استشهادهای قرآنی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
در
قرآن کریم خداوند در جاهای مختلف از
آیات استشهادی و لطیفه ای استفاده کرده است.
امام باقر (علیهالسّلام)، میفرماید:
پیامبر اکرم وقتی این
آیه را خواند:
و آخرین منهم لما یلحقوا بهم و هو العزیز الحکیم؛
و نیز
قوم دیگری را چون به
عرب (در
اسلام) ملحق شدند، هدایت فرماید که او خدای مقتدر و همة کارش به
حکمت و
مصلحت است.
شخصی پرسید: این افراد کیستند؟ جناب
سلمان فارسی، در حضور حضرت
رسول نشسته بود، پیامبر اکرم دست خود را بر شانة
سلمان گذاشته و فرمود: اگر
ایمان در ستارة ثریا باشد، مردانی از طایفة همین سلمان، به آن نایل میشوند».
یعنی اگر ایمان در دورترین و سختترین نقاط عالم باشد، عدهای از ایرانیان به آن نایل خواهند شد.
حسن بن علی (علیهالسّلام)، را گذری بر بینوایان افتاد که پارهای
نان پیش رو داشتند و میخوردند، امام را دعوت به
طعام خویش نمودند. امام با آنان نشست و خورد. آنگاه سوار بر
مرکب شد و فرمود:
ان الله لا یحب من کان مختالا فخورا؛
همانا که پروردگار،
متکبر فخرفروش را دوست ندارد.
نقل شده است،
مقدس اردبیلی، (رضوان الله علیه)، شبی پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)، را در خواب دید، در حالی که
حضرت موسی (علیهالسّلام) ، در خدمت آن بزرگوار نشسته بود. حضرت موسی از حضرت رسول اکرم سؤال کرد: این مرد (مقدس اردبیلی) کیست؟ پیامبر فرمود: از خودش سؤال کن.
لذا حضرت موسی پرسید: تو کیستی؟ مقدس گفت: من احمد پسر محمد از اهل
اردبیل و در فلان کوچه، و فلان جا مسکن دارم.
حضرت موسی گفت: من تنها اسم را پرسیدم، این همه تفصیل برای چه بود؟ مقدس گفت: خداوند تنها از شما سؤال کرد: این چیست در دست تو؟ (ما تلک بیمینک یا موسی؛ )
و شما در جواب خدا فرمودید: این عصای من است. به آن تکیه میکنم و نیز با آن گوسفندانم را میرانم و استفادههای دیگری هم از آن میکنم (هی عصای اتوکؤا علیها و اهش بها علی غنمی و لی فیها مآرب اخری؛ )
. پس شما چرا این قدر در جواب تفصیل دادید؟
حضرت موسی به پیامبر اکرم عرض کرد: راست گفتی که علمای
امت من، مانند پیامبران
بنی اسراییل میباشند.
روزی یکی از کنیزان
امام سجاد (علیهالسّلام)، روی دست
امام،
آب میریخت تا حضرت آمادة
نماز شود. ظرف آب از دست
کنیز افتاد و سر مبارک حضرت، آسیب دید. حضرت امام سجاد سر بلند کرد و نگاهی به کنیز انداخت. کنیز گفت:
خداوند در
قرآن، کسانی که
خشم خود را فرو میبرند ستوده و فرموده است:
و الکاظمین الغیظ؛
آنان که خشم خود را فرو میبرند.
حضرت سجاد فرمود: خشم خود را فرو بردم. کنیز گفت:
و العافین عن الناس؛
آنان که از
مردم میگذرند.
امام فرمود: تو را
عفو کردم. کنیز گفت:
و الله یحب المحسنین؛
خدا نیکوکاران را دوست میدارد.
امام فرمود: برو، در راه خدا آزادی.
حضرت
علی بن ابی طالب (علیهالسّلام)، میفرماید: یک روز که
پیامبر اعظم اسلام، (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)، نشسته بودند، حال یکی از اصحاب را جویا شدند. به ایشان گفتند که: یا رسول الله! او به قدری دچار
بلا و
گرفتاری شده که نظیر جوجة بی پر و بال گردیده است.
هنگامی که رسول خدا نزد او آمد، دید چنان است که توصیف کردند.
پیغمبر اکرم به وی فرمود: مگر دربارة صحت و
سلامتی خود
دعا نکردهای؟ گفت: آری یا رسول الله، از خدای خود خواستم تا هر عقابی را که میخواهد در
عالم آخرت نصیب من کند، در
دنیا مرا به آن گرفتار سازد.
رسول عالیقدر اسلام به او فرمود: پس چرا نگفتی:
ربنا آتنا فی الدنیا حسنة و فی ال آخرة حسنة و قنا عذاب النار؛
پروردگار در دنیا و
آخرت به ما نیکویی عطا کن و ما را در آخرت از
عذاب آتش، نگه دار.
هنگامی که آن صحابی این دعا را خواند، گویا از بند آزاد شد و با حال
صحت برخاست و با ما خارج شد.
معتصم عباسی در مجلسی که فقهای
اهل سنت نیز در آن جمع بودند پرسید: دست
دزد را از کدام قسمت باید برید؟
بعضی گفتند: از مچ و به
آیه تیمم استدلال کردند؛ و بعضی دیگر گفتند: از مرفق و به آیه
وضو استدلال کردند.
معتصم از
حضرت جواد (علیهالسّلام)، در این باره توضیح خواست. حضرت فرمود: آن چه آنها گفتند همه خطاست و تنها باید چهار
انگشت از مفصل انگشتان، بریده شود و کف دست و انگشت شصت، باقی بماند.
هنگامی که معتصم دلیل را جویا شد، امام به کلام پیامبر که
سجود باید به هفت عضو(هفت عضو سجده عبارتند از: پیشانی، دو دست، سر، دو زانو و پاها.) باشد، استدلال کرد، و سپس افزود: اگر مچ یا مرفق بریده شود دستی برای او باقی نمیماند که
سجده کند، در حالی که خداوند امر کرده که اعضای هفتگانه مخصوص من است.
و ان المساجد لله؛
همانا محل سجدهها فقط از آن خدا است.
و آن چه مخصوص خداست نباید قطع شود.
این سخن، اعجاب
معتصم را برانگیخت و دستور داد بعد از آن بر طبق حکم آن حضرت، دست دزدان را از مفصل چهار انگشت ببرند.
حره دختر حلیمة سعدیه، از دوستان و موالیان
امیرالمؤمنین (علیهالسّلام) ، و خواهر رضاعی پیامبر اکرم، (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)، است. مناظرهای دارد با
حجاج بن یوسف ثقفی که با تکیه بر آیات قرآنی، حریم
ولایت را پاس میدارد.
وقتی بر حجاج، وارد شد حجاج از او پرسید: تو حره دختر حلیمه هستی؟
حره گفت: فراست از غیر
مؤمن !
حجاج گفت: خدا تو را این جا آورد، میگویند تو
علی را از
ابوبکر،
عمر و
عثمان برتر میدانی؟
گفت:
دروغ گفتهاند آنان که گفتهاند من علی را تنها از اینها برتر میدانم.
حجاج گفت: دیگر از چه کسانی او را برتر میدانی؟
گفت: از
آدم،
نوح،
لوط،
ابراهیم،
داوود،
سلیمان و
عیسی بن مریم، علیهمالسّلام .
حجاج گفت: وای بر تو، او را از صحابه و هفت پیامبر بزرگ، برتر میدانی، اگر دلیل اقامه نکنی، سرت را از تنت جدا میکنم.
گفت: خداوند در قرآن، او را بر این پیامبران مقدم داشته، من از خود نگفتم. خدا دربارة
حضرت آدم، (علیهالسّلام)، فرمود:
و عصی آدم ربه فغوی؛
آدم، عصیان پروردگار کرد، پس گمراه شد.
و در حق علی(علیهالسّلام)، فرمود:
و کان سعیکم مشکورا؛
سعی شما «علی،
فاطمه،
حسن،
حسین، علیهمالسّلام، و
فضه» مشکور و مقبول است.
حجاج گفت: آفرین! به چه دلیل او را بر نوح و لوط ترجیح میدهی؟
گفت: خدا دربارة آن دو پیغمبر فرموده است:
ضرب الله مثلا للذین کفروا امرات نوح و امرات لوط کانتا تحت عبدین من عبادنا صالحین فخانتاهما فلم یغنیا عنهما من الله شیئا و قیل ادخلا النار مع الداخلین؛
خدا برای کافران،
زن نوح و زن لوط را مثال آورد که تحت فرمان دو بندة
صالح ما بودند و به آنها
خیانت کردند و آن دو شخص نتوانستند آن زنان را از قهر خدا برهانند، و
حکم شد آن دو
زن را با
دوزخیان به آتش درافکنید.
اما همسر علی، فاطمه(علیهاالسّلام)، است که خدا با خشنودی او خشنود میگردد و از
خشم او به خشم میآید.
حجاج گفت: آفرین! به چه دلیل او را از ابراهیم برتر میبینی؟
گفت: خدا فرموده است:
و اذ قال ابراهیم رب ارنی کیف تحی الموتی قال ا و لم تؤمن قال بلی و لکن لیطمئن قلبی؛
و چون ابراهیم گفت: پروردگارا، به من نشان بده که چگونه
مردگان را
زنده میکنی؟ خداوند فرمود: آیا ایمان نداری؟ گفت: چرا، لیکن میخواهم مطمئن شوم.
اما مولایم امیرالمؤمنین فرمود: لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا؛ اگر پرده کنار رود، بر یقین من افزوده نخواهد شد.
و این سخن را نه کسی قبل از او گفت و نه بعد از او.
حجاج گفت: آفرین! چرا او را بر
حضرت موسی مقدم میداری؟
گفت: خداوند فرموده:
فخرج منها خائفا یترقب؛
موسی از شهر
مصر با حال ترس و نگرانی از
دشمن، به جانب شهر
مدین رو آورد.
اما فرزند
ابوطالب،
لیلة المبیت بر بستر پیامبر خوابید و هراس در او راه نیافت و خدا در حقش این آیه را نازل کرد:
و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله؛
برخی از مردم در راه خشنودی خدا، از جان خود در میگذرند.
حجاج گفت: آفرین بر توای حره! چرا او را بر
حضرت داوود و سلیمان ترجیح میدهی؟
گفت: خداوند او را برتر دانسته است. در کتابش فرموده:
یا داود انا جعلناک خلیفة فی الارض فاحکم بین الناس بالحق و لا تتبع الهوی فیضلک عن سبیل الله؛
ای داوود، ما تو را خلیفه خود در
زمین قرار دادیم پس میان مردم به حق
قضاوت کن و از هوا پیروی مکن تا مبادا تو را از راه خدا گمراه کند.
حجاج سؤال کرد: این آیه اشاره به کدام قضاوت داوود است؟ گفت: مردی باغ
انگوری داشت و دیگری
گوسفند داشت. گوسفندان به باغ انگور رفتند و در آن جا چریدند. آن دو مرد به نزد داوود برای شکایت آمدند، داوود چنین قضاوت کرد که گوسفند را بفروشند و پول آن را در بهبودسازی باغ انگور، صرف کنند تا باغ به شکل اول باز گردد. در این هنگام فرزند داوود (حضرت سلیمان) گفت: پدر، از
شیر گوسفندان به صاحب باغ دهند تا باغ را آباد کند، چنانکه خداوند فرموده است:
ففهمناها سلیمان؛
ما آن را به سلیمان فهماندیم.
اما امیرالمؤمنین فرموده است: از من بپرسید از مطالب فوق
عرش؛ از من سؤال کنید قبل از آن که مرا از دست بدهید. سلونی قبل ان تفقدونی. و نیز در روز فتح
خیبر، به حضور پیامبر آمد، رسول خدا به حاضرین فرمود: برترین شما، داناترین شما و بهترین قضاوت کننده، علی است.
حجاج گفت: آفرین! چرا او را از حضرت سلیمان برتر میدانی؟
گفت:
حضرت سلیمان (علیهالسّلام)، از خدا خواست.
رب اغفر لی و هب لی ملکا لا ینبغی لاحد من بعدی؛
پروردگارا به من سلطنتی ده که بعد از من سزاوار کسی نباشد.
اما علی فرمود: ای دنیا، من تو را سه بار
طلاق دادهام، و نیازی به تو ندارم. آن گاه این آیه در موردش نازل شد:
تلک الدار ال آخرة نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا؛
این
خانه آخرت را، برای کسانی که اراده علو و سرکشی در زمین را ندارند، اختصاص دادهایم.
حجاج او را تحسین کرد و گفت چرا او را از
حضرت عیسی برتر میدانی؟ گفت: خدا دربارة عیسی (علیهالسّلام)، فرموده است:
اذ قال الله یا عیسی ابن مریم ا انت قلت للناس اتخذونی و امی الهین من دون الله قال سبحانک ما یکون لی ان اقول ما لیس لی بحق ان کنت قلته فقد علمته تعلم ما فی نفسی و لا اعلم ما فی نفسک انک انت علام الغیوب• ما قلت لهم الا ما امرتنی به؛
و یاد کن آنگاه که خدا به
عیسی بن مریم گفت: آیا تو مردم را گفتی که من و مادرم را دو خدای دیگر، سوای خدای عالم، اختیار کنید؟ عیسی گفت: خدایا تو منزهی، هرگز مرا نرسد که چنین سخنی به ناحق بگویم. چنانچه من این را گفته بودم تو میدانستی، که تو از اسرار من آگاهی و من از سر تو آگاه نیستم، همانا تویی که به همة
اسرار غیب جهانیان، کاملا آگاهی، من به آنها چیزی نگفتم جز آن چه تو مرا بدان امر کردی.
حضرت عیسی قضاوت دربارة کسانی که او را خدا دانستند به
قیامت واگذاشت، اما علی، کسانی را که دربارة او
غلو کردند
محاکمه کرد و به
قتل رسانید. اینها فضایل علی است. و دیگران را با او
قیاس نیست.
حجاج او را تحسین کرد و گفت: خوب پاسخ گفتی و گرنه تو را
مجازات میکردم. آنگاه او را گرامی داشت و به او
هدیه داد.
روزی یک
یهودی به حضرت علی (علیهالسّلام) ، گفت: هنوز پیامبر شما را
دفن نکرده بودند که اختلاف در میان شما پیدا شد، حضرت فرمود: اختلافی که در میان ما پیدا شد از فراق او بود، نه در
دین او؛ حال آن که پاهای شما هنوز از گل و لای نیل خشک نشده بود که به پیغمبر خود گفتید:
اجعل لنا الها کما لهم آلهة؛
برای ما خدایی پیدا کن همچنان که
بت پرستان را خدایانی است.
آن یهودی از این جواب، منفعل شد.
روزی یکی از علمای بزرگ، از
علامة طباطبایی ، (رحمةاللهعلیه)، تقاضای نصیحت میکند. ایشان در کمال سادگی و تواضع فرمودند:
ا لم یعلم بان الله یری؛
آیا انسان نمیداند که خدا او را میبیند.
کسی به دیگری گفت: آیا تو مؤمنی؟ مخاطب در پاسخ گفت: اگر منظور تو از مؤمن، مؤمنی است که در این آیه آمده:
آمنا بالله و ما انزل علینا؛
ما به خدا و کتابی که به ما نازل شده ایمان آوردهایم.
آری، مؤمنم. ولی اگر منظورت مؤمنی است که در این آیه آمده است:
انما المؤمنون الذین اذا ذکر الله وجلت قلوبهم؛
مؤمنان، تنها آنها هستند که چون از خدا یاد شود، دلهاشان ترسان و لرزان شود.
نمیدانم!
پیرزنی به نزد
جنید بغدادی آمد و گفت: مدتی است که پسرم از خانه رفته و خبری از او ندارم. بیش از این بر
فراق و دوری او نمیتوانم
صبر کنم. جنید گفت: علیک بالصبر؛ صبر پیشه کن!
پیرزن پنداشت که منظور جنید آن است که: تو باید صبر بخوری، پس به
بازار رفت و صبر تلخ خرید و به خانه آورد و آن را حل کرد و خورد و دهانش سوخت و با همان حالت تلخی به نزد جنید آمد و گفت: خوردم. جنید به او گفت: تو را گفتم که صبر کن نه صبر خور.
پیرزن چون این جمله را شنید بر سر و روی خود زد و گفت: مرا بیش از این طاقت صبر نیست. جنید سر بر
آسمان کرد و دعایی نمود و گفت: ای
پیرزن! به
خانه برو که پسرت در خانه است.
پیرزن به خانه آمد و پسر خود را دید که آمده بود. سپس به خدمت جنید آمد و گفت: از کجا دانستی که پسرم آمده است. جنید گفت: من
اضطراب تو دیدم و دانستم که دعا اجابت میشود و
دعا کردم که خداوند فرموده است:
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء؛
آن کیست که دعای بیچارگان مضطر را به اجابت میرساند و
رنج و
غم آنها را برطرف میسازد.
پس دعا کردم و
یقین به اجابت داشتم.
محمد بن یوسف بنا از جمله بزرگان
اهل طریقت است که صفت انزوا و انقطاع، بر وی غالب بود. جنید بغدادی نیز او را بزرگ میداشت. روزی جنید مکتوبی به علی بن سهل اصفهانی نوشت که از شیخ استاد محمد بن یوسف سؤال کن که: ما الغالب علیک؟ کدام صفت و حال از صفات و احوال ارباب کمال، بر تو غالب است؟
علی بن سهل آن مکتوب را به محمد بن یوسف نشان داد. گفت: به جنید بنویس:
و الله غالب علی امره؛
خدای، غالب است بر امر و شان من.
یعنی حق سبحانه در مظهر من که یکی از شؤون و مظاهر
قدرت اویم، متصرف است و هیچ حال در من متصرف نیست.
شخصی
شیر میفروخت و
آب در آن میریخت، پس از چندین سال سیلابی بیامد و گوسفندان و اموالش را برد. به پسر خود گفت: نمیدانم این
سیل از چه آمد؟ پسر گفت: ای پدر، این آبی است که به شیر داخل میکردی، اندک اندک جمع شد و هر چه داشتیم برد:
ما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم؛
و آن چه از رنج و
مصائب به شما میرسد، همه از اعمال زشت خود شما است.
بخیلی سفارش ساخت کوزه و کاسهای را به کوزه گر داد. کوزه گر پرسید: بر کوزه ات چه نویسم؟
بخیل گفت: بنویس.
فمن شرب منه فلیس منی؛
هر کس از آن
آب بنوشد، از من نیست.
کوزه گر پرسید: بر کاسه ات چه نویسم؟ بخیل گفت:
و من لم یطعمه فانه منی؛
هر کس از آن نخورد، از من است.
مسکینی به نزد امیر آمد و گفت به مقتضای آیه:
انما المؤمنون اخوة؛
مؤمنان برادر یکدیگرند.
مرا در مال تو سهمی است، چرا که برادرت هستم.
امیر دستور داد تا یک
دینار به او دادند.
مسکین گفت: ای امیر، این مبلغ، کم است. امیر گفت: ای
درویش، تنها تو برادر من نیستی، بلکه همة مؤمنان عالم،
برادر من هستند، پس اگر مال مرا به همة ایشان قسمت کنند، به تو بیش از این نرسد.
سلطان سلیمان که از سلاطین
عثمانی بوده است، روزی قصد زیارت مرقد مطهر علی (علیهالسّلام)، را در
نجف کرد. نزدیکی
حرم، از
اسب پایین آمد تا به احترام حضرت امیر تا حرم پیاده رود. یکی از همراهان او که از دیدن این صحنه به شگفت آمده بود، بر سلطان خرده گرفت که شما شان خود را با این عمل پایین آوردید. سلطان در پاسخ گفت: احترام
امیرالمؤمنین بر من
واجب است.
قاضی قانع نشد و اصرار کرد تا به
قرآن تفال زده شود. سلطان نیز چنین کرد، این آیه در اول صفحه ظاهر شد:
فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی؛
پس کفشهای خود را درآور، چرا که در مکان مقدسی هستی.
از طفیلی پرسیدند: کدام
سوره برای تو شگفت انگیز است؟
گفت:
سورة مائده ! (مائده به معنای سفره آراسته از
غذا است).
پرسیدند: کدام
آیه؟
گفت: آیه ذرهم یاکلوا و یتمتعوا؛
بگذار آنها بخورند و بهره گیرند!
گفتند: دیگر کدام آیه؟
گفت: آیه ادخلوها بسلام آمنین؛
داخل این باغها شوید با
سلام و
امنیت.
باز هم گفتند: پس از آن کدام آیه را دوست داری؟
گفت: آیة و ما هم منها بمخرجین؛
و هیچگاه از آن اخراج نمیگردند.
همسایه اصمعی از او چند درهم
قرض کرد. روزی اصمعی به او گفت: آیا به یاد قرضت هستی؟
همسایه گفت: بله، آیا تو به من اطمینان نداری؟
اصمعی گفت: چرا مطمئنم، اما مگر نشنیدهای که
حضرت ابراهیم (علیهالسّلام)، به پروردگارش
ایمان داشت و خداوند از او پرسید:
اولم تؤمن؛
مگر ایمان نیاوردهای؟
و ابراهیم پاسخ داد:
بلی و لکن لیطمئن قلبی؛
چرا، ولی میخواهم قلبم آرامش یابد.
روزگاری مردم
دمشق به
بیماری طاعون گرفتار شدند. در این هنگام
ولید بن عبدالملک تصمیم گرفت که از آن جا خارج شود.
به او گفتند: مگر سخن خدای بزرگ را نشنیدهای که میفرماید:
قل لن ینفعکم الفرار ان فررتم من الموت او القتل و اذا لا تمتعون الا قلیلا؛
بگو اگر از
مرگ یا
کشته شدن فرار کنید سودی به حال شما نخواهد داشت و در آن هنگام جز بهرة کمی از زندگانی نخواهید گرفت.
ولید گفت: من فقط همان بهره کم را میخواهم نه چیز دیگری را!!
روزی
عقیل بن ابی طالب در دمشق پیش
معاویه نشسته بود و همة اعیان
شام و
حجاز و
عراق حاضر بودند. معاویه بر سبیل ظرافت گفت: ای اهل شام و حجاز و عراق، آیا آیه تبت یدا ابی لهب و تب
را شنیدهاید؟ گفتند: بلی، معاویه گفت:
ابی لهب عموی عقیل است.
عقیل گفت: ای اهل شام و حجاز و عراق، آیا آیه و امراته حمالة الحطب، فی جیدها حبل من مسد.
را شنیدهاید. گفتند: بلی. عقیل گفت: این حمالة الحطب عمه معاویه است.
معاویه از ظرافت خود پشیمان، و از آن جواب خجل گشت.
منصور دوانقی به زیاد بن عبدالله مبلغی داد تا آن را در میان افراد
نابینا و
یتیم تقسیم نماید. ابوزیاد تمیمی که
طمع در مال داشت، گفت: نام مرا در میان نابینایان بنویس. زیاد بن عبدالله گفت: باشد مینویسم چرا که خداوند میفرماید:
... فانها لا تعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور؛
این
کافران را چشمان سر گرچه کور نیست، لیکن
چشم باطن و دیدة دلها کور است.
سپس ابوزیاد درخواست کرد که نام فرزندش نیز در دفتر نام ایتام نوشته شود. زیاد بن عبدالله گفت: آن را هم مینویسم، هر که را تو پدری، یتیم است.
شخصی به ابن عمر گفت:
مختار گمان میکند که به او
وحی میشود. ابن عمر پاسخ داد: البته درست میگوید چرا که خداوند متعال فرموده است: ... و ان الشیاطین لیوحون الی اولیائهم... ؛
... و
شیاطین سخت به دوستان خود
وسوسه (وحی) کنند... .
هنگامی که عبدالله بن مطرف درگذشت، پدرش با لباسهای نو و در حالی که خود را
معطر کرده بود، در برابر مردم ظاهر شد، در این حال بستگانش بر او ایراد گرفتند که: عبدالله
مرده است و تو این گونه در میان ما آمدهای؟! مطرف گفت: آیا باید
گریه کنم؟ در حالی که پروردگارم به سه ویژگی مرا
وعده داده و این ویژگیها برای کسانی است که میخواهند از این
دنیا به سوی خدا بروند:
الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا انا لله و انا الیه راجعون• اولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمة و اولئک هم المهتدون؛.
آنها کسانی هستند که هرگاه مصیبتی به ایشان میرسد، میگویند: ما از آن خداییم و به سوی او باز میگردیم. اینها همانها هستند که الطاف و
رحمت خدا، شامل حالشان شد و آنها هدایت یافتگان هستند.
آیا باز هم بعد از این باید گریه کنم؟
سپس این
مصیبت بر بستگان وی آرام شد.
مهدی عباسی در
خواب دید که صورتش سیاه شد. همین که از خواب برخاست، تمام معبرین را جمع کرد و از خوبش برای آنها نقل کرد. همه، اظهار عجز نمودند و گفتند که تعبیر این، نزد استادمان ابراهیم کرمانی است. ابراهیم را نزد خلیفه حاضر کردند و
خلیفه خواب خود را برای او نقل کرد. ابراهیم گفت: خداوند عالم، دختری به شما کرامت فرماید. خلیفه گفت: از کجا میگویی؟ ابراهیم گفت: از قول خدای متعال که میفرماید:
و اذا بشر احدهم بالانثی ظل وجهه مسودا و هو کظیم؛
و چون یکی از ایشان را از دختر خبر دهند، چهره اش (از
خشم و تاسف) سیاه شود و تاسف خود را فرو خورد.
مهدی عباسی از این تعبیر بسیار خشنود شد و امر کرد تا ده هزار درهم به او بدهند. پس از گذشت مختصر زمانی، خداوند دختری به خلیفه، روزی فرمود. آنگاه خلیفه دستور داد تا یک هزار درهم دیگر برای ابراهیم معبر، بفرستند و رتبة او را نزد خودش بلند نمود.
روزی
اصمعی، لغوی مشهور، بر سفرة
هارون الرشید نشسته بود، پالودة
عسل آوردند. اصمعی گفت: بسیاری از اعراب، نام پالودة عسل را هم نشنیدهاند. خلیفه گفت: باید ثابت کنی که چنین چیزی است که اگر ثابت کنی کیسهای زر به تو دهم. اتفاقا اعرابی را دیدند که هیچ نمیدانست. پالودة عسل به او خوراندند و از وی سؤال کردند: آیا میدانی این چیست؟ اعرابی گفت: خدا در قرآن میفرماید:
فیهما فاکهة و نخل و رمان؛
در آن دو
بهشت،
میوه و
خرما و
انار بسیار است.
نخل که در نزد ما هست حتما این رمان است.
اصمعی رو به خلیفه نمود و گفت: ای خلیفه، دو کیسه زر بر تو
واجب شد، چرا که این عرب نه تنها معنای پالوده را نمیداند، بلکه معنای رمان را نیز نمیداند.
ابوالعینا در ایام جوانی وارد
اصفهان شد. اتفاقا مقارن ساعت ورودش، بچهها سنگ بازی میکردند و بدون نظر بر سر او سنگی زدند و سرش را شکستند. صورت و لباسهای او به
خون، آلوده گردید. این یک ناراحتی برای ابوالعینا بود.
ناراحتی دیگرش آن بود که در اصفهان دوستی داشت که میخواست بر او وارد شود و چون جای او را نمیدانست گردش زیادی کرد تا مقداری از
شب گذشت و خانة دوستش را یافت و به آن جا نزول نمود. و نیز چون در خانة میزبانش، خوراکی وجود نداشت و دکانی هم باز نبود، ناچار ابوالعینا آن شب را
گرسنه به سر برد تا
روز شد و به خدمت مهذب وزیر رسید. وزیر پرسید: چه ساعتی وارد شهر شدهای؟ ابوالعینا گفت:
فی ساعة العسرة؛
در ساعت دشوار.
باز پرسید: در چه روزی آمدی؟ گفت:
فی یوم نحس مستمر؛
در روز نکبت دنباله دار.
در پایان، سؤال کرد: به کجا وارد شدهای؟ پاسخ داد:
بواد غیر ذی زرع؛
در محلی که هیچ حاصلی نداشت.
وزیر از این جوابها خندید و او را از
انعام خود ممنون ساخت
شخصی در
نماز جماعت حاضر شد، شنید که
امام جماعت این آیه را میخواند:
الاعراب اشد کفرا و نفاقا؛
بادیه نشینان
عرب،
کفر و نفاقشان شدیدتر است.
مرد چوبی برداشت و بر سر امام جماعت زد و از
مسجد بیرون رفت. روز دیگر که به نماز جماعت آمد. شنید که امام جماعت این آیه را میخواند:
و من الاعراب من یؤمن بالله و الیوم ال آخر؛
گروهی از عربهای بادیه نشین، به خدا و
روز رستاخیز ایمان دارند.
مرد گفت: ای امام! معلوم است چوب در تو اثر کرد!
مهدی عباسی سومین خلیفة عباسی بود. او پسر منحرفی به نام ابراهیم داشت که نسبت به حضرت علی (علیهالسّلام) ، کینة خاصی میورزید. روزی نزد مامون، هفتمین خلیفه عباسی آمد و به او گفت:
در خواب،
علی را دیدم که با هم راه میرفتیم تا به پلی رسیدیم که مرا در عبور از پل، مقدم داشت. من به او گفتم: تو ادعا میکنی که امیر بر مردم هستی، ولی ما از تو به مقام امارت و پادشاهی سزاوارتریم. اما، او به من پاسخ کامل و رسایی نداد.
مامون گفت: آن حضرت به تو چه پاسخ داد؟
ابراهیم گفت: چند بار به من
سلام کرد و گفت: سلاما، سلاما.
مامون گفت: او، تو را نادانی که قابل پاسخ نیستی معرفی کرده است، چرا که قرآن در توصیف بندگان خاص خود میفرماید:
و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما؛.
بندگان
خداوند رحمتگر، کسانی هستند که با
آرامش و بی تکبر، بر زمین راه میروند. و هنگامی که جاهلان آنها را مخاطب سازند و (سخنان نابخردانه گویند)، به آنها سلام میگویند (و با بی اعتنایی و بزرگواری میگذرند).
عربی بر سر خوان خلیفهای حاضر شد. طعامی آوردند. خلیفه او را همکار خود کرد؛ در طعام، پیش خلیفه،
روغن بسیار بود و
طعام نزد عرب، خشک بود، عرب با سر انگشت خود، جویی ساخت تا روغن به طرف او روان گشت، خلیفه این آیه را خواند:
ا خرقتها لتغرق اهلها؛
آیا
کشتی را سوراخ میگردانی، تا اهل آن را غرق نمایی.
عرب این آیه را خواند:
فسقناه الی بلد میت؛
ما ابر پر آب را بر زمین افسرده راندیم (تا زمین مرده را زنده گردانیم).
روزی شخصی به عیادت مریضی رفت، حال او را سخت یافت بدو گفت: خدا را
شکر کن و حمد او را بجای آور. مریض گفت: چطور شکر کنم و حال آن که خداوند فرموده است:
لئن شکرتم لازیدنکم؛
اگر شکر کنید بر شما زیاد کنم.
میترسم شکر کنم و بیماریام افزون شود.
جوانی در زمان
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)، حرکات ناپسندی انجام میداد و بر منهیات اقدام مینمود.
چون خبر یافت که رسول خدا
رحلت کرده است،
توبه نمود و به
عبادت مشغول شد. کسی سؤال کرد: چگونه شد که توبه کردی و
پشیمان شدی؟ جوان پاسخ داد: تا زمانی که پیامبر در حیات بود، به این آیه پشت گرم بودم:
و ما کان الله لیعذبهم و انت فیهم؛
تا تو در میان آنان هستی، خدا آنان را عذاب نخواهد کرد.
اکنون آن در، بسته شد و پناه به این آیه آوردم:
و ما کان الله معذبهم و هم یستغفرون؛
مادامی که از نافرمانی خدا
استغفار کنند، خدا آنان را عذاب نخواهد داد.
روزی منصور عباسی در حالی که بر منبر نشسته بود و سخن میگفت، مگسی روی
بینی او نشست. منصور،
مگس را با دستش دور کرد، در صورتی که عادت خلفا این بود که دستشان را بر روی منبر تکان ندهند. مگس پرواز کرد و بر
چشم او نشست. او مجددا آن را پراند. ولی مگس دوباره روی چشم دیگر او نشست. تا این که منصور ناراحت شد و او را به دستش کشت.
چون از منبر پایین آمد، از عمرو بن عبید پرسید: خدا مگس را برای چه خلق کرد؟
عمرو گفت: برای این که
ستمکاران را ذلیل کند.
منصور پرسید: این را از کجا میگویی؟
گفت: از فرمایش خداوند متعال که میفرماید:
و ان یسلبهم الذباب شیئا لا یستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب؛
اگر مگس چیزی از آنها برباید، نمیتوانند آن را بازستانند، و طالب و مطلوب هر دو ناتوانند.
منصور گفت: وصدق الله العظیم.
روزی یک زندانی به
زندان بان نوشت:
ادعوا ربکم یخفف عنا یوما من العذاب؛
از پروردگارتان بخواهید تا یک روز از عذاب ما بکاهد.
زندان بان نوشت:
... ما للظالمین من حمیم و لا شفیع یطاع... ؛
ستمکاران را در آن روز، نه خویشاوندی باشد و نه
شفیعی که سخنش را بشنوند.
شیخ شرف الدین درگزینی از مولانا عضد الدین ایجی (دانشمند معروف) پرسید که: خدای تعالی در کجای قرآن نامی از من برده است؟
مولانا پاسخ داد که: در کنار
علما یاد کرده است:
قل هل یستوی الذین یعلمون و الذین لا یعلمون؛
آیا آنان که میدانند با آنان که نمیدانند برابرند؟
شخصی به
نماز جماعت حاضر شد و
امام جماعت،
سوره بقره را میخواند. آن شخص خسته شد و
نماز را فرادا خواند و پی کار خود رفت. روز بعد به
جماعت آمده و امام شروع به خواندن
سوره فیل کرد.
نمازگزار با خود گفت: پناه بر خدا! من که نتوانستم بر سوره بقره
صبر کنم، چطور به سوره فیل توانم ایستاد؟!
شخصی به احمد بن خالد گفت: خدا به تو عطایی کرده که به رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)، نکرده بود. احمد از این گفته در خود فرو رفت و به
خشم آمد و با عتاب، از گوینده، سؤال کرد: ای کم خرد آن چیست که خداوند به من عطا کرده و به
رسول اکرم ارزانی نداشته است؟
آن مرد در پاسخ گفت: خداوند به
رسول خودش میفرماید:
لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک؛
(ای پیامبر) اگر تو تندخو و سخت دل بودی، مردم از گرد تو متفرق میشدند.
در صورتی که تو تندخو و سخت دل هستی و ما از گردت متفرق نمیشویم.
از شعبی پرسشی پرسیدند، گفت: نمیدانیم.
به او گفتند: آیا از گفتن نمیدانم،
حیا نمیکنی و حال آنکه تو
فقیه عراق هستی؟
او گفت:
ملایکه نیز حیا نکردند آنگاه که گفتند:
سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا؛
منزهی تو، ما را جز آن چه خود به ما آموختهای دانشی نیست.
به
صعصعة بن صوحان گفته شد: از کجا آمدهای؟ گفت: از
فج عمیق؛
از راهی دور.
پرسیده شد: کجا میروی؟ گفت:
البیت العتیق؛
خانة دیرینه (
کعبه).
طفیلی جمعی را دید که صحبت کنان با هم میرفتند. تردیدی به دل راه نداد که به مجلس سور و
طعام میروند، پس به دنبال آنان روانه شد. در یک لحظه متوجه شد آنان شاعرند و آهنگ قصر
سلطان را دارند تا سرودههای خویش را بخوانند. از آنها جدا نشد و همراه آنان به خدمت سلطان رفت. هر یک از شعراء شعر خویش خواندند. و صلهای دریافت کردند و رفتند. نوبت به طفیل رسید. سلطان به او گفت: شعرت را بخوان و به دوستانت بپیوند.
طفیل گفت: ولی من
شاعر نیستم!
سلطان پرسید: پس چه کارهای؟
گفت: من غاوی هستم از آن کسانی که خداوند متعال فرموده است:
و الشعراء یتبعهم الغاوون؛
و گمراهان از پس شاعران میروند.
سلطان خندید و صله اش بخشید!
اسکافی در دیوان رسایل نوح بن منصور، دبیر بود، ولی چون قدر او را نشناختند، از نزد او و
بخارا اعراض کرد و به نزد آلپتکین رفت. آلپتکین او را عزیز داشت و پایگاه بخشید سپس بین نوح بن منصور و آلپکتین مجادلهای پیش آمد و کار بالا گرفت. نوح، نامهای بسیار آتشین پر از وعید و تهدید برای آلپتکتین نوشت، و به قول نظامی عروضی که راوی این حکایت است: همة نامه پر بود از آنکه بیایم و بگیرم و بکشم.
چون نامه به آلپتکین رسید، بسیار آزرده خاطر شد که چرا نوح از حد خود تجاوز کرده و آن همه لاف و گزاف نوشته است. سپس از اسکافی خواست که در پاسخ، سنگ تمام بگذارد.
اسکافی با فراست و بالبدیهه به
آیه بسیار مناسبی از
قرآن مجید استشهاد کرد و آن را در پشت نامه نوح نوشت. آیه چنین بود:
بسم الله الرحمن الرحیم یا نوح قد جادلتنا فاکثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین؛
ای نوح! با ما جدال کردی و در جدال، زیاده روی نمودی، اگر راست میگویی وعدههایی را که به ما میدهی انجام ده.
یکی از اکابر، به صاحب بن عباد، رقعهای نوشت در
شفاعت و حمایت ظالمی که مستوجب
قتل شده و مجازات وی بر این وجه قرار گرفته بود که او را در حوض آب، مکرر غوطه دهند تا وقتی که بمیرد. صاحب عباد در جواب رقعة آن بزرگ، این آیه را نوشت:
و لا تخاطبنی فی الذین ظلموا انهم مغرقون؛
در مورد (
اخلاص) آنها که
ظلم کردند با من خطاب مکن که ایشان غرق شوندگانند.
امیر اسماعیل گیلکی، پسر خواندهای داشت که دچار مرض
آبله شد و زیبایی صورتش در اثر این بیماری از بین رفت. روزی وی به همراه امیر اسماعیل ایستاده بود و قاضی ابومنصور که در آن جا حاضر بود، این آیه را خواند:
لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم• ثم رددناه اسفل سافلین؛
همانا ما انسان را در نیکوترین صورت آفریدیم، سپس او را به صورت پستترین پستان، برگرداندیم.
چون خود
قاضی نیز چهرة زیبایی نداشت، پسر در پاسخ گفت:
و ضرب لنا مثلا و نسی خلقه؛
برای ما مثلی زد و خلقت خویش را فراموش نمود. قاضی خجل گشت و دیگران از فطانت پسر، متعجب شدند.
یکی از بزرگان به صاحب بن عباد، مکتوبی نوشت در نهایت لطافت، که بسی آثار
فصاحت و
بلاغت از آن ظاهر بود، چون صاحب بن عباد آن را مطالعه کرد، دریافت که اکثر این کلمات نغز و بدیع که در نامه درج شده، از خود اوست، از این رو، در جواب او، این آیه را نوشت:
هذه بضاعتنا ردت الینا؛
این کالای ماست که به سوی ما بازگردانیده شده است.
در زمان خلافت
مامون، شخصی، خلافی کرد. امر به گرفتاریش شد. او فرار کرد. برادرش را گرفتند و نزد مامون آوردند. مامون به او گفت: برادرت را حاضر ساز، وگرنه تو را به جای او به قتل خواهم رساند.
آن شخص گفت: ای خلیفه! اگر سرباز تو بخواهد مرا بکشد و تو حکمی بفرستی که مرا رها کند، آیا آن سرباز مرا آزاد میکند یا نه؟! گفت: آری.
گفت: من نیز حکمی از پادشاهی آوردهام که اطاعت او بر تو لازم است و به واسطة
حکم او، باید مرا رها سازی؟ گفت: آن کیست و آن حکم چیست؟
گفت: آن کس خدای تعالی و حکم، این آیه است:
... و لا تزر وازرة وزر اخری... ؛
... و هیچ گناهکاری،
گناه دیگری را متحمل نمیشود....
مامون متاثر شد و گفت: او را رها کنید که حکمی صحیح آورده است.
دیوانهای در شهر
بغداد از آزار و سنگ اندازی کودکان میگریخت تا این که به خواجه بزرگواری رسید، به نزدش دوید و این آیه را خواند:
یا ذا القرنین ان یاجوج و ماجوج مفسدون فی الارض فهل نجعل لک خرجا علی ان تجعل بیننا و بینهم سدا؛
ای
ذوالقرنین،
یاجوج و ماجوج،
فساد (و خونریزی) میکنند، آیا چنانکه ما خرج آن را به عهده بگیریم، سدی میان ما و آنها میبندی (که از شر آنان آسوده شویم)؟
خواجه از اقتباس او به این آیه متعجب شد و کودکان را از آزار او بازداشت و از
طعام، سیرش ساخت.
دیوانهای از
ترس سنگ اندازی
کودکان میگریخت تا به خانة خواجهای رسید و چون در باز بود به درون رفت و در را بست. کودکان بیرون خانه، سنگ به دست به انتظار او نشستند. صاحب خانه چون دیوانه را سر و پا برهنه و مجروح دید، دلش به حال او سوخت و به غلامان خود گفت تا مقداری غذا برایش آوردند. دیوانه که آن غذای لذیذ را دید این آیه را خواند:
... له باب باطنه فیه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب؛
... آن حصار، دری دارد که باطن و درون آن
رحمت است و از جانب ظاهر،
عذاب خواهد بود.
با این آیه، هم به لطف صاحب خانه اشاره کرد و هم به عذابی که بیرون درب در انتظارش بود. خواجه از این اقتباس او خوشش آمد و گفت تا اطفال را از آن جا راندند و به او هدایایی داد.
منصور دوانقی امر کرد، مردی را که درباره او سعایت کرده بود آوردند. آن مرد نیز شروع به طرح دلایل خود کرد. منصور برآشفت و گفت: آیا نزد من نیز، دوباره به تکرار حرفهایت میپردازی؟
آن مرد پاسخ داد. خداوند میفرماید:
یوم تاتی کل نفس تجادل عن نفسها... ؛
یادآور روزی را که هر کس برای رفع عذاب از خود، به
جدل و دفاع برخیزد....
تو با خدا مجادله میکنی و ما چیزی به تو نمیگوییم، حال مرا به این گستاخیام مؤاخذه میکنی؟
منصور از این پاسخ مبهوت شد و دستور داد تا جایزه به او بدهند.
در مجلس جشن شاهانهای، مردم یکایک وارد میشدند و هر کس سعی میکرد نزدیک پادشاه بنشیند. در این هنگام نصرالله نامی، کنار پادشاه نشسته بود که فتح الله نامی، وارد شد و خواست بین او و شاه بنشیند. در این هنگام نصرالله گفت: خداوند در
قرآن مجید ترتیب نشستن ما را معلوم کرده است، آن جا که فرموده:
اذا جاء نصر الله و الفتح؛
آن هنگام که یاری و پیروزی خدا فرا میرسد.
پس باید بعد از من نشینی.
روزی زنی را نزد حجاج آوردند که قبیلة او سرکشی کرده بود. حجاج به او گفت: ای زن! آیهای مناسب بخوان تا تو را ببخشم. زن این آیه را خواند:
اذا جاء نصر الله و الفتح• و رایت الناس یخرجون من دین الله افواجا.
حجاج گفت: وای بر تو! اشتباه گفتی بلکه یدخلون فی دین الله، درست است. زن گفت: ای حجاج! دخلوا و انت تخرجهم؛ مردم در دین خدا شدند و تو آنها را خارج میکنی.
یکی
نماز میخواند و در نماز، پس از خواندن
سوره حمد، شروع به خواندن
سوره نوح نمود. در همان آیه اول:
انا ارسلنا نوحا؛
ما نوح را فرستادیم.
بازماند و بیش از آن را به یاد نیاورد. اعرابی که حوصله اش سر رفته بود، گفت: اگر نوح نمیرود، دیگری را بفرست و ما را باز رهان.
منصور خلیفه عباسی، سلیمان بن راشد را به ولایت
موصل برگمارد و او را با هزار عجم، راهی موصل کرد و گفت: همراه تو هزار
شیطان فرستادم تا با آنها مردم را گمراه و
ذلیل کنی!
نزدیکی موصل، هزار عجم سرپیچی کردند و پراکنده شدند. منصور به سلیمان نوشت: اکفرت النعمة یا سلیمان؟ پاس نعمت نگه نداشتیای سلیمان؟
سلیمان پاسخ داد:
و ما کفر سلیمان و لکن الشیاطین کفروا؛
سلیمان
کافر نشد، بلکه شیاطین کافر شدند.
منصور خندید و او را بخشید.
از
اصمعی روایت شده که در بازار
بغداد میگذشتم، دکانی که به انواع میوهها و مرغهای چاق، آراسته بود، دیدهام را جلب کرد، در این حال، زنی خوش صورت و زیبا به در دکان رسید. من این آیه را خواندم:
و فاکهة مما یتخیرون• و لحم طیر مما یشتهون• و حور عین• کامثال اللؤلؤ المکنون؛
و میوههایی از هر نوع که انتخاب کنند و
گوشت پرنده از هر نوع که مایل باشند و همسرانی از
حورالعین دارند. همچون
مروارید در
صدف پنهان.
آن زن فوری جواب داد:
جزاء بما کانوا یعملون؛
اینها پاداشی است در برابر اعمالی که انجام میدادند.
در یکی از ایام عید، دیوانهای میگفت:
یا ایها الناس انی رسول الله الیکم؛
ای مردم، من فرستاده خدایم به سوی شما.
بهلول وقتی این را شنید، سیلی محکمی به صورت آن دیوانه زد و گفت:
... لا تعجل بالقرآن من قبل ان یقضی الیک وحیه... ؛
... شتاب مکن به
تلاوت قرآن، پیش از آن که به تو
وحی برسد... .
روزی
معاویه به یکی از یمنیها گفت: از شما نادان تر نبوده است، زیرا زنی بر شما فرمانروایی داشته است. یمنی در پاسخ گفت: نادان تر از قبیلة من، دودمان تو هستند که چون پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)، آنان را فراخواند، گفتند:
و اذ قالوا اللهم ان کان هذا هو الحق من عندک فامطر علینا حجارة من السماء او ائتنا بعذاب الیم؛
و (به خاطر آورید) زمانی را که گفتند: پروردگارا! اگر این حق است و از طرف توست، بارانی از
سنگ از
آسمان بر ما فرود آر، یا
عذاب دردناکی برای ما بفرست!
و نگفتند که پروردگارا اگر این بر حق است، ما را به سوی او هدایت کن.
روزی هارون، پنجمین خلیفة عباسی، بهلول را به حضور طلبید. او، ناگزیر نزد
هارون آمد. هارون از او پرسید: عاقبت مرا چگونه میدانی؟
بهلول گفت:
قرآن کتاب خدا در میان ماست، روش خود را با دستورات آن تطبیق کن. قرآن میگوید:
ان الابرار لفی نعیم• و ان الفجار لفی جحیم؛
نیکوکاران از نعمتهای بهشتی بهره مندند، و بدکاران گرفتار
عذاب دوزخ هستند.
اگر کردار تو نیک است، عاقبتت خوب است وگرنه عاقبت بدی خواهی داشت.
هارون گفت: پس این همه کارهای نیک ما، در کجاست؟ بهلول گفت: خداوند تنها کردار پرهیزکاران را میپذیرد: انما یتقبل الله من المتقین
.
هارون گفت: پس رحمت خدا در کجاست و چه میشود؟ بهلول گفت: رحمت خدا به نیکوکاران نزدیک است: ان رحمت الله قریب من المحسنین
.
هارون گفت: پس خویشاوندی ما با رسول خدا چه میشود؟ بهلول گفت: در
روز قیامت از عمل میپرسند، نه از خویشان: فاذا نفخ فی الصور فلا انساب بینهم یومئذ و لا یتساءلون
.
هارون گفت: پس
شفاعت رسول خدا؟ بهلول گفت: بستگی به اذن و اجازه خدا دارد: یومئذ لا تنفع الشفاعة الا من اذن له الرحمن و رضی له قولا
.
هارون به بهلول گفت: آیا حاجتی داری تا برآورم؟ بهلول گفت: حاجتم این است که مرا بیامرزی و اهل بهشت گردانی.
هارون گفت: برآوردن چنین حاجتی از دست من خارج است، ولی شنیدهام مقروض هستی، خواستم بدهکاری تو را ادا کنم.
بهلول گفت: اگر راست میگویی اموال مردم را به صاحبانش برگردان، تو که خودت بدهکار هستی، با بدهکاری نمیتوان رفع بدهکاری کرد.
هارون گفت: آیا میخواهی دستور دهم همه روز تا آخر عمر، معاش روزانه تو را بدهند؟
بهلول گفت: ای هارون من و تو هر دو
بنده خدا هستیم. صاحب ما، اوست، آن خدایی که معاش تو را تامین میکند و او هرگز مرا فراموش نمیکند.
قرآن میفرماید:
ا لم یان للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله و ما نزل من الحق... ؛
آیا
مؤمنان را هنگام آن نرسیده است که دلهایشان به یاد خداوند و آن چه از حق نازل شده است،
خشوع یابد؟
شنیدستم فضیل نیک فرجام شبی بر شد به دزدی بر در بام
شنید از خانهای آواز قرآن بزد راه دل او راز قرآن
دل شب داشت بود پارسایی بدین خوش نغمه از قرآن، نوایی
ز شورانگیز، آه عاشقانه الم یان همی زد در ترانه
که پویی تا به کی راه خطا را؟ دل آگه شو، به یاد آور خدا را
فضیل آن نالة جانسور بشنید پشیمان شد و راه عشق، بگزید
به کنج
مسجد آن شب تا
سحرگه برآورد از دل افغان و از جگر آه
از آن پس راه، رسم عشق دریافت به جانش پرتو توفیق برتاخت
سخن کز دل برآید همچو تیری بشیند بر دل روشن ضمیری
روزی
ابوحنیفه کوفی با اصحاب خود، در مجلسی نشسته بودند که ابوجعفر مؤمن، شاگرد برجستة
امام صادق (علیهالسّلام)، از دور پیدا شد و رو به سوی ایشان آورد: چون نظر ابوحنیفه به او افتاد، از روی
تعجب و عناد، با اصحاب خود گفت:
قد جآءکم الشیطان؛ شیطان به سوی شما آمده.
ابوجعفر چون این سخن شنید، نزدیک رسید و این آیه را بر ابوحنیفه و اصحاب او خواند:
... انا ارسلنا الشیاطین علی الکافرین تؤزهم ازا؛
.
ما شیاطین را به سراغ کافران میفرستیم تا آنها را از راه به در برند.
منصور یکی از خلفای عباسی به عارفی گفت: چه چیز تو را از آمدن به نزد ما بازمی دارد؟ عارف گفت: خداوند سبحان ما را از شما بازداشته است، چرا که میفرماید:
و لا ترکنوا الی الذین ظلموا فتمسکم النار..
؛ شما مؤمنان، هرگز نباید با
ظالمان همدست و دوست باشید و گرنه
آتش کفر آنان، شما را نیز خواهد گرفت....
پس منصور، عارف را نزد خود فراخواند و گفت: آن چه از من خواهی بگو. عارف گفت: خواهم که مرا به درگاه خویش نخوانی، تا خود آیم و چیزی به من ندهی تا از تو خواهم. پس بیرون رفت. آنگاه منصور گفت: ما مهر خود را در دل هر دانشمندی افکندیم مگر این شخص.
از بخیلی پرسیدند: از قرآن کدام آیه را دوست داری؟ گفت: آیة:
و لا تؤتوا السفهاء اموالکم؛
اموالتان را به بی خردان ندهید.
مریضی به
ابن سیرین گفت: در عالم خواب، کسی به من گفت: برای شفای خود لا و لا بخور، تعبیر این خواب چیست؟ ابن سیرین گفت: برو
زیتون بخور. زیرا خداوند در قرآن درباره آن میفرماید: لا شرقیة و لا غربیة
.
پس از رحلت امام صادق (علیهالسّلام)، ابوحنیفه به
مؤمن طاق که از شاگردان آن حضرت بود، بعنوان سرزنش گفت: امام تو از
دنیا رفت. فورا مؤمن طاق گفت: اما امامک؛ اما پیشوای تو (شیطان)؛
من المنظرین• الی یوم الوقت المعلوم
؛ تا
قیامت زنده است.
یکی از خلفا، به ندیم خود گفت: این کنت یا هامان؟ کجا بودیای هامان؟ ندیم گفت:
کنت ابنی لک صرحا؛
داشتم برای تو صرح و نردبانی میساختم.
چون این همان چیزی بود که هامان برای فرعون ساخته بود.
ندیم با این جوابش به او فهماند که اگر من
هامان هستم تو نیز
فرعون هستی.
خلیفه از این جواب خجل شد و هیچ نگفت.
سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «استشهادهای قرآنی»