ویژگیهای یحیی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
حضرت یحیی (علیهالسلام) از سلسله انبیای ابراهیمی (علیهم
السلام) به شمار میآید و گذشته از اتصاف به اوصاف نبوت عام، از ویژگیهای نبوت خاص برخوردار بود، كه
قرآن کریم به هر دو بخش آن
اشاره میكند.
حضرت یحیی (
علیه
السلام) جزو سالكان بوده است، به عنوان رسمیترین صراط معرفی شد و پیامبر گرامی
اسلام (صليالله
عليهوآله) مأموریت یافت كه همان راه را ادامه دهد و به همان
هدایت پیشگامانِ رهبری
اقتدا كند، نه به خود آنان.
حضرت یحیی (
علیه
السلام) ویژگیهای گوناگون دارد و
زهد و پارسایی ایشان در سطح بسیار بالایی است و بر اثر پاکزیستی و رابطة تنگاتنگ با خدا، به مقامی والا رسیده است.
مدتی بود که بنیاسرائیل بدون
پیامبر و رهبر مانده بودند و همین امر موجب آشوب و بروز بلاهای بسیاری در میانشان شده بود، تا آن هنگام که
حضرت یحیی (
علیه
السلام) به هفت سالگی رسید. آن
حضرت در این سن و سال برای هدایت مردم قیام کرد و در محل اجتماع مردم سخنرانی نمود. پس از
حمد و ثنای الهی، ایام خدا را به یاد مردم آورد، و هشدار داد که گرفتاریها و بلاها بر اثر گناهانی است که در میان بنیاسرائیل رایج شده است، و عاقبت نیک از آن پرهیزکاران است، و آنها را به آمدن
حضرت مسیح (علیهالسلام) بشارت داد.
روزی کودکان نزد
یحیی (
علیه
السلام) آمدند و گفتند: «اِذهب بِنا نلعبْ؛ بیا برویم و با هم بازی کنیم».
یحیی (
علیه
السلام) در پاسخ فرمود: «ما لِلَعبٍ خُلِقنا؛ ما برای بازی کردن آفریده نشدهایم».
آری
یحیی (علیهالسلام) در همان خردسالی ره صد ساله میپیمود، هرگز به کارهای بیهوده دست نمیزد، و اهداف منطقی و سودمند را بر سرگرمیهای بیحاصل، ترجیح میداد.
یحیی (
علیه
السلام) در همان خردسالی از پارسایان برجسته بود. هرگز دلبستگی به دنیا نداشت و همواره به خدا و
آخرت میاندیشید. او در عصر پدرش زکریا (
علیه
السلام) به مسجد
بیت المقدس وارد شد، راهبان و دانشمندان عابد را دید که پیراهن موئین و کلاه پشمینه و زبر پوشیدهاند و با وضع دلخراشی خود را به دیوار
مسجد بستهاند و مشغول
عبادت هستند،
یحیی (
علیه
السلام) با دیدن آن منظره نزد مادرش آمد و گفت: «برای من پیراهن موئین و کلاه پشمینه بباف تا بپوشم و به مسجد بیت المقدس بروم و با راهبان و علمای عابد بنیاسرائیل به عبادت خدا اشتغال ورزم».
مادرش گفت: «
صبر کن تا
پیامبر خدا پدرت بیاید و با او در این مورد
مشورت کنیم». صبر کردند تا
حضرت زکریا (علیهالسلام) آمد، مادر
یحیی (
علیه
السلام) جریان را به
حضرت زکریا (
علیه
السلام) خبر داد،
زکریا (علیهالسلام) به
یحیی گفت: «چه موجب شده که به این فکرها افتادهای، با اینکه هنوز کودک هستی»؟
یحیی (
علیه
السلام) گفت: «پدر جان! آیا ندیدهای افرادی را که کوچکتر از من بودند، حادثة
مرگ را چشیدند»؟
زکریا گفت: آری چنین افرادی را دیدهام. آنگاه به مادر
یحیی (
علیه
السلام) دستور داد تا چنان لباس و کلاه را برای
یحیی آماده سازد. مادر به این دستور
عمل کرد،
یحیی (
علیه
السلام) لباس و کلاه زبر و موئین پوشید به مسجد بیت المقدس رفت و در کنار عابدان و راهبان، مشغول عبادت شد و آن قدر در عبادت ریاضت کشید که پیراهن موئین گوشت بدنش را آب کرد. روزی به بدن لاغر و نحیف خود نگاه کرد و گریست.
خداوند به
یحیی (
علیه
السلام) وحی کرد: «آیا به خاطر آن که اندامت را نحیف و لاغر میبینی
گریه میکنی، به عزت و جلالم اگر یک بار بر
آتش دوزخ نگاهی افکنده بودی، بجای پیراهن بافته شده سفت و زبر، پیراهن آهنین میپوشیدی».
یحیی (
علیه
السلام) بسیار گریه کرد، به گونهای که آثار سخت گریه در چهرهاش
آشکار شد، این خبر به مادرش رسید، او نزد پسرش
یحیی (
علیه
السلام) آمد، از سوی دیگر زکریا نیز آمد و
علما و راهبان اجتماع کردند، زکریا (
علیه
السلام) وقتی که آن وضع دلخراش را از
یحیی (
علیه
السلام) دید فرمود: «پسر جان! این چه حالی است که در تو مینگرم، من از درگاه
خدا خواستم تا تو را به من ببخشد، و به وسیله تو چشمم را روشن سازد».
یحیی (
علیه
السلام) گفت: پدر جان تو مرا به این کار و حال امر نمودی.
زکریا (
علیه
السلام) فرمود: کی تو را چنین دستور دادم؟
یحیی (
علیه
السلام) عرض کرد: «آیا نگفتی که بین
بهشت و
دوزخ عقَبه (گردنه)ای است که جز گریهکنندگان از خوف خدا، کسی از آن عبور نمیکند»؟
زکریا (
علیه
السلام) فرمود: «حال که چنین است به کوشش خود ادامه بده، و حال و شأن تو غیر از حال و شأن من است».
یحیی (
علیه
السلام) برخاست و پیراهن موئین خود را از تن بیرون آورد، و به جای آن دو قطعه نمد (لباس سفت) به او داد، و او را به حال خودش رها ساخت.
یحیی (
علیه
السلام) آن قدر از خوف خدا گریه کرد که اشکهایش جاری شد، و آن دو قطعه نمد از اشکهای او خیس شدند، و قطرههای اشکش از سر انگشتانش فرو میچکید. زکریا (
علیه
السلام) وقتی که حال و وضع پسرش
یحیی (
علیه
السلام) را مشاهده کرد، سرش را به جانب
آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! این پسر من است، و این اشکهای چشمانش میباشد، ای خدایی که مهربانترین مهربانان هستی».
هرگاه
حضرت زکریا (
علیه
السلام) میخواست بنیاسرائیل را موعظه کند، به طرف راست و چپ نگاه میکرد، اگر
یحیی (
علیه
السلام) را در میان
جمعیت میدید، از
بهشت و دوزخ سخنی نمیگفت.
روزی بر مسند نشست تا بنیاسرائیل را موعظه کند،
یحیی (
علیه
السلام) که عبایش را بر سر نهاده بود، وارد مجلس شد و در گوشهای در میان جمعیت نشست. زکریا (
علیه
السلام) به جمعیت نگریست، و
یحیی (
علیه
السلام) را ندید، آن گاه در ضمن موعظه فرمود:
«ای بنیاسرائیل! دوستم جبرئیل از جانب
خداوند به من
خبر داد که در
جهنم کوهی به نام «سُکران» وجود دارد، در پایین این کوه درهای هست که نامش «غَضبان» است، زیرا
غضب خدا در آن وجود دارد، و در میان آن دره چاهی هست که طول آن به اندازة مسیر صد سال راه است، در میان آن چاه چند تابوت از
آتش وجود دارد، و در میان هر یک از آن تابوتها چند صندوق آتشین و لباس آتشین و زنجیرهای آتشین هست».
یحیی (
علیه
السلام) تا این سخن را شنید برخاست و با شیون،
فریاد کشید و گفت: «واغفلتاه مِنُ السکران؛ وای بر من از غافل شدنم از کوه سکران!»
سپس حیران و سرگردان، سراسیمه از مجلس خارج شد و سر به بیابان گذاشت و از شهر خارج شد.
زکریا (
علیه
السلام) بیدرنگ از مجلس بیرون آمد و نزد مادر
یحیی (
علیه
السلام) رفت و ماجرا را به او خبر داد، و به او گفت: «هماکنون برخیز و به جستوجوی
یحیی (
علیه
السلام) بپرداز، من
ترس آن دارم که دیگر او را نبینیم مگر اینکه دستخوش مرگ شده باشد».
مادر
یحیی (
علیه
السلام) برخاست و از شهر خارج شد و به جستوجوی
یحیی (
علیه
السلام) پرداخت، در بیابان چند جوان را دید، از آنها جویای
یحیی (
علیه
السلام) شد، آنها
اظهار بیاطلاعی کردند، مادر
یحیی (
علیه
السلام) همراه آن جوانان به جستوجو پرداختند تا چوپانی را در بیابان دیدند، مادر
یحیی (
علیه
السلام) از او پرسید: «آیا جوانی با قیافة چنین و چنان ندیدی»؟
چوپان گفت: «گویا در جستوجوی
یحیی پسر زکریا (
علیه
السلام) هستی»؟
مادر
یحیی گفت: «آری، او پسر من است نامی از
دوزخ در نزد او بردند، او بر اثر شدت خوف، سراسیمه سر به بیابان گذاشته و رفته است».
چوپان گفت: من همین ساعت او را در کنار گردنة فلان کوه دیدم که پاهایش را در میان گودال
آب فرو برده و
چشم به آسمان دوخته بود و چنین مناجات میکرد:
«و عِزتکُ مُولای لا ذِقتُ بارِدُ الشرابِ حتی اَنظر منزلتی مِنکُ؛ ای خدا و ای مولای من! به عزتت
سوگند آب خنک ننوشم تا بنگرم که در پیشگاه تو چه مقامی دارم»؟
مادر
یحیی (
علیه
السلام) به سوی آن کوه
حرکت کرد،
یحیی (
علیه
السلام) را در آنجا یافت، نزدیکش رفت و سرش را در آغوش گرفت، و او را سوگند داد که برخیز و با هم به خانه بازگردیم.
یحیی (
علیه
السلام) برخاست و همراه مادر به خانه بازگشت، مادرش از او پذیرایی گرمی کرد؛ ولی او در آن حال
احساس لغزش نمود، و برخاست و همان لباسهای زِبر موئین را از مادرش طلبید و پوشید و به سوی مسجد بیت المقدس حرکت کرد، تا در آنجا به
عبادت خدا بپردازد. مادرش از رفتن او جلوگیری میکرد، زکریا (
علیه
السلام) به مادر
یحیی (
علیه
السلام) فرمود:
«دُعیهِ فاِن ولدی قد کُشِفُ له عن قِناعِ قلبه و لن ینتفع بالعیشِ؛ رهایش کن، این پسرم به گونهای است که پردة
حجاب از روی قلبش برداشته شده، که زندگی دنیا هرگز
روح و روانش را
اشباع نمیکند و به او سود نمیبخشد».
یحیی (
علیه
السلام) خود را به مسجد بیت المقدس رسانید، و در کنار علما و عابدان بنیاسرائیل به عبادت خدا پرداخت، و همچنان تا آخر عمر به آن ادامه داد».
وارستگی
حضرت یحیی (
علیه
السلام) و گفتوگوی او با ابلیس:
زهد و پارسایی
حضرت یحیی (علیهالسلام) در سطح بسیار بالایی بود، هرگز در زندگی او دلبستگی به دنیا نبود، او ساده میزیست، غذایش بیشتر سبزیجات و نان جو بود، و به اندازة تأمین یک شبانهروز خود غذا نمیاندوخت. روزی دارای یک قرص نان جو گردید، ابلیس نزد او آمد و گفت: «تو میپنداری زاهد هستی با اینکه برای خود یک قرص نان اندوختهای»؟
یحیی (
علیه
السلام) جواب داد: ای ملعون! این قرص نان به اندازة قوت (و مورد نیاز یک شبانهروز) من است.
ابلیس گفت: کمتر از قوت، برای کسی که میمیرد کافی است.
خداوند به
یحیی (
علیه
السلام) وحی کرد، این سخن ابلیس را (که سخن حکمتآمیز است) فراگیر.
روز دیگری ابلیس نزد
یحیی (
علیه
السلام) آمد،
یحیی (
علیه
السلام) او را
شناخت و به او گفت: «هر چه دام و نیرنگ و وسائل فریب دادن را داری، برای من به کار بگیر. (تا ببینم میتوانی مرا گول بزنی).
ابلیس جواب مثبت داد و فردای آن روز را برای این کار تعیین کرد،
یحیی (
علیه
السلام) در میان کوخی که داشت، ماند و درِ آن را بست، چندان نگذشت ناگاه ابلیس از سوراخی که در دیوار آن کوخ بود وارد شد،
یحیی (
علیه
السلام) او را در هیئت و قیافهای بسیار عجب دید که دارای زرق و برق و انواع وسایلی بود که برای به دام انداختن انسانها به کار میگرفت، همه را با خود آورده بود، تا
یحیی (
علیه
السلام) را به خود جذب کند.
یحیی (
علیه
السلام) از او سؤالاتی کرد و از جمله پرسید: «چه چیزی از همه بیشتر چشم تو را روشن میسازد»؟
ابلیس گفت: «زنها، آنها تلهها و دامهای من هستند (توسط زرق و برق آنها، دلها را میربایم و انسانها را گمراه میکنم.) هرگاه نفرینها و لعنتهای صالحان در مورد من مرا غمگین میکند، نگرانی خودم را به وسیلة آنها
آرامش میدهم».
یحیی (
علیه
السلام) پرسید: «آیا هیچگاه بر من چیره شدهای»؟
ابلیس گفت: نه، ولی تو دارای یک خصلت هستی که مرا خشنود کرده (و امیدوار نموده که بتوانم به وسیلة این خصلت بر تو راه یابم).
یحیی گفت: آن خصلت چیست؟
ابلیس گفت: تو سیر خورنده هستی،
امید آن را دارم که از همین راه وارد شوم، و تو را از بعضی شب زنده داری، و
نمازهای شب باز دارم.
یحیی (
علیه
السلام) به این موضوع توجه و دقت مخصوص کرد، و به ابلیس گفت:
«اِنی اُعطی اللهَ عهداً الا اشبع مِنُ الطعامِ حُتی القاهْ؛ من با خدا عهد کردم که هیچگاه تا آخر عمر، از غذای سیر نخورم».
ابلیس گفت: «من هم با خدا
عهد کردم تا آخر عمر هیچ
مسلمانی را
نصیحت نکنم». سپس ابلیس از نزد
یحیی (
علیه
السلام) رفت و دیگر هرگز نزد
یحیی (
علیه
السلام) نیامد.
به این ترتیب
یحیی (
علیه
السلام) مراقب بود که هرگونه
اعمال زمینهساز نفوذ
شیطان را از خود دور سازد.
یحیی (
علیه
السلام) بر اثر پاکزیستی و رابطه تنگاتنگ با
خدا، مقامش به جایی رسید که خداوند او را (در
سوره مریم آیة ۱۲ تا ۱۵)
به داشتن شش خصلت برجسته ستوده سپس به او
سلام میکند (در آیة ۱۳ مریم)
میفرماید: «وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَکاةً وَ کانَ تَقِیا؛ ما
یحیی (
علیه
السلام) را مشمول
رحمت و
محبت خود ساختیم، و پاکی
روح و
عمل به او دادیم، او
انسان پرهیزکاری بود».
ابوحمزه میگوید: از
امام باقر (علیهالسلام) پرسیدم: منظور از این آیه چیست؟ فرمود: «منظور رحمت و
لطف سرشار خدا به
یحیی (
علیه
السلام) است». عرض کردم: تا چه اندازه؟ فرمود: رحمت و لطف سرشار خدا (
علیه
السلام) به اندازهای است که وقتی که او خدا را صدا میزد و میگفت: «یا رب؛ ای پروردگار من!» خداوند بیدرنگ میفرمود: «لبیک یا
یحیی؛ بلی ای
یحیی!».
سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «ویژگیهای یحیی»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۴/۱۱/۲۰.