صحابه منتقد خلافت ابوبکر
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
شيعيان و پيروان
اهلبیت (علیهمالسلام) معتقد هستند که
امامت منصبي است الهي و انتصابي که
خداوند تک تک جانشينان آخرين پيامبرش را انتخاب و از طريق
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) به مردم معرفي کرده است. اما از ديدگاه
اهلسنت،
خلافت و امامت بعد از رسول خدا (صلياللهعليهوآله)، يک مقام الهي و انتصابي نيست؛ بلکه مقامي است سياسي، دنيوي و عرفي که منشأ
مشروعیت چنين حکومتي، انتخاب مردم و
اجماع مسلمانان و يا اجماع اهل حل و عقد است که براي تطبيق
شریعت، حفظ مصالح مسلمانان و دفاع از حريم
کشور اسلامی ايجاد ميشود. آنها معتقد هستند که خداوند درباره خلافت بعد از پيامبر، هيچ آيهاي در
قرآن کریم نياورده است. همچنين رسول خدا (صلياللهعليهوآله) هيچ اشارهاي درباره خلافت بعد از خودش نکرده است. تنها دليل آنها براي اثبات مشروعيت خلافت
ابوبکر، اجماع صحابه و يا اجماع اهل حل و عقد است.
در این مقاله نظر
ابنتیمیه از علمای اهلسنت در کتاب آورده میشود که او معتقد است برای خلافت ابوبکر اجماع صورت گرفته و این اجماع را شرطی برای تحقق خلافت میداند. در ادامه به شواهدی برای نقض اجماع میپردازد و اسامی افرادی از صحابه که در این اجماع نبوده و یا با آن مخالفت کردهاند را با دلیل ذکر میکند و سپس به ویژگیهای
بیعت ابوبکر اشاره میکند.
ابنتیمیه بعد از اينكه ميگويد براي
خلافت،
اجماع همه مسلمانان شرط است، معتقد است خلافت
ابوبکر توسط جمهور امت اتفاق افتاد و با او
بیعت كردند. وي در كتاب
منهاج السنة بر اين نكته پافشاري ميكند كه اجماع مسلمانان و اهل حل و عقد با ابوبكر بيعت كردند و با بيعت خود
امامت او را تثبيت كرده و او را به قدرت و سلطنت رساندند:
وي در منهاج السنة اجماع اهل حل و عقد را در خلافت شرط دانسته و ميگويد: فإنه لا يشترط في الخلافة إلا اتفاق أهل الشوكة و الجمهور الذين يقام بهم الأمر بحيث يمكن أن يقام بهم مقاصد الإمامة؛ همانا در خلافت شرط نيست مگر اتفاق و اجماع همه اهل شوكت و جلال و همچنين جماعتي كه بوسيله آنها امر قوام پيدا ميكند بطوري كه مقاصد امامت بوسيله آنها ممكن است.
در اينجا ابنتيميه بيعت تعداد چهار نفر، يك نفر و دو نفر را براي بيعت كافي نميداند بلكه قائل است كه با اجماع اهل حل و عقد پيمان خلافت بسته ميشود. وي بعد از اين كه ثابت كرد اجماع اهل حل و عقد در بيعت شرط است، بيعت ابابكر را اجماعي دانسته و ميگويد: وابوبكر بايعه المهاجرون و الأنصار الذين هم بطانة رسول الله صلي الله عليه و سلم والذين بهم صار للإسلام قوة و عزة وبهم قهر المشركون و بهم فتحت جزيرة العرب فجمهور الذين بايعوا رسول الله صلي الله عليه و سلم هم الذين بايعوا أبا بكر.
مهاجرین و انصاري كه دور
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بودند و
اسلام بوسيله آنها قوت و عزت گرفت و به وسيله آنها مشركين مغلوب شده و
جزیرة العرب فتح شد، با ابوبكر بيعت كردند و تمامكساني كه با رسول (صلياللهعليهوآله) بيعت كرده بودند با ابوبكر نيز بيعت كردند.
و در جاي ديگر از كتابش ادعا ميكند كه حضرت علي (عليهالسلام) و تمام بنيهاشم و تمام مردم با ابوبكر بيعت كردند: وأما علي و بنو هاشم فكلهم بايعه باتفاق الناس لم يمت أحد منهم إلا و هو مبايع له؛ و اما
علی (علیهالسلام) و
بنیهاشم به همراه جميع مردم، با ابوبكر بيعت كردند و هيچكس از آنها از دنيا نرفتند مگر اينكه بر اين بيعت ثابت بودند.
و در جلد ۸ از كتابش اجماع امت بر خلافت ابوبكر را بزرگترين اجتماع دانسته و ميگويد: أن يقال إجماع الأمة على خلافة ابيبكر كان أعظم من اجتماعهم على مبايعة علي؛ گفته ميشود كه اجماع امت بر خلافت ابوبكر، بزرگتر از اجتماع امت بر بيعت با علي (عليهالسلام) بوده است.
بنابراين ابنتيميه شرط به خلافت رسيدن را بيعت تمام اهل حل و عقد و اجماع امت دانسته و بيعت با ابوبكر را نيز به اتفاق اهل حل و عقد و اجماع مسلمانان، نسبت ميدهد. حال با اين بيان ميخواهيم بدانيم كه آيا واقعا چنين بوده است كه تمام مردم با ابوبكر بيعت كردند؟يا اينكه اين يك ادعايي است كه ابنتيميه از خودش اختراع كرده است؟ ما در اين مقاله ثابت خواهيم کرد که چنين اجماعي، افسانهاي بيش نيست و بزرگان
اصحاب با خلافت ابوبکر مخالف بودهاند؛ بنابراين تنها دليل خلافت ابوبکر نيز از اعتبار ساقط و عدم
مشروعیت خلافت او ثابت ميشود. ادعای ابنتیمیه مبنی بر اجماع بر خلافت ابوبکر با ادلهای که در ذیل به آن اشاره میشود مورد بررسی قرار میگیرد و در نهایت با وجود این ادله نقض میگردد:
همچنان كه قبلا ذكر شد
ابنتیمیه خلافت و امامت
ابوبکر را با اجماع امت ثابت ميكرد ولي در آخر كتاب منهاج السنة بر خلاف حرفهاي قبليش، اجماع را در منعقد كردن امامت ابوبكر و هر كس ديگر، شرط نميداند كه اين نشان از بيپايگي حرفهاي او دارد.
وي ميگويد: وأيضا فنحن نشير إلى ما يدل على أن الإجماع حجة بالدلالة المبسوطة في غير هذا الموضع و لكل مقاممقال و نحن لا نحتاج في تقرير إمامة الصديق رضي الله عنه و لا غيره إلى هذا الإجماع و لا نشترط في إمامة أحد هذا الإجماع؛ ما به ادله
حجیت اجماع با ادله مبسوط در غير اين مقام اشاره خواهيم كرد، و هر موضوعي جاي خود را ميخواهد اما ما در ثبوت امامت ابوبكر و كسي ديگر نيازي به اجماع نداريم و اين اجماع را در امامت احدي شرط نميدانيم.
بنابراين با تعارضي كه در كلام ابنتيميه ديده ميشود، معلوم ميشود خود او نيز در وجود چنين اجماعي در بيعت ابوبكر شك داشته است.
اجماع جميع اهل حل و عقد بر ابوبكر حاصل نشد!!
اين ادعا كه
خلافت نيازمند اجماع اهل حل و عقد است، با ديدگاه بزرگان
اهلسنت در تضاد است؛ مشاهيري مثل:
ماوردی شافعی، متوفاي ۴۵۰هـ،
ابویعلی حنبلی متوفاي ۴۵۸هـ،
ابوحامد غزالی دانشمند نامدار اهلسنت متوفاي ۴۷۸،
قرطبی مفسر بلندآوازه اهلسنت متوفاي ۶۷۱هـ،
عضدالدین إیجی متكلم سني مذهب متوفاي ۷۵۶هـ،
ابنعربی مالکی متوفاي ۵۴۳هـ و بسياري از بزرگان سني مذهب كه همگي صراحتا گفتهاند كه در انتخاب ابوبكر اجماعي در كار نبوده است. همچنين رواياتي نيز بر اين مطلب وجود دارد!
ماوردي و ابويعلي: خلافت ابوبكر، با
بیعت حاضرين مشروع شد. ماوردي شافعي و ابويعلي حنبلي در
أحکام السلطانیة (هر دو عالم كتابي با همين نام دارند) به اين نكته اشاره كردهاند كه مشروعيت خلافت ابوبكر بخاطر بيعت عده محدودي بوده است. دراينباره گفتهاند: قَدْ اخْتَلَفَ الْعُلَمَاءُ فِي عَدَدِ مَنْ تَنْعَقِدُ بِهِ الْإِمَامَةُ مِنْهُمْ عَلَى مَذَاهِبَ شَتَّى؛ فَقَالَتْ طَائِفَةٌ لَا تَنْعَقِدُ إلَّا بِجُمْهُورِ أَهْلِ الْعَقْدِ وَ الْحَلِّ مِنْ كُلِّ بَلَدٍ لِيَكُونَ الرِّضَاءُ بِهِ عَامًّا وَ التَّسْلِيمُ لِإِمَامَتِهِ إجْمَاعًا، وَ هَذَا مَذْهَبٌ مَدْفُوعٌ بِبَيْعَةِ ابيبَكْرٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ عَلَى الْخِلَافَةِ بِاخْتِيَارِ مَنْ حَضَرَهَا وَ لَمْ يَنْتَظِرْ بِبَيْعَتِهِ قُدُومَ غَائِبٍ عَنْهَا من تنعقد به الإمامة.
به تحقيق علماء در تعداد بيعت كنندگان كه در انعقاد
امامت نقش دارد، اختلاف كردهاند كه بعضي از آنها بر مذاهب گوناگوني هستند طايفهاي گفتهاند كه امامت جز با اجماع اكثريت اهل حل و عقد از هر شهري منعقد نميشود؛ تا اين رضايت عموم مردم از آن استنباط شود و همه مردم تسليم امامت او باشند، اين ديدگاه مردود است به واسطه بيعت با ابوبكر بر خلافت كه تنها حاضران با او بيعت كردند و اصلا منتظر آمدن و بيعت غائبان نشدند.
يعني تنها حاضران در
سقیفه با ابوبكر بيعت كردند و او را انتخاب كردند و اصلا منتظر ديگر اصحاب
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) كه همه آنها در جيش
اسامه در جاهاي ديگر حضور داشتند، نماندند و ابوبكر را انتخاب كردند.
قرطبي: خلافت ابوبكر تنها با بيعت يك نفر مشروع شد. قرطبي نيز،
مشروعیت خلافت ابوبكر را با بيعت يك نفر (
عمر) دانسته و مينويسد: فإن عقدها واحد من أهل الحل و العقد فذلك ثابت و يلزم الغير فعله خلافا لبعض الناس حيث قال: لا تنعقد إلا بجماعة من أهل الحل و العقد ودليلنا أن عمر رضى الله عنه عقد البيعة لابيبكر؛ اگر امامت و
خلافت توسط يك نفر از اهل حل و عقد منعقد شد، بر ديگران لازم است كه آن را قبول كنند بر خلاف عدهاي ازمردم كه ميگويند خلافت و امامت منعقد نميشود مگر با جماعت اهل حل و عقد ولي دليل ما اين است كه عمر (كه یك نفر بود ) با ابوبكر بيعت كرد.
در اينجا قرطبي بر اين مطلب اشاره ميكند كه بيعت با ابوبكر توسط جميع اهل حل و عقد نبود، دليل اين مطلب را فقط بيعت عمر با ابوبكر ميداند كه گروهي نبوده است.
جويني: خلافت با بيعت يكي از اهل حل و عقد مشروع ميشود!
عبدالملک جوینی در
الارشاد خلافت ابوبكر را با بيعت يك نفر از اهل و حل و عقد مشروع دانسته و ميگويد: « اعلموا أنّه لا يشترط في عقد الإمامة، الإجماع؛ بل تنعقد الإمامة و إن لم تجمع الأمّة على عقدها، و الدليل عليه أنّ الإمامة لمّا عُقِدت لابيبكر إبتَدَر لإمضاء أحكام المسلمين، و لم يتأنّ لانتشار الأخبار إلى من نأى من الصحابة في الأقطار، و لم ينكر منكر. فإذا لم يُشترط الإجماعُ في عقد الإمامة، لم يَثبُت عددٌ معدود و لا حدّ محدود، فالوجه الحكم بأنّ الإمامة تنعقد بعقد واحد من أهل الحلّ والعقد».
بدانيد كه در بستن پيمان امامت، نيازى به
اجماع مردم نيست و اگر چه مردم اجماع نكنند، پيمان امامت بسته مىشود؛ دليلش اين كه چون پيمان امامت به سود ابوبكر بسته شد اجراى
احکام اسلامی را به دست گرفت و تأمل به انتشار انتخابات در همهجا نكرد. يعنى ابوبكر منتظر نشد كه كلّيه مردم و اصحاب كه در جاهاى مختلف بودند رأى بدهند فقط برأى عدّهاى از دوروريان اكتفا كرد. هيچكس هم اين كار را بر او ناپسند نشمرد، پس اگر اجماع در عقد امامت شرط نباشد و ثابت نشود كه یك عدّه معدودى و يك حدّ محدودى بايد وارد رأى دادن شوند امكان دارد كه امامت به خواست يك نفر از اهل حلّ و عقد باشد.
اين عبارت نشان ميدهد كه اجماع امت و اجماع اهل حل و عقد با ابوبكر بيعت نكردند.
عضدالدین ایجی: خلافت
ابوبکر و
عثمان تنها با بيعت يك نفر مشروع شد! عضدالدين إيجي در كتاب
المواقف بر اين نكته تاكيد دارد كه بيعت ابوبكر اجماعي نبوده است: وإذا ثبت حصول الإمامة بالاختيار و البيعة فاعلم أن ذلك لا يفتقر إلى الإجماع إذ لم يقم عليه دليل من العقل أو السمع بل الواحد والإثنان من أهل الحل و العقد كاف لعلمنا أن الصحابة مع صلابتهم في الدين اكتفوا بذلك كعقد عمر لابيبكر و عقد عبدالرحمن بن عوف لعثمان.
زماني كه ثابت شد
امامت از طريق انتخاب و
بیعت مردم صورت مىپذيرد، بايد توجّه داشت كه اين امر، به اجماع تمام اهل حلّ و عقد نياز ندارد؛ زيرا هيچ دليل عقلى يا نقلى در اين مورد وجود ندارد. بلكه وجود يك يا دو تن از اهل حلّ و عقد براى ثبوت امامت و وجوب پيروى مردم از او كفايت مىكند؛ چرا كه ما میدانيم صحابه با آن استوارى در
دین، به یكى دو تن بسنده كردهاند، مانند بيعت عمر با ابوبكر و بيعت
عبدالرحمن بن عوف با عثمان.
تا آن جائي كه ميگويد: ولم يشترطوا اجتماع من في المدينة فضلا عن إجماع الأمة هذا و لم ينكر عليهم أحد و عليه انطوت الأعصار إلى وقتنا هذا؛ و در عقد امامت، اجتماع تمام اهل حل و عقد
مدینه را شرط نكردهاند تا چه رسد به اينكه بگويند تمام علما و مجتهدان ممالك مختلف اسلامى بايد جمع شوند، با اين حال هيچكس او را نفى و انكار نكرد. از آن پس تا كنون نيز بر همين اساس -يعنى اكتفا نمودن به یك يا دو تن در عقد امامت- عمل شده است.
بنابراين اعتقاد به اينكه اجماع مسلمانان و اهل حل و عقد در بستن پيمان خلافت و امامت ابوبكر نقش داشت است، اين ادعايي بيش نيست كه مشهور علماي
اهلسنت اين را رد كرده و بر اين نكته تاكيد ميكنند كه اجماعي در بيعت ابوبكر رخ نداده است و مشروعيت خلافت ابوبكر را به خاطر بيعت كردن يك يا دو نفر با او ميدانند. و ميگويند وي به خاطر همين يك يا دو نفر مشروع شد و ديگران نيز مجبور به بيعت با او و اطاعت اوامر وي شدند.
جواب سوم اينكه افراد زيادي از صحابه بودند كه با خلافت ابوبكر موافق نبوده و از بيعت با او امتناع كردند كه نشان از اين دارد كه اجماعي در خلافت ابوبكر رخ نداده است که در ادامه به این افراد که از افراد شاخص بودهاند اشاره میکنیم؛
عدم بيعت
حضرت فاطمه (علیهاالسلام) و مخالفت ايشان با ابوبكر.
حضرت زهرا (عليهاالسلام) تا آخر عمر با ابوبكر بيعت نكرد.
غزالی در
سرالعالمین و
ابیحزم در
الشامل فی الصناعة الطیبه درباره مخالفت و عدم حضور حضرت فاطمه (عليهاالسلام) در بيعت با ابوبكر چنين مينويسند: و هذا منصوص أيضا فإن العباس و أولاده وعلياً وزوجته و أولاده لم يحضروا حلقة البيعة و خالفكم أصحاب السقيفة.
اين نيز منصوص است (با روايات ثابت شده) كه همانا
ابنعباس و فرزندانش،
علی (علیهالسلام) و همسرش و فرزندانش در حلقه بيعت حاضر نشدند و اصحاب
سقیفه نيز با شما مخالفت كردند (و خواستار خلافت غير ابيبكر بودند).
حضرت فاطمه (عليهاالسلام) نهتنها تا آخر عمر با ابوبكر بيعت نكرد، بلكه تا آخر عمر از ابوبكر و عمر ناراضي و خشمناك بود و با اين حالت نارضايتي هم از دنيا رفتند.
بخاري در صحيح خود دراينباره ميگويد: فَغَضِبَتْ فَاطِمَةُ بِنْتُ رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم فَهَجَرَتْ أَبَا بَكْرٍ فلم تَزَلْ مُهَاجِرَتَهُ حتى تُوُفِّيَتْ؛ حضرت فاطمه (عليهاالسلام) دختر
پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) بر ابوبكر غضب نمود و از وى قهر كرد تا روزى كه از دنيا رفت.
وي در جاي ديگر نيز درباره عدم تكلم حضرت با ابوبكر چنين مينويسد: فَوَجَدَتْ فَاطِمَةُ على ابيبَكْرٍ في ذلك فَهَجَرَتْهُ فلم تُكَلِّمْهُ حتى تُوُفِّيَتْ؛ فاطمه (عليهاالسلام) در حال خشم و غضب ابوبكر را ترك نموده و بر او همچنان غضبناك ماند و با او حرف نزد تا وفات نمود.
بنابراين عدم بيعت و خشم دائميحضرت فاطمه (عليهاالسلام) از خلافت
ابوبکر، نهتنها نشان از غيرمشروع بودن حكومت ابوبكر دارد، بلكه یكي از ادلهاي است كه ثابت ميكند كه اجماعي درباره بيعت ابوبكر همچنان كه ابنتيميه قائل است، رخ نداده است.
اگر ادعا شود كه
بیعت بر زنان لازم نيست، ميگوييم: همچنان كه بيعت در
اسلام بر مردان لازم است بر زنان نيز لازم است با ادلهای که از
قرآن و کتب تاریخ و نظر علما آورده میشود؛
همچنانكه
خداوند در
سوره ممتحنه دراينباره ميفرمايد:
«یا اَیُّهَا النَّبِیُّ اِذا جاءَکَ الْمُؤْمِناتُ یُبایِعْنَکَ عَلی اَنْ لا یُشْرِکْنَ بِاللَّهِ شَیْئاً وَ لا یَسْرِقْنَ وَ لا یَزْنینَ وَ لا یَقْتُلْنَ اَوْلادَهُنَّ وَ لا یَاْتینَ بِبُهْتانٍ یَفْتَرینَهُ بَیْنَ اَیْدیهِنَّ وَ اَرْجُلِهِنَّ وَ لا یَعْصینَکَ فی مَعْرُوفٍ فَبایِعْهُنَّ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ اِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحیم.»
«اى پيامبر! هنگامى كه زنان مؤمن نزد تو آيند و با تو بيعت كنند كه چيزى را شريك خدا قرار ندهند، دزدى و زنا نكنند، فرزندان خود را نكشند، تهمت و افترايى پيش دست و پاى خود نياورند و در هيچكار شايستهاى مخالفت فرمان تو نكنند، با آنها بيعت كن و براى آنان از درگاه خداوند آمرزش بطلب كه خداوند آمرزنده و مهربان است.»
بيعت مردان در
عقبه اول و
دوم طبق شروط بيعت زنان بود و يكي از شروط آن بحث
خلافت است: بيعت عقبه حلقه اصلي تشكيل
حکومت اسلامی در
مدینه بود؛ در اين بيعت، به گفته صحابه، همان شروط بيعت با زنان مطرح شده است، و يكي از اين شروط اطاعت از
حاکم اسلامی است. اين بدان معني است كه اصل بيعت، براي تشكيل حكومت اسلامي، همان چيزي است كه بر مردان لازم است، بر زنان نيز لازم است.
ابنکثیر درباره شباهت بيعت مردان در عقبه اولي با
بیعت النساء مينويسد: عن عبادة و هو ابنالصامت قال كنت ممن حضر العقبة الاولى و كنا اثني عشر رجلا فبايعنا رسول الله على بيعة النساء؛ عباده گويد: ما دوازده نفر بوديم كه با پيامبر (صلياللهعليهوآله) در عقبه اولي طبق بيعت زنان بيعت كرديم.
ابنهشام نيز مينويسد: قال ابناسحاق و كانت بيعة الحرب حين أذن الله لرسوله صلى الله عليه و سلم في القتال شروطا سوى شرطه عليهم في العقبة الأولى كانت الأولى على بيعة النساء و ذلك أن الله تعالى لم يكن أذن لرسوله صلى الله عليه و سلم في الحرب؛
ابناسحاق گفت: بيعت حرب (عقبه دوم) زماني بود كه به
رسول الله (صلّیاللّهعلیهوآله) اذن در جنگ داده شده بود، شروطي داشت غير از شرطي كه در عقببه اولي بود و عقبه اولي طبق بيعت زنان بود و آن اين بود كه قبل از بيعت عقبه دوم، اذن به جنگ و حلال شمردن خونها داده نشده بود.
در جاي ديگر نيز گويد: حتى إذا كان العام المقبل وافى الموسم من الأنصار اثنا عشر رجلا فلقوه بالعقبة قال و هي العقبة الأولى فبايعوا رسول الله صلى الله عليه وسلم على بيعة النساء و ذلك قبل أن تفترض عليهم الحرب؛ چون سال آينده شد در موقع حج دوازده مرد از
انصار آمده و رسول خدا (صلياللهعليهوآله) را در عقبه نخست ديدار كرده و به بيعت نساء با او دست فرمانبرى دادند و اين پيش از آن بود كه جنگ بر ايشان واجب گردد.
ابنحجر نيز ميگويد: الطبراني من حديث جرير قال بايعنا رسول الله صلى الله عليه وسلم على مثل ما بايع عليه النساء؛
جریر گفت: ما با پيامبر (صلياللهعليهوآله) بر مثل آنچه كه زنان بيعت كردند بيعت كرديم.
و گفتيم كه یكي از شروط بيعت زنان با پيامبر (صلياللهعليهوآله) كه در بيعت عقبه و قبل از وجوب
جهاد، همين شرط با مردان نيز مطرح شده است اين است كه در امر امارت و
حکومت با شخص شايسته خلافت نزاع نكنند و هميشه مطيع فرمان رسول خدا (صلياللهعليهوآله) باشند.
احمد بن حنبل دراينباره چنين نقل ميكند:حدثنا عبداللَّهِ حدثني ابيثنا يَعْقُوبُ ثنا ابيعَنِ بن إِسْحَاقَ حدثني عُبَادَةُ بن الْوَلِيدِ بن عُبَادَةَ بن الصَّامِتِ عن أبيه الْوَلِيدِ عن جَدِّهِ عُبَادَةَ بن الصَّامِتِ وكان أَحَدَ النُّقَبَاءِ قال بَايَعْنَا رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و سلم بَيْعَةَ الْحَرْبِ و كان عُبَادَةُ مِنَ الإثنى عَشَرَ الَّذِينَ بَايَعُوا في الْعَقَبَةِ الأُولَى على بَيْعَةِ النِّسَاءِ في السَّمْعِ وَ الطَّاعَةِ في عُسْرِنَا وَ يُسْرِنَا وَمَنْشَطِنَا و َمَكْرَهِنَا و َلاَ نُنَازِعُ في الأَمْرَ أَهْلَهُ و إن نَقُولَ بِالْحَقِّ حَيْثُمَا كنا لاَ نَخَافُ في اللَّهِ لومه لاَئِمٍ.
ولید از جدش چنين نقل ميكند:
عباده كه یكي از نقباء بود گويد: با رسول خدا (صلياللهعليهوآله) دربيعت حرب (عقبه دوم) بيعت كرديم و عباده از جمله دوازده نفري بود كه در
عقبه اولی برطبق بيعت النساء بيعت كردند كه در سختى و آسانى، خرسندى و ناخرسندى، و به هنگام برترى يافتن ديگران بر ما، گوش به فرمان باشيم و بر سر امر (رهبرى) با آن كه شايسته آن است به ستيز برنخيزيم و در همه جا، سخن حق بر زبان آوريم و در راه خدا از نكوهش هيچ نكوهشگرى هراسى به دل راه ندهيم.
وي همچنين در جاي ديگر چنين نقل ميكند: حدثنا عبداللَّهِ حدثني ابيثنا وَكِيعٌ ثنا أُسَامَةُ بن زَيْدٍ عن عُبَادَةَ بن الْوَلِيدِ بن عُبَادَةَ بن الصَّامِتِ عن جَدِّهِ عُبَادَةَ بن الصَّامِتِ قال بَايَعْنَا رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و سلم على السَّمْعِ وَ الطَّاعَةِ في الْعُسْرِ وَ الْيُسْرِ و َالْمَنْشَطِ و َالْمَكْرَهِ و إن لاَ نُنَازِعَ الأَمْرَ أَهْلَهُ وَ أَنْ نَقُولَ بِالْحَقِّ حَيْثُمَا كنا وَ لاَ نَخَافَ في اللَّهِ لومه لاَئِمٍ.
عباده گويد: با رسول خدا (صلياللهعليهوآله) چنين
بیعت كرديم كه: در سختى و آسانى، خرسندى و ناخرسندى، و به هنگام برترى يافتن ديگران بر ما، گوش به فرمان باشيم و بر سر امر (رهبرى) با آن كه شايسته آن است به ستيز برنخيزيم و در همه جا، سخن حق بر زبان آوريم و در راه خدا از نكوهش هيچ نكوهشگرى هراسى به دل راه ندهيم.
علماء
اهلسنت به اين مسئله نيز اشاره كردهاند كه مقصود از« وأن لا ننازع الأمر أهله»
خلافت و حكومت و نصرت است:
زرقابی ميگويد: وأن لا ننازع الأمر أي الملك والإمارة؛ مقصود از امر، ملك و امارت است.
سندی نيز در
حاشیه بر نسائی ميگويد: وأن لا ننازع الأمر أي الامارة أو كل أمر؛ و اينكه در امر نزاع نكنيم يعني در امارت و هر امري.
بنابراين مشخص ميشود كه زنان با
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) بيعت كردهاند و يكي از شروط آن، بحث اطاعت مطلق از حاكم و منازعه نكردن با شخص شايسته حاكميت است، و فرق اساسي بيعت زنان و مردان، در عدم وجوب جهاد بر زنان است.
در تاريخ ثبت شده است كه زنان دوشادوش مردان در زمينههاي مختلف با پيامبر (صلياللهعليهوآله) بيعت ميكردند كه به مواردي اشاره ميكنيم:
در بيعت عقبه همچنان كه مردان با رسول خدا (صلياللهعليهوآله) بيعت كردند، زناني نيز كه در آن عقبه شركت داشتند، با حضرت بيعت كردند.
ابنهشام بعد از اينكه نام مردان بيعت كننده در
بیعت عقبه را ذكر ميكند، دو نفر از زنان را نام ميبرد كه در بيعت عقبه با رسول خدا (صلياللهعليهوآله) بيعت كردند. وي درباره بيعت
نسیبه دختر
کعب بن عمر مينويسد:
قال ابناسحاق جيمع من شهد العقبة من الأوس و الخزرجثلاثة و سبعون رجلا و امرأتان منهم يزعمون أنهما قد بايعتا و كان رسول الله صلى الله عليه و سلم لا يصافح النساء إنما كان يأخذ عليهن فإذا أقررن قال اذهبن فقد بايعتكن. من بنى مازن بن النجار و من بنى مازن بن النجار نسيبة بنت كعب بن
عمرو بن عوف بن مبذول بن
عمرو بن غنم بن مازن و هي امعمارة كانت شهدت الحرب مع رسول الله صلى الله عليه و سلم و شهدت معها أختها.
ابناسحاق گفته است مجموع كساني كه از دو قبيله
اوس و
خزرج در عقبه حاضر بودند، ۷۳ مرد و دو زن بودند كه آن دو نيز با پيامبر (صلياللهعليهوآله) بيعت كرده بودند؛ و حضرت با زنان دست نميداد و تنها از آنها پيمان ميگرفت؛ وقتي كه اقرار ميكردند، ميفرمود: برويد كه من با شما بيعت كردم. و دو زن نيز در آن شب در بيعت مزبور حاضر بودند كه یكى نسيبة دختر كعب از
قبیله بنی مازن بن نجار بود، و در جنگهاى رسول خدا (صلىاللّهعليهوآله) شركت میجست، و خواهرش نيز در بيعت حاضر بود.
همچنين درباره بيعت اممنيع مينويسد: ومن بنى سلمة اممنيع و اسمها اسماء بنت
عمرو بن عدي بن نابى بن
عمرو بن غنم بن كعب بن سلمة؛ از
قبیله بنیسلمه اممنیع كه نامش اسماء دختر
عمرو بود.
شبيه همين عبارت در آدرسهاي دیگری هم نيز آمده است.
بيعت زنان در
فتح مکه با پيامبر (صلياللهعليهوآله): بعد از فتح مكه زنان به حضور پيامبر (صلياللهعليهوآله) رسيده و با حضرت درباره آن شش شرط كه در آيه فوق ذكر شد، بيعت ميكردند.
قرطبی در ذيل
آیه «يا أيها النبي إذا جاءك المؤمنات يبايعنك» درباره بيعت زنان بعد از فتح مكه چنين نقل ميكند: لما فتح رسول الله صلى الله عليه و سلم مكة جاء نساء أهل مكة يبايعنه فأمر أن يأخذ عليهن ألا يشركن؛ زماني كه پيامبر (صلياللهعليهوآله) مكه را فتح كرد زنان مكه آمدند و با حضرت بيعت كردند پيامبر (صلياللهعليهوآله) نيز از آنها پيمان گرفت كه شرك نورزند.
بخاری نيز روايتي را از
امعطیه درباره بيعتشان با پيامبر (صلياللهعليهوآله) در ذيل آيه فوق چنين نقل ميكند: حدثنا ابومَعْمَرٍ حدثنا عبدالْوَارِثِ حدثنا أَيُّوبُ عن حَفْصَةَ بِنْتِ سِيرِينَ عن امعَطِيَّةَ رضي الله عنها قالت بَايَعْنَا رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و سلم فَقَرَأَ عَلَيْنَا أَنْ لَا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ؛ امعطيه گويد: ما با پيامبر (صلياللهعليهوآله) بيعت كرديم و حضرت هم اين آيه را قرائت كردند.
وي همچنين در جاي ديگر از عايشه درباره بيعت زنان با پيامبر (صلياللهعليهوآله) چنين نقل ميكند: حدثنا مَحْمُودٌ حدثنا عبدالرَّزَّاقِ أخبرنا مَعْمَرٌ عن الزُّهْرِيِّ عن عُرْوَةَ عن عَائِشَةَ رضي الله عنها قالت كان النبي يُبَايِعُ النِّسَاءَ بِالْكَلَام بِهَذِهِ الْآيَةِ لَا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شيئا؛ عروه از
عایشه نقل ميكند كه گفت: پيامبر (صلياللهعليهوآله) با زنان با كلام طبق اين آيه (لَا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شيئا) بيعت كردند.
محمد بن منکدر درباره اين بيعت از زبان
امیمه بنت رقیقه چنين نقل ميكند:
مُحَمَّدِ بن الْمُنْكَدِرِ عن أُمَيْمَةَ بِنْتِ رُقَيْقَةَ انها قالت أَتَيْتُ رَسُولَ الله صلى الله عليه و سلم في نِسْوَةٍ بايعنه على الإِسْلام فَقُلْنَ يا رَسُولَ الله نُبَايِعُكَ على ان لاَ نُشْرِكَ بِالله شيئا وَ لاَ نَسْرِقَ وَ لاَ نَزْنِيَ وَلاَ نَقْتُلَ اولادنا وَ لاَ نَأْتِيَ بِبُهْتَانٍ نَفْتَرِيهِ بين أَيْدِينَا وَ أَرْجُلِنَا وَ لاَ نَعْصِيَكَ في مَعْرُوفٍ فقال رسول الله صلى الله عليه و سلم فِيمَا اسْتَطَعْتُنَّ و َأَطَقْتُنَّ قالت فَقُلْنَ الله و َرَسُولُهُ ارحم بِنَا من أَنْفُسِنَا هَلُمَّ نُبَايِعْكَ يا رَسُولَ الله فقال رسول الله صلى الله عليه و سلم اني لاَ أُصَافِحُ النِّسَاءَ إنما قَوْلِي لمائة امْرَأَةٍ كَقَوْلِي لاِمْرَأَةٍ وَاحِدَةٍ أو مِثْلِ قَوْلِي لاِمْرَأَةٍ وَاحِدَةٍ.
محمد بن منكدر از اميمة دختر رقيقه نقل ميكند كه گفت همراه تنى چند از بانوان براى بيعت كردن به حضور
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) رفتيم و گفتيم با تو با اين شرطها بيعت مىكنيم كه هيچ چيز را شريك خدا قرار ندهيم و دزدى نكنيم و زنا ندهيم و فرزندان خود را نكشيم و هيچ دروغ و تهمتى بر كسى نبنديم و در مورد هيچ كار پسنديدهاى از فرمان تو سركشى نكنيم، پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمود البته در آنچه كه توان و ياراى آن را داشته باشيد، اميمه مىگويد در اين هنگام گفتيم خدا و رسول خدا بر ما از خود ما مهربانترند، سپس گفتيم آيا با ما مصافحه نمیكنى؟ فرمود من با زنها مصافحه نمیكنم و همانا سخن من به یك زن همچون سخن من براى صد زن است.
ابیحیان اندلسی نيز درباره بيعت زنان از
اسماء چنين نقل ميكند:
كانت بيعة النساء في ثاني يوم الفتح على جبل الصفاء، بعدما فرغ من بيعة الرجال، و هو على الصفا و عمر أسفل منهبايعهن بأمره و يبلغهن عنه، و ما مست يده عليه الصلاة و السلام يد امرأة أجنبية قط. و قالت أسماء بنت يزيد بن السكن: كنت في النسوة المبايعات، فقلت: يا رسول الله ابسط يدك نبايعك، فقال لي عليه الصلاة و السلام: إني لا أصافح النساء لكن آخذ عليهن ما أخذ الله عليهن. وكانت هند بنت عتبة في النساء، فقرأ عليهن الآية.
اسماء گويد من با زنان بيعت كننده بودم كه به پيامبر (صلياللهعليهوآله) گفتم: يارسول الله دست خود بگشا تا با تو دست بيعت بدهيم فرمود من به زنها دست نمیدهم.
آلوسی در
تفسیر روح المعانی درباره بيعت زنان و
هند چنين مينويسد: وممن بايعنه عليه الصلاة و السلام في مكة هند بنت عتبة زوج ابيسفيان ففي حديث أسماء بنت يزيد بن السكن كنت في النسوة المبايعات وكانت هند بنت عتبة في النساء فقرأ صلى الله تعالى عليه و سلم عليهن الآية فلما قال: على أن لا يشركن بالله شيئا؛ از جمله زناني كه در مكه با پيامبر (صلياللهعليهوآله) بيعت كرد، هند زن ابوسفيان بود و در حديثي از اسماء هست كه گويد: ما از جمله زنان بيعت كننده بودم و هند نيز در بين زنان بود كه پيامبر (صلياللهعليهوآله) اين آيه را تلاوت كرد.
ابناثیر نيز دربازه بيعت زن صفوان چنين ميگويد: فَاخِتةُ بنت الوَليد بن المُغِيرة المخزومية... كانت زوج صفوان بن أُمية بن خَلَف الجُمحي، أسلمت يوم الفتح، وبايعت رسول الله صلى الله عليه و سلّم مع النساء اللاتي بايعنه؛
فاخته دختر
ولید بن مغیره روز فتح مكه مسلمان شد و به همراه زنان ديگر با پيامبر (صلياللهعليهوآله) بيعت كرد.
عمر از زنان بيعت گرفت:
ابنعاشور درباره بيعت گرفتن عمر از زنان در
مکه چنين مينويسد: و جلس عمر بن الخطاب يأخذ البيعة من النساء على ذلك، و ممن بايعته من النساء يومئذٍ هند بنت عتبة زوجابيسفيان وكبشة بنت رافع؛ عمر نشست و از زنان بيعت ميگرفت و از كساني كه با پيامبر (صلياللهعليهوآله) بيعت كردند هند دختر عتبه و زن ابوسفيان بود همچنين كبشه.
چگونگي بيعت زنان با پيامبر (صلياللهعليهوآله):
با توجه به اينكه در اين بيعت پيامبر (صلياللهعليهوآله) با زنان مصافحه نكرد پس چگونه با آنها بيعت كرد؟
اندلسی در
تفسیر المحرر الوجیز چگونگي بيعت با زنان را چنين نقل ميكند: و روي من حديث
عمرو بن
شعيب عن أبيه عن جده و رفعه النقاش عن ابنعباس و عن عروة بن مسعود الثقفي انه (عليهالسلام) غمس يده في إناء فيه ماء ثم دفعه إلى النساء فغمسن أيديهن فيه؛
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) دست مباركش را درظرفي كه آب داشت فرو برد سپس زنها دستشان را در آن فرو بردند.
بيعت زنان در
غدیر خم با
حضرت علی (علیهالسلام) در منابع شيعه:
علامه
مجلسی درباره بيعت زنان با حضرت علي (عليهالسلام) در غدير خم چنين نقل ميكند: كان وقت الظهيرة فصلى ركعتين ثم زالت الشمس فأذن مؤذنه لصلاة الظهر فصلى بهم الظهر و جلس ع في خيمته و أمر عليا ع أن يجلس في خيمة له بإزائه ثم أمر المسلمين أن يدخلوا عليه فوجا فوجا فيهنئوه بالمقام و يسلموا عليه بإمرة المؤمنين ففعل الناس ذلك كلهم ثم أمر أزواجه و سائر نساء المؤمنين معه أن يدخلن عليه و يسلمن عليه بإمرة المؤمنين ففعلن.
و آن وقت نزديك ظهر بود، پس پيامبر (صلياللهعليهوآله) دو ركعت نماز بجا آورده ظهر شد و اذانگوى آن حضرت براى نماز ظهر اذان بگفت، حضرت با ايشان نماز ظهر را خوانده و در خيمه و چادر خود نشست و به على (عليهالسلام) دستور فرمود: در چادرى برابر چادر او بنشيند، سپس به مسلمانان دستور فرمود: دسته دسته نزد او بروند و منصب جديد او را مژده دهند و به عنوان امارت و فرمانروائى مؤمنين بر او سلام گويند، پس مردمان اين كار را كردند، سپس به همسران خود و زنان ديگر مسلمانان كه همراه او بودند دستور فرمود پيش او بروند و به امارت مؤمنين بر او سلامكنند آنها نيز انجام دادند.
در بيعت
عثمان حتي از زنان مشورت گرفته شد:
ابنکثیر دراينباره (مشورت با مردم) درخصوص
خلافت عثمان مينويسد:
ثم نهض عبدالرحمن بن عوف رضي الله عنه ستشير الناس فيهما و يجمع راي المسلمين برأي رؤس الناس و اقيادهم جميعا و اشتاتا مثنى و فرادى ومجتمعين سرا و جهرا حتى خلص إلى النساء المخدرات في حجابهن وحتى سال الولدان في المكاتب و حتى سأل من يرد بمن الركبان و الاعراب إلى المدينة في مدة ثلاثة ايام بلي اليها.
عبدالرحمان بن عوف برخاست و در مورد آنها (حضرت علي و عثمان) با مردم مشورت شد و نظر مسلمانان را بر سر راي روساي مردم و فرماندههان آنها، دو نفر دونفر، فردي و جمعي، مخفيانه و آشکارا، جمع شد حتي از زنان پس پرده هم و از كودكان در مكتبخانهها و سواران و اعرابي كه به
مدینه وارد ميشدند، به مدت سه شبانه روز سؤال شد.
بنابراين، همچنانكه مردان وظيفه دارند با
حاکم اسلامی بيعت، زنان نيز به عنوان يك شهروند بايد با حاكم اسلامي
بیعت كنند؛ و يكي از شروط بيعت زنان، اطاعت مطلق از رهبر است.
اما حضرت
فاطمه زهراء (علیهاالسلام) با
ابوبکر كه خود را خليفه
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) و حاكم اسلامي ميدانست، بيعت نكرد. اين نشان ميدهد كه ايشان ابوبكر را به عنوان
خلیفه و حاكم اسلامي قبول نداشت و لذا بيعت نكرد. اين عدم بيعت حضرت دليل بر غير شرعي بودن خلافت ابوبكر است.
علي (عليهالسلام) كه هنگام رحلت پيامبر (صلياللهعليهوآله)، مشغول غسل و كفن و دفن حضرت بودند و در اجتماع ادعايي
ابنتیمیه براي بيعت ابوبكر نبودند؛ بلكه از بيعت با او نيز تخلف كردند.
حال به نظرات علمای شیه و سنی در باب عدم بیعت امیرالمومنین (عليهالسلام) میپردازیم؛
صحیح بخاری:
انصار و اميرمؤمنان و
زبیر و اطرافيان با بيعت ابوبكر مخالفت كردند. در كتاب صحيح بخاري عدم حضور و مخالفت حضرت علي (عليهالسلام) چنين نقل شده است: ... عن عمر: حين توفى اللّه نبيّه صلى اللّه عليه و سلم أنّ الأنصار خالفونا، و اجتمعوا بأسرهم فى سقيفة بنى ساعدة وخالف عنّا على و الزبير و من معهما؛
عمر گويد: بعد از وفات پيامبر (صلياللهعليهوآله)، انصار با ما در امر خلافت ابوبكر مخالفت كردند و همه آنها در
سقیفه جمع شدند و علي (عليهالسلام) و زبير و همراهان آن دو نيز با ما مخالفت كردند.
صحيح بخاري: اميرمؤمنان تا شش ماه با ابوبكر بيعت نكرد. اينكه
امیر المؤمنین (علیهالسلام) در شش ماه اول خلافت ابوبكر و تا زماني كه حضرت زهرا (سلاماللهعليها) زنده بود، با ابوبكر بيعت نكرد، از قطعيات تاريخ است كه حتي
بخاری و
مسلم نيز آن را نقل كردهاند. بخاري نقل ميكند: حدثنا يحيى بن بُكَيْرٍ حدثنا اللَّيْثُ عن عُقَيْلٍ عن بن شِهَابٍ عن عُرْوَةَ عن عَائِشَةَ... وَ عَاشَتْ بَعْدَ النبي صلى الله عليه و سلم سِتَّةَ أَشْهُرٍ فلما تُوُفِّيَتْ دَفَنَهَا زَوْجُهَا عَلِيٌّ لَيْلًا و لم يُؤْذِنْ بها أَبَا بَكْرٍ وَ صَلَّى عليها و كان لِعَلِيٍّ من الناس وَجْهٌ حَيَاةَ فَاطِمَةَ فلما تُوُفِّيَتْ اسْتَنْكَرَ عَلِيٌّ وُجُوهَ الناس فَالْتَمَسَ مُصَالَحَةَ ابيبَكْرٍ وَ مُبَايَعَتَهُ و لم يَكُنْ يُبَايِعُ تِلْكَ الْأَشْهُرَ.
فاطمه زهرا (سلاماللهعليها) بعد از پيامبر (صلياللهعليهوآله) و سلم شش ماه زنده بود، وقتي از دنيا رفت، شوهرش او را شبانه دفن كرد و ابوبكر را خبر نكرد و خود بر او نماز خواند. تا فاطمه (عليهاالسلام) زنده بود، علي (عليهالسلام) در ميان مردم احترام داشت؛ اما وقتي فاطمه (عليهاالسلام) از دنيا رفت، مردم از او روي گرداندند و اينجا بود كه علي (عليهالسلام) با ابوبكر مصالحه و بيعت كند. علي (عليهالسلام) در اين شش ماه كه فاطمه (عليهاالسلام) زنده بود، با ابوبكر بيعت نكرده بود.
عبدالرزاق با سند صحيح: هيچ يك از
بنیهاشم تا شش ماه بيعت نكردند. همچنين بنا به نقل عبدالرزاق، استاد بخارى، امير مؤمنان (عليهالسلام) و هيچ يك از بنى هاشم تا شش ماه با ابوبكر بيعت نكردند: فقال رجل للزهري: فلم يبايعه عليّ ستة أشهر؟ قال: لا، و لا أحد من بنيهاشم؛ مردى به
زهری گفت: آيا درست است كه علي در طول شش ماه بيعت نكرد؟ پاسخ داد: علي و هيچيك از بنى هاشم در طول اين مدت بيعت نکردند.
ابونعیم با سند صحيح: حضرت علي (عليهالسلام) از بيعت با ابوبكر امتناع كرد. ابونعيم اصفهاني نيز درباره تخلف حضرت علي (عليهالسلام) ميگويد: الزهري، عن عروة، عن عائشة رضي الله عنه، عن أبيها: أن عليا تخلف عن بيعة ابيبكر؛
عایشه از پدرش نقل ميكند كه علي (عليهالسلام) از بيعت ابابكر تخلف كرد.
عبدالملک شافعی: حضرت علي (عليهالسلام) از
بیعت با
ابوبکر امتناع كرد. عبدالمالك شافعي درباره تخلف حضرت علي (عليهالسلام) مينويسد: تخلف عن بيعة ابيبكر يومئذ سعد بن عبادة و طائفة من الخزرج و علي بن ابيطالب و ابناه و الزبير و العباس عم رسول الله و بنوه من بنيهاشم و طلحة و سلمان و عمار و ابوذر و المقداد و غيرهم و خالد بن سعيد بن العاصثم إنهم بايعوا كلهم فمنهم من أسرع بيعته و منهم من تأخر حينا إلا ما روى عن سعد بن عبادة فإنه لم يبايع أبا بكر و لا عمر إلى أن مات.
در آن روز
سعد بن عباده، گروهي از خزرجيان، علي (عليهالسلام)، و پسرانش، زبير،
عباس عموي پيامبر (صلياللهعليهوآله)، بنيهاشم،
طلحه،
سلمان،
عمار،
ابوذر،
مقداد و غير آنها و
خالد از بيعت ابوبكر تخلف كردند سپس همه آنها بيعت كردند وعدهاي از آنها با عجله و عدهاي با تاخير با ابوبكر بيعت كردند مگر سعد بن عباده كه تا هنگام مرگش با ابوبكر و عمر بيعت نكرد.
ابوسعد ابی: حضرت
علی (علیهالسلام)، عباس و بستگان و طرفداران، براي تعيين خليفهاي ديگر جمع شدند. در مخالفت حضرت علي (عليهالسلام) از بيعت ابوبكر همين بس كه حضرت با عباس، و گروهي از نوادگان و طرفداران آنها براي تبادل نظر درباره برگرداندن حكومت و خلافت در خانه یكي از
انصار جمع شدند كه
ابوسفیان و زبير نيز به آنها ملحق شدند.
ابوسعد اين اجتماع را چنين گزارش ميدهد:
قيل لما قبض رسول الله صلي الله عليه و سلم- اجتمع عليٌ و العباس و جماعةٌ من حفدتهم و مواليهم في منزل رجل من الأنصار لإجالة الرأي، فبدر بهم ابوسفيان فجاء حتى طرق الباب؛ فقال: أنشدكم الله أن تكونوا أول من قطع رحم بنيعبدمناف، ثم جاء الزبير يهدج حتى طرق الباب، فقال: أنشدكم الله و الخئولة، و الصهورة، فلما حضر أرم القوم عن الكلام، فلما رأى ابوسفيان ذلك قال: مجدٌ قديمٌ أثل بشرف الأبد، يا بنيعبدمناف؛ ذبوا عن مجدكم، و انصحوا عن سؤددكم، و إياكم أن تخلعوا تاجكرامةٍ ألبسكم الله إياه، و فضلكم بها، إنها عقب نبوةٍ، فمن قصر عنها اتبع.
و قال الزبير: قد سمعتم مقالته، فابذلوا الشركة، و أحسنوا النية؛ فلن يستغنى من استحق هذا الأمر عن مقاتل يقاتل معه، و موئلٍ يلجأ إليه، و المقاتل معكم خيرٌ من المقاتل لكم. فقال العباس: قد سمعنا مقالتكم، فلا لقلةٍ نستعين بكم، و لا لظنةٍ نترك آراءكم، ولكن لالتماس الحق؛ فأمهلونا نراجع الفكرة. فإن يكن لنا من الإثم مخرج يصر بنا و بهم الحق صرير الجدجد،
ونبسط أكفا إلى المجد؛ لا نقبضها أو تبلغ المدى؛ و إن تكن الأخرى فلا لقلةٍ في العدد، و لا لوهن في الأيد. و الله لولا أن الإسلام قيد الفتك لتدكدكت جنادل صخرٍ يسمع اصطكاكها من محل الأثيل. قال: فحل علي رضي الله عنه حبوته، وكذا كان يفعل إذا تكلم؛ وجثا على ركبتيه و قال: الحلم صبرٌ، و التقوى دين، و الحجة محمدٌ صلى الله عليه و سلم – و الطريق الصراط. إيهاً رحمكم الله، شقوا متلاطمات أمواج الفتن، بحيازيم سفن النجاة، و عرجوا عن سبيل المنافرة، وح طوا تيجان المفاخرة، أفلح من نهض بجناحٍ، و استسلم فأراح. ما آجن لقمةً تغصآكلها و مجتنى الثمرة لغير إيناعها كالزارع في غير أرضه أما لو أقول ما أعلم لتداخلت أضلاعٌ تداخل دوارة الرحا. و إن أسكت يقولوا جزع ابنابيطالب من الموت. هيهات هيهات بعد اللتيا والتي. و الله لعلي آنس بالموت من الطفل بثدي أمه، و لكني أدمجت على مكنون علمٍ لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشية في الطوى البعيدة. ثم نهض وفرقهم، و ابوسفيان يقول: لشيءٍ ما فرقنا ابنابيطالب.
گفته شده كه زماني كه
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) از دنيا رفتند، علي (عليهالسلام)، عباس، و گروهي از نوادگان آنها و موالي آنها در منزل مردي از انصار اجتماع كردند براي برگرداندن
خلافت در اين هنگام ابوسفيان سر رسيد و در زد و گفت: شما را به خدا قسم ميدهم آيا ميخواهيد اولين كسي باشيد كه از فرزندان
عبدمناف قطع رابطه كنيد، سپس
زبیر با صداي لرزان آمد و در زد و گفت: شما را به خدا قسم ميدهم اي داييها ودامادها زماني كه او حاضر شد تمام قوم ساكت شدند و حرفي نزدند، هنگامي كه ابوسفيان اين صحنه را ديد گفت: اين بزرگي كهني و اصل مسرت بخشي است اي عبدمناف بزرگي وعظمت خود را بر گردانيد و بپرهيزيد از اينكه تاج كرامت را رها كنيد خدا اين لباس خلافت را بر شما بپوشاند و شما را به وسيله آن فضيلت دهد همانا خلافت دنباله
نبوت است.
كسي كه از آن كوتاهي كند پيروي ميشود. زبير گفت: به تحقيق گفتار او را شنيديد پس مشاركت كنيد و نيت خودتان را نيكو كنيد و كسي كه مستحق اين امر خلافت است بینياز از جنگجويان نيست تا به همراه او جنگ كنند و پناهگاهي كه تكيه گاه داشته باشد و جنگ با شما بهتر است از اينكه بر نفع شما جنگ شود.
عباس گفت: گفتار شما را شنيديم و كمك ما از شما بخاطر كمي يار نيست و بخاطر بد گماني نظرات شما را ترك نميكنيم، لكن ما از شما حقيقت را ميخواهيم پس به ما مهلت بدهيد تا فكر كنيم اگر راه خروجي از اين گناه باشد هر آن از آن بيرون ميرفتيم و دستمان را به شكوه باز ميكرديم و آن را نميبستيم تا مدت تمام شود نه بخاطر كمي در تعداد و نه بخاطر كمي متفقين و به خدا قسم اگر
اسلام كشتن به غفلت مقيد نكرده بود كوهها متلاشى ميشدند و صداي اصطكاك آن
ازاثیل ( محل نزديك مدينه ) شنيده ميشد.
پس (از سخنان عبّاس و ابوسفيان)
امیر المؤمنین (علیهالسلام) دامان ردا را گشود و بر دو زانو نشست- و اين كار عادت او به هنگام سخن گفتن بود- و گفت: بردبارى زيورى زيباست و تقوا ديانت و حجت گويا (وجود و شيوه عمل)
محمّد (صلّیاللّهعلیهوآله)، و راه (درست رساننده به هدف) مسير مستقيم هموار و درنورديده است.
خدا به شما رحم كند امواج فتنهها را با كشتيهاى نجات بشكافيد و از راه اختلاف و پراكندگى و دشمنى كنار آييد و تاجهاى تفاخر و برترى جويى را از سر بنهيد! آن كس كه با داشتن بال و پر (يار و ياور) قيامكند يا در صورت نداشتن نيروى كافى، راه مسالمت پيشگيرد و راحت شود رستگار شده است. اين (زمامدارى بر مردم) آبى متعفّن و لقمهاى گلوگير است (و اگر فرمان الهى نباشد تن به آن در نمیدهم)! (اين را نيز بدانيد) كسى كه ميوه را پيش از رسيدن بچيند همانند كسى است كه بذر را در زمين نامناسب، همچون كوير و شوره زار بپاشد (كه سرمايه و نيروى خود را تلف كرده و نتيجهاى عايد وى نمیشود).
اگر ساكت بمانم میگويند از مرگ ترسيده. هرگز، آن هم با آن همه مبارزات و جنگها! به خدا قسم عشق پسر ابوطالب به مرگ از علاقه كودك شيرخوار به پستان مادر بيشتر است. سكوتم محض اسرارى است كه در سينه دارم كه اگر بگويم همه شما مردم همچون ريسمانهاى بسته در دلو در اعماق چاه به لرزه خواهيد آمد.
نظر محققين شيعه: حضرت علي (عليهالسلام) حتي يك لحظه هم
بیعت نكرد.
البته از ديدگاه شيعه، اميرمؤمنان (عليهالسلام) هيچگاه با خلفا بيعت نكرد؛ چنانچه
شیخ مفید (رضواناللهتعاليعليه) دراينباره ميگويد: قد اجمعت الأمّة على أن أميرالموءمنين (عليهلسلام) تأخّر عن بيعة ابيبكر... والمحققّون من أهل الإمامة يقولون: لم يبايع ساعة قطّ؛
اجماع امت است كه اميرالمؤمنين (عليهالسلام) در آن شش ماه بيعت نكرده است. و بعد از آن مدت اهلسنت ميگويند كه بيعت كرده است. محققين از شيعه بر اين عقيده هستند كه علي (عليهالسلام) حتي يك ساعت هم با خلفا بيعت نكرده است.
طريقه بيعت حضرت علي (عليهالسلام) در كتب
اهلسنت. با نگاه به كلمات خود حضرت علي (عليهالسلام) و منابع ديگر به وضوح معلوم ميشود كه بيعت ايشان با (البته گفته شده كه طبق ديدگاه شيعه حضرت هيچگاه بيعت نكرد)
ابوبکر با اجبار و تهديد و هجوم بوده است.
معاویه خطاب به اميرمؤمنان علي (عليهالسلام): در همه موارد بيعت با خلفا، تو را به اكراه ميبردند! يکي از مدارک و دلائلي که هجوم به خانه حضرت علي (عليهالسلام) را تاييد ميکند نامهاي است که معاويه به عنوان طعن و انتقاد براي حضرت علي (عليهالسلام) فرستاده است. او در نامه خود پس از يادآوري مقاومت و سرسختي علي (عليهالسلام) در بيعت نکردن با خليفه اول، چنين مينويسد: وأنت في كل ذلك تقاد كما يقاد البعير المخشوش حتى تبايع و أنت كاره؛ دستگاه
خلافت تو را مهار کرد و بسان شتر سرکش براي بيعت سوق دادند.
اميرمؤمنان (عليهالسلام) در پاسخ به معاويه: به اكراه بردن من براي بيعت، دلالت بر ذم خلفا دارد. اميرالمؤمنين (عليهالسلام) در پاسخ نامه معاويه، موضوع را بطور تلويح اشاره کرده و مظلوميت خود را اينچنين بيان فرموده: وقلت: إني كنت أقاد كما يقاد الجمل المخشوش حتى أبايع، ولعمر الله، لقد أردت أن تذم فمدحت، و أن تفضح فافتضحت، و ما على المسلم من غضاضة في أن يكون مظلوما ما لم يكن شاكا في دينه، و لا مرتابا بيقينه، و هذه حجتي إلى غيرك قصدها؛ در نامه خود نوشته بودي که من بسان شتر سرکش براي بيعت سوق داده شدم. به خدا سوگند خواستي از من انتقاد کني، ولي در واقع مرا ستايش کردي، و خواستي مرا رسوا کني، اما خود را رسوا کردي، هرگز بر
مسلمان ايرادي نيست که مظلوم واقع شود. تا هنگامى كه در
دین خود ترديد نداشته، و در يقين خود شك ننمايد.
اين جمله نشان ميدهد كه امتناع حضرت از بيعت در حدى بوده است كه به زور او را به بيعت وادار كردند.
ابنابيالحديد:
امیرمؤمنان (علیهالسلام) را به زور براي بيعت بردند.
ابنابيالحديد در جاي ديگر جريان هجوم
عمر با جماعتى از اعوان خود به خانه
فاطمه (علیهاالسلام) را چنين ترسيم ميكند: ثم دخل عمر فقال لعلي: قم فبايع، فتلكأ و احتبس، فأخذ بيده، و قال: قم، فأبى أن يقوم، فحمله و دفعه كما دفع الزبير، ثم أمسكهما خالد، و ساقهما عمر و من معه سوقاً عنيفاً، و اجتمع الناس ينظرون، و امتلأت شوارع المدينة بالرجال، و رأت فاطمة ما صنع عمر، فصرخت و ولولت، و اجتمع معها نساء كثير من الهاشميات و غيرهن؛ فخرجت إلى باب حجرتها، و نادت: يا أبا بكر، ما أسرع ما أغرتم على أهل بيت رسول الله و الله لا أكلم عمر حتى ألقى الله.
سپس عمر داخل شد و به على بن ابيطالب (عليهالسلام) گفت: برخيز و
بیعت كن، حضرت خوددارى فرموده و ابا و امتناع نمودند، عمر دست حضرت را گرفت و گفت: برخيز و بيعت كن، حضرت از برخاستن خوددارى نمود، عمر و ياران او همگى همانطور كه
زبیر را گرفته بودند، على بن ابيطالب (عليهالسلام) را گرفته و به شدت دفع نمودند، و
خالد و عمر با جميع همراهانشان با وضع بسيار فظيع و فجيعى با شدت و غلظتى هر چه تمامتر آنها را به مسجد بردند، مردم نيز در تمام شوارع و كوچههاى مدينه جمع شده و نگاه مىكردند. چون فاطمه (عليهاالسلام) اين عمليات خشن را از عمر ديد، ناله كرد، فرياد زد، ولوله نمود و به دنبال على (عليهالسلام) از منزل به سوى مسجد خارج شد و جماعتى بسيار از زنان
بنیهاشم با فاطمه به سوى مسجد رفتند. فاطمه (عليهاالسلام) آمد تا در حجره خود در مسجد ايستاد و چون نظرش بر ابوبكر افتاد گفت: اى ابوبكر چقدر زود از روى عصبيت جاهلى و نخوت و حميت نفسانى بر اهل بيت رسول خدا يورش برديد و تاختيد، سوگند به خدا كه ديگر من با عمر سخن نمى گويم تا آن كه خداى خود را ملاقات كنم ».
ابنقتیبه: تهديد اميرمؤمنان (عليهالسلام) به قتل و اجبار به بيعت.
ابنقتيبه دينوري درباره اجبار و تهديد حضرت علي (عليهالسلام) براي بيعت با
ابوبکر مينويسد: فقالوا له: بايع. فقال: إن أنا لم أفعل فمه ؟ ! قالوا: إذا و الله الذي لا إله إلا هو نضرب عنقك ! قال: إذا تقتلون عبدالله و أخا رسوله. و ابوبكر ساكت لا يتكلم؛ گفتند با ابوبكر بيعت كن. حضرت علي (عليهالسلام) فرمود: اگر من بيعت نكنم، چه ميشود؟ گفتند: قسم به خداي كه شريك ندارد، گردنت را ميزنيم. حضرت فرمود: در اين هنگام بنده خدا و برادر پيامبر را كشتهايد. ابوبكر ساكت شد و چيزي نگفت.
مسعودی: ابوبكر روي دست حضرت علي (عليهالسلام) دست كشيد: و از همه جالبتر اين که در بعضي از منابع آمده است كه حضرت علي (عليهالسلام) را كشان كشان بردند به طرف ابوبكر و گفتند كه بايد بيعت كني. دست علي (عليهالسلام) مشت بود؛ تمام مخالفين جمع شدند تا مشت آن حضرت را باز كنند و در درون دست ابوبكر قرار دهند، اما نتوانستند. ابوبكر جلو آمد و دست خود را بر روي دست بسته امير المؤمنين (عليهالسلام) به عنوان بيعت كشيد.
مسعودي دراينباره چنين نقل ميكند: فوجهوا إلى منزله فهجموا عليه و أحرقوا بابه، و استخرجوه منه كرها، و ضغطوا سيدة النساء بالباب، حتى أسقطت محسنا، و أخذوه بالبيعة فامتنع، و قال: لا أفعل: فقالوا نقتلك فقال: إن تقتلوني فاني عبدالله و أخو رسوله، و بسطوا يده فقبضها، و عسر عليهم فتحها، فمسحوا عليه و هي مضمومة.
آنگاه آن مردم متوجّه منزل علي (عليهالسلام) شده و بر آن بزرگوار هجوم كردند، درب خانه او را سوزانيدند، آن برگزيده خدا را بدون رضايت او از منزل خارج كردند، فاطمه زهراء (عليهاالسلام) را بوسيله لنگه درب طورى فشردند كه محسن خود را سقط كرد.
پس از اين جنايات خواستند از
علی (علیهالسلام) بيعت بگيرند ولى على (عليهالسلام) قبول نكرد و فرمود: من اين كار را نميكنم، گفتند: تورا خواهيم كشت، فرمود: اگر مرا بكشيد من بنده خدا و برادر رسول او (صلىاللّهعليهوآله) هستم، خواستند مشت على (عليهالسلام) را باز كنند ولى آن حضرت مشت خود را بست و آنان نتوانستند آن را باز كنند پس از روى ناچارى با پشت دست آن بزرگوار در صورتى كه بسته بود بيعت و مسح كردند.
اين عبارت در
بحار الانوار نيز آمده است.
ابنحزم: اجماعي كه علي(عليهالسلام) در آن نباشد ملعون است.
ابنحزم گفته است:وَلَعْنَةُ اللَّهِ على كل إجْمَاعٍ يَخْرُج عنه عَلِيُّ بن ابيطَالِبٍ و مَنْ بِحَضْرَتِهِ من الصَّحَابَةِ؛ لعنت
خداوند بر هر اجماعى كه علي بن ابوطالب بيرون از آن باشد و صحابهاى كه در خدمت او هستند، در آن اجماع نباشند.
وي همچنين در جاي ديگر از كتابش مينويسد: قال ابومحمد أُفٍّ لِكُلِّ إجْمَاعٍ يُخْرَجعنه عَلِيُّ بن ابيطَالِبٍ؛
ابومحمد گفت: اف بر هر اجماعي كه كه علي (عليهالسلام) بيرون از آن باشد.
بنا بر اين، حتي طبق نظر
اهلسنت، اجماع با
ابوبکر تا شش ماه مورد لعنت خداوند بوده است.
امام حسن و
امام حسین (عليهماالسلام) نيز از بيعت با ابوبكر سرباز زدند با اينكه در روايات اهلسنت سروران اهل بهشت معرفي شدهاند؛ چنانچه ابنابيشيبه از
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: الحسن و الحسين سيدا شباب أهل الجنة؛ حسن و حسين سروران اهل بهشتند.
عبدالملک عصامی شافعی دراينباره در كتابش مينويسد: تخلف عن بيعة ابيبكر يومئذ سعد بن عبادة و طائفة من الخزرج و علي بن ابيطالب و ابناه و الزبير و العباس عم رسول الله و بنوه من بنيهاشم وطلحة و سلمان و عمار و ابوذر و المقداد و غيرهم و خالد بن سعيد بن العاصثم إنهم بايعوا كلهم فمنهم من أسرع بيعته و منهم من تأخر حينا إلا ما روى عن سعد بن عبادة فإنه لم يبايع أبابكر و لا عمر إلى أن مات.
بيعت حسنين (عليهماالسلام) با وجود سن كم،
مشروع و ضروري بود. اگر كسي اشكال كند كه علت عدم بيعت امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام) با ابوبكر بخاطر اين بود كه آنها هنوز به سن تكليف نرسيده بودند، در جواب ميگوييم اينچنين نيست چون هرچند حسنين (عليهماالسلام) بالغ نبودند ولي پيامبر (صلياللهعليهوآله) با آنها مانند اشخاص صالح براي بيعت برخورد كرده و از آنها بيعت گرفتهاند:
بيعت حسنين (عليهماالسلام) و
عبدالله بن جعفر با پيامبر (صلياللهعليهوآله) در كودكي:
ابنعبدربه دراينباره ميگويد: جعفر بن محمد عن أبيه قال بايع رسول الله صلى الله عليه و سلم الحسن و الحسين و عبدالله بن جعفر وهم صغار و لم يبايع قط صغير إلا هم؛
جعفر بن محمد از پدرش نقل ميكند كه حسن و حسين و عبداالله بن جعفر در حالي كه كودك بودند با پيامبر (صلياللهعليهوآله)
بیعت كردند و در هيچكس در حال كودكي با پيامبر (صلياللهعليهوآله) بيعت نكرد مگر آنها.
حسنين (عليهماالسلام) درحكم بالغ بودند: در جريان
مباهله با نصاري نجران مشهود است كه حضرت آن دو را نيز به همراه خود برد و در كتابهاي مهم اهلسنت در ذيل
آیه مباهله به اين امر اشاره شده است.
مسلم در كتاب صحيحش مينويسد: و لمّا نزلت هذه الآية: «فقل تعالوا ندع أبنائنا و أبنائكم» دعا رسول اللّه صلى الله عليه و سلم عليّاً وفاطمة و حسناً و حسيناً فقال: اللهمّ هؤلاء أهلي؛ پس از نزول اين آيه رسول خدا علي، فاطمه، حسن و حسين را صدا زد، آنگاه چنين دعا كرد: خداوندا اينان خاندان من هستند.
سیوطی جريان مباهله را چنين ذكر ميكند: أخرج الحاكم وصححه و ابنمردويه و ابونعيم في الدلائل عن جابر قال » قدم على النبي صلى الله عليه و سلم العاقب، و السيد، فدعاهما إلى الإِسلام فقالا: أسلمنا يا محمد قال: كذبتما إن شئتما أخبرتكما بما يمنعكما من الإِسلام. قالا: فهات. قال: حب الصليب، وشرب الخمر، وأكل لحم الخنزير، قال جابر: فدعاهما إلى الملاعنة، فوعداه إلى الغد، فغدا رسول الله صلى الله عليه و سلم، و أخذ بيد علي، و فاطمة، و الحسن، و الحسين، ثم أرسل إليهما فأبيا أن يجيباه، و أقرا له، فقال: و الذي بعثني بالحق لو فعلا لأمطر الوادي عليهما ناراً. قال جابر: فيهم نزلت { تعالوا ندع أبناءنا وأبناءكم... } الآية. قال جابر: أنفسنا و أنفسكم رسول الله صلى الله عليه و سلم و علي، و أبناءنا الحسن و الحسين، و نساءنا فاطمة.
دو نفر از چهرههاي سرشناس مسيحي به نام
عاقب و
سیّد محضر
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) رسيدند، به آن دو فرمود:
مسلمان شويد، گفتند: ما مسلمانيم، فرمود: دروغ ميگوئيد، اگر به خواهيد ثابت ميكنم كه شما مسلمان نيستيد. گفتند: ثابت كن، فرمود: علاقه شما به
صلیب و شراب نوشيدن و خوردن گوشت خوك، سپس آنان را به مباهله فرا خواند، و قرار شد صبح روز بعد حاضر شوند، هنگام صبح رسول خدا در حالي كه دست علي را گرفته بود و فاطمه و حسنين با وي بودند از
مدینه بيرون رفت و سيد و عاقب را دعوت به مباهله نمود ولي نپذيرفتند و تسليم شدند، رسول خدا فرمود: قسم به آنكه مرا به حق مبعوث كرده است اگر دعوت به مباهله را ميپذيرفتند از آسمان آتش بر آنان ميباريد،
جابر ميگويد: اين آيه در شأن خاندان پيامبر نازل شد: { تعالوا ندع أبناءنا وأبناءكم... } سپس گفت: مراد از انفسنا رسول خدا و علي است و مراد از ابناءنا حسن و حسين و از نساءنا فاطمه است.
اين روايات ثابت ميكند كه پيامبر (صلياللهعليهوآله) با عبارت «ندع» در مورد حسنين (عليهماالسلام) صحبت ميكند؛ يعني آنها را مخاطب حكم شرعي قرار ميدهد و شخص غير مميز را نميتوان مخاطب حكم شرعي قرار داد. همچنين مباهله كه یك حكم شرعي است، توسط حسنين (عليهماالسلام) صورت ميگيرد. بنابراين حسنين (عليهماالسلام) در آن زمان نهتنها مميز بودند، بلكه لياقت اثبات حقانيت
اسلام را نيز دارند و دعاي آنها مستجاب است. بنابراين عدم
بیعت حسنين (عليهمالسلام)، نشان از عدم
مشروعیت خلافت ابوبكر دارد.
حال باتوجه به منابع
اهلسنت و نظر علمای آنان در مورد
بنیهاشم و عدم بیعت آنان با
ابوبکر و مقام و منزلت بنیهاشم مباحثی را مطرح میکنیم تا روشن شود که این خواندان با این مقام و منزلت نزد
خدای متعال وقتی با ابوبکر بیعت نکردند به معنای نامشروع بودن
خلافت اوست.
مداركی از بيعت نكردن بنيهاشم با ابوبكر وجود دارد که در ادامه به آنها اشاره میکنیم:
ابوالفداء متوفاي ۷۳۲ درباره مخالفت گروه بسياري از بنيهاشم از بيعت با ابوبكر مينويسد: فبايع عمر أبابكر رضي الله عنهما، و انثال الناس عليه بايعونه، في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إِحدى عشرة، خلا جماعة من بنيهاشم و الزبير و عتبة بن ابيلهب و خالد بن سعيد ابنالعاص و المقداد بن
عمرو و سلمان الفارسي و ابيذر و عمار بن ياسر و البر بن عازب و ابي بن كعب و مالوا مع علي بن ابيطالب، و قال في ذلك عتبة بن ابيلهب:
ما كنت أحسب أن الأمر منصرف... عن هاشم ثم منهم عن ابيحسن
عن أول الناس إِيماناً و سابقه... و أعلم الناس بالقرآن والسنن
و آخر الناس عهداً بالنبي من... جبريل عون له في الغسل و الكفن
من فيه ما فيهم لا يمترون به... و ليس في القوم ما فيه من الحسن
وكذلك تخلف عن بيعة ابيبكر ابوسفيان من بنيأمية
عمر با ابوبکر بيعت کرد و مردم هم به طرف ابوبکر آمدند و با او بيعت کردند. گروهي از مردم و نيز از بنيهاشم و
زبیر و
عتبه و
خالد بن سعید بن عاص و
مقداد بن عمرو و
سلمان و
ابیذر و
عمار و
براء بن عازب و
ابیبن کعب، بيعت نکردند و در خانه علي (عليهالسلام) به عنوان تحصن و اعتراض جمع شدند و به همين جهت
عتبه ابیلهب چند شعر گفته است:
نميدانم چرا امر خلافت و جانشيني از بنيهاشم برگشت و بعد از آن از ابيالحسن
علی (علیهالسلام) مگر نه اينکه او اولين ايمان آورنده به اسلام از بين مردم و سابقين ايشان بود و نه اينکه او داناترين مردم به قرآن خدا و سنن پيامبر ميباشد؟ مگر نه اينکه او نزديک ترين شخص به
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) بود و او کسي بود که
جبریل در غسل و کفن پيامبر (صلياللهعليهوآلهوسلم) کمک کننده او بود، مگر جز علي (عليهالسلام) مجمع اوصاف و کمالات کيست؟ آنچه اوصاف و کمال که در او جمع شده است در باقي مردم وجود ندارد.
ابنالوردی متوفاي ۷۴۹ دراينباره ميگويد: و بادروا ' سقيفة بنيساعدة ' فبايع عمر أبا بكر و أنثال الناس يبايعونه في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إحدى عشرة خلا جماعة من بنيهاشم، و الزبير، و عتبة بن ابيلهب، و خالد بن سعيد بن العاص، و المقداد بن
عمرو، و سلمان الفارسي، و ابوذر، و عمار بن ياسر، و البراء بن عازب، و ابيبن كعب، و ابوسفيان من بنيأمية؛ و مالوا مع علي رضي اللَّهِ عنهم و قال في ذلك عتبة بن ابيلهب:
ما كنت أحسب أن الأمر منصرف عن هاشم ثم منهم عن ابيحسن
عن أول الناس إيمانا و سابقة و اعلم الناس بالقرآن والسنن
و آخر الناس عهدا بالنبي و من جبريل عون له في الغسل والكفن
من فيه ما فيهم لا يمترون به و ليس في القوم مالله فيه من الحسن
و به تشکيل
سقیفه بنیساعده مبادرت کردند، سپس عمر با
ابوبکر بيعت کرد و مردم هم به طرف ابوبکر آمدند و با او بيعت کردند. گروهي از مردم و نيز از بنيهاشم و زبير و عتبه و خالد بن سعيد بن عاص و مقداد بن عمر و سلمان و ابيذر و عمار و براء بن عازب و ابيبن کعب، بيعت نکردند و در خانه علي (عليهالسلام) به عنوان تحصن و اعتراض جمع شدند و به همين جهت عتبه ابيلهب چند شعر گفته است:
نميدانم چرا امر خلافت و جانشيني از
بنیهاشم برگشت و بعد از آن از ابيالحسن علي (عليهالسلام) مگر نه اينکه او اولين ايمان آورنده به اسلام از بين مردم و سابقين ايشان بود و نه اينکه او داناترين مردم به قرآن خدا و سنن پيامبر ميباشد؟ مگر نه اينکه او نزديکترين شخص به پيامبر(صلياللهعليهوآله) بود و او کسي بود که جبريل در غسل و کفن پيامبر(صلياللهعليهوآله) کمک کننده او بود، مگر جز علي (عليهالسلام) مجمع اوصاف و کمالات کيست؟ آنچه اوصاف و کمال که در او جمع شده است در باقي مردم وجود ندارد.
در روايات مختلف، براي قبيله بنيهاشم مناقبي ذكر شده است كه به مواردي اشاره ميكنيم.
مسلم روايتي را درباره خاندان پيامبر (صلياللهعليهوآله) چنين نقل ميكند: حدثنا محمد بن مِهْرَانَ الرَّازِيُّ وَ مُحَمَّدُ بن عبدالرحمن بن سَهْمٍ جميعا عن الْوَلِيدِ قال بن مِهْرَانَ حدثنا الْوَلِيدُ بن مُسْلِمٍ حدثنا الْأَوْزَاعِيُّ عن ابيعَمَّارٍ شَدَّادٍ أَنَّهُ سمع وَ اثِلَةَ بن الْأَسْقَعِ يقول سمعت رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و سلم يقول إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى كِنَانَةَ من وَلَدِ إسماعيل و َاصْطَفَى قُرَيْشًا من كِنَانَةَ وَ اصْطَفَى من قُرَيْشٍ بنيهَاشِمٍ وَ اصْطَفَانِي من بنيهَاشِمٍ؛
واثله گويد از رسول خدا (صلياللهعليهوآله) شنيدم كه فرمود: خدا
کنانه را از فرزندان
اسماعیل برگيزيد و
قریش را نيز از كنانه و بنيهاشم را از قريش و من را از بنيهاشم برگزيد.
همچنين
ترمذی نيز چنين نقل ميكند: حدثنا خَلَّادُ بن أَسْلَمَ حدثنا محمد بن مُصْعَبٍ حدثنا الْأَوْزَاعِيُّ عن ابيعَمَّارٍ عن وَاثِلَةَ بن الْأَسْقَعِ رضي الله عنه قال قال رسول اللَّهِ صلى الله عليه و سلم إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى من وَلَدِ إبراهيم إسماعيل وَاصْطَفَى من وَلَدِ إسماعيل بنيكِنَانَةَ وَاصْطَفَى من بنيكِنَانَةَ قُرَيْشًا وَاصْطَفَى من قُرَيْشٍ بنيهَاشِمٍ وَاصْطَفَانِي من بنيهَاشِمٍ.
وي در ادامه حديث ميگويد: قال ابوعِيسَى هذا حَدِيثٌ حَسَنٌ صَحِيحٌ.
همچنين
سیوطی در كتاب
الحاوی للفتاوی روايتي دراين خصوص با تفصيل بيشتر چنين نقل ميكند: إن الله اصطفى من ولد آدم إبراهيم و اتخذه خليلاً و اصطفى من ولد إبراهيم إسماعيل ثم اصطفى من ولد إسماعيل نزار ثم اصطفى من ولد نزار مضر ثم اصطفى من مضر كنانة ثم اصطفى من كنانة قريشاً ثم اصطفى من قريش بنيهاشم ثم اصطفى من بنيهاشم بنيعبدالمطلب ثم اصطفاني من بنيعبدالمطلب.
احمد بن حنبل روايتي را درباره فضيلت خاندان
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) اين چنين نقل ميكند: حدثنا عبدالله قثنا ابوهاشم زياد بن أيوب قثنا عبيد الله بن موسى قثنا إسماعيل يعني بن ابيخالد عن يزيد بن ابيزياد عن عبدالله بن الحارث بن نوفل عن العباس قال قلت يا رسول الله إن قريشا جلوس فتذاكروا أنسابهم فجعلوا مثلك مثل نخلة في كبوة من الأرض فقال رسول الله صلى الله عليه و سلم إن اللهوم خلق الخلق جعلني في خير الفرقتين خيرا ثم جعل القبائل جعلني في خير قبيلة يعني خير ثم جعل البيوت فجعلني في خير بيوتهم فأنا خيرهم نفسا وخير هم بيتا.
عباس گويد به پيامبر (صلياللهعليهوآله) گفتم: قريش نشسته بودند و درباره نسبهايشان مذاكره ميكردند كه مانند تو را اين طور قرار دادند كه مثل تو مانند مثل درخت خرمايي است كه بر روي زمين افتاده است پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: خداوند زماني كه مخلوقاتش را آفريد مرا در بهترين دو گروه قرار داد. سپس قبائل را قرار داد و مرا از بهترين قبيله قرار داد سپس خاندان را قرار داد و من را از بهترين خاندان قرار داد و من را در بهترين انها قرار داد و من از نظر نفس، بيت و خاندان بهترين هستم.
ابنکثیر روايتي را از
عایشه درباره برتري
بنیهاشم در كل زمين چنين نقل ميكند: حديث موسى بن عبيدة حدثنا
عمرو بن عبدالله بن نوفل عن الزهري عن ابيأسامة أو ابيسلمة عن عائشة رضي الله عنها قال رسول الله صلى الله عليه و سلم قال لي جبريل قلبت الأرض من مشارقها و مغاربها فلم أجد رجلا أفضل من محمد و قلبت الأرض مشارقها و مغاربها فلم أجد بنيأب أفضل من بنيهاشم؛
ابیسلمه از عايشه نقل ميكند كه پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند:
جبرئیل به من گفت: شرق و غرب زمين را زير و رو كردم ولي مردي را از محمد افضل نديدم و باز مشارق و مغارب زمين را زير و رو كردم ولي كسي را افضل از بنيهاشم پيدا نكردم.
ابنتیمیه: طبق
اجماع اهلسنت بنيهاشم برترين قريشند: ابنتيميه در كتاب
منهاج السنة درباره فضيلت بنيهاشم نقل ميكند: وهذا مذهب أهل السنة و الجماعة الذين يقولون بنو هاشم أفضل قريش و قريش أفضل العرب و العرب أفضل بنيآدم؛ اين مذهب اهلسنت و جماعت است كساني كه ميگويند بنيهاشم افضلترين قريش هستند و قريش افضلترين عرب و عرب هم افضلترين بنيآدمند.
سلمان فارسی صحابي بزرگ پيامبر (صلياللهعليهوآله) از كساني بود كه از بيعت با ابوبكر تخلف كرد.
با توجه به اهمیت این شخصیت در منابع مختلفی از او بحث شده است که نشانگر عدم
بیعت او و مخالفت شدیدش با خلافت ابوبکر و حق غصب شده از امیرالمومنین است که به تفصیل به آنها اشاره میکنیم؛
یعقوبی متوفاي ۲۹۲ نيز مخالفت سلمان از بيعت با
ابوبکر را چنين گزارش ميدهد: تخلّف عن بيعة ابيبكر قوم من المهاجرين و الأنصار، ومالوا مع علي بن ابيطالب، منهم: العباس بن عبدالمطلب، و الفضل بن العباس، و الزبير بن العوام بن العاص، و خالد بن سعيد، و المقداد بن
عمرو، و سلمان الفارسي، و ابوذر الغفاري، و عمار بن ياسر، و البراء بن عازب، و ابيبن كعب.
عدهاي از صحابه سرشناس
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) مانند
عباس،
براء،
مقداد،
ابوذر،
هیثم بن تیهان،
حذیفه و سلمان شبانه درباره برگرداندن
حکومت و خلافت به عنوان شورا بين
مهاجرین با هم مشورت ميكردند كه اين نشان از مخالفت و نارضايتي بزرگان صحابه از خلافت ابوبكر است.
ابوسعد ابی متوفاي ۴۲۱ و
ابنابیالحدید اين جريان را به طور تفصيل چنين بيان ميكنند: روى أحمد بن ابيطاهر في كتاب ' المنثور و المنظوم ' بإسناد له عن البراء ابنعازبٍ قال: لم أزل لبنيهاشمٍ محبا؛ فلما قبض رسول الله صلى الله عليه و سلم تخوفت أن تتمالأ قريش على إخراج هذا الأمر من بنيهاشم؛ فأخذني ما يأخذ الواله العجول مع ما في نفسي من الحزن لوفاة النبي صلى الله عليه و سلم - وقد ملأ الهاشميون بيتهم، فكنت أتردد بينهم و بين المسجد.
أتفقد وجوه قريش، فإني لكذلك إذ فقدت أبا بكر و عمر، ثم لم ألبث إذ أنا بابي قد أقبل في أهل السقيفة، وهم يحتجزون الأزر الصنعانية، لا يمرون بأحد إلا خطبوه، فإذا عرفوه قدموه فمدوا يده، فمسحوها على يد ابيبكرٍ، و قالوا له: بايع. شاء ذلك أو أبى، فأنكرت عند ذلك عقلي، و خرجت مسرعاً حتى انتهيت إلى بنيهاشم – و الباب مغلقٌ - فضربت الباب عليهم ضرباً عنيفاً، و قلت: قد بايع الناس أبا بكر بن ابيقحافة. فقال العباس: ترحت أيديكم إلى آخر الدهر؛ أما إني قد أمرتكم فعصيتموني. قال البراء: فمكثت أكابد ما في نفسي، و رأيت في الليل المقداد بن الأسود، وعبادة بن الصامت، و سلمان الفارسي، و أباذر و أباالهيثم بن التيهان، و حذيفة بن اليمان. و إذا هم يريدون أن يعود الأمر شورى بين المهاجرين.
و بلغ ذلك أبا بكر و عمر فأرسلا إلى ابيعبيدة بن الجراح و إلى المغيرة بن
شعبة، فسألاهما عن الرأي؛ فقال المغيرة: أرى أن تلقوا العباس فتجعلوا في هذا الأمر نصيباً له و لعقبه؛ فتقطعوا بذلك ناحية علي بن ابيطالب. فانطلق ابوبكر و عمر و ابوعبيدة و المغيرة، حتى دخلوا على العباس في الليلة الثانية من وفاة النبي صلي الله عليه و سلم، فحمد ابوبكر الله و أثنى عليه و قال: إن الله ابتعث لكم محمداً صلي الله عليه و سلم نبياً، و للمؤمنين ولياً، فمن الله عليهم بكونه بين ظهرانيهم، حتى اختار له ما عنده فخلى على الناس أمورهم، ليختاروا لأنفسهم في مصلحتهم، متفقين لا مختلفين، فاختاروني عليهم والياً، ولأمورهم راعياً؛ فتوليت ذلك عليهم، و ما أخاف بعون الله و تسديده و هناً و لا حيرةً ولا جبنا، ' و ما توفيقي إلا بالله عليه توكلت وإليه أنيب '. و ما انفك يبلغني عن طاعنٍ يقول بخلاف عامة المسلمين، يتخذكم لجئاً فتكونوا حصنه المنيع، و خطبه البديع. فإما دخلتم فيما اجتمع عليه الناس، أو صرفتموهم عما مالوا إليه، و قد جئنا و نحن نريد أن نجعل لك في هذا الأمر نصيباً، يكون لك و يمون لمن بعدك إذ كنت عم رسول الله صلي الله عليه و سلم.
و إن كان الناس قد رأوا مكانك من رسول الله و مكان أصحابك فعدلوا هذا الأمر عنكم، و على رسلكم بنيهاشم؛ فإن رسول الله (صلياللهعليهوآله) منا و منكم. فقال عمر: إي و اله و أخرى أنا لم نأتكم حاجةً إليكم، ولكنا كرهنا أن يكون الطعن فيما اجتمع عليه المسلمون منكم، فيتفاقم الخطب بكم و بهم. فانظروا لأنفسكم و لعامتكم. فحمد الله العباس و أثنى عليه ثم قال: إن الله ابتعث محمداً (صلياللهعليهوآله) - كما وصفت - نبياً. وللمؤمنين ولياً، فمن الله به على كل حتى اختار له ما عنده، فخل الناس على أمرهم مختاروا لأنفسهم، مصيبين للحق، لا مائلين بزبغ الهوى. و إن كنت برسول الله (صلياللهعليهوآله) طلبت فحقنا أخذت، و إن كنت بالمؤمنين طلبت فنحن منهم، ما تقدمنا في أمركم فرطاً، و لا حللنا وسطاً، ولا برحنا سخطاً. و إن كان هذا الأمر إنما يجب لك بالمؤمنين فما وجب إذ كنا كارهين. و ما أبعد قولك إنهم طعنوا عليك من قولك إنهم مالوا إليك و أما ما بذلت فإن يكن حقك أعطيتناه فأمسكه عليه، و إن يكن حق المؤمنين فليس لك أن تحكم فيه. و إن يكن حقنا لم نرض منك ببعضه دون بعض. و ما أقول هذا أروم صرفك، ولكن للحجة نصيبها من البيان. وأما قولك: إن رسول الله منا و منكم، فإن رسول الله (صلياللهعليهوآله) كان من شجرة نحن أغصانها و أنتم جيرانها. و أما قولك: يا عمر إنك تخاف الناس علينا، فهذا الذي تقدمتم به أول ذلك. و الله المستعان.
براء بن عازب مىگويد: «پيوسته دوستدار
بنیهاشم بودم. چون پيامبر درگذشت، ترسيدم كه
قریش به رد
خلافت از بنىهاشم آهنگ كنند، اين احتمال بر سرگشتگى و پريشانى من از مرگ پيامبر، میافزود. پيوسته ميان بنى هاشم- كه نزديك پيكر رسول خدا در حجره بودند- و سران قريش آمد و شد داشتم كه ناگاه
ابوبکر و
عمر ناپديد شدند و گويندهاى خبر داد كه قوم در
سقیفه بنی ساعده هستند. ديگرى گفت: با ابوبكر
بیعت كردهاند. ديرى نپاييد كه ابوبكر نزد حاضران سقيفه آمد. جامههاى صنعانى بر تن كرده بودند و با هركس رويارو میشدند او را به جبر مىكشيدند و دستش را براى بيعت بر دست ابوبكر مینهادند، خواسته یا ناخواسته وقتى چنين ديدم از شدت اندوه و با توجه به غم حاصله از درگذشت
رسول خدا (صلّیاللّهعلیهوآله)، بكلى هوش از سرم رفت. با سرعت از ميان جمع بيرون پريدم تا كه به
مسجد رسيدم، سپس نزد بنىهاشم آمدم، در خانه به رويشان بسته بود، به شدّت در زدم و
فضل بن عباس در را برويم گشود، گفتم: مردم با ابوبكر بيعت كردند. عباس گفت: «آه! تا ابد دستهاتان بر خاك باد، بشما دستور دادم چه كنيد ولى مخالفتم كرديد». در آن حوالى درنگ كردم تا دردى كه در جانم بود تحمل نمايم. چون شب شد
مقداد و
ابوذر و
سلمان و
عمار بن یاسر و
عبادة بن صامت و
حذیفة بن یمان و
زبیر بن عوام،
هیثم بن تیهان را ديدم كه ميخواهند امر
خلافت به عنوان شورا بين
مهاجرین برگردد.
براء مىگويد: اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد. سراغ
ابوعبیدة بن جرّاح و
مغیرة بن شعبة فرستادند و از آنان نظر خواستند. مغيره گفت: نظر من اين است كه با
عباس بن عبدالمطلب ملاقات كنيد و او را به طمع بيندازيد كه در اين امر خلافت او را نصيبى باشد و براى او و نسل او بعد از خودش باقى بماند. و بدينوسيله فكر خود را درباره على بن ابىطالب راحت كنيد، چرا كه اگر عباس بن عبدالمطلب با شما باشد دليلى براى مردم خواهد بود و كار على بن ابىطالب به تنهائى بر شما آسان میشود. براء مىگويد: ابوبكر و عمر و ابوعبيدة بن جرّاح و مغيرة بن
شعبة آمدند و در شب دوم از وفات پيامبر (صلىاللّهعليهوآله) نزد عباس بن عبدالمطلب وارد شدند. ابوبكر سخن آغاز كرد و خداوند عز و جل را حمد و ثنا نمود، و سپس چنين گفت:
خداوند محمّد را براى شما بعنوان پيامبر و براى مؤمنين بعنوان صاحب اختيار مبعوث نمود و بر آنان منّت نهاد كه او را در ميان ايشان قرار داد. تا آنكه براى او پيشگاه خود را اختيار كرد و امر مردم را به خودشان سپرد تا مصلحت خويش را با اتّفاق- نه باختلاف- براى خود انتخاب كنند. مردم هم مرا بعنوان
حاکم بر خود و مسئول امورشان انتخاب كردند. من هم آن را بر عهده گرفتم و به كمك خداوند از سستى و حيرت و وحشت، ترسى ندارم و توفيق من جز از خداوند نيست.
ولى من طعن زنندهاى دارم كه خبرش به من میرسد و بر خلاف عموم مردم سخن مىگويد او شما را پناهگاه خود قرار داده، و شما هم قلعه محكم او و شأن و مقام تازه او شدهايد. شما بايد همراه مردم در آنچه بر آن اجتماع كردهاند داخل شويد و يا آنها را از آنچه بدان تمايل نشان دادهاند منصرف كنيد. ما نزد تو آمدهايم و مىخواهيم براى تو در اين امر خلافت نصيبى قرار دهيم كه براى تو و نسل بعد از خودت باشد، چرا كه تو عموى پيامبر هستى! اگر چه مردم مقام تو و رفيقت را ديدند و با اين حال امر خلافت را از شما دو نفر منصرف كردند. عمر گفت: «اى و اللّه شما اى بنىهاشم آرام باشيد كه پيامبر از ما و از شما است، و ما از اين جهت كه به شما احتياج داشته باشيم نزد شما نيامدهايم، بلكه كراهت داشتيم كه در آنچه
مسلمانان بر آن اجتماع كردهاند مخالفتى باشد و در نتيجه كار بين شما و آنان بالا بگيرد. پس به صلاح خود و عموم مردم فكر كنيد». سپس عمر ساكت شد.
عباس سخن آغاز كرد و گفت: خداوند تبارك و تعالى محمد (صلىاللّهعليهوآله) را- همان طور كه گفتى- به پيامبرى مبعوث كرد و براى مؤمنين صاحب اختيار قرار داد. اگر اين امر خلافت را بعنوان پيامبر (صلىاللّهعليهوآله) طلب نمودهاى كه حقّ ما را گرفتهاى، و اگر بعنوان مؤمنين طلب نمودهاى پس ما هم از مؤمنين هستيم و درباره خلافت تو نظرى نداديم و مورد مشورت و نظرخواهى قرار نگرفتيم، و ما خلافت را براى تو دوست نمىداريم، چرا كه ما هم از مؤمنين بوديم و نسبت به تو كراهت داشتيم. و امّا اين سخنت كه «در اين امر خلافت براى من نصيبى قرار دهى»، اگر اين امر فقط براى توست آن را براى خود داشته باش كه ما به تو احتياجى نداريم، و اگر حق مؤمنين است تو حقّ ندارى به تنهايى در حق آنان حكم نمائى، و اگر حق ما است ما از تو به قسمتى از آن راضى نمىشويم ! و امّا سخن تو اى عمر كه «پيامبر از ما و از شما است»، پيامبر (صلىاللّهعليهوآله) درختى است كه ما شاخههاى آن و شما همسايگان آن هستيد. پس ما از شما به او سزاوارتريم.
و امّا آن سخنت كه «ما مىترسيم كار بين شما و ما بالا بگيرد»، اين كارى كه شما انجام داديد آغاز همان اختلاف است. و خدا است كه از او كمك خواسته مىشود. سپس از نزد عبّاس بيرون آمدند.
رافعی قزوینی متوفاي ۶۲۳ در كتاب تاريخش دراينباره چنين ميگويد: أنبأنا علي بن عبدالله نبأ ابوزرعة عبدالكريم بن إسحاق بن سهلويه نبأ ابوبكر الدينوري إجازة سمعت أبا هنصور عبدالله بن علي الأصبهاني ببرو جرد سمعت أبا القاسم الطبراني ثنا أحمد بن عبدالوهاب بن نجدة عن أشياخه قال لما كان يوم السقيفة اجتمعت الصحابة على سلمان الفارسي فقالوا يا أبا عبدالله إن لك سنك و دينك و عملك و صحبتك من رسول الله صلى الله عليه و سلم فقل في هذا الأمر قولا يخلد عنك فقال كويم أكرشنوبد ثم غدا عليهم فقالوا ما صنعت أبا عبدالله فقال كفتم أكر بكار بريد ثم أنشأ يقول:
ما كنت أحسب أن الأمر منصرف عن هاشم ثم منهم عن ابيالحسن
أليس أول من صلى لقبلته و أعلم القوم بالأحكام و السنن
ما فيهم من صنوف الفضل يجمعها و ليس في القوم ما فيه من الحسن
روز
سقیفه صحابه بر اطراف
سلمان جمع شدند و به او گفتند اي اباعبدالله تو سنت، عملت، و همراهيت با
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بيشتر بود در مورد اين امر (غصب
خلافت) كلامي جاويدان بگو. سلمان گفت گويم اگر شنويد سپس بامداد آمد اصحاب گفتند چكار كردي اي ابا عبدالله گفت: گفتم اگر بكار بريد سپس اين شعر را سرود:
نميدانم چرا امر خلافت و جانشيني از
بنیهاشم برگشت و بعد از آن از
ابیالحسن علی (علیهالسلام) مگر نه اينکه او اولين نماز گذار به قبله بود نه اينکه او داناترين مردم به احكام و سنن پيامبر ميباشد؟ و آنچه از صنوف فضل در آنها جمع است و در هيچ قومي چنين نيكي نيست.
ابوالفداء متوفاي ۷۳۲، سلمان را از مخالفين
خلافت ذكر كرده و چنين ميگويد: فبايع عمر أبا بكر رضي الله عنهما، وانثال الناس عليه بايعونه، في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إِحدى عشرة، خلا جماعة من بنيهاشم و الزبير و عتبة بن ابيلهب و خالد بن سعيد ابنالعاصو المقداد بن
عمرو و سلمان الفارسي و ابيذر و عمار بن ياسر و البر بن عازب و ابيبن كعب و مالوا مع علي بن ابيطالب، و قال في ذلك عتبة بن ابيلهب:
ما كنت أحسب أن الأمر منصرف عن هاشم ثم منهم عن ابيحسن
عن أول الناس إِيماناً و سابقه و أعلم الناس بالقرآن و السنن
و آخر الناس عهداً بالنبي من جبريل عون له في الغسل و الكفن
من فيه ما فيهم لا يمترون به و ليس في القوم ما فيه من الحسن
وكذلك تخلف عن بيعة ابي بكر ابوسفيان من بنيأمية.
در
تاریخ ابنالوردی متوفاي ۷۴۹ اين موضوع نيز اين گونه نقل شده است: وبادروا ' سقيفة بنيساعدة ' فبايع عمر أبا بكر وأنثال الناس يبايعونه في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إحدى عشرة خلا جماعة من بنيهاشم، و الزبير، و عتبة بن ابيلهب، و خالد بن سعيد بن العاص، و المقداد بن
عمرو، و سلمان الفارسي، و ابوذر، و عمار بن ياسر، و البراء بن عازب، و ابيبن كعب، و ابوسفيان من بنيأمية؛ و مالوا مع علي رضي اللَّهِ عنهم و قال في ذلك عتبة بن ابيلهب:
ما كنت أحسب أن الأمر منصرف عن هاشم ثم منهم عن ابيحسن
عن أول الناس إيمانا و سابقة و اعلم الناس بالقرآن و السنن
و آخر الناس عهدا بالنبي و من جبريل عون له في الغسل و الكفن
من فيه ما فيهم لا يمترون به و ليس في القوم مالله فيه من الحسن
با اين گزارش تاريخي كه ذكر شد،
سلمان از بيعت با
ابوبکر تخلف كرد كه نتيجه آن عدم اتفاق اهل حل و عقد در
بیعت با ابوبكر است.
عبدالملک عصامی شافعی متوفاي ۷۴۹ تخلف كنندگان از بيعت كه سلمان نيز از آنها بود، چنين ميشمارد: تخلف عن بيعة ابيبكر يومئذ سعد بن عبادة و طائفة من الخزرج و علي بن ابيطالب و ابناه و الزبير و العباس عم رسول الله و بنوه من بنيهاشم و طلحة وسلمان و عمار و ابوذر و المقداد و غيرهم و خالد بن سعيد بن العاصثم إنهم بايعوا كلهم فمنهم من أسرع بيعته و منهم من تأخر حينا إلا ما روى عن سعد بن عبادة فإنه لم يبايع أبابكر و لا عمر إلى أن مات.
در آن روز
سعد بن عباده، گروهي از
خزرجیان،
علی (علیهالسلام)، و پسرانش،
زبیر،
عباس عموي
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)،
بنیهاشم،
طلحه، سلمان،
عمار،
ابوذر،
مقداد و غير آنها و
خالد از بيعت ابوبكر تخلف كردند سپس همه آنها بيعت كردند و عدهاي از آنها با عجله وعدهاي با تاخير با ابوبكر بيعت كردند مگر سعد بن عباده كه تا هنگام مرگش با ابوبكر و
عمر بيعت نكرد.
شیخ صدوق (ره) دوازده نفر از صحابه از جمله سلمان را نام ميبرد كه با شجاعت تمام در مقابل ابوبكر علم مخالفت برداشته و او را غاصب خلافت حضرت علي (عليهالسلام) دانستند و با بيان ادله درباره
خلافت حضرت علي (عليهالسلام)، ابوبكر را رسوا كردند تا آنجا كه تا سه روز از خانه خود بيرون نيامد:
حدثنا علي بن أحمد بن عبدالله بن أحمد بن ابي عبدالله البرقي قال: حدثني أبي، عن جده أحمد بن ابي عبدالله البرقي قال: حدثني النهيكي قال، حدثنا ابومحمد خلف بن سالم قال: حدثنا محمد بن جعفر قال: حدثنا
شعبة، عن عثمان بن المغيرة، عن زيد بن وهب قال: كان الذين أنكروا على ابيبكر جلوسه في الخلافة وتقدمه على علي بن ابيطالب (عليهالسلام) اثنى عشر رجلا من المهاجرين والأنصار وكان من المهاجرين خالد بن سعيد ابنالعاصو المقداد بن الأسود وابيبن كعب وعمار بن ياسر وابوذر الغفاري وسلمان الفارسي و عبدالله بن مسعود وبريدة الأسلمي وكان من الأنصار خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين وسهل بن حنيف وابوأيوب الأنصاري وابوالهيثم بن التيهان و غيرهم فلما صعد المنبر تشاوروا بينهم في أمره، فقال بعضهم: هلا نأتيه فننزله عن منبر رسول الله (صلىاللهعليهوآله) وقال آخرون: إن فعلتم ذلك أعنتم على أنفسكم وقال الله عز وجل " ولا تلقوا بأيديكم إلى التهلكة ولكن امضوا بنا إلى علي بن ابيطالب (عليهالسلام) نستشيره ونستطلع أمره فأتوا عليا (عليهالسلام) فقالوا: يا أمير المؤمنين ضيعت نفسك وتركت حقا أنت أولى به وقد أردنا أن نأتي الرجل فننزله عن منبر رسول الله (صلىاللهعليهوآله) فإن الحق حقك، وأنت أولى بالامر منه فكرهنا أن ننزله من دون مشاورتك،
فقال لهم علي (عليهالسلام): لو فعلتم ذلك ما كنتم إلا حربا لهم ولا كنتم إلا كالكحل في العين أو كالملح في الزاد، وقد اتفقت عليه الأمة التاركة لقول نبيها والكاذبة على ربها ولقد شاورت في ذلك أهل بيتي فأبوا إلا السكوت لما تعلمون من وغر صدور القوم وبغضهم لله عز وجل ولأهل بيت نبيه (عليهمالسلام) وإنهم يطالبون بثارات الجاهلية والله لو فعلتم ذلك لشهروا سيوفهم مستعدين للحرب والقتال كما فعلوا ذلك حتى قهروني وغلبوني على نفسي ولببوني وقالوا لي: بايع وإلا قتلناك فلم أجد حيلة إلا أن أدفع القوم عن نفسي وذاك أني ذكرت قول رسول الله (صلىاللهعليهوآله) " يا علي إن القوم نقضوا أمرك واستبدوا بها دونك، وعصوني فيك. فعليك بالصبر حتى ينزل الامر، ألا وإنهم سيغدرون بك لا محالة فلا تجعل لهم سبيلا إلى إذلالك وسفك دمك، فإن الأمة ستغدر بك بعدي كذلك أخبرني جبرئيل (عليهالسلام) عن ربى تبارك وتعالى " ولكن ائتوا الرجل فأخبروه بما سمعتم من نبيكم ولا تجعلوه في الشبهة من أمره ليكون ذلك أعظم للحجة عليه
[۷۵] وأبلغ في عقوبته إذا أتى ربه وقد عصى نبيه وخالف أمره قال: فانطلقوا حتى حفوا بمنبر رسول الله (صلىاللهعليهوآله)وم جمعة فقالوا للمهاجرين: إن الله عز وجل بدا بكم في القرآن فقال: " لقد تاب الله على النبي والمهاجرين والأنصار " فبكم بدا.
وكان أول من بدا وقامخالد بن سعيد بن العاصب ادلاله ببنيأمية. فقال: يا أبا بكر اتق الله فقد علمت ما تقدم لعلي (عليهالسلام) من رسول الله (صلىاللهعليهوآله) ألا تعلم أن رسول الله (صلىاللهعليهوآله) قال لنا ونحن محتوشوه في يوم بنيقريظة، وقد أقبل على رجال منا ذوي قدر فقال: " يا معشر المهاجرين والأنصار أوصيكم بوصية فاحفظوها وإني مؤد إليكم أمرا فاقبلوه، ألا إن عليا أميركم من بعدي وخليفتي فيكم، أوصاني بذلك ربي وإنكم إن لم تحفظوا وصيتي فيه وتأووه وتنصروه اختلفتم في أحكامكم، واضطرب عليكم أمر دينكم، وولي عليكم الامر شراركم ألا وإن أهل بيتي هم الوارثون أمري، القائلون بأمر أمتي، اللهم فمن حفظ فيهم وصيتي فاحشره في زمرتي، واجعل له من مرافقتي نصيبا يدرك به فوز الآخرة، اللهم ومن أساء خلافتي في أهل بيت فأحرمه الجنة التي عرضها السماوات والأرض ". فقال له عمر بن الخطاب: اسكت يا خالد فلست من أهل المشورة ولا ممن يرض بقوله،
فقال خالد: بل اسكت أنت يا ابنالخطاب فوالله إنك لتعلم أنك تنطق بغي لسانك، وتعتصم بغير أركانك، والله إن قريشا لتعلم
[
أني أعلاها حسبا وأقواها أدبا وأجملها ذكرا وأقلها غنى من الله ورسوله و
]
إنك ألامها حسبا، وأقلها عددا وأخملها ذكرا، وأقلها من الله عز وجل ومن رسوله. وإنك لجبان عند الحرب، بخيل في الجدب، ليئم العنصر ما لك في قريش مفخر، قال: فأسكته خالد فجلس. ثم قامابوذر - رحمة الله عليه - فقال بعد أن حمد الله وأثنى عليه: أما بعد يا معشر المهاجرين والأنصار لقد علمتم وعلم خياركم أن رسول الله (صلىاللهعليهوآله) قال: " الامر لعلي (عليهالسلام) بعدي، ثم للحسن والحسين (عليهماالسلام)، ثم في أهل بيتي من ولد الحسين " فأطرحتم قول نبيكم. وتناسيتم ما أوعز إليكم، واتبعتم الدنيا، وتركتم نعيم الآخرة الباقية التي لا تهدم بنيانها ولا يزول نعيمها، ولا يحزن أهلها ولا يموت سكانها وكذل الأمم التي كفرت بعد أنبيائها بدلت وغيرت فحاذيتموها حذو القذة بالقذة، والنعل بالنعل، فعما قليل تذوقون وبال أمركم وما الله بظلامللعبيد
[
ثم قال:
ثم قام سلمان الفارسي - رحمه الله - فقال: يا أبا بكر إلى من تستند أمرك إذا نزل بك القضاء، وإلى من تفزع إذا سئلت عما لا تعلم، وفي القوم من هو أعلم منك وأكثر في الخير أعلاما ومناقب منك، وأقرب من رسول الله (صلىاللهعليهوآله) قرابة وقدمة في حياته قد أوعز إليكم فتركتم قوله وتناسيتم وصيته فعما قليل يصفوا لكم الامر حين تزوروا القبور، وقد أثقلت ظهرك من الأوزار لو حملت إلى قبرك لقدمت على ما قدمت، فلو راجعت إلى الحق وأنصفت أهله لكان ذلك نجاة لك يوم تحتاجإلى عملك وتفرد في حفرتك بذنوبك عما أنت له فاعل، وقد سمعت كما سمعنا ورأيت كما رأينا، فلم يروعك ذلك عما أنت له فاعل، فالله الله في نفسك فقد أعذر من أنذر. ثم قام المقداد بن الأسود - رحمة الله عليه - فقال: يا أبا بكر إربع على نفسك، وقس شبرك بفترك وألزم بيتك، وابك على خطيئتك فإن ذلك أسلم لك في حياتك ومماتك، ورد هذا الامر إلى حيث جعله الله عز وجل ورسوله ولا تركن إلى الدنيا ولا يغرنك من قد ترى من أوغادها فعما قليل تضمحل عنك دنياك، ثم تصير إلى ربك فيجزيك بعملك وقد علمت أن هذا الامر لعلي (عليهالسلام) وهو صاحبه بعد رسول الله (صلىاللهعليهوآله) وقد نصحتك إن قبلت نصحي.
ثم قام بريدة الأسلميفقال: يا أبا بكر نسيت امتناسيت امخادعتك نفسك أما تذكر إذا أمرنا رسول الله (صلىاللهعليهوآله) فسلمنا على علي بإمرة المؤمنين، ونبينا (عليهالسلام) بين أظهرنا فاتق الله ربك وأدرك نفسك قبل أن لا تدركها وأنقذها من هلكتها، ودع هذا الامر ووكله إلى من هو أحق به منك، ولا تماد في غيك، وارجع وأنت تستطيع الرجوع فقد نصحتك نصحي وبذلت لك ما عندي، فإن قبلت وفقت ورشدت. ثم قامعبدالله بن مسعود فقال: يا معشر قريش قد علمتم وعلم خياركم أن أهل بيت نبيكم (صلىاللهعليهوآله) أقرب إلى رسول الله (صلىاللهعليهوآله) منكم وإن كنتم إنما تدعون هذا الامر بقرابة رسول الله (صلىاللهعليهوآله) وتقولون: إن السابقة لنا فأهل نبيكم أقرب إلى رسول الله منكم وأقدم سابقة منكم. وعلي بن ابيطالب (عليهالسلام) صاحب هذا الامر بعد نبيكم فأعطوه ما جعله الله له ولا ترتدوا على أعقابكم فتنقلبوا خاسرين. ثم قام عمار بن ياسر فقال: يا أبا بكر لا تجعل لنفسك حقا جعله الله عز وجل لغيرك، ولا تكن أول من عصى رسول الله (صلىاللهعليهوآله) وخالفه في أهل بيته واردد الحق إلى أهله تخف ظهرك وتقل وزرك وتلقى رسول الله (صلىاللهعليهوآله) وهو عنك راض، ثم يصير إلى الرحمن فيحاسبك بعملك ويسألك عما فعلت.
ثم قام خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين فقال: يا أبا بكر ألست تعلم أن رسول الله (صلىاللهعليهوآله) قبل شهادتي وحدي ولم يرد معي غيري ؟ قال: نعم، قال: فاشهد بالله أني سمعت رسول الله (صلىاللهعليهوآله)قول: " أهل بيتي يفرقون بين الحق والباطل، وهم الأئمة الذين يقتدى بهم ". ثم قامابوالهيثم بن التيهان فقال: يا أبا بكر أنا أشهد على النبي (صلىاللهعليهوآله) أنه أقام عليا فقالت الأنصار: ما أقامه إلا للخلافة، وقال بعضهم: ما أقامه إلا ليعلم الناس أنه ولي من كان رسول الله (صلىاللهعليهوآله) مولاه، فقال (عليهالسلام): " إن أهل بيتي نجوم أهل الأرض فقدموهم ولا تقدموهم ".
ثم قامسهل بن حنيف فقال: اشهد أني سمعت رسول الله (صلىاللهعليهوآله) قال على المنبر:" إمامكم من بعدي علي بن ابيطالب (عليهالسلام)، وهو أنصح الناس لامتي " ثم قام ابوأيوب الأنصاري فقال: اتقوا الله في أهل بيت نبيكم وردوا هذا الامر إليهم فقد سمعتم كما سمعنا في مقام بعد مقاممن نبي الله (صلىاللهعليهوآله) " أنهم أولى به منكم " ثم جلس. ثم قام زيد بن وهب فتكلم وقام جماعة من بعده فتكلموا بنحو هذا، فأخبر الثقة من أصحاب رسول الله (صلىاللهعليهوآله) أن أبا بكر جلس في بيته ثلاثة أيام فلما كان اليوم الثالث أتاه عمر بن الخطاب وطلحة والزبير، وعثمان بن عفان، و عبدالرحمن بن عوف، وسعد بن ابيوقاص، وابوعبيدة بن الجراح مع كل واحد منهم عشرة رجال من عشائرهم. شاهرين السيوف فأخرجوه من منزله وعلا المنبر، وقال قائل منهم: والله لئن عاد منكم أحد فتكلم بمثل الذي تكلم به لنملان أسيافنا منه، فجلسوا في منازلهم ولم يتكلم أحد بعد ذلك.
عثمان بن مغیره از
زید بن وهب نقل مىكند كه گفت: كسانى كه نشستن
ابوبکر در مقام
خلافت و پيشى گرفتن او بر
علی بن ابی طالب (علیهالسلام) را انكار كردند، دوازده نفر از
مهاجران و
انصار بودند، از مهاجران
خالد بن سعید بن العاص و
مقداد بن اسود و
ابیبن کعب و
عمّار بن یاسر و
ابوذر غفاری و
سلمان فارسی و
عبداللَّه بن مسعود و
بریدة الاسلمی، و از انصار
خزیمة بن ثابت و
ذوالشهادتین و
سهل بن حنیف و
ابوایوب انصاری و
ابوالهیثم بن تیهان و جز آنها. چون ابوبكر به منبر رفت با خود مشورت كردند، بعضى از آنها گفتند: بهتر است برويم و او را از منبر
پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) پايين بكشيم، ديگران گفتند: اگر چنين كنيد خود را به زحمت انداختهايد و
خداوند فرموده است: «خود را با دست خود به هلاكت نيندازيد» بلكه ما را نزد على بن ابى طالب (عليهالسلام) ببريد تا با او مشورت كنيم و از فرمان او اطلاع حاصل كنيم، آنها نزد على (عليهالسلام) رفتند و گفتند: يا امير المؤمنين، خود را ضايع كردى و حقى را كه تو به آن شايستهتر بودى رها ساختى و ما اراده كردهايم كه آن مرد را از منبر پيامبر خدا (صلياللهعليهوآله) پايين بكشيم، زيرا كه حق، حق توست و تو به اين كار از او شايستهترى، ولى ناخوش داشتيم كه بدون مشورت تو او را پايين بكشيم.
على (عليهالسلام) به آنان فرمود: اگر چنين كنيد براى آنها جز دشمن در حال
جنگ نخواهيد بود و چيزى جز مانند سرمه چشم يا نمك توشه نخواهيد بود (يعنى تعداد شما در برابر آنها اندك است) و امّت كه سخن پيامبر را رها كرده و به خدا دروغ بسته است، بر اين كار اتفاق كردهاند، و من با اهلبيتم دراينباره مشورت كردهام و آنها جز سكوت نخواستهاند و اين به جهت خشمى است كه در سينههاى اين قوم است و با خدا دشمنى و
اهلبیت پيامبرش دشمنى دارند و آنان خونهاى جاهليت را مطالبه مىكنند، به خدا سوگند اگر چنين كنيد، آنان شمشيرهاى خود را عريان مىكنند و آماده جنگ مىشوند، همانگونه كه اين كار را كردند و مرا مقهور و مغلوب ساختند و اعتراف مرا خواستند و به من گفتند: بيعت كن و گر نه تو را مىكشيم و من چارهاى نيافتم جز اينكه اين قوم را از خودم دفع كنم، و اين بدان جهت بود كه سخن پيامبر (صلياللهعليهوآله) را بهیاد آوردم كه فرمود: يا على، قوم امر تو را شكستند و بدون تو در آن استبداد كردند و درباره تو مرا نافرمانى كردند، بر تو باد صبر تا امر خدا فرود آيد، آگاه باش كه آنان به زودى و حتما به تو نيرنگ خواهند كرد، نگذار آنها به خوار كردن تو و كشتن تو راه پيدا كنند، چون امّت پس از من با تو نيرنگ خواهند كرد،
جبرئیل به من از جانب پروردگارم چنين خبر داده است. شما نزد آن مرد برويد و آنچه را كه از پيامبرتان شنيدهايد به او بگوييد و او را در كارش در شبهه باقى نگذاريد، تا اين كار حجت بزرگى براى او باشد و كيفر او را وقتى نزد پروردگارش رفت در حالى كه پيامبرش را عصيان كرده و فرمان او را مخالفت نموده، بيشتر كند.
راوى گفت: آنها رفتند و روز جمعه دور منبر پيامبر جا گرفتند و به مهاجران گفتند: همانا خداوند در
قرآن با شما شروع كرده و فرمود: «همانا خداوند از پيامبر و مهاجران و انصار درگذشت» پس با شما شروع كرده است.
۱- نخستين كسى كه شروع كرد و برخاست، خالد بن سعيد بن عاص بود كه نسبتى با
بنیامیه داشت. پس گفت: اى ابوبكر از خدا بترس، تو خود مىدانى كه پيامبر خدا (صلياللهعليهوآله) پيشتر درباره على (عليهالسلام) چه گفته است، آيا نمىدانى كه پيامبر خدا (صلياللهعليهوآله) به ما كه در روز
بنیقریظه دور آن حضرت بوديم و به مردان صاحب منزلت ما فرمود: اى گروه
مهاجران و
انصار، به شما وصيتى مىكنم آن را حفظ كنيد و من چيزى را به شما مىرسانم، آن را بپذيريد، آگاه باشيد كه
علی (علیهالسلام) امير شما پس از من و جانشين من در ميان شما است، پروردگارم اين موضوع را به من سفارش كرده و اگر شما وصيت مرا درباره او حفظ نكنيد و او را يارى نكنيد، در احكام دينتان دچار اختلاف مىشويد و كار دينتان بر شما مضطرب مىشود و بدترينهاى شما بر شما
حاکم مىشوند، آگاه باشيد كه اهلبيت من وارثان امر من و قيام كنندگان به امر امت من هستند، خداوندا، هر كس درباره آنان سفارش مرا حفظ كند، او را در جرگه من محشور فرما و از رفاقت من او را بهرهاى ده كه با آن سعادت آخرت را دريابد، خداوندا، هر كس پس از من درباره اهلبيتم بدى كند، بهشت را كه پهنايى چون آسمانها و زمين است، بر وى حرام كن.
عمر بن خطاب گفت: ساكت باش اى
خالد، كه تو اهل مشورت نيستى و سخن تو قابل قبول نيست، خالد گفت: بلكه تو ساكت باش اى پسر خطاب، كه به خدا سوگند كه تو خود مىدانى كه با زبانى جز زبان خودت سخن مىگويى و به افرادى جز افراد خودت تكيه كردهاى، و به
خدا سوگند كه
قریش مىداند كه من از نظر شرافت خانوادگى بزرگترين آنها و از نظر ادب قوىترين آنها و از نظر نام و نشان نيكوترين آنها و از نظر بىنيازى به خدا و رسولش كمترين آنها هستم و تو از نظر شرافت خانوادگى پستترين آنها و از نظر تعداد كمترين آنها و از نظر نام و نشان گمنامترين آنها هستى و با خدا و رسولش رابطه كمترى دارى و تو موقع جنگ ترسو و در قحطسالى بخيل هستى و نژاد پستى دارى و در قريش افتخارى ندارى، راوى مىگويد: خالد او را ساكت كرد و نشست.
۲- سپس
ابوذر (ره) برخاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت: اما بعد، اى گروه مهاجران و انصار شما مىدانيد و نيكان شما مىدانند كه
پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: كار خلافت پس از من مال على (عليهالسلام) سپس
حسن و
حسین، سپس در خاندان من از نسل حسين قرار دارد، شما سخن پيامبر خودتان را كنار گذاشتيد و در آنچه به شما تأكيد كرده بود خود را به فراموشى زديد؟ و تابع دنيا شديد و نعمتهاى آخرت را ترك كرديد. همانجايى كه سراى جاويدان است و بنيان آن خراب نمىشود و اهل آن اندوهگين نگردد و ساكنان آن نمىميرند، و چنين بودند امتهايى كه پس از پيامبرانشان كافر شدند و (دين خدا را) تبديل كردند و تغيير دادند و شما دقيقا همانند آنها شديد، به زودى وبال كارتان را خواهيد چشيد و خداوند بر بندگانش ستمكار نيست، سپس گفت:
۳- آنگاه
سلمان فارسی (ره) برخاست و گفت: اى
ابوبکر! وقتى قضاوتى براى تو رسيد، به چه كسى كار خود را واگذار مىكنى؟ و وقتى از آنچه نمىدانى پرسيده شدى، به چه كسى پناه خواهى برد؟ در حالى كه در ميان قوم، دانشمندتر از تو و در كار خير، كاراتر از تو و سرافرازتر از تو، و از نظر پيشينه و خويشاوندى به رسول خدا (صلياللهعليهوآله)، نزديكتر از تو وجود دارد؟ او به شما تأكيد كرد و شما سخن او را رها كرديد و سفارش او را از ياد برديد، بزودى هنگامى كه قبرها را زيارت كرديد كار بر شما روشن خواهد شد، در حالى كه پشت تو از سنگينىها سنگين شده است. اگر آن را به قبر خود حمل كنى به پيشينه خود برگردى، پس اگر به سوى حق برگشتى و درباره اهل آن با انصاف رفتار نمودى، اين كار باعث نجات تو خواهد بود در روزى كه به عمل خود نيازمندى و در گودى قبر با گناهانت از آنچه انجام دادهاى تنها ماندى، تو همان را شنيدى كه ما شنيديم و همان را ديدى كه ما ديديم ولى اين كار تو را از آنچه مىكنى باز نداشته است، درباره خود از خدا بترس كه كسى كه بيم داده شد، عذر او پذيرفته نيست.
۴- سپس
مقداد بن اسود (ره) برخاست و گفت: اى ابوبكر! از جايگاه خود تجاوز مكن و وجب خود را با اندازه ميان انگشت ابهام و سبابه مقايسه كن (يعنى از حد خود تجاوز مكن) و به خطاى خود گريه كن كه اين در زندگى و مرگ براى تو مناسبتر است و اين كار را به آنجا كه خدا و رسولش قرار داده بازگردان، به دنيا تكيه مكن و با فرومايگانى كه مىبينى، به خود مغرور مباش، به زودى دنياى تو خراب خواهد شد و به سوى پروردگارت بازخواهى گشت و او مطابق با عملت به تو جزا خواهد داد، تو خود مىدانى كه اين كار از آن
علی (علیهالسلام) است و او پس از پيامبر صاحب آن است، همانا تو را نصيحت كردم، اگر تو نصيحت مرا بپذيرى.
۵- سپس
بریدة الأسلمی برخاست و گفت: اى ابوبكر! فراموش كردى يا خودت را به فراموشى زدى يا خودت را فريب دادى؟ آيا بهیاد نمىآورى هنگامى را كه پيامبر خدا (صلياللهعليهوآله) به ما فرمان داد كه به على (عليهالسلام) به عنوان امير مؤمنان سلام بدهيم در حالى كه پيامبر در ميان ما بود؟ از پروردگارت بترس و پيش از آنكه نتوانى، نفس خود را درياب و آن را از هلاكت نجات بده و اين امر را رها كن و آن را به كسى كه شايستهتر از توست واگذار، و به گمراهى خود اصرار مورز، و برگرد كه مىتوانى برگردى، به تحقيق كه من تو را نصيحت كردم و آنچه نزد من بود به تو گفتم، پس اگر بپذيرى موفّق مىشوى و هدايت مىيابى.
۶- سپس
عبداللَّه بن مسعود برخاست و گفت: اى گروه
قریش! شما مىدانيد و نيكان شما مىدانند كه
اهلبیت پيامبرتان به آن حضرت از شما نزديكترند، و اگر شما اين كار را به سبب نزديكى به
پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) ادعا مىكنيد و مىگوييد: ما سابقهدار هستيم، خاندان پيامبرتان از شما به پيامبر نزديكتر و از نظر شما سابقهدارترند و على بن ابىطالب (عليهالسلام) صاحب اين امر پس از پيامبرتان است، پس آنچه را كه خدا براى او قرار داده به او بدهيد و به گذشتههاى جاهلى برنگرديد كه از زيانكاران خواهيد شد.
۷- سپس
عمّار یاسر برخاست و گفت: اى
ابوبکر! براى خود حقى را قرار مده كه خدا آن را به غير تو داده است و نخستين كسى مباش كه پيامبر خدا (صلياللهعليهوآله) را نافرمانى كرد و درباره خاندان او به مخالفت برخاست و حق را به اهل آن برگردان تا بار تو سبك شود و وبال تو كم گردد و در حالى با پيامبر ملاقات كنى كه او از تو راضى است، سپس به سوى
خداوند رحمان بازگردى، و او تو را مطابق عملت محاسبه كند و از آنچه كردهاى از تو بپرسد.
۸- سپس
خزیمة بن ثابت ذوالشهادتین برخاست و گفت: اى ابوبكر! آيا نمىدانى كه پيامبر خدا (صلياللهعليهوآله) شهادت مرا به تنهايى قبول كرد و كس ديگرى را جز من نخواست؟ گفت: آرى مىدانم. گفت: خدا را شاهد مىگيرم كه از پيامبر خدا (صلياللهعليهوآله) شنيدم كه مىفرمود: خاندان من ميان حق و باطل جدايى مىاندازند و آنان پيشوايانى هستند، كه بايد به آنان اقتدا شود.
۹- سپس
ابوالهیثم بن تیهان برخاست و گفت: اى ابوبكر ما شهادت مىدهيم كه پيامبر خدا (صلياللهعليهوآله) على (عليهالسلام) را بلند كرد و
انصار گفتند: او را جز براى
خلافت بلند نكرده است و بعضىها گفتند: او را بلند نكرد مگر براى اينكه مردم بدانند كه او ولىّ هر كسى است كه پيامبر مولاى اوست، پس فرمود: همانا اهلبيت من مانند ستارگان هستند آنها را پيش بيندازيد و از آنان پيشى نگيريد.
۱۰- سپس
سهل بن حنیف برخاست و گفت: شهادت مىدهم كه از رسول خدا (صلياللهعليهوآله) بر منبر شنيدم كه فرمود: پيشواى شما پس از من على بن ابى طالب است، و خيرخواهترين كس براى امت من است.
۱۱- سپس
ابوایوب انصاری برخاست و گفت: درباره خاندان پيامبرتان از خدا بترسيد و اين كار را به آنان بازگردانيد، شما هم مانند ما در جاهاى متعدد شنيدهايد كه پيامبر فرمود: آنها به خلافت اولىتر از شما هستند، سپس نشست.
۱۲- آنگاه
زید بن وهب برخاست و سخن گفت و گروهى پس از او برخاستند و مانند او سخن گفتند، شخص موثقى از اصحاب رسول خدا (صلياللهعليهوآله) خبر داد كه ابوبكر سه روز در خانهاش نشست، روز سوّم
محمد بن خطاب و
طلحه و
زبیر و
عثمان بن عفان و
عبدالرحمن بن عوف و
سعد بن ابیوقاص و
ابوعبیده جراح هر كدام همراه ده نفر از مردان قبيلهشان در حالى كه شمشيرها را برهنه كرده بودند، آمدند و ابوبكر را از منزلش بيرون آوردند و به منبر بالا بردند و گويندهاى از آنان گفت: به خدا سوگند اگر از شما كسى برگردد و دوباره آن سخنان را بگويد، شمشيرهاى خود را از او پر مىكنيم، پس آنها در خانههايشان نشستند و پس از آن كسى سخن نگفت.
سلمان از جمله معدود صحابهاي است كه در منقبت و فضيلت او روايات فراوان ديده ميشود:
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) در موارد فراوان و به مناسبتهاى مختلف فرموده است: «سلمان منا اهل البيت» كه اين تعبير از سوى پيامبر (صلياللهعليهوآله)، گواهى و شهادت آن حضرت، بر پاكى و طهارت عظمت معنوي سلمان است: قال رسول الله صلى الله عليه وسلم سلمان منا أهل البيت وإن الجنة تشتاق إلى أربعة حدثنا بذلك ابوالقاسم الرازي قال ثنا ابوزرعة قال ثنا ابونعيم ثنا الحسن بن صالح عن ابيربيعة البصري عن الحسن عن أنس بن مالك عن رسول الله.
بررسي سند: روايت اسناد زيادي دارد كه ما دومين سندي كه در
طبقات المحدثین آمده است را مورد بررسي قرار ميدهيم:
ا.
عبدالله بن محمد بن
جعفر بن حیان:
ابونعیم اصفهانی درباره او ميگويد: عبدالله بن محمد بن جعفر بن حيان ابومحمد توفي سلخ المحرم سنة تسع وستين وثلاثمائة يعرف بابيالشيخ أحد الثقات والأعلام. عبدالله بن محمد يكي از ثقات و اعلام است.
ذهبی درباره او گويد: الامام الحافظ الصادق محدث اصبهان ابومحمد عبدالله بن محمد بن جعفر بن حيان المعروف بابيالشيخ صاحب التصانيف؛ ابومحمد امام حافظ و صادق و
محدث اصفهان بود.
صفدی نيز درباره او مينويسد: كان حافظا عارفا بالرجال والأبواب؛ او حافظ و عارف به
رجال و ابواب بود.
ب.
عبدالله بن محمد الرازی:
ابونعيم اصفهاني در توصيف او گويد: عبدالله بن محمد بن عبدالكريم بن يزيد بن فروخ بن داود....كثير الحديث صاحب أصول ثقة.
سمعانی در توثيق او ميگويد: كان ثقة كثير الحديث صاحب أصول؛ عبدالله بن محمد ثقه و كثير الحديث و صاحب اصول بود.
ذهبي درباره او لفظ
امام را بكار برده و گويد: الإمام المحدث الثقة ابوالقاسم عبدالله بن محمد بن عبدالكريم؛ او امام محدث و ثقه بود.
ج.
ابوزرعة:
ذهبي درباره او گويد: عبيدالله بن عبدالكريم ابوزرعة الرازي الحافظ أحد الأعلام؛ ابوزرعه حافظ و يكي از اعلام بود.
ابنحجر عسقلانی نيز درباره
وثاقت او گويد: عبيد الله بن عبدالكريم بن يزيد بن فروخ ابوزرعة الرازي إمام حافظ ثقة مشهور.
ابوالفرج در خصوص او گويد: ابوزرعة عبيد الله بن عبدالكريم بن يزيد الرازي كان من كبار الحفاظ وسادات أهل التقوى؛ ابوزرعه از كبار و حفاظ و از سادات اهل تقوي بود.
د.
ابونعیم (فضل بن دكين):
ابنحجر عسقلاني او را توثيق كرده و درباره او گويد: الفضل بن دكين الكوفي واسم دكين
عمرو بن حماد بن زهير التيمي مولاهم الأحول ابونعيم الملائي بضم الميم مشهور بكنيته ثقة ثبت من التاسعة مات سنة ثماني عشرة وقيل تسع عشرة وكان مولده سنة ثلاثين وهو من كبار شيوخ البخاري؛ ابونعيم ثقه و از كبار شيوخ بخاري است.
ذهبي نيز درباره او گويد: الفضل بن دكين الحافظ الكبير شيخ الإسلام؛ فضل بن دكين حافظ بزرگ و شيخ الاسلام بود.
ابوحاتم در توصيف او مينويسد: ابونعيم الفضل بن دكين ا لملائي مولى طلحة بن عبيد الله القرشي....وكان حافظا متقنا ثبتا؛ ابونعيم حافظ، متقن و ثابت است.
ابنحجر در
لسان المیزان ميگويد: الفضل بن دكين الكوفي ابونعيم الملائي الكوفي الحافظ العلم عن الأعمش وغيره وعنه البخاري وأحمد ويحيى بن معين.
ابنحبان او را در ثقات ذكر كرده و گويد: كان أتقن أهل زمانه؛ فضل بن دكين متقنترين اهل زمانش بود.
مزی از احمد درباره وثاقت او چنين نقل ميكند: ابونعيم عندي صدوق ثقة موضع للحجة في الحديث؛ ابونعيم صدوق و ثقه است.
ه.
الحسن بن صالح الثوری:
ابنحجر درباره او گويد: الحسن بن صالح بن صالح بن حي وهو حيان بن شفي بالمعجمة والفاء مصغر الهمداني بسكون الميم الثوري ثقة فقيه عابد؛ حسن بن صالح ثقه
فقیه و
عابد بود.
ذهبي نيز درباره او گويد: ابنصالح بن حي واسم حي حيان بن شفي بن هني بن رافع الإمام الكبير أحد الأعلام ابو عبدالله الهمداني الثوري الكوفي الفقيه العابد؛ ابنصالح امام كبير و يكي از اعلام و فقيه و عابد بود.
عجلی نيز درباره او گويد: الحسن بن صالح بن صالح بن حي كوفى ثقة متعبد رجل صالح؛ حسن بن صالح كوفي ثقه، اهل ديات و مرد صالح بود.
ابيحاتم نيز او را از جمله ثقات ذكر كرده و گويد: وكان فقيها ورعا. ابنصالح فقيه و باورع بود.
مزي نيز درباره وثاقت او چنين نقل ميكند: وَقَال علي بن الحسن الهسنجاني، عن أحمد بن حنبل: الحسن بن صالح صحيح الرواية، متفقه، صائن لنفسه في الحديث والورع؛ وَقَال عبدالله بن أحمد بن حنبل: سمعت ابييقول: الحسن بن صالح أثبت في الحديث من شَرِيك.
همچنين نقل ميكند: وَقَال ابوبكر بن ابيخيثمة، عن يحيى بن مَعِين: الحسن بن صالح ثقة وَقَال إبراهيم بن عبدالله بن الجنيد، عن يحيى: ثقة مأمون.....وَقَال أحمد بن سعد بن ابيمريم، عن يحيى: ثقة مستقيم الحديث؛
ابوبکر از
یحیی نقل ميكند كه
حسن بن صالح ثقه بود
ابراهیم بن عبدالله نيز از يحيي نقل ميكند كه او ثقه و مامون است
احمد نيز از يحيي نقل ميكند كه او
ثقه و
مستقیم الحدیث بود.
وي از ابوحاتم و
نسائی نيز نقل ميكند كه آنها حسن بن صالح را توثيق كردهاند: وَقَال ابوحاتم: ثقة، حافظ، متقن. وَقَال النَّسَائي: ثقة.
و.
ابیربیعة البصری:
ابنحجر درباره او گويد: ابوربيعة الإيادي مقبول من السادسة قيل اسمه عمر بن ربيعة؛ ابوربيعه مقبول است.
ابیحاتم نيز در كتاب
الجرح و التعدیل از ابيحاتم نقل ميكند كه او ابيربيعه را توثيق كرده است: عثمان بن سعيد قال سألت يحيى بن معين عن أبى ربيعة الذي يروى عنه شريك فقال كوفى ثقة؛
عثمان بن سعید گويد: از يحيي درباره ابيربيعه پرسيدم كه از شريك از او نقل روايت ميكند درجواب گفت: او كوفي و ثقه است.
ز.
حسن بن یسار:
ابنحجر وي را چنين توصيف و توثيق ميكند: الحسن بن ابيالحسن البصري واسم أبيه سار بالتحتانية والمهملة الأنصاري مولاهم ثقة فقيه فاضل مشهور وكان يرسل كثيرا ويدلس؛ حسن ثقه، فقيه، فاضل مشهور بود و بيشتر مرسلات دارد و تدليس ميكرد.
وي در كتاب
تهدیب التهذیب نيز از
یونس بن عبید نقل ميكند كه درباره حسن بن يسار گفته است: ما رأيت رجلا أصدق بما يقول منه.
ذهبي درباره او ميگويد: حسن بن يسار (ع) مولى الأنصار سيد التابعين في زمانه بالبصرة كان ثقة في نفسه حجة رأسا في العلم والعمل عظيم القدر؛ حسن بن يسار مولي انصار و سيد تابعين در زمانش در
بصره بود و او
ثقه بود و سرآمد علم و عمل و داراي قدر و منزلت عظيم بود.
وي در كتاب
الکاشف درباره او ميگويد: كان كبير الشأن رفيع الذكر رأسا في العلم والعمل. او كبير الشان و رفيع الذكر و سرآمد علم و عمل بود.
ابوحاتم اين راوي را در ثقات ذكر كرده و گويد: وكان الحسن من أفصح أهل البصرة لسانا وأجملهم وجها وأعبدهم عبادة. حسن از فصيحترين اهل بصره لسانا و داراي چهرهاي زيبا و عابدترين اهل بصره بود.
در كتاب
طبقات الفقهاء نيز درباره او چنين آمده است: فقال ابوقتادة العدوي الزموا هذا الشيخ يعني الحسن فما رايت أحدا أشبه رأيا بعمر بن الخطاب منه وروى بلال بن ابيبردة قال سمعت ابييقول والله لقد أدركت أصحاب محمد صلى الله عليه وسلم فما رأيت أحدا أشبه بأصحاب محمد من هذا الشيخ يعني الحسن وقال علي ابنزيد أدركت عروة بن الزبير وسعيد بن المسيب ويحي بن جعدة والقاسم بن محمد وسالما في آخرين فلم أر مثل الحسن ولو أن الحسن أدرك أصحاب رسول الله وهو رجل لاحتاجوا إلى رايه ومنهم.
ابوقتاده درباره او گويد: حسن بن يسار را دريابيد كه من كسي را از لحاظ راي شباهت به
عمر نديدم و
بلال نيز نقل ميكند از پدرم شنيدم كه ميگفت: به
خدا قسم اصحاب محمد را درك كرد ولي كسي را غير از او شبيهتر به اصحاب محمد نديديم و
علی بن زید نيز گويد: من
عروه،
سعید،
یحیی بن جعده،
قاسم و
سالم را درك كردم ولي مثل حسن را نديدم و اگر حسن اصحاب
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) را درك ميكرد او كسي بود كه اصحاب به راي او رجوع ميكردند.
در كتاب
جامع التحصیل فی أحکام المراسیل نيز چنين آمده است: الحسن بن ابيالحسن البصري واسم أبيه سار أحد الأئمة الأعلام؛ حسن بن ابيالحسن يكي از ائمه اعلام بود.
ح. أنس بن مالك:
وي از اصحاب پيامبر (صلياللهعليهوآله) است.
حاکم نیشابوری نيز روايتي را چنين نقل ميكند: حدثنا علي بن حمشاد العدل ثنا إسماعيل بن إسحاق القاضي ثنا إبراهيم بن المنذر الحزامي وإسماعيل بن ابيأويس قالا ثنا بن ابيفديك عن كثير بن عبدالله المزني عن أبيه عن جده أن رسول الله صلى الله عليه وسلم خط الخندق عامحرب الأحزاب حتى بلغ المذاحج فقطع لكل عشرة أربعين ذراعا فاح تجال مهاجرون سلمان منا وقالت الأنصار سلمان منا فقال رسول الله صلى الله عليه وسلم سلمان منا أهل البيت.
هنگامى كه مسلمانان مشغول حفر
خندق بودند و پيامبر اكرم هر ده نفر را ماءمور حفر چهل ذراع كرده بود، چون
سلمان در كار قوى بود
مهاجران احتجاج كرده و گفتند سلمان از ماست و
انصار نيز گفتند: سلمان از ماست تا اينكه پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: سلمان از اهلبيت است.
مزی نيز اين روايت را چنين نقل كرده است:وَقَال كثير بن عبدالله بن
عَمْرو بن عوف المزني، عَن أبيه، عن جده: إن النبي - صلى الله عليه وسلم - خط الخندق عام الاحزاب، خطه من المداحي، فقطع لكل عشرة أربعين ذراعا فاحتج المهاجرون والانصار في سلمان الفارسي، وكان رجلا قويا، فقال المهاجرون: سلمان منا. وَقَالت الانصار: سلمان منا. فقال رسول الله: سلمان منا أهل البيت"
و پيامبر اكرم هر ده نفر را ماءمور حفر چهل ذراع كرده بود، چون سلمان در كار قوى بود مهاجران احتجاج كرده و گفتند سلمان از ماست و انصار نيز گفتند: سلمان از ماست تا اينكه پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: سلمان از اهل بيت است.
وي در همان جلد اين روايت را نيز از
حضرت علی (علیهالسلام) چنين نقل كرده است:وَقَال الضحاك بن مزاحم، عن النزال بن سبرة الهلالي: قالوا لعلي: يا أمير المؤمنين حَدَّثَنَا عن سلمان الفارسي. قال: ذاك رجل منا أهل البيت، أدرك علم الاولين والاخرين، من لكم بلقمان الحكيم؟ به امير مؤمنان گفتند: از سلمان برايمان بگو فرمود: آن مردي از اهلبيت است كه علم اول و اخر را درك كرده است چه كسي شبيه به
لقمان حکیم است؟(كنايه از شباهت سلمان به لقمان است)
ابنتیمیه نيز اين روايت را در
دقائق التفسیر آورده است كه پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: سلمان منا أهل البيت؛ سلمان از ما اهل بيت است.
علامه
مناوی در توضيح اين روايت مينويسد: من دلالة على أن سلمان قد طهره الله فإن المصطفى صلى الله عليه وعلى آله وسلم عبدمحض طهره الله وأهل بيته تطهيرا وأذهب عنهم الرجس وهو كل ما يشينهم فلا يضاف إليهم إلا من له حكم الطهارة والتقديس فهذه شهادة منه لسلمان بالطهارة والحفظ الإلهي وإذا كانت العناية الربانية تحصل بمجرد الإضافة فما ظنك بأهل البيت في أنفسهم فهم المطهرون بل هم عين الطهارة.
اين دلالت بر اين دارد كه خدا سلمان را پاك كرده است؛ زيرا مصطفي (صلياللهعليهوآله) بنده محض و خالصي است كه
خدا او و اهلبيتش را پاك كرده و پليدي را از آنها دور كرده است.
ابیبکر خفاف در كتاب
سلوة الاخوان علت اهلبيتي بودن سلمان را اطاعت خدا و
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) بيان ميكند: وقال رسول الله صلى الله عليه وسلم لسلمان الفارسي: " سلمان منا أهل البيت " لأجل طاعته الله ورسوله؛ سلمان از اهل بيت است به خاطر اطاعت از خدا و رسولش.
بنابراين آيا عدم بيعت سلمان محمدي كه كردار و رفتار او مورد تاييد پيامبر (صلياللهعليهوآله) بوده است، دليل بر اين نيست كه خلافت غصبي اهل
سقیفه بر خلاف حكم خدا و رسول خداست؟ و با مخالفتش با حزب سقيفه، در حقيقت اطاعت خدا و رسولش را كرده است؟
در چند روايت از منابع
اهلسنت، تصريح شده است كه خدا چهار تن از صحابه را دوست دارد.
ترمذی روايتي را كه سندش نيز حسن است دراينباره چنين نقل ميكند: حدثنا إسماعيل بن مُوسَى الْفَزَارِيُّ بن بِنْتِ السُّدِّيِّ حدثنا شَرِيكٌ عن ابيرَبِيعَةَ عن بن بُرَيْدَةَ عن أبيه قال قال رسول اللَّهِ (صلياللهعليهوآله) إِنَّ اللَّهَ أَمَرَنِي بِحُبِّ أَرْبَعَةٍ وَأَخْبَرَنِي أَنَّه حِبُّهُمْ قِيلَ يا رَسُولَ اللَّهِ سَمِّهِمْ لنا قال عَلِيٌّ منهم يقول ذلك ثَلَاثًا وابوذَرٍّ وَالْمِقْدَادُ وَسَلْمَانُ أَمَرَنِي بِحُبِّهِمْ وَأَخْبَرَنِي أَنَّه حِبُّهُمْ؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند:
خدا بر من امر كرد كه چهار نفر از اصحابم را دوست دارم و خبر داد كه او هم آنها را دوست دارد گفته شد يا رسول الله نامشان را برايمان بگو؟ حضرت سه بار فرمود
علی از آنهاست و
ابوذر،
مقداد و
سلمان كه خدا من را مآمور كرده كه آنها را دوست بدارم و خبر هم داد كه خود خدا آنها را دوست دارد.
ترمذي در پايان روايت را حسن دانسته و گويد: قال هذا حَدِيثٌ حَسَنٌ لَا نَعْرِفُهُ إلا من حديث شَرِيكٍ؛ اين حديث حسن است وتنها از طريق حديث شريك ميشناسم.
أحمد بن حنبل در مسند خود چنين روايت ميكند:
حدثنا عبداللَّهِ حدثني ابيثنا أَسْوَدُ بن عَامِرٍ أنا شَرِيكٌ عن ابيرَبِيعَةَ عَنِ بن بُرَيْدَةَ عن أبيه عَنِ النبي صلى الله عليه وسلم قال أمرني الله عز وجل بِحُبِّ أَرْبَعَةٍ من أصحابيأَرَى شَرِيكاً قال وأخبرني انهحِبُّهُمْ عَلِىٌّ منهم وابوذَرٍّ وَسَلْمَانُ وَالْمِقْدَادُ الكندي.
بررسي سند اين روايت:
ا.
أسود بن عامر:
ابنحجر درباره وثاقت او گويد: أسود بن عامر الشامي نزيل بغداد يكنى أبا عبدالرحمن ويلقب شاذان ثقة.
وي در
تهذیب التهذیب نيز درباره وثاقت او چنين نقل ميكند: قال بن معين لا بأس به وقال بن المديني ثقة وقال ابوحاتم صدوق صالح وقال بن سعد صالح الحديث مات ۲۰۸ قلت وذكره بن حبان في الثقات؛
ابنمعین گفته است در اسود بن عامر اشكالي نيست
ابنمدینی نيز گفته است او ثقه است و
ابیحاتم نيز گفته است او صالح الحديث بود و ابنحبان نيز او را در ثقات ذكركرده است.
ابنحبان نيز او را در ثقات ذكر كرده است.
ب.
شریک:
ابنحجر در معرفي او گويد: شريك بن عبدالله النخعي الكوفي القاضي بواسط ثم الكوفة ابو عبدالله صدوق يخطىء كثيرا تغير حفظه منذ ولي القضاء بالكوفة وكان عادلا فاضلا عابدا شديدا على أهل البدع؛ شريك صدوق بود ولي زياد خطاء ميكرد ولي زماني كه متولي
قضاوت در
کوفه شد حافظهاش تغيير پيدا كرد و او عادل، فاضل، عابد، و نسبت به اهل بدعت سختگير بود.
ذهبی درباره او گويد: شريك بن عبدالله ابو عبدالله النخعي القاضي أحد الأعلامعن زياد بن علاقة وسلمة بن كهيل وعلي بن الأقمر وعنه ابوبكر بن ابيشيبة وعلي بن حجر وثقه بن معين وقال غيره سيء الحفظ وقال النسائي ليس به بأس هو أعلم بحديث الكوفيينمن الثوري؛ شريك از اعلام بود و
یحیی بن معین توقيق كرده است و غير او گفته است كه بدحافظه بود و
نسائی درباره او گويد: چيزي در او نيست و او از عالمترين افراد به نقل حديث كوفقان از ثوري بود.
ذهبي در
تذکرة الحفاظ نيز مينويسد: شريك بن عبدالله القاضي ابو عبدالله النخعي الكوفي أحد الأئمة الاعلام.. وقال بن المبارك هو اعلم بحديث أهل بلده من سفيان وقال النسائي ليس به بأس وقال عيسى بن يونس ما رأيت أحدا قط اورع في علمه من شريك....ووثقه حيى بن معين.
ج.
ابیرَبِیعَةَ:
ابنحجر درباره او گويد: ابوربيعة الإيادي مقبول من السادسة قيل اسمه عمر بن ربيعة. ابوربيعه مقبول است.
ابيحاتم نيز در كتاب
الجرح و التعدیل از ابيحاتم نقل ميكند كه او ابيربيعه را توثيق كرده است: عثمان بن سعيد قال سألت يحيى بن معين عن أبى ربيعة الذي يروى عنه شريك فقال كوفى ثقة؛ يحيي گفته است او كوفي و ثقه است.
د.
ابنبریدة:
ابنحجر درباره او گويد: عبدالله بن بريدة بن الخصيب الأسلمي ابوسهل المروزي قاضيها ثقة.
مزي از چند نفر از علماي
اهلسنت درباره وثاقت عبدالله بن بريده چنين نقل ميكند: وَقَال إسحاق بن منصور عن يحيى بن مَعِين، وابوحاتم والعجلي: ثقة.
عجلی نيز گويد:عبدالله بن بريدة الأسلمى تابعي ثقة.
ابيحاتم نيز درباره وثاقت او مينويسد: أبى عن إسحاق بن منصور عن يحيى بن معين قال عبدالله بن بريدة ثقة نا عبدالرحمن قال سئل أبى عن عبدالله بن بريدة فقال ثقة؛
یحیی بن معین گفته است عبدالله بن بريده ثقه است عبدالرحمان نيز گويد از پدرم درباره عبدالله سوال شد او گفت ثقه است.
ذهبي نيز درباره او ميگويد: وقد نشر علما كثيرا. علم زيادي را منتشر كرد.
ه.
بریدة بن الحصیب الأسلمی:
وي كه اسمش عامر است از صحابي
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بود.
بنابراين، اين روايت حسن بود و مورد قبول علماي اهلسنت است.
جامع الاحادیث از پيامبر (صلياللهعليهوآله) نقل ميكند كه فرمودند: نَزَلَ عَلَيَّ الرُّوحُ الأَمِينُ فَحَدَّثَنِي أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى يُحِبُّ أَرْبَعَةً مِنْ أَصْحَابي: عَلِيٌّ، وَسْلَمَانُ، وَابوذَرٌّ، وَالْمِقْدَادُ؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمود: جبرئيل برمن نازل شد و از خدا برمن حديث كرد كه فرمودند: خداوند چهار تن از اصحاب را دوست دارد؛
علی (علیهالسلام)،
سلمان،
ابوذر و
مقداد.
عجلي هم او را چنين توثيق كرده است: شريك بن عبدالله النخعي القاضي كوفي ثقة وكان حسن الحديث؛ شريك كوفي ثقه و او حسن الحديث بود.
ابونعیم نيزدر
حلیة الاولیاء اين روايت را اينچنين نقل ميكند:حدثنا القاسم بن أحمد بن القاسم ثنا محمد بن الحسين الخثعميثنا عباد بن يعقوب ثنا موسى بن عمير ثنا ابوربيعة الإيادي عن ابيبريدة عن أبيه رضي الله تعالى عنهم قال قال رسول الله صلى الله عليه وسلم نزل علي الروح الأمين فحدثني أن الله تعالى يحب أربعة من أصحابيفقال له من حضر من هم يا رسول الله فقال علي وسلمان وابوذر والمقداد رضي الله تعالى عنهم.
ابنتیمیه در
منهاج السنه مينويسد: وقال إن الله أوحى إلى أنهحب أربعة من أصحابي وأمرني بحبهم فقيل من هم يا رسول الله قال سيدهم علي وسلمان والمقداد وأبوذر؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: خدا بر من وحي كرد كه چهار نفر از اصحابم را دوست دارم گفته شد آنها چه كساني هستند آقايشان به آنها فرمود: علي (عليهالسلام)، سلمان، مقداد و ابوذر.
ابنابیالحدید در
شرح نهج البلاغه اين روايت را از
ابنبریده چنين نقل ميكند: وقد روي من حديث ابنبريدة، عن أبيه أن رسول الله صلى الله عليه وسلم قال: أمرني ربي بحب أربعة، وأخبرني أنهحبهم: علي، وابوذر، والمقداد، وسلمان؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: خدا من را مامور كرده است تا چهار نفر را دوست داشته باشم؛ علي (عليهالسلام)، ابوذر، مقداد و سلمان.
در روايتي پيامبر (صلياللهعليهوآله) چند تن از اصحاب كه سلمان نيز از آنان است، را نام ميبرد كه
بهشت مشتاق و در انتظار آنها است.
ابينعيم اصفهاني از پيامبر (صلياللهعليهوآله) چنين نقل ميكند: حدثنا محمد بن أحمد بن الحسن ثنا جعفر بن محمد بن عيسى ثنا محمد ابنحميد ثنا إبراهيم بن المختار ثنا عمران بن وهب الطائي عن أنس بن مالك سمعت النبي صلى الله عليه وسلم يقول: اشتاقت الجنة إلى أربعة: علي والمقداد وعماروسلمان؛ بهشت مشتاق چهار نفر است: علي (عليهالسلام)، مقداد، عمار و سلمان.
ابنابيالحديد نيز درشرح نهج البلاغه چنين از ابنعمر روايت ميكند: قال ابوعمر: ومن حديث أنس عن النبي صلى الله عليه وسلم: اشتاقت الجنة إلى أربعة: علي، وعمار، وسلمان، وبلال.
انس از پيامبر (صلياللهعليهوآله) نقل ميكند كه فرمودند: بهشت مشتاق چهار نفر است: علي (عليهالسلام)، عمار، سلمان و مقداد.
ابنمنظور همين روايت را از
حذیفه نقل ميكند كه
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) فرمودند: وفي حديث أخر عن حذيفة قال: سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول: " اشتاقت الجنة إلى أربعة: علي،وسلمان، وابيذر، وعمار بن ياسر،
و نيز از
ابوهریره در روايت ديگر چنين روايت ميكند: قال رسول الله صلي الله عليه وسلم: هذا جبريل يخبرني عن الله تبارك وتعالى....وإن الجنة لأشوق إلى سلمان الفارسي من سلمان إليها. پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: اين
جبرائیل است كه از طرف
خدا خبر ميدهد كه بيش از آنچه سلمان به بهشت عشق ميورزد، بهشت عاشق سلمان است.
ابنمنظور مصري،
متقی هندی و
هیثمی دريك حديث طولاني ديگر، اين روايت را اينچنين ذكر ميكنند:
قال: فأتاه جبريل فقال له: يا محمد، إن الجنة لتشتاق لثلاثة من أصحابك، وعنده أنس بن مالك، فرجا أن يكون لبعض الأنصار. قال: فأراد أن يسأل رسول الله صلي الله عليه وسلم عنهم فهابه، فخرجفلقي أبا بكر رضي الله عنه فقال: يا أبا بكر، إني كنت عند رسول الله صلي الله عليه وسلم آنفاً فأتاه جبريل فقال: إن الجنة لتشتاق إلى ثلاثة من أصحابك، فرجوت أن يكون لبعض الأنصار فهبته أن أسأله، فهل لك أن تدخل على نبي الله صلي الله عليه وسلم فتسأله؟ فقال: إني أخاف أن أسأله فلا أكون منهم ويشمت بي قومي، ثم لقي عمر بن الخطاب فقال له مثل قول ابيبكر، قال: فلقي علياً فقال له علي: نعم، إن كنت منهم فأحمد الله، وإن لم أكن منهم فحمدت الله، فدخل على نبي الله صلي الله عليه وسلم فقال: أن أنساً حدثني أنه كان عندك آنفاً وإن جبريل أتاك فقال: يا محمد: أن الجنة لتشتاق إلى ثلاثة من أصحابك، فمن هم يا نبي الله؟ قال: أنت منهم يا علي، وعمار بن ياسر، وسيشهد معك مشاهد بيناً فضلها عظيما خيرها، وسلمان وهو منا أهل البيت، وهو ناصح فاتخذه لنفسك.
در يكى از ديدارهائى كه «
جبرئیل» با رسول اكرم (صلّىاللّهعليهوآله) داشت، گفت: اى محمد! بهشت مشتاق ديدار سه تن از اصحاب تو هست. هنگامى كه اين گفتگو به ميان آمد، «
انس بن مالک» حضور داشت و از جريان اطلاع يافت و اميدوار بود كه یكى از
انصار از آنها به شمار آيد. براى اينكه به اميد خود اطمينان حاصل كند تصميم گرفت از رسول خدا (صلّىاللّهعليهوآله) بپرسد آنهائى كه بهشت مشتاق لقاى ايشان است، چه كسانى هستند؟ ليكن ابهّت مقام رسول اكرم (صلّىاللّهعليهوآله) مانع از آن بود كه وى سؤال خود را مطرح كند. ملاقاتى با «
ابوبکر» كرد و جريان را به اين شرح به او اطلاع داد: حضور پيغمبر اكرم (صلّىاللّهعليهوآله) شرفياب بودم كه «جبرئيل» نازل شد و گفت:بهشت مشتاق ديدار سه تن از صحابه شماست. من آرزو مىكردم كه بعضى از انصار از همان بهشتيانى باشند كه بهشت مشتاق ديدارشان است. وليكن ابهّت مقام مقدس
رسول اکرم (صلّیاللّهعلیهوآله) مانع از آن شد كه اين سؤال را با پيغمبر اكرم (صلّىاللّهعليهوآله) مطرح نمايم، آيا از تو برمىآيد با پيغمبر اكرم (صلّىاللّهعليهوآله) ملاقات كنى و سؤال كنى آنان چه كسانى هستند؟
«ابوبكر» گفت: بيم آن دارم كه هرگاه حضور پيغمبر اكرم (صلّىاللّهعليهوآله) شرفياب شوم و چنان سؤالى مطرح كنم و خود من هم از آنها بشمار نيايم، براى هميشه مورد ملامت قوم خود گردم؟! «انس» كه از وى نااميد شد، با «
عمر» ملاقات كرد و او هم همان پاسخى را داد كه «ابوبكر» اظهار كرده بود. «انس» كه از خواسته خويش دست بردار نبود، با
علی (علیهالسلام) ملاقات كرده و جريان را به عرض مبارك تقديم داشت.
على (عليهالسلام) فرمود: البته اين سؤال را از حضرت خواهم كرد كه اگر خودم از آنها بشمار آمدم، از
خدا سپاسگزارى مىكنم و اگر از آنها به حساب نيامدم، باز هم از خدا سپاسگزارم! بدين جهت بود كه حضرت على (عليهالسلام) بحضور مبارك شرفياب شد و عرضه داشت: يا رسول الله! «انس» به من چنين اطلاع داده است كه به تازگى حضور شما شرفياب بوده و در همان لحظه «جبرئيل» نازل شده و گفته كه بهشت مشتاق ديدار سه تن از اصحاب شماست، اينك، يا نبى اللّه! آنها را براى ما معرفى فرما؟ پيغمبر (صلّىاللّهعليهوآله) فرمود: تو يكى از آن سه تن هستى و يكى هم «
عمّار بن یاسر» است كه بزودى در كارزارها تو را همراهى مىنمايد كه فضل آن جهادها آشكار است و خير و بركت آنها بسيار بزرگ مىباشد؛ نفر سوّم «
سلمان» است كه از ما اهل بيت مىباشد و او شخص خيرخواهى است پس او را براى خودت نگهدار
ترمذی نيز اين روايت را نقل كرده و آن را حسن غريب ميداند؛ و حسن غريب طبق نظر ترمذي به معني صحيح است: حدثنا سُفْيَانُ بن وَكِيعٍ حدثنا ابيعن الْحَسَنِ بن صَالِحٍ عن ابيرَبِيعَةَ الأيادي عن الْحَسَنِ عن أَنَسِ بن مَالِكٍ قال قال رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم إِنَّ الْجَنَّةَ لَتَشْتَاقُ إلى ثَلَاثَةٍ عَلِيٍّ وَعَمَّارٍ وَسَلْمَانَ.
در ادامه گويد: قال هذا حَدِيثٌ حَسَنٌ غَرِيبٌ لَا نَعْرِفُهُ إلا من حديث الْحَسَنِ بن صَالِحٍ؛ اين حديث حسن غريب است كه فقط از حديث
حسن بن صالح ميشناسم.
نهتنها بهشت مشتاق ديدار سلمان فارسي است بلكه
حور العین نيز براي ديدار او لحظه شماري ميكنند.
هیثمی از پيامبر (صلياللهعليهوآله) دراينباره چنين نقل ميكند: عن النبي صلى الله عليه وسلم قال ثلاثة تشتاق إليهم الحور العين علي وعمار وسلمان. پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: حور العين مشتاق سه نفر است: علي (عليهالسلام)، عمار و سلمان.
وي بعد از نقل اين روايت گويد: رواه الطبراني ورجاله رجال الصحيح غير ابيربيعة الإيادي وقد حسن الترمذي حديثه؛ اين را
طبرانی نقل كرده است و رجالش همه صحيح است مگر ابيربيعه كه ترمذي حديث او را حسن دانسته است.
ابینعیم اصفهانی در
معرفة الصحابه نيز اين روايت چنين آورده است: ورواه سلمة بن الفضل الأبرش عن عمران مثله. وروى الحسن بن صالح عن ابيربيعة عن الحسن عن أنس عن النبي صلي الله عليه وسلم قال: ثلاثة تشتاق إليهم الحور: علي وعمار وسلمان.
ابنابیشیبه روايتي را از حضرت علي (عليهالسلام) درباره علم سلمان چنين نقل ميكند: حدثنا ابومعاوية عن الأعمش عن
عمرو بن مرة عن ابيالبختري قال قالوا لعلي أخبرنا عن سلمان قال أدرك العلم الأول والعلم الآخر بحر لا يترفع قعره هو منا أهل البيت؛
ابیبختری گويد: از علي (عليهالسلام) درباره سلمان پرسيديم كه فرمود: سلمان علم اول و آخر را مىدانست، دريايى بىپايان بود و او از ما اهل بيت است.
ذهبی روايتي را درباره علم سلمان از پيامبر (صلياللهعليهوآله) چنين نقل ميكند: فقال يا سلمان انت منا اهل البيت وقد آتاك الله العلم الاول والعلم الآخر؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمود: اي سلمان تو از ما اهل بيت هستي و خدا علم اول و آخر را به تو داده است.
ذهبي از
قتاده نقل ميكند كه وي درباره علم سلمان ميگفت: ومن عنده علم الكتاب هو سلمان؛ كسي كه علم كتاب نزد اوست، سلمان است.
ابنابیالحدید درباره فضائل و علم سلمان از ابوعمر چنين نقل ميكند:قال: وكان سلمان خيراً، فاضلاً، حبراً، عالماً، زاهداً، متقشفاً؛ سلمان اهل خير، فاضل، دانشمند، علم، زاهد و پرهيزكار بود.
ابنابيالحديد از
کعب الاحبار نقل ميكند كه وي درباره
حکمت و
علم چنين گفته است: وقال فيه كعب الأحبار: سلمان حشي علماً وحكمة؛ سلمان سرشار از علم و حمكت بود.
در
شرح نهج البلاغه از زبان
حضرت علی (علیهالسلام) نقل شده است كه حضرت
سلمان را مانند
لقمان حکیم ميدانست: وفي رواية زاذان، عن علي رضي الله عنه: سلمان الفارسي كلقمان الحكيم؛ علي (عليهالسلام) فرمودند: سلمان مانند لقمان حكيم است.
محیالدین عربی نيز مقام و منزلت سلمان را چنين وصف ميكند:وكان سلمان الفارسي من أجلهم قدراً وهو من أصحاب رسول الله صلى الله عليه وسلم في هذا المقام وهو المقام الإلهي في الدنيا؛ سلمان صحابه جليل القدر بود و او در اين موقعيت كه صحابه بودند داراي مقام الهي در دنيا بود.
محمد بن مکرم بن منظور روايتي را از
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) درباره فضيلت سلمان چنين نقل ميكند:
وعن ابيهريرة قال: تخطّى سلمان الفارسي رضي الله عنه حلقة قريش وهم عند رسول الله صلى الله عليه وسلم في مجلسه، فالتفت إليه رجل منهم فقال: ما حسبك ونسبك، وبم اجترأت أن تتخطى حلقة قريش؟ قال: فنظر إليه سلمان الفارسي فأرسل عينيه وبكى وقال: سألتني عن حسبي ونسبي، خلقت من نطفة قذرة، فأما اليوم ففكرة وعبرة، وغداً جيفة منتنة، فإذا نشرت الدوافن، ونصبت الموازين، ودعي الناس لفصل القضاء فوضعت في الميزان فإن أرجح الميزان فأنا شريف كريم، وإن أنقصالميزان فأنا اللئيم الذليل، فهذا حسبي وحسب الجميع، فقال النبي صلى الله عليه وسلم: صدق سلمان، صدق سلمان، صدق سلمان، من أراد أن ينظر إلى رجل نوّر قلبه فلينظر إلى سلمان.
نيز مالك از
ابوهریره روايت كرده كه گفت: در حالى كه قريش در مجلس رسول الله (صلىاللهعليهوآله) گرد آمده بودند سلمان فارسى وارد جمع آنها شد يكى از قريشيان رو بدو كرده گفت: حسب و نسب تو چيست؟ و چگونه جراءت كردى به مجمع
قریش درآيى؟ سلمان به او نظر افكند و سپس چشم پايين انداخت و گريه كرد و به آن شخص گفت: ((از حسب و نسبم پرسيدى، از نطفهاى نجس آفريده شدم و امروز بايد انديشه كنم و عبرت بگيرم و فردا مردارى بدبو خواهم بود. پس آن هنگام كه نامه اعمال باز شوند، ترازوها نصب گردند، مردم براى صدور حكم فراخوانده شوند و اعمال من در ترازوى سنجش قرار گيرد، اگر زياد خواهم بود اين است حسب و نسب من و همگان)).
آنگاه پيامبر اكرم (صلياللهعليهوآله) فرمود: ((سلمان راست گفت هر كه مىخواهد به مردى بنگرد كه دلش نورانى گشته به سلمان بنگرد.))
عبدالبر روايتي را درباره دين سلمان از رسول خدا (صلياللهعليهوآله) چنين نقل ميكند: وروى عن النبي صلى الله عليه وسلم من وجوه أنه قال لو كان الدين عند الثريا لناله سلمان وفي روياة أخرى لناله رجال من فارس؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: اگر
دین نزد ستارگان ثريا باشد سلمان بدان مىرسد و در روايت ديگر چنين است: مرداني از
فارس به آن (دين) ميرسند.
ابنابیالحدید از
عایشه درباره همنشيني سلمان با پيامبر (صلياللهعليهوآله) چنين نقل ميكند: وقد روينا عن عائشة قالت: كان لسلمان مجلس من رسول الله صلى الله عليه وسلم ينفرد به بالليل حتى يكاد يغلبناعلى رسول الله صلى الله عليه وسلم؛ و از عايشه روايت شده كه گفته است: سلمان با رسول الله (صلياللهعليهوآله) جلسه داشت و شبهايي پيش حضرت بود تا آنجا كه در همنشيني با او بر ما پيشي ميگرفت.
ابومحمد انصاری در
طبقات المحدثین، سلمان را چنين توصيف ميكند: سلمان الفارسي ومما زين الله به أصبهان وأهلها أن جعل سلمان الفارسي منها ورزقه صحبة نبينا صلى الله عليه وسلم حتى قال فيه صلى الله عليه وسلم سلمان منا أهل البيت؛ از چيزهاي كه خداوند با آن
اصفهان و اهلش را زينت بخشيده است اين است كه سلمان را از آنها قرار داده است و روزي
صحابی پیامبر (صلياللهعليهوآله) را روزي او كرده است تا آنجا كه حضرت فرمودند سلمان از ما
اهلبیت است.
با وجود تخلف سلمان از بيعت ابوبكر با اين همه مناقب، آيا باز شكي باقي ميماند كه حزب
سقیفه بر حق نبوده و كارشان بر خلاف
دین بوده است؟ و اجماعي در بيعت رخ نداده است؟
زهری در كتاب
طبقات الکبری از
محمد بن عمر درباره
سلمان چنين نقل ميكند: أخبرنا مسلم بن إبراهيم قال حدثنا سلام بن مسكين قال حدثنا ثابت بن قطبة قال كان سلمان أميرا على المدائن قال وقال محمد بن عمر توفي سلمان الفارسي في خلافة عثمان بن عفان بالمدائن وكان بالمدائن من المحدثين والفقهاء. محمد بن عمر گويد سلمان در زمان خلافت
عثمان در
مدائن از دنيا رفت در حالي در مدائن از محدثين و فقهاء بود.
ابوذر يكي از صحابي پيامبر (صلياللهعليهوآله) كه از
بیعت با
ابوبکر مخالفت كرد.
با توجه به اهمیت این شخصیت در منابع مختلفی از او بحث شده است که نشانگر عدم بیعت او و مخالفت شدیدش با
خلافت ابوبکر و حق غصب شده از امیرالمومنین است که به تفصیل به آنها اشاره میکنیم؛
یعقوبی متوفاي ۲۹۲ نيز به عدم بيعت
اباذر اينچنين اشاره ميكند:
تخلّف عن بيعة ابيبكر قوم من المهاجرين والأنصار، ومالوا مع علي بن ابيطالب، منهم: العباس بن عبدالمطلب، والفضل بن العباس، والزبير بن العوامبن العاص، وخالد بن سعيد، والمقداد بن
عمرو، وسلمان الفارسي، وابوذر الغفاري، وعمار بن ياسر، والبراء بن عازب،وابيبن كعب.
فاضل ابی متوفاي ۴۲۱ دراينباره مينويسد: روى أحمد بن ابيطاهر في كتاب ' المنثور والمنظوم ' بإسناد له عن البراء ابنعازبٍ قال: لم أزل لبنيهاشمٍ محبا؛ فلما قبض رسول الله صلى الله عليه وسلم تخوفت أن تتمالأ قريش على إخراج هذا الأمر من بنيهاشم؛ فأخذني ما يأخذ الواله العجول مع ما في نفسي من الحزن لوفاة النبي صلى الله عليه وسلم - وقد ملأ الهاشميون بيتهم، فكنت أتردد بينهم وبين المسجد
أتفقد وجوه قريش، فإني لكذلك إذ فقدت أبا بكر وعمر، ثم لم ألبث إذ أنا بابيقد أقبل في أهل السقيفة، وهم يحتجزون الأزر الصنعانية، لا يمرون بأحد إلا خطبوه، فإذا عرفوه قدموه فمدوا يده، فمسحوها على يد ابيبكرٍ، وقالوا له: بايع. شاء ذلك أو أبى، فأنكرت عند ذلك عقلي، وخرجت مسرعاً حتى انتهيت إلى بنيهاشم - والباب مغلقٌ - فضربت الباب عليهم ضرباً عنيفاً، وقلت: قد بايع الناس أبا بكر بن ابيقحافة. فقال العباس: ترحت أيديكم إلى آخر الدهر؛ أما إني قد أمرتكم فعصيتموني. قال البراء: فمكثت أكابد ما في نفسي، ورأيت في الليل المقداد بن الأسود، وعبادة بن الصامت، وسلمان الفارسي، وأبا ذر وأبا الهيثم بن التيهان، وحذيفة بن اليمان. وإذا هم يريدون أن يعود الأمر شورى بين المهاجرين
وبلغ ذلك أبا بكر وعمر فأرسلا إلى ابيعبيدة بن الجراح وإلى المغيرة بن
شعبة، فسألاهما عن الرأي؛ فقال المغيرة: أرى أن تلقوا العباس فتجعلوا في هذا الأمر نصيباً له ولعقبه؛ فتقطعوا بذلك ناحية علي بن ابيطالب. فانطلق ابوبكر وعمر وابوعبيدة والمغيرة، حتى دخلوا على العباس في الليلة الثانية من وفاة النبي صلي الله عليه وسلم، فحمد ابوبكر الله وأثنى عليه وقال: إن الله ابتعث لكم محمداً صلي الله عليه وسلم نبياً، وللمؤمنين ولياً، فمن الله عليهم بكونه بين ظهرانيهم، حتى اختار له ما عنده فخلى على الناس أمورهم، ليختاروا لأنفسهم في مصلحتهم، متفقين لا مختلفين، فاختاروني عليهم والياً، ولأمورهم راعياً؛ فتوليت ذلك عليهم، وما أخاف بعون الله وتسديده وهناً ولا حيرةً ولا جبنا، ' وما توفيقي إلا بالله عليه توكلت وإليه أنيب '. وما انفك يبلغني عن طاعنٍ يقول بخلاف عامة المسلمين، يتخذكم لجئاً فتكونوا حصنه المنيع، وخطبه البديع. فإما دخلتم فيما اجتمع عليه الناس، أو صرفتموهم عما مالوا إليه، وقد جئنا ونحن نريد أن نجعل لك في هذا الأمر نصيباً، يكون لك ويمون لمن بعدك إذ كنت عم رسول الله صلي الله عليه وسلم.
وإن كان الناس قد رأوا مكانك من رسول الله ومكان أصحابك فعدلوا هذا الأمر عنكم، وعلى رسلكم بنيهاشم؛ فإن رسول الله (صلياللهعليهوآله) منا ومنكم. فقال عمر: إي واله وأخرى أنا لم نأتكم حاجةً إليكم، ولكنا كرهنا أن يكون الطعن فيما اجتمع عليه المسلمون منكم، فيتفاقم الخطب بكم وبهم. فانظروا لأنفسكم ولعامتكم. فحمد الله العباس وأثنى عليه ثم قال: إن الله ابتعث محمداً (صلياللهعليهوآله) - كما وصفت - نبياً. وللمؤمنين ولياً، فمن الله به على كل حتى اختار له ما عنده، فخل الناس على أمرهم مختاروا لأنفسهم، مصيبين للحق، لا مائلين بزبغ الهوى. وإن كنت برسول الله (صلياللهعليهوآله) طلبت فحقنا أخذت، وإن كنت بالمؤمنين طلبت فنحن منهم، ما تقدمنا في أمركم فرطاً، ولا حللنا وسطاً، ولا برحنا سخطاً. وإن كان هذا الأمر إنما يجب لك بالمؤمنين فما وجب إذ كنا كارهين. وما أبعد قولك إنهم طعنوا عليك من قولك إنهم مالوا إليك وأما ما بذلت فإن يكن حقك أعطيتناه فأمسكه عليه، وإن يكن حق المؤمنين فليس لك أن تحكم فيه. وإن يكن حقنا لم نرض منك ببعضه دون بعض. وما أقول هذا أروم صرفك، ولكن للحجة نصيبها من البيان. وأما قولك: إن رسول الله منا ومنكم، فإن رسول الله (صلياللهعليهوآله) كان من شجرة نحن أغصانها وأنتم جيرانها. وأما قولك: يا عمر إنك تخاف الناس علينا، فهذا الذي تقدمتم به أول ذلك. والله المستعان.
ابوالفداء متوفاي ۷۳۲ در كتاب
المختصر فی اخبار البشر، چنين نوشته شده است: فبايع عمر أبا بكر رضي الله عنهما، وانثال الناس عليه بايعونه، في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إِحدى عشرة، خلا جماعة من بنيهاشم والزبير وعتبة بن ابيلهب وخالد بن سعيد ابنالعاصوالمقداد بن
عمرو وسلمان الفارسي وابيذر وعمار بن ياسر والبر بن عازب وابيبن كعب ومالوا مع علي بن ابيطالب، وقال في ذلك عتبة بن ابيلهب:
ما كنت أحسب أن الأمر منصرف عن هاشم ثم منهم عن ابيحسن
عن أول الناس إِيماناً وسابقه وأعلم الناس بالقرآن والسنن
وآخر الناس عهداً بالنبي من جبريل عون له في الغسل والكفن
من فيه ما فيهم لا يمترون به وليس في القوم ما فيه من الحسن
وكذلك تخلف عن بيعة ابيبكر ابوسفيان من بنيأمية
در
تاریخ ابنالوردی متوفاي ۷۴۹ نيز
ابوذر در كنار افراد ديگري كه از
بیعت با
ابوبکر بيعت نكردند، ذكرشده است:
وبادروا ' سقيفة بنيساعدة ' فبايع عمر أبا بكر وأنثال الناس يبايعونه في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إحدى عشرة خلا جماعة من بنيهاشم، والزبير، وعتبة بن ابيلهب، وخالد بن سعيد بن العاص، والمقداد بن
عمرو، وسلمان الفارسي، وابوذر، وعمار بن ياسر، والبراء بن عازب، وابيبن كعب، وابوسفيان من بنيأمية؛ ومالوا مع علي رضي اللَّهِ عنهم وقال في ذلك عتبة بن ابيلهب:
ما كنت أحسب أن الأمر منصرف عن هاشم ثم منهم عن ابيحسن
عن أول الناس إيمانا وسابقة واعلم الناس بالقرآن والسنن
وآخر الناس عهدا بالنبي ومن جبريل عون له في الغسل والكفن
من فيه ما فيهم لا يمترون به وليس في القوم مالله فيه من الحسن
عبدالملک شافعی متوفاي ۱۱۱۱ دراينباره گويد:
تخلف عن بيعة ابيبكر يومئذ سعد بن عبادة وطائفة من الخزرجوعلي بن ابيطالب وابناه والزبير والعباس عم رسول الله وبنوه من بنيهاشم وطلحة وسلمان وعمار وابوذر والمقداد وغيرهم وخالد بن سعيد بن العاصثم إنهم بايعوا كلهم فمنهم من أسرع بيعته ومنهم من تأخر حينا إلا ما روى عن سعد بن عبادة فإنه لم يبايع أبا بكر ولا عمر إلى أن مات.
در آن روز
سعد بن عباده، گروهي از خزرجيان،
علی (علیهالسلام)، و پسرانش،
زبیر،
عباس عموي
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)،
بنیهاشم،
طلحه،
سلمان،
عمار، ابوذر،
مقداد و غير آنها و
خالد از بيعت ابوبكر تخلف كردند سپس همه آنها بيعت كردند وعدهاي از آنها با عجله و عدهاي با تاخير با ابوبكر بيعت كردند مگر
سعد بن عباده كه تا هنگام مرگش با ابوبكر و
عمر بيعت نكرد.
شیخ صدوق نيز درباره مخالفت و اعتراض ابوذر به حزب
سقیفه مينويسد:
.....ثم قامابوذر - رحمة الله عليه - فقال بعد أن حمد الله وأثنى عليه: أما بعد يا معشر المهاجرين والأنصار لقد علمتم وعلم خياركم أن رسول الله (صلىاللهعليهوآله) قال: " الامر لعلي (عليهالسلام) بعدي، ثم للحسن والحسين (عليهماالسلام)، ثم في أهل بيتي من ولد الحسين " فأطرحتم قول نبيكم. وتناسيتم ما أوعز إليكم، واتبعتم الدنيا، وتركتم نعيم الآخرة الباقية التي لا تهدم بنيانها ولا يزول نعيمها، ولا يحزن أهلها ولا يموت سكانها وكذل الأمم التي كفرت بعد أنبيائها بدلت وغيرت فحاذيتموها حذو القذة بالقذة، والنعل بالنعل، فعما قليل تذوقون وبال أمركم وما الله بظلامللعبيد.
سپس ابوذر (ره) برخاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت: اما بعد، اى گروه
مهاجران و
انصار شما میدانيد و نيكان شما مىدانند كه پيامبر خدا (صلياللهعليهوآله) فرمود: كار
خلافت پس از من مال على (عليهالسلام) سپس
حسن و
حسین، سپس در خاندان من از نسل حسين قرار دارد، شما سخن پيامبر خودتان را كنار گذاشتيد و در آنچه به شما تأكيد كرده بود خود را به فراموشى زديد؟ و تابع دنيا شديد و نعمتهاى آخرت را ترك كرديد. همانجايى كه سراى جاويدان است و بنيان آن خراب نمىشود و اهل آن اندوهگين نگردد و ساكنان آن نمىميرند، و چنين بودند امتهايى كه پس از پيامبرانشان كافر شدند و (
دین خدا را) تبديل كردند و تغيير دادند و شما دقيقا همانند آنها شديد، به زودى وبال كارتان را خواهيد چشيد و
خداوند بر بندگانش ستمكار نيست.
در مخالفت
ابوذر با حزب سقيفه همين بس كه وي به جهت برگرداندن خلافت از ابوبكر با صحابه مشورت كرد.
فضایل زیادی از ابوذر نقل شده در کتب
شیعه و اهل تسنن که مختصرا به آنها اشاره میکنیم؛
در روايات زيادي
اخلاق ابوذر به
عیسی بن مریم تشبيه شده است كه نشان از مقام بلند و درجه ولاي وي است.
طبرانی روايتي را درباره منزلت ابوذر چنين نقل ميكند: وَعَنْ إبراهيم الْهَجَرِيِّ رَفَعَ الحديث إلى عبداللَّهِ بن مَسْعُودٍ قال قال رسول اللَّهِ صلى اللَّهُ عليه وسلم من سَرَّهُ أَنْ يَنْظُرَ إلى شَبِيهِ عِيسَى بن مَرْيَمَ خَلْقًا وخُلُقًا فَلْيَنْظُرْ إلى ابيذَرٍّ رَضِي اللَّهُ عنه؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: كسي كه خوش دارد به شبيه عيسي بن مریم در خلق و خوي نگاه كند پس به ابوذر نگاه كند.
ابنسعد نيز روايتي را نقل ميكند كه تواضع ابوذر به تواضع عيسي تشبيه شده است: قال أخبرنا يزيد بن هارون قال أخبرنا ابوأمية بن يعلى عن ابيالزناد عن الأعرجعن ابيهريرة قال قال رسول الله صلى الله عليه وسلم ما أظلت الخضراء ولا أقلت الغبراء على ذي لهجة أصدق من ابيذر من سره أن ينظر إلى تواضع عيسى بن مريم فلينظر إلى ابيذر؛
پیامبر (صلیاللّهعلیهوآله) درباره ابوذر مىفرمود: آسمان سايه نيفكنده و زمين حمل نكرده صاحب زبانى راستگوتر از ابوذر و نيكوكارتر نزد خداوند و كسي كه دوست دارد به تواضع عيسي بن مريم (عليهالسلام) نگاه كند به ابوذر بنگرد.
علامه مناوی نيز مينويسد: عن ابيمسعود بلفظ: من سره أن ينظر إلى شبيه عيسى خلقا وخلقا فلينظر إلى ابیذر.
وي بعد از نقل اين روايت ميگويد: قال الهيثمي: رجاله ثقات؛ رجالش همه از ثقات هستند.
مناقب ابوذر آنقدر فراوان است كه خود
اهلسنت به فراواني آن اعتراف كردهاند تا آنجا كه
مبارکفوری چنين اقرار ميكند: ومناقبة كثيرة جدا؛ مناقب ابوذر جدا فراوان است.
ابناثیر در
اسد الغابه از ابوذر چنين ياد ميكند: وكان ابوذر من كبار الصحابة وفضلائهم، قديم الإسلاميقال: أسلم بعد أربعة وكان خامساً، ثم انصرف إلى بلاد قومه وأقام بها، حتى قدم على رسول الله صلى الله عليه وسلّم المدينة.
ابوذر از بزرگان و فضلاء صحابه بودند و اسلام او هم قديمي است كه گفته شده است بعد از چهار نفر
اسلام آورد كه او پنجمي بودند بعد به وطن خود برگشت تا زماني كه پيامبر (صلياللهعليهوآله) به مدينه تشريف آوردند.
پيامبر (صلياللهعليهوآله) هرآنچه براي خود ميخواست براي ابوذر نيز ميخواست:
ذهبی در روايتي از پيامبر (صلياللهعليهوآله) چنين ميفرمايد: وقال النبي صلى الله عليه وسلم: يا أبا ذر إني أراك ضعيفاً، وإني أحب لك ما أحب لنفسي؛ رسول خدا ميفرمايد: اي اباذر تو را ضعيف ميبينم در حالي كه من هر چيزي را كه براي خودم دوست بدارم براي تو نيز دوست دارم.
ذهبي در روايت چنين نقل ميكند: ثنا فضيل بن مرزوق، حدثتني جبلة بنت مصفح، عن حاطب قال: قال ابوذر ما ترك رسول الله صلى الله عليه وسلم شيئاً مما صبه جبريل وميكائيل في صدره إلا وقد صبه في صدري.
حاطب نقل ميكند كه
ابوذر گفت پيامبر (صلياللهعليهوآله) هيچ شيي را
جبرئیل و
میکائیل بر صدرش سرازير نكرد مگر اينكه حضرت آن را بر سينه من سرازير كرد.
صفدی در كتاب
الوافی بالوفیات ميگويد: وهو من أعلام الصحابة وزهادهم المهاجرين؛ او از اعلمترين صحابه و زاهدترين
مهاجرین بود.
در روايات فراوان از منابع اهلسنت نقل شده است كه ابوذر صادقترين افراد در روي زمين بود.
ابنابیشیبه از رسول خدا (صلياللهعليهوآله) چنين نقل ميكند: حدثنا يزيد عن ابيأمية بن يعلى الثقفي عن ابيالزناد عن الأعرجعن ابيهريرة قال قال رسول الله صلى الله عليه وسلم ما أظلت الخضراء ولا أقلت الغبراء من ذي لهجة أصدق من ابيذر من سره أن ينظر إلى تواضع عيسى بن مريم فلينظر إلى ابيذر.
پيامبر (صلىاللّهعليهوآله) درباره ابوذر مىفرمود: آسمان سايه نيفكنده و زمين حمل نكرده صاحب زبانى راستگوتر از ابوذر و نيكوكارتر نزد
خداوند و من شهادت مىدهم كه اين دو جز به حق شهادت ندادند، و تو (اى على) نزد من از اين دو راستگوتر و مقدّمتر هستى و كسي كه دوست دارد به تواضع
عیسی بن مریم (عليهالسلام) نگاه كند به ابوذر بنگرد.
احمد بن حنبل نيز اين روايت را چنين نقل ميكند: حدثنا عبداللَّهِ حدثني ابيثنا يحيى بن حَمَّادٍ ثنا ابوعَوَانَةَ عَنِ الأَعْمَشِ ثنا عُثْمَانُ عن بي حَرْبٍ الديلي سمعت عبداللَّهِ بن
عَمْرٍو يقول قال رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم ما أَظَلَّتِ الْخَضْرَاءُ وَلاَ أَقَلَّتِ الْغَبْرَاءُ من رَجُلٍ أَصْدَقَ لَهْجَةً من ابيذَرٍّ.
عبدالحی نيز دراينباره مينويسد: ابوذر جندب بن جنادة الغفاري صادق الإسلام واللسان قال رسول الله صلى الله عليه وسلم ما أظلت الخضراء ولا أقلتالغبراء أصدق لهجة من ابيذر؛
طلحه گفت: به خدا سوگند كه من از
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) شنيدم كه به ابوذر فرمود: آسمان بر كسي سايه نيافكند و زمين به زير پاي كسي گسترده نشد كه صادقتر و صريح الهجهتر از ابوذر باشد. من نيز شهادت ميدهم كه آن دو نفر به حقّ شهادت دادهاند. و تو يا
علی از آن دو نفر نيز صادقتري!
آيا تخلف راستگوترين صحابه از
بیعت ابوبکر دلالت بر دروغين بودن
خلافت ابوبكر نميكند؟
مقداد از جمله اصحابي است كه با عدم بيعت خود، اجماعي بودن خلافت ابوبكر را با چالش مواجه كرد.
با توجه به اهمیت این شخصیت در منابع مختلفی از او بحث شده است که نشانگر عدم بیعت او و مخالفت شدیدش با خلافت ابوبکر و حق غصب شده از امیرالمومنین است که به تفصیل به آنها اشاره میکنیم؛
یعقوبی متوفاي ۲۹۲ در
تاریخ یعقوبی میآورد که مقداد از مهاجريني ذكر شده كه از بيعت با ابوبكر تخلف كرده و به طرف علي (عليهالسلام) متمايل شد:
تخلّف عن بيعة ابيبكر قوم من المهاجرين والأنصار، ومالوا مع علي بن ابيطالب، منهم: العباس بن عبدالمطلب، والفضل بن العباس، والزبير بن العوامبن العاص، وخالد بن سعيد، والمقداد بن
عمرو، وسلمان الفارسي، وابوذر الغفاري، وعمار بن ياسر، والبراء بن عازب،وابيبن كعب.
فاضل ابی متوفاي ۴۲۱ دراينباره مينويسد: روى أحمد بن ابيطاهر في كتاب ' المنثور والمنظوم ' بإسناد له عن البراء ابنعازبٍ قال: لم أزل لبنيهاشمٍ محبا؛ فلما قبض رسول الله صلى الله عليه وسلم تخوفت أن تتمالأ قريش على إخراجهذا الأمر من بنيهاشم؛ فأخذني ما يأخذ الواله العجول مع ما في نفسي من الحزن لوفاة النبي صلى الله عليه وسلم - وقد ملأ الهاشميون بيتهم، فكنت أتردد بينهم وبين المسجد
أتفقد وجوه قريش، فإني لكذلك إذ فقدت أبا بكر وعمر، ثم لم ألبث إذ أنا بابيقد أقبل في أهل السقيفة، وهم يحتجزون الأزر الصنعانية، لا يمرون بأحد إلا خطبوه، فإذا عرفوه قدموه فمدوا يده، فمسحوها على يد ابيبكرٍ، وقالوا له: بايع. شاء ذلك أو أبى، فأنكرت عند ذلك عقلي، وخرجت مسرعاً حتى انتهيت إلى بنيهاشم - والباب مغلقٌ - فضربت الباب عليهم ضرباً عنيفاً، وقلت: قد بايع الناس أبا بكر بن ابيقحافة. فقال العباس: ترحت أيديكم إلى آخر الدهر؛ أما إني قد أمرتكم فعصيتموني. قال البراء: فمكثت أكابد ما في نفسي، ورأيت في الليل المقداد بن الأسود، وعبادة بن الصامت، وسلمان الفارسي، وأبا ذر وأبا الهيثم بن التيهان، وحذيفة بن اليمان. وإذا هم يريدون أن يعود الأمر شورى بين المهاجرين.
ابوالفداء متوفاي ۷۳۲ نيز ميگويد: فبايع عمر أبا بكر رضي الله عنهما، وانثال الناس عليهبايعونه، في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إِحدى عشرة، خلا جماعة من بنيهاشم والزبير وعتبة بن ابيلهب وخالد بن سعيد ابنالعاصوالمقداد بن
عمرو وسلمان الفارسي وابيذر وعمار بن ياسر والبر بن عازب وابيبن كعب ومالوا مع علي بن ابيطالب، وقال في ذلك عتبة بن ابيلهب:
ما كنت أحسب أن الأمر منصرف عن هاشم ثم منهم عن ابيحسن
عن أول الناس إِيماناً وسابقه وأعلم الناس بالقرآن والسنن
وآخر الناس عهداً بالنبي من جبريل عون له في الغسل والكفن
من فيه ما فيهم لا يمترون به وليس في القوم ما فيه من الحسن
وكذلك تخلف عن بيعة ابيبكر ابوسفيان من بنيأمية
ابنالوردی متوفاي ۷۴۹ درباره عدم حضور
مقداد در
سقیفه براي بيعت با
ابوبکر اينچنين پرده برميدارد:
وبادروا ' سقيفة بنيساعدة ' فبايع عمر أبا بكر وأنثال الناس يبايعونه في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إحدى عشرة خلا جماعة من بنيهاشم، والزبير، وعتبة بن ابيلهب، وخالد بن سعيد بن العاص، والمقداد بن
عمرو، وسلمان الفارسي، وابوذر، وعمار بن ياسر، والبراء بن عازب، وابيبن كعب، وابوسفيان من بنيأمية؛ ومالوا مع علي رضي اللَّهِ عنهم وقال في ذلك عتبة بن ابيلهب:
ما كنت أحسب أن الأمر منصرف عن هاشم ثم منهم عن ابيحسن
عن أول الناس إيمانا وسابقة واعلم الناس بالقرآن والسنن
وآخر الناس عهدا بالنبي ومن جبريل عون له في الغسل والكفن
من فيه ما فيهم لا يمترون به وليس في القوم مالله فيه من الحسن
عاصمی شافعی متوفاي ۱۱۱۱ در كتاب
سمط النجوم اين چنين گزارش شده است: تخلف عن بيعة ابيبكر يومئذ سعد بن عبادة وطائفة من الخزرجوعلي بن ابيطالب وابناه والزبير والعباس عم رسول الله وبنوه من بنيهاشم وطلحة وسلمان وعمار وابوذر والمقداد وغيرهم وخالد بن سعيد بن العاصثم إنهم بايعوا كلهم فمنهم من أسرع بيعته ومنهم من تأخر حينا إلا ما روى عن سعد بن عبادة فإنه لم يبايع أبا بكر ولا عمر إلى أن مات.
در آن روز
سعد بن عباده، گروهي از خزرجيان،
علی (علیهالسلام)، و پسرانش،
زبیر،
عباس عموي
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)،
بنیهاشم،
طلحه،
سلمان،
عمار،
ابوذر، مقداد و غير آنها و
خالد از
بیعت ابوبكر تخلف كردند سپس همه آنها بيعت كردند وعدهاي از آنها با عجله وعدهاي با تاخير با ابوبكر بيعت كردند مگر سعد بن عبده كه تا هنگام مرگش با ابوبكر و
عمر بيعت نكرد.
مرحوم
شیخ صدوق نيز درباره اعتراض و مخالفت مقداد با ابوبكر مينويسد:
...ثم قامالمقداد بن الأسود - رحمة الله عليه - فقال: يا أبا بكر إربع على نفسك، وقس شبرك بفترك وألزم بيتك، وابك على خطيئتك فإن ذلك أسلم لك في حياتك ومماتك، ورد هذا الامر إلى حيث جعله الله عز وجل ورسوله ولا تركن إلى الدنيا ولا يغرنك من قد ترى من أوغادها فعما قليل تضمحل عنك دنياك، ثم تصير إلى ربك فيجزيك بعملك وقد علمت أن هذا الامر لعلي (عليهالسلام) وهو صاحبه بعد رسول الله (صلىاللهعليهوآله) وقد نصحتك إن قبلت نصحي.
سپس مقداد بن اسود (ره) برخاست و گفت: اى ابوبكر! از جايگاه خود تجاوز مكن و وجب خود را با اندازه ميان انگشت ابهام و سبابه مقايسه كن (يعنى از حد خود تجاوز مكن) و به خطاى خود گريه كن كه اين در زندگى و مرگ براى تو مناسبتر است و اين كار را به آنجا كه
خدا و رسولش قرار داده بازگردان، به دنيا تكيه مكن و با فرومايگانى كه مىبينى، به خود مغرور مباش، به زودى دنياى تو خراب خواهد شد و به سوى پروردگارت بازخواهى گشت و او مطابق با عملت به تو جزا خواهد داد، تو خود مىدانى كه اين كار از آن على (عليهالسلام) است و او پس از پيامبر صاحب آن است، همانا تو را نصيحت كردم، اگر تو نصيحت مرا بپذيرى.
مقداد از جمله افرادي بود كه با صحابه جهت برگردان
خلافت از
ابوبکر، با صحابه به شور نشست.
خدا مقداد را دوست دارد: در چند روايت از منابع اهل سنت، تصريح شده است كه خدا چهار تن از صحابه را دوست دارد.
ترمذی روايتي را كه سندش نيز
حسن است دراينباره چنين نقل ميكند: حدثنا إسماعيل بن مُوسَى الْفَزَارِيُّ بن بِنْتِ السُّدِّيِّ حدثنا شَرِيكٌ عن ابيرَبِيعَةَ عن بن بُرَيْدَةَ عن أبيه قال قال رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم إِنَّ اللَّهَ أَمَرَنِي بِحُبِّ أَرْبَعَةٍ وَأَخْبَرَنِي أَنَّهحِبُّهُمْ قِيلَ يا رَسُولَ اللَّهِ سَمِّهِمْ لنا قال عَلِيٌّ منهم يقول ذلك ثَلَاثًا وابوذَرٍّ وَالْمِقْدَادُ وَسَلْمَانُ أَمَرَنِي بِحُبِّهِمْ وَأَخْبَرَنِي أَنَّهحِبُّهُمْ.
پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: خدا بر من امر كرد كه چهار نفر از اصحابم را دوست دارم و خبر داد كه او هم آنها را دوست دارد گفته شد يا رسول الله نامشان را برايمان بگو؟ حضرت سه بار فرمود علي از آنهاست و ابوذر، مقداد و سلمان كه خدا من را مامور كرده كه آنها را دوست بدارم و خبر هم داد كه خود خدا آنها را دوست دارد.
ترمذي در پايان روايت را حسن دانسته و گويد: قال هذا حَدِيثٌ حَسَنٌ لَا نَعْرِفُهُ إلا من حديث شَرِيكٍ.
أحمد بن حنبل در مسند خود چنين روايت ميكند: حدثنا عبداللَّهِ حدثني ابيثنا أَسْوَدُ بن عَامِرٍ أنا شَرِيكٌ عن ابيرَبِيعَةَ عَنِ بن بُرَيْدَةَ عن أبيه عَنِ النبي صلى الله عليه وسلم قال أمرني الله عز وجل بِحُبِّ أَرْبَعَةٍ من أصحابيأَرَى شَرِيكاً قال وأخبرني انهحِبُّهُمْ عَلِىٌّ منهم وابوذَرٍّ وَسَلْمَانُ وَالْمِقْدَادُ الكندي.
بررسي سند اين روايت قبلا ذكر شد.
سیوطی در
جامع الاحادیث از پيامبر (صلياللهعليهوآله) نقل ميكند كه فرمودند:نَزَلَ عَلَيَّ الرُّوحُ الأَمِينُ فَحَدَّثَنِي أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى يُحِبُّ أَرْبَعَةً مِنْ أَصْحَابي: عَلِيٌّ، وَسْلَمَانُ، وَابوذَرٌّ، وَالْمِقْدَادُ؛
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود:
جبرئیل بر من نازل شد و از خدا بر من
حدیث كرد كه فرمودند: خداوند چهار تن از اصحاب را دوست دارد؛
علی (علیهالسلام)،
سلمان،
ابوذر و
مقداد.
ابونعیم نيزدر
حلیة الاولیاء اين روايت را اينچنين نقل ميكند: حدثنا القاسم بن أحمد بن القاسم ثنا محمد بن الحسين الخثعميثنا عباد بن يعقوب ثنا موسى بن عمير ثنا ابوربيعة الإيادي عن ابيبريدة عن أبيه رضي الله تعالى عنهم قال قال رسول الله صلى الله عليه وسلم نزل علي الروح الأمين فحدثني أن الله تعالى يحب أربعة من أصحابيفقال له من حضر من هم يا رسول الله فقال علي وسلمان وابوذر والمقداد رضي الله تعالى عنهم.
ابنابیالحدید در
شرح نهج البلاغه اين روايت را از
ابنبریده چنين نقل ميكند: وقد روي من حديث ابنبريدة، عن أبيه أن رسول الله صلى الله عليه وسلم قال: أمرني ربي بحب أربعة، وأخبرني أنهحبهم: علي، وابوذر، والمقداد، وسلمان؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: خدا من را مامور كرده است تا چهار نفر را دوست داشته باشم؛ علي (عليهالسلام)، ابوذر، مقداد و سلمان.
بنابراين با عدم حضور مقداد در
سقیفه براي بيعت با ابوبكربه اين نتيجه ميرسيم كه اجماعي در سقيفه براي
بیعت با ابوبكر نبوده است.
ابنعبدالبر در
الاستیعاب روايتي از
ابنمسعود درباره فضيلت مقداد چنين نقل ميكند: قال ابنابيشيبة حدثنا يحيى بن بكير حدثنا زائدة عن عاصم عن زر عن ابنمسعود قال أول من أظهر الإسلامسبعة فذكر منهم المقداد وكان من الفضلاء النجباء الكبار الخيار من أصحاب النبي صلى الله عليه وسلم؛ ابنمسعود گويد: از جمله اولين افراد هفت نفرهاي كه
اسلام را آشكار كرند مقداد بود و از فضلاء و كبار و از برگزيدهشدگان از
اصحاب پیامبر (صلياللهعليهوآله) بود.
عینی از ابنمسعود نقل ميكند: وعن ابنمسعود: أن أول من أظهر الإسلامسبعة، فذكر منهم المقداد؛ ابنمسعود گويد: همانا اولين كساني كه اسلامشان را آشكار كردند هفت نفر بودندكه مقداد نيز جزء آنها بود.
در روايتي
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) چند تن از اصحاب كه مقداد نيز از آنان بود، را نام ميبرد كه بهشت مشتاق و در انتظار آنها است.
ابينعيم اصفهاني از پيامبر (صلياللهعليهوآله) چنين نقل ميكند: حدثنا محمد بن أحمد بن الحسن ثنا جعفر بن محمد بن عيسى ثنا محمد ابنحميد ثنا إبراهيم بن المختار ثنا عمران بن وهب الطائي عن أنس بن مالك سمعت النبي صلى الله عليه وسلم يقول: اشتاقت الجنة إلى أربعة: علي والمقداد وعمار وسلمان.
بهشت مشتاق چهار نفراست: علي (عليهالسلام)، مقداد،
عمارو سلمان.
حضرت
عمار از جمله كساني بود كه به همراه
بنیهاشم و اصحاب، از بيعت با
ابوبکر مخالفت كرد.
با توجه به اهمیت این شخصیت، در منابع مختلفی از او بحث شده است که نشانگر عدم بیعت او و مخالفت شدیدش با خلافت ابوبکر و حق غصب شده از امیرالمومنین است که به تفصیل به آنها اشاره میکنیم؛
در كتاب
یعقوبی متوفاي ۲۹۲ در باب
سقیفه بنیساعده و بيعت ابابكر، گروه زيادي را ذكر ميكند كه در سقيفه براي بيعت حاضر نشدند از جمله آنها عمار است كه یعقوبي دراينباره گويد: تخلّف عن بيعة ابيبكر قوم من المهاجرين والأنصار، ومالوا مع علي بن ابيطالب، منهم: العباس بن عبدالمطلب، والفضل بن العباس، والزبير بن العوام بن العاص، وخالد بن سعيد، والمقداد بن
عمرو، وسلمان الفارسي، وابوذر الغفاري، وعمار بن ياسر، والبراء بن عازب، وابيبن كعب.
ابوالفداء متوفاي ۷۳۲ در كتاب
المختصر نيز عدم بيعت عمار را اينچنين نقل کرده است: فبايع عمر أبا بكر رضي الله عنهما، وانثال الناس عليه بايعونه، في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إِحدى عشرة، خلا جماعة من بنيهاشم والزبير وعتبة بن ابيلهب وخالد بن سعيد ابنالعاصو المقداد بن
عمرو وسلمان الفارسي وابيذر وعمار بن ياسر والبر بن عازب وابيبن كعب ومالوا مع علي بن ابيطالب، وقال في ذلك عتبة بن ابيلهب:
ما كنت أحسب أن الأمر منصرف عن هاشم ثم منهم عن ابيحسن
عن أول الناس إِيماناً وسابقه وأعلم الناس بالقرآن والسنن
وآخر الناس عهداً بالنبي من جبريل عون له في الغسل والكفن
من فيه ما فيهم لا يمترون به وليس في القوم ما فيه من الحسن
وكذلك تخلف عن بيعة ابي بكر ابوسفيان من بنيأمية
ابنالوردی متوفاي ۷۴۹ مورخ مشهور
اهلسنت، تخلف عمار را چنين نقل كرده است: وبادروا ' سقيفة بنيساعدة ' فبايع عمر أبا بكر وأنثال الناس يبايعونه في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إحدى عشرة خلا جماعة من بنيهاشم، والزبير، وعتبة بن ابيلهب، وخالد بن سعيد بن العاص، والمقداد بن
عمرو، وسلمان الفارسي، وابوذر، وعمار بن ياسر، والبراء بن عازب، وابيبن كعب، وابوسفيان من بنيأمية؛ ومالوا مع علي رضي اللَّهِ عنهم وقال في ذلك عتبة بن ابيلهب:
ما كنت أحسب أن الأمر منصرف عن هاشم ثم منهم عن ابيحسن
عن أول الناس إيمانا وسابقة واعلم الناس بالقرآن والسنن
وآخر الناس عهدا بالنبي ومن جبريل عون له في الغسل والكفن
من فيه ما فيهم لا يمترون به وليس في القوم مالله فيه من الحسن
عبدالمالک شافعی متوفاي ۱۱۱۱ دراينباره ميگويد: تخلف عن بيعة ابيبكر يومئذ سعد بن عبادة وطائفة من الخزرج وعلي بن ابيطالب وابناه والزبير والعباس عم رسول الله وبنوه من بنيهاشم وطلحة وسلمان وعمار وابوذر والمقداد وغيرهم وخالد بن سعيد بن العاصثم إنهم بايعوا كلهم فمنهم من أسرع بيعته ومنهم من تأخر حينا إلا ما روى عن سعد بن عبادة فإنه لم يبايع أبا بكر ولا عمر إلى أن مات.
مرحوم
شیخ صدوق مينويسد: ...ثم قام عمار بن ياسر فقال: يا أبا بكر لا تجعل لنفسك حقا جعله الله عز وجل لغيرك، ولا تكن أول من عصى رسول الله (صلىاللهعليهوآله) وخالفه في أهل بيته واردد الحق إلى أهله تخف ظهرك وتقل وزرك وتلقى رسول الله (صلىاللهعليهوآله) وهو عنك راض، ثم يصير إلى الرحمن فيحاسبك بعملك ويسألك عما فعلت.
سپس
عمّار یاسر برخاست و گفت: اى
ابوبکر! براى خود حقى را قرار مده كه
خدا آن را به غيرتو داده است و نخستين كسى مباش كه
پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) را نافرمانى كرد و درباره خاندان او به مخالفت برخاست و حق را به اهل آن برگردان تا بار تو سبك شود و وبال تو كم گردد و در حالى با پيامبر ملاقات كنى كه او از تو راضى است، سپس به سوى خداوند رحمان بازگردى، و او تو را مطابق عملت محاسبه كند و از آنچه كردهاى از تو بپرسد.
فضایل زیادی از جنای عمار نقل شده در کتب
شیعه و اهل تسنن که مختصرا به آنها اشاره میکنیم؛
پیامبر جمعی از اصحاب كه عمار نيز از آنان است، را نام ميبرد كه
بهشت مشتاق و در انتظار آنها است.
ترمذی روايتي را دراينباره نقل كرده و آن را
حسن دانسته است: حدثنا سُفْيَانُ بن وَكِيعٍ حدثنا ابيعن الْحَسَنِ بن صَالِحٍ عن ابيرَبِيعَةَ الأيادي عن الْحَسَنِ عن أَنَسِ بن مَالِكٍ قال قال رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم إِنَّ الْجَنَّةَ لَتَشْتَاقُ إلى ثَلَاثَةٍ عَلِيٍّ وَعَمَّارٍ وَسَلْمَانَ قال هذا حَدِيثٌ حَسَنٌ غَرِيبٌ لَا نَعْرِفُهُ إلا من حديث الْحَسَنِ بن صَالِحٍ.
ابینعیم اصفهانی از پيامبر (صلياللهعليهوآله) چنين نقل ميكند: حدثنا محمد بن أحمد بن الحسن ثنا جعفر بن محمد بن عيسى ثنا محمد ابنحميد ثنا إبراهيم بن المختار ثنا عمران بن وهب الطائي عن أنس بن مالك سمعت النبي صلى الله عليه وسلم يقول: اشتاقت الجنة إلى أربعة: علي والمقداد وعماروسلمان؛ بهشت مشتاق چهار نفر است:
علی (علیهالسلام)،
مقداد، عمار و
سلمان.
ابنابیالحدید نيز در
شرح نهج البلاغه چنين از
ابنعمر روايت ميكند: قال ابوعمر: ومن حديث أنس عن النبي صلى الله عليه وسلم: اشتاقت الجنة إلى أربعة: علي، وعمار، وسلمان، وبلال.
انس از پيامبر(صلياللهعليهوآله) نقل ميكند كه فرمودند: بهشت مشتاق چهار نفر است: علي (عليهالسلام)، عمار، سلمان و مقداد.
ابنمنظور همين روايت را از
حذیفه نقل ميكند كه رسول خدا (صلياللهعليهوآله) فرمودند: وفي حديث أخر عن حذيفة قال: سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول: " اشتاقت الجنة إلى أربعة: علي، وسلمان، وابيذر، وعمار بن ياسر.
ابنمنظور مصري،
متقی هندی و
هیثمی در يك حديث طولاني ديگر، اين روايت را اين چنين ذكر ميكنند: قال: فأتاه جبريل فقال له: يا محمد، إن الجنة لتشتاق لثلاثة من أصحابك، ... فمن هم يا نبي الله؟ قال: أنت منهم يا علي، وعمار بن ياسر، وسيشهد معك مشاهد بيناً فضلها عظيما خيرها، وسلمان وهو منا أهل البيت، وهو ناصح فاتخذه لنفسك.
در يكى از ديدارهائى كه «
جبرئیل» با رسول اكرم (صلّىاللّهعليهوآله) داشت، گفت: اى محمد! بهشت مشتاق ديدار سه تن از اصحاب تو هست. ... يا نبى اللّه! آنها را براى ما معرفى فرما؟ پيغمبر (صلّىاللّهعليهوآله) فرمود: علی تو يكى از آن سه تن هستى و يكى هم «عمّار بن ياسر» است كه بزودى در كارزارها تو را همراهى مىنمايد كه فضل آن جهادها آشكار است و خير و بركت آنها بسيار بزرگ مىباشد؛ نفر سوّم «سلمان» است كه از ما
اهلبیت مىباشد و او شخص خيرخواهى است پس او را براى خودت نگهدار.
نهتنها بهشت مشتاق ديدار او است بلكه
حور العین نيز براي ديدار او لحظه شماري ميكنند. هيثمي از
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) دراينباره چنين نقل ميكند: عن النبي صلى الله عليه وسلم قال ثلاثة تشتاق إليهم الحور العين علي وعمار وسلمان؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: حور العين مشتاق سه نفر است: علي (عليهالسلام)،
عمار و سلمان.
وي بعد از نقل اين روايت گويد: رواه الطبراني ورجاله رجال الصحيح غير ابيربيعة الإيادي وقد حسن الترمذي حديثه؛ اين را
طبرانی نقل كرده است و رجالش همه صحيح است مگر ابيربيعه كه
ترمذی حديث او را حسن دانسته است.
ابینعیم اصفهانی در
معرفة الصحابه نيز اين روايت چنين آورده است: ورواه سلمة بن الفضل الأبرش عن عمران مثله. وروى الحسن بن صالح عن ابيربيعة عن الحسن عن أنس عن النبي صلي الله عليه وسلم قال: ثلاثة تشتاق إليهم الحور: علي وعمار وسلمان.
طبرانی روايتي را درباره عمار از پيامبر (صلياللهعليهوآله) چنين نقل ميكند: حدثنا محمد بن عبداللَّهِ الْحَضْرَمي ثنا ضِرَارُ بن صُرَدٍ ثنا عَلِيُّ بن هَاشِمٍ عن عَمَّارٍ الدُّهْنِيِّ عن سَالِمِ بن ابيالْجَعْدِ عن عَلْقَمَةَ عن عبداللَّهِ عَنِ النبي صلى اللَّهُ عليه وسلم قال إذا اخْتَلَفَ الناس كان بن سُمَيَّةَ مع الْحَقِّ؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: هرگاه مردم در چيزي اختلاف كردند سراغ پسر سميه بروند كه او با حق است.
ابنعبدالبر نيز مينويسد: وقال ابومسعود وطائفة لحذيفة حين احتضر وأعيد ذكر الفتنة إذا اختلف الناس بمن تأمرنا قال عليكم بابنسمية فإنه لن يفارق الحق حتى يموت أو قال فإنهدور مع الحق حيث دار؛
ابنمسعود و طائفهاي هنگام احتضار
حذیفه به او گفتند هنگام فتنه و اختلاف بين مردم به چه كسي ما را ارجاع ميدهي گفت: بر شما باد به پسر
سمیه؛ زيرا او از حق جدا نميشود تا مادامي كه بميرد يا گفت همانا او به دور حق ميچرخد هر كجا كه حق بچرخد.
يكي از ويژگيهاي منحصر به فرد عمار، اين است كه خشم و غضب او، ملاك خشم و غضب
خدا قرار گرفته شده است كه اينجا پيروان
سقیفه بايد پاسخ بدهند كه خشم و عدم
بیعت عمار با
ابوبکر آيا همان خشم و غضب خدا هست يا نيست؟
ابنابیشیبه دراينباره چنين نقل ميكند: حدثنا يزيد بن هارون قال أخبرنا العوامبن حوشب عن سلمة بن كهيل عن علقمة عن خالد بن الوليد قال كان بيني وبين عمار كلامفانطلق عمار يشكوني إلى رسول الله صلى الله عليه وسلم فأتيت رسول الله صلى الله عليه وسلم وهو يشكوني فجعل عمار لا يزيده إلا غلظة ورسول الله صلى الله عليه وسلم ساكت فبكى عمار وقال يا رسول الله ألا تسمعه قال فرفع رسول الله صلى الله عليه وسلم رأسه فقال من عادى عمارا عاداه الله ومن أبغض عمارا أبغضه الله قال فخرجت فما كان شيء أبغض إلى من غضب عمار فلقيته فرضي.
خالد بن ولید روايت مىكند كه در يكى از اوقات، ميان من و «عمار» گفتگوئى شد و به او پرخاش كردم. «عمار» بحضور رسول خدا (صلّىاللّهعليهوآله) شرفياب شد و از من شكايت كرد. طولى نكشيد بحضور مبارك
رسول خدا (صلّیاللّهعلیهوآله) شرفياب شدم عمار كه داشت شكايت من را ميكرد بر خشمش هم افزوده ميشد و پيغمبر اكرم (صلّىاللّهعليهوآله) همچنان ساكت بود كه عمار گريه كرد و گفت يا رسول الله آيا صداي او را نميشنوي؟ دراينجا حضرت سرش را بالا گرفت و فرمودند هركس عمار را دشمن بدارد خدا را دشمن دانسته و هركس بر عمار خشم كند خدا را به خشم آورده است خالد گويد پس از محضر رسول خدا (صلّىاللّهعليهوآله) خارج شدم درحالي كه هيچ چيز نزد من از اين مبغوضتر نبود كه كسي بر
عمار خشم كند لذا عمار را ديدم (رضايت گرفتم) او هم راضي شد.
حاکم نیشابوری نيز اين روايت را چنين نقل ميكند: أخبرناه ابوالعباس محمد بن أحمد المحبوبي ... قال فرفع النبي صلى الله عليه وسلم رأسه وقال من عادى عمارا عاداه الله ومن أبغض عمارا أبغضه الله قال خالد فخرجت فما كان شيء أحب إلي من رضى عمار فلقيته فرضي حديث العوامبن الحوشب.
حاكم بعد از نقل اين حديث ميگويد: هذا حديث صحيح الإسناد على شرط الشيخين.
ابنابیالحدید از پيامبر (صلياللهعليهوآله) چنين نقل ميكند: قال ابوعمر: ومن حديث خالد لن الوليد، أن رسول الله صلى الله عليه وسلم قال: ' من أبغض عماراً أبغضه الله ' فما زلت أحبه من يومئذ؛ خالد گويد پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: كسي كه عمار را به خشم آورد خدا را به خشم آورده است بخاطر همين من او را از آن روزي كه حضرت اين جمله را گفتند دوست دارم.
ابناثیر نيز در
اسد الغابة چنين روايت ميكند: أَنبأَنا ابوياسر بن ابيحبة ... فرفع رسولُ الله رأْسه وقال: من عادى عماراً عاداه الله، ومن أَبغْضَ عماراً أَبغضه الله. قال خالد: فخرجت فما كان شيءٌ أَحبّ إِليّ من رضا عمار، فلقيته فرضي.
ذهبی نيز چنين نقل ميكند: وقال سلمة بن كهيل، عن علقمة، عن خالد بن الوليد قال: كان بيني وبين عمار كلام، فأغلظت له، فشكاني إلى رسول الله صلى الله عليه وسلم، فقال: من عادى عماراً عاداه الله، ومن أبغض عماراً أبغضه الله. رواه أحمد في مسنده، عن يزيد بن هارون، ثنا العوامعنه.
مسند احمد نيز اين روايت را با سند
صحیح چنين نقل كرده است: ۱۶۸۶۰ - حدثنا عبدالله حدثني ابيثنا يزيد ... فرفع رسول الله صلى الله عليه و سلم رأسه وقال من عادى عمارا عاداهالله ومن أبغض عمارا أبغضه الله قال خالد فخرجت فما كان شيء أحب إلى من رضا عمار فلقيته فرضى قال عبدالله سمعته من ابيمرتين.
شیعیب ارنوؤط نيز اين روايت را تصحيح كرده است. تعليق
شعيب الأرنؤوط: حديث صحيح وهذا إسناد اختلف فيه على سلمة بن كهيل: وهو الحضرم.
يكي از بزرگترين فضيلتی كه در روايات فراوان براي عمار ذكر شده است، حق مدار بودن عمار است كه اين صفت بعد براي هيچ يك از
اصحاب به غير از
حضرت علی (علیهالسلام) نقل نشده است.
ابنکثیر دراينباره از پيامبر (صلياللهعليهوآله) چنين روايت ميكند: قال وسمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول لعمار يا عمار تقتللك الفئة الباغية وأنت مذ ذاك مع الحق والحق معك يا عمار بن ياسر؛ راوي گويد از رسول خدا (صلياللهعليهوآله) نقل ميكند كه شنيدم حضرت به عمار فرمود: تو را فئه باغيه ميكشند در حالي تو در آن زمان بر حقي و حق نيز با توست اي عمار.
سیوطی نيز دراينباره از حضرت علي (عليهالسلام) هنگام كشته شدن عمار چنين نقل ميكند: قَالَ عَلِيٌّ حِينَ قُتِلَ عَمَّارٌ رضيَ اللَّهُ عنهُ: إِنَّ امْرَأً مِنَ الْمُسْلِمِينَ لَمْ يَعْظُمْ عَلَيْهِ قَتْلُ ابنيَاسِرٍ وَتَدْخُلُ عَلَيْهِ الْمُصِيبَةُ المُوجِبَةُ لَغَيْرُ رَشِيدٍ، رَحِمَ اللَّهُ عَمَّاراً يَوْمَ أَسْلَمَ، وَرَحِمَ اللَّهُ عَمَّاراً يَوْمَ قُتِلَ، وَرَحِمَ اللَّهُ عَمّاراً يَوْمَ يُبْعَثُ حَيّاً لَقَدْ رَأَيْتُ عَمَّاراً، وَمَا يُذْكَرُ مِنْ أَصْحَابِ رسولِ اللّهِ أَرْبَعَةٌ إِلاَّ كَانَ رَابِعاً، وَلاَ خَمْسَةٌ إِلاَّ خَامِساً، وَمَا كَانَ أَحَدٌ مِنْ قُدَمَاءِ أَصْحَابِ رسولِ اللّه شُكُّ أَنَّ عَمّاراً قَدْ وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةُ، فِي غَيْرِ مَوْطِنٍ وَلاَ اثْنَيْنِ، فَهَنِيئاً لِعَمَّارٍ بِالْجَنَّةِ وَلَقَدْ قِيلَ: إِنَّ عَمَّاراً مَعَ الْحَق، وَالْحَقُّ مَعَهدُورُ، عَمَّارٌ مَعَ الْحَق أَيْنَمَا دَارَ، وَقَاتِلُ عَمَّارٍ فِي النَّارِ.
چون
عمار كشته شد، على (عليهالسلام) فرمود: هر مسلمانى كه از مرگ عمار متأثر و افسرده نشود و آن را بزرگ نشمرد رشيد نيست،
خداوند عمار را رحمت كند در آن روزى كه
اسلام آورد و خدايش رحمت كناد در روزى كه كشته شد و خدايش رحمت كناد در روزى كه برانگيخته مىشود. من عمار را در آن هنگام ديدم كه اگر چهار تن از اصحاب رسول خدا ياد مىشدند او نفر چهارم بود و اگر پنج تن ياد مىشدند او نفر پنجم بود، هيچ يك از اصحاب قديمى
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) در اينكه
بهشت براى عمار واجب است ترديد ندارد و در يك مورد و دو مورد نبوده كه بهشت بر او واجب شده است، و بهشت بر او گوارا باد. و گفته شده است كه عمار همواره با
حق و حق با عمار است و عمار هر جا كه حق باشد او هم همراه آن است و كشنده عمار در آتش است.
بلاذری در
أنساب الأشراف از حضرت علي (عليهالسلام) چنين نقل ميكند: وقال علي (عليهالسلام).....: فهنيئا له الجنة، عمار مع الحق أين دار، وقاتل عمار في النار؛ حضرت فرمودند: بهشت گواراي عمار باد، عمار باحق است وهركجا كه بچرخد و قاتل عمار در آتش است.
طبرانی نيز در
المعجم الکبیر نقل چنين مينويسد: حدثنا محمد بن عبداللَّهِ الْحَضْرَمي ثنا ضِرَارُ بن صُرَدٍ ثنا عَلِيُّ بن هَاشِمٍ عن عَمَّارٍ الدُّهْنِيِّ عن سَالِمِ بن ابيالْجَعْدِ عن عَلْقَمَةَ عن عبداللَّهِ عَنِ النبي صلى اللَّهُ عليه وسلم قال إذا اخْتَلَفَ الناس كان بن سُمَيَّةَ مع الْحَقِّ؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: هرگاه مردم در چيزي اختلاف كردند سراغ پسر
سمیه بروند كه او با حق است.
ابناثير نيز اين روايت را ابنمسعود نقل ميكند: وروى البيهقي عن الحاكم وغيره عن الأصم عن ابيبكر محمد بن إسحاق الصنعاني عن ابيالجواب عن عمار بن زريق عن عمار الذهبي عن سالم بن ابيالجعد عن ابنمسعود قال سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول لعمار إذا اختلف الناس كان ابنسمية مع الحق؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: زماني كه مردم اختلاف كردند حق با عمار است.
ذهبی در روايت صحيحي كه
عایشه راوي آن است، چنين نقل ميكند: وعن عائشة قالت: قال رسول الله صلى الله عليه وسلم: عمار ما عرض عليه أمران إلا اختار أرشدهما؛ عايشه گويد پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: دو چيز بر عمار عرضه نشود مگر اينكه بهترين را برگزيند.
وي در ادامه
حدیث مينويسد: أخرجه النسائي والترمذي، وإسناده صحيح.
هنگاميكه
عمر، عمار را به عنوان امير به
کوفه فرستاد در نامهاي كه نشان از نصب او به عنوان والي اهل كوفه بود، از او به نجبائ اصحاب پيامبر (صلياللهعليهوآله) ياد كرده است.
زهری دراينباره مينويسد: قال أخبرنا وكيع بن الجراح عن سفيان عن ابيإسحاق عن حارثة بن مضرب قال قرئ علينا كتاب عمر بن الخطاب أما بعد فإني بعثت إليكم عمار بن ياسر أميرا وابنمسعود معلما ووزيرا وقد جعلت بن مسعود على بيت مالكم وإنهما لمن النجباء من أصحاب محمد من أهل بدر فاسمعوا لهما وأطيعوا واقتدوا بهما.
وکیع بن جراح از
سفیان، از
ابواسحاق، از
حارثه بن مضرب نقل مىكند كه مىگفته است نامه عمر بن خطاب را براى ما خواندند كه در آن نوشته شده بود، من
عمار بن یاسر را به اميرى و
ابنمسعود را به وزيرى و معلمى براى شما فرستادم. ابنمسعود را بر
بیت المال شما هم گماشتم و اين دو از اصحاب نجيب رسول خدا (صلياللهعليهوآله) و از شركت كنندگان در
بدر هستند، سخن آن دو را بشنويد و از آن دو اطاعت كنيد و به آنها اقتدا كنيد.
ابنابیالحدید نيز دراينباره مينويسد: قال ابوعمر: وقد روى حارثة بن المضراب: قرأت كتاب عمر إلى أهل الكوفة: أما بعد، فإني بعثت إليكم عماراً أميراً، و عبدالله بن مسعود معلماً ووزيراً، وهما من النجباء، من أصحاب محمد، فاسمعوا لهما، واقتدوا كما.
در رواياتي فراوان
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) دشنام دادن به عمار را عين دشنام دادن به
خدا دانسته است.
حاکم نیشابوری در روايت صحيحي چنين نقل ميكند: حدثنا ابوالعباس محمد بن يعقوب ثنا إبراهيم بن مرزوق ثنا ابوداود الطيالسي ثنا
شعبة أخبرني سلمة بن كهيل سمعت محمد بن عبدالرحمن بن يزيد عن أبيه عن الأشتر عن خالد بن الوليد قال كان بيني وبين عمار شيء فشكوته إلى رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال رسول الله صلى الله عليه وسلم من يسب عمارا يسبه الله ومن يعاد عمارا يعاده الله؛ خالد گويد بين من و عمار اختلافي افتاد پس من به حضرت شكايت كردم كه پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: هركس به عمار دشنام دهد خدا او را دشنام خواهد داد و هر كه با عمار دشمنى ورزد خدا با او دشمنى خواهد ورزد.
و در ادامه ميگويد: صحيح الإسناد ولم يخرجاه.
نسائی نيز در روايتي چنين نقل ميكند: أخبرنا محمد بن غيلان قال أنا ابوداود عن
شعبة عن سلمة قال سمعت محمد بن عبدالرحمن بن يزيد يحدث عن أبيه عن الأشتر عن خالد بن الوليد قال قال رسول الله صلى الله عليه وسلم من يعاد عمارا يعاده الله ومن يسب عمارا يسبه الله؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: هر كه با عمار دشمنى ورزد خداى عزّوجلّ با او دشمنى خواهد ورزيد هر كس به عمار دشنام دهد خدا او را دشنام خواهد داد.
طبری نيز چنين نقل ميكند: فقال رسول الله: خالد لا تسب عمارا فإنه من سب عمارا سبه الله ومن أبغض عمارا أبغضه الله ومن لعن عمارا لعنه الله؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) به خالد فرمودند: عمار را دشنام نده زيرا هركس او را دشنام گويد خدا او را دشنام گويد (كنايه از
عذاب و خشم) و هركس عمار را
لعن كند خدا لعنش ميكند.
طبرانی نيز مينويسد: فقال يا خَالِدُ لا تَسُبَّ عَمَّارًا فإنه من سَبَّ عَمَّارًا سَبَّهُ اللَّهُ وَمَنْ يُبْغِضُ عَمَّارًا أَبْغَضَهُ وَمَنْ سَفَّهَ عَمَّارًا سَفَّهَهُ اللَّهُ فقال خَالِدٌ يا رَسُولَ اللَّهِ اسْتَغْفِرْ لي يا رَسُولَ اللَّهِ فَوَاللَّهِ ما مَنَعَنِي أَنْ أُحِبَّهُ إِلا تَسْفِيهي إِيَّاهُ قال خَالِدٌ فما من ذُنُوبِي شَيْءٌ أَخْوَفَ عِنْدِي من تَسْفِيهي عَمَّ.
وي همچنين نقل ميكند: حدثنا عبداللَّهِ بن أَحْمَدَ بن حَنْبَلٍ ثنا محمد بن عبدالْوَهَّابِ الْحَارِثِيُّ ثنا
عَمْرُو بن ثَابِتٍ عن عبدالرحمن بن عَابِسٍ عن عَمِّهِ مَخْرَمَةَ بن رَبِيعَةَ عَنِ الأَشْتَرِ قال حدثني خَالِدُ بن الْوَلِيدِ قال سَبنيعَمَّارٌ في عَهْدِ النبي صلى اللَّهُ عليه وسلم فَجِئْتُ إلى رسول اللَّهِ صلى اللَّهُ عليه وسلم فقلت يا رَسُولَ اللَّهِ لَوْلاكَ ما سَبنيبن سُمَيَّةَ فقال مَهْلا يا خَالِدُ من سَبَّ عَمَّارًا سَبَّهُ اللَّهُ وَمَنْ حَقَّرَ عَمَّارًا حَقَّرَهُ اللَّهُ.
ثعلبی نيز چنين نقل ميكند:فقال رسول الله صلى الله عليه وسلم يا خالد كف عن عمار فإنه من يسبّ عماراً يسبّه الله ومن يبغض عماراً يبغضه الله، فقامعمار وتبعه خالد فأخذ بثوبه وسأله أن يرضى عنه فرضي عنه؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) به
خالد فرمودند: دست از عمار بردار زيرا هركس عمار را سب كند خدا سبش ميكند و كسي كه نسبت به
عمار بغض داشته باشد خدا نيز مبغوض اوست در اينجا بود كه عمار بلند شد رفت و خالد نيز پشت سرش رفت و لباسش را گرفت و از او درخواست حلاليت كرد او هم راضي شد.
وي اين جريان رفتار خالد با عمار را در ذيل اين آيه: «يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أطِيعُوا اللهَ وَأطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُوْلِي الأمْرِ مِنْكُمْ» نقل كرده و بعد ميگويد: وأنزل الله هذه الآية وأمر بطاعة أولي الأمر؛ خدا اين
آیه را نازل كرده و امر به اطاعت از
اولی الامر كرده است.
طبری در تفسير درباره لعن عمار چنين نقل ميكند: فاستبا عند رسول الله فقال خالد يا رسول الله أتترك هذا ال عبدالأجدع يسبني فقال رسول الله: خالد لا تسب عمارا فإنه من سب عمارا سبه الله ومن أبغض عمارا أبغضه الله ومن لعن عمارا لعنه الله.
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به خالد فرمودند: عمار را دشنام نده زيرا هركس او را دشنام دهد خدا دشنامش ميدهد و كسي كه نسبت به عمار كينه و بغض كند خدا از او مبغوض است و كسي كه او را لعن كند خدا لعنش ميكند.
ابنکثیر نيز چنين نقل ميكند: فقال رسول الله صلى الله عليه وسلم يا خالد لا تسب عمارا فإنه من سب عمارا يسبه الله ومن يبغض عمارا يبغضه الله ومن يلعن عمارا لعنه الله.
طبراني دراينباره چنين از پيامبر (صلياللهعليهوآله) نقل ميكند: حدثنا عبداللَّهِ بن أَحْمَدَ بن حَنْبَلٍ ثنا محمد بن عبدالْوَهَّابِ الْحَارِثِيُّ ثنا
عَمْرُو بن ثَابِتٍ عن عبدالرحمن بن عَابِسٍ عن عَمِّهِ مَخْرَمَةَ بن رَبِيعَةَ عَنِ الأَشْتَرِ قال حدثني خَالِدُ بن الْوَلِيدِ قال سَبنيعَمَّارٌ في عَهْدِ النبي صلى اللَّهُ عليه وسلم فَجِئْتُ إلى رسول اللَّهِ صلى اللَّهُ عليه وسلم فقلت يا رَسُولَ اللَّهِ لَوْلاكَ ما سَبني بن سُمَيَّةَ فقال مَهْلا يا خَالِدُ من سَبَّ عَمَّارًا سَبَّهُ اللَّهُ وَمَنْ حَقَّرَ عَمَّارًا حَقَّرَهُ اللَّهُ؛ خالد گويد عمار من را در زمان رسول خدا (صلياللهعليهوآله)
دشنام داد آمدم به محضر حضرت و گفتم اي رسول الله اگر تو نبودي عمار من را دشنام نميداد، پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند اين طور نيست اي خالد هركس دشنام دهد عمار را خدا او را دشنام دهد و هر كس
تحقیر نمايد (كوچك بشمارد) عمار را خدا او را تحقير نمايد.
سیوطی نيز چنين نقل روايت ميكند: عن خالد بن الْوليد عَنْهُ: ( أَنَّهُ أَتاى النَّبِيَّ فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللَّهِ لَوْلاَ أَنْتَ مَا سَبني ابنسُمَيَّةَ، فَقَالَ: مَهْلاً يَا خَالِدُ مَنْ سَبَّ عَمَّارَاً سَبَّهُ اللَّهُ، وَمَنْ حَقَرَ عَمَّارَاً حَقَرَهُ اللَّهُ، وَمَنْ سَفِهَ عَمَّارَاً سَفِهَهُ اللَّهُ )؛ خالد گويد عمار من را در زمان رسول خدا (صلياللهعليهوآله) دشنام داد آمدم به محضر حضرت و گفتم اي رسول الله اگر تو نبودي عمار من را دشنام نميداد پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند اين طور نيست اي خالد هر كس دشنام دهد عمار را خدا او را دشنام دهد و هر كس تحقير نمايد (كوچك بشمارد) عمار را خدا او را تحقير نمايد و هر كس عمار را به سفاهت نسبت دهد خدا او را تسفيه (نادان) كند.
طبري در تفسير درباره بغض و كينه نسبت به عمار چنين نقل ميكند: فاستبا عند رسول الله فقال خالد يا رسول الله أتترك هذا ال عبدالأجدع يسبني فقال رسول الله: خالد لا تسب عمارا فإنه من سب عمارا سبه الله ومن أبغض عمارا أبغضه الله ومن لعن عمارا لعنه الله.
ابنكثير نيز چنين نقل ميكند: فقال رسول الله صلى الله عليه وسلم يا خالد لا تسب عمارا فإنه من سب عمارا يسبه الله ومن يبغض عمارا يبغضه الله ومن يلعن عمارا لعنه الله.
سيوطي روايتي را از پيامبر (صلياللهعليهوآله) چنين نقل ميكند: عن خالد بن الْوليد عَنْهُ: ( أَنَّهُ أَتاى النَّبِيَّ فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللَّهِ لَوْلاَ أَنْتَ مَا سَبني ابنسُمَيَّةَ، فَقَالَ: مَهْلاً يَا خَالِدُ مَنْ سَبَّ عَمَّارَاً سَبَّهُ اللَّهُ، وَمَنْ حَقَرَ عَمَّارَاً حَقَرَهُ اللَّهُ، وَمَنْ سَفِهَ عَمَّارَاً سَفِهَهُ اللَّهُ ).
خالد گويد
عمار من را در زمان رسول خدا (صلياللهعليهوآله) دشنام داد آمدم به محضر حضرت و گفتم اي رسول الله اگر تو نبودي عمار من را دشنام نميداد پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند اين طور نيست اي خالد هر كس دشنام دهد عمار را خدا او را دشنام دهد و هر كس تحقير نمايد (كوچك بشمارد) عمار را خدا او را تحقير نمايد و هر كس عمار را بسفاهت نسبت دهد خدا او را تسفيه (نادان) كند.
ذهبي در روايتي از حضرت علي (عليهالسلام) درباره حرام بودن گوشت و خون عمار در آتش چنين نقل ميكند: وعن علي قال: قال رسول الله صلى الله عليه وسلم: دم عمار ولحمه حرام على النار؛
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمودند: خون و گوشت عمار بر آتش حرام است.
هیثمی نيز روايتي در اين مضمون اينچنين آورده است: وعن علي قال سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول دم عمار ولحمه حرام على النار أن تطعمه.
وي بعد از نقل اين روايت ميگويد: رواه البزار ورجاله ثقات وفي بعضهم ضعف لا يضر؛ رجالش اين حديث از ثقات هستند و ضعف بعضي از راويان ضرر به صحت روايت نميزند.
هيثمي در روايت صحيحي از پيامبر درباره
ایمان عمار چنين نقل ميكند: وعن عائشة أنها قالت ما أحد من اصحاب رسول الله صلى الله عليه وسلم إلا لو شئت لقلت فيه ما خلا عمارا فإني سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول ملئ إيمانا إلى مشاشه؛
عایشه گويد: احدی از صحابه نبود مگر اينكه ما درباره او چيزي ميگفتيم مگر عمار كه شنيدم پيامبر (صلياللهعليهوآله) درباره او ميفرمود: سرشت و وجود عمار پر از ايمان است.
وي در ادامه حديث ميگويد: رواه البزار ورجاله رجال الصحيح.
حاکم در
روایت صحيحي درباره اين موضوع كه قاتل و دشمن عمار در آتش است چنين نقل روايت ميكند: حدثنا ابو عبدالله محمد بن يعقوب الحافظ ثنا يحيى بن محمد بن يحيى ثنا عبدالرحمن بن المبارك ثنا المعتمر بن سليمان عن أبيه عن مجاهد عن عبدالله بن
عمرو أن رجلين أتيا
عمرو بن العاص يختصمان في دم عمار بن ياسر وسلبه فقال
عمرو خليا عنه فإني سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول اللهم أولعت قريش بعمار إن قاتل عمار وسالبه في النار.
ابنعمر نقل ميكند دو نفر درباره خون و سلب (حسب و نسب) عمار به نزاع برخواسته و به پيش
عمرو بن عاص رفتند عمر گفت از عمار دست برداريد زيرا شنيدم كه رسول خدا (صلىاللّهعليهوآله) ميفرمود: پروردگارا
قریش (در آزار) عمّار حريص است، همانا كشنده عمّار و سلب كننده او در آتش است.
وي بعداز نقل روايت ميگويد: وتفرد به عبدالرحمن بن المبارك وهو ثقة مأمون عن معتمر عن أبيه فإن كان محفوظا فإنه صحيح على شرط الشيخين ولم يخرجاه وإنما رواه الناس عن معتمر عن ليث عن مجاهد.
فضائل عمار چنان فراوان است كه
ابنابیالحدید در
شرح نهج البلاغه از
ابوعمر درباره اقرار او به مناقب عمار چنين نقل ميكند: قال ابوعمر: وفضائل عمار كثيرة جداً يطول ذكرها؛ فضائل عمار حقيقتا فراوان است كه ذكر آن به درازا ميكشد.
بنابراين، تخلف چنين
صحابه جليل القدر از
بیعت ابوبکر كه هميشه به دور
حق ميچرخد و او ملاك حق بود، آيا اين، شبههاي را در ذهن انسان ايجاد نميكند كه ابوبكر و حزبشان بر باطل بوده و از حق جدا بودند؟ آيا تخلف او، ادعاي اجماعي بودن خلافت ابوبكر را زير سؤال نميبرد؟
از جمله افرادي كه با ابوبكر بيعت نكرد،
سعد بود كه تا آخر عمر نهتنها با ابوبكر بلكه با
عمر نيز بيعت نكرد.
سعد بن عباده از جمله افرادی بود که با ابوبکر بیعت نکرد و با او به مخالفت پرداخت که در منابع
شیعه و
سنی موجود است که به آن اشاره میکنیم؛
طبری متوفاي ۳۱۰ درباره تخلف سعد از بيعت چنين مينويسد:
فأدخلوه في داره وترك أياما ثم بعث إليه أن أقبل فبايع فقد بايع الناس وبايع قومك فقال أما والله حتى أرميكم بما في كنانتي من نبلي وأخضب سنان رمحي وأضربكم بسيفي ما ملكتهدي وأقاتلكم بأهل بيتي ومن أطاعني من قوميفلا أفعل وايم الله لو أن الجن اجتمعت لكم مع الإنس ما بايعتكم حتى أعرض على ربي وأعلم ما حسابيفلما أتى ابوبكر بذلك قال له عمر لا تدعه حتى يبايع فقال له بشير بن سعد إنه قد لجوأبى وليس بمبايعكم حتى يقتل وليس بمقتول حتى يقتل معه ولده وأهل بيته وطائفة من عشيرته فاتركوه فليس تركه بضاركم إنما هو رجل واحد فتركوه وقبلوا مشورة بشير بن سعد واستنصحوه لما بدا لهم منه فكان سعد لا يصلي بصلاتهم ولا يجمع معهم ويحجولا يفيض معهم بإفاضتهم فلم يزل كذلك حتى هلك ابوبكر رحمه الله.
سعد را به خانهاش بردند و چند روز بعد كسی پيش او فرستادند كه بيا بيعت كن كه همه مردم بيعت كردهاند. جواب سعد چنين بود كه: «بخدا بيعت نكنم تا هر چه تير در تيردان دارم بيندازم و سرنيزهام را خونين كنم، و چندان كه بتوانم با
شمشیر شما را بزنم و به كمك خاندان و پيروان خويش با شما
جنگ كنم، بخدا اگر جنيان و انسيان با شما همدست شوند بيعت نكنم تا به پيشگاه
خدا روم و حساب خويش بدانم.» و چون جواب وى را با ابوبكر بگفتند عمر گفت: «ولش نكن تا بيعت كند.»
اما
بشیر بن سعد گفت: «وى لج كرده و بيعت نمىكند تا كشته شود و كشته نشود مگر آنكه فرزندان و كسان و جمعى از قوم وى كشته شوند، كارش نداشته باشيد كه براى شما ضررى ندارد كه كسى بيشتر نيست.» مشورت بشير را پذيرفتند و متعرض سعد نشدند و او در نماز جماعت حضور نمىيافت و در جمع آنها نمىآمد. و چون به
حج مىرفت در
مواقف با قوم همراه نمىشد. و چنين بود تا ابوبكر رحمه الله بمرد.
ابنتیمیه متوفاي ۷۲۸ نيز درباره مخالفت سعد از بيعت با ابوبكر چنين ميگويد: ونحن نعلم يقينا أن أبا بكر لم يقدم على علي والزبير بشيء من الأذى بل ولا على سعد بن عبادة المتخلف عن بيعته أولا وآخرا؛ و ما به یقين ميدانيم كه ابابكر اقدامي براي اذيت
علی (علیهالسلام) و
زبیر نكرد؛ بلكه سعد بن عباده را كه از بيعت تخلف كرد نيز اذيت نكرد.
در جاي ديگر هم به تخلف سعد از بيعت اشاره ميكند و ميگويد: الثالث أن يقال قد علم بالتواتر أن المسلمين كلهم اتفقوا على مبايعة عثمان لم يتخلف عن بيعته أحد مع أن بيعة الصديق تخلف عنها سعد بن عبادة ومات ولم يبايعه ولا بايع عمر ومات في خلافة عمر؛ سوم اينكه به
تواتر معلوم است كه مسلمانان در
بیعت با
عثمان اتفاق داشتند و احدي از آن تخلف نكرد هرچند در بيعت ابوبكر
سعد بن عباده تخلف كرد و از دنيا رفت و با
ابوبکر و
عمر بيعت نكرد و در زمان خلافت عمر از دنيا رفت.
و همچنين ميگويد: وأما ابوبكر فتخلف عن بيعته سعد لأنهم كانوا قد عينوه للإمارة فبقي في نفسه ما يبقى في نفوس البشر ولكن هو مع هذا رضي الله عنه لم يعارض ولم يدفع حقا ولا أعان على باطل؛ اما درباره ابوبكر اين كه سعد از بيعت با تخلف كرد زيرا
انصار او را براي امارت معين كرده بودند ولي اين آرزو مانند آرزوهاي بشري در دل سعد ماند ولكن ابوبكر با اين حال با حقش را دفع نكرد و بر باطل نيز كمك نكرد.
ابنتيميه در جايي درباره تخلف سعد از بيعت به اين نكته اشاره ميكند كه ابابكر از اين كار سعد ناراحت نشد و او را مجبور به بيعت نكرد: فإن الصديق رضي الله عنه لم يقاتل أحدا على طاعته ولا ألزام أحدا بمبايعته ولهذا لما تخلف عن بيعته سعد لم يكرهه على ذلك؛ همانا ابوبكر با احدي درباره اطاعت خودش جنگ نكرد و كسي را مجبور به بيعت نكرد و لذا وقتي كه سعد از بيعتش تخلف كرد از اين كار سعد بدش نيامد.
همچنين در جلد ۷
منهاج السنة، سعد را تنها كسي معرفي ميكند كه از بيعت با ابوبكر سرپيچي كرد: و لم يتخلف عن بيعته إلا سعد بن عبادة و إما علي و سائر بنيهاشم فلا خلاف بين الناس انهم بايعوه لكن تخلف فانه كان يريد الإمرة لنفسه رضي الله عنهم أجمعين؛ از بيعت ابوبكر كسي تخلف نكرد مگر سعد ولی علي (عليهالسلام) و ساير
بنیهاشم شكي در بين مردم نيست كه بيعت كردند ولي سعد بخاطر اينكه آرزوي
خلافت را در سر داشت تخلف كرد.
وي دوباره عدم بيعت سعد را چنين بيان ميكند: وقد تخلف عن بيعته سعد بن عبادة فما آذاه بكلمة فضلا عن فعل وقد قيل إن عليا وغيره امتنعوا عن بيعته ستة أشهر فما أزعجهم ولا ألزمهم بيعته فهل هذا كله إلا من كمال ورعه عن أذى الأمة وكمال عدله وتقواه؛ به تحقيق سعد از بيعت ابوبكر تخلف كرد و بخاطر اين كارش كسي او را نه لسانا و نه عملا اذيت نكرد گفته شده كه علي (عليهالسلام) و غير او شش ماه از بيعت امتناع كردند و به خاطر اين كارشان كسي آنها را ناراحت نكرده و مجبور به بيعت نكردند آيا اين كار غير از كمال تقواي ابوبكر را نشان ميدهد كه اذيت مردم نميكرد.
در جاي ديگر ابنتيميه تخلف سعد از بيعت را متذكر شده و علت قتل او را نيز يادآور ميشود: وعمر وابوعبيدة وأمثالهما من خيار المهاجرين وكانا من أعظم أعوان الصديق وهؤلاء أفضل من سعد بن عبادة الذي تخلف عن بيعته وعن القيام على أهل الإفك وعزله عن الإمارة يوم فتح مكة وقد روي أن الجن قتله وإن كان مع ذلك من السابقين الأولين من أهل الجنة؛ عمر،
ابوعبیده و امثال آن دو از برگزيدهگان
مهاجرین بودند و از بزر گترين ياوران ابوبكر به شمار ميرفتند و آنها از سعد كه از بيعت با ابوبكر تخلف كرده و درباره
اهل افک قيام نكرد، افضلتر بودند و او را در روز
فتح مکه از فرماندهي عزل كرد و روايت شده كه سعد توسط
جن كشته شد ولي با همه اينها او از سابقين اهل
بهشت است.
ابنتیمیه همچنين تخلف سعد از بيعت را پذيرفته و آن را مخل به اين
اجماع ندانسته و ميگويد: ولو قدر أن عمر وطائفة معه بايعوه وامتنع سائر الصحابة عن البيعة لم يصر إماما بذلك وإنما صار إماما بمبايعة جمهور الصحابة الذين هم أهل القدرة والشوكة ولهذا لم يضر تخلف سعد بن عبادة لأن ذلك لا يقدح في مقصود الولاية فإن المقصود حصول القدرة والسلطان اللذين بهما تحصل مصالح الإمامة وذلك قد حصل بموافقة الجمهور على ذلك.
و اگر مقدر بر اين بود كه عمر و گروهي با
ابوبکر بيعت كردند و بقيه صحابه از
بیعت امتناع كردند اين موجب ثبوت
امامت و خلافت ابوبكر نميشود در حالي كه جزء اين نيست كه ابوبكر با بيعت اجماع صحابهاي كه از اهل منزلت و شوكت و بزرگي بودند به امامت و
حکومت رسيد لذا تخلف
سعد بن عباده به اين امامت ضرري نميزند و با هدف
ولایت منافات ندارد؛ زيرا هدف، حصول قدرت و شوكت است كه مصالح امامت را برآورده ميكند و اينهم با موافقت اجماع حاصل شد.
ابنتيميه كه اجماع اهل قدرت و شوكت (اهل حل و عقد) را ملاك ثبوت امامت ابوبكر ميداند، حال سوالي كه از وي داريم اين است كه آيا سعد بن عباده كه رئيس بزرگترين
طایفه در
مدینه بود جزء اهل قدرت و شوكت بوده یا نه؟ اگر بوده پس با اقرار خودتان كه از بيعت ابوبكر تخلف كرده، اثبات اجماع اهل و عقد در بيعت ابوبكر رد ميشود.
نكتهاي كه در گفتار ابنتيميه درباره بيعت سعد به چشم ميخورد و نبايد از آن غفلت كرد اين است كه وي ادعا كرده است كه بيعت اجباري در كار نبوده است و سعد هم كه از بيعت تخلف كرد، ابابكر و اطرافيان متعرض او نشدند و از عدم بيعت سعد نيز ناراحت نشدند و او در آخر توسط جنيان كشته شد با اين توضيح ميخواهيم بدانيم آيا حقيقت همين است كه ابنتيميه گفته است يا چيز ديگري است كه وي آن را پنهان ميكند؟
ابنتيميه، بيعت
عمر را نيز اجماعي دانسته و تنها كسي را كه از بيعت عمر تخلف كرد، سعد دانسته و گويد: وأما علي وبنو هاشم فكلهم بايعه باتفاق الناس لم يمت أحد منهم إلا وهو مبايع له لكن قيل علي تأخرت بيعته ستة أشهر وقيل بل بايعه ثاني يوم وبكل حال فقد بايعوه من غير إكراه ثم جميع الناس بايعوا عمر إلا سعدا لم يتخلف عن بيعة عمر أحد لابنو هاشم ولا غيرهم.
اما
علی (علیهالسلام) و تمام
بنیهاشم به اتفاق مردم با ابوبكر بيعت كردند و هيچكس از آنها از دنيا نرفت مگر اينكه بيعت ابوبكر را بر گردن داشت لكن گفته شده كه علي (عليهالسلام) شش ماه بيعت را تاخير انداخت و گفتگو شده كه در روز دوم بيعت كرد ولي در هر صورت بدون اجبار با ابوبكر بيعت كردند سپس اجماع مردم با عمر بيعت كردند غير از سعد بن عباده و كسي از اين بيعت نه بنيهاشم و نه ديگران تخلف نكردند.
بعد از اينكه عدهاي با ابوبكر بيعت كردند و سعد تخلف كرد، به طرف سعد يورش برده او را زير دست و پا له كردند.
بخاری به نقل از عمر گويد: وَنَزَوْنَا على سَعْدِ بن عُبَادَةَ فقال قَائِلٌ منهم قَتَلْتُمْ سَعْدَ بن عُبَادَةَ فقلت قَتَلَ الله سَعْدَ بن عُبَادَةَ. بر سعد بن عباده هجوم برديم، يكى از آنها گفت: سعد را كشتيد. من گفتم:
خدا سعد را بكشد بخدا ما هيچكارى بهتر و نيرومندتر از بيعت ابىبكر نديديم.
طبری دراينباره مينويسد: وكادوا يطؤون سعد بن عبادة فقال ناس من أصحاب سعد اتقوا سعدا لا تطؤوه فقال عمر اقتلوه قتله الله ثم قام على رأسه فقال لقد هممت أن أطأك حتى تندر عضدك؛ جمعى كه اطراف
سعد بن عباده بودند فرياد زدند: مواظب باشيد كه سعد را لگدمال نكنيد! عمر پاسخ داد: او را بكشيد كه خدا او را بكشد. آنگاه بر بالين سعد ايستاد و گفت: مىخواهم چنان تو را پايمال كنم كه اعضايت درهم شكند.
همچنين
ابنابیالحدید نيز دراينباره چنين نقل ميكند: ووطى الناس فراش سعد، فقيل: قتلتم سعدا. فقال عمر: قتل الله سعدا!؛ مردم سعد را زير پا لگد مال كردند به آنها گفته شد سعد را كشتيد عمرگفت: خدا سعد را كشت.
طبري نيز دراينباره مينويسد: قلت لابيبكر ابسط يدك أبايعك فبسط يده فبايعته وبايعه المهاجرون وبايعه الأنصار ثم نزونا على سعد حتى قال قائلهم قتلتم سعد بن عبادة فقلت قتل الله سعدا وإنا والله ما وجدنا أمرا هو أقوى من مبايعة ابيبكر خشينا إن فارقنا القوم ولم تكن بيعة أن يحدثوا بعدنا بيعة فإما أن نتابعهم على ما نرضى أو نخالفهم فيكون فساد؛ عمر گويد: من به ابىبكر گفتم: دست خود را دراز كن كه با تو
بیعت كنم او هم دست داد و من با او بيعت نمودم و مردم هم بيعت كردند. سپس بر سعد بن عباده هجوم برديم، يكى از آنها گفت: سعد را كشتيد. من گفتم: خدا سعد را بكشد بخدا ما هيچ كارى بهتر و نيرومندتر از بيعت
ابوبکر نديديم زيرا ترسيدم از آن مردم جدا شويم و كار بيعت را يكسره نكنيم آنها بيعت ديگرى را انجام دهند آنگاه ما ناگزير خواهيم بود بچيزى كه پسند ما نباشد از آنها پيروى كنيم يا با آنها بستيزيم آن وقت فتنه بر پا و فساد ظاهر و غالب ميشود.
بنابراين، ادعاي
ابنتیمیه كه بيعت اجباري در كار نبوده و كسي بخاطر عدم بيعت مورد آزار و اذيت قرار نگرفت، مورد قبول نيست؛ زيرا نهتنها مخالفين
حکومت آزار ميديدند بلكه هميشه مورد پيگرد حكومت بودند و نمونه آن سعد است كه بخاطر عدم بيعت، بر او هجوم بردند.
بلاذری درباره كشته شدن سعد چنين ميگويد: ومات بحوران فجأة لسنة مضت من خلافة عمر. ويقال انه امتنع من البيعة لابيبكر فوجه إليه رجلا ليأخذ عليه البيعة وهو بحوران من أرض الشأم. فأباها، فرماه فقتله؛ سعد در
حوران به طور ناگهاني بعد از يك سال از خلافت
عمر مرد و گفته ميشد كه او از بيعت با ابوبكر امتناع كرد عمر مردي را براي گرفتن بيعت به سوي سعد فرستادند در حالي كه او در حوران كه سرزميني از
شام بود ولي او از بيعت امتناع كرد در اين حال آن مرد با تيري او را به قتل رساند.
و در جاي ديگر از كتابش با توضيح بيشتري قتل سعد را چنين تشريح ميكند: حدثني روح بن عبدالمؤمن، حدثني علي بن المدائني، عن سفيان بن عيينة، عن
عمرو بن دينار، عن ابيصالح. أن سعد بن عبادة خرج إلى الشام فقتل بها. المدائني، عن ابنجعدبة، عن صالح بن كيسان، وعن ابيمخنف، عن الكلبي وغيرهما. أن سعد بن عبادة لم يبالع أبا بكر، وخرج إلى الشأم. فبعث عمرُ رجلاً وقال: ادعه إلى البيعة واختل له، وإن أبى فاستعن بالله عليه. فقدم الرجلُ الشأم، فوجد سعداً في حائط بحوارين، فدعاه إلى البيعة، فقال: لا أبايع قرشياً أبداً. قال: فإني أقاتلك. قال: وإن قاتلتني. قال: أفخارج أنت مما دخلت فيه الأمة؟ قال: أما من البيعة فإني خارج، فرماه بسهم فقتله. ورُوي أن سعداً رُميفي حمام. وقيل: كان جالساً يبول، فرمته الجن فقتلته. وقال قائلهم: قتلنا سيدَ الخزرجسعدَ بن عباده... رميناه بسهمين فلم تُخْطِ فؤاده
ابیصالح گويد همانا سعد به طرف شام خارج شد و در آنجا كشته شد. و مدائني از
ابنجعده او از
صالح و از
ابیمخنف و او هم از كلبي و.....نقل ميكند كه سعد با ابوبكر بيعت نكرد تا اينكه به شام رفت عمر مردي را فرستاد و گفت او را به بيعت دعوت كن و او را فريب بده و اگر امتناع كرد از
خدا بر عليه او كمك ميخواهم مرد به شام رسيد ديد كه سعد در باغي در حوران است او را به بيعت فراخواند ولي سعد گفت: با قريش تا ابد بيعت نميكنم فرستاده عمر گفت: پس تورا ميكشم سعد گفت اگر من را بكشي باز بيعت نميكنم آن مرد به سعد گفت تو از آنچه كه امت در آن داخل شده خارج شدي؟ سعد گفت از بيعت بله خارج شدم در اينجا آن مرد با تيري سعد را كشت و روايت شده كه در حمام تير به او خورد و طبق قولي گفته شده كه او در حال ايستاده بول ميكرد كه در اين حال
جن او را كشت و قائلين با اين قول از زبان جنيان اين شعر را درباره سعد سرودهاند: «ما سرور
خزرج، سعد بن عباده را كشتيم و او را با دو تير زديم و قلب وى را به خوبى نشانه گرفتيم.
ابنعبدربه اندلسی درباره قتل سعد چنين مينويسد: وأما سعد بن عبادة فإنه رحل إلى الشام ابوالمنذر هشام بن محمد الكلبي قال بعث عمر رجلا إلى الشام فقال ادعه إلى البيعة واحمل له بكل ما قدرت عليه فإن أبى فاستعن الله عليه فقدم الرجل الشام فلقيه بحوران في حائط فدعاه إلى البيعة قال لا أبايع قرشيا أبدا قال فإني أقاتلك قال وإن قاتلتني قال أفخارج أنت مما دخلت فيه الأمة قال أما من البيعة فأنا خارج فرماه بسهم فقتله... فوجد دفينا في جسده فمات فبكته الجن فقالت وقتلنا سيِّدَ الخزْرج سعدَ بن عُبادَهْ ورميْناهُ بسهمينْ فلم نخْطِيءْ فؤادَهْ
اما
سعد بن عباده به شام رفت،
ابوالمنذر کلبی ميگويد كه عمر شخصي را به شام فرستاد و گفت او را به بيعت دعوت كن؛ و هر آنچه توانستي بر ضد وي به كار گير؛ اگر قبول نكرد از خدا بر ضد او كمك بگير ! آن شخص به شام رفت، و در حوران، سعد را در باغي ديد و او را به بيعت فراخواند. اما پاسخ داد من هيچگاه با قريشيان
بیعت نخواهم كرد؛ گفت من تو را خواهم كشت؛ گفت حتي اگر من را بكشي! (سفير عمر) گفت: آيا تو از چيزي كه تمام امت به آن وارد شده است، خارج ميشوي؟! (سعد) گفت من تنها بيعت نميكنم! (سفير عمر) نيز به او تيري انداخته و او را كشت! بعد از مدتي جسد او را روي زمين پيدا كردند! بعد از آنكه مرد، جنيان براي او گريه كردند و گفتند: ما سرور خزرج سعد بن عبادة را كشتيم و به او دو تير انداختيم و قلبش را نشانه رفتيم.
دركتب اهلسنت براي اين
صحابی كه از اطاعت و بيعت
ابوبکر تمرد كرد مناقبي ذكر شده است كه قابل توجه است:
ابنرجب سعد بن عباده اين چنين معرفي ميكند: أحد مشاهير الصحابة وكان سعد كبير الخزرج واحد المشهورين بالجود …. وكان ذا قدم في الإسلامقوله؛ او يكي از مشاهير صحابه، بزرگ خزرج و از مشهورين به كرم و بخشش و از متقدمين به
اسلام بشمار بود.
بدرالدین عینی نيز مينويسد: يكنى أبا الحارث وهو والد قيس بن سعد أحد مشاهير الصحابة، رضي الله تعالى عنهم،
کنیه او ابالحارث و پدر قيس است كه از مشاهير صحابه بود.
وي از جمله افرادي است كه در
عقبه با
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بيعت كرد لذا مشهور به «عقبيا نقيبا» است.
ابنسعد در
طبقات مينويسد: وكان عبادة عقبيا نقيبا بدريا أنصاريا؛ عباد از عقبه (بيعت كنندگان عقبه)،
نقیب (رئيس قوم )، اهل
بدر و از
انصار بود.
در
تاریخ دمشق نيز چنين آمده است: فقال رسول الله صلي الله عليه وسلم..... عقبيا نقيبا سيدا جوادا؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: سعد از برزرگان عقبه و سيد قوم و كريم بود.
پرچمدار پيامبر (صلياللهعليهوآله) در بين انصار در جنگ بدر و ساير جنگها:
احمد بن حنبل روايتي را درباره پرچمدار بودن سعد در جنگ چنين نقل ميكند: حدثنا عبدالله قال حدثني ابيقثنا عبدالرزاق قثنا معمر عن الزهري أن سعد بن عبادة كان حامل راية الأنصار مع رسول الله صلى الله عليه وسلم يوم بدر وغيرها؛ زهري گويد: سعد حامل پرچم انصار در كنار پيامبر (صلياللهعليهوآله) در روز بدر و غير بدر بود.
وي از جمله اصحابي است كه به صفت
جود و بخشش مشهور بوده است.
بدرالدین عینی دراينباره مينويسد: يكنى أبا الحارث وهو والد قيس بن سعد أحد مشاهير الصحابة، رضي الله تعالى عنهم، وكان سعد كبير الخزرج، وكان جواداً كريماً؛ كنيه او ابالحارث و پدر قيس است كه از مشاهير
صحابه بود و بزرگ قبيله
خزرج بود و هميشه اهل جود و كرم بود.
ابنرجب نيز ميگويد: أحد مشاهير الصحابة وكان سعد كبير الخزرج واحد المشهورين بالجود ….وكان ذا قدم في الإسلامقوله؛ او يكي از مشاهير صحابه، بزرگ خزرج و از مشهورين به كرم و بخشش و از متقدمين به
اسلام بشمار بود.
بنابراين عدم بيعت چنين صحابي بزرگي با ابوبكر نشان ميدهد كه ابوبكر را براي
خلافت شايسته نميدانست.
ابوسفیان بعد از اينكه باخبر شد كه ابوبكر توسط عدهاي به خلافت رسيده نهتنها با ابوبكر بيعت نكرد بلكه تنها
علی (علیهالسلام) را شايسته خلافت ميدانست.
در منابعی مصادیق مخالفت وی با ابوبکر و مخالفت با بیعت او با ابوبکر ذکر شده که بآنها اشاره میکنیم؛
يعقوبي متوفاى ۳۱۰ مينويسد: وكان فيمن تخلف عن بيعة ابيبكر ابوسفيان بن حرب وقال أرضيتم يا بنيعبدمناف أن يلي هذا الأمر عليكم غيركم وقال لعلي بن ابيطالب امدد يدك أبايعك وعلي معه قصي وقال بنيهاشم لا تطمعوا الناس فيكم ولا سيما تيم بن مرة أو عدي فما الأمر إلا فيكم وإليكم وليس لها إلا ابوحسن علي أبا حسن فاشدد بها كف حازم فإنك بالأمر الذي يرتجى ملي وإن امرأ يرميقصي وراءه عزيز الحمى والناس من غالب قصي.
ابوسفيان بن حرب نيز از جمله كسانى بود كه از
بیعت با
ابوبکر امتناع ورزيدند، و گفت: اى
بنی عبدمناف آيا راضى شديد كه ديگرى بر سر شما زمامدارى كند؟ و به على بن ابىطالب (عليهالسلام) گفت: دست خود را پيش آر تا با تو بيعت كنم و قصي نيز به همراه اميرمؤمنان بود؛ آنگاه گفت: اى
بنی هاشم، چنان نباشيد كه مردم و بويژه
تیم بن مره عدى در (حق) شما طمع كنند، چه امر (زمامدارى) جز در ميان شما و بدست شما نيست و جز ابوالحسن شايستگى آن را ندارد، اى ابوالحسن با دستى كاردان و نيرومند خلافت را قبضه كن چه تو بر آنچه اميد ميرود نيرومند و توانايى، و البته مردى كه قصى پشتيبان او است حق او پامال شدنى نيست، و تنها قصى مردمى از نسل غالباند."
بلاذری متوفاى ۲۷۹ درباره مخالفت ابوسفيان با ابوبكر چنين ميگويد: أن أبا سفيان جاء إلى عليّ (عليهالسلام)، فقال يا علي: بايعتم رجلاً من أذلّ قبيلة من قريش، أما والله لئن شئتَ لأضر منها عليه من أقطارها ولأملاَنها عليه خيلاً ورجالاً، فقال له علي: إنك طال ما غششت الله ورسوله، والإسلام، فلم ينقصه ذلك شيئاً، إنّ المؤمنين وإن تأت ديارهم وأبدانهم نصَحة بعضهم لبعض وإنا قد بايعنا أبا بكر وكان والله لها أهلا.- المدائني، عن ابيزكريا العجلاني، عن ابيحازم، عن ابيهريرة أن أبا سفيان كان حين قبض النبي صلى الله عليه وسلم غائباً، بعث به مصدقاً. فلما بلغته وفاة النبي صلى الله عليه وسلم، قال: من قام بالأمر بعده؟ قيل: ابوبكر، قال: " ابوالفصيل؟ إني لأرى فتقا لا يرتقه إلا الدم ". وقال الواقدي: اجمع أصحابنا إن أبا سفيان كان حين قبض رسول الله صلى الله عليه وسلم حاضراً.
همانا ابوسفيان آمد به خدمت علي (عليهالسلام) وگفت آيا با مردي (ابوبكر) بيعت كرديد كه از نظر قبيله از
قریش ذليلترند بخدا قسم اگر تو بخواهي تمام اين منطقه را به آتش كشيده و اين ناحيه را از سواره و پياده پر ميكنم. علي (عليهالسلام) فرمود: بدرستي كه تو هميشه به
خدا و رسولش و
اسلام خيانت ميكردي اما اين كار تو ضرري به او نميزد؛ مومنين حتي اگر به
جنگ آنها بيايي پشتيبان هم هستند؛ همانا ما با ابوبكر بيعت كرديم زيرا او اهلش است.
مدائنی گويد ابوسفيان هنگام وفات
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) حاضر نبود وقتي كسي فرستاده شد تا به او بگويد زماني كه دريافت پيامبر (صلياللهعليهوآله) وفات كرده گفت بعد از او چه كسي خليفه شده؟ گفته شد ابوبكر گفت ابوالفضيل؟ گفت همانا من شكاف و فتنهاي را ميبينم كه جزء خون آن را از بين نميبرد.
واقدی گفته است
ابوسفیان هنگام وفات پيامبر (صلياللهعليهوآله) حاضر بود.
ابوالفداء و
ابنالوردی نام افرادي را ميبرندكه ازبيعت با ابوبكر تخلف كردند از جمله آنها ابوسفيان است دراينباره چنين مينويسند: ... وكذلك تخلف عن بيعة ابيبكر ابوسفيان من بنيأمية؛ ... همچنين ابوسفيان که از
بنیامیه بود با بيعت ابوبکر مخالفت کرد.
ابوسفيان را از جمله افرادي ميداند كه بر عليه ابوبكر مشورت كردند.
ابوسعد متوفاي ۴۲۱ دراينباره مينويسد:قيل لما قبض رسول الله صلي الله عليه وسلم - اجتمع عليٌ والعباس وجماعةٌ من حفدتهم ومواليهم في منزل رجل من الأنصار لإجالة الرأي، فبدر بهم ابوسفيان فجاء حتى طرق الباب؛ فقال: أنشدكم الله أن تكونوا أول من قطع رحم بنيعبدمناف، ثم جاء الزبير يهدجحتى طرق الباب، فقال: أنشدكم الله والخئولة، والصهورة، فلما حضر أرم القوم عن الكلام، فلما رأى ابوسفيان ذلك قال: مجدٌ قديمٌ أثل بشرف الأبد، يا بنيعبدمناف؛ ذبوا عن مجدكم، وانصحوا عن سؤددكم، وإياكم أن تخلعوا تاجكرامةٍ ألبسكم الله إياه، وفضلكم بها، إنها عقب نبوةٍ، فمن قصر عنها اتبع.
بنابراين ابوسفيان نهتنها با
ابوبکر بیعت نكرد بلكه
خلافت او را فتنه و شكافي بين مسلمانان ميدانست كه فقط بايد با جنگ و خون از بين برد و بر عليه او در اجتماع
صحابه شركت كرد.
فروه یكي از اصحاب پيامبر (صلياللهعليهوآله) و از مجاهدين صدر اسلام و زمان
امیرمؤمنان (علیهالسلام) بود كه از بيعت با ابوبكر سرپيچي كرد.
ابنابیالحدید دراينباره ميگويد: قال فروة بن
عمروكان ممن تخلف عن بيعة ابيبكر، وكان ممن جاهد مع رسول الله، وقاد فرسين في سبيل الله؛ وكان يتصدق من نخله بألف وسق في كل عام؛ وكان سيداً؛ وهو من أصحاب علي؛ وممن شهد معهوم الجمل. قال: فذكر معنا وعويماً، وعاتبهما على قولهما: خلفنا وراءنا قوما قد حلت دماؤهم بفتنتهم: ألا قل لمعن إذا جئته وذاك الذي شيخه ساعده.
فروه بن عمر از كساني بود كه از بيعت با ابوبكر تخلف كرد و از كساني بود كه در ركاب پيامبر (صلياللهعليهوآله) جهاد كرده بود ودر راه خدا دو تا اسب به همراه داشت و از هردرخت خرمايش هزاران بار در هرسال
صدقه ميداد و او بزرگوار بود و از اصحاب علي (عليهالسلام) بود كه در
جنگ جمل با حضرت شركت كرد...
فروة از مجاهدان در ركاب پيامبر (صلياللهعليهوآله) بود:
ابنابيالحديد وقتي كه تخلف فروه را نقل ميكند اشاره ميكند كه او از مجاهدين بوده است. وي مينويسد: وكان ممن جاهد مع رسول الله، وقاد فرسين في سبيل الله؛ وكان يتصدق من نخله بألف وسق في كل عام؛ وكان سيداً؛ وهو من أصحاب علي؛ وممن شهد معهوم الجمل. قال: فذكر معنا وعويماً، وعاتبهما على قولهما: خلفنا وراءنا قوما قد حلت دماؤهم بفتنتهم: ألا قل لمعن إذا جئته... وذاك الذي شيخه ساعده؛
واز كساني بود كه در ركاب
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) جهاد كرده بود و در راه خدا دوتا اسب به همراه داشت و از هر درخت خرمايش هزاران بار در هرسال صدقه ميداد و او بزرگوار بود.
ابنابيالحديد دراينباره مينويسد: وكان ممن جاهد مع رسول الله، وقاد فرسين في سبيل الله؛ وكان يتصدق من نخله بألف وسق في كل عام؛ وكان سيداً؛ وهو من أصحاب علي؛ وممن شهد معهوم الجمل. قال: فذكر معنا وعويماً، وعاتبهما على قولهما: خلفنا وراءنا قوما قد حلت دماؤهم بفتنتهم: ألا قل لمعن إذا جئته... وذاك الذي شيخه ساعده.
و از كساني بود كه در ركاب پيامبر (صلياللهعليهوآله) جهاد كرده بود ودر راه خدا دوتا اسب به همراه داشت و از هردرخت خرمايش هزاران بار در هرسال صدقه ميداد و او بزر گوار بود.
پس تخلف چنين صحابي از بيعت با ابوبكر نهتنها خلافت او را زير سوال ميبرد؛ بلكه اتفاق اهل حل و عقد در بيعت با ابوبكر كه
ابنتیمیه ادعا ميكرد را نيز با چالش مواجه ميكند.
ابان بن سعید از جمله افرادي بود كه در مرحله اول از
بیعت با ابوبكر تخلف كرد.
حال به بررسی اسنادی که تخلف او را از بیعت با ابوبکر نشان میدهد میپردازیم؛
ابینعیم اصفهانی متوفاى ۴۳۰ در
معرفة الصحابة به سرپيچي ابان و برادران او از دستور ابوبكر اشاره ميكند كه اين نشان از عدم بيعت آنها با ابوبكر است:
حدثنا ابوحامد بن جبلة ثنا محمد بن إسحاق ثنا سلم بن جنادة ثنا إبراهيم بن يوسف بن معمر بن حمزة بن عمر بن سعد بن ابيوقاص؛
[۲۷۸] : حدثني خالد - يعني: ابنسعيد بن
عمرو بن سعيد - حدثني ابي أن أعماما له: خالدا وأبان وعمرا؛ بنيسعيد - رجعوا عن أعمالهم حين بلغتهم وفاة رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال ابوبكر: ما أحد أحق بالعمل من عمال رسول الله صلى الله عليه وسلم؛ ارجعوا إلى أعمالكم فقال بنو ابيأحيحة: لا نعمل بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم لغيره فخرجوا إلى الشام فقتلوا جميعا.
ابنسعيد از پدرش نقل ميكند كه پدرش به او گفت:
خالد،
ابان و
عمر فرزندان سعد، عموهاي من بودند كه هنگام شنيدن خبر وفات پيامبر (صلياللهعليهوآله) از پستهاي خود انصراف دادند
ابوبکر به آنها گفت: هيچ كس از شما كه كارگزاران رسول خدا (صلياللهعليهوآله) بوديد بر اين پست شايستگي ندارد لذا برگرديد سر كارتان در اين موقع پسر
ابیاحیه گفت: ما بعد از پيامبر (صلياللهعليهوآله) براي كسي كار نميكنيم پس از
مدینه بيرون رفتند و هر سه در
شام كشته شدند.
ابنعبدالبر متوفاى ۴۶۳ همين مطلب را با كمي اضافه چنين نقل ميكند: وقال خالد بن سعيد بن
عمرو بن سعيد أخبرني ابي أن أعمامه خالدا وأبانا وعمرا بنيسعيد بن العاص رجعوا عن عمالتهم حين مات رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال ابوبكر مالكم رجعتم عن عمالتكم ما أحد أحق بالعمل من عمال رسول الله صلى الله عليه وسلم ارجعوا إلى أعمالكم فقالوا نحن بنو ابيأحيحة لا نعمل لأحد بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم أبدا ثم مضوا إلى الشام فقتلوا جميعا.
ابنسعيد از پدرش نقل ميكند كه پدرش به او گفت خالد، ابان و عمر فرزندان سعد، عموهاي من بودنده كه هنگام شنيدن خبر وفات پيامبر (صلياللهعليهوآله) از پستهاي خود انصراف دادند ابوبكر به آنها گفت: هيچ كس از شما كه كارگزاران رسول خدا (صلياللهعليهوآله) بوديد بر اين پست شايستگي ندارد لذا برگرديد سر كارتان در اين موقع پسران ابياحيه گفتند: ما بعد از
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) براي كسي تا ابد كار نميكنيم پس از مدينه بيرون رفتند و هر سه در شامكشته شدند.
ابنعساکر متوفاى ۵۷۱ در
تاریخ مدینه دمشق نهتنها به مخالفت ابان و برادرانش اشاره ميكند بلكه اين نكته را نيز يادآور ميشود كه آنها داراي پستهاي مهم و كليدي در
یمن،
بحرین و
تیماء بودند ولي از اين پستها بخاطر مخالفت با ابوبكر استعفاء دادند:
وذكر ابوالعباس الثقفي السراجنا ابوالسائب سالم بن جنادة بن إبراهيم بن يوسف بن معمر بن حمزة بن عمر بن سعد بن ابيوقاص حدثني خالد بن سعيد بن
عمرو بن سعيد حدثني ابيأن أعمامه خالدا وأبان وعمرا بنيسعيد رجعوا عن أعمالهم حين بلغهم وفاة رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال ابوبكر ما أحد أحق بالعمل من عمال رسول الله صلى الله عليه وسلم ارجعوا إلى أعمالكم فقال بنو ابيأحيحة لا نعمل بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم لغيره فخرجوا إلى الشام فقتلوا جميعا وكان خالد على اليمن وكان أبان على البحرين وكان
عمرو على تيماء وخيبر قرى عربية وكان الحكم بن سعيد يعلم الحكمة فخرجوا إلى الشام.
عمرو بن سعید از پدرش نقل ميكند كه پدرش به او گفت: خالد، ابان و عمر فرزندان سعد، عموهاي من بودند كه هنگام شنيدن خبر وفات پيامبر (صلياللهعليهوآله) از پستهاي خود انصراف دادند ابوبكر به آنها گفت: هيچ كس از شما كه كارگزاران رسول خدا (صلياللهعليهوآله) بوديد بر اين پست شايستگي ندارد لذا برگرديد سر كارتان در اين موقع پسران ابياحيه گفتند: ما بعد از پيامبر (صلياللهعليهوآله) براي كسي تا ابد كار نميكنيم پس از مدينه بيرون رفتند و هر سه در شام كشته شدند. و خالد در يمن و ابان در بحرين و
عمرو بر تيماء و خيبر روستاهاي عربي كارگزار بودند.
با اين بيان ابان و برادرانش كه از اهل شوكت و قدرت بودند (اهل حل و عقد) از بيعت و اطاعت ابابكر تخلف كردند و كار كردن در حكومت او را بر خود جايز ندانسته و با خارج شدن از مدينه، مخالفت خود را آشكار كردند.
ابناثیر جزری متوفاى ۶۳۰ه و دراينباره گويد: وكان أبان أحد من تخلّف عن بيعة ابيبكر لينظر ما يصنع بنو هاشم، فلما بايعوه بايع؛ ابان يكي از كساني بود كه از بيعت
ابوبکر سرپيچي كرد و به
بنیهاشم نگاه كرد كه چه ميكنند وقتي آنها
بیعت كردند او نيز بيعت كرد.
و در جاي ديگر گويد: وتأخر خالد وأخوه أبان عن بيعة ابيبكر رضي الله عنه. فقال لبنيهاشم: إنكم لطوال الشجر طيبوا الثمر، ونحن تَبَعٌ لكم، فلما بايع بنو هاشم أبا بكر بايعه خالد وأبان؛ خالد و برادرش ابان در بيعت ابوبكر تاخير كردند و به بنيهاشم گفت: شما درختان بلندي هستيد كه ميوههاي پاكي داريد. ما پيرو شما هستيم زماني كه بنيهاشم با ابوبكر بيعت كردند خالد و ابان نيز بيعت كردند.
سخاوي متوفاى ۹۰۲ در
تاریخ مدینه درباره تخلف ابان از بيعت چنين گويد: أبان بن سعيد بن العاصبن أمية بن عبدشمس بن مناف ابوالوليد بن ابيأحيحة القرشي الأموي صحابي قدم المدينة مسلما ثم خرج مع أخويه خالد
وعمرو حتى قدموا على رسول الله (صلياللهعليهوآله) في خيبر واستعمله النبي (صلياللهعليهوآله) في آخر تسع على البحرين فلم يزل عليها حتى توفي النبي (صلياللهعليهوآله) فرجع إلى المدينة فأراد ابوبكر أن يرده إليها فقال لا أعمل لأحد بعد رسول الله (صلياللهعليهوآله) وقيل بل عمل لابيبكر على بعض اليمن وهو ممن كان تخلف عن بيعة ابيبكر لينظر ما يصنع بنو هاشم فلما بايعوه بايع.
ابان آمد در
مدینه و
مسلمان شد سپس با دو برادر خود
خالد و
عمرو در
جنگ خیبر پيش پيامبر (صلياللهعليهوآله) آمدند و او توسط پيامبر (صلياللهعليهوآله) او را در اواخر سال نهم بر
بحرین كارگزار شد و تا زمان وفات
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) در اين كار بود تا اينكه آمد به مدينه ابوبكر خواست او را دوباره به بحرين بفرستد ابان به ابوبكر گفت: من بعد از پيامبر (صلياللهعليهوآله) براي كسي كار نميكنم و گفته شده كه او كارگزار ابوبكر در بعضي از مناطق
یمن بود و او از جمله كساني بود كه از بيعت ابوبكر تخلف كرد و در اين مورد نگاهش به بنيهاشم بود وقتي آنها بيعت كردند او نيز بيعت كرد.
از جمله كساني كه از بيعت با ابوبكر تخلف كرد، خالد بن سعيد برادر
ابان بود.
در منابع مختلفی مخالفت او با ابوبکر و عدم بیعت با او به عنوان خلیفه ذکر شده است که به عنوان نمونه مصادیقی از آنها را ذکر میکنیم؛
یعقوبی متوفاى ۲۹۲ درباره تخلف خالد از بيعت با ابوبكر چنين ميگويد: تخلّف عن بيعة ابيبكر قوم من المهاجرين والأنصار، ومالوا مع علي بن ابيطالب، منهم: العباس بن عبدالمطلب، والفضل بن العباس، والزبير بن العوامبن العاص، وخالد بن سعيد، والمقداد بن
عمرو، وسلمان الفارسي، وابوذر الغفاري، وعمار بن ياسر، والبراء بن عازب،وابيبن كعب؛ گروهي از
مهاجرین و
انصار از بيعت با ابوبكر تخلف كردند و بسوي
علی (علیهالسلام) متمايل شدند كه عدهاي از آنها عبارتند از:
عباس، فضل،
زبیر، خالد،
مقداد،
سلمان،
ابوذر،
عمار،
براء و
ابیبن کعب.
در جاي ديگر مينويسد: وكان خالد بن سعيد غائبا فقدم فأتى عليا فقال هلم أبايعك فوالله ما في الناس أحد أولى بمقام محمد منك واجتمع جماعة إلى علي بن ابيطالب يدعونه إلى البيعة له فقال لهم اغدوا على هذا محلقين الرؤوس فلم يغد عليه إلا ثلاثة نفر؛ خالد بن سعيد بن عاص كه غائب بود، نزد على (عليهالسلام) آمد و گفت: بيا تا با تو بيعت كنم پس بخدا قسم كه در ميان مردم كسى از تو سزاوارتر به جانشينى محمد نيست. گروهى نزد على بن ابىطالب (عليهالسلام) جمع شدند و خواستار بيعت با وى بودند پس به ايشان گفت: بامداد فردا بههمين منظور سرتراشيده نزد من آييد" ليكن جز سه نفر در بامداد نزد وى نيامدند مگر سه نفر.
طبری متوفاى ۳۱۰ درباره اظهار نارضايتي خالد از
خلافت ابوبکر چنين مينويسد:
قال ابوجعفر وكان سبب عزل ابيبكر خالد بن سعيد فيما ذكر ما حدثنا ابنحميد قال حدثنا سلمة عن ابنإسحاق عن عبدالله بن ابيبكر أن خالد بن سعيد لما قدم من اليمن بعد وفاة رسول الله تربص ببيعته شهرين يقول قد أمرني رسول الله ثم لم يعزلني حتى قبضه الله وقد لقي علي بن ابيطالب وعثمان بن عفان فقال يا بنيعبدمناف لقد طبتم نفسا عن أمركم يليه غيركم فأما ابوبكر فلم يحفلها عليه وأما عمر فاضطغنها عليه.
ابوجعفر گويد: سبب عزل خالد بن سعيد چنانكه در روايت
عبدالله بن ابیبکر آمده، چنان بود كه وى پس از در گذشت پيامبر (صلىاللهعليهوآله) از
یمن آمد و دو ماه در كار بيعت درنگ كرد و مىگفت: «پيامبر مرا اميري داده و تا وقتى وفات يافته مرا معزول نكرده» و هم او على بن ابى طالب (عليهالسلام) و
عثمان بن عفان را ديده بود و گفته بود: «اى پسران
عبدمناف چرا رضايت دادهايد كه كار شما به دست ديگرى افتد؟» گويد: ابوبكر به كار وى اهميت نداد اما
عمر كينه او را به دل گرفت...
ابوهلال عسکری متوفاي ۳۹۵ مينويسد:
أول الأمراء على الشام ابوعبيدة: أخبرنا ابوالقاسم، عن العقدي، عن ابيجعفر، عن ابيالحسن عن رجاله قالوا: لما فرغ ابوبكر رضوان الله عنه من أهل الردة، وأكر الحيرة، استنهض الناس إلى الشام، فتثاقلوا، فقال عمر: " لو كان عرضاً قريباً وسفراً قاصداً لاتبعوك " فقال خالد بن سعيد بن العاص: لنا تضرب مثل المنافقين،؟ فقال ابوبكر: كلا ولكن أراد أن يبعث المتثاقلين، فعقد ابوبكر لخالد بن سعيد على الشام، فقال عمر: أتعقد لرجل أمر الناس بالتغالب؟ وكان خالد حين توفي رسول الله صلى الله عليه وسلم غائباً، فلما قدم وقد بويع ابوبكر، أتى علياً رضي الله عنه فقال: أرضيتم أن يليكم رجل من تيم؟ فعزل ابوبكر خالداً.
ابینعیم متوفاي ۴۳۰ از عدم رضايت
خالد و برادرانش از خلافت ابوبكر چنين ياد ميكند:
حدثنا ابوحامد بن جبلة ثنا محمد بن إسحاق ثنا سلم بن جنادة ثنا إبراهيم بن يوسف بن معمر بن حمزة بن عمر بن سعد بن ابيوقاص؛
[۲۸۹] : حدثني خالد - يعني: ابنسعيد بن
عمرو بن سعيد - حدثني ابيأن أعماما له: خالدا وأبان وعمرا؛ بنيسعيد - رجعوا عن أعمالهم حين بلغتهم وفاة رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال ابوبكر: ما أحد أحق بالعمل من عمال رسول الله صلى الله عليه وسلم؛ ارجعوا إلى أعمالكم فقال بنو ابيأحيحة: لا نعمل بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم لغيره فخرجوا إلى الشامفقتلوا جميعا.
ابنعبدالبر متوفاى ۴۶۳ه نيز دراينباره چنين ميگويد:
وقال خالد بن سعيد بن
عمرو بن سعيد أخبرني ابيأن أعمامه خالدا وأبانا وعمرا بنيسعيد بن العاص رجعوا عن عمالتهم حين مات رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال ابوبكر مالكم رجعتم عن عمالتكم ما أحد أحق بالعمل من عمال رسول الله صلى الله عليه وسلم ارجعوا إلى أعمالكم فقالوا نحن بنو ابيأحيحة لا نعمل لأحد بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم أبدا ثم مضوا إلى الشامفقتلوا جميعا.
ابنعساکر متوفاى ۵۷۱ در
تاریخ مدینه دمشق درباره
استعفاء خالد و برادرانش از امارت
یمن،
بحرین و
تیماء در اعتراض به
حکومت ابوبكر چنين مينويسد:
وذكر ابوالعباس الثقفي السراجنا ابوالسائب سالم بن جنادة نا إبراهيم بن يوسف بن معمر بن حمزة بن عمر بن سعد بن ابيوقاص حدثني خالد بن سعيد بن
عمرو بن سعيد حدثني ابيأن أعمامه خالدا وأبان وعمرا بنيسعيد رجعوا عن أعمالهم حين بلغهم وفاة رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال ابوبكر ما أحد أحق بالعمل من عمال رسول الله صلى الله عليه وسلم ارجعوا إلى أعمالكم فقال بنو ابيأحيحة لا نعمل بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم لغيره فخرجوا إلى الشام فقتلوا جميعا وكان خالد على اليمن وكان أبان على البحرين وكان
عمرو على تيماء وخيبر قرى عربية وكان الحكم بن سعيد يعلم الحكمة فخرجوا إلى الشام.
ابناثیر متوفاى ۶۳۰ه دراينباره ميگويد:وتأخر خالد وأخوه أبان عن بيعة ابيبكر رضي الله عنه. فقال لبنيهاشم: إنكم لطوال الشجر طيبوا الثمر، ونحن تَبَعٌ لكم، فلما بايع بنو هاشم أبا بكر بايعه خالد وأبان.
خالد و برادرش بيعت با
ابوبکر را به تاخير انداختند خالد به
بنیهاشم گفت: شما درختان بلندي هستيد كه ميوههاي پاكي داريد ما پيروان شما هستيم زماني كه بنيهاشم با ابوبكر
بیعت كردند، خالد و
ابان نيز بيعت كردند.
ابوربیع کلاعی متوفاى ۶۳۴ درباره عدم بيعت خالد در روزهاي اوليه خلافت ابوبكر ميگويد:
وكان خالد ابنسعيد من عمال رسول الله صلى الله عليه وسلم على اليمن فلما قبض رسول الله صلى الله عليه وسلم جاء المدينة وقد استخلف الناس أبا بكر فاحتبس عن ابيبكر ببيعته أياما وأتى بنيهاشم وقال أنتم الظهر والبطن والشعار دون الدثار فإذا رضيتم رضينا وإذا سخطتم سخطنا حدثوني أبايعتم هذا الرجل قالوا نعم قال على بر ورضى من جماعتكم قالوا نعم قال فإني أرضى إذا رضيتم وأبايع إذا بايعتم أما أنكم والله بنيهاشم فينا لطوال الشجر طيبوا الثمر ثم بايع أبا بكر بعد ذلك. وبلغت مقالته أبا بكر فلم يبال واضطغن ذلك عليه عمر.
خالد از عمال
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) در يمن بود زماني كه حضرت از دنيا رفت آمد به
مدینه در حالي كه ابوبكر
خلیفه مردم شده بود از بيعت ابابكر امتناع كرد و آمد به خدمت بنيهاشم و گفت: شما ظاهر و باطن هستيد. شما (چون) لباس زيرين (خودى) هستيد، نه (چون) لباس رو (بيگانه) خشنودي شما خوشنودي ما وخشم شما خشم ماست به من بگوييد آيا با اين مرد بيعت ميكنيد گفتند بله گفت آيا
علی (علیهالسلام) از اجتماع شما راضي است گفتند بله گفت: من زماني كه شما راضي باشيد راضيم و بيعت ميكنم زماني كه شما بيعت كنيد اما به خدا قسم اي بنيهاشم.....
ابنابیالحدید متوفاى ۶۵۵ در
شرح نهج البلاغه، ممانعت خالد بن سعيد از بيعت با ابوبكر را چنين توصيف ميكند: هذا خالد بن سعيد بن العاص؛ هو الذي امتنع من بيعة ابيبكر، وقال: لا أبايع إلا علياً، وقد ذكرنا خبره فيما تقدم؛ خالد كسي است كه از بيعت با ابوبكر امتناع كرد و گفت من با كسي غير علي (عليهالسلام) بيعت نميكنم.
ابوالفداء متوفاى ۷۳۲ در كتابش به گروهي از بنيهاشم و
صحابه كه خالد نيز جزء آنها است اشاره كرده كه آنها با ابوبكر بيعت نكردند:
فبايع عمر أبابكر رضي الله عنهما، وانثال الناس عليه بايعونه، في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إِحدى عشرة، خلا جماعة من بنيهاشم والزبير وعتبة بن ابيلهب وخالد بن سعيد ابنالعاص والمقداد بن
عمرو وسلمان الفارسي وابيذر وعمار بن ياسر والبر بن عازب وابيبن كعب ومالوا مع علي بن ابيطالب....
در
تاریخ ابنالوردی متوفاى ۷۴۹ نيز همين جريان عدم بيعت خالد در مرحله اول با ابوبكر چنين ذكر شده است:
وبادروا سقيفة بنيساعدة ' فبايع عمر أبا بكر وأنثال الناس يبايعونه في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إحدى عشرة خلا جماعة من بنيهاشم، والزبير، وعتبة بن ابيلهب، وخالد بن سعيد بن العاص...
ابنخلدون متوفاى ۸۰۸ درباره مخالفت خالد از بيعت ابوبكر چنين مينويسد: وكان من أول عمل ابيبكر بعد عوده من الحجأن بعث خالد بن سعيد بن العاصفي الجنود إلى الشام أول سنة ثلاث عشرة وقيل إنما بعثه إلى الشام لما بعث خالد بن الوليد إلى العراق أول السنة التي قبلها ثم عزله قبل أن يسير لأنه كان لما قدم من اليمن عند الوفاة تخلف عن بيعة ابيبكر أياما.
اولين كار ابوبكر بعد از برگشتن از
حج اين بود كه خالد را در سال اول سيزدهم با لشگري به
شام فرستاد و گفته شده كه همانا او را به شام فرستاد زماني كه او را به
عراق فرستاده بود قبل از رسيدنش عزلش كرد زيرا هنگامي كه از
یمن هنگام وفات پيامبر (صلياللهعليهوآله) برگشت چند روزي از بيعت ابوبكر تخلف كرد.
عبدالمالک متوفاى ۱۱۱۱ در
سمط النجوم العوالی نام افرادي از بزرگان و صحابه را ميبرد كه از بيعت
ابوبکر تخلف كردند و از جمله آنها خالد بن سعيد را نام برده و ميگويد: تخلف عن بيعة ابيبكر يومئذ سعد بن عبادة وطائفة من الخزرج وعلي بن ابيطالب وابناه والزبير والعباس عم رسول الله وبنوه من بنيهاشم وطلحة وسلمان وعمار وابوذر والمقداد وغيرهم وخالد بن سعيد بن العاصثم إنهم بايعوا كلهم فمنهم من أسرع بيعته ومنهم من تأخر حينا إلا ما روى عن سعد بن عبادة فإنه لم يبايع أبا بكر ولا عمر إلى أن مات.
در آن روز
سعد بن عباده، گروهي از خزرجيان، علي (عليهالسلام)، و پسرانش، زبير،
عباس عموي پيامبر (صلياللهعليهوآله)، بنيهاشم،
طلحه،
سلمان،
عمار،
ابوذر،
مقداد و غير آنها و خالد از بيعت ابوبكر تخلف كردند سپس همه آنها
بیعت كردند و عدهاي از آنها با عجله وعدهاي با تاخير با ابوبكر بيعت كردند مگر سعد بن عبده كه تا هنگام مرگش با ابوبكر و
عمر بيعت نكرد.
شیخ صدوق درباره مخالفت
خالدبن سعید با ابوبكر مينويسد:
...وقام خالد بن سعيد بن العاصبادلاله ببنيأمية. فقال: يا أبا بكر اتق الله فقد علمت ما تقدم لعلي (عليهالسلام) من رسول الله (صلىاللهعليهوآله) ألا تعلم أن رسول الله (صلىاللهعليهوآله) قال لنا ونحن محتوشوه في يوم بنيقريظة، وقد أقبل على رجال منا ذوي قدر فقال: " يا معشر المهاجرين والأنصار أوصيكم بوصية فاحفظوها وإني مؤد إليكم أمرا فاقبلوه، ألا إن علیا أميركم من بعدي وخليفتي فيكم، أوصاني بذلك ربي وإنكم إن لم تحفظوا وصيتي فيه وتأووه وتنصروه اختلفتم في أحكامكم، واضطرب عليكم أمر دينكم، وولي عليكم الامر شراركم ألا وإن أهل بيتي هم الوارثون أمري، القائلون بأمر أمتي، اللهم فمن حفظ فيهم وصيتي فاحشره في زمرتي، واجعل له من مرافقتي نصيبا يدرك به فوز الآخرة، اللهم ومن أساء خلافتي في أهل بيت فأحرمه الجنة التي عرضها السماوات والأرض ". فقال له عمر بن الخطاب: اسكت يا خالد فلست من أهل المشورة ولا ممن يرض بقوله، فقال خالد: بل اسكت أنت يا ابنالخطاب فوالله إنك لتعلم أنك تنطق بغي لسانك، وتعتصم بغير أركانك، والله إن قريشا لتعلم
أعلاها حسبا وأقواها أدبا وأجملها ذکرا وأقلها غنی من الله ورسوله و إنك ألامها حسبا، وأقلها عددا وأخملها ذكرا، وأقلها من الله عز وجل ومن رسوله. وإنك لجبان عند الحرب، بخيل في الجدب، ليئم العنصر ما لك في قريش مفخر، قال: فأسكته خالد فجلس.
نخستين كسى كه شروع كرد و برخاست، خالد بن سعيد بن عاص بود كه نسبتى با
بنیامیه داشت. پس گفت: اى ابوبكر از
خدا بترس، تو خود مىدانى كه
پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) پيشتر درباره
علی (علیهالسلام) چه گفته است، آيا نمىدانى كه پيامبر خدا (صلياللهعليهوآله) به ما كه در روز
بنیقریظه دور آن حضرت بوديم و به مردان صاحب منزلت ما فرمود: اى گروه مهاجران و
انصار، به شما وصيتى مىكنم آن را حفظ كنيد و من چيزى را به شما مىرسانم، آن را بپذيريد، آگاه باشيد كه على (عليهالسلام) امير شما پس از من و جانشين من در ميان شما است، پروردگارم اين موضوع را به من سفارش كرده و اگر شما وصيت مرا درباره او حفظ نكنيد و او را يارى نكنيد، در
احکام دينتان دچار اختلاف مىشويد و كار دينتان بر شما مضطرب مىشود و بدترينهاى شما بر شما
حاکم مىشوند، آگاه باشيد كه
اهلبیت من وارثان امر من و قيامكنندگان به امر امت من هستند، خداوندا، هر كس درباره آنان سفارش مرا حفظ كند، او را در جرگه من محشور فرما و از رفاقت من او را بهرهاى ده كه با آن سعادت
آخرت را دريابد، خداوندا، هر كس پس از من درباره اهلبيتم بدى كند،
بهشت را كه پهنايى چون آسمانها و زمين است، بر وى حرام كن.
عمر بن خطاب گفت: ساكت باش اى خالد، كه تو اهل مشورت نيستى و سخن تو قابل قبول نيست، خالد گفت: بلكه تو ساكت باش اى پسر خطاب، كه به خدا سوگند كه تو خود مىدانى كه با زبانى جز زبان خودت سخن مىگويى و به افرادى جز افراد خودت تكيه كردهاى، و به خدا سوگند كه
قریش مىداند كه من از نظر شرافت خانوادگى بزرگترين آنها و از نظر ادب قوىترين آنها و از نظر نام و نشان نيكوترين آنها و از نظر بىنيازى به خدا و رسولش كمترين آنها هستم و تو از نظر شرافت خانوادگى پستترين آنها و از نظر تعداد كمترين آنها و از نظر نام و نشان گمنامترين آنها هستى و با خدا و رسولش رابطه كمترى دارى و تو موقع
جنگ ترسو و در
قحطسالی بخیل هستى و نژاد پستى دارى و در قريش افتخارى ندارى، راوى مىگويد: خالد او را ساكت كرد و نشست.
وي قبل از
ابوبکر اسلام آورد و از طرف پيامبر (صلياللهعليهوآله)
استاندار بود.
ابنقتیبه دراينباره چنين نقل ميكند: خالد بن سعيد بن العاصبن أمية رضى الله عنه ذكر ابواليقظان سخيم بن حفصبن قادم العجيفي وغيره أنه أسلم قبل إسلام ابىبكر وذلك لرؤيا رآها واستعمله رسول الله صلى الله عليه وسلم على صدقات بنى زبيد؛
ابویقظان و ديگران درباره خالد گويد: خالد قبل از ابوبكر اسلام آورد و آنهم بخاطر خوابي بود كه ديده بود و پيامبر (صلياللهعليهوآله) او را براي گرفتن صدقات در بين
بنیزبید گماشت.
بنابراين،
خالد كه از بزرگان و عمال پيامبر (صلياللهعليهوآله) بود با خلافت ابوبكر موافق نبود و مخالفت خود را با
استعفاء از پست مهم خود ابراز كرد و اين عدم
بیعت او نشانه اين است كه اتفاق اهل حل و عقدي در به
خلافت رسيدن ابوبكر در كار نبوده است.
عمرو برادر خالد و
ابان بود كه در زمان پيامبر (صلياللهعليهوآله) داراي پست حكومتي بود و از شخصيتهاي بزرگ به شمار ميرفت. اونيز مثل برادران خود موافق خلافت ابوبكر نبود.
در منابع مختلفی مخالفت او با ابوبکر و عدم بیعت با او به عنوان
خلیفه ذکر شده است که به عنوان نمونه مصادیقی از آنها را ذکر میکنیم؛
ابینعیم متوفاى ۴۳۰ه جريان مخالفت
عمرو با ابوبكر را چنين بازگو ميكند:
حدثنا ابوحامد بن جبلة ثنا محمد بن إسحاق ثنا سلم بن جنادة ثنا إبراهيم بن يوسف بن معمر بن حمزة بن عمر بن سعد بن ابيوقاص؛
[
قال
]
: حدثني خالد - يعني: ابنسعيد بن
عمرو بن سعيد - حدثني ابي أن أعماما له: خالدا وأبان وعمرا؛ بنيسعيد - رجعوا عن أعمالهم حين بلغتهم وفاة رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال ابوبكر: ما أحد أحق بالعمل من عمال رسول الله صلى الله عليه وسلم؛ ارجعوا إلى أعمالكم فقال بنو ابيأحيحة: لا نعمل بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم لغيره فخرجوا إلى الشام فقتلوا جميعا.
ابنسعيد از پدرش نقل ميكند كه پدرش به او گفت خالد، ابان و عمر فرزندان سعد، عموهاي من بودند كه هنگام شنيدن خبر وفات
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) از پستهاي خود انصراف دادند ابوبكر به آنها گفت: هيچ كس از شما كه كارگزاران رسول خدا (صلياللهعليهوآله) بوديد بر اين پست شايستگي ندارد لذا برگرديد سر كارتان در اين موقع پسر
ابیاحیه گفت: ما بعد از پيامبر (صلياللهعليهوآله) براي كسي كار نميكنيم پس از
مدینه بيرون رفتند و هر سه در
شام كشته شدند.
عبدالبر متوفاى ۴۶۳ مانند عبارت ابينعيم را در
الاستیعاب چنين آورده است:
وقال خالد بن سعيد بن
عمرو بن سعيد أخبرني ابي أن أعمامه خالدا وأبانا وعمرا بنيسعيد بن العاصرجعوا عن عمالتهم حين مات رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال ابوبكر مالكم رجعتم عن عمالتكم ما أحد أحق بالعمل من عمال رسول الله صلى الله عليه وسلم ارجعوا إلى أعمالكم فقالوا نحن بنو ابيأحيحة لا نعمل لأحد بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم أبدا ثم مضوا إلى الشام فقتلوا جميعا.
در كتاب
تاریخ مدینه دمشق اعتراض شديد خالد از ابوبكر چنين ذكر شده است:
وذكر ابوالعباس الثقفي السراجنا ابوالسائب سالم بن جنادة نا إبراهيم بن يوسف بن معمر بن حمزة بن عمر بن سعد بن ابي وقاص حدثني خالد بن سعيد بن
عمرو بن سعيد حدثني ابيأن أعمامه خالدا وأبان وعمرا بنيسعيد رجعوا عن أعمالهم حين بلغهم وفاة رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال ابوبكر ما أحد أحق بالعمل من عمال رسول الله صلى الله عليه وسلم ارجعوا إلى أعمالكم فقال بنو ابيأحيحة لا نعمل بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم لغيره فخرجوا إلى الشام فقتلوا جميعا وكان خالد على اليمن وكان أبان على البحرين وكان
عمرو على تيماء وخيبر قرى عربية وكان الحكم بن سعيد يعلم الحكمة فخرجوا إلى الشام.
پس
عمرو نيز مانند برادرانش، بيعت با
ابوبکر وكار كردن در داخل
حکومت او را ناپسند ميدانست.
وي از مهاجرين به
حبشه بود.
ابنسعد زهری مينويسد: أسلم
عمرو بن سعيد ولحق بأخيه خالد بن سعيد بأرض الحبشة قال أخبرنا محمد بن عمر قال حدثنا جعفر بن محمد بن خالد عن محمد بن عبدالله بن
عمرو بن عثمان قال أسلم
عمرو بن سعيد بعد خالد بن سعيد بيسير وكان من مهاجرة الحبشة في الهجرة الثانية معه امرأته فاطمة بنت صفوان بن أمية بن محرث بن شق بن رقبة بن مخدجالكنانية.
عمر بن سعيد
مسلمان شد و برادرش در سرزمين حبشه ملحق شد و
عمرو بن عثمان گويد:
عمرو بن سعيد بعد از
خالد مسلمان شد و در هجرت دوم از
مهاجرین حبشه بود كه زنش
فاطمه بنت صفوان نيز با او همراه بود.
از طرف
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) فرماندار بود.
عسقلانی دراينباره گويد: وكان النبي صلى الله عليه وسلم استعمله على وادي القرى وغيرها وقبض وهو عليها؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) او را به عنوان
فرماندار براي
وادی القری و جاهاي ديگر برگزيد و در همان منطقه فوت كرد.
حباب از جمله افرادي است كه در هنگام
بیعت گرفتن عمر براي ابوبكر بلند شد و اعتراض خود را اعلان كرده و مانع بيعت مردم با ابوبكر ميشد.
در منابع مختلفی مخالفت او با ابوبکر و عدم بیعت با او به عنوان
خلیفه ذکر شده است که به عنوان نمونه مصادیقی از آنها را ذکر میکنیم؛
بخاری متوفاى ۲۵۶ دراينباره مينويسد:
فقال قَائِلٌ من الْأَنْصَارِ (الحباب) أنا جُذَيْلُهَا الْمُحَكَّكُ وَعُذَيْقُهَا الْمُرَجَّبُ مِنَّا أَمِيرٌ وَمِنْكُمْ أَمِيرٌ يا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ فَكَثُرَ اللَّغَطُ وَارْتَفَعَتْ الْأَصْوَاتُ حتى فَرِقْتُ من الِاخْتِلَافِ فقلت ابْسُطْ يَدَكَ يا أَبَا بَكْرٍ فَبَسَطَ يَدَهُ فَبَايَعْتُهُ وَبَايَعَهُ الْمُهَاجِرُونَ ثُمَّ بَايَعَتْهُ الْأَنْصَارُ وَنَزَوْنَا على سَعْدِ بن عُبَادَةَ فقال قَائِلٌ منهم قَتَلْتُمْ سَعْدَ بن عُبَادَةَ فقلت قَتَلَ الله سَعْدَ بن عُبَادَةَ قال عُمَرُ وَإِنَّا والله ما وَجَدْنَا فِيمَا حَضَرْنَا من أَمْرٍ أَقْوَى من مُبَايَعَةِ ابيبَكْرٍ خَشِينَا إن فَارَقْنَا الْقَوْمَ ولم تَكُنْ بَيْعَةٌ أَنْ يُبَايِعُوا رَجُلًا منهم بَعْدَنَا فَإِمَّا بَايَعْنَاهُمْ على ما لَا نَرْضَى وَإِمَّا نُخَالِفُهُمْ فَيَكُونُ فَسَادٌ فَمَنْ بَايَعَ رَجُلًا على غَيْرِ مَشُورَةٍ من الْمُسْلِمِينَ فلا يُتَابَعُ هو ولا الذي بَايَعَهُ تَغِرَّةً أَنْ يُقْتَلَا.
يكى از آنها (انصار) برخاست و گفت: منم آن پناهگاه و منم آن خوشه پرمايه «انا جذيلها المحكك و عذيقها المرجب» (جذيل چوبى كه براى مواشى نصب مىشود و آنها تن خود را از جرب يا حشرات بدان چوب ماليده ميخارند. مقصود «من درمان دردها و من تكيه گاه افتادگان و پناه پناهندگان و چارهساز قوم. و من خوشه سنگين و پرمايه خرما هستم كه براى نگهدارى آن تكيهگاه مىسازند» هر دو كنايه از اين است كه من مرد مجرب خردمند و سرفراز هستم كه مردم چاره كار خود را از من ميخواهند و آن جمله مثل معروف ميان
عرب است كه بتفصيل تعبير و تفسير مىشود بعد از آن جمله (كه بليغ بود) گفت: از ما
امیر و از شما امير برگزيده شود. فرياد و غوغا برخاست چون هياهو و گفتگو آرام شد من به
ابوبکر گفتم: دست خود را دراز كن كه با تو بيعت كنم او هم دست داد و من با او بيعت نمودم و مردم هم بيعت كردند. سپس بر
سعد بن عباده هجوم برديم، يكى از آنها گفت: سعد را كشتيد. من گفتم:
خدا سعد را بكشد بخدا ما هيچ كارى بهتر و نيرومندتر از بيعت ابىبكر نديديم زيرا ترسيدم از آن مردم جدا شويم و كار بيعت را يكسره نكنيم آنها بيعت ديگرى را انجام دهند آنگاه ما ناگزير خواهيم بود بچيزى كه پسند ما نباشد از آنها پيروى كنيم يا با آنها بستيزيم آن وقت فتنه بر پا و فساد ظاهر و غالب ميشود.
طبری متوفاى۳۱۰ نيز جريان حباب را كه
انصار را به عدم بيعت با ابوبكر تشويق ميكرد، چنين بازگو ميكند:
فقام الحُبابُ بن المُنذِر فقال يامعشر الأنصار املكوا على أيديكم ولا تسمعوا مقالة هذا وأصحابه فيذهبوا بنصيبكم من هذا الأمر فإن أبوا عليكم ما سألتموه فاجلوهم عن هذه البلاد وتولوا عليهم هذه الأمور فأنتم والله أحق بهذا الأمر منهم فإنه بأسيافكم دان لهذا الدين من دان ممن لم يكن يدين أنا جذيلها المحكك وعذيقها المرجب أما والله لئن شئتم لنعيدنها جذعة فقال عمر إذا يقتلك الله قال بل إياك يقتل.
حباب بن منذر گفت: اى قوم انصار خوددارى كنيد و دست نگهداريد. اين كار را داشته باشيد. سخن او (
عمر) و ياران او را نشويد (نپذيريد). اينها ميخواهند حق شما را از اين كار غصب كنند. اگر امتناع كنند آنها را از اين بلاد طرد كنيد آنگاه خود اين كار (خلافت) را در دست بگيريد و بر اين امور مسلط شويد بخدا (سوگند) شما در اين كار از آنها احق و اولى هستيد زيرا اين كار (
اسلام) با شمشيرهاى شما پيشرفت و مردم بسبب تيغهاى شما گرويدند و گردن نهادند، من مرد مجرب و دانا هستم (اين عبارت با تفسير و توضيح كه «جذيلها المحكك و عذيقها المرجب» بود كه تكرار نمىشود) من ابوشبل (پدر شير بچه- كنيه او) در كنام شيران هستم (شير بچه دار كه در حمايت بچه خشمگين و دلير است). بخدا اگر بخواهيد كه ما اين كار (اسلام) را مانند نخست برگردانيم (كنايه از تباهى اسلام و برگشتن بروز اول از حيث ضعف و نص عبارت گوش بريده و شكسته است) عمر گفت: اگر چنين كنى كه خدا ترا خواهد كشت. گفت خدا ترا بكشد.
حباب،
مشاور نظامی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بود:
حـبـاب از شجاعان دلاور و
خطیب مشهوري بود كه به سبب برخوردارى از دقت رأى، به (
صاحب نظر) ملقب شد. حباب در جنگهاى پـيـامـبـر (صلياللهعليهوآله)، حـضـور داشـت و در بـرخـى از آنـهـا، مـشـاور نـظـامي حضرت بود.
عبدالحی دراينباره مينويسد: هو الحباب بن المنذر بن الجموح صاحب المشورة يوم بدر أخذ المصطفى صلى الله عليه وسلم برأيه ونزل جبريل (عليهالسلام) فقال الرأي ما قال حباب وكان له في الجاهلية اراء مشهورة حتى لقب بذي الرأي؛ حباب مشاور پيامبر (صلياللهعليهوآله) در
جنگ بدر بود كه حضرت نظرش را برگزيد و
جبرئیل هم نازل شد و گفت راي همان راي حباب است و او در
جاهلیت داراي آراء مشهوره بود تا آنجا كه به صاحب نظر ملقب شد.
صفدي نيز گويد: الحباب بن المنذر بن الجموح الأنصاري ذو الرأي؛ حباب صاب نظر بود.
از خطباي انصار بود:
ابنحبان در كتاب مشاهير علماء الأمصار درباره او مينويسد: الحباب بن المنذر بن الجموح الأنصاري كنيته
ابوعمرو كان ممن شهد بدرا وهو بن ثلاث وثلاثين سنة وكان خطيب الأنصار توفى بالمدينة؛
حباب در بدر شركت داشت درحالي كه سي و سه سال داشت و او خطيب انصار در
مدینه بود.
عتبه نيز در كنار
بنیهاشم و ساير
صحابه از بيعت ابوبكر تخلف كرد.
ابوالفداء دراينباره ميگويد: فبايع عمر أبا بكر رضي الله عنهما، وانثال الناس عليه بايعونه، في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إِحدى عشرة، خلا جماعة من بنيهاشم والزبير وعتبة بن ابيلهب...؛ ... سپس عمر با
ابوبکر بيعت کرد و مردم هم به طرف ابوبکر آمدند و با او
بیعت کردند. گروهي از مردم و نيز از بنيهاشم و
زبیر و عتبه و
خالد بن سعید بن عاص....
در كتاب
تاریخ الوردی نيز قضيه مخالفت عتبه بن ابيلهب اينچنين نقل شده است: وبادروا ' سقيفة بنيساعدة ' فبايع عمر أبا بكر وأنثال الناس يبايعونه في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إحدى عشرة خلا جماعة من بنيهاشم، والزبير، وعتبة بن ابيلهب....
پيامبر براي وي دعا كرده و از اسلامش خشنود شد:
ابنعبدالبر گويد: فأسلما فسر النبى صلى الله عليه وسلم بإسلامهما ودعا لهما وشهدا معه حنينا والطائف؛ عتبه و برادرش وقتي كه مسلمان شدند پيامبر (صلياللهعليهوآله) از اسلامآوردن آنها خوشحال شد و براي آنها دعا كرد و آن دو در
جنگ حنین و
طائف شركت داشتند.
حسان شاعر معروف صدر اسلام، نارضايتي خود را از خلافت ابوبكر در قالب شعر ميسرايد.
كه در
تفسیر فخر رازی و
تفسیر غرائب القرآن چنين ذكر شده است: وأما الشعر فقول حسان:
فما كنت أعرف أن الأمر منصرف عن هاشم ثم منها عن ابيحسن
أليس أول من صلى لقبلتكم وأعرف الناس بالقرآن والسنن
نمىپنداشتم زمام امر از بنى هاشم و سپس از بين آنان از
ابوالحسن علی (علیهالسلام) برگردد. از شخصيّتى كه نخستين نفر در
ایمان مىباشد و گوى سبقت را ربوده است و آشناترين مردم به
قرآن و دستورات پيامبر بود.
از او فضایلی نقل شده که به آنها اشارهای میکنیم؛
همراهي
جبرئیل با حسان در هجو مشرکان: حسان بن ثابت، همان كسى است كه در زمان جاهليت شاعر انصار بود و در زمان اسلام «شاعر رسول الله» لقب گرفت.
بخاری در
صحیح خود مىنويسد: حدثنا حَفْص بن عُمَرَ حدثنا
شُعْبَةُ عن عَدِيِّ بن ثَابِتٍ عن الْبَرَاءِ رضي الله عنه قال قال النبي صلى الله عليه وسلم لِحَسَّانَ اهْجُهُمْ أو هَاجِهِمْ وَجِبْرِيلُ مَعَكَ؛
براء بن عازب گفته است كه رسول خدا به حسّان گفت: هجو كن (جواب كسانى را كه شعرهاى زشت درباره رسول خدا مىسرودند با شعر بده) جبرئيل با تو است.
و
ابوداود در
مسند خود نقل مىكند: حسان، مؤيد به روح القدس بود: در رواياتي از منابع
اهلسنت نقل شده است كه حسان به روح القدس تاييد شده است: حدثنا محمد بن سُلَيْمَانَ الْمِصِّيصِيُّ لُوَيْنٌ ثنا بن ابيالزِّنَادِ عن أبيه عن عُرْوَةَ وَهِشَامعن عُرْوَةَ عن عَائِشَةَ رضي الله عنها قالت كان رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم يَضَعُ لِحَسَّانَ مِنْبَرًا في الْمَسْجِدِ فَيَقُومُ عليه هْجُو من قال في رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم فقال رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم إِنَّ رُوحَ الْقُدُسِ مع حَسَّانَ ما نَافَحَ عن رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم.
عروه از
عائشه نقل كرده است كه رسول خدا براى حسّان منبرى در
مسجد نهاده بود؛ پس او روى منبر مىنشست و كسانى را كه پيامبر خدا را هجو كرده بودند، هجو مىكرد. پس رسول خدا (صلياللهعليهوآله) فرمود: روح القدس (جبرئيل) با حسّان است، زمانى كه از رسول خدا پشتيبانى مىكرد.
ترمذی در
روایت صحيحي دراينباره چنين نقل ميكند: حدثنا إسماعيل بن مُوسَى الْفَزَارِيُّ وَعَلِيُّ بن حُجْرٍ الْمَعْنَى وَاحِدٌ قالا حدثنا بن ابيالزِّنَادِ عن هِشَامبن عُرْوَةَ عن أبيه عن عَائِشَةَ قالت كان رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم يَضَعُ لِحَسَّانَ مِنْبَرًا في الْمَسْجِدِ يَقُومُ عليه قَائِمًا يُفَاخِرُ عن رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم أو قال يُنَافِحُ عن رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم وَيَقُولُ رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم إِنَّ اللَّه یؤَيِّدُ حَسَّانَ بِرُوحِ الْقُدُسِ ما يُفَاخِرُ أو يُنَافِحُ عن رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم.
عايشه گويد: حضرت
پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) منبرى در مسجد براى حسان ميگذارد و او بر منبر مىايستاد و فضايل پيغمبر بازگو ميكرد؛ و باز رسول خدا هم ميفرمود كه: «خداوند حسّان را تا موقعي كه از ما دفاع ميكند با روح القدس تأييد ميكند».
ترمذي بعد از نقل حديث، سند ديگري را براي اين حديث ذكر كرده و درباره تصحيح آن ميگويد: حدثنا إسماعيل بن مُوسَى وَعَلِيُّ بن حُجْرٍ قالا حدثنا بن ابيالزِّنَادِ عن أبيه عن عُرْوَةَ عن عَائِشَةَ عن النبي صلى الله عليه وسلم مثله وفي الْبَاب عن ابيهُرَيْرَةَ وَالْبَرَاءِ قال ابوعِيسَى هذا حَدِيثٌ حَسَنٌ صَحِيحٌ غَرِيبٌ وهو حَدِيثُ بن ابيالزِّنَادِ؛ او عيسي گويد: اين حديث
حسن و
صحیح و
غریب است.
حاکم نیشابوری نيز اين روايت را نقل كرده و گويد: حدثنا ابوالعباس ثنا بحر بن نصر ثنا عبدالله بن وهب أخبرني عبدالرحمن بن ابيالزناد عن هشام بن عروة عن أبيه عن عائشة عن النبي صلي الله عليه وسلم نحوه هذا حديث صحيح الإسناد ولم يخرجاه؛ مانند اين روايت از پيامبر (صلياللهعليهوآله) از طريق عايشه نقل شده است كه
صحیح الاسناد بوده ولي
مسلم و بخاري نقل نكردهاند.
ابنابیشیبه نيز روايتي را دراينباره چنين نقل ميكند:حدثنا حفصبن غياث عن مجالد عن
الشعبي قال ذكر عند عائشة حسان فقيل لها انه قد أعان عليك وفعل وفعل فقالت مهلا فإني سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول إن الله یؤيد حسان في شعره بروح القدس.
شعبی گويد در پيش عايشه از
حسان سخن به ميان آمد كه من گفتم او بر عليه شما چه كارهايي انجامداده است عايشه گفت اينطور نيست بلكه شنيدم از رسول خدا (صلياللهعليهوآله) كه فرمودند: حسان در شعرش به روح القدس تاييد شده است.
ابنعساکر در
تاریخ مدینة دمشق نيز چنين نقل شده است: اخبرنا ابوالمظفر بن القشيري أنا ابوسعد بن الجنزرودي أنا
ابوعمرو بن حمدان أنا ابويعلينا ابوإبراهيم إسماعيل بن إبراهيم الترجماني نا عبدالرحمن بن ابيالزناد عن عروة عن عائشة قالت كان رسول الله صلى الله عليه وسلم يضع لحسان بن ثابت منبرا في المسجد ينشد عليه قائما ينافح عن رسول الله صلى الله عليه وسلم ثم يقول رسول الله صلى الله عليه وسلم أن الله یؤيد حسان بروح القدس ما نافح عن رسول الله.
عایشه گويد: پيامبر (صلياللهعليهوآله) براي حسان منبري در مسجد قرار ميداد و سپس ميفرمود: خداوند مادامي كه حسان از رسول خدا دفاع كند خدا او را به
روح القدس تاييد ميكند.
ابنحجر نيز مينويسد: فقال رسول الله صلى الله عليه وسلم إن روح القدس مع حسان مادام ينافح عن رسول الله صلى الله عليه وسلم؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمود: روح القدس با حسان است مادامي كه از رسول خدا (صلياللهعليهوآله) دفاع كند.
نسائی نيز در كتاب
فضائل الصحابة للنسائی چنين نقل ميكند: أخبرنا أحمد بن سليمان قال أنا يحيى بن آدم عن إسرائيل عن ابيإسحاق عن البراء بن عازب قال قال رسول الله صلى الله عليه وسلم لحسان أهج المشركين فإن روح القدس معك.
شاعر
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) درايام
نبوت بود: يكي از فضائلي كه علماي اهل سنت براي حسان نقل كردهاند، اين است که او شاعر رسول خدا (صلياللهعليهوآله) بود.
ابنحجر عسقلاني دراينباره مينويسد: قال ابوعبيدة فضل حسان بن ثابت على الشعراء بثلاث كان شاعر الأنصار في الجاهلية وشاعر النبي صلى الله عليه وسلم في أيامالنبوة وشاعر اليمن كلها في الإسلام وكان مع ذلك جبانا.
ابوعبیده گفت: فضيلت حسان بر شعراء به سه چيز بود، شاعر
انصار در زمان
جاهلیت و شاعر پيامبر (صلياللهعليهوآله) در ايام نبوت و شاعر تمام يمنيها در
اسلام بود ولي با همه اينها فرد ترسويي بود.
ابناثیر نيز چنين نقل ميكند: وقال ابندريد، عن ابيحاتم، عن ابيعبيدة، قال: فَضَل حسان الشعراء بثلاث: كان شاعر الأنصار في الجاهلية، وشاعر النبي في النبوة، وشاعر اليمن كلها في الإسلام.
تخلف
براء بن عازب از بيعت ابوبكر
یعقوبی درباره تخلف براء بن عازب از
بیعت با
ابوبکر را چنين نقل ميكند: تخلّف عن بيعة ابيبكر قوم من المهاجرين والأنصار، ومالوا مع علي بن ابيطالب، منهم: العباس بن عبدالمطلب، والفضل بن العباس، والزبير بن العوام بن العاص، وخالد بن سعيد، والمقداد بن
عمرو، وسلمان الفارسي، وابوذر الغفاري، وعمار بن ياسر، والبراء بن عازب، وابي بن كعب.
ابوالفداء در
المختصر خود وقتي كه جريان بيعت
عمر با ابوبكر را ذكر ميكند به تخلف كنندگان از بيعت كه از جمله آنها براء بن عارب است اشاره ميكند:
فبايع عمر أبا بكر رضي الله عنهما، وانثال الناس عليه بايعونه، في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إِحدى عشرة، خلا جماعة من بنيهاشم والزبير وعتبة بن ابيلهب وخالد بن سعيد ابنالعاص والمقداد بن
عمرو وسلمان الفارسي وابيذر وعمار بن ياسر والبر(اء) بن عازب...
در كتاب
تاریخ ابنالوردی درباره تخلف براء از بيعت اينچنين آمده است: وبادروا ' سقيفة بنيساعدة ' فبايع عمر أبا بكر وأنثال الناس يبايعونه في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إحدى عشرة خلا جماعة من بنيهاشم، والزبير، وعتبة بن ابيلهب، وخالد بن سعيد بن العاص، والمقداد بن
عمرو، وسلمان الفارسي، وابوذر، وعمار بن ياسر، والبراء بن عازب، وابيبن كعب...
بزرگان
اهلسنت در كتب خود براي اين
صحابی فضائلي نقل كردهاند كه به مواردي اشاره ميكنيم.
فقیه بزرگ بود.
ذهبی درباره او گويد: البراء بن عازب (ع) ابنالحارث الفقيه الكبير ابوعمارة الأنصاري الحارثي المدن؛ براء فقيه بزرگي بود.
صحابي جليل كه روايات فراواني را از پيامبر (صلياللهعليهوآله) نقل كرده است:
ابنکثیر در شرح حال او مينويسد: البراء بن عازب بن الحارث بن عدى بن مجدعة بن حارثة بن الحارت بن الخزرج بن
عمرو ابنمالك بن أوس الأنصارى الحارثى الأوسى صحابى جليل وأبوه أيضا صحابى وروى عن رسول الله صلى الله عليه وسلم أحاديث كثيرة وحدث عن ابىبكر وعمر وعلى وغيرهم وعنه جماعة من التابعين وبعض الصحابة.
براء بن عازب صحابي جليلي است كه روايت فراواني را از رسول خدا (صلياللهعليهوآله) نقل كرده است همچنين از ابوبكر، عمر،
علی (علیهالسلام) و ديگران روايت نقل كرده است و بعضي از صحابه و تابعين زيادي نيز از او نقل روايت داشتند.
از اعيان صحابه بود.
ذهبي مينويسد: من أعيان الصحابة؛ او از سرشناسان صحابه بود.
از جمله افرادي كه در
سقیفه حاضر نشد تا با ابوبكر بيعت كند،
ابی بن کعب بود.
این مخالفت وی و عدم بیعت او با ابوبکر در منابع مختلفی ذکر شده است که به برخی از آنها اشاره میکنیم؛
یعقوبی متوفاى ۲۹۲ دراينباره ميگويد: تخلّف عن بيعة ابيبكر قوم من المهاجرين والأنصار، ومالوا مع علي بن ابيطالب، منهم: العباس بن عبدالمطلب، والفضل بن العباس، والزبير بن العوام بن العاص، وخالد بن سعيد، والمقداد بن
عمرو، وسلمان الفارسي، وابوذر الغفاري، وعمار بن ياسر، والبراء بن عازب، وابي بن كعب.
جريان عدم بيعت ابي بن كعب از
ابوبکر در
مختصر فی اخبار البشر اين چنين آمده است: فبايع عمر أبا بكر رضي الله عنهما، وانثال الناس عليه بايعونه، في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إِحدى عشرة، خلا جماعة من بنيهاشم والزبير وعتبة بن ابيلهب وخالد بن سعيد ابنالعاص والمقداد بن
عمرو وسلمان الفارسي وابيذر وعمار بن ياسر والبر بن عازب وابيبن كعب ومالوا مع علي بن ابيطالب...
ابنالوردی نيز ابي را در كنار افرادي ذكر ميكند كه از
بیعت با ابوبكر تخلف كرد: وبادروا ' سقيفة بنيساعدة ' فبايع عمر أبا بكر وأنثال الناس يبايعونه في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إحدى عشرة خلا جماعة من بنيهاشم، والزبير، وعتبة بن ابيلهب، وخالد بن سعيد بن العاص، والمقداد بن
عمرو، وسلمان الفارسي، وابوذر، وعمار بن ياسر، والبراء بن عازب، وابي بن كعب...
شیخ صدوق درباره تخلف ابي بن كعب مينويسد:
حدثنا علي بن أحمد بن عبدالله بن أحمد بن ابي عبدالله البرقي قال: حدثني أبي، عن جده أحمد بن ابي عبدالله البرقي قال: حدثني النهيكي قال، حدثنا ابومحمد خلف بن سالم قال: حدثنا محمد بن جعفر قال: حدثنا
شعبة، عن عثمان بن المغيرة، عن زيد بن وهب قال: كان الذين أنكروا على ابيبكر جلوسه في الخلافة وتقدمه على علي بن ابيطالب (عليهالسلام) اثنى عشر رجلا من المهاجرين والأنصار وكان من المهاجرين خالد بن سعيد ابنالعاص والمقداد بن الأسود وابي بن كعب وعمار بن ياسر وابوذر الغفاري وسلمان الفارسي..
از او مناقب و فضایل زیادی ذکر شده است که به برخی از آنها اشاره میکنیم؛
ابنحجر در كتاب
تقریب التهذیب در شرح حال اين صحابيگويد: ابي بن كعب بن قيس بن عبيد بن زيد بن معاوية بن
عمرو بن مالك بن النجار الأنصاري الخزرجي ابوالمنذر سيد القراءويكنى أبا الطفيل أيضا من فضلاء الصحابة؛ ابيبن كعب سيدالقراء و از فضلاي صحابه بود.
ذهبی نيز گويد: سيد القراء ابومنذر الأنصاري النجاري المدني المقرئ البدري.
ابنعساکر ميگويد: سيد القراء شهد مع رسول الله صلى الله عليه وسلم بدرا والعقبة وغيرها من المشاهد وروى عنه أحاديث صالحة.
ابنجوزی در كتاب
المنتظم درباره شرح حال او مينويسد: شهد العقبة مع السبعين من الأنصار وشهد بدرا والمشاهد كلها مع رسول الله صلى الله عليه وسلم وكان يكتب له الوحي وهو أحد الذين حفظوا القرآن على عهد رسول الله صلى الله عليه وسلم وأمر الله عز وجل نبيه أن يقرأ عليه القرآن وقال عمر في حقه هذا سيد المسلمين.
او با هفتاد تن از
انصار در
عقبه شركت كرد و درجنگ بدر و همه جنگهاي
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) حضور داشت و وحي را مينوشت و يكي از كساني بود كه در زمان رسول خدا (صلياللهعليهوآله)
قرآن را حفظ كرد و خداوند به پيامبر (صلياللهعليهوآله) امر كرد كه قرآن را براي
ابی بن کعب قرائت كند و
عمر هم در حقش ميگفت او سيد آقاي مسلمانان است.
عمر درباره ابي بن كعب چنين عقيده داشت كه او آقاي مسلمين بود.
ابنحجر دراينباره مينويسد: وكان عمر يسميه سيد المسلمين.
ابنجوزي نيز ميگويد: وقال عمر في حقه هذا سيد المسلمين.
پيامبر (صلياللهعليهوآله) مأمور قرائت قرآن بر ابي بن كعب بود:
ابنحجر دراينباره چنين نقل ميكند: ابيبن كعب بن قيس بن عبيد بن زيد بن معاوية بن
عمرو بن مالك بن النجار الأنصاري ابوالمنذر وابوالطفيل سيد القراء كان من أصحاب العقبة الثانية وشهد بدرا والمشاهد كلها قال له النبي صلى الله عليه وسلم ليهنك العلم أبا المنذر وقال له إن الله أمرني أن أقرأ عليك وكان عمر يسميه سيد المسلمين.
ابي بن كعب سيد القراء و از اصحاب
عقبه دوم بود ودر بدر و تمام جنگهاي رسول خدا (صلياللهعليهوآله) حضور داشت و رسول خدا (صلياللهعليهوآله) به او فرمودند علمى كه فراگرفتهاى گواراى تو باد اي ابامنذر بعد فرمودند: خدا من را امر كرده كه بر تو اي براء قرآن را قرائت كنم و عمر نيز او را سيد المسلمين ناميده است.
ابنجوزي نيز در كتاب المنتظم مينويسد: شهد العقبة مع السبعين من الأنصار وشهد بدرا والمشاهد كلها مع رسول الله صلى الله عليه وسلم وكان يكتب له الوحي وهو أحد الذين حفظوا القرآن على عهد رسول الله صلى الله عليه وسلم وأمر الله عز وجل نبيه أن يقرأ عليه القرآن وقال عمر في حقه هذا سيد المسلمين.
او با هفتاد تن از انصار در عقبه شركت كرد و در
جنگ بدر و همه جنگهاي پيامبر (صلياللهعليهوآله) حضور داشت و
وحی را مينوشت و يكي از كساني بود كه در زمان رسول خدا (صلياللهعليهوآله) قرآن را حفظ كرد و
خداوند به پيامبر (صلياللهعليهوآله) امر كرد كه قرآن را براي ابيبن كعب قرائت كند و عمر هم در حقش ميگفت سيد او آقاي مسلمانان است.
ابي بن كعب داراي مناقب فراواني است:
ذهبی مينويسد: وجمع بين العلم والعمل ومناقبه جمة؛ ابيبن كعب، بين علم و عمل جمع كرد و مناقبش فراوان است.
ذهبي در
معرفة القراء الکبار ميگويد: شهد بدرا والمشاهد كلها ومناقبه كثيرة.
ابي قرآن را جمع كرد و بر پيامبر (صلياللهعليهوآله) عرضه كرد:
ذهبي دراينباره مينويسد: شهد العقبة وبدرا وجمع القرآن في حياة النبي صلى الله عليه وسلم وعرض على النبي (عليهالسلام) وحفظ عنه علما مباركا وكان رأسا في العلم والعمل رضي الله عنه؛ ابي بن كعب در عقبه و جنگ بدر حضور داشت و قرآن را در حيات پيامبر (صلياللهعليهوآله) جمع كرده و بر حضرت عرضه كرد و علوم مباركي را از حضرت حفظ كرد و او سرآمد علم و عمل بود.
ذهبي دراينباره مينويسد: شهد العقبة وبدرا وجمع القرآن في حياة النبي صلى الله عليه وسلم وعرض على النبي (عليهالسلام) وحفظ عنه علما مباركاوكان رأسا في العلم والعمل رضي الله عنه.
ابيبن كعب در عقبه و جنگ بدر حضور داشت و قرآن را در حيات پيامبر (صلياللهعليهوآله) جمع كرده و بر حضرت عرضه كرد و علوم مباركي را از حضرت حفظ كرد و او سرآمد علم و عمل بود.
همچنين مينويسد: وجمع بين العلم والعمل ومناقبه جمة؛ ابي بن كعب، بين علم و عمل جمع كرد و مناقبش فراوان است.
عباس از مخالفيني بود كه با
ابوبکر بيعت نكرد و از جمله كساني بود كه در خانه
حضرت زهراء (علیهاالسلام) بخاطر حمايت از
علی (علیهالسلام) و مخالفت با ابوبكر،
تحصن كرد.
از مخالفتها و عدم بیعت عباس با ابوبکر مدارک زیادی وجود دارد که مختصرا به آنها اشاره میکنیم؛
در
تاریخ یعقوبی آمده است: تخلّف عن بيعة ابيبكر قوم من المهاجرين والأنصار، ومالوا مع علي بن ابيطالب، منهم: العباس بن عبدالمطلب، والفضل بن العباس...
عبدالبر دراينباره ميگويد:
الذين تخلفوا عن بيعة ابيبكر علي والعباس والزبير وسعد بن عبادة فأما علي والعباس والزبير فقعدوا في بيت فاطمة حتى بعث إليهم ابوبكر عمر بن الخطاب ليخرجوا من بيت فاطمة وقال له إن أبوا فقاتلهم فأقبل بقبس من نار على أن يضرم عليهم الدار فلقيته فاطمة فقالت يا ابنالخطاب أجئت لتحرق دارنا قال نعم أو تدخلوا فيما دخلت فيه الأمة فخرجعلي حتى دخل على ابيبكر فبايعه.
كسانى كه از
بیعت با ابوبكر خوددارى كردند، عبارتند از: على (عليهالسلام)، عبّاس،
زبیر و
سعد بن عباده. امّا على و عبّاس و زبير، آنان در خانه فاطمه (عليهاالسلام) نشسته بودند تا اينكه ابوبكر،
عمر بن خطّاب را به دنبال آنان فرستاد تا از خانه فاطمه (عليهاالسلام) بيرون آورند. و به او گفت: اگر خوددارى كردند با ايشان جنگ كن! وى هيزم و آتش طلبيد تا خانه را آتش زند. فاطمه (عليهاالسلام) جلو او را گرفت و گفت: اى پسر خطاب! آمدهاى كه خانه ما را آتش بزنى؟ گفت: آرى. يا آنكه داخل بيعت ابوبكر شويد در اين وقت على از خانه بيرون آمد نزد ابوبكر رفت و با او بيعت كرد.
ابوسعد، عباس را از اجتماع كنندگان بر عليه ابوبكر شمرده و گويد: قيل لما قبض رسول الله صلي الله عليه وسلم - اجتمع عليٌ والعباس وجماعةٌ من حفدتهم ومواليهم في منزل رجل من الأنصار لإجالة الرأي...
بنابراين، عباس كه عموي پيامبر (صلياللهعليهوآله) بود نهتنها در
سقیفه حضور نداشت بلكه به نشانه مخالفت از خلافت ابوبكر در خانه علي (عليهالسلام) تحصن كرد.
عبدالملک شافعی، عباس عموي پيامبر (صلياللهعليهوآله) را از مخالفين حكومت ابوبكر ذكر كرده وگويد:
تخلف عن بيعة ابيبكر يومئذ سعد بن عبادة وطائفة من الخزرج وعلي بن ابيطالب وابناه والزبير والعباس عم رسول الله وبنوه من بنيهاشم وطلحة وسلمان وعمار وابوذر والمقداد وغيرهم وخالد بن سعيد بن العاصم إنهم بايعوا كلهم فمنهم من أسرع بيعته ومنهم من تأخر حينا إلا ما روى عن سعد بن عبادة فإنه لم يبايع أبا بكر ولا عمر إلى أن مات.
از عباس عموی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) مناقب و فضایل زیادی ذکر شده است که مختصرا به اشاره میکنیم؛
روايات فراوان وجود دارد از لسان پيامبر (صلياللهعليهوآله) درباره عباس كه نشان از مقام بلند او نزد رسول خدا (صلياللهعليهوآله) است.
حاکم نیشابوری در روايت صحيح مينويسد: أخبرنا ابو عبدالله محمد بن عبدالله الصفار ثنا أحمد بن مهران الأصبهاني ثنا عبيد الله بن موسى أنا إسرائيل عن عبدالأعلى عن سعيد بن جبير عن بن عباس رضي الله عنهما قال قال رسول الله صلى الله عليه وسلم العباس مني وأنا منه؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) ميفرمايد: عباس از من و من از عباس هستم.
حاكم در ادامه ميگويد: صحيح الإسناد ولم يخرجاه؛ حديث اسنادش صحيح است ولي مسلم و بخاري به آن اشاره نكرده است.
ترمذی نيز اين
روایت را چنين نقل ميكند: حدثنا الْقَاسِمُ بن دِينَارٍ الْكُوفِيُّ حدثنا عُبَيْدُ اللَّهِ عن إِسْرَائِيلَ عن عبدالأعلى عن سَعِيدِ بن جُبَيْرٍ عن بن عَبَّاسٍ قال قال رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم الْعَبَّاسُ مِنِّي وأنا منه؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) ميفرمايد: عباس از من و من از عباس هستم.
ترمدي در تصحيح روايت گويد: هذا حَدِيثٌ حَسَنٌ صَحِيحٌ غَرِيبٌ لَا نَعْرِفُهُ إلا من حديث إِسْرَائِيلَ.
صالحی شامی در كتاب
سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد بعد از نقل روايت از ترمذي و حاكم و دیگران، از
ابنمنده درباره سند اين روايت چنين نقل ميكند: قال ابنمنده: إسناده متصل مشهور وهو ثابت على شراط الجماعة؛
سند اين روايت
متصل و
مشهور است و آن طبق شرائط جماعت ثابت است.
مبارک فوری نيز روايت را نقل كرده و گويد: قوله هذا حديث حسن صحيح غريب أخرجه الحاكم.
ملاعلی قاری در شرح اين روايت گويد: (العباس مني) أي من أقاربي أو من أهل بيتي أو متصل بي؛ اين كه رسول خدا فرمودند:
عباس از من است يعني او از اقرباء و از
اهلبیت من است و به من متصل است.
مناوي نيز در ذيل اين روايت گويد: (العباس منى وأنا منه ) ولهذا كان الصحب يعظمونه غاية التعظيم؛ بخاطر اين روايت
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) صحابه عباس را با نهايت تمام
تعظیم ميكردند.
در روايات فراواني از پيامبر (صلياللهعليهوآله) نقل شده است كه حضرت اذيت عباس را اذيت خود دانسته است.
ترمذی دراينباره نقل ميكند: حدثنا قُتَيْبَةُ حدثنا ابوعَوَانَةَ عن يَزِيدَ بن ابيزِيَادٍ عن عبداللَّهِ بن الحرث حدثني عبدالْمُطَّلِبِ بن رَبِيعَةَ بن الْحَارِثِ بن عبدالْمُطَّلِبِ أَنَّ الْعَبَّاسَ بن عبدالْمُطَّلِبِ دخل على رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم مُغْضَبًا وأنا عِنْدَهُ فقال ما أَغْضَبَكَ قال يا رَسُولَ اللَّهِ ما لنا وَلِقُرَيْشٍ إذا تَلَاقَوْا بَيْنَهُمْ تَلَاقَوْا بِوُجُوهٍ مُبْشَرَةٍ وإذا لَقُونَا لَقُونَا بِغَيْرِ ذلك قال فَغَضِبَ رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم حتى أحمر وَجْهُهُ ثُمَّ قال وَالَّذِي نَفْسِي بيده لَا يَدْخُلُ قَلْبَ رَجُلٍ الْإِيمَانُ حتى يُحِبَّكُمْ لِلَّهِ وَلِرَسُولِهِ ثُمَّ قال يا أَيُّهَا الناس من آذَى عَمي فَقَدْ آذَانِي فَإِنَّمَا عَمُّ الرَّجُلِ صِنْوُ أبيه.
وي در ادامه حديث را
حسن و
صحیح دانسته است: قال هذا حَدِيثٌ حَسَنٌ صَحِيحٌ.
طبری نيز در كتاب
ذخائر العقبی چنين نقل ميكند: وعن ابنعباس قال قال رسول الله صلى الله عليه وسلم العباس مني وأنا منه لا تؤذوا العباس فتؤذوني من سب العباس فقد سبنيخرجه البغوي في معجمه.
ابنعساکر نيز چنين نقل ميكند: أخبرنا ابوالقاسم بن السمرقندي أنا ابوالحسين بن النقور أنا عيسى بن علي نا عبدالله بن محمد حدثني يحيى بن جعفر الواسطي نا عبدالوهاب الخفاف نا إسرائيل عن عبدالأعلى عن سعيد بن جبير عن ابنعباس قال قال رسول الله صلى الله عليه وسلم العباس مني وأنا منه لا تؤذوا العباس فتؤذوني من سب العباس فقد سبني.
پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: عباس از من است و من از او، او را اذيت نكنيد كه من را اذيت ميكنيد و هركس او را
دشنام دهد من را دشنام داده است.
ابنسعد در كتاب
الطبقات الکبری دراينباره مينويسد: قال أخبرنا عبدالوهاب بن عطاء عن إسرائيل عن عبدالأعلى عن سعيد بن جبير عن بن عباس قال صعد النبي صلى الله عليه وسلم المنبر فحمد الله وأثنى عليه ثم قال يا أيها الناس أي أهل الأرض اكرم على الله قالوا أنت قال فان العباس مني وأنا منه لا تؤذوا العباس فتؤذوني وقال من سب العباس فقد سبني.
ابنعباس گويد: پيامبر (صلياللهعليهوآله)
منبر رفت و
حمد و ثناي
خدا را گفت سپس فرمود: اي مردم در زمين چه كسي داراي
کرامت است گفتند: شما حضرت فرمود: عباس از من و من از او هستم اذيتش نكنيد كه من را اذيت ميكنيد و هركس او را سب كند من را سب كرده است.
ابنعساكر نيز چنين نقل ميكند: أخبرنا ابوالقاسم بن السمرقندي أنا ابوالحسين بن النقور أنا عيسى بن علي نا عبدالله بن محمد حدثني يحيى بن جعفر الواسطي نا عبدالوهاب الخفاف نا إسرائيل عن عبدالأعلى عن سعيد بن جبير عن ابنعباس قال قال رسول الله صلى الله عليه وسلم العباس مني وأنا منه لا تؤذوا العباس فتؤذوني من سب العباس فقد سبني.
پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: عباس از من است و من از او او را اذيت نكنيد كه من اذيت ميكنيد و هركس او را دشنام دهد من را دشنام داده است.
طبري نيزدر كتاب ذخائر العقبي چنين نقل ميكند: وعن ابنعباس قال قال رسول الله صلى الله عليه وسلم العباس مني وأنا منه لا تؤذوا العباس فتؤذوني من سب العباس فقد سبنيخرجه البغوي في معجمه.
همچنان كه
عباس از
بیعت با
ابوبکر تخلف كرد، فرزندان وي نيز با ابوبكر بيعت نكردند.
عبدالملک شافعی دراينباره ميگويد: تخلف عن بيعة ابيبكر يومئذ سعد بن عبادة وطائفة من الخزرج وعلي بن ابيطالب وابناه والزبير والعباس عم رسول الله وبنوه من بنيهاشم وطلحة وسلمان وعمار وابوذر والمقداد وغيرهم وخالد بن سعيد بن العاصم إنهم بايعوا كلهم فمنهم من أسرع بيعته ومنهم من تأخر حينا إلا ما روى عن سعد بن عبادة فإنه لم يبايع أبا بكر ولا عمر إلى أن مات.
زبیر يكي از صحابي بود كه با ابابكر به مخالفت برخواست.
از مخالفتها و عدم بیعت زبیر با ابوبکر مدارکی وجود دارد که مختصرا به آنها اشاره میکنیم؛
كه در
صحیح بخاری مخالفت زبير از زبان
عمر چنين نقل شده است: عن عمر: حين توفى اللّه نبيّه صلى اللّه عليه وسلم أنّ الأنصار خالفونا، واجتمعوا بأسرهم فى سقيفة بنى ساعدة وخالف عنّا على والزبير ومن معهما.
یعقوبی در خصوص بيعت زبير با ابوبكر مينويسد: تخلّف عن بيعة ابيبكر قوم من المهاجرين والأنصار، ومالوا مع علي بن ابيطالب، منهم: العباس بن عبدالمطلب، والفضل بن العباس، والزبير بن العوامبن العاص، وخالد بن سعيد، والمقداد بن
عمرو، وسلمان الفارسي، وابوذر الغفاري، وعمار بن ياسر، والبراء بن عازب،وابي بن كعب.
ابن عبدالبر، درباره اجتماع زبير و ديگران در خانه حضرت
فاطمه (علیهاالسلام) در مخالفت از
حکومت چنين مينويسد: الذين تخلفوا عن بيعة ابيبكر علي والعباس والزبير وسعد بن عبادة فأما علي والعباس والزبير فقعدوا في بيت فاطمة حتى بعث إليهم ابوبكر عمر بن الخطاب ليخرجوا من بيت فاطمة.
در كتاب
نثر الدر فی المحاضرات درباره مخالفت زبير با ابوبكر چنين نقل شده است: قيل لما قبض رسول الله صلي الله عليه وسلم - اجتمع عليٌ والعباس وجماعةٌ من حفدتهم ومواليهم في منزل رجل من الأنصار لإجالة الرأي... وقال الزبير: قد سمعتم مقالته، فابذلوا الشركة، وأحسنوا النية؛ فلن يستغنى من استحق هذا الأمر عن مقاتل يقاتل معه، وموئلٍ يلجأ إليه، والمقاتل معكم خيرٌ من المقاتل لكم. فقال العباس: قد سمعنا مقالتكم، فلا لقلةٍ نستعين بكم، ولا لظنةٍ نترك آراءكم، ولكن لالتماس الحق؛ فأمهلونا نراجع الفكرة. فإن يكن لنا من الإثم مخرج يصربنا وبهم الحق صرير الجدجد،....
...زبيرگفت: به تحقيق گفتار او را شنيديد پس مشاركت كنيد و نيت خودتان را نيكو كنيد و كسي كه مستحق اين امر
خلافت است بينياز از جنگجويان نيست تا به همراه او
جنگ كنند و پناهگاهي كه تكيهگاه داشته باشد و جنگ با شما بهتر است از اينكه بر نفع شما جنگ شود
عباس گفت: گفتار شما را شنيديم و كمك ما از شما بخاطر كمي يار نيست و بخاطر بدگماني نظرات شما را ترك نميكنيم لكن ما از شما حقيقت را ميخواهيم پس به ما مهلت بدهيد تا فكر كنيم اگر راه خروجي از اين
گناه باشد هر آن از آن بيرون ميرفتيم.
ابوالفداء مورخ بزرگ
اهلسنت عدم حضور زبير در
سقیفه و تخلف او از بيعت با ابوبكر را چنين بيان ميكند: فبايع عمر أبا بكر رضي الله عنهما، وانثال الناس عليه بايعونه، في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إِحدى عشرة، خلا جماعة من بنيهاشم والزبير وعتبة بن ابيلهب.
همچنين در
تاریخ الوردی چنين آمده است: وبادروا ' سقيفة بنيساعدة ' فبايع عمر أبا بكر وأنثال الناس يبايعونه في العشر الأوسط من ربيع الأول سنة إحدى عشرة خلا جماعة من بنيهاشم، والزبير...
در كتاب
سمط النجوم العوالی زبير از متخلفين از بيعت ابوبكر ياد شده است: تخلف عن بيعة ابيبكر يومئذ سعد بن عبادة وطائفة من الخزرج وعلي بن ابيطالب وابناه والزبير والعباس عم رسول الله وبنوه من بنيهاشم....
برای وی در کتب اهلسنت مناقب و فضایل زیادی نقل شده است که به برخی از آنها اشاره میکنیم؛
زبير حواري
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بود:در منابع اهلسنت درباره حواري و يار پيامبر (صلياللهعليهوآله) بودن او روايات زيادي آمده است.
مسلم نیشابوری دراينباره چنين نقل ميكند: حدثنا
عَمْرٌو النَّاقِدُ حدثنا سُفْيَانُ بن عُيَيْنَةَ عن مُحَمَّدِ بن الْمُنْكَدِرِ عن جَابِرِ بن عبداللَّهِ قال.....فقال النبي صلى الله عليه وسلم لِكُلِّ نَبِيٍّ حَوَارِيٌّ وَحَوَارِيَّ الزُّبَيْرُ؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمودند: براي هر پيامبري حواري (ياوران) هست و حواري من زبير است.
ابیشیبه نيز چنين نقل ميكند: حدثنا حسين بن علي عن زائدة عن عاصم عن زر عن علي قال سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول لكل نبي حواري وحواري الزبير؛ زر از
علی (علیهالسلام) نقل ميكند كه پيامبر (صلياللهعليهوآله) ميفرمود: براي هر پيامبري حواري ( ياوران) هست و حواري من زبير است.
ذهبی از
سفیان ثوری در اينباره چنين نقل ميكند: وعن الثوري قال هؤلاء الثلاثة نجدة الصحابة حمزة وعلي والزبير؛ ثوري گويد سه نفر حمزه، علي (عليهالسلام) و
زبیر از نجيبان هستند.
طلحه كه از جمله
اصحاب مشهور پيامبر (صلياللهعليهوآله) بود، از
بیعت با
ابوبکر تخلف كرد.
عبدالمالک شافعی دراينباره ميگويد: تخلف عن بيعة ابيبكر يومئذ سعد بن عبادة وطائفة من الخزرج وعلي بن ابيطالب وابناه والزبير والعباس عم رسول الله وبنوه من بنيهاشم وطلحة وسلمان...
برای وی در کتب اهلسنت مناقب و فضایل زیادی نقل شده است که به برخی از آنها اشاره میکنیم؛
در نزد اهلسنت يكي از كساني كه پيامبر (صلياللهعليهوآله) بشارت
بهشت به او داده است، طلحة بن عبيد الله است.
مبارک فوری مينويسد: ابيمحمد طلحة بن عبيد الله...أحد العشرة المبشرة بالجنة.
طلحه از خطباي اصحاب پيامبر (صلياللهعليهوآله) بود:
طبری در تاريخ خود درباره طلحه چنين ياد ميكند: طلحة بن عبيدالله وكان من خطباء أصحاب رسول الله؛ طلحه از خطباي اصحاب رسول الله (صلياللهعليهوآله) بود.
طلحه از خطباي
قریش بود:
ابونعیم نيز در
تاریخ اصبهان چنين مينويسد: فقامطلحة بن عبيد الله وكان من خطباء قريش؛ طلحه از خطباي قريش بود.
او از کسانی بود که با ابوبکر مخالفت کرد و با او بیعت نکرد.
ابنابیالحدید درباره مخالفت
عبادة بن صامت مينويسد: روى أحمد بن ابيطاهر في كتاب ' المنثور والمنظوم ' بإسناد له عن البراء ابنعازبٍ... قال البراء: فمكثت أكابد ما في نفسي، ورأيت في الليل المقداد بن الأسود، وعبادة بن الصامت، وسلمان الفارسي، وأبا ذر وأبا الهيثم بن التيهان، وحذيفة بن اليمان. وإذا هم يريدون أن يعود الأمر شورى بين المهاجرين.
براء بن عازب مىگويد:... در آن حوالى درنگ كردم تا دردى كه در جانم بود تحمل نمايم. چون شب شد
مقداد و
ابوذر و
سلمان و
عمار بن یاسر و عبادة بن صامت و
حذیفة بن یمان و
زبیر بن عوام،
هیثم بن تیهان را ديدم كه ميخواهند امر
خلافت به عنوان شورا بين
مهاجرین برگردد.
از مناقب ذکر شده برای وی به برخی از آنها اشاره میشود؛
مزی درباره شرح حال عباده بن صامت مينويسد: شهد العقبة الأولى والثانية وهو أحد النقباء الاثني عشر ليلة العقبة، وشهد بدرا وأحدا، وبيعة الرضوان، والمشاهد كلها مع رسول الله صلى الله عليه وسلم، وكان من سادات الصحابة.
عباده در
عقبه اولی و دوميحاضر بود و او يكي از نقباء دوازدگانه در شب عقبه بود و در
بدر و
احد و
بیعت رضوان حضور داشت و در تمام جنگهاي رسول خدا (صلياللهعليهوآله) شركت داشت و از بزرگان صحابه بود.
سیوطی نيز دراينباره مينويسد: عبادة بن الصامت بن قيس بن أهوم الأنصاري الخزرجي ابوالوليد المدني شهد العقبتين وكان أحد النقباء وشهد بدرا وأحدا وبيعة الرضوان والمشاهد كلها روى عنه ابنه الوليد وحفيده عبادة بن الوليد وابوأمامة وأنس وجبير بن نفير وخلق وكان من سادات الصحابة مات بالشامفي خلافة معاوية.
ذهبی مينويسد: ابنقيس بن أصرم بن فهر بن ثعلبة بن غنم بن عوف بن (
عمرو بن عوف) بن الخزرج الإمام القدوة ابوالوليد الأنصاري أحد النقباء ليلة العقبة ومن أعيان البدريين سكن بيت المقدس؛ عباده كه از نقباء شب عقبه بود و از بزرگان جنگ بدر بود كه در
بیت المقدس ساكن شد.
ابنعساکر درباره بيعت عباده بن صامت در عقبه مينويسد: كان عبادة بن الصامت بدريا عقبيا أحد نقباء الأنصار وكان بايع رسول الله صلى الله عليه وسلم أن لا يخاف في الله لومة لائم.
ابنحجر نيز دراينباره مينويسد: عبادة بن الصامت بن قيس بن أصرم بن فهر بن قيس بن ثعلبة بن غنم بن سالم بن عوف بن
عمرو بن الخزرج الأنصاري الخزرجي ابوالوليد قال خليفة بن خياط وأمه قرة العين بنت عبادة بن نضلة بن العجلان شهد بدرا وقال بن سعد كان أحد النقباء بالعقبة وآخى رسول الله صلى الله عليه وسلم بينه وبين ابيمرثد الغنوي وشهد المشاهد كلها بعد بدر وقال بن يونس شهد فتح مصر وكان أمير ربع المدد وفي الصحيحين عن الصنابحي عن عبادة قال أنا من النقباء الذين بايعوا رسول الله صلى الله عليه وسلم ليلة العقبة الحديث وروى عن النبي صلى الله عليه وسلم كثيرا.
ابنحجر در روايت صحيحي درباره
دین عباده چنين نقل ميكند: حدثنا قتيبة حدثنا جرير عن منصور عن مجاهد عن جنادة دخلت على عبادة وكان قد تفقه في دين الله هذا سند صحيح؛ جناده گويد: بر عباده داخل شدم كه در دين تفقه ميكرد و اين سندش صحيح است.
حذیفه از كساني بود كه در مخالفت از
ابوبکر در كنار ديگر صحابه براي برگرداندن
خلافت از ابوبكر به شور نشست.
ابنابیالحدید مينويسد: روى أحمد بن ابيطاهر في كتاب ' المنثور والمنظوم ' بإسناد له عن البراء ابنعازبٍ... قال البراء: فمكثت أكابد ما في نفسي، ورأيت في الليل المقداد بن الأسود، وعبادة بن الصامت، وسلمان الفارسي، وأبا ذر وأبا الهيثم بن التيهان، وحذيفة بن اليمان. وإذا هم يريدون أن يعود الأمر شورى بين المهاجرين.
شیخ صدوق درباره مخالفت ابوهيثم با ابوبكر چنين نقل ميكند:
حدثنا علي بن أحمد بن عبدالله بن أحمد بن ابي عبدالله البرقي قال: حدثني أبي، عن جده أحمد بن ابي عبدالله البرقي قال: حدثني النهيكي قال، حدثنا ابومحمد خلف بن سالم قال: حدثنا محمد بن جعفر قال: حدثنا
شعبة، عن عثمان بن المغيرة، عن زيد بن وهب قال: كان الذين أنكروا على ابيبكر جلوسه في الخلافة وتقدمه على علي بن ابيطالب (عليهالسلام) اثنى عشر رجلا من المهاجرين والأنصار وكان من المهاجرين خالد بن سعيد ابنالعاص والمقداد بن الأسود وابيبن كعب وعمار بن ياسر وابوذر الغفاري وسلمان الفارسي و عبدالله بن مسعود وبريدة الأسلمي وكان من الأنصار خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين وسهل بن حنيف وابوأيوب الأنصاري وابوالهيثم بن التيهان و.....ثم قام ابوالهيثم بن التيهان فقال: يا أبا بكر أنا أشهد على النبي (صلىاللهعليهوآله) أنه أقام عليا فقالت الأنصار: ما أقامه إلا للخلافة، وقال بعضهم: ما أقامه إلا ليعلم الناس أنه ولي من كان رسول الله (صلىاللهعليهوآله) مولاه، فقال (عليهالسلام): " إن أهل بيتي نجوم أهل الأرض فقدموهم ولا تقدموهم "
سپس
ابوالهیثم بن تیهان برخاست و گفت: اى ابوبكر ما شهادت مىدهيم كه
پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) علی (علیهالسلام) را بلند كرد و
انصار گفتند: او را جز براى خلافت بلند نكرده است و بعضىها گفتند: او را بلند نكرد مگر براى اينكه مردم بدانند كه او
ولیّ هر كسى است كه پيامبر مولاى اوست، پس فرمود: همانا
اهلبیت من مانند ستارگان هستند آنها را پيش بيندازيد و از آنان پيشى نگيريد.
مناقبی از او در کتب مختلف ذکر شده است که به برخی از آنها اشاره میکنیم؛
ابنحجر درباره او گويد: حذيفة بن اليمان......صحابي جليل من السابقين؛ حذيفه صحابي جليل و از سابقين بود.
ابنحجر از عجلي درباره شرح حال او چنين نقل ميكند: وكان صاحب سر رسول الله صلى الله عليه وسلم ومناقبه كثيرة مشهورة؛ حديفه، صاحب سر رسول خدا (صلياللهعليهوآله) و داراي مناقب فراوان و مشهور بود.
ابنعساکر نيزگويد: وصاحب سره من المهاجرين؛ حذيفه صاحب سر رسول خدا (صلياللهعليهوآله) از
مهاجرین بود.
كان حذيفة من كبار أصحاب رسول الله؛ حذيفه از كبار صاحبي پيامبر (صلياللهعليهوآله) بود.
عبدالله بن مسعود صحابی مشهور پيامبر (صلياللهعليهوآله) از جمله افرادي بود كه با
ابوبکر به مخالفت برخاست. و برای اثبات این مطلب منابع شیعی را بررسی میکنیم.
شيخ صدوق دراينباره مينويسد: حدثنا علي بن أحمد بن عبدالله بن أحمد بن ابي عبدالله البرقي قال: حدثني أبي، عن جده أحمد بن ابي عبدالله البرقي قال: حدثني النهيكي قال، حدثنا ابومحمد خلف بن سالم قال: حدثنا محمد بن جعفر قال: حدثنا
شعبة، عن عثمان بن المغيرة، عن زيد بن وهب قال: كان الذين أنكروا على ابيبكر جلوسه في الخلافة وتقدمه على علي بن ابيطالب (عليهالسلام) اثنى عشر رجلا من المهاجرين والأنصار وكان من المهاجرين خالد بن سعيد ابنالعاص والمقداد بن الأسود وابيبن كعب وعمار بن ياسر وابوذر الغفاري وسلمان الفارسي و عبدالله بن مسعود وبريدة الأسلمي وكان من الأنصار خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين وسهل بن حنيف وابوأيوب الأنصاري وابوالهيثم بن التيهان و غيرهم...
سپس عبداللَّه بن مسعود برخاست و گفت: اى گروه
قریش! شما مىدانيد و نيكان شما مىدانند كه اهلبيت پيامبرتان به آن حضرت از شما نزديكترند، و اگر شما اين كار را به سبب نزديكى به پيامبر خدا (صلياللهعليهوآله) ادعا مىكنيد و مىگوييد: ما سابقهدار هستيم، خاندان پيامبرتان از شما به پيامبر نزديكتر و از نظر شما سابقهدارترند و على بن ابىطالب (عليهالسلام) صاحب اين امر پس از پيامبرتان است، پس آنچه را كه خدا براى او قرار داده به او بدهيد و به گذشتههاى جاهلى برنگرديد كه از زيانكاران خواهيد شد.
در منابع شیعی بررسی میکنیم.
شیخ صدوق درباره مخالفت و اعتراض
بریده سلمی به ابوبكر چنين نقل ميكند:
حدثنا علي بن أحمد بن عبدالله بن أحمد بن ابي عبدالله البرقي قال: حدثني أبي، عن جده أحمد بن ابي عبدالله البرقي قال: حدثني النهيكي قال، حدثنا ابومحمد خلف بن سالم قال: حدثنا محمد بن جعفر قال: حدثنا
شعبة، عن عثمان بن المغيرة، عن زيد بن وهب قال: كان الذين أنكروا على ابيبكر جلوسه في الخلافة وتقدمه على علي بن ابيطالب (عليهالسلام) اثنى عشر رجلا من المهاجرين والأنصار وكان من المهاجرين خالد بن سعيد ابنالعاص والمقداد بن الأسود وابيبن كعب وعمار بن ياسر وابوذر الغفاري وسلمان الفارسي و عبدالله بن مسعود وبريدة الأسلمي وكان من الأنصار خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين وسهل بن حنيف وابوأيوب الأنصاري وابوالهيثم بن التيهان و.... ثم قامبريدة الأسلمي فقال: يا أبا بكر نسيت ام تناسيت امخادعتك نفسك أما تذكر إذا أمرنا رسول الله (صلىاللهعليهوآله) فسلمنا على علي بإمرة المؤمنين، ونبينا (عليهالسلام) بين أظهرنا فاتق الله ربك وأدرك نفسك قبل أن لا تدركها وأنقذها من هلكتها، ودع هذا الامر ووكله إلى من هو أحق به منك، ولا تماد في غيك، وارجع وأنت تستطيع الرجوع فقد نصحتك نصحي وبذلت لك ما عندي، فإن قبلت وفقت ورشدت...
...سپس بريدة الأسلمى برخاست و گفت: اى ابوبكر! فراموش كردى يا خودت را به فراموشى زدى يا خودت را فريب دادى؟ آيا بیاد نمىآورى هنگامى را كه
پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) به ما فرمان داد كه به
علی (علیهالسلام) به عنوان اميرمؤمنان سلام بدهيم در حالى كه پيامبر در ميان ما بود؟ از پروردگارت بترس و پيش از آنكه نتوانى، نفس خود را درياب و آن را از هلاكت نجات بده و اين امر را رها كن و آن را به كسى كه شايستهتر از توست واگذار، و به گمراهى خود اصرار مورز، و برگرد كه مىتوانى برگردى، به تحقيق كه من تو را نصيحت كردم و آنچه نزد من بود به تو گفتم، پس اگر بپذيرى موفّق مىشوى و هدايت مىيابى.
خزیمه كه به ذوالشهادتين معروف بود از جمله افرادي بود كه دربرابر حزب
سقیفه از حق غصب شده حضرت علي (عليهالسلام) دفاع كرده و با ابوبكر به مخالفت برخاست.(بررسی در منابع شيعه)
شيخ صدوق (رحمهاللهعليه) مينويسد:... وكان من الأنصار خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين وسهل بن حنيف وابوأيوب الأنصاري وابوالهيثم بن التيهان و.... ثم قامخزيمة بن ثابت ذو الشهادتين فقال: يا أبا بكر ألست تعلم أن رسول الله (صلىاللهعليهوآله) قبل شهادتي وحدي ولم يرد معي غيري ؟ قال: نعم، قال: فاشهد بالله أني سمعت رسول الله (صلىاللهعليهوآله) قول: " أهل بيتي يفرقون بين الحق والباطل، وهم الأئمة الذين يقتدى بهم ".
.... سپس خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين برخاست و گفت: اى ابوبكر! آيا نمىدانى كه پيامبر خدا (صلياللهعليهوآله) شهادت مرا به تنهايى قبول كرد و كس ديگرى را جز من نخواست؟ گفت: آرى مىدانم. گفت:
خدا را شاهد مىگيرم كه از پيامبر خدا (صلياللهعليهوآله) شنيدم كه مىفرمود: خاندان من ميان حق و باطل جدايى مىاندازند و آنان پيشوايانى هستند، كه بايد به آنان اقتدا شود.
شيخ صدوق (ره) درباره مخالفت
سهل بن حنیف با ابوبكر مينويسد (بررسی در منابع
شیعه):
... ثم قامسهل بن حنيف فقال: اشهد أني سمعت رسول الله (صلىاللهعليهوآله) قال على المنبر:" إمامكم من بعدي علي بن ابيطالب (عليهالسلام)، وهو أنصح الناس لامتي "...سپس سهل بن حنيف برخاست و گفت: شهادت مىدهم كه از رسول خدا (صلياللهعليهوآله) بر منبر شنيدم كه فرمود: پيشواى شما پس از من على بن ابىطالب است، و خيرخواهترين كس براى امت من است.
ابوایوب از جمله صحابي بزرگ پيامبر (صلياللهعليهوآله) بود كه خلافت ابوبكر را قبول نداشت.(بررسی در منابع شيعه)
شيخ صدوق مينويسد:...ثم قام ابوأيوب الأنصاري فقال: اتقوا الله في أهل بيت نبيكم وردوا هذا الامر إليهم فقد سمعتم كما سمعنا في مقامبعد مقام من نبي الله (صلىاللهعليهوآله) " أنهم أولى به منكم " ثم جلس.سپس ابوايوب انصارى برخاست و گفت: درباره خاندان پيامبرتان از خدا بترسيد و اين كار را به آنان بازگردانيد، شما هم مانند ما در جاهاى متعدد شنيدهايد كه پيامبر فرمود: آنها به خلافت اولىتر از شما هستند، سپس نشست.
ابوايوب ميزبان پيامبر(صلياللهعليهوآله) هنگام ورود به
مدینه:
خطیب بغدادی دراينباره مينويسد:ونزل عليه رسول الله صلى الله عليه وسلم حين قدم المدينة في الهجرة؛ هنگام نزول پيامبر (صلياللهعليهوآله) به مدينه در زمان
هجرت به منزل ابوايوب رفتند.
ابوحاتم دراينباره مينويسد: ابوأيوب الأنصاري اسمه خالد بن زيد بن كليب من بنى الحارث بن الخزرج كان ممن نزل عليه النبي صلى الله عليه وسلم غد قدومه المدينة مات سنة ثنتين وخمسين.
ابوالهیثم از جمله افرادي بود كه در جلسه مخالفين
ابوبکر شركت داشت.
ابنابیالحدید دراينباره مينويسد: ... قال البراء: فمكثت أكابد ما في نفسي، ورأيت في الليل المقداد بن الأسود، وعبادة بن الصامت، وسلمان الفارسي، وأبا ذر وأبا الهيثم بن التيهان، وحذيفة بن اليمان. وإذا هم يريدون أن يعود الأمر شورى بين المهاجرين...
منبع شیعه:
شیخ صدوق درباره مخالفت ابوهيثم با ابوبكر چنين نقل ميكند:.... وابوالهيثم بن التيهان و.....ثم قام ابوالهيثم بن التيهان فقال: يا أبا بكر أنا أشهد على النبي (صلىاللهعليهوآله) أنه أقام عليا فقالت الأنصار: ما أقامه إلا للخلافة، وقال بعضهم: ما أقامه إلا ليعلم الناس أنه ولي من كان رسول الله (صلىاللهعليهوآله) مولاه، فقال (عليهالسلام): " إن أهل بيتي نجوم أهل الأرض فقدموهم ولا تقدموهم "
سپس ابوالهيثم بن تيهان برخاست و گفت: اى ابوبكر ما شهادت مىدهيم كه پيامبر خدا (صلياللهعليهوآله) على (عليهالسلام) را بلند كرد و
انصار گفتند: او را جز براى
خلافت بلند نكرده است و بعضىها گفتند: او را بلند نكرد مگر براى اينكه مردم بدانند كه او ولىّ هر كسى است كه پيامبر مولاى اوست، پس فرمود: همانا اهلبيت من مانند ستارگان هستند آنها را پيش بيندازيد و از آنان پيشى نگيريد.
او از دوازده نقباء بيعت كنند در
عقبه بود.
ابنسعد درباره او مينويسد: ابوالهيثم بن التيهان واسمه مالك وهو بلي حليف لبنيعبدالأشهل وأمه اممالك بنت مالك من بلي بن
عمرو بن الحاف بن قضاعة وهو أحد النقباء الاثني عشر من الأنصار وشهد العقبتين جميعا وبدرا وأحدا والمشاهد كلها مع رسول الله صلى الله عليه وسلم. ابوهيثم از يكي از نقباء دوازده گانه از انصار بود كه در عقبه اول و دوم حضور داشت و در
بدر و
احد و تمام جنگهاي پيامبر (صلياللهعليهوآله) شركت داشت.
زید بن وهب نيز از جمله افرادي بود كه در برابر ابوبكر به مخالفت برخاست.(بررسی در منابع
شیعه)
شيخ صدوق دراينباره مينويسد: ثم قامزيد بن وهب فتكلم وقامجماعة من بعده فتكلموا بنحو هذا؛ آنگاه زيد بن وهب برخاست و سخن گفت و گروهى پس از او برخاستند و مانند او سخن گفتند.
بنابراين، در خلافت و بيعت ابوبكر اجماعي رخ نداده است و بيشتر صحابه كه از بزرگان بودند از خلافت رسيدن ابوبكر ناراحت بودند.
طبق گفته
عمر، تمام انصار با آنها درباره خلافت ابوبكر به مخالفت برخواستند.
بخاری دراينباره مينويسد:... عن عمر: حين توفى اللّه نبيّه صلى اللّه عليه وسلم أنّ الأنصار خالفونا، واجتمعوا بأسرهم فى سقيفة بنى ساعدة وخالف عنّا على والزبير ومن معهما؛ عمر گويد:بعد از وفات پيامبر (صلياللهعليهوآله)، انصار با ما در امر خلافت ابوبكر مخالفت كردند و همه آنها در سقيفه جمع شدند و علي (عليهالسلام) و زبير و همراهان آن دو نيز با ما مخالفت كردند.
ابنابیالحدید درباره پشيماني انصار از بيعت با ابوبكر مينويسد: قال الزبير: وحدثنا محمد بن موسى الأنصاري المعروف بابنمخرمة، قال: حدثني إبراهيم بن سعد بن إبراهيم بن عبدالرحمن بن عوف الزهري، قال: لما بويع ابوبكر واستقر أمره، ندم قوم كثير من الأنصار على بيعته، ولامبعضهم بعضاً، وذكروا علي بن ابيطالب، وهتفوا باسمه؛ پس از به انجام رسيدن و استقرار كار بيعت با ابوبكر بسيارى از انصار از بيعت با او پشيمان گشتند. آنان با سرزنش يكديگر از
علی بن ابیطالب (علیهالسلام) ياد مىكردند و نام او را بر زبان مىراندند.
بنابراين به
خلافت رسيدن
ابوبکر به
اجماع انصار نبوده است.
خزرجيان كه به عنوان يك
قبیله بزرگ و مهم در
مدینه و از انصار بشمار ميرفتند، طائفهاي از آنها از بيعت با ابوبكر تخلف كردند.
طبری و ابوالفداء دراينباره مينويسند: تخلف عن بيعة ابيبكر يومئذ سعد بن عبادة وطائفة من الخزرج وعلي بن ابيطالب وابناه والزبير...
با تخلف خزرجيان از بيعت كه از قبايل مهم و پرنفوذ آن زمان بشمار ميرفتند، ادعاي اجماع
ابنتیمیه در به خلافت رسيدن ابوبكر، بيشتر به
افسانه شباهت دارد تا يك حقيقت.
قبايل و طوايفي مانند
بنیاسد قسم خوردند كه هرگز با ابوبكر
بیعت نكنند.
طبري دراينباره مينويسد:فتقول أسد وفزارة لا والله لا نبايع أبا الفصيل أبدا؛ قبيله اسد و فزاره ميگفتند: به خدا قسم هرگز با ابوفصيل بيعت نخواهيم کرد.
ابنحبان نيز اينچنين ميگويد: وكانت بنو فزارة وأسد يقولون والله لا نبايع أبا الفصيل يعنون أبا بكر.
طايفه ديگري كه قسم خوردند با ابوبكر بيعت نميكنند،
قبیله فزاره است.
ابنحبان دراينباره چنين ميگويد: وكانت بنو فزارة وأسد يقولون والله لا نبايع أبا الفصيل يعنون أبا بكر.
طبري از
ابومخنف نقل ميکند که دو
قبیله اسد و
خزاره ميگفتند: فتقول أسد وفزارة لا والله لا نبايع أبا الفصيل أبدا؛ به
خدا قسم هرگز با ابوفصيل بيعت نخواهيم کرد.
نویری درباره تخلف گروهي از قريش ازبيعت با ابوبكر مينويسيد: وتخلّف عن بيعته سعد بن عبادة، وطائفة من الخزرج، وفرقة من قريش، ثم بايعوه بعد غير سعد؛
سعدبن عباده، طايفه اي از خزرجيان، و گروهي از
قریش از بيعت با ابوبكر تخلف كردند و سپس بيعت كردند غير از سعد.
قومياز مسلمانان بودند كه با
ابوبکر بيعت نكرده و
حکومت او را شرعي ندانسته و از دادن
زکات به
عمر كه مامور جمع آوري زكات بود، خودداري كردند؛ زيرا ابوبكر را براي
خلافت صلاحيت نميدانستند.
در کتب مختلفی مخافت
مانعین زکات با ابوکر بیان شده است که به برخی از آنها اشاره میکنیم؛
عبدالرزاق دراينباره چنين از عمر نقل ميكند: أخبرنا عبدالرزاق عن بن جريجو بن عيينة عن
عمرو بن دينار عن محمد بن طلحة بن يزيد بن ركانة قال قال عمر لأن أكون سألت النبي صلى الله عليه وسلم عن ثلاثة أحب إلي من حمر النعم عن الكلالة وعن الخليفة بعده وعن قوم قالوا نقر بالزكاة في أموالنا ولا نؤديها إليك أيحل قتالهم املا قال وكان ابوبكر يرى القتال.
طلحه از عمر بن خطاب نقل ميكند كه او گفت: هر آينه اگر من بودم از سه موضوع از
رسول خدا (صلّیاللّهعلیهوآله) و سلّم سؤال مىكردم براى من بهتر بود؛ از شتران سرخ مو: يكى از كلاله (كلاله به مردي ميگويند كه بميرد و وارثي چه پدر و مادر و فرزند براي
ارث بردن مالش نداشته باشد) و اينكه
خلیفه بعد از او كيست؟ و ديگر درباره قومى كه مىگويند: ما به دادن زكات در أموال خودمان إقرار و اعتراف داريم، و ليكن به تو نمىدهيم، آيا كشتن اين جماعت جايز است يا نه؟ و ابوبكر كشتن آنها را ميخواست.
نوبختی در
فرق الشیعه فرقهاي را نام ميبرد كه بخاطر عدم قبول ابوبكر به عنوان خليفه از دادن زكات به او تخلف كردند.
وي دراينباره ميگويد: وقد كانت فرقة اعتزلت عن ابيبكر فقالت لا نؤدي الزكوة إليه حتى يصح عندنا لمن الأمر ومن استخلفه رسول الله صلى الله عليه وسلم بعد ونقسم الزكوة بين فقرائنا وأهل الحاجة منا.
عدهاي از ابوبکر دوري کردند و گفتند ما زکات را به او نميدهيم تا اينکه مساله
ولایت و
امارت براي ما روشن شود و بدانيم چه کسي را رسول خدا (صلياللهعليهوآله) خليفه معين کرده و اگر نه زکات را بين فقرا و نيازمندان خودمان تقسيم ميکنيم و به ابوبکر نميدهيم.
طایفهاي از
بنیتمیم بودند كه از دادن زكات به نماينده ابوبكر يعني
زیاد بن ولید امتناع كردند؛ زيرا ابوبكر را براي حكومت اهليت نميدانستد:
ابياعثم در كتاب الفتوح دراينباره ميگويد: «فاقبل اليه (زياد بن لبيد) رجل من سادات بنيتميم يقال له الحارث بن معاويه فقال: لزياد انک لتدعوا الي طاعه رجل لهم يعهد الينا و لا اليکم فيه عهد فقال له الحارث لا والله ما ازلتموها عن اهلها الا حسدا منکم لهم و ما يستقر في قلبي ان رسول الله (صلياللهعليهوآله) خرج من الدنيا و لم ينصب للناس علما يتبعونه فارحل عنا ايها الرجل فانک تدعوا الي غير رضا... فوثب عر فجه بن عبدالله الذهلي فقال: صدق والله الحارث بن معاويه اخر جواهذ الرجل عنکم فما صاحبه باهل الخلافه و لا يستحقها بوجه من الوجوه، و ما المهاجرين و الانصار بانظر لهذا الامه منبيها محمد (صلياللهعليهوآله)...ثم وثبوا الي زياد بن لبيد فاخرجوه من ديارهم و هموا بقتله. قال: فجعل زياد لا ياتي قبيله من قبائل کنده فيدعو هم الي الطاعه الا ردوا عليه ما يکره فلما راي ذلک سار الي المدينه الي ابوبکر فخبره بما کان من القوم و اعلمه ان قبائل کنده قد ازمعت علي الارتداد والعصيان!! فاغتم ابوبکر غما شديدا».
حارث بن معاویه، يکي از بزرگان بنيتميم بود و به زياد بن لبيد که براي جمعآوري
زکات آمده بود و با مردم صحبت ميکرد گفت: تو ما را به اطاعت کسي ميخواني که از ما و شما نسبت به او هيچ تعهد و پيماني گرفته نشده است. زياد گفت: راست ميگويي، اما ما او را براي خود انتخاب کردهايم، حارث گفت: به من بگو چرا
خلافت را از
اهلبیت پيامبر دور کردهايد؟ در حالي که به گفته قرآن آنها به اين امر از ديگران سزاوارتر بودند. زياد گفت:
مهاجر و
انصار نسبت به امور خود از تو آگاهترند، حارث گفت: نه به خدا قسم اين گونه نيست، بلکه شما از روي
حسادت نسبت به اهلبيت از آنها عدول کرديد. و من هرگز نميپذيرم که
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) از دار دنيا برود و کسي را به عنوان جانشين خود منصوب نکند. اي زياد برخيز و از اينجا دور شو که تو ما را به غير رضاي حق ميخواني، در اين هنگام «
عرفجه بن عبدالله الذهلی» گفت: به
خدا قسم که حارث راست ميگويد، اين مرد (زياد) را از ميان خود برانيد که رفيق او ابوبکر به هيچ وجه اهليت براي خلافت را ندارد و مهاجر و انصار نيز بيناتر از خود پيامبر (صلياللهعليهوآله) بر امت خود نيستند (يعني چطور ميشود که پيامبر(صلياللهعليهوآله) شخصي را براي جانشين خود تعيين نکند؟) آنگاه زياد را که تصميم به
قتل او داشتند از آنجا بيرون راندند. و زياد بر هيچ قبيلهاي از قبايل کنده نگذشت مگر آنکه آنها را به اطاعت از
ابوبکر ميخواند ولي آنها او را با جوابهايي که خوش نداشت از خود ميراندند، تا بالاخره به
مدینه رسيد و ابوبکر را در جريان آنچه که پيشآمده بود گذاشت. ابوبکر به شدت ناراحت شد و زياد را با
سپاه چهار هزار نفري به طرف آنها فرستاد.
ابیاعثم درباره ممانعت
طایفه بنیکنده نيز از دادن زكات و عدم اطاعت آنها از ابوبكر از زبان حارثه بزرگ
کنده نيز چنين مينويسد: نحن إنما أطعنا رسول الله صلى الله عليه وسلم إذ كان حيا، ولو قام رجل من أهل بيته لاطعناه، وأما ابنابيقحافة فلا والله ما له في رقابنا طاعة ولا بيعة ! ثم أنشأ حارثة بن سراقة يقول أبياتا من جملتها:أطعنا رسول الله إذ كان بيننا • فيا عجبا ممن يطيع أبا بكر.
حارثه که از بزرگان کنده بود به
زیاد بن لبید گفت: همانا ما هنگاميکه
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) در قيد حيات بود او را اطاعت ميکرديم و حال هم اگر کسي از اهلبيت او خلافت را عهدهدار شود باز هم او را متابعت و پيروي ميکنيم و اما پسر
ابیقحافه قسم به خدا نه برگردن ما حقي دارد و نه اطاعت او بر ما واجب است و بعد از اين سخن انشاد شعر کرده و گفت: پيامبر خدا (صلياللهعليهوآله) را که در ميان ما بود اطاعت و پيروي کرديم. پس شگفتا و عجبا از کسي که ابوبکر را اطاعت کند!!
ابياعثم همچنين ممانعت اشعث از دادن زكات به ابوبكر را اينچنين بيان ميكند: وامنعوا زكاة أموالكم، فإني أعلم أن العرب لا تقر بطاعة بنيتميم بن مرة وتدع سادات البطحاء من بنيهاشم إلى غيره؛ اشعث گويد: زكات اموالتان را منع كنيد و من يقين و اطمينان دارم که عرب با بودن
بنیهاشم، هرگز راضي به اطاعت از
بنیتمیم بن مره نميشود.
حارث از كبار
تابعین بود؛
عجلی در شرح حال او مينويسد: الحارث بن معاوية الكندي تابعي ثقة شامي من كبار التابعين؛ حارث تابعي ثقه و اهل
شام كه از بزرگان تابيعن بود.
حاکم نیشابوری دراينباره چنين نقل ميكند: هكذا أخبرنا علي بن محمد بن عقبة الشيباني بالكوفة حدثنا الهيثم بن خالد حدثنا ابونعيم حدثنا بن عيينة عن
عمرو بن دينار قال سمعت محمد بن طلحة بن يزيد بن ركانة يحدث عن عمر بن الخطاب رضي الله عنه قال لأن أكون سألت رسول الله صلي الله عليه وسلم عن ثلاث أحب إلي من حمر النعم من الخليفة بعده وعن قوم قالوا أنقر بالزكاة في أموالنا ولا نؤديها إليك أيحل قتالهم وعن الكلالة.هذا حديث صحيح على شرط الشيخين ولم يخرجاه.
ابوالفداء جريان ممانعت
مالک بن نویره از دادن زكات را چنين بيان ميكند:
وفي أيام ابيبكر منعت بنو يربرع الزكاة، وكان كبيرهم مالك بن نويرة، وكان ملكاً فارساً مطاعاً شاعراً قدم على النبي صلى الله عليه وسلم وأسلم، فولاه صدقه قومه، فلما منع الزكاة أرسل ابوبكر إِلى مالك المذكور خالد بن الوليد في معنى الزكاة، فقال مالك: أنا آتي بالصلاة دون الزكاة: فقال خالد: أما علمت أن الصلاة والزكاة معاً؛ لا تقبل واحدة دون الأخرى فقال مالك: قد كان صاحبكم يقول ذلك. قال خالد: أوما تراه لك صاحبا؟ والله لقد هممت أن أضرب عنقك، ثم تجاولا في الكلامفقال له خالد: إِني قاتلك. فقال له: أو بذلك أمرك صاحبك؟ قال: وهذه بعد تلك، وكان عبدالله بن عمر وابوقتادة الأنصاري حاضرين، فكلما خالداً في أمره، فكره كلامهما. فقال مالك: يا خالد، ابعثنا إلى ابيبكر فيكون هو الذي يحكم فينا. فقال خالد: لا أقالني الله إِنْ أقلتك، وتقدم إِلى ضرار بن الأزور بضرب عنقه، فالتفت مالك إِلى زوجته وقال لخالد: هذه التي قتلتني، وكانت في غاية الجمال، فقال خالد: بل الله قتلك برجوعك عن الإسلام. فقال مالك: أنا على الإسلام، فقال خالد: يا ضرار اضرب عنقه. فضرب عنقه وجعل رأسه اثفية القدر، وكان من أكثر الناس شعراً، وقبض خالد امرأته؛ قيل: إِنه اشتراها من الفيء وتزوجبها، وقيل إِنها اعتدت بثلاث حيض وتزوجبها، وقال لابنعمر ولابيقتادة: احضرا النكاح فأبيا، وقال له ابنعمر: نكتب إِلى ابيبكر ونعلمه بأمرها وتتزوجبها، فأبى وتزوجها....ولما بلغ ذلك أبا بكر وعمر، قال عمر لابيبكر: إِن خالداً قد زنى فارجمه، قال: ما كنت أرجمه؛ فإِنه تأول فأخطأ. قال: فإِنه قد قتل مسلماً فاقتله، قال: ما كنت أقتله فإِنه تأول فأخطأ. قال فاعزله، قال ما كنت أغمد سيفاً سله الله عليهم.
در زمان خلافت
ابوبکر قبیله بنییربوع از دادن
زکات به
خلیفه امتناع کردند و رئيس آنها مالک بن نويره که آدم بافر است و
شاعر بود، در زمان رسول خدا
اسلام اختيار کرد و
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هم او را متولي جمع آوري زکات قبيلهاش فرمود: تا اينکه بعد از رحلت پيامبر (صلياللهعليهوآله) از دادن زکات به خليفه امتناع کردند. ابوبکر
خالد بن ولید را به طرف آنها و کساني که زکات نميدادند فرستاد، خالد اول به طرف سرزمين
بزاخه رفت و زکات آنجا را جمع کرد و بعد بدون اجازه خليفه به طرف
بطاح رفت، اطرافيان خالد به او گفتند که ما دستور نداريم به آنجا برويم، ولي خالد گوش نداد و به قبيله مالک رفت، وقتي با مالک بن نويره برخورد کرد، گفت: زکات بده! مالک گفت: من
مسلمان هستم
نماز ميخوانم ولي زکات را به شما و رئيس
حکومت شما نميدهم، خالد گفت: نماز و زکات با هم است و يکي بدون ديگري قبول نيست، مالک گفت: آيا صاحب و رئيس شما اين حرف را ميگويد؟ خالد در جواب گفت: آيا تو او را براي خود صاحب و رئيس نميداني؟ قسم به خدا هر آينه ميخواهم گردنت را بزنم، بعد هر دو مجادله کردند.
خالد گفت: با تو ميجنگم، مالک گفت: آيا او دستور داده است که مرا بکشي، خالد گفت: اين حرفت بدتر از آن حرف اولي است (که آيا رئيس تو گفته نماز و زکات با هم است).
عبدالله عمر و
ابوقتاده انصاری حاضر بودند و با خالد صحبت کردند که مالک را نکشد، ولي خالد از حرف آنها خوشش نيامد، مالک گفت: حالا که مرا ميخواهي بکشي کسي بفرست به
مدینه پهلوي ابوبکر و او هر حکميکند، حکم همان است. خالد گفت: خدا مرا نيامرزد اگر تو را نکشم (و يا اينکه رها کنم) و بعد
ضرار بن ازور را براي زدن گردن مالک خواست، در اين هنگام مالک به خانمش که (زن بسيار زيبا بود) متوجه شده و گفت: من به خاطر اين کشته ميشوم، خالد گفت: اينکه از اسلام رو گرداندي خدا تو را کشته است! مالک گفت: من مسلمان هستم و اسلام را قبول دارم، خالد به ضرار گفت: گردن او را بزن و ضرار هم مالک (مسلمان و دوستدار
علی (علیهالسلام)) را کشت و سرش را که موي زيادي داشت در ظرفي گذاشت.
خالد خانم مالک را که در
عادت ماهانه هم بود گرفت، با او زنا کرد و ابنعمر و ابوقتاده از اين کار او ناراحت بودند و خالد از آنها خواست در مجلس
نکاح وي حاضر شوند (البته نکاحي در کار نبوده است) ولي آن دو نفر امتناع کردند! و عبدالله عمر گفت: صبر کن به ابوبکر بنويسم و او را از جريان زن مالک آگاه کنم و بعد تو با او ازدواج کن، ولي خالد حرف ابنعمر را قبول نکرد و با زن مالک ازدواج کرد و
همبستر شد، اين خبر که به ابوبکر رسيد،
عمر به ابوبکر گفت که خالد
زنا کرده، او را
سنگسار کن، ابوبکر گفت: او را سنگسار نميکنم، او
اجتهاد نموده و در اجتهاد خود خطا کرده است!! عمر گفت، او مسلماني را کشته است او را
قصاص کن و بکش! باز هم ابوبکر گفت: او را نميکشم، او اجتهاده کرده و خطا نموده است! عمر گفت: پس لااقل او را از کار برکنار کن! ابوبکر گفت: شمشيري را که خدا برافراشته است در نيام نميکنم.
ابنکثیر اين جريان را در
البدایه والنهایه چنين بازگو ميكند:
فوجعلت وفود العرب تقدم المدينة يقرون بالصلاة ويمتنعون من أداء الزكاة ومنهم من امتنع من دفعها إلى الصديق وذكر أن منهم من احتجبقوله تعالى ) خذ من أموالهم صدقة تطهرهم وتزكيهم بها وصل عليهم إن صلاتك سكن لهم ( قالوا فلسنا ندفع زكاتنا الا إلى من صلاته سكن لنا وأنشد بعضهم.أطعنا رسول الله إذ كان بيننا فوا عجبا ما بال ملك ابيبكر.وقد تكلم الصحابة مع الصديق في أن يتركهم وما هم عليه من منع الزكاة ويتألفهم حتى يتمكن الإيمان في قلوبهم ثم هم بعد ذلك يزكون فامتنع الصديق من ذلك وأباه.
قبايلي از
عرب وارد
مدینه شدند در حالي كه نماز ميخواندند ولي
زکات نميدادند و آنها از دادن زكات به
ابوبکر امتناع كردند و وقتي
احتجاج شد بر آنها به اين آيه «از اموال آنها صدقهاى (بعنوان زكات) بگير، تا بوسيله آن، آنها را پاكسازى و پرورش دهى! و (به هنگام گرفتن زكات) به آنها دعا كن كه دعاى تو، مايه آرامش آنهاست و
خداوند شنوا و داناست» گفتند: ما زكاتمان را نميدهيم مگر به كسي كه دعايش مايه آرامش ما باشد و بعضي از آنها نيز اين شعر را سرودند؛ ما از
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) اطاعت ميكنيم اگر در بين ما باشد واعجبا كه ابوبكر مالك سلطان كند؟
صحابه با ابوبكر صحبت كردند وگفتند آنها را رها كن و نميشود گفت كه انها مانع زكاتند وگفتند كه آنها را رها كن تا جذب
دین شوند تا
ایمان در قلوب انها رسوخ كند بعد از آن خودشان مالشان را پاك ميكنند اما ابوبكر از اين كار امتناع كرد.
وي در
تفسیر القرآن الکریم نيز اين چنين مينويسد:
هكذا أخبرنا علي بن محمد بن عقبة الشيباني بالكوفة حدثنا الهيثم بن خالد حدثنا ابونعيم حدثنا بن عيينة عن
عمرو بن دينار قال سمعت محمد بن طلحة بن يزيد بن ركانة يحدث عن عمر بن الخطاب رضي الله عنه قال لأن أكون سألت رسول الله صلى الله عليه وسلم عن ثلاث أحب إلي من حمر النعم من الخليفة بعده وعن قوم قالوا نقر بالزكاة في أموالنا ولا نؤديها إليك أيحل قتالهم وعن الكلالة.ثم قال هذا حديث صحيح الاسناد على شرط الشيخين ولم يخرجاه.
عمر گويد: اگر من از سه موضوع از رسول خدا (صلّىاللّهعليهوآله) سؤال مىكردم براى من بهتر بود از شتران سرخ مو: يكى آنكه
خلیفه بعد از او كيست؟ و ديگر درباره قومى كه مىگويند: ما به دادن زكات در أموال خودمان إقرار و اعتراف داريم، و ليكن به تو نمىدهيم، آيا كشتن اين جماعت جايز است؟ و سومى از كلاله.» وحاكم گفته است اين حديث طبق مبناي
مسلم و
بخاری صحیح الاسناد است هرچند آنها نقل نكرده اند.
سیوطی مينويسد: وأخرج عبدالرزاق والعدني وابنالمنذر والحاكم عن عمر قال: لأن أكون سألت النبي صلى الله عليه وسلم عن ثلاث أحب إلي من حمر النعم: عن الخليفة بعده وعن قوم قالوا: نقر بالزكاة من أموالنا ولا نؤديها إليك أيحل قتالهم وعن الكلالة.
كساني كه از دادن زكات به ابوبكر ممانعت ميكردند، دلائل خود را درمقابل فرستادگان ابوبكر چنين ذكر ميكردند:
عده اي از مسلمانان براي اينكه ابوبكر صلاحيت جانشيني پيامبر (صلياللهعليهوآله) را ندارد، از دادن زكات به او جلوگيري كردند و گفتند ابوبكر توانايي تطهير و تزكيه ندارد.
ابوسلیمان اين جريان را اين چنين نقل ميكند: وقد يكون علم بما أطلعه الله عليه من غيبه وأوحى إليه من أمره أن العرب تنكر الزكاة وتمتنع من أدائها إلى القائم من بعده وتفزع في ذلك إلى الشبهة التي قد تعلق بها أهل الردة فاحتجوا بها على ابيبكر فقالوا إن فرض الزكاة قد انقطع بموت رسول الله وأنه ليس للقائم بعده أخذها لأن الخطاب في قوله(خذ من أموالهم صدقة) خارج مخرج الخصوص له وأن غيره من أمته لا يتسع للتطهير والتزكية ولذلك يقول شاعرهم: أطعنا رسول الله ما كان بيننا فوا عجبا ما بال ملك ابيبكر.
گاهي علم حاصل ميشود به آنچه كه خدا به آن آگاه كرده از غيبش و وحي كرده به پيامبر (صلياللهعليهوآله) براينكه عرب منكر زكات شده و از پرداخت آن به جانشينش ممانعت ميكنند و آنها در ممانعت از دادن زكات به شبهه كه براي اهل رده (مانعين زكات) بود تمسك ميجويند و احتجاج ميكنند به اهل رده در ندادن زكات به ابوبكر و گفتند: وجوب زكات بعد از مرگ پيامبر (صلياللهعليهوآله) برداشته شده است و هيچكس بعد از ايشان نميتواند متولي اخذ زكات شود چون خطاب در آيه كه فرمود از اموالشان به عنوان صدقه بگير اين خطاب مخصوص حضرت بود و ديگران از امتش توانايي تطهير و تزكيه ندارند و بخاطر همين شاعر گويد: ما از پيامبر (صلياللهعليهوآله) اطاعت ميكنيم اگر در بين ما باشد واعجبا كه ابوبكر مالك سلطان كند ؟
عده اي ديگر كه از دادن
زکات ممانعت ميكردند، بخاطر اين بود كه ميگفتند دعاي غير
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) مايه آرامش و سكون نيست.
قمی نیشابوری نيز در علت ممانعت از دادن زكات به
ابوبکر چنين نقل ميكند: وكما قال مانعو الزكاة لابيبكر: أمرنا بدفع الزكاة إلى من صلاته سكن لنا وصلاة غير النبي صلى الله عليه وسلم ليست بسكن؛ مانعين زكات گفتند: ما امر شديم كه زكات رابه كسي بدهيم كه دعايش براي ما مايه آرامش باشد ولي دعاي غير پيامبر (صلياللهعليهوآله) براي ما آرامش نميآورد.
ابنقدامه نيز دراينباره مينويسد: كنا نؤدي إلى رسول الله صلى الله عليه وسلم لأن صلاته سكن لنا وليس صلاة ابيبكر سكنا لنا فلا نؤدي إليه وهذا يدل على أنهم جحدوا وجوب الأداء إلى ابيبكر رضي الله؛ کساني که زکات را به ابوبکر نميدادند از آنها نقل شده است که: ما زکات را به سول خدا (صلياللهعليهوآله) ميداديم، چرا؟ براي اينکه دعاي پيامبر براي ما آرامشبخش و هدايتگر بود، و اما دعاي ابوبکر براي ما آرامشبخش نيست و لذا ما زکات را به او نميدهيم. اين سخن دلات ميكند
مانعین زکات اصل زکات را قبول داشتند ولي از دادن زكات به ابوبكر ممانعت ميكردند...
نوبختی مينويسد: وقد كانت فرقة اعتزلت عن ابيبكر فقالت لا نؤدي الزكوة إليه حتى يصح عندنا لمن الأمر ومن استخلفه رسول الله صلى الله عليه وسلم بعد ونقسم الزكوة بين فقرائنا وأهل الحاجة منا؛ عدهاي از ابوبکر دوري کردند و گفتند ما زکات را به او نميدهيم تا اينکه مساله
ولایت و
امارت براي ما روشن شود و بدانيم چه کسي را رسول خدا (صلياللهعليهوآله)
خلیفه معين کرده است. و اگر نه زکات را بين فقرا و نيازمندان خودمان تقسيم ميکنيم و به ابوبکر نميدهيم.
ابیاعثم در
کتاب الفتوح دراينباره ميگويد: «فاقبل اليه (زياد بن لبيد) رجل من سادات بنيتميم يقال له الحارث بن معاويه فقال: لزياد انک لتدعوا الي طاعه رجل لهم يعهد الينا و لا اليکم فيه عهد فقال له الحارث لا والله ما ازلتموها عن اهلها الا حسدا منکم لهم و ما يستقر في قلبي ان رسول الله (صلياللهعليهوآله) خرجمن الدنيا و لم ينصب للناس علما يتبعونه فارحل عنا ايها الرجل فانک تدعوا الي غير رضا.»
حارث از كبار تابعين بود؛
عجلی در شرح حال اومينويسد: الحارث بن معاوية الكندي تابعي ثقة شاميمن كبار التابعين؛ حارث تابعي ثقه و اهل شامكه از بزرگان تابيعن بود.
ابياعثم درباره ممانعت
طایفه بنیکنده نيز از دادن زكات و عدم اطاعت آنها از ابوبكر از زبان حارثه بزرگ كنده نيز چنين مينويسد: نحن إنما أطعنا رسول الله صلى الله عليه وسلم إذ كان حيا، ولو قامرجل من أهل بيته لاطعناه، وأما ابنابيقحافة فلا والله ما له في رقابنا طاعة ولا بيعة ! ثم أنشأ حارثة بن سراقة يقول أبياتا من جملتها: أطعنا رسول الله إذ كان بيننا • فيا عجبا ممن يطيع أبا بكر.
حارثه که یکي از بزرگان کنده بود به
زیاد بن لبید گفت: همانا ما هنگاميکه رسول خدا (صلياللهعليهوآله) در قيد حيات بود او را اطاعت ميکرديم و حال هم اگر کسي از
اهلبیت او
خلافت را عهدهدار شود باز هم او را متابعت و پيروي ميکنيم و اما پسر
ابیقحافه قسم به خدا نه برگردن ما حقي دارد و نه اطاعت او بر ما واجب است و بعد از اين سخن انشاد شعر کرده و گفت:
پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) را که در ميان ما بود اطاعت و پيروي کرديم. پس شگفتا و عجبا از کسي که
ابوبکر را اطاعت کند!!
ابياعثم همچنين ممانعت اشعث از دادن زكات به ابوبكر را اينچنين بيان ميكند: وامنعوا زكاة أموالكم، فإني أعلم أن العرب لا تقر بطاعة بنيتميم بن مرة وتدع سادات البطحاء من بنيهاشم إلى غيره؛ اشعث گويد: زكات اموالتان را منع كنيد و من يقين و اطمينان دارم که عرب با بودن بنيهاشم، هرگز راضي به اطاعت از بنيتميم بن مره نميشود.
در بعضي از كتابهاي اهلسنت بر مانعين زكات بر چسب
ارتداد زدهاند.
همچنان كه
بغدادی در
الفرق بین الفرق چنين كرده است: المرتدين الذين ارتدوا باسقاط الزكاة فى عهد الصحابة كانوا يرون وجوب الصلاة إلى الكعبة وانما ارتدوا باسقاط وجوب الزكاة وهم المرتدون من بنى كنده وتميم.
در حالي كه
ابنحزم در مساله احکام مرتدين ميگويد: اينها
مسلمان بوده و هرگز از
اسلام خارج نشدند و تنها از پرداخت
زکات به
ابوبکر ممانعت كردند، و به همين گناه و دليل کشته شدند، و بعد ميگويد:
حنفی و
شافعی و همه معتقد و متفقند که اينها حکم مرتد را ندارند و نبايد آنها را مرتد ناميد.
وي دراينباره چنين مينويسد: قَوْمٌ أَسْلَمُوا ولم يَكْفُرُوا بَعْدَ إسْلاَمِهِمْ لَكِنْ مَنَعُوا الزَّكَاةَ من أَنْ يَدْفَعُوهَا إلَى ابيبَكْرٍ رضي الله عنه فَعَلَى هذا قُوتِلُوا وَلاَ يَخْتَلِفُ الْحَنَفِيُّونَ وَلاَ الشَّافِعِيُّونَ في أَنَّ هَؤُلاَءِ ليس لهم حُكْمُ الْمُرْتَدِّ أَصْلاً وَهُمْ قد خَالَفُوا فِعْلَ ابيبَكْرٍ فِيهِمْ وَلاَ يُسَمِّيهِمْ أَهْلَ رِدَّةٍ؛ قومي اسلام آوردند و بعد از اسلامشان نيز
کافر نشدند ولي از دادن زكات به ابوبكر ممانعت كردند و بخاطر همين ممانعت كشته شدند و در اين مسئله هيچكس از حنفيان و شافعيان اختلاف ندارند كه حكم ارتداد درباره آنها اصلا جاري نميشود وآنها از كار ابوبكر مخالفت كردند و نميشود به آنها
اهل رده اطلاق كرد.
ابنقدامه بعد از نظر احمد و بعضي از کساني ديگر كه حکم به کفر مانع زکات کردهاند به اين نكته اشاره ميكند كه مانع زكات حكم كفر بر او جاري نميشود و ندادن زكات به ابوبكر به خاطر اين بوده كه آنها حكومت ابوبكر را قبول نداشتند نه اصل زكات.
در كتاب
المغنی چنين ميگويد:
ووجه الأول أن عمر وغيره من الصحابة امتنعوا من القتال في بدء الأمر ولو اعتقدوا كفرهم لما توقفوا عنه ثم اتفقوا على القتال وبقي الكفر على أصل النفي ولأن الزكاة فرع من فروع الدين فلم يكفر تاركه بمجرد تركه كالحج وإذا لم يكفر بتركه لم يكفر بالقتال عليه كأهل البغي وأما الذين قال لهم ابوبكر هذا القول فيحتمل أنهم جحدوا وجوبها فإنه نقل عنهم أنهم لو قاتلوا إنما كنا نؤدي إلى رسول الله صلى الله عليه وسلم لأن صلاته سكن لنا وليس صلاة ابيبكر سكنا لنا فلا نؤدي إليه وهذا يدل على أنهم جحدوا وجوب الأداء إلى ابيبكر رضي الله عنه ولأن هذه قضية في عين فلا يتحقق من الذين قال لهم ابوبكر هذا القول فيحتمل أنهم كانوا مرتدين ويحتمل أنهم جحدوا وجوب الزكاة ويحتمل غير ذلك فلا يجوز الحكم به في محل النزاع.
عمر و ديگران در ابتداي امر از کشتن مانع زکات امتناع و خودداري ميکردند و اگر آنان اعتقاد به کفر مانع زکات ميداشتند هر آينه از کشتن آنها دست بر نميداشتند و با او ميجنگيدند و بر کشتن او اتفاق ميکردند. مطلب ديگر اينکه بقاي کفر هم بر اصل نفي ميباشد و مانع زکات اصل وجوب زکات را نفي نميکند، براي اينکه زکات يکي از
فروع دین است، پس تارک آن به محض ترک زکات کافر نميشود، مثل
حج (کسي اگر
مستطیع باشد ولي حج انجام نميدهد حکم به کفر او نميشود). بنابراين وقتي که
مانع زکات به واسطه ترک آن حکم به کفرش نشد، آن وقت به واسطه قتال و جنگيدن هم حکم به کفر او نميشود، مثل
اهل بغی که به واسطه قتال حکم به کفر آنها نميشود. کساني که زکات را به ابوبکر نميدادند از آنها نقل شده است که: ما زکات را به
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) ميداديم، چرا؟ براي اينکه دعاي پيامبر براي ما آرامش بخش و هدايتگر بود، و اما دعاي ابوبکر براي ما آرامش بخش نيست و لذا ما زکات را به او نميدهيم. اين سخن دلات ميكند مانعين زكات اصل زکات را قبول داشتند ولي ازدادن زكات به ابوبكر ممانعت ميكردند...
اين سخن ابنقدامه خود گواه است بر اين مطلب است كه قبايل ذکر شده اصل زکات را قبول داشتند ولي راضي نبودند که به دستگاه
حکومت زکات دهند و اصل خلافت ابوبكر و تشكيلات آنها را قبول نداشتند. همچنين در روايات گذشته آمد كه عمر ميگويد آنها قائل به زكات بودند اما آن را به ابوبكر نميدادند.
مالک بن نویره که از
اصحاب رسول خدا (صلياللهعليهوآله) و از طرف آن حضرت مامور جمع آوري زکات بود، از آنجا که سران
سقیفه را حق نميدانست و زکات را به آنها نداد، او را زدند و کشتند.
عبدالرزاق صنعانی در كتاب
المصنف درباره جريان مالك بن نويره با
سند صحیح مينويسد: أخبرنا عبدالرزاق عن معمر عن الزهري أن أبا قتادة قال خرجنا في الردة حتى إذا أنتهينا إلى أهل أبيات حتى طلعت الشمس للغروب فأرشفنا إليهم الرماح فقالوا من أنتم قلنا نحن عباد الله فقالوا ونحن عباد الله فأسرهم خالد بن الوليد حتى إذا أصبح أمر أن يضرب أعناقهم قال ابوقتادة فقلت اتق اللها خالد فإن هذا لا يحل لك قال اجلس فإن هذا ليس منك في شيء قال فكان ابوقتادة يحلف لا يغزو مع خالد أبدا قال وكان الأعراب هم الذين شجعوه على قتلهم من أجل الغنائم وكان ذلك في مالك بن نويرة.
ابوقتاده گويد: زماني كه از رده خارج شديم و هنگام غروب خورشيد به اهل خانههايي رسيديم، نيزه را برآنها چشانديم ( آنها را با نيزه تهديد كرديم) كه آنها گفتند شما كي هستيد؟ گفتيم ما بندگان
خداوند هستيم آنها نيز گفتند: ما نيز بندگان خدا هستيم. پس
خالد آنها را
اسیر كرد تا اينكه صبح شد وقت صبح امر كرد كه گردن آنها را بزنند ابوقتاده گويد: گفتم از خدا بترس اي خالد اين كار بر تو
حلال نيست خالد گفت بشين تو دراينباره دخالت نكن. قتاده نيز قسم خورد كه تا ابد با خالد به
جنگ نرود و گفت اعراب كساني هستند كه براي قتل آنها به جهت به دست آوردن غنائم شجاع ميشوند و اين شجاعت برعليه مالك بن نويره بود.
ابنابیالحدید دراينباره گويد:
لما قتل خالد مالك بن نويرة ونكح امرأته، كان في عسكره ابوقتادة الأنصاري، فركب فرسه، والتحق بابيبكر، وحلف ألا يسير في جيش تحت لواء خالد أبدا، فقص على ابىبكر القصة، فقال ابوبكر: لقد فتنت الغنائم العرب، وترك خالد ما أمرته، فقال عمر: إن عليك أن تقيده بمالك، فسكت ابوبكر، وقدم خالد فدخل المسجد وعليه ثياب قد صدئت من الحديد، وفي عمامته ثلاثة أسهم، فلما رآه عمر قال أرياء يا عدو الله ! عدوت على رجل من المسلمين فقتلته، ونكحت امرأته، أما والله إن أمكنني الله منك لأرجمنك، ثم تناول الأسهم من عمامته فكسرها، وخالد ساكت لا يرد عليه، ظنا أن ذلك عن أمر ابىبكر ورأيه، فلما دخل إلى ابىبكر وحدثه، صدقه فيما حكاه وقبل عذره. فكان عمر يحرض أبا بكر على خالد ويشير عليه أن يقتصمنه بدم مالك، فقال ابوبكر: إيها يا عمر ! ما هو بأول من أخطأ، فارفع لسانك عنه، ثم ودى مالكا من بيت مال المسلمين.
ابوبکر خالد را به طرف قبيله
مالک بن نویره فرستاد، چون قبيله مالک و خود او از دادن
زکات به ابوبکر امتناع داشتند و او را شايسته ولايت نميدانستند، وقتي که خالد به قبيله مالک رسيد، سر مالک را شبانه از بدن جدا کرد و با خانم او که زن زيبايي بود در کنار جسد مالک به زور
زنا کرد. ابوقتاده انصاري که در لشکر خالد بود، از اين جريان ناراحت شد، اسبش را سوار شده خود را به ابوبکر رسانيد، و قسم خورد که در لشکري که خالد فرمانده آن باشد ديگر خدمت نکند، ابوبکر سوال کرد چه شده است؟
ابوقتاده جريان را گفت، بعد ابوبکر گفت: هر آينه فتنهاي نسبت به غنايم عرب واقع شده و ابوقتاده را تهديد کرد که به طرف خالد برود و به حاضران گفت: خالد آنچه را که من فرمان داده بودم ترک کرده است،
عمر که در صحنه حاضر بود خطاب به ابوبکر گفت: بر توست که خالد را بازداشت کرده و تحت فشار قرار دهي، ابوبکر ساکت شد، خالد بازگشت و داخل
مسجد شد در حالي که جامهاي پوشيده بود که بر آن زنگ آهن بود، و در عمامهاش سه تا تير قرار داده بود، وقتي که عمر خالد را ديد گفت: اي رياکار و اي دشمن
خدا! با مردي از مسلمانها دشمني کردي و بعد او را کشتي، و با زنش زنا کردي، قسم به خدا اگر خدا دست مرا به تو برساند هر آينه تو را
سنگسار ميکنم، بعد تيرها را از
عمامه او گرفت و آنها را شکست. خالد ساکت بود، و جواب نميداد، و گمان ميکرد آنچه که عمر ميگويد، از دستورات ابوبکر و نظرات اوست، وقتي که خالد بر ابوبکر وارد شد، جريان را گفت و ابوبکر سخنان او را تصديق کرد و عذرش را پذيرفت، در حالي که عمر هم بود و ابوبکر را بر ضد خالد تحريک ميکرد و به ابوبکر ميگفت که خالد را به خاطر مالک بن نويره بايد
قصاص کند، ابوبکر در جواب عمر گفت: ساکت باش! او اول کسي که خطا کرده نيست (يعني تو و من و همه ما خطاکاريم) زبانت را از طعن او بردار، بعد ابوبکر ديه مالک را از
بیت المال داد!!
ابوالفداء نيز جريان مالك را چنيني بيان ميكند:
وفي أيامابيبكر منعت بنو يربرع الزكاة، وكان كبيرهم مالك بن نويرة، وكان ملكاً فارساً مطاعاً شاعراً قدم على النبي صلى الله عليه وسلم وأسلم، فولاه صدقه قومه، فلما منع الزكاة أرسل ابوبكر إِلى مالك المذكور خالد بن الوليد في معنى الزكاة، فقال مالك: أنا آتي بالصلاة دون الزكاة: فقال خالد: أما علمت أن الصلاة والزكاة معاً؛ لا تقبل واحدة دون الأخرى فقال مالك: قد كان صاحبكم يقول ذلك. قال خالد: أوما تراه لك صاحبا؟ والله لقد هممت أن أضرب عنقك، ثم تجاولا في الكلام فقال له خالد: إِني قاتلك. فقال له: أو بذلك أمرك صاحبك؟ قال: وهذه بعد تلك، وكان عبدالله بن عمر وابوقتادة الأنصاري حاضرين، فكلما خالداً في أمره، فكره كلامهما. فقال مالك: يا خالد، ابعثنا إلى ابيبكر فيكون هو الذي يحكم فينا. فقال خالد: لا أقالني الله إِنْ أقلتك، وتقدم إِلى ضرار بن الأزور بضرب عنقه، فالتفت مالك إِلى زوجته وقال لخالد: هذه التي قتلتني، وكانت في غاية الجمال، فقال خالد: بل الله قتلك برجوعك عن الإسلام. فقال مالك: أنا على الإسلام، فقال خالد: يا ضرار اضرب عنقه. فضرب عنقه وجعل رأسه اثفية القدر، وكان من أكثر الناس شعراً، وقبض خالد امرأته؛ قيل: إِنه اشتراها من الفيء وتزوجبها، وقيل إِنها اعتدت بثلاث حيض وتزوجبها، وقال لابنعمر ولابيقتادة: احضرا النكاح فأبيا، وقال له ابنعمر: نكتب إِلى ابيبكر ونعلمه بأمرها وتتزوجبها، فأبى وتزوجها....ولما بلغ ذلك أبا بكر وعمر، قال عمر لابيبكر: إِن خالداً قد زنى فارجمه، قال: ما كنت أرجمه؛ فإِنه تأول فأخطأ. قال: فإِنه قد قتل مسلماً فاقتله، قال: ما كنت أقتله فإِنه تأول فأخطأ. قال فاعزله، قال ما كنت أغمد سيفاً سله الله عليهم.
در زمان خلافت
ابوبکر قبیله بنییربوع از دادن زکات به خليفه امتناع کردند و رئيس آنها مالک بن نويره که آدم بافر است و
شاعر بود، در زمان رسول خدا
اسلام اختيار کرد و
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هم او را متولي جمع آوري زکات قبيلهاش فرمود: تا اينکه بعد از رحلت پيامبر (صلياللهعليهوآله) از دادن زکات به
خلیفه امتناع کردند. ابوبکر
خالد بن ولید را به طرف آنها و کساني که زکات نميدادند فرستاد، خالد اول به طرف سرزمين
بزاخه رفت و زکات آنجا را جمع کرد و بعد بدون اجازه خليفه به طرف
بطاح رفت، اطرافيان خالد به او گفتند که ما دستور نداريم به آنجا برويم، ولي خالد گوش نداد و به قبيله مالک رفت، وقتي با
مالک بن نویره برخورد کرد، گفت:
زکات بده! مالک گفت: من مسلمان هستم
نماز ميخوانم ولي زکات را به شما و رئيس حکومت شما نميدهم، خالد گفت: نماز و زکات با هم است و يکي بدون ديگري قبول نيست، مالک گفت: آيا صاحب و رئيس شما اين حرف را ميگويد؟ خالد در جواب گفت: آيا تو او را براي خود صاحب و رئيس نميداني؟ قسم به خدا هر آينه ميخواهم گردنت را بزنم، بعد هر دو مجادله کردند.
خالد گفت: با تو ميجنگم، مالک گفت: آيا او دستور داده است که مرا بکشي، خالد گفت: اين حرفت بدتر از آن حرف اولي است (که آيا رئيس تو گفته نماز و زکات با هم است).
عبدالله عمر و
ابوقتاده انصاری حاضر بودند و با خالد صحبت کردند که مالک را نکشد، ولي خالد از حرف آنها خوشش نيامد، مالک گفت: حالا که مرا ميخواهي بکشي کسي بفرست به
مدینه پهلوي ابوبکر و او هر حکميکند، حکم همان است.
خالد گفت: خدا مرا نيامرزد اگر تو را نکشم (و يا اينکه رها کنم) و بعد
ضرار بن ازور را براي زدن گردن مالک خواست، در اين هنگام مالک به خانمش که (زن بسيار زيبا بود) متوجه شده و گفت: من به خاطر اين کشته ميشوم، خالد گفت: اينکه از اسلام روگرداندي خدا تو را کشته است! مالک گفت: من
مسلمان هستم و اسلام را قبول دارم، خالد به ضرار گفت: گردن او را بزن و ضرار هم مالک (مسلمان و دوستدار
علی (علیهالسلام)) را کشت و سرش را که موي زيادي داشت در ظرفي گذاشت. خالد خانم مالک را که در
عادت ماهانه هم بود گرفت، با او
زنا کرد و ابنعمر و ابوقتاده از اين کار او ناراحت بودند و خالد از آنها خواست در مجلس
نکاح وي حاضر شوند (البته نکاحي در کار نبوده است) ولي آن دو نفر امتناع کردند! و عبدالله عمر گفت: صبر کن به ابوبکر بنويسم و او را از جريان زن مالک آگاه کنم و بعد تو با او ازدواج کن، ولي خالد حرف ابنعمر را قبول نکرد و با زن مالک ازدواج کرد و
همبستر شد، اين خبر که به ابوبکر رسيد، عمر به ابوبکر گفت که خالد زنا کرده، او را
سنگسار کن، ابوبکر گفت: او را سنگسار نميکنم، او
اجتهاد نموده و در اجتهاد خود خطا کرده است!! عمر گفت، او مسلماني را کشته است او را
قصاص کن و بکش! باز هم ابوبکر گفت: او را نميکشم، او اجتهاده کرده و خطا نموده است! عمر گفت: پس لااقل او را از کار برکنار کن! ابوبکر گفت: شمشيري را که
خدا برافراشته است در نيام نميکنم.
در حالي که خود سران
سقیفه اعتراف داشتند که مالک بن نويره مسلمان است و گناه او اين بود که
خلیفه را بر حق نميدانست، و لذا از دادن زکات به حکومت خودداري کرد و او را در منزلش در کنار زن و بچهاش مظلومانه کشتند.
شافعی در
مختصر المزی درباره كشتن
مانعین زکات توسط ابوبكر چنين پرده برميدارد:وقد روى الجماعة في كتبهم سوى ابنماجه عن ابيهريرة أن عمر بن الخطاب قال لابيبكر علام تقاتل الناس وقد قال رسول الله أمرت أن أقاتل الناس حتى يشهدوا أن لا إله إلا الله وأن محمدا رسول الله فإذا قالوها عصموا مني دماءهم وأموالهم إلا بحقها فقال ابوبكر والله لو منعوني عناقا وفي رواية عقالا كانوا يؤدونه إلى رسول الله لأقاتلنهم على منعها إن الزكاة حق المال والله لأقاتلن من فرق بين الصلاة والزكاة قال عمر فما هو الا أن رأيت الله قد شرح صدر ابيبكر للقتال فعرفت أنه الحق.
ابوهریره از عمر نقل ميكند كه او به ابوبكر گفت: بر چه اساسي مردم را ميكشي درحالي كه پيامبر (صلياللهعليهوآله) فرمود: امر ميكنم بر شما كه مردم (كفار) را بكشيد مگر اينكه شهادت دادند كه خدايي نيست مگر خداي يگانه و اينكه محمد رسول خداست زماني كه اين را گفتند خون و مالشان مصون است مگر اينكه به حق باشد ابوبكر گفت:اگر زكات يك سال را از من دريغ كنند همچنان كه به پيامبر (صلياللهعليهوآله) ميدادند آنها را بخاطر منع از زكات ميكشم؛ زيرا زكات مال خداست، به خدا قسم ميكشم كسي را كه بين نماز و زكات فرق بگذارد عمر گفت: اين نبود مگر اينكه ديدم خدا به ابوبكر شرح صدر داده است در قتال پس دانستم كه او برحق است. و ابوبكر گفت: به تحقيق ترك كردند آنها لا اله الا الله را پس
مشرک شدند.
بنابراين آنچه كه از اين نقلهاي تاريخي بدست ميآيد، اين است كه مخالفت آنها از دادن زكات به ابوبكر بخاطر عدم قبول اصل زكات نبوده است، بلكه مخالفت آنها بخاطر عدم قبول خلافت ابوبكر است و اين ندادن زكات از طرف طوايف مختلف، دليل محكمي بر عدم لياقت و شايستگي
ابوبکر بر
خلافت است لذا با عدم پرداخت زكات به آنها اعتراض و مخالفت خود را با حكومت وقت اعلان كردند.
از نظر
اسلام كسي كه
شهادتین بگويد و اعتراف به یگانگي
خداوند و
نبوت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) داشته باشد، جان و مالش محفوظ و محترم است و كسي حق تعرض به او را ندارد. بخاطر هميمن اگر مسلماني كه
زکات ندهد و يا نماز نخواند ولي اقرار به شهادتين داشته باشد
مسلمان است و
مرتد شمرده نميشود.
سیره پیامبر اکرم (صلياللهعليهوآله) اين گونه بود با افرادي كه مسلمانند ولي زكات نميدادند برخورد نميكردند و حسابشان را به خدا واگذار ميكردند. همچنانكه در جريان
ثعلبه انصاری كه زكات نداد، مشهود است و هيچ وقت درباره او حكم
ارتداد را جاري نكرد.
حضور ثعلبه در دو
جنگ بدر و
احد:
ابناثیر جزری در
اسد الغابه مىنويسد: ثعلبة بن حاطب بن
عمرو بن عبيد بن أمية بن زيد بن مالك بن عوف بن
عمرو بن عوف بن مالك بن الأوس الأنصاري الأوسي شهد بدرا قاله محمد بن إسحاق وموسى بن عقبة وهو الذي سأل النبي صلى الله عليه وسلم ان يدعو الله ان يرزقه مالا.
محمد بن اسحاق و
موسی بن عقبه گفته اند: ثعلبه انصارى در جنگ بدر حضور داشت و او همان كسى است كه از رسول خدا (صلياللهعليهوآله) تقاضا كرد، براى وى دعا كند تا پولدار شود.
ابن عبدالبر در
الإستیعاب مىنويسد: آخى رسول الله • بين ثعلبة بن حاطب هذا وبين معتب بن عوف بن الحمراء شهد بدرا وهو مانع الصدقة؛ رسول خدا (صلياللهعليهوآله) بين ثعلبه و
معتب بن عوف بن حمراء عقد برادری بست، ثعلبه در بدر حضور داشت و او كسى است كه از پرداخت زكات امتناع نمود.
محمد بن سعد نيز در الطبقات الكبرى مىنويسد: وآخى رسول الله صلى الله عليه وسلم بين ثعلبة بن حاطب ومعتب بن الحمراء من خزاعة حليف بنيمخزوم وشهد ثعلبة بن حاطب بدرا وأحدا؛ رسول خدا (صلياللهعليهوآله) بين ثعلبه و معتب عقد برادرى بست، ثعلبه كسى است كه بدر و احد را درك كرده است.
صفدی نيز عين نقل
طبقات الکبری را در
الوافی بالوفیات آورده و مىنويسد: ثعلبة بن حاطب بن
عمرو بن عبيد بن أمية بن زيد بن مالك بن عوف بن
عمرو بن عوف آخى رسول الله صلى الله عليه وسلم بينه وبين معتب بن عوف بن الصحراء شهد بدرا وأحدا وهو مانع الصداقة....
همچنين
ابنکثیر دمشقی سلفی، نام وى را در زمره افرادى كه در بدر حضور داشتهاند ذكر كرده است.
بنابراين در بدر بودن اين شخص هيچ شك و شبههاى نيست.
ثعلبه و امتناع از پرداخت زكات:
زكات از واجبات و
احکام اقتصادی دین اسلام است كه اعتقاد به آن مكمل
اصول اعتقادی است، ولذا در بعضى از
آیات قرآن بلا فاصله پس از دستور به
نماز قرار گرفته كه به معناى درجه اهميت آن و پرداخت آن با شرايط خاص بر هر فرد مسلمانى لازم و واجب است، و از طرفى افرادى كه منكر زكات بوده و يا در پرداخت آن كوتاهى كرده به سختى مورد نكوهش قرار گرفته اند.
در
سوره توبه درباره
منافقین مىفرمايد: «وَمِنهُْم مَّنْ عَاهَدَ اللَّهَ لَئنِْ ءَاتَئنَا مِن فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَکُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِینَ. فَلَمَّا ءَاتَئهُم مِّن فَضْلِهِ بخَِلُواْ بِهِ وَتَوَلَّواْ وَّ هُم مُّعْرِضُونَ. فَاَعْقَبهَُمْ نِفَاقًا فیِ قُلُوبهِِمْ اِلیَ یَوْمِ یَلْقَوْنَهُ بِمَا اَخْلَفُواْ اللَّهَ مَا وَعَدُوهُ وَ بِمَا کَانُواْ یَکْذِبُون.»
«بعضى از آنها
[۴۳۸] با خدا پيمان بسته بودند كه: اگر خداوند ما را از فضل خود روزى دهد، به طور قطع
صدقه خواهيم داد و از صالحان (و شاكران) خواهيم بود:!.»
امّا هنگامى كه خدا از فضل خود به آنها بخشيد،
بخل ورزيدند و سرپيچى كردند و روى برتافتند! اين عمل، (روح)
نفاق را، تا روزى كه خدا را ملاقات كنند، در دلهايشان برقرار ساخت. اين به خاطر آن است كه از پيمان الهى تخلّف جستند و به خاطر آن است كه
دروغ مىگفتند. به شهادت اكثر مفسرين
اهلسنت، اين آيات درباره
ثعلبه بن حاطب بدری نازل شده است.
محمد بن جریر طبری در تفسيرش مىنويسد: حدثني محمد بن سعد، قال: ثني أبي، قال: ثني عمي، قال: ثني أبي، عن أبيه، عن ابنعباس قوله: ومنهم من عاهد الله لئن آتانا من فضله... الآية، وذلك أن رجلا يقال له ثعلبة بن حاطب من الأنصار، أتى مجلسا فأشهدهم، فقال: لئن آتاني الله من فضله، آتيت منه كل ذي حق حقه، وتصدقت منه، ووصلت منه القرابة فابتلاه الله فآتاه من فضله، فأخلف الله ما وعده، وأغضب الله بما أخلف ما وعده، فقصالله شأنه في القرآن: ومنهم من عاهد الله... الآية، إلى قوله: يكذبون.
از
ابنعباس در
شأن نزول اين
آیه چنين نقل شده است كه گفت: شخصى به نام ثعلبه در حضور گروهى از مردم چنين گفت و آنان را شاهد گرفت كه اگر خدا به من تفضلى كند و ثروت و مالى عنايت نمايد، حقوق هر صاحب حقى را خواهم پرداخت،
زکات مالم را اداء خواهم نمود، به نزديكانم رسيدگى خواهم كرد، خداوند سبحان به وى ثروت فراوانى عنايت فرمود تا آزمايش شود؛ اما او به هيچ يك از وعده هايش عمل نكرد و خشم و
غضب الهی را فراهم نمود كه در اين آيه داستانش نقل شده است.
فخر رازی درباره شأن نزول آيه مىگويد: والمشهور في سبب نزول هذه الآية أن ثعلبة بن حاطب قال: يا رسول الله ادع الله أن يرزقني مالا. فقال (عليهالسلام): « يا ثعلبة قليل تؤدي شكره خير من كثير لا تطيقه »....؛ آنچه كه در شأن نزول اين آيه شهرت دارد اين است كه ثعلبه به
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) عرض كرد: دعا كن تا خدا به من ثروتى عنايت كند، فرمود: اى ثعلبه! مال اندكى كه شكر آن را به جا آورى بهتر از ثروت فراوانى است كه نتوانى حق آن را اداء نمایی.
ابنكثير دمشقى پس از ذكر آيه مىگويد: وقد ذكر كثير من المفسرين منهم ابنعباس والحسن البصري أن سبب نزول هذه الآية الكريمة في ثعلبة بن حاطب...؛ بسيارى از مفسران مانند ابنعباس و
حسن بصری گفتهاند: سبب نزول اين آيه كريمه ثعلبه بن حاطب است.
ابنعربی پس از آوردن سخنان مفسران درباره آيه، مىگويد: اين آيه درباره ثعلبه نازل شده است و آن را صحيحترين سخن مىداند: هذه الآية اختلف في شأن نزولها على ثلاثة أقوال الأول أنها نزلت في شأن مولى لعمر قتل حميما لثعلبة فوعد إن وصل إلى الدية أن يخرج حق الله فيها فلما وصلت إليه الدية لم يفعل الثاني أن ثعلبة كان له مال بالشام فنذر إن قدم من الشام أن يتصدق منه فلما قدم لم يفعل الثالث وهو أصح الروايات أن ثعلبة بن حاطب الأنصاري المذكور قال للنبي ادع الله أن يرزقني مالا أتصدق منه....
در شان نزول آيه سه
نظریه وجود دارد:
۱. در شان غلامى از غلامان
عمر نزل شده است كه شترى ارزشمند از ثعلبه را كشته بود و گفته بود كه اگر
دیه شتر را بگيرد
حقوق الهی را بپردازد؛ ولى پس از گرفتن ديه به تعهدش عمل نكرد؛
۲. نظر دوم اين است كه ثعلبه مالى در
شام داشت و نذر كرد كه اگر به شام برگشت، از آن
صدقه بدهد؛ اما زمانى كه به شام رسيد، از انجام تعهدش امتناع كرد؛
۳. نظر سوم كه صحيحترين نظر است، اين است كه ثعله بن حاطب انصارى كه پيش از اين نامش ذكر شد، به رسول خدا عرض كرد: براى من دعا كن كه خداوند مالى بدهد تا صدقه دهم.
ابنجوزی درباره اقوالى كه در شأن نزول آيه وجود دارد مىگويد: قوله تعالى: ( ومنهم من عاهد الله ) في سبب نزولها أربعة أقوال: أحدها: أن ثعلبة بن حاطب الأنصاري، أتى رسول الله فقال: يا رسول الله، ادع الله أن يرزقني مالا، فقال: " ويحك يا ثعلبة، قليل تؤدي شكره، خير من كثير لا تطيقه " قال: ثم قال مرة...
والثاني: أن رجلا من بني
عمرو بن عوف، كان له مال بالشام، فأبطأ عنه، فجهد له جهدا شديدا، فحلف بالله لئن آتانا من فضله... والثالث: أن ثعلبة ومعتب بن قشير، خرجا على ملأ، فقالا: والله لئن رزقنا الله لنصدقن... والرابع: أن نبتل بن الحارث، وجد بن قيس، وثعلبة بن حاطب، ومعتب بن قشير، قالوا: لئن آتانا الله من فضله لنصدقن. فلما آتاهم من فضله بخلوا به فنزلت هذه الآية، قاله الضحاك.
طبق آنچه ابنجوزى نقل كرده است، در هر چهار صورت آيه درباره ثعلبه نازل شده است. در نظر اول، سوم و چهارم صراحتاً اسم او آمده و در نظريه دوم نيز مىتواند منظور از «رجلاً من بنى
عمرو بن عوف» ثعلبه باشد؛ زيرا وى نيز از همين قبيله بوده و
عمرو بن عوف از اجداد وى است. سخنان و اقوال ديگر مفسران از بزرگان اهل سنت در تفسير اين آيه متنوع و فراوان است.
اين
سیره پیامبر (صلياللهعليهوآله) در خصوص
مانعین زکات كه حكم
ارتداد را درباره او جاري نكرد و يا بر خود حكومتي و نظامي نكردند و حتي خود شيخين و
عثمان نيز طبق روش
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) با ثعلبه برخورد كردند ولي از قبايل عرب بخاطر عدم پرداخت زكات بر عليه آنها لشكركشي كردند. اگر قتل مانعين زكات واجب ميبود بر آنان لازم بود اول كار ثعلبه را بكشند سپس بقيه را؟! آيا كشتن مانعين زكات كه زياد هم بودند، نشان از سياست آنها براي سركوب مخالفين
حکومت نيست؟!
بیعت و خلافت ابوبكر چگونه بيعتي بود؟بيعت ابوبكر داراي اين ويژگيهایی بود که در این محل از مقاله به آن میپردازیم:
خود
ابوبکر طي خطبهاي اعتراف ميكند كه بيعت او نسنجيده و ناگهاني بوده است.
بلاذری دراينباره ميگويد:ألا وإني قد وليتكم ولستُ بخيركم. ألا وقد كانت بيعتي فلتة؛ آگاه باشيد من فرمانرواى شما شدهام با اينكه بهترين شما نيستم آگاه باشيد كه بيعت من ناگهاني و نسنجيده بود.
صالحی شامی در
سبل الهدی و الرشاد اين جمله را از زبان ابوبكر چنين مينويسد: قال: أما بعد أيها الناس، فإني قد وليت عليكم ولست بخيركم وقد كانت بيعتي فلتة؛ اي مردم من فرمانرواى شما شدهام با اينكه بهترين شما نيستم و بيعت من ناگهاني و نسنجيده بود.
بنابراين اقرار خود ابوبكر به اين بيعت، نشان از عدم لياقت وي به
خلافت را دارد.عمر نيز در يك خطبهاي، بيعت ابوبكر را بعد از وفات پيامبر (صلىاللهعليهوآله) كاري ناگهاني و نپخته دانسته است.
بخاری دراينباره چنين نقل ميكند: فلا يَغْتَرَّنَّ امْرُؤٌ أَنْ يَقُولَ إنما كانت بَيْعَةُ ابيبَكْرٍ فَلْتَةً وَتَمَّتْ ألا وَإِنَّهَا قد كانت كَذَلِكَ وَلَكِنَّ اللَّهَ وَقَى شَرَّهَا؛ وَلَيْسَ فيكم من تُقْطَعُ الْأَعْنَاقُ إليه مِثْلُ ابيبَكْرٍ من بَايَعَ رَجُلًا من غَيْرِ مَشُورَةٍ من الْمُسْلِمِينَ فلا يتابع هو ولا الذي تابعه تَغِرَّةً أَنْ يُقْتَلَا؛
عمر گويد: مردي فريب نخورد و بگويد: بيعت ابوبكر سرسري و بيفكر و تدبير بود منتها جا افتاد، آگاه باشيد كه اين سخن درست است؛ ولي
خدا از شر آن ما را حفظ كرد. کسي از شما نباشد که مثل ابوبکر به خلافت و حکومت چشم داشته باشد، هر کس با شخص ديگري بدون مشورت با مسلمانان بعيت کند، از او اطاعت نميشود، (زيرا) هم کسي که بيعت کرده و هم کسي با او بيعت شده، خود را در معرض کشتن قرار ميدهند.
اين روايت نشان ميدهد که بيعت با ابوبکر، بدون فکر قبلي و بدون مشورت با مسلمانان بوده است.
ابنابیالحدید اين روايت را دال بر طعن و سرزنش بيعت ابوبكر دانسته و گويد: ثم ما شاع وأشتهر من قول عمر: كانت بيعة ابيبكر فلتة، وقى الله شرها؛ فمن عاد إلى مثلها فاقتلوه؛ وهذا طعن في العقد، وقدح في البيعة الأصلية؛ سپس آنچه كه از قول عمر شايع و مشهور است كه بيعت ابوبكر ناگهاني بوده خدا شرش را نگه دارد و از اين به بعد اگر كسي مثل اين كار را كرد بكشيدش، اين طعن و سرزنشي در عقد و بيعت اصلي است.
آمدی نيز در ذيل اين
روایت، مقصود از فلتة را بيعت بدون مشورت دانسته و اين طور تفسير ميكند: والذى يدل على ذلك قول عمر رضى الله عنه ألا إن بيعة ابىبكر كانت فلتة وقى الله شرها فمن عاد إلى مثلها فاقتلوه أى إن بيعة ابىبكر من غير مشورة وقد وقى الله شرها فلا نعود إلى مثلها؛ قول عمر كه گفت: بيعت ابوبكر ناگهاني بوده خدا شرش را نگه دارد واز اين به بعد اگر كسي مثل اين كار را كرد بكشيدش، دلالت براين دارد كه بيعت ابوبكر بدون مشورت صورت گرفته است....
بدرالدین عینی در
شرح صحیح بخاری از داودي نقل كرده كه منظور از فلتة در روايت، عدم مشورت در امر بيعت با كساني است كه شايستگي مشورت دارند و گويد: وقال الداودي: معنى قوله: قوله: كانت فلتة أنها وقعت من غير مشورة مع جميع من كان ينبغي أن يشاوروا؛ داودي گفت: معني فلته یعني اينكه آن بيعت بدون مشورت با تمامكساني كه لياقت مشورت را داشتند واقع شد.
و از
ابنحبان نيز دراينباره چنين نقل ميكند: وقال ابنحبان: معنى قوله: قوله: كانت فلتة أن ابتداءها كان عن غير ملأ كثير؛ ابنحبان گفت: معني كانت فلته اين است كه آغاز اين خلافت ابوبكر با افراد زياد اتفاق نيفتاد.
معني فلتة
فراهیدی درباره اين كلمه گويد: والفلتة الامر الذي يقع من غير إحكام؛ فلته امر آنچناني است كه بدون استحكام واقع شده باشد.
ابنقتیبه درباره
لغت فلتة گويد: والفلتات جمع فلتة وهي هاهنا الزلة والسقطة وكل شيء فعل أو قيل على غير روية وتثبت فقد افتلت؛ فلتات جمع فاته است وآن در اينجا به معني اشتباه و ساقط شدن است و هركاري و يا هر گفتاري كه بدون رويه و فكر و استحكام انجام شود، به تحقيق ساقط شده است.
در كتاب
المحکم و المحیط الاعظم نيز درباره معني اين كلمه چنين آمده است: والفَلْتَهُ: الأَمْرُ يَقَعُ من غَيِرِ إِحكام. وفي حَدِيثِ عُمَرَ: ( أنَّ بيْعَة ابىبكر كانَتْ فَلْتَةً وقَى اللهُ شَرَّها )؛ فلته به امري گويند كه بدون استحكام واقع شده باشد.
در اينكه
خلافت حق
حضرت علی (علیهالسلام) بود، حتي شيخين و عامه
مهاجرین و
انصار اعتراف داشتند.
شيخين از جمله افرادي بودند كه در مرحله اول بعد از
رحلت پیامبر (صلياللهعليهوآله) بر در خانه حضرت علي (عليهالسلام) آمدند تا با حضرت
بیعت كنند كه اين اعتراف به حقانيت خلافت براي حضرت علي (عليهالسلام) است اما بخاطر اغراض دنيوي چشم از حق فرو بسته و از بيعت حضرت علي (عليهالسلام) اعراض كرده و به
سقیفه رفتند.
جوهری در كتاب
السقیفه و الفدک دراينباره مينويسد: سمعت أبا زيد عمر بن شبة، يحدث رجلا بحديث لم أحفظ إسناده، قال: مر المغيرة بن
شعبة، بابيبكر، وعمر، وهما جالسان على باب النبي حين قبض، فقال: وما يقعدكما ؟ قالا: ننتظر هذا الرجل يخرج فنبايعه، يعنيان عليا، فقال: أتريدون أن تنظروا حبل الحيلة من أهل هذا البيت، وسموها في قريش تتسع. قال: فقاما إلى سقيفة بنيساعدة، أو كلاما هذا معناه.
مغیره از كنار ابوبكر و عمر مىگذشت در حالى كه آنان بر در خانه رسول خدا (صلّىاللّهعليهوآله) نشسته بودند و آن وجود مبارك تازه از دنيا رحلت نموده بود، مغيره به آنان گفت: اينجا چه كار مىكنيد؟ گفتند: منتظر اين مرد (امير المؤمنين) هستيم تا از خانه بيرون آمده با او
بیعت كنيم. مغيره به آنان گفت: خلافت را در ميان
قریش گسترش دهيد تا توسعه یابد. پس آنان برخاسته و به
سقیفه بنی ساعده رفتند.
ابنابیالحدید نيز اين جريان را نقل كرده است:
بنابراين ابوبكر و عمر با نشستن بر در خانه حضرت علي (عليهالسلام) جهت بيعت، بطور عملي نشان دادند كه خلافت فقط از آن حضرت علي (عليهالسلام) بوده است.
همچنين
اصفهانی در كتاب
محاضرات الأدباء درباره اعتراف
عمر به خلافت حضرت علي (عليهالسلام) چنين مينويسد: وعن ابنعباس رضي الله عنهما قال كنت أسير مع عمر بن الخطاب في ليلة و عمر على بغلعلى بغل وأنا على فرس، فقرأ آية فيها ذكر علي بن ابيطالب فقال: أما واللها بنيعبدالمطلب لقد كان علي فيكم أولى بهذا الأمر مني ومن ابيبكر. فقلت في نفسي: لا أقالني الله إن أقلته فقلت: أنت تقول ذلك يا أميرالمؤمنين وأنت وصاحبك وثبتما وافترعتما الأمر منا دون الناس فقال: إليكم يا بنيعبدالمطلب أما أنكم أصحاب عمر بن الخطاب فتأخرت وتقدم هنيهة فقال سر لا سرت. وقال: أعد علي كلامك فقلت إنما ذكرت شيئا فرددت عليك جوابه ولو سكت سكتنا فقال: إنا والله ما فعلنا الذي فعلنا عن عداوة ولكن استصغرناه وخشينا أن لا تجتمع عليه العرب وقريش لما قد وترها قال فأردت أن أقول: كان رسول اللهبعثه فينطح كبشها فلم يستصغره أفتستصغره أنت وصاحبك ؟ فقال لا جرم، فكيف ترى والله ما نقطع أمرا دونه ولا نعمل شيئا حتى نستأذنه.
ابنعباس گفت: شبى با عمر بهراهى ميرفتم، و عمر بر قاطرى و من بر اسبى سوار بوديم، در اينموقع (عمر) آيهاى را قراءت كرد كه در آن از على بن ابيطالب (عليهالسلام) ياد شده، سپس گفت: سوگند بخدا اى اولاد
عبدالمطلب، بطور تحقيق على (عليهالسلام) در ميان شما اولى باين امر (
خلافت) بود از من و ابىبكر. ابنعباس گويد: من با خود گفتم: خدا مرا نبخشد اگر من او را ببخشم (
خدا مرا رها نكند اگر دست از او بدارم)، پس به او گفتم: يا امير المؤمنين آيا تو چنين سخنى را ميگوئى؟ در حاليكه تو و رفيقت برجستيد و امر خلافت را شما از ما سلب نموديد، نه ساير مردم!! عمر گفت: دور شويد (يا از اين سخن خوددارى كنيد) اى اولاد عبدالمطلب: همانا شما ياران عمر بن خطاب هستيد، (ابنعباس گويد) پس از اين سخن او، من خود را به عقب افكندم و او زمانى اندك جلو افتاد سپس (چون تعلل مرا در طى راه احساس نمود) مرا (با تعرّض و نكوهش امر به همراهى در رویش نمود) گفت: راه بيا از راه و امانى، و گفت: سخن خود را بر من تكرار كن،
گفتم: مطلبى را يادآورم: مطلبى را يادآور شدى، و من پاسخ آنرا رد نمودم، و اگر تو سكوت مىكردى، ما نيز ساكت بوديم. عمر گفت: بخدا قسم ما نكرديم آنچه را كه كرديم از روى عداوت وليكن ما او را كوچك شمرديم و ترسيديم كه عرب بسبب كشتارهائى كه (در غزوات) از آنها كرده به خلافت او تن ندهند و با او هم داستان و متحد نشوند، (ابنعباس گويد) خواستم (در پاسخ او) بگويم:
رسول خدا (صلیاللّهعلیهوآله) او را اعزام مينمود (بقبائل عرب و ميدانهاى جنگ) و او بزرگان و رؤساى آنها را در هم ميشكست و زبون ميساخت و پيغمبر (صلىاللّهعليهوآله) در آن مأموريتها على را كوچك نمىشمرد، مع الوصف تو و رفيقت (
ابوبکر) او را كوچك ميشماريد؟! سپس عمر گفت: شد آنچه شد، در عين حال تو چگونه ميبينى؟ بخدا قسم، ما در هيچ امرى بدون او (على (عليهالسلام)) تصميم نميگيريم و هيچ كارى بدون اذن او انجام نميدهيم.
عمر با اعتراف به اينكه منصب خلافت تنها شايسته حضرت علي (عليهالسلام) است، خلافت ابوبكر و بعدها خلافت خود را غاصبانه دانسته و غير مشروع بودن خلافت خود را ثابت كرد.
ابنابیالحدید درباره اعتراف
صحابه مهاجر و انصار به حق حضرت علي (عليهالسلام) مينويسد: وروى الزبير بن بكار، قال: روى محمد بن إسحاق أن أبا بكر لما بويع افتخرت تيم بن مرة - قال: وكان عامة المهاجرين وجل الأنصار لا يشكون أن علياً هو صاحب الأمر بعد رسول الله، صلى الله عليه وسلم.
در حالى كه عموم
مهاجران و
انصار ترديدى در اينكه على پس از پيامبر صاحب اين منصب است نداشتند. همانگونه كه اين مطلب در
شرح نهج البلاغه از روايت
زبیر بن بکار از
محمد بن اسحاق آمده است.
در طي نامهاي كه بين
محمد بن ابوبکر با
معاویه درباره حقانيت حضرت علي (عليهالسلام) رد و بدل شده است، معاويه به صراحت به غصبي بودن خلافت شيخين اعتراف كرده و خلافت را حق مسلم حضرت علي (عليهالسلام) دانسته است.
مسعودی و ابنابيالحديد دراينباره مينويسند:
فكتب إليه معاوية: من معاوية بن صخر، إلى الزاري على أبيه محمد بن ابيبكر. أما بعده: فقد أتاني كتابُكَ تذكر فيه ما اللّه أهْلًه في عظمته وقدرته وسلطانه، وما اصطفى به رسول اللهّ صلى الله عليه وسلم، مع كلامكثير لك فيه تضعيف، ولأبيك فيه تعنيف، ذكرت فيه فضل ابنابيطالب، وقديم سوابقه، وقرابته إلى رسول اللّه صلى الله عليه وسلم، ومُوَاساته إياه في كل هَوْل وخوف، فكان احتجاجك عليَ وعيبك لي بفضل غيرك لا بفضلك، فاحمد ربّاً صرف هذا الفضل عنك، وجعله لغيرك، فقد كنا وأبوك فينا نعرف فضل ابنابيطالب وحَقه لازماً لنا مبروراً علينا، فلما اختار اللهّ لنبيه عليه الصلاة والسلام، ما عنده، وأتم له ما وعده، وأظهر دعوته، وأبْلَج حجته، وقبضه اللهّ إليه صلوات اللّه عليه، فكان أبوك وفاروقه أول من ابتزه حَقَه، وخالفه على أمره، على ذلك اتفقا واتَّسقا، ثم إنهما دَعَوَاه إلى بيعتهما فأبطأ عنهما، وتلكأ عليهما، فهمَّا به الهموم، وأرادا به العظيم، ثم إنه بايع لهما وسَلّم لهما، وأقاما لا يشركانه في أمرهما، ولا يُطْلِعانه على سرهما، حتى قبضهما الله، ثم قامثالثهما عثمان فهدى بهديهما وسار بسيرهما، فعبته أنت وصاحبك حتى طمع فيه الأقاصي من أهل المعاصي، فطلبتما له الغوائل، وأظهرتما عداوتكما فيه حتى بلغتما فيه مُنَاكما، فخذ حذرك يا ابنابيبكر، وقس شبرك بفترك، يقصر عن أن توازي أو تساوي مَنْ يَزِنُ الجبال بحلمه، لا يلين عن قَسْرٍ قناته، ولا يدرك ذو مقال أناته أبوك مهد مِهَاده، وبنى لملكه وسادة، فإن يك ما نحن فيه صواباً فأبوك استبدَ به ونحن شركاؤه، ولولا ما فعل أبوك من قبل ما خالفنا ابنابيطالب، ولسلمنا إليه، ولكنا رأينا أباك فعل ذلك به من قبلنا فأخذنا بمثله، فعب أباك بما بدا لك أودع ذلك، والسلامعلى من أناب.
معاويه در پاسخ نامه محمد بن ابىبكر چنين نگاشت: «اما بعد؛ نامه تو به دستم رسيد، در نامهات از فضائل على بن ابيطالب و سوابق درخشان او در تاريخ اسلام، و نصرت و مواسات او نسبت به رسول خدا (صلّىاللّهعليهوآله) ياد كرده بودى... ما و پدر تو در زمان حيات رسول خدا (صلّىاللّهعليهوآله) با هم بوديم و لزوم مراعات حق پسر ابيطالب و فضيلت و بزرگى او بر همه ما ثابت و مسلّم بود تا اين كه رسول خدا پس از اتمام دعوت و ابلاغ رسالتش بدرود حيات گفت، پس در آن هنگام پدر تو و فاروق او (عمر) اولين كسانى بودند كه حق او (امير المؤمنين) را از او گرفته و در امر
خلافت با او به مخالفت برخاسته، دراينباره با يكديگر عهد و پيمان بستند.
و سپس او را به
بیعت با خود تكليف نموده ولى او نپذيرفت تا اين كه او را تحت فشار قرار داده به او قصد سوء نمودند پس بناچار با آنان بيعت كرد، ولى تصميم گرفتند كه او را در كار خود (خلافت) شركت ندهند، و بر اسرار خود مطّلع نسازند تا اين كه مرگشان فرا رسيد حال اگر اين قدرتى كه ما در دست داريم حق و صواب است پس پدر تو آغازگر آن بوده، و اگر باطل و ناحق است بازهم پدر تو ريشه و اساس آن بوده و ما، همكاران و شركاى او، كه از او پيروى نمودهايم. و اگر آن اعمال و رفتار پدر تو نبود ما هرگز با پسر
ابوطالب مخالفت نمىكرديم؛ بلكه مطيع و تسليم او بوديم، ولى ما كارهاى پدر تو را ديديم پس قدم بر جاى قدم او نهاده به او اقتدا كرديم، بنابراين، اگر ايراد و انتقادى دارى بايد بر پدرت وارد سازى، وگرنه درگذر».
عصامی ملکی نيز اين عبارت را از مسعودي نقل كرده و در تاييد حرف او گويد: كذا ذكره المسعودي وهو من كبار الجماعة؛ اينچنين مسعودي ذكر كرده و او از كبار جماعت است.
بلاذری نيز اين مطلب را اينچنين آورده است:
أما بعد فقد أتاني كتابك تذكر فيه ما الله أهله وما اصطفى له رسوله، مع كلام لفقته وصنعته لرايك فيه تضعيف ولك فيه تعنيف، ذكرت حق ابنابيطالب وسوابقه وقرابته من رسول الله ونصرته إياه، واحتججت علي بفضل غيرك لا بفضلك، فاحمد إلهاً صرف عنك ذلك الفضل وجعله لغيرك، فقد كنا وأبوك معنا في حياة من نبينا نرى حق ابنابيطالب لنا لازماً وفضله علينا مبرزاً، فلما اختار الله لنبيه ما عنده، وأتم له وعده وافلج حجته، وأظهر دعوته؛ قبضه الله إليه، فكان أبوك - وهو صديقه - وعمر - وهو فاروقه - أول من أنزله منزلته عندهما، فدعواه إلى أنفسهما فبايع لهما لا يشركانه في أمرهما ولا يطلعانه على سرهما حتى مضيا وانقضى أمرهما، ثم قامعثمان ثالثاً يسير بسيرتهما ويهتدي بهديهما، فعبته أنت وصاحبك حتى طمع فيه الأقاصي من أهل المعاصي وظهرتما له بالسوء وبطنتما حتى بلغتما فيه منا كما، فخذ - يا بن ابيبكر - حذرك وقس شبرك بفترك تقصر عن أن تساميأو توازي من يزن الجبال حلمه، ويفصل بين أهل الشك علمه، ولا تلين على فسر قناته. أبوك مهد مهاده وثنى لملكه وساده فإن كان ما نحن فيه صواباً فأبوك أوله، وإن كان خطأ فأبوك أسسه ونحن شركاؤه، برأيه اقتدينا وفعله احتذينا، ولولا ما سبقنا إليه أبوك وانه لم يره موضعاً للأمر؛ ما خالفنا علي بن ابيطالب ولسلمنا إليه، ولكنا رأينا أباك فعل أمراً اتبعناه واقتفونا أثره، فعب أباك ما بدا لك أو دع، والسلام على من أجاب، ورد غوايته وأناب.
بنابراين
معاویه به صراحت اعتراف و اقرار ميكند كه خلافت حق
علی (علیهالسلام) بود ولي شيخين به اجبار حق حضرت را گرفته و به زور و اجبار از ايشان بيعت گرفتند. اين اعتراف از طرف دشمن حضرت علي (عليهالسلام) غير مشروع بودن خلافت را ثابت ميكند.
در نامهاي كه بين
عبدالله بن عمر با
یزید درباره فجايع روز
عاشورا رد و بدل شده است يزيد به مسئله غصب كردن خلافت حضرت علي (عليهالسلام) اعتراف ميكند.
علامه مجلسی دراينباره از بلاذري اين چنين نقل كرده است: كتب عبدالله بن عمر إلى يزيد بن معاوية: " أما بعد فقد عظمت الرزية وجلت المصيبة ذوحدث في الاسلام حدث عظيم ولا يوم كيوم الحسين " فكتب إليهزيد " أما بعد يا أحمق فإننا جئنا إلى بيوت منجدة، وفرش ممهدة، ووسائد منضدة، فقاتلنا عنها فانيكن الحق لنا فعن حقنا قاتلنا، وإن كان الحق لغيرنا فأبوك أول من سن هذا وابتز واستأثر بالحق على أهله "
در كتاب «انساب» بلاذرى آمده: هنگامى كه
حسین (علیهالسلام) به شهادت رسيد عبداللّه بن عمر به یزيد بن معاويه چنين نوشت: «امّا بعد؛ مصيبت حسين مصيبتى بزرگ و حادثهاى عظيم بود، و هيچ روزى مانند روز حسين نخواهد بود».يزيد در پاسخش نوشت: «امّا بعد؛ اى مرد نادان! بدان كه ما وارث نظام و حكومتى هستيم كه از حريم آن دفاع نموده با دشمنانش نبرد كردهايم، اگر در اين مبارزه حق با ما بوده پس از حق خود دفاع نمودهايم، و اگر حق با دشمن ما بوده پس پدر تو اول كسى بوده كه اين گونه رفتار نموده و حق را از صاحبانش گرفته است».
اعتراف يزيد نشانگر غصبي بودن خلافت خود و بانيان اين خلافت است.
اهل
سقیفه با زور و اجبار، مردم را به بيعت
ابوبکر وادار ميكردند و با زور دست مخالفان بيعت را بر دست ابوبكر ميكشيدند.
ابنابیالحدید و
ابوسعد منصور دراينباره مينويسند:
روى أحمد بن ابيطاهر في كتاب ' المنثور والمنظوم ' بإسناد له عن البراء ابنعازبٍ قال: لم أزل لبنيهاشمٍ محبا؛ فلما قبض رسول الله صلى الله عليه وسلم تخوفت أن تتمالأ قريش على إخراج هذا الأمر من بنيهاشم؛ فأخذني ما يأخذ الواله العجول مع ما في نفسي من الحزن لوفاة النبي صلى الله عليه وسلم - وقد ملأ الهاشميون بيتهم، فكنت أتردد بينهم وبين المسجد أتفقد وجوه قريش، فإني لكذلك إذ فقدت أبا بكر وعمر، ثم لم ألبث إذ أنا بابيقد أقبل في أهل السقيفة، وهم يحتجزون الأزر الصنعانية، لا يمرون بأحد إلا خطبوه، فإذا عرفوه قدموه فمدوا يده، فمسحوها على يد ابيبكرٍ، وقالوا له: بايع. شاء ذلك أو أبى، فأنكرت عند ذلك عقلي، وخرجت مسرعاً حتى انتهيت إلى بنيهاشم - والباب مغلقٌ - فضربت الباب عليهم ضرباً عنيفاً، وقلت: قد بايع الناس أبابكر بن ابيقحافة. فقال العباس: ترحت أيديكم إلى آخر الدهر؛ أما إني قد أمرتكم فعصيتموني. قال البراء: فمكثت أكابد ما في نفسي، ورأيت في الليل المقداد بن الأسود، وعبادة بن الصامت، وسلمان الفارسي، وأبا ذر وأبا الهيثم بن التيهان، وحذيفة بن اليمان. وإذا هم يريدون أن يعود الأمر شورى بين المهاجرين.
براء بن عازب مىگويد: «پيوسته دوستدار
بنیهاشم بودم. چون
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) درگذشت، ترسيدم كه
قریش به رد خلافت از بنىهاشم آهنگ كنند، اين احتمال بر سرگشتگى و پريشانى من از مرگ پيامبر (صلياللهعليهوآله)، مىافزود. پيوسته ميان بنىهاشم- كه نزديك پيكر رسول خدا (صلياللهعليهوآله) در حجره (
مسجد) بودند- و سران
قریش آمدوشد داشتم كه ناگاه ابوبكر و
عمر ناپديد شدند و گويندهاى خبر داد كه قوم در سقيفه بنىساعدهاند. ديگرى گفت: با ابوبكر بيعت كردهاند. ديرى نگذشت كه ابوبكر به همراهى عمر،
ابوعبیده و گروهى از حاضران سقيفه پيش آمد. جامههاى صنعانى بر تن كرده بودند و با هركس رويارو مىشدند او را به جبر مىكشيدند و دستش را براى بيعت بر دست ابوبكر مىنهادند، خواستها ناخواسته.
براء بن عازب مىگويد: از شدت ناراحتى عقل از كف داده بودم، اضافه بر مصيبتى كه درباره پيامبر (صلىاللّهعليهوآله) داشتم. لذا به سرعت بيرون آمده نزد بنى هاشم رفتم در حالى كه درب بسته بود. درب را به شدّت زدم و گفتم: «اى اهل خانه»! مردم با ابوبكر بيعت كردند!
عباس گفت: «دستتان تا آخر روزگار از آن غبار آلود شد. من شما را امر نمودم، ولى شما سرپيچى نموديد». براء گويد: من مكثى نمودم و آنچه در درونم مىگذشت تحمّل كردم. در شب ديدم
مقداد،
ابوذر،
سلمان،
عمار بن یاسر،
عبادة بن صامت،
حذیفة بن یمان و
اباهیثم كه مىخواستند مسأله را بصورت شورا بين
مهاجرین و
انصار برگردانند.
علامه مجلسی(ره) نيز درباره مجبور كردن
حضرت علی (علیهالسلام) به
بیعت، چنين نقل ميكند: فوجهوا إلى منزله فهجموا عليه وأحرقوا بابه، واستخرجوه منه كرها، وضغطوا سيدة النساء بالباب، حتى أسقطت محسنا، وأخذوه بالبيعة فامتنع، وقال: لا أفعل: فقالوا نقتلك فقال: إن تقتلوني فاني عبدالله وأخو رسوله، وبسطوا يده فقبضها، وعسر عليهم فتحها، فمسحوا عليه وهي مضمومة؛ آنگاه آن مردم متوجّه منزل علي (عليهالسلام) شده و بر آن بزرگوار هجوم كردند، درب خانه او را سوزانيدند، آن برگزيده خدا را بدون رضايت او از منزل خارج كردند، فاطمه زهراء را بوسيله لنگه درب طورى فشردند كه
محسن خود را
سقط كرد.
پس از اين جنايات خواستند از على (عليهالسلام) بيعت بگيرند ولى على (عليهالسلام) قبول نكرد و فرمود: من اين كار را نميكنم، گفتند: ترا خواهيم كشت، فرمود: اگر مرا بكشيد من بنده خدا و برادر رسول او (صلىاللّهعليهوآله) هستم، خواستند مشت على (عليهالسلام) را باز كنند ولى آن حضرت مشت خود را بست و آنان نتوانستند آن را باز كنند پس از روى ناچارى با پشت دست آن حضرت در صورتى كه بسته بود بيعت و مسح كردند.
همچنين چگونگى برخورد با على (عليهالسلام) در ماجراي بيعت را از يكى از نامههاى حضرت به
معاویه مىتوان حدس زد آنجا كه به معاويه مىنويسد: وزعمت أني لكل الخلفاء حسدت وعلى كلهم بغيت: فإن يكن ذلك كذلك فليس الجناية عليك فيكون العذر إليك، وتلك شكاة ظاهر عنك عارها، فأجابه أمير المؤمنين (عليهالسلام) برسالة جاء فيها: «و قلت: اني كنت أقاد كما يقاد الجمل المخشوش حتى أبايع. و
لعمرو الله لقد أردت أن تذم فمدحت، و أن تفضح فافتضحت. و ما على المسلم من غضاضة في أن يكون مظلوما، ما لم يكن شاكا في دينه وهذه حجتي إلى غيرك قصدها.
تو گمان كردى كه من بر همه خلفا حسد ورزيدم و ستم كردم، اگر چنين است پس باز خواست آن بر تو نيست كه پيش تو عذرخواهى شود- و آن شكايتى است كه ننگ و عارش از تو، دور است و امّا آنچه در نامه خود نوشتهاى كه مرا مانند شترى كه چوب در استخوان بينى او نموده و او را مهار كرده باشند براى بيعت مىكشيدند سوگند به
خدا كه خواستى مرا بدين سرگذشت مذمّت و عيب كنى لكن نفهميده مرا ستايش نموده و تمجيد كردهاى، و خواستى مرا رسوا كنى و ندانسته خود را رسوا كردهاى (چون عدم بيعت من از روى اختيار، دليل بر بطلان آنهاست و تو كه خود را تابع آنها مىدانى بر بطلان خود و سيره خود اعتراف نموده و خود را رسوا كردهاى). بدان كه براى
مسلمان هيچ نقص و خوارى نيست در اينكه مظلوم واقع شود مادامى كه از آن ستم شكّى در دين او پيدا نشود و در يقين او ريب و شكّى داخل نگردد (بلكه خوارى و مذلّت براى ظالم است در دنيا به لعن و طعن و در
آخرت به رسوائى جزا و
عقوبت). و اين حجّت و دليل من است براى غير تو از گروه ستمكاران.
نامه معاويه به
علی (علیهالسلام) و پاسخ آن حضرت به او دلالت دارد كه رفتار خشونتآميزى بر ضدّ على (عليهالسلام) به كار گرفته و او را به زور براى بيعت، آوردند.
در اجباركردن مردم به بيعت با ابوبكر همين بس كه
قبیله اسلم (همپيمانان حزب سقيفه) تمام شهر
مدینه را تحت كنترل خود داشتند تا جايي كه عمر بعد از آمدن اين قبيله به مدينه، اعتراف به پيروزي ميكند.
طبری دراينباره مينويسد: وأقبلت أسلم بجماعتها حتى تضايقت بهم السكك فبايعوه، فكان عمر يقول: ما هو إلا أن رأيت أسلم فأيقنت بالنصر؛ قبيله اسلم همگى در مدينه گرد آمدند تا با
ابوبکر بيعت کنند، آنقدر جمعيت زياد بود که حتى بازارها نيز گنجايش ايشان را نداشت.
عمر گفت: قبيله اسلم را كه ديدم يقين به پيروزى پيدا کردم.
ابنابیالحدید با صراحت كامل چنين ميگويد: وجاءت أسلم فبايعت، فقوي بهم جانب ابيبكر. اسلم آمدند و با ابوبكر بيعت كردند و بخاطر آنها جانب ابوبكر قوت گرفت.
روز
سقیفه، بيعت كنندگان با ابوبكر سعد را كه با ابوبكر بيعت نكرد، هجوم بردند كه نشان از بيعت اجباري دارد.
بخاري به نقل از عمر گويد: وَنَزَوْنَا على سَعْدِ بن عُبَادَةَ فقال قَائِلٌ منهم قَتَلْتُمْ سَعْدَ بن عُبَادَةَ فقلت قَتَلَ الله سَعْدَ بن عُبَادَةَ؛ بر
سعد بن عباده هجوم برديم، يكى از آنها گفت: سعد را كشتيد. من گفتم: خدا سعد را بكشد بخدا ما هيچ كارى بهتر و نيرومندتر از بيعت ابىبكر نديديم.
طبري دراينباره مينويسد: قلت لابيبكر ابسط يدك أبايعك فبسط يده فبايعته وبايعه المهاجرون وبايعه الأنصار ثم نزونا على سعد حتى قال قائلهم قتلتم سعد بن عبادة فقلت قتل الله سعدا وإنا والله ما وجدنا أمرا هو أقوى من مبايعة ابيبكر خشينا إن فارقنا القوم ولم تكن بيعة أن يحدثوا بعدنا بيعة فإما أن نتابعهم على ما نرضى أو نخالفهم فيكون فساد.
عمر گويد: من به ابىبكر گفتم: دست خود را دراز كن كه با تو بيعت كنم او هم دست داد و من با او بيعت نمودم و مردم هم بيعت كردند. سپس بر سعد بن عباده هجوم برديم، يكى از آنها گفت: سعد را كشتيد. من گفتم:
خدا سعد را بكشد به خدا ما هيچ كارى بهتر و نيرومندتر از بيعت ابىبكر نديديم زيرا ترسيدم از آن مردم جدا شويم و كار
بیعت را يكسره نكنيم آنها بيعت ديگرى را انجام دهند آنگاه ما ناگزير خواهيم بود بچيزى كه پسند ما نباشد از آنها پيروى كنيم يا با آنها بستيزيم آن وقت فتنه بر پا و فساد ظاهر و غالب ميشود.
ابنابيالحديد نيز دراينباره چنين نقل ميكند: ووطى الناس فراش سعد، فقيل: قتلتم سعدا.فقال عمر: قتل الله سعدا!؛ مردم سعد را زير پا لگدمال كردند به آنها گفته شد سعد را كشتيد عمرگفت: خدا سعد را كشت.
مسعودی در
مروج الذهب درباره غاصبانه بودن خلافت ابوبكر از زبان
حضرت علی (علیهالسلام) چنين نقل ميكند: خرج علي فقال: أفسدت علينا أمورنا، ولم تستشر، ولم تَرْعَ لنا حقأ، فقال ابوبكر: بلى، ولكني خشيت الفتنة؛ در روز سقيفه علي (عليهالسلام) از خانه بيرون شد و به او فرمود: در امر
خلافت بر ما ظلم کردي، و مشورت نکردي و حق ما را در نظر نگرفتي! ابوبکر در جواب گفت: بلي از
فتنه ترسيدم و اين کار را کردم.
امامعلي (عليهالسلام) خلافت را حق خود ميدانست كه از او غصب كردهاند در
نهج البلاغه دراينباره ميفرمايد: فوالله ما زلت مدفوعا عن حقي مستأثرا علي منذ قبض الله نبيه صلى الله عليه وسلم حتى يؤم الناس هذا؛به خدا سوگند كه از زمانى كه خداوند روح پيغمبرش را قبض نمود تا اين زمان پيوسته از حق خود محروم و بركنار شده بودهام، ديگران حق مرا ربوده خود را جلو انداخته و مرا ممنوع نموده اند.
و همچنين در نقل
ابنابی الحدید آمده كه حضرت فرمود: اللهم إني أستعديك على قريش، فإنهم قطعوا رحمي، وغصبوني حقي، وأجمعوا على منازعتي أمراً كنت أولى به وغصبوني حقي، وأجمعوا على منازعتي أمرا كنت أولى به؛ خدايا من درباره
قریش از تو ياري ميجويم زيرا آنها پيوند خويشاوندي را قطع كرده و حق مرا غصب كردند و در امر خلافت كه از همه شايسته تر بودم با من به نزاع برخاستند.
در جاي ديگر حضرت نهتنها به حق غصب شده خود اشاره ميكند؛ بلكه غاصبان خلافت را چنين نيز نفرين ميكند: اللهم أخز قريشاً فإنها منعتني حقي وغصبتني أمري؛ خداوندا قريش را خوار و ذليل كن زيرا آنها از حق من امتناع كرده و امرم را غضب كردند.
بلكه حضرت خلافت را تنها حق خود و
اهلبیت ميدانست.
درباره سزوار بودن خود به خلافت چنين ميفرمايد: لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّي أَحَقُّ النَّاسِ بِهَا مِنْ غَيْرِي وَ وَ اللَّهِ لَأُسْلِمَنَّ مَا سَلِمَتْ أُمُورُ الْمُسْلِمِينَ وَ لَمْ يَكُنْ فِيهَا جَوْرٌ إِلَّا عَلَيَّ خَاصَّةً الْتِمَاساً لِأَجْرِ ذَلِكَ وَ فَضْلِهِ وَ زُهْداً فِيمَا تَنَافَسْتُمُوهُ مِنْ زُخْرُفِهِ وَ زِبْرِجِهِ؛ همانا ميدانيد كه سزاوارتر از ديگران به خلافت من هستم، سوگند به خدا! به آنچه انجام دادهايد گردن مىنهم، تا هنگامى كه اوضاع مسلمين روبراه باشد، و از هم نپاشد، و جز من به ديگرى ستم نشود، و پاداش اين گذشت و سكوت و فضيلت را از خدا انتظار دارم، و از آن همه زر و زيورى كه بدنبال آن حركت ميكنيد، پرهيز ميكنم.
و درباره حق اهلبيت بودن خلافت نيز چنين بيان ميكند: ولهم خصائص حقِّ الولاية، وفيهم الوصيّةُ والوِراثةُ؛ ولايت حق مسلم آل محمد است، و اينها وصى و وارث
رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآله) هستند.
به خاطر همين بود كه حضرت خود را مظلوم دانسته و ميفرمايد: ما زلت مظلوماً منذ قبض الله رسوله حتى يوم الناس هذا؛ و پيوسته من از روزى كه رسول خدا (صلياللهعليهوآله) رحلت كرد مظلوم بودهام.
اما حضرت علت سكوت و قبول مظلوميت را تفرقه، و برگشت كفر چنين ذكر ميكند.
عبدالبر دراينباره از زبان علي (عليهالسلام) چنين نقل ميكند: وأيم الله لولا مخافة الفرقة وأن يعود الكفر ويبوء الدين لغَيَّرنا فصبرنا على بعض الألم؛ اگر ترس تفرقه و برگشت به
کفر و نابودي
دین نبود، هرآينه وضعيت را تغيير ميدادم ولي براين مصيبات
صبر كردم.
بنابراين، حضرت علي (عليهالسلام) براى خلافت خلفاى گذشته مشروعيتى قائل نيست و آنان را غاصب خلافت حق خود مىدانست.
وقتى
ابوبکر قنفذ را نزد
علی (علیهالسلام) فرستاد و به اوگفت: يدعوكم خليفة رسول الله (صلياللهعليهوآله)؛
خلیفه پيامبر تو را احضار كرده است. على (عليهالسلام) در پاسخ فرمود: لسريع ما كذبتم على رسول الله (صلياللهعليهوآله)؛ چه زود بر پيامبر گرامى (صلياللهعليهوآله) دروغ بستيد و خود را خليفه او ناميديد.
و در خلافت دروغ ابوبكر همين بس كه امام علي (عليهالسلام) او را دروغگو، گنهكار، خائن و غادر ميدانست:
مسلم در
صحیح مسلم اين موضوع را از زبان
عمر چنين مينويسد: فَلَمَّا تُوُفِّيَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ قَالَ ابوبَكْرٍ أَنَا وَلِيُّ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ فَجِئْتُمَا تَطْلُبُ مِيرَاثَكَ مِنْ ابنأَخِيكَ وَيَطْلُبُ هَذَا مِيرَاثَ امْرَأَتِهِ مِنْ أَبِيهَا فَقَالَ ابوبَكْرٍ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ مَا نُورَثُ مَا تَرَكْنَاهُ صَدَقَةٌ فَرَأَيْتُمَاهُ كَاذِبًا آثِمًا غَادِرًا خَائِنًا...
زماني كه رسول خدا (صلياللهعليهوسلم) از دنيا رفت، ابوبكر گفت من جانشين
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) هستم، شما دو نفر آمديد و (تو اي
عباس) ميراث پسر بردارت (پيامبر) را طلب كردي و اين (علي (عليهالسلام)) ميراث همسرش از پدرش را طلب ميكرد. ابوبكر گفت كه رسول خدا فرموده است: "ما
ارث به جاي نميگذاريم، هر آنچه از ما با قي ميماند
صدقه است " شما دو نفر ابوبكر را دروغگو، گناهكار، پيمانشكن و خائن ميدانستيد.
حضرت علي (عليهالسلام) در طي جملهاي، نتيجه
حکومت اهل
سقیفه را فجور، فسوق و تكبر و هلاكت دانسته است:
ابنابیالحدید دراينباره چنين از حضرت نقل ميكند: زرعوا الفجور، وسقوه بالغرور، وحصدوا الثبور؛ تخم گناه كاشتند، و با آب تكبّر و غرور آبيارىاش كردند، و
عذاب و هلاكت درو كردند.
به اين فراز از سخن حضرتش توجه كنيم، كه چگونه نقاب از چهره غاصبين بر مىافكند.
حضرت امير (عليهالسلام) خلافت خلفا را مبتنى بر اساس
دموکراسی نمىدانست؛ بلكه صراحت دارد كه حكومت را به
استبداد قبضه كردند؛ همان طورى كه در خطاب به ابوبكر فرمود: ولكنّك استبددت علينا بالأمر وكنّا نرى لقرابتنا من رسول اللّه صلى اللّه عليه وسلم نصيباً حتّى فاضت عينا أبى بكر؛ تو در حق من استبداد كردى و بخاطر جايگاه من با رسول اكرم، خلافت حق مسلم من بود، كه قطرات اشك ابوبكر با شنيدن اين سخن على سرازير گشت.
شاعر مشهور عرب
ابوملیکة ابنأوس بن مالك بن بنيعبس معروف بالحطيئة در شعري جريان مخالفان
بیعت با ابوبكر را در قالب شعري در آورده و بيان ميكند كه بيعت و
خلافت ابوبكر از نظر مخالفان كمر شكن بوده است.
صفدی در
الوافی بالوفیات چنين از اين
شاعر نقل ميكند:«اطعنا رسول الله ما کان بيننا فيا عجبا ما کان ملک ابوبکر» «انوتي ابوبکر اذا قام بعده فتلک لعمر الله قاصمه الظهر»؛ ما رسول خدا را تا زماني که در قيد حيات بود متابعت و پيروي کرديم، پس شگفتا که ابوبکر زمام حکومت را در دست گيرد، آيا ما ابوبکر را که بعد از پيامبر (صلياللهعليهوآله) به خلافت رسيده متابعت کنيم؟ پس به ذات
خدا قسم اين ماجرا کمرشکن است.
ابنأبی داود سجستانی در كتاب
الزهد، در روايتى كه تمام راويان آن از روات
بخاری يا
مسلم هستند، نقل كرده است كه: إِسْمَاعِيلُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ الْهُذَلِيُّ ابومَعْمَرٍ، نا عَلِيُّ بْنُ هَاشِمٍ، عَنْ إِسْمَاعِيلَ، عَنْ قَيْسٍ، قَالَ: خَطَبَنَا ابوبَكْرٍ، قَالَ: " وُلِّيتُ أَمَرَكُمْ وَلَسْتُ بِخَيْرِكُمْ، فَإِنْ أَنَا أَحْسَنْتُ فَأَعِينُونِي وَإِنْ أَنَا أَسَأْتُ فَسَدِّدُونِي، فَإِنَّ لِي شَيْطَانًا يَعْتَرِينِي...؛ از قيس نقل شده است كه ابوبكر براي ما
خطبه خواند و گفت: من امر شما را بر عهده گرفتم؛ در حالي كه بهترين شما نيستم، اگر درستكار بودم، ياريم كنيد؛ اگر بد كردم، جلوي مرا بگيريد؛ چرا كه من شيطاني دارم كه همواره مرا گول ميزند.
بلاذری در
انساب الأشراف،
ابنقتیبه دینوری در
عیون الأخبار،
طبری و
ابنکثیر در تاريخشان و بسيارى ديگر از بزرگان
اهلسنت، نقل كرده اند كه وقتى
ابوبکر به خلافت رسيد، در نخستين سخنرانى خود به همه مردم اعلامكرد كه من بهترين شما نيستم: لَمَّا وُلِّيَ ابوبَكْرٍ رَضِيَ اللَّهُ تَعَالَى عَنْهُ، خَطَبَ النَّاسُ فَحَمِدَ اللَّهَ وَأَثْنَى عَلَيْهِ، ثُمَّ قَالَ: أَمَّا بَعْدُ، أَيُّهَا النَّاسُ فَقَدْ وُلِّيتُكُمْ وَلَسْتُ بِخَيْرِكُمْ. و چون ابوبكر به خلافت رسيد براي مردم سخنراني كرد و پس از حمد و ثناي الهي گفت: اي مردم من
رهبر شما شده ام؛ ولي بهترين شما نيستم.
اين خطبه با سندهاى صحيح نقل شده است؛ ابنكثير دمشقى سلفى، بعد از نقل اين خطبه مى نويسد: وهذا إسناد صحيح. سند اين حديث
صحیح است.
محمد بن سعد با
سند معتبر نقل مى كند كه ابوبكر گفت: من از هيچ يك از
صحابه برتر نيستم: قال أخبرنا وهب بن جرير قال أخبرنا ابيسمعت الحسن قال لمّا بويَعَ ابوبكرَ قامخطيباَ:... وإنما أنا بشرٌ ولست بخيرٍ من أحدٍ منكم فراعوني فإذا رأيتموني إسْتَقَمْتُ فاتَّبِعُونِي وإن رأيتموني زِغْتُ فقَوِّمُوني واعْلموا أنّ لي شيطاناً يَعْتَرِيْنِي...
ابوبكر از بيعتي كه براي او انجامشده بود، اظهار پشيماني و ناراحتي ميكرد و خود را لايق اين بيعت نميدانست.
ابنابیالحدید در اينباره ميگويد: فكثير من الناس رواها: أقيلوني فلست بخيركم؛ عده زيادي از مردم روايت كردهاند كه ابوبكر ميگفت: يعنى مرا رها كنيد كه بهترين شما نيستم.
عبدالرزاق صنعانی، پشيماني ابوبكر و اعترافش به تسلط شيطان بر او را اينچنين بيان ميكند: أما والله ما أنا بخيركم، ولقد كنت لمقاميهذا كارها، ولوددت لو أن فيكم من يكفيني، فتظنون أني أعمل فيكم سنة رسول الله صلى الله عليه وسلم إذا لا أقوم لها، إن رسول الله صلى الله عليه وسلم كان يعصم بالوحي، وكان معه ملك، وإنلي شيطانا يعتريني، فإذا غضبت فاجتنبوني، لا أوثر في أشعاركم ولا أبشاركم، ألا فراعوني ! فإن استقمت فأعينوني. إن زغت فقوموني.
«هان به
خدا سوگند، من بهترين شما نيستم و البته به راستى من نشستن بر اين جايگاهم را ناخوش مىداشتم، و دلم مىخواست كسى از ميان شما به جاى من براى اين كار بسنده مىبود، شما مىپنداريد من در ميان شما با برنامه
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) رفتار مىكنم در حالي كه من استقامت براين كار را ندارم رسول خدا (صلياللهعليهوآله) به وسيله
وحی از لغزشها بر كنار مىماند و با او فرشتهاى بود ولى من شيطاني دارم كه كار مرا فرا ميخواند پس چون به خشم آمدم از من دورى كنيد تا بر پوست و موى شما جاى پائى نگذارم، آگاه باشيد که بايد مراقب من اگر به راه راست رفتم يارىام كنيد و اگر پرت افتادم مرا به راه راست آريد.
همچنين درباره اعتراف عملي ابوبكر و
عمر به عدم شايستگيشان بر خلافت، قبلا از كتاب
السقیفه و الفدک جوهری ذكر شد كه آنها بر در خانه پيامبر (صلياللهعليهوآله) نشسته بودند تا با حضرت
علی (علیهالسلام) بيعت كنند. وهما جالسان على باب النبي حين قبض.
بنابراين آيا كسي كه كه اعتراف به عدم شايستگي و تسلط
شیطان بر خود را دارد، شايستگي خلافت و برپايي حكومت اسلامي را دارد ؟
در مواردى ابوبكر به پشيماني از بيعت اقرار كرده است كه اين نشان از عدم لياقنت وي براي خلافت است.
ابنقتیبه در رابطه با پشيماني ابوبکر بعد از اذيت
فاطمه (سلاماللهعلیها) ميگويد:وهي تقول والله لأدعون الله عليك في كل صلاة أصليها ثم خرج باكيا فاجتمع إليه الناس فقال لهم يبيت كل رجل منكم معانقا حليلته مسرورا بأهله وتركتموني وما أنا فيه لا حاجة لي في بيعتكم أقيلوني بيعتي.
خطاب به او فرمود: قسم به خدا در هر
نماز تو را
نفرین خواهم کرد. گفته است، سپس
ابوبکر در حالي که گريه ميکرد از خانه فاطمه (سلاماللهعليها) خارج شد و مردم اطراف وي جمع شدند. ابوبکر خطاب به مردم گفت: هر کدام از شما با همسرانتان شادمان شب را ميخوابيد و مرا رها کردهايد در کاري که من سزاوار آن نيستم و من نياز به
بیعت شما ندارم، مرا رها کنيد و بيعتتان را پس بگيريد، و من ميخواهم بيعت شما را پس دهم!.
در جاي ديگر ابوبكر ناراحتي و پشيماني خود را بطور صريح از سه چيز اعلان ميكند كه یكي پشيماني از بيعت و خلافت است: فأما الثلاث اللاتي وددت أني تركتهن فوددت أني لم أكشف بيت فاطمة عن شيء وإن كانوا قد غلقوه على الحرب ووددت أني لم أكن حرقت الفجاءة السلميوأني كنت قتلته سريحا أو خليته نجيحا ووددت أني يوم سقيفة بنيساعدة كنت قذفت الأمر في عنق أحد الرجلين يريد عمر وأبا عبيدة فكان أحدهما أميرا وكنت وزيرا.
اما سه کاري که انجام دادم و ايکاش انجام نميدادم: دوست داشتم که کشف خانه فاطمه (سلاماللهعليها) نکرده بودم، و کسي را بر در خانه وي نميفرستادم، اگر چه با من
محاربه ميکردند و کار به جدال و
جنگ ميکشيد، اي کاش وقتي
ایاس بن عبدالله را نزد من آوردند او را نميسوزاندم، با شمشير او را ميکشتم و يا اينکه او را آزاد ميکردم. اي کاش در روز
سقیفه کار
خلافت را به یکي از دو نفر (عمر و
ابیعبیده) وا ميگذاشتم و خودم به عنوان وزير کار ميکردم.
اين روايت را
ابنزنجویه در
الأموال، ابنقتيبه دينورى در
الإمامة والسیاسة،
ابنعبدربه در
العقد الفرید،
مسعودی در
مروج الذهب،
طبرانی در
المعجم الکبیر،
مقدسی در
الأحادیث المختاره،
شمسالدین ذهبی در
تاریخ الإسلام با اندك اختلافى نقل كردهاند.
اين روايت را
سعید بن منصور كه از بزرگان حديث در قرن سوم هجرى است در سنن خود نقل كرده و گفته كه اين
روایت «
حسن» است.
جلالالدین سیوطی در
جامع الأحادیث و
مسند فاطمة و
متقی هندی در
کنز العمّال پس از نقل اين روايت مىگويند: ابوعبيد في كتاب الأَمْوَالِ، عق وخيثمة بن سليمان الطرابلسي في فضائل الصحابة، طب، كر، ص، وقال: إِنَّه حديث حسن إِلاَّ أَنَّهُ ليس فيه شيءٌ عن النبي؛ اين روايت را ابوعبيد در كتاب الأموال، عقيلى،
طرابلسی در
فضائل الصحابه، طبرانى در معجم الكبير،
ابنعساکر در
تاریخ مدینه دمشق و سعيد بن منصور در سنن خود نقل كردهاند و سعيد بن منصور گفته: اين حديث «حسن» است؛ مگر اين كه در آن سخنى از رسول خدا نيست.
طبق آنچه كه سيوطى و متّقى هندى در مقدّمه كتابشان گفتهاند، مقصود از (صلياللهعليهوآله) سعيد بن منصور در سنن او است؛ چنانچه مىگويد: (صلياللهعليهوآله) لسعيد ابنمنصور في سننه.
بعد از اين اعترافات، آيا چنين شخصي را ميتوان به عنوان حاكم ديني قبول كرد؟ و يا اينكه مطيع او بود؟
اهل
سقیفه براي اينكه
حکومت را از دست ندهند و جلوي شورش مردم را بگيرند، اقداماتي را انجامدادند كه شايسته یك
دولت اسلامی نيست.
از جمله كارهایي كه اهل سقيفه براي حفظ موقعيت خود انجام دادند،
رشوه دادن به مردم و وعده
مقام و منصب براي مخالفان بود، تا آنها را به نفع خود بخرند.
يكي از كاري هايي كه
ابوبکر براي استقرار و استحكام
خلافت خود كرد، رشوه دادن به مردم بود. در این قسمت به مصادیقی از این رشوه دادنها اشاره میکنیم تا مشخص شود که چگونه و از چه راههایی برای حفظ مقام تلاش میکردند؛
ابوسفیان، يکي از مخالفان سرسخت خلافت ابوبکر بود و هرگز راضي نميشد که کسي غير از
بنیامیه خلافت را به دست بگيرد.
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) او را براي جمع آوري
صدقه به یکي از قبايل اطراف
مدینه فرستاده بود. وقتي برگشت، عمر به ابوبکر پشنهاد کرد که هر چه از صدقه آورده، به او ببخش تا دست از مخالفت بردارد.
ابنابیالحدید مينويسد: قال ابوبكر أحمد بن عبدالعزيز: وذكر الراوي - وهو جعفر بن سليمان - أن أبا سفيان قال شيئاً آخر لم تحفظه الرواة؛ فلما قدم المدينة قال: إني لأرى عجاجة لا يطفئها إلا الدم قال: فكلم عمر ابوبكر، فقال: إن أبا سفيان قد قدم، وإنا لا نأمن شره، فدع له ما في يده، فتركه فرضي؛
احمد بن عبدالعزیز از
جعفر بن سلیمان نقل کرده است که ابوسفيان وقتي به مدينه برگشت، گفت: من آتشي ميبينيم که تنها خون ميتواند آن را خاموش کند. راوي گويد: عمر با ابوبکر صحبت کرد و گفت: ابوسفيان برگشته است، ما از شر او در أمان نيستيم، پس هر آنچه در دست او است، رها کن. ابوبکر همين کار را کرد و ابوسفيان راضي شد.
البته ابوسفيان زماني ساکت شد که رشوه بزرگ؛ يعني حکومت
شام به فرزند او
یزید بن ابیسفیان داده شد.
رشوه دادن تنها به ابوسفيان منحصر نميشد، حاکمان وقت به ديگر مخالفان نيز رشوه ميدادند.
بلاذری دراينباره مينويسد: حدثنا ابوالربيع سليمان بن داود الزهراني، ثنا حماد بن زيد، أنبأ يحيى بن سعيد، عن القاسم بن محمد قال........ فلما اجتمع الناس على ابيبكر، قسّم بينهم قسما، فبعث إلى عجوز من بنيعدي بن النجار بقسمها مع زيد بن ثابت. فقالت: ما هذا؟ قال: قسم قسمه ابوبكر. فقالت: أترشوني عن ديني؟ قال لا. قالت: أتخافوني أن أدع ما أنا عليه؟ قال: لا. قالت: فو الله لا آخذ منه شيئاً. فرجع زيد إلى ابيبكر، فأخبره بما قالت. فقال: ونحن والله لا نأخذ مما أعطيناها شيئاً أبداً.
و چون مردم با ابوبكر بيعت كردند، پولى ميان مردم تقسيم كرد و چون سهم پيرزنى از
قبیله بنینجار را همراه
زید بن ثابت برايش فرستادند، پرسيد اين چيست؟ گفتند: تقسيمى است كه ابوبكر براى زنها انجام داده است، گفت: آيا در
دین من به من رشوه مىپردازيد؟ گفتند: نه، گفت: آيا مىترسيد بيعتى را كه بر گردنم هست رها كنم؟ گفتند: نه، گفت: پس در اين صورت به
خدا سوگند هرگز چيزى از آن را نمىپذيرم. زيد نزد ابوبكر برگشت و آنچه را پيرزن گفته بود به او خبر داد. ابوبكر گفت: ما هم هرگز چيزى را كه به او بخشيدهايم پس نمىگيريم.
در همين رابطه، ابنابيالحديد، درباره
رشوه دادن
ابوبکر به زنان چنين ميگويند: فلما اجتمع الناس علي ابوبکر، قسم قسما بين نساء المهاجرين والانصار فبعث الي امراه من بنيعدي ابنالنجار قسمها مع زيد بن ثابت، فقالت: ما هذا؟ قال: قسم قمسه ابوبکر للنساء: قالت: اتراشونني عن ديني! والله الا اقبل منه شيئا فردته عليه.
وقتي که ابوبکر بر سر کار آمد پولي را در ميان زنان
مهاجر و
انصار تقسيم کرد، در اين بين قدري پول را براي زني از انصار بردند. زن پرسيد،: اين پول براي چيست؟ گفتند: پولي است که ابوبکر به همه داده و سهمي هم به تو رسيده است. زن گفت: آيا ميخواهيد در امر دين به من رشوه دهيد؟! به خدا سوگند هرگز چيزي از آن را نخواهم پذيرفت و همهي آن را به ابوبکر رد کرد.
بلاذري نيز مينويسد: حدثنا ابوالربيع سليمان بن داود الزهراني، ثنا حماد بن زيد، أنبأ يحيى بن سعيد، عن القاسم بن محمد قال.... فلما اجتمع الناس على ابيبكر، قسّم بينهم قسما، فبعث إلى عجوز من بنيعدي بن النجار بقسمها مع زيد بن ثابت. فقالت: ما هذا؟ قال: قسم قسمه ابوبكر. فقالت: أترشوني عن ديني؟ قال لا. قالت: أتخافوني أن أدع ما أنا عليه؟ قال: لا. قالت: فو الله لا آخذ منه شيئاً. فرجع زيد إلى ابيبكر، فأخبره بما قالت. فقال: ونحن والله لا نأخذ مما أعطيناها شيئاً أبداً.
و چون مردم با ابوبكر بيعت كردند، پولى ميان مردم تقسيم كرد و چون سهم پيرزنى از قبيله بنىنجار را همراه زيد بن ثابت برايش فرستادند، پرسيد اين چيست؟ گفتند: تقسيمى است كه ابوبكر براى زنها انجام داده است، گفت: آيا در دين من به من رشوه مىپردازيد؟ گفتند: نه، گفت: آيا مىترسيد بيعتى را كه بر گردنم هست رها كنم؟ گفتند: نه، گفت: پس در اين صورت به خدا سوگند هرگز چيزى از آن را نمىپذيرم. زيد نزد ابوبكر برگشت و آنچه را پيرزن گفته بود به او خبر داد. ابوبكر گفت: ما هم هرگز چيزى را كه به او بخشيدهايم پس نمىگيريم.
ابنعساکر نيز دراينباره گويد: أخبرنا ابوبكر محمد بن عبدالباقي أنا الحسن بن علي أنا ابوعمر بن حيوية أنا أحمد بن معروف أنا الحسين بن الفهم نا محمد بن سعد نا عارم بن الفضل نا حماد بن زيد عن يحيى بن سعيد عن القاسم بن محمد..... فلما اجتمع الناس على ابيبكر قسم بين الناس قسما فبعث إلى عجوز من بنيعدي بن النجار بقسمها مع زيد بن ثابت فقال ما هذا قال قسم قسمه ابوبكر للنساء فقالت أتراشوني عن ديني فقالوا لا فقالت أتخافون أن أدع ما أنا عليه فقالوا لا قالت فوالله لا آخذ منه شيئا أبدا فرجع زيد إلى ابيبكر فأخبره بما قالت فقال ابوبكر ونحن لا نأخذ مما أعطيناها شيئا أبدا.
متقی هندی در
کنزالعمال بعد ازنقل حديث: «لعن الله الراشي والمرتشي و الرائشي». خدا رشوه دهنده و گيرنده رشوه و
ساعی (واسطه) بين آن دو را
لعنت کرده است. ميگويد: فالراشي من يعطى الذي يعينه على الباطل والمرتشي الآخذ، والرائش الذي يسعى بينهما يستزيد لهذا ويستنقصلهذا؛
راشی؛ يعني کسي که چيزي را ميبخشد تا او را بر باطل کمک کند، و
مرتشی همان گيرندهي رشوه است، و
رائش يعني آن کسي که تلاش ميکند تا از مال راشي کم کند و به مال مرتشي بيفزايد.
در رواياتي كه از
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) درباره رشوه نقل شده است، رشوه دهنده و گيرنده و واسطه رشوه مورد لعن قرارگرفته است.
عبدالرزاق صنعانی دراينباره چنين نقل ميكند: قال أخبرنا معمر عن بن ابيذئب عن الحارث بن عبدالرحمن أو قال عن خاله الحارث عن عبدالله بن
عمرو أن النبي صلى الله عليه وسلم قال لعنة الله على الراشي والمرتشي.
ابنعمر از پيامبر (صلياللهعليهوآله) نقل ميكند كه فرمودند: خداوند رشوه دهنده و رشوه گيرنده را لعن ميكند.
بدرالدین عینی نيز چنين نقل ميكند: وقد روى عبدالله بن
عمرو عن النبي (صلياللهعليهوآله) لعن الله الراشي والمرتشي والرائش.
حاکم نیشابوری نيز حديثي درباره رشوه، با سند صحيح چنين نقل كرده است: أخبرنا ابوالعباس محمد بن أحمد المحبوبي ثنا أحمد بن سيار ثنا القعنبي وأحمد بن يونس قالا ثنا بن ابيذئب عن الحارث بن عبدالرحمن عن ابيسلمة عن عبدالله بن
عمرو رضي الله عنهما قال لعن رسول الله صلى الله عليه وسلم الراشي والمرتشي.
در ادامه حديث ميگويد: هذا حديث صحيح الإسناد ولم يخرجاه؛ اين حديث صحيح الاسناد است ولي بخاري و مسلم نقل نكردهاند.
احمد حنبل نيز روايتي صحيح در
مسند خود اينچنين نقل ميكند: وَبِهَذَا الإِسْنَادِ (حدثنا عَفَّانُ حدثنا ابوعَوَانَةَ حدثنا عُمَرُ بن ابيسَلَمَةَ عن أبيه عن ابيهُرَيْرَةَ عَنِ النبي ) قال قال رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم لَعَنَ الله الراشي والمرتشي في الْحُكْمِ؛ پيامبر (صلياللهعليهوآله) رشوه دهند و رشوه گيرنده در حكم را لعن كرده است.
محقق كتاب مسند،
حمزه احمد الزین در ذيل اين روايت گويد:اسناده صحيح.
ترمذی نيز در حديث صحيحي دراينباره چنين نقل ميكند: حدثنا ابومُوسَى محمد بن الْمُثَنَّى حدثنا ابوعَامِرٍ الْعَقَدِيُّ حدثنا بن ابيذِئْبٍ عن خَالِهِ الْحَارِثِ بن عبدالرحمن عن ابيسَلَمَةَ عن عبداللَّهِ بن
عَمْرٍو قال لَعَنَ رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم الرَّاشِيَ وَالْمُرْتَشِيَ.
وي بعد از نقل اين روايت مينويسد: قال ابوعِيسَى هذا حَدِيثٌ حَسَنٌ صَحِيحٌ؛ ابوعيسي گفته است اين روايت
حسن و
صحیح است.
بنابراين با اين روايات صحيح درباره حرمت و لعن رشوه دادن، حزب
سقیفه كار (رشوه) خود را چطور توجيه ميكنند ؟ آيا اطاعت از اين افراد كه با رشوه دادن مصداق لعن خدا و پيامبر (صلياللهعليهوآله) شده اند، جايز است ؟!
بعد از اينكه ابوبكر و حزبش خبردار شد كه عدهاي از
صحابه بعد از مشورت با هم تصميم گرفتهاند كه
خلافت را به
مهاجرین برگردانند، به اين نتيجه رسيدند تا با پيشنهاد پست و نصيبي از خلافت به
عباس و فرزندانش، او را از حمايت
علی (علیهالسلام) منصرف كرده و براي حق بودن خلافت خودشان دليل و حجتي در بين صحابه و مردم بتراشند و اينكه از اين راه، راحت تر و آسانتر بر حضرت علي (عليهالسلام) غالب شوند.
یعقوبی دراينباره مينويسد:
فأرسل ابوبكر إلى عمر بن الخطاب وابيعبيدة بن الجراح والمغيرة بن
شعبة فقال ما الرأي قالوا الرأي أن تلقى العباس بن عبدالمطلب فتجعل له في هذا الأمر نصيبا يكون له ولعقبه من بعده فتقطعون به ناحية علي بن ابيطالب حجة لكم على علي إذا مال معكم فانطلق ابوبكر وعمر ابوعبيدة بن الجراح والمغيرة حتى دخلوا على العباس ليلا فحمد ابوبكر الله وأثنى عليه ثم قال إن الله بعث محمدا نبيا وللمؤمنين وليا فمن عليهم بكونه بين أظهرهم حتى اختار له ما عنده فخلى على الناس أمورا ليختاروا لأنفسهم في مصلحتهم مشفقين فاختاروني عليهم واليا ولأمورهم راعيا فوليت ذلك وما أخاف بعون الله وتشديده وهنا ولا حيرة ولا جبنا وما توفيقي إلا بالله عليه توكلت وإليه أنيب وما انفك يبلغني عن طاعن يقول الخلاف على عامة المسلمين يتخذكم لجأ فتكون حصنه المنيع وخطبه البديع فإما دخلتم مع الناس فيما اجتمعوا عليه وإما صرفتموهم عما مالوا إليه ولقد جئناك ونحننريد أن لك في هذا الأمر نصيبا يكون لك ويكون لمن بعدك من عقبك إذ كنت عم رسول الله وإن كان الناس قد رأوا مكانك ومكان صاحبك عنكم وعلى رسلكم بنيهاشم فإن رسول الله منا ومنكم فقال عمر بن الخطاب إي والله وأخرى إنا لم نأتكم لحاجة إليكم ولكن كرها أن يكون الطعن فيما اجتمع عليه المسلمون منكم فيتفاقم الخطب بكم وبهم فانظروا لأنفسكم...
خبر (اجتماع صحابه در مخالفت با خلافت
ابوبکر ) به ابوبكر و
عمر رسيد. سراغ
ابوعبیدة بن جرّاح و
مغیرة بن شعبة فرستادند و از آنان نظر خواستند. مغيره گفت: نظر من اين است كه با عباس بن عبدالمطلب ملاقات كنيد و او را به طمع بيندازيد كه در اين امر خلافت او را نصيبى باشد و براى او و نسل او بعد از خودش باقى بماند. و بدين وسيله فكر خود را درباره على بن ابىطالب راحت كنيد، چرا كه اگر عباس بن عبدالمطلب با شما باشد دليلى براى مردم خواهد بود و كار على بن ابى طالب به تنهائى بر شما آسان مىشود. ابوبكر و عمر و ابوعبيدة بن جرّاح و مغيرة بن
شعبة آمدند و در شب دوم از وفات
پیامبر (صلیاللّهعلیهوآله) نزد عباس بن عبدالمطلب وارد شدند.
ابوبكر سخن آغاز كرد و
خداوند عز و جل را حمد و ثنا نمود، و سپس چنين گفت: خداوند محمّد را براى شما بعنوان پيامبر و براى مؤمنين بعنوان صاحب اختيار مبعوث نمود و بر آنان منّت نهاد كه او را در ميان ايشان قرار داد. تا آنكه براى او پيشگاه خود را اختيار كرد و امر مردم را به خودشان سپرد تا مصلحت خويش را با اتّفاق- نه به اختلاف- براى خود انتخاب كنند. مردم هم مرا بعنوان
حاکم بر خود و مسئول امورشان انتخاب كردند. من هم آن را بر عهده گرفتم و به كمك خداوند از سستى و حيرت و وحشت، ترسى ندارم و توفيق من جز از خداوند نيست.
ولى من طعن زنندهاى دارم كه خبرش به من مىرسد و بر خلاف عموم مردم سخن مىگويد او شما را پناهگاه خود قرار داده، و شما هم قلعه محكم او و شأن و مقام تازه او شدهايد. شما بايد همراه مردم در آنچه بر آن اجتماع كردهاند داخل شويد و يا آنها را از آنچه بدان تمايل نشان دادهاند منصرف كنيد. ما نزد تو آمدهايم و مىخواهيم براى تو در اين امر خلافت نصيبى قرار دهيم كه براى تو و نسل بعد از خودت باشد، چرا كه تو عموى پيامبر هستى! اگر چه مردم مقام تو و رفيقت را ديدند و با اين حال امر خلافت را از شما دو نفر منصرف كردند. عمر گفت: «اى و اللّه شما اى
بنیهاشم آرام باشيد كه پيامبر از ما و از شما است، و ما از اين جهت كه به شما احتياج داشته باشيم نزد شما نيامدهايم، بلكه كراهت داشتيم كه در آنچه مسلمانان بر آن اجتماع كردهاند مخالفتى باشد و در نتيجه كار بين شما و آنان بالا بگيرد. پس به صلاح خود و عموم مردم فكر كنيد». سپس عمر ساكت شد.
همين جريان را
ابنابیالحدید و
ابنقتیبه دینوری نيز آوردهاند.
آيا اين جريان پرده از غير مشروع بودن خلافت ابوبكر بر نميدارد؟ و اين را نميرساند كه حزب
سقیفه با چنگ و دندان تلاش ميكردند تا هر طوري شده خلافت غصبي را حفظ كنند ؟ و آيا رد شدن پيشنهاد آنان توسط عباس عموي پيامبر (صلياللهعليهوآله)، دليل بر اين نيست كه ابوبكر نهتنها لياقت خلافت را ندارد، بلكه خلافتش غير شرعي و حرام است؟
در ايجاد رعب و وحشت بين مردم هنگام
بیعت گرفتن براي ابوبكر همين بس كه عمر به پيروزي در بيعت ابوبكر با آمدن
قبیله اسلم (همپيمانانشان) اعتراف ميكند.
طبری دراينباره مينويسد: وأقبلت أسلم بجماعتها حتى تضايقت بهم السكك فبايعوه، فكان عمر يقول: ما هو إلا أن رأيت أسلم فأيقنت بالنصر؛ قبيله اسلم همگى در
مدینه گردآمدند تا با ابوبکر بيعت کنند، آنقدر جمعيت زياد بود که حتى بازارها نيز گنجايش ايشان را نداشت. عمر گفت: قبيله اسلم را كه ديدم يقين به پيروزى پيدا کردم.
در تاييد اين حرف كه حزب سقيفه با كمك قبيله بنياسلم توانستند بر مردم غلبه كنند و ايجاد رعب و وحشت كنند، اين حرف است كه ابنابيالحديد نقل ميكند: وجاءت أسلم فبايعت، فقوي بهم جانب ابيبكر؛ اسلم آمدند و با ابوبكر بيعت كردند و به خاطر آنها جانب ابوبكر قوت گرفت.
شیخ مفید در
کتاب الجمل درباره رشوه دادن عمر به اعراب و استخدام آنها جهت بيعت گرفتن از مردم براي ابوبكر چنين مينويسد: رواه ابومخنف لوط بن يحيى الأزدي عن محمد إسحاق الكلبي وابيصالح ورواه أيضا عن رجاله زايدة بن قدامةعن ابيبأسناده قال: كان جماعةشوه من الأعراب قد دخلوا المدينة ليتماروا منها، فشغل الناس عنهم بموت رسول اللّه (صلّىاللّهعليهوآله) فشهدوا البيعة و حضروا الأمر. فأنفذ إليهم عمر و استدعاهم و قال لهم: «خذوا بالحظّ من المعونة على بيعة خليفة رسول اللّه و اخرجوا إلى الناس و احشروهم ليبايعوا، فمن امتنع فاضربوا رأسه و جبينه». قال: و اللّه، لقد رأيت الأعراب تحزّموا و اتّشحوا بالأزر الصنعانيّة و أخذوا بأيديهم الخشب و خرجوا حتّى خبطوا الناس خبطا و جاءوا بهم مكرهين للبيعة.
عدهاى از اعراب وارد مدينه شده بودند تا لوازم زندگى براى خود بخرند. مردم بخاطر وفات
پیامبر (صلیاللّهعلیهوآله) از معامله با آنها مشغول به اين امور شدند. آنان هم در بيعت و مسأله خلافت حضور يافتند.
عمر سراغ آنان فرستاد و ايشان را فرا خواند و گفت: «مبلغى براى بيعت خليفه پيامبر برداريد و به سراغ مردم بيرون رويد و آنان را دست جمعى بفرستيد تا بيعت كنند، و هر كس امتناع ورزيد به سر و پيشانى بزنيد». راوى مىگويد: بخدا قسم اعراب را مىديدم كه لباسهاى صنعانى به كمر بسته بودند و مسلح شده بودند و چوب بدست گرفته بيرون آمدند و مردم را زدند و به اجبار براى بيعت آوردند.
همچنين
ابنابیالحدید درباره بيعت گرفتن اجباري از مردم براي
ابوبکر چنين نقل ميكند:
روى أحمد بن ابيطاهر في كتاب ' المنثور والمنظوم ' بإسناد له عن البراء ابنعازبٍ قال: لم أزل لبنيهاشمٍ محبا؛ فلما قبض رسول الله صلى الله عليه وسلم تخوفت أن تتمالأ قريش على إخراجهذا الأمر من بنيهاشم؛ فأخذني ما يأخذ الواله العجول مع ما في نفسي من الحزن لوفاة النبي صلى الله عليه وسلم - وقد ملأ الهاشميون بيتهم، فكنت أتردد بينهم وبين المسجد. أتفقد وجوه قريش، فإني لكذلك إذ فقدت أبا بكر وعمر، ثم لم ألبث إذ أنا بابيقد أقبل في أهل السقيفة، وهم يحتجزون الأزر الصنعانية، لا يمرون بأحد إلا خطبوه، فإذا عرفوه قدموه فمدوا يده، فمسحوها على يد ابيبكرٍ، وقالوا له: بايع. شاء ذلك أو أبى، فأنكرت عند ذلك عقلي، وخرجت مسرعاً حتى انتهيت إلى بنيهاشم - والباب مغلقٌ - فضربت الباب عليهم ضرباً عنيفاً، وقلت: قد بايع الناس أبا بكر بن ابيقحافة. فقال العباس: ترحت أيديكم إلى آخر الدهر؛ أما إني قد أمرتكم فعصيتموني. قال البراء: فمكثت أكابد ما في نفسي، ورأيت في الليل المقداد بن الأسود، وعبادة بن الصامت، وسلمان الفارسي، وأبا ذر وأبا الهيثم بن التيهان، وحذيفة بن اليمان. وإذا هم يريدون أن يعود الأمر شورى بين المهاجرين.
براء بن عازب مىگويد: «پيوسته دوستدار
بنیهاشم بودم. چون پيامبر درگذشت، ترسيدم كه
قریش به رد خلافت از بنىهاشم آهنگ كنند، اين احتمال بر سرگشتگى و پريشانى من از مرگ پيامبر، مىافزود. پيوسته ميان بنى هاشم- كه نزديك پيكر رسول خدا در حجره بودند- و سران قريش آمد و شد داشتم كه ناگاه ابوبكر و عمر ناپديد شدند و گويندهاى خبر داد كه قوم در سقيفه بنى ساعدهاند. ديگرى گفت: با ابوبكر بيعت كردهاند. ديرى نپاييد كه ابوبكر نزد حاضران سقيفه آمد. جامههاى صنعانى بر تن كرده بودند و با هر كس رويارو مىشدند او را به جبر مىكشيدند و دستش را براى بيعت بر دست ابوبكر مىنهادند، خواسته یا ناخواسته وقتى چنين ديدم از شدت اندوه و با توجه به غم حاصله از درگذشت رسول خدا (صلّىاللّهعليهوآله)، بكلى هوش از سرم رفت.
با سرعت از ميان جمع بيرون پريدم تا كه به
مسجد رسيدم، سپس نزد بنىهاشم آمدم، در خانه به رويشان بسته بود، به شدّت در زدم و
فضل بن عباس در را برويم گشود، گفتم: مردم با ابوبكر بيعت كردند. عباس گفت: «آه! تا ابد دستهاتان بر خاك باد، بشما دستور دادم چه كنيد ولى مخالفتم كرديد». در آن حوالى درنگ كردم تا دردى كه در جانم بود تحمل نمايم. چون شب شد
مقداد و
ابوذر و
سلمان و
عمار بن یاسر و
عبادة بن صامت و
حذیفة بن یمان و
زبیر بن عوام،
هیثم بن تیهان را ديدم كه ميخواهند امر خلافت به عنوان شورا بين
مهاجرین بر گردد.
يکي ديگر از برنامههايي که حزب
سقیفه با مخالفين انجام داد، تهديد و ضرب و شتم افراد بودكه به مواردي اشاره ميكنيم:
تهديد حضرت
علی (علیهالسلام) به قتل و نقشه ترور آن حضرت: از ديدگاه
اهلسنت، آن طور كه در كتابهايشان موجود است، اميرالمومنين (عليهالسلام) در شش ماه اول حكومت ابوبكر با او بيعت نكردند و تنها زماني كه حضرت صديقه طاهره به شهادت رسيدند، اين بيعت آن هم از روي اجبار و اكراه و تهديد به قتل صورت گرفته است.
ابنقتیبه دینوری دراينباره مينويسد: فقالوا له: بايع. فقال: إن أنا لم أفعل فمه ؟ ! قالوا: إذا والله الذي لا إله إلا هو نضرب عنقك ! قال: إذا تقتلون عبدالله وأخا رسوله. وابوبكر ساكت لا يتكلم؛ وقتي آقا اميرالمؤمنين (عليهالسلام) وارد مسجد شد، گفتند با ابوبكر بيعت كن. حضرت فرمود: اگر من بيعت نكنم، چه ميشود؟ گفتند: قسم به خدايی كه شريك ندارد، گردنت را ميزنيم. حضرت فرمود: در اين هنگام بندۀ خدا و برادر پيامبر را كشتهايد. ابوبكر ساكت شد و چيزي نگفت.
همچنين نقل شده است كه ابوبكر قصد ترور حضرت علي (عليهالسلام) را داشته است ولي موفق به اين كار نشد.
سمعانی از علماي بزرگ اهلسنت مينويسد: وروى عنه (يعقوب الرواجني شيخ البخاري) حديث ابيبكر رضي اللّه عنه: أنّه قال: «لا يفعل خالد ما أمر به». سألت الشريف عمر ابنإبراهيم الحسيني بالكوفة عن معنى هذا الأثر فقال: كان أمر خالد بن الوليد أن يقتل عليّاً، ثم ندم بعد ذلك، فنهى عن ذلك؛ از او (
یعقوب رواجنی استاد
بخاری) کلام
ابوبکر روايت شده است که گفت: «خالد آنچه را به او دستور داده شده است انجام ندهد » از
عمر بن ابراهیم حسینی در
کوفه پرسيدم که معني اين
روایت چيست؟ او گفت: به خالد دستور داده بود که علي (عليهالسلام) را بکشد؛ اما از اين کار پشيمان شده و از آن نهي کرد.
احتمال
ترور و كشته شدن حضرت علي (عليهالسلام) چنان مشهود بود كه
ابنابیالحدید از زنده ماندن حضرت تعجب ميكند و از استادش علت جان سالم بدر بردن علي (عليهالسلام) را جويا ميشود. ابنابيالحديد در اين رابطه چنين از استادش ميپرسد: سألت النقيب أبا جعفر يحيى بن ابيزيد رحمه الله، فقلت له: إني لأعجب من علي (عليهالسلام) كيف بقي تلك المدة الطويلة بعد رسول الله صلي الله عليه وسلم، وكيف ما اغتيل وفتك به في جوف منزله، مع تلظي الأكباد عليه.
فقال: لولا أنه أرغم أنفه بالتراب، ووضع خده في حضيض الأرض لقتل، ولكنه أخمل نفسه، واشتغل بالعبادة والصلاة والنظر في القرآن، وخرجعن ذلك الزي الأول، وذلك الشعار ونسي السيف، وصار كالفاتك يتوب ويصير سائحاً في الأرض، أو راهباً في الجبال، ولما أطاع القوم الذين ولوا الأمر، وصار أذل لهم من الحذاء، تركوه وسكتوا عنه، ولم تكن العرب لتقدم عليه إلا بمواطأة من متولي الأمر، وباطن في السر منه، فلما لم يكن لولاة الأمر باعث وداع إلى قتله وقع الإمساك عنه، ولولا ذلك لقتل، ثم أجل بعد معقل حصين.
من در تعجم از اين كه چگونه علي (عليهالسلام) در مدت ۲۵ سال که خانهنشين شد، توانست از کشته شدن و ترور جان سالم بدر ببرد؟! او کشته نشد و در منزل باقي ماند، با اينکه قلبها متوجه او بود. استادش ميگويد: اگر او کوتاه نميآمد و کنارهگيري نميکرد، کشته ميگرديد. او از حضور در محافل سياسي و رقمزدن مقدرات
کشور و
دولت، خودداري کرد و به
نماز و
قرآن روي آورد و به آباد کردن نخلستانها پرداخت و از روش گذشته خود در زمان
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) دست برداشت و اسلحه و شمشيرش را به کنار گذاشت و خود را سياح زمين و عبادتگر در کوهها نشان داد و حتي از خلفا اطاعت ميکرد، لذا آنها از او دست برداشتند و در مورد او سکوت کردند و ديگر دليل و علتي براي کشتن او نداشتند و اگر رفتار او غير از اينها بود کشته ميشد.
در اينجا استاد ابنابيالحديد پرده از جو خفقان آن زمان پرده برداشته و ثابت ميكند كه حكومت ابوبكر براي پايداري خلافت، متوسل به قتل و ترور اميرمؤمنان (عليهالسلام) ميشدند. با اين حساب آيا كسي كه براي پايداري و ثبات
خلافت خود به تهديد و اذيت و ترور شخصيتها به ويژه حضرت
علی (علیهالسلام) ميپردازند، لياقت حكمراني را دارد ؟
حزب
سقیفه بعد از اتمام كار در سقيفه، شروع به بيعت گرفتن از مخالفين حكومت كردند و كساني را كه در خانه
حضرت فاطمه (علیهاالسلام) تحصٌن كرده بودند و از
بیعت امتناع ميكردند، مورد تهديد و يا مورد ضرب و شتم قرار گرفتند.
ابنأبیشیبه در
المصنف مىنويسد:
حدثنا محمد بن بِشْرٍ نا عُبيد الله بن عمر حدثنا زيد بن أسلَم عن أبيه أسلم أَنَّهُ حِينَ بُويِعَ لابيبَكْرٍ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ (صلياللهعليهوآله) كَانَ عَلِيٌّ وَالزُّبَيْرُ يَدْخُلان عَلى فَاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ (صلياللهعليهوآله) فََيُشَاوِرُونَهَا وَيَرْتَجِعُونَ في أَمرِهِمْ، فَلَمَّا بَلَغَ ذالِكَ عُمَرُ بنُ الْخَطَّابِ خَرَجحَتَّى دَخَلَ عَلى فَاطِمَةَ، فَقَالَ: يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ (صلياللهعليهوآله) مَا مِنَ الْخَلْقِ أَحَدٌ أَحَبُّ إِلَينا مِنْ أَبِيكِ، وَمَا مِنْ أَحَدٍ أَحَبُّ إِلَيْنَا بَعْدَ أَبِيكِ مِنْكِ، وَايْمُ اللَّهِ مَا ذَاكَ بِمَانِعِيَّ إِنِ اجْتَمَعَ هؤُلاَءِ النَّفَرُ عِنْدَكِ أَنْ آمُرَ بِهِمْ أَنْ يُحْرَقَ عَليْهِمُ الْبَيتُُ، قَالَ فَلَمَّا خَرَج عُمَرُ جَاؤُوهَا فَقَالَتْ: تَعْلَمُونَ أَنَّ عُمَرَ قَدْ جَاءَنِي وَقَدْ حَلَفَ بِاللَّهِ لَئِنْ عُدْتُمْ لَيَحْرِقَنَّ عَلَيكُمُ الْبَيْتَ، وَايْمُ اللَّهِ لَيُمْضِيَنَّ مَا حَلَفَ عَلَيْهِ. فَانْصَرِفُوا رَاشِدِينَ، فِرُّوا رَأْيَكُمْ وَلاَ تَرْجِعُوا إِلَيَّ، فَانْصَرَفُوا عَنْهَا وَلَمْ يَرْجِعُوا إِلَيْهَا حَتَّى بَايَعُوا لابيبَكْرٍ.
هنگامى كه مردم با ابوبكر بيعت كردند، علي و
زبیر در خانه فاطمه به گفتگو و مشاوره پرداخته بودند، اين خبر به عمر بن خطاب رسيد. او به خانه فاطمه آمد، و گفت: اى دختر رسول خدا! محبوبترين فرد نزد ما پدر تو است و پس از او خودت!!! ولى
سوگند به
خدا اين محبت مانع از آن نيست كه اگر اين افراد در خانه تو جمع شوند من دستور دهم خانه را بر آنها بسوزانند. اين جمله را گفت و بيرون رفت، هنگامى كه علي (عليهالسلام) و زبير به خانه بازگشتند، دخت گرامى پيامبر به علي (عليهمالسلام) و زبير گفت: عمر نزد من آمد و سوگند ياد كرد كه اگر اجتماع شما تكرار شود، خانه را بر شماها بسوزاند، به خدا سوگند! آنچه را كه قسم خورده است انجاممى دهد! »
بلاذری در
انساب الأشراف مينويسد: المدائني، عن مَسْلَمَة بن محارب، عن سليمان التيمي وعن ابنعون إن أبابکر ارسل إلي علي يريد البيعة، فلم يبايع، فجاء عمر و معه قبس. فتلقته فاطمة على الباب فقالت فاطمة: يابنالخطاب! أتراک محرّقا عليّ بابي؟! قال: نعم، و ذلک أقوي فيما جاء به أبوک؛
ابوبکر كسى را دنبال علي فرستاد تا بيعت كند؛ اما علي (عليهالسلام) از بيعت با ابوبكر سرپيچى كرد، ابوبكر به
عمر دستور داد كه برود و او را بياورد، عمر با شعله آتش به طرف خانه فاطمه (عليهاالسلام) رفت. فاطمه (عليهاالسلام) پشت در خانه آمد و گفت: اى پسر خطّاب! آيا تويى كه مى خواهى درِ خانه را آتش بزنى؟ عمر پاسخ داد: آرى! اين كار آنچه را كه پدرت آورده محكمتر مى سازد.
طبری در تاريخ خود مينويسد: حدثنا ابنحُمَيْدٍ قال حدثنا جرير عن مغيرة عن زِيَادِ بن كُلَيْبٍ قال أتى عمر بن الخطاب منزل علي و فيه طلحة والزبير و رجال من المهاجرين فقال والله لأحرقن عليكم أو لتخرجن إلى البيعة فخرج عليه الزبير مصلتا بالسيف فعثر فسقط السيف من يده فوثبوا عليه فأخذوه؛ عمر بن خطاب به خانه علي آمد در حالى كه گروهى از
مهاجران در آنجا گرد آمده بودند. به آنان گفت: به خدا سوگند خانه را به آتش مى كشم؛ مگر اينكه براى بيعت بيرون بياييد. زبير از خانه بيرون آمد درحالى كه
شمشیر كشيده بود، ناگهان پاى او لغزيد و شمشير از دستش افتاد، در اين موقع ديگران هجوم آوردند و شمشير را از دست او گرفتند.
ابنابیالحدید دراينباره چنين نقل ميكند: جاء عمر إلى بيت فاطمة في رجال من الأنصار ونفر قليل من المهاجرين، فقال: والذي نفسي بيده لتخرجن إلى البيعة أو لأحرقن البيت طيكم. فخرجإليه الزبير مصلتاً بالسيف، فاعتنقه زياد بن لبيد الأنصاري ورجل آخر، فندر السيف من يده، فضرب به عمر الحجر فكسره؛ عمر بن خطاب به منزل
فاطمه (علیهاالسلام) آمد كه عدهاى از مهاجرين و
انصار در آنجا بودند عمر گفت به خدا قسم يا خانه را بر شما مىسوزانم يا اينكه جهت بيعت خارج مىشويد زبير در خانه علي بود و از خانه بيرون آمد و شمشير به دست داشت،
زیاد بن لبید انصاری با مرد ديگري او را کتک زدند و شمشيرش را گرفتند. در آخر ابنابيالحديد ميگويد: او را به ضرب و زور و کتک به طرف ابوبکر بردند.
همچنين ابنابيالحديد درباره تهديد عمر، پناهندگان به خانه زهراء (عليهاالسلام) را به ويژه
بنیهاشم را چنين مينويسد: وعمر هو الذي شيد بيعة ابيبكر ووقم المخالفين فيها فكسر فكسر سيف الزبير لما جرده، ودفع في صدر المقداد، ووطئ في السقيف سعد بن عبادة، وقال: اقتلوا سعداً، قتل الله سعداً وحطم أنف الحباب بن المنذر الذي قال يوم السقيفة: أنا جذيلها المحكك، وعذيقها المرجب. وتوعد من لجأ إلى دار فاطمة (عليهاالسلام) من الهاشميين، وأخرجهم منها. ولولاه لم يثبت لابيبكر أمر.
عمر کسي بود که بيعت ابوبکر را محکم کرد و مخالفين ابوبکر را هم به بيعت کشاند و شمشير زبير را در وقتي که آن را از غلاف بيرون آورده بود شکست و
مقداد را در
سقیفه به شکمش زد و گفت: سعد را بکشيد، خدا او را بکشد، و نيز دماغ
حباب بن منذر را به خاک ماليد و دهانش را پر از خاک نمود، حباب کسي بود که در سقيفه گفته بود من مرد با تجربه هستم و سرد و گرمها را ديدهام، و در مقابل طوفانها مثل درخت خرما محکم هستم، و از بنيهاشم کساني که به خانه فاطمه (سلاماللهعليها) پناه برده بودند به آنها وعده و وعيد داد و آنها را از خانه بيرون آورد، و اگر عمر نبود خلافت به ابوبکر نميرسيد و استوانههاي حکومتش محکم نميشد.
اطرافيان ابوبكر نهتنها مخالفين را تهديد ميكردند بلكه پا را فراتر گذاشته و آنها را مورد ضرب و شتم قرار ميدادند از جمله
صحابی كه مورد كتك كاري واقع شد
زبیر بود.
ابنقتیبه نيز دراينباره مينويسد: وأما علي والعباس بن عبدالمطلب ومن معهما من بنيهاشم فانصرفوا إلى رحالهم ومعهم الزبير بن العوامفذهب إليهم عمر في عصابة فيهم أسيد بن حضير وسلمة بن أسلم فقالوا انطلقوا فبايعوا أبا بكر فأبوا فخرج الزبير بن العوامرضي الله عنه بالسيف فقال عمر رضي الله عنه عليكم بالرجل فخذوه فوثب عليه سلمة بن أسلم فأخذ السيف من يده فضرب بن الجدار وانطلقوا به فبايع وذهب بنو هاشم أيضا فبايعوا.
در
شرح نهج البلاغه ابنابيالحديد چنين آمده است: جاء عمر إلى بيت فاطمة في رجال من الأنصار ونفر قليل من المهاجرين، فقال: والذي نفسي بيده لتخرجن إلى البيعة أو لأحرقن البيت طيكم. فخرجإليه الزبير مصلتاً بالسيف، فاعتنقه زياد بن لبيد الأنصاري ورجل آخر، فندر السيف من يده، فضرب به عمر الحجر فكسره.
عمر بن خطاب به منزل فاطمه (عليهاالسلام) آمد كه عدهاى از مهاجرين و انصار در آنجا بودند عمر گفت به خدا قسم يا خانه را بر شما مىسوزانم يا اينكه جهت بيعت خارج مىشويد زبير در خانه علي بود و از خانه بيرون آمد و شمشير به دست داشت، زياد بن لبيد انصاري با مرد ديگري او را کتک زدند و شمشيرش را گرفتند. در آخر ابنابيالحديد ميگويد: او را به ضرب و زور و کتک به طرف ابوبکر بردند.
روز سقيفه،
بیعت كنندگان با
ابوبکر، سعد (بزرگ قبيله خزرج) را زير دست و پا له كردند. بخاري دراينباره چنين نقل ميكند: فَأَخَذَ عُمَرُ بيده فَبَايَعَهُ وَبَايَعَهُ الناس فقال قَائِلٌ قَتَلْتُمْ سعدا فقال عُمَرُ قَتَلَهُ الله.
جوهری دراينباره مينويسد: وأخبرنا ابوزيد عمر بن شبة، قال: حدثني زيد بن يحيى الأنماطي،قال: حدثنا صخر بن جويرية، عن عبدالرحمن بن القاسم، عن أبيه....، قال...، ووطئ الناس فراش سعد، فقيل: قتلتم سعدا، فقال عمر: قتل الله سعدا، فوثب رجل من الأنصار، فقال: أنا جذيلها المحكك وعذيقها المرجب، فأخذ ووطئ في بطنه ودسوا في التراب.
مردم سعد را زير پا لگد مال كردند به آنها گفته شد سعد را كشتيد عمر گفت: خدا سعد را كشت به مردي از انصار (حباب منذر) برخوردند که ميگفت: من مرد کار آزموده و سرد و گرم چشيده و طوفان ديدهام، او را گرفته، لگد کوبش کردند و دهانش را پر از خاک نمودند.
طبری نيز در تاريخش مينويسد: حدثنا عبيدالله بن سعد قال حدثنا عميقال أخبرنا سيف بن عمر عن سهل وابيعثمان عن الضحاك بن خليفة قال لما قامالحباب بن المنذر انتضى سيفه وقال أنا جذيلها المحكك وعذيقها المرجب أنا ابوشبل في عريسة الأسد يعزى إلى الأسدفحامله عمر فضرب يده فندر السيف فأخذه ثم وثب على سعد ووثبوا على سعد وتتابع القوم على البيعة وبايع سعد وكانت فلتة كفلتات الجاهلية قامابوبكر دونها وقال قائل حين أوطئ سعد قتلتم سعدا فقال عمر قتله الله إنه منافق واعترض عمر بالسيف صخرة فقطعه.
آن گاه عمر به جانب
حباب بن منذر حمله برد، بر دست او ضربهاى زد كه شمشيرش افتاد، پس عمر شمشير او را برداشت و از روى
سعد بن عباده (كه برزمين نشسته بود) پريد و دست بيعت به ابوبكر داد، ديگران نيز از روى سعد بن عباده مى پريدند و چنين مى كردند.
. ووطى الناس فراش سعد، فقيل: قتلتم سعدا.فقال عمر: قتل الله سعدا!؛ مردم سعد را زير پا لگد مال كردند به آنها گفته شد سعد را كشتيد عمرگفت:
خدا سعد را كشت.
حباب بن منذر آن صحابي بزرگ و مجاهد
جنگ بدر را با آن همه سابقه درخشان به جرم اينکه در
سقیفه در برابر ابوبکر
شمشیر کشيده بود و
خلافت او را قبول نکرده بود، در همان سقيفه او را گرفته و دهانش را پر از خاک کردند.
جوهري دراينباره مينويسد: وأخبرنا ابوزيد عمر بن شبة، قال: حدثني زيد بن يحيى الأنماطي،قال: حدثنا صخر بن جويرية، عن عبدالرحمن بن القاسم، عن أبيه....، قال...، ووطئ الناس فراش سعد، فقيل: قتلتم سعدا، فقال عمر: قتل الله سعدا، فوثب رجل من الأنصار، فقال: أنا جذيلها المحكك وعذيقها المرجب، فأخذ ووطئ في بطنه ودسوا في التراب.
مردم سعد را زير پا لگد مال كردند به آنها گفته شد سعد را كشتيد عمرگفت: خدا سعد را كشت به مردي از انصار (حباب منذر) برخوردند که ميگفت: من مرد کار آزموده و سرد و گرم چشيده و طوفان ديدهام، او را گرفته، لگد کوبش کردند و دهانش را پر از خاک نمودند.
طبري نيز در تاريخش مينويسد:
حدثنا عبيدالله بن سعد قال حدثنا عميقال أخبرنا سيف بن عمر عن سهل وابي عثمان عن الضحاك بن خليفة قال لما قام الحباب بن المنذر انتضى سيفه وقال أنا جذيلها المحكك وعذيقها المرجب أنا ابوشبل في عريسة الأسد يعزى إلى الأسد فحامله عمر فضرب يده فندر السيف فأخذه ثم وثب على سعد ووثبوا على سعد وتتابع القوم على البيعة وبايع سعد وكانت فلتة كفلتات الجاهلية قام ابوبكر دونها وقال قائل حين أوطئ سعد قتلتم سعدا فقال عمر قتله الله إنه منافق واعترض عمر بالسيف صخرة فقطعه؛ آن گاه عمر به جانب حباب بن منذر حمله برد، بردست او ضربهاى زد كه شمشيرش افتاد، پس عمر شمشير او را برداشت و از روى سعد بن عباده (كه بر زمين نشسته بود) پريد و دست بيعت به ابوبكر داد، ديگران نيز از روى سعد بن عباده مىپريدند و چنين مىكردند.
ابنابیالحدید ميگويد: فوثب رجل من الانصار، فقال: أنا جذيلها المحكك وعذيقها المرجب. فأخذ ووطئ في بطنه ودسوا في فيه التراب؛ به مردي از
انصار برخوردند (حباب منذر) که ميگفت: من مرد کار آزموده و سرد و گرم چشيده و طوفان ديدهام، او را گرفته، لگد کوبش کردند و دهانش را پر از خاک نمودند!!
ابنابيالحديد در جاي ديگر مينويسد:وعمر هو الذي شيد بيعة ابيبكر ووقم المخالفين فيها فكسر فكسر سيف الزبير لما جرده، ودفع في صدر المقداد، ووطئ في السقيف سعد بن عبادة، وقال: اقتلوا سعداً، قتل الله سعداً وحطم أنف الحباب بن المنذر الذي قال يوم السقيفة: أنا جذيلها المحكك، وعذيقها المرجب. وتوعد من لجأ إلى دار فاطمة (عليهاالسلام) من الهاشميين، وأخرجهم منها. ولولاه لم يثبت لابيبكر أمر.
عمر کسي بود که بيعت
ابوبکر را محکوم کرد و مخالفين ابوبکر را هم به بيعت کشاند و شمشير
زبیر را در وقتي که آن را از غلاف بيرون آورده بود شکست و
مقداد را در سقيفه به شکمش زد و گفت: سعد را بکشيد، خدا او را بکشد، و نيز دماغ حباب بن منذر را به خاک ماليد و دهانش را پر از خاک نمود، حباب کسي بود که در سقيفه گفته بود من مرد با تجربه هستم و سرد و گرمها را ديدهام، و در مقابل طوفانها مثل درخت خرما محکم هستم، و از
بنیهاشم کساني که به خانه
فاطمه (سلاماللهعلیها) پناه برده بودند به آنها وعده و وعيد داد و آنها را از خانه بيرون آورد، و اگر عمر نبود
خلافت به ابوبکر نميرسيد و استوانههاي حکومتش محکم نميشد.
مقداد كه از
اصحاب معروف و بزرگ
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بود، با كمال بياحترامي شكم او را با لگد مورد ضرب و شتم قرار دادند.
ابنابيالحديد دراینباره مينويسد:وعمر هو الذي شيد بيعة ابيبكر ووقم المخالفين فيها فكسر فكسر سيف الزبير لما جرده، ودفع في صدر المقداد، ووطئ في السقيف سعد بن عبادة، وقال: اقتلوا سعداً، قتل الله سعداً وحطم أنف الحباب بن المنذر الذي قال يوم السقيفة: أنا جذيلها المحكك، وعذيقها المرجب. وتوعد من لجأ إلى دار فاطمة (عليهاالسلام) من الهاشميين، وأخرجهم منها. ولولاه لم يثبت لابيبكر أمر.
عمر کسي بود که بيعت ابوبکر را محکوم کرد و مخالفين ابوبکر را هم به بيعت کشاند و شمشير زبير را در وقتي که آن را از غلاف بيرون آورده بود شکست و مقداد را در سقيفه به شکمش زد و گفت: سعد را بکشيد، خدا او را بکشد، و نيز دماغ حباب بن منذر را به خاک ماليد و دهانش را پر از خاک نمود، حباب کسي بود که در سقيفه گفته بود من مرد با تجربه هستم و سرد و گرمها را ديدهام، و در مقابل طوفانها مثل درخت خرما محکم هستم، و از بنيهاشم کساني که به خانه فاطمه (سلاماللهعليها) پناه برده بودند به آنها وعده و وعيد داد و آنها را از خانه بيرون آورد، و اگر عمر نبود خلافت به ابوبکر نميرسيد و استوانههاي حکومتش محکم نميشد.
سلیم بن قیس درباره كتك زدن بريده بعد از دفاع از حق حضرت
علی (علیهالسلام) توسط عمر چنين نقل ميكند:
فَقَامبُرَيْدَةُ فَقَالَ يَا عُمَرُ أَلَسْتُمَا اللَّذَيْنِ قَالَ لَكُمَا رَسُولُ اللَّهِ (صلياللهعليهوآله) انْطَلِقَا إِلَى عَلِيٍّ فَسَلِّمَا عَلَيْهِ بِإِمْرَةِ الْمُؤْمِنِينَ فَقُلْتُمَا أَعَنْ أَمْرِ اللَّهِ وَأَمْرِ رَسُولِهِ فَقَالَ نَعَمْ فَقَالَ ابوبَكْرٍ قَدْ كَانَ ذَلِكَ يَا بُرَيْدَةُ وَلَكِنَّكَ غِبْتَ وَشَهِدْنَا وَالْأَمْرُ يَحْدُثُ بَعْدَهُ الْأَمْرُ فَقَالَ عُمَرُ وَمَا أَنْتَ وَهَذَا يَا بُرَيْدَةُ- وَمَا يُدْخِلُكَ فِي هَذَا فَقَالَ بُرَيْدَةُ وَاللَّهِ لَا سَكَنْتُ فِي بَلْدَةٍ أَنْتُمْ فِيهَا أُمَرَاءُ فَأَمَرَ بِهِ عُمَرُ فَضُرِبَ وَ أُخْرِجَ.
بریده برخاست و گفت: اى عمر! آيا شما آن دو نفر نيستيد كه پيامبر (صلىاللّهعليهوآله) به شما گفت: «نزد على برويد و به عنوان امير المؤمنين بر او سلامكنيد»، و شما دو نفر گفتيد: آيا اين از دستور خدا و دستور پيامبرش است؟ و آن حضرت فرمود: آرى. ابوبكر گفت: اى بريده! اين جريان درست است؛ ولى تو غايب شدى و ما حاضر بوديم، و بعد از هر مسألهاى مسأله ديگرى پيش مىآيد! عمر گفت: اى بريده! تو را به اين موضوع چه كار است؟ و چرا در اين مسأله دخالت مى كنى؟! بريده گفت: «بخدا قسم در شهرى كه شما در آن حكمران باشيد سكونت نخواهم كرد». عمر دستور داد او را زدند و بيرون كردند!
سليم در كتاب خود درباره بياحترامي و پرخاشگري حزب سقيفه به سلمان اين چنين روايت ميكند:
ثُمَّ قَامسَلْمَانُ فَقَالَ يَا أَبَا بَكْرٍ اتَّقِ اللَّهَ وَقُمْ عَنْ هَذَا الْمَجْلِسِ وَدَعْهُ لِأَهْلِهأْكُلُوا بِهِ رَغَداً إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ لَا يَخْتَلِفْ عَلَى هَذِهِ الْأُمَّةِ سَيْفَانِ فَلَمْ يُجِبْهُ ابوبَكْرٍ فَأَعَادَ سَلْمَانُ
[۵۸۲] مِثْلَهَا فَانْتَهَرَهُ عُمَرُ وَقَالَ مَا لَكَ وَ لِهَذَا الْأَمْرِ وَمَا يُدْخِلُكَ فِيمَا هَاهُنَا فَقَالَ مَهْلًا يَا عُمَرُ قُمْ يَا أَبَا بَكْرٍ عَنْ هَذَا الْمَجْلِسِ وَدَعْهُ لِأَهْلِهأْكُلُوا بِهِ وَاللَّهِ خُضْراً إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَإِنْ أَبَيْتُمْ لَتَحْلُبُنَّ بِهِ دَماً وَلَيَطْمَعَنَّ فِيهِ الطُّلَقَاءُ وَالطُّرَدَاءُ وَالْمُنَافِقُونَ وَاللَّهِ لَوْ أَعْلَمُ أَنِّي أَدْفَعُ ضَيْماً أَوْ أُعِزُّ لِلَّهِ دِيناً لَوَضَعْتُ سَيْفِي عَلَى عَاتِقِي ثُمَّ ضَرَبْتُ بِهِ قُدُماً أَتَثِبُونَ عَلَى وَصِيِّ رَسُولِ اللَّهِ (صلياللهعليهوآله) فَأَبْشِرُوا بِالْبَلَاءِ وَاقْنَطُوا مِنَ الرَّخَاءِ.
سپس
سلمان برخاست و گفت: «اى
ابوبکر، از خدا بترس و از اين جايى كه نشسته اى برخيز، و آن را براى اهلش واگذار كه تا روز
قیامت به گوارائى از آن استفاده كنند، و دو
شمشیر بر سر اين امت اختلاف نكنند». ابوبكر به او پاسخى نداد. سلمان دو باره همان سخن را تكرار كرد. عمر بر سر سلمان داد كشيد و گفت: تو را به اين كار چه، چرا دارى دخالت مىكنى؟سلمان گفت: اى عمر آرام بگير! و گفت اى ابوبكر! از اين جايى كه نشسته اى برخيز و آن را براى اهلش واگذار تا به خدا قسم به خوشى تا روز قيامت از آن استفاده كنند. و اگر قبول نكنيد از همين طريق خون خواهيد دوشيد و آزادشدگان و طردشدگان و منافقين در
خلافت طمع خواهند كرد. بخدا قسم! اگر من مى دانستم كه مى توانم ظلمى را دفع كنم يا دين را براى
خداوند عزّت دهم شمشيرم را بر دوش مى گذاردم و با شجاعت با آن مىزدم. آيا بر جانشين پيامبر خدا حمله مىكنيد؟! بشارت باد شما را بر بلا و از آسايش نااميد باشي.
عمر درجريان به خلافت رسيدن ابوبكر نهتنها با مردان صحابي كه از حق حضرت علي (عليهالسلام) دفاع ميكردند برخود تندي داشت بلكه به زنان صحابي و مورد احترام پيامبر (صلياللهعليهوآله) هم رحم نميكرد.
سليم دراينباره چنين نقل ميكند: وَأَقْبَلَتْ امأَيْمَنَ النُّوبِيَّةُ حَاضِنَةُ رَسُولِ اللَّهِ صلي الله (عليهالسلام) وَامسَلَمَةَ فَقَالَتَا يَا عَتِيقُ مَا أَسْرَعَ مَا أَبْدَيْتُمْ حَسَدَكُمْ لِآلِ مُحَمَّدٍ فَأَمَرَ بِهِمَا عُمَرُ أَنْ تُخْرَجَا مِنَ الْمَسْجِدِ وَقَالَ مَا لَنَا وَلِلنِّسَاءِ؛
امایمن نوبیّه - كه در كودكى پرستار پيامبر (صلىاللّهعليهوآله) بوده - و نيز
امسلمه پيش آمده و گفت: اى عتيق! چه زود حسد خود را نسبت به آل محمّد (عليهمالسلام) آشكار ساختيد». عمر دستور داد آن دو را از
مسجد خارج كنند و گفت: «ما را با زنآن چه كار است»!
سلیم بن قیس درباره اخراج امسلمه بخاطر اعتراض به حزب سقيفه چنين نقل ميكند: وَأَقْبَلَتْ امأَيْمَنَ النُّوبِيَّةُ حَاضِنَةُ رَسُولِ اللَّهِ صلي الله (عليهالسلام) وَامسَلَمَةَ فَقَالَتَا يَا عَتِيقُ مَا أَسْرَعَ مَا أَبْدَيْتُمْ حَسَدَكُمْ لِآلِ مُحَمَّدٍ فَأَمَرَ بِهِمَا عُمَرُ أَنْ تُخْرَجَا مِنَ الْمَسْجِدِ وَقَالَ مَا لَنَا وَلِلنِّسَاءِ؛ امايمن نوبيّه - كه در كودكى پرستار پيامبر (صلىاللّهعليهوآله) بوده - و نيز ام سلمه پيشآمده و گفت: اى عتيق! چه زود حسد خود را نسبت به آل محمّد (عليهمالسلام) آشكار ساختيد».
عمر دستور داد آن دو را از مسجد خارج كنند و گفت: «ما را با زنآن چه كار است»!
يك از كارهاي حزب سقيفه،
ممنوع الخروج قرار دادن
صحابه و افراد سرشناس بود پس از برنامه
سقیفه، عمر، به بهانهي اين که ميترسم اصحاب رسول خدا (صلياللهعليهوآله) در ميان مردم پراکنده شوند و باعث گمراهي مردم گردند!! خروج صحابه را از مدينه ممنوع کرد كه در حقيقت اصحاب در مدينه در بازداشتخانگي بودند.
ابنابیالحدید دراينباره مينويسد: «ها اني ممسک بباب هذا
الشعب ان يتفرق اصحاب محمد في الناس فيضلوهم...» الي «و لا انکروا ايضا علي محمد قوله في اصحاب رسول الله(صلياللهعليهوآله): انهم يريدون اضلال الناس و يهمون به. عمر گفت: بدانيد همانا من در اين شهر را ميبندم تا اصحاب رسول خدا (محمد) در بين مردم پراکنده نشوند و مردم را گمراه نکنند... تا اينکه ابنابيالحديد ميگويد:
شیعه انکار نميکنند سخن عمر.
خطیب بغدادی نيز ميگويد:
جاء الزبير الي عمر: ائذن لي ان اخرجفا قاتل في سبيل الله، قال حسبک قد قاتلت مع رسول الله- (صلياللهعليهوآله)- فانطلق الزبير و هو يتذمر، فقال عمر: من يعذرني من اصحاب محمد (صلياللهعليهوآله)؟ لولا اني امسک بفم هذا
الشعب لاهلک امه محمد - (صلياللهعليهوآله)؛
زبیر آمد پهلوي عمر و از او اجازه خواست تا براي
جنگ در راه خدا از
مدینه خارج شود، عمر در جواب گفت: همان مقدار جنگهايي که در راه خدا در کنار
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) انجامدادهاي بس است (يعني اينکه اجازه نميدهم) زبير در حالي که ناراحت بود از پهلوي عمر رفت و فاصله گرفت، بعد عمر گفت: کيست که مرا از خروج اصحاب رسول خدا معذور دارد؟ و اگر من درهاي اين
شعب (مدينه) را نبندم و مراقبت نکنم هر آينه امت محمد (صلياللهعليهوآله) هلاک ميشود.
با توجه به اين سخنان معلوم است كه حکومت سقيفه روش اختناق و سلب
آزادی را در پيش گرفته بوده است که حتي اصحاب و ياران پيامبر اسلام (صلياللهعليهوآله) در خانه خود بازداشت بودند و از تماس گرفتن با مردم ممنوع بوده و اينکه حقايق را به مردم بگويند، تحت نظر داشتهاند. و اگرعمر اين كار را نميكرد، بالاخره حقايق را به مردم ميگفتند.
يكي از روشهاي جزب سقيفه براي مقابله با مخالفين، كشتار آنها بود كه با اين كار در دل عموم مردم ايجاب رعب، ترس، و وحشت ميکردند. نمونههايي از كشتار حزب سقيفه را نامميبريم:
سعد بن عباده كه بزرگ
قبیله خزرج که با
ابوبکر و عمر بيعت نکرد، به دستور ابوبكر به قتل رسيد.
در همين رابطه ابنابيالحديد ميگويد: «انه کتب الي خالد بن الوليد و هو علي الشام يامره ان يقتل سعد بن عباده، فکمن له هو و آخر معه ليلا، فلما مر بهما ريماه فقتلاه، و هتف صاحب خالد في ظلام الليل بعد ان القيا سعدا في بئر هنا فيها ماء ببيتي: «نحن قتلنا سيد الخزرج سعد بن عباده» «و رميناه بسهمين فلم تخط فواده» ،يوهم ان ذلک شعر الجن و ان الجن قتلت سعدا، فلما اصبح الناس فقدوا سعدا، وقد سمع قوم منهم ذلک الهاتف فطلبوه، فوجدوه بعد ثلاثه ايام في تلک البئر، وقد اخضر، فقالوا: هذا مسس الجن، و قال شيطان الطاق لسائل ساله: ما منع عليا ان يخاصم ابوبکر في الخلافه؟ فقال: يابناخي، خاف ان تقتله الجن»
ابنابيالحديد در بحث
مطاعن در «الطعن الثالث عشر» گفته است: همانا او (ابوبکر) به
خالد بن ولید که در
شام بود نامه نوشت و او را مامور کرد که سعد بن عباده را بکشد، بعد از رسيدن نامه خالد هم با يک نفر ديگر در کمين سعد بودند، تا اينکه در شب وقتي که سعد بن عباده از کنار آنها عبور ميکرد او را با تير زدند و کشتند و در چاه آب انداختند و فردي که همراه خالد بود در تاريکي شب بعد از آن که سعد را در چاه آب انداخت دو بيت شعر را به صداي
جن انشاء کرد: ما سيد و بزرگ قبيله خزرج را کشتيم و دو تير درست به قلب او زديم، همه گمان کردند که آن دو سطر شعر شعر جن ميباشد و همانا جن او را کشته است، وقتي که صبح شد مردم سعد را پيدا نکردند و اين هاتف و صدا را شنيدند و به سراغ سعد برآمدند و بعد از سه روز او را در چاه آب پيدا کردند، در حالي که نابود شده بود و گفتند که اين کار جن است».
مدارك ديگر اين مطلب قبلا گذشت.
مالک بن نویره که از
اصحاب رسول خدا (صلياللهعليهوآله) بود و از طرف آن حضرت مامور جمعآوري
زکات بود، از آنجا که سران
سقیفه را حق نميدانست و زکات را به آنها نداد، او را زدند و کشتند.
عبدالرزاق صنعانی نيز در
کتاب المصنف دراينباره مينويسد: أخبرنا عبدالرزاق عن معمر عن الزهري أن أبا قتادة قال خرجنا في الردة حتى إذا أنتهينا إلى أهل أبيات حتى طلعت الشمس للغروب فأرشفنا إليهم الرماح فقالوا من أنتم قلنا نحن عباد الله فقالوا ونحن عباد الله فأسرهم خالد بن الوليد حتى إذا أصبح أمر أن يضرب أعناقهم قال ابوقتادة فقلت اتق اللها خالد فإن هذا لا يحل لك قال اجلس فإن هذا ليس منك في شيء قال فكان ابوقتادة يحلف لا يغزو مع خالد أبدا قال وكان الأعراب هم الذين شجعوه على قتلهم من أجل الغنائم وكان ذلك في مالك بن نويرة.
سران سقيفه كه اعتراف داشتند که مالک بن نويره
مسلمان است و گناه او اين بود که
خلیفه را بر
حق نميدانست، و از دادن زکات به
حکومت خودداري کرد، او را اين چنين در منزلش در کنار زن و بچهاش مظلومانه کشتند.آيا اين مصداق
حکومت استبدادی و استكباري و ظالمانه نيست؟! آيا اطاعت از اين حكومت جايز است؟!
يكي ديگر از کشتارهاي حزب سقيفه، كشتار دسته جمعي
قبیله بنیسلیم بود كه علت آنهم بخاطر عدم پرداخت زكات به ابوبكر بود.
ابناثیر ميگويد: فمثل بهم وحرقهم ورضخهم بالحجارة ورمى بهم من الجبال ونكسهم في الآبار وخزق بالنبال وأرسل إلى ابيبكر يعلمه ما فعل وأرسل إليه قرة بن هبيرة ونفرا موثقين وزهير أيضا؛ آنها را بعد از آن که مثله کرد زنده زنده در آتش سوزاند و خانه ها را بر سرشان خراب کرد و سنگسارشان نمود و کوهها را بر سرشان انداخت، جريان را به
ابوبکر اعلام کرد و ابوبکر
قره بن هبیره را با عدهاي به طرف او فرستاد.
اهل سقيفه براي پشبرد اهداف خود و راضي نگه داشتن مردم درباره خلافت ابوبكر، دست به
جعل روایت زدند كه نمونهاي از آن را ذكر ميكنيم:
سید هاشم بحرانی از كتاب «
سلیم بن قیس» روايتي را مفصَّلاً ذكر ميكند در محاجّة حضرت
امیرالمومنین (علیهالسلام) با ابوبكر ذكر ميكند كه حضرت پس از اثبات غصبي بودن خلافت، ابوبكر را ملزم ميكنند بر حقّانيّت خود و حق خود، تا به اينجا ميرسد كه ابوبكر ميگويد: آنچه تو گفتي همهاش حق است وليكن پس از آن، من از رسول خدا شنيدم كه ميگفت: إنَّا أهْلُ بَيْتٍ اصْطَفَانَا اللهُ تَعَالَي وَاخْتَارَ لَنَا الا´خِرَةَ عَلَي الدُّنْيَا، فَإنَّ اللهَ لَمْ يَكُنْ لِيَجْمَعَ لَنَا أهْلَ الْبَيْتِ النُّبُوَّةَ وَالْخِلاَفَةَ! «به درستي كه ما اهل بيتي هستيم كه
خدای تعالی ما را برگزيده است، و براي ما
آخرت را بر
دنیا اختيار كرده است، و البتّه خداوند چنين نيست كه براي ما
اهلبیت نبوّت و خلافت را با هم جمع نمايد!»
اميرالمومنين (عليهالسلام) به ابوبكر گفتند: هل أحد من أصحاب رسول الله (صلىاللهعليهوآله) شهد هذا معك؟؛ آيا شاهدي بر اين حديث از اصحاب رسول خدا داري؟! كه او هم با تو اين حديث را شنيده باشد؟!
عمر گفت: صدق خليفة رسول الله قد سمعته منه كما قال، قال: وقال ابوعبيدة وسالم مولى حذيفة ومعاذ بن جبل قد سمعنا ذلك من رسول الله (صلىاللهعليهوآله)؛ خليفة رسول خدا راست ميگويد، من هم شنيدم كه رسول خدا چنين گفت. و
ابوعُبَیْدة حَذَّاء و سالم پسر خواندة حذيفه، و
معاذ بن جَبَل هم گفتند: ما هم از رسول خدا همگي شنيديم ! تا اينكه حضرت فرمود:لقد وفيتم بصحيفتكم التي تعاهدتم عليها في الكعبة، إن قتل الله محمدا أو مات لتزوون هذا الأمر عنا أهل البيت؛ بنابراين شما به صحيفة خود كه در
کعبه نوشتهايد، و بر آن عهد بسته ايد كه: اگر محمد بميرد و يا كشته شود ما نميگذاريم كه امر خلافت در اهلبيت او قرار گيرد وفا كردهايد!
ودر مناظره مفصلي كه بين
ابنعباس و عمر درباره
خلافت اتفاق افتاد، عمر براي توجيه كار خلافتشان به اين
حدیث جعلی كه نبوت و خلافت در اهل بيت جمع نميشود، تمسك كرد و گفت: كَرِهُوا أَنْ يَجْمَعُوا لَكُمُ النُّبُوَّةَ وَالْخِلافَةَ فتبجحوا على قومكم بجحا بجحا فاختارت قريش لأنفسها فاصابت ووفقت؛ عمر گفت: قوم شما ناپسند داشتند كه: در خاندان شما نبوّت و خلافت با هم مجتمع آيند تا شما صاحبان خلافت، بر قوم خود فخريّه و مباهات كنيد؛ و بنابراين
قریش خودش براي خود خليفه تعين كرد؛ و در اين نظريّه و تعيين، به هدف رسيد و موفّق آمد».
اما پاسخ قاطع ابنعباس به عمر در عدم جمع بين نبوت و خلافت چنين بود: قلت يا أمير المؤمنين إن تأذن لي في الكلام وتمط عني الغضب تكلمت فقال تكلم يابنعباس فقلت أما قولك يا أمير المؤمنين اختارت قريش لأنفسها فأصابت ووفقت فلو أن قريشا اختارت لأنفسها حيث اختار الله عز وجل لها لكان الصواب بيدها غير مردود ولا محسود وأما قولك إنهم كرهوا أن تكون لنا النبوة والخلافة فإن الله عز وجل وصف قوما بالكراهية فقال) ذلك بأنهم كرهوا ما أنزل الله فأحبط أعمالهم؛ ابنعبّاس ميگويد: من گفتم: اي امير مؤمنان! اگر در سخن گفتن به من اجازه ميدهي، و غَضَب و خَشمَت را از من دور نگه ميداري، من سخن گويم! عمر گفت: اي پسر عبّاس! سخن بگو. و من گفتم: امّا جواب گفتار تو اي اميرمؤمنان كه گفتي: قريش براي خود
خلیفه اختيار كرد و موفّق شد و به هدف رسيد، اينست كه: اگر قُرَيش براي خود اختيار ميكرد همان كسي را كه خداوند عزّوجلّ براي او اختيار كرده است، در اين صورت كار درست و راستين در دست قريش بود، و هيچگاه اين عمل مورد رَدّ و ايراد و اقع نميشد، و مورد حَسَد نيز قرار نميگرفت.
و امّا جواب اينكه گفتي: قريش ناپسند داشت كه نبوّت و خلافت هر دو از آنِ ما باشد، آنست كه: خداوند در
قرآن مجید، گروهي را به اين ناپسندي و ناخوشايندي توصيف ميكند، و ميگويد: ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا مَا أنزَلَ اللَهُ فَأَحْبَطَ أعْمَالَهُم.«(آن دستهاي كه
کافر شدهاند پس مرگ و هلاكت بر آنها باد، و كردارشان گم و نابود) و اين به جهت آنست كه ايشان ناپسند داشتند آنچه را كه خداوند بر آنها نازل كرده است؛ پس بنابراين همة أعمالشان را خداوند حبط و نابود كرد.»
عمر گفت: هيهات والله ابنعباس قد كانت تبلغني عنك أشياء كنت أكره أن أفرك عنها فتزيل منزلتك مني. هَيهات ! اي پسر عبّاس، سوگند به خدا از تو مطالبي و قضايائي براي من نقل شده است كه من ناپسند دارم پرده از روي آن بردارم تا منزلت تو در نزد من ساقط شود! ابنعباس گويد: فقلت وما هي يا أمير المؤمنين فإن كانت حقا فما ينبغي أن تزيل منزلتي منك وإن كانت باطلا فمثلي أماط الباطل عن نفسه ؛من گفتم: آنها چيست، اي أميرمؤمنان؟! اگر
حقّ است، سزاوار نيست كه منزلت مرا در نزد تو ساقط كند! و اگر
باطل است، پس، همچو مني البتّه باطل را از خود دور ميگرداند. عمر گفت: بلغني أنك تقول إنما صرفوها عنا حسدا وظلما؛ به من چنين رسيده است كه تو ميگوئي: ايشان خلافت را از ما خاندان
بنیهاشم از روي
ظلم و
حسد برگردانيدند!
ابنعباس گويد: فقلت أما قولك يا أمير المؤمنين ظلما فقد تبين للجاهل والحليم وأما قولك حسدا فإن إبليس حسد آدم فنحن ولده المحسودون؛ من گفتم: اي اميرمؤمنان ! امّا اينكه گفتي: از روي ظلم؛ اين امري است كه بر هيچكس أعمّ از
جاهل و
عاقل پوشيده نيست و واضح و آشكار است! و امّا اينكه گفتي: از روي حسد؛ به جهت اينست كه
ابلیس به
آدم حَسَد برد؛ و ما نيز فرزندان آدم هستيم كه مورد حسد قرار گرفتيم! عمر گويد: هيهات أبت والله قلوبكم يا بنيهاشم إلا حسدا ما يحول وضغنا وغشا ما يزول؛ هيهات؛ سوگند به خدا كه در دلهاي شما اي بنيهاشم چيزي نيست جز حسدي كه تغيير نميپذيرد، و جز كينه و غشّي كه زوال پيدا نميكند!
ابنعباس گويد: فقلت مهلا يا أمير المؤمنين لا تصف قلوب قوم أذهب الله عنهم الرجس وطهرهم تطهيرا بالحسد والغش فإن قلب رسول الله من قلوب بنيهاشم؛ من گفتم: قدري آرام باشد اي اميرمؤمنان؛ دلهاي قومي را كه
خداوند هرگونه رجس و پليدي را از آن زدوده است، و به مقام طهارت مطلقه رسانيده است به حَسَد و غش و كينه توصيف مكن. زيرا كه دل
رسول خدا (صلّیاللهعلیهوآله) از دلهاي بنيهاشم است! عمر گويد: إليك عني يابنعباس فقلت أفعل فلما ذهبت لأقوم استحيا مني فقال يابنعباس مكانك فوالله إني لراع لحقك محب لما سرك؛ دور شو از من اي پسر عبّاس! من گفتم: دور ميشوم، و همين كه خواستم برخيزم، از من شرم كرد و گفت: سر جاي خود بنشين اي پسر عبّاس ! سوگند به خدا كه من مراعات كنندة حقّ تو هستم، و دوستدار آنچه تو را خشنود كند!
ابنعباس گفت: فقلت يا أمير المؤمنين إن لي عليك حقا وعلى كل مسلم فمن حفظه فحظه أصاب ومن أضاعه فحظه أخطأ ثم قامفمضى؛ گفتم: اي اميرمؤمنان به درستي كه من بر تو حقّي دارم و بر هر مسلماني حقّي دارم! هر كس آن حقّ را حفظ كند، خودش به بهره و نصيب خود رسيده؛ و هر كس آن را ضايع و خراب كند، خودش به خطا افتاده است. سپس عمر برخاست و رفت.
ابنخَلدون نيز در بحث مبدأ
دولت شیعه گويد: وفيما نقله أهل الآثار أن عمر قال يوما لابنالعباس إن قومكم يعني قريشا ما أرادوا أن يجمعوا لكم يعني بنيهاشم بين النبوة والخلافة فتحموا عليهم وأن ابنعباس نكر ذلك وطلب من عمر إذنه في الكلامفتكلم بما عصب له وظهر من محاورتهما أنهم كانوا يعلمون أن في نفوس أهل البيت شيئا من أمر الخلافة والعدول عنهم بها.
و در آنچه ناقلان اخبار و آثار
روایت كرده اند، چنين آمده است كه: روزي
عمر به
ابنعبّاس گفت: قوم شما يعني قُرَيش نخواستند كه در شما يعني بنيهاشم بين
نبوّت و
خلافت جمع كنند، تا اينكه شما برايشان غضب كنيد و سلطه یابيد! و ابنعبّاس سخن عمر را مُنكَر شمرده، و از او اجازه در جواب و سخن خواست؛ و در پاسخ چنان بيان كرد كه عُمر به غضب آمد. و از محاوره و گفتگوي ابنعبّاس با عُمر پيداست كه: ايشان ميدانسته اند كه: اهلبيت توجّه به خلافت دارند و قصد دارند كه آن را از غاصبان برگردانند».
هدف خلفاء از جعل اين حديث از ديدگاه
جرجی زیدانجرجي زيدان مسيحي، حرفهاي عمر درباره خلافت را چنين تفسير ميكند: وَالظَّاهِرُ مِن أقوالِ عُمَرَ وَ غَيْرِهِ فِي مَواقِفَ مُختَلفَةِ أنَّهُمْ رَأوا بنيهَاشِمٍ قَدِ اعْتَزُّوا بِالنُّبُوةِ لانَّ النَّبِيَّ مِنْهُمْ، فَلَمْ يَسْتَحْسِنُوا أن يُضِيفوا إلَيْهَا الخِلافَةِ؛ «آنچه از كلمات عُمَر و غير او در جاهاي مختلف ظاهر ميشود آن است كه: آنها ديدند كه بنيهاشم به واسطة نبوّت عزّت پيدا كردند؛ چون پيغمبر از
بنیهاشم بود؛ فلهذا نيكو نشمردند كه خلافت را هم براي آنها به روي نبوّت اضافه كنند».
جواب از استدلال خلفاء به عدم جمع نبوت و خلافت:
همچنان كه گفته شد حزب
سقیفه براي توجيه خلافت، به لسان بنيهاشم درباره عدم جمع نبوت و خلافت در يك جا،
دروغ ميبستند؛ زيرا اين حرف برخلاف
قرآن، سنت، است.در قرآن آيه است كه خداوند نبوت و خلافت را در
آلابراهیم جمع كرده است: «امیَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَی مَا ءَاتَاهُمُ اللَهُ مِن فَضْلِهِ فَقَد ءَاتَیْنَا الَ ابْرَاهِیمَ الْکِتَـ'بَ وَ الْحِکْمَةَ وَ ءَاتَیْنَاهُ مُلْکًا عَظِیمًا؛
بلکه
حسد میبرند بر مردم بر آنچه خداوند از فضل خود به ایشان داده است؛ پس به تحقیق که ما به آلابراهیم کتاب و حکمت را دادهایم؛ و به ایشان
حکومت و امارت عظیمی را دادهایم.»
در اين آيه به اين مطلب اشاره شده است كه: خداوند به آل ابراهيم كتاب و حكمت را كه عبارت است از نبوّت، و همچنين مُلك عظيم را كه عبارت است از خلافت و حكومت، بخشيده است.
همچنين اين حرف
ابوبکر و عمر با سنت پيامبر (صلياللهعليهوآله) نيز مخالف است.
ابونُعیم اصفهانی با سند خود از
حُذَیفة یمانی آورده كه او گفت: قَالُوا: يا رسُولَ اللهِ ألا تَسْتَخْلِفُ عَلِيًّا؟ قَالَ: إن تُوَلُّوا عَلِيًّا تَجِدُوهُ هَاديَّا مَهْدياً يَسْلُكُ بِكُمُ الطَّريقَ المُسْتَقِيمَ؛ «گفتند: اي رسول خدا، آيا تو علي را خليفة خود نميكني؟! رسول خدا فرمود: اگر علي را والي ولايت كنيد او را هدايت كنندة هدايت شده خواهيد يافت كه شما را در راه مستقيم حركت ميدهد»!
همچنين در جاي ديگر با سند ديگر خود از حُذَيفه آورده است كه او گفت: قَالَ: رَسُولُ اللهِ صَلَّي الله عَلَيه (وآله ) وَسلّم: إن تَسْتَخْلُفُوا عَلِياً ـ وَ مَا أراكُمْ فَاعِلينَ ـ تَجِدذوهُ هَادِياً مَهْدِيّاً يَحْمِلُكُمْ عَلَي؛
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: اگر شما علي را خليفة خود بنمائيد ـ و من نميبينم كه شما اين كار را بكنيد ـ او را هدايت كنندة هدايت شده خواهيد يافت كه شما را بر جادة روشن و سفيد حمل ميكند.»
بنابراين طبق اين دو روايت و نصوص قطعي، مانند آية وَلايت، و
حدیث غدیر، و
حدیث ثَقَلَین، و
حدیث حَقّ، و
حدیث منزلت، و
حدیث سفینه، و
حدیث دَعوت عشیرة أقربین، كه درباره خلافت حضرت علي (عليهالسلام) است، آيا ميشود گفت نبوت و خلافت در بنيهاشم جمع نميشود؟ آيا اين مخالفت با
سیره پیامبر (صلياللهعليهوآله) نيست كه
علی (علیهالسلام) را كه از بنيهاشم بود به عنوان خليفه انتخاب كرد ؟
همچنين عدم جمع
نبوت و
خلافت در بنيهاشم، با آنچه كه از حضرت علي (عليهالسلام) درباره مستحق بودن به خلافت، نقل شده است، در تعارض است.
ابنابیالحدید از حضرت چنين نقل ميكند: زرعوا الفجور، وسقوه الغرور، وحصدوا الثبور، لا يقاس بآل محمدٍ (صلىاللهعليهوآله) من هذه الأمة أحد، ولا يسوى بهم من جرت نعمتهم عليه أبداً. هم أساس الدين، وعماد اليقين، إليهم يفيء الغالي، وبهم يلحق التالي، ولهم خصائصحق الولاية، وفيهم الوصية والوراثة. الآن إذ رجع الحق إلى أهله، ونقل إلى منتقله.
كردار قبيح و شنيع خود، تخم فجور و زشتي ها را كاشتند، و با إمهال نفس و اغترارشان كه موجب آرامش نفوسشان بدين كردارها شد، آن زرع را سيراب كردند، و در سرِ خرمن، هلاكت و نابودي را به عنوان ثمره از آن كشت خود برداشت كردند. يك نفر از اين امّت با آل محمّد (صلياللهعليهوآله) قابل قياس نيست، و هيچكس از آن كساني كه پيوسته نعمت وجود و فيض آل محمّد بر او جاري است، با آل محمّد قابل برابري و سنجش نيست. ايشانند پاية
دین، و ستون يقين؛ سيره و روش آن اهل بيت چون بر صراط مستقيم است فلهذا كسي كه در دينش غُلُوّ كند، و از حدود جادّة استقامت تعدّي و افراط كند، نجاتش در آنست كه به
سیرة آل محمّد برگردد، و از ساية وجود آنها برخوردار شود. و كسي كه در سير و روشش كوتاهي كند، و از روش آل محمّد عقب بماند، هيچ راه خلاص و چاره ندارد بجز آنكه در نهوض و
قیام براي وصول به روش آل محمّد بكوشد و به دنبال ايشان حركت كند.
امتيازات و خصائصي كه به حقّ، مقام
ولایت داراست از آن ايشان است، و
وصیّت و
وراثت رسول الله در ايشان است. الان، آن وقتي است كه حقّ به سوي اهلش بازگشت كرد، و به همانجائي كه از آنجا رفته بود مراجعت كرد».
بنابراين با مخالفتهايي كه از طرف
صحابه درباره بيعت ابوبكر بود، معلوم ميشود كه اجماعي در بيعت ابوبكر رخ نداده است و اگر هم عدهاي بعدا
بیعت كردند بيشك بخاطر تهديد و جو اختناقي بوده است كه حزب
سقیفه به راه انداخته بودند و براي توجيه خلافت خود احاديثي جعل ميكردند كه با
قرآن و روايات تعارض دارد.
نكتهاي كه بايد به آن اشاره شود، اين است كه اگر اين روايت را
عمر خودش قبول داشت و به عمل به آن مقيٌد بود چرا حضرت علي (عليهالسلام) را كه از بنيهاشم بود، جزء شوراي شش نفره به عنوان خليفه پيشنهادي معرفي كرد؟!
يكي از كارهايي كه
ابوبکر بعد از ارتحال پيغمبر (صلياللهعليهوآله) براي استحكام خلافت خود انجام داد، اين بود كه مردم را از نقل روايت پيامبر (صلياللهعليهوآله) منع ميكرد.
عبدالرحمان بن یحیی معلی یمانی در كتاب
الانوار الکاشفه روايتي را دراينباره از كتاب
تذکرة الحفاظ ذهبی چنين نقل ميكند: قال «روى الحافظ الذهبي في تذكرة الحفاظ قال: ومن مراسيل ابنابيمليكة أن أبا بكر جمع الناس بعد وفاة نبيهم فقال: إنكم تحدثون عن رسول الله أحاديث تختلفون فيها والناس بعدكم أشد اختلافاً، فلا تحدثوا عن رسول الله شيئاً، فمن سألكم فقولوا: بيننا وبينكم كتاب الله فاستحلوا حلاله وحرموا حرامه».
از مراسيل
ابنابیملیکه اين است كه ابوبكر مردم را بعد از وفات پيامبر (صلياللهعليهوآله) جمع كرد و گفت: شما احاديثي از رسول خدا (صلياللهعليهوآله) بيان ميكنيد كه در آنها اختلاف داريد! و پس از شما مردم دچار اختلاف شديدتري خواهند شد. بنابراين، چيزي را از رسول خدا حديث ننمائيد! و هر كس از شما مسئلهاي پرسيد بگوئيد: در ميان ما و ميان شما
کتاب الله موجود است،
حلال آن را حلال، و
حرام آن را حرام بشماريد!
وي بعد از نقل اين روايت گويد:«فإن كان لمرسل بن ابيمليكة أصل فكونه عقب الوفاة النبوية يشعر بأنهتعلق بأمر الخلافة، كأن الناس عقب البيعة بقوا يختلفون يقول أحدهم: ابوبكر أهلها لأن النبي صلى الله عليه وسلم قال كيت وكيت. فيقول آخر «وفلان قد قال له النبي صلىالله عليه وسلم كيت وكيت، فأحب ابوبكر صرفهم عن الخوض في ذلك وتوجيهم إلى القرآن وفيه «وأمرهم شورى بينهم».
اگر مرسل ابنابيمليكه اصل و اساسي داشته باشد، اين مسئله (
منع حدیث) مربوط به بعد از وفات پيامبر (صلياللهعليهوآله) ميباشد كه اشاره به مسئله
خلافت دارد گويا مردم درباره بيعت با خليفه با هم اختلاف داشتند كه یكي ميگفت: ابوبكر اهليت خلافت دارد؛ زيرا
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) چنين و چنان گفت، ديگري ميگفت: پيامبر (صلياللهعليهوآله) به فلاني چنين و چنان گفت كه در اينجا ابوبكر دوست داشت مردم از فرو رفتن به اين صحبتها (روايت پيامبر) منصرف كند و آنها را به قرآن متوجه كند كه در آن «وأمرهم شورى بينهم» هست.
بنابراين، ابوبكر وقتي فهميد كه مردم درباره خلافت بعد از پيامبر (صلياللهعليهوآله) رواياتي را از حضرت درباره جانشيني خودش نقل ميكنند، از نقل اين روايت پيامبر (صلياللهعليهوآله) كه بر خلاف ميل ابوبكر بود، جلوگيري كرده و آنها را به قرآن ارجاع ميداد.
انتخاب ابوبکر به عنوان خليفه، با
اجماع مسلمانان و حتي با اجماع اهل حل و عقد نبوده است. با توجه به اين که اجماع صحابه اهل حل و عقد، تنها دليل
مشروعیت خلافت ابوبکر به حساب ميآيد، اثبات نبودن چنين اجماعي، اصل مشروعيت خلافت ابوبکر نيز زير سؤال ميرود و هيچ دليلي براي مشروعيت اين خلافت وجود ندارد.
موسسه تحقیقاتی حضرت ولیعصر، برگرفته از مقاله «صحابه ای که مشروعیت خلافت ابوبکر را قبول نداشتند»، تاریخ بازیابی ۹۹/۰۱/۳۱. باره در كتابش مينويسد: تخلف عن بيعة ابيبكر يومئذ
۷۴۹ تخلف كنندگان از بيعت كه سلمان نيز از آنها بود، چنين مي