پندهای عیسی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
حضرت عیسی (علیهالسّلام) در سی سالگی رسما
رسالت خود را به مردم اعلام نمود، و هر رسولی برای
اثبات پیامبری و رسالت خود
معجزه دارد.
عیسی (
علیه
السّلام) به
بنی اسرائیل گفت:
«انی قد جئتکم بآیه من ربکم؛ من از طرف پروردگار شما نشانهای برایتان آوردهام.»
آن گاه پنج معجزه خود را به این ترتیب بر شمرد:
۱. من از
گل چیزی به شکل
پرنده میسازم، سپس در آن میدمم، به
فرمان خدا پرندهای میگردد.
۲. کور مادر زاد را بینا میکنم.
۳. مبتلایان به بیماری
برص (پیسی) را بهبود میبخشم.
۴. مردگان را
زنده میکنم.
۵. و از آن چه میخورید و در خانه خود ذخیره مینمایید،
خبر میدهم.
قطعا در اینها نشانهای برای شما به سوی
حق است، اگر
ایمان داشته باشید. (با توجه به این که در عصر
عیسی (
علیه
السّلام) علوم
طب و
درمان پیشرفت فوق العاده کرده بود، معجزات
عیسی (
علیه
السّلام) در این راستا بود که بر درمان همه اطبا، برتری داشت).
ای مردم!
خداوند پروردگار من و شما است، او را بپرستید، نه من و نه چیز دیگر را. این است راه راست.
.
گروهی
عیسی (
علیه
السّلام) را تصدیق کرده، ایمان آوردند، ولی گروهی دیگر او را
انکار کرده و معجزات او را
سحر و
جادو خواندند.
عیسی (
علیه
السّلام) هم چنان مردم را به سوی
توحید دعوت میکرد، و با پند و اندرز، آنها را به راه راست هدایت مینمود.
روزی با
حواریون (یاران خاص خود) از سرزمین اردن به
بیت المقدس، حرکت کردند. در بین راه هر
کور و
شل را میدید به
اذن خدا شفا میبخشید. به این ترتیب مردم را با
آیات و نشانههای الهی، از
بت پرستی و
انحراف بر
حذر داشته و به سوی خدای بزرگ راهنمایی مینمود.
شخصی از او پرسید: «سختترین چیز چیست؟» فرمود: «خشم خدا.» او پرسید: «چه چیز موجب دور ماندن از
خشم خدا است؟» فرمود: «ترک خشم خود.» به گفته
مولانا:
گفت
عیسی را یکی هشیار سر چیست در هستی ز جمله صعبتر
گفتشای جان!
صعب تو خشم خدا که از آن
دوزخ همی لرزد چو ما
گفت از این خشم خدا چبود
امان گفت:
ترک خشم خویش اندرزمان
کظم غیظ استای پسر خط امان خشم حق یاد آور و در کش عنان
حواریون دوازده نفر از یاران مخصوص حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) بودند که بعضی از آنها لغزش پیدا کردند. نامهایشان چنین بود:
پطرس،
اندریاس،
یعقوب،
یوحنا،
فیلوپس،
برترلولما،
توما،
متی،
یعقوب بن حلفا،
شمعون ملقب به «غیور»،
یهودا برادر یعقوب، و
یهودای اسخریوطی که به حضرت
عیسی (
علیه
السّلام)
خیانت کرد. آنها با این که ایمان آورده بودند میخواستند با دیدن معجزه دیگری از
عیسی (
علیه
السّلام) که آن هم مربوط به
آسمان باشد قلبشان سرشار از
یقین گردد، به
عیسی (
علیه
السّلام) عرض کردند: «آیا پروردگار تو میتواند مائدهای از آسمان (یعنی غذایی از آسمان) برای ما بفرستد؟»
این تقاضا که بوی
شک میداد، حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) را نگران کرد، به آنها هشدار داد و فرمود: «اگر ایمان آوردهاید از خدا بترسید.»
حواریون گفتند: «ما میخواهیم از آن غذا بخوریم تا قلبمان سرشار از اطمینان و یقین گردد و به روشنی بدانیم که آن چه به ما گفتهای راست است و بر آن گواهی دهیم.»
هنگامی که
عیسی (
علیه
السّلام) از
حسن نیت آنها آگاه شد، به خدا عرض کرد: «خدایا! مائدهای (سفرهای از غذا) از آسمان برای ما بفرست تا عیدی برای اول و آخر ما باشد، و نشانهای از جانب تو محسوب شود، و به ما روزی ده که تو بهترین روزی دهندگان هستی.»
خداوند به
عیسی (
علیه
السّلام) وحی کرد: «من چنین مائدهای را بر شما نازل میکنم، ولی باید متوجه باشید که مسؤولیت شما بعد از نزول این مائده، بسیار سنگینتر خواهد بود. اگر پس از مشاهده چنین معجزه آشکاری هر کس از شما به راه
کفر رود، او را آن چنان
عذاب کنم که هیچ کس را آن گونه عذاب نکرده باشم.» (مضمون
آیات ۱۱۲ تا ۱۱۵،
سوره مائده؛
).
مائده نازل شد، و در میان آن چند
قرص نان و چند ماهی بود و چون
مائده در
روز یکشنبه نازل شد،
مسیحیان آن
روز را
روز عید نامیدند، و در دعای حضرت مسیح (
علیه
السّلام) نیز آمده بود: «مائده موجب عید برای ما شود.» یعنی ما را به خویشتن و به
وجدان و سرنوشت نخستینمان بازگرداند که براساس توحید و ایمان است.
روایت شده: پس از چند بار نزول مائده، خداوند به
عیسی (
علیه
السّلام) وحی کرد: «مائده را برای
تهیدستان قرار بده نه
ثروتمندان».
عیسی (
علیه
السّلام) چنین کرد، ثروتمندان به شک و
تردید افتادند، و مردم را در مورد معجزه بودن مائده به شک انداختند. خداوند ۳۳۳ نفر از مردان آنها را به صورت
خوک،
مسخ نمود که حرکت میکردند و کثافات را میخورند. بستگان آنها
گریه کردند و دست به دامن حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) شدند، ولی آنها بعد از سه روز به
هلاکت رسیدند.
روزی
عیسی (
علیه
السّلام) به حواریون (اصحاب نزدیک و خاص) خود فرمود: من کاری با شما دارم، آن را انجام دهید.» (از آن جلوگیری نکنید.)
حواریون: کارت را انجام بده، ما آماده هستیم.
حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) برخاست و پاهای آنها را شست، آنها عرض کردند: «ای
روح خدا! ما سزاوارتر به این کار هستیم.»
حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) فرمود: سزاوارترین انسان به تواضع و
فروتنی، «عالم» است، من این گونه به شما تواضع نمودم، تا بعد از من، شما نسبت به مردم، این گونه تواضع کنید.» آن گاه
عیسی (
علیه
السّلام) افزود:
«بالتواضع تعمر الحکمه لا بالتکبر؛ و کذلک فی السهل ینبت الزرع لا فی الجبل؛ بنای
حکمت با تواضع ساخته میشود، نه با تکبر، و هم چنین
زراعت در
زمین نرم میروید، نه در زمین سخت.»
یکی از مهمترین کارهای حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) برای تبلیغ
دین برنامه
سیاحت و بیابانگردی بود. در یکی از این سیاحتها، یکی از دوستانش که قد کوتاه بود و همواره در کنار حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) دیده میشد، به همراه
عیسی (
علیه
السّلام) به راه افتاد، تا با هم به
دریا رسیدند.
عیسی با یقین خالص و راستین گفت: بسم الله، سپس بر روی
آب حرکت کرد، بی آنکه
غرق شود.
آن شخص قد کوتاه هم وقتی که
عیسی (
علیه
السّلام) را دید که بر روی آب راه میرود، با یقین خالصانه گفت:
بسم الله، و سپس بر روی آب به راه افتاد، بی آنکه غرق بشود، تا به
عیسی (
علیه
السّلام) رسید. ولی در همین حال، «
خودبینی» او را گرفت و با خود گفت: «این
عیسی روح الله است که بر روی آب، گام بر میدارد، من نیز روی آب حرکت میکنم، فما فضله علی؟ بنابراین،
عیسی (
علیه
السّلام) چه برتری بر من دارد؟» همان دم زیر پایش بی قرار شد و در آب فرو رفت و فریاد زد: «ای روح الله! دستم به دامنت، مرا بگیر و از غرق شدن
نجات بده.»
عیسی (
علیه
السّلام)
دست او را گرفت و از آب بیرون کشید و به او فرمود: «ای کوتاه قد! مگر چه گفتی؟» (که در آب فرو رفتی)
کوتاه قد: گفتم، این روح الله است که بر روی آب میرود، من نیز بر روی آب میروم. (بنابراین چه فرقی بین ما هست)، خودبینی مرا فرا گرفت (و در نتیجه به مکافاتش رسیدم).
عیسی (
علیه
السّلام) فرمود: «تو خود را (بر
اثر خودبینی) در مقامی که خدا آن را برای تو قرار نداده، نهادی. خداوند بر تو
غضب کرد، اکنون از آن چه گفتی،
توبه کن.»
او توبه کرد، آن گاه به مرتبهای که خدا برایش قرار داده بود، بازگشت.
روزی حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) و حواریون در سیر و
سیاحت خود به روستایی رسیدند، دیدند اهل آن
روستا و پرندگان و حیوانات آن، همه به طور عمومی مردهاند.
عیسی (
علیه
السّلام) به همراهان فرمود: «معلوم است که اینها به عذاب عمومی الهی کشته شدهاند. اگر آنها به تدریج مرده بودند، همدیگر را به
خاک میسپردند.»
حواریون: ای روح خدا، از خداوند درخواست کن تا اینها را زنده کند تا علت عذابی را که به سراغ آنها آمده، برای ما بیان کنند، تا ما از کرداری که موجب عذاب الهی میشود، دوری کنیم.
حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) از درگاه خدا خواست تا آنها را زنده کند، از جانب آسمان به
عیسی (علیهالسّلام) ندا شد که: «آنان را صدا بزن.»
عیسی (
علیه
السّلام) شبانه بالای تپهای از زمین رفت و فرمود: «ای مردم روستا! »
یک نفر از آنها زنده شد و گفت: «بلی، ای روح و
کلمه خدا! »
عیسی: «وای به حال شما، کردار شما چه بوده؟» (که این گونه شما را دستخوش بلای عمومی نموده است)
مرد زنده شده: چهار چیز ما را مشمول
عذاب الهی کرد:
۱.
پرستش طاغوت۲. دلبستگی به دنیا با
ترس اندک از خدا
۳. آرزوی دور و دراز
۴.
غفلت و سرگرمی به بازیهای دنیا
عیسی: دلبستگی شما به دنیا چه اندازه بود؟
مرد زنده شده: همانند
علاقه کودک به مادرش. هنگامی که
دنیا به ما رو میآورد شاد و
خوشحال میشدیم، و هنگامی که دنیا به ما پشت میکرد،
گریه میکردیم و محزون میشدیم.
عیسی: طاغوت را چگونه میپرستیدید؟
مرد زنده شده: ما از گنهکاران پیروی میکردیم.
عیسی:
عاقبت کارتان چگونه پایان یافت؟
مرد زنده شده: شبی با خوشی به سر بردیم،
صبح آن در «هاویه» افتادیم.
عیسی:
هاویه چیست؟
مرد زنده شده: هاویه، سجین است.
عیسی:
سجین چیست؟
مرد زنده شده: سجین، کوههای گداخته به
آتش است که تا
روز قیامت، بر ما میافروزد.
عیسی: وقتی به هلاکت رسیدید، چه گفتید و ماموران الهی به شما چه گفتند؟
مرد زنده شده: گفتیم ما را به دنیا باز گردانید، تا کارهای نیک در آن انجام دهیم و زاهد و پارسا گردیم، به ما گفته شد: «
دروغ میگویید.»
عیسی: وای به حال شما! چه شد که غیر از تو، شخص دیگر از این هلاک شدگان با من سخن نگفت؟
مرد زنده شده: ای روح خدا! دهان همه آنها با دهنه آتشین بسته شده است، و آنها به دست
فرشتگان خشن، گرفتار میباشند. من در دنیا در میان آنها زندگی میکردم، ولی از آنها نبودم. (و مانند آنها
گناه نمیکردم.) تا وقتی که عذاب عمومی فرا رسید و مرا نیز فرا گرفت. اکنون به تار مویی در لبه پرتگاه دوزخ آویزان میباشم، نمیدانم که از آن جا در میان دوزخ واژگون میشوم، یا نجات مییابم. (احتمالا عذاب این شخص، به خاطر
ترک امر به معروف و نهی از منکر است.)
عیسی (
علیه
السّلام) به حواریون رو کرد و فرمود:
«یا اولیاء الله! اکل الخبز الیابس بالملح الجریش، و النوم علی المزابل خیر کثیر مع عافیه الدنیا و الآخره؛ ای دوستان خدا! خوردن نان خشک با
نمک زبر و خشن، و خوابیدن بر روی خاشاکهای آلوده، بسیار بهتر است، اگر همراه
عافیت و
سلامتی دنیا و
آخرت باشد.»
در میان بنی اسرائیل، خانوادهای زندگی میکردند که هرگاه یکی از آنها چهل
شب تا صبح پشت سر هم به
عبادت و نیایش میپرداخت، بعد از آن دعایش به
هدف اجابت میرسید. یکی از افراد آن خاندان، چهل شب به عبادت و نیایش پرداخت و سپس
دعا کرد، ولی دعایش به استجابت نرسید. او بسیار پریشان شد و نزد
عیسی (
علیه
السّلام) رفت و گله کرد، و از او خواست که برایش دعا کند.
حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) وضو گرفت و دو رکعت
نماز خواند و بعد از نماز برای آن بنده پریشان، دعا کرد. در این هنگام خداوند به
عیسی (
علیه
السّلام) چنین
وحی نمود:
«ای
عیسی! آن بنده من از راه صحیح خود دعا نمیکند، او مرا میخواند ولی در دلش در مورد پیامبری تو شک و تردید دارد، بنابراین اگر آن قدر دعا کند که گردنش قطع شود و سر انگشتانش بریزد، دعایش را
اجابت نمیکنم.»
عیسی (
علیه
السّلام) ماجرا را به آن مرد گفت، او عرض کرد: «ای روح خدا!
سوگند به خدا
حقیقت همان است که گفتی، من درباره پیامبری تو شک داشتم، اکنون از خدا بخواه، تا این شک برطرف گردد.»
حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) دعا کرد. او به
نبوت و رهبری
عیسی (
علیه
السّلام) یقین پیدا نمود، آن گاه خداوند
توبه او را پذیرفت، و مانند سایر افراد خانوادهاش، دعایش پس از چهل شب عبادت، به استجابت میرسید.
روزی
ابلیس (شیطان جنی) در گردنه افیق بیت المقدس سر راه
عیسی (
علیه
السّلام) را گرفت، و با پرسشهایی میخواست او را گمراه کند، ولی از گمراه کردن او ناامید و سرکوفته شد و عقب نشینی کرد. سؤال و جواب او و
عیسی (
علیه
السّلام) به این صورت بود:
ابلیس: ای
عیسی! تو کسی هستی که عظمت پروردگاری تو به جایی رسیده که بدون
پدر به دنیا آمدی.
عیسی:
عظمت مخصوص خداوندی است که مرا چنین آفرید. چنان که
آدم و
حوا را بدون پدر و
مادر آفرید.
ابلیس: تو کسی هستی که عظمت پروردگاری تو به جایی رسید که در گهواره سخن گفتی.
عیسی: بلکه عظمت مخصوص آن خدایی است که مرا در نوزادی به سخن آورد، و اگر میخواست مرا لال میکرد.
ابلیس: تو کسی هستی که عظمت پروردگاری تو به جایی رسید که از گل پرندهای میسازی و سپس به آن میدمی و آن زنده میشود.
عیسی: عظمت مخصوص خدایی است که مرا آفریده و نیز آن چه را که تحت
تسخیر من قرار داد آفرید.
ابلیس: تو کسی هستی که عظمت پروردگاریت به جایی رسیده که بیماران را درمان میکنی و شفا میبخشی.
عیسی: بلکه عظمت مخصوص آن خداوندی است که به
اذن او، بیماران را شفا میدهم و اگر
اراده کند خود مرا
بیمار میسازد.
ابلیس: تو کسی هستی که عظمت پروردگاریت به جایی رسیده که مردگان را زنده میکنی.
عیسی: بلکه عظمت از آن خدایی است که به اذن او مردگان را زنده میکنم و آن را که زنده میکنم به ناچار میمیراند و خدا مرا نیز میمیراند.
ابلیس: تو آن کسی هستی که عظمت پروردگاریت به جایی رسیده که روی آب
دریا راه میروی، بی آنکه پاهایت در آب فرو رود و غرق گردی.
عیسی: بلکه عظمت از آن خدایی است که آب دریا را برای من رام نمود و اگر بخواهد مرا غرق خواهد نمود.
ابلیس: تو آن کسی هستی که زمانی خواهد آمد بر فراز همه آسمانها و
زمین و آن چه در میانشان است قرار میگیری، و امور آنها را
تدبیر مینمایی و روزیهای مخلوقات را تقسیم میکنی.
این سخن ابلیس، به نظر
عیسی (
علیه
السّلام) بسیار بزرگ آمد، همان دم گفت:
«سبحان الله ملاسماواته و ارضه و مداد کلماته، و زنه عرشه و رضی نفسه؛ پاک و منزه است خدا از هر گونه
عیب و
نقص، به اندازه پری آسمانها و زمینش و همه مخلوقاتش و به اندازه
وزن عرشش و خشنودی ذات پاکش.»
ابلیس آن چنان از سخن
عیسی (
علیه
السّلام) منکوب شد که با حالی زار و سرشکسته از آن جا گریخت و در میان لجنزار کثیف افتاد.
مرد ابلهی در یکی از سفرها، با
عیسی (
علیه
السّلام) همسفر شد. او به جای این که از محضر
عیسی (
علیه
السّلام) درسهای معنوی بیاموزد و خود را از آلودگیهای
گناه پاک نماید، به جمع کردن مقداری
استخوان از بیابان پرداخت، و هدفش از این کار، رشد معنوی نبود، بلکه هدفش یک نوع سرگرمی بود. استخوانهای جمع کرده را به خیال این که استخوانهای
انسان مرده است، نزد
عیسی (
علیه
السّلام) آورد و اصرار پیاپی کرد، که با یاد کردن اسم اعظم، صاحب آن استخوانها را زنده کند.
عیسی (
علیه
السّلام) به خدا عرض کرد: «این مرد این گونه اصرار دارد.» خداوند به او فرمود: «او مرد گمراهی است و
هدف الهی ندارد.»
سرانجام
عیسی (
علیه
السّلام) در حالی که نسبت به او خشمگین بود، ناگزیر به اذن الهی، صاحب آن استخوانها را زنده کرد. ناگهان آن استخوانها به صورت شیری در آمد و به آن مرد ابله حمله کرد و او را درید و خورد. معلوم شد آن استخوانها، از
شیر مرده بوده است.
عیسی (
علیه
السّلام) به آن شیر گفت: چرا او را دریدی و خوردی؟
شیر پاسخ داد: چون تو به او
خشم کردی.
عیسی (
علیه
السّلام) گفت: چرا خونش را نخوردی؟
شیر گفت: زیرا قسمت من نبود.
آری آن مرد
ابله به جای این که
روح مرده خود را در محضر
عیسی (
علیه
السّلام) زنده کند، به سراغ استخوانهای پوسیده رفت.
ای برادر!
غافل نباش، وقتی آب صافی دیدی، آن را
خاک نریز و گل آلود نکن، و گرنه
سگ نفس اماره تو را میدرد، چنان که شیر، آن مرد ابله را درید. بنابراین با خاک ریختن بر روی استخوانهای سگ نفس اماره از
صید شدن به دست او جلوگیری کن.
هین سگ این نفس را زنده مخواه که عدو جان تست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن مانع این سگ بود از صید جان
روزی
عیسی (
علیه
السّلام) با حواریون به سیر و
سیاحت در
صحرا پرداختند و هنگام عبور به نزدیک شهری رسیدند. در مسیر راه نشانه گنجی را دیدند. حواریون به
عیسی گفتند: «به ما
اجازه بده در این جا بمانیم و این
گنج را استخراج کنیم.»
عیسی به آنها اجازه داد و فرمود: شما در این جا برای استخراج گنج بمانید، و به گمانم در این شهر نیز گنجی هست، من به سراغ آن میروم.
حواریون در آن جا ماندند و حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) وارد شهر شد، در مسیر راه هنگام عبور، خانه ویران شده و سادهای را دید. به آن خانه وارد شد و دید پیرزنی در آن جا زندگی میکند، به او فرمود: «امشب من
مهمان شما باشم؟»
پیر زن پذیرفت.
عیسی به او گفت: آیا در این خانه جز تو کسی زندگی میکند؟
پیرزن: آری یک پسری دارم خارکن است، به بیابان میرود و خارهای بیابان را جمع کرده و به شهر میآورد و میفروشد، و از پول آن، معاش زندگی ما تامین میگردد. آن گاه پیرزن
عیسی (
علیه
السّلام) را ـ که نمیشناخت ـ در اطاق جداگانهای وارد کرد و از او پذیرایی نمود. طولی نکشید که پسرش از صحرا آمد. مادر به او گفت: «امشب مهمان ارجمندی داریم که نورهای
زهد و پاکی و عظمت از پیشانیش میدرخشد، خدمت و همنشینی با او را
غنیمت بشمار.»
خارکن نزد
عیسی (
علیه
السّلام) رفت و به او خدمت کرد و
احترام شایان نمود. در یکی از شبها
عیسی (
علیه
السّلام) احوال خارکن را پرسید و با او به گفتگو پرداخت و دریافت که خارکن یک
انسان خردمند و باهوش است. ولی اندوه جانکاهی،
قلب او را مشغول نموده است. به او فرمود: «چنین مینگرم که
غم و اندوه بزرگی در دل داری.»
خارکن: آری در قلبم اندوه و درد بزرگی هست که هیچ کس جز خدا به برطرف نمودن آن قادر نیست.
عیسی: غم دلت را به من بگو، شاید خداوند عوامل برطرف نمودن آن را به من
الهام کند.
خارکن: در یکی از روزها که هیزم بر پشتم حمل میکردم، از کنار
کاخ شاه عبور نمودم.
به کاخ نگاه کردم چشمم به جمال
دختر شاه افتاد، عشق او در دلم جای گرفت و هر روز به این
عشق افزوده میشود. ولی کاری از من ساخته نیست و این درد، درمانی جز
مرگ ندارد.
عیسی: اگر خواهان آن دختر هستی، من وسایل وصال تو با او را فراهم میکنم.
خارکن ماجرا را به مادرش گفت، مادر گفت: «پسرم به گمانم این مهمان، مرد بزرگی است و اگر قولی داده حتما به آن
وفا میکند. نزد او برو و هر چه گفت از او بشنو و اطاعت کن.»
صبح آن شب، خارکن نزد
عیسی (
علیه
السّلام) آمد،
عیسی به او گفت: نزد
شاه برو و از دخترش خواستگاری کن.
خارکن به طرف کاخ شاه رفت. وقتی که به آن رسید، نگاهبانان سر راه او را گرفتند و پرسیدند: چه کار داری؟ گفت: برای خواستگاری دختر شاه آمدهام، آنها از روی مسخره خندیدند و برای این که شاه را نیز بخندانند. او را نزد شاه بردند و او با صراحت گفت: «برای خواستگاری دخترت آمدهام! »
شاه از روی
استهزاء گفت: «
مهریه دختر من، فلان مقدار کلان از
گوهر،
یاقوت،
طلا و
نقره است.» که مجموع آن در تمام خزانه کشورش وجود نداشت.
خارکن: من میروم و بعدا جواب تو را میآورم.
خارکن نزد
عیسی (
علیه
السّلام) آمد و ماجرا را گفت.
عیسی (
علیه
السّلام) با او به خرابهای که سنگهای گوناگون در آن بود، رفتند.
عیسی (
علیه
السّلام) به اعجاز الهی آن سنگها را به طلا، نقره، گوهر و یاقوت تبدیل کرد، به همان اندازه که شاه گفته بود و به خارکن فرمود: «اینها را برگیر و نزد شاه ببر.»
خارکن آنها را به کاخ برد و به شاه تحویل داد. شاه و درباریانش شگفت زده و
حیران شدند و به او گفتند: «این مقدار کافی نیست به همین مقدار نیز بیاور.» خار کن نزد
عیسی (
علیه
السّلام) آمد و سخن شاه را بازگو کرد،
عیسی (
علیه
السّلام) فرمود: «به همان
خرابه برو و به همان مقدار از جواهرات بردار و ببر.» خارکن همین کار را کرد و آن جواهرات را نزد شاه آورد. شاه با او به گفتگو پرداخت و دریافت که همه این معجزات از ناحیه مهمانی است که در خانه خارکن است و آن مهمان جز
عیسی (
علیه
السّلام) شخص دیگری نیست. به خارکن گفت: «به مهمانت بگو به این جا بیاید و
عقد دخترم را برای تو بخواند.»
خارکن نزد
عیسی (
علیه
السّلام) آمد و با هم نزد شاه رفتند و
عیسی (
علیه
السّلام) شبانه عقد دختر شاه را برای خار کن خواند. صبح آن شب شاه با خارکن گفتگو کرد و دریافت که خارکن دارای
هوش و
عقل و خرد سرشاری است و برای شاه فرزندی جز همان دختر نبود. خارکن را
ولیعهد خود نمود و به همه درباریان و
رجال و برجستگان کشورش فرمان داد با دامادش
بیعت کنند و از فرمانش پیروی نمایند.
شب بعد، شاه بر
اثر سکته ناگهانی مرد. رجال و درباریان،
داماد (خارکن سابق) را بر تخت
سلطنت نشاندند و همه امکانات کشور را در اختیارش نهادند و او شاهنشاه مقتدر کشور گردید.
روز سوم
عیسی (
علیه
السّلام) نزد او آمد تا با او خداحافظی کند. خارکن سابق به
عیسی گفت: «ای حکیم! تو بر گردن من چندین حق داری که حتی
قدرت شکر یکی از آنها را ندارم تا چه رسد همه آنها را، گرچه همیشه تا ابد زنده باشم. شب گذشته سؤالی به دلم راه یافت که اگر پاسخ آن را به من ندهی، آن چه را که در اختیارم نهادهای سودی به حالم نخواهد داشت.»
عیسی: آن سؤال چیست؟
خارکن:
سؤالم این است که: «اگر تو قدرت آن را داری که دو روزه مرا از خارکنی به پادشاهی برسانی، چرا برای خودت یک زندگی ساده بیابانگردی را برگزیدهای؟ و از مقام پادشاهی و رفاه و عیش و نوش دنیا روی برتافتهای؟»
عیسی: «آن کسی که خدا را شناخته و به خانه
کرامت و
پاداش او آگاهی دارد، و ناپایداری دنیا را درک نموده، به سلطنت فانی دنیا و امور ناپایدار آن دل نمیبندد. ما در پیشگاه الهی و در خلوتگاه ربوبی، دارای لذتهای روحانی خاصی هستیم که این لذتهای دنیایی در نزد آنها، بسیار ناچیز است.» آن گاه
عیسی (
علیه
السّلام) مقداری از لذتهای معنوی و درجات و نعمتهای ملکوتی را برای او توضیح داد، که آن خارکن، مطلب را به خوبی دریافت. تحولی در او ایجاد شد و با قاطعیت به
عیسی (
علیه
السّلام) رو کرد و چنین گفت:
«من بر تو حجتی دارم و آن این که: چرا خودت به راهی که بهتر و شایسته تر است رفتهای، ولی مرا به این بلای بزرگ دنیا افکندهای؟»
عیسی: «من این کار را کردم تا عقل و هوش تو را بیازمایم و ترک این امور موجب
پاداش برای تو و
عبرت برای دیگران گردد.»
خارکن همه سلطنت و تشکیلاتش را رها کرد و همان
لباس خارکنی قبلی را پوشید و به دنبال
عیسی (
علیه
السّلام) به راه افتاد، تا هر چه زنده است همدم و همنشین
عیسی (
علیه
السّلام) شود.
عیسی (
علیه
السّلام) همراه او نزد حواریون آمد و گفت: «این ـ مرد ـ گنجی است که به گمانم در این
شهر وجود داشت، به جستجویش پرداختم، او را یافتم و با خود نزد شما آوردم.»
این است گنج، نه آن گنج مادی که شما را در این جا زمین گیر نموده است.
با
چشم خوار منگر تو بر این پا برهنگان نـزد خـرد عـزیـزتـر از دیـده تـرنـد
آدم
بهشت را بـه دو
گندم اگر فروخت حقا که این گروه به یک
جو نمیخرند (لازم به تذکر است که
حکومت اگر وسیله اجرا و انجام احکام و دستورهای الهی باشد، نه
هدف برای هوسهای هوسبازان، چنین حکومتی، شایسته و لازم است. ولی اگر عاملی برای قدرت طلبی و انحراف و
فساد گردد، از آن باید دوری جست که حکومت طاغوتی است. ماجرایی که در داستان فوق آمده، براساس اجتناب از حکومت طاغوتی است).
دو نفر از ناحیه حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) مامور تبلیغات در یکی از شهرهای روم به نام «
انطاکیه» شدند. (در بعضی از متون نام این دو نفر،
شمعون و
یوحنا ذکر شده است).
ولی آن دو مامور به راه صحیح تبلیغی آشنا نبودند و طولی نکشید نه تنها احدی به آنها گرایش پیدا نکرد، بلکه مردم از آنان دوری کردند و به دستور پادشاه روم، آنها را دستگیر کرده در بتکدهای زندانی نمودند.
حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) از نتیجه نگرفتن تبلیغ آن دو نفر و زندانی شدن آنها باخبر شد. وصی خاص خود «شمعون الصفا» را که مبلغی پخته و آشنایی بود، برای نجات آن دو نفر و دعوت مردم انطاکیه به راه
سعادت و
اجتناب از بت پرستی، به شهر انطاکیه اعزام کرد. (مطابق بعضی از
روایات ، نام او «پولس» بود)
او با کمال
متانت و روشن بینی با روش جالبی وارد شهر شد و در آغاز چنین اعلام کرد:
من در این شهر غریب هستم، تصمیم گرفتهام خدای شاه را پرستش کنم در این صورت من با روش شاه موافقم و با او هم مرام هستم.
همین گفتار موجب شد که او را نزد شاه راه دادند.
شاه، فوق العاده او را تحسین کرد و از روش او خرسند شد و دستور داد که او را با احترام خاصی در بتکده گردش دهند.
شمعون به عنوان دیدار و گردش در
عبادت گاه عمومی اهل شهر، وارد بتکده شد. هنگام گردش، آن دو نفر زندانی را دید، آنها خواستند اظهار
ارادت و رفاقت کنند، او با اشاره به آنها خاطر نشان کرد که هیچ گونه تظاهر به دوستی و رفاقت با من نکنید.
شمعون حدود یک
سال به بتکده آمد و شد میکرد و در
ظاهر از بتها
پرستش مینمود و در ضمن این مدت، شالوده دوستی و رفاقت خود را با شاه، پی ریزی کرد و بر اثر دور اندیشی و روش
خاص و جالب خود؛ مقام والا و احترام شایان نزد پادشاه کسب کرد.
مدتها گذشت، روزی در جلسه خصوصی به پادشاه روم چنین گفت:
«من در این مدتی که به بتکده آمد و شد داشتم، دو نفر زندانی را مشاهده کردم. اینک با کسب اجازه میخواهم بپرسم که
علت زندانی شدن آنان چیست؟»
پادشاه: این دو نفر،
سفره فتنه را در این شهر پهن کرده بودند و ادعا میکردند که خدایی جز این بتها که آفریدگار جهانیان هستند، وجود دارد. از این رو برای رفع این اخلالگریها دستور
حبس آنها را دادم.
شمعون: آنها چگونه ادعای وجود خدایی غیر از بتها میکردند؟ دلیل آنها چه بود؟ اگر صلاح میدانید، دستور احضار آنها را بفرمایید، خیلی مایلم به مذاکرات آنها
گوش دهم.
پادشاه: بسیار خوب! برای این که شما هم از روش آنها باخبر گردید، فرمان احضار آنها را میدهم.
به این ترتیب با اجازه و فرمان شاه، آن دو نفر را در مجلس حاضر کردند.
شمعون در حضور پادشاه با آنها بحث و گفتگو را از این جا شروع کرد:
عجبا! مگر در
جهان غیر از خدایانی که در بتکده هستند، خدای دیگری وجود دارد؟
زندانیان: آری ما معتقد به خدای آسمان و زمین هستیم. خدایی که در فصل
بهار، صحراها را
سبز و
خرم مینماید و در فصل پاییز، این خرمی و شادابی را از آنها میگیرم، خدایی که
خورشید جهان تاب و ستارگان چشمک
زن را آفریده است.
مردم دل آگاه و دانشمند هیچ ادعایی را بی دلیل نمیپذیرند و هرگز بدون رهبری استدلال زیر بار ادعا نمیروند، از این رو شمعون از آنها دلیل خواست و چنین اظهار داشت:
این گفتار پی در پی را کنار بگذارید، ادعای بی دلیل چون
کلوخ به
سنگ زدن است. آیا شما در ادعای خود دلیلی دارید؟
زندانیان: آری اگر ما از خدای خود بخواهیم کور مادرزاد را بینا میکند و شخص زمین گیر را لباس تندرستی میپوشاند.
شمعون به پادشاه گفت: دستور دهید کوری را حاضر کنند. به دستور شاه کور مادر زادی را به مجلس آوردند، آن گاه شمعون به آن دو نفر گفت:
اگر شما در ادعای خود راست میگویید، از خدای خود بخواهید تا این کور، بینا شود.
آن دو نفر بی درنگ به
سجده افتادند و از خدای خود بینایی کور را خواستند (خود شمعون در دل آمین میگفت) هنوز دعا پایان نیافته بود که چشمان آن کور باز شد و خداوند دو
چشم بینا به او عنایت فرمود.
شمعون: عجیب نیست اگر شما این کار بزرگ را کردید، خدایان ما هم کور مادر زاد را شفا میدهند.
نقل شده: حضرت
امام خمینی (رحمهاللهعلیه) به یکی از دخترانش فرمود: «هیچ کس در دنیا مانند
حضرت سلیمان (علیهالسّلام) دارای حکومت جهانی و مقتدر و با تمام امکانات نشد، ولی مورچهای به او گفت: «دنیا ارزش ندارد.»
این سخن امام، نیز بر همین اساس است که حکومت مادی، بی ارزش است باید از آن دوری نمود. ولی
حکومت الهی و معنوی، صحیح و
لازم است و باید آن را تشکیل داد و از آن پیروی کرد.
(شاه آهسته به شمعون گفت: خدایان ما هیچ نفع و ضرری نمیتوانند به کسی برسانند. هرگز قادر به شفای کور نیستند.) به دستور شمعون کوری را حاضر کردند. شمعون دعا کرد، کور شفا یافت. آن گاه به آن دو نفر رو کرد و گفت: «حجه بحجه؛ دلیل به دلیل» خدای شما یک نفر کور را شفا داد، خدایان ما هم چنین کردند.
زندانیان: خدای ما زمین گیر را شفا میدهد!
زمینگیری را حاضر کردند، به دعای آن دو نفر شفا یافت، به دستور شمعون زمینگیر دیگری حاضر کردند
دعا کرد، شفا یافت.
زندانیان: ما به درخواست خدا مرده را زنده میکنیم.
شمعون: «اگر شما واقعا مرده را زنده میکنید و شاه اجازه دهد من به خدای شما
ایمان میآورم.»
بی درنگ شاه گفت: اگر آنها مرده را زنده کنند، من هم به خدای آنها معتقد میشوم.
اتفاقا هفت روز از مرگ فرزند جوان شاه میگذشت. شمعون گفت: زنده کردن مرده از عهده ما و خدایان ما خارج است اگر خدای شما قادر به زنده کردن پسر پادشاه باشد، من و شاه معتقد به خدای شما میشویم.
آن دو نفر مهیای عبادت شدند، با توجهی خاص از خدای خود زنده شدن
جوان را خواستند و به سجده افتادند. (خود شمعون نیز از صمیم قلب از خداوند طلب یاری میکرد.) پس از چند لحظه، سر از سجده برداشتند و گفتند: کسی را به قبرستان بفرستید خبری بیاورد. فرستادگان شاه به قبرستان رفتند، فرزند جوان او را دیدند که تازه سر از خاک برداشته و از سر و صورتش خاک میریزد. او را نزد شاه آوردند، تا چشم شاه به فرزند دلبندش افتاد، او را در بر کشید آن گاه گفت: «فرزندم! قصه خود را برای ما شرح بده.»
فرزند: پدر عزیزم! وقتی که مرگ سراغ من آمد، به عذاب سخت گرفتار بودم تا این که امروز این دو نفر را دیدم که به
سجده افتادند و از خدا، زنده شدن مرا میخواهند، خداوند مرا به دعای آن دو نفر زنده کرد.
شاه: اگر آن دو نفر را ببینی، میشناسی؟
فرزند: آری کاملا آنها را میشناسم.
به دستور شاه بنا شد تمام مردم به صحرا روند و از جلو جوان زنده شده عبور کنند، تا ببینند پسر شاه آن دو نفر را در میان جمعیت پیدا میکند یا نه؟
تمام مردم از مقابل شاهزاده عبور کردند، همین که آن دو نفر از مقابل او رد شدند، او با اشاره خبر داد که آن دو نفر اینها بودند!
شاه هماندم با صمیم قلب به خدای آن دو نفر که خدای واقعی جهان خلقت است،
ایمان آورد. شمعون و تمام اهل کشور شاه نیز از او پیروی کردند و به خدای جهانیان ایمان آوردند.
به این ترتیب شمعون، نماینده زیرک حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) با به کار بردن روش حکیمانه خود، شاه و همه مردم کشورش را به آیین
عیسی (
علیه
السّلام) گرایش داد.
(ذیل
آیه ۱۴ تا ۲۱
یس، و به گفته بعضی به فرمان شاه، هر سه نفر از رسولان
عیسی (
علیه
السّلام) را کشتند و نام رسول سوم «حبیب صاحب یاسین» بود)
حواریون که همواره همراه حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) در سفرها بودند، هرگاه گرسنه یا تشنه میشدند به فرمان خدا غذا و آب برای آنها آماده میشد. آنها این جریان را برای خود افتخاری بزرگ میدانستند. روزی در این رابطه، از حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) پرسیدند: «آیا کسی بالاتر از ما پیدا میشود؟»
حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) پاسخ داد: «نعم افضل منکم من یعمل بیده و یاکل من کسبه؛ آری بهتر از شما کسی است که
زحمت بکشد و از دسترنج خودش بخورد.»
حواریون پس از این پاسخ، به شستشوی
لباس مردم و گرفتن
اجرت در برابر آن مشغول شدند.
(و به این ترتیب به کار و کوشش پرداختند و از اجرت کارشان، هزینه زندگی خود را تامین مینمودند و عملا به همه مردم این درس را آموختند که کار و کوشش
عار و ننگ نیست، بلکه از
عبادت برتر است.)
روزی
عیسی (
علیه
السّلام) در مسیر راه خود، با سه نفر ملاقات کرد و دید بدنی ضعیف دارند و رنگشان پریده است. پرسید: «چرا چنین شدهاید؟»
گفتند: ترس از خدا و
آتش دوزخ ما را به چنین حالی افکنده است.
عیسی (
علیه
السّلام) فرمود: «بر خدا سزاوار شد که به خائف درگاهش، امان بدهد و او را از
عذاب دوزخ حفظ کند.»
سپس از آن جا گذشت و در مسیر راه به سه نفر دیگری برخورد که حال و رنگشان، پریشانتر و پژمرده تر از سه نفر اول بود. پرسید: «چرا چنین شدهاید؟»
گفتند: «اشتیاق به
بهشت ما را به این صورت در آورده است.»
عیسی (
علیه
السّلام) فرمود: «به خدا سزاوار است، به آن چه امید دارید شما را عطا فرماید.» سپس از آن جا گذشت و با سه نفر دیگر روبرو شد. دید حال آنها از دو دسته قبل پریشانتر و فرو رفته است و در صورت آنها نشانههای نور دیده میشود، پرسید: «چرا چنین شدهاید؟»
گفتند: «ما خدا را دوست داریم، عشق به خدا ما را چنین نموده است.»
عیسی (
علیه
السّلام) دوبار فرمود: «انتم المقربون؛ مقربان درگاه خدا شما هستید.»
روزی حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) همراه حواریون در بیابان مشغول سیر و سیاحت بودند. تا گذرشان به سرزمین کربلا افتاد. ناگاه در مسیر راه شیری نیرومند دیدند که در وسط جاده قرار گرفته و جاده را بسته است.
عیسی (
علیه
السّلام) نزد او آمد و فرمود: «چرا راه را بستهای؟ آیا به ما راه میدهی که از آن جا عبور کنیم؟! »
شیر با زبان گویا گفت: «من راه را برای شما باز نمیکنم، مگر این که یزید، قاتل حسین (
علیه
السّلام) را لعنت کنید.»
عیسی (
علیه
السّلام) گفت:
حسین (علیهالسّلام) کیست؟
شیر گفت: حسین (
علیه
السّلام)
سبط حضرت محمد پیامبر خدا (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) و پسر علی ولی خدا (
علیه
السّلام) است.
عیسی (
علیه
السّلام) گفت: قاتل او کیست؟
شیر گفت: «ملعون شده حیوانات وحشی و
مگس و همه درندگان به خصوص در ایام
عاشورا است.»
عیسی (
علیه
السّلام) دستهایش را بلند کرد و پس از لعن یزید، او را
نفرین کرد و حواریون آمین گفتند. آن گاه شیر از جاده کنار رفت و
عیسی (
علیه
السّلام) و همراهان از آن جا عبور کردند.
(نظیر این ماجرا در مورد
لعن کردن
یزید، برای
سلیمان (
علیه
السّلام) هنگامی که با فضا پیمای بساط از زمین
کربلا عبور میکرد و برای
موسی و
شمعون که از این سرزمین عبور میکردند و برای
ابراهیم (علیهالسّلام) که سوار بر
اسب از آن جا میگذشت و
نوح (علیهالسّلام) که با کشتی از این سرزمین عبور کرد و
آدم (علیهالسّلام) هنگام عبور در این سرزمین اتفاق افتاد).
روزی شخصی از
امام صادق (علیهالسّلام) پرسید: «آیا
عیسی (
علیه
السّلام) کسی را زنده کرد که او بعد از زنده شدن، مدتی
عمر کند و از خوراکیها بخورد و دارای فرزند شود؟
امام صادق (
علیه
السّلام) فرمود: آری، حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) برادر دینی و دوست مخلص و درست کرداری داشت و هر وقت
عیسی (
علیه
السّلام) از کنار منزل او عبورش میافتاد، به خانه او وارد میشد و از او احوالپرسی میکرد.
تا این که
عیسی (
علیه
السّلام) مدتی مسافرت کرد و در بازگشت به یاد این برادر دینی خود افتاد، به در خانه او رفت تا با او ملاقات کند و احوال او را بپرسد.
مادر او از منزل بیرون آمد،
عیسی (
علیه
السّلام) از او پرسید: فلانی کجاست.
مادر گفت: «ای فرستاده خدا، فرزندم از دنیا رفت.»
عیسی (
علیه
السّلام) به مادر فرمود: «آیا دوست داری پسرت را زنده ببینی؟»
مادر عرض کرد: «آری.»
عیسی فرمود: «وقتی فردا شد، نزد تو میآیم و فرزندت را به
اذن خدا زنده میکنم.»
فردا فرا رسید.
عیسی (
علیه
السّلام) نزد مادر دوستش آمد و به او فرمود: بیا با هم کنار قبر پسرت برویم. مادر همراه
عیسی (
علیه
السّلام) کنار قبر آمدند،
عیسی (
علیه
السّلام) کنار قبر ایستاد و دعا کرد. قبر شکافته شد و پسر آن زن، زنده از قبر بیرون آمد، وقتی مادر او را دید و او مادرش را دید، با هم
گریه کردند.
عیسی (
علیه
السّلام) دلش به حال این مادر و فرزند سوخت و به آن
پسر فرمود: «آیا دوست داری با مادرت در دنیا باقی بمانی؟»
او عرض کرد: «یعنی غذا بخورم و کسب روزی کنم و مدتی زنده بمانم؟! »
عیسی (
علیه
السّلام) فرمود: «آری آیا میخواهی بیست سال غذا بخوری و روزی کسب کنی و
ازدواج نمایی و دارای فرزند شوی؟»
او عرض کرد: «آری راضی هستم.»
عیسی (
علیه
السّلام) او را به مادرش سپرد و او بیست
سال زندگی کرد و دارای زن و
فرزند شد.
برای پندگیری بیشتر از اندرزهای دلنشین و حکمت آمیز حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) نظر شما را به
نصیحت زیر جلب میکنم:
۱. مجلس درس و
وعظ بود، حواریون با عشق و شور مخصوص در گرداگرد استادشان
عیسی (
علیه
السّلام) نشسته بودند و گفتار او را با جان و دل میپذیرفتند. در آن جلسه درس، همه دوازده نفر از حواریون به
عیسی (
علیه
السّلام) عرض کردند: «ای آموزگار راه هدایت! ما را از نصایح و پندهایت بهره مند ساز.»
عیسی (
علیه
السّلام) :
پیامبر خدا موسی (
علیه
السّلام) به اصحابش فرمود: «
سوگند دروغ نخورید، ولی من میگویم سوگند ـ خواه دروغ و خواه راست ـ نخورید.»
آنها عرض کردند: ما را بیشتر موعظه کن.
عیسی (
علیه
السّلام):
موسی (علیهالسّلام) به اصحاب خود فرمود:
زنا نکنید، من به شما میگویم حتی فکر زنا نکنید. (سپس چنین مثال زد) اگر شخصی در اتاق نقاشی شده و
زیبا، آتشی روشن کند،
دود، آن اطاق نقاشی شده را دود آلود و سیاه خواهد کرد. گرچه اطاق را نسوزاند، فکر زنا نیز هم چون آن دودی است که زیبایی چهره معنوی انسان را تیره و تار میسازد، گرچه آن چهره را از بین نبرد.
۲. یک روز حواریون (یاران خاص
عیسی (
علیه
السّلام) ) از آن حضرت پرسیدند: «سختترین امور و دشوارترین چیزها چیست؟»
عیسی (
علیه
السّلام) فرمود: «غضب و
خشم خدا.
آنها پرسیدند: «چگونه از
غضب الهی خود را دور سازیم؟»
عیسی (
علیه
السّلام) فرمود: «نسبت به همدیگر غضب نکنید.»
آنها پرسیدند: «علت و منشا غضب چیست؟»
عیسی (
علیه
السّلام) فرمود: «علت
غضب،
تکبر و خودمحوری و کوچک شمردن مردم است.»
۳. یکی از نصایح
عیسی (
علیه
السّلام) را شاعر معروف،
ناصر خسرو با اشعار خود چنین سروده است:
چون تیغ بدست آری مردم نتوان کشت نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده حیران شد و بگرفت به
دندان سرانگشت
گفتار تو کرا کشتی تا کشته شدی زار یا باز کجا کشته شود آن که تو را کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
۴. روز دیگری
عیسی (
علیه
السّلام) در بیابان و صحرا، تنها عبور میکرد. از دور سر و صدایی شنید. هر کدام ادعا دارد که زمین مال من است.
عیسی (
علیه
السّلام) تصمیم گرفت آنها را صلح دهد. برای این که آنها را آماده صلح سازد و غرور آنها را که موجب کینه و دعوا شده بشکند، آنها را چنین موعظه کرد:
«شما هر کدام میگویید این زمین مال من است، ولی حقیقت این است که شما مال این زمین هستید. بعد از مدتی نه چندان دور، همین زمین
قبر میگردد و شما را در کام خود فرو برده و پس از پوسیدگی، شما را جزء خود مینماید. پس زمین مال شما نیست، بلکه شما مال زمین هستید. بنابراین برای امور مادی چند روزه دنیا، کشمکش نکنید. از مرکب
غرور پیاده شوید و
صلح کنید.»
۵. یک روز
عیسی (
علیه
السّلام) همراه حواریون در بیابان عبور میکرد، لاشه سگ مردهای در آن جا افتاده بود. حواریون گفتند: «بوی این سگ چقدر
زشت و تنفر آمیز است!»
عیسی (
علیه
السّلام) فرمود: «چه دندانهای سفیدی دارد! »
به این ترتیب
عیسی (
علیه
السّلام) به آنها و دیگران آموخت که تنها بدیها را ننگرید، خوبیها را نیز بنگرید و مگس
صفت نباشید.
۶. روزی
عیسی (
علیه
السّلام) در شهری عبور میکرد دید زن و شوهری با هم بگو و مگو و
نزاع میکنند. نزد آنها رفت و فرمود: «علت درگیری شما چیست؟»
شوهر گفت: «ای پیامبر خدا! این زن همسر من است و بانوی شایسته میباشد و کار بدی نکرده است، ولی
دوست دارم از او جدا گردم.»
عیسی (
علیه
السّلام) : چرا، برای چه؟
شوهر: این زن با این که هنوز پیر نشده، صورتش چروک برداشته و فرسوده شده است.
عیسی (
علیه
السّلام) به زن رو کرد و فرمود: «ای زن! آیا دوست داری که چهره ات صاف و شاداب گردد؟»
زن: آری البته.
عیسی (
علیه
السّلام) : هر گاه غذا میخوری تا سیر نشدهای دست از غذا بردار، زیرا وقتی که غذا روی غذا در
معده انباشته شد، موجب دگرگونی صورت شده و آن را نازیبا میکند.
آن زن به دستور
عیسی (
علیه
السّلام) عمل کرد و نتیجه گرفت و زیبایی خود را بازیافت و محبوب شوهرش گردید.
۷. روزی حواریون به
عیسی عرض کردند: «ای روح خدا! من المخلص لله؟ مخلص درگاه خدا کیست؟»
عیسی (
علیه
السّلام) فرمود:
«الذی یعمل لله لا یحب ان یحمده احد علی شیء من عمل الله عز و جل؛ آن کسی است که اعمالش را برای خدا انجام دهد، دوست ندارد احدی او را به خاطر اعمالش تعریف و تمجید نماید.»
۸. حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) از کنار خانهای عبور میکرد، از آن جا صدای ساز و آواز و کف زدن میآمد، پرسید: این جا چه
خبر است؟ گفتند: «عروسی است و امشب به این خانه عروس میآورند.»
عیسی (
علیه
السّلام) به نزدیکان خود فرمود: امشب عروس میمیرد (و شادی اینها به عزا مبدل میشود.)
آن شب فرا رسید و حادثه تلخی رخ نداد، فردای آن شب به
عیسی (
علیه
السّلام) گفتند: آن عروس زنده است.
عیسی (
علیه
السّلام) با همراهان به در خانه او رفت، شوهر عروس از خانه بیرون آمد،
عیسی (
علیه
السّلام) به او فرمود: «از همسرت بپرس امشب چه کار خیری انجام داده است؟» او نزد همسرش رفت و همین سؤال را پرسید، همسر گفت: فقیری هر
شب جمعه به خانه ما میآمد و
غذا میطلبید. دیشب آمد و غذا طلبید، کسی جواب او را نداد،
فقیر گفت: «برایم سخت است که سخنم را نمیشنوید، اهل و عیالم امشب
گرسنه ماندهاند.» من برخاستم و با
اکراه مقداری از غذاهایی که در خانه وجود داشت به او دادم.
عیسی (
علیه
السّلام) که در آن جا حاضر بود، به
عروس گفت: از آن جا که نشستهای برخیز و دور شو، او برخاست و کنار رفت، ناگاه حاضران دیدند یک
مار بزرگ در زیر فرش او، در حالی که دم خود را به دندان گرفته وجود دارد.
عیسی (
علیه
السّلام) به عروس گفت: «به خاطر صدقهای که دادی، از گزند این مار مصون ماندی.» (و گرنه بنا بود این مار تو را نیش بزند و بکشد.)
۹.
عیسی (
علیه
السّلام) برای حواریون (یاران نزدیکش) غذایی آماده کرد، آنها آن غذا را خوردند، پس از غذا، خود حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) برخاست و دستهای آنها را شست.
حواریون عرض کردند: «ای روح خدا سزاوارتر این است که ما این کار را انجام دهیم.» حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) فرمود: «من با شما چنین رفتار کردم تا شما نیز نسبت به شاگردان خود، چنین رفتار کنید و آداب تواضع را رعایت نمایید.»
۱۰. روزی
عیسی (
علیه
السّلام) در
بیابان در معرض
باران و
طوفان شدید قرار گرفت و در جستجوی پناهگاه بود. ناگاه از دور خیمهای را دید، خود را به آن جا رسانید، دید در آن جا زنی زندگی میکند، از آن جا منصرف شد و به کنار کوهی رفت و به جستجو پرداخت. غاری را دید، به داخل
غار رفت، دید شیری به آن جا پناه برده است. دست مرحمت بر پشت
شیر نهاد، سپس به خدا متوجه شد و عرض کرد: «خدایا! هر چیزی پناهگاهی دارد، برای من نیز پناهگاهی قرار بده.»
خداوند به او
وحی کرد: «پناهگاه تو در قرار گاه
رحمت من است، سوگند به عزتم در روز قیامت حوریان بسیاری را
همسر تو قرار میدهم و در عروسی تو چهار هزار سال
اطعام میکنم و فرمان میدهم که منادی من
صدا بزند که کجایند پارسایان دنیا تا بیایند و در عروسی
عیسی بن مریم (علیهالسّلام) شرکت نمایند.»
۱۱. روزی حضرت
عیسی (
علیه
السّلام) دید پیرمردی بیل به دست گرفته و زمین را بیل میزند و برای کشاورزی آماده میسازد، گفت: «خدایا! آرزو را از دل این پیرمرد بیرون کن.»
پس از لحظهای دید آن پیرمرد، بیل را کنار انداخت، در همان جا بر زمین دراز کشید و خوابید.
عیسی (
علیه
السّلام) عرض کرد: «خدایا! آرزو را به این پیرمرد بازگردان.» ناگه دید پیرمرد برخاست و بیل خود را به دست گرفت و مشغول بیل زدن و کار کردن شد.
عیسی (
علیه
السّلام) نزد آن پیرمرد آمد و پرسید: چرا در آغاز کار میکردی، سپس بیل را کنار انداختی و خوابیدی، پس از لحظهای برخاستی و مشغول کار شدی؟
پیرمرد گفت: وقتی مشغول کار بودم، ناگاه فکری به ذهنم خطور کرد، به خود گفتم تا کی میخواهی کار کنی؟ با این که پیر هستی و عمرت به
لب دیوار رسیده است؟ از این رو بیل را کنار افکندم و خوابیدم، در این هنگام با خود گفتم: تو تا زنده هستی نیاز به کار کردن داری تا هزینه زندگیت را تامین کنی، از این رو برخاستم و مشغول کار شدم.
آری
امید و
آرزو در
حد خود، خوب است و موجب
حرکت میشود و اگر نباشد موجب تنبلی خواهد شد.
عیسی (
علیه
السّلام) در عصر و زمانی بود که در راه هدایت مردم، رنجها برد و از مردم، زخم زبانها و ناسزاها شنید. ولی وقتی نزد مادرش مریم (علیهاالسّلام) میآمد، دلش آرام میشد و حالات و بیانات مادر، مرهمی شفابخش برای دل غمبار
عیسی (
علیه
السّلام) بود. مادری که سراپا نور بود و محضرش انسان را به یاد خدا و
ملکوت میانداخت و هرگونه غم را از دل میزدود.
حضرت مریم (علیهاالسّلام) روزها به صحرا و
کوهستان میرفت و در آن جا به عبادت و نیایش خدا میپرداخت. روزی در وادی
دمشق در دامنه کوهی مشغول عبادت بود، خسته شد و همان جا خوابید تا رفع خستگی کند. همان دم از دنیا رفت. حوریان بهشت نزد او آمدند و او را
غسل داده و تجهیز نمودند و پارچه سفیدی را بر روی او کشیدند.
عیسی (
علیه
السّلام) به سراغ مادر آمد، دید خوابیده است و پارچه سفیدی بر روی او کشیده شده است؛ او را بیدار نکرد. مدتی در اطراف او قدم زد، دید بیدار نشد. هنگام نماز و
افطار مادرش فرا رسید، باز دید بیدار نشد. آهسته کنارش آمد و مادر را صدا زد، جوابی نشنید. بلندتر صدا کرد باز جواب نشنید، فهمید که مادرش
جان سپرده است.
عیسی (
علیه
السّلام) بسیار
ناراحت شد،
داغ فراق
مادر، جگرش را
کباب کرد. با دلی خونبار
جنازه مادر را برداشت و به نزدیک در
بیت المقدس آورد و در آن جا به
خاک سپرد.
عیسی (
علیه
السّلام) از فکر مادر بیرون نمیرفت، در این حال روح مادرش را دید،
شاد شد، پرسید: «
مادر! آیا هیچ آرزویی داری؟»
مریم (علیهاالسّلام) پاسخ داد: «آری، آرزویم این است که در
دنیا بودم و شبهای سرد زمستانی را با
مناجات و
عبادت در درگاه خدا به
بامداد میرساندم و روزهای گرم
تابستان را
روزه میگرفتم.»از عمر همان بود که در یاد تو بودم باقی همه سمو است و فسون است و فسانه.
آخرت در دین عیسی؛
پند؛
پند و عبرت.
سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «پندهای عیسی»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۴/۱۱/۲۴