• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

پندهای عیسی

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



حضرت عیسی (علیهالسّلام) در سی سالگی رسما رسالت خود را به مردم اعلام نمود، و هر رسولی برای اثبات پیامبری و رسالت خود معجزه دارد.



عیسی (علیهالسّلام) به بنی اسرائیل گفت:
«انی قد جئتکم بآیه من ربکم؛ من از طرف پروردگار شما نشانه‌ای برایتان آورده‌ام.»
آن گاه پنج معجزه خود را به این ترتیب بر شمرد:
۱. من از گل چیزی به شکل پرنده می‌سازم، سپس در آن می‌دمم، به فرمان خدا پرنده‌ای می‌گردد.
۲. کور مادر زاد را بینا می‌کنم.
۳. مبتلایان به بیماری برص (پیسی) را بهبود می‌بخشم.
۴. مردگان را زنده می‌کنم.
۵. و از آن چه می‌خورید و در خانه خود ذخیره می‌نمایید، خبر می‌دهم.
قطعا در اینها نشانه‌ای برای شما به سوی حق است، اگر ایمان داشته باشید. (با توجه به این که در عصر عیسی (علیهالسّلام) علوم طب و درمان پیشرفت فوق العاده کرده بود، معجزات عیسی (علیهالسّلام) در این راستا بود که بر درمان همه اطبا، برتری داشت).
‌ای مردم! خداوند پروردگار من و شما است، او را بپرستید، نه من و نه چیز دیگر را. این است راه راست..
گروهی عیسی (علیهالسّلام) را تصدیق کرده، ایمان آوردند، ولی گروهی دیگر او را انکار کرده و معجزات او را سحر و جادو خواندند. عیسی (علیهالسّلام) هم چنان مردم را به سوی توحید دعوت می‌کرد، و با پند و اندرز، آنها را به راه راست هدایت می‌نمود.
روزی با حواریون (یاران خاص خود) از سرزمین اردن به بیت المقدس، حرکت کردند. در بین راه هر کور و شل را می‌دید به اذن خدا شفا می‌بخشید. به این ترتیب مردم را با آیات و نشانه‌های الهی، از بت پرستی و انحراف بر حذر داشته و به سوی خدای بزرگ راهنمایی می‌نمود.
[۳] ورعی و فرقانی، تاریخ انبیاء، ص۷۳۱.

شخصی از او پرسید: «سخت‌ترین چیز چیست؟» فرمود: «خشم خدا.» او پرسید: «چه چیز موجب دور ماندن از خشم خدا است؟» فرمود: «ترک خشم خود.» به گفته مولانا:
گفت عیسی را یکی هشیار سر چیست در هستی ز جمله صعب‌تر
گفتش‌ای جان! صعب تو خشم خدا که از آن دوزخ همی لرزد چو ما
گفت از این خشم خدا چبود امان گفت: ترک خشم خویش اندرزمان
کظم غیظ است‌ای پسر خط امان خشم حق یاد آور و در کش عنان
[۴] دیوان مثنوی به خط میرخانی، ص۳۲۷.



حواریون دوازده نفر از یاران مخصوص حضرت عیسی (علیهالسّلام) بودند که بعضی از آنها لغزش پیدا کردند. نامهایشان چنین بود: پطرس، اندریاس، یعقوب، یوحنا، فیلوپس، برترلولما، توما، متی، یعقوب بن حلفا، شمعون ملقب به «غیور»، یهودا برادر یعقوب، و یهودای اسخریوطی که به حضرت عیسی (علیهالسّلام) خیانت کرد. آنها با این که ایمان آورده بودند می‌خواستند با دیدن معجزه دیگری از عیسی (علیهالسّلام) که آن هم مربوط به آسمان باشد قلبشان سرشار از یقین گردد، به عیسی (علیهالسّلام) عرض کردند: «آیا پروردگار تو می‌تواند مائده‌ای از آسمان (یعنی غذایی از آسمان) برای ما بفرستد؟»
این تقاضا که بوی شک می‌داد، حضرت عیسی (علیهالسّلام) را نگران کرد، به آنها هشدار داد و فرمود: «اگر ایمان آورده‌اید از خدا بترسید.»
حواریون گفتند: «ما می‌خواهیم از آن غذا بخوریم تا قلبمان سرشار از اطمینان و یقین گردد و به روشنی بدانیم که آن چه به ما گفته‌ای راست است و بر آن گواهی دهیم.»
هنگامی که عیسی (علیهالسّلام) از حسن نیت آنها آگاه شد، به خدا عرض کرد: «خدایا! مائده‌ای (سفره‌ای از غذا) از آسمان برای ما بفرست تا عیدی برای اول و آخر ما باشد، و نشانه‌ای از جانب تو محسوب شود، و به ما روزی ده که تو بهترین روزی دهندگان هستی.»
خداوند به عیسی (علیهالسّلام) وحی کرد: «من چنین مائده‌ای را بر شما نازل می‌کنم، ولی باید متوجه باشید که مسؤولیت شما بعد از نزول این مائده، بسیار سنگینتر خواهد بود. اگر پس از مشاهده چنین معجزه آشکاری هر کس از شما به راه کفر رود، او را آن چنان عذاب کنم که هیچ کس را آن گونه عذاب نکرده باشم.» (مضمون آیات ۱۱۲ تا ۱۱۵، سوره مائده؛ ).
مائده نازل شد، و در میان آن چند قرص نان و چند ماهی بود و چون مائده در روز یکشنبه نازل شد، مسیحیان آن روز را روز عید نامیدند، و در دعای حضرت مسیح (علیهالسّلام) نیز آمده بود: «مائده موجب عید برای ما شود.» یعنی ما را به خویشتن و به وجدان و سرنوشت نخستینمان بازگرداند که براساس توحید و ایمان است.
روایت شده: پس از چند بار نزول مائده، خداوند به عیسی (علیهالسّلام) وحی کرد: «مائده را برای تهیدستان قرار بده نه ثروتمندان». عیسی (علیهالسّلام) چنین کرد، ثروتمندان به شک و تردید افتادند، و مردم را در مورد معجزه بودن مائده به شک انداختند. خداوند ۳۳۳ نفر از مردان آنها را به صورت خوک، مسخ نمود که حرکت می‌کردند و کثافات را می‌خورند. بستگان آنها گریه کردند و دست به دامن حضرت عیسی (علیهالسّلام) شدند، ولی آنها بعد از سه روز به هلاکت رسیدند.
[۶] علامه مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۱۴، ص۲۹۲.



روزی عیسی (علیهالسّلام) به حواریون (اصحاب نزدیک و خاص) خود فرمود: من کاری با شما دارم، آن را انجام دهید.» (از آن جلوگیری نکنید.)
حواریون: کارت را انجام بده، ما آماده هستیم.
حضرت عیسی (علیهالسّلام) برخاست و پاهای آنها را شست، آنها عرض کردند: «ای روح خدا! ما سزاوارتر به این کار هستیم.»
حضرت عیسی (علیهالسّلام) فرمود: سزاوارترین انسان به تواضع و فروتنی، «عالم» است، من این گونه به شما تواضع نمودم، تا بعد از من، شما نسبت به مردم، این گونه تواضع کنید.» آن گاه عیسی (علیهالسّلام) افزود:
«بالتواضع تعمر الحکمه لا بالتکبر؛ و کذلک فی السهل ینبت الزرع لا فی الجبل؛ بنای حکمت با تواضع ساخته می‌شود، نه با تکبر، و هم چنین زراعت در زمین نرم می‌روید، نه در زمین سخت.»


یکی از مهم‌ترین کارهای حضرت عیسی (علیهالسّلام) برای تبلیغ دین برنامه سیاحت و بیابانگردی بود. در یکی از این سیاحت‌ها، یکی از دوستانش که قد کوتاه بود و همواره در کنار حضرت عیسی (علیهالسّلام) دیده می‌شد، به همراه عیسی (علیهالسّلام) به راه افتاد، تا با هم به دریا رسیدند. عیسی با یقین خالص و راستین گفت: بسم الله، سپس بر روی آب حرکت کرد، بی آنکه غرق شود.
آن شخص قد کوتاه هم وقتی که عیسی (علیهالسّلام) را دید که بر روی آب راه می‌رود، با یقین خالصانه گفت: بسم الله، و سپس بر روی آب به راه افتاد، بی آنکه غرق بشود، تا به عیسی (علیهالسّلام) رسید. ولی در همین حال، «خودبینی» او را گرفت و با خود گفت: «این عیسی روح الله است که بر روی آب، گام بر می‌دارد، من نیز روی آب حرکت می‌کنم، فما فضله علی؟ بنابراین، عیسی (علیهالسّلام) چه برتری بر من دارد؟» همان دم زیر پایش بی قرار شد و در آب فرو رفت و فریاد زد: «ای روح الله! دستم به دامنت، مرا بگیر و از غرق شدن نجات بده.»
عیسی (علیهالسّلام) دست او را گرفت و از آب بیرون کشید و به او فرمود: «ای کوتاه قد! مگر چه گفتی؟» (که در آب فرو رفتی)
کوتاه قد: گفتم، این روح الله است که بر روی آب می‌رود، من نیز بر روی آب می‌روم. (بنابراین چه فرقی بین ما هست)، خودبینی مرا فرا گرفت (و در نتیجه به مکافاتش رسیدم).
عیسی (علیهالسّلام) فرمود: «تو خود را (بر اثر خودبینی) در مقامی که خدا آن را برای تو قرار نداده، نهادی. خداوند بر تو غضب کرد، اکنون از آن چه گفتی، توبه کن.»
او توبه کرد، آن گاه به مرتبه‌ای که خدا برایش قرار داده بود، بازگشت.


روزی حضرت عیسی (علیهالسّلام) و حواریون در سیر و سیاحت خود به روستایی رسیدند، دیدند اهل آن روستا و پرندگان و حیوانات آن، همه به طور عمومی مرده‌اند. عیسی (علیهالسّلام) به همراهان فرمود: «معلوم است که اینها به عذاب عمومی الهی کشته شده‌اند. اگر آنها به تدریج مرده بودند، همدیگر را به خاک می‌سپردند.»
حواریون: ‌ای روح خدا، از خداوند درخواست کن تا اینها را زنده کند تا علت عذابی را که به سراغ آنها آمده، برای ما بیان کنند، تا ما از کرداری که موجب عذاب الهی می‌شود، دوری کنیم.
حضرت عیسی (علیهالسّلام) از درگاه خدا خواست تا آنها را زنده کند، از جانب آسمان به عیسی (علیهالسّلام) ندا شد که: «آنان را صدا بزن.»
عیسی (علیهالسّلام) شبانه بالای تپه‌ای از زمین رفت و فرمود: «ای مردم روستا! »
یک نفر از آنها زنده شد و گفت: «بلی، ‌ای روح و کلمه خدا! »
عیسی: «وای به حال شما، کردار شما چه بوده؟» (که این گونه شما را دستخوش بلای عمومی نموده است)
مرد زنده شده: چهار چیز ما را مشمول عذاب الهی کرد:
۱. پرستش طاغوت
۲. دلبستگی به دنیا با ترس اندک از خدا
۳. آرزوی دور و دراز
۴. غفلت و سرگرمی به بازیهای دنیا
عیسی: دلبستگی شما به دنیا چه اندازه بود؟
مرد زنده شده: همانند علاقه کودک به مادرش. هنگامی که دنیا به ما رو می‌آورد شاد و خوشحال می‌شدیم، و هنگامی که دنیا به ما پشت می‌کرد، گریه می‌کردیم و محزون می‌شدیم.
عیسی: طاغوت را چگونه می‌پرستیدید؟
مرد زنده شده: ما از گنهکاران پیروی می‌کردیم.
عیسی: عاقبت کارتان چگونه پایان یافت؟
مرد زنده شده: شبی با خوشی به سر بردیم، صبح آن در «هاویه» افتادیم.
عیسی: هاویه چیست؟
مرد زنده شده: هاویه، سجین است.
عیسی: سجین چیست؟
مرد زنده شده: سجین، کوههای گداخته به آتش است که تا روز قیامت، بر ما می‌افروزد.
عیسی: وقتی به هلاکت رسیدید، چه گفتید و ماموران الهی به شما چه گفتند؟
مرد زنده شده: گفتیم ما را به دنیا باز گردانید، تا کارهای نیک در آن انجام دهیم و زاهد و پارسا گردیم، به ما گفته شد: «دروغ می‌گویید.»
عیسی: وای به حال شما! چه شد که غیر از تو، شخص دیگر از این هلاک شدگان با من سخن نگفت؟
مرد زنده شده: ‌ای روح خدا! دهان همه آنها با دهنه آتشین بسته شده است، و آنها به دست فرشتگان خشن، گرفتار می‌باشند. من در دنیا در میان آنها زندگی می‌کردم، ولی از آنها نبودم. (و مانند آنها گناه نمی‌کردم.) تا وقتی که عذاب عمومی فرا رسید و مرا نیز فرا گرفت. اکنون به تار مویی در لبه پرتگاه دوزخ آویزان می‌باشم، نمی‌دانم که از آن جا در میان دوزخ واژگون می‌شوم، یا نجات می‌یابم. (احتمالا عذاب این شخص، به خاطر ترک امر به معروف و نهی از منکر است.)
عیسی (علیهالسّلام) به حواریون رو کرد و فرمود:
«یا اولیاء الله! اکل الخبز الیابس بالملح الجریش، و النوم علی المزابل خیر کثیر مع عافیه الدنیا و الآخره؛ ‌ای دوستان خدا! خوردن نان خشک با نمک زبر و خشن، و خوابیدن بر روی خاشاکهای آلوده، بسیار بهتر است، اگر همراه عافیت و سلامتی دنیا و آخرت باشد.»


در میان بنی اسرائیل، خانواده‌ای زندگی می‌کردند که هرگاه یکی از آنها چهل شب تا صبح پشت سر هم به عبادت و نیایش می‌پرداخت، بعد از آن دعایش به هدف اجابت می‌رسید. یکی از افراد آن خاندان، چهل شب به عبادت و نیایش پرداخت و سپس دعا کرد، ولی دعایش به استجابت نرسید. او بسیار پریشان شد و نزد عیسی (علیهالسّلام) رفت و گله کرد، و از او خواست که برایش دعا کند.
حضرت عیسی (علیهالسّلام) وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و بعد از نماز برای آن بنده پریشان، دعا کرد. در این هنگام خداوند به عیسی (علیهالسّلام) چنین وحی نمود:
«ای عیسی! آن بنده من از راه صحیح خود دعا نمی‌کند، او مرا می‌خواند ولی در دلش در مورد پیامبری تو شک و تردید دارد، بنابراین اگر آن قدر دعا کند که گردنش قطع شود و سر انگشتانش بریزد، دعایش را اجابت نمی‌کنم.»
عیسی (علیهالسّلام) ماجرا را به آن مرد گفت، او عرض کرد: «ای روح خدا! سوگند به خدا حقیقت همان است که گفتی، من درباره پیامبری تو شک داشتم، اکنون از خدا بخواه، تا این شک برطرف گردد.»
حضرت عیسی (علیهالسّلام) دعا کرد. او به نبوت و رهبری عیسی (علیهالسّلام) یقین پیدا نمود، آن گاه خداوند توبه او را پذیرفت، و مانند سایر افراد خانواده‌اش، دعایش پس از چهل شب عبادت، به استجابت می‌رسید.


روزی ابلیس (شیطان جنی) در گردنه افیق بیت المقدس سر راه عیسی (علیهالسّلام) را گرفت، و با پرسش‌هایی می‌خواست او را گمراه کند، ولی از گمراه کردن او ناامید و سرکوفته شد و عقب نشینی کرد. سؤال و جواب او و عیسی (علیهالسّلام) به این صورت بود:
ابلیس: ‌ای عیسی! تو کسی هستی که عظمت پروردگاری تو به جایی رسیده که بدون پدر به دنیا آمدی.
عیسی: عظمت مخصوص خداوندی است که مرا چنین آفرید. چنان که آدم و حوا را بدون پدر و مادر آفرید.
ابلیس: تو کسی هستی که عظمت پروردگاری تو به جایی رسید که در گهواره سخن گفتی.
عیسی: بلکه عظمت مخصوص آن خدایی است که مرا در نوزادی به سخن آورد، و اگر می‌خواست مرا لال می‌کرد.
ابلیس: تو کسی هستی که عظمت پروردگاری تو به جایی رسید که از گل پرنده‌ای می‌سازی و سپس به آن می‌دمی و آن زنده می‌شود.
عیسی: عظمت مخصوص خدایی است که مرا آفریده و نیز آن چه را که تحت تسخیر من قرار داد آفرید.
ابلیس: تو کسی هستی که عظمت پروردگاریت به جایی رسیده که بیماران را درمان می‌کنی و شفا می‌بخشی.
عیسی: بلکه عظمت مخصوص آن خداوندی است که به اذن او، بیماران را شفا می‌دهم و اگر اراده کند خود مرا بیمار می‌سازد.
ابلیس: تو کسی هستی که عظمت پروردگاریت به جایی رسیده که مردگان را زنده می‌کنی.
عیسی: بلکه عظمت از آن خدایی است که به اذن او مردگان را زنده می‌کنم و آن را که زنده می‌کنم به ناچار می‌میراند و خدا مرا نیز می‌میراند.
ابلیس: تو آن کسی هستی که عظمت پروردگاریت به جایی رسیده که روی آب دریا راه می‌روی، بی آنکه پاهایت در آب فرو رود و غرق گردی.
عیسی: بلکه عظمت از آن خدایی است که آب دریا را برای من رام نمود و اگر بخواهد مرا غرق خواهد نمود.
ابلیس: تو آن کسی هستی که زمانی خواهد آمد بر فراز همه آسمانها و زمین و آن چه در میانشان است قرار می‌گیری، و امور آنها را تدبیر می‌نمایی و روزی‌های مخلوقات را تقسیم می‌کنی.
این سخن ابلیس، به نظر عیسی (علیهالسّلام) بسیار بزرگ آمد، همان دم گفت:
«سبحان الله ملاسماواته و ارضه و مداد کلماته، و زنه عرشه و رضی نفسه؛ پاک و منزه است خدا از هر گونه عیب و نقص، به اندازه پری آسمانها و زمینش و همه مخلوقاتش و به اندازه وزن عرشش و خشنودی ذات پاکش.»
ابلیس آن چنان از سخن عیسی (علیهالسّلام) منکوب شد که با حالی زار و سرشکسته از آن جا گریخت و در میان لجنزار کثیف افتاد.


مرد ابلهی در یکی از سفرها، با عیسی (علیهالسّلام) همسفر شد. او به جای این که از محضر عیسی (علیهالسّلام) درسهای معنوی بیاموزد و خود را از آلودگی‌های گناه پاک نماید، به جمع کردن مقداری استخوان از بیابان پرداخت، و هدفش از این کار، رشد معنوی نبود، بلکه هدفش یک نوع سرگرمی بود. استخوانهای جمع کرده را به خیال این که استخوانهای انسان مرده است، نزد عیسی (علیهالسّلام) آورد و اصرار پیاپی کرد، که با یاد کردن اسم اعظم، صاحب آن استخوانها را زنده کند.
عیسی (علیهالسّلام) به خدا عرض کرد: «این مرد این گونه اصرار دارد.» خداوند به او فرمود: «او مرد گمراهی است و هدف الهی ندارد.»
سرانجام عیسی (علیهالسّلام) در حالی که نسبت به او خشمگین بود، ناگزیر به اذن الهی، صاحب آن استخوانها را زنده کرد. ناگهان آن استخوانها به صورت شیری در آمد و به آن مرد ابله حمله کرد و او را درید و خورد. معلوم شد آن استخوانها، از شیر مرده بوده است.
عیسی (علیهالسّلام) به آن شیر گفت: چرا او را دریدی و خوردی؟
شیر پاسخ داد: چون تو به او خشم کردی.
عیسی (علیهالسّلام) گفت: چرا خونش را نخوردی؟
شیر گفت: زیرا قسمت من نبود.
آری آن مرد ابله به جای این که روح مرده خود را در محضر عیسی (علیهالسّلام) زنده کند، به سراغ استخوانهای پوسیده رفت.
‌ای برادر! غافل نباش، وقتی آب صافی دیدی، آن را خاک نریز و گل آلود نکن، و گرنه سگ نفس اماره تو را می‌درد، چنان که شیر، آن مرد ابله را درید. بنابراین با خاک ریختن بر روی استخوانهای سگ نفس اماره از صید شدن به دست او جلوگیری کن.
هین سگ این نفس را زنده مخواه که عدو جان تست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن مانع این سگ بود از صید جان
[۱۳] دیوان مثنوی، به خط میرخانی، ص۱۱۷ (دفتر دوم) .



روزی عیسی (علیهالسّلام) با حواریون به سیر و سیاحت در صحرا پرداختند و هنگام عبور به نزدیک شهری رسیدند. در مسیر راه نشانه گنجی را دیدند. حواریون به عیسی گفتند: «به ما اجازه بده در این جا بمانیم و این گنج را استخراج کنیم.» عیسی به آنها اجازه داد و فرمود: شما در این جا برای استخراج گنج بمانید، و به گمانم در این شهر نیز گنجی هست، من به سراغ آن می‌روم.
حواریون در آن جا ماندند و حضرت عیسی (علیهالسّلام) وارد شهر شد، در مسیر راه هنگام عبور، خانه ویران شده و ساده‌ای را دید. به آن خانه وارد شد و دید پیرزنی در آن جا زندگی می‌کند، به او فرمود: «امشب من مهمان شما باشم؟»
پیر زن پذیرفت. عیسی به او گفت: آیا در این خانه جز تو کسی زندگی می‌کند؟
پیرزن: آری یک پسری دارم خارکن است، به بیابان می‌رود و خارهای بیابان را جمع کرده و به شهر می‌آورد و می‌فروشد، و از پول آن، معاش زندگی ما تامین می‌گردد. آن گاه پیرزن عیسی (علیهالسّلام) را ـ که نمی‌شناخت ـ در اطاق جداگانه‌ای وارد کرد و از او پذیرایی نمود. طولی نکشید که پسرش از صحرا آمد. مادر به او گفت: «امشب مهمان ارجمندی داریم که نورهای زهد و پاکی و عظمت از پیشانیش می‌درخشد، خدمت و همنشینی با او را غنیمت بشمار.»
خارکن نزد عیسی (علیهالسّلام) رفت و به او خدمت کرد و احترام شایان نمود. در یکی از شبها عیسی (علیهالسّلام) احوال خارکن را پرسید و با او به گفتگو پرداخت و دریافت که خارکن یک انسان خردمند و باهوش است. ولی اندوه جانکاهی، قلب او را مشغول نموده است. به او فرمود: «چنین می‌نگرم که غم و اندوه بزرگی در دل داری.»
خارکن: آری در قلبم اندوه و درد بزرگی هست که هیچ کس جز خدا به برطرف نمودن آن قادر نیست.
عیسی: غم دلت را به من بگو، شاید خداوند عوامل برطرف نمودن آن را به من الهام کند.
خارکن: در یکی از روزها که هیزم بر پشتم حمل می‌کردم، از کنار کاخ شاه عبور نمودم.

۹.۱ - عاشق دختر شاه

به کاخ نگاه کردم چشمم به جمال دختر شاه افتاد، عشق او در دلم جای گرفت و هر روز به این عشق افزوده می‌شود. ولی کاری از من ساخته نیست و این درد، درمانی جز مرگ ندارد.
عیسی: اگر خواهان آن دختر هستی، من وسایل وصال تو با او را فراهم می‌کنم.
خارکن ماجرا را به مادرش گفت، مادر گفت: «پسرم به گمانم این مهمان، مرد بزرگی است و اگر قولی داده حتما به آن وفا می‌کند. نزد او برو و هر چه گفت از او بشنو و اطاعت کن.»
صبح آن شب، خارکن نزد عیسی (علیهالسّلام) آمد، عیسی به او گفت: نزد شاه برو و از دخترش خواستگاری کن.
خارکن به طرف کاخ شاه رفت. وقتی که به آن رسید، نگاهبانان سر راه او را گرفتند و پرسیدند: چه کار داری؟ گفت: برای خواستگاری دختر شاه آمده‌ام، آنها از روی مسخره خندیدند و برای این که شاه را نیز بخندانند. او را نزد شاه بردند و او با صراحت گفت: «برای خواستگاری دخترت آمده‌ام! »
شاه از روی استهزاء گفت: «مهریه دختر من، فلان مقدار کلان از گوهر، یاقوت، طلا و نقره است.» که مجموع آن در تمام خزانه کشورش وجود نداشت.
خارکن: من می‌روم و بعدا جواب تو را می‌آورم.
خارکن نزد عیسی (علیهالسّلام) آمد و ماجرا را گفت. عیسی (علیهالسّلام) با او به خرابه‌ای که سنگهای گوناگون در آن بود، رفتند. عیسی (علیهالسّلام) به اعجاز الهی آن سنگها را به طلا، نقره، گوهر و یاقوت تبدیل کرد، به همان اندازه که شاه گفته بود و به خارکن فرمود: «اینها را برگیر و نزد شاه ببر.»
خارکن آنها را به کاخ برد و به شاه تحویل داد. شاه و درباریانش شگفت زده و حیران شدند و به او گفتند: «این مقدار کافی نیست به همین مقدار نیز بیاور.» خار کن نزد عیسی (علیهالسّلام) آمد و سخن شاه را بازگو کرد، عیسی (علیهالسّلام) فرمود: «به همان خرابه برو و به همان مقدار از جواهرات بردار و ببر.» خارکن همین کار را کرد و آن جواهرات را نزد شاه آورد. شاه با او به گفتگو پرداخت و دریافت که همه این معجزات از ناحیه مهمانی است که در خانه خارکن است و آن مهمان جز عیسی (علیهالسّلام) شخص دیگری نیست. به خارکن گفت: «به مهمانت بگو به این جا بیاید و عقد دخترم را برای تو بخواند.»
خارکن نزد عیسی (علیهالسّلام) آمد و با هم نزد شاه رفتند و عیسی (علیهالسّلام) شبانه عقد دختر شاه را برای خار کن خواند. صبح آن شب شاه با خارکن گفتگو کرد و دریافت که خارکن دارای هوش و عقل و خرد سرشاری است و برای شاه فرزندی جز همان دختر نبود. خارکن را ولیعهد خود نمود و به همه درباریان و رجال و برجستگان کشورش فرمان داد با دامادش بیعت کنند و از فرمانش پیروی نمایند.
شب بعد، شاه بر اثر سکته ناگهانی مرد. رجال و درباریان، داماد (خارکن سابق) را بر تخت سلطنت نشاندند و همه امکانات کشور را در اختیارش نهادند و او شاهنشاه مقتدر کشور گردید.
روز سوم عیسی (علیهالسّلام) نزد او آمد تا با او خداحافظی کند. خارکن سابق به عیسی گفت: «ای حکیم! تو بر گردن من چندین حق داری که حتی قدرت شکر یکی از آنها را ندارم تا چه رسد همه آنها را، گرچه همیشه تا ابد زنده باشم. شب گذشته سؤالی به دلم راه یافت که اگر پاسخ آن را به من ندهی، آن چه را که در اختیارم نهاده‌ای سودی به حالم نخواهد داشت.»
عیسی: آن سؤال چیست؟
خارکن: سؤالم این است که: «اگر تو قدرت آن را داری که دو روزه مرا از خارکنی به پادشاهی برسانی، چرا برای خودت یک زندگی ساده بیابانگردی را برگزیده‌ای؟ و از مقام پادشاهی و رفاه و عیش و نوش دنیا روی برتافته‌ای؟»
عیسی: «آن کسی که خدا را شناخته و به خانه کرامت و پاداش او آگاهی دارد، و ناپایداری دنیا را درک نموده، به سلطنت فانی دنیا و امور ناپایدار آن دل نمی‌بندد. ما در پیشگاه الهی و در خلوتگاه ربوبی، دارای لذتهای روحانی خاصی هستیم که این لذتهای دنیایی در نزد آنها، بسیار ناچیز است.» آن گاه عیسی (علیهالسّلام) مقداری از لذتهای معنوی و درجات و نعمتهای ملکوتی را برای او توضیح داد، که آن خارکن، مطلب را به خوبی دریافت. تحولی در او ایجاد شد و با قاطعیت به عیسی (علیهالسّلام) رو کرد و چنین گفت:
«من بر تو حجتی دارم و آن این که: چرا خودت به راهی که بهتر و شایسته تر است رفته‌ای، ولی مرا به این بلای بزرگ دنیا افکنده‌ای؟»
عیسی: «من این کار را کردم تا عقل و هوش تو را بیازمایم و ترک این امور موجب پاداش برای تو و عبرت برای دیگران گردد.»
خارکن همه سلطنت و تشکیلاتش را رها کرد و همان لباس خارکنی قبلی را پوشید و به دنبال عیسی (علیهالسّلام) به راه افتاد، تا هر چه زنده است همدم و همنشین عیسی (علیهالسّلام) شود. عیسی (علیهالسّلام) همراه او نزد حواریون آمد و گفت: «این ـ مرد ـ گنجی است که به گمانم در این شهر وجود داشت، به جستجویش پرداختم، او را یافتم و با خود نزد شما آوردم.»
[۱۴] علامه مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۱۴، ص۲۷۰.

این است گنج، نه آن گنج مادی که شما را در این جا زمین گیر نموده است.
با چشم خوار منگر تو بر این پا برهنگان نـزد خـرد عـزیـزتـر از دیـده تـرنـد
آدم بهشت را بـه دو گندم اگر فروخت حقا که این گروه به یک جو نمی‌خرند (لازم به تذکر است که حکومت اگر وسیله اجرا و انجام احکام و دستورهای الهی باشد، نه هدف برای هوسهای هوسبازان، چنین حکومتی، شایسته و لازم است. ولی اگر عاملی برای قدرت طلبی و انحراف و فساد گردد، از آن باید دوری جست که حکومت طاغوتی است. ماجرایی که در داستان فوق آمده، براساس اجتناب از حکومت طاغوتی است).


دو نفر از ناحیه حضرت عیسی (علیهالسّلام) مامور تبلیغات در یکی از شهرهای روم به نام «انطاکیه» شدند. (در بعضی از متون نام این دو نفر، شمعون و یوحنا ذکر شده است).
[۱۵] خزائلی، محمد، اعلام قرآن خزائلی، ص۷۱۶.
ولی آن دو مامور به راه صحیح تبلیغی آشنا نبودند و طولی نکشید نه تنها احدی به آنها گرایش پیدا نکرد، بلکه مردم از آنان دوری کردند و به دستور پادشاه روم، آنها را دستگیر کرده در بتکده‌ای زندانی نمودند.
حضرت عیسی (علیهالسّلام) از نتیجه نگرفتن تبلیغ آن دو نفر و زندانی شدن آنها باخبر شد. وصی خاص خود «شمعون الصفا» را که مبلغی پخته و آشنایی بود، برای نجات آن دو نفر و دعوت مردم انطاکیه به راه سعادت و اجتناب از بت پرستی، به شهر انطاکیه اعزام کرد. (مطابق بعضی از روایات ، نام او «پولس» بود)
[۱۶] خزائلی، محمد، اعلام قرآن خزائلی، ص۷۱۶.

او با کمال متانت و روشن بینی با روش جالبی وارد شهر شد و در آغاز چنین اعلام کرد:
من در این شهر غریب هستم، تصمیم گرفته‌ام خدای شاه را پرستش کنم در این صورت من با روش شاه موافقم و با او هم مرام هستم.
همین گفتار موجب شد که او را نزد شاه راه دادند.
شاه، فوق العاده او را تحسین کرد و از روش او خرسند شد و دستور داد که او را با احترام خاصی در بتکده گردش دهند.
شمعون به عنوان دیدار و گردش در عبادت گاه عمومی اهل شهر، وارد بتکده شد. هنگام گردش، آن دو نفر زندانی را دید، آنها خواستند اظهار ارادت و رفاقت کنند، او با اشاره به آنها خاطر نشان کرد که هیچ گونه تظاهر به دوستی و رفاقت با من نکنید.
شمعون حدود یک سال به بتکده آمد و شد می‌کرد و در ظاهر از بتها پرستش می‌نمود و در ضمن این مدت، شالوده دوستی و رفاقت خود را با شاه، پی ریزی کرد و بر اثر دور اندیشی و روش خاص و جالب خود؛ مقام والا و احترام شایان نزد پادشاه کسب کرد.
مدتها گذشت، روزی در جلسه خصوصی به پادشاه روم چنین گفت:
«من در این مدتی که به بتکده آمد و شد داشتم، دو نفر زندانی را مشاهده کردم. اینک با کسب اجازه می‌خواهم بپرسم که علت زندانی شدن آنان چیست؟»
پادشاه: این دو نفر، سفره فتنه را در این شهر پهن کرده بودند و ادعا می‌کردند که خدایی جز این بتها که آفریدگار جهانیان هستند، وجود دارد. از این رو برای رفع این اخلالگریها دستور حبس آنها را دادم.
شمعون: آنها چگونه ادعای وجود خدایی غیر از بتها می‌کردند؟ دلیل آنها چه بود؟ اگر صلاح می‌دانید، دستور احضار آنها را بفرمایید، خیلی مایلم به مذاکرات آنها گوش دهم.
پادشاه: بسیار خوب! برای این که شما هم از روش آنها باخبر گردید، فرمان احضار آنها را می‌دهم.
به این ترتیب با اجازه و فرمان شاه، آن دو نفر را در مجلس حاضر کردند.
شمعون در حضور پادشاه با آنها بحث و گفتگو را از این جا شروع کرد:
عجبا! مگر در جهان غیر از خدایانی که در بتکده هستند، خدای دیگری وجود دارد؟
زندانیان: آری ما معتقد به خدای آسمان و زمین هستیم. خدایی که در فصل بهار، صحراها را سبز و خرم می‌نماید و در فصل پاییز، این خرمی و شادابی را از آنها می‌گیرم، خدایی که خورشید جهان تاب و ستارگان چشمک زن را آفریده است.
مردم دل آگاه و دانشمند هیچ ادعایی را بی دلیل نمی‌پذیرند و هرگز بدون رهبری استدلال زیر بار ادعا نمی‌روند، از این رو شمعون از آنها دلیل خواست و چنین اظهار داشت:
این گفتار پی در پی را کنار بگذارید، ادعای بی دلیل چون کلوخ به سنگ زدن است. آیا شما در ادعای خود دلیلی دارید؟
زندانیان: آری اگر ما از خدای خود بخواهیم کور مادرزاد را بینا می‌کند و شخص زمین گیر را لباس تندرستی می‌پوشاند.
شمعون به پادشاه گفت: دستور دهید کوری را حاضر کنند. به دستور شاه کور مادر زادی را به مجلس آوردند، آن گاه شمعون به آن دو نفر گفت:
اگر شما در ادعای خود راست می‌گویید، از خدای خود بخواهید تا این کور، بینا شود.
آن دو نفر بی درنگ به سجده افتادند و از خدای خود بینایی کور را خواستند (خود شمعون در دل آمین می‌گفت) هنوز دعا پایان نیافته بود که چشمان آن کور باز شد و خداوند دو چشم بینا به او عنایت فرمود.
شمعون: عجیب نیست اگر شما این کار بزرگ را کردید، خدایان ما هم کور مادر زاد را شفا می‌دهند.

۱۰.۱ - نقل قول امام خمینی

نقل شده: حضرت امام خمینی (رحمه‌الله‌علیه) به یکی از دخترانش فرمود: «هیچ کس در دنیا مانند حضرت سلیمان (علیهالسّلام) دارای حکومت جهانی و مقتدر و با تمام امکانات نشد، ولی مورچه‌ای به او گفت: «دنیا ارزش ندارد.»
این سخن امام، نیز بر همین اساس است که حکومت مادی، بی ارزش است باید از آن دوری نمود. ولی حکومت الهی و معنوی، صحیح و لازم است و باید آن را تشکیل داد و از آن پیروی کرد.

۱۰.۲ - شفای کور

(شاه آهسته به شمعون گفت: خدایان ما هیچ نفع و ضرری نمی‌توانند به کسی برسانند. هرگز قادر به شفای کور نیستند.) به دستور شمعون کوری را حاضر کردند. شمعون دعا کرد، کور شفا یافت. آن گاه به آن دو نفر رو کرد و گفت: «حجه بحجه؛ دلیل به دلیل» خدای شما یک نفر کور را شفا داد، خدایان ما هم چنین کردند.
زندانیان: خدای ما زمین گیر را شفا می‌دهد!
زمینگیری را حاضر کردند، به دعای آن دو نفر شفا یافت، به دستور شمعون زمینگیر دیگری حاضر کردند دعا کرد، شفا یافت.
زندانیان: ما به درخواست خدا مرده را زنده می‌کنیم.
شمعون: «اگر شما واقعا مرده را زنده می‌کنید و شاه اجازه دهد من به خدای شما ایمان می‌آورم.»
بی درنگ شاه گفت: اگر آنها مرده را زنده کنند، من هم به خدای آنها معتقد می‌شوم.
اتفاقا هفت روز از مرگ فرزند جوان شاه می‌گذشت. شمعون گفت: زنده کردن مرده از عهده ما و خدایان ما خارج است اگر خدای شما قادر به زنده کردن پسر پادشاه باشد، من و شاه معتقد به خدای شما می‌شویم.
آن دو نفر مهیای عبادت شدند، با توجهی خاص از خدای خود زنده شدن جوان را خواستند و به سجده افتادند. (خود شمعون نیز از صمیم قلب از خداوند طلب یاری می‌کرد.) پس از چند لحظه، سر از سجده برداشتند و گفتند: کسی را به قبرستان بفرستید خبری بیاورد. فرستادگان شاه به قبرستان رفتند، فرزند جوان او را دیدند که تازه سر از خاک برداشته و از سر و صورتش خاک می‌ریزد. او را نزد شاه آوردند، تا چشم شاه به فرزند دلبندش افتاد، او را در بر کشید آن گاه گفت: «فرزندم! قصه خود را برای ما شرح بده.»
فرزند: پدر عزیزم! وقتی که مرگ سراغ من آمد، به عذاب سخت گرفتار بودم تا این که امروز این دو نفر را دیدم که به سجده افتادند و از خدا، زنده شدن مرا می‌خواهند، خداوند مرا به دعای آن دو نفر زنده کرد.
شاه: اگر آن دو نفر را ببینی، می‌شناسی؟
فرزند: آری کاملا آنها را می‌شناسم.
به دستور شاه بنا شد تمام مردم به صحرا روند و از جلو جوان زنده شده عبور کنند، تا ببینند پسر شاه آن دو نفر را در میان جمعیت پیدا می‌کند یا نه؟
تمام مردم از مقابل شاهزاده عبور کردند، همین که آن دو نفر از مقابل او رد شدند، او با اشاره خبر داد که آن دو نفر اینها بودند!
شاه هماندم با صمیم قلب به خدای آن دو نفر که خدای واقعی جهان خلقت است، ایمان آورد. شمعون و تمام اهل کشور شاه نیز از او پیروی کردند و به خدای جهانیان ایمان آوردند.
به این ترتیب شمعون، نماینده زیرک حضرت عیسی (علیهالسّلام) با به کار بردن روش حکیمانه خود، شاه و همه مردم کشورش را به آیین عیسی (علیهالسّلام) گرایش داد. (ذیل آیه ۱۴ تا ۲۱ یس، و به گفته بعضی به فرمان شاه، هر سه نفر از رسولان عیسی (علیهالسّلام) را کشتند و نام رسول سوم «حبیب صاحب یاسین» بود)


حواریون که همواره همراه حضرت عیسی (علیهالسّلام) در سفرها بودند، هرگاه گرسنه یا تشنه می‌شدند به فرمان خدا غذا و آب برای آنها آماده می‌شد. آنها این جریان را برای خود افتخاری بزرگ می‌دانستند. روزی در این رابطه، از حضرت عیسی (علیهالسّلام) پرسیدند: «آیا کسی بالاتر از ما پیدا می‌شود؟»
حضرت عیسی (علیهالسّلام) پاسخ داد: «نعم افضل منکم من یعمل بیده و یاکل من کسبه؛ آری بهتر از شما کسی است که زحمت بکشد و از دسترنج خودش بخورد.»
حواریون پس از این پاسخ، به شستشوی لباس مردم و گرفتن اجرت در برابر آن مشغول شدند. (و به این ترتیب به کار و کوشش پرداختند و از اجرت کارشان، هزینه زندگی خود را تامین می‌نمودند و عملا به همه مردم این درس را آموختند که کار و کوشش عار و ننگ نیست، بلکه از عبادت برتر است.)


روزی عیسی (علیهالسّلام) در مسیر راه خود، با سه نفر ملاقات کرد و دید بدنی ضعیف دارند و رنگشان پریده است. پرسید: «چرا چنین شده‌اید؟»
گفتند: ترس از خدا و آتش دوزخ ما را به چنین حالی افکنده است.
عیسی (علیهالسّلام) فرمود: «بر خدا سزاوار شد که به خائف درگاهش، امان بدهد و او را از عذاب دوزخ حفظ کند.»
سپس از آن جا گذشت و در مسیر راه به سه نفر دیگری برخورد که حال و رنگشان، پریشانتر و پژمرده تر از سه نفر اول بود. پرسید: «چرا چنین شده‌اید؟»
گفتند: «اشتیاق به بهشت ما را به این صورت در آورده است.»
عیسی (علیهالسّلام) فرمود: «به خدا سزاوار است، به آن چه امید دارید شما را عطا فرماید.» سپس از آن جا گذشت و با سه نفر دیگر روبرو شد. دید حال آنها از دو دسته قبل پریشانتر و فرو رفته است و در صورت آنها نشانه‌های نور دیده می‌شود، پرسید: «چرا چنین شده‌اید؟»
گفتند: «ما خدا را دوست داریم، عشق به خدا ما را چنین نموده است.»
عیسی (علیهالسّلام) دوبار فرمود: «انتم المقربون؛ مقربان درگاه خدا شما هستید.»
[۲۰] مالکی اشتری، ورام بن ابی فراس، مجموعه ورام، ج۱، ص۲۲۴.



روزی حضرت عیسی (علیهالسّلام) همراه حواریون در بیابان مشغول سیر و سیاحت بودند. تا گذرشان به سرزمین کربلا افتاد. ناگاه در مسیر راه شیری نیرومند دیدند که در وسط جاده قرار گرفته و جاده را بسته است.
عیسی (علیهالسّلام) نزد او آمد و فرمود: «چرا راه را بسته‌ای؟ آیا به ما راه می‌دهی که از آن جا عبور کنیم؟! »
شیر با زبان گویا گفت: «من راه را برای شما باز نمی‌کنم، مگر این که یزید، قاتل حسین (علیهالسّلام) را لعنت کنید.»
عیسی (علیهالسّلام) گفت: حسین (علیهالسّلام) کیست؟
شیر گفت: حسین (علیهالسّلام) سبط حضرت محمد پیامبر خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) و پسر علی ولی خدا (علیهالسّلام) است.
عیسی (علیهالسّلام) گفت: قاتل او کیست؟
شیر گفت: «ملعون شده حیوانات وحشی و مگس و همه درندگان به خصوص در ایام عاشورا است.»
عیسی (علیهالسّلام) دستهایش را بلند کرد و پس از لعن یزید، او را نفرین کرد و حواریون آمین گفتند. آن گاه شیر از جاده کنار رفت و عیسی (علیهالسّلام) و همراهان از آن جا عبور کردند. (نظیر این ماجرا در مورد لعن کردن یزید، برای سلیمان (علیهالسّلام) هنگامی که با فضا پیمای بساط از زمین کربلا عبور می‌کرد و برای موسی و شمعون که از این سرزمین عبور می‌کردند و برای ابراهیم (علیهالسّلام) که سوار بر اسب از آن جا می‌گذشت و نوح (علیهالسّلام) که با کشتی از این سرزمین عبور کرد و آدم (علیهالسّلام) هنگام عبور در این سرزمین اتفاق افتاد).


روزی شخصی از امام صادق (علیهالسّلام) پرسید: «آیا عیسی (علیهالسّلام) کسی را زنده کرد که او بعد از زنده شدن، مدتی عمر کند و از خوراکی‌ها بخورد و دارای فرزند شود؟
امام صادق (علیهالسّلام) فرمود: آری، حضرت عیسی (علیهالسّلام) برادر دینی و دوست مخلص و درست کرداری داشت و هر وقت عیسی (علیهالسّلام) از کنار منزل او عبورش می‌افتاد، به خانه او وارد می‌شد و از او احوالپرسی می‌کرد.
تا این که عیسی (علیهالسّلام) مدتی مسافرت کرد و در بازگشت به یاد این برادر دینی خود افتاد، به در خانه او رفت تا با او ملاقات کند و احوال او را بپرسد.
مادر او از منزل بیرون آمد، عیسی (علیهالسّلام) از او پرسید: فلانی کجاست.
مادر گفت: «ای فرستاده خدا، فرزندم از دنیا رفت.»
عیسی (علیهالسّلام) به مادر فرمود: «آیا دوست داری پسرت را زنده ببینی؟»
مادر عرض کرد: «آری.»
عیسی فرمود: «وقتی فردا شد، نزد تو می‌آیم و فرزندت را به اذن خدا زنده می‌کنم.»
فردا فرا رسید. عیسی (علیهالسّلام) نزد مادر دوستش آمد و به او فرمود: بیا با هم کنار قبر پسرت برویم. مادر همراه عیسی (علیهالسّلام) کنار قبر آمدند، عیسی (علیهالسّلام) کنار قبر ایستاد و دعا کرد. قبر شکافته شد و پسر آن زن، زنده از قبر بیرون آمد، وقتی مادر او را دید و او مادرش را دید، با هم گریه کردند. عیسی (علیهالسّلام) دلش به حال این مادر و فرزند سوخت و به آن پسر فرمود: «آیا دوست داری با مادرت در دنیا باقی بمانی؟»
او عرض کرد: «یعنی غذا بخورم و کسب روزی کنم و مدتی زنده بمانم؟! »
عیسی (علیهالسّلام) فرمود: «آری آیا می‌خواهی بیست سال غذا بخوری و روزی کسب کنی و ازدواج نمایی و دارای فرزند شوی؟»
او عرض کرد: «آری راضی هستم.»
عیسی (علیهالسّلام) او را به مادرش سپرد و او بیست سال زندگی کرد و دارای زن و فرزند شد.


برای پندگیری بیشتر از اندرزهای دلنشین و حکمت آمیز حضرت عیسی (علیهالسّلام) نظر شما را به نصیحت زیر جلب می‌کنم:
۱. مجلس درس و وعظ بود، حواریون با عشق و شور مخصوص در گرداگرد استادشان عیسی (علیهالسّلام) نشسته بودند و گفتار او را با جان و دل می‌پذیرفتند. در آن جلسه درس، همه دوازده نفر از حواریون به عیسی (علیهالسّلام) عرض کردند: «ای آموزگار راه هدایت! ما را از نصایح و پندهایت بهره مند ساز.»
عیسی (علیهالسّلام) : پیامبر خدا موسی (علیهالسّلام) به اصحابش فرمود: « سوگند دروغ نخورید، ولی من می‌گویم سوگند ـ خواه دروغ و خواه راست ـ نخورید.»
آنها عرض کردند: ما را بیشتر موعظه کن.
عیسی (علیهالسّلام): موسی (علیهالسّلام) به اصحاب خود فرمود: زنا نکنید، من به شما می‌گویم حتی فکر زنا نکنید. (سپس چنین مثال زد) اگر شخصی در اتاق نقاشی شده و زیبا، آتشی روشن کند، دود، آن اطاق نقاشی شده را دود آلود و سیاه خواهد کرد. گرچه اطاق را نسوزاند، فکر زنا نیز هم چون آن دودی است که زیبایی چهره معنوی انسان را تیره و تار می‌سازد، گرچه آن چهره را از بین نبرد.
[۲۴] قمی، عباس بن محمدرضا، سفینه البحار، ج۱، ص۵۶۰.

۲. یک روز حواریون (یاران خاص عیسی (علیهالسّلام) ) از آن حضرت پرسیدند: «سخت‌ترین امور و دشوارترین چیزها چیست؟»
عیسی (علیهالسّلام) فرمود: «غضب و خشم خدا.
آنها پرسیدند: «چگونه از غضب الهی خود را دور سازیم؟»
عیسی (علیهالسّلام) فرمود: «نسبت به همدیگر غضب نکنید.»
آنها پرسیدند: «علت و منشا غضب چیست؟»
عیسی (علیهالسّلام) فرمود: «علت غضب، تکبر و خودمحوری و کوچک شمردن مردم است.»
[۲۵] کلینی، محمد بن یعقوب، فروع کافی، ج۲، ص۷۰.

۳. یکی از نصایح عیسی (علیهالسّلام) را شاعر معروف، ناصر خسرو با اشعار خود چنین سروده است:
چون تیغ بدست آری مردم نتوان کشت نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده حیران شد و بگرفت به دندان سرانگشت
گفتار تو کرا کشتی تا کشته شدی زار یا باز کجا کشته شود آن که تو را کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
[۲۷] خزائلی، محمد، اعلام قرآن خزائلی، ص۲۶۸.

۴. روز دیگری عیسی (علیهالسّلام) در بیابان و صحرا، تنها عبور می‌کرد. از دور سر و صدایی شنید. هر کدام ادعا دارد که زمین مال من است. عیسی (علیهالسّلام) تصمیم گرفت آنها را صلح دهد. برای این که آنها را آماده صلح سازد و غرور آنها را که موجب کینه و دعوا شده بشکند، آنها را چنین موعظه کرد:
«شما هر کدام می‌گویید این زمین مال من است، ولی حقیقت این است که شما مال این زمین هستید. بعد از مدتی نه چندان دور، همین زمین قبر می‌گردد و شما را در کام خود فرو برده و پس از پوسیدگی، شما را جزء خود می‌نماید. پس زمین مال شما نیست، بلکه شما مال زمین هستید. بنابراین برای امور مادی چند روزه دنیا، کشمکش نکنید. از مرکب غرور پیاده شوید و صلح کنید.»
۵. یک روز عیسی (علیهالسّلام) همراه حواریون در بیابان عبور می‌کرد، لاشه سگ مرده‌ای در آن جا افتاده بود. حواریون گفتند: «بوی این سگ چقدر زشت و تنفر آمیز است!»
عیسی (علیهالسّلام) فرمود: «چه دندانهای سفیدی دارد! »
به این ترتیب عیسی (علیهالسّلام) به آنها و دیگران آموخت که تنها بدیها را ننگرید، خوبیها را نیز بنگرید و مگس صفت نباشید.
۶. روزی عیسی (علیهالسّلام) در شهری عبور می‌کرد دید زن و شوهری با هم بگو و مگو و نزاع می‌کنند. نزد آنها رفت و فرمود: «علت درگیری شما چیست؟»
شوهر گفت: «ای پیامبر خدا! این زن همسر من است و بانوی شایسته می‌باشد و کار بدی نکرده است، ولی دوست دارم از او جدا گردم.»
عیسی (علیهالسّلام) : چرا، برای چه؟
شوهر: این زن با این که هنوز پیر نشده، صورتش چروک برداشته و فرسوده شده است.
عیسی (علیهالسّلام) به زن رو کرد و فرمود: «ای زن! آیا دوست داری که چهره ات صاف و شاداب گردد؟»
زن: آری البته.
عیسی (علیهالسّلام) : هر گاه غذا می‌خوری تا سیر نشده‌ای دست از غذا بردار، زیرا وقتی که غذا روی غذا در معده انباشته شد، موجب دگرگونی صورت شده و آن را نازیبا می‌کند.
آن زن به دستور عیسی (علیهالسّلام) عمل کرد و نتیجه گرفت و زیبایی خود را بازیافت و محبوب شوهرش گردید.
[۲۹] شیخ صدوق، علل الشرایع، ص۱۶۹.

۷. روزی حواریون به عیسی عرض کردند: «ای روح خدا! من المخلص لله؟ مخلص درگاه خدا کیست؟»
عیسی (علیهالسّلام) فرمود:
«الذی یعمل لله لا یحب ان یحمده احد علی شیء من عمل الله عز و جل؛ آن کسی است که اعمالش را برای خدا انجام دهد، دوست ندارد احدی او را به خاطر اعمالش تعریف و تمجید نماید.»
۸. حضرت عیسی (علیهالسّلام) از کنار خانه‌ای عبور می‌کرد، از آن جا صدای ساز و آواز و کف زدن می‌آمد، پرسید: این جا چه خبر است؟ گفتند: «عروسی است و امشب به این خانه عروس می‌آورند.»
عیسی (علیهالسّلام) به نزدیکان خود فرمود: امشب عروس می‌میرد (و شادی اینها به عزا مبدل می‌شود.)
آن شب فرا رسید و حادثه تلخی رخ نداد، فردای آن شب به عیسی (علیهالسّلام) گفتند: آن عروس زنده است.
عیسی (علیهالسّلام) با همراهان به در خانه او رفت، شوهر عروس از خانه بیرون آمد، عیسی (علیهالسّلام) به او فرمود: «از همسرت بپرس امشب چه کار خیری انجام داده است؟» او نزد همسرش رفت و همین سؤال را پرسید، همسر گفت: فقیری هر شب جمعه به خانه ما می‌آمد و غذا می‌طلبید. دیشب آمد و غذا طلبید، کسی جواب او را نداد، فقیر گفت: «برایم سخت است که سخنم را نمی‌شنوید، اهل و عیالم امشب گرسنه مانده‌اند.» من برخاستم و با اکراه مقداری از غذاهایی که در خانه وجود داشت به او دادم.
عیسی (علیهالسّلام) که در آن جا حاضر بود، به عروس گفت: از آن جا که نشسته‌ای برخیز و دور شو، او برخاست و کنار رفت، ناگاه حاضران دیدند یک مار بزرگ در زیر فرش او، در حالی که دم خود را به دندان گرفته وجود دارد. عیسی (علیهالسّلام) به عروس گفت: «به خاطر صدقه‌ای که دادی، از گزند این مار مصون ماندی.» (و گرنه بنا بود این مار تو را نیش بزند و بکشد.)
۹. عیسی (علیهالسّلام) برای حواریون (یاران نزدیکش) غذایی آماده کرد، آنها آن غذا را خوردند، پس از غذا، خود حضرت عیسی (علیهالسّلام) برخاست و دستهای آنها را شست.
حواریون عرض کردند: «ای روح خدا سزاوارتر این است که ما این کار را انجام دهیم.» حضرت عیسی (علیهالسّلام) فرمود: «من با شما چنین رفتار کردم تا شما نیز نسبت به شاگردان خود، چنین رفتار کنید و آداب تواضع را رعایت نمایید.»
[۳۲] مالکی اشتری، ورام بن ابی فراس، مجموعه ورام، ج۱، ص۸۳.

۱۰. روزی عیسی (علیهالسّلام) در بیابان در معرض باران و طوفان شدید قرار گرفت و در جستجوی پناهگاه بود. ناگاه از دور خیمه‌ای را دید، خود را به آن جا رسانید، دید در آن جا زنی زندگی می‌کند، از آن جا منصرف شد و به کنار کوهی رفت و به جستجو پرداخت. غاری را دید، به داخل غار رفت، دید شیری به آن جا پناه برده است. دست مرحمت بر پشت شیر نهاد، سپس به خدا متوجه شد و عرض کرد: «خدایا! هر چیزی پناهگاهی دارد، برای من نیز پناهگاهی قرار بده.»
خداوند به او وحی کرد: «پناهگاه تو در قرار گاه رحمت من است، سوگند به عزتم در روز قیامت حوریان بسیاری را همسر تو قرار می‌دهم و در عروسی تو چهار هزار سال اطعام می‌کنم و فرمان می‌دهم که منادی من صدا بزند که کجایند پارسایان دنیا تا بیایند و در عروسی عیسی بن مریم (علیهالسّلام) شرکت نمایند.»
[۳۳] مالکی اشتری، ورام بن ابی فراس، مجموعه ورام، ج۲، ص۱۳۲.

۱۱. روزی حضرت عیسی (علیهالسّلام) دید پیرمردی بیل به دست گرفته و زمین را بیل می‌زند و برای کشاورزی آماده می‌سازد، گفت: «خدایا! آرزو را از دل این پیرمرد بیرون کن.»
پس از لحظه‌ای دید آن پیرمرد، بیل را کنار انداخت، در همان جا بر زمین دراز کشید و خوابید. عیسی (علیهالسّلام) عرض کرد: «خدایا! آرزو را به این پیرمرد بازگردان.» ناگه دید پیرمرد برخاست و بیل خود را به دست گرفت و مشغول بیل زدن و کار کردن شد.
عیسی (علیهالسّلام) نزد آن پیرمرد آمد و پرسید: چرا در آغاز کار می‌کردی، سپس بیل را کنار انداختی و خوابیدی، پس از لحظه‌ای برخاستی و مشغول کار شدی؟
پیرمرد گفت: وقتی مشغول کار بودم، ناگاه فکری به ذهنم خطور کرد، به خود گفتم تا کی می‌خواهی کار کنی؟ با این که پیر هستی و عمرت به لب دیوار رسیده است؟ از این رو بیل را کنار افکندم و خوابیدم، در این هنگام با خود گفتم: تو تا زنده هستی نیاز به کار کردن داری تا هزینه زندگیت را تامین کنی، از این رو برخاستم و مشغول کار شدم.
[۳۴] مالکی اشتری، ورام بن ابی فراس، مجموعه ورام، ج۲، ص۲۷۲.

آری امید و آرزو در حد خود، خوب است و موجب حرکت می‌شود و اگر نباشد موجب تنبلی خواهد شد.


عیسی (علیهالسّلام) در عصر و زمانی بود که در راه هدایت مردم، رنجها برد و از مردم، زخم زبانها و ناسزاها شنید. ولی وقتی نزد مادرش مریم (علیهاالسّلام) می‌آمد، دلش آرام می‌شد و حالات و بیانات مادر، مرهمی شفابخش برای دل غمبار عیسی (علیهالسّلام) بود. مادری که سراپا نور بود و محضرش انسان را به یاد خدا و ملکوت می‌انداخت و هرگونه غم را از دل می‌زدود.
حضرت مریم (علیهاالسّلام) روزها به صحرا و کوهستان می‌رفت و در آن جا به عبادت و نیایش خدا می‌پرداخت. روزی در وادی دمشق در دامنه کوهی مشغول عبادت بود، خسته شد و همان جا خوابید تا رفع خستگی کند. همان دم از دنیا رفت. حوریان بهشت نزد او آمدند و او را غسل داده و تجهیز نمودند و پارچه سفیدی را بر روی او کشیدند.
عیسی (علیهالسّلام) به سراغ مادر آمد، دید خوابیده است و پارچه سفیدی بر روی او کشیده شده است؛ او را بیدار نکرد. مدتی در اطراف او قدم زد، دید بیدار نشد. هنگام نماز و افطار مادرش فرا رسید، باز دید بیدار نشد. آهسته کنارش آمد و مادر را صدا زد، جوابی نشنید. بلندتر صدا کرد باز جواب نشنید، فهمید که مادرش جان سپرده است.
عیسی (علیهالسّلام) بسیار ناراحت شد، داغ فراق مادر، جگرش را کباب کرد. با دلی خونبار جنازه مادر را برداشت و به نزدیک در بیت المقدس آورد و در آن جا به خاک سپرد.
[۳۵] ورعی و فرقانی، تاریخ انبیاء، ص۷۳۴.

عیسی (علیهالسّلام) از فکر مادر بیرون نمی‌رفت، در این حال روح مادرش را دید، شاد شد، پرسید: « مادر! آیا هیچ آرزویی داری؟» مریم (علیهاالسّلام) پاسخ داد: «آری، آرزویم این است که در دنیا بودم و شبهای سرد زمستانی را با مناجات و عبادت در درگاه خدا به بامداد می‌رساندم و روزهای گرم تابستان را روزه می‌گرفتم.»از عمر همان بود که در یاد تو بودم باقی همه سمو است و فسون است و فسانه.


آخرت در دین عیسی؛ پند؛ پند و عبرت.


۱. آل عمران/سوره۳، آیه۴۸.    
۲. آل عمران/سوره۳، آیه۴۸-۵۱.    
۳. ورعی و فرقانی، تاریخ انبیاء، ص۷۳۱.
۴. دیوان مثنوی به خط میرخانی، ص۳۲۷.
۵. مائده/سوره۵، آیه۱۱۲-۱۱۵.    
۶. علامه مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۱۴، ص۲۹۲.
۷. علامه مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۱۴، ص۲۶۰-۲۶۵.    
۸. کلینی، محمد بن یعقوب، اصول کافی، ج۱، ص۳۷.    
۹. کلینی، محمد بن یعقوب، اصول کافی، ج۲، ص۳۰۶.    
۱۰. کلینی، محمد بن یعقوب، اصول کافی، ج۲، ص۳۱۸.    
۱۱. کلینی، محمد بن یعقوب، اصول کافی، ج۲، ص۴۰۰.    
۱۲. علامه مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۱۴، ص۲۷۰.    
۱۳. دیوان مثنوی، به خط میرخانی، ص۱۱۷ (دفتر دوم) .
۱۴. علامه مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۱۴، ص۲۷۰.
۱۵. خزائلی، محمد، اعلام قرآن خزائلی، ص۷۱۶.
۱۶. خزائلی، محمد، اعلام قرآن خزائلی، ص۷۱۶.
۱۷. طبرسی، فضل بن حسن، اقتباس از تفسیر مجمع البیان، ج۸، ص۴۱۹ -۴۲۰.    
۱۸. یس/سوره۳۶، آیه۱۴-۲۱.    
۱۹. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، ج۱ و ۲، ص۳۰۴.    
۲۰. مالکی اشتری، ورام بن ابی فراس، مجموعه ورام، ج۱، ص۲۲۴.
۲۱. علامه مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۴۴، ص۲۴۴.    
۲۲. علامه مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۴۴، ص۲۴۴ تا ۲۴۵.    
۲۳. کلینی، محمد بن یعقوب، روضه الکافی، ص۳۳۷.    
۲۴. قمی، عباس بن محمدرضا، سفینه البحار، ج۱، ص۵۶۰.
۲۵. کلینی، محمد بن یعقوب، فروع کافی، ج۲، ص۷۰.
۲۶. علامه مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۱۴، ص۳۲۳.    
۲۷. خزائلی، محمد، اعلام قرآن خزائلی، ص۲۶۸.
۲۸. علامه مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۱۴، ص۳۲۷.    
۲۹. شیخ صدوق، علل الشرایع، ص۱۶۹.
۳۰. سیوطی، جلال الدین، الدر المنثور، ج۲، ص۷۲۴.    
۳۱. علامه مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۱۴، ص۳۲۴.    
۳۲. مالکی اشتری، ورام بن ابی فراس، مجموعه ورام، ج۱، ص۸۳.
۳۳. مالکی اشتری، ورام بن ابی فراس، مجموعه ورام، ج۲، ص۱۳۲.
۳۴. مالکی اشتری، ورام بن ابی فراس، مجموعه ورام، ج۲، ص۲۷۲.
۳۵. ورعی و فرقانی، تاریخ انبیاء، ص۷۳۴.



سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «پندهای عیسی»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۴/۱۱/۲۴    

رده‌های این صفحه : مقالات اندیشه قم




جعبه ابزار