قلب
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
در
قرآن کریم از واژههایی مانند
قلب،
فواد،
صدر و
روح استفاده شده است و برای هر یک ویژگیهایی بیان شده است. در این نوشته به توضیح این واژه ها خواهیم پرداخت.
گرچه بحث و بررسی قلب اصالتا یک بحث اخلاقی نیست و نمیتواند در زمره مسائل
علم اخلاق شمرده شود ولی، از آنجا که در محدوده «علم اخلاق» همه جا
با این دو واژه یعنی
قلب و فؤاد، در هنگامی که همین واژه «قلب» یا «فؤاد» و یا در فارسی «دل» را در محدوده اخلاق و علم اخلاق به کار میگیرند؛ قطعا، چنین مفهومی منظور نظر گوینده نیست. و منظور ما نیز از طرح پرسش فوق روشن شدن همین معنای پیچده و اخلاقی آن و نیز اصطلاح قرآنی و روایی این واژه خواهد بود.
قطعا اکنون که کلمه قلب در دو
مفهوم مختلف فیزیکی و اخلاقی به کار میرود حکم
مشترک لفظی را دارد و در هر یک از دو معنای فوق، بدون توجه بمعنی دیگرش و بدون آنکه رابطه میان آن دو در نظر گرفته شود، به کار خواهد رفت. یک علم طبیعی هنگامی که کلمه قلب را به کار میبرد منظورش به روشنی همان اندام خاص است و کمترین توجهی به معنی اخلاقی آن ندارد؛ چنانکه، یک
عالم و دانشمند اخلاقی نیز از به کار گرفتن این کلمه جز همان مفهوم اصطلاحی ویژه اخلاق چیزی دیگری در نظر ندارد و توجهی به مفهوم فیزیکی آن نمیکند. بنابراین، کلمه قلب به صورت مشترک لفظی در این دو معنا به کار میرود
تنها راهی که ما برای شناخت معنای «قلب» در
قرآن پیدا کردهایم این است که در قرآن جستجو کنیم ببینیم چه کارهایی به قلب نسبت داده شده و قلب چه آثاری دارد و از راه مطالعه آثارش، قلب را بشناسیم. ما هنگامی که
با چنین دیدی به موارد کاربرد واژه قلب در قرآن میپردازیم در مییابیم که حالات گوناگون و صفات مختلفی به قلب و فؤاد نسبت داده شده است که مهمترین آن از این قرار است:
یکی از آثاری که به «قلب» نسبت داده شده «
ادارک» است؛ اعم از
ادراک حصولی و
ادراک حضوری است.
با تعابیر مختلف در قرآن مجید نشان داده شده که فهمیدن و درک کردن از شؤون «قلب» و به تعبیر دیگری «فؤاد» است؛ از این رو است که میبینیم قرآن
با تعابیر مختلف و
با استفاده از کلماتی از خانواده عقل و فهم و تدبر و... کار ادراک را به قلب نسبت میدهد؛ یعنی، حتی در آنجا نیز که ادراک را از قلب نفی میکند میخواهد این حقیقت را القاء کند که قلب کار خودش را انجام نمیدهد و سالم نیست؛ یعنی، شان قلب این است که ادراک کند پس اگر ادراک نمیکند بخاطر عدم سلامت آن است که اگر سالم میبود ناگزیر عمل ادراک را انجام میداد.
در قرآن ما به آیاتی بر میخوریم نظیر آیه: «ولقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بها؛
و حقا آفریدیم برای
جهنم بسیاری از
جن و انس را (که) دل داشتند ولی
با آن نمیفهمیدند». که به کسانی که دل دارند ولی نمیفهمند
اعتراض دارد و نشان میدهد که دل برای فهمیدن است و نیز به آیه دیگری که میگوید: «و منهم من یستمع الیک و جعلنا علی قلوبهم اکنة ان یفقهوه؛
و بعضی از آنان به تو گوش فرا میدهند و قرار دادیم بر دلهایشان پردهها و حجابهایی (که مانع میشود) از اینکه آن را بفهمند. ». و جمله «جعلنا علی قلوبهم اکنه ان یفقهوه» در در قرآن تکرار شده
در این آیه نیز سخن از آن است که دلهای اینان
آیات خدا و سخن
پیامبر را نمیفهمند؛ ولی، نفهمیدنشان را مستند میکند به حجابها و موانعی که نمیگذارند قلب کار خود را انجام دهد؛ یعنی، به اصطلاح مقتضی درک موجود است چرا که قلب برای درک کردن و فهمیدن آفریده شده لیکن حجب و موانع نمیگذارند وظیفه خویش به انجام رساند.
در بعضی از آیات از لفظ
عقل استفاده شده و میفرماید: «افلم یسیروا فی الارض فتکون لهم قلوب یعقلون بها؛
پس آیا (چرا) در زمین سیر نکردند تا اینکه برایشان دلهایی باشد که
با آن بیندیشند».
از آیه فوق چنین میتوان فهمید که دل برای اندیشیدن و درک
واقعیت است و بر انسان لازم است که از این ابزار که
خداوند برای فهمیدن در اختیارش قرار داده آن طور که شایسته است استفاده کند و آن را برای درک حقایق به کار گیرد زیرا خدای متعال زمینه مساعد را برایش فراهم آورده تا به وسیله قلب بتواند بفهمد.
به طور کلی این آیات دلالت میکنند که «قلب» در واقع طوری خلق شده تا بتواند ادراک حضوری داشته باشد و داشتن آن خلاف انتظار بوده دلیل بیماری و کوری آن خواهد بود
نوع دیگری ادراک داریم به نام
وحی که ماهیت آن برای ما شناخته شده نیست و تلقی وحی یعنی همین ادراک پیچیده و مرموز نیز در قرآن کریم به قلب نسبت داده شده است. در این مورد هم آمده که خدای متعال قرآن کریم را بر قلب پیامبر نازل کرده است
با تعابیری نظیر: «قل من کان عدوا لجبریل فانه نزله علی قلبک باذن الله؛
بگو هر آن کس که دشمن
جبرئیل است (
دشمن خداست زیرا) که او قرآن را بر قلب تو نازل کرد
با اذن خداوند».
و نظیر: «نزل به الروح الامین
علی قلبک لتکون من المنذرین؛
روح الامین آن را بر قلب تو نازل کرد تا از
انذار کنندگان باشی».
بنابراین تلقی وحی نیز کار قلب است که در مورد
پیامبران مصداق مییابد.
پس نتیجه میگیریم که هم ادراک حصولی کار قلب است که به وسیله
تعقل و
تفقه و
تدبر انجام دهد. هم ادراک حضوری (و به عبارتی
رؤیت حضوری) و هم تلقی وحی نیز کاری است که به قلب مربوط میشود. و خلاصه ادراک به مفهوم وسیعش اعم از حصولی و حضوری و عادی و غیر عادی کاری است مربوط به قلب و صفتی است که
با تعابیر مختلف به قلب نسبت داده میشود.
از جمله چیزهایی که به قلب نسبت داده میشوند و در زمره آثار قلب به شمار میروند عبارتند از حالات انفعالی و به تعبیر دیگر احساسات باطنی. قرآن
با تعابیر مختلف این حالات را به قلب نسبت داده است.
یکی از این احساسات احساس «
ترس» است که از حالات و انفعالات قلبی شمرده شده و در این زمینه به آیاتی بر میخوریم نظیر آیه: «انما المومنون الذین اذا ذکر الله وجلت قلوبهم؛
مؤمنان آنان هستند که هرگاه یادی از
خدا شود دلشان میلرزد (و میترسند)».
و آیه: «و الذین یؤتون ما اتوا و قلوبهم و جلة انهم الی ربهم راجعون؛
و آن کسانی که آنچه که شایسته است بجای آرند و (مع الوصف) از اینکه ایشان به سوی پروردگارشان باز میگردند، دلهاشان ترسان است».
احساس «
اضطراب» نیز از احساسات باطنی قلب است چنانکه در قرآن آمده است: «قلوب یومئذ واجفه؛
دلهایی در آن روز (وحشت زده و) مضطربند».چنانکه خداوند اضطراب و نگرانی مادر
موسی را به هنگامی که فرزندش موسی را به
نیل سپرد و فرعونیان او را از آب گرفتند این چنین بیان میکند که: «و اصبح فؤادام موسی فارغا ان کادت لتبدی به لولا ان ربطنا علی قلبها لتکون من المؤمنین؛
دل مادر موسی (از اضطراب و نگرانی برای موسی) تهی گردید که اگر نبود اینکه دلش را محکم کردیم تا باشد از
مؤمنین (و در حفظ فرزندش به
خدا اعتماد کند) نزدیک بود آن (سر خویش و نگرانی دلش) را آشکار سازد».
در ضمن از این آیه بخوبی میتوان دریافت که «قلب» و «فؤاد» یکی هستند.
از جمله احساسات باطنی و حالاتی که در قرآن به «قلب» نسبت داده شده «
حسرت» و غیظ است آن چنان که میفرماید: «لیجعل الله ذلک حسرة فی قلوبهم؛
و در آیه دیگری میفرماید: «و یذهب غیظ قلوبهم».
از جمله حالاتی که به قلب نسبت داده شده «
قساوت» و «غلظت» است. که
با تعابیری چون «فویل للقاسیة قلوبهم من ذکر الله».
یا «قست قلوبکم».
یا «وجعلنا قلوبهم قاسیة».
چنانکه در مورد غلظت در یک آیه خطاب به پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) و سلم میفرماید: «ولو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک؛
و هرگاه تندخو و سخت دل بودی مردم از دوروبر تو متفرق میشدند». که غلظت قلب نقطه مقابل لینت و
نرمخویی است که چنانکه در ابتدای همین آیه آمده «فبما رحمة من الله لنت لهم».
چنانکه نقطه مقابل حالات نامبرده نظیر حالت «
خشوع»، «
لینت»، «
رافت»، «
رحمت» و «
اخبات» نیز در قرآن کریم به قلب نسبت داده شده است. نظیر آیه: الم یان للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله و ما نزل من الحق؛
آیا وقت آن نرسیده برای آنان که
ایمان آوردهاند که دلهاشان به یاد
خدا و آنچه که از حق فرو آمده خاشع گردد». که خشوع قلب در آیه، مقابل
قساوت قلب قرار داده شده. و آیه: «ثم تلین جلودهم و قلوبهم الی ذکر الله».
و آیه: «و جعلنا فی قلوب الذین اتبعوه رافة و رحمة؛
و قرار دادیم در دلهای کسانی که پیروی کردند از او (
حضرت عیسی) مهربانی و رحمت را».
حالات دیگری نظیر «
غفلت» و «
اثم» نیز از حالاتی هستند که در قرآن کریم به «قلب» استناد داده شده است. چنان که در یک آیه آمده است: «ولا تطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا؛
و پیروی نکن آن کس را که دل وی از یاد خود غافل کردهایم».
در یک آیه دیگر آمده است که: «و من یکتمها فانه اثم قلبه؛
و آن کس که (شهادت را) کتمانش کند دلش گنهکار است». «
ذکر» و «توجه» و «
انابه» و نیز «قصد» و «عمد» از حالات قلب به شمار آمده چنانکه میفرماید: «ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب؛
که در این (تاریخ پیشینیان) یادآوری است برای هر کس که برایش دلی باشد».
در آیه دیگری آمده است: «لیس علیکم جناح فیما اخطاتم به ولکن ما تعمدت قلوبکم؛
بر شما گناهی نیست در آنچه که خطا کنید بلکه (
گناه در) چیزی است که دلهاتان (در آن) تعمد داشته است».
در آیه دیگری آمده که: «لا یؤاخذکم الله باللغو فی ایمانکم ولکن یؤاخذکم بما کسبت قلوبکم؛
خداوند شما را در قسمهایتان که (بدون
قصد) به لغو (به زبان میآوردید) مؤاخذه نمیکند بلکه به آنچه که دلهاتان (
با توجه و از روی قصد) انجام دادهاند شما را
مؤاخذه کند».
در استناد
اطمینان و
آرامش به قلب بر میخوریم. چنان که در
آیه دیگری چنین آمده که: «هو الذی انزل السکینه فی قلوب المؤمنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم؛
اوست که
وقار در دلهای مؤمنان فرود آورد تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید».
از جمله صفاتی که در دل جایگزین میشود دو صفت «
ایمان» و «
تقوا» هستند که در یک آیه میگوید: «قالت الاعراب امنا قل لم تؤمنوا ولکن قولوا اسلمنا و لما یدخل الایمان فی قلوبکم؛
اعراب گفتند ایمان آوردهایم (ای پیامبر به آنان) بگو: ایمان نیاوردهاید بلکه بگویید
اسلام آوردهایم و هنوز ایمان در دلهای شما وارد نشده است».
در آیه دیگر میگوید: «کتب فی قلوبهم الایمان؛
ایمان را در دلهایشان نوشته است».
چنان که در بعضی آیات درباره تقوا آمده است که: «و من یعظم شعائر الله فانها من تقوی القلوب؛
و آن کس که
شعائر خدا را بزرگ شمارد پس آن را (کار) از تقوای دلهاست».
همچنین آمده است که: «اولئک الذین امتحن الله قلوبهم للتقوی؛
آنان کسانیاند که خداوند دلهایشان را برای تقوا آزموده است».
میتوان گفت: قرآن «
طمع» را نیز به قلب مربوط میداند که در آیهای میگوید: «فلا تخضعن بالقول فیطمع الذی فی قلبه مرض؛
پس نرم سخن نگویید (مبادا) طمع کنند آن کسانی که در دلشان بیماری است».
نیز «
زیغ» هم از حالاتی است که قرآن به قلب نسبت میدهد در این جمله که فرمود است: «من بعد ما کاد یزیغ قلوب فریق منهم».
و «فاما الذین فی قلوبهم زیغ»
؛ «فلما زاغوا ازاغ الله قلوبهم؛
پس از آنکه نزدیک بود دلهای گروهی از ایشان (از
حق) منحرف شود».
چنان که «
اشمئزاز» نیز در آیه: «و اذا ذکر الله وحده اشمازت قلوب الذین لا یؤمنون بالاخرة؛
و هنگامی که
خدا به تنهایی یادآوری شود کسانی که به
جهان آخرت ایمان ندارند دلتنگ شوند». به دل منسوب شده است.
همچنین «صغو» و «لهو» در قرآن کریم از جمله صفات «قلب» به شمار آمده آنجا که میگوید: «صغت قلوبکما؛
دلهای شما دو نفر میل و
انحراف یافته است».
در آیه دیگری میگوید: «و لتصغی الیه افئدة الذین لا یؤمنون بالاخرة؛
و تا میل کند به سوی آن (گفتار
شیاطین) دلهای آنان که به آخرت ایمان ندارند».
در آیه دیگری میگوید: «لاهیة قلوبهم؛
دلهاشان (از آنچه برایشان مهم است رویگردان و به چیزهای کم اهمیت و بازیچه مشغول گشته است».
و نیز «اباء»، «
انکار»، «کذب» و «
نفاق» در آیات مختلف به دلها نسبت داده شده است؛ نظیر آیه: «یرضونکم بافواههم و بابی قلوبهم و اکثرهم فاسقون؛
با زبانشان شما را خشنود سازند و دلهاشان زیر بار نرود و بیشترشان نابکارند».
همچنین نظیر آیه: «فالذین لا یؤمنون بالاخرة قلوبهم منکرة و هم مستکبرون؛
آنان که ایمان به آخرت ندارند دلهاشان (حق را)
انکار کننده است و آنان (خودشان) مستکبراناند».
همچنیننظیر آیه: «فاعقبهم نفاقا فی قلوبهم الی یوم یلقونه؛
پس به دنبال (این کارهای زشت)شان قرار داد نفاقی در دلهاشان تا روزی که او را ملاقات کنند».
همچنین نظیر: «ما کذب الفؤاد ما رای؛
دروغ نمیگوید دل در آنچه که میبیند». که البته کذب را از دل نفی کرده است ولی نفی کذب از دل به معنی اثبات شانیت دل است برای آنکه
صدق و
کذب به آن نسبت داده شود علاوه بر اینکه نفی کذب نیز خود به خود اثبات صدق خواهد بود.
چنانکه «
حمیت» نیز در بعضی از آیات قرآن به «قلب» نسبت داده شده است آنجا که میگوید: «اذ جعل الذین کفروا فی قلوبهم الحمیة حمیة الجاهلیة؛
هنگامی که قرار دادند آنان که کافرند در دلهایشان
تعصب را تعصب (دوران)
جاهلیت را».
«فزع» نیز در آیه: «حتی اذا فزع عن قلوبهم».
به دل نسبت داده شده است. چنان که «
طهارت» و «
امتحان» نیز در زمره شؤون «قلب» به شمار آمده و در آیات قرآن به دل نسبت داده شده است. نظیر آیه: «ذلکم اطهر لقلوبکم و قلوبهن؛
این برای دلهای شما و دلهای ایشان پاکیزهتر است».
همچنین آیه: «اولئک الذین لم یرد الله ان یطهر قلوبهم؛
آنان کسانیند که خداوند
اراده نکرده است دلهایشان
پاک گرداند». که خود آیات سراسر نشان میدهد منظور پاکیزگی و تطهیر معنوی است از آلودگیها و هواهای نفسانی. و نظیر آیه: «اولئک الذین امتحن الله قلوبهم للتقوی؛
آنان کسانیند که خداوند دلهاشان را برای
پرهیزگاری آزموده است».
همچنین، از جمله صفات «قلب» در قرآن در صفت «
سلامت» و «
مرض» است چنانکه در آیهای میگوید: «یوم لا ینفع مال و لابنون الا من اتی الله بقلب سلیم؛
روزی که مال و فرزندان سودی نبخشد مگر کسی که
با دلی سالم به پیشگاه
خدا آید».
در آیه دیگری میگوید: «و ان من شیعته لابراهیم اذ جاء ربه بقلب سلیم؛
و از جمله پیروان او
ابراهیم است هنگامی که رفت بسوی پروردگارش
با دلی سالم». و مثل آیه: «فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا؛
در دلهاشان مرض هست پس خداوند در مریضی میفزودشان».
نظایر این آیات که باز هم قرائن همراه آیات نشان میدهد که منظور از سلامت و مرض، سلامت و مرض طبیعی و مادی نیست تا
با «قلب»
با مادی موجود در سینه تطبیق کند بلکه سلامت و مرض معنوی است.
نیز «
شوق» و «تمایل» به قلب نسبت داده شده آنجا که میگوید: «فاجعل افئدة من الناس تهوی الیهم؛
پس قرار بده دلهایی از مردم را تا به سوی آنان اشتیاق یابند». و نیز تالیف و «
انس» یافتن و انس گرفتن
با دیگران کار قلب است چنان که آمده است: «واذکروا نعمة الله علیکم اذ کنتم اعداء فالف بین قلوبکم فاصبحتم بنعمته اخوانا؛
و یاد آورید
نعمت خداوند را بر خودتان آن هنگام که دشمنان (یکدیگر) بودید پس میان دلهاتان انس و
الفت قرار داد پس به واسطه نعمت او برادران (یکدیگر) شدید».
در آیه دیگری آمده است که: «و الف بین قلوبهم لو انفقت ما فی الارض جمیعا ما الفت بین قلوبهم ولکن الله الف بینهم؛
و در میان دلهاشان (
مؤمنین) انس قرار داد (که تو) اگر آنچه در زمین است خرج میکردی دلهاشان را به هم نزدیک نمیکردی و لکن خداوند میانشان انس قرار داد».
حاصل اینکه
با توجه به صفات و امور متنوع فوق که در قرآن به «قلب» نسبت داده شده است چون درک کردن، اندیشیدن، ترس و اضطراب، حسرت و غیظ، قساوت و غلظت، غفلت و گناه و زیغ و کذب و نفاق و انکار و ذکر و توجه و انابه و ایمان و تقوا و اطمینان و آرامش و خشوع و رحمت و رافت و لینت و انس و الفت و صفات و کارهای متعدد و گوناگون دیگر که به تفصیل گذشت به خوبی میتوان نتیجه گرفت که اصطلاح قلب در قرآن
با قلب مادی کاملا متفاوت است و شاید بتوان گفت: قلب در هیچ کجای قرآن به معنی جسمانی آن به کار نرفته است؛ چرا که، اصولا هیچ یک از این کارها را نمیتوان به اندام بدنی نسبت داد و حتی در بعضی صفات نادر مثل سلامت و مرض که میتوانند صفات قلب مادی هم باشند قرائن محفوظه بخوبی نشان داده است که منظور از سلامت و مرض مفهوم مادی و جسمانی آن دو نیست بلکه جنبههای روانی و اخلاقی و معنوی مورد نظر است.
بنابراین «قلب» در اصطلاح قرآن، موجودی است که این گونه کارها را انجام میدهد: درک میکند، میاندیشد، مرکز
عواطف است،
تصمیم میگیرد،
دوستی و دشمنی میکند و... شاید بتوان ادعا کرد که منظور از قلب همان
روح و
نفس انسانی است که میتواند منشاء همه صفات عالی و ویژگیهای انسانی باشد چنان که نیز میتواند منشا سقوط
انسان و رذایل انسانی باشد. و شاید بتوان این حقیقت را ادعا کرد که هیچ بعدی از ابعاد نفس انسانی و صفتی از صفات و یا کاری از کارهای روح انسانی را نمیتوان یافت که قابل استناد به قلب نباشد. البته، این درست است که میتوان گفت: روح منشا
حیات است و موجود به وسیله روح، زنده میشود؛ ولی نمیتوان گفت: قلب منشا حیات است؛ لیکن باید توجه داشت که منظور از حیات در اینجا حیات و زندگی نباتی و حیوانی است و منظور از روح نیز همان روح نباتی و حیوانی است و یا حداقل، اعم است و شامل آنها هم میشود اما اگر حیات را به معنی حیات انسانی بگیریم آن چنان که خداوند میفرماید: «یا ایها الذین امنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم؛
ای آنان که
ایمان آوردهاید
خدا و رسول را اجابت کنید هنگامی که بخوانند شما را به چیزی که زندهتان کند».
در این صورت میتوانیم آن را به قلب هم نسبت دهیم چرا که حیات انسانی در حقیقت جز همین صفات عالیه و ویژگیها و برجستگیهائی که سرچشمه و جایگاه همه آنها قلب است چیزی دیگری نخواهد بود. مگر اینکه بگوییم: انسان یک روح بیشتر ندارد که هم منشا زندگی نباتی و هم منشا زندگی حیوانی و هم منشا زندگی انسانی وی میباشد. بنابراین، یک روح کامل دارد که علاوه بر اینکه نقش روح نباتی و روح حیوانی را ایفا میکند منشا خصوصیتها و ویژگیها و خصلتهای انسانی هم میشود. که اگر چنین باشد ناگزیر قلب تنها یکی از ابعاد روح انسان خواهد بود و عبارت است از آن مرحله از روح انسان که منشا صفات و ویژگیها و خصلتهای انسانی است که به تفصیل از آنها نام بردیم. در این صورت میتوان گفت: روح منشا حیات و زندگی حیوانی و نباتی است؛ ولی، به «قلب» در اصطلاح قرآنی آن، چنین نسبتی نمیتوان داد.
نکته دیگری که از آیات میتوان دریافت اینکه فؤاد نیز همان مفهوم قلب را دارد
با همین تفاوت که اگر «قلب»
مشترک لفظی است میان «قلب» جسمانی و «قلب» غیر جسمانی، فؤاد تنها در «قلب» غیر جسمانی به کار میرود. البته، این تفاوت، تفاوت کاربرد عرفی این دو واژه است نه کاربرد قرآنی؛ زیرا همانطور که در بالا اشاره کردیم در کاربر قرآنی، قلب هیچگاه به معنی قلب مادی به کار نرفته است و بنابراین، تفاوتی بین «قلب» و «فؤاد» در کاربرد قرآنی به این شکل هم وجود ندارد. دلیل بر اینکه فؤاد و قلب در قرآن یکی هستند گفته خداوند است در این آیه که فرموده است: «و اصبح فؤادام موسی فارغا ان کادت لتبدی به لولا ان ربطنا علی قلبها لتکون من المومنین».
این آیه هر دو واژه «قلب» و «فؤاد» را به یک معنی به کار برده و هر دو را بر یک چیز
اطلاق کرده است. دلیل دیگر اینکه در آیات مختلف، کارها و صفات مشابهی به آن دو نسبت داده شده است چنانکه از دقت در آیات گذشته روشن میشود.
تعبیر دیگری که در
قرآن کریم به چشم میخورد تعبیر «صدر» است مثل
شرح صدر یا ضیق صدر. منظور از صدر در آیات کریمه چیست؟
در پاسخ این سؤال میتوان گفت: منظور از صدر، ظرف و جایگاه قلب است
با این خصوصیت که اگر قلب، مادی باشد صدر هم مادی است و جایگاه آن خواهد بود ولی در مورد قلب معنوی طبعا صدر هم به تناسب آن یک ظرف غیر جسمانی خواهد بود یعنی هر چند قلب به معنای معنوی آن، امری جسمانی نیست که ظرف و جایگاه جسمانی داشته باشد ولی برای آن نیز ظرفگونهای در نظر گرفته شده است زیرا از آنجا که
ذهن ما
با مادیات و محسوسات آشناست و برای قلب مادی ظرفی به نام «صدر» درک میکند که محیطی وسیعتر از قلب و مشتمل بر آن است در امور معنوی هم چنین چیزی تقدیر شده که روح انسان ظرف قلب اوست مثل این آیه که میگوید: «فانها لا تعمی الابصار ولکن تعمی القلوب التی فی الصدور؛
پس قضیه از این قرار است که دیدهها کور نیستند و لکن دلهایی که در سینهها جای دارند کورند».
پس منظور از صدر، روح است و
ضیق صدر و شرح صدر به خاطر همین است که روح، احساس تنگی یا انبساط میکند و گرنه صدر به معنی مادی آن گشاد و تنگ نمیشود.
حاصل آنکه: میتوان خصوصیات قلب را که مشروحا نام بردیم بر سه دسته کلی تقسیم کنیم: یک دسته، آنها که نفیا یا اثباتا به انواع مختلف شناخت مربوط میشوند. دوم آنها که به بعد گرایش مربوط میشوند و میلهای متنوع و گوناگون را بیان میکنند و سوم آن خصوصیاتی هستند که به
قصد و
اراده و
نیت ارتباط دارند.
در اینجا یادآوری این حقیقت لازم است که در ابتدا جز پارهای از
غرایز حیوانی نظیر غریزه میل به غذا هیچ یک از ابعاد نامبرده در انسان فعالیت ندارند. هم شناخت در انسان
بالقوه است و
فعلیت ندارد چنان که خداوند میفرماید: «والله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا؛
و خداوند شما را از رحمهای مادرانتان خارج کرد در حالیکه چیزی نمیدانستید». قدر متقین این است که شناخت آگاهانهای در ابتدا برای انسانهای عادی وجود ندارد و همچنین میلها و گرایشهایی که در روح انسان تحقق پیدا میکند در آغاز
آفرینش جز به شکل بالقوه وجود ندارد و تدریجا در سنین و فصول مختلف زندگی و تحت شرایط مناسب، تمایلات و گرایشهای مختلفی در انسان شکوفا میشوند.
البته، همانطور که گفته شد همه این حقایق بالقوه در نفس وجود دارند و تدریجا به فعلیت میرسند، ولی فعلیت یافتن آنها یکسان نیست؛ چرا که بعضی از آنها خود به خود فعلیت پیدا میکنند و اکتساب و
اختیار خود انسان در فعلیت یافتن آنها نقش چندانی ندارد مثل
غریزه جنسی و بعضی دیگر از غرایز و
امور فطری و غیر اکتسابی که در شرایط طبیعی خاصی فعالیت پیدا میکنند و شکوفا میشوند چنانکه در بعد شناخت
ادراکات حسی معمولا بطور غیر اکتسابی برای انسان حاصل میشوند به این معنا که فراهم کردن شرایط و اسباب ادراکات حسی، اکتسابی نیست و این نوع ادراکات در شرایط خاصی بطور طبیعی برای انسان حاصل میشوند هر چند که انسان میتواند از تحقق بسیاری از آنها جلوگیری کند: بعضی چیزها را نبیند، بعضی صداها را نشنود، و نیز سایر حواس خود را تا حدی کنترل کند.
نکته دیگری که در اینجا لازم است یادآوری شود این است که آنچه از این ابعاد، غیر اکتسابی باشند و بطور طبیعی حاصل میشوند از آنجا که اختیار انسان در آنها نقشی ندارد نمیتوانند در قلمرو اخلاق قرار گیرند و مورد
مدح و ذم اخلاقی واقع شوند، چنانکه، انسان در برابر داشتن مایههای طبیعی و استعدادهای جبری خدادادی نیز ستایش و مذمت نخواهد شد و
پاداش یا کیفری به آنها تعلق نخواهد گرفت ولی آنجا که اکتساب و اختیار انسان در فعلیت یافتن این ابعاد نقش داشته باشد آنجا قلمرو اخلاق است و مورد ارزش اخلاقی مثبت یا منفی قرار خواهد گرفت. و اما جهل فطری و طبیعی که انسان
با آن آفریده میشود گرچه امری است غیر اختیاری و اخلاقا مذمتی ندارد ولی، دنبال
شناخت رفتن و
تحصیل علم کردن و بیرون شدن از
جهل فطری کاملا اختیاری است و میتواند در زمره موضوعات اخلاقی واقع شود.
مساله وجود
روح انسانی از بزرگترین مسائل فلسفی است،
فیلسوفان درباره آن قرنها، مطالب گوناگون به صورت اثبات روح و نفی آن بحث کرده، اختلاف نمودهاند و در حقیقت میتوان گفت این، یکی از شیرینترین و مناسبترین بحثها مربوط به قلب آدمی بوده است چراکه انسان به طور فطری مایل است درباره آن بحثهای گوناگون انجام دهد زیرا از مسائل اولیه انسانی بوده، انسان علاقه زیادی به دانستن شوون روح خود دارد، بلکه
عالم روح از مطمئنترین عالمی است که انسانها به هنگام قطع از علائق
عالم حس، به آن امید میبندد.
با همه اختلاف افکار در صفات روح و عوارض و حالات آن، عقیده به وجود روح به طور
اجمال تاریخچه طولانی و عمیقی در طول تاریخ عقاید انسانها جایگاه خاصی دارد.
از جمله عقاید، عقاید
هندوها درباره وجود روح و اینکه آن را نفخه الهی در انسان دانسته، معتقد بودهاند که انسان هنگامی که بمیرد، جسد نورانی، روح او را میپوشاند و چشمان انسانهای زنده آن را نمیبیند و به عالم اعلی منتقل میگردد و علمای مصر از ۵۰۰۰ سال قبل از
میلاد مسیح معتقد بودهاند که روح در قالب جسم انسان وجود داشته بعد از
مردن از جسد به
جسد جدیدی انتقال پیدا میکند.
چینیها از قرن
ششم قبل از میلاد
مسیح به وجود روح معتقد بودهاند، برای آن غلاف جسمانی غیر از جسد عادی معتقد بودند که موثرات فنا و
مرگ در آن تاثیر نداشته و ارواح از هر جانبی ما را احاطه کرده است و عقاید (
کنفسیوس) در این باره معروف است.
عقاید علمای فارس زبان یا اعتقاد
اهریمن و
اهورامزدا و
فلاسفه و علمای یونان از قبیل
سقراط و
افلاطون معتقد بودهاند که روح انسان قبل از جسم آنان موجود بوده، و از معارف ازلی نزد
خدا برخوردار بودهاند و بعد از انتقال به این بدن جسمی، جمیع معلومات خود را از دست داده و نیاز به
تفکر و
استدلال و
تعلیم و تعلم دارند پس
تعلم برای آنان همان
تذکر و یادآوری و موت نیز همان رجوع به حالت اولیه زندگی قبل از وجود در حالت جسمی است. به طور خلاصه عقیده به وجود روح و ظهور آن برای انسانها امر مسلمی نزد انسانهای گذشته از امتها و
ادیان گوناگون و فلاسفه بوده، عقیده نوظهوری نیست و سابقه طولانی عقیدتی دارد.
حق این است که اصل وجود روح و مبدا آن (منیت انسانها) چندان نیازی به دلیل و استدلال ندارد
با وجود این از جهات گوناگون عقلی و حسی و تجربی وجود روح قابل بررسی و تحقیق است. در اینجا به برخی از دلایل اشاره میشود:
تغییر مواد مغزی و ثبات
ادراکات در تحقیقات علم طبیعی و دیدگاه
فلاسفه اروپا و
فلاسفه اسلامی در جای خود ثابت شده که هیچ موجود مادی در حال
سکون و آرامش نیست، بلکه همه موجودات در حال تغییر و تحولاند بخصوص بنابر نظریه
حرکت جوهری که مبدع آن مرحوم
ملاصدرا است.
«لئون دنی» روحشناس معروف فرانسوی مینویسد:
«فیزیولوژی یا علم وظائف الاعضاء به ما میآموزد که تمام اعضاء و دستگاههای مختلف بدن، تحت تاثیر دو جریان مهم حیاتی یعنی جذب مواد از خارج و تبدیل آن به
انرژی در طی چند سال به طور کلی تجدید و تعویض میشوند و یک تغییر و تحول مستمر و دائمی در مولکول و ذرات اجزای بدن روی میدهد، سلولهای فرسوده و کهنه از میان رفته، به جای آنها سلولهای دیگر به واسطه تغذیه به وجود آمده، جبران آنچه را که از دست داده مینماید.
از ذرات و مواد نرم و مرطوب مغز گرفته تا قسمتهای سخت و سفت استخوانها در تمام بافتها و نسوج بدن این تغییر و تبدیل پیوسته انجام میگیرد و در دوره عمر، ذرات و سلولهای بدن، به دفعات عدیده از بین رفته و دوباره تشکیل میگردد (صغری).
با وجود این تحولات و تغییرات که در پیکره مادی و جسمانی ما روی میدهد، پیوسته، همان شخص و موجودی که بودیم هستیم و فکر و اندیشه و قوه حافظه و خاطرات دیرینه که جسم و بدن فعلی ما در آن پدیدههای گذشته هیچگاه سهیم و دخیل نبوده ثابت و پایدارمی ماند (کبری).
از مجموع این دو مقدمه صغری و کبری در بالا به طور طبیعی این نتیجه به دست میآید که در وجود ما غیر از مواد متغیر و متبدل، حقیقت ثابت دیگری است که هرگز دستخوش تغییر و تبدیل نیست اوست که شخصیت ما و منیت ما و معلومات ما را در خود حفظ کرده و نگهداری میکند و هر وقت
اراده کند، خاطرات گذشته و دیرینه رابه یاد میآورد و در آنها تصرف میکند.
از زمان طفولیت و جوانی تا پیری این عمل ادامه مییابد، هنوزهم عکس دوستان و صور اشیاء بعد از سالیان متمادی و دراز درصفحه ذهن ما وجود دارد.
از اینجا میفهمیم که روح مولود مواد خاکستری مغز نبوده، بلکه یک موجود مجردی است که احاطه تدبیری بر جسم ما دارد، او است که میبیند و میشنود و ادراک میکند.
فلاسفه و بزرگان اسلامی نیز از دیدگاه عقل و فلسفه، تحقیقات علمی روز زا مورد تایید قرار میدهد.
محمد حسین فاضل تونی چنین مینویسد: «دلیل بر مغایرت
نفس با بدن این است که بدن، دائما در حال تغییر و تبدل است به حسب
کم و
کیف و
عوارض دیگر و به حسب جوهر ذات بنابر حرکت جوهری که ثابت شده است و
نفس ناطقه از اول عمر تا آخر عمر باقی است (صغری) و آنچه متبدل است غیر از چیزی است که متبدل نیست (کبری). پس نفس غیر از بدن و مزاج است (نتیجه).
از این دلیل مغایرت نفس حیوانی هم
با بدن و مزاج معلوم میگردد چنانکه ملاصدرا بر این عقیده است که نفس حیوانی هم یک نحو تجردی دارد. پس نفس
با بدن مغایر است».
و مراد از نفس همان مبدء اعمالی است که ما آنها را انجام میدهیم و در مقابل پرسش از این اعمال میگوییم: من آمدم، من تفکر نمودم و من دانم و... و به تعبیر استاد حسن زاده آملی آن گوهری که به لفظ «من» و «انا» بدان اشارت میکنیم، موجودی است غیر از بدن و در بود چنین موجودی که حقیقت من و شما است، یقین حاصل کردهایم اگرچه
با چشم سر او را نمیبینیم و از منظر دیدگان ما پنهان است و نمیتوانیم آن را لمس کنیم ولی به بود او
اعتراف داریم اما چگونه موجودی است و چگونه غیر از بدن است و همراه بدن است و نسبت بدن
با او چگونه و تعلق او به بدن چگونه است؟ و به چه نحو از نقص به
کمال میرسد و سوالهای بسیاردیگری در این باره باید در جای خود به آنها پاسخ داده شود. در حقیقت این دلیل را باید دلیل تجربی نام نهاد که اثبات موجود مجردی میکند که در کتابهای علمی فلاسفه و حکماء و در اصطلاح رجال علم و حکمت به نام «نفس یا نفس ناطقه» معروف است.
تذکر این نکته در اینجا لازم است که نفس را در زبان پارسی، روان میگوئیم و جان هم گفته میشود ولی اطلاق صحیح آن، این است که روان اختصاص به نفس انسان دارد و جان به نفوس حیوانات گفته میشود مثلا نمیگویند روان گاو و گوسفند، بلکه میگویند جان گاوو یا جان گوسفند و اگر در عبارتی روان به جای جان حیوان بکار برده شده، به عنوان
مجاز و توسع در لغت است.
این گوهر نامبرده به نامهای گوناگون خوانده شده است چون نفس و نفس ناطقه، روح و عقل و قوه عاقله و... آنها را مترادف میدانند.
امام خمینی قلب را جوهری میداند که واسطه میان نشئه ملک و
ملکوت است.
امام خمینی در بیان حقیقت قلب، به لوازم و احکام آن پرداخته، معتقد است قلب لطیفهای است که دارای دو وجه میباشد یک وجه به عالم ملک و دنیا دارد و برای آبادی آن تلاش میکند و وجه دیگر آن، به عالم آخرت و ملکوت است که برای عمرانی و آبادی آن میکوشد و از همین رو در قلب از یکطرف حقایق غیبی و ملکوتی و در طرف دیگر آن صور ملکی دنیایی بازتاب میباشد. در این فرایند، اگر جنبه دنیایی بر قلب چیره شود، قلب بهتدریج بهسوی طبیعت سوق مییابد و
صور خیالی و وهمی در آن نقش میبندد و اگر حقایق ملکوتی بر آن چیره شود، رو بهسوی ملکوت اعلی کرده، معارف آسمانی در آن تجلی میکند
اینچنین قلبی منزلگاه محبوب و محل تجلیات رحمانی است.
امام خمینی در آثار خود
با استناد به روایاتی به طور گسترده به اقسام قلب پرداخته است و قلب را به اعتبارات تجلیات و تاثیرات آن به اقسام متعددی تقسیم کرده است ازجمله:
۱- قلب انکاری: قلبی که حقایق را درک نمیکند و بهجای آنکه به دنبال کشف حقایق باشد، آن را انکار میکند. قلب انکاری از ورود هرگونه نور حقیقت کاملاً محروم است.
۲- قلب حزنی: هرگاه حقتعالی
با اسمای جلال و عظمتش بر قلبی تجلی کرد و آن تجلی سبب هیمانی شود چنین قلبی، حزنی است مانند قلب
حضرت یحیی (علیهالسلام) که خود بر او چیره بود.
۳- قلب عشقی و شوقی: برخی قلوب به دلیل چیرگی حبّ و عشق،
با شوق و جذبه بهسوی کمال حرکت دارند، مانند قلب حضرت عیسی (علیهالسلام) که شوق بر آن چیره بود.
۴- قلب توحیدی: قلبی که به مقام
طمأنینه رسیده باشد و در آن نور معرفت
کمال مطلق تابیده است.
به اعتقاد امام خمینی تفاوت قلب و صدر آن است که به قلب وقتی برطرف طبیعت میل کند صدر و هنگامی که بهطرف عالم غیب رو کند و از عالم
حس و شهادت جدا شود قلب میگویند.
•
سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «قلب و روح»، تاریخ بازیابی ۹۵/۱۱/۳. • دانشنامه امام خمینی، تهران، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ۱۴۰۰ شمسی.