سادهزیستی از دیدگاه امام خمینی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
یـکی از دل مشغولیهایی که این جانب در زمان
حیات امام خمینی و پس از
رحلت ایـشـان داشـتـه و دارم ایـن است که: چرا ایشان پیوسته تمامی گـروهـها: از روحانیان، نمایندگان
مجلس شورای
اسلامی، نمایندگان مجلس
خبرگان ، مسئولان مملکتی و... را به سادهزیستی و دوری از تجملگرایی دعـوت مـیکرد ولی هیچ دگرگونی محسوسی در زندگی فردی و اجتماعی این گـونـه افـراد، گـروهـها و مسوولان پدید نیامد.
با اینکه
انسان یقین دارد در جـمـع مـخاطبان ایشان، اگر نگوییم همه، به یقین میتوان گفت کـه بیشتر از ژرفای دل ایشان را دوست میداشتند و آرزوی درونی آنان ایـن بـود کـه سـخـنـان ایـشـان را بـه کار ببندند، با این حال، چرا یـادآوریها و تذکارهای بسیار ایشان درباره سادهزیستی، نا کارآمد و یا کم کارآمد بود؟
اگـر کـسـی بگوید:
مقام طلبی، رفاه خواهی و پست و مقام همه را شیفته کـرده و به همین جهت سخنان آن پیر
سالک را نشنیدهاند، این نیز سخنی خـارج از انـصـاف و غیر محققانه است، چون بسیاری از آنان فداکاریهای چـشمگیری انجام داده و میدهند که نمیتوان آسانی انگ رفاهگرایی و مقام طلبی را به آن زد.
از احـتـمالهایی که در
ذهن بنده آمده و مقاله حاضر را در همان راستا نـگـاشـتـهام، ایـن است که: سفارش امام به سادهزیستی، برابر مبنای فـقـهـی اسـت که ایشان دارد و که به مبنای فقهی مشهور فقهای
شیعه در باب نگهداشت شان، در ظاهر ناسازگار است.
در رسـالـههـای عملی، حرکت برابر شان،
مصرف برابر شان،
هزینه زندگی بـرابـر شان، مرکب برابر شان را مطرح میکنند و در مثل بیان میشود:
اگـر در شـان کـسـی بود که یک ماشین آخرین سیستم خوب داشته باشد، یا خـانـهای بـسـیـار گـسـترده، اشکالی ندارد و از بابت خریدن آن خمسی بـدهـکـار نـیست و حتی گاهی نگاه نداری شان را خلاف
مروت و سبب پایین افـتـادن فرد از عدالت میدانند. با این حال، در سخنرانیها و بیانیهها، مردم را به سادهزیستی فرا میخوانند.
هـر پـای بـند به شرع و از جمله مخاطبان ساده زیست، خود را بر سر دو راهـی: سـربـرتـافتن از
فتوا یا سربرتافتن از سفارش اخلاقی گرفتار میبـینند. اگر بخواهند ساده بزیند، با فتوای نگهداشت شان ناسازگار است و اگـر بـخـواهـند نگهداشت شان را پیش بدارند، راهی برای سادهزیستی (در بـرخـی مـوارد) باقی نخواهد ماند. و چون فتوا،
حکم شرعی و
قانون الـهـی اسـت کـه سـر بر تافتن از آن کیفری را به همراه دارد، پیوسته جـانب فتوا نگهداشته میشود و سفارش به سادهزیستی، موضوعی پیدا نمیکند.
بحث دربـاره کـبـرای کـلی که آیا در
دین اسلام و بهطور کلی در دین آسـمـانی و الهی، امکان ناسازگاری
اخلاق ، با قانون وجود دارد یا خیر، بـه مجالی دیگر وا میگذاریم. در این نوشتار این بحث را پی میگیریم کـه آیـا
واجب بودن نگهداشت شان یک مساله
اسلامی پذیرفته شده است، یا اینکه پایه و اساس درست فقهی ندارد؟
این بحث، دستاوردهای مهمی دارد. اگر واجب بودن نگهداشت شان رد شود و از نـظـر شرعی نتوان آن را ثابت کرد، آن گاه میتوان مردمان، گروهها و کـارگـزاران
حکومت را به سادهزیستی،
قناعت ،
زهد و... فراخواند و حـتـی بـا گذراندن قانون، آنان را از بسیاری از ناهنجاریها بازداشت. ولـی اگـر شان امری درخور پذیرش بود و دلیلهای شرعی و عقلی بر فرق و جـدایی افراد از نظر شان
اقامه شد، باید بحث سادهزیستی را به کناری نـهـاد و آن را ویـژه گروهی از جامعه دانست که از نظر مالی ضعیف، از نـظـر حـسب و نسب پایین و از نظر علمی و مانند آن، در مرتبه فرودینی قـرار داشـته باشند که در واقع، اینان چون چیزی ندارند باید هم ساده زنـدگی کنند و این اثر طبیعی
فقر آنان است، نه اثر دعوت دین بر سادهزیستی. و از سویی، پیوسته باید توجیهگر سادهزیستی پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) و ائمه اطهار (علیهم
السلام) باشیم و بگوییم: آنان چون در
زمان و مکان سختی به سـر مـیبردند و ساز و نوایی وجود نداشت، تن به سادهزیستی میدادند که توجیهی بسیار دور از واقعیت است.
ترتیب بحثها را این گونه پی میگیریم:
۱. سفارشهای امام
امت به سادهزیستی.
۲.
سیره پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) و حضرت علی (علیه
السلام) در سادهزیستی
۳. چرا در زمان ما بین مسوولان سادهزیستی لازم وجود ندارد؟
۴. ناسازگاری ظاهری بین نگهداشت شان و سادهزیستی.
۵. شان ما در رسالههای عملیه و دلیلهای له یا علیه آن.
۶. شان در
آیات و روایات.
۷. جواب به چند
اشکال ، از جمله فرق سید هاشمی با دیگران.
حـضرت امام که خود فقیهی وارسته بود و تا آخرین روزهای
عمر و در اوج قـدرت و مـقام، حاضر نشد خانهای بزرگ و گسترده برای خود فراهم کند، حـتـی حـاضـر نـشد حسینیهای که محل دیدارهای او بود، گچکاری و رنگ آمـیـزی شود. و در عمل تلاش میورزید درسی را که از بزرگان و استادان بـنام و
عارف خود آموخته بود، نه تنها در زندگی شخصی خود پیاده کند، بـلـکـه بـه تـمـامـی کسانی که او را
الگو و مقتدای خود میدانستند، بیاموزاند.
و اگر او در این راه موفق میشد، چهرهای از
اسلام همانند آنچه که در صـدر
اسـلام جـلـوهگـر شده بود، دگربار جلوهگر میشد. بدین جهت او، افـزون بـر سادهزیستی عملی، با بیان رسای خود، گروههای گوناگون جـامـعـه را بـه سـاده و بیآلایش زندگی کردن، بر میانگیخت که اکنون بخشی از درر گفتههای وی را در این جا یادآور میشویم:
مـا بـاید به هر سفارتخانهای که دارید، به جای آن خرجهای طاغوتی که در آن وقـت (دوران ننگین پهلوی) میشد، آن مهمانیهای طاغوتی، که همهاش بـرخـلاف اخـلاق
اسـلامـی بـود، و آن خرجهای دیگری که خود شما هم میدانـید که در آنجا میشد، آن مخارج را صرف تبلیغات بکنید و به دنیا بـفـهمانید که
اسلام چطور است... خوف اینکه ما اگر ساده رفتار کنیم، آنـهـا بـا آن سـفارتخانههای آنها، با آن وضعی که دارند، ما در نظر آنـهـا تـحقیر میشویم، این
خوف را در خودتان راه ندهید... شما گمان نـکنید که اگر چنانچه بهطور ساده عمل بکنید و سفارتخانه شما یک جای سـادهای بـاشـد، یک مرکزی باشد که از آنجا
علم و
دانش و اخلاق صادر شـود، شما تحقیر خواهید شد، خیر. این حرف، حرف غرب زدههاست که خیال میکنند ما اگر مثل غرب نباشیم ما تحقیر میشویم...
عظمت انسان، به لـباس و کلاه و اتومبیل و پارک و امثال آن نیست. انسان یک حقیقتی است کـه اگـر آن حقیقت بروز کند، شرافتمند است، عظمت دارد. شما میبینید کـه بـزرگتـرین افراد
بشر ،
انبیاء بودند و سادهترین از همه هم آنان بـودند. در عین حالی که بزرگتر از همه بودند... تمام انبیاء این طور بودند و
تاریخ همه آنها را نشان میدهد
(... کـه بـا وضـع بسیار سادهای عمل میکردند... در عین حالی که وضـعـشـان آن طـور بود که وقتی یک کسی از خارج میآمد، در
مسجد رسول الـلـه (صلیاللهعلیهوآله) و این افراد نشسته بودند، نمیشناخت که کدامیک اینها رسول الـلـه (صلیاللهعلیهوآله) هـسـتـنـد... بـرای ایـن که، نه بالایی بود نه پایینی، دور مینـشـسـتـنـد... لیکن عظمت شان، عظمتی بود که
دنیا را تحت تاثیر قرار داد... شـمـا آقـایانی که در سفارتخانهها هستید، موظفید عقلا و شرعا به اینکه هر چه سادهتر، سفارتخانههاتان، هر چه سادهتر باشد..).
(مـسـاله دیگر، مساله تشریفات حوزههای
روحانیت است که دارد
زیاد میشود. وقـتـی تشریفات
زیاد شد، محتوا کنار میرود. وقتی ساختمانها و مـاشینها و دم ودستگاهها
زیاد شد، موجب میشود بنیه فقهی
اسلام صدمه بـبـیـند؛ یعنی با این بساطها نمیشود شیخ مرتضی و
صاحب جواهر تحویل جـامـعه داد این موجب نگرانی است... این تشریفات اسباب آن میشود که روحـانـیت شکست بخورد. زندگی صاحب جواهر را با زندگی روحانیون امروز کـه بـسنجیم خوب میفهمیم که چه ضربهای به دست خودمان به خودمان میزنیم).
(یـکـی از امـور مـهم این است که روحانیون باید ساده زندگی کنند. آن چـیـزی کـه روحـانیت را پیش برده تا حالا، و حفظ کرده است این است که سـاده زنـدگـی کـردند. آنهایی که منشا
آثار بزرگی بودند، ساده زندگی کـردنـد... ارزش انـسـان، بـه خانه نیست، به اتومبیل نیست. اگر ارزش انـسـان بـه ایـنـها بود، انبیاء باید همین کار را بکنند. انبیاء سیرهاشـان را دیدهاید چه جور بوده. ارزش انسان به این نیست که یک هیاهو داشـتـه بـاشد، یک اتومبیل کذا داشته باشد، یک رفت و آمد
زیاد داشته بـاشد. ارزش روحانیت به این نیست که یک بساطی داشته باشد و یک دفتری و یـک دستکی داشته باشد. فکر کنید
ارزش انسان را به دست آورید، ارزش روحانیت را از دست ندهید).
(از اهـم مسألی که باید
تذکر بدهم، مسالهی است که به همه روحانیت و دستاندرکاران کشور مربوط میشود و همیشه نگران آن هستم... کیفیت زنـدگـی اهـل
علم است. اگر خدای نخواسته، مردم ببینند که آقایان وضع خـودشـان را تـغـییر دادهاند
عمارت درست کردهاند و رفت وآمدهایشان مـنـاسـب شـان روحـانیت نیست.... از دست دادن آن همان و از بین رفتن
اسـلام و جـمـهوری
اسلامی همان... آن چیزی که مردم به آن توجه دارند و مـوافـق مـذاق
عامه است اینکه زندگی شما ساده باشد، همان طوری که سـران
اسـلام و
پیغمبر اسلام و امیرالمومنین و ائمه ما زندگیشان ساده و عادی بود، بلکه پایینتر از عادی).
(و آخـریـن نـکـتـهای کـه... بر آن تاکید نمایم مساله سادهزیستی و زهـدگـرایـی عـلـمـا و روحانیت متعهد
اسلام است که من متواضعانه و به
عنوان یک
پدر پیر، از همه فرزندان و عزیزان روحانی خود میخواهم که در زمـانی که خداوند بر علما و روحانیون منت نهاده است و اداره کشور بـزرگ و
تبلیغ رسالت انبیاء را به آنان محول فرموده است، از زی روحـانـی خـود خـارج نشوند و از گرایش به تجملات و زرق و برق دنیا که دون شـان روحانیت و اعتبار
نظام جمهوری
اسلامی ایران است، پرهیز کنند و بـرحـذر باشند که هیچ آفت و خطری برای روحانیت و برای دنیا و
آخرت آنان بالاتر از توجه به رفاه و حرکت در مسیر دنیا نیست).
ایـن سـفـارشها و تاکیدها، نه تنها از سوی امام امت مطرح میشد و نه تـنـها او ساده زیست بود و از تشریفات دوری میجست که این روش تمامی عـلـما، بزرگان و مراجعی که اکنون میشناسیم و از آنان به بزرگی یاد مـیکـنـیـم بـوده و هست، بلکه برخی چونان
شیخ انصاری، آن چنان ساده زیـسـت و ژنـده پوش بودهاند که گوی سبقت از همگان خود ربودهاند. ولـی بـیـان و عـمل امام امت از این جهت اهمیت دارد که او با اینکه رهـبری دینی مردم را به عهده داشت، رهبری سیاسی مردم را نیز بر عهده داشـت. در چنین
پست و مقامی، چه بسا افراد
زیادی و حتی به نام متخصص در فـن مـدیـریـت و مـانـنـد آن، داعـیه دار میدان شوند و بگویند از ویـژگـیـهـای مدیریت است که مدیر ابهت و جذبه ویژه داشته باشد، گونه لـبـاس، گـونه نشستن، جایگاه ملاقات، تشریفات ملاقات و... باید براساس
عرف شـنـاخـته شدهای باشد و این سادهزیستی به مدیریت صدمه میزند و....
ولـی او خـوب مـی دانـد کـه پـیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) و امیرمومنان (علیه
السلام) بهترین مـدیـریـت را در جـامـعه انجام دادند و افزون بر
رسالت دینی و تبلیغ احـکام الهی، بهترین و به یادمانترین دوران حکومتی را برای مردم به وجـود آوردنـد، بـه گـونـهای که در آن محیط سراسر
ستم ، آن رفتارها، هـمگان را شیفته
اسلام و رفتار پیامبر و علی (علیه
السلام) کرد و آن قدر برای آنـان شـیـریـن بـود که با اندک و انگشت شمار بودن باسوادان و کمبود نـوشـت افزار، بیشتر حالتها و برخوردهای آنان برای ما ثبت شده است. او خـوب میداند شاید مدیریت با جذبه و ابهت و
اسراف و زرق وبرق، تا انـدک زمانی جلوهای داشته باشد و جلوه گری دروغین آن، چند روزی چشم هـمـگان را خیره کند، ولی همچون کف روی آب زود فرو مینشیند و نابود میشود، ولی مدیریت مردمی، سادهزیستی و حتی خود را در رتبه پایینتـرین مردم، از نظر زندگی مالی قرار دادن است که انسان را در دنیا و آخرت، جاودانه میکند و روشی
حسنه بر جای میگذارد.
بله، او به جای گوش فرا دادن به سخنان آنان که مدیریت را از روی نوع مـیـز و صـنـدلی باز میشناسند، و برای مدیر، معاون اول، معاون دوم، مـنـشـی و... صـنـدلـی و میزهای گوناگون و به اصطلاح برای هر کدام به فـراخـور شـان و رتـبه پیشنهاد میکنند، تا نشانه مقام سازمانی آنها بـاشـد، به سخنان پیامبران (صلیاللهعلیهوآله) و ائمه اطهار (علیهم
السلام) توجه میکند و مدیریت خوب و
سالم را از آنان فرا میگیرد.
حـال مـنـاسـب اسـت مـقداری از ساده زیستیهای پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) و ائمه اطـهـار (علیه
السلام) و سـفـارشـهای آنان به سادهزیستی، حرکتهای عملی آنان در کـشـیـدن جـامـعه به سادهزیستی و دوری از پارهای امور اعتباری نقل شـود، تـا الـگـوی امـام امت و
منبع مدیریتی او، برای ما روشن شود و مـعـلـوم شـود ما نیز باید به چنان منبعی نزدیک شویم و خود را با آن برابر سازیم.
احادیث درباره سادهزیستی پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) و امیرمومنان (علیه
السلام) بسیار است و آن چـنـان زنـدگی ساده آنان را بیان میکند که وقتی انسان تشریفات حـکـومتهای امروزی را میبیند و سخنان در باب
علم مدیریت را میشنود و جدایی مدیران و کارگزاران را در هر رده، از زیردستان نگاه میکند، بـا تـمام وجود میخواهد اعلام کند که (حکومت) و (حاکمیت) مشترک لفظی اسـت کـه در پـیـامـبـر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) و حضرت امیر (علیه
السلام) به معنایی بوده و در حاکمان مسلمانان امروزی به معنای دیگر.
آنـان، مـانـنـد بـردگـان روی
خاک مـینشستند، نان جوین میخوردند، بازشناخت آنان از دیگران، در ظاهر، ممکن نبود.
اکـنـون، به نمونههایی از
سیره زندگی آنان که بسیاری و
شهرت آن، ما را از بررسی سندی بینیاز میکند، میپردازیم:
(رسـول اکـرم در بـیـن افراد مینشست و هنگامی که غریب بیگانهای وارد میشد، نمیدانست کدام یک پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) است، تا اینکه میپرسید. به هـمـیـن جهت، ما از ایشان خواستیم تا مکانی برای نشستن خود قرار دهد که غریبهها او را بشناسند).
و در احادیث بسیاری وارد شده است: نبی اکرم (صلیاللهعلیهوآله) در تمام عمر، هیچ گاه شـکـم از غذا سیر نکرد و گاهی سه روز غذا نمیخورد که به نمونههایی اشاره میکنیم:
(ما شبع النبی من خبز بر ثلاثه ایام حتی مضی سبیله).
(عـیـص
بـن قاسم به حضرت صادق (علیه
السلام) گفت: خبری از پدر شما
روایت شده که فـرمـود: پـیـامبر (صلیاللهعلیهوآله) هیچ گاه از نان گندم سیر نخورد (نشد) آیا چنین خبری صحیح است؟
حضرت صادق (علیه
السلام) فرمود: نه، رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآله) هیچ گاه نان گندم نخورد و هیچ گاه از نان جوین به مقداری که سیر بشود، نخورد).
(ما شبع آل محمد ثلاثه ایام شباعا حتی لحق بالله عزوجل).
اهـل پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) سه روز غذای سیر نخوردند، تا وقتی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) از دنیا رفت.
ایـن
حدیث ، راه جـمـعـی بـیـن دو حدیث پیشین است و نشان میدهد که پـیـامـبر (صلیاللهعلیهوآله) یک غذای سیر از نان گندم نخورده و خانواده او نیز در زمان آن حضرت سه روز پشت سر هم غذایی سیر نخوردهاند.
اخبار از این گونه فراوان است، از جمله:
امام صادق (علیه
السلام) میفرماید:
(شـخـصـی نـزد پـیـامـبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) آمده و دوازده درهم به پیامبر داد. لـباسهای پیامبر فرسوده شده بود؛ از این روی، حضرت
پول را به علی (علیه
السلام) داد و فرمود: این درهمها را بگیر و لباسی برایم بخر تا بپوشم.
حضرت علی (علیه
السلام) میگوید: به بازار رفتم و پیراهنی به دوازده درهم خریدم و نزد پیامبر آوردم.
پـیامبر به آن نظری افکند و فرمود: ای علی! لباسی دیگر (ارزانتر و سادهتر) را بهتر دوست دارم! آیا فروشنده
معامله را بر هم میزند؟
گفتم نمیدانم. فرمود: امتحان کن.
نزد فروشنده رفتم و گفتم: رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) این لباس را نپسندید و لباسی سـادهتـر خـواسـت (لـطـفـا) معامله را برهم بزن. او پولها را به من بـرگـرداند. آنها را نزد پیامبر آوردم و با هم به بازار رفتیم تا پیراهنی بخرد. چشمش به دخترکی افتاد که بر کنار راه نشسته و گریه میکرد.
پـیـامـبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) پرسید: چه مشکلی داری؟ گفت: ای رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله)! خانوادهام چـهـار درهم به من دادند تا چیزی بخرم، آن پول گم شد و جرات نمیکنم که به خانه برگردم.
پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) چهار درهم به او داد و فرمود: نزد خانوادهات برگرد.
سـپس به بازار رفت و پیراهنی چها درهمی خرید و پوشید و خدا را ستایش کـرد و از بـازار بیرون آمد، مرد برهنهای را دید که میگفت: هر کسی مـرا بـپوشاند، خداوند او را از لباس بهشتی بپوشاند. پیامبر اکرم لباسش را درآورد و به او داد و باز به بازار برگشت و پیراهن دیگری بـا چهار درهم باقیمانده خرید و پوشید و
حمد خدای را انجام داد و به سـوی مـنزل برگشت. ناگهان همان دخترک را دید که در کنار راه نشسته و میگرید.
پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: چرا نزد خانهات نمیروی؟
گفت: ای رسول خدا! چون دیر شده میترسم که مرا کتک بزنند.
پـیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: از جلو برو و خانوادهات را به من نشان بده.
پـیـامـبـر اکـرم (صلیاللهعلیهوآله) به در خانه ایستاد و فرمود:
السلام علیکم یا اهل الـدار. کـسی جوابش را نداد دوباره
سلام کرد کسی جوابش را نداد. دفعه سوم
سلام کرد، گفتند: علیک
السلام یا رسول الله و رحمه الله و برکاته. فرمود: چرا دفعه اول و دوم جواب
سلام را نگفتید؟
گفتند:
سلامت را شنیدیم. دوست داشتیم که بیشتر
سلام کنی.
پـیـامـبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: این دخترک مقداری تاخیر داشت، از او بازخواست نکنید.
گـفـتند: ای رسول خدا! برای اینکه شما برای او این راه را آمدید او آزاد شد (و ما او را آزاد کردیم).
پـیـامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: چه دوازده
درهم با برکتی! دو عریان را لباس پوشاند و بردهای را آزاد ساخت).
۱. مـعلوم نیست پیراهنی دوازده درهمی پیراهنی عالی و گران قیمت بوده بـاشد، چون حضرت علی (علیه
السلام) با روحیه حضرت آشنا بوده و به حتم لباس سادهای بـرای او گـرفـته، ولی باز پیامبر لباس سادهتری را میخواسته است.
۲. پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) از پوشیدن لباس کهنه پرهیز نداشته است.
۳. پـیـامـبـر اکـرم (صلیاللهعلیهوآله) از رفـتـن به در خانه ارباب یک کنیزک و
شفاعت و عذرخواهی برای او، باکی نداشته است.
۴. پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) از پذیرش پول به عنوان هدیه ابای نداشته است.
۵. پـیـامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله)، وقتی غمزده یا گرفتاری را میدیده از گرفتاری او میپرسیده و به فکر چاره میافتاده است.
این سادگی زندگی پیامبر اکرم در لباس، خوراک و مشی زنـدگـی، تـنـها جنبه فردی نداشته است و از ویژگیهای غیردرخور پیروی حـضـرت نبوده است، بلکه چنین مشی و روشی داشته تا دیگران او را
الگو قـرار دهند و همانند او باشند، همان گونه که خود حضرت فرمود: (لتکون سنه من بعدی).
از
سخن پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله)، روشنتر
کلام حضرت علی است که میفرماید:
(ان الله تعالی فرض علی ائمه العدل ان یقدروا انفسهم بضعفه الناس کی لایتبیغ بالفقیر فقره).
خـداونـد بر امامان عادل
واجب کرده است که زندگی خود را همانند مردم فرودست و مستضعف سامان دهند تا فقر فقیران بر آنان سخت نیاید.
حـال اگـر خـداونـد بـر امـامان عادل فرض و واجب کرده است که خود را هـمـانـنـد طـبقه مستضعف جامعه تقدیر کنند، چنین نتیجه میگیریم که:
پـیروی از پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) برای همگان
مستحب نیست، بلکه بر سردمداران و مـسوولان حکومتی واجب است. سادهزیستی بر مردم مستحب است و بر ائمه مـردم: رئـیس جمهور، استانداران، وزیران، مدیران، ادارات، ائمه جمعه و رهبران سیاسی و دینی واجب است.
بـنـابـرایـن، ریـاسـت، مـقـام و مدیریت، نه تنها اقتضای دکوراسیون، مـاشـیـنهای قیمتی و خدم و حشم ندارد، بلکه بر ائمه عدل واجب است که هـمـانـنـد طـبـقه ضعیف مردم باشند. و به دیگر سخن، نه تنها شانی که نـگـهـداشت آن واجب باشد وجود ندارد، بلکه زندگی معمولی نیز بر آنان روا نـیـسـت و بـایـد هـمانند بینوایان و مستضعفان باشند و گرنه کلام علی (علیه
السلام) زیر پا نهاده میشود.
عـلإ
بـن زیاد حارثی، از یاران حضرت علی (علیه
السلام) بیمار شد. حضرت، به دیدن او رفت. هنگامی که خانه بزرگ او را دید، فرمود:
(بـا ایـن خـانـه بـزرگ و گسترده در دنیا چه کار میکنی؟ در حالی که نیازت به چنین خانهای در آخرت بیشتر است).
امام، با این جمله، به بزرگی خانه او خرده میگیرد. سپس میفرماید:
(بله میتوانی با این خانه به آخرت برسی، در آن میهمانی کنی
صله رحم کـنی و حقوق حقداران را اظهار کنی که در این صورت به وسیله خانهات به آخرت رسیدهای).
وقـتـی علإ دید که حضرت علی (علیه
السلام) بر خانه گسترده او، با این شرط که با آن خـانـه آخـرت خـود را آباد کند، صحه گذاشت، به گلایه از برادر خود عاصم
بن زیاد پرداخت.
حضرت پرسید: مگر او چکار میکند؟
علإ گفت: او لباس خشن پوشیده و دنیا را ترک گفته است.
حضرت فرمود: او را بیاورید.
هنگامی که او را آوردند فرمود:
(ای
دشمن خویشتن!
شیطان بر تو چیره گشته است، چرا به اهل و فرزندانت رحـم نـمـیکنی؟ آیا فکر میکنی خداوند روزیهای خوشگدار و دلپذیر را
حلال کرده و با این حال
کراهت دارد که از آن برگیری؟..).
عاصم گفت: ای امیرمومنان: خودت را ببین با این لباسهای خشن و غذاهای خشک؟!
حضرت فرمود: (خـداونـد بـر امـامـان عـادل واجب کرده است که زندگی خود را همانند ضعیفان تقدیر کنند تا فقر فقرا بر آنان سخت نیاید).
روشـن اسـت کـه حـضـرت عـلی (علیه
السلام) به عاصم اجازه نمیدهد که غذای سخت و نـاگـوار بخورد و لباس خشن بپوشد، چون عاصم یک فرد معمولی جامعه است و خـانه بزرگ برادرش علإ را نیز، مورد تایید قرار میدهد و وقتی
بحث خـودش پیش میآید میفرماید: امام عادل باید چنین باشد. نمیفرماید:
مـن از زهـد خـوشم میآید، بلکه میفرماید: (امام
عدل بايد اين چنين باشد).
بـرعکس امام، عاصم فکر میکند بهره گرفتن از دنیا و خوب خوردن و خوب زنـدگی کردن، ناخوشایند است که امام بر این فکر خدشه وارد میسازد و بـه آن
انتقاد میکند و افزون بر این، به او دستور میدهد: شیطان را از خـود دور کـنـد و بـه زن و بـچـه خـود رحـم کـند، از پاکیزهها و خوشگدارهای دنیا بهره مند شود.
ولـی هـمـین علی (علیه
السلام) وقتی که میشنود استاندارش در جلسهای که غذاهای رنـگـارنگ داشته و پولداران جمع بودهاند، از بینوایان خبری نبوده، شـرکـت کرده، او را سخت سرزنش میکند.
پیداست مـقـام حکومتی داشتن اقتضا میکند که انسان از پولداران، زراندوزان و مـرفـهان دوری گزیند، یا دست کم، آنان و مستضعفان را در کنار هم و در یـک سـطـح قرار دهد و برای آنان ارزشی برابر در نظر بگیرد و باور داشته باشد.
در جـاهای بسیار،
قرآن بیان میکند: زراندوزان و اشراف میگفتند: تا فـقـیران و بینوایان گرد انبیاء را گرفتهاند، ما
ایمان نمیآوریم و خـداونـد اجـازه پـراکندن فقرا و یا بیاعتنایی به آنان را حتی برای چـنـد لحظه نیز، بر نمیتافت. که در ضمن بحثهای آینده به پارهای از آنها اشاره خواهد شد.
پـس از ایـن که
روش و شیوه زندگی پیامبر اکرم و امیرمومنان (علیه
السلام) در سادهزیستی روشن شد و سفارشها و روش زندگی بزرگان فقاهت و رهبری دیـنـی، سـیـاسـی، بـویـژه امام امت، به عنوان یک رهبر سیاسی و مدیر امـروزی بـیـان شد، به طور طبیعی هر کسی از خود میپرسد: چرا امروزه چـنـیـن نـیـسـت؟ چـرا در
وزارت خـانـهها، مراکز و نهادهای دولتی و غـیـردولـتـی، ایـن الـگـو پـیاده نمیشود. مگر رهبران ما ساده زیست نـبـودنـد، به سادهزیستی دعوت نکردند؟ پس چرا زندگی امروزی ما چنین است؟
ایـن پرسشها، پرسشهای اساسی است و باید پاسخ درخور داده شود و آن هم نـه بـا زبـان، بـا عـمـل. این پرسشها، دغدغه خاطر خارخار بسیاری از جـوانـان، بـیـنـوایـان، فرودستان، تهی دستان، و پابرهنگان است. حتی صـاحـبـان
مال و
ثروت و مقام و مکنت نیز گه گاه از این همه ریخت و پاشها و خود نماییهای با جاه و جلال و حشم دلتنگ میشوند.
الـبـتـه، بـرای حال و وضع موجود، تفسیرها و تحلیلها شده و کسانی به تـوجـیـه وضع موجود پرداختهاند و همچنین بسیارند کسانی که به توجیه کـار خـود میپردازند و برای خود دلیلهایی دارند و به پندار خود راه خطا نمیپویند، از جمله میگویند:
۱. آن زمـان فقر و بدبختی و سیاهروزی در بین مردم
زیاد بوده و چیزی نداشتهاند که با آن از سادهزیستی خارج شوند.
ولـی ایـن
سخن ، نادرست است؛ زیرا اگر فقر سبب و انگیزه سادهزیستی بـود، تـوده مـردم، بـه حـتم فقیرتر و بینواتر از حاکم؛ یعنی پیامبر اکـرم یـا حـضرت علی (علیه
السلام) بودهاند و در این صورت، آنان سادهتر از آن مـعـصـومان میزیستهاند، پس وجهی ندارد که با شگفتی، سادهزیستی آنان در زندگی نمایانده شود.
بـه دیـگـر سخن، بیان سادهزیستی آن دو در کتابها، نشانه سادهزیستی نـاشـنـاخـتـه و نامعمولی است که همگان را به شگفتی وا میداشته است وگرنه اگر شناخته شده و معمول بود جای شگفتی نداشت.
۲. زنـدگـی بـا جـلال و شـکوه امروز حاکمان و دستاندرکاران از پیوند کـشـورهـای
اسـلامـی با کشورهای صنعتی شرق و غرب، ناشی شده است و چون آنـان بـا زیب وزیور و آرایه های بسیار زندگی میکنند و در بین مردم بـا حشم و خودآرایی ظاهر میشوند، کم کم این روش و مشی، به کشورها و حکومتهای مسلمانان نیز، سریان پیدا کرده است.
۳. زنـدگی اسراف گرایانه و پرریخت و پاش و پر حشم و خدم، برخاسته از فتوای عالمان
دین است که نگهداشت شان را واجب دانستهاند.
۴. زندگی تجمل گرایانه امروز، ناشی از حس راحت طلبی، مقام پرستی، حب جاه و مقام و برتری طلبی انسان است.
الـبته باید اذعان داشت که امور اجتماعی هیچ گاه ناشی شده و برخاسته از یـک عـلت نیست و نمایاندن و شناساندن سهم هر علت در یک معلول نیز کـار مـشـکـلی است، چون ثابت نگه داشتن دیگر عاملها و انگیزهها جهت بـررسی نقش یک عامل، در امور اجتماعی کاری بسیار دشوار، بلکه ناممکن اسـت و نـمیتوان همچون امور تجربی در آزمایشگاهها، سایر عوامل را تثبیت کرد و نقش یک یک آنها را روشن ساخت.
افـزون بـر ایـنـها، چگونگیها و حالتهای روحی و روانی کسان، گوناگون اسـت. امـکـان دارد در شـخصی روحیه و حس جاهخواهی قویتر باشد و در دیـگـری خودباختگی در مقابل صنعت جهان کنونی و در سومی فتوای شرعی و پایبندی بیش از اندازه به نگهداشت شوون.
بـاری، انـگـیـزههـای گوناگونی از این گونه، میتواند در دور ساختن
انسان از سادهزیستی نقش بازی کند و گاهی انگیزههای جدیدی از تـرکـیـب این انگیزهها و همچنین ترکیب هر یک از این عوامل با روحیههـا و حالتهای روانی مانند
حسادت ،
چشم و هم چشمی، خود برتربینی و... در دور ساختن انسان از سادهزیستی نقش دارد.
ولـی بـا هـمه این سخنها، در جامعه مذهبی ایران و پس از تشکیل حکومت
اسـلامی، نقش فتوای فقیهان در واجب بودن نگهداشت شوون را نباید کمتر از عـوامـل دیـگـر دانـست و بلکه در بین متدینان، روحانیان و بزرگان دیـنـی، شـاید مساله حفظ و نگهداشت شوون نقش کلیدی را داشته باشد. و چـون نگهداشت شوون، با سادهزیستی، در ظاهر ناسازگاری دارند، و اولی مـورد فـتـوای
فقها و واجب فقهی و دومی سفارش اخلاقی است، فتوای فقهی نـقـش اصـلی و ظاهری و دینی را داشته و دیگر علتها و انگیزهها، نیز نـقش پنهان خود را داشتهاند و ناگهان زندگی ساده یک انسان دیندار و مـومـن، یـا جامعه مومنان به زندگی آراسته با زیور و زیب فراوان غیر درخور توجیه تبدیل شده است.
زبان حال ناسازگاری وضع موجود و
اسلام امروزی با
اسلام واقعی را شاعری در
شعر خود خطاب به امام زمان (علیه
السلام) این چنین بازگو کرده است:
بس که ببستند بر آن برگ و سازگر تو ببینی نشناسیش باز
بـنـابـراین، یا باید ناسازگاری بین خوش آیند بودن سادهزیستی و خوش آیـنـد بـودن نگهداشت شان حل شود، یا معلوم شود یکی از این دو حقیقت ندارند و به
اسلام بسته شده است.
سمت و سوی نوشته حاضر، در جهت رد واجب بودن نگهداشت (شان) به معنایی کـه امـروزه در جـامـعـه مـطـرح است و منشا فتوای فقها در واجب بودن نگهداشت شان را مورد مناقشه جدی قرار میدهد.
(شـان مـاخوذ از شان عربی به جای (باره) استعمال شود، چنانکه گویند: (ایـن در شـان آن مـنزل است ((یعنی درباره) گاهی به جای لفظ (
حق ) هم گـفـته میشود، چنانکه گویند: این
آیه در شان او نازل شده است، یعنی در حـق او. حق و باره (... معنای دیگر شان) رسم و قاعده و کار (نظیر) جهان را چنین است آیین و شان، همیشه به ما راز دارد نهان (یعنی رسم و قـاعـده جهان این چنین است)... معنای دیگر: قدر و منزلت و شکوه. رتـبه، قدر و مرتبه (نظیر) باز بنشست به صدر اندر با جاه و جلال. باز زد تکیه بگاه اندر با عزت و شان).
در لـغـت نامه دهخدا، در ذیل واژه (شان) نیز معنایی چون: کار و حال؛ خوی، سرشت و طبیعت و معانی دیگری آورده شده و دست آخر آمده:
(در تـداول فارسی زبانان، به معنی حق آمده است، چون: این آیه در شان او نـازل شـده اسـت... در تداول فارسی زبانان، قدر و مرتبه و شوکت و عـظـمـت بـاشد (از برهان قاطع). قدر و مرتبه و شکوه (انجمن آرا) رفع الـشـان: بـلـند پایه، بلند مرتبه، والا مقام. عالی شان، بلند پایه و بزرگ).
(الشان: حالت و کار، امر، (وماتکون فی شان) : در هیچ کار نباشی. مقام مـنـزلـت: (هومن ذوی الشان) او صاحب منزلت است. کار بزرگ و دشوار...
حاجت ، نیاز).
چند معنی برای (شان) یاد شد، مانند: کار، حالت، حق،
رسم و آیـیـن، مـقام و منزلت، حاجت ولی روشن است که بحث ما پیرامون شان به مـعـنـای کـار و مـانـنـد آن نـیست، بلکه بحث شانهای اعتباری است که واژگـانی مانند: مقام، منزلت، رتبه، شکوه و... تا اندازهای معنی آن را به
ذهن نزدیک میکند.
بـرای بـازشـنـاسـی بهتر معنی و یافتن محل
بحث ، با ذکر نمونههایی و مـواردی کـه شـان در زنـدگـی روزمـره به کار میرود، سعی خواهیم کرد ماهیت شانی را که مورد بحث است روشن سازیم.
گـاهی گفته میشود: در شان پزشک نیست که خود در مطب را باز کند و آن را آب و جـارو کـنـد... در شان او نیست با بیمار به نزاع پردازد. در شـان روحانی نیست که در خیابانها و کوچه و بازار رها بگردد و عمر بر بـاد دهـد. در شـان
مجتهد نیست که موضوع حکم را تعیین کند. در شان رئـیـس قـبـیله نیست که از بازار سبزی و... بخرد. در شان رئیس اداره نیست که با آبدارچی درگیر شود.
ایـن گـونـه شـانها را بهطور معمول، عرف باز میشناسد و گویا
ملاک و مـعـیـار آن ایـن اسـت کـه وقت یک دکتر با ارزشتر از این است که به جـاروکـشـی بپردازد و وقت رئیس قبیله نیز همین طور. مجتهد رتبهاش و مـقام علمیاش در
فقه است و حکم الهی را میفهمد و بیان میکند، ولی در شـنـاسـایی و شناساندن موضوع خبره نیست. او میگوید اگر آب برایت زیـان دارد وضـو نـگـیر، ولی در شان او و در محدوده کاری او نیست که بـاز گـویـد و روشـن کند چه وقت
آب ضرر دارد. رئیس اداره نیز از نظر شـغـلـی مـرحـله بسیار بالاتری از آبدارچی دارد و نباید خود را به حد درگیری با وی، پایین بیاورد.
در ایـن گـونـه جـاهـا، ارزشمندی وقت، نوع
تخصص ، مرتبه علمی، مرتبه اجـتـماعی و... و بایستگی استفاده بهینه از فرصتها، توانها و... شان را تعیین میکند و عرف اجازه چنین کارهایی را به این کسان نمیدهد و اگر انجام دهند، آنان را سرزنش میکند.
امـا گـاهـی مـسـالـه شکل دیگری به خود میگیرد. پزشک پا را روی پای انـداخـتـه، بدون هیچ خستگی و ناراحتی، بی کار نشسته است و میگوید:
در شـان مـن نـیـست که آمپول بزنم، در شان من نیست که در مطب را باز کنم!
و رئـیـس قـبیله، اکنون در حال گذر از بازار است و میتواند نیازهای خـود را بـدون ایـن کـه وقتی از او از بین برود، بخرد، ولی میگوید:
شـان مـن از ایـن حرفها بالاتر است و... یا شخص تا دیروز در خیابانها پـیـاده راه مـیرفـت امـروز پـسـتی به او دادند یا گنجی پیدا کرد و ثـروتـمند شد، ناگهان بگوید چون من میلیاردر شدهام در شانم نیست که پـیـاده راه بـروم، اتـومـبـیـل چنین و چنان سوار شوم در حالی که نه استفاده بهینه از
وقت است و نه
ترس از جان و مال.
در این جا، عرف او را سرزنش و بر کار او خرده میگیرد و میگوید: تو مـقامی نداشتی و نداری و وقت تو ارزش چندانی ندارد، خطری هم در کمین تـو نـیـسـت و... بـنابراین، وجهی و دلیلی برای کنارهگیری از مردم، سوار شدن بر اتومبیل چنین و چنان و... وجود ندارد.
گاهی شخصی خانه کوچکی دارد و در آن زندگی میکند، ولی به جهت مهربان بـودن، شناسا بودن، خویشاوندان
زیاد داشتن، هر روز میهمانهای
زیادی بـه خانهاش رفت و آمد میکنند و او حس میکند که در این منزل کوچک، هـم خـودش و هـم میهمانانش ناراحتند، میگوید در شان من است که خانه بـزرگتر داشته باشم، من نیازمند به خانه بزرگی هستم عرف این
سخن را میپذیرد.
شـخص دیگری که دوست، همسایه و... دارای زندگی و منزل مساوی با اوست؛ امـا میهمان کمتری به خانه او میآید، اگر این شخص بخواهد خانه خود را بـا خـانهای بزرگتر عوض کند و بگوید شان من خانه بزرگتری است، عـرف نـمیپذیرد، بلکه خرید خانه بزرگتر را بر چشم وهم چشمی،
حسادت و مانند آن حمل میکند.
و همچنین اگر شخص در اثر شغل
زیاد، موقعیت اجتماعی، اهمیت وقت و عمر او، تـرس از ترور یا ربودن او، لازم باشد در حال و وضع ویژهای به سر بـرد، شاید
عرف بپذیرد که او شانش این است که از تواناییها و برنامههـای ویـژهای برخوردار باشد، ولی برای فرزندان، بستگان و خویشان او چـنـیـن شـانهایی را قائل نیست، مگر اینکه خود آنان نیز، حال و وضع ویژهای داشته باشند.
بنابراین،
قضاوت عرف در جاها، حال و وضعها، زمانها و افراد گوناگون، فـرق دارد و قـاعـدهمـنـد ساختن این امور کاری بس مشکل است. به طور فـشرده و
خلاصه میتوان گفت: شانهایی که بر خاسته از نیازها باشد، چه نـیـاز مـعـنوی، چه مادی، چه اجتماعی و سیاسی و... را عرف میپذیرد، ولـی آنـچـه فـرد سعی میکند خود را نیازمند آن بداند و با توجیه به خـود بـبـنـدد چـه با نسبت دادن خود به مقام و موقعیتی باشد و چه با نـسـبـت دادن بـه فـرد صاحب جاه و مقام و چه به رخ کشیدن مال و منال باشد، از دید عرف پذیرفته نیست.
با توجه به مثالهای مطرح شده، معنای امروزی شان، افزون بر آن شـانهای پذیرفته شده و پذیرفته نشده از نظر عرف، تا حدودی روشن شد و بـه دسـت آمد عرف ترکیبی از مقام و منزلت همراه با احتیاج و نیاز را در نظر میگیرد و براساس آن
حکم میکند.
امـا اینکه عرف بین مال شخصی و مال عمومی و
بیتالمال ، چقدر فرق میگذارد نیاز به دقت افزونتری است.
سید محمد کاظم طباطبایی در عروه الوثقی در مساله ۶۱ از مساله
خمس مینویسد:
(المراد بالموونهمضافا الی مایصرف فی تحصیل الربح، مایحتاج الیه، لـنفسه وعیاله فی معاشه بحسب الشان اللأق بحاله فی العاده من الماکل والـمـلبس والمسکن... و مایحتاج الیه لتزویج اولاده او ختانهم. و نحو ذلک. مثل مایحتاج الیه فی المرض و فی موت اولاده و عیاله الی غیر ذلک مـمـا یحتاج الیه فی معاشه، ولو زاد علی ما یلیق بحاله مما یعد سفها و سرفا بالنسبه الیه لایحسب منها).
(ایـشـان در مساله گذشته شرح دادهاند که خمس پس از هزینه است؛ یعنی وقـتـی انـسـان سـودی به دست آورد باید هزینههایی که در راه به دست آوردن آن
سود مصرف شده است، از آن کم شود تا سود خالص روشن شود، آن گـاه خـمس سود خالص را بدهد. اکنون در این مساله موونه (هزینه) را بـه مـعـنای وسیعتری میگیرد و مینویسد) :مراد از موونه (هزینه) افـزون بـر آنچه که در راه تحصیل رنج و سود هزینه میشود، شامل آنچه کـه سـود بـرنده آن را در زندگی روزمره برای خود و خانواده اش برابر شـانـی کـه شـایـسته اوست، به آنها نیاز دارد، مانند خوراک، پوشاک و مـسـکـن نـیز میشود... بلکه موونه شامل آنچه که برای ازدواج و دیگر هـزیـنـههـای فـرزنـدانش و آنچه که به آن در بیماریها، در
مرگ زن و
فرزند و مـانند آن نیاز دارند نیز میشود. ولی اگر از آنچه شایسته شـان اوسـت، بیشتر مصرف کرد به طوری که در عرف نسبت به او این گونه هزینهها سفهی و اسراف باشد از هزینه به حساب نمیآید.
فـقیهان بسیاری که بر عروه الوثقی حاشیه زدهاند که به دوازده حاشیه از آنـان کـه در دسـتـرس بـود مراجعه شد و معلوم شد که بر این مساله حـاشیهای ندارند و معنای آن این است که این مساله از نظر آنان بدون اشکال است.
در جـواهـر نـیز، بر این مساله ادعای عدم خلاف شده است و آقا جمال در
حاشیه روضه ادعای نفی ریب کرده است.
در
رساله توضیح المسائل فارسی امام خمینی این مسئله عروه به چندین مساله تبدیل شده است که پارهای از آنها ذکر میشود.
(مساله :۱۷۷۵ آنچه از منابع
کسب در بین سال به مصرف خوراک و پوشاک و اثـاثـیـه و خرید منزل و عروسی و جهیزیه دختر و زیارت و مانند اینها مـیرسـاند، در صورتی که از شان او
زیاد نباشد و
زیادهروی هم نکرده باشد، خمس ندارد.
مـسـالـه :۱۷۷۶ مالی را که انسان به مصرف
نذر و
کفاره میرساند، جزء مـخـارج سـالـیانه است و نیز مالی را که به کسی میبخشد یا جایزه میدهد در صـورتـی کـه از شان او
زیاد نباشد از مخارج سالیانه حساب میشود.
مـسـالـه :۱۷۷۷ اگـر انـسان نتواند یک جا جهیزیه دختر را تهیه کند و مـجبور باشد که هر
سال مقداری از آن را تهیه نماید، یا در شهری باشد کـه مـعـمولا هر سال مقداری از جهیزیه دختر را تهیه میکنند، به طوری کـه تـهـیـه نـکـردن آن
عیب است چنانچه در بین سال از منافع آن سال جهیزیه بخرد خمس ندارد).
آیـتالله منتظری در سه مساله گذشته با امام خمینی موافق و دو مساله دیگر به آن افزوده است که عبارتند از:
(مساله :۱۶۶۷ ماشینی را که انسان برای مسافرتهای خود و خانوادهاش و یـا رفـتـن بـه
زیارت میخرد، اگر خارج از شان متعارف او نباشد جزء مخارج همان سال به حساب میآید و خمس ندارد....
مـسـالـه :۱۶۶۸ تـجـمـلات و تـشـریـفات منزل و زندگی و ایاب و ذهاب و مـیـهـمانیهای انسان و خانواده او اگر از حد متعارف و شان او بیشتر نـبـاشـد خـمس ندارد و اگر از حد متعارف و شان او بیشتر باشد، باید خـمـس زأد بر متعارف را بپردازد و شان افراد به حسب زمانها و شهرها و اوضاع معیشت عمومی مردم متفاوت میباشد).
در مـسألی که نقل شد سخنی از احتیاج و نیاز به میان نیامده بود، در حـالی که عبارت عروه الوثقی درباره احتیاج ونیاز بود و در رسالههای آقایان: گلپایگانی و فاضل نیز مساله نیاز مطرح شده، در مثل در مساله تهیه جهیزیه دختر نوشتهاند: (و تهیه آن مورد حاجت باشد).
و بالاخره مساله مصرف در حد شان با مساله نیاز، پیوند تنگاتنگ دارند، بـه گونهای که شماری با آوردن واژه شان، شاید خود را از آوردن واژه (حـاجـت و نـیـاز) بینیاز دیدهاند و شماری برای از بین بردن زمینه هـرگونه
شبهه ، حاجت و نیاز را نیز آوردهاند. چون روشن شد که در ذیل عبارت عروه الوثقی همه بر یک نظرند.
اگر چه این احتمال نیز وجود دارد که نیاوردن قید حاجت و نیاز درپارهای از رسـالـههـا بـرای فـراگیر ساختن شان و گستردهتر ساختن آن از حـاجـت بـاشد. ولی با صدر و ذیل مسألی که
بحث از موونه است و
زیادهروی را از مـوونه نمیدانند و با توجه به قیدی که پس از تهیه جهیزیه آوردهانـد (بـه طـوری کـه تـهیه نکردن آن عیب است) معلوم میشود که مـساله نیاز و حاجت در ذهن همگان بوده است و دست بالا میتوان گفت که در
ذهن شـمـاری حـاجت و نیاز فراتر از حاجت و نیاز مادی است و شامل حاجتهای روحی و آبرویی نیز میشود.
از فتواهای فقها در این جا روشن شد که در مساله شان فرقی بین آنـچـه فقها از این
لفظ میفهمند و آنچه در عرف مردم مطرح است، وجود ندارد و مقام و منزلت همراه با حاجت است که شان را میسازد.
نکته مهم: روایی نگهداشت شان در مالهای شخصی است.
در مـسائل نـقل شده از عروه الوثقی و رسالههای توضیح المسائل بحث دربـاره مـصـرفـهـای شخصی و در زندگیهای خصوصی است. در مثل آیا اگر شـخصی میهمانی بزرگی از مال خود راه بیندازد و هر شب چند نفر را غذا دهـد، از شـان او خارج است یا خیر؟ که در صورت اول باید خمس پول صرف شده در میهمانیها را نیز بپردازد.
یـا اگر کسی با پول خود به مسافرتهای گوناگون برود و در هتلهای درجه یـک سـکـنی گزیند و به هر حال پول
زیادی مصرف کند آیا برابر شان عمل کـرده تـا بـگـوییم پولهای مصرف شده از هزینههای معمولی اوست و خمس نـدارد یا از هزینههای معمولی او نیست و چون
زیادهروی کرده، افزون بـر اصـل
مال که تلف شده، باید خمس آن را نیز بپردازد بنابراین بحث صـاحـب
عروه الوثقی و فقیهان دیگر، ربطی به مصرف از بیتالمال ندارد حرام بودن استفاده از اموال عمومی در مصرفهای شخصی و در راه شان، آن قدر روشن است که تنها به جملهای از حضرت علی (علیه
السلام) بسنده میکنیم:
(ادقوا اقلامکم و قاربوا بین سطورکم و احذفوا عنی فضولکم واقصدوا قصد المعانی. وایاکم والاکثار. فان اموال المسلمین لاتحتمل الاضرار).
قلمهایتان را تیز کنید، سطرها را به هم نزدیک سازید، واژههای
زاید را دربـاره مـن
حذف کـنـید، تنها معانی را قصد کنید، از
زیادهگویی بپرهیزید؛ زیرا اموال مسلمانان تحمل زیان را ندارد.
بـلـه وقـتـی بیتالمال مسلمانان تحمل زیان ناشی از نوشتن لقبهای امـیرمومنان، به عنوان
خلیفه مسلمانان را ندارد و وقتی سطرهای نوشته درمـورد مـسـائل جاری مملکت، باید کنار هم و با
قلم ریز نوشته شود؛ زیـرا کـه امـوال مـسـلـمانان این ضرر را نمیتواند تحمل کند، تکلیف پـلاکـاردهـای بلند برای تبلیغ افراد یا معرفی آنان یا خوش آمدگوییها و... روشـن اسـت. وقـتـی نـتـوان بیتالمال را برای
تبلیغ مسوولان و رهـبـرانی همچون حضرت علی (علیه
السلام) که کشور به وجودشان نیازمند است، هزینه کـرد و بـزرگداشت شان آنان از بیتالمال مسلمانان اشکال داشته باشد، بـزرگـداشـت کسان دیگر و نگهداشت شان و منزلت افراد با مال مسلمانان به طریق اولی
جایز نیست.
(مـسـالـه :۴ الـمراد بالزاد هنا، الماکول والمشروب و سأر ما یحتاج الـیه المسافر، من الاوعیه التی یتوقف علیها حمل المحتاج الیه و جمیع ضـروریات ذلک السفر، بحسب حاله قوه و ضعفا وزمانه حرا و بردا و شانه شـرفـا وضـعه والمراد بالراحله: مطلق مایرکب، ولو مثل سفینه فی طریق الـبـحـر. والـلازم وجود ما یناسب حاله بحسب القوه والضعف. بل الظاهر اعـتـبـاره من حیث الضعه والشرف، کما و کیفا. فاذا کان من شانه رکوب الـمحمل او الکنیسه، بحیث یعد ما دونهما نقصا علیه، یشترط فی الوجوب الـقـدره عـلـیه و لایکفی مادونه وان کانت الآیه والاخبار مطلقه و ذلک لـحـکـومـه قاعده نفی العسر والحرج علی الاطلاقات. نعم اذا لم یکن بحد الـحـرج وجـب معه الحج. و علیه یحمل ما فی بعض الاخبار، من وجوبه ولو علی حمار اجدع مقطوع الذنب).
مراد از
توشه دراین جا (:توشه و راحله شرط
استطاعت برای
حج است) خوراکی، آشـامـیـدنـی و دیگر چیزهایی است که مسافر به آنها احتیاج دارد، حتی ظـرفـهـایی که جابه جایی اثاثیههای مورد نیاز به آنها بستگی دارد و هـمـه ضروریات آن سفر، برابر حال او از نظر
قوت و ضعف (اگر او توانا و
سـالم است یک نوع غذا نیاز دارد. و اگر بیمار و سست بنیه است نیاز بـه غذا و وسایل رفاهی بیشتری دارد) و برابر زمان
سفر ، از نظر گرمی و سـردی، بـرابر شان او از نظر شرافت و پستی (که اگر شریف است زاد و تـوش خوب، غذای خوب و... و اگر از طبقه پایین است، غذای معمولی و...) و مـراد از (راحـلـه مـطـلق مرکب است و لو اینکه آن مرکب کرایهای بـاشـد، مـانند کشتی که در راه دریایی بر آن سوار میشوند و لازم است مـرکـبـی مـوجـود باشد که مناسب حال او باشد، از نظر قوت و ضعف (اگر تـوانـاسـت و
سـالم مرکب معمولی برای وی خوب است ولی اگر بیمار است، نـیـاز بـه مرکب رام دارد با ابزار و وسأل مورد نیاز برای رفاه حال وی). بـلـکه ظاهر این است که در استطاعت شخص، جایگاه اجتماعی او، از نـظـر پـستی و شرافت نیز در چگونگی وسیله سواری او، نقش دارد، هم از نظر چندی و شمار و هم از نظر چونی و چگونگی.
بـنـابرایـن اگـر از شـان اوسـت که بـر مـرکـب محـمل دار یا کـجـاوه دار سـوار شـود، به گونهای که اگر سوار بر مرکب پایینتر شود، برای وی عـیـب بـه شـمار میآید. در واجب بودن حج، شرط است که قدرت بر آن گـونـه مـرکب داشته باشد و به کم تر از آن بسنده نمیکند. در این جا اگـر چـه آیـه و روایات
مطلق است، ولی این نظر و
فتوا با در نگریستن به این نکته است که قاعده نفی حرج و عسر، بر اطلاقات حاکم است.
بله اگر از طبقه پایین اجتماع باشد، وسیله سواری یا توشه به گونهای نـباشد که حرج لازم بیاید، با داشتن آن زاد و راحله حج بر او
واجب میشود و اخباری که بر واجب بودن حج (گرچه با سوار شدن و استفاده کردن از الاغ گـوش، بـیـنی و دم بریده) دلالت دارند، بر همین صورتی که حرجی نباشد حمل میشوند.
پـس از بـیان نظر صاحب عروه الوثقی، مناسب است که به شرحهای استدلالی کـه بـر این کتاب نگاشته شده است نیز، نظری افکنده شود، تا اگر آنان برای
حق بودن شان، سخنی دارند بررسی شود.
(اصـحـاب مـا در اینکه مکلف از طبقه شریف بالای اجتماع باشد و یا از طـبـقه پایین بودن مکلف در نوع مرکب او در سفر حج نقشی دارد یا خیر، به دو گروه تقسیم شدهاند: گروهی بر این باورند جایگاه اجتماعی مکلف در راحله او دخیل است و دیگران بر این باورند که چنین نیست.
گـروه نـخست، به قانون نبود دشواری (
حرج ) تمسک کرده و گفتهاند: اگر چـه دلیلها از این جهت اطلاق دارند، ولی قاعده نبود تنگنا و دشواری، بـر اطـلاقـهـا حـکومت دارند. ولی در این جا اشکالی وجود دارد: قاعده نـبود تنگنا و دشواری، تنها میتواند واجب بودن حج را از عهده مکلف بـردارد، ولی مشروع بودن آن بر سر جای خود موجود است. بنابراین، اگر کـسـی تـنگناها و دشواریها را تحمل کرد (و بر خلاف شان خود مرکب سوار شد) حج وی صحیح است).
از فـراز بـالا روشـن میشود که: نویسنده اصل وجود شان و واجب بودن نـگـهـداشـت آن و دخالت آن را در واجب بودن حجه
الاسلام قبول دارد. به هـمـیـن جـهت تنها به این
بحث میپردازد که اگر شوون را نگه نداشت و خـود را بـه حـرج انداخت،
عبادت وی مشروع است یا خیر؟ و مجزی است یا خیر؟
بررسی
پـرسش اصلی ما از فقیهان این است که: واجب بودن نگهداشت، شان از کجا آمده تا ناسازگاری آن، به دشواری و تنگنای بیانجامد و
قاعده نفی حرج بر
آیه و اطلاقها حاکم باشد؟
وقـتی پیامبراکرم (صلیاللهعلیهوآله) (که علاوه بر
نبوت ، از قریش و از شاخه هاشم، مهمتـریـن و با شخصیتترین افراد حجاز (نام (هاشم) به این جهت بر جد وی اطلاق شد که او در هنگام مراسم حج گوشت، قربانی میکرد، غذا آماده میسـاخـت و بـا دسـت خـود نـانهای خشک را که از پیش تهیه دیده بود، در ظـرفـهای آب گوشت خورد میکرد و به حاجیان میداد و آن قدر این کار، بـزرگ و مـهـم بود که کم کم نام اصلی او، عمرو، فراموش شد و (هاشم)؛ یـعـنـی (خـورد کـننده) نام او گردید.
جدش عبدالمطلب بود که پس از سـالـیان درازی که دو باره زمزم را حفر بئر کرد و در فراهم ساختن آب بـرای حج گزاران کوشید، به گونهای که کم کم پناهگاه مردم شد و جمله (یـا مـن حـفـر زمزماه) در منادای مندوب ورد زبانها شد و... که حضرت ابـوطـالـب هنگام خواستگاری حضرت خدیجه برای پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) به گوشهای از بـرتـریـها و شایستگیهای بیشمار نیاکان پیامبر اکرم اشاره میکند (بر مرکب
برهنه سوار میشود و پشت سر خود نیز یک نفر سوار میکند، بـر روی زمـیـن مینشیند و وقتی تربیت شده
مکتب وی، حضرت عـلـی (علیه
السلام) که خود، هم نسب با پیامبر اکرم است، غذای معمول و پایینتر از معمـول مـیخـورد و لبـاسـش را همـسـان لـبـاس غــلامـش قــرار میدهد و سـنـت شـکـنـی میکند و حـاضـر نمیشود بـر رســم و مـرام جـاهـلـیـت و یا حتی بر رسم و مرام خلفای پیشین خود، که خلفای
اسـلامی بودند، حرکت کند، همه و همه،
حکایت از این دارد که برای آنان شـان مـطـرح نـبوده است و بلکه میتوان از آیات قرآن به دست آورد که شـانـهـای نـشـات گـرفته از امور اعتباری، نه تنها منشا دینی و شرعی نـدارنـد، بـلـکـه پیوسته مورد هجوم انبیاء بوده و از رسالتهای انبیاء مـبـارزه بـا اشـراف و حـمـایت از مستضعفانی بوده که اشراف، آنان را (اراذلـنـا بادی الرای) قلمداد میکردهاند. نگاه به کلمه (ملا) یعنی اشـراف و برخورد انبیاء با آنان از یک سوی؛ و از دیگر سوی، دستور به هـمـنـشـینی با برخاستگان از طبقه فرودین جامعه نشان میدهد که قرآن خـواهـان پایان یافتن شان و شان به خودگرفتنها بوده است.
در این جا، آیاتی چند یادآور میشود که بسیار راهگشاند:
(واصـبر نفسک مع الذین یدعون ربهم بالغداه والعشی یریدون وجهه ولاتعد عـنهم عیناک ترید زینه الحیاه الدنیا ولاتطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا واتبع هواه و کان امره فرطا).
و بـا کـسانی که پروردگارشان را
صبح و شام میخوانند و خشنودی او را مـیخـواهـنـد، شکیبایی پیشه کن و دو دیدهات را از آنان بر مگیر که زیـور زنـدگی دنیا را بخواهی و از آن کس که قلبش را از یاد خود غافل سـاختهایم و از هوس خود پیروی کرده و کارش بر
زیادهروی است، پیروی مکن.
۲. (عـبـس و تـولـی. ان جـإه الاعمی. و ما یدریک لعله یزکی. او یذکر فـتـنفعه الذکری. اما من استغنی فانت له تصدی. وما علیک الا یزکی).
چـهره در هم کشید و روی گردانید. که مرد
نابینا پیش او آمد. و تو چه دانـی شاید او به پاکی گراید یا پند پذیرد و اندرز سودش دهد. اما آن کس که خود را بینیاز میپندارد، تو، به او میپردازی. با آنکه اگر پاک نگردد بر تو مسوولیتی نیست؟
۳. (کـذبـت قـوم نـوح الـمـرسلین... قائلوا انومن لک واتبعک الارذلون. قائل... وما انا بطارد المومنین).
قـوم نوح پیامبران را تکذیب کردند... گفتند آیا به تو
ایمان بیاوریم و حـال آن کـه فـرومـایـگـان از تو پیروی کردهاند؟ نوح گفت... و من مومنان را از خود نمیدانم.
۴. (فقائل الملا الذین کفروا من قومه ما نریک الا بشرا مثلنا و ما نراک اتـبـعـک الا الـذیـن هـم اراذلـنا بادی الرای و ما نری لکم علینا من فضل).
سـپـس سران قوم او (قوم نوح) که
کافر بودند گفتند: ما تو را جز بشری مـانند خود نمیبینیم و جز فرومایگان ما، آن همه نسنجیده، نمیبینیم کسی از تو بیرون کرده باشد. و شما را بر ما برتری نیست.
جـان سـخـن ایـن اسـت کـه: اگر کسانی باید شرافت به خود بگیرند و با شـریـفان نشست و برخاست داشته باشند، انبیاء سزاوارترین گروه بودند؛ زیرا افزون بر
رسالت و پایگاه والا و بلند معنوی، دلیل شرعی نیز برای کـار خـود داشـتـنـد و میتوانستند بگویند: تا وقتی که با فرومایگان نـشـسـت و بـرخـاسـت داریـم و با بینوایان، نابینایان و... دمسازیم، بـزرگـان نزد ما نمیآیند و نمیتوانیم دین خدا را به گسترانیم و از آن تـبلیغ کنیم. در حالی که خداوند از آنان میخواهد که به هر قیمتی کـه شـده با فقیران و بی شانهای اجتماع نشست و برخاست داشته باشند و بـرای هـدایـت ثـروتمـنـدان و اشـراف، بـیاحـترامی یا کم توجهی به فرودستان و بینوایان، به هیچ روی و حتی برای لحظهای روانیست.
در شـان نزول آیههای
سوره عبس آمده است: پیامبر اکرم با عتبه
بن ربـیعه، ابوجهل و عباس عموی خود و ابی و امیه، سخن میگفت و آنان را بـه
اسـلام دعوت میکرد. عبدالله
بن ام مکتوم. که نابینا بود و (شاید) نـمـیدانـسـت کـه پـیامبر با دیگران
جلسه دارد، به طور مکرر میگـفـت: ای رسـول خدا برای من قرآن بخوان. از آنچه خدا به تو یاد داده بـه من یاد بده. پیامبر اکرم در پیش خود گفت: بزرگان قریش میگویند:
پـیـروان او کوران و بردگان هستند، از این روی، از ابن ام مکتوم روی گردانید و به سخن گفتن با بزرگان قریش پرداخت که در این هنگام، آیات (عبس و تولی) نازل شد.
در بـحثی که اکنون در نظر است این مهم نیست که پیامبر اکرم از آن نـابینا روی گردانیده باشد، یا شخص دیگری، آنچه مهم است اینکه ظاهر قـرآن نـشـان میدهد که خداوند نه تنها تقسیم جامعه را به گروههای شـریف و غیرشریف بر نمیتابد و نمیپذیرد، بلکه حتی چند لحظه یا چند روزی بـا شـریفان نشستن و زی شریفان به خود گرفتن را نیز برای هدایت آنـان، بـر نـمـیتـابـد. و این از جهت
حق الناس نیست، تا کسی بگوید خـداونـد میخواسته که این نابینا ناراحت نشود؛ زیرا روی ترش کردن و چـهـره در هـم کـشیدن را از چهره میتوان فهمید و نابینا چنین قدرتی نـدارد. بـه هـر حـال قـرآن زی شرافت به خود گرفتن را نمیپسندد حتی مـوسـی و هـارون کـه بـرای دعوت شخصی چون فرعون، صاحب کاخهای مجلل و دسـتـگـاه فرعونی، به سوی او فرستاده شدند، با جامهای بافته شده از مـوی بـز و لـبـاسی چوپانی بر او وارد شدند، به گونهای که او برتری خود را بر آنان روشن دید و گفت:
(ام انا خیر ام هذا الذی هو مهین ولایکاد یبین. فلولا القی علیه اسوره من ذهب).
آیا (نه این است که) من از این کسی که خود بیمقدار است و نمیتواند درسـت بـیـان کـند، بهترم؟ پس چرا بر او دستبندهای زرین آویخته نشده است؟
حضرت علی (علیه
السلام) در
خطبه قاصعه میفرماید:
(ولـقـد دخـل مـوسی
بن عمران و معه اخاه هارونعلیهما السلامعلی فـرعـون. و علیهما مدارع الصوف وبایدیهما العصی. فشرطا لهان اسلمبـقـإ مـلکه و دوام عزه، فقائل: الا تعجبون من هذین یشرطان لی دوام الـعـز و بـقإ الملک. و هما بما ترون من حال الفقر و الذل فهلا القی علیهما اساور من ذهب).
موسی
بن عمران با برادرش هارون، بر فرعون وارد شدند، در حالی که جبههـای پشمینه بر تن و در دست عصای چوپانی داشتند. سپس شرط کردند: اگر
اسـلام بـیـاورد پـادشاهی او باقی بماند و عزتش ادامه یابد. فرعون به قـوم خود گفت: آیا از این دو شگفت زده نمیشوید که ماندگاری پادشاهی و دوام عـزت مـرا مشروط میسازند و اینان،
فقر و ذلتشان چنین است که میبینید؛ چرا بر آنان دستبندهای طلا آویخته نشده است.
به هر حال، آیات و روایات در این قسمت، بسیار است. وقتی
اسلام اساس شـان را، گرچه برای زمانی کوتاه و گذرا و گرچه برای هدفی بزرگ مانند تـبـلـیـغ و رسـانـدن
دین به گوش فرعون یا فرعونهای مکه، نپذیرد، بیگـمـان، فرقگذاری بین توش و راحله شخص جاهمند و دارا و شخص فرودست و بینوا را نمیپذیرد.
بـنـابراین، به نظر میرسد که مساله عروه باید تغییر کند و بیان شود کـه زاد و راحلهای که شرط واجب بودن حج است، براساس نیازها، گرمی و سـردی هـوا، تـوانـایی و سستی بنیه مسافر و مانند آن تعیین میشود و شان هیچ گونه دخالتی ندارد.
شانی که در مساله عروه الوثقی مورد بحث واقع شد و بنظر ما مـردود است، شان از حیث جاهمندی و دارایی و فرودستی و بینوایی بود، ولـی هـمان طور که پیش از این مطرح شد،
عرف ترکیبی از مقام و منزلت. هـمـراه با نیاز و احتیاج، را به عنوان شان میپذیرد و اگر احتیاج و نـیـاز هـمراه آن نباشد، از دید عرفی نیز محکوم است و عنوان تکبر را بـه خـود میگیرد. حال چه شده که سید یزدی این مساله را بهطور مطلق در عـروه مـطـرح سـاخـتـه و چه شده که فقهای
عصر ما بر آن تعلیقهای نـنـوشـتـهانـد، معلوم نیست؟ به هر حال دلیل شرعی، بر خلاف آن است و دلیل عرفی نیز با آن برابر نیست.
گیریم که نگهداشت شان جایز،
مستحب یا واجب باشد. منبع تامین ایـن
حکم ، اموال خود شخص است و حاجی دارای شرافت با پول خود، مرکب مـنـاسـب بـا شان خود را تهیه میکند و هیچ گونه دلیلی بر جایز بودن استفاده از بیتالمال برای نگهداشت شان اشخاص در دست نیست.
بـا توجه به بحثهای پیشین روشن شد که شان به معنای جاهمندی، جایگاه والای اجـتماعی صرف و اعتبارهای برخاسته از آن مردود است و از هدفهای پـیامبران (صلیاللهعلیهوآله)،
مبارزه با این گونه شوون بوده است و حتی معلوم شد که عرف امـروزی نیز این گونه شان را رد میکند، مگر اینکه نیازی نیز همراه آن مطرح باشد. اکنون این بحث پیش میآید که چرا فقها به شان این قدر بـها دادهاند، به گونهای که رعایت آن را شرط استطاعت دانستهاند و بـیـان کـردهانـد که اگر شخصی حج گزارد و شان خویش را نگه نداشت از حجه
الاسلام کفایت نمیکند!
آقای حکیم در مستمسک العروه ذیل عبارت عروه الوثقی:
(بل الظاهر اعتباره من حیث الضعه والشرف کما و کیفا) مینویسد:
(کـمـا یـظـهر من الشرایع حیث قائل... و نحوه فی القواعد. لکن فی کشف اللثام... و فی المدارک).
وی با این بیان، دلیل و پیشینه تاریخی این بحث را نشان میدهد و
کلام مـوافـقان و مخالفان را نقل میکند و معلوم میشود که نخستین کلام در ایـن باب از محقق صاحب شرایع صادر شده و سپس دیگرانی با آن موافقت و یـا مـخـالـفت کردهاند، تا مساله به
زمان ما رسیده که همه با فتوای محقق موافق گشتهاند.
بنابراین، مساله نه تنها اجماعی نیست، بلکه از مسأل مستحدثهای است کـه پـیشینه تاریخی آن به قبل از زمان محقق و علامه نمیرسد. اما کلام آن بـزرگـان چـیست؟ باید دوباره مورد بحث قرار دهیم؛ زيرا به نظر مىرسـد ايـن چـنـد فقيهى كه مستمسك العروه ذكر كرده است نيز، عبارتهاى چندان روشنى در شان نداشته باشند.
صاحب شرایع
الاسلام (م۶۷۶:ه. ق). مینویسد:
(والـمـراد بـالزاد قدر الکفایه من القوت والمشروب، ذهابا وایابا، و بالراحله راحله مثله).
مراد از
توشه آن مقدار از خوردنی و نوشیدنی است که برای رفت و برگشت او کافی باشد و مراد از (راحله) وسیله سواری مثل اوست.
علامه حـلـی (م: ۷۲۶ه. ق). که پنجاه
سال پس از محقق از
دنیا رفته در قـواعـد نـیـز، هـمـانـنـد عـبارت محقق را آورده است: (و یشترط راحله مثله).
اما آیا واقعا مراد محقق و علامه بیان مساله شان بوده است، یا اینکه مـیخواستهاند بگویند: بین کشورها و شهرها فرق است. در مثل آنان که از راه شـام بـه
مکه میرفتهاند، نیاز به مرکبی داشتهاند که شاید بـرای مردم ایران یا مردم حبشه مفید نبوده است و دوری و نزدیکی راه، طـبـیـعت مردم از حیث توان تحمل دشواریها، وجود دریا در مسیر، نبودن دریـا و... نـقـش دارد. بـنابراین ممکن است مراد از (مثله) مثل بودن شـانـی نباشد، بلکه مثل بودن در توانایی و سستی بنیه و نیاز به مرکب و بـینیازی از آن و... باشد. همان گونه که
شهید در دروس و سید محمد عـامـلـی در مدارک الاحکام نیز (مثله) را همین گونه معنی کردهاند که عبارتهای آنها خواهد آمد.
علامه در تذکره عبارتهای گوناگونی دارد که صاحب مدارک از آنها
ظهور در شانیت و صاحب جواهر تصریح به آن را فهمیدهاند:
(و یـعـتـبـر راحـلـه مثله. فان کان یستمسک علی الراحله من غیر محمل ولایـلحقه ضرر و لامشقه شدیده، فلایعتبر فی حقه الا وجدان الراحله لحصول الاسـتـطـاعـه معها، وان کان لایستمسک علی الراحله بدون المحمل او یجد مـشـقـه عظیمه، اعتبر مع وجود الراحله وجود المحمل، ولوکان یجد مشقه عظیمه فی رکوب المحمل، اعتبر فی حقه الکنیسه).
وسـیـله سواری افراد مثل این شخص، در استطاعت او اعتبار و نقش دارد. اگـر او به گونهای است که بر مرکب بدون کجاوه و هودج میتواند سوار شـود و ضـرری بـه او نمیرسد و ناراحتی و رنج شدیدی برای او پیش نمیآید، در
استطاعت او، تـنها راحله کافی است. و اگر بر مرکب بدون کـجاوه نمیتواند سوار شود (در مثل میافتد) یا رنج و ناراحتی بسیار بـزرگی را باید تاب بیاورد، در استطاعت معتبر است که افزون بر مرکب، کـجـاوه نـیز داشته باشد و اگر در سوار شدن بر کجاوه نیز، ناراحتی و رنـج بزرگی را باید تاب بیاورد، در
حق او معتبر است که کجاوه مجهز و دارای سایبان داشته باشد.
روشـن است که این عبارت، پیوندی با مساله شان ندارد، بلکه توان سوار شـدن و رنـج و نـاراحتی بزرگ را در نظر دارد. و دور است که نظر
صاحب جواهر و صاحب مدارک، به این عبارت باشد.
۲. در آخـر مـسـالـه ۳۹ پـس از اینکه وجوب توشه رفت و برگشت را شرط اسـتـطـاعت دانسته و دیدگاههای اهل
سنت را نیز نقل کرده که شماری از آنـان گفتهاند: اگر در آن شهر زن و فرزند ندارند، نفقه برگشتن شرط واجـب بودن حج نیست و آن را رد کرده و نوشته: انسانها
وطن خود را میخواهند و جویاند، اگر چه در آنجا زن، فرزند و مالی نداشته باشند. سپس افزوده است:
(اذا عـرفت هذا فالمشترط فی الراحله و الزاد، راحله مثله وزاد مثله، لـتـفاوت الاشخاص فی خشونه العیش ونعومته، فیعتبر فی حق الرفیع
زیاده علی مایحتاج الیه غیره مما یناسبه).
با شناخت آنچه یادآوری شد، معلوم شد شرط در راحله و توشه، راحله مثل او و تـوشـه مـثـل اوسـت؛ زیـرا اشـخـاص از نـظر سختی زندگی و آسایش گـوناگونند بنابراین، در
حق جاهمند و دارا افزون بر آنچه که غیر او نیاز دارد، آنچه مناسب اوست نیز، اعتبار دارد.
کـسـانـی کـه ظهور با صراحت شان را به تذکره علامه نسبت دادهاند، به هـمـیـن عـبـارت نـظر داشتهاند. بویژه اگر کسی (ال) در (الرفیع) را مـوصـول بداند؛ یعنی (آن انسانی که رفیع است آن گاه
ظهور قابل انکار نـیـست. ولی به نظر میرسد که این عبارت، نه تنها صراحت ندارد، بلکه ظـهـور نیز ندارد؛ زيرا با ملاحظه اول مساله كه بحث پيرامون توشه بود كـه آيـا توشه برگشتن نيز در استطاعت شرط است يا خير؟ به نظر مىرسد كـه هـمـان گـونـه مثل بودن را در نظر دارد، بويژه با توجه به جمله: (اذا عـرفت هذا) که مطالب پسین را بر شناخت مطالب پیشین، مترتب کرده اسـت. بـنـابـراین، مراد این است که چه آن شخص در آن شهر
زن ، فرزند، مـسـکن و... داشته باشد، چه نداشته باشد در استطاعت،
شرط این است که تـوانـایی برگشت به شهر خود را داشته باشد و مرکب او نیز مرکبی باشد که بتواند با آن به دیار خود برگردد.
به هر حال، باید نگاه کند افرادی که مانند او هستند، از نظر ساختمان بـدنـی، خوراک و مانند آن، چه
وقت مستطیع هستند، این نیز مانند آنان اسـت. حـال چـرا مـثل بودن معتبر است؟ زیرا افراد در هر شهر نیز، با یـکـدیگر فرق میکنند، شماری پیوسته در ناز و نعمت بودهاند و همیشه غذای خوب میخوردهاند شماری به گونهای دیگر. اکنون او توشه راه را نـیـز بـایـد هـمـانند توشه وطن
محاسبه کند و با توجه به وضع فردی و اجتماعی خود، نوع خوراک و
هزینه حج خود را ارزیابی کند.
درباره مرکب نیز همین طور. یکی همیشه بر مرکب بدون کجاوه سوار شده و بـه آن عادت کرده است، دیگری تا حال مرکب بدون کجاوه سوار نشده است. ایـن دو در شـرط اسـتطاعت یکسان نیستند. آن که در ناز و نعمت بوده، شـرط استطاعت او، راحله و توشه برتر و زیادتری است، نه اینکه هر که دارای شـان و مـقام بالاتری است زاد و راحله افزون را نیاز دارد. بین دو مساله فرق
زیادی است.
از عـبـارت علامه در تذکره نیز چیزی افزون بر شرایع
الاسلام و قـواعـد الاحـکـام، کـه عبارتهایی دو پهلو بودند، به دست نیامد. و نه تنها صراحت برای ما روشن نشد که ظهور نیز قابل مناقشه بود.
شهید اول (۷۸۶ه. ق). در کتاب دروس مینویسد:
(والمعتبر فی الراحله ما یناسبه، ولو محملا اذا عجز عن القتب، ولایکفی عـلو منصبه فی اعتبار المحمل او الکنیسه. فان النبی والائمه علیهم
السلام حجوا علی الزوامل).
(در استطاعت شرعی برای حج) معتبر است که حجگزار، وسیله سواری مناسب بـا خود داشته باشد. اگر چه استفاده از کجاوه باشد، هنگامی که او از اسـتـفاده و به کار بردن سواری با پالان (و بدون کجاوه) ناتوان باشد. ولی جاهمندی و مقام در اینکه کجاوه و کجاوه با سایبان (در استطاعت وی) مـعـتـبـر بـاشد، ناکافی است؛ زیرا پیامبر اکرم و ائمه (علیه
السلام) بر زوامل حج انجام دادهاند.
وسـایل سواری آن زمانها، به طور معمول حیواناتی مانند شتر بـوده و گاهی، تنها بر آن جهازی، مانند پالان میگذاشتند، گاهی افزون بـر پـالان تختی روان برای راحتی مسافر روی آن میگذاشتند که به آنها
کجاوه گفته میشد و گاهی به پیرامون کجاوه چوبهایی نصب میکردند و پـوشـشـی برای جلوگیری از گرما و سرما و راحتی برای مریض و مانند آن درسـت مـیکردند که به آن
کنیسه میگفتهاند. به هر حال، در این سه صـورت، هـر مـسـافـر یـک مرکب داشته است، ولی گاهی وسیله ای درست میکردنـد کـه در هر پهلوی شتر یک نفر سوار شود و بنابراین، دو نفر یک مـرکب داشتهاند که این (زامله) نام داشته است حال نظر
شهید اول این اسـت که اگر شخصی ناتوان بود و به خاطر ناتوانی، نیاز داشت که سواری او مـجـهز به برخی امور باشد، اشکالی ندارد و آنها شرط استطاعت است. ولـی کـسی که ناتوان نیست، تنها به عذر اینکه جاهمند است و وکیل و وزیـر، بـخـواهـد بـرای خود شان و مقامی قائل شود و در حالی که توان سـوار شـدن بـر مـرکب معمولی را دارد، بخواهد بر مرکبی مجهز تر سوار شود و آن را شرط استطاعت بداند، کافی نیست.
بـنـابراین، شهید به گونه روشن، مساله شان و دخالت آن را در استطاعت رد کرده است.
سـیـد محمد عاملی، معروف به صاحب مدارک (م: ۱۰۰۹ه. ق). در کتاب مدارک
الاحـکـام کـه شـرح شـرایع
الاسلام محقق حلی است، پس از بیان کلام محقق: (وبالراحله راحله مثله) نوشته:
(یـمکن ان یرید المماثله فی القوه والضعف و به قطع الشهید فی الدروس حـیث قائل: والمعتبر... ویمکن ان یرید المماثله فی الرفعه والضعه وهو ظاهر اختیار العلامه فی التذکره. والاصح الاول، لقوله (علیه
السلام) فیمن عرض علیه الـحـج فاستحیا: هو ممن یستطیع، لم یستحیی ولو علی حمار اجذع ابتر).
مـمـکن است محقق مثل، هم بودن را در توان و ضعف، اراده کردن باشد که شـهید در دروس، به همین قطع پیدا کرده و گفته است: وممکن است مثل هم بـودن در جاهمندی و فرودستی را قصد کرده باشد که ظاهر سخن علامه در تـذکره میرساند که همین را اختیار کرده است. و درستتر همان
احتمال اول اسـت؛ زیـرا امام (علیه
السلام) درباره کسی که حج بر او عرضه شد و او خجالت کـشـیـد کـه قـبـول کند، فرمود: او از کسانی است که مستطیع است، چرا خجالت کشید؟ و گرچه به الاغ گوش، بینی و دم بریده باشد.
بررسی:
۱. روشـن نـیست ایشان از کدام
کلام علامه در تذکره چنین مطلبی فهمیده؛ زیـرا دو عـبـارت کـه احتمال داشت چنین مطلبی را بتوان از آن فهمید، پـیـش از ایـن نـقـل شـد و به گمان قوی، نظر صاحب مدارک نیز بر همان عـبـارتـهـا بـوده است، اگر چه ما در ظهور آن عبارتها شک داریم و آن عبارتها را دارای احتمالهای برابر میدانیم.
۲. صـاحـب مدارک احتمال نخست را درستتر میداند و مفهوم آن این است کـه احـتـمـال دوم نـیز، درست باشد. بنابراین، در برابر شهید اول که اعـتـبـار نگهداشت شان را در استطاعت، به طور کامل رد میکند. ایشان ضـمـن تایید سخن شهید و درستتر دانستن آن، احتمال دیگر را نیز صحیح مـیدانـد. بـنـابراین، میتوان گفت: اگر چه صاحب
مدارک در صدد نفی اعـتـبـار شـان بـوده اسـت، ولـی ناخواسته، مساله شان و دخالت آن در استطاعت را با روشنی بیشتر از محقق و علامه بیان کرده است.
۳. در نـظـر صـاحـب مدارک، شهید و دیگر علمای پیشین، زیان، دشواری و نـاتـوانـی سـبـب میشود که امور زیادتری در استطاعت حج شرط باشد.
بـنـابراین، نمیتوان گفت: آنان به قاعده نفی ضرر یا نفی حرج، توجهی نـداشـتهاند، بلکه با توجه به آن قاعده، میخواستهاند بگویند: شان در ایـن امـور مـعـتـبر نیست. به این عبارت مدارک که در ادامه عبارت گذشته آمده توجه کنید:
(وعـلی هذا فمن کان یستمسک علی الراحله من غیر محمل ولا یلحقه من ذلک ضرر ولامشقه لم یعتبر فی حقه الا وجدان الراحله، وان لحقه من ذلک مشقه اعـتـبـر فـی حـقـه وجود المحمل، ولو وجد مشقه عظیمه فی رکوب المحمل اعتبر فی حقه الکنیسه..).
و بـنابراین کسی که میتواند بر راحله بدون کجاوه سوار شود و از این بـابـت بـه او زیـانـی و رنجی نمیرسد، در حق او بیش از یافتن راحله مـعـتـبـر نـیست و اگر
زیان به او میرسد، وجود کجاوه نیز، در حق وی مـعتبر است و اگر در سوار شدن کجاوه زیان و رنج بزرگی احساس میکند، در
حق وی، کنیسه معتبر است.
فـاضل هندی (م: ۱۱۳۷ه. ق). در کشف اللثام که شرح قواعد علامه حلی است، عبارت خود را با عبارت علامه در هم آمیخته و نوشته است:
((ویـشـتـرط راحله) یفتقر الیها (مثله) قوه و ضعفا لاشرفا وضعه لعموم الآیه والاخبار... والعباره توهم اشتراط راحله مثله شرفا وضعه).
وشـرطـ اسـت مرکبی که انسانهای مثل او از نظر توان و ضعف، نه از نظر شـرافـت و غـیـرشـرافت، به آن احتیاج دارند، داشته باشد به دلیل
عام بـودن آیه و اخبار (بر هر دو صورت) و عبارت
متن به وهم میاندازد که راحله انسانهای نظیر او از نظر شرافت و فرودستی شرط است؟
صـاحـب جـواهر (م: ۱۲۶۶ه. ق). در جواهرالکلام پس از اشاره به عبارتهای مدارک، دروس و کشف اللثام مینویسد:
(الا ان الانصاف عدم خلوه عن الاشکال مع النقص فی حقه، اذ فیه من العسر والـحـرج مالایخفی و حجهم علیهم
السلام ـ لعله کان فی زمان لانقص فیه فی رکوب مثل ذلک).
انـصاف این است: اگر کاستی درحق مکلف به شمار آید، گفتههای فقیهانی نظیر شهید در دروس خالی از اشکال نیست، زیرا تنگنا و رنجی بسیار پیش میآید کـه بر هیچکس پوشیده نیست و اینکه ائمه اطهار (علیهم
السلام) آن گونه حـج مـیکردهاند، شاید در زمانی بوده که آن گونه مرکبها برای آنان نقصی به همراه نداشته است.
از آیات و روایاتی که از اول نوشتار تاکنون نقل شد، به خوبی روشن میشود کـه پـیامبر اکرم و بهطور کلی دین آمد تا
آداب و
رسوم باطل را از بـیـن بـبـرد و یکی از همان آداب شوم و باطل، اعتبار قائل شدن بـرای شـانـهـای اعـتـباری بود. رهبران الهی به شدت با این اعتبارها مـبارزه کردهاند، حال چگونه است که صاحب جواهر با یک کلمه (الانصاف) و (لـعـله) همه آن امور را زیر سوال برده و با قاعده نفی حرج که جای آن در ایـن جـا نـیـست، به سراغ تمامی دلیلها رفته و آنها را از کار انداخته است!
شاید ایشان توجه نداشته که پذیرش مساله شان در یک بخش و مسالهی از
فقه ، به زودی به تمامی زوایای زندگی افراد کشیده میشود و از زندگی شـخـصـی گذشته و وارد اجتماع میشود و حتی در ادارات نظام
اسلامی نیز صـنـدلـی رئیس و کارمندان و استکان چایی خوری آنان نیز از هم جدا میشود و تمام سنتهای سادهزیستی پیامبر اکرم و ائمه معصومان (علیهم
السلام) به کـلی فراموش میشود و به اسم شان، دینی غیر آنچه او آورده بود ارئه میشود.
کـم کـم بـحـث شـان و اعتبار به جایی رسیده است که ساده زیستن و نگه نـداشـتـن شـوون اعتباری را، شماری از فقیهان، خوار کردن نفس دانستهاند و ساحت ائمه را از این کاستی به دور.
آقـای حکیم پس از نقل سخن صاحب جواهر و اشاره به سخنان دیگر فقیهان، نوشته است:
(لایـظن امکان الالتزام بانهم (علیه
السلام) کانوا یوقعون انفسهم فی المهانه التی تـکون حرجیه. کما انه لم یعلم وقوع ذلک منهم فی حج
الاسلام علی نحو لم یـکـونـوا مـستطیعین الا بذلک. اما ما فی صحیح ابی بصیر فقد عرفت انه معارض بغیره مما یجب تقدیمه علیه).
گـمـان نـمیرود بتوان پذیرفت و پای بند شد که ائمه اطهار (علیهم
السلام) پیوسته نـفـس خـود را بـه خواری رنج آور میافکندهاند. همان گونه که معلوم نـیـسـت سوار شدن بر شترهای آن چنانی در حجه
الاسلام بوده، به گونهای که تنها استطاعت
حج به آن گونه را داشتهاند.
ایـشـان، بـا یـک کـلـمه (لایظن) و یک
کلمه (لایعلم) خواستهاند تمامی روایـات سـاده زیستن و حج بی پیرایه پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) و ائمه اطهار (علیهم
السلام) را پـاسخ دهند، در حالی که این گونه پاسخ گفتن وقتی درست است که اصل وجـود شـان پـذیرفته شده باشد، آن گاه نگه داشتن آن در خواری افکندن نـفس است، ولی از آیات و روایات گوناگون و فراوان استفاده میشود که
دین بـرای بیاعتبار کردن این گونه شانها اعتباری و غیر واقعی آمده است.
سید محمد کاظم طباطبایی یزدی در عروه الوثقی، در بحث زکات مینویسد:
(اذا کـان یـقـدر عـلی التکسب لکن ینافی شانه، کما لو کان قادرا علی الاحتطاب والاحتشاش غیر اللأقین بحاله، یجوز له اخذ الزکاه).
وقـتـی که شخصی توانایی بر کسب و کار دارد، لکن با شان او ناسازگاری دارد، مـانند اینکه توانایی بر جمع هیزم یا جمع خارو خاشاک دارد که شـایـسـتـه بـه حال او نیست. در این صورت، برای او جایز است که
زکات بگیرد. (مصرف کند.)
هـیچ یک از علما، در این جا حاشیهای بر عروه نزدهاند و این نشانگر آن اسـت که علمای
عصر ما، همگی با صاحب عروه موافقند. مرحوم حکیم در مستمسک العروه، دلیل این مساله را این چنین بیان میکند:
(بـلاخـلاف ظـاهـر و یـسـتفاد من نصوص استثنإ العبد والخادم المتقدمه ولاسیما خبر عبد العزیز).
اختلاف آشکاری در این مساله نیست و از نصوص استفاده میشود که برده و
خادم اسـتـثـنا شده (با داشتن خادم و برده باز میتواند زکات بگیرد) بویژه از خبر عبدالعزیز استفاده میشود که میتواند زکات بگیرد.
بـایـد بررسی شود که آیا فقهای پیشین چنین مسالهی را عنوان کرده و سـپس این گونه فتوا دادهاند که در این صورت معلوم میشود مساله شان را قـبول داشتهاند. ولی اگر مساله را عنوان نکردهاند، ادعای بلاخلاف بـیفـایـده اسـت و نمیتوان به آنان نسبت داد که شان را قبول داشتهاند.
(و مـن یـقـدر عـلـی اکتساب مایمون به نفسه وعیاله لایحل له اخذها لانه کالغنی).
و کـسـی که توانایی بر کار و کسبی دارد که بتواند با آن هزینه زندگی خـود و زن و فـرزنـدش را فراهم آورد، بر او حلال نیست که زکات بگیرد؛ زیرا او همانند شخص بینیاز است.
مـحـقق، سخنی از نبود خلاف یا
اجماع به میان نیاورد و دلیل فتوای خود را (هـمـانند غنی بودن او) دانست و سخنی از لایق به حال و غیر آن نیز به میان نیاورد. صاحب مدارک در ذیل این عبارت مینویسد:
(ویـعـتـبـر فی الاکتساب والصنعه کونهما لأقین بحاله، لما فی التکلیف بغیر المعتاد من الحرج والضرر المنفیین بالآیه والروایه).
در کـسـب و صنعت معتبر است که شایسته به حال او باشد؛ زیرا در تکلیف بـه کـاری کـه عـادت او نـیـست تنگنا و زیان لازم میآید که به آیه و روایت نفی شده است.
نـکـتـه: (لایـق بـه حال) با (عادت) همیشه همگون نیستند. چه بسا کاری شایسته به حال او باشد، ولی چون عادت ندارد، برایش سخت باشد.
صاحب جواهر عبارت خود را با متن شرایع در آمیخته و نوشته است.
(وکیف کان ف (من یقدر علی اکتساب ما یمون نفسه وعیاله) علی وجه یلیق بـحـاله (لاتحل له لانه کالغنی وکذا ذوالصنعه) اللأقه بحاله التی تقوم بذلک کالتجاره والحیاکه ونحوهما بلاخلاف معتد به اجده فی الاخیر).
و بـه هر حال کسی که قدرت بر اکتساب کاری که خود و عیالش را بر وجهی که لایق به حال اوست آذوقه دهد، دارد، زکات برای او
حلال نیست زیرا او هـمانند غنی است و همچنین صنعتگری که
صنعت لایق به حال او باشد نظیر تـجـارت، بـافـنـدگی و مانند آن (فقیر نیست) بدون اینکه اختلاف قابل اعتنایی در دومی بیابم.
۱. از عـبارت صاحب جواهر به خوبی روشن میشود، در مطلب اول که مربوط بـه شان بود اجماع و نبود خلاف وجود ندارد؛ زیرا محقق دو مطلب را یاد کـرد: نخست: کسی که قدرت بر کار و کسب دارد.... دوم: کسی که صنعتگر است.
مطلب نخست را محقق استدلال کرده که: او، همانند غنی است و صاحب جواهر از کـنار آن گذشته و دومی را محقق دلیل نیاورده و صاحب جواهر درباره آن نـوشـته است: (اختلاف در خور اعتنایی در دومی نمییابم، بلکه ممکن است اجماع بر آن تحصیل کرد..).
۲. عـبارت صاحب مدارک از بود و نبود اجماع خالی است. تنها در ابتدای عـبارتش ادعای
شهرت کرده، ولی به قرینه روایتی که نقل کرده معلوم میشود که آن شهرت، مربوط به صنعتگر است، نه توانایی بر کسب و کار.
۳. عبارتی که از صاحب مدارک نقل شد، دارای دو کلمه به ظاهر ناسازگار اسـت؛ زیـرا از یـک سـو مینویسد: (کونهما لأقین بحاله) کسب و صنعت شـایـسته به حال او باشند. و از سویی میگوید: (لما فی التکلیف بغیر معتاد من حرج)؛ زیرا در تکلیف به کاری که عادت ندارد تنگنا و دشواری لازم میآید. روشن است که هر کار شایسته به حالی را انسان بر انجام آن عادت ندارد و همه کارهایی که انسان به آنها عادت کرده، شایسته به حـال او نـیست. بله، به طور معمول کارهایی را که کسان عادت کردهاند که انجام دهند آن کارها را شایسته و سازوار به حال خود میدانند، در حـالی که کارهای بیشتری نیز هست که توان انجام آن را دارند، شایسته شـان آنـها نیز هست، ولی چون عادت نکردهاند، برای آنان حرجی و ضرری است. بنابراین، از
استدلال و کلمه (معتاد) میتوان گفت که مراد او از لایق بـه حـال هـمـان کـاری است که به آن عادت کرده است، نه کاری که مناسب شان او باشد.
۴. در عـبـارت صـاحـب جـواهر اگر (علی وجه یلیق بحاله)
قید (اکتساب) بـاشـد، بحث پیش میآید که کارها دو گونه است: گونهای خلاف شان او و گونهای موافق شان او. ولی اگر قید (یمون) باشد، در ظاهر همین مراد اسـت، یعنی آذوقه و غذا برساند بر وجهی که شایسته به حال خود اوست و ایـن دیـگـر ربطی به بحث شان ندارد؛ زیرا لایق به حال در آذوقه رسانی مـنـحـصر به رعایت شان نیست، بلکه قبیله، محیط، شغل، و... نیز دخالت دارد.
آقای حکیم که ادعای (لاخلاف) کرده، به نظر، پذیرفتنی نیست؛ زیرا ادعای: نبود خلاف صاحب جواهر و ادعای شهرت صاحب مدارک، مربوط به امـور دیـگـر بـوده و فقهای گذشته نیز، به مساله نپرداختهاند؛ زیرا عبارت شیخ در نهایه چنین است:
(و لایـجـوز ان یعطی الزکاه لمحترف یقدر علی اکتساب مایقوم باوده واود عیاله).
شیخ مفید و
شیخ صدوق نیز، به مساله نپرداختهاند. بنابراین، مـنـاسـب بـود آقـای حکیم دیدگاههایی را که مناسب و یا برابر با متن عـروه اسـت، یاد کند و به یک عدم خلافی که اساس و
بنیاد ندارد، بسنده نکند.
بـه هر حال، بحث ما این نبود که آیا انسانی که شغل مناسب خود را نمییـابـد حـق زکـات گرفتن دارد یا ندارد؛ زیرا در آن بحث ممکن است کسی بـگوید: شارع خیلی سختگیر نیست و او میتواند زکات بگیرد، بلکه بحث مـا ایـن بـود که عبارتهای شان و شانیت سابقه
زیادی ندارد و به زمان شارع مقدس نمیرسد.
آقای منتظری از ذیل این مساله عروه، تنها به سخن حاج آقا رضا همدانی در کتاب مصباح الفقیه بسنده کرده است:
(واما القدره على الكسب والصنعه الغير اللأقين بحاله فليست مانعه عن تـنـاولـهـا جزما، فلايكلف الرفيع ببيع الحطب
والحرث والكنس وخدمه من دونـه فـى الشرف واشباه ذلك مما فيه مذله فى العرف والعاده، فان ذلك اصـعـب مـن بـيـع خـادمه وداره الذى قد سمعت فى خبر اسماعيل المتقدم التصريح بعدم لزوم ما فيه من الحرج المنفى بادلتها).
امـا تـوانـایـی داشتن بر کسب و صنعتی که شایسته به
حال او نیست، بیگـمـان مـانـع از دریافت زکات نیست. بنابراین، انسان جاهمند و صاحب مـقـام و از طـبـقـه اشـراف وادارنـمیشود به هیزم فروشی، کشاورزی، جـاروکـشـی و خـدمتگزاری برای پایینتر از خود در شرافت و مانند این امـور کـه در عـرف و عادت خواری است؛ زیرا این کارها سختتر از فروش خـادم و خانهای است که در خبر اسماعیل که پیش از این ذکر شد، تصریح بـه لازم نـبـودن فـروش آنـهـا را شنیدی. افزون بر اینها، حرجی که با دلیلها نفی شده است نیز، لازم میآید.
و ایـن نـشـان میدهد که قول دیگری در این مساله وجود نداشته است و گـرنه آنها را نیز در این جا
نقل میکرد؛ زيرا روش ايشان اين است كه اول گفتههاى ديگران را به گونه مستقيم، از خود آنان نقل كند.
سپس خود وی، وارد بحث شده و نوشته است:
(مـا ذکـره صـحیح فی الجمله ولکن لیعلم ان کثیرا من الشئون من الامور الـمـوهـومـه الـتـی یـخـطوها العقل والعقلإ وقد توهمها ضعفه النفوس وجـعلوها اغلالا علی انفسهم: الم یکن النبی وامیرالمومنین والائمه عـلـیـهـم
الـسلام ـ من الشرفإ وقد ورد ان امیرالمومنین (علیه
السلام) اعتق الف مـمـلوک من کد یده وان ابا الحسن، موسی
بن جعفر (علیه
السلام) کان یعمل فی ارض لـه قـد اسـتـنقعت قدماه فی العرق، فقیل له این الرجال؟ فقائل قد عمل بالید من هو خیر منی و من ابی فی ارضه. فقلت: ومن هو؟
فـقائل: رسـول الـله و امیرالمومنین وآبأی کلهم، کانوا قد عملوا بایدیهم. وهو من عمل النبیین و المرسلین والاوصیإ والصالحین.
وفـی روایـه الـشـیبانی. قائل رایت ابا عبدالله (علیه
السلام) وبیده مسحاه وعلیه ازار غـلـیـظ یعمل فی حأط له والعرق یتصاب عن ظهره فقلت جعلت فداک:
اعـطـنـی اکـفـک فـقائل: انـی احـب ان یتاذی الرجل بحر الشمس فی طلب المعیشه.
وفی صحیحه هشام
بن سالم عن ابی عبدالله (علیه
السلام) قائل: کان امیرالمومنین (علیه
السلام) یـحـتطب و یستقی و یکنس، وکانت فاطمه تطحن وتعجن وتخبز. الی غیر ذلک من الاخبار فراجع).
(آنچه محقق همدانى بيان كرد، ولی باید معلوم بـاشـد کـه بسیاری از شوون از امور موهومی است که عقل و عقلا آنها را تـخطئه میکنند. در حالی که برخی نفسهای ضعیف آنها را توهم کردهاند و آنـها را مانند غل و زنجیری بر خود نهادهاند. مگر پیامبر اکرم، محقق حلی، شرایع
الاسلام. و امـیـرمـومـنان و ائمه (علیهم
السلام) از شریفان نبودند؟ در حالی که در روایات وارد شـده اسـت کـه: حـضرت علی (علیه
السلام) هزار
برده را از دست رنج خود آزاد کـرد و حـضـرت کاظم در زمین خود کار میکرد و پاهایش از
عرق خیس شده بود.
به او گفته شد: پس مردان (کارگران) کجایند؟
فرمود: کسانی که از من و از
پدر من بهتر بودند با دست کار کردند. گفتم: آنان چه کسانی بودند؟
فـرمـود: رسـول الله و امیرالمومنین و پدرانم همگی با دست کار میکردنـد و کار با دست از عمل پیامبران، رسولان، اوصیإ و صالحان است. و در
روایت ، شـیبانی گفت: حضرت صادق را دیدم که بیلی در دست دارد و پـیـراهـن خـشن بر تن، در بستان کار میکند و عرق از پشتش میریزد و گفتم: فدایت شوم (بیل را) به من بده کار را انجام میدهم.
فـرمود: من دوست دارم که مرد در راه روزی با حرارت خورشید اذیت شود. و در صحیحه هشام
بن سالم، از حضرت صادق (علیه
السلام) فرمود: امیرالمومنین هیزم جـمع میکرد، از
چاه آب میکشید جارو میکرد و فاطمه آرد درست میکرد، خمیر میکرد، نان میپخت.
اخبار
زیادی در این مورد و جود دارد که رجوع شود).
سه عبارت از عروه الوثقی از سه باب جدای از یکدیگر نقل شـد و روشـن شد که در باب خمس و خریدن جهیزیه (شان) به معنای مقام و
منزلت همراه با نیاز (مادی و معنوی) در نظر گرفته شده است؛ زیرا که در تـهـیـه جـهـیزیه دختر، مقام و جایگاه خانواده، آداب و رسوم محلی عـادت مـحـل در تـهـیه زود هنگام جهیزیه که مخالفت با آن عیب باشد و هـمـچنین نداشتن پول برای تهیه یک باره جهیزیه در هنگام عروسی، همه، در از هزینه
سال به حساب آمدن جهیزیه خریده شده دخالت دارند.
امـا هـمـین فقیهان، در بحث حج، احتیاج را از جاه و ارج و بزرگی جدا کـردند و در کنار یکدیگر قرار دادند که ظاهر عبارت دلالت بر ناهمگونی میکند و استدلالهای ذیل آن نیز بیشتر به ناهمگونی دامن زد. به هر حـال، روشـن شـد کـه شـان در بـاب حج، همان جاه و ارج اعتباری است و احتیاج در آن هیچ گونه دخالتی ندارد.
جا داشت فقهای بزرگوار موضوع
حکم خود را روشن میکردند تا معلوم شود مـرادشان از شان، جاه و ارج همراه با احتیاج است، یا تنها به یکی از آنـها نظر دارند و آن یک کدام است. به هر حال، همین مجمل بودن معنای شـان، سـبـب شده که شماری از روی احتیاط و عمل به وظیفه و شماری بنا بـر هـدفـهای دیگر شان را به معنای جاهمندی و ارج اعتباری بدانند و به پیامدهای آن تن در دهند.
فـقـیـهان در باب جایز بودن دریافت زکات و خودداری از انجام کار غیر درخـور بـه شـان نـیز، شان را شرح ندادهاند، ولی از مجموع فتواها و شـرحـهـا مـعـلـوم میشود، شان را همان جاهمندی و ارجمندی اعتباری دانستهاند.
فـتـواهـای باب
زکات مشکلی پدید نمیآورد؛ زیرا
بحث بر سر جایز بودن دریـافـت زکـات اسـت؛ یعنی مکلف اختیار دارد که کار پایینتر از شان خـود را انجام دهد و اختیار دارد که از انجام آن کار خودداری ورزد و از زکـات مـصـرف کند. در حالی که در بحث حج، واجب بودن نگهداشت شوون واجـب الـحج نبودن انسانی را که وسیله سواری مناسب با مقام و جایگاه خـود نمییابد به همراه دارد و حتی بحث بسنده نبودن چنین حجی از حجه
الاسلام، مطرح است.
و هـمـین گونه فتواها، بویژه با توجه به اینکه ثروتمندان به مکه میرونـد، نـه فـقـرا، به مساله شان دامن زده است و جامعه را دچار وضعی سـاخـته که در آن جایی برای سادهزیستی یا سفارش به سادهزیستی باقی نگذاشته است. در حالی که از بررسی دلیلهای آن روشن شد که وجوب رعایت چـنـیـن شانی، به طور کلی، پایه و اساس ندارد و نه تنها روایت و آیهای بـر اعـتـبار آن قأم نیست که حتی فقهای پیش از صاحب شرایع از آن ذکـری بـه مـیـان نیاوردهاند و عبارت شرایع، قواعد و تذکره نه تنها بـیـان روشـنی در این باره ندارند، بلکه ظاهر آنها در مثل بودن امور غـیـر اعـتـبـاری بـوده است و به هر حال،
واجب بودن نگهداشت شان، به مـعـنـای ارجـمـندی و ناارجمندی، پیشینهای در
فقه ندارد، بنابراین، نباید مورد اعتنا واقع شود.
پـس از بـحـث فـتواهای فقها درباره شان و اثبات بیپایگی و بیاساسی واجـب بـودن نـگهداشت شان به معنای جاهمندی و ارجمندی و ادعای جدید بـودن شان به این معنی، به طور طبیعی هر
مسلمان فرهیخته میل پیدا میکند که سری به کتابهای
لغت قدیم بزند و یا با ورق زدن معجم المفهرس آیـات
قرآن و روایات، موارد شان را در آیات و روایات، پیدا کند و در مـعـنـای آن درنگ ورزد تا بباید ادعاهای مطرح شده قبلی تا چه اندازه به واقعیت نزدیک است.
(الـشان الحال والامر الذی یتفق ویصلح ولایقائل الا فیما یعظم من الاحوال والامور).
شـان، حـالـت و کـاری است که اتفاق میافتد و صلاحیت دارد. و تنها در احوال و اموری که بزرگ است گفته میشود.
(الشان: الخطب والامر والحال والجمع شوون).
شان، به معنای مساله مهم، کار و حال است و جمع آن شوون میباشد.
واژه (شان) در قرآن چهار مرتبه به کار رفته است:
۱. (و مـاتکون فی شان و ماتتلوا منه من قرآن ولاتعملون من عمل الا کنا علیکم شهودا).
و در هـیـچ کـاری نـبـاشی واز سوی او هیچ از قرآن نخوانی و هیچ کاری نکنید مگر اینکه ما بر شما گواه باشیم.
امین
الاسلام طبرسی، در ذیل آیه مینویسد:
(الشان امر یقع علی الامر والحال، تقول ما شانک وما بالک وما حالک.
شان اسمی است که بر کار و حال واقع میشود، میگویی شانت چیست؟ کارت چیست؟ در چه حالی؟
معنایی که در
ترجمه آیه آمده، با آنچه راغب، ابن اثیر و طبرسی نوشتهاند یکی است و سازوار با صدر و ذیل آیه نیز همین معناست.
۲. (... ان الـذیـن یستاذنونک اولئک الذی یومنون بالله ورسوله، فاذا استاذنوک لبعض شانهم فاذن لمن شئت منهم).
کـسـانـی که از تو اجازه میگیرند آنانند که به خدا و پیامبرش ایمان دارنـد پـس چـون برای برخی از کارهایشان از تو اجازه خواستند، به هر کس از آنان که خواستی اجازه ده.
امـیـن
الاسلام طبرسی مینویسد: (لبعض مهماتهم وحاجاتهم).
برای پارهای نـیـازهـا و کـارهـای مـهمشان. بنابراین در آیه
سوره نور ، شان به معنای کار یا کار مهم به کار رفته است.
۳. (یساله من فی السموات والارض کل یوم هو فی شان).
هـر که در آسمانها و زمین است، از او درخواست میکند. هر زمان او در کاری است.
در مـجـمـع الـبـیان، نمونهها و مصداقهای بسیاری از کارهای خداوند، مـانند زنده کردن و میراندن، بخشش و خودداری از بخشش ذکر شده است.
۴. (یوم یفر المرء من اخیه وائمه وابیه وصاحبته و بنیه لکل امرو منهم یومئذ شان یغنیه).
روزی کـه آدمـی از
برادر و
مادر و پدر و از
همسر و فرزندان خود میگـریـزد، در آن روز هـر کـسـی از آنـان را کاری است که او را به خود مشغول میدارد.
نـتیجه
در تمامی آیات قرآن شان به معنای کار، به کار برده شده است، ولی وقتی به کار، شان گفته میشود که آن کار مهم و بزرگ باشد.
در روایات واژه شان
زیاد به کار رفته و افزون بر کار به معنای رتبه، مـقـام و مرتبه و حالت نیز به کار رفته است، در مثل (و من شان السعی ان یـکـون بـعـد الطواف)
شان سعی بین صفا و مروه این است که پس از
طواف باشد.
یا:
(اذا کان الرجل من شانه ان یحج کل سنه).
وقتی که از شان
مرد این باشد که هر سال حج انجام دهد.
یا:
(... و مـا فـسـره رسـول الله؟ قائل: بلی قد فسره لرجل واحد و فسر للائمه شان ذلک الرجل).
آیـا رسول اکرم قرآن را تفسیر نکرد؟ فرمود: چرا: آن را برای یک نفر
تفسیر کرد و برای امت شان آن مرد را بیان کرد.
در ایـن حـدیـث، شـان میتواند به معنای مقام و رتبه ذاتی یا مقام و رتـبـه اعـتـبـاری و یا حالتها و ویژگیها باشد به هر حال در کتابهای چـهـارگـانـه حدیثی
شیعه ، کم و بیش ۶۰ مورد کلمه شان به کار رفته که نـیـمـی از آن دربـاره خـدا و ائمه اطهار است که در آن جاها، مقام اعـتـباری معنایی ندارد و مقداری که درباره دیگران است، درباره کار، حـالـت و مـقـام اعـتباری است و تنها دو سه مورد است که احتمال مقام اعتباری در آنها میرود.
به نظر میرسد شان ابتدإ برای شغل و کار مهم به کار برده شـده و بـه مرور زمان، چون افراد را با شغل و کارشان میشناختهاند، شـان بـه مـقام ذاتی و سپس به مقام اعتباری گسترش پیدا کرده و کم کم معنای اولی مهجور شده است.
در زمـان مـا، وقتی واژه (شان) به گوش میرسد، یک دسته امور اعتباری کـه شخص از آنها کسب آبرو میکند، به
ذهن میآید، در حالی که پیش از ایـن، ایـن طور نبوده است و در بین احادیث، تنها چند حدیث به مقام و رتـبـه ویـژه میشد که آنها نیز، شاید مقام و رتبه حقیقی را در نظر داشـتـه باشند. در مثل (اذا کان الرجل من شانه ان یحج کل سنه) را میتوان به گونههای گوناگون، معنی کرد:
۱. شغل وی این است که هر سال به حج برود مانند راننده و....
۲. از لحاظ مقام علمی، اجتماعی و مدیریتی به گونهای است که باید هر سال به مکه برود.
۳. تنها مقام اعتباری وی است که لازم میکند هر سال حج برود.
بـه نـظـر میرسد معنای سوم، در طول زمان و با در نظر گرفتن شغل و اعـتـبـار، پـدیـد آمده است و در اصل، مقصود و معنای اول و دوم بوده است.
توضیح ایـن که: اصل در واگذاردن مسوولیتها، لیاقتهای درونی افراد است. اگر خـداونـد مـتـعال که عالم به همه چیز است، به کسی مقام اعتباری و یا مـسـوولیتی بدهد، نشانه این است که او شایستگی آن مسوولیت و مقام را دارد. در مـثـل، وقـتی خداوند مقام اعتباری
رسالت را به کسی میدهد، نـشان میدهد که آن شخص شایستگی حقیقی و ذاتی را برای آن مقام داشته اسـت. حـال اگر بگوییم: محمد همان انسان خود ساخته و پاکی است که شان رسالت الهی را دارد، درست است و این مقام اعتباری نشانه وجود آن مـقـام حـقـیقی است. ولایت اعتباری نیز همین گونه است. ولی کم کم چون نـااهـلانـی کـه مـقـامهـای معنوی اصیل درونی را نداشتند، بر پستهای اعـتـبـاری دست پیدا کردند، شان خود را آن مقام اعتباری دانستند. از ایـن روی هـرگاه از یکی از این کسان پرسیده شود شان تو چیست؟ شغل تو چـیـسـت؟ حـالـت و روان تـو چگونه است؟ پیوسته خود را زیر
نقاب مقام اعـتـبـاری پـنهان میکند و مقام اعتباری خود را باز میگوید. کم کم شـان هـمـان مـقـام اعتباری معنی شد و گرنه همان گونه که پیش از این آمـد، در آیات قرآن شان به معنای امروزی آن نیست.
در
نهج البلاغه نیز شش مرتبه کلمه شان به کار رفته و سه مرتبه در تـوضـیح باره خدای متعال و سه مرتبه درباره شغل و مقام اصلی و درونی است نه اعتباری.
۱. (فـاقـیـمـوا عـلـی شـانـکـم والـزمـوا طریقتکم وعضوا علی الجهاد بنواجذکم).
بـر شـان خود پایدار بایستید و ملازم راه خود باشید و با دندانهایتان بر
جهاد پای فشرید.
۲. (والـلـه لـو شـئت ان اخبر کل رجل منکم بمخرجه ومولجه وجمیع شانه لفعلت).
سـوگـنـد به خدا، اگر بخواهم به هر یک از شما مردم از محل خروج، محل ورود و همه حالتهایی که دارید، خبر دهم، میدهم.
۳. (فالزموا کل امر لزمت العزه به شانهم).
همراه باشید با هر کاری که (پیشینیان) به سبب آن کار عزت و بزرگواری همراه شان و حال آنان شد.
کاربرد نخستین شان،
شغل و کار مهم بوده است. به همین جهت بیشترین جایی که به کار رفته درباره خداوند متعال است، مانند: (کل یوم هـو فـی شـان). در کتابهای چهارگانه روایی شیعه که حدود شصت بار این واژه و بـرگـرفتههای از آن، به کار رفته، حدود سی مورد آن مربوط به خداوند است که ساحت او از مقام اعتباری به دور است ولی این واژه، کم کـم بـرای امـور اعـتباری به کار رفت و در این معنی استقرار یافت به طـوری که امروزه وقتی شان گفته میشود، تنها مقامهای اعتباری به ذهن میآید. در عبارت عروه الوثقی آمده بود:
(وشـانـه شـرفا وضعه)
و در قسمت دیگر آن عبارت آمده: (فاذا کان من شانه رکوب المحمل او الکنیسه).
مـمـکن است کسی بگوید که بررسی واژه شان گره را نمیگشاید؛ زیرا اگر چـه شـان در قـرآن و
روایت به معنای شغل و کار است و ربطی به مقام و ارج اعـتـباری ندارد، ولی ما از مذاق فقه و بررسی بابهای گوناگون آن بـه دسـت مـیآوریم که بین انسان آزاد و برده فرق گذاشته، با اینکه فـرق و جـدایی آن دو اعتباری محض است و یا مییابیم که بین
مسلمان و مـشـرک،
مومن و
کافر فرق قائل است با اینکه آنان فرقی ندارند و بـالاخره بین عالم و
جاهل فرق قائل است. بنابراین، چه اشکالی دارد که گـفـتـه شـود: بین رئیس و کارمندان شریف و وضیع، غنی و فقیر نیز فرق قائل بـاشـد و بـرای هـر یک رتبه و جایگاه مخصوصی قرار دهد و همین فرقها را امروزه با واژه (شان) باز میشناسند.
در عالم تکوین و
جهان خارج از ذهن، فرق بین موجودات
زیاد است و بـراسـاس هـمـیـن فـرقها و جداییهاست که چیزهای گوناگون از یکدیگر بـازشـنـاخته میشوند و گونههای گوناگون تشکیل میشود و در هر گونه بـاز بـا تـوجه به ویژگیهای گوناگون، صنفها و دسته های بسیاری تشکیل میشود و این جداییها و فرقها، گاهی جسمی، ظاهر و آشکار است، مانند فـرق بـیـن انـسان بلند قد و انسان کوتاه قامت و گاهی تفاوتها روحی و درونـی اسـت، مـانـند انسان بخیل و سخی، ترسو و شجاع، خوش انصاف و بیانصاف، تنبل و زرنگ، راحت طلب و کوشا و....
و در اسـاس، زیـبـایـی جهان تکوین و نظم آن و اداره امور آن بر اساس هـمـیـن فرقها و جداییهاست. اگر همه حالتهای روحی و روانی، مانند هم بود یا همه اجسام همانند هم بودند، لازمهاش تشکیل نشدن جهان بود.
جهان چون خط و خال و
چشم و ابروست که هر چیزش به جای خویش نیکوست
تا این جا، بحث روشن است. حال گاهی این فرقهای ذاتی و درونی منشا یک سـری امور اعتباری میشوند و گاهی امور اعتباری از امور ذاتی بیگانه اسـت. تـوضیح این که: امور برابر یک
تقسیم به اعتباری و حقیقی تقسیم مـیشـونـد. در مثل مالکیت ما بر خانه و دکان یک مالکیت اعتباری است، ولـی مالکیت ما بر خودمان و بر قوای ادراکی خودمان مالکیت حقیقی است و قابل فروش و واگذاری نیست.
و در جـای خـود بـحـث شده که اساس مالکیتهای اعتباری را مالکیت های حـقیقی تشکیل میدهند و اعتبار مالکیت از سوی خردمندان برای فردی از افراد، وقتی صحیح است که
مستند به مالکیت حقیقی او باشد.
از باب مثال: من چون مالک خود و مالک قوای خود هستم، اگر با این قوا کـار کـردم و وسـیـلهای ساختم یا کتابی نوشتم، مالک آن نیز میشوم. خردمندان نیز، مالکیت آن را برای من اعتبار میکنند.
امـا اعـتبارهایی که منشا حقیقی نداشته باشد، خردمندان نمیپذیرند و مـالکیت اعتباری که هیچ گونه بستگی به مالکیت حقیقی نداشته باشد هم، از نظر خردمندان
مردود است.
بـنـابـرایـن، امـور اعتباری، باید با امور حقیقی، در پیوند باشند و قـانـونـهـا و آیینهای اعتباری آن گاه صحیح و استوار است که بر
پایه امـور حـقیقی و تکوینی باشد و قانونها و دستورهای شرع هنگامی درست و باقی ماندنی و
عقل پسند است که برابر با تکوین باشند.
حـال بـحـث
اسـلام و
کفر ، از همین گونه است و ریشه در تکوین دارد.
مـسـلـمان کسی است که روحیه حق پذیری دارد و در برابر خداوند متعال، بـه عنوان آفریدگار، روزی ده، تربیت کننده او
تسلیم است و همان گونه کـه در تـکـویـن نـیـازمند اوست، در
تشریع نیز خود را نیازمند او میداند.
ولـی کافر کسی است که چنین روحیه ای ندارد، بلکه در برابر حق، روحیه انـکـار، ستیز و مقابله دارد، با اینکه در تکوین نیازمند خداست، در تـشـریع خود را از او بینیاز میداند و.... بنابراین،
تفاوت این دو ذاتی است و پیوندی با بحث شوون ندارد.
سـایـر فـرقها و جداییها نیز، اگر دارای منشا تکوینی باشند، پذیرفتهاند و گرنه مردودند.
از بـاب مـثـال: چـون انـسـانها از نظر توان جسمی، توان روحی،
تلاش و تـنـبلی،
حافظه و کودنی و... با هم فرق دارند، امور اعتباری ناشی از ایـن امـور نـیز، پذیرفته است و به همین جهت، برابری دارایی و هزینه زنـدگی پذیرفته نیست و انسانها براساس تلاش و فکر خود میتوانند صاحب مـال و مـنـال شـونـد و مالک اعتباری اموال خود هستند؛ زیرا اگر این دارایـیها را با به کار بردن قوای خود که مالک حقیقی آنها هستند، به دسـت آوردهاند و در هزینه کردن آنها آزادند و حق دارند که با آسایش و
رفاه زنـدگـی کـنند. بله، اسراف و
تبذیر حرام است که آن بحث دیگری است.
در بحث برده و آزاد نیز همین گونه است، یعنی فرقها، یا به امور ذاتی و فرقهای تکوینی باز میگردند و یا از نظر
اسلامی مردودند.
برای شرح مطلب مقدمهای بایسته است:
اسلام در یک جامعه
سالم و پاک از افـق سرنزده، بلکه
اسلام در جامعهای که برتری دادنهای بیدلیل شماری بـر شـمـاری، ستمها و حق کشیها، معمول بوده و رایج،
جنگ و خونریزی و بـه بـردگـی گـرفـتن انسانها برای شغل و کار، طلوع کرده و پابه عرصه وجـود گـذاشته است. پارهای از امور اساسی و اعتقادی را که
اصول دین بوده است، از اول گفته و بر آن اساس جامعه
اسلامی را از جامعه مشرکان جـدا سـاخـتـه اسـت، مانند
توحید و
نبوت و پارهای از دستورها را در طـول۲۳ سـال بیان و کامل کرده، مانند تمامی دستورهای عملی دین. از آن جـمله:برنامه های عملی لغو بردهداری که با برنامه ویژهای زمینه را بـرای آزادشـدن آنان، مهیا ساخته است. دست
آخر برای ریشه کن کردن این پـدیـده زشـت، اعـلام کـرده (بـدتـریـن مردم، کسانی هستند که مردم را بفروشند)
بـنـابـراین، تمامی سازوکارهای
اسلام در راستای آزادسازی بردگان بوده اسـت و در کـتـابـهـای فـقهی ما،
کتاب (عتق) داریم نه کتاب (بردگان). بـنـابـراین، بردهداری امری عارضی بوده که قرآن درصدد برانداختن آن بـوده اسـت.
در قرآن کریم، تکیه را روی ایمان برده و برده مومن را از آزادمرد کافر مهمتر دانسته است.
(ولا تنکحوا المشرکات حتی یومن ولائمه مومنه خیر من مشرکه ولو اعجبتکم. ولا تـنکحوا المشرکین حتی یومنوا و لعبد مومن خیر من مشرک ولو اعجبکم اولئک یدعون الی النار..).
و با زنان مشرک ازدواج مکنید، تا ایمان بیاورند. کنیز با ایمان بهتر از زن مـشرک است، هر چند او شما را به شگفت آورد و به مردان
مشرک زن مـدهـیـد، تـا ایـمان بیاورند، برده با ایمان بهتر از مرد آزاد مشرک اسـت، هـر چـند شما را به شگفت آورد. آنان شما را به سوی
آتش فرا میخوانند.
بـنابراین،
اسلام برای انسان آزاد، ارزش بیشتری از برده باور نداشته اسـت. بـلـکه برده دارای عارضهای بوده که جامعه آن زمان به آن مبتلا بوده و
اسلام، از آغاز برآن شده تا این نظام را براندازد.
بـله، نمیشده که بردهداری را به یکباره از
بن برکند، چون باید چارهای بـرای اسـیـران جنگی اندیشیده میشد که کمترین هزینه و بیشترین سـود را داشـته باشد و آن عبارت از برده قراردادن اسیران بود، تا در خـانـوادههـای
اسلامی ادب بیاموزند و کم کم، زمینه آزادی آنان فراهم شـود و اگـر از آغاز، بدون هیچ قید و شرطی اعلام میشد:
اسلام بردهداری نمیکند و
اسیر نمیگیرد یا اسیران را آزاد میکند، گرفتاریهای بـسـیـاری برای مسلمانان پدید میآورد، از جمله سبب میشد که مشرکان جرات حمله به مسلمانان را بیابند.
بـنـابـرایـن، بـرده یا اسیر، تا ناآگاه است، مسوولیتی ندارد و خوار شمرده نمیشود، بلکه
اسلام به او آموزش داده میشود.
اگـر پـس از آمـوزش و شـنـاخـت
اسلام،
ایمان آورد دارای شخصیتی چونان دیـگران است، ولی اگر پس از شناخت
اسلام، از روی پلیدی درونی، دین را نـپذیرفت، در فرودست قرار میگیرد و به جایگاه مومنان راه نمییابد. و این به خاطر برده بودن او نیست.
در نـتیجه
اسلام، برای آزادبودن شان و رتبهای در نظر نگرفت و بردگان را بـه خاطر بردگی حقیر نشمرده بلکه آن را پدیدهای دانست که در اثر جنگ یا امور دیگر پیش میآید.
بـنـابـرایـن اگر در
اسلام،
احکام حر با عبد فرق دارند و دلیل آن، بیاختیاری
عبد است نه پایین بودن مقام و جایگاه او.
اشکال:
فرق دیه زن با مرد، فرق
دیه آزاد با برده و قانونها و آیینهای قـصـاص کـه اگر آزاد مردی بردهای را کشت
قصاص نمیشود ولی اگر بردهای آزادمـردی را بـکـشـد، قـصاص میشود، دلالت بر مقام و جایگاه بالای انـسـان آزاد نـسبت به برده و جایگاه و رتبه بالای مرد نسبت به زن میکند و این خود پذیرش گونهای شان است.
نظر اشکال کننده به مضمونی است که از این آیه شریفه فهمیده میشود:
(یـا ایـهـا الذین آمنوا کتب علیکم القصاص الحر بالحر والعبد بالعبد والانثی بالانثی).
ای کسانی که ایمان آوردهاید، درباره کشتگان، بر شما (حق) قصاص مقرر شده: آزاد به جای آزاد، و بنده به جای بنده و زن به جای زن.
بـله، درست است که مردآزاد در برابرکشتن برده قصاص نمیشود، ولی چرا چـنـین است؟ آیا به این جهت است که مردآزاد مقام و مرتبه بالاتری دارد یـا بـه جـهـت دیـگـری است؟ معلوم نیست شاید انگیزه آن، این باشد که آزادگـان، بـه طـور مـعمول مسوولیتهای بیشتری به عهده دارند: مدیریت مـنزل، تامین
امنیت خانواده، تهیه غذا، و دیگر نیازمندیها و... و به هـمـیـن جـهـت ارزشـهای برتری دارند، نه اینکه خود آزاد بودن مقامی اعـتـبـاری و دارای ارزش باشد. به هر حال، کسی که مدعی دخالت شان در صـدور این احکام است، باید ثابت کند این فرق، ناشی از شان حر است نه به خاطر پذیرش مسوولیتی که نوع آزاد مردان به عهده دارند.
مـسـالـه تفاوت زن با مرد نیز در جای خود
بحث شده و روشن شده است که مـرد بـودن بـه خـودی خود شرافت نمیآورد، تا اگر زنی را از روی عمد کـشـت قـصـاص نشود، بلکه مرد، افزون بر انسان بودن مسوولیت انسانهای دیـگـر مـانـنـد: زن و فرزند را به عهده دارد و این ارزش بیشتری که بـرای او در نـظـر است، میتواند به این جهت باشد، به دیگر سخن، اگر مـردی زنی را کشت، میتوان او را قصاص کرد، ولی اولیاءی زن باید نیمی از
دیه را بـه اولیاءی مرد بپردازند، تاحق کسانی که سرپرستی آنان را بـه عهده داشته از بین نرود، و به سومین بیان میتواند دیه هر انسان را پـانـصـد مثقائل طلا یا پنجاه شتر، به حساب آورد و برای
حق مسوولیت مـرد و وظـیـفـهای کـه او برای تامین خوراک و پوشاک و مسکن خانواده دارد نـیـز، پـانصد مثقائل طلا قرار داد. در مساله تفاوت ارث زن و مرد نیز همین حساب را میتوان مطرح کرد.
اشـکـال:
نظریه انکار مساله شان، با روایاتی که زکات را بر بنیهاشم حـرام کـرده و آن را (اوسـاخ الناس) دانسته و شان بنیهاشم را بالاتر از آن دانـسته که از (اوساخ الناس) استفاده کنند سازگاری ندارد؛ زیرا در آن روایـات، بـا روشـنـی بـیـان شده که زکات بر شما حرام است چون (اوسـاخ مـردم) اسـت و در عوض به جای او خمس برای شما قرار داده شده که کرامت است.
جـواب:
قبل از پرداختن به جواب لازم است برخی از آن روایتها یاد شود، تا ببینیم مفاد آنها چیست؟
۱. صـحـیـحـه مـحـمدبن
مسلم و ابی بصیر و زراره از حضرت باقر و حضرت صادق (علیهم
السلام) که آن دو امام فرمودند:
(قائل رسـول الـله (ان الصدقه اوساخ ایدی الناس. وان الله قد حرم عـلـی مـنها ومن غیرها ما قد حرمه. وان الصدقه لاتحل لبنی عبدالمطلب) ثـم قائل: امـا والـلـه لو قد قمت علی باب الجنه ثم اخذت بحلقته لقد عـلـمـتم انی لااوثر علیکم فارضوا لانفسکم بما رضی الله و رسوله لکم). قائلوا:رضینا)
پـیـامـبـر اکرم فرمود:
صدقه چرکهای دستهای مردم است و خداوند از آنـهـا (اوسـاخ) و از غـیـر آنها، آنچه را که بر من حرام کرده، حرام کرده است و صدقه برای فرزندان عبدالمطلب حلال نیست.
سـپـس فـرمود: آگاه باشید
سوگند به خدا اگر بر در بهشت ایستادم، سپس حـلـقـه آن را گـرفـتم شما خواهید دانست که هیچکس را بر شما بر نمیگـزیـنـم. بنابراین به آنچه خدا و رسولش برای شما انتخاب کرده، راضی باشید.
گفتند: راضی شدیم.
صحیحه عیص
بن قاسم عن ابی عبدالله (علیه
السلام) قائل:
(ان انـاسـا مـن بنیهاشم اتوا رسول الله فسالوه ان یستعملهم علی صـدقـات المواشی وقائلوا:یکون لنا هذا السهم الذی جعل اللهعزوجلللعاملین علیها فنحن اولی به فقائل رسول الله یا بنی عبدالمطلب ان الـصـدقه لا تحل لی و لالکم، ولکن قد و عدت الشفاعه... فما ظنکم یا بنی عـبدالمطلب اذا اخذت بحلقه باب الجنه، اترونی موثرا علیکم غیرکم).
حـضرت صادق (علیه
السلام) فرمود: گروهی از بنیهاشم نزد پیامبر اکرم آمدند و درخـواسـت کـردنـد کـه آنان را بر جمع کردن صدقات گوسفندان بگمارد و گـفـتـنـد: (مـا زکـات گـوسفندان را جمع میکنیم تا) آن سهمی را که خـداونـد بـرای عـامـلان زکـات قـرار داده، برای ما باشد؛ زیرا ما از دیگران به این سمت سزاوارتریم.
پـیـامبر اکرم فرمود: ای فرزندان عبدالمطلب؛ صدقه برای من و برای شما
حلال نیست و لکن به من وعده شفاعت داده شده است...
ای فـرزنـدان عـبدالمطلب! هنگامی که حلقه در بهشت را گرفتم، گمان شما چیست؟ آیا تصور میکنید غیر شما را بر شما برتری دهم؟
۳. جـعفربن ابراهیم هاشمی از حضرت صادق (علیه
السلام) پرسید: آیا صدقه برای بنیهاشم حلال است؟ حضرت فرمود:
(انـما تلک الصدقه الواجبه علی الناس لاتحل لنا فاما غیر ذلک فلیس به بـاس. ولـو کـان کـذلـک مـا استطاعوا ان یخرجوا الی مکه. هذه المیاه عامتها صدقه).
تنها، صدقهای که بر مردم واجب است، برای ما حلال نیست. اما غیر واجب اشـکـالـی ندارد. و اگر چنین بود (که هر صدقه چه
واجب و چه مستحب بر بـنـیهـاشـم حرام باشد) نمیتوانستند به مکه بروند؛ زیرا آبهای بین راه بیشترش صدقه است.
۴. عـن جـعـفـر
بـن مـحـمد (علیه
السلام) قائل: ان الله لا اله الا هو، لماحرم علینا الـصـدقـه، ابدل لنا الخمس، فالصدقه علینا حرام و الخمس لنا فریضه و الکرائمه لنا حلال).
حـضرت صادق (علیه
السلام) فرمود: خداوندی که غیر او خدایی نیست، چون که صدقه را بر ما حرام کرد، برای ما خمس را به جای آن قرار داد. بنابراین، صدقه بر ما حرام و خمس برای ما فریضه است و
کرامت برای ما حلال.
۵. رسول خدا فرمود:
(انـا اهـل بـیـت لا تحل لنا الصدقه و امرنا باسباغ الوضوء وان لاتنزی حمارا علی عتیقه)
مـا خـانـدانی هستیم که صدقه برای ما حلال نیست، به تام و کامل گرفتن
وضو امـر شدهایم و ما الاغ را بر اسب ماده (برای جفتگیری) جهش نمیدهیم.
اینها شماری از روایتهایی است که در این مورد وجود دارد. اکنون باید دیـد نـخـسـت آنکه آیا این روایتها، انسانها را بر یکدیگر برتری میدهد و در مثل میگوید:
انسانها دو دستهاند: یک دسته، فقرای غیر بنیهاشم. که آنان چون تهی دسـت هـسـتند و از طبقه فرودین جامعه حق دارند (چرکهای دستهای مردم) را بـخـورنـد و دسته دوم فقیران بنیهاشم، یا بنیهاشم چه فقیر و چه غـنی، که آنان چون طبقه برین هستند حق ندارند چرکهای دستهای مردم را بـخـورنـد؟ یا اینکه نه روایات مالها را بر یکدیگر برتری میدهد، نه انـسانها را و مفاد آنها این است که: مال زکات چرکهای دست مردم است. بنابراین، به خوردن آن طمع و هوس نداشته باش؟
روشـن اسـت که مفاد روایات، برتری اموال است، نه برتری انسانها. چون میفرماید: (انما هی اوساخ الناس) و مرجع ضمیر (هی) اموال است، نه فقرإ.
دو دیـگـر:
بـاید روشن شود که اگر مفاد روایات برتری مال
خمس بر مال زکـات اسـت، آیـا واقعا عقل بین دو نوع مال فرق میگذارد یا خیر؟ آیا در واقع پول زکوی
چرک و وسخ است؟
روشن است که عقل، هیچ فرقی بین دو مال نمییابد و با روشنی میگوید:
دو اسـکـنـاس هزار تومانی که یکی خمس و دیگری زکات است، هر دو برابر اسـت و هیچکدام چرکی، یا برتری خاصی ندارد گیریم مالالزکات، اوساخ الـنـاس بـاشد وقتی فقیر بهطور مستقیم آن را نخورد، بلکه به نانوا،
قصاب و دیـگـران بـدهـد و نـان، گوشت، شیر و... بخرد دیگر چرکی را نـخـریـده و چـرکـی را نـخورده است. آیا میتوان گفت دو نفر، یکی سید هـاشـمـی و دیـگـری غیر سید، از دکان نان میخرند یکی چرکهای دستهای مردم را میخرد و دیگری کرامت و برکت را؟
معلوم است که این حرفها مطرح نیست و عقل به روشنی این امور را رد میکند و شـاهـدش روایتهایی است که دلالت میکند یک مال ممکن است برای کـسی صدقه باشد، ولی وقتی همین شخص گیرنده آن صدقه را برای دیگری به عـنـوان هـدیه برد، آن مال برای دیگری
هدیه است، اگر چه بداند که در اصل صدقه بوده است:
(... تـصـدق علی بریره بلحم فاهدته الی رسول الله فعلقته عأشه، و قائلت: ان رسول الله لایاکل لحم الصدقه فجإ رسول الله و اللحم مـعلق. فقائل: ما شان هذا اللحم لم یطبخ؟ فقائلت: یا رسول الله صدق به علی بریره و انت لاتاکل الصدقه.
فقائل: هو لها صدقه و لنا هدیه. ثم امر بطبخه).
به بریره، گوشتی صدقه داده شد و او آن را به رسول اکرم هدیه کرد. عـایشه گوشت را آویزان کرد و گفت: رسول الله گوشت صدقهای نمیخورد. پس از آن رسول اکرم آمد و گوشت هنوز آویزان بود. حضرت فرمود:
قصه این گوشت چیست که پخته نشده است؟
عـایـشه گفت: ای رسول خدا! این گوشت به بریره صدقه داده شده است و تو صدقه نمیخوری.
حـضرت فرمود: آن برای او صدقه است و برای ما هدیه. سپس دستور داد که آن را بپزند.
سـند حدیث صحیح است و به روشنی بر مطلب ما دلالت میکند. در واقع اگر صـدقـه (اوسـاخ الـنـاس) اسـت، این گوشت صدقهای تا ابد باید (اوساخ الناس) باشد، نه اینکه با عوض شدن عنوان، خود آن نیز عوض شود.
بنابراین، به یقین روایتها در صدد بیان نکته دیگری هستند که باید آن را یـافـت تـا روایـتـها، ناسازگار با خرد جلوه نکنند. از روایت دوم روشـن میشود که بنیهاشم میخواستند سرپرستی گردآوری مالهای زکوی را عـهده دار شوند، تا از این راه سهم (العاملین علیها) را ویژه خود سـازنـد. بـنـابراین، شاید پیامبر اکرم این مطلب را فرمود تا طبع آنـان مـتـنـفـر شود و از فکر جمع زکات و فکر خوردن
زکات بهطور کلی پرهیز کنند.
کـسـی اشکال نکند که با این توجیه، پیامبر اکرم به خلاف واقعگویی مـتـهـم شـده اسـت. خیر حضرت امر خلاف واقع نفرموده است و هنوز مساله نـیـاز بـه توضیح دارد و آن این که: بین
مالالزکات و
مالالخمس ، فرق اسـت. در زکـات واجـب، مکلف اول مالک مال میشود و پس از آنکه مالک مـال شـد و یـک سال آن را در اختیار داشت، مکلف میشود که مقداری از آن را به عنوان زکات بدهد.
بنابراین، در ابتدا مال از آن خود وی بوده و سپس بر عهده او آمده که زکـات بـدهـد و بـه هـمین جهت، گروهی آن را از روی میل و خرسندی نمیدهند. آیات قرآن از این حقیقت پرده برداشته و میفرماید:
(ولا ینفقون الا و هم کارهون)
و (منافقان) جز از روی بیمیلی و ناخرسندی انفاق نمیکنند.
در آیه دیگر:
(ومن الاعراب من یتخذ ما ینفق مغرما)
بـرخـی از آن بادیه نشینان، کسانی هستند که آنچه را پرداخت میکنند، زیانها میدانند.
امـا مـال خـمس، که اساس آن
غنیمت است از کافران به دست میآید و به پـنج قسم تقسیم میشود، و یک قسم آن خمس و باقی آن بین رزمندگان پخش میشود. بنابراین، دید اجتماع نسبت به مال زکات که از دارایی مردم جدا شده و مال خمس که پیش از تقسیم جدا شده، گوناگون است.
و پـیـامـبـر اکـرم تـا این حد نیز نمیخواستند بنیهاشم از زکات اسـتـفـاده کـنـنـد، تا به ذهن کسی بیاید که او پیامبری کرد و حکومت تشکیل داد و
قانون وضع کرد، تا به خویشان او رسیدگی شود.
اما خمس، حق الاماره حق الحکومه است و پیش از
اسلام نیز مردم چنین حقی را بـرای والـیـان و روسای خود قرار میدادند و حتی پیش از
اسلام، یک چهارم از غنیمتهای جنگی را به حاکم و رئیس قبیله میدادند.
و در اشـعـار جاهلی هست که (لک المرباع و..). آن گاه با طلوع
اسلام و کـم شـدن حـق الامـاره از یـک چـهـارم به یک پنجم، گروهی از اعراب که
مسلمان هم نبودند، خود را زیر پوشش حکومت
اسلامی قرار دادند و در رکاب آن
شمشیر میزدند و سهم غنیمتی خود را میبردند.
بـه هـر حـال، اسـتفاده بنیهاشم از خمس استفاده مستقیم از مال مردم نـیـسـت، تـا پنداشته نشود، پیامبر اکرم به سود خویشان خود قانونگـذارده اسـت. بلکه استفاده از حق الاماره و حق الحکومه است. به دیگر سـخـن، حـکومت
اسلامی بایستی به گونهای برنامهریزی کند که فقیری در جـامـعـه نـبـاشد، آن گاه گروهی را از مال زکات اداره میکند و گروه دیـگـر را از مـال الحکومه. فرقی بین مالها نیست، مگر از این جهت که زکـات، به طور مستقیم از مردم گرفته میشود، ولی غنأم، انفال و... بـه صورت غیر مستقیم و پیش از رسیدن و به دست مکلف، برداشته میشود.
۱. فرقی بین مال زکات و خمس نیست و هیچیک چرکهای دست مردم نیست.
۲. فـقـیران بنیهاشم، هیچ برتری شانی یا غیر آن، بر فقیران غیر بنیهاشم ندارند.
۳.
هدف از روایـتـهـایـی که زکات را (اوساخ الناس) میدانست، بیزار سـاخـتـن بنیهاشم بوده از اینکه بخواهند سرپرستی گرد آوری زکات را به عهده بگیرند.
۴. مـال زکـات و مال خمس از این جهت فرق دارند که زکات اول مال مردم اسـت و یـک سال نزد آنان بوده است و سپس از ملک آنان خارج میشود که در ایـن صـورت، بـه طـور مـعـمول، مردم چون به
مال خود وابستهاند، نـاراحـت مـیشـوند، ولی خمس قبل از اینکه مال به مردم تعلق بگیرد، جدا میشود و بنابراین، دلبستگی به آن وجود ندارد.
۵. خـمس حق الاماره، حق الحکومه، حق الولایه و... است و سادات چون اهل بـیت پیامبرند، پیامبر اکرم میخواسته است تا از حق الاماره تامین شـونـد، تا مردم نپندارند که او حکومتی تشکیل داد تا خانواده خود را از
حقوق مردم سیر کند.
۶. از آنـچـه بـیان شد، روشن شد که چرا زکات واجب، بر بنیهاشم حرام اسـت، ولـی صـدقـه مـستحبی که افراد با میل و شوق و خرسندی میدهند، برای بنیهاشم حلال است.
اشـکـال:
در روایـات، بـرای پـیـامبر اکرم و امام معصوم و پیشوای مـسـلـمانان، شان ویژهای در نظر گرفته شده و انفال غنأم نفیس برای آنان قرار داده شده است.
جـواب:
انفال و مانند آن، مال شخص امام نیست، بلکه از آن مقام امامت و مقام حکومت است و به همین جهت، پس از
وفات پیامبر اکرم یا امام مـعـصـوم، بـین ورثه تقسیم نمیشود و به جانشین او میرسد. غنیمتهای نـفـیـس، یا غنیمتهایی که تقسیم شدنی نیستند، مانند کوه نور، دریای نـور، فـرش بهارستان و مانند آنها که تقسیم شدن آنها سبب پایین آمدن قـیـمـت آنها و از ارزش افتادن آنهاست، به امام مسلمانان میرسد و در واقع از آن بیتالمال است.
بـه هـر حـال، صفایای ملوک و مانند آن، از همین گونه است که چون سمت وسـوی این
مقاله ، مقوله دیگری است، از پرداختن به نکتههای جزئی این بحث خودداری میکنیم.
تا این جا روشن شد که شان به معنای جاه و جایگاه والا، موضوع حکمی از احـکـام نـیـست و آنچه در بحث استطاعت عروهالوثقی، درباره شان آمده اعـتباری ندارد و از راههای گوناگون برای یافتن دلیلی برای این گونه شـانـهـا پـیـش رفـتـیم، ولی دلیلی بر اعتبار آن پیدا نشد و فرقها و جـدایـیـهای افراد در احکام، در مال و دارایی و در
علم و جهل، دارای تـوجـیـههایی است که از هر جهت بر توجیههای ناشی از قبول شان، پیش هـسـتـنـد. حال نوبت به بیان و
شرح آیات و روایاتی میرسد که در صدد ردکـردن شـانـهـای اعتباری است که برخی افراد یا گروهها و قبیلهها، بـرای خـود، چنین شانهایی را پنداشته و به دنبال آن برای خود امتیاز ویژهای باور داشتهاند.
آیـات و روایـات، نه آن شانها را امضا میکند و نه برتریهای ناشی از آن را.
۱. (و مـا كـان لمومن ولامومنه اذا قضى الله ورسوله امرا ان يكون لهم الـخـيـره من امرهم ومن يعص الله ورسوله فقد ضل ضلالا مبينا. واذ تقول لـلـذى انـعم الله عليه وانعمت عليه امسك عليك زوجك واتق الله وتخفى فـى نـفـسك ما الله مبديه و تخشى الناس والله احق ان تخشاه فلما قضى
زيـد مـنـهـا وطـرا زوجـنـاكها لكى لايكون على المومنين حرج فى ازواج ادعيأهم اذا قضوا منهن وطرا وكان امر الله مفعولا).
(هـیچ مرد و زن مومنی را نرسد که چون خدا و رسولش بر کاری تصمیم جدی گـرفـتـند، برای آنان در کارشان اختیاری باشد و هرکس خدا و رسولش را نـافرمانی کند، بیگمان دچار گمراهی آشکاری گردیده است. و آن گاه که بـه کـسی که خدا به او
نعمت داده بود و تو نیز به او نعمت داده بودی مـیگـفـتی: همسرت را پیش خود نگه دار و از خدا پروا بدار و آنچه را خـدا آشـکـار کـنـنـده آن بود، در دل خود نهان میکردی و از مردم میتـرسـیدی با آنکه خداوند سزاوارتر بوده که از او بترسی. پس چون
زید از هـمـسـر خـویـش کـام بـرگرفت (و او را
طلاق داد) وی را به نکاح تو درآوردیـم، تا در مورد ازدواج مومنان با زنان پسرخواندگانشان (پس از طلاق) گناهی نباشد و فرمان خدا انجام شدنی است.
زید برده سیاهی بود که پیامبر او را آزاد ساخت و او را به فرزندی گـرفـت. او از پیشی گیرندگان در
اسلام بود. پیامبر بر آن شد همسری بـرای وی برگزیند و از دختر عمه خویش، زینب بنت جحش، خواستگاری کرد. زیـنـب، بـه خـیـال اینکه پیامبر او را برای شخص خودش خواستگاری کـرده، جـواب مثبت داد، ولی وقتی فهمید که خواستگاری برای
زید بوده، از قـبـول ازدواج خـودداری ورزید و برادر زینب نیز، با چنین ازدواجی مخالفت کرد. آیه نخست: (ما کان لمومن..). در این باره نازل شد.
بنابراین، آیه قرآن از اینکه شخصی در برابر حکم خدا و رسول مبنی بر جـواز
ازدواج مـرد
مسلمان از هر نژاد و قبیلهای برده یا آزاد، سفید یـا سیاه، قریشی یا غیر قریشی، هاشمی یا غیر هاشمی، ایستادگی کند به شدت میایستد و گناهکار را دارای گمراهی آشکار میبیند.
در آیه ۳۶ از سوره احزاب یادی از
زید یا زینب و مانند آنان نـشـده، تـا آیه مفهوم عام خود را داشته باشد و تمامی موارد را شامل بشود.
در آیـه لـفـظ (قـضى الله ورسوله) است که مترجمان بهطور معمول، به (فرمان خدا و رسول) ترجمه کردهاند که
ترجمه مناسبی نیست.
(قـضـی) حکم جدی و تصمیم قطعی را میگویند. یکی از حکمهای جدی خدا و رسـول عـبـارت اسـت از: بـرابری تمامی قبیلهها، نژادها و گروهها که مـساله برابری و هم کفو بودن
زید و زینب یکی از نمونهها و مصداقهای آن است.
پس از نزول آیه، زینب و برادرش
تسلیم حکم خدا و رسول شدند و زینب با
زیـد ازدواج کـرد. پس از گذشت مدتی، زندگی آنان به ناسازگاری کشید و
زیـد بارها در صدد طلاق زینب برآمد و پیامبر بارها او را سفارش میکرد کـه (اتـق الله) و (امسک علیک زوجک) ولی دست آخر،
زید بر آن شد زینب را طلاق بدهد.
خداوند زینب را به ازدواج پیامبر در آورد تا چند مساله حل شود.
۱. ایـن که روشن شود ازدواج با همسر پسرخوانده پس از طلاق،
حرام نیست و هـمـسـر پسرخوانده حکم همسر پسر واقعی را ندارد که قرآن این را به روشنی بیان میکند.
۲. مـردم بـرابـرند و بزرگترین مقام
اسلامی، پیامبر اکرم، حق دارد و بـلـکـه باید با همسر طلاق داده شده یک غلام آزاد شده، ازدواج کند، تا در عـمـل نـشـان دهـد. زنان و مردان
مسلمان از هر نژاد و باهر حال و وضع، باهم برابرند و حق ازدواج با یکدیگر را دارند.
۳. نـکته شایان توجه:
آن گاه که زینب دختر است و هنوز به شوهر نرفته و خـود خواستار ازدواج با پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) است از ازدواج با رسول خدا مـحروم میشود، ولی پس از چندین سال که دیگر که دختر نیست و یک برده زرخرید تازه آزاد شده نیز، حاضر نیست او را در کابین خود نگه دارد و حـتـی سـفارشهای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) در او کارگر نمیافتد و طلاق داده میشود، آن گـاه بـه ازدواج پـیـامـبـر (صلیاللهعلیهوآله) در میآید، تا همگان بدانند این اعـتـبـارهـا و شانها در
اسلام، هیچ گونه ارزشی ندارند. همان گونه که
دختر بـودن، جـوان بـودن، قریشی بودن و دختر عمه پیامبر بودن ارزش ذاتـی ندارد و برای وی شانی درست نمیکند که از ازدواج با
زید سرباز زنـد. و از سـوی دیگر مسن شدن، بیوه شدن، نازا بودن، طلاق داده شدن و رد شدن زن از سوی شوهر، که خود یک برده آزاد شده است، از قدر و ارزش و جـایـگـاه شـخـص نـمیکاهد که نتواند همسر
مسلمان دیگر و حتی همسر پیامبر اکرم شود.
از دیـگر سوی، پیامبر بودن، در جنگهای مختلف پیروز شدن، تشکیل حکومت
اسـلامی دادن احـزاب فـراوان را در هم شکستن و یک تنه مرد میدان شدن امـتیازاتی نیست که به خاطر آنها رسول خدا شان و جایگاه برتری داشته باشد که نخواهد با زینب ازدواج کند.
از اینجا
جواب یک پرسش دشوار و پیچیده در آیه روشن میشود.
آیـه قرآن میفرماید: زینب را به ازدواج تو در آوردم تا برای مومنان در ازدواج با همسر پسرخواندههایشان وقتی که آنها را طلاق دادند، حرج و مشکلی نباشد.
نـخست آن که: مگر چقدر پسر خوانده وجود دارد؟ در زمان ما که بسیار کم پسر خوانده یافت میشود.
دو دیگر: مگر چند درصد از پسرخواندهها همسر خود را طلاق میدهند؟
سه دیگر: مگر چند درصد از مردان که پسر خواندههایشان همسران خود را طلاق دادهاند خواستار ازدواج با همسر پسر خوانده خویشتند؟
مـیبـیـنید که احتمال پدید آمدن چنین پدیدهای در
زمان ما نزدیک به صـفر است و در زمانهای گذشته از حد یک درصد
تجاوز نمیکرده است. حال ایـن چـه حـرجی بوده است که خداوند از مومنان برداشته و
آیه قرآن را بـیان کرده است: (زینب را به ازدواج تو درآوردیم تا بر مومنان حرج و مشقتی نباشد).
از مطالب پیشین روشن شد که ازدواج با همسر پسرخوانده، تنها یک نـمـونه بوده و آنچه که مهم است، از بین بردن شانها و اعتبارها بوده کـه افـراد بـرای خـود قـائل بودهاند و هستند یا میتوانستند قائل بـاشـنـد؟ چه شانها و اعتبارهایی که زینب پیش از ازدواج با
زید برای خـود بـاور داشـت، چـه شانها و اعتبارهایی که پیامبر میتوانست برای خـود بـاور داشته باشد و یا دیگران برای حضرت باور داشته باشند و به دلـیل داشتن آن شانها، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) خود از ازدواج با زینب سرباز زند و یا او را به خاطر این ازدواج مورد تحقیر و توهین قرار دهند و بگویند او بـا کسی ازدواج کرد که
موالی نیز او را طلاق دادهاند. و چه کمبود شـانـی که زینب پس از این ازدواج و طلاق در وجود خود حس میکرد که در محیط غریب پس از زندگی طولانی با برده ای زرخرید و بدون به وجود آمدن حتی یک
فرزند از آنان، شوهرش او را طلاق دهد.
بـلـه: ایـن بـه هم ریختن شانها و از بیخ و
بن برکندن کامل آن، نعمت بـزرگـی بـود کـه خـداوند آن را برای مومنان به ارمغان آورد و نعمتی سزاوار یادآوری است.
۲. از جـمـله آیات شریفهای که با شان به مخالفت برمیخیزد، آیات حج اسـت. در
سوره بقره، خداوند پس از بیان پارهای از احکام میفرماید:
(ثم افيضوا من حيث افاض الناس واستغفروا الله ان الله غفور رحيم).
از هـمـان جا که انبوه مردم روانه میشوند، شما نیز روانه شوید و از خداوند آمرزش بخواهید که خدا آمرزنده مهربان است.
شرح این آیه را
زید شحام از حضرت صادق (علیه
السلام) پرسید و حضرت فرمود:
(اولـئـک قـریـش کانوا یقولون نحن اولی الناس بالبیت ولایفیضون الا من المزدلفه فامرهم ان یفیضوا من عرفه).
آنـان قـریش بودند که میگفتند ما به بیت الله سزاوارتریم و تنها از مـزدلـفـه کـوچ میکردند، ولی آنان را امر کرد که از
عرفه کوچ کنند. روایـتـهـای دیـگـری نـیز در ذیل آیه وجود دارد که بیانگر همین نکته اسـت.
ایـن مطلب تنها در روایات بیان نشده، بلکه در تفسیرهای شیعه و سنی آمده است که:
(قـریـش و هـم پیمانان آنان، به عرفات نمیرفتند، چون
عرفات خارج از حـرم اسـت و آنـان خـود را اهل حرم و دارای شان و جایگاه ویژهای میدانـسـتـنـد. آنـان در آخر مزدلفه که داخل حرم است میماندند و دیگر مـردم بـه عـرفـات مـیرفـتند و وقتی که مردم از عرفات بر میگشتند، ایـنـان پـیـشاپیش همه از مزدلفه به سوی
منی رهسپار میشدند. خداوند آنـان را مـورد انتقاد قرار میدهد و میفرماید: از همانجا که مردم کوچ میکنند کوچ کنید.
و در واقـع بـه آنـان میگوید: فرقی بین قریش و غیر قریش، اهل حرم و غـیـر اهـل حـرم نیست و حتی آنان را به طلب بخشش از خداوند فرمان میدهد که نشانه
گناه بودن این فکر است.
۳. بـاز قـرآن وقـتـی درباره
مسجد الحرام سخن میگوید مقیم و مسافر، شهری و روستایی و... را برابر میداند و میفرماید:
(المسجد الحرام الذی جعلناه للناس سوإ العاکف فیه والباد).
مسجدالحرام که آن برای مردم، مقیم در آنجا و بادیه نشین یکسان قرار داده ایم.
در واقـع آیـه جـواب دنـدان شـکنی است به اهل مکه که خود را برتر از دیگران میدانستند. در
تفسیر علی
بن ابراهیم آمده است:
(سوإ العاکف فیه والباد قائل اهل مکه و من جإ من البلدان فهم سوإ لایمنع من النزول ودخول الحرم).
اهل مکه و هر کس که از شهرهای دیگر میآید برابرند و از فرود آمدن و وارد شدن باز داشته نمیشوند.
در نـهـج البلاغه است که حضرت علی (علیه
السلام) به قثم
بن عباس فرماندار خود در
مکه نوشت:
(از میهمانان مکه کرایه نگیرند، چون ساکن و غیرساکن برابرند).
حـتـی از حـضرت صادق (علیه
السلام) نقل شده است: خانههای مکه در نداشت، تا همه بـتـوانـنـد از آن استفاده کنند و نخستین کسی که برای آنها درگذاشت، معاویه
بن ابی سفیان بود.
بـه هر حال، روشن است که اهل مکه چون ساکن حرم بودند برای خود شرافت و حقی قایل بودند، ولی آیه قرآن آنان را با اهل بادیه برابر میداند و حـتی این برابر بودن را گاهی به جایی میرساندهاند که به خانهها نیز در نمیگذاشتند تا گمان اختصاصی و ویژه بودن نشود.
۴. قـرآن داسـتـان ازدواج حضرت موسی با دختر حضرت شعیب و پیشنهاد آن ازدواج از طـرف
شعیب را برای ما نقل میکند. موسی جوانی بود گرسنه، فـقـیـر، آواره و فـراری. بـیتوش و توان، بیکار، ناآشنای با حرفه و کـاری، ولـی درست کار، دارای زور بازو و در حالی که دختر شعیب فرزند پـیـامـبـر خدا و دارای مقام معنوی و روحانی، افزون بر برخورداری از تواناییهای مادی بسیار، که گلههای گوسفندش نمونهای از آنهاست.
و جـالـب ایـن که پیشنهاد این ازدواج از جانب حضرت شعیب، پدر دختر و اشـاره ظـریف دختر مطرح شده است و برای اینکه
سنت قبیلهای و شانها از بین برود، خود حضرت شعیب پیشنهاد کرد:
(انی ارید ان انکحک احدی ابنتی هاتین علی ان تاجرنی ثمانی حجج).
من میخواهم که یکی از دو دختر خود را به
نکاح تو در آورم به اینکه هشت
سال برای من کارکنی.
و چـون مـهـریـه بـسیار کمی بود و گویا خود موسی (علیه
السلام) دوست میداشت که مقدار زمان بیشتری در پناه حضرت شعیب باشد، در ادامه فرمود:
(وان اتممت عشرا فمن عندک).
اگر خودت مایلی که ده سال باشد اشکالی ندارد.
جـوانـی کـه از
مصر فرار کرده و تنها یک پناهگاه میخواهد و از شدت گرسنگی به خود میپیچد و به درگاه خدای مینالد:
(رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر).
پروردگارا من که به هر خیری که به سویم بفرستی سخت نیازمندم.
بـه چـنـین جوان پیشنهاد ازدواج دادن، خود، از شان گذشتن است، تا چه رسـد بـه ایـن کـه چنین پیشنهادی از سوی یک پیامبر، مانند حضرت شعیب مـطـرح شـود و چـه رسـد به اینکه مقدار مهریه را به عهده خود داماد واگـذارند و بازخودش چیزی را به عنوان
مهریه پیشنهاد کند که حتی اگر پـیـشنهاد ازدواج نیز مطرح نمیشد، موسی موافق بود آن را انجام دهد، تـا یـک پـناهندگی برای حفظ جانش و یک راهی برای گذراندن زندگی پیدا کـنـد. ولـی حضرت شعیب همین عمل را به عنوان مهریه دخترش از وی قبول کرد.
بـایـد بـه ایـن نکته نیز توجه کرد: حضرت موسی (علیه
السلام) در آن زمان پیامبر نـبـود و سخنی نیز از اینکه حضرت شعیب از پیامبر شدن وی خبر داشته، در آیات مطرح نشده است به هر حال نقل این قسمت از
داستان در قرآن در بـردارنـده ایـن نکته است: که بین ما رایج است که خواستگاری باید از سـوی مـرد و خـویشان مرد باشد و بر سر مقدار مهریه باید مقداری چک و چـانـه زد و حـتما خویشاوندان زن باید کمی بر مهریه بیفزایند و ارزش زن و شـان او را از مـقدار مهریهاش بفهمند، همه و همه، سخنان مردود و بیپایه و اساس است.
شـیـخ حـر عاملی، صاحب وسائلالشیعه، بابهای گوناگونی از
کتاب وسائلالشیعه را به بحث شوون اختصاص داده است.
در یـک بـاب مـومن را کفو و برابر مومن دیگر دانسته است در باب دیگر روایـی ازدواج هـاشـمـی با غیر هاشمی را مطرح ساخته و در بابی مستحب بـودن ازدواج مـردان شـریف را با زنانی که در نسب شرف و حسب، در لایه فـرودین جامعه قرار دارند، مطرح میکند. در باب دیگری به زنان سفارش میکند: اگر مرد مومن و نیک خلقی خواستگاری آمد، دست رد به سینه او نزنید.
ثـقـه
الاسلام کلینی، در کافی بابهایی را به کفو =هم طراز اختصاص داده اسـت و در دیـگر کتابهای روایی نیز، این گونه روایات، بسیار یافت میشود که در این جا به چند روایت از باب نمونه اشاره میشود:
۱. ابی حمزه ثمالی با سند صحیح نقل میکند.
(نـزد حـضرت باقر نشسته بودم که شخصی اجازه ورود خواست و حضرت به او
اجازه داد. هنگامی که داخل شد و
سلام کرد، حضرت برای او جای باز کرد و به وی خوش آمد گفت و وی را نزد خود نشاند و حالش را پرسید.
مـرد جواب داد: جانم فدای شما، از مولای شما فلان ابن ابی رافع، دخترش را خـواستگاری کردم، رد کرد و از من روی گرداند و به خاطر زشتی،
فقر و بـی کسی مرا خوار شمرد و به این جهت خیلی احساس خواری کردم. خواری قلبم را گرفت و در آن لحظه آرزوی مرگ کردم.
حـضـرت بـاقـر فرمود: برو، تو فرستاده من به سوی او هستی به او بگو:
مـحـمـد
بن علی
بن الحسین
بن علی
بن ابیطالب میگوید: دخترت فلانه را به ازدواج منجح
بن رباح درآور و او را رد نکن.
مـرد (مـنـجـح
بن رباح) از خوشحالی پرید و با شتاب برای رساندن پیام حضرت باقر (علیه
السلام) حرکت کرد. هنگامی که رفت حضرت باقر (علیه
السلام) فرمود:
مـردی از اهل یمامه، که جویبر نام داشت، در جستوجوی
اسلام ، نزد رسول اکـرم آمـد و
اسلام آورد و
مسلمان خوبی هم شد. او شخصی کوتاه قد، زشت چـهـره، نـیـازمـند، برهنه و از زشت رویان سیاه پوستان بود. به خاطر غـریبی و نیازش، رسول اکرم او را به خود وابسته ساخت و از غذا، خرما و... بـه او میداد و بـه او دسـتـور داد: در مـسجد باشد و در
مسجد بـخـوابـد، تـا ایـن کـه غـریـبهایی که
مسلمان میشدند در مسجد
زیاد شدند....
روزی رسـول الله (صلیاللهعلیهوآله) به جویبر نگاه رحمتآمیزی کرد و فرمود: ای جویبر کاش ازدواج میکردی....
جـویبر گفت:
پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا! چه کسی به ازدواج با من گرایش دارد؟
من نه حسب و نسب دارم و نه مال و جمال. کدام زن، خواستار من است؟
رسـول اکرم فرمود: ای جویبر، خداوند با
اسلام هر کسی را که در جاهلیت شـریف بود، پایین آورد و هر کسی را که در جاهلیت پایین بود، با
اسلام عزیز و شریف ساخت....
سپس پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: ای جویبر، نزد
زیاد بن لبید برو، او از بزرگان بـنـیبـیاضه (یکی از قبیلههای انصار) است و به او بگو: من فرستاده رسـول خـدا (صلیاللهعلیهوآله) بـه سـوی تـو هـستم و او میگوید: دخترت (الذلفإ) را به ازدواج جویبر درآور....
زیـاد گفت: ما دختران خود را تنها به ازدواج هم ردیفها و هم رتبههای خود، از انصار، در میآوریم. ای جویبر! برو، تا من خودم رسول خدا را دیدار کنم و عذر خویش به او بگویم.
جـویـبر برگشت و با خود میگفت: نه قرآن به این چنین نازل شده است و نـه
نبوت مـحمد به این چنین. (الذلفإ) سخنان جویبر را از پس پرده شنید و به سوی پدرش فرستاد و گفت: این چه گونه سخن گفتن بود؟
دختر گفت: به خدا
سوگند ، جویبر در محضر رسول خدا به وی دروغ نمیبندد و فرستادهای بفرست و او را برگردان.
زیـاد فـرسـتاد و جویبر را برگرداند و به او گفت: مرحبا به تو، لختی درنـگ کن تا برگردم و خود را به رسول خدا فرمود رساند و گفت: پدر و مـادرم بـه فـدای شـما، جویبر چنین پیامی آورده است، من به او روی خـوش نـشـان ندادم و فکر کردم، با شما دیدار کنم و بگویم: ما دختران خود را به ازدواج
انصار ، همردیفان و هم شانهای خود در میآوریم.
پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله): ای
زیاد! جویبر مومن است و مرد مومن، همردیف زن مومن اسـت و مـرد
مسلمان هم شان زن
مسلمان است او را همسر ده و از او روی مگردان....
سـپـس برای دخترش جهیزیه تهیه کرد و او را آماده ساخت و بعد به سراغ جـویـبـر فـرسـتـاد و گـفـت: آیا خانهای داری که همسرت را به آنجا بیاوریم؟
گفت: به خدا سوگند هیچ منزلی ندارم....
برای او منزلی سامان دادند و فرش و اثاثیه و غذا برای او تهیه دیدند و بـر او لـباس پوشاندند و (الذلفإ) را داخل حجله بردند و جویبر را شبانگاه وارد اتاق کردند).
مـهـم در ایـن رخداد تاریخی، این است که جویبر، نه تنها مال و منال، شرف و حسب نداشت، بلکه زیبایی و قد و قامت مناسب نیز نداشت.
بـه هر حال، بیان روشن پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) درباره برابر و هم کفو بودن مومنان بـا یـکـدیـگـر هـیچ قابل توجیه نیست و راه را برای تمامی توجیههای امروزی میبندد.
سند حدیث هم در خور خدشه نیست؛ زیرا کلینی از محمد
بن یحیی از احمد
بن محمد
بن عیسی از حسن
بن محبوب از مالک
بن عطیه از ابی حمزه ثمالی نقل میکند که همه از افراد
موثق هستند و جای بحث ندارد.
۱. پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) تمامی
کلام زیاد را رد نکرد؛ یعنی دختر دادن به هم قـبـیـله و همردیف اشکالی ندارد ولی اینکه کسی فکر کند که نباید با دیـگـری ازدواج کرد و تقاضای ازدواج دیگری را رد کند، مشکل ساز است. بـه دیـگـر سـخن، افزون بر افراد قبیله بنیبیاضه و دیگر قبیلهها و عـشیرههای انصار، مسلمانان دیگر از مهاجران، سفید پوست، سیاه پوست، همه، هم کفو و همردیف با قبیله بنیبیاضهاند.
۲. در
حدیث آمده بود: وقتی که ابن ابی رافع حاضر نشده بود دختر خود را بـه مـنـجـح بدهد، منجح از ناراحتی و خواری تقاضای
مرگ کرد و این احـسـاس ذلـت و خواری برای جامعه مشکل ساز است. اگر همردیف آمد و به بـهانههای واهی، مانند (قبیله، مال،
جمال و... به او زن داده نشد و او سـرافـکـنـده و شـرمـنـده شد، ممکن است فکرهای انحرافی، مانند حس انـتـقـامجـویـی و مـانند آن در وجود او رشد کند و فسادهای فراوانی بیافریند که در احادیث دیگر به آنها اشاره شده است.
۳.
زیاد بن لبید، در
آغاز فکر میکرد که پیامبر جویبر را فرستاده اسـت، تـا از وی کمک مالی و... بخواهد. از این روی، جویبر گفت: پیام پیامبر را آشکارا بیان کن؛ زیرا برای من افتخاری است. وقتی فهمید مـسـالـه چیز دیگری است و باید شانها و اعتبارهایی را که برای خود و دخـتـر خـود میپنداشت، زیر پا بگذارد، خیلی زود دوری گزید و خود را کنار کشید.
اگر فهم عمیق دخترش نبود، او خواسته پیامبر را رد میکرد و برابر گفته دخترش
کافر میشد.
۴. بـیگـمان زنان و دختران دیگر که از نظر اجتماعی در جایگاه و لایه پـایـینتر از (الذلفإ) باشند و از نظر زیبایی به زیبایی وی نباشند نـیـز، وجود داشته است؛ زیرا (الذلفإ) یعنی (دخترک بینی نازک و خوش انـدام) انتخاب چنین دختری برای جویبر، بیانگر برنامه و هدفی است که
اسـلام داشـته و آن ساختن و پرداختن انسانها و از بین بردن افتخارهای قـبـیـلـهای و جـلوگیری از نازش به مال و شان و ایجاد پیوند عمیق و ناگسستنی بین مومنان بوده است.
۵. ایـن
حدیث در صدد بیان این نبود که به خویشان و هم کفوان عرفی و هـم حـسـبها نباید همسرداد و درصدد بیان این جهت نبود که بگوید حتما بـایـد زنـان زیبا را به مردهای زشت داد، یا دختران ثروتمند را باید بـه زنی مردان فقیر و تهی دست در آورد، بلکه درصدد بیان این جهت بود کـه ایـن گـونـه امـور شانی ایجاد نمیکند و ثروتمند و جاهمند شانی برتر از فقیر ندارد، زیبا روی شانی بالاتر از زشت روی ندارد.
۲. روایـات بـسـیاری را در این باره کلینی در کافی جمع کرده است، از جمله:
(پـیـامـبـر (صلیاللهعلیهوآله) صباغه دختر زبیر
بن عبدالمطلب را به ازدواج مقداد
بن اسود درآورد.
امام صادق (علیه
السلام) میفرماید: پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) چنین ازدواجی را ترتیب داد، تـا ازدواجـها راحت شود و به او تاسی شود و معلوم شود که گرامیترین کسان نزد
خدا ، پرهیزگارترینهایند.
در روایت دوم در همین باب، همین حدیث را نقل میکند و در آنجا زبیر را مـیشناسد که برادر پدر و مادری عبدالله و ابوطالب بود. بنابراین دخـتـر زبـیر از عشیره و قبیلهای شریف و
نوه عبدالمطلب و دختر عموی حـقیقی پیامبر اکرم بوده است. و حضرت او را به عقد مقداد درآورد، که پـسـرخـوانده اسود
بن عبدالمطلب است و پدر حقیقی او عمرو بوده است و اسـود
بـن عـبدالمطلب، او را پسر خوانده خود قرار داده است. بیگمان هدف از این ازدواج شکستن شوون طبقاتی و حسب و نسبت بوده است.
۳. در روایت دیگری در کافی آمده است:
عـبـدالملک
بن مروان جاسوسی در
مدینه داشت، که رخداد و خبرهای آنجا را بـرای وی مـینوشت. در ضمن خبرها نوشت: حضرت سجاد کنیزی داشت، آن را آزاد کـرد و سـپـس بـا وی ازدواج کرد. عبدالملک، نامهای به حضرت سـجـاد نـوشت: به من خبر رسیده است: که با کنیزک آزاد شدهات ازدواج کـردهای! در حالی که میدانی در قریش هم کفو و همردیف وجود دارد که بـه او سـر فـراز شـوی و از وی بـچه دار شوی. تو نه به حال خودت فکر کردهای و نه برای فرزندانت آبرویی باقی گذاشتهای!
حـضـرت در جـواب وی نـوشت: نامه سرزنش آمیزت درباره ازدواج با کنیزک آزاد شـدهام، به دستم رسید و گمان میکنی که در بین زنان قریش، کسی بـاشـد کـه با او سرفراز شوم و او را برای بچه دار شدن برگزینم؟ ولی بـدان که بالاتر از رسول اکرم کسی در مجد و بزرگواری نیست (و او
کنیز را پـذیـرفـت و جویریه را آزاد و آن گاه با او ازدواج کرد) من کنیزک خـود را بـه خاطر
پاداش الهی آزاد کردم و از ملکم بیرون رفت، سپس او را بـر
سنت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به خود باز گرداندم. کسی که در دین خدا پاک و پـاکـیـزه بـاشـد، ایـن امور به او گزندی وارد نمیسازد و خداوند به وسـیله
اسلام، فرومایگیهای جاهلیت را برطرف ساخت و کاستیها را جبران کـرد و فـرومـایـگی را از میان برد. بنابراین، بر انسان مومن سرزنشی نیست و فرومایگی تنها فرومایگی جاهلیت است.
هنگامی که عبدالملک
نامه را خواند آن را پیش پسرش
سلیمان انداخت، او نـیـز، خواند و گفت: ای امیرمومنان! چه قدر علی
بن الحسین بر تو فخر فروخته است.
عـبـدالـملک گفت: چنین نگو. او سخن پرداز بنیهاشم است که سنگ را میشـکـافـد و از
دریا آب بر میگیرد. پسرم، علی
بن الحسین از جهتی که مردم در آن جهت مرتبه شان پایین میآید، بلند مرتبه میشود).
الـف. شـان به خود گرفتن، و خود را برتر از دیگران دانستن اگرچه از ویـژگـیهای درونی انسانهاست و هر کسی به گونهای میخواهد خود را با اهمیت بداند و پادشاهان نیز دوست دارند که به این مساله دامن بزنند، ولی
اسلام هیچ گونه ارزشی برای این امور قائل نشده است.
ب. حضرت سجاد در این حدیث به روش پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) اشاره کرد که شاید نـظـرش بـه ازدواج آن حـضـرت با جویریه دختر رئیس قبیله بنیالمصطلق بوده است.
هـمـچـنـیـن آن حـضرت ماریه قبطیه را که به عنوان
هدیه از مصر برایش فـرسـتـادند، قبول کرد و او را به همسری برگزید و از وی صاحب فرزندی به نام ابراهیم شد.
او هـمـچنین صفیه دختر حیی
بن اخطب را به ازدواج خود درآورد.
و به هـر حـال در تـمامی این ازدواجها از بین بردن شوون مدنظر ایشان بوده اسـت. در حـالـی که بهترین همسرها را به او میدادند و او بزرگترین شـخـصـیـت دینی سیاسی مردم در آن زمان بود ولی با کنیزکان ازدواج میکرد، بـر روی زمـیـن مـینشست (یجلس جلسه العبید) بر الاغ برهنه سوار میشد (یرکب حمار العاری) تا بر تمامی اعتبارها و شانهای این گونه، خط بطلان بکشد.
ج. از روایـت بـر میآید: از نظر حاکمان وقت و سیاستمداران روزگار، حـضرت سجاد مرتکب خطای فاحشی شده بود که مساله شوون را نگه نداشته و بـا کـنـیـز آزاد شـده خـودش ازدواج کـرده بـود. به همین جهت،
جاسوس عـبـدالملک خبر را به گوش او رساند و او نیز، به سرزنش حضرت پرداخت. از این جا میتوان نتیجه گرفت: پافشاری بر این گونه شوون، فکری اموی و مـروانـی است و پشت پا زدن به این شوون و خود را همردیف مردم دیدن و مردم را هم سطح خود دیدن، مسالهی نبوی و علوی است.
۴. در
روایت دیگری آمده است:
(
موالی (بردگان آزاد شده) به خدمت حضرت علی (علیه
السلام) رسیدند از عربها شکوه کـردنـد و گـفتند: رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) به ما و آنان به گونه برابر بخشش میکرد و به
سلمان و بلال و صهیب همسر داد ولی اینان ابا میکنند. حضرت امـیـر (علیه
السلام) نزد آنان رفت و با آنان سخن گفت. عربها فریاد برآوردند که ابـا مـیکـنـیم، بله، ای ابوالحسن، ابا میکنیم (که آنان را با خود بـرابـر بدانیم) حضرت علی (علیه
السلام) خشمناک خارج شد و از شدت خشم ردایش روی
زمین میکشید و میگفت:
(ای مـوالـی (بردگان آزاد شده) اینان شما را همانند
یهود و
نصارا میدانند، از شما زن میگیرند و به شما همسر نمیدهند و آن مقدار بخشش کـه خـود دریـافت میکنند، به شما نمیدهند. شما به تجارت بپردازید، خـدا بـه شـمـا برکت میدهد. از رسول خدا شنیدم که میفرمود: رزق ده جزء است، ۹ جزء آن در تجارت و یکی در چیزهای دیگر).
از ایـن حدیث، افزون بر مطالب گذشته، روشن میشود که در بخشش از بیتالمال فرقی بین عرب و عجم و اصیل و مولی نیست و پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) به هـمـه بـه گونه برابر بخشش میکرد و پس از پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) سنت او دگرگونی یـافته است و چنان آن فکر کژ، انحرافی و برابر با خواست درونی آنان، رشـد کـرده کـه جـسورانه میگویند: ما از
سنت رسول (صلیاللهعلیهوآله) ابا میکنیم و مولی را مانند اصیل قرار نمیدهیم.
۵. در بـابـی دیگر از کافی و باب ۲۸ وسائلالشیعه روایات بسیاری نقل شـده که مضمون مشترک آنها چنین است: اگر کسی، به خواستگاری دختر شما آمـد، کـه اخلاق و دین او را قبول دارید، او را رد نکنید و گرنه موجب
فساد بزرگی میشود.
از جـمـله علی
بن اسباط به حضرت باقر (علیه
السلام) درباره ازدواج دخترانش نامه نوشت و گفت:
(به هیچ روی، کسی مانند خودم نمییابم. حضرت باقر (علیه
السلام) نوشت: مطلبی که راجـع بـه دخـترانت گفته بودی که شخصی همانند خودت نمییابی فهمیدم. در این مساله دقت نکن؛ زیرا رسول اکرم فرمود:
اذا جـإکم من ترضون خلقه و دینه فزوجوه الا تفعلوا تکن فتنه فی الارض وفساد کبیر).
وقـتی کسی برای خواستگاری آمد خلق و دینش مورد رضایت شما بوده به او هـمسر بدهید. اگر چنین نکنید، در زمین فتنه و فساد بزرگی پدید خواهد آمد).
از ظاهر سوال روشن است که خواستگاران اهل تدین و امانت بودهاند ولی از نـظـر کمالها و برتریها، در رتبه او نبودهاند، چون علی
بن اسباط شـخـص مـوثق و جلیل القدری است وقتی میگوید: کسی مانند من پیدا نمیشود، از بـاب
غرور و خـود بـزرگبینی به مساله نگاه نمیکند، بلکه مـسـالـه عـقـیدتی دینی را در نظر میگیرد. به هر حال، وقتی کمالهای مـعـنـوی شـانـی نـیاورد، امور اعتباری بیارزش دنیای، بی هیچ شک و گمانی، برای کسی شانی درست نمیکند.
روایـات در ایـن بـاب بـسیار است و مجال یادآوریهای آنها بیش از این نیست.
آنـچـه تـا این جا روشن شد: حسب و نسب و مقامهای اعتباری در ازدواج، نـباید نقشی داشته باشند و همه قومها و قبیلهها از این جهت بـرابـرنـد. مـومـن، در ازدواج، هـمـردیف مومن است و تمامی شرافتهای قـبـیـلگی و اعتباری به دور افکنده شده است. برخلاف اینکه طبع مردم، بـه پـیـروی ایـن امتیازها و پذیرش آنها عادت کرده است، ولی
اسلام میگوید: ویـژگـیـهـای ایمان،
تقوا و... هیچ گاه نباید با حسب و نسب، هـمـردیف قرار گیرد و هیچ گاه نباید حسب و نسب بر ایمان برتری یابد.
حـال کـه بـحـث شـان از نظر قرآنی، روایی تاریخی و فتوایی بررسی شد، مـنـاسـب اسـت چـنـد روایـتـی کـه بـه نظر میرسد با بحثهای گذشته، نـاسـازگاری داشته باشند، ذکر شود، تا بتوانیم به یک جمعبندی کاملی برسیم.
۱. (پـیـامبر وقتی وارد مدینه میشود، در خانه ام ابی ایوب، سکنی میگـزیند و کسانی، مانند: سعد
بن عباده، اسعد
بن زراره، سعد
بن خیثمه، واسـیـد
بـن حـضـیـر و... بـه تـرتیب برای آن حضرت صبح و شام غذا میآوردند.
اسـیـد، روزی غـذایـی تهیه کرد و کسی را نیابید که غذا را برای حضرت بـیـاورد، نـاگـزیـر خـود آن را آورد: او مـرد شریفی بود و از نقبای دوازده گـانـهای بـود کـه پـیامبر (صلیاللهعلیهوآله) معین ساخته بود. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) در حالی که از
نماز بر میگشت با او روبه رو شد.
فرمود: خودت آوردی؟
گفت: بله یا رسول الله کسی را نیافتم که بیاورد.
پیامبر فرمود: بارک الله علیکم من اهل بیت).
۲. در حدیث مرسلی از حضرت صادق (علیه
السلام) نقل شده:
(باشر کبار امورک بنفسک وکل ما شف الی غیرک..).
امـور مـهم و بزرگ را خودت انجام بده و امور کوچک را به غیر واگذار. سـپـس مـثال میزند و میگوید: خریدن زمین و مانند آن را خودت انجام بده.
۳. الارقط نقل میکند: که حضرت صادق (علیه
السلام) به وی فرمود:
(از آدمـهایی که پیوسته در بازار دور میزنند نباش و کارهای کوچک را خـودت انـجـام نـده، بـرای مرد دارای حسب و
دین سزاوار نیست که خرید چـیزهای کوچک را به عهده بگیرد. سزاوار است که انسانهای دارای حسب و نـسـب و دین، خریدن سه چیز را به عهده بگیرند: زمین، برده و شتر).
راوی حـدیـث سـوم: (الارقـطـ) ناشناخته است و خبر دوم نیز مرسل است و اعـتـبـاری بـه آن نـیست. حدیث نقل شده از بحارالانوار نیز،
سند قابل اعتنایی ندارد.
ایـن روایـات بـر فـرض درسـتـی سند آنها با آنچه بیان شد، ناسازگاری نـدارند؛ زیرا یک وقت فرد از روی تکبر و حساب اینکه شان من برتر از چـنـیـن کاری است، از کاری سرباز میزند و میگوید: شان من بالاتر از کـشـاورزی اسـت، شان من بالاتر از اتوبوس واحد سوار شدن است و شان من بـالاتـر از بـه بازار رفتن و سبزی و میوه خریدن است، ولی گاهی وقتها بـه خـاطـر صـرفـهجـویـی در وقـت و اسـتـفاده از تمامی استعدادها و تـوانـاییها، به بچه یا خدمتگزار میگوید: سبزی را شما بخرید. تا من از فـرصـت اسـتـفـاده کنم و کار مهم تری که از عهده شما ساخته نیست، انـجـام دهـم. ایـن تـقـسـیـم کـار است، نه شانی و اعتباری برای خود انـگـاشـتن. گویا مجموع این سه داستان در همین راستا بود، آوردن غذا بـرای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را،
غلام یا فرزند اسید نیز میتوانستند انجام دهند، بـنـابـرایـن، اگـر غـلام میبود، اسید کار را به او وا میگذارد ولی اکـنـون کـه غـلام نـیـسـت، بـدون در نظر گرفتن رتبه والای خانوادگی و عشیرگی، خود، غذا را میآورد.
و در دو حـدیـث نـقل شده از کافی نیز روشن است که بهطور معمول، وقت انـسـان بـا حـسب و نسب و جاهمند، ارزش دارد و سزاوار نیست، وقت با ارزش خـود را کـه خـیـلـی از گـره هـای شخصی و جمعی را میگشاید، به خریدهای جزئی و کارهایی که از دیگران بر میآید، هدر دهد.
بله، اگر زمانی کسی نبود که خریدهای جزئی را برای او انجام دهد و آن کـارهـا بـه زمین بماند به بهانه شرف و حسب، درست نیست که خلاف آموزههای
اسلامی است.
دیـگـر سخن، درست است که در روایت بحث حسب و
نسب مطرح است؛ اما شاید حـسـب و نسب عنوان مشیر باشد به اینکه جهت اصلی بحث، شان و مقامهای مـدیریتی و عمومی بود نه شخصی علاوه بر اینها بر فرض صحیح بودن سند و صرف نظر کردن از اشکالهای گذشته، این خبرها تنها به بهتر بودن رعایت شان دلالت میکنند.
۴. مـواردی را در شرع داریم که نشان میدهد در آنها شان از نظر
شارع مـورد امضا واقع شده است و به آنها توجه شده، در مثل چنین کسانی که کـارهـای مهم بسیار دارند نه اینکه وصف دخالتی در حکم داشته باشد و افـزون بـر ایـن وقـتـی دخـتر یزدگرد سوم به دست مسلمانان اسیر شد و
خلیفه خواست که وی را مانند دیگر اسیران تقسیم کند، حضرت علی (علیه
السلام) اعتراض کرد و فرمود:
(لیس لک ذلک اعرض عنها).
چـنـیـن حـقـی نـداری از ایـن کـار خودداری کن.
صبر کن تا او یکی از مسلمانان را اختیار کند سپس تو وی را از فیء او به حساب بیاور.
و در خبر دیگری فرمود:
(فـروش دخـتـران پـادشـاهان جایز نیست اگر چه
کافر باشند ولکن به او پـیـشنهاد کن که مردی از مسلمانان را اختیار کند و با وی ازدواج کند و مهریهاش را از سهم آن مرد از بیتالمال حساب کن).
محمد
بن جریر
بن رستم طبری (نویسنده دلائلالامامه که شخصی شیعی است و با صاحب تاریخ طبری فرق میکند) نقل کرده است:
(وقـتـی اسرای ایران به مدینه وارد شدند عمربن الخطاب تصمیم داشت که زنـان آنها را بفروشد. و مردانشان را
برده قرار دهد. حضرت علی (علیه
السلام) به او فرمود: پیامبر اکرم فرمود:
(بزرگان هر قومی را اکرام کنید.
عمر گفت: من شنیدم که فرمود:
(اذا اتاکم کریم قوم فاکرموه و ان خالفکم).
وقـتی بزرگ قومی نزد شما آمدند وی را گرامی بدارید اگر چه مخالف شما باشد.
حضرت علی (علیه
السلام) به او فرمود: اینان گروهی هستند که
تسلیم شما شدهاند و بـه
اسـلام مـایـل گشتهاند... سپس حضرت کوشش فراوانی کرد، تا همه آن اسیران آزاد شدند.
گـروهی از قریش مایل شدند که با زنان
اسیر ازدواج کنند. حضرت فرمود:
آنان بر ازدواج وادار نمیشوند، ولی اگر کسی را اختیار کردند (برابر خـواسـت خـود آنـان) عمل میشود. گروهی به شهر بانو
دختر کسری اشاره کـردنـد. او از پـس پـرده مـخـیـر شـد و خـواستگاری شد و مردان حاضر بودند....
سـپس خواستگاران به شهر بانو نشان داده شدند و او با دست به حسین
بن علی (علیه
السلام) اشاره کرد. دوباره سخن مخیر بودن وی تکرار شد، با دستش اشاره کـرد و گـفـت: اگـر اخـتـیار با من است این را (اختیار کردم) و حضرت علی (علیه
السلام) را ولی خود قرار داد و حذیفه
خطبه عقد را خواند...).
در مـجـمـوع ایـن نقلهای تاریخی اگر چه اختلافهایی وجود دارد، در مثل گـروهـی میگویند: این واقعه در زمان
عمر اتفاق افتاد و گروهی دیگر آن را مـربـوطـ بـه زمان عثمان میدانند و... ولی آنچه که مشترک است ایـن کـه بـزرگ یـک قـوم، مـانـنـد دیـگر اسیران نیست و برایش حقوقی نـگـهداشته و در نظر گرفته میشود که برای اسیران دیگر در نظر گرفته نمیشود. و این خود صحهگذاری بر مساله شان است.
از بحث سندی درباره این واقعه خودداری میکنیم؛ زیرا رخدادهای تـاریـخی از این گونه، در کتابهای
زیادی نقل شده، ولی بهطور معمول، مـرسـل هستند و سندی که درخور اعتنا باشد، ندارند. از سوی دیگر، مثل ایـن کـه هـمـگـان ایـن گـونـه مـقولهها و رخدادها را پذیرفتهاند. بنابراین، به بحث دلالی آن میپردازیم:
ایـن گـونه امور نیز، ممکن است مربوط به شان نباشند و امور دیگری در آنها در نظر گرفته شده باشد.
در مـثـل، بـچـهای که درخانوادهای مرفه بزرگ شده و به کارهای سخت: قائلی باقی، کشاورزی و... عادت نکرده است. حال اگر برای شغل او، حال و وضـع کار او، آسان گیریهایی در نظر بگیرند، شاید نه از باب اعتبار و شـان اوسـت، بلکه از باب اینکه همین مقدار از شغل برای او، بسیار توان فرساست و او تحمل بیش از این را ندارد.
دیـگر آن که، همان گونه که پیش از این بیان شد اسیر گرفتن کاری بوده خـلاف
قاعده و از روی ناگزیری، از این روی با هر بهانهای که امکان داشـتـه اسیران را آزاد بکنند، آزاد میکردهاند و حضرت علی (علیه
السلام) نیز، بـرابـر هـمین نقلهای تاریخی، تمام تلاش خود را برای آزادی اسیران به کـار برد. در آغاز سعی کرد، با استفاده از سخن پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) اکرام بـه کریمان قوم، دختر یزدگرد را از اسارت نجات دهد، تا او با اختیار خـود هـمسری برگزیند و سپس کوشش خود را در راه آزادی دیگر اسیران به کـار بـرد، مانند کاری که پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) در
غزوه بنیالمصطلق انجام داد. حـضرت، جویریه، دختر رئیس قبیله بنیالمصطلق را خرید، آزاد کرد و بـا او پـیوند زناشویی بست. و مسلمانان چون دیدند خویشاوندان همسر پـیـامـبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) در نزد آنان اسیرند و این، ننگی است برای آنان از این روی، همه اسیران بنیالمصطلق را آزاد کردند.
بـاز مـانـنـد همین کار، در غزوه هوازن پدید آمد. بسیاری از مردان و زنـان قبیله ستیزهگر، در این جنگ اسیر مسلمانان شدند. کسانی از این قـبیله که حلیمه سعدیه،
مادر رضاعی پیامبر اکرم از آنان بود، نزد پـیـامـبـر اکـرم (صلیاللهعلیهوآله) آمدند: حضرت فرمود: سهم خود را بخشیدم، سهم بنیهاشم را هـم، کـه اخـتیارشان در دست من است، بخشیدم. شما بین نماز بـپـاخـیزید و از مسلمانان بخواهید که اسیرانتان را آزاد کنند و مرا شـفـیـع قـرار دهـیـد و آنـان ایـن چـنین کردند و اسرای خود را آزاد کردند.
بـه هـر حـال، نـکـتـه مهم این است که در تمامی این رخدادها، پیامبر اکـرم (صلیاللهعلیهوآله) و حـضرت علی (علیه
السلام) میخواستند به گونهای اسیران را آزاد کنند و سـخـنان حضرت علی (علیه
السلام) پیرامون دختر یزدگرد احتمالا از همین
باب بوده است، نه از باب قبول شانی برای او.
۱. در آیات و روایات، هیچ دلیلی بر جایز و
واجب بودن نگهداشت شانهای اعـتـبـاری و شـانهای پدید آمده از عنوانهای اعتباری یافت نشد، بلکه لبه تیز حمله انبیاء و اولیاء متوجه این شان بود.
۲. نـیـازهـای انسان فراتر از نیازهای مادی اوست و همان طوری که
بدن افـراد تـفـاوتـهـایـی دارد،
روح و روان آنان نیز تفاوتهایی دارد که نـگـهـداشـت آنها لازم است و بازشناخت آن به عهده خود افراد است: (بل الانسان علی نفسه بصیره).
۳. برآورده ساختن نیازهای درونی، باید از اموال شخصی خود طرف باشد و از بیتالمال نمیتوان استفاده کرد.
۴. کـسانی که نگهداشت شان را واجب یا جایز میدانند، تامین هزینه آن را بـه عهده اموال شخصی آنان میدانند و استفاده از بیتالمال را در این راه جایز نمیدانند.
۵. سادهزیستی در گرو حل فقهی مساله شان است و با واجب بودن نگهداشت شان، جایی برای سادهزیستی نمیماند.
۶. شان به معنای اعتباری آن، در کتابهای فقهی سابقه طولانی ندارد.
۷. محروم ساختن سادات از زکات به خاطر نگهداشت شان نبوده، بلکه برای نـگـهـداشـت حـال فـقـیـران بوده است و اینکه مردم نپندارند پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) خـواسـته از حکومت و مقام خود راه درآمدی برای
اهلبیت خود باز کرده باشد.
۸. پارهای از کـارهـا و سخنان پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) یا ائمه اطهار (علیه
السلام) که شـاید از آنها نگهداشت شان و شانیت استفاده شود، علتهای دیگری دارد، بنابراین نمیتوان گفت که آنان برای شان اعتباری قائل بودهاند.
بـا تـوجه به آنچه بیان شد، اگر همه صاحبان
فتوا بپذیرند که نگهداشت شـان واجب نیست، و فتوای خود را در بحث
حج و مانند آن اصلاح کنند، آن گـاه راه بـرای سـفـارش، سادهزیستی یا فتوای به سادهزیستی و بیان امـور اخلاقی باز میشود وگرنه سفارش به سادهزیستی با فتوای به واجب بـدون نگهداشت شان، ناسازگار میشود. سفارش به سادهزیستی از سوی هر کـسـی، گـرچـه از سـوی امام امت که همگان عاشق روش، منش و سایر صفات اویند، به سرانجام نمیرسد.
و هـمـیـن گـونه که در این سالها جامعه با شتاب به سوی زیب و زیور و زنـدگی پر زرق و برق پیش رفته باز هم با همین شتاب به پیش خواهد رفت و کـم کـم سادهزیستی انبیاء و اولیاء به یک امر اسطورهای دگرگون خواهد شد.
(۱) سید روحالله خمینی، صحیفه نور.
(۲) علامه مجلسی، بحارالانوار.
(۳) صبحی صالح، نهج البلاغه.
(۴) لغت نامه دهخدا.
(۵) فرهنگ لاروس.
(۶) سید محسن طباطبایی حکیم، مستمسک عروه الوثقی.
(۷) امام خمینی، تـوضـیـح الـمسائل.
(۸) شیخ حر عاملی، وسائلالشیعه.
(۹) معتمد العروه، کتاب الحج.
(۱۰) طبرسی، تفسیر مجمع البیان.
(۱۱) محقق حلی، شرایع
الاسلام.
(۱۲) محقق اصفهانی، کشف اللثام.
(۱۳) علامه حلی، تذکره الفقهاء.
(۱۴) شهید اول محمد
بن مکی، الدروس الشرعیه، موسسه نشر
اسلامی، قم.
(۱۵) محمد
بن علی موسوی عاملی، مدارک الاحکام.
(۱۶) الشیخ محمد حسن النجفی الجواهری، جواهر الکلام.
(۱۷) سید محمد کاظم یزدی، العروه الوثقی.
(۱۸) محقق حلی، شرایع
الاسلام.
(۱۹) ابن اثیر، النهایه، موسسه نشر
اسلامی.
(۲۰) شیخ مفید، المقنعه.
(۲۱) علامه آقارضا همدانی، مصباح الفقیه، مکتبه المصطفوی.
(۲۲) حـسـیـنـعلی منتظری، کـتـاب الـزکـاه، المرکز العالمی للدراسات الاسلامیه.
(۲۳) راغب اصفهانی، مفردات.
(۲۴) شیخ طبرسی، تفسیر مجمع البیان.
(۲۵) شیخ طوسی، الاستبصار.
(۲۶) کلینی، اصول کافی.
(۲۷) ابن ابی الحدید، شـرح نهج البلاغه.
(۲۸) شیخ صدوق، من لایحضره الفقیه.
(۲۹) شیخ طوسی، تهذیب.
(۳۰) عبد علی
بن جمعه العروسی حویزی، تفسیر نورالثقلین.
(۳۱) کلینی، فروع کافی، دارالکتب الاسلامیه.
(۳۲) سید ابوالقاسم خویی، معجم الرجال.
(۳۳) عبد الملک
بن هشام معافری مصری، السیره النبویه، دارالمعرفه.
(۳۴) قرآن کریم.
برگرفته از مقاله سادهزیستی از دیدگاه امام خمینی - مجله فقه -دفتر تبلیغات اسلامی-شماره۲۱