قال رسول الله صلی الله علیه واله وسلم: "إن لله تبارک و تعالی تسعة وتسعین اسما مائة إلا واحدا، من أحصاها دخل الجنة، وهی: الله، الاله، الواحد، الاحد، الصمد، الاول، الآخر، السمیع، البصیر، القدیر، القاهر، العلی، الاعلی، الباقی، البدیع،...."
بعضی گفتهاند: باقی آن است که در آینده چنان باشد که در ازل بوده است. و برخی گویند: باقی نخستین موجودی است که آغاز ندارد و آخرین موجودی است که پایان ندارد.
متکلمان در اینباره اشکال کرده و گفتهاند: اطلاق «بقا» ـ از لحاظ لغوی ـ بر ممکنات صادق است نه بر واجب الوجود؛ و درباره ذات واجب، بقای بیحدوث و بینهایت لازم است.
برای رفع این اشکال، بر برخی از تعریفها، قید کائنٌ لابحدوث و نظیر آن را افزوده و در حقیقت، مفهوم وسیعی را بر مصداق «واجب الوجود بذاته » تطبیق کرده و به بیان خصوصیات آن پرداختهاند؛ در حالی که مفهوم «باقی » ـ صرف نظر از خصوصیات برخی مصادیق ـ از مفاهیم روشن عرفی است که بر دریافت ابتدایی ما چیزی نمیافزاید، و به اصطلاح اهل منطق، «شرح الاسم » است. قاضی عبدالجباربن احمد
، با توجه به این نکته، «باقی » را به گونهای تعریف میکند که با مفهوم عرفی سازگار باشد. او میگوید: خداوند باقی است و باقی موجودی است غیرمتغیر و غیرمتجدّد؛ و این کلمه در لغت، برای جداسازی متجدد از غیرمتجدد وضع شده است. سپس از قانون «اطّراد» ـ یعنی اینکه این لفظ در معنی موجود غیرمتجدد فراوان به کار رفته است ـ چنین نتیجه میگیرد: و لاِ نَّ هذه الاسماء تُؤخَذُ من الشّاهد ثُمَّ تُجری الغایب (صفاتی را که افراد بر خداوند ناپیدا اطلاق میکنند از تجربه عینی خود در این جهانِ پیدا برمی گیرند). پس استعمال این واژه درباره خدا و ممکنات، حقیقی است نه مجازی؛ و در اطلاق آن حادث نبودن شرط نیست.
گفتنی است که واژه های «باقی » و «دائم » و «ابدی »، از لحاظ معنی، متقارب و ناظر به سرانجام موجودند. و واژه های «قدیم » و «ازلی » با معنای واحد، ناظر به آغازند. جمله "هُوَ الاوّل و الا´ خر"
گوید: خداوند واجب الوجود بذاته است، یعنی به هیچ وجه عدم پذیر نیست، و چیزی که چنین ویژگی داشته باشد، وجودش در ازل و ابد ذاتی است. ازینرو، دواموجود او در ازل، ملازم با قِدَم، و پیوستگی وجود او در ابد، ملازم با بقاست.
آنها را چنین منعکس کرده است: ۱) جُبّائی گوید: الباقی باقٍ لا ببقاء و الفانی یفنی لابفناء غیره؛ بقا در باقی و فنا در فانی چیزی زاید بر ذات آن دو نیست. ۲) ابوهذیل معتقد است: البقاءُ غَیر الباقی و الفناءُ غَیر الفانی؛ بقا و فنا غیر از باقی و فانی است. ۳) برخی از متکلمانبغداد، بر این باورند که بقای شیء غیر از خود آن است، لیکن فنای آن، همان پایان پذیری آن است نه فنای دیگر؛ بقاء الشیء غیره و لیس فناء، و الفانی یفنی لابفناء. ۴) از هشام بن حکمنقل شده است: صفت بقا و فنا، نه ذات باقی و فانی است و نه غیر ذات آن دو؛ البقاء صفة للباقی لاهو هو و لاغیره، و کذلک الفناء. اینکه بقای شیء خود آن شیء است یا غیر آن، بحثی است که از نزاعمتکلمان درباره صفات خداوند سرچشمه گرفته و یکی از دیرین ترین مسائل کلامی را پدید آورده است. گروهی از آنان، صفات خدا را عین ذات او میدانند و میگویند: ذات و علم خدا متعدد نیست و در وجود او ذات و صفت یکی است. و گروهی دیگر، بر این عقیدهاند که ظواهرالفاظ صفات، حاکی از تعدد است. گروه نخست، «صفاتیه » و گروه دوم «نُفاة الصّفات » خوانده شدهاند. فخررازی به نزاع این دو گروه و ادله آنان اشاره کرده است.
می گوید: نزد بیشتر اصحاب ما (اشعریان ) «آخِر» به معنای «باقی » است؛ و این نشان میدهد که بقا صفت خداوند است. به گفته اشعری، همه اشعریان، جز باقلاّنی، باقی را صفت ازلی خدا دانستهاند.
این گروه برای اثبات مدعای خود، بر دو اصلاستناد میکنند: ۱) در زبان عربیلفظ مشتق، مفید معنی ذات و صفت اوست، یعنی باقی ذاتی است دارای صفت بقا. ۲) عینیت ذات با صفات، صفات را نفی میکند، و لازمه قبول آن، نفی بقا درباره خدا خواهد بود. و لذا اشعریان برای ذات خدا، که قدیم است، هشت صفت قدیم نیز قائل شدهاند.
۱) زاید بودن بقا بر ذات خدا با واجب الوجود بودن او منافات دارد، زیرا لازم میآید که خدا در بقا محتاج به غیر باشد. ۲) بقا نیز مانند ذات خدا باید واجب الوجود باشد، و گرنه ایجابدور یا تسلسل میکند. علامه حلی این بحث را جامعتر مطرح ساخته و ادله صفاتیان را رد کرده است.
۱) فهممعنای باقی به اینهمه تکلفات نیاز ندارد؛ هرگاه چیزی در دو «آن» بر یک حالت باشد، آن را باقی میگوییم. ۲) دلایل فلسفی، خصوصیاتی را درباره خداوند ثابت کرده است که در مفهوم باقی نیست؛ مانند اینکه: بقای او پیراسته از حدوث است، بقای او فناپذیر نیست و بقای او عین ذات اوست. اگر بخواهیم این خصوصیات را در مفهوم باقی جستجو کنیم، بر لغت باقی تحمیل کردهایم. ۳) از نظر فلسفی، هر چیزی که در بیش از یک مقوله تحقق پذیرد، بذاته، تحت مقوله (مقولات دهگانه ) درنمیآید بلکه در هر مقوله، عین آن مقوله خواهد بود؛ مانند حرکت که در مقوله کمّ و کیف تحقق میپذیرد و در هر مقوله از سنخ آن است. حرکت در کمّ از سنخ کمّ و حرکت در کیف از سنخ کیف؛ به عبارت وسیعتر، حرکت در جوهر از سنخ جوهر و حرکت در عرض از سنخ عرض است. بر این اساس، واقعیت بقا، چون اختصاص به مقولهای ندارد بلکه واجب و ممکن را فراگیر است و در میان ممکنات نیز تمام آن را شامل میشود، نمیتوان برای آن حدفلسفی، از قبیل اینکه عرض است یا جوهر، بیان کرد بلکه با الهام از این اصل، بقا در هر چیز را باید به سنخ آن وابسته دانست؛ یعنی بقا در واجب را واجب، بقا در ممکن را ممکن، بقا در جوهر را جوهر و بقا در عرض را عرض.