عوامل فروپاشی خلافت اسلامی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
عوامل فروپاشی خلافت اسلامی، ویژگیهای کلی جامعه اسلامی در
دوره دوم خلافت عباسیان و پس از آن را نشان میدهد که در دوره نخست عباسیان پیریزی شد. رفاهزدگی خلفا، توجه به عیاشی و پرداختن آشکار به
لهو و بیبندوباری و بیتوجهی به
دین و
اخلاق، چنین زمینهای را آماده ساخت. در شعرهای
ابو نواس و داستانش با
مُطیع بن ایاس و
حَمّاد عجرد و
والبَة بن حباب و نیز در اشعار
ابن هِرْمَة و
مسلم بن ولید و شاعران دیگر، موقعیت و روزگار این دوره، بهخوبی و فراوان تشریح شده است. همچنان که بهصورت گستردهای در کتابهای ادبی و تاریخی مانند:
الاغانی،
عِقد الفرید،
نهایة الاُرب،
النجوم الزاهره،
عیون الاخبار و کتب دیگر ادبی میبینیم. همچنین این موارد را بهطور پراکنده در کتابهای تاریخ و اخبار مانند:
تاریخ طبری،
الکامل فی التاریخ ابن اثیر،
مروج الذهب،
تاریخ بغداد،
تاریخ ابن کثیر و کتابهای تاریخی دیگر میتوان یافت. همه اینها گواه بر رویگردانی حاکمان و اطرافیانشان از
تعالیم اسلام بود. فروپاشی خلافت اسلامی به اسبابی برمیگردد که در ادامه به مهمترین آنها اشاره میشود.
به عقیده
اهلسنت ساختار
خلافت در
اسلام بر
مبنای «شورا» است. اهلسنت معتقد است این شیوه را
قرآن کریم چنین بیان میکند: «وَاَمْرُهُمْ شُوری بَیْنَهُمْ؛
.. و کارشان برپایه
مشورت با یکدیگر است....» بر این اساس، این شیوه با خطاب
خدا به
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) تایید میشود که فرمود: «وَ شاوِرْهُمْ فِی اْلاَمْرِ...؛
... و در کارها با ایشان مشورت کن ....» پیامبر گرامی اسلام (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) این دستور را اجرا کردند؛ یعنی در غیر مواردی که
حکم الهی درباره آن صراحت داشت، با یاران خود مشورت میکردند. بنابراین، شورا رکن اساسی حکومت در اسلام شد.
اما به عقیده
شیعه، خلافت یک مسئله الهی و سماوی است و جانشین پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) باید از طریق
وحی الهی تعیین شود و
شیعه بر این ادعای خود به دلیلهای
نقلی و
عقلی تمسّک جسته که در کتابهای کلامی بهصورت گسترده بحث شده است و جایگاه شورا منحصراً در مورد کارهای اجرائی و شناسائی موضوعات است، نه درباره
احکام که تنها باید از مبدا وحی و از کتاب و سنت گرفته شود. و پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در احکام الهی هیچگاه با یاران خود مشورت نکرده است. بنابراین، عقیده
ترمانینی، که دامنه شورا را تعمیم داده و احکام در آنجا که نصّ خاصی در آن وارد نشده، را مشمول آن شمردهاند، بیاساس است، بهویژه اینکه شیعه معتقد است هیچ امری در اسلام نیست، مگر اینکه نص عام یا خاصی در مورد آن صادر شده است.
به گفته ترمانینی شورا بر پایه مساوات میان مسلمانان
بنیان نهاده شده است؛ بدینمعنا که تمام آنان برادران دینیاند و هرکس قابلیتهای لازم برای خلافت در او باشد، بدون توجه به جنسیت، رنگ، ثروت و موقعیت اجتماعیاش شایسته این مقام است و تنها چیزی که افراد جامعه اسلامی را از هم جدا میکند، پرهیز از معاصی است که خداوند در آیه کریمه میفرماید: «اِنَّ اَکْرمکُمْ عِنَداللهِ اتْقاکُم؛
.. هر آینه گرامیترین شما نزد خدا، پرهیزگارترین شماست.»
تقوایِ الهی پایبندی به اوامر و نواهی خداست، و تمام فضیلتهایی که هر حاکمی باید به آن آراسته باشد، در تقواست، همچنانکه معیار برتری افراد جامعه نیز میباشد.
در ادامه میگوید: خلیفه از میان مجموعهای انتخاب میشود که افراد آن دانشور، دوراندیش، متّقی، خردمند و عدالتگستر باشند. این افراد با عنوان «
اهل حلّ و عقد» شناخته شدهاند. هرکس از این مجموعه انتخاب شود، سایر افراد شورا و مردم با وی بیعت میکنند و خلیفه رسول الله بهشمار رفته، باید طبق شیوه و
سنت پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) عمل کند، از اینرو هرگاه از مسیر درست منحرف گردد، باید از مقام خود برکنار شود، و اگر تسلیم نشد، جنگ با وی
واجب است.
چون خلافت به رهبری
معاویة بن ابیسفیان به
بنی امیه رسید، آرزویشان برآورده شد و به خواسته خود دست یافتند و نظام شورایی را به نظام موروثی تغییر دادند. معاویه ولایتعهدی را به فرزندش
یزید سپرد. او برخی را با مال به بیعت با یزید وا میداشت و برخی را با زور. پس از یزید و کنارهگیری معاویه دوم از خلافت، خلافت به
بنی مروان رسید. پس از آن، محدوده خلافت گسترش یافت، تا جایی که یک خلیفه، ولایتعهدی را بین دو یا چند فرزند خود به
ارث مینهاد و آنان نیز بههمان ترتیب که پدر مقرر کرده بود، بهخلافت میرسیدند. از جمله کسانی که چنین کردند
عبدالملک بن
مروان بن
حکم بود. او خلافت پس از خویش را برای فرزندان خود بهترتیب:
ولید،
سلیمان،
یزید و
هشام معین کرد. سلیمان،
عمر بن عبدالعزیز را خلیفه پس از خود و پیش از یزید قرار داد.
پس از این روش، خلافت در دولت اسلامی موروثی شد و بیعت، امری صوری و تشریفاتی شد که مردم و در پیشاپیش آنها امیران، بزرگان و دانشوران حاضر شده، طی مراسمی اطاعت خود را اعلام میکردند. در این مراسم، سوگندهای شدیدی
مبنی بر مطلقه بودن همسران و آزاد شدن کنیزان آنان یاد میکردند تا نتوانند نقض بیعت کنند.
در
دوره دوم عباسی که سرنوشت خلافت را افراد پیروز در جنگ رقم میزدند، دیگر کسی به بیعت پایبند نبود. در نتیجه، دو امر بر وراثت خلافت مترتب شد: الف) جنگ برای کسب خلافت؛ ب) پدیده استبداد و ظلم.
ابتدای امر، این درگیریها میان دو
خاندانِ بنیهاشم و
بنیامیه رخ داد. پس از نابودی
حکومت امویان در سال ۱۳۱-۱۳۲ق میان دو شاخه از
بنیهاشم درگیری شد که یک طرف،
علویان بودند که مهترشان
علی بن ابی طالب (علیهالسّلام) و طرف دیگر،
عباسیان که بزرگشان
عباس بن عبدالمطلّب بود. این دو خاندان، به یک نیای مشترک (
هاشم بن عبدمناف) منتهی میشدند. این سه خاندان (
بنی امیه، علویان و عباسیان) خلافت را حق خود میدانستند؛ یعنی خلافت را نه بر
مبنای شورا، بلکه میراثی میدانستند که از گذشتگان به آیندگان میرسید و هریک نیز بر ادعای خویش دلیلی میآورد.
علویان خلافت را حق علی بن ابیطالب (علیهالسّلام) میدانستند. نه به این دلیل که علی بن ابی طالب (علیهالسّلام) از نزدیکان پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) بهشمار میرفت، بلکه به این دلیل که رسول گرامی اسلام (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) به فرمان خداوند، علی (علیهالسّلام) را به جانشینی خود به مردم معرفی کرده و گواه آن «
حدیث یوم الدار»، «
حدیث منزلت»، «
حدیث سفینه»، «
حدیث ثقلین» و «
واقعه غدیر خم» است. (در این زمینه به
کتاب الغدیر مراجعه شود
).
بنیامیه خلافت را از آن خود میدانستند تا بتوانند در سایه آن به خونخواهی عثمانِ اموی بپردازند. آنان معتقد بودند علی (علیهالسّلام) در حمایت از
عثمان، سستی و از کشتن قاتلان او خودداری کرده است. زمانی که
بنیامیه خلافت را بهدست آوردند،
بنیهاشم به خلافت آنها گردن ننهاده، برای خود به صورت پنهانی دعوت و تبلیغ کردند. در این دعوت، عباسیان با آنان هماهنگ شدند. علویان و عباسیان یک شعار داشتند: «دعوت به رضای آل محمد (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)»؛ یعنی خلافت برای فردی از آل محمد (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) است که مسلمانان بر انتخاب او متفق باشند. موالی ایرانی و آنان که از حکومت
بنی امیه
کینه و نفرت داشتند، به این جریان پیوستند. در ضمن دعوت پنهانی، به لشکرکشی دست زده، برای مقابله و رویارویی با
محمد بن مروان، واپسین خلیفه اموی آماده و روانه محلی به نام «زاب» شدند که این جنگ نیز بههمین نام شهرت یافت. بازنده این جنگ، محمد بن مروان بود و با هلاکت او، عُمر دولت ۹۲ ساله امویان به پایان رسید.
پس از این، درگیریِ تازهای میان دو خاندانِ علوی و عباسی پدید آمد. عباسیان در این درگیری پیروز شدند و پس از پیروزی، با
ابوالعباس عبدالله بن محمد بن
علی بن
عبدالله بن
عباس به خلافت بیعت کردند که در نتیجه، همپیمانیِ میان علویان و عباسیان به درگیری مبدّل شد و میان خودِ
بنی عباس نیز جدالِ درونْ گروهی رخ داد. ابوالعباس که به سفاح ملقب شده بود، خلافتِ پس از خود را به برادرش
ابوجعفر منصور و پس از وی، به برادرزاده اش
عیسی بن موسی واگذاشت، ولی ابوجعفر منصور، عیسی بن موسی را به کنارهگیری از ولایتعهدی به نفع پسر
محمدالمهدی پسر ابوجعفر واداشت.
مهدی نیز پسر خویش
موسی الهادی را به ولایت عهدی خود برگزید. او پس از موسی، دومین فرزندش
هارون الرشید را به ولایتعهدی گماشت. موسی الهادی بر آن شد تا برادرش هارون را از ولایتعهدی خلع کند و پسر خویش جعفرِ خردسال را بهجای او برگزیند، ولی مادرش که از او نفرت داشت، از اینکار جلوگیری کرد و همین موضعگیری
خیزران در مقابل موسی، از علتهای کشته شدنش بود.
هنگامی که هارون الرشید خلیفه شد، خلافتِ پس از خود را به سه تن از فرزندانش: محمد (
امین)، عبدالله (
مامون) و
قاسم (مؤتمن) واگذاشت؛ مشروط بر اینکه خلافت را بهترتیب در دست بگیرند. هنگامی که امین بهخلافت رسید، برادرش مامون را از ولایتعهدی خلع کرده، پسر خردسالش موسی را بهجای او ولیعهد ساخت. این حرکت امین، سبب درگیری میان آن دو و کشته شدن امین شد. وقتی مامون عهدهدارِ خلافت شد، از پسرش عباس صرفنظر کرده، برادر خود محمد (
معتصم) را به ولایتعهدی برگزید. اینکار بر عباس گران آمد و او را واداشت تا با همکاری عدهای از سرداران، عمویش را بکشد. هنگامی که جعفر (
المتوکل علی الله) به خلافت رسید، ولایتعهدیِ پس از خود را به پسرش محمد (
المنتصر) سپرد. سپس تصمیم گرفت برادر خود محمد (
المعتز) را بهجای او برگزیند. همین امر سبب شد المنتصر با همکاری سرداران ترک برای کشتن پدر توطئه بچیند و آن را اجرا کند و به جای پدر بر کرسی خلافت تکیه زند. او پس از شش ماه خلافت درگذشت؛ گفتهاند که با سم کشته شد.
در
دوره دوم عباسی چیرگان بر قدرت برای بهدست گرفتن خلافت، درگیریهایی را بهوجود میآوردند. مانند این برخوردها در حکومت
اندلس نیز پدید آمد. مغیره با چند تن از عموزادگان خود، طرح قتل عمویش
عبدالرحمان داخل را ریخت. عبدالرحمان آنها را در سال ۱۶۶ق دستگیر کرد و کشت. پس از عبدالرحمانِ داخل، پسرش
هشام اول جانشین او شد. سلیمان و عبدالله ضد برادرشان هشام شوریدند. این شورش تا روزگار برادرزاده آنها
حَکَمِ اول پسر هشام دوام یافت. حَکَم توانست با کشتن سلیمان و امان دادن به عبدالله، شورش آنها را ریشه کن کند. هنگامی که عبداللهِ اول پسر محمد به حکومت رسید (۲۷۵ق) پسرش مُطَرّف با آگاهی به اینکه ولایتعهدی از آنِ برادرش محمد خواهد بود، برادرش را کشت. از آن پس بود که جنگهای پیدرپی برای تصاحب قدرت رخ داد.
المستعین، پسرعمویش محمدالمهدی را کشت، سپس المستعین و پس از او
المستظهر کشته شدند. این درگیریها به طایفهها و خویشاوندان رسید، تا جایی که میان برادران، فرزندان و عموها جنگهایی رخ میداد. در این درگیریها، هر طرفی از یک پادشاه اروپایی یا از رهبری از مزدوران که مشهورترین آنها «کمبیادور» بود، کمک میخواستند. در نتیجه، پادشاه اسپانیا که در کمک به طرفهای درگیری موفق میشد، حکمران اصلی بود. او بر فرد مورد حمایت خود
مالیات میبست. اگر مؤدی، از پرداخت آن ناتوان میشد، همینکه تاخیر میکرد، حکومت او را تصرف میکرد و او را از آنجا میراند.
همانگونه که گفته شد،
فاطمیان جز در اواخر دوره حکومتشان حکومتی همراه با آرامش داشتند. زمانی دولت فاطمیان ناآرام شد که مستعلی خلافت را از برادرش نزار (ولیعهد از سوی پدر) گرفت و او را کشت. کشته شدن نزار از عوامل تجزیه دولت فاطمیان و انشعاب
مذهب اسماعیلی به
مستعلویه و
نزاریه بود که پیش از این، شرح آن آمد.
موضعگیریِ فقها درباره خلافت موروثی، همچون کسانی بود که در برابر عمل انجام شده، تسلیماند. آنان به خلیفه اجازه دادند خلافت پس از خود را به پسر یا برادرزاده خویش واگذارد. سپس دست خلیفه را در واگذاری خلافت به چند تن از فرزندانش (به ترتیبی که خود مقرر میکند) باز گذاشتند. فقها همچنین خلافت غاصب خلافت را جایز شمردند؛ گرچه فاجر باشد، زیرا مسلمانان نباید بدون خلیفه (به عقیده شیعه، خلافت شخص فاجر خلافت شرعی نیست.) باشند.
بدینترتیب، این اجازه فقها، حکومت همه خلفا و شاهان و امیران (چه خوب و چه بد) که قاعده موروثی بودن، آنان را شامل میشد، مشروعیت بخشید.
زمانی که نظام خلافت از
مبنای شورایی به نظام ارثی تغییر یافت و بیعت با خلیفه، تشریفاتی شد و گاهی با تطمیع و گاهی با زور و ترس از مردم گرفته میشد، خلفا ادعا میکردند سلطنت و حکومت، حقی الهی است که خدا به آنان داده و بهسبب آن بر مردم حکومت میکنند و پیروی از آنان که پیروی از خداست، بر مردم
واجب است، زیرا این اطاعت را خداوند طبق آیه «... اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم؛
... از خدا اطاعت کنید و از رسول و اولُوالامر خویش فرمان برید...» بر آنان واجب کرده است. پس نافرمانی از دستورهای آنان، نافرمانی از خدا، و پیروی از ایشان،
اطاعت الهی است و آنان جانشینان خدایند. اسم «خلیفه» از زمان خلافت
عبدالملک بن مروان «خلیفة الله» شد؛ یعنی اعمال و اوامر خلیفه بهدستور و تقدیر خداوند است؛ پس بازخواست نمیشوید. برپایه همین نظریه، خلفا با طرفداران نظریه
اختیار و مسئول بودن انسان مبارزه میکردند، زیرا معتقد بودند کارهای اینها به فرمان الهی است؛ پس نباید از کردههایشان سؤال شود.
خلفای
بنیعباسی نیز با پیروی از این شیوه حکومتی، حاکمیت خود را توجیه میکردند، لذا ابوجعفر منصور در خطبه بیعت خود چنین میگوید: «همانا من سلطان خدا بر زمین هستم و با توفیق و تایید الهی اداره امور شما را بهدست گرفتهام.» شاعران این ادعا را به شعر درآوردند، از جمله آنها
علی بن جهم است که
متوکل را ستوده، میسراید:
«تو میثاقی هستی که خدا از ما گرفته و عهدی هستی که دربارهاش از ما سؤال میشود.
نماز،
روزه،
حج،
تسبیح و
تهلیل، به سبب تو پذیرفته میشود.»
بحتری نیز درباره متوکل چنین میسراید:
«خلافت را که برترین مقام است حق و میراث شما میبینم که از شما جدا نمیشود. خداوند با شناختی که از شما داشت، خلافت را بهشما داد. و او به هر که بخواهد میدهد و از هرکس بخواهد، دریغ میکند.»
و شاعری دیگر دست گدایی به سوی منصور دراز کرده، چنین میگوید:
«ای آل عباس! شما سروران والای مردم و ارجمندانید. و فرمان فرمایان و حاکمانِ از شما، حاکمان بر مردماند. هرکس مؤمنی را دید که سر از فرمان شما برتافته، بداند او
کافر است. این مطلب را خداوند پیش از این در سورههای متقن قرآن نازل کرده است.»
بنابراین، خلیفه با مرتبط کردن سلطنت خود به خداوند، حق خود را در حکومت، حقی الهی، و قدرت خود را مطلق میدانست و کسی نمیتوانست بر کار او نظارت کند، لذا به میل و هوای خودش عمل میکرد و اعمال خود را به تقدیر و تایید الهی نسبت میداد. و از همین تفکر، انحراف از روش حکومتی اسلام پدید آمد، زیرا
اسلام حکومت خودکامه را نمیپذیرد؛ بلکه این حق را به پیروان خود و مؤمنان میدهد که بر اعمال حاکم، نظارت کنند. و این حق، برآمده از
قرآن کریم است که میفرماید: «و المؤمنین و المؤمنات بعضهم اولیاء بعض یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر؛
مردان
مؤمن و زنان مؤمن، دوستان یکدیگرند؛ به نیکی فرمان میدهند و از ناشایست باز میدارند ....» این نظارت، به افراد
جامعه اسلامی اجازه میدهد هرگاه حاکم از یکی از احکام خدا سرپیچی کند، بیعت خود را شکسته، او را از حکومت عزل کنند.
ابوبکر در خطابهای هنگام قبول خلافت، این حق را برای مؤمنان محفوظ خواند. او در آن خطابه گفت: «ای مردم! من بر شما گماشته شدم و بهترین شما نیستم. هرگاه مرا بر عمل حق و درستی دیدید، یاریام دهید و اگر بر امری باطل دیدید، مرا از آن کار بازدارید و به راه راست سوق دهید. تا زمانی که در حکومت بر شما، از فرمان خدا پیروی میکنم، از من اطاعت کنید و هرگاه نافرمانی او کردم، دیگر حق فرمانروایی بر شما ندارم. بدانید قویترین شما نزد من، فرد ضعیف است تا که حق او را بگیرم، وضعیفترین شما نزد من، همان نیرومندی است تا اینکه حق را از وی بستانم.» ابوبکر قانون شیوه حکومت مردمی را وضع کرد و از مردم خواست بر اعمال وی ناظر باشند و خودش را الگو در طاعت الهی و تطبیق با احکامش قرار داد و به مردم حق داد در صورت انحراف از فرمان خدا و مخالفت با قوانین او، خلعش کنند. از اینجا میان حکومت اسلامی که ابوبکر بهعنوان الگوی صحیح عملی آن، پایهها و شیوه اداره آن را روشن ساخت و بین حکومت اغلب خلفایی که خلافت آنها موروثی بوده و خود را سلطان مطلق میدانستند، تفاوت آشکاری میبینیم.
پیامد اعمال قدرت مطلق از سوی خلفا، شورشهای متعددی بود که برای مبارزه با
استبداد و
ستم رخ میداد و نتیجه آن، نابودی درآمدهای دولت و کاهش توان آن بود.
از مظاهر خودکامگی خلیفه، واداشتن مردم بهپذیرش چیزی بود که خلیفه بهصحت آن اعتقاد داشت؛ کاری که مامون کرد. او از فقها خواست همانند او مخلوق بودن قرآن را بپذیرند، و هرکس نمیپذیرفت، دستور میداد حقوق او را قطع کرده، او را بهزندان بیافکنند. برخی از آنان در زندان او مُردند که از جمله آنها شیخ المشایخِ شام،
ابومسهر غسانی بود.
معتصم نیز مانند برادرش مامون، فقها را در مسئله مخلوق بودن قرآن میآزمود، لذا
احمد بن حنبل را بهسبب نپذیرفتن این قول، چنان تازیانه زدند که پوست از بدنش جدا شد.
پس از او پسرش
واثق عباسی بر خشونت افزود. او بهدست خود فقیه
احمد بن نصر خزاعی را کشت و سپس به دار آویخت.
وی همچنین فرمان داد دو فقیه دیگر؛ یعنی
بُویطی و
ابن حماد را زندانی کنند که در نتیجه، آن دو در زندان از دنیا رفتند.
در سال ۲۳۱ق در جریان
فدیه (فدیه، وجهی است که در مقابل آزادی اسیران جنگی داده میشود) دادن میان مسلمانان و رومیان، واثق دستور داد هر کس به مخلوق بودن قرآن معتقد نباشد، از
اسارت آزاد نشود. همه اسیران، موافق نظر خلیفه پاسخ دادند. مسئله
خلق قرآن، چیزی نبود که اعتقاد خالص مردم را دستخوش تزلزل کند، ولی همینکه خلیفه به آن معتقد بود، دیگران را به پذیرش آن وامیداشت.
یکی دیگر از مظاهر استبداد خلیفه، این بود که هر کس
آرامش او را برهم میزد، بهدستور وی کشته میشد. روزی امین برای صرف صبحانه به باغ کاخش رفته بود؛ در حالی که در محاصره لشکریان برادرش مامون بود کنیزی را طلبید تا برایش آواز بخواند. او نیز آوازی خواند که امین شعر آن را به فال بد گرفت، لذا جام شراب در دستش را به سوی او پرتاب کرد و دستور داد او را در قفس شیران بیافکنند.
یکی دیگر از نمونههای استبداد خلیفه این بود که اگر با مشاور خود، مشورتی میکرد و پاسخ ناپسند میشنید، به کشتن او فرمان میداد؛ مثلا: روزی
متوکل از
ابن سکیت (استاد
علم نحو و لغت در زمان خود و معلمِ مؤید و معتز، فرزندان متوکل) پرسید: «کدامین را برتر میدانی؛ فرزندان من یا
حسن و
حسین فرزندان
علی بن ابی طالب؟» ابن سکیت پاسخ داد: «قنبر، غلام آنها از فرزندان تو برتر است.» متوکل فرمان داد ابن سکیت را میان فرش بپیچند و آنقدر او را تازیانه بزنند تا بمیرد و دستور خلیفه درباره وی دقیقاً اجرا شد.
اینها نمونهای از
ستم و استبدادی است که خلفای دوره اول عباسی آن را انجام میدادند. وزیران، کارگزاران و سرداران نیز مانند آنان ستمپیشه بودند، اما در این میان،
علویان (عموزادگان
بنیعباس) کسانی بودند که بیشترین ستم به آنها میشد. در این زمینه،
دعبل خزاعی سروده است:
«همه قبایلی که میشناسیم، از یمنیها گرفته تا بکر و مضر. همانا
بنیعباس در خون آنها (علویان) شریکاند؛ همانطوری که قماربازان در تقسیم
قربانی مورد
قمار شرکت دارند.
کشتار، چپاول، اسارت و آتش زدن
[
در حق آن بزرگواران، درست چون رفتار
]
جنگجویان با کفار
روم و سرزمین خزر بود.
بنی امیه را میتوان در کشتارشان معذور دانست، ولی از
بنیعباس هیچ عذری پذیرفته نمیشود.»
فقها مقابل این ستمگریها به دو دسته تقسیم شدند:
دسته نخست، دنیاپرستان بودند که به دنیای خلفا پا گذاشته، بهره خود را از آنها گرفتند. پارهای از اینها نیز به توجیه کارهای خلفا پرداخته، در نتیجه به آنها نزدیکتر شدند.
دسته دوم، خواهان
آخرت بودند، لذا از خلفا بریده، با همه درد دل خود سکوت کردند. آنها برای اینکه در حکومت جور خدمت نکرده باشند و بازخواست نشوند، از پذیرش مسئولیت دولتی یا قضا سرباز میزدند. از جمله اینها
ابوحنیفه،
سفیان ثوری،
عبدالله بن ادریس،
عبدالله بن وهب،
وکیع بن جراح و دیگران بودند.
زاهدان،
صوفیان و گوشهگیران از
دنیا، جزو گروه دوم از فقها بودند. اینان دنیا و دنیاطلبان را ترک کرده، به
عبادت و
اندیشه درباره قدرت و عظمت خداوند پرداختند، از اینرو روان و جان آنان لطیف و از آلودگیها پاک شد و لذتی معنوی بهدست آوردند که هیچ لذت مادی با آن برابری نمیکرد. با ظهور این گروه، دوره
تصوف (مظهر ترک دنیا و اعتراض به ستم و خودکامگی) آغاز شد.
ابراهیم بن ادهم،
فضیل بن عیاض،
جعفر بن مبشّر،
حارث محاسبی و
ذوالنون مصری، جزو نخستین دسته اهل
زهد و تصوّف بودند.
ستمها در
دوره دوم عباسی بسیار شد و با سلطه دو قدرت؛ یعنی خلفا و چیرگان بر حکومت، بر شدّت آن افزوده میشد، از اینرو
قتل، چشم درآوردن، باد کردن، رگ زدن، قطع اعضا، زندانی کردنِ افراد در سیاه چال، دو نیم کردن با ضربه شمشیر، مرگ بر اثر تشنگی و گرسنگی، افکندن افراد زیر پای فیلها و میان قفس شیرها نیز بر شیوههای رایج افزوده شد. خلیفه و یا سردار چیره برقدرت، درباره محکومان خود، یکی و گاهی نیز همه این شیوهها را انجام میداد؛ همانگونه که مقتدر و معتضد چنین میکردند؛ تا جایی که آدمکشی برای برخی از آنها مانند
القاهر، یک سرگرمی بود. القاهر سرنیزهای داشت که برای سرگرمی و تفریح، آن را به سوی هرکس که میخواست پرتاب میکرد و او را میکشت.
در
اندلس نیز به پدیده
استبداد و زورگویی میان خلفای
بنیامیه و ملوک الطوایف برمیخوریم. این ستم تا جایی بود که بعضی از آنها فرزندان شورشی خویش را بهدست خود سر میبریدند. یکی از برجستهترین نمونههای زورگویی و ستم، اقدام
معتضد بن عباد، حاکم
اشبیلیه بود. او برای دستیابی به املاک عدهای از
ملوک الطوایف، آنان را فریفت و به مجلسی فراخواند که برایشان برپا کرده بود. چون آمدند، از آنها پذیرایی کرد و سپس ایشان را در جایی کاملا بسته زندانی کرده، کشت و سرهای کشتهها را نزد خود نگاه داشت. پیش از این، خلیفه عباسی
ابوجعفر منصور نیز چنینکاری کرده بود، زیرا در خزانه او، سرهای امویان کشته شده یافت شد.
ستم خلفای فاطمی از ستم دیگر خلفا کمتر نبود؛ مثلا:
الحاکم بامر الله صدها تن را بهسبب سرپیچی از دستور او
مبنی بر ممنوعیت خوردن چیزی که او منع کرده و یا ممنوعیت خارج شدن از منزل در زمان ممنوعیت خروج و یا انجام کاری که او نهی کرده، کشت. الظاهر نیز روش پدرش الحاکم بامرالله را پیش گرفت.
سیوطی نقل میکند: در سال ۴۲۳ق الظاهر ۲۶۰۰ کنیز را احضار کرد. آنها با تمام لوازم زینت خود نزد او آمدند. زمانی که تعداد آنها به حد نصاب رسید، آنان را در خانهای گردآورده، سپس در آن خانه آتش افروخت و همه را سوزاند.
بالا گرفتن
ظلم و تجاوز به حقوق افراد جامعه در عصر دوم عباسی، رواج
تصوف و گردآمدن عامه مردم در اطراف صوفیان را درپی داشت، زیرا مردم در همنشینی با صوفیان آرامش مییافتند. آنها نیز امیدوار بودند در کنار صوفیان و شکیبایی در تحمّل ستم، چارهای التیامبخش خواهد بود، و
وعده الهی درباره آنها (انتقام خدا از ظالمان) فرامیرسد. از بلندآوازهترین این صوفیان، سریّ السقطی، جُنید، بنان الزاهد و
قشیری بودند.
همسران و مادران خلفا در عهد خلفای راشدین، از اشراف و ریشهداران عرب بودند که در عهد خلفای اموی نیز همین وضعیت حاکم بود. اگر فردی از خاندان خلافت از مادری غیرعرب زاده میشد، به خلافت نمیرسید؛ مثلاً:
مسلمة بن
عبدالملک بن
مروان به دلیل دلیری و قهرمانیاش بلند آوازه شده و از دیگر برادران خود، به خلافت سزاواتر بود، اما چون مادرش کنیز بود، به خلافت نرسید.
تنها دو تن از خلفای اموی از این قاعده مستثنا بودند: نخست،
یزید بن
ولید بن عبدالملک، که مادرش شاهزاده ایرانی به نام شاه فرند دختر فیروز پسر
یزدگرد پسر خسرو واپسین شاه ایران بود.
دوم، مروان بن محمد بن حکم واپسین خلیفه اموی که مادرش از تیره
بربر و از
قبیله نفزه در مغرب دور بود.
ولی تمام همسران و مادرانِ خلفای عباسی به جز سه تن (سفاح، مهدی و امین) از کنیزانِ آزاد شده و از اقوام ایرانی، رومی، ترک، ارمنی و بربر بودند. همسران و مادران امیران و خلفای اموی اندلس نیز چنین بودند؛ یعنی مادران و همسران آنان، از اسیران و یا هدایای
مسیحیان به خلفا بودند که میان آنها، دختران شاهان و امیران مسیحی اسپانیایی نیز دیده میشدند.
از مشهورترین زنان
بنی عباس میتوان از
خیزران (همسر
المهدی و مادر
موسی الهادی و
هارون الرشید)،
قبیحه (همسر
المتوکل و مادر
المعتز) و
شغب (همسر
المعتضد و مادر
المقتدر) نام برد.
از زنهای بلند آوازه دربار اندلس،
طروب (همسر امیر اموی،
عبدالرحمان دوّم و مادر امیرزاده عبدالله) و صبح (همسر خلیفه اموی
حَکَم المستنصرِ اندلسی و مادر هشامِ المؤید) است. وزیران، حاجبان و ملوک الطوایف نیز از این شیوه پیروی کردند؛ مثلا:
منصور بن ابی عامر، دختر سانچوی دوم، پادشاه ناوار را به همسری برگزید، سپس با دختر برمود دوم، پادشاه لیون ازدواج کرد. او این ازدواجها را برای رسیدن به اهداف سیاسی انجام داد؛ یعنی او میخواست به سبب ازدواج با شاهزادگان غیرعرب، حمایت بستگان آنان را برای مقابله با پادشاهان دیگر و امیران شورشی مسلمان بهدست آورد.
معتمد بن عباد، امیر
اشبیلیه نیز با کنیزی ازدواج کرد که به برده فروشی به نام ابن رمیک تعلق داشت و
رمیکیه خوانده شد. خلفای فاطمی نیز چنین میکردند.
این کنیزان مادر
[
که از خلفا و امیران صاحب فرزند شده بودند
]
، نقش تعیین کنندهای در حکومت داشتند که غالباً به جنگ و درگیری بر سر قدرت و اختلاف میان برادران و عموزادگان میانجامید و همین مسئله، دولت موجب ضعف و فروپاشی آن میشد؛ مثلا: موقعیت خیزران، همسر مهدی در دوران زمامداری مهدی قابل توجه است؛ وزیران و بزرگان در گرفتاریهای خود، به او مراجعه میکردند و زمانی که پسرش موسی الهادی بهخلافت رسید، برآن شد تا از نفوذ مادر کاسته، از دخالتهای او در امور مملکتی جلوگیری کند، اما مادرش در صدد کشتن او برآمد.
قبیحه، همسر متوکل نیز او را وامیدارد تا پسرش معتز را بهجای منتصر، برادر متوکل به ولایتعهدی بگمارد. همین امر، زمینه کشتن متوکل را فراهم میآورد. شغب نیز حرف آخر را در کاخ میزد. برای روشن شدن اینمطلب، همین قدر کافی است که کارپردازِ زن (قهرمانه) کاخ بر امر دادخواهی مردم اشراف داشت.
طروب، همسر عبدالرحمان بن حکم نیز یکی از همین زنهاست. او برای پیروزی پسرش عبدالله در رقابت با برادرش محمد در خصوص جانشینی پدرشان، برای کشتن همسرش عبدالرحمان توطئه چید. عبدالرحمان بن حکم از این توطئه آگاه شد، ولی بهسبب شدت علاقهاش به او، گستاخیاش را تحمل کرد.
یکی دیگر از همین زنهاست صبح که شوهرش حکم مستنصر را واداشته تا فرزندش هشام را که به یازده سالگی نرسیده، ولیعهد خویش سازد. سرانجام، رمیکیه با طنازی و عشوهگری، همسرش را فریفته خویش ساخته، و با زیباییاش او را بیقرار کرد؛ بهگونهای که
معتمد بن عبّاد در مورد عشق خود به او، شعرهایی شیرین و لطیف و پر احساس میسراید و این دلباختگی، او را به
لهو و بیخبری کشاند که در نتیجه، او را از رسیدگی بهامور دولتی بازداشت و آلفونس ششم، پادشاه اسپانیا را تحریک کرد تا به کشور او بتازد، ولی
یوسف بن تاشفین، رهبر
مرابطون به کمک او شتافت و حمله اسپانیاییها را دفع کرد، سپس سلطنت معتمد را به چنگ آورده، او و همسر و فرزندانش را به مغرب دور
تبعید کرد.
بی شک، مادرانِ غیرعرب، فرزندان خود را با خُلق و خوی خویش تربیت کرده، آداب و رسوم موروثی خود را که بر اساس آنها پرورش یافته بودند، در فرزندانشان محکم و استوار کرده، آنان را پیش از
بلوغ، بر کرسی حکومت نشاندند. برخی از این فرزندان، در زندگی مرفه کاخنشینی غرق بودند، لذا بیشتر وقتشان صرف عیاشی و بیبندوباری میشد و حکومت را وزیران و سرداران برعهده داشتند. اینان، آن نازپروردگان را مطیع
حرص و
هوس خودشان میساختند؛ همینها از اسباب نابودی و فروپاشی حکومت بودند.
زمانی که
معتصم عباسی پسر هارون الرشید به خلافت رسید، صبغه عربی را از ارتش گرفت. او سربازان عرب را از خدمت معاف و نام آنها را از دفتر سربازان پاک کرد و بهجای آنان، سربازان ترک را بهخدمت گرفت. وی این سربازان را در کودکیشان از
ترکستان آورده، فنون جنگ و رزم را به آنان آموزش میداد. این علاقهمندی به ترکها را از دوران کودکی از مادر تُرکش به
ارث برد. او توانست با این نیروها بر
بابک خرمدین پیروز شود. او همچنین با استفاده از ترکها در
جنگ عموریه به پیروزی رسید. ترکها موقعیت ممتازی نزد
الواثق بالله یافتند. پس از وی، متوکل آنها را گرامی میداشت. در همین دوره بود که گروهی از سربازان ترک به مقام سرداری ارتقا یافتند. در همین زمینه،
جاحظ در نامهای که برای
فتح بن خاقان، وزیر ترک میفرستد، به
تملّق او میپرداخته، فضایل ترکها را ستود و به تبیین و توضیح وجوه افتراق ترک و عرب پرداخت و امتیازاتِ ترکها بر اعراب، مقاومت برتر آنها در جنگ و در آویختن با یلان (پهلوانان) را برشمرد. وی از زبان ترکها میگوید: «ما در سایه شمشیرهای کوتاه و نیزههای بلند، شکیبایی انکار ناپذیری داریم. زمانی که نیزهها شکسته و شمشیرها از کف میافتد، با دلیر مردان تن به تن میجنگیم. ما در جنگها پایدار و هنگام سرگردانی آگاهیم. شمشیر را آخته و زیور لشکریم. ما از میان نیزههای دو صف پیکارگر، با غرور و سربلندی میگذریم. ما دلیرانه و قدرتمند وارد جنگ میشویم و پس از بالا رفتن از حصار شهرها (در حالی که تیزی شمشیر و سرنیزهها به مقابله با ما آمدهاند) به شهرها یورش میبریم و هنگامی که قلب عرب از ترس به پرواز درآید، ما مقابل زخمها و شمشیرهای برهنه، مقاوم و شکیبا هستیم....»
(گویا ترمانینی، خود تحت تاثیر قومیت و تعصب قومی قرار گرفته و اعراب را برترین اقوامها میداند، در حالی که وجود سربازان غیرعرب و افراد غیرعرب میتوانست عامل مهم و کارآمدی در پیشبرد
اسلام باشد. پس اشکال حکومتهای اسلامی را باید در علل و عوامل دیگر جستوجو کرد.)
گرچه معتصم توانست به کمک ترکها شورش بابک خرمدین را سرکوب و رومیان را در جنگ عموریه با شکست مواجه کند، ولی نتوانست حتی یک وجب به سرزمینهایی بیافزاید که به دست عرب و در روزگار
بنی امیه بهدست آمد، زیرا میشود ترکها را جنگجو خواند، اما نمیشود آنان را از مجاهدانی دانست که درصدد گسترش اسلاماند. از آن زمان،
اسلام در محدوده فتوحاتِ خلفای راشدین و امویان، حالت دفاعی به خود گرفت. سربازان ترک نیز از حالتِ سربازان دوستدار به سربازان اجیر تبدیل شدند. هرگاه در پرداخت حقوق ماهیانه این سربازان تاخیر میشد، به خروش آمده، تهدید به شورش و هنگام تعیین خلیفه جدید، برای خود حقوقی به نام «مالیات بیعت» معین میکردند. بدینترتیب، سربازانِ اجیر پارسی و دیلمی نیز جایگزین سربازان عرب شدند و میدانهای نبرد و
جهاد، بازوان توانمند و شمشیرگیرِ خود را از دست دادند و فتوحات در همان جایی متوقف شد که شمشیرهای عربی در نیام شدند.
پیش از فتوحات اسلامی، عرب در
بیابان و
صحرا میزیست و هرگاه از محل اقامت خود بهجای دیگری کوچ میکرد، چیزی جز باقیمانده دیگْ پایهها از او به جا نمیماند. هرگاه برای بار دیگر از آن مکان میگذشت، خاطرات خود را با اشعاری دلنشین و سرشار از لطافت تجدید میکرد. او چیزی جز اندکی نوشیدنی برای آشامیدن و چند دانه
خرما برای رفع گرسنگی نمیشناخت. چون با همین اندک، نیازهای او تامین میشد، عزم او استوار، بازوانش توانا و به شیرِقوی پنجه و بیرقیب میدان جنگ تبدیل میشد. چنین فردی به شرح زندگی خود پرداخته، در قالب شعر میگوید:
«چون که هر روز نوشیدنی و پنج دانه خرمای زرد و پرمایه بهدست آوریم. آنجاست که در شادمانی چون پادشاهان و در سختیها شیران نبردیم.»
همین عرب چادرنشین هنگامی که فاتحانه وارد
عراق شد، خمیر پهن شدهای را دید و گمان کرد پارچه است. چون پخته شد و آن را خورد، به مذاقش خوش آمد و گفت: به خدا سوگند! این، زندگی راحت و آسوده است. همچنین هنگامی که
کافور را دید، بهگمان اینکه
نمک است، آن را به دهان گذاشت و چون آن را تلخ دید، بیرون انداخت.
سپس فتوحات پیاپی بهدست آمده، گسترش یافت و به بالاترین درجه خود در دوره امویان رسید. کرسیهای سلطنت جهان برای او گسترده شد و دنیا به او روی آورد.
در دوره عباسی،
اسراف و
زیادهروی میان خلفا، امیران، وزیران و بزرگان مردم به بالاترین درجه رسید. کاخها رو به فزونی و توسعه نهاد و خانهها گسترش یافتند. مه پیکران زیباروی از هر نژاد و رنگ، در آن خانهها میخرامیدند که برخی وسیله کامجویی و برخی خنیاگر بودند. اندک نوشیدنی و پنج عدد خرمایِ پرمایه و آثار بهجای مانده از اجاقهای سنگی که اعراب را کنار خود متوقف کرده، خاطرات و اندوههای او را برمیانگیخت، موضوعی برای نکتهپردازی شده بود.
ابو نواس در این زمینه میگوید:
«به کسی که ایستاده، بر آثار کهنه میگرید، بگو اگر بنشیند و بگرید زیانی نمیبیند.»
کاخهای خلفا محل برپایی مجالس طرب و انس شده بود که شاعران در آن رفت و آمد و در وصف عیاشی و هرزگی، با یکدیگر رقابت میکردند. براساس قریحه شعری و شعرهای زیبایشان جایزه میگرفتند. وقایع این مجالس و
زیادهروی در سرگرمی، بیبندوباری و
میگساری در دیوانهای شعر و کتابهای ادبی و اخبار ثبت شده است.
گزارشها از نخستین دوره عباسی بیانگر این است که مجالس خلفا سرشار از
سرگرمی و
تفریح بود.
شراب نیز میان آنان جایگاه خود را داشت. آنها پا را از مرز مستی فراتر نهاده، پیمانهها را پر کرده، سر میکشیدند. سُرایش بیپرده درباره شراب امری شایع و عادی بود؛ بهگونهای که از بیان آن واهمه نداشتند. ابو نواس درباره می چنین میسراید:
«ساقی! مرا می ده و بگو می است! و چون توانی آشکارا مرا می بنوشانی، آن را پنهانی به من مده! »
و
ابن هرمه میگوید:
«از خدا پیش از مرگ، مستیای خواهم که فریاد کودکان را برآورد و به من بگویند: ای مست! ای مست!».
طبری نقل میکند:
متوکل در شب کشته شدنش به قدری شراب نوشید که جام را از وی گرفتند و او در حال مستی به خوردن میپرداخت.
شیفتگی وزیران به شراب از سرورانشان کمتر نبود. از جمله اینان
طاهر بن حسین،
عمرو بن مسعده،
حسن بن رجاء و
حسن بن وهب بودند.
راویان اخبار درباره
ابن وهب گفتهاند: او هرگز از مستیِ شراب هوشیار نشده، روزی را که در آن شراب نخورده و به آواز گوش نمیداد، از عمر خود بهشمار نمیآورد. وی در اینباره میگوید:
«هرگاه روز من بدون مستی و آوازهخوانی باشد، آن روز از عمر من نیست. اگر روزم با عود (تار) و شراب آباد شود، به جان خودم! این روز غنیمتی است که از روزگار به چنگ آوردهام.»
تشنگان شراب کهنه به کلیساها میرفتند و در آنجا آنچه به قلب نشاط ببخشد،اندوه را بزداید، گوشها را بنوازد و دیدگان از آن لذت ببرند، برای آنان آماده بود. بدینترتیب قریحه شاعران با سرودن ظریفترین و شیرینترین اشعار به بار نشست. از جمله اینها شعری است که
جحظه برمکی درباره دیر عذاری (دیر عذاری: محلی است در شمال
بغداد و در ساحل شرقی
دجله که راهبهها در آن میزیستند) سروده است:
«آیا راهی به دیر عذاری هست و یک نگاه به ساکنان آن، پیش از مردن برایم میسّر است؟ آیا روز و روزگاری با مستی بدان راه مییابم تا با شراب روحافزا بیماریم را درمان کنم؟ سحر را با جام شراب گذراندیم؛ در حالی که جامهای شراب میان ما گردانده میشد. برمیخیزیم تا جام شراب برگیریم، ولی مستی آن، ما را به لرزه درمیآورد و فرو میافتیم. خداوند چنین حالت خوشی را پایدار کند که لذتی از آن کاملتر نیست و عیبجویی بر من خرده نمیگیرد.»
تردد به
دیر، منحصر به شاعران و دیگر عیاشان نبود بلکه خلفا، وزیران و بزرگان نیز به آن مکانها رفت و آمد داشتند.
ابوالفرج اصفهانی میگوید که هارون الرشید بیشتر اوقات به دیر عذاری میآمد و باده مینوشید.
احمد بن عبیدالله خصیبی، وزیر مقتدر نیز در تمام دوران وزارت به میگساری مشغول بود. وی امور وزارت را به نمایندگان خود سپرده بود که آنان نیز بدینوسیله، خواستههای خود را تامین میکردند.
یکی از مظاهر عیش و نوش و اسراف خلفا، ماجرایی است که از خوشگذرانی
مقتدر، خلیفه عباسی نقل شده است. او در
شهوترانی و هوسرانی
افراط میکرد. وی جواهرات و نفایس خزانه خلافت را میان زنان برگزیده خود تقسیم کرد. از نمونههای سرگرمی او، این بود که روزی کنار گلهای نرگس در بوستان کاخ (که وقت کوددهی آنها فرارسیده بود) مِی نوشید، لذا دستور داد به جای کود مشک به ریشه گلها بریزند. او آن روز و آن شب را باده نوشی کرد چون روز دیگر برآمد، دستورداد حاضران آن مشکها را برای خود بردارند. خادمان و کارگران باغ، سراغ باغچه رفته، مشکها را از ریشه گلهای نرگس بیرون کشیدند و از این راه، ثروت انبوهی بهدست آوردند.
یکی دیگر از نمونههای ولخرجی و اسراف خلفا، هزینه جشن عروسیِ آنان بود. هارون الرشید در جشن عروسی خود با زبیده دختر جعفر بن منصور آنقدر از زیورآلات و تاج و کمربند
طلا و
نقره و پوشاک و عطر به زبیده پیشکش کرد که پیش از این، به هیچ زنی چنین هدایایی داده نشده بود. غیر از هزینه شخصی هارون الرشید، هزینه این جشن عروسی از
بیت المال، پنجاه میلیون
درهم بود. همچنین در جشن ازدواج
مامون با
پوران دختر
حسن بن سهل، نام هدایا، زمین و کاخ را برتکه کاغذهایی نوشته، آنها را میان گویهایی از مشک قرار دادند و هنگام ورود عروس، آن گلولهها را نثار عروس میکردند. هرکس چیزی از آنها را برمیداشت، صاحب آن میشد. در این عروسی، جدای از خرج پدر عروس، هزینه برآورد شده عروس، چهل میلیون درهم بود.
از مناسبتهایی که بیشترین اسراف و تبذیر در آن بود، جشن ختنه سوران خلیفه زادگان بود. تاریخ با وصف بسیار مفصل از این جشنها، جشن ختنه سوران المعتز، پسر
المتوکل را چنین شرح میدهد: هزینه مراسم ختنه المعتز، به ۸۶/۰۰۰/۰۰۰ درهم رسید. آمده است: مردم هزینه ازدواج مامون را هنگفت میپنداشتند، اما هزینه جشن ختنه سوران پسر المتوکل چنان سنگین بود که مردم هزینه جشن عروسی مامون را فراموش کردند.
عبدالرحمان ناصر، خلیفه اندلسی نیز از این قافله عقب نماند؛ او جشن مشابهی از نظر هزینه، برای نوادگان خویش در کاخ الزهراء برپا کرد.
از دیگر موارد اسراف، سیری ناپذیریِ آنان در خوردن و شهوترانی بود. عربی که تا دیروز با جرعهای
شیر و چند دانه
خرما نیاز غذایی خود را برطرف و تجدید نیرو میکرد، امروز که به خلافت، امارت، وزارت و سرداری رسیده، دیگر به آنچه تا دیروز بدان سدّ جوع و عطش میکرد، توجه نداشت. او به غذاهای رنگارنگ و اشتهاآور روی آورد. خوراک را در ظروف طلا و نقره پیش روی او مینهادند و او با حرصی وصفناپذیر از آن میخورد، ولی سیر نمیشد. بی آنکه سیراب شود، جامهای شراب را پیدرپی مینوشید. آنگاه با کنیزکان زیباروی و سروقامت درمیآمیخت. کنیزکان نیز عیش او را به کمال میرساندند و با دلبری او را اسیر خود میساخته، بهخواسته خود میرسیدند و گاهی نیز به قدرتی برتر از قدرت او دست مییافتند. این بادیهنشینِ دیروز، میان دو لذت دلپذیر برای عرب (خوردن و درآمیختن) جمع میکرد.
افراط در این زمینه، بیماری و مرگ زودرس را برای خلیفه یا سلطان به ارمغان آورد. بیشتر این افراد، در جوانی به کام مرگ فرورفتند. گفته شده است کمتر کسانی از این جماعت، پنجاه سالگی را پشت سر گذاشتند. بیماری آنها اثری نامطلوب در سیاست و حکومت داشت. آری! چگونه میتوان بهکسی امید اداره مملکت داشت که تمام توجه او بهخوردن و زنبارگی است؛ در حالی که جسمش فرسوده، مزاجش مختل و اعصابش ضعیف شده است. حرف آخر را کسانی میزدند که وسایل خوشی و عیش خلیفه را فراهم میکردند. بنابراین، آنها گفتههای مغایر با خواسته خود را تحمل نمیکردند و بااندک گمانی شمشیر را بر گردن حاکم مینهادند. شمشیر دژخیمان،
عدالت را از میان برداشته، حق را خاموش کرده بود. هر که میخواست کشته شود، خود را در معرض این خطر قرار میداد.
مجالس خوشگذرانی خلفا و پیروان آنان، منحصر به
اسراف نبود؛ بلکه سرشار از بیهوده گرایی بود. ندیمان آنها به انواع عیش و عشرت و بی بندوباری میپرداختند و بی بندوباریهای خلیفه یا سلطان بود که هیبت او را در دیدگان کم میکرد.
وزیران و بزرگان نیز شیوه خلفا را پیش گرفته، در مجالس خود بهگونههای جدیدی از خوشگذرانی میپرداختند. از جمله این بی بندوباریها، ماجرایی است که
ابن خلّکان و دیگران درباره مهلّبی وزیر
معزالدوله دیلمی، سلطانِ بغداد نقل کرده، میگوید: از جمله ندیمان مهلبی، قضات و فقیهانی همچون قاضی علی بن تنوخی، قاضی ابوبکر بن قریعه، قاضی ابن معروف و... بودند. آنها هفتهای دو شب نزد او گرد آمده، دور از حشمت و مقام قضا به خوشگذرانیهای آنچنانی میپرداختند و چون صبح برمیآمد، طبق معمول به وضع مناسبشان و مقام خود بازمیگشتند.
این عوامل بهطور طبیعی در فضای سیاسی، اقتصادی و اجتماعیِ جامعه اسلامی بازتاب داشته است.
دولت اسلامی وحدت خویش را از دست داد. این جدایی با آغاز دوران اوّل عبّاسی آغاز و در
دوره دوم عباسی بیشتر شد. بنابراین در مشرق؛ دولتهای
آل بویه،
سامانیان،
غزنویان و
سلجوقیان، در افریقیه و مغرب دور؛ دولت
ادریسیان، و در مغرب نزدیک،
مصر و
شام؛
دولت فاطمیان، و در
اندلس؛
دولت امویان برپا و خلافت اسلامی میان آنان تقسیم شد؛ یعنی خلیفه عباسی در
بغداد، خلیفه ادریسی در
مغرب، خلیفه فاطمی در مصر و خلیفه اموی در
قرطبه، زمام حکومت را در دست گرفتند. همینطور امیرانی هم بر بعضی مناطق مسلط شده، اعلام استقلال کردند؛ بهگونهای که بین دولتهای مذکور و این امیران صلحی دائم برقرار نبود؛ بلکه آتش جنگ بین آنان شعلهور بود؛ گذشته از قیامهایی که در این میان رخ میداد. بدینترتیب، حکومت اسلامی رو به ضعف نهاده، نتوانست مقابل دشمنان مسیحیای بایستد که در کمین نشسته و آن را از شرق و غرب محاصره کرده بودند و به سبب جدایی بین مسلمانان و تقسیمشان به دولتها و گروههای مخالف دشمنِ یکدیگر، نتوانستند یکپارچه شوند و با دشمن مقابله کنند.
در سالهای ۴۷۷-۴۹۳ ق
آلفونس ششم، پادشاه اسپانیا بر
طلیطله و در سال ۴۸۷ق کمبیادور، رئیس مزدوران اسپانیایی بر والنسیا مسلط شد. آلفونس ششم قصد داشت بر
اشبیلیه چیره شود، امّا
مرابطون آن را نجات دادند و با برچیدن حکومت ملوک الطوایفی، دولت خویش را در اندلس برپا کردند.
در سالهای ۴۸۷-۴۹۸ق پاپ اوربان دوم از زمینداران بزرگ اروپا خواست بر سرزمین شام تسلط یافته،
بیت المقدس را از دست مسلمانان بگیرند. از علل این تصمیم، تخریب کلیسای «القیامه» در بیت المقدس توسط خلیفه فاطمی
الحاکم بامرالله بود. دعوت پاپ، صفوف
مسیحیان را پس از تفرقه آنان بهسبب جنگهای داخلی، وحدت بخشید. آنان جنگ صلیبی اوّل را رهبری کردند، و درگیری میان شاهان سلجوقی فرصتی به صلیبیان داد تا به سرزمینهای آناتولی تجاوز و شهر
نیقیه و سپس
قونیه را اشغال کرده، به شام یورش برده، بر معّرةُ النعمان و
انطاکیه دست یافتند. سپس در امتداد ساحل حرکت کردند و ابتدا بر
طرابلس و سپس بر
حیفا، یافا، فیساریه و رمله مسلّط گشتند. پس از آن در بیست و سوم نیسان ۴۹۳ق (سالی که شهر طلیطله بهدست اسپانیا سقوط کرد) بر بیت المقدس چیره شدند.
در بیت المقدس گاد فروا دوبویون، فرماندهِ صلیبیها، جنگجویان صلیبی را در
قتل و
غارت و هتک نوامیس، آزاد گذاشت. آنان نیز در اینکار، کوتاهی نورزیدند. سپس فرماندهِ خویش را به پادشاهی بیت المقدس برگزیدند. آنگاه به
دمشق پیش رفته، آنجا را محاصره کردند. هیاتی از مردم دمشق به ریاست قاضی دمشق ابوسعد زینالدین هروی به بغداد رفت تا از
المستظهر بالله خلیفه بغداد کمک بخواهد. خلیفه با شنیدن پیامِ کمکخواهی، اظهار ناتوانی کرد و گریست. آن هیات نیز از اظهار ناتوانی او گریستند. این در حالی بود که اهل دمشق خود به مقابله با نفوذ صلیبیها برخاستند. پس از این، صلیبیها به طرف عکا و جبیل پیش رفته، بر آن دو منطقه سلطه یافتند. حمله صلیبیها ادامه یافت و آنان بر بسیاری از مناطق شام مسلط شده، آنجا قلعههایی مستحکم برپا کردند تا این که
صلاحالدین ایوبی پس از پایان دادن به
حکومت فاطمیان، مسلمانان را متحد ساخته، و صلیبیان را از آنجا بیرون راند.
سلامت اقتصادی، بر عاملی اساسی به نام
امنیت استوار است که بدون آن، کار تولید، مبادله و تجارت دوام نخواهد یافت. چیزی که بیشتر امنیت را برهم میزند، شورش است. در زمان
امویان و دوره اول
عباسیان، شورشهای
زیاد، این دولتها را مشغول ساخت، امّا بهسبب قدرت دولتها در سرکوبی این شورشها و سرخوشی آنان از فتوحات بهدست آمده و بهرهمندی مردم از زندگی آرام و مرفه فراهم آمده از غنایم فتوحات، اثر منفی بر اقتصاد جامعه نداشت. این شورشها از سوی قشرهای فقیر و مستضعف جامعه پدید نیامده بود؛ بلکه بیشتر این قیامها، سیاسی و برمحور مشروعیت خلافت یا فتنههایی بود که منشا آن، تعصبات قبیلهای و جاهلی بود.
کنار این شورشها، در بخشهایی از کشورهای اسلامی بلاهای طبیعی سختی پیش آمد که به از بین رفتن محصولات انجامید. این رخدادها، گرسنگیها و قحطیها درپیداشت و با وجود گسترش آن، مشکلات چندان دوامی نیافتند. امّا در
دوره دوم عباسی، فقرا و ستمدیدگان، بر
ظلم والیان و مامورانِ مالیات شوریدند؛ مثلا: در خلال شورش
زنگیان (سیاهان) که پانزده سال ادامه یافت، به مردمِ بسیاری ستم، و شهرهای
زیادی ویران شد و کشاورزان که به شورشیان و مخرّبان بدل شده بودند، زمینها را بهحال خود رها کرده بودند. پس از این قیام، قیام
قرمطیان آغاز شد و هفتاد سال ادامه یافت که در این فاصله، آسایش مردم سلب شد و دزدان در شهرها و روستاها، به فساد، و ناامنی، غارت و تصاحب اموال و کشتار میپرداختند. اعراب بادیهنشین، بهکاروان بازرگانان و حاجیان هجوم میبردند، لذا تجارت برای چند سال تعطیل و راه
حج بسته شد. همه این عوامل، بهآشفتگی اوضاع اقتصادی انجامید حوادث طبیعی پیاپی مانند زلزلهها، سیلابها، طغیان رودخانهها و تخریب زمینهای زراعی و نیز
قحطی و
گرسنگی (که وبای کشندهای در پی داشت) بر علتها افزوده میشد.
نابسامانی حاکم بر اوضاع سیاسی و اقتصادی، جامعه اسلامی را نیز گرفتار کرد؛ بدینترتیب که رخدادهای سیاسی و دگرگونیهای اقتصادی، جامعه را خوار و فقیر و سرانجام به دولتهای کوچک تجزیه کرد. از آن پس، جامعه اسلامی به دو طبقه تقسیم شد: یکی طبقه مرفه که گرد شاهان و امیران چیره بر اوضاع آمده، ستمکاری آنان را زیبا جلوه میدادند تا از عطایای آنان بهرهمند شوند. آنها هم چنین راه شاهان و امیران را میپیمودند که مخالف
دین و اخلاق بود.
طبقه دیگر، فقیران جامعه بودند. محرومیت و
فقر آنان را به کارهای خلاف شرع وامیداشت. در هر دو طبقه، میگساری و هرزگی و فساد ناشی از آن رواج یافت که این در طبقه مرفه، با دیگر مظاهر رفاه زدگی و در طبقه فقیر با مظاهر فرومایگی و فقر همراه بود.
بین این دو طبقه، طبقه متوسطی بود که فقیهان، محدثان، مفسران و زاهدان و صالحان را در برمیگرفت. ایشان همانند گذشتگانشان نه مقامی داشتند تا آنان را به پادشاهان و امیران نزدیک کند و نه پندپذیری که به سخنانشان گوش بسپارد و نه قدرتی که با توسّل به آن، مردم را از فحشا بازدارند. مردم آشکارا در میخانهها و گردشگاهها میگساری کرده، در جستوجوی شراب کهنه، به دیرها میرفتند.
نخستین آموزه دینی که قربانی شد، اصل «
عدالت» بود. تمایلات فردی ناشی از درگیری برای دستیابی به حکومت و نیز
ظلم و
استبداد صاحبان قدرت (خلیفه یا پادشاه و امیر) عدالت را پایمال کرد. آنان مردم را به صِرف گمان احضار میکردند و سپس آنان را کشته، اموالشان را مصادره میکردند و کسی نمیتوانست آنان را در اینباره بازخواست کند. در این فضای پر از ستم،
ترس و
دورویی آشکار شد و این دو از عواملی بودند کهاندیشه عرب را از رشد بازداشتند، لذا از بازده ایستاد و ارادهاش سست شد. افراد کمجرات، از ترس سخنچینان و برای سالم ماندن از آنچه میترسیدند، انزوا را برگزیده، برای نجات جان خود، در راه
زهد و
تصوف گام نهادند. در انسانهای پست و بیارزش، دورویی رواج یافت و اینان کارهای سلطان را نیکو جلوه داده، بر گردنکشی او میافزودند تا بدینوسیله به عطایای سلطان دست یابند. بدینترتیب، چنین انسانهای پستی در ستمکاری با آنان شریک شدند.
راویان مورد اطمینان، ستمهای عصر خود را نگاشتند که خود شاهد آنها بودند. ما در اینجا نوشتههای
ابن حوقل (متوفای۳۶۷ق) را نقل میکنیم. او در مقدمه کتابش
صورة الارض که در آن مشاهدات خویش را از بغداد پیش از ترکِ آن شرح میدهد، آورده است: «آنچه در تالیف این کتاب مرا یاری رساند، مسافرت مستمر و جدایی از وطن خود باتوجه به
تقدیر الهی بهویژه فراهم بودن توشه راه، علاقه فراوان برای دستیابی به خواستههایم، ظلم سلطان، سختی روزگار، دوام دشمنیها بر مردم مشرق زمین، عادت پادشاهان به ستم و سرکشی، فراوانی سختیها و حوادث روزگار، پیاپی بودن دشواریها و مصیبتها، مختل شدن نعمتها و کم شدن بارانها بود.»
ابن مسکویه، فیلسوف و دانشمند، در کتابِ
تجارب الامم علل کاهش قدرت و فروپاشی عباسیان را برشمرده، میگوید: «ناظر آگاه باید در یابد آیا آنچه بر این پادشاهان رفته، چیزی جز نتیجه بی مبالاتی، غفلت از امور حکومتی، خوشگذرانی، غفلت از گزارشگران، ناآگاهی از نیت وزیران و فرماندهان لشکر و لشکریان و تکیه برقراردادها و دولتهایی بود که مورد اعتماد نبودند، و همچنین ناآگاهی و عدم الگوگیری از احوال و روش پادشاهان موفق گذشته که چگونه بر سرزمینها و نیات اطرافیانشان با انواع روشها حکومت کردند. پادشاهان گذشته توانستند مملکت خود را بهخوبی اداره کنند؛ نخست از راه دین که بر روان آنان حاکم بود، سپس با نظارت بازرسان مورد اطمینان و ماموران مخفی که بر کارگزاران خود گماشته بودند، از لحظه لحظه عملکرد آنان خبر میگرفتند. با افرادی که شایسته خوش رفتاری بودند، به نیکی رفتار میکردند و از ترساندن پرهیز میکردند، ولی با کسانی که جز با خشم بهراه نمیآمدند، با خشم رفتار میکردند، اما عباسیان از این شیوهها غافل ماندند و این غفلت به سقوطشان انجامید.»
سیوطی نیز در کتاب تاریخ خویش گزارش شایان توجهی آورده است: در
حکومت بنیعباس اتحاد مسلمانان از بین رفت و اسم عرب از دیوان حکومتی پاک و اسم ترکها جایگزین آنها شد. ابتدا
دیلمیان و سپس ترکها مسلط شدند و دولت بزرگی را تشکیل دادند. کشورهای اسلامی پاره پاره شد؛ بهگونهای که در هر منطقهای شخصی حاکم بود که بر آنان ستم و با قدرت بر ایشان حکمرانی میکرد.
امیران و خلفای
اندلس وضعی بهتر از مردم شرق نداشتند، زیرا در عیاشی و
اسراف پابهپای آنان پیش میرفتند و این امر، آنان را از اندیشیدن به دشمنان خویش بازداشت، از اینرو دشمنان به آنها حمله کرده، آنها را از سرزمین خود بیرون راندند. در سال ۴۵۶ق جنگی میان اسپانیاییها و مسلمانان در منطقه بطرنه از نواحی
بلنسیه درگرفت که اسپانیاییها پیروز شده، از آنجا برای اشغال بلنسیه حرکت کردند.
ابن بسّام آنچه را که در زمان حمله اسپانیاییها به بلنسیه بر سر مردم آن سامان آمد، چنین بازگو میکند: «فرنگیها (اروپاییها) در حالی وارد بلنسیه شدند که مردم این منطقه از فنون جنگی ناآگاه بودند و از آموختن مسائل جنگی و نظامی دوری جسته، به خوشیهای زودگذری چون شکمبارگی مشغول بودند. مهاجمان وانمود میکردند از رویارویی با مسلمانان ناتوانند و اینگونه، مردم بلنسیه را فریب داده، آنان را تطمیع کردند. گروههایی از آنان در نقاط مختلفی از شهر به کمین نشستند و ساکنان این منطقه همراه امیر خود
عبدالعزیز بن عامر با لباسهای نو و زینتی از شهر بیرون آمدند. مهاجمان آرام آرام فریبشان دادند، آنگاه به آنان حمله، با کشتار و اسارت، روزگارشان را سیاه کردند. از اینان فقط کسانی نجات یافتند که اجلشان فرا نرسیده بود. امیر عبدالعزیز خود را نجات داد. در اینباره، یکی از شاعران گفته است:
«آنان لباسهای آهنین را برای جنگ پوشیدند؛ در حالی که شما پرنیان رنگارنگ بر تن کردید. نهکار آنها بد بود و نه کار شما جای تحسین داشت؛ البته اگر آن حوادث در بطرنه رخ نمیداد.»
مردم
طلیطله نیز (آنگونه که ابن بسّام میگوید) چنین سرنوشتی داشتند. آلفونس ششم بر آنان پیروز شد و بیشتر مردم را کشت. از جمله چیزهایی که اروپاییها از اهالی این منطقه هنگام خروجشان با لباسهای زینتی، بهغنیمت گرفتند، هزار زره مخصوص زیر کلاه بود. البته آنان غنایم دیگری نیز بهدست آوردند.
از آنچه گذشت چنین برمیآید که سستیِ ایمان، مسلمانان را از برنامههای
اسلام جدا کرد، زیرا اسلام،
ایمان را مراقب اعمال انسان قرار داد و او را به درک عمیق در تشخیص
خیر و
شر،
فضایل و
رذایل،
عدالت و
ظلم مجهّز ساخت و انگیزه درونی را داور این میدان قرار داد؛ بهگونهای که براساس همین انگیزههای درونی، اعمال انسان حسابرسی میشود. اما تندباد
هواپرستی، ایمان را از بین میبرد و انسان، توانایی درک فضیلتها را از دست میدهد و احکام برخاسته از نیت آلوده، انسان را به مسیری خلاف مسیر ارزشها هدایت میکند. از سوی دیگر، ایمان مسلمانان صدر اسلام خالص بود و هواهای نفسانی آن را فاسد نکرد. آنان درک و احساس عمیقی از عدالت و
مکارم اخلاقی داشتند، از اینرو آن ایمان، احساس و درک، پیروزیهای بزرگی را برای آنان به ارمغان میآورد. وقتی مردم درستی دعوتشان را دیدند، دسته دسته به اسلام گرویدند. میان مسلمانانِ صدر اسلام الگوهایی بود که از آنان پیروی میشد، اما چون مسلمانان دورههای بعد بهسببِ دنیاگرایی، به فساد و نافرمانی از دستورهای الهی کشیده شده، در
شهوترانی و
شکمبارگی زیادهروی کرده، به
دنیا چسبیدند و مانند عاشقی (که غیبت رقیب را مغتنم شمرده) بدان روی آوردند و نقش ایمان در اعمالشان کمرنگ شد.
ستم جانشین عدالت و صدای حق خاموش شد، شمشیر ستم برقدرت ایمان غلبه یافت و قدرت و زور تنها فرمانروایی بود که حکمش نقض نمیشد.
باطل در سراسر کاخهای شاهان، امیران، وزیران و ثروتمندان با همه بیبندوباریاش سایه افکند و سبب شد حاکمان از مصالح امتّ اسلامی غافل شوند و در تمام نهادهای حکومتی، قضایی و اداریِ جامعه فساد رواج یابد. دغلها و افراد ناشایست بر مناصب حکومتی تکیه زدند و بعضی از آنان دین را همچون نردبانی برای دستیابی به هدف بهکار گرفتند، لذا در دامن زدن به
فساد و ظلم مشارکت کردند. هرج و مرج حاکم شد، از اینرو موقعیت بسیار مناسبی برای دزدان و ولگردان پیش آمد و آنان حکومتی را در
بغداد تشکیل دادند. این حکومت در مقابلِ پرداخت مبلغی (از آنچه از مردم میگرفت) به سران لشکر، از حمایت آنان بهرهمند بود. مردم در تنگدستی، ترس، فشار و خواری میزیستند و بازوانشان ناتوان شد و کارآیی خود را برای نبرد از دست دادند و به افرادی سست عنصر و بیتفاوت تبدیل شدند، از اینرو به حالتی از بردگی کشیده شدند و ابتکار عمل خویش را از دست دادند. آنها به مردم در حال رشد و ترقی مینگریستند و خود به دلیل فساد حاکم بر جامعه، از پیشرفت عاجز بودند. امور مسلمانان در تمام دولتهایی که آفت
تفرقه و تشتّت بر آن حاکم شده بود یکسان بود، زیرا وضعیت حاکم بر آنها یک دست بود.
پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) آنچه به آن مبتلا شده بودند را برای آنان پیشبینی کرده بود. ایشان فرمودند: «به زودی دشمنانتان هماهنگ شده، بر شما هجوم میبرند؛ همانگونه که کسی بر سفره غذا دعوت میشود.» مخاطبان عرض کردند: «ای پیامبر خدا! آیا این مسئله به سبب کمی تعداد ما در آن زمان است؟» پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) فرمودند: «خیر، در آن هنگام، تعدادتان
زیاد است، اما همانند کفِ روی آب هستید. خداوند، ترس از شما را از دل دشمنانتان میگیرد و در دلهای شما سستی را جای میدهد.» مخاطبان پرسیدند: «مقصود شما از سستی چیست؟» فرمودند: «علاقه به دنیا و ناپسند دانستنِ
مرگ».
عبدالسلام ترمانینی، رویدادهای تاریخ اسلام، ترجمه پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، ج۲، ص۴۲-۵۳.