عظمت قرآن
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
در این مقاله جایگاه
انسان و سایر مخلوقات در برابر عظمت
قرآن و نیز شیوههای
هدایت قرآن که از
آیات قرآن استفاده شده، مورد بررسی قرارر می گیرد.
«لو انزلنا هذا القرآن علی جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیة الله وتلک الامثال نضربها للناس لعلهم یتفکرون؛
اگرایـن
قرآن را بر کوهی فرو میفرستادیم، یقینا آن (کوه) را از بیـم خدا فروتـن (و) از هـم پاشیده میدیدی. وایـن مثلها را برای مردم مـی زنیـم باشـد که آنان بیندیشنـد.»
«تصـدع» همان «تفرق» است و ایـن که کسی را که سردرد دارد «صداع» میگویند برای آن است که
انسان احساس مـی کند ایـن
اعصاب دارد از هـم جدا میشـود، احساس
تصدع میکند یعنی تفرق اعصاب سر میکند. هـم چنیـن وقتـی که مطلب سنگیـن باشد و انسان در آن مطلب غور کند سرش
درد میگیرد لذا
خداوند فرمود:
کوه سردردی گرفت و ایـن سردرد و صداع او مایه تصدع او میشد و ایـن تصدع او جوارح او را خاشع میکرد و قهرا ریز ریز میشد، کوه که ریز ریز میشـود
کره زمین هـم متلاشی خـواهد شد، چـون کره زمیـن به کـوه زنده است. خـداوند سبحان در آیات فراوانـی کـوهها را به منزله لنگر کره زمیـن مـی داند. کره زمیـن که در حال حرکت است لنگری میخـواهد که آن را حفظ کند.
در آیات فراوانـی از «جبال» به عنـوان «رواسـی» یاد شـده است، رواسـی یعنـی همـان لنگـرهـا «وقال ارکبوا فیها بسم الله مجراها ومرساها ان ربی لغفور رحیم»
«مرسـی» در برابر «جری» همان لنگر انداختـن و لنگرگاه است. هیچ جا نیامده که ما جبال را رواسی قرار دادیـم بلکه فرمـود ما برای شما رواسـی قرار دادیـم، اما در
سوره نازعات مشخص کرد که «رواسـی» چیست؟ در
آیه ۳۲ سـوره نازعات فرمـود که: «والجبال ارساها » جبـال را رواسـی
زمین قــــــرار داد.
درخطبه معروف
نهجالبلاغه که
حضرت امیر (سلاماللهعلیه) فـرمـود: «و وتـــد بـالصخـور میـدان ارضه» هـم نـاظر به همیـن است. میـدان یعنـی اضطراب، «ماد ـ یمید» یعنـی «اضطرب ـ یضطـرب» میـدان یعنـی اضطراب، اضطراب این کره زمیـن به وسیله کـوهها بـرطرف شـد، لذا این کـوهها به منزله وتـد (میخ) آرام کننـده اضطراب زمیـن است. خوب قهرا اگر کوه متلاشی بشود یعنی لنگر از بین برود ایـن سفینه هـم غرق خواهد شد، اگر کوه نتـواند قرآن را تحمل کند کره زمیـن هـم یقینـا قـرآن را تحمل نخـواهـد کرد.
«لو انزلنا هذا القرآن علی جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیة الله وتلک الامثال نضربها للناس لعلهم یتفکرون»
«اگـرایـن قرآن را بر کوهی فرو مـی فرستادیـم، یقینا آن (کـوه) را از بیم خدا فروتـن (و) از هم پاشیده میدیدی. وایـن مثلها را برای مردم مـی زنیـم باشـد که آنان بیندیشند.» ایـن کریمه که در باره قـرآن شناسـی است در حقیقت ناظر به عظمت و اهمیت قـرآن است. سـرایـن عظمت هـم آن است که هر کلامی به اندازه متکلمش عظیم و بزرگ است، لذا دلیل حکمـی که در این آیه آمده است هـم اجمالا درایـن آیه یـاد شـده است هـم به تفصیل در سه آیه بعد.
در پـایان
سوره مبارکه احزاب مسئله عرض «
امانت» مطـرح شـده است: «انا عرضنا الامانة علی السماوات والارض والجبال فابین ان یحملنها واشفقن منها وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا»
ایـن امانتـی که عرضه شد مصادیق فراوانـی بر او ذکر کردهاند که در همه ایـن مصـادیق حقیقت قـرآن سهم دارد. گفتنـد منظور از ایـن امـانت
ولایت یا
معرفت یا
دین و یا قـرآن است، هر کدام از ایـن مصادیق ذکر بشـود بالاخره حقیقت قرآن سهمی دارد، جـدای از آنها نیست همـان طـوری که آنها جـدای از ایـــن نیستند اگر ولایت باشـد که «
ثقل اصغر» است و قرآن «
ثقل اکبر» و اگر دین باشـد که بهایـن ثقل اکبـر وابسته است و ماننـد آن.
این که فـرمـود: ما ایـن امانت را بـر سماوات، ارض و جبال عرضه کردیـم، ذکر جبال بعد از ارض ذکر اعظم اجزا است نه ذکر خاص بعد از عام، ذکر اعظم اجزا است بعد از ذکر کل. وقتـی جبال نتـوانـد یک باری را تحمل کند یقینا سایر اجزای زمیـن هـم نمیتوانند حمل کنند.
یک وقت است ذکـر
خاص بعد از
عام است مثل «من کان عدوا لله وملائکته و رسله و جبریل و میکال»
که ایـن ذکـر خاص بعد از عام است، گاهـی ذکر خاص بعد از عام نیست ذکر اعظم اجزای کل است حالا یا بعد از ذکـر کل یا بـدون ذکـر کل، مثل ایـن که
زکریا (سلاماللهعلیه) عرض کـرد: «قال رب انی وهن العظم منی واشتعل الراس شیبا ولم اکن بدعائک رب شقیا»
به
خدا عرض کرد مـن
استخوان بدنم نرم و سست شد، استخوان چون محکم تریـن عضو
بدن است اگر نرم و سست شود چیزی از بدن باقی نمیماند
گوشت و سایر اعضا و عضلات هـم ضعیف خواهد شد و اصولا چیز مهم را که عظیـم میگویند برای این که استخوان دار است از همیـن عظم گرفته شده مطلبی که استخـوان دار باشد یعنی مایه دار باشد، شخصی که مایه دار باشد، مقامی که مایه دار باشد از آن به عظیـم یاد میکنند میگویند استخوان دار و مایه دار است.
گاهی
ذکر خاص بعد از عام است گاهـی ذکـر اعظم اجزا بعد از ذکـر کل است، گاهـی ذکر خـود اعظم الاجزاست تا سایر اجزا فهمیده شـوند. مسئله ذکـر جبال بعدالارض از بـاب ذکـر اعظم اجزا بعد از ذکـر کل است. ایـن ابا و سـرپیچـی که بـرای سمـاوات و ارض و جبـال هست ابـای استکباری نیست تا مذمـوم باشـد آن ابای استکباری را قـرآن ذکـر کـرد و مذمـوم شمـرد که ابای
شیطنت است: «ابی واستکبر وکان من الکافرین»
سرپیچی استکباری آن است که
انسان بتـواند فرمان خـدا را تحمل کند و عمـدا ابا کنـد و
تعدی نماید. ابای اشفاقی آن است که ابا کند و نپذیرد چون نمیتـواند، چـون به
شفقت میافتد، این جا شفقت به معنای مشقت است: «فابین ان یحملنها واشفقن منها». این ابا مذموم نیست و خدای سبحان هم از سماوات و ارض و جبال با
مذمت یاد نکـرده است، هـر جا ازایـنها
سخن گفته با اطاعت شان توام است و از آنها به نیکی یاد میکند: «فقال لها وللارض ائتیا طوعا او کرها قالتا اتینا طائعین»
اما این جا مـی فرماید مقدور سماوات و ارض و جبال نبـود کهایـن را تحمل کننـد لذا ایـن کلمه اشفاق را بعد از کلمه ابا ذکر کرد و فرمود: «فابین ان یحملنها واشفقن منها» بالاخره
حقیقت قـرآن یکـی از مصـادیق بـارز آن امانت است.
پس در پایان سوره احزاب فرمود: مقدور
آسمان و
زمین و کوهها نبـود که امانت خدا را تحمل کنند، چـون
تکلیف مالایطاق است. حـالا اگـر بخـواهنـد تحمل کننـد چه میشوند؟ ریز ریز میشـوند اگر ما مسئله را پافشاری مـی کردیـم از ارض به «انزال» تبـدیل مـی کردیـم «انا عرضنا الامانة» را به «لو انزلنا هذا القرآن» مبدل میکردیم و میگفتیم بایدایـن بار را بکشید اینها ریز ریز مـی شـدنـد. «لـو انزلنا» ما قبلا عرضه کردیم، اینها خواهش کردند مقدور ما نیست، اما الان اگر بخواهیـم بالاتر از عرضه یعنی برایـنها انزال کنیم ریز ریز میشوند: «لو انزلنا هذا القرآن علی جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیة الله» این ظاهر آیه است.
چـرا قـرآن طـوری است که کـوه نمـی تـواند آن را تحمل کنـد؟ آیا معنایـش آن است که یعنی ایـن الفاظ قرآن بما لها مـن المفاهیـم ایـن علـوم حصـولیه، درک معنـای ظاهـری، همیـن درک معانـی ای که
مفسران نـوشته انـد ایـن قـابل حمل کـوهها نیست؟
یعنی همین طوری که ما از قرآن بهره میبریـم به همیـن اندازه که قواعدی و سلسله علومی هست، ایـن قـواعد را اگر کسی آشنا باشد و از
علوم قرآن مـدد میگیرد، از
تفسیر قـرآن سهم مـی بـرد، همیـن اندازه برای کوه مقدور نیست؟ کـوهها را ریز ریز میکند یا چیز دیگری است؟ از ایـن حقیقت قرآن که اگر آن بر کوه نازل بشـود کـوه تـوان آن را ندارد؟ اصل قرآن را وجـود مبارک حضـرت امیـر (سلاماللهعلیه) به عنـوان تجلـی خواست
حق یاد میکند، صغرا را در نهج البلاغه میخـوانیـم کبری را در قرآن کریـم، اصل قـرآن را در نهج البلاغه به عنـوان
تجلی حق یاد میکند: خدای سبحان وجـود مبارک
رسول اکرم (صلیاللهعیهوآلهوسلم) را بـالحق فـرستاده است:
«لیخرج عباده من عبادة الاوثان الـی عبادته و مـن طاعة الشیطان الی طاعته بقرآن قد بینه و احکمه لیعلـم العباد بهم اذ جعلوه و لیقـروا به بعد اذ جحـدوه و لیثبتـوه بعد اذ انکـروه» آن گـاه فرمـود: «فتجلی لهم سبحانه فی کتابه مـن غیر ان یکـونـوا راوه بمـا اراهـم مـن قـدرته و خـوفهم مـن سطـوته و کیف محق مـن محق بالمثلات واحتصد مـن احتصـد بالنقمات...؛
خـداوند، محمـد (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) را به حق به پیامبـری مبعوث داشت تـا بنـدگانـش را از
پرستش بتها برهانـد و به پـرستـش او وا دارد و از فرمانبـرداری
شیطان منع کنـد و به فـرمان او آورد. با قـرآنی که معانـی آن را روشـن ساخت و بنیانش را استوار داشت تا مردم پروردگارشان را که نمیشناختند بشناسند و پـس از آن که انکارش میکردند به او
اقرار آورند و پس از آن که باورش نداشتند وجـودش را معترف شوند. پـس،
خداوند سبحان در کتاب خود بـی آن که او را ببینند، خـود را به بندگانـش آشکار ساخت به آن چه از
قدرت خـود به آنان نشان داد و از قهر خویـش آنان را ترسانید که چگـونه قـومی را به
عقاب خـود نابـود کـرده و چه سان کشت هستـی جماعتـی را به داس
انتقام درو کرده است.»
در بیانات
امام صادق (سلاماللهعلیه) هـم ایـن
حدیث شریف است که فرمـود: «ان الله سبحانه و تعالی تجلی لعباده فی کلامه او فی کتابه من غیر ان یکون راوه».
پـس قرآن میشـود تجلـی حق، ایـن صغرای مسئله، کبرای مسئله همان است که در
سوره اعراف آیه ۱۴۳ آمـده است که: «ولما جاء موسی لمیقاتنا وکلمه ربه قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترانی ولکن انظر الی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترانی فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا وخر موسی صعقا فلما افاق قال سبحانک تبت الیک وانا اول المؤمنین»
پس اگر
خدا برای
کوه تجلی کند کوه توان حمل ایـن جلی را ندارد. همهایـن بحثها در مسئله آخـری از
سوره مبارکه حشر ان شاءالله روشـن خـواهد شـد که اینها هیچ ارتباطـی به مقام ذات اقدس الله ندارد چـون بارها به عرض رسید که
انبیا درایـن جا راه ندارنـد تا چه رسد به دیگران، صفات ذاتـی هـم که عیـن ذات حق است آن جا هـم احـدی راه ندارد. تمامایـن تجلیات و ظهورات و امثال آن در محـور فعل است و تعینات فعلی، آن جا که کار خداست همه بحثها درایـن محـور است آن جا که ذات خـداست اولیـن مـوحـد و مـولای همه مـوحـدان که
حضرت امیر (سلاماللهعلیه) است به همه اعلان خطر کرد که آن جا منطقه ممنـوعه است «لایـدرکه بعدالهمـم و لا یناله غوص الفتـن» احـدی آن جا راه ندارد انبیا آن جا راه ندارند تا چه رسـد به شـاگـردان آنها. تمامایـن بحثها در محـور تعینات و ظهورات فعلـی ذات اقـدس الهی است ایـن فعل اگر چنان چه بر کـوه بتابد کـوه متلاشـی میشـود. پـس قرآن تجلی حق است و اگر حق برای کوه تجلی کند کوه تـوان آن را ندارد.
حالا شما نمونههایـش را در
روایات پیدا میکنید: در کتاب «تـوحید»
صدوق بابـی است به نام «بـاب الـرویه»، در آن جـا
زراره ظاهـرا از امام صـادق (سلاماللهعلیه) سـوال مـی کند که: «ما تلک الغشیه التـی کانت تصیب رسـول الله صلـی الله علیه و آله» آن غشیه، آن مـدهـــــوش نه بیهوشـی، آن حالی که به حضرت دست میداد در هنگام
وحی چه بـود؟ حضرت میفرمـود: «ذاک اذا تجلی الله سبحانه له مـن غیر ان یکـون بینه و بیـن الله احد» میفرمـود آن وقتی که خدا بلا واسطه برای رسولـش (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) تجلی میکرد بدون ایـن که بین خدای سبحان و بیـن رسول خدا فرشتهای فاصله و واسطه باشد آن گاه آن حال به
پیغمبر دست میداد که نمیتـوانست تحمل کند، مدهوش مـی شد، خـوب یک درجه بالایـش طـوری است که اگر پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) ببیند مدهوش میشود نه بی هوش.
درجات دیگـری دارد که مع الـواسطه است تـا بـرسـد به آن مـراحل نازله. در ذیل آیه ۴۱
سوره نساء: «فکیف اذا جئنا من کل امة بشهید وجئنا بک علی هؤلاء شهیدا».
آن جا ظاهرا ایـن حدیث هست که ابـن مسعود میگوید:
مـن روزی وارد
مسجد شدم رسـول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) تنها بـود به مـن فـرمـود قرآن بخـوان، قرآن را بازکردم و خـوانـدم تا به ایـن آیه رسیدم که ما در
قیامت از هر کسی یک شهیدی و شاهدی حاضر میکنیـم و رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) را
شهید شهدا قرار مـی دهیـم، هـم شهیـد بـر انبیا و اولیاینـد هـم شهید بر امتها. این جا بهایـن
آیه که رسیدم اشک در چشمان حضرت ظاهر شد و فرمود:
«بس است، مـن
تعجب میکنم کسی قرآن بخواند و پیر نشود قرآن آدم را پیر میکند». آیا همین علوم حصولیه و مفاهیـم و همیـن الفاظ بما لها مـن المعانـی المـوضـوعه است که
انسان را پیر مـی کنـد؟ با ایـنها که ما مرتب سـر و کار داریـم و حال آن که اثـری در ما نـدارد، یا ایـن که چیز دیگـری در قـرآن هست. آیه شـریفه «لـو انزلنا هذاالقرآن..» سخنـی بالاتر از مسئله
تحدی است. .
در قرآن شناسـی از نظر خـود
قرآن کریم چند مسئله است: یکی ایـن که قرآن همه نیازهای
بشر را الی یوم القیامه به عنـوان خطـوط کلی ترسیـم کرده است: «تبیان کل شیء». مسئله دیگر این است که احدی نمیتـواند مثل ایـن قرآن را بیاورد، این
اعجاز قرآن است. اعجاز هـم چندیـن فصل دارد: در بخـش
فصاحت و
بلاغت، تبیین مسائل حقـوقی، تبییـن معارف، بازگویی اخبار
غیب، تبییـن مسائل سیاسی و امثال آن، قرآن
معجزه است. که خود معجزه یک کتابی است دارای فصولی یک بخش در ایـن است که اگر همه
جن و
انس جمع بشـوند هـم فکری کنند مثل ایـن نمـی تـوانند بیاورند اما یک بخـش در این است که ما ایـن قرآن را اگر بر کـوه نازل میکردیم کوه تحمل نمیکرد ولی انسان تحمل میکند، ایـن کدام انسان است؟ و کدام قسمت قرآن است که اگر بر کوه نازل میشدایـن کـوه ریز ریز میشد؟ معلـوم میشـود که برای قرآن یک مرتبهای هست که آن مرتبه اگر بر کوه نازل بشـود کـوه را ریز ریز مـی کند اما انسانها تحمل آن را دارنـدایـن کـدام انسان است که تحمل آن را دارد؟
در
نهج البلاغه چنـد جا سخـن از آن است که خـدای سبحان بر عقـول و اندیشههای مردم تجلی کرده است، یکی در خطبه ۱۸۵ است که فـرمـود: «و تشهد له المرائی لا بمحاضـرة لـم تحط به الاوهام بل تجلـی لها بها»
خداوند برای ایـن اوهام و عقـول به وسیله خـود عقـول تجلی کرده است؛ یعنی اگرایـن درجه
نفس، خـود را ببیند خدا را میبیند نه این که از خـود پـی به خـدا مـی بردایـن همان برهان «اثر الاقـدام یدل علـی المسیر» استایـن که
معرفت نفس نیست.
انسان خود را بشناسد بگوید مـن چون
حادث هستم پس محدث میخواهم، یا مـن چون متحرکـم محرک میخواهم، چون ممکنم
واجب میخواهم، چون فقیـرم
غنی مـی خـواهـم، ایـنها که راههای مـدرسه است و راههای «اشهدهـم علـی انفسهم» نیست، ایـنها خـودشان را مـی شناسنـد و میگویند ما که ممکنیم واجب میخواهیـم. اما ایـن بیان حضرت امیر (علیهالسّلام) آن است که ذات اقـدس اله در آینه اوهام و عقـول تـابیـد. در بحثهای «اشهدهـم علی انفسهم» گذشت که اگر کسی بتواند سر آینه را خـم بکند آینه را نشان خـود آینه بدهد آن گاه از آینه سـوال بکند که چه میبینی نمیگـوید خـودم را مـی بینـم که از آینه صاحب صورت سوال بکند که را میبینی میگوید تو را میبینـم، چون در آینه جز صاحب صـورت چیز دیگـری که نیست. و منظور از آینه آن نیست که در بازار آینه فـروشان است، بلکه منظور از مرآت همان است که در کتابهای عقلی میگویند مرآت، آن شیشه و جیوه و قاب را نمیگـویند مرآت آن مرآت بالقوه است به وسیله او صورت دیده میشـود که ایـن مرآت نیست و وسیله صورت صاحب صورت دیده میشـود چـون آن صورت ما به الرویت است به وسیله او صاحب صورت دیده مـی شـود آن صـورت را میگـویند مرآت، نه آن شیشه جیوه، آن صـورت هـم که هیچ چیز نیست اگـر ازایـن صـورت سـوال بکننـد چیست و کیست؟
مـی گـوید صاحب صـورت، همیـن یک حرف دارد. آیه «و اشهدهـم علـی انفسهم» نیز همیـن را بیان کـرد در آن آیه آمـده است که خـدای سبحان از انسانها سـوال میکند که را مـی بینیـد، نمـی گـوینـد ما عبدیـم، تو ربی بلکه فقط میگویند تو، نهایـن که به عبودیت خود و ربـوبیت حق اعتراف کنند تا بشـود دو چیز. «واذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم واشهدهم علی انفسهم الست بربکم..»
نه «الستـم عبیدی» و «الستـوا بربکـم» نفرمود که: «مگر نه آن است که شما بندهاید و مـن خدایـم» سوال دو چیز نیست و جواب هم دو چیز نیست، هم سوال یک چیز است و هـم جواب: «الست بربکم قالوا بلی». اگر آن صورت هر آینه میتـوانست حرف بزند صاحب صورت از او سـوال میکرد که را نشان میدهی؟ چه خبر است؟ مـی گفت: تـو، نمیگفت مـن و تـو.
در مسئله تجلی هـم این چنیـن است نفرمـود که خداوند به وسیله
آیات دیگر برای ایـن عقـول و اوهام تجلـی کرده است که «تجلـی لها بها» یعنـی بـرای همیـن اوهام و نیـروهـای ادراکی به وسیله خود نیروی ادراکی تجلی کرده است، همیـن؛ یعنی خـود
عقل مجلای
حق و مـرآت حق است. در خطبه ۱۸۶ که خطبه تـوحیـد است و مرحوم سیدرضی میفرماید: وتجمع هذه الخطبه مـن اصول العلم ما لا تجمعه خطبة در آن جا مـی فرماید: «و تشیرالالات الـی نظائرها منعتها منذ القـدمة و حمتها قـد الازلیة و جنبتها لــولا التکملة بها تجلـی صـانعها للعقـول و بها امتنع عن نظر العیـون لا یجـری علیه السکـون و الحـرکه»
خـدا که بـرای عقل تجلـی کرده است از دیدهها مستـور است خوب، پـس تجلی خدا برای خـود عقول هست منتها مثل آن است یک صاحب صـورتی مثلایـن که «لیـس کمثله شیء» اما از باب تشبیه معقـول به محسـوس، مثلایـن که آفتابـی در برابـر آینه تابیـد، اما ایـن آینه را غبار گرفته است هیچ چیز را نشان نمیدهد.
ایـن غبار گرفتـن هـم تعبیر خـود قرآن کریـم است فرمود: «کلا بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون»
سرایـن که نمیفهمند بـرای آن است کهایـن غذاهـای مشتبه، ایـن حـرفهای مشتبه، ایـن رفتارهای مشتبه «رین» است، غبار و چرک است، ایـن چـرک و ریـن صفحه دل را میپـوشاند، آینه دل که ریـن گرفته است چیزی را نشان نمیدهد: «کلا بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون» ریـن هـم همین غبار چرک است. پـس تجلی ازایـن طرف هست لذا نه کوه متلاشی مـی شـود نه انسانها برای آن که چیزی بـر انسان نتابیـد چهار تا الفاظ است و چهار تـا مفهوم است و یادگـرفته نه مفهوم آن وجـود سنگین دارد نهایـن الفاظ، وجود ذهنی که اثر ندارد
علم است که اثر دارد نه وجود ذهنی، تا علـم بشود طول میکشد، واز وجود ذهنی کاری هـم ساخته نیست. مفهوم میشـود که قرآن حقیقتـی دارد که به این آسانی تحمل پذیر نیست
ولایت اهل بیت ثقل اصغر است یعنـی
عترت پیامبر (علیهمالسّلام) نیز همیـن گـونه است؛ یعنـی عترت با
حقیقت قرآن یکـی است. اگر چنان چه حقیقت ولایت هم در
قلب کسـی باشد او هـم تحمل پذیر نیست.
وقتـی به حضرت امیر (سلاماللهعلیه) گزارش رسید که «
سهل بن حنیف» رحلت کرد فرمود:
«لو احبنی جبل لتهافت»
کوه اگر بخـواهد محبت مرا در دل بگیرد ریز ریز مـی شـود. ایـن معنا را که معادل و هم سنگ و هـم ترازوی همیـن آیه
سوره حشر است که: «لو انزلنا هذا القرآن علی جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیة الله»
قرآن و اهل بیت عدلانند و هر کدام از دیگری جـدا نخـواهد شد. آن بیان «لو احبنی جبل لثهافت» همیـن بیان است، منتها مرحوم
سید رضی (رضـوان الله علیه) این چنیـن معنا میکند که اگر کسی محب مـن باشد آن قدر مسائل و مشکلات بر او وارد مـی شـود که از پا در میآید. خـوب آن معنا هـم فی نفسه حق است اما نه آن معنای لطیفی که از این جمله متوقع است.
واقع هم همیـن طور است یعنی اگر کسی بخـواهـد آن حقیقت را تحمل کنـد از پای در میآیـد چرا یک خبـر سنگین باعث
سکته بعضـی میشـود؟ چـون آن خبر سنگیـن است. حالا ما روزی در پیـش داریـم «یوما یجعل الولدان شیبا»
و آن حقیقت را قـرآن هم بیان کـرده است. و الان هـم هست.
از بیان
امام هشتم (سلاماللهعلیه) به خـوبی برمیآید فرمـود: «از ما نیست کسی که بگـویـد
بهشت و
جهنم الان خلق نشــده است»
اینها را قرآن برای انسان بازگـو کرده است، چطـور ایـن خبـرهای سنگیـن هیچ اثری در انسان ایجاد نمیکند. همان بیان رسول الله (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) که فرمـود: «مـن تعجب میکنـم کسی قرآن بخواند و پیر نشود». خبر سنگیـن بعضی را از پا در میآورد و برای بـرخـی هیچ تاثیری نـدارد، سرش هـم ایـن است که «وجـود ذهنی» اثر نمیگذارد بلکه
علم و علاقه اثر گذار است. منزلی
آتش گرفته دو نفر ایـن خبر را مـی شنـوند: یکـی مامـور آتـش نشانی و دیگری صاحب خانه، واکنـش این دو نفر در برابر ایـن خبر، یکسان نیست، مامور آتـش نشانی با خونسردی به وظایف خـود
عمل میکند تا هر چه زودتر آتـش را مهار کند و از
ضرر و زیان بیـش تر جلـوگیری نمایـد. اما صاحب خانه آن چنان ملتهب و نگـران است که گاهـی به سکته و
مرگ کشیده میشـود. چرا؟ علت آن علـم و آگاهی نیست، چـون هر دو مـی دانند، بلکه علاقه و دل بستگـی است. مامـور آتـش نشانی دلبسته نیست لذا کار خـودش را انجام میدهد. آن چه در انسان اثر مـی گذارد دلبستگـی و علاقه شـدیـد است، اگـر آن علاقه بـود انسان مینالد و اگر نبـود باکـش نیست، ایـن که فرمود: «لـو احبنی جبل لتهافت» اگر کـوه بخـواهد محبت مرا تحمل بکند ریز ریز مـی شـود همین است. انسان محبـوبـی به ایـن زیبایـی داشته باشـد و او را نبینـد او واقع ما را آدم کرده است یعنـی ایـن اهل بیت (علیهمالسّلام) ما را آدم کردهاند، این که ما قبرایـن بزرگواران و در حرم اینها را میبوسیم و میبوئیـم برای ایـن که اگر آنان نبودند ما بایـد همه الگـوهای خـود را از
کافران مـی گـرفتیـم، اکنـون مـی بینید که همه تمدنهای جـدید از یک طرف و همه امکانات روز از طرف دیگر وقتـی به مسائل اخلاقـی میرسند واقعا «کالانعام بل هم اضل»
» هستنـد. ایـران که متاسفانه در مقایسه با غربـیها از نظر صنعت پیشرفتـی نداشته، یعنی نگذاشتهاند که داشته باشد، باایـن که استعداد دارد.
نیاکان ما هـم که قبل از
اسلام در این سرزمیـن آتـش پرست بودند، پـس نه سابقه مذهبـی درخشانی داشتیـم نه اکنـون پیشرفت صنعتی و علمـی چشـم گیری داریـم، بنابر این اگر علی و اولاد علـی در ایـن سرزمیـن نبـودند ما چه مـی شدیم؟ ما هرچه داریـم از برکت قرآن و اهل بیت (علیهمالسّلام) است، آنان به ما
حیات دادنـد. بـرای انسان مسافرتـی به کشـورهای غربـی و کفرآلـود، لازم است تا وضع صنعت و پیشـرفتهای علمـی آنـان را ببینـد بعد وضع اخلاقـی آن هـا را هـم ببیند. انسان گاهی بعضی بولتـنهایی را که به قرآن کریـم اهانت شـده میخـواند کاملا احساس مـی کند که ایـن اهانت کننـدگان از هر سنگی سخت تراند «فهی کالحجارة او اشد قسوة»
یا «کالانعام بل هم اضل»
هیچ چیزی برای آنها مطرح نیست الا درندگـی.
ایـن که مـی بینید به
لطف الهی مردم ایران از نظر اخلاق در مسیر سعادت انـد فقط و فقط به برکت علی و اولاد علـی (علیهالسّلام) است. خـوب انسان ایـن مسائل را ببینـد بعد خـواهد فهمید اهل بیت نسبت به ما حق حیات دارنـد چـون ما و پـدران و اجـداد ما را زنـده کـردنـد. مـا که به آنها دسترسـی نداشته باشیم اینها را نبینیم نه در
خواب ببینیـم نه در بیداری ببینیـم ایـن است که انسان در فراق اینها میسـوزد: «لـو احبنی جبل لتهافت» پـس قرآن اگر بر کوه نازل بشود آن را متلاشی میکند چنانچه محبت اهل بیت (علیهمالسّلام) هـم در قلب کسـی باشـد او را متلاشـی مـی کند. ایـن محبت، اختصاص به حضرت امیر ندارد، بلکه منظور از «لـو احبنی» «ولـی خـدا» است؛ یعنـی معصـومیـن (علیهمالسّلام) امیـدواریـم نصیب همه بشــود.
مضمـون آیه این است که اگرایـن قرآن بـر کوه نازل شـود کـوه را متلاشی مـی بینید. کلمه «متلاشی» از شیءای مشتق نشده یعنی لاشـیء مـی شـود وگرنه باب تفاعلـی نیست که یک ثلاثـی مجرد داشته باشـد. «تلاشی،یتلاشی» این چنین نیست این اصلش «لایشیء» است. ازایـن کلمه «لاشی ء» باب تفاعل ساخته شده متلاشـی مـی شـود یعنی لاشییء میشود. «لرایته خاشعا متصدعا» یعنی متلاشی مـی شـود چرا متلاشـی مـی شـود؟ نفرمود: «من خشیتنا» فـرمـود: «مـن خشیه الله» ایـن التفات از غیبت به خطاب برای تامین دلیلایـن حکـم است پـس اصل حکـمایـن است که «لو انزلنا هذاالقرآن علی جبال لرایته خاشعا متصـدعا» چـرا «مـن خشیتنـا» نفـرمـود، بلکه فـرمـود: «مـن خشیه الله»، چون «الله» متکلـم است هیچ موجودی نمیتواند تجلی الهی و
کلام الهی را تحمل کند و همیـن معنا را در سه آیه بعد که در میـان اسمـای حسنـای حق است بـازگـو مـی کند:
«هو الله الذی لا اله الا هو...• هو الله الذی لا اله الا هو الملک القدوس...• هو الله الخالق البارئ...»
که ایـن سه آیه پشت سر هـم در بیان تـوصیف و شـرح اسمای حسنای آن متکلم است و اگـر متکلـم عظیم بود قهرا کلام او هـم عظیم است و کلام او آن چنان عظیـم است که کوه توان تحمل آن را ندارد. در این جا سخـن از «
خشیت» است نه
خوف،
بیـن خشیت و خـوف، تفاوت وجـود دارد؛ خشیت آن ترسی است که با تاثـر قلبـی همـراه باشـد ولـی خـوف این چنیـن نیست، لذا مـوحـدان عالـم فقط از خدا مـی ترسند از غیرخـدا خشیتـی ندارند، مـوحـدان هـم مانند دیگران از هر چیز گزنده و آسیب رسانـی خائفاند: از
مار،
عقرب گزندگان و درندگان و یا بی احتیاطی ماشیـنها مـی ترسند اما از هیچ چیز خشیت ندارند. خـوف آن ترتیب اثر عملـی است، ولـی خشیت آن چیزی است که انسان آن را مبدا اثر بـدانـد و از او بهراسـد. در ایـن جا هـم سخـن از خشیت الهی است، خشیت با
شعور همراه است و نشانه آن است که کـوهها هـم شعور دارند.
برای اثبات شعور کوهها و مانند آن چند دلیل میتـوان اقامه کرد: دلیل اول همان شعور عمومی است که خدا برای هر موجـودی ثابت میکند که «له اسلم من فی السماوات»
، «ولله یسجد من فی السماوات»
، «یسبح لله ما فی السماوات»
، «فقال لها وللارض ائتیا طوعا او کرها»
که ایـن چند دسته از آیات قرآن کریم به خوبی دلالت میکند بر سرایت شعور عمومی درباره کـوهها همان آیاتـی که در
سوره مبارکه «ص» و مانند آن آمده است که خدا به کـوهها دستـور مـی دهند که با
داود هـم نـوا بـاشنـد نشـانه آن است که آنها هـم درکـی و تسبیحـی دارنــــد.
آیه شانزده به بعد سوره «ص» ایـن است که: «انا سخرنا الجبال معه یسبحن بالعشی والاشراق»
و هـم چنیـن در بحث هـای دیگـر مـی فرماید: «یا جبال اوبی معه»
ایـن که فرمـود ما کـوهها را مسخر داود کردهایـم که
صبح و شام همراه او
تسبیح میکنند مثل یک نماز جماعتـی که مامـومیـن به امامشان اقتدا میکنند سلسله جبال به داود (سلاماللهعلیه) اقتـدا مـی کردنـد. و هـم چنیـن «یا جبال اوبی معه»
ایـن اوب یعنی رجوع تاویب یعنی آن شدت رجـوع و کثرت رجوع است، اگر کسـی چندیـن بار به خـدای سبحان رجـوع کنـد میشود «اواب»؛ یعنی کسی که پر رجـوع باشد. «
آب» یعنی «رجع،مآب» یعنی مرجع آن کسی که اهل رجـوع مکرر است به او میگـویند اواب: «یا جبال اوبـی معه» پـس نشانه این است که کـوه هاا یـن شعور را دارند
قـرآن یک تعبیـری در باره عظمت انسانها نسبت به مـوجـودات دیگـر نظیر آسمانها و زمیـن و سلسله جبال دارد و نیز تعبیر دیگـری که مقابل ایـن تعبیر است، گاهـی به عدهای خطاب مـی کند که شما بزرگ تریـد یا آسمان؟ خـوب آسمان از شما بزرگ تـر است: «اانتم اشد خلقاام السماء بناها»
ایـن دو دسته آیات در قرآن کریـم مقابل هـم هستند.
به عبارت دیگر، یک سلسله آیاتـی است که مـی گـوید از انسان کاری برمی آید که از آسمانها ساخته نیست چه رسد به زمیـن و سلسله جبال «انا عرضنا الامانة علی السماوات والارض والجبال فابین ان یحملنها واشفقن منها وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا»
و آیاتی مشابه این. پس این دسته از آیات دلالت میکند بر ایـن که از انسان کـاری سـاخته است که از آسمـان هـا و زمیـن و سلسله جبـال ساخته نیست و هـم انسـان بزرگ تـر از آسمانها و زمیـن است. دسته دیگر آیاتـی است که مـی فرماید آسمانها و زمیـن و کـوهها از شما بزرگ تـرنـد. ایـن دو دسته آیات جمع شـان چگـونه است. در نصایح لقمان به فرزنـدش آمـده است که: «انک لن تخرق الارض ولن تبلغ الجبال طولا»
هر چه گردن فرازی بکنـی بالاخـره قـدرت نـداری که زمیـن را بشکافی و به رفعت کـوهها برسی.
در
سوره مبارکه مومن (غافر) این چنین آمده است که:
«لخلق السماوات والارض اکبر من خلق الناس ولکن اکثر الناس لا یعلمون»
آفرینش آسمانها و زمیـن از آفرینـش مردم بزرگ تر است، ولـی اکثر مردم نمـی دانند. خـوب اگر آسمانها و زمیـن بزرگ تر از مـردماند و انسانها کـوچک تـر از آسمانها و زمیـن انـد، چـرا از آسمانها حمل بار امانت بر نیامده است؟ هم چنیـن در سوره مبارکه نازعات آیه ۲۷ میفرماید: «اانتم اشد خلقاام السماء بناها• رفع سمکها فسواها• واغطش لیلها واخرج ضحاها»
پسایـن دسته از آیات میفرماید: آسمانها و زمیـن از انسانها بزرگ ترند دسته دیگر از آیات میفرماید: از انسان کاری ساخته است که از آسمانها و زمیـن ساخته نیست.
راه جمعش این است انسان اگر منهای آن
روح و
دین و
عقل حساب بشـود؛ یعنی همیـن بدن مادی باشد؛ هـم چنان که
کافر و
منافق خـود را همیـن بدن مادی میپندارد، و میگـوید: «ان هی الا حیاتنا الدنیا نموت ونحیا»
و مـی گـویـد: «وما یهلکنا الا الدهر»
با همیـن بینـش محـدود مادی در برابر
وحی مـی ایستد.
پـسایـن انسان منهای عقل است، انسان منهای عقل میشـود جرم مادی، قهرا زمیـن و کـوه و آسمان از او بزرگ تر است، لذا
لقمان در
نصیحت خـویـش میفرماید: «انک لن تخرق الارض ولن تبلغ الجبال طولا»
ایـن طور که متبخترانه و مختالانه حرکت میکنی نمیتـوانی زمیـن را بشکافی و به گردن فرازی کـوهها نمیرسی، خدا هـم میفرماید: «لخلق السماوات والارض اکبر من خلق الناس»
خدا میفرماید: «اانتم اشد خلقاام السماء بناها»
وایـن انسان است که بار امانت حمل نمیکند، این همان است که «مثل الذیـن حملـوا القـرآن ثـم لـم یحملوها» «مثل الذیـن حملـوا الانجیل ثـم لـم یحملـوها» همـان است که «مثل الذین حملوا التوراة ثم لم یحملوها»
اگـر کسـی زیر بار وحـی نـرود «مثل او کمثل الحمار یحمل اسفـارا» حمـار و خلقت او هـرگز از سلسله جبـال و زمیــن بـالاتـر نیست، ایـن که وحـی بـر او نـازل شــد و «فنبذوه وراء ظهورهم»
ایـن انسان منهای عقل، هرگز از آسمانها بالاتـر نیست.
اما آن انسانـی که وحـی را میپذیرد و میفهمد و
عمل مـی کند ایـن یقینا از آسمانها بالاتر است، چـون ایـن آسمانها جرم است و روزی بساط آنها برچیده میشـود: «والارض جمیعا قبضته یوم القیامة والسماوات مطویات بیمینه»
و بدن انسان میپـوسد و دوباره خدا زنده میکند اما روح که هرگز نمیمیرد، روح که هرگز از بیـن نمیرود، آسمانها بساطشان بـرچیـده مـی شـود و سلسله جبـال بسـاطشان جمع مـی شـود.
ایـن که در باره قرآن فرمود:
قرآن چیزی است که اگر بر کوه نازل شود کوه نمیتواند تحمل کند، واقعش همیـن است، انسان وقتی نزدیک بعضـی از
آیات میرود از
ترس برمـی گردد که ایـن آیه یعنی چه؟ هر چه هـم تلاش و کوشـش بکند به خـودش اجازه ورود نمیدهد، یک نمونه آن را در ایـن جا میآوریم: در قرآن در باره کوهها آمده است که: ای
پیامبر، از تـو سـوال مـی کنند که وضع کـوهها چه خـواهد شـد: «ویسالونک عن الجبال فقل ینسفها ربی نسفا فیذرها قاعا صفصفا لا تری فیها عوجا ولا امتا»
ایـن آیه را مـی تـوان فهمیـد. یعنـی سـوال میکنند در هنگام
قیامت کـوهها وضعش چگونه خـواهد شد؟ شما درجـواب بگـو: «خداوند این کوهها را در هـم میکـوبد و همه ایـن درههای ناصاف با ریزش کـوهها صاف مـی شـود و هیچ اعوجاج و امت و کجـی در صحنه قیامت نیست.» در دنیا یک انسان ممکـن است در اثر خلاف کاری خـود را به گـونهای پنهان کند و از شهری به شهری دیگر یا از مجمعی به مجمعی دیگر بـرود، اما در صحنه قیامت هیچ جایـی بـرای استتار نیست نه تپهای نه کـوهـی نه دامنهای نه تلـی و نه دیواری است: «لا تری فیها عوجا ولا امتا»
قاع و صفصفایـن آیه را انسان مـی تـواند بفهمـد. یاایـن آیه که: «وتکون الجبال کالعهن المنفوش»
این کـوهها که سنگیـن است ما سنگینـیایـنها را کـم مـی کنیـم مثل پنبههای ندافی شده مثل عهن و پنبه ندافـی شده سبک میشوند.
یاایـن آیه که: روزی فرا میرسد که جبال «وکانت الجبال کثیبا مهیلا»
ایـن کـوهها که خیلی سفت و سخت است مثل یک تلی از شـن مـی شـود که شما یک گـوشه اش را اگر با انگشت بـرداریـد بقیه میریزد، این را مـی گـویند «کثیب مهیل» ایـن قبیل آیات را هـم میتوان فهمید اما میرسیـم بهایـن قسمت: «وسیرت الجبال فکانت سرابا»
کوهها میروند و میروند و
سراب میشوند. اگر کسی نخـواهد تـوجیه کنـد، کـوه هـا سـراب مـی شـود یعنـی چه؟
سراب یعنی هیچ، انسان از دور
خیال مـی کرد کـوه است وقتـی نزدیک رفت میبیند کوه نیست. چه قدر انسان باید توجیه کند تاایـن
آیه را بفهمـد. بعد از این که چندین وجه تـوجیه کرد بهترین وجه ایـن است که
اعتراف کند که مـن نمیفهمـم. گاهی انسان در برابر بعضـی از آیات قرار میگیرد و از ترس برمـی گردد که ایـن یعنی چه، چقدر ما توجیه کنیـم سراب یعنی هیچ. نهایـن که خرد یا ریز و یا سبک میشـود بلکه «وسیرت الجبال فکانت سرابا»
حالا ما «کانت» را به «صارت» تـوجیه کـردیـم و حال ایـن که «کانت» معنای کانت است نه معنای «صارت» حالا گیرم تـوجیه کـردیـم که آن جا سـراب مـی شـود، سـراب یعنـی هیچ، کـوه چطـور هیچ مـی شـود؟ ایـــن فقط «درمورد»
کوه است در مورد
زمین و آسمانها نیز این چنیـن است. ایـن از آن آیـاتـی است که انسـان واقعا حـریـم مـی گیـرد.
قرآن یک ظاهری دارد و یک باطنـی، در بیانات
حضرت امیر (سلاماللهعلیه) آمده است که: قرآن ظاهرش بسیار زیبا و جلوه گر و باطنـش عمیق است. در خطبه هیجدهـم
نهج البلاغه آمده است که: «و لـوکان مـن عنـد غیرالله لـوجـدوا فیه اختلافا کثیرا و ان القرآن ظاهره انیق و بـاطنه عمیق لاتفنـی عجـائبه و لاتنقضــی غرائبه و لا تکشف الظلمات الا به»
خـوب به ایـن کتابـی که ظاهرش زیباست و باطنـش خیلـی عمیق است و ما را هم دستـور دادهاند که هم در
ظاهر و هـم در
باطن قرآن
تدبر کنیـم و هرچه هـم انسان استخراج کنـد تمام نمیشود نه در طول
زمان نه در عمق
فکر متفکران، قهرا ایـن عمیقی که وصف باطـن قرآن است و ما را هـم به تعمق در ایـن قرآن وادار کـرده انـد غیر از آن تعمقـی است که از دعائم و ریشههای کفـر به شمار آمـده است. در نهج البلاغه در کلمـات قصـار کلمه ۳۱ آن جـا که: «و سئل علیهالسّلام عن الایمان» حضـرت فـرمـود:
ایمان چهار رکـن و پـایه دارد، آن گـاه دربـاره کفـر هـم فـرمود: «والکفـر علـی اربع دعائم علـی التعمق والتنـــــــازع و الزیغ والشقاق»
معلـوم میشـود آن تعمق در
جهل و
افراط و
خودپسندی و امثال ذالک است که تعمق مذمـوم است وایـن تعمق در باطـن قـرآن است که «بـاطنه عمیق» و تعمق ممـدوح.
قرآن که ظاهرش زیبا و باطنـش عمیق است، چگونه و با چه روشهایی مردم را
هدایت مـی کنـد؟ قرآن مـدعی است که نه تنها برای هـدایت مـردم آمـده است که «شهر
رمضان الذی انزل فیه القرآن هدی للناس»
بلکه بهتـریـن روش هـدایت را قـرآن به عهده دارد، هیچ کتابی نیست که همانند قرآن مردم را هدایت کند در آیه نهم
سوره اسراء آمده است که: «ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم» پـس هیچ کتـابـی همـاننـد قـرآن هـادی مـردم نیست.
ایـن روش هدایتـی را خـود قرآن با روشهای گوناگـونی معرفی کرده است:
قـرآن بـارها به ما فـرمـوده
تعقل و
تفکر کنید، ایـن کار، تشویق به
استدلال است، حتی خود قرآن هـم از راه استـدلال با ما
سخن گفته است؛ مثلا مـی فرماید: «لو کان فیهما آلهة الا الله لفسدتا»
«ام خلقوا من غیر شیءام هم الخالقون»
احتجاجات
انبیا (علیهمالسّلام) را بازگـو کـرد که فلان پیامبـر برای اثبات تـوحیـد حق با فلان طاغی این چنیـن
برهان اقامه کرد.
نقل بـراهیـن عقلـی از انبیاء سلف (علیهمالسّلام) در قرآن کـم نیست. ایـنها خطوط کلی سه گانه است که هر کدام دهها نمونه دارد یکی این که ما را به تفکر و تعقل دعوت کرده است که ایـنها دهها آیه دارد یکی این که برای ما و با ما با استدلال سخـن گفت فرمود اگـر خـدایـی نیست بگـو ببینـم شمـا را که آفـریـد؟
یا باید بگویید موجـود خود به خـود خلق میشـود، یا باید بگویید خودمان، خـودمان را آفریدیـم «ام خلقوا من غیر شیءام هم الخالقون»
» شما هر تلاش و کوششی بکنید ایـن دو آیه مبارکه بدون مسئله
دور و
تسلسل قابل حل نخواهد بـود، اگر بگویی «خلقوا مـن غیر شیء» یعنی
فعل فاعل نمیخـواهد میشـود
تصادف، اگر بگویی که نه، فعل، فاعل میخواهد ولی فاعل فعل خـود ماییـم که میشود دور، اگر عین شما باشد، اگر مثل شما باشد که میشود تسلسل، ایـن همان بـرهان عمیق فلسفـی «دور و تسلسل» است، منتها همـان طـوری که این «وما کنا معذبین حتی نبعث رسولا»
را وقتی به دست یک اصولی ماهر دادید بحث عمیق برائت را از این استنباط میکند، ایـن جمله مبارکه «ام خلقوا من غیر شیءام هم الخالقون»
را وقتی به حکیم دادید بحثهای عمیق عقلی را از آن
استنباط میکند ایـن نحوه استدلال چه برای اثبات اصل
مبدا و چه برای تـوحید که قرآن با ما به عنـوان
احتجاج سخـن گفت فراوان است. قرآن، در بخـش دیگری از روش استـدلال نحـوه استـدلال انبیـای سلف (علیهمالسّلام) را بـا طاغوتیان عصرش نقل مـی کند که فلان پیامبر با فلان طاغی این چنیـن استدلال کرده است. همه اینها براهیـن عقلی است و یکـی از روشهای هـدایت است بـرای کسـانـی که قـدرت تفکـر دارند.
روش دیگر
تقلیدایمانی است. خیلـی از افراد به محضر
معصوم (سلاماللهعلیه) مـی آمـدند؛ مثلا از رسـول الله (صلـی الله علیه وآله وسلـم) بعد از اثبـات
رسالت و
معجزه و مانند آن سـوالی در باره حق تعالـی، قیامت، فرشتهها مـی کردنـد، پیامبر هرچه میفرمود آنان
یقین پیدا میکردند. راه دوم مثل راه اول یقینا کافی است یعنی راه دینی مثل
برهان عقلی یقینا کافـی است و همه حکما هـم فرمـوده انـد که قـول معصـوم (علیهالسّلام) میتواند
حد وسط برهان قرار بگیرد؛ یعنی همان طور که یک مبرهـن مـی تـوانـد بگـویـد مثلا «عالـم متغیر است»، «هر متغیری حادث است» یک متدین هـم میتـواند بگوید: «ایـن قول معصـوم است» و «هر چه معصوم فرمـود حق است»، قـول معصـوم مـی تـواند حـد وسط برهان قرار بگیرد، اما اگر کسی یا مستقیما از خـود معصوم بشنود که جزم داشته باشد که این معصوم است و سخن هم سخـن اوست و برای بیان حکـم واقعی هـم فرمود یعنی اصل صدور قطعی، جهت صدور قطعی، دلالت هـم قطعی، قول معصـوم میتـواند حد وسط قرار گیرد. اما کسی در عصر معصـوم نیست و خبر متـواتری که سند را قطعی کند ندارد و دلالت هـم
نص باشد ندارد یا بی معارض در دست ندارد، ایـن شخص اگر بخواهد به استناد خبری، مطلبی را ثابت کند اگر اهل رقـم و حساب باشد مـی بیند صدها
اصل عقلایی را باید روی هـم بچیند و تلـی از اصـول درست کند تا بتـواند یک مطلبـی را بفهمد. اگر روایتی پنج جمله داشت و ایـن
روایت از
امام ششم (سلاماللهعلیه) تا ما به ده یا بیست واسطه رسیـد، ما در باره تک تک ایـن وسایط و جملهها بـایـد اصل عدم
غفلت، اصل عدم
سهو، اصل عدم
نسیان، اصل عدم زیاده، اصل عدم نقیصه، اصل عدم
قرینه، را روی هـم بچینیم تا یک مظنهای به دستمان بیایـد، آن وقت در برابـر انباری از اصـول یک
ظن سطحی نصیب ما میشـود. اگر مسئله ما مربـوط به موضـوعات عملی بود که همیـن
حجت است و باید عمل کرد، اما اگر مربـوط به مسائل اعتقادی بـود ایـن ظنـون سـودی ندارد و آن چه هـم در
حدیث شریف ثقلین است ایـن است که
عترت همتای قرآن است نه روایت، نفرمـود روایت هـم تای قـرآن است بلکه فـرمـود عتـرت همتـای قـرآن است.
روایات مجعول و غیر مجعول داریـم اما عترت تماما
نور هستند «و کلامهم نـور». چـون روایت، جعلی دارد و قرآن مصـون از جعل است، روایت همتای قرآن نیست، پـس فقط عتـرت همتای قـرآن است. پـس تا ایـن جـا دو راه از روشهای هـدایت را گفتیـم: راه بـرهان و راه تعبد ایمانی.
اگر کسـی نمـی خواهـد درس بخـوانـد یا فـرصت درس خـوانـدن نـدارد آیـا راهـی به شنـاخت حقایق دارد؟
قرآن مـی فرماید راه هدایت برای چنیـن افرادی از طریق راه
تهذیب نفس و تصفیه
قلب باز است. منتها تهذیب نفـس را خـود
شارع مشخص کـرده است. این که فـرمـود: «واعبد ربک حتی یاتیک الیقین»
معلوم میشود همان طوری که با برهان یقیـن حاصل میشـود با
عبادت هـم یقین به دست میآید. یک وقت کسـی عبادت مـی کند برای ایـن که
مکلف به عبادت است و در
جهنم نسوزدایـن یک همت است، گاهی هـم عبادت میکند به شـوق
بهشت ، لذا کتابهای
دعا را ورق میزند ببیند که برای کـدام عبادت
ثواب بیشتری از نظر بهشت یاد شـده است که آن را بخواند.
گاهی نه برای جهنـم است و نه بهشت بلکه عبادت میکند که هر گونه
حجاب را برطـرف کند و معبـود خـود را ببینـد و حق بـر او روشـن بشـود، مثل «
حارثة بن مالک».
آیه «واعبد ربک حتی یاتیک الیقین»
هم راه تهذیب نفـس است که در آن، هـم راه مشخص شده و هـم نتیجه. ایـن «حتی»، در آیه شریفه، حتای «منفعت» است نه حتای تحدید نه یعنی عبادت بکـن تا به یقین برسی که اگر به یقین رسیدی معاذ الله عبادت را ترک کنی، چـون اگر عبادت را ترک کردی همان جا سقـوط میکنی مثل ایـن که به ما گفتند اگر خـواستی دستت به کلید برق برسد ایـن پلههای نردبان را طـی کـن تا بالا بروی و کلید برق را بزنـی، اگر کسـی از پلههای نردبان بالا رفت بعد گفت نردبان چیست گفتـن همان و سقـوط همان، اگر به ما گفتنـد پلههای نردبان را بالا برو تا دستت به سقف برسد نه یعنـی وقتـی دستت به سقف رسیـد حـالا نـردبـان را انکـار کـن و گـرنه سقـوط مـی کنـی.
پـس ایـن «حتـی» حتای حد نیست، حتای منفعت است؛ یعنی یکی از فـواید مترتبه بر عبادت پیدایـش یقین است، «فاذا اتاک الیقیـن فاقـم العبادة و حسنها و اتمها و اکملها» اگر یقیـن پیدا کردی بهتـر و زیباتـر عبادت بکـن. ایـن عبادت است که راه «حارثة بـن مالک» است، نباید کسی بگـوید این راه مخصوص معصـومیـن ـ علیهمالسّلام ـ است، چـون «حارثة» یک آدم عادی بـود و در محضر حضـرت این راه را یاد گرفت. ایـن که فـرموده انـد: «قلب المـومـن عرش الرحمـن» به این شرط که در این قلب
کینه احدی نباشد، ایـن قلب سالن رقص
دنیا نباشد.
چه قدر
امیرالمومنین (صلواتاللهوسلامهعلیه) آبروی دنیا و افـراد دل باخته به دنیا را میبـرد، هیچ کسـی در
امت اسلامی به انـدازه حضرت امیر دنیا را بـی آبـرو نکرد. او آن قـدر دنیا را رسوا و مفتضح کرد و به طور غیرمستقیـم دنیا خـواه را رسـوا کرد که آبـرویـی بـرای دنیـا نگذاشت. شمـا یک دور به طـور عمیق نهج البلاغه را مطالعه بفـرماییـد و در تشبیهات حضـرت در بـاره دنیا دقت کنید، گاهی دنیا را به صـورت
استخوان خوک در دست فرد جذام گرفته معرفـی مـی کند، گاهی به صـورت «عفطة عنز» و در جایی به صـورت عطسه انف، گـاهـی به صـورت «ورقة در دهـان جـراده».
آن بزرگـوار آن چنان آبروی دنیا را برد که در امت اسلامـی احـدی این چنین دنیا را بی حیثیت نکرد. اگر کسی دنیا را ایـن طـور بـی آبـرو کرد دنیا زده را نیز هـم چنین. حال ایـن تعبیر حضرت (علیهالسّلام) را در بـاره عدهای ببینیـد، ایشـان در کلمات قصـار شماره ۳۶۷ ایـن چنیـن مـی فرمایـد: «یا ایهاالناس متاع الـدنیا حطام مـوبـیء»
پاییز که میشود ساقهها زرد شـده و میریزند و خشک مـی شـوند و با یک تکان همه از بین میروند، ایـن را «حطام» میگـویند، فرمـود ایـن حطـامـی است وبا دار (مـوبـی) یعنـی بیمـاری
وبا مـی آورد «فتجنبـوا مـرعاه» ایـن جا جایـی است وبا خیز، اولا: حطام است دنیا برای کسی بهار نشده بلکه همیشه پاییز است و ساقه هایش هـم حطام است، دست بزنی میریزد وایـن ساقه هـم وبا مـیآورد نچرید.
«فتجنبـوا مرعاه قلعتها احظی من طمانینتها و بلغتها ازکـی مـن ثروتها حکم علی مکثر منها بالفاقة و اعین مـن غنی عنها بالراحة من راقه زبـرجها اعقبت ناظریه کمها و مـن استشعر الشغف بها ملات ضمیره اشجانا» آن گاه فرمود:
«لهن رقص علی سویداء قلبه» «سـویدا» حبه شـیء و هسته مرکزی را مـی گـویند، سـویدای دل یعنـی آن حبه، آن هسته مرکزی دل، آن دل دل.
خلاصه، فـرمـود در دل ایـن اوباش دارنـد رقص مـی کننـد:
«لهن رقص علی سویداء قلبه هـم یشغله و غم یحزنه کذلک حتی یوخذ بکظمه» خوب اگر چنان چه این چنین شد، آن دل توان ایـن راندارد که اهل عبادت باشد و از عبادت طرفی ببندد. اگر همه ایـنها را به دور انداخت میگوید «حارثة بـن مالک» که بود که من نیستم. این تعبیر، تعبیـر خـوب و پسندیـدهای است ایـن که به ما مـی گـوینـد مسابقه بـدهید یعنـی این که چرا او رفت و من نروم ایـن «مـن» مذمـوم نیست، «فاستبقـوا» همیـن است؛ یعنـی
مسابقه بدهید نه تنها مسابقه بدهید در مسابقه شرکت کنید «سارعوا» جلـو بزنید، این راهی نیست که تصادف داشته باشد چـون درایـن معارف و معانـی تزاحمی نیست همه میگـویند بیا تـو بگیر بر خلاف تکالب دنیاست که همه میگویند مـن میخواهم بگیرم ایـن تزاحم است اما در معارف هر یک مـی گـویـد این دنیا را تو بگیر، این حطام را تـو بگیـر، ایـن چراگاه وبا خیز
مال تو او میگوید مال تو مـن رفتم ایـن سبقت در نجات از
رذیلت و فراهـم کردن
فضیلت تزاحمـی ندارد، لذا فرمـود: تا تـوانستـی سابقـوا و استبقـوا تـا تـوانستـی سارعوا نه تنها سابقـوا نه تنها مسابقه بدهید برنده بشـوید، سرعت بگیرید، وقتی سـرعت گـرفتید امام متقیـن مـی شـویـد، لذا بگـوییـد: «واجعلنا للمتقین اماما»
برخی چون حل ایـن گونه از معارف برایشان دشوار بود گفتهاند که:
«واجعلنا للمتقیـنامـامـا» یعنـی «واجعل لنـا مـن المتقیـن اماما» میفرماید چرا همت ما پست باشد که یک کسی که با تقـواست
امام ما باشد ما چرا امام المتقیـن نباشیم، چرا کاری نکنیـم که همه مردم باتقـوا به ما اقتدا کنند. ایـن راه برای همه باز است این راه، راه
تواضع است، اگر کسی متـواضع تر و خاکسارتر شدایـن گـونه حرف میزند، اگر «
هوالله هـو» شد این چنیـن حرف میزند و میگوید: «واجعلنا للمتقین اماما»
خدایا توفیقمان بده که مـن طوری باشـم که همه مردم باتقوا به مـن اقتدا بکنند یعنی
علم و
عمل و سیره علمی مـن برای مردم باتقـوا الگو باشد. حالا بیاییـم در
قرآن (معاذالله) تحمیل کنیم بگـوییـم، نه، قرائت آن این چنیـن نیست، بلکه این گونه است که: «واجعل لنا مـن المتقین اماما».
جمع هر سه راه عقل، تهذیب نفـس و تعبد ایمانی ممکـن و شدنی است؛ یعنی هم انسان با برهانی که خـود قرآن اقامه کرده است هـم با ظواهر دینی و هـم با تهذیب نفـس مـی تـواند حرکت کند. یقینـی که خـدای سبحان به
ابراهیم (سلاماللهعلیه) داد با درس خـواندن به دست نیـامـد، چـون وضع حضـرت ابـراهیـم مشخص بود:
دوران کـودکی را در غار گذراند کم کـم آمد بیرون و فرمـود: «وکذلک نری ابراهیم ملکوت السماوات والارض ولیکون من الموقنین»
ما
ملکوت را نشانـش دادیـم تا او اهل یقیـن بشـود.
خـوبایـن راه را هـم که به ما نشان دادنـد فرمـود: چرا شما در ملکوت سفر نمیکنید؟ «اولم ینظروا فی ملکوت السماوات والارض»
ما را نه تنها تشـویق کردند،
توبیخ کردند که چرا نگاه نمیکنید چرا نمـی روید. پـس یک راهـی است رفتنـی، به ما گفته انـد که اگر قدری جلـوتر رفتی هـم اکنون کهایـن جا نشستی جهنـم و اهلـش را میبینی: «کلا لو تعلمون علم الیقین (٥) لترون الجحیم»
حالا ببینید بر سر این آیه چهها آوردند گفتنـد بین ایـن دو جمله چیزی محذوف است کلا لـو تعلمـون علـم الیقیـن مثلا عمل صالح مـی کنید بعد اگر مردید لترون الجحیـم خـوب بعد اگر مردید همه لترون الجحیمند چه
کافر چه غیرکافر، دیگر نیازی نـدارد که بفرمایـد اگر اهل
یقین باشید
جهنم را میبینید. چرا ما بگوییـم آن در
آیه شریفه فـوق، وسطهـا محذوف است، لذا بـرخـی چیزی به عنـوان پسـونـد بــــرای «لـوتعلمون علـم الیقیـن» در تقدیر گرفتند که با آن هـم آهنگ نیست و یک چیزی به عنـوان پیـشوند برای «لترون الجحیـم» ذکر کـرده انـد که با این هـم سان نیست.
چـرا ما این چنیـن با قـرآن برخورد کنیم، فرمود: «کلا لو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم ثم لترونها عین الیقین ثم لتسالن یومئذ عن النعیم»
فرمود شما اگر اهل علـم الیقیـن باشید جهنـم را میبینید نشانشایـن است که عدهای هـم دیدند، در نتیجه این راه رفتنـی است. پـسایـن که فرمـود: «ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم»
؛ سه راه را به ما نشـان داد جمع اش هـم میسر است هیچ کـس در هیچ شرایطی نمیتـواند بهانه بیاورد، بعضـی که اهل تهذیب نفـس نیستنـد برای آنها سخت است، چـون هر
شب باید غذا بخورند و همیشه بایـد بخـوابنـد، بالاخره یک
نماز صبحـی هـم میخوانند دیگر حالا هرچه شد، شد اهل ایـن که شب کـم غذا بخـورد، یک مقداری سبک باشد سحری داشته باشـد اهل این نیست. ایـن گـونه افـراد بالاخـره اهل فهم که هستنـد، اگـر اهل
فهم و تفکـر عقلـی باشند با
استدلال. بعضـی هستند که نه اهل استـدلال انـد و نه اهل تهذیب، بلکه اهل ظواهر دینی انـد، قرآن ایـن راه
ظواهر دینی را به آنان معرفـی کرده است. یعنی هـم با ظواهر دینی در آن جا که ظواهر دینی به نصاب اعتبار رسیده است و هـم با براهیـن عقلـی و استدلالها آن جا هـم در صـورتـی طبق براهیـن به حد نصاب استـدلال رسیده باشد و هـم از راه
تهذیب نفس در صورتی که تهذیب به شرایط به نصاب لازم رسیده باشد وعده خـدای سبحان هـم که هست: «والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا
» هم ما را تشـویق کرد و هـم فرمود که اگر یک قدری ایـن راه را طی کردی مـن نشانت میدهـم و هدایتت میکنم.
امام خمینی در بیان اهمیت و عظمت
قرآن قائل است قرآن بزرگترین
رحمت الهی است که برای
بشر نازل شده است و راه وصول به
سعادت را برای انسانها باز کرده است
و بزرگترین نسخه نجات دهنده بشر است که میخواهد همه زنجیرهایی را که بر دست، پا،
قلب و
عقل انسان زده شده را باز کند و انسان را از هلاکت برهاند؛
از اینروی حتی قصههای قرآنی اغراض خاصی را دنبال دارند و تکرار آنها نیز سبب تاثیر حقایق و معارف در قلوب میباشد.
امام خمینی برای عظمت قرآن جهات متعددی را برمیشمارد از جمله:
۱- عظمت متکلم و حافظ آن: گوینده این کلام الهی، موجودی نامتناهی و دارای
صفات جلال و
جمال است و این عظمت در سخن او منعکس است. آن عظیم مطلق که تمام بزرگیهای قابل تصور ملک و
ملکوت و تمام قدرتهای نازل در غیب و شهادت، در او وجود دارد.
۲- عظمت رسول وحی:
جبرئیل امین و
روح اعظم که رسول وحی است، یکی از مهمترین ارکان چهارگانه
عالم هستی و ملک موکل علم و حکمت و مامور رساندن رزقهای معنوی و روحانی است.
۳- عظمت حامل قرآن: قلب پاکیزه
نبی ختمی (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) که حامل قرآن است، جامع همه حقایق است و حق تعالی به جمیع شئون ذاتی، صفاتی و افعالی بر آن تجلی کرده است.
۴- عظمت زمان ارسال و موقعیت نزول قرآن: قرآن کریم در
شب قدر نازل شده است، شبی که برابر با هزار ماه در ایام دیگر است و اگر خداوند چنین موقعیتی را برای نزول قرآن انتخاب کرده، نشاندهنده عظمت این کتاب و پیام مهم آن بوده است.
۵- عظمت مطالب و مقاصد قرآن: البته معارف بلند قرآن هنگام نزول و رسیدن به عالم طبیعت به همراه هزاران حجاب است که اگر این کتاب مستقیم جلوه میکرد، ارکان
زمین و
آسمان را میسوزاند و وجود
فرشتگان را در هم میکوبید.
•
سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «عظمت قرآن»،تاریخ بازیابی ۱۳۹۴/۱۱/۲۵. • دانشنامه امام خمینی، تهران، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ۱۴۰۰ شمسی