خلافت ابوبکر (ادله)
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
علمای
اهلسنت برای خلافت ابوبکر ادله متعددی را از
قرآن کریم، کتب اهلسنت و حتی برخی روایات شیعه بیان کردهاند. که از آیات قرآن میتوان به آیه ۳۳
سوره زمر و آیه ۱۶
سوره فتح و آیات آخر
سوره لیل و از بین روایات به روایت «کهول اهل الجنة»
و روایت «فاقتدوا باللذین بعدی ابوبکر و عمر»
و روایت «فان لم تجدینی فاتی ابابکر»
اشاره کرد.
علمای شیعه که خلافت ابوبکر را بعد از
پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) نمیپذیرند به این ادله قرآنی و روایات
علیالخصوص ادلهای که از روایات شیعه استفاده شده است پاسخ دادهاند.
برخی از علما و مفسرین
اهل تسنن؛ همانند
فخررازی و... مدعیاند
آیه ۳۳ سوره زمر در شان
ابوبکر نازل شده است و مراد از «صدق به» ابوبکر است.
ولی با مراجعه به مصادر و منابع اهلسنت، در مییابیم که ادعای فخررازی صحت ندارد؛ بلکه این آیه در شأن
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نازل شده است.
برای اثبات این مطلب به چند دلیل از منابع و مصادر اهلسنت، اشاره میشود.
تاکید عایشه بر اینکه اصلا هيچ آیهای در حق خاندان ابوبكر نازل نشده است:
عایشه میگوید هیچ آیهای در حق خاندان ابوبکر نازل نشده است.
محمد بن اسماعیل بخاری به نقل از عایشه دختر ابوبکر مینویسد:
«مَا اَنْزَلَ اللَّهُ فِینَا شَیْئًا مِنَ الْقُرْآنِ؛
هیچ آیهای از
قرآن کریم در باره ما خاندان نازل نشده است.»
طبق این روایت که در صحیحترین کتاب اهلسنت بعد از قرآن آمده است و تمامی روایات دیگری که در کتابهای اهلسنت، مبنی بر نزول آیاتی از قرآن کریم در حق ابوبکر آمده، جعلی و در تعارض با این روایت است.
خود علمای اهلسنت این روایت را تضعیف کردهاند.
هیثمی، عالم مشهور اهلسنت بعد از نقل روایت طولانی به نقل از امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) در فضائل ابوبکر، میگوید:
«وعن اسید بن صفوان صاحب رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) قال لما توفی ابو بکر سجی بثوب فارتجت المدینة بالبکاء ودهش کیوم قبض رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) وجاء
علی بن ابی طالب مسترجعا مسرعا وهو یقول الیوم انقطعت خلافة النبوة... فسماک الله فی کتابه صدیقا فقال والذی جاء بالصدق محمد (صلیالله
علیهو
سلم) وصدق به ابو بکر... رواه البزار وفیه عمر ابن ابراهیم وهو کذاب؛
هنگامی که ابوبکر از دنیا رفت، او را با پارچهای پوشاندند، مدینه از گریه مردمان به لرزش افتاد؛ همانند روزی که پیامبر
اسلام (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) از دنیا رفته بود.
علی بن ابیطالب (
علیه
السلام) در حالی که «انا لله وانا الیه راجعون» را بر زبان داشت، با سرعت آمد و فرمود: امروز
خلافت پیامبر قطع شد...
خداوند تو را در کتابش صدیق نامید و فرمود: مراد از «جاء بالصدق»
رسول خدا (صلیاللّهعلیهوآلهوسلم) و مراد از «صدق به» ابوبکر است.»
این روایت را
بزاز نقل کرده است و در سند آن
عمر بن ابراهیم است که او بسیار دروغگو است.
و
ابنحجر عسقلانی در این باره میگوید:
«ومن طریق لین الی
علی بن ابی طالب الذی جاء بالصدق محمد (صلیالله
علیهو
سلم) والذی صدق به ابو بکر؛
از طریق
علی بن ابیطالب (
علیه
السلام) با سندی که قابل احتجاج نیست، نقل شده است که مراد از «الذی جاء بالصدق» رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) و مراد از «الذی صدق به» ابوبکر است.»
نظر حقيقی امير المؤمنين (
عليه
السلام) در باره ابوبكر و عمر كه در
[
صحيح
مسلم]
آمده این است که این دو نفر کاذب و غادر هستند:
«قَالَ فَلَمَّا تُوُفِّیَ رَسُولُ اللَّهِ، (صلیالله
علیهو
سلم)، قَالَ اَبُو بَکْرٍ اَنَا وَلِیُّ رَسُولِ اللَّهِ، (صلیالله
علیهو
سلم)، فَجِئْتُمَا تَطْلُبُ مِیرَاثَکَ مِنَ ابْنِ اَخِیکَ وَیَطْلُبُ هَذَا مِیرَاثَ امْرَاَتِهِ مِنْ اَبِیهَا فَقَالَ اَبُو بَکْرٍ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ، (صلیالله
علیهو
سلم)، «مَا نُورَثُ مَا تَرَکْنَا صَدَقَةٌ». فَرَاَیْتُمَاهُ کَاذِبًا آثِمًا غَادِرًا خَائِنًا... ثُمَّ تُوُفِّیَ اَبُو بَکْرٍ وَاَنَا وَلِیُّ رَسُولِ اللَّهِ، (صلیالله
علیهو
سلم)، وَوَلِیُّ اَبِی بَکْرٍ فَرَاَیْتُمَانِی کَاذِبًا آثِمًا غَادِرًا خَائِنًا....؛
پس از وفات رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) ابوبکر گفت: من جانشین رسول خدا هستم، شما دو نفر (
عباس و
علی) آمدید و تو ای عباس میراث برادر زادهات را درخواست کردی و تو ای
علی میراث
فاطمه دختر پیامبر را. ابوبکر گفت: رسول خدا فرموده است: ما چیزی به
ارث نمیگذاریم، آنچه میماند
صدقه است و شما او را دروغگو، گناهکار، حیلهگر و خیانتکار معرفی کردید... پس از مرگ ابوبکر، من جانشین پیامبر و ابوبکر شدم و باز شما دو نفر مرا خائن، دروغگو و گناهکار خواندید.»
با این حال چگونه میشود که امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) در هنگام مرگ خلیفه اول آمده باشد و آن سخنان را گفته باشد؟
از طرف دیگر، روایات فراوانی در کتابهای اهلسنت وجود دارد که این آیه از قرآن کریم در حق امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) نازل شده است. از آن جایی که در این باره روایات بسیاری وجود دارد، ما به جهت اختصار به چند روایت بسنده میکنیم.
آلوسی، مفسر مشهور اهلسنت در تفسیرش مینویسد:
«وقال ابو الاسود. ومجاهد فی روایة. وجماعة من اهل البیت. وغیرهم: الذی صدق به هو
علی کرم الله
تعالی وجهه؛
ابواسود و
مجاهد در روایتی، جماعتی از
اهل بیت (علیهمالسّلام) و غیر آنها گفتهاند: مراد از «الذی صدق به»
علی (
علیه
السلام) است.»
سیوطی در
الدرالمنثور مینویسد:
«واخرج ابن مردویه عن ابی هریرة والذی جاء بالصدق قال رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) وصدق به قال
علی بن ابی طالب رضی الله عنه؛
حاکم حسکانی در
شواهد التنزیل شش روایت در این باره نقل میکند که ما به سه تای از آنها اکتفا میکنیم:
« حدثنا السید ابو منصور ظفر بن محمد الحسینی رحمه الله حدثنا ابو الحسین
علی بن عبد الرحمان بن عیسی بن ماتی بالکوفة، حدثنا الحبری حدثنا الحسن بن الحسین العرنی حدثنا
علی بن القاسم، عن عبد الوهاب بن مجاهد، عن ابیه فی قول الله
تعالی: (والذی جاء بالصدق وصدق به) قال: (الذی) جاء بالصدق رسول الله (صلیالله
علیهوآله
وسلّم)، و (الذی) صدق به
علی.»
«فی (التفسیر) العتیق: وسعید بن ابی سعید التغلبی عن ابیه، عن مقاتل بن
سلیمان، عن الضحاک: عن ابن عباس (فی تفسیر قوله
تعالی: (والذی جاء بالصدق وصدق به)) قال: هو النبی جاء بالصدق، و (الذی) صدق به
علی بن ابی طالب.»
«اخبرناه ابو عبد الرحمان محمد بن احمد القاضی بالریوند اخبرنا ابو محمد ال<الاصحسن بن محمد بن احمد بن ایوب الزوری بالری اخبرنا ابو بکر الجعابی حدثنا الحسین بن
علی السلولی بالکوفة (اخبرنا) محمد بن الحسن السلولی حدثنا عمر بن سعد (الاسدی) البصری عن لیث: عن مجاهد (فی قوله
تعالی) (والذی جاء بالصدق وصدق به) قال: (جاء بالصدق) رسول الله. و (صدق به)
علی بن ابی طالب. (رواه ایضا) ابو بکر السبیعی عن الحسین به.»
ابنمردویه اصفهانی در مناقبش این سه روایت را نقل میکند:
«عن ابی هریرة: (والذی جآء بالصدق) قال: رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم)، (وصدق به) قال:
علی بن ابی طالب (رضی الله عنه).»
«عن مجاهد فی الآیة قال: (وصدق به)
علی بن ابی طالب.»
«عن ابی جعفر (
علیه
السلام): (الذی جآء بالصدق) محمد (صلیالله
علیهوآله
وسلّم). والذی (وصدق به)
علی بن ابی طالب.»
ابنعساکر نیز روایات فراوانی را نقل میکند که ما فقط یکی از آنها را ذکر میکنیم:
«عن ابن مجاهد عن ابیه فی قوله (عزوجل) "والذی جاء بالصدق وصدق به" قال الذی جاء بالصدق رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) وصدق به
علی بن ابی طالب.»
یکی از آیاتی که اهلسنت برای تصحیح خلافت ابوبکر و عمر به آن استدلال میکنند، آیه ۱۶
سوره فتح است:
«قُلْ لِلْمُخَلَّفِینَ مِنَ الْاَعْرَابِ سَتُدْعَوْنَ اِلَی قَوْمٍ اُولِی بَاْسٍ شَدِیدٍ تُقَاتِلُونَهُمْ اَوْ یُسْلِمُونَ فَاِنْ تُطِیعُوا یُؤْتِکُمُ اللَّهُ اَجْرًا حَسَنًا وَاِنْ تَتَوَلَّوْا کَمَا تَوَلَّیْتُمْ مِنْ قَبْلُ یُعَذِّبْکُمْ عَذَابًا اَلِیمًا؛
ای رسول! به اعرابی که از جنگ تخلف کردند بگو بزودی برای جنگ با قومی شجاع و نیرومند دعوت میشوید که جنگ و مباره کنید تا وقتی که
تسلیم شوند. در این صورت اگر اطاعت کردید خدا به شما اجر نیکو خواهد داد و اگر نافرمانی کنید چنانکه از این پیش مخالفت کردید خدا شما را به غذابی دردناک معذب خواهد کرد.»
بعد از نزول آیه کریمه بجز
غزوه تبوک در زمان خود رسول خدا غزوهای پیش نیامده است و در غزوه تبوک نه جنگی رخ داد و نه کافری
مسلمان شد؛ پس لابد مراد از آن! جنگ با مرتدین عرب در خلافت صدیق و جنگ با کفار و فارس و روم در خلافت
فاروق است و الا جمله «تقاتلونهم او یسلمون» بیمحتوا خواهد ماند. لذا اگر خلافت شیخین حق نباشد این وعده الهی ثابت نیست و نسبت خلف وعده به ذات رب العالمین در شأن
مسلمان نیست.
ولی این استدلال با استفاده از کتابهای تفسیری خود اهلسنت قابل رد میشود:
این سوره طبق تصریحی که بسیاری از مفسرین و از جمله
ابنحیان اندلسی دارند، در سال ششم هجرت و بعد از بازگشت از
صلح حدیبیه نازل شده است. وی در این باره مینویسد:
«هذه السورة مدنیة، وعن ابن عباس انها نزلت بالمدینة، ولعل بعضا منها نزل، والصحیح انها نزلت بطریق منصرفه (صلیالله
علیهو
سلم) من الحدیبیة، سنة ست من الهجرة، فهی تعد فی المدنی؛
این
سوره مدنی است.
ابنعباس گفته است که در
مدینه نازل شده است. شاید بعضی از آن در مدینه نازل شده باشد؛ ولی قول صحیح این است که این سوره در بازگشت از صلح حدیبیه در سال ششم هجری نازل شده است؛ بنابر این مدنی به حساب میآید.»
بنابر این، این ادعا که «بعد از نزول آیه کریمه بجز غزوه تبوک در زمان خود رسول خدا غزوهای پیش نیامده است» سخنی است غیر قابل قبول؛ زیرا بعد از نزول آیه، جنگهای زیادی؛ از جمله
جنگ حنین با اهل
هوازن و
طائف و نیز
جنگ موته با کفار
روم اتفاق افتاده است که هر کدام از آنها از شدیدترین و مشکلترین جنگهای دوران رسول خدا (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) بوده است؛ پس هیچ دلیلی وجود ندارد که ما این آیه را مختص زمان بعد از رحلت رسول خدا بدانیم.
جلالالدین سیوطی از علما و مفسرین بزرگ و بنام اهلسنت، در این باره مینویسد:
«قل للمخلفین من الاعراب ستدعون الی قوم اولی باس شدید قال فدعوا یوم حنین الی هوازن وثقیف فمنهم من احسن الاجابة ورغب فی الجهاد؛
به اعرابی که از جنگ تخلف کردهاند، بگویید که به زودی به جنگ سختی دعوت خواهید شد. پس در روز حنین دعوت شدند که برخی از آنها دعوت خداوند را اجابت و به سوی
جهاد رغبت نشان دادند.»
واین روایت را در تأیید نظر خودش نقل میکند:
«اخرج سعید بن منصور وابن جریر وابن المنذر والبیهقی عن عکرمة وسعید بن جبیر رضی الله عنه فی قوله ستدعون الی قوم اولی باس شدید قال هوازن یوم حنین؛
سعید بن منصور و
ابنجریر و
ابنمنذر و
بیهقی از
عکرمه و
سعید بن جبیر نقل کردهاند که آیه «ستدعون الی قوم اولی باس شدید» در باره جنگ با هوازن در روز جنگ حنین نازل شده است.»
علمای اهلسنت از این استدلال پاسخ دادهاند.
فخر رازی، بزرگترین مفسر اهلسنت در این باره بحث مفصلی را انجام داده و مینویسد:
«وفی قوله (ستدعون الی قوم اولی باس شدید) وجوه... ثالثها: هوازن وثقیف غزاهم النبی (صلیالله
علیهو
سلم)، واقوی الوجوه هو ان الدعاء کان من النبی (صلیالله
علیهو
سلم) وان کان الاظهر غیره..
در باره آیه «ستدعون...» چند قول وجود دارد... قول سوم این است که در باره دو قبیله هوازن و
سقیف نازل شده است که پیامبر با آنها جنگید. قویترین قول همین است؛ زیرا آن که مردم را به جنگ دعوت میکرده، خود پیامبر
اسلام (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) بوده است؛ اگر چه اظهر قول دیگر است.»
غرناطی کلبی مینویسد:
«(ستدعون الی قوم اولی باس شدید) اختلف فی هؤلاء القوم
علی اربعة اقوال الاول انهم هوازن ومن حارب النبی (صلیالله
علیهو
سلم) فی غزوة خیبر والثانی انهم الروم اذ دعا رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) الی قتالهم فی غزوة تبوک والثالث انهم اهل الردة من بنی حنیفة وغیرهم الذین قاتلهم ابو بکر الصدیق والرابع انهم االفرس ویتقوی الاول والثانی بان ذلک ظهر فی حیاة رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم)؛
در باره آیه «ستدعون...» چهار قول وجود دارد: ۱. در باره هوازن و کسانی که در
خیبر با رسول خدا (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) جنگیدند نازل شده است. ۲. در باره رومیها نازل شده است که پیامبر مردم را به جنگ با آنها دعوت کرد. ۳. در باره اهل رده از
بنیحنیفه و دیگران که ابوبکر با آنها جنگید؛ ۴. اهل فارس مراد باشد. قول اول و دوم قویتر است؛ چرا که این دعوت در زمان خود رسول خدا بوده است.»
در نتیجه این آیه هیچ ربطی به خلافت ابوبکر و یا عمر ندارد.
یکی از آیاتی که اهلسنت برای افضلیت ابوبکر بر تمامی صحابه استدلال کردهاند، همین آیات است؛ حتی برخی از علمای آنها همانند
ابنجوزی بر این مطلب ادعای
اجماع کرده و آن را از قطعیات میدانند.
متن آیه: «وَسَیُجَنَّبهَُا الْاَتْقَی. الَّذِی یُؤْتیِ مَالَهُ یَتزََکیَ. وَ مَا لِاَحَدٍ عِندَهُ مِن نِّعْمَةٍ تجُزَی. اِلَّا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْاَعْلیَ. وَ لَسَوْفَ یَرْضی؛
و به زودی با تقویترین مردم از آن دور داشته میشود، همان کس که مال خود را در راه خدا میبخشد تا
تزکیه نفس کند. هیچکس را نزد او حق نعمتی نیست تا بخواهد (به این وسیله) او را جزا دهد، بلکه تنها هدفش جلب رضای پروردگار بزرگ اوست و بزودی راضی و خشنود میشود! »
علمای شیعه در جواب آن دلایل فراوانی آوردهاند که ما به صورت مختصر به چند دلیل اشاره خواهیم کرد:
هیچ آیهای در حق خاندان ابوبکر نازل نشده است:
محمد بن اسماعیل بخاری در صحیحترین کتاب اهلسنت بعد از
قرآن به نقل از عایشه دختر ابوبکر مینویسد:
«مَا اَنْزَلَ اللَّهُ فِینَا شَیْئًا مِنَ الْقُرْآنِ؛
هیچ آیهای از قرآن کریم در باره ما خاندان نازل نشده است.»
اما سالها بعد از آن بنیامیه گروهی را تشکیل دادند تا روایات جعلی در حق خلفای سه گانه جعل کنند و به پیامبر
اسلام (صلیالله
علیهوآله) نسبت بدهند.
حافظ ابنجوزی در این باره میگوید:
«قد تعصب قوم لا خلاق لهم یدعون التمسک بالسنه قد وضعوا لابی یکر فضائل..
گروهی بیاهمیت که مدّعی تمسک به سنت میباشند، از روی تعصب دست به جعل فضائل برای ابوبکر زدهاند....»
ابن ابیالحدید، از گروهی به نام بکریه یاد کرده و در باره آنها میگوید:
«فلما رات البکریة ما صنعت الشیعة وضعت لصاحبها احادیث فی مقابلة هذه الاحادیث نحو (لو کنت متخذا خلیلا) فانهم وضعوه فی مقابله حدیث الاخاء ونحو سد الابواب فانه کان لعلی (
علیه
السلام) فقلبته البکریة الی ابی بکر ونحو (ائتونی بدواة وبیاض اکتب فیه لابی بکر کتابا لا یختلف
علیه اثنان) ثم قال (یابی الله
تعالی والمسلمون الا ابا بکر) فانهم وضعوه فی مقابلة الحدیث المروی عنه فی مرضه (ائتونی بدواة وبیاض اکتب لکم ما لا تضلون بعده ابدا) فاختلفوا عنده وقال قوم منهم لقد غلبه الوجع حسبنا کتاب الله ونحو حدیث (انا راض عنک فهل انت عنی راض) ونحو ذلک فلما رات الشیعة ما قد وضعت البکریة او سعوا فی وضع الاحادیث....»
«و چون
بکرّیه دیدند که
شیعیان چه میکنند (منظورش روایاتی است که شیعیان از خود اهلسنت در
فضائل امیرالمومنین (
علیه
السلام) دال بر
امامت آن حضرت نقل میکنند) آنها نیز در مقابل برای ابوبکر به جعل روایات روی آوردند. به عنوان مثال: در برابر
حدیث اخوّت که در شان امیرالمومنین (
علیه
السلام) است حدیث «لو کنت متخذا خلیلا» را در شان ابوبکر، و در برابر
حدیث قلم و دوات حدیث دیگری ساختند که: «ایتونی بدواة و بیاض اکتب فیه لابی بکر کتابا لا یختلف
علیه اثنان» و نیز مطالبی دیگر چون «یابی الله و المسلمون الا ابابکر» و یا روایتی که خداوند به ابوبکر فرموده باشد: «انا راض عنک فهل انت عنی راضای ابوبکر! من از تو راضی هستم آیا تو هم از من راضی هستی؟. »
استدلال به این آیه، متوقف است بر اثبات نزول این آیه در حق ابوبکر؛ در حالی که علمای اهلسنت در شان نزول آن با یکدیگر اختلاف دارند و سه نظریه را مطرح کردهاند:
مراد از آن عموم مؤمنین و مسلمانان است.
شوکانی در این باره مینویسد:
«قال الواحدی: الاتقی ابو بکر الصدیق فی قول جمیع المفسرین انتهی، والاولی حمل الاشقی والاتقی
علی کل متصف بالصفتین المذکورتین، ویکون المعنی انه لا یصلاها صلیا تاما لازما الا الکامل فی الشقاء وهو الکافر، ولا یجنبها ویبعد عنها تبعیدا کاملا بحیث لا یحوم حولها فضلا عن ان یدخلها الا الکامل فی التقوی، فلا ینافی هذا دخول بعض العصاة من المسلمین النار دخولا غیر لازم، ولا تبعید بعض من لم یکن کامل التقوی عن النار تبعیدا غیر بالغ مبلغ تبعید الکامل فی التقوی عنها؛
واحدی گفته است: مقصود از «الاتقی» در این آیه ابوبکر است که همه مفسران به آن اشاره دارند؛ اما سزاوارتر این است که دو صفت «الاشقی» (شقیترین) و «الاتقی» (پرهیزگارترین) را عام و شامل هر انسانی بدانیم که متصف به دو صفت باشد که در حقیقت معنای آن اینگونه خواهد بود: به دورن آتش برافروخته افکنده نمیشود؛ مگر کسی که در
شقاوت به حد نهایت و کمال رسیده باشد که
کنایه از
کفر است، و دور نگهداشته نمیشود و به آن نزدیک نمیشود؛ چه برسد به ورود به آن؛ مگر آن که در تقوی و حفظ خویشتن از آلودگیها به حد کمال رسیده باشد.»
این تفسیر با وارد شدن بعضی از مسلمانان گناهکار به آتش برافروخته (
جهنم)؛ البته نه دائم و همیشگی، و همچنین با وارد شدن بعضی از مؤمنانی که از تقوای کامل بهرهمند نیستند منافاتی ندارد.
مرحوم علامه
محمد حسین طباطبائی در این باره میگوید:
«فالآیة عامة بحسب مدلولها غیر خاصة و یدل
علیه توصیف الاتقی بقوله: «الَّذِی یُؤْتِی مالَهُ» الخ و هو وصف عام و کذا ما یتلوه، و لا ینافی ذلک کون الآیات او جمیع السورة نازلة لسبب خاص کما ورد فی اسباب النزول. واما اطلاق المفضل
علیه بحیث یشمل جمیع الناس من طالح او صالح و لازمه انحصار المفضل فی واحد مطلقا او واحد فی کل عصر، و یکون المعنی و سیجنبها من هو اتقی الناس کلهم و کذا المعنی فی نظیره: لا یصلاها الا اشقی الناس کلهم فلا یساعد
علیه سیاق آیات صدر السورة، و کذا الانذار العام الذی فی قوله: «فَاَنْذَرْتُکُمْ ناراً تَلَظَّی» فلا معنی لان یقال: انذرتکم جمیعا نارا لا یخلد فیها الا واحد منکم جمیعا و لا ینجو منها الا واحد منکم جمیعا.»
«آیه شریفه به حسب مدلولش عام است و اختصاص به طایفهای ندارد، دلیل بر این معنا این است که کلمه" اتقی" را با جمله" الَّذِی یُؤْتِی مالَهُ" توصیف کرده، و معلوم است که این توصیف امری است عمومی، و همچنین توصیفهای بعدی، و این منافات ندارد با اینکه آیات و یا همه
سوره به خاطر یک واقعه خاصی نازل شده باشد، همچنان که در روایات
اسباب نزول سبب خاصی برایش ذکر شده. و اما اطلاق مفضل
علیه بهطوری که شامل همه مردم از صالح و طالح شود، و در نتیجه مفضل تنها شامل یک نفر گردد، و یا یک نفر در هر عصر بشود، و معنا چنین گردد که از میان همه مردم تنها آن یک نفری داخل
دوزخ نمیشود که از همه با تقواتر است، و نیز در جمله قبلی معنا چنین شود که داخل دوزخ نمیشود مگر تنها آن یک فردی که در هر عصر از سایرین شقیتر باشد، توجیهی است که به هیچ وجه
سیاق آیات اول سوره با آن مساعدت ندارد، و همچنین با
انذار عمومی که در جمله" فَاَنْذَرْتُکُمْ ناراً تَلَظَّی" شده نمیسازد، چون معنا ندارد بگوییم: همه شما را انذار میکنم از آتش دوزخی که به جز یک نفر از شما در آن جاودانه نمیافتد، و تنها یک نفر از شما از آن نجات مییابد.»
این آیات درباره شخصی به نام
ابوالدحداح نازل شده است.
قرطبی مفسر مشهور اهلسنت در تفسیر آیه مینویسد:
«وقال عطاء، وروی عن ابن عباس: ان السورة نزلت فی ابی الدحداح، فی النخلة التی اشتراها بحائط له، فیما ذکر الثعلبی عن عطاء. وقال القشیری عن ابن عباس: باربعین نخلة، ولم یسم الرجل. قال عطاء: کان لرجل من الانصار نخلة، یسقط من بلحها فی دار جار له، فیتناول صبیانه، فشکا ذلک الی النبی (صلیالله
علیهو
سلم)، فقال النبی (صلیالله
علیهو
سلم).
[
تبیعها بنخلة فی الجنة
.]
؟ فابی، فخرج فلقیه ابو الدحداح فقال: هل لک ان تبیعنیها ب" حسنی": حائط له. فقال: هی لک. فاتی ابو الدحداح الی النبی (صلیالله
علیهو
سلم)، وقال: یا رسول الله، اشترها منی بنخلة فی الجنة. قال:
[
نعم، والذی نفسی بیده
.]
فقال: هی لک یا رسول الله، فدعا النبی (صلیالله
علیهو
سلم) جار الانصاری، فقال:
[
خذها
.]
فنزلت" واللیل اذا یغشی"
[
اللیل: ۱
.]
الی آخر السورة فی بستان ابی الدحداح وصاحب النخلة. " فاما من اعطی واتقی" یعنی ابا الدحداح. " وصدق بالحسنی"ای بالثواب. " فسنیسره للیسری": یعنی الجنة. " واما من بخل واستغنی" یعنی الانصاری. "وکذب بالحسنی"ای بالثواب. " فسنیسره للعسری"، یعنی جهنم. " وما یغنی عنه ماله اذا تردی"ای مات. الی قوله: " لا یصلاها الا الاشقی" یعنی بذلک الخزرجی، وکان منافقا، فمات
علی نفاقه. " وسیجنبها الاتقی" یعنی ابا الدحداح. " الذی یؤتی ماله یتزکی" فی ثمن تلک النخلة. " ما لاحد عنده من نعمة تجزی" یکافئه
علیها، یعنی ابا الدحداح. " ولسوف یرضی" اذا ادخله الله الجنة.»
«از
ابن عباس نقل شده است که گفت:
سوره لیل در شان ابودحداح نازل شد؛ زیرا وی یک نخله خرما را با یک باغ بزرگ معاوضه نمود که چهل نخله خرما داشته است: یکی از مسلمانان انصار در
مدینه درخت خرمایی داشت که بخشی از خرماهای آن به درون خانه همسایهاش میافتاد و فرزندانش از آنها استفاده میکردند، به
رسول خدا (صلیاللّهعلیهوآلهوسلم) شکایت کرد، حضرت فرمود: این درخت را با یک درخت در بهشت معاوضه کن، مرد انصاری نپذیرفت. ابودحداح او را ملاقات کرد، به وی پشنهاد کرد و گفت: تو حاضری این نخله را با باغ (حسنی) معاوضه نمایی؟ مرد انصاری قبول کرد. ابودحداح محضر پیامبر اکرم (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) آمد و گفت: ای رسول خدا! این نخله را با نخلهای در
بهشت با من معاوضه کن. رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) پذیرفت، آنگاه همسایه مرد انصاری را احضار نمود و فرمود: این نخله مال تو است. اینجا بود که سوره «واللیل اذا یغشی...»
نازل شد. که مقصود از از آیه «فاما من اعطی» ابودحداح است و در «صدق بالحسنی» مراد از «حُسنی» ثواب و در آیه «فسنیسره...» بهشت و از «اما من بخل...» مرد انصاری و در «کذب بالحسنی» ثواب و در آیه «فسنیسره للعسری» مقصود
جهنم است. از آیه «وما یغنی عنه...» تا «لا یصلاها الا الاشقی» مراد مرد خزرجی است که
منافق بود و منافق از دنیا رفت. و مقصود از «سیجنبها الاتقی» ابودحداح است که مال و ثروتش را در برابر پاداش بهشت معاوضه کرد....»
ثعلبی نیز در تفسیر آن مینویسد:
«عن عطاء قال: کان لرجل من الانصار نخلة، وکان له جار، فکان یسقط من بلحها فی دار جاره، فکان صبیانه یتناولون، فشکا ذلک الی النبی (صلیالله
علیهو
سلم) فقال له النبی (
علیه
السلام) (بعنیها بنخلة فی الجنة)، فابی قال: فخرج، فلقیه ابو الدحداح، فقال: هل لک ان تبیعها بجبس؟ یعنی حائطا له، فقال: هی لک، قال: فاتی النبی (
علیه
السلام)، فقال: یا رسول الله اشترها منی بنخلة فی الجنة، قال: نعم، قال: هی لک، فدعا النبی (
علیه
السلام) جار الانصاری، فاخدها، فانزل الله سبحانه وتعالی• (واللیل اذا یغشی) الی قوله: • (ان سعیکم لشتی) ابو الدحداح والانصاری صاحب النخلة. • (فاما من اعطی واتقی) ابو الدحداح• (وصدق بالحسنی) یعنی الثواب• (فسنیسره للیسری) یعنی الجنة. • (واما من بخل واستغنی) یعنی الانصاری • (وکذب بالحسنی) یعنی الثواب • (فسنیسره للعسری) یعنی النار، • (وما یغنی عنه ماله اذا تردی) یعنی به اذا مات کما فی قوله: • (فانذرتکم نارا تلظی لا یصلها الا الاشقی) صاحب النخلة • (وسیجنبها الاتقی) یعنی ابا الدحداح • (الذی یؤتی ماله یتزکی) یعنی ابا الدحداح • (وما لاحد عنده من نعمة تجزی) یکافئه بها، یعنی ابا الدحداح • (الا ابتغاء وجه ربه الاعلی ولسوف یرضی) اذا ادخله الجنة. فکان النبی (صلیالله
علیهو
سلم) یمر بذلک بجبس وعذوقه دانیة، فیقول: (عذوق وعذوق لابی الدحداح فی الجنة).»
این آیه در حق ابوبکر نازل شده است. بسیاری از مفسرین اهلسنت این نظریه را پذیرفته و در تایید آن نیز روایاتی نقل کردهاند؛ از جمله
ثعلبی در تفسیرش مینویسد:
«حدثنی من سمع ابن الزبیر
علی المنبر وهو یقول: کان ابو بکر یبتاع الضعفة فیعتقهم، فقال له ابوه: یا بنی لو کنت تبتاع من یمنع ظهرک، قال: (انما ارید ما ارید) فنزلت فیه" (وسیجنبها الاتقی الذی یؤتی ماله یتزکی) الی آخر السور؛
کسی که در مجلس
ابنزبیر حضور داشته و پای منبرش نشسته بوده نقل کرده است که بر فراز منبر میگفت: ابوبکر بردههای ناتوان را میخرید، سپس آزادشان میکرد، پدرش به وی گفت: پسرم چیزهایی خریداری کن که در زندگی به دردت بخورد، در جواب گفت: چیزی که برای من سودمند است انجام میدهم. اینجا بود که آیه «سیجنبها الاتقی... تا آخر سوره» نازل شد.»
و
ابن ابیحاتم مینویسد:
«عن عروة ان ابا بکر الصدیق اعتق سبعة کلهم یعذب فی الله، بلال وعامر بن فهیرة والنهدیة وابنتها وزنیرة وام عیسی وامة بنی المؤمل، وفیه نزلت وسیجنبها الاتقی الی اخر السورة.»
سیوطی مفسر مشهور اهلسنت در
الدرالمنثور مینویسد:
«واخرج البزار وابن جریر وابن المنذر والطبرانی وابن عدی وابن مردویه وابن عساکر من وجه آخر عن عامر بن عبدالله بن الزبیر عن ابیه قال نزلت هذه الآیة وما لاحد عنده من نعمة تجزی الا ابتغاء وجه ربه الاعلی ولسوف یرضی فی ابی بکر الصدیق.»
و
طبری مینویسد:
«عن عامر بن عبدالله عن ابیه، قال: نزلت هذه الآیة فی ابی بکر الصدیق: وما لاحد عنده من نعمة تجزی الا ابتغاء وجه ربه الاعلی ولسوف یرضی.»
و همچنین مینویسد:
«اخبرنی سعید، عن قتادة، فی قوله: وما لاحد عنده من نعمة تجزی قال: نزلت فی ابی بکر، اعتق ناسا لم یلتمس منهم جزاء ولا شکورا، ستة او سبعة، منهم بلال، وعامر بن فهیرة؛
قتاده گفته است: این آیه «وما لاحد...» در باره ابوبکر نازل شده است؛ چون وی تعدادی که در حدود شش یا هفت نفر؛ از جمله آنها بلا و
عامر بن فهیره بودند، آزاد کرد.»
و
ابنجوزی مینویسد:
«وروی عطاء عن ابن عباس ان ابا بکر لما اشتری بلالا بعد ان کان یعذب قال المشرکون: ما فعل ابو بکر
[
ذلک
]
الا لید کانت لبلال عنده، فانزل الله
تعالی: (وما لاحد عنده من نعمة تجزی الا ابتغاء وجه ربه الاعلی).
هشام بن عروة بن زبیر، از
عروة بن زبیر؛ اولاً: در این سند، هشام بن عروة وجود دارد که
ذهبی درباره وی میگوید: «هشام بن عروة بن الزبیر بن العوام الاسدی ثقة فقیه ربما دلس»
ثانیا: در سند آن عروة بن زبیر وجود دارد که وی از دشمنان اهلبیت و از طرفداران
معاویه و عضو گروه
جعل حدیث وی بوده است.
همچنین ابن ابیالحدید شافعی در
شرح نهج البلاغه به نقل از استادش
ابوجعفر اسکافی مینویسد:
«ان معاویة وضع قوما من الصحابة وقوما من التابعین
علی روایة اخبار قبیحة فی
علی (
علیه
السلام)، تقتضی الطعن فیه والبراءة منه، وجعل لهم
علی ذلک جعلا یرغب فی مثله، فاختلقوا ما ارضاه، منهم ابو هریرة وعمرو بن العاص والمغیرة بن شعبة، ومن التابعین عروة بن الزبیر؛
معاویه، گروهی از
صحابه و
تابعین را گماشت تا روایات و احادیث دروغینی که بیانگر نقض و بیزاری جستن از
علی (علیهالسلام) باشد، بسازند. و حقوقی هم برای آنان مقرر کرد که از این افراد
ابوهریره،
عمروعاص،
مغیرة بن شعبة، از اصحاب و عروة بن زبیر از تابعان میباشد.»
بعد از آن دو نمونه از جعلیات عروه بن زبیر نقل میکند:
«روی الزهری ان عروة بن الزبیر حدثه، قال: حدثتنی عائشة قالت: کنت عند رسول الله اذ اقبل العباس وعلی، فقال: یا عائشة، ان هذین یموتان
علی غیر ملتی او قال دینی.
زهری روایت کرده است که عروة بن زبیر برای او نقل کرد که عایشه به من گفت: من پیش رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) بودم، در همان عباس و
علی (
علیه
السلام) وارد شد. رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) فرمود: "ای عایشه! این دو نفر در حالی از دنیا میرود که بر غیر ملت و یا دین من هستند".»
«وروی عبد الرزاق عن معمر، قال: کان عند الزهری حدیثان عن عروة عن عائشة فی
علی (
علیه
السلام)، فسالته عنهما یوما، فقال: ما تصنع بهما وبحدیثهما! الله اعلم بهما، انی لاتهمهما فی بنیهاشم. قال: فاما الحدیث الاول، فقد ذکرناه، واما الحدیث الثانی فهو ان عروة زعم ان عائشة حدثته، قالت: کنت عند النبی (صلیالله
علیهو
سلم) اذ اقبل العباس وعلی، فقال: (یا عائشة، ان سرک ان تنظری الی رجلین من اهل النار فانظری الی هذین قد طلعا)، فنظرت، فاذا العباس وعلی بن ابی طالب.»
عبدالرزاق از معمر نقل کرده است که گفت: نزد زهری دو حدیث به نقل از عروه و از
عایشه در باره
علی وجود داشت، و لذا من از وی در باره آن دو حدیث سؤال کردم، گفت: با این دو حدیث و راویان آن چه کار بکنم، خدا از آن دو نفر آگاهتر است، من رابطه این دو نفر را با به بنیهاشم خوب نمیدانم»
اما حدیث اول که گذشت (روایت قبلی) و اما حدیث دوم این است که: عروة میگوید: از عایشه شنیدم که گفت: نزد رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) بودم، فرمود: ای عایشه! اگر دوست داری دو نفر از اهل آتش را ببینی، پس به این دو نفر بنگر، نگاه کردم دیدم عباس و
علی وارد شدند.
با این حال چگونه میشود که به حدیث چنین فردی اعتماد کرد؛ با این که میدانیم یکی از علامتهای منافقین که شیعه و سنی بر آن اتفاق دارند، دشمنی با امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) است.
مسلم نیشابوری در صحیحش مینویسد:
«عَنْ زِرٍّ قَالَ قَالَ
عَلِیٌّ وَالَّذِی فَلَقَ الْحَبَّةَ وَبَرَاَ النَّسَمَةَ اِنَّهُ لَعَهْدُ النَّبِیِّ الْاُمِّیِّ (صلیالله
علیهو
سلم) اِلَیَّ اَنْ لَا یُحِبَّنِی اِلَّا مُؤْمِنٌ وَلَا یُبْغِضَنِی اِلَّا مُنَافِقٌ؛
قسم به خدایی که دانه را شکافت و مردمان را آفرید، رسول خدا (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) به من یادآوری فرمود که مرا جز
مؤمن کس دیگری دوست نمیدارد و به غیر از
منافق کس دیگری با من دشمنی نمیورزد.»
از طرف دیگر روایات متعددی در هر حد
تواتر از نبی مکرم
اسلام (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) نقل شده است که آن حضرت فرمود:
«عَنْ اَبِی هُرَیْرَةَ عَنْ النَّبِیِّ (صلیالله
علیهو
سلم) قَالَ آیَةُ الْمُنَافِقِ ثَلَاثٌ اِذَا حَدَّثَ کَذَبَ وَاِذَا وَعَدَ اَخْلَفَ وَاِذَا اؤْتُمِنَ خَانَ؛
رسول خدا (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) فرمودند: منافق سه نشانه دارد: در هنگام سخن گفتن
دروغ میگوید، وقتی وعده میدهد، تخلف میکند، وقتی امانتی به وی میسپاری
خیانت میکند.»
هر کس با امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) دشمنی کند، منافق است (صغری)
و هر منافقی دروغگو است (کبری)
پس عروة بن زبیر که ثابت شد
ناصبی و از دشمنان آن حضرت است، دروغگو است. (نتیجه)
ثالثاً: عروة بن زبیر در سال ۲۳ و یا ۲۷ بعد از هجرت (بنابر اختلافی که وجود دارد) متولد شده است و در زمان نزول آیه اصلاً در دنیا نبوده است؛ با این حال چگونه میتواند شاهد آزاد کردن بلال و... و نزول آیه در شان در حق
ابوبکر باشد؟ پس روایت مرسل است و روایت
مرسل ارزشی برای استدلال ندارد.
عامر بن عبدالله بن زبیر، از پدرش
عبدالله بن زبیر؛
• اولاً: عبدالله بن زبیر شاهد ماجرا نبوده؛ زیرا وی در سال اول یا دوم هجرت متولد شده است؛ چنانچه مزی در
تهذیب الکمال در ترجمه وی میگوید:
هاجرت به امه حملا، فولد بعد الهجرة بعشرین شهرا.
مادرش در حالی که حامله بود، هجرت نمود و بعد از بیست ماه او را به دنیا آورد!.
پس حدیث مرسل است و حدیث مرسل ارزشی برای استدلال ندارد.
• ثانیاً: عبدالله بن زبیر از منحرفین از امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) و از دشمنان آن حضرت بوده است. وی در
جنگ جمل علیه آن حضرت جنگید و از مسببین اصلی شروع و ادامه جنگ بود.
امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) در باره او میفرماید:
«مَا زَالَ الزُّبَیْرُ رَجُلًا مِنَّا اَهْلَ الْبَیْتِ حَتَّی نَشَاَ ابْنُهُ الْمَشْؤُومُ عَبْدُ اللَّهِ؛
زبیر همواره از دوستان ما بود تا آنکه پسر شوم او بزرگ شد.»
و نیز
مسعودی شافعی در
مروج الذهب و برخی دیگر از علمای اهلسنت مینویسند:
«وذکر عمر بن شبه النمیری، عن مساور بن السائب، ان ابن الزبیر خطب اربعین یوماً لا یصلی
علی النبی (صلیالله
علیهو
سلم)، وقال: لا یمنعنی ان اصلی
علیه الا ان تَشَمَخَ رجالٌ بآنافها؛
عبدالله بن زبیر چهل روز خطبه خواند؛ ولی در خطبههایش درود بر پیامبر (صلیاللّه
علیهوآله) نفرستاد و در توجیه آن گفت: گروهی را که
غرور و
تکبّر آنان را اسیر کرده است
[
بنیهاشم
.]
نمیخواهم ادب نمایم.»
همچنین مسعودی مینویسد:
«وحدث النوفلی فی کتابه فی الاخبار عن الولید بن هشام المخزومی، قال: خطب ابن الزبیر فنال من
علی، فبلغ. ذلک ابنه محمد بن الحنفیة فجاء حتی وضع له کرسی قدامه، فعلاه، وقال: یا معشر قریش، شاهت الوجوه! اینتقص
علی وانتم حضور؟ ان علیّاً کان سَهْماً صادقاً. . احَد مرامی اللّه
علی اعدائه یقتلهم لکفرهم ویُهَوِّعُهم مآکلهم، فثقل
علیهم، فرموه بقرفة الاباطیل، وانا معشر له
علی ثبج من امره بنو النخبة من الانصار، فان تکن لنا فی الایام دولة ننثر عظامهم ونحسر عن اجسادهم، والابدان یومئذ بالیة، وسیعلم الذین ظلمواای منقلب ینقلبون، فعاد ابن الزبیر الی خطبته، وقال: عذرت بنی الفواطم یتکلمون، فما بال ابن الحنفیة. فقال محمد: یا ابنام رومان، ومالی لا اتکلم. الیست فاطمة بنت محمد حلیلة ابی وام اخوتی. او لیست فاطمة بنت اسد بنهاشم جدتی. او لیست فاطمة بنت عمرو بن عائذ جدة ابی. اما واللّه لولا خدیجة بنت خویلد ما ترکت فی بنی اسد عَظْماً الا هشمته، وان نالتنی فیه المصائب صبرت.»
«ابن زبیر در خطبهاش به
علی (
علیه
السلام) ناسزا گفت، خبر به
محمد بن حنفیة فرزند
علی (
علیه
السلام) رسید، وارد مجلس شد و در مقابل ابنزبیر بر صندلی نشست و خطاب به حضّار که از
قریش بودند گفت: زشت باد چهرههای شما، در حضور شما به
علی (
علیه
السلام) بد میگویند و شما ساکت نشستهاید،
علی همانند تیری بود که از جناب خدا بر قلب دشمنانش، او کافران را میکشت و برای زندگی بهتر آنان خود را به مشقت و سختی میافکند؛ ولی این روش بر کفّار گران آمد و نسبتهای ناروا به او دادند، ما خاندان
بنیهاشم و فرزندان برگزیده انصار نسبت به
علی (
علیه
السلام) ثابت قدم هستیم، اگر در زوگاران قدرت و دولت به ما برسد، استخوانهای دشمنان خدا را خرد و بدنهای پوسیده را آشکار خواهیم کرد، آنان که ظلم و ستم کردند، به زودی خواهند دانست که به چه کیفرگاهی بازگشت میکنند. ابنزبیر به خطبهاش ادامه داد و گفت: فرزندان فاطمهها ساکت هستند و سخن نمیگویند؛ ولی فرزند حنفیه به دفاع برمیخیزد. محمد حنیفه گفت: ای پسر رومان! چرا دفاع نکنم و حرف نزنم، مگر فاطمه دختر پیامبر (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) همسر پدر و مادر برادرانم نبود؟ مگر جده و مادر بزرگم
فاطمه دختر اسد ابنهاشم نبود؟ مگر مادر بزرگ پدرم
فاطمه دختر عمرو بن عائذ نبود؟ به خدا سوگند اگر
خدیجه دختر خویلد نبود، استخوانهای بنیاسد را خرد میکردم و در این راه هر مصیبتی را به جان میخریدم، پس من هم از چند جهت به فاطمهها وابسته هستم و نسبت دارم.»
ابو الفرج اصفهانی از علمای مشهور اهلسنت در
الاغانی مینویسد:
«اخبرنی الحسن بن
علی قال حدثنا الحارث بن محمد عن المدائنی عن ابی بکر الهذلی قال: کان عبدالله بن الزبیر قد اغری ببنیهاشم یتبعهم بکل مکروه ویغری بهم ویخطب بهم
علی المنابر ویصرح ویعرض بذکرهم. فربما عارضه ابن عباس وغیره منهم. ثم بدا له فیهم فحبس ابن الحنفیة فی سجن عارمٍ، ثم جمعه وسائر من کان بحضرته من بنیهاشم، فجعلهم فی محبس وملاه حطباً واضرم فیه النار؛
ابوبکر هذلی میگوید:
عبدالله بن زبیر عداوت و دشمنی با
بنیهاشم را بسیار ترویج میکرد و سخنان زشت در باره آنان فراوان میگفت، در منبرها و خطبههایش به زشتی از آنان یاد میکرد. گاهی
ابنعباس و دیگران با او روبرو میشدند و او را نهی میکردند؛ ولی بازهم به این روش ادامه میداد.
محمد بن حنفیه فرزند
علی (
علیه
السلام) را در زندانی سرد و سخت زندانی کرد، سپس او را به همراه عدهای دیگر از نبیهاشم در یک جا جمع کرد و هیزم فراوانی هم در آن قرار داد و آن را به آتش کشید.»
و ابن ابیالحدید مینویسد:
«وخطب
[
عبدالله بن زبیر
. ]
یوم البصرة فقال: قد اتاکم الوغد اللئیم
علی بن ابی طالب؛
عبدالله بن زبیر در بصره خطبهای خواند و گفت: شخص پست و فرومایه،
علی بن ابیطالب، به سوی شما آمده است.»
• ثالثاً: سندی که به عبدالله بن زبیر ختم میشود، ضعیف است و خود بزرگان اهلسنت به ضعف آن اعتراف کردهاند؛ چنانچه
نورالدین هیثمی در
مجمع الزوائد مینویسد:
«وعن عبدالله بن الزبیر قال نزلت فی ابی بکر الصدیق (و ما لاحد عنده من نعمة تجزی الا ابتغاء وجه ربه الاعلی ولسوف یرضی). رواه الطبرانی و فیه مصعب بن ثابت وثقة ابن حبان وغیره وفیه ضعف، وبقیة رجاله ثقات.»
سعید از
قتاده و
عطاء از ابنعباس: این دو روایت نیز همانند دو روایت قبلی
مرسل هستند؛ چرا که اولاً سند روایت تا سعید و عطاء نقل نشده است؛ ثانیاً: ابنعباس و قتاده شاهد ماجرا نبودهاند و اصلاً در زمان نزول آیه، به دنیا نیامده بودند تا بتوانند در این باره شهادت بدهند.
نیز همانطور که پیش از این گذشت، از ابنعباس و عطاء در این باب دو گونه روایت نقل شده: یکی اینکه این آیات در باره ابودحداح نازل شده و دیگر این که در باره ابوبکر نازل شده است و این دو متعارض هستند و هیچکدام هم بر دیگری رجحانی ندارند؛ پس تعارضا و تساقطا.
هیچ یک از کتابهای معتبر اهلسنت آن را نقل نکردهاند
مساله مهم در این روایات این است که در هیچ یک از صحاح و مسانید آنها نقل نشدهاند و این خود بهترین دلیل بر رد آنها است.
حتی
احمد بن حنبل که مدعی است هر روایتی را که در مسندم نیاوردهام،
حجت نیست، این روایت را نقل نکرده است.
سبکی در
طبقات الشافعیة، در ترجمه احمد بن حنبل مینویسد:
«قال الامام احمد: انّ هذا الکتاب قد جمعته وانتقیته من اکثر من سبعمائة وخمسین الفاً، فما اختلف فیه المسلمون من حدیث رسول اللّه (صلیاللّه
علیهوآله) فارجعوا الیه، فان کان فیه والّا لیس بحجّة.»
از این کلام احمد بن حنبل و عدم نقل بزرگان اهلسنت، درمییابیم که چنین روایتی در نزد آنها صحت نداشته است و گرنه از نقل آن خودداری نمیکردند.
پس نازل شدن این آیات در حق ابوبکر قابل اثبات نیست؛ چرا تمامی سندهای آن مخدوش و غیر قابل استدلال است.
متن آیه قرآن کریم:
«وَ قَالَ رَجُلٌ مُّؤْمِنٌ مِّنْ ءَالِ فِرْعَوْنَ یَکْتُمُ اِیمَانَهُ اَ تَقْتُلُونَ رَجُلاً اَن یَقُولَ رَبیَِّ اللَّهُ وَ قَدْ جَاءَکُم بِالْبَیِّنَتِ مِن رَّبِّکُمْ وَ اِن یَکُ کَذِبًا فَعَلَیْهِ کَذِبُهُ وَ اِن یَکُ صَادِقًا یُصِبْکُم بَعْضُ الَّذِی یَعِدُکُمْ اِنَّ اللَّهَ لَا یهَْدِی مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ کَذَّاب؛
و مرد مؤمنی از
آل فرعون که ایمان خود را پنهان میداشت گفت: آیا میخواهید مردی را بکشید بخاطر اینکه میگوید: پروردگار من «
اللَّه» است، در حالی که دلایل روشنی از سوی پروردگارتان برای شما آورده است؟! اگر دروغگو باشد، دروغش دامن خودش را خواهد گرفت و اگر راستگو باشد، (لا اقل) بعضی از عذابهایی را که وعده میدهد به شما خواهد رسید
خداوند کسی را که اسرافکار و بسیار دروغگوست هدایت نمیکند.»
بخاری در صحیح خودش مینویسد:
«حَدَّثَنِی عُرْوَةُ بْنُ الزُّبَیْرِ قَالَ سَاَلْتُ ابْنَ عَمْرِو بْنِ الْعَاصِ اَخْبِرْنِی بِاَشَدِّ شَیْءٍ صَنَعَهُ الْمُشْرِکُونَ بِالنَّبِیِّ (صلیالله
علیهو
سلم) قَالَ بَیْنَا النَّبِیُّ (صلیالله
علیهو
سلم) یُصَلِّی فِی حِجْرِ الْکَعْبَةِ اِذْ اَقْبَلَ عُقْبَةُ بْنُ اَبِی مُعَیْطٍ فَوَضَعَ ثَوْبَهُ فِی عُنُقِهِ فَخَنَقَهُ خَنْقًا شَدِیدًا فَاَقْبَلَ اَبُو بَکْرٍ حَتَّی اَخَذَ بِمَنْکِبِهِ وَدَفَعَهُ عَنْ النَّبِیِّ (صلیالله
علیهو
سلم) قَالَ «اَتَقْتُلُونَ رَجُلًا اَنْ یَقُولَ رَبِّیَ اللَّهُ» الْآیَةَ؛
عروة بن زبیر میگوید: از پسر عمرو عاص پرسیدم: بدترین کاری که مشرکان در حق پیامبر خدا روا داشتند چه بود؟ گفت: روزی رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) در داخل
حجر اسماعیل مشغول
نماز بود،
عقبة بن معیط وارد
مسجد الحرام شد، دید پیامبر نماز میخواند، پارچهای دور گردن آن حضرت افکند و با شدّت آن را میپیچید، ابوبکر تا این صحنه را دید بازوانش را گرفت و وی را از پیامبر دور کرد و گفت: آیا میخواهی کسی را بکشی که میگوید: پروردگار و آفریننده من خدا است؟»
در سند این روایت دو نفر وجود دارد که هر دو از دشمنان امیرالمؤمنین (
علیه
السلام)، یکی
ابن عمرو بن عاص و دیگری عروة بن زبیر:
عروة بن زبیر از جاعلان حدیث و عضو گروه جعل حدیث معاویه بود؛ از اینرو نمیتوان به حدیث چنین شخصی اعتماد کرد؛ چنانچه ابن ابیالحدید شافعی در شرح نهج البلاغه به نقل از استادش
ابو جعفر اسکافی مینویسد:
«ان معاویة وضع قوما من الصحابة وقوما من التابعین
علی روایة اخبار قبیحة فی
علی (
علیه
السلام)، تقتضی الطعن فیه والبراءة منه، وجعل لهم
علی ذلک جعلا یرغب فی مثله، فاختلقوا ما ارضاه، منهم ابو هریرة وعمرو بن العاص والمغیرة بن شعبة، ومن التابعین عروة بن الزبیر؛
معاویه، گروهی از
صحابه و
تابعین را گماشت تا روایات و احادیث دروغینی که بیانگر نقض و بیزاری جستن از
علی (
علیه
السلام) باشد، بسازند. و حقوقی هم برای آنان مقرر کرد که از این افراد
ابوهریره، عمروعاص،
مغیرة بن شعبة، از
اصحاب و عروة بن زبیر از
تابعان میباشد.»
بعد از آن دو نمونه از جعلیات عروه بن زبیر نقل میکند:
«روی الزهری ان عروة بن الزبیر حدثه، قال: حدثتنی عائشة قالت: کنت عند رسول الله اذ اقبل العباس وعلی، فقال: یا عائشة، ان هذین یموتان
علی غیر ملتی او قال دینی؛
زهری روایت کرده است که عروة بن زبیر برای او نقل کرد که عایشه به من گفت: من پیش رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) بودم، در همان عباس و
علی (
علیه
السلام) وارد شد. رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) فرمود: «ای عایشه! این دو نفر در حالی از دنیا میرود که بر غیر ملت و یا دین من هستند».
«وروی عبد الرزاق عن معمر، قال: کان عند الزهری حدیثان عن عروة عن عائشة فی
علی (
علیه
السلام)، فسالته عنهما یوما، فقال: ما تصنع بهما وبحدیثهما! الله اعلم بهما، انی لاتهمهما فی بنیهاشم. قال: فاما الحدیث الاول، فقد ذکرناه، واما الحدیث الثانی فهو ان عروة زعم ان عائشة حدثته، قالت: کنت عند النبی (صلیالله
علیهو
سلم) اذ اقبل العباس وعلی، فقال: (یا عائشة، ان سرک ان تنظری الی رجلین من اهل النار فانظری الی هذین قد طلعا)، فنظرت، فاذا العباس وعلی بن ابی طالب؛
عبدالرزاق از معمر نقل کرده است که گفت: نزد زهری دو حدیث به نقل از عروه و از
عایشه در باره
علی وجود داشت، و لذا من از وی در باره آن دو حدیث سؤال کردم، گفت: با این دو حدیث و راویان آن چه کار بکنم، خدا از آن دو نفر آگاهتر است، من رابطه این دو نفر را با
بنیهاشم خوب نمیدانم. اما حدیث اول که گذشت (روایت قبلی) و اما حدیث دوم این است که: عروة میگوید: از عایشه شنیدم که گفت: نزد رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) بودم، فرمود: ای عایشه! اگر دوست داری دو نفر از اهل آتش را ببینی، پس به این دو نفر بنگر، نگاه کردم دیدم عباس و
علی وارد شدند.»
با این حال چگونه میشود که به حدیث چنین فردی اعتماد کرد؛ با اینکه میدانیم یکی از نشانههای نفاق که
شیعه و
سنی بر آن اتفاق دارند، دشمنی با امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) است.
مسلم نیشابوری در صحیحش مینویسد:
«عَنْ زِرٍّ قَالَ قَالَ
عَلِیٌّ وَالَّذِی فَلَقَ الْحَبَّةَ وَبَرَاَ النَّسَمَةَ اِنَّهُ لَعَهْدُ النَّبِیِّ الْاُمِّیِّ (صلیالله
علیهو
سلم) اِلَیَّ اَنْ لَا یُحِبَّنِی اِلَّا مُؤْمِنٌ وَلَا یُبْغِضَنِی اِلَّا مُنَافِقٌ؛
قسم به کسی که دانه را شکافت و مردمان را آفرید، رسول خدا (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) به من یادآوری فرمود که مرا جز مؤمن کس دیگری دوست نمیدارد و به غیر از منافق کس دیگری با من دشمنی نمیورزد.»
از طرف دیگر روایات متعددی در هر حد
تواتر از نبی مکرم
اسلام (صلیالله
علیهو
سلم) نقل شده است که آن حضرت فرمود:
«عَنْ اَبِی هُرَیْرَةَ عَنْ النَّبِیِّ (صلیالله
علیهو
سلم) قَالَ آیَةُ الْمُنَافِقِ ثَلَاثٌ اِذَا حَدَّثَ کَذَبَ وَاِذَا وَعَدَ اَخْلَفَ وَاِذَا اؤْتُمِنَ خَانَ؛
رسول خدا (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) فرمودند:
منافق سه نشانه دارد: در هنگام سخن گفتن
دروغ میگوید، وقتی وعده میدهد، تخلف میکند، وقتی امانتی به وی میسپاری خیانت میکند.»
وضعیت عمرو بن عاص اصلاً نیازی به بررسی ندارد، کسی در دشمنی او با امیرالمؤمنین شبههای ندارد و طبق قاعده قبلی روایات وی را نیز میتوان رد کرد.
این روایت، با روایت دیگری از طریق عروة بن زبیر، از عایشه دختر ابیبکر که اتفاقاً در صحیح بخاری نیز آمده است، در تعارض است. بخاری در صحیحش مینویسد:
«حَدَّثَنِی عُرْوَةُ اَنَّ عَائِشَةَ، رضی الله عنها، زَوْجَ النَّبِیِّ، (صلیالله
علیهو
سلم)، حَدَّثَتْهُ اَنَّهَا قَالَتْ لِلنَّبِیِّ، (صلیالله
علیهو
سلم)، هَلْ اَتَی عَلَیْکَ یَوْمٌ کَانَ اَشَدَّ مِنْ یَوْمِ اُحُدٍ قَالَ «لَقَدْ لَقِیتُ مِنْ قَوْمِکِ مَا لَقِیتُ، وَکَانَ اَشَدُّ مَا لَقِیتُ مِنْهُمْ یَوْمَ الْعَقَبَةِ، اِذْ عَرَضْتُ نَفْسِی
عَلَی ابْنِ عَبْدِ یَالِیلَ بْنِ عَبْدِ کُلاَلٍ، فَلَمْ یُجِبْنِی اِلَی مَا اَرَدْتُ، فَانْطَلَقْتُ وَاَنَا مَهْمُومٌ
عَلَی وَجْهِی، فَلَمْ اَسْتَفِقْ اِلاَّ وَاَنَا بِقَرْنِ الثَّعَالِبِ، فَرَفَعْتُ رَاْسِی، فَاِذَا اَنَا بِسَحَابَةٍ قَدْ اَظَلَّتْنِی..
عروه از عایشه همسر رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) نقل میکند که گفت: از پیامبر خدا پرسیدم: آیا روزی سختتر از روز
احد برای شما پیش آمده است؟ فرمود: از افراد فامیل تو بیش از اندازه آزار و اذیت دیدم که بدترین آن در حادثه
جمره عقبه بود، همان هنگامی که من به
علی بن عبد یالیل شکایت کردم (تا با سفارش به افراد قومت دست از آزارها بردارند) ولی جوابی جز بیمهری و بیاعتنایی نشنیدم و لذا غمگین و ناراحت حرکت کردم تا رسیدم به
قرن الثعالب (مکانی نزدیک
مکه که میقات اهل نجد است) به آسمان نگاه کردم، ابری دیدم که بر من سایه افکنده بود...»
طبق روایت قبلی، سختترین روز پیامبر گرامی
اسلام، روزی بوده است که به قول برخی از مفسرین اهلسنت،
عقبة بن معیط میخواست پارچهای دور گردن پیامبر بپیچد و آن حضرت را به شهادت برساند که ابوبکر به داد آن حضرت رسید و ایشان را از دست مشرکان نجات داد!!!؛ اما طبق این روایت، سختترین روز پیامبر، روز عقبه بوده که افراد قوم عایشه آن حضرت را آزار و اذیت میکردهاند و....
از طرفی میدانیم که پیامبر
اسلام (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) سخنی نمیگوید که سخن قبلی وی را نقض کند؛ پس یا سختترین روز، روزی بوده است که ابوبکر به داد پیامبر رسیده! یا روزی بوده افراد قوم عایشه او را اذیت میکردهاند.
در نتیجه این دو روایت با یگدیگر متعارض هستند و تعارضا تساقطا.
برخی ادعا کرده اند که آیه ۵۵
سوره نور «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آَمَنُوا مِنْکُمْ» در باره ابوبکر و عمر نازل شده است.
متن آیه: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آَمَنُوا مِنْکُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْاَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَیُمَکِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَی لَهُمْ وَلَیُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ اَمْنًا یَعْبُدُونَنِی لَا یُشْرِکُونَ بِی شَیْئًا وَمَنْ کَفَرَ بَعْدَ ذَلِکَ فَاُولَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ؛
خداوند به کسانی از شما که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام دادهاند وعده میدهد که قطعاً آنان را حکمران روی زمین خواهد کرد، همانگونه که به پیشینیان آنها خلافت روی زمین را بخشید و دین و آیینی را که برای آنان پسندیده، پابرجا و ریشهدار خواهد ساخت و ترسشان را به امنیّت و آرامش مبدّل میکند؛ آنچنان که تنها مرا میپرستند و چیزی را شریک من نخواهند ساخت. و کسانی که پس از آن کافر شوند، آنها فاسقانند.»
چند پاسخ به این استدلال آورده شده است:
اگر آنچه را که اهلسنت ادعا میکنند صحت دارد؛ پس چرا خود ابوبکر که در
سقیفه به هر چیزی استناد کرد؛ به این آیه استناد نکرد؟
عایشه دختر ابوبکر به صراحت میگوید که هیچ آیهای در قرآن در حق ما نازل نشده است:
«ما انزل الله فینا شیئا من القرآن؛
هیچ آیهای از
قرآن کریم در باره ما خاندان نازل نشده است.»
خود علمای اهلسنت از این آیه جواب دادهاند.
شوکانی از مفسرین بنام
اهلسنت در این باره مینویسد:
(وعد الله الذین آمنوا منکم وعملوا الصالحات) هذه الجملة مقررة لما قبلها من ان طاعتهم لرسول الله (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) سبب لهدایتهم، وهذا وعد من الله سبحانه لمن آمن بالله وعمل الاعمال الصالحات بالاستخلاف لهم فی الارض لما استخلف الذین من قبلهم من الامم، وهو وعد یعم جمیع الامة. وقیل هو خاص بالصحابة، ولا وجه لذلک، فان الایمان وعمل الصالحات لا یختص بهم، بل یمکن وقوع ذلک من کل واحد من هذه الامة، ومن عمل بکتاب الله وسنة رسوله فقد اطاع الله ورسوله؛
این جمله در حقیقت تفسیر و تأیید قبل است که اطاعت و فرمانبرداری رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) سبب هدایت و راهنمایی آنان خواهد بود و این وعدهای از جانب خدا برای کسانی که مؤمن به خدا بوده و اعمال شایستهای انجام دهند تا اسباب جانشینی و تسلط بر زمین را به دست آورند؛ همانگونه که در امتهای پیشین اینگونه بوده است، این وعده عام است و شامل همه امت
اسلامی میشود، اگر چه بعضی گفتهاند: این وعده مخصوص
صحابه است؛ ولی این سخن ارزش ندارد؛ زیرا ایمان و عمل صالح مخصوص صحابه نیست؛ بلکه هر یک از افراد امت
اسلامی با تحصیل این شرط وضعیت را میتواند شامل شود، و هر کس که به د ستورات خداوند در قرآن و به سنت پیامبر عمل نماید، در حقیقت مطیع خدا و رسول است.»
و در ادامه میگوید:
«ومعنی لیستخلفنهم فی الارض: لیجعلنهم فیها خلفاء یتصرفون فیها تصرف الملوک فی مملوکاتهم، وقد ابعد من قال انها مختصة بالخلفاء الاربعة، او بالمهاجرین، او بان المراد بالارض ارض مکة، وقد عرفت ان الاعتبار بعموم اللفظ لا بخصوص السبب، وظاهر قوله (کما استخلف الذین من قبلهم) کل من استخلفه الله فی ارضه فلا یخص ذلک ببنی اسرائیل ولا امة من الامم دون غیرها؛
معنای استخلاف در زمین این است که: ما آنان را حاکمان زمین قرار خواهیم داد تا همانگونه که پادشاهان و سلاطین در آنچه تحت تصرّفشان بود تصرف میکردند آنان نیز تصرف کنند. و کسانی که استخلاف را مخصوص به خلفای چهارگانه یا به مهاجران دانستهاند و مقصود از زمین را هم در آیه زمین
مکه دانستهاند سخنی دور از حقیقت گفتهاند؛ چون لفظ استخلاف عام است و شامل همه مؤمنان میشود نه آنکه خاص باشد و بگوییم در امم پیشین هم به گروه خاصی مانند
بنیاسرائیل و یا امت خاصی اختصاص داشته است.»
نسفی در تفسیر خود مینویسد:
«(لیستخلفنهم فی الارض) ای ارض الکفار وقیل ارض الکفار وقیل ارض المدینة والصحیح انه عام لقوله
علیه الصلاة
والسلام لیدخلن هذا الدین
علی ما دخل
علیه اللیل؛
در باره معنای این قسمت از آیه بعضی گفتهاند: مقصود سر زمین مکه است و بعضی گفتهاند سرزمین کفار است و نیز سرزمین
مدینه هم گفته شده است؛ ولی تفسیر دقیق و صحیح آن است که بگوییم معنای آن عام است؛ به دلیل فرمایش رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) که فرمود: آنچه شب او را فرا میگیرد، دین وارد آن خواهد و آن را فراخواهد گرفت.»
و قرطبی از مفسرین بزرگ اهلسنت مینویسد:
«قوله
تعالی: (لیستخلفنهم فی الارض) فیه قولان: احدهما، یعنی ارض مکة، لان المهاجرین سالوا الله
تعالی ذلک فوعدوا کما وعدت بنو اسرائیل، قال معناه النقاش. الثانی، بلاد العرب والعجم. قال ابن العربی: وهو الصحیح، لان ارض مکة محرمة
علی المهاجرین، قال النبی (صلیالله
علیهو
سلم): (لکن البائس سعد بن خولة). یرثی له رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) ان مات بمکة. وقال فی الصحیح ایضا: (یمکث المهاجر بمکة بعد قضاء نسکه ثلاثا)؛
در باره معنای این سخن خداوند: «لیستخلفنهم فی الارض» دو قول و نظر است: یکی آن که مقصود سر زمین مکه باشد؛ زیرا
مهاجران از خداوند تقاضای امنیت و آرامش کردند و خداوند همانگونه که به
بنیاسرائیل وعده داده بود به آنان نیز وعده داده، و این قول از فردی به نام نقاش است. قول دوم این است که مقصود سر زمین عجم و عرب است و این هم درست است و از
ابنعربی است؛ زیرا سرزمین مکه بر مهاجران
حرام شده بود و در روایت صحیح آمده است که مهاجرین پس از ادای مناسک حج سه روز میتواند در مکه بماند؛ ولی
سعد بن خوله بدبخت که پیامبر در حق وی این چنین فرمود: آن قدر در شهر مکه ماند تا در همانجا از دنیا رفت.»
خداوند در این آیه وعده میدهد که تمام کسانی را که ایمان آوردهاند بر تمام زمین مسلط کند (لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْاَرْضِ). و ارض نمیتواند اختصاص به یک مکان خاص داشته باشد؛ بلکه شامل تمام کشورها میشود؛ چنانچه بسیاری از علمای اهلسنت در تفاسیر خودشان بر این نکته تاکید کردهاند که مراد از «الارض» تمام کشورهای جهان است.
ثعلبی در تفسیر خودش مینویسد:
«والله لیستخلفنهم فی الارضای لیورثنهم ارض الکفار من العرب والعجم، فیجعلهم ملوکها وسائسیها وسکانها؛
خداوند آنان را وارث زمین قرار خواهد داد؛ یعنی سرزمین کفار از
عرب و
عجم را تحت سلطه آنان قرار خواهد داد و آنان فرماندار و سیاستگذاران و ساکنان آن خواهد بود».
واحدی نیز میگوید:
«(وعد الله الذین آمنوا منکم وعملوا الصالحات لیستخلفنهم فی الارض) لیورثنهم ارض الکفار من العرب والعجم؛
منظور از این آیه این است که خداوند آنان (صالحان) را وارث سرزمین کفار از عرب و عجم قرار خواهد داد.»
و
ابنجوزی میگوید:
«قوله
تعالی: (لیستخلفنهم) ای: لیجعلنهم یخلفون من قبلهم، والمعنی: لیورثنهم ارض الکفار من العرب والعجم، فیجعلهم ملوکها وساستها وسکانها؛
معنای این سخن خداوند (لیستخلفنهم) این است که آنان (صالحان) را جانشینان مردم پس از خودشان قرار خوهد و در حقیقت وارثان سرزمین کافر از عرب و عجم و پادشاهان و ساکنان آنان خواهد بود.»
و
غرناطی کلبی در تفسیر خود میگوید:
«(لیستخلفنهم فی الارض) وعد ظهر صدقه بفتح مشارق الارض ومغاربها لهذه الامة؛
این قسمت از آیه، وعدهای است که با آزاد شدن مشرق و مغرب زمین، به دست امت
اسلامی محقق خواهد گشت.»
در حالی که میبینیم در زمان خلافت ابوبکر حتی تمام جزیرة العرب به تصرف
مسلمین در نیامده بود؛ چه رسد به تمام زمین.
پس قطعاً این آیه شامل هیچ یک از خلفای سه گانه نخواهد شد.
از این نکته استفاده میشود که این آیه اشاره دارد به زمان ظهور
حضرت مهدی که تمام
مسلمین اتفاق دارند که وقتی آن حضرت ظهور کند، بر تمام زمین حکومت میکند و
کفر و
الحاد را در سراسر زمین نابود میکند.
نکته دیگری که باید به آن توجه کرد، ذیل آیه است که خداوند میفرماید: «وَلَیُمَکِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَی لَهُمْ.»
بسیاری از مفسرین اهلسنت گفتهاند که مراد از آن این است که خداوند
دین اسلام را بر تمامی ادیان غالب خواهد کرد و دین
اسلام تنها دینی خواهد بود که در سراسر عالم پیرو خواهد داشت و بقیه ادیان همگی از بین خواهد رفت.
ابی عبدالله محمد بن عبدالله بن ابیزمنین در تفسیر خود میگوید:
«(ولیمکنن لهم دینهم الذی ارتضی لهم) ای: سینصرهم
بالاسلام؛ حتی یظهرهم
علی الدین کله؛ فیکونوا الحکام
علی اهل الادیان؛
به زودی به وسیله
اسلام آنان را پیروز خواهیم کرد تا بر همه ادیان مسلط و فرمانروایان بر دیگر پیروان ادیان و مذاهب خواهند بود.»
و این مفسر بزرگ اهلسنت برای اثبات این نظریه، این روایت را به عنوان مؤید نقل میکند:
«یحیی: عن عبد الرحمن بن یزید، عن
[
سلیم.]
بن عامر الکلاعی قال: سمعت المقداد بن الاسود یقول: سمعت رسول الله یقول: لا یبقی
علی ظهر الارض بیت مدر ولا وبر، الا ادخله الله کلمة
الاسلام بعز عزیز او ذل ذلیل؛ اما یعزهم الله فیجعلهم من اهلها، واما یذلهم فیدینون لها؛
سلیم بن عامر کلاعی میگوید: از
مقداد بن اسود شنیدم که گفت: از رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) شنیدم که فرمود: هیچ خانهای در زمین باقی نماند؛ مگر این که
اسلام وارد آن خانه شده و با رغبت آن را پذیرا شدند و یا با ذلّت.»
سمعانی مفسر مشهور اهلسنت در این باره میگوید:
«وقوله: (ولیمکنن لهم دینهم الذی ارتضی لهم) ای: لیظهرن دینهم
علی جمیع الادیان؛
معنای این سخن «ولیمکنن...» این است که آئین و مذهب شما را بر همه ادیان پیروز خواهیم نمود.»
و
ابنجوزی نیز میگوید:
«قوله
تعالی: (ولیمکنن لهم دینهم) وهو
الاسلام، وتمکینه: اظهاره
علی کل دین؛
معنای این سخن خداوند «ولیمکنن...» این است که آن دین
اسلام و معنای تمکین آن غلبه و پیروزی آن بر ادیان دیگر است.»
و
قرطبی نیز در تفسیر خود مینویسد:
«(ولیمکنن لهم دینهم الذی ارتضی لهم)
وهو
الاسلام، کما قال
تعالی: "ورضیت لکم
الاسلام دینا»
مقصود از دین در این آیه «ولیمکنن»
اسلام است به دلیل این سخن خداوند که فرموده است
اسلام را به عنوان دین برای شما برگزیدم.»
و در ادامه این روایت را نقل میکند:
«وروی
سلیم بن عامر عن المقداد ابن الاسود قال: سمعت رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) یقول: (ما
علی ظهر الارض بیت حجر ولا مدر الا ادخله الله کلمة
الاسلام بعز عزیز او ذل ذلیل اما بعزهم فیجعلهم من اهلها واما بذلهم فیدینون بها)؛
سلیم بن عامر کلاعی میگوید: از مقداد بن اسود شنیدم که گفت: از رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) شنیدم که فرمود: هیچ خانهای در زمین باقی نماند؛ مگر این که
اسلام وارد آن خانه شده و با رغبت آن را پذیرا شدند و یا با ذلّت.»
در حالی که در زمان خلفای سه گانه حتی تمام مردم
مدینه مسلمان نبودند و غیر
مسلمان حتی در مدینه وجود داشت. خود اهلسنت اتفاق دارند که قاتل
عمر بن الخطاب مجوسی بوده و او را در
مسجد کشته است. پس معلوم میشود که این آیه هیچ ارتباطی با مشروعیت خلافت خلفای سه گانه ندارد.
بسیاری از علمای اهلسنت در تفسیر این بخش از آیه که خداوند میفرماید: «وَلَیُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ اَمْنًا.»
گفتهاند که مراد از امنیت در آیه، امنیتی است که تمام مردم جز از خداوند از هیچ کسی دیگری نترسند؛ بهطوری که حاکم
اسلامی بتواند در میان جمعیت عظیمی بدون سلاح حرکت کند و هیچ گزندی به او نرسد. و نیز گفتهاند که اگر کسی از
صنعا تا
حضرموت حرکت کنند، هیچ چیزی آنها را تهدید نکند.
قرطبی در تفسیر خود مینویسد:
«وجاء فی معنی تبدیل خوفهم بالامن ان رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) لما قال اصحابه: اما یاتی
علینا یوم نامن فیه ونضع السلاح؟ فقال (
علیه
السلام): (لا تلبثون الا قلیلا حتی یجلس الرجل منکم فی الملا العظیم محتبیا لیس
علیه حدیدة). وقال (صلیالله
علیهو
سلم): (والله لیتمن الله هذا الامر حتی یسیر الراکب من صنعاء الی حضرموت لا یخاف الا الله والذئب
علی غنمه ولکنکم تستعجلون)؛
در باره تبدیل ترس و وحشت به امنیت و آرامش این چنین نقل شده است که: پیامبر (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) به اصحابش فرمود: آیا روزی نخواهد رسید که با آرامش و راحتی زندگی کنیم و اسلحه را کنار بگذاریم؟ سپس فرمود: طولی نخواهد کشید که یک نفر از شما در میان جمع زیادی بدون سلاح قرار بگیرد. و فرمود: به خدا سوگند که این آرامش فراخواهد رسید آنگونه که سوارهای از صنعا تا حضرموت از هیچ چیز نترسد مگر از خدایش و از گرگ بر گوسفندانش؛ ولی شما عجله میکنید.»
این روایتی که قرطبی به آن استدلال میکند در بسیاری از کتابهای اهلسنت؛ از جمله بخاری و
مسند احمد و
عمدة القاری و... آمده است.
در حالی که همگی میدانند که چنین امنیتی در زمان هیچ یک از خلفای سه گانه وجود نداشته است. بهترین شاهد بر این مطلب کشته شدن عمر بن الخطاب خلیفه دوم در مرکز کشور
اسلامی (نه در صنعا و حضرموت) و در مسجد رسول خدا و کشته شدن
عثمان بن عفان به دست اصحاب رسول خدا است.
چنین امنیتی، تنها و تنها در زمان ظهور حضرت مهدی (عجالله
تعالیفرجهالشریف) برقرار خواهد شد و احدی غیر آن حضرت قادر به برقراری چنین امنیتی که در این روایت آمده است، نیست.
پس این آیه هیچ دلالتی بر صحت خلافت خلفای سه گانه ندارد
برخی ندعی هستند که این آیه از قرآن کریم در باره ابوبکر و جنگهای وی با افراد
مرتد نازل شده است:
متن آیه: «یَاَیهَُّا الَّذِینَ ءَامَنُواْ مَن یَرْتَدَّ مِنکُمْ عَن دِینِهِ فَسَوْفَ یَاْتیِ اللَّهُ بِقَوْمٍ یحُِبهُُّمْ وَ یحُِبُّونَهُ اَذِلَّةٍ
عَلیَ الْمُؤْمِنِینَ اَعِزَّةٍ
عَلیَ الْکَافِرِینَ یجَُاهِدُونَ فیِ سَبِیلِ اللَّهِ وَ لَا یخََافُونَ لَوْمَةَ لَائمٍ ذَالِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَن یَشَاءُ وَ اللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیم؛
ای کسانی که
ایمان آوردهاید، هر کس از شما از دین خود برگردد، به زودی خدا گروهی
[
دیگر
]
را میآورد که آنان را دوست میدارد و آنان
[
نیز
]
او را دوست دارند.
[
اینان
]
با مؤمنان، فروتن،
[
و
]
بر کافران سرفرازند. در راه خدا
جهاد میکنند و از سرزنش هیچ ملامتگری نمیترسند. این فضل خداست. آن را به هر که بخواهد میدهد، و خدا گشایشگر داناست.»
اما
خداوند در این آیه، سه وصف را برای این قومی که آمدن آن را وعده داده، بیان میکند که بهطور قطع هیچ یک از آنها در ابابکر یافت نمیشود؛ بلکه این سه وصف به صورت اکمل و اتم فقط در امیرالمؤمنین
علی بن ابی طالب (علیهالسلام) بوده و در هیچ یک از خلفای سه گانه دیگر نبوده است.
این ویژگی را رسول گرامی
اسلام (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) در روز
جنگ خیبر به امام
علی (
علیه
السلام) داده است. در همان جنگی که پیامبر
اسلام (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) قبل از آن ابوبکر و عمر را برای فتح قلعه خیبر فرستاده بود؛ اما آن دو، میدان نبرد را ترک و فرار کردند. فردای آن روز رسول گرامی
اسلام اعلام فرمود:
فردا
پرچم را به دست کسی خواهم سپرد که خدا و رسول او را دوست دارند و او نیز خدا و رسول را دوست دارد، کرّاری است که هرگز فرار نمیکند و تا سنگر دشمن را فتح نکند، باز نخواهد گشت.
تمامی صحابهای که آنجا جمع بودند و از جمله ابوبکر و عمر منتظر بودند که فردا این افتخار نصیب آنها شود؛ اما فقط یک فرد لیاقت این را داشت که این صفت ویژه (یحب الله ورسوله ویحبه الله ورسوله) را داشته باشد و دیگران لایق چنین وصفی نبودند. و نبی مکرم
اسلام (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) نیز فردای آن روز پرچم را به دست حضرت
علی (
علیه
السلام) سپرد.
بخاری در صحیحش داستان را اینگونه نقل میکند:
«اَخْبَرَنِی سَهْلٌ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ یَعْنِی ابْنَ سَعْدٍ قَالَ قَالَ النَّبِیُّ (صلیالله
علیهو
سلم) یَوْمَ خَیْبَرَ لَاُعْطِیَنَّ الرَّایَةَ غَدًا رَجُلًا یُفْتَحُ
عَلَی یَدَیْهِ یُحِبُّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَیُحِبُّهُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ فَبَاتَ النَّاسُ لَیْلَتَهُمْ اَیُّهُمْ یُعْطَی فَغَدَوْا کُلُّهُمْ یَرْجُوهُ فَقَالَ اَیْنَ
عَلِیٌّ فَقِیلَ یَشْتَکِی عَیْنَیْهِ فَبَصَقَ فِی عَیْنَیْهِ وَدَعَا لَهُ فَبَرَاَ کَاَنْ لَمْ یَکُنْ بِهِ وَجَعٌ فَاَعْطَاهُ فَقَالَ اُقَاتِلُهُمْ حَتَّی یَکُونُوا مِثْلَنَا فَقَالَ انْفُذْ
عَلَی رِسْلِکَ حَتَّی تَنْزِلَ بِسَاحَتِهِمْ ثُمَّ ادْعُهُمْ اِلَی
الْاِسْلَامِ وَاَخْبِرْهُمْ بِمَا یَجِبُ
عَلَیْهِمْ فَوَاللَّهِ لَاَنْ یَهْدِیَ اللَّهُ بِکَ رَجُلًا خَیْرٌ لَکَ مِنْ اَنْ یَکُونَ لَکَ حُمْرُ النَّعَمِ.»
از
سهل بن سعد روایت کرده است گفت که رسول خدا (صلّیاللّه
علیهوآله) در روز خیبر، فرمود: فردا پرچم
اسلام را به مردی اعطا میکنم که خیبر به دست او فتح میشود و خدا و رسول را دوست میدارد، و خدا و رسول هم او را دوست میدارند.
مسلمانان آن شب را استراحت کردند در حالی که دراندیشه بودند که فردا پرچمدار
اسلام چه کسی خواهد بود؟ اینک فردا رسیده است، همه چشمها به دست
پیغمبر (صلّیاللّهعلیهوآله) دوخته شده که پرچم را بدست چه شخصی به اهتزاز در میآورد. در این حال پیغمبر اکرم (صلّیاللّه
علیهوآله) فرمود:
علی کجاست؟ یکی از حاضران پاسخ داد:
علی (
علیه
السلام) به درد چشم گرفتار است. رسول خدا (صلّیاللّه
علیهوآله) حضرت
علی (
علیه
السلام) را پیش خود طلبید و آب دهان مبارک را در میان دیدگان
علی (
علیه
السلام) ریخت. و دعا کرد و بلافاصله درد چشم برطرف شد، آنچنان که از آغاز دردی نداشته است! پیغمبر اکرم (صلّیاللّه
علیهوآله) پرچم پر افتخار
اسلام را به حضرت
علی (
علیه
السلام) داد و فرمود: با این مردم نبرد میکنم تا مانند خودمان از نعمت
اسلام برخوردار شوند. سپس خطاب به
علی (
علیه
السلام)، فرمود: اینک با کمال قدرت و توانائی و با آرامش خاطر به مسیر خود ادامه بده همین که به خیبر رسیدی، نخست آنان را به آئین
اسلام دعوت کن و آنچه بر آنها واجب میگردد به اطلاعشان برسان. به خدا سوگند! اگر خدا بوسیله تو مردی را به
اسلام هدایت کند، بهتر است از اینکه شترهای سرخ مو برای تو ارزانی دارد.»
البته فقط همین یک بار نیست که رسول خدا این جمله زیبا را در حق امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) میفرماید؛ بلکه بارها و بارها و در موارد متعدد آن را تکرار کرده است؛ از جمله در زمانی که رسول خدا (صلیالله
علیهوآلهو
سلم)، امام
علی (
علیه
السلام) را به جنگ با کفار
یمن فرستاده بود و آن حضرت بعد از فتح یمن، قبل از تقسیم غنائم کنیزی را برای خودش انتخاب کرد و این بر دیگران و از جمله
خالد بن ولید بسیار گران آمد.
برخی فکر کردند که اگر بدگویی امام را به رسول خدا بکنند، شاید از چشم حضرت بیفتد؛ اما نبی مکرم با دیدن نامه خالد بن ولید از عصبانیت رنگش سرخ شد و فرمود: «مَا تَرَی فِی رَجُلٍ یُحِبُّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَیُحِبُّهُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ؟
چه میگویید در باره کسی که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسولش نیز او را دوست دارند؟»
این جواب محکم باعث شد که آنها نسبت امیرالمؤمنین ساکت شده و دیگر جرات چنین کاری را نداشته باشند.
و این جمله «فَسَوْفَ یَاْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ» که در آیه
قرآن آمده است، دقیقاً همان جملهای است که رسول خدا (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) در حق حیدر کرار فرموده بودند؛ در حالی که تمامی صحابه و از جمله ابوبکر و عمر نیز در مجلس حاضر بودند و آرزو داشتند که این جمله در حق آنها گفته میشد.
و جالب این است که بسیاری از علمای اهلسنت از زبان
عمر بن الخطاب نوشتهاند که او گفته بود: هیچ گاه امارت را بهاندازه آن روز دوست نداشتهام؛ اما رسول خدا آن روز امارت را به امام
علی (
علیه
السلام) داد.
مسلم نیشابوری در صحیحش مینویسد:
«عَنْ اَبِی هُرَیْرَةَ اَنَّ رَسُولَ اللَّهِ (صلیالله
علیهو
سلم) قَالَ یَوْمَ خَیْبَرَ لَاُعْطِیَنَّ هَذِهِ الرَّایَةَ رَجُلًا یُحِبُّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ یَفْتَحُ اللَّهُ
عَلَی یَدَیْهِ قَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ مَا اَحْبَبْتُ الْاِمَارَةَ اِلَّا یَوْمَئِذٍ قَالَ فَتَسَاوَرْتُ لَهَا رَجَاءَ اَنْ اُدْعَی لَهَا قَالَ فَدَعَا رَسُولُ اللَّهِ (صلیالله
علیهو
سلم)
عَلِیَّ بْنَ اَبِی طَالِبٍ فَاَعْطَاهُ اِیَّاهَا؛
رسول خدا (صلّیاللّه
علیهوآله) در روز خیبر فرمود: البتّه پرچم
اسلام را در اختیار مردی قرار میدهم که خدا و رسول را دوست میدارد و خداوند خیبر را به دست او فتح میکند. عمر بن خطّاب گفت: آن روز بود که خواهان امارت بودم و در این رابطه با همدستانم، آهسته سخن گفتم و آرزو میکردم (کهای کاش) رسول خدا (صلّیاللّه
علیهوآله) مرا پرچمدار
اسلام معرفی کند. (ولی بر خلاف انتظار) رسول خدا (صلّیاللّه
علیهوآله)،
علی (
علیه
السلام) را به حضور طلبید و پرچم
اسلام را به دست او داد.»
با این وصف، آیا درست است که این افتخار را از کسی که پیامبر به او داده بگیریم و به کسی بدهیم که رسول خدا از دادن به او امتناع کرده است؟
موارد متعددی را از تاریخ زندگی خلیفه اول قابل بررسی است که او در هیچگاه؛ چه در زمان حضور رسول خدا و چه در دروان خلافت دارای این ویژگی نبوده و بلکه بر عکس «با کافرین خاضع و مهربان و در برابر مؤمنان سرسخت و خشن» بوده است. ما به جهت اختصار فقط به چند نمونه اشاره خواهیم کرد:
یک از جنایاتی که در زمان ابوبکر اتفاق افتاد و در حال حاضر اهلسنت به آن مباهات میکنند، کشتن
مالک بن نویره به دست
خالد بن ولید و به دستور مستقیم ابوبکر بود.
مالک بن نویره، فردی شجاع، شاعر و رئیس بخشی از قبیله
بنی تمیم؛ صحابی پیامبر و عامل و کارگزار آن حضرت بود که در اظهار عواطف نسبت به یتیمان و زنان بی سر پرست مشهور بود و زکات جمعآوری شده را به توجه به اختیاری که از جانب پیامبر داشت، میان فقراء تقسیم میکرد.
خالد بن ولید به دستور ابوبکر به سوی قبیله مالک رفت و وقتی به سر زمین
بطاح رسید، به
ضرار بن ازْوَر و چند تن از سپاهیانش دستور داد تا به قبیله مالک رفته و آنها را بیاورند.
ابوقتاده به محض رسیدن به قبیله مالک شبیخون زد. بعدها وقتی از او در این باره سؤال کردند، گفت: ما گفتیم که اگر راست میگویید که مسلمانید، اسلحهتان را بر زمین بگذارید، آنها این پشنهاد را پذیرفتند و اسلحه خود را بر زمین گذاشته و به
نماز پرداختند.
طبری، تاریخ نویس معروف اهلسنت در این باره مینویسد:
«وکان ممن شهد لمالک
بالاسلام ابو قتادة الحارث بن ربعی اخو بنی
سلمة وقد کان عاهد الله ان لا یشهد مع خالد بن الولید حربا ابدا بعدها وکان یحدث انهم لما غشوا القوم راعوهم تحت اللیل فاخذ القوم السلاح قال فقلنا انا المسلمون فقالوا ونحن المسلمون قلنا فما بال السلاح معکم قالوا لنا فما بال السلاح معکم قلنا فان کنتم کما تقولون فضعوا السلاح قال فوضعوها ثم صلینا وصلوا؛
از کسانی که به
اسلام مالک بن نویره شهادت داده بود، ابوقتاده بن ربعی، برادر
بنیسلمه بود. او با خداوند عهد کرده بود که بعد از این ماجرا در هیچ جنگی با خالد بن ولید شرکت نکند؛ و چنین میگفت که وقتی به نزدیکی ایشان رسیده بودند، همان شب به سمت ایشان رفتیم؛ ایشان سلاح به دست گرفته و گفتند ما مسلمانیم؛ ما نیز گفتیم: ما هم
مسلمان هستیم؛ گفتیم: پس برای چه سلاح به دست گرفتهاید؟ پاسخ دادند، به خاطر ما (از ترس شما) و گفتند: شما چرا سلاح به دست گرفتهاید؟ گفتیم: اگر آنچنان است که میگویید پس سلاح را بر زمین بگذارید؛ ایشان سلاح را بر زمین گذاشته هم ما و هم ایشان نماز خواندیم.»
و
ابنحجر عسقلانی مینویسد:
«فکان ابو قتادة ممن شهد انهم اذنوا واقاموا الصلاة وصلوا فحبس بهم خالد فی لیلة باردة ثم امر منادیا فنادی ادفئوا اسارکم وهی فی لغة کنایة عن القتل فقتلوهم وتزوج خالد بعد ذلک امراة مالک؛
ابوقتاده از کسانی است که
شهادت داده است که ایشان
اذان گفته و نماز خواندند؛ اما خالد ایشان را در شبی سرد به اسارت گرفته و دستور داد که شخصی ندا بدهد (ادفئوا) گرم کنید زندانیانتان را؛ اما این کلمه در اصطلاح بعضی به معنی کشتن است؛ پس ایشان را کشتند و بعد از آن خالد با همسر مالک
ازدواج کرد!!!»
متقی هندی مینویسد:
«عن ابی عون وغیره ان خالد بن الولید ادعی ان مالک بن نویرة ارتد بکلام بلغه عنه، فانکر مالک ذلک، وقال: انا
علی الاسلام ما غیرت ولا بدلت وشهد له بذلک ابو قتادة وعبدالله بن عمر فقدمه خالد وامر ضرار بن الازور الاسدی فضرب عنقه، وقبض خالد امراته، فقال لابی بکر: انه قد زنی فارجمه، فقال ابو بکر: ما کنت لارجمه تاول فاخطا، قال: فانه قد قتل مسلما فاقتله قال: ما کنت لاقتله تاول فاخطا، قال: فاعزله، قال: ما کنت لاشیم سیفا سله الله
علیهم ابدا. (ابن سعد)؛
از
ابیعون و غیر او نقل شده است که خالد بن ولید ادعا کرد که مالک به او سخنی گفته و مردتد شده است؛ ولی وی گفته بود: من بر
اسلام هستم و نه آن را تغییر داده و نه عوض کردهام؛ و ابوقتاده و
عبدالله بن عمر نیز بر این مطلب شهادت دادند؛ اما خالد او را جلو انداخته و به ضرار بن ازور اسدی گفت گردن او را بزن؛ و خالد همسر او را نیز گرفت؛ پس (عمر) به ابوبکر گفت: او
زنا کرده است؛ او را
سنگسار بنما؛ ابوبکر پاسخ داد: من او را سنگسار نمیکنم؛ او
اجتهاد کرده و اشتباه نموده است؛ گفت: او را
قصاص بنما؛ زیرا او
مسلمانی را کشته است؛ پاسخ داد: او را نمیکشم؛ زیرا او اجتهاد نموده و خطا کرده است!!! گفت: پس او را بر کنار بنما؛ پاسخ داد: من شمشیری را که خداوند بر ایشان کشیده است در غلاف نمیگذارم.»
از طرف دیگر بخاری در صحیحش نقل میکند:
«فَقَامَ رَجُلٌ غَائِرُ الْعَیْنَیْنِ مُشْرِفُ الْوَجْنَتَیْنِ نَاشِزُ الْجَبْهَةِ کَثُّ اللِّحْیَةِ مَحْلُوقُ الرَّاْسِ مُشَمَّرُ الْاِزَارِ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ اتَّقِ اللَّهَ قَالَ وَیْلَکَ اَوَلَسْتُ اَحَقَّ اَهْلِ الْاَرْضِ اَنْ یَتَّقِیَ اللَّهَ قَالَ ثُمَّ وَلَّی الرَّجُلُ قَالَ خَالِدُ بْنُ الْوَلِیدِ یَا رَسُولَ اللَّهِ اَلَا اَضْرِبُ عُنُقَهُ قَالَ لَا لَعَلَّهُ اَنْ یَکُونَ یُصَلِّی فَقَالَ خَالِدٌ وَکَمْ مِنْ مُصَلٍّ یَقُولُ بِلِسَانِهِ مَا لَیْسَ فِی قَلْبِهِ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (صلیالله
علیهو
سلم) اِنِّی لَمْ اُومَرْ اَنْ اَنْقُبَ عَنْ قُلُوبِ النَّاسِ وَلَا اَشُقَّ بُطُونَهُمْ؛
مردی با چشمان گرد کرده، گونههای بلند، چهره درهم کشیده بود پر ریش و با سر تراشیده و در حالیکه لباس خود را بر دور خویش پیچیده بود ایستاده و گفت: ای محمد از خدا بترس!!! رسول خدا فرمودند: وای برتو آیا من سزاوارترین مردم برای خداترسی نیستم؟ پس مرد بازگشت؛ خالد بن ولید گفت: ای رسول خدا اجازه بده گردن او را بزنم؛ حضرت فرمودند: خیر، زیرا شاید او نماز میخواند؛ خالد پاسخ داد: چه بسیار نماز خوانی که با زبان خویش چیزی را میگوید که در قلبش نیست؛ رسول خدا فرمودند: من مامور نیستم که دلهای مردمان را بشکافم و شکمهای ایشان را بدرم.»
با این حال خالد در ماجرای مالک، دستور رسول خدا را در این زمینه مراعات ننمود.
در این که
مالک بن نویره مرتد نشده بود، شکی نیست؛ چرا که خود فریاد میزند که من مسلمانم و حکمی از احکام خدا را تغییر ندادهام. ابوقتاده و عبدالله بن عمر نیز بر
مسلمان بودن او شهادت داده بودند؛ اما حقیقت ماجرا این است که مالک بن نویره، به خاطر ارتداد و یا ندادن
زکات کشته نشد؛ بلکه چشم ناپاک خالد بن ولید به همسر بسیار زییای مالک افتاد و زیبایی همسر مالک باعث شد که خالد تصمیم به قتل مالک و تمامی مردان قبیلهاش بگیرد.
ابنحجر عسقلانی در این باره مینویسد:
«ان خالدا رای امراة مالک وکانت فائقة فی الجمال، فقال مالک بعد ذلک لامراته: قتلتینی یعنی ساقتل من اجلک؛
خالد همسر مالک را دید در حالیکه او در نهایت جمال بود؛ پس مالک بعد از آن به همسر خویش گفت: تو من را کشتی، یعنی من به خاطر تو کشته خواهم شد.»
و نیز
ابوالفداء و
ابنخلکان در تاریخشان مینویسند:
«وکان عبدالله بن عمر وابو قتادة الانصاری حاضرین فکلما خالدا فی امره فکره کلامهما. فقال مالک: یا خالد: ابعثنا الی ابی بکر فیکون هو الذی یحکم فینا فانک بعثت الیه غیرنا ممن جرمه اکبر من جرمنا. فقال خالد: لا اقالنی الله ان اقلتک. وتقدم الی ضرار بن الازور بضرب عنقه. فالتفت مالک الی زوجته وقال لخالد: هذه التی قتلتنی. وکانت فی غایة الجمال. فقال خالد: بل الله قتلک برجوعک عن
الاسلام. فقال مالک: انا
علی الاسلام. فقال خالد: یا ضرار اضرب عنقه، فضرب عنقه؛
عبدالله بن عمر و ابوقتاده انصاری در آنجا حاضر بودند؛ و با خالد در مورد مالک سخن گفتند؛ اما خالد کلام ایشان را نپسندید؛ پس مالک گفت: ای خالد ما را به نزد
ابوبکر بفرست تا او در مورد ما حکم بنماید؛ زیرا تو کسانی را که جرم ایشان از ما بیشتر بوده است را نیز به نزد او فرستادهای؛ خالد گفت: خدا من را نبخشد اگر تو را ببخشم؛ و او را به نزد ضرار بن ازور فرستاد تا گردنش را بزند.»
همچنین
یعقوبی در تاریخش مینویسد:
«فاتاه مالک بن نویرة یناظره واتبعته امراته فلما رآها اعجبته فقال: والله ما نلت ما فی مثابتک حتی اقتلک؛
مالک بن نویره به نزد وی آمد تا با او گفتگو نماید؛ همسرش نیز به دنبال وی بود؛ وقتی که خالد همسر او را دید در شگفت فرو رفته و گفت: قسم به خدا به آنچه در دست توست نمیرسم مگر آنکه تو را بکشم!!!»
و خالد بن ولید با کمال بیشرمی در همان شب با همسر مالک بن نویره همبستر شد. یعقوبی در تاریخش مینویسد:
«وتزوج خالد بامراة مالک، ام تمیم بنت المنهال، فی تلک اللیلة؛
و خالد با همسر مالک
امتمیم بنت منهال، در همان شب ازدواج کرد.»
اما ابوبکر به جایی اینکه
خالد بن ولید را محاکمه کند، از او پشتیبانی و تمامی کارهای او را تأیید کرده و میگوید: او
مجتهد بوده و در اجتهادش اشتباه کرده است!
طبری، داستان را اینگونه نقل میکنند:
«وقال عمر لابی بکر ان فی سیف خالد رهقا فان لم یکن هذا حقا حق
علیه ان تقیده واکثر
علیه فی ذلک وکان ابو بکر لا یقید من عماله ولا وزعته فقال هیه یا عمر تاول فاخطا فارفع لسانک عن خالد؛
عمر به ابوبکر گفت به درستی که در شمشیر خالد خونریزی وجود دارد؛ پس اگر این مطلب (خونریز خالد) سزاوار نیست، اما سزاوار اوست که او را به خاطر کشتن مالک به زنجیر بکشی (محدود گردانی) و بر این مطلب بسیار تأکید کرد؛ اما ابوبکر کارمندان و زیر دستان خود را محدود نمینمود؛ پس گفت: نه چنین نیست ای عمر؛ او اجتهاد نموده و اشتباه کرده است؛ پس زبانت را از خالد بردار.»
نکته جالب در این قضیه، اختلاف نظر شدیدی است که میان خلیفه اول و خلیفه دوم وجود داشته است. عمر بن خطاب، خالد را عدو الله، مستحق
رجم،
زناکار و قاتل نفس محترمه میداند؛ اما ابوبکر او را شمشیر خدا و مجتهد خطاب میکند!
«فلما بلغ قتلهم عمر بن الخطاب تکلم فیه عند ابی بکر فاکثر وقال عدو الله عدا
علی امرئ
مسلم فقتله ثم نزا
علی امراته؛
وقتی خبر کشته شدن ایشان به عمر بن خطاب رسید، در این زمینه با ابوبکر سخن گفته و بسیار تأکید کرد؛ و گفت: دشمن خدا بر مردی
مسلمان تجاوز کرده و او را کشته است، سپس با همسر او نزدیکی کرده است!!!»
همچنین نوشتهاند:
«واقبل خالد بن الولید قافلا حتی دخل المسجد وعلیه قباء له
علیه صدا الحدید معتجرا بعمامة له قد غرز فی عمامته اسهما فلما ان دخل المسجد قام الیه عمر فانتزع الاسهم من راسه فحطمها ثم قال ارئاء قتلت امرءا مسلما ثم نزوت
علی امراته والله لارجمنک باحجارک؛
خالد بن ولید بدون توجه به
مسجد آمد و روی دوش او قبایی بود که جای شمشیر در آن بود و عمامهای پوشیده بود که در آن تیرهایی قرار داده بود پس زمانی که داخل مسجد شد
عمر بلند شد و تیرها را از عمامه او در آورد و شکست سپس به او گفت آیا
ریا میکنی مرد
مسلمانی را کشتی و با همسرش همبستر شدی به خدا قسم تو را با سنگی که خود درست کردی سنگسار خواهم کرد.»
اما ابوبکر با مهربانی و عطوفت با خالد برخورد میکند و متأسفانه کار خالد توجیه و حتی آن را به
خداوند نسبت میدهد و میگوید: من هرگز شمشیری که خداوند آن را از نیام کشیده، در نیام نخواهم کرد.! «فقال:
[
هیه
]
یا عمر! تاول فاخطا فارفع لسانک عن خالد فانی لا اشیم سیفا سله الله
علی الکافرین.»
جناب آقای ابوبکر! آیا خداوند به شما دستور داده بود که یک
مسلمان را فقط به این خاطر که زکات را در میان فقرای قومش تقسیم کرده، با این وضع فجیع بکشید، از سر او به عنوان هیزم استفاده کنید و با زن او قبل از تمام شدن عده همبستر شوید؟
و آیا نمیشد همین جمله (تاول فاخطا) را در باره مالک بن نویره گفت؟ اگر قرار باشد که خالد مجتهد باشد، مالک هم مجتهد بوده است. آیا مالک بن نویره اجازه اجتهاد نداشت و خالد بن ولید داشت؟ چه فرقی است میان ندادن
زکات به ابوبکر و
قتل و
زنای محصنه؟ آیا جرم ندادن زکات بالاتر از قتل نفس محترمه و زنای محصنه است؟!
مالک هم نمیگفت که من زکات نمیدهم و دادن زکات واجب نیست؛ بلکه خلافت ابوبکر را قبول نداشت و نمیخواست که زکات را به او بپردازد و همان رویهای را که در زمان رسول خدا داشت، ادامه دهد.
ابنحجر عسقلانی در این باره مینویسد:
«وکان النبی (صلیالله
علیهو
سلم) استعمله
علی صدقات قومه فلما بلغته وفاة النبی (صلیالله
علیهو
سلم) امسک الصدقة وفرقها فی قومه وقال فی ذلک؛
پیامبر او را مسئول زکات گرفتن از قومش کرده بود؛ وقتی که خبر رحلت رسول خدا به او رسید، زکات را نگهداشته و آن را در بین قومش تقسیم نموده و از این کار کنارهگیری کرد.»
حتی اگر او از دادن زکات امتناع کرده بود، با چه مجوزی کشته شد؟ آیا هر کس که زکات نداد، باید خود و تمام افراد قبیلهاش کشته، زنانش اسیر و فروج آنها بر لشکریان
مسلمان مباح شود؟
این کار با اخلاق
اسلامی در تضاد است. و چنین فعلی در زمان رسول خدا و چنین کشتاری سابقه نداشته است.
نهایتاً او نیز همانند خالد و دیگر صحابه، اجتهاد کرده و در اجتهادش خطا کرده بود، آیا سزاوار بود که او را با آن وضع فجیع بکشند و بعد هم از سر او به عنوان هیزم استفاده کنند؟
طبری مینویسد:
«کان مالک بن نویرة من اکثر الناس شعرا وان اهل العسکر اثفوا برؤوسهم القدور فما منهم راس الا وصلت النار الی بشرته ما خلا مالکا فان القدر نضجت وما نضج راسه من کثرة شعره؛
مالک بن نویره از کسانی بود که موی (در سرشان) بسیار بود؛ سربازان سرهای ایشان را به جای پایه دیگ قرار دادند؛ پس آتش به پوست تمامی سرها رسید غیر از سر مالک؛ زیرا غذای داخل دیگ قبل از قبل از سوختن پوست سر او (به خاطر زیاد بودن موهای سرش) آماده شد.»
و
ابونعیم اصفهانی نیز مینویسد:
«عن ابن شهاب: ان مالک بن نویرة کان من اکثر الناس شعرا، وان خالد لما قتله امر براسه فجعل اثفیة یقدر فنضج فیها قبل ان تبلغ النار الی شواته؛
از
ابنشهاب نقل شده است که
مالک بن نویره از کسانی بود که موی (در سرشان) بسیار بود؛ و خالد وقتی او را کشت، دستور داد که سر او را به جای پایه دیگ نهادند؛ پس غذای داخل دیگ قبل از رسیدن آتش به پوست سر او آماده شد.»
یکی از کارهایی که خلیفه اول انجام داد و در آخرین لحظات زندگیاش از انجام آن سخت پشیمان شده بود، کشتن
ایاس بن عبدالله، معروف به فجائه بود که به طرز بسیار فجیعی او را زنده زنده در آتش سوزاندند.
درست است که نوشتهاند فجائه به جای جنگ با مرتدین به راهزنی مشغول شده بود که این خود جای بحث و بررسی دارد؛ اما
کافر و
مرتد نشده بود و این که خلیفه از کشتن او احساس پشیمان میکند، نشان دهنده این است که وی در این حادثه عمل خلافی را انجام داده است که وجدانش را اذیت میکرده است. خلیفه وظیفه داشت به جرمهای او رسیدگی و بر طبق دستور شرع حد را بر او جاری کند. اگر دزدی کرده بود، دستش را قطع و اگر کسی را کشته بود، قصاصش میکرد. نه این که بدون محاکمه و پرس و جو از خودش، او را زنده زنده در آتش بسوزاند.
سمعانی از علمای بزرگ اهلسنت مینویسد:
«وروی عنه (یعقوب الرواجنی شیخ البخاری) حدیث ابی بکر رضی اللّه عنه: انّه قال: «لا یفعل خالد ما امر به». سالت الشریف عمر ابن ابراهیم الحسینی بالکوفة عن معنی هذا الاثر فقال: کان امر خالد بن الولید ان یقتل علیّاً، ثم ندم بعد ذلک، فنهی عن ذلک؛
از او (
یعقوب رواجنی استاد
بخاری) کلام ابو بکر روایت شده است که گفت: «خالد آنچه را به او دستور داده شده است انجام ندهد» از
عمر بن ابراهیم حسینی در
کوفه پرسیدم که معنی این روایت چیست؟ او گفت: به خالد دستور داده بود که
علی را بکشد؛ اما از این کار پشیمان شده و از آن نهی کرد.»
و جالب این است که
سمعانی بعد از نقل حدیث سکوت میکند. و این نشان میدهد که صحت روایت در نزد او تمام بوده است و گر نه باید روایت را نقد و رد میکرد.
اگر واقعاً این آیه در حق ابوبکر نازل شده بود و خود او نیز از این قضیه با خبر بوده است، چرا در آخرین روزهای زندگی از کردههای خود پشیمان شد؟
به عبارت دیگر اگر او کسی بود که خدا و رسول را دوست داشت و خدا و رسول نیز او را دوست داشتند، چرا در آخرین روزهای زندگی احساس ندامت میکرد؟
وی در آخرین روزهای عمرش چنین آرزو میکند:
«انی لا آسی
علی شیء من الدنیا الا
علی ثلاث فعلتهن وددت انی ترکتهن، وثلاث ترکتهن وددت انی فعلتهن وثلاث وددت انی سالت عنهن رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم). فاما الثلاث اللاتی وددت انی ترکتهن، فوددت انی لم اکشف بیت فاطمة عن شیء وان کانوا قد غلقوه
علی الحرب، ووددت انی لم اکن حرقت الفجاءة
السلمی وانی کنت قتلته سریحاً او خلّیته نجیحاً..
من از دنیا هیچاندوهی به دل ندارم، جز این کهای کاش سه کاری را که کردهام نمیکردم و سه کاری را که نکردهام انجام میدادم و سه چیز کهای کاش از رسول خدا پرسیده بودم. اما آن سه کار که ای کاش نکرده بودم: ای کاش در خانه فاطمه را نمیگشودم هر چند با بسته بودنش کار به جنگ میکشید و ای کاش فجاة را به آتش نمیسوزاندم و او را به آسانی و نرمی کشته بودم یا پیروز و کامیاب رهایش کرده بودم....»
یکی از اعترافات به حقی که ابوبکر بن ابیقحافه کرده، این است که وی در جلوی جمعیت و در بالای منبر میگفت: «شیطانی همراه من است که همواره مرا وسوسه میکند.»
این مطلب آن قدر معروف است که هیچ شک و شبههای در صحت آن نیست. بسیاری از کتابهای اهلسنت آن را نقل کردهاند؛ از جمله
عبدالرزاق صنعانی از قول ابوبکر مینویسد:
«اما والله ما انا بخیرکم، ولقد کنت لمقامی هذا کارها، ولوددت لو ان فیکم من یکفینی، فتظنون انی اعمل فیکم سنة رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) اذا لا اقوم لها، ان رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) کان یعصم بالوحی، وکان معه ملک، وان لی شیطانا یعترینی، فاذا غضبت فاجتنبونی، لا اوثر فی اشعارکم ولا ابشارکم، الا فراعونی! فان استقمت فاعینونی. ان زغت فقومونی؛
قسم به خدا که من بهترین شما نیستم، والی شما شدم و از شماها بهتر نیستم اگر درست رفتم پیرو من باشید و اگر کج رفتم مرا راست کنید زیرا من شیطانی دارم که بمن در آویزد نزد خشم کردنم و چون دیدید بخشم آمدم از من کناره کنید مبادا دست اندازم به موهای شما و پوست شما؛ آگاه باشید که باید مراقب من باشید؛ و اگر راه درست را میرفتم من را یاری کنید؛ و اگر به راه کج رفتم من را راست کنید.»
تاریخ شهادت میدهد که ابوبکر هیچگاه در برابر کفار اَعِزَّةٍ
عَلَی الْکَافِرِینَ (سرسخت، خشن و پرقدرت) نبوده است؛ چرا که در هیچ جایی از تاریخ ثبت نشده است که ابوبکر حتی مگسی را از روی شانه رسول خدا (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) دور کرده باشد؛ چه رسد به نبرد با مشرکان قریش و یهودیان معاند. و حتی در کمتر جنگی بوده است که ابوبکر به همراه دو یار دیگرش
عثمان و
عمر فرار نکرده باشند.
جنگ خیبر،
احد و
حنین بهترین شاهد برای این مطلب است.
ابنابیالحدید مینویسد:
«قال شیخنا ابو جعفر رحمه الله اما ثباته یوم احد فاکثر المؤرخین وارباب السیر ینکرونه، وجمهورهم یروی انه لم یبق مع النبی (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) الا
علی وطلحة والزبیر، وابو دجانة، وقد روی عن ابن عباس انه قال ولهم خامس وهو عبدالله بن مسعود، ومنهم من اثبت سادسا، وهو المقداد بن عمرو، وروی یحیی بن
سلمة بن کهیل قال قلت لابی کم ثبت مع رسول الله (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) یوم احد فقال اثنان، قلت من هما قال
علی وابو دجانة؛
استاد ما ابو جعفر (رحمهالله) میگفت: پابرجایی او را در جنگ احد بیشتر مورخین و سیره نویسان، منکر شدهاند. و بیشتر ایشان میگویند که با رسول خدا جز
حضرت علی و
طلحه و
زبیر و
ابودجانه، کسی باقی نماند؛ و از
ابن عباس نقل شده است که شخص دیگری نیز باقی ماند و او
عبدالله بن مسعود است؛ بعضی شخصی دیگری را نیز اضافه میکنند و او
مقداد بن عمرو است؛ و از
یحیی بن
سلمة بن کهیل روایت شده است که گفت: به پدرم گفتم چند نفر در روز احد همراه رسول خدا باقی ماندند؟ پاسخ داد: دو نفر،
علی و ابودجانه.»
ایجی در
المواقف مینویسد:
«روی انه (صلیالله
علیهو
سلم) بعث ابا بکر اولا فرجع منهزما وبعث عمر فرجع کذلک فغضب النبی (صلیالله
علیهو
سلم) لذلک فلما اصبح خرج الی الناس ومعه رایة فقال (لاعطین..) الی آخره؛
از رسول خدا (صلیالله
علیهو
سلم) روایت شده است که ایشان ابو بکر را (برای
جنگ خیبر) فرستادند، اما شکست خورده و بازگشت؛ عمر را نیز فرستادند او نیز چنین کرد؛ پس رسول خدا بدین سبب غضبناک گردیدند؛ صبح هنگام وقتی به نزد مردم آمده و پرچم در دست ایشان بود فرمودند: پرچم را...»
و نیز
ابن ابیالحدید به نقل از استادش
ابوجعفر اسکافی مینویسد:
«لم یرم ابوبکر بسهم قط و لاسلّ سیفاً و لا اراق دماً؛
ابو بکر نه هیچ گاه تیریانداخت و نه شمشیری کشید و نه خونی ریخت!!!»
وقتی
ابنتیمیه میبیند خلفای سه گانه در هیچ جنگی پیروز نبودهاند و در تمام جنگهای زمان رسول خدا هیچ کافری را نکشتهاند، برای توجیه این مطلب میگوید:
«والقتال یکون بالدعاء کما یکون بالید قال النبی (صلیالله
علیهو
سلم) هل ترزقون وتنصرون الا بضعفائکم بدعائهم وصلاتهم واخلاصهم؛
جنگ گاهی با دعاست؛ همانطور که گاهی با دست صورت میگیرد؛ رسول خدا (صلیالله
علیهو
سلم) فرمودهاند: آیا غیر این است که شما با
دعا و نیایش و
اخلاص ضعیفانتان روزی داده شده و یاری میشوید؟»
و باز در جای دیگر با تحریف در معنای «
شجاعت» میگوید:
«اذا کانت الشجاعة المطلوبة من الائمة شجاعة القلب، فلا ریب ان ابا بکر کان اشجع من عمر، وعمر اشجع من عثمان وعلی وطلحة والزبیر، وکان یوم بدر مع النبی فی العریش؛
اگر شجاعت مورد نیاز رهبران، شجاعت قلبی باشد، پس شکی در این نیست که ابوبکر از عمر شجاعتر بوده و عمر نیز از عثمان و
علی و طلحه و زبیر شجاعتر بود؛ و او در روز بدر همراه با رسول خدا در خیمه نشسته بود!!!»
عن
علی بن ابیطالب ان رسول الله قال: «ابوبکر وعمر سیدا کهول اهل الجنة وما خلا النبیین والمرسلین»
این روایت در بسیاری از کتابهای اهلسنت؛ از جمله:
مسند احمد بن حنبل سنن ابن ماجه قزوینی سنن ترمذی ،
مجمع الزوائد هیثمی و... نقل شده است؛ ولی
بخاری و
مسلم از نقل آن خوددرای کردهاند.
این روایت از جهات متعددی مردود است:
بخاری و
مسلم از نقل این روایت خودداری کردهاند که این خود میتواند یکی از دلائل ضعف آن باشد؛ چرا که اهلسنت بسیاری از روایاتی را که در فضائل و
امامت علی (علیهالسلام) نقل شده، به این دلیل که بخاری و
مسلم آن را نیاوردهاند، رد میکنند.
این روایت از نظر سندی اشکالاتی دارد: هیثمی بعد از نقل حدیث میگوید:
«رواه البزار والطبرانی فی الاوسط وفیه
علی بن عابس وهو ضعیف؛
این روایت را
بزار و
طبرانی نقل کردهاند که در سلسله سند آن
علی بن عابس وجود دارد و او ضعیف است.»
و نیز بعد از نقل روایت دیگر در همین زمینه، میگوید:
«
[
فیه
]
عبد الرحمن ابن ملک بن مغول، قلت وهو متروک.»
بزار، آن را از
عبیدالله بن عمر نقل کرده است، در سند آن
عبدالرحمن بن ملک بن مغول است و او متروک است. و نیز
ابنجوزی، یکی دیگر از بزرگان اهلسنت، این روایت را در کتاب
الموضوعات آورده و بعد از آن از قول خطیب میگوید:
این روایتی است جعلی که آن را به پیامبر (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) نسبت دادهاند.»
صرف نظر از بحث سندی، حتی اگر این روایت صحیح نیز باشد، نمیتوان آن را پذیرفت؛ چرا که سازنده و جاعل آن این مطلب را فراموش کرده است که تمامی بهشتیان هنگام ورود به بهشت، جوانی خود را به دست میآورند و کسی در سن پیری وارد بهشت نخواهد شد؛ چنانچه
امام جواد (علیهالسلام) در مناظرهای که با
یحیی بن اکثم داشتند، از این روایت اینگونه جواب دادهاند:
«وَ هَذَا الْخَبَرُ مُحَالٌ اَیْضاً لِاَنَّ اَهْلَ الْجَنَّةِ کُلَّهُمْ یَکُونُونَ شُبَّاناً وَ لَا یَکُونُ فِیهِمْ کَهْلٌ وَ هَذَا الْخَبَرُ وَضَعَهُ بَنُو اُمَیَّةَ لِمُضَادَّةِ الْخَبَرِ الَّذِی قَالَهُ رَسُولُ اللَّهِ (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) فِی الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ (علیهما
السّلام) بِاَنَّهُمَا سَیِّدَا شَبَابِ اَهْلِ الْجَنَّة؛
محال است که پیامبر چنین سخنی فرموده باشد؛ زیرا که بهشتیان همگی جوان هستند و اصلاً در میان آنها کسی که در سن پیری باشد، وجود ندارد. این روایت را بنو امیّه وضع کردند در مقابل روایتی که رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) در حق
امام حسن و
امام حسین (علیهما
السّلام) فرمود: امام حسن و امام حسین (علیهما
السلام)، دو آقای جوانان اهل بهشت هستند.»
و جالب این است که معمولاً
بنیامیه وقتی میخواستند روایتی را در فضائل خلفا جعل کنند، تلاش میکردند آن را از زبان
اهل بیت (علیهمالسّلام) نقل کنند. این روایت را نیز از زبان امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) نقل کردهاند.
از طرف دیگر، این روایت با بسیاری از روایات که حتی میتوان در باره آنها ادعای
تواتر کرد، در تضاد است؛ زیرا در این روایات پیامبر
اسلام (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) میفرماید که اهل بهشت همگی وقتی وارد بهشت میشوند، در هیات انسانهای سی ساله.
سیوطی، مفسر معروف اهلسنت در
الدر المنثور مینویسد:
«واخرج ابن ابی شیبة واحمد وابن ابی الدنیا فی صفة الجنة والطبرانی فی الکبیر عن ابی هریرة قال قال رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) یدخل اهل الجنة الجنة جردا مردا بیضا جعادا مکحلین ابناء ثلاث وثلاثین؛
رسول خدا (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) فرمودند: اهل بهشت، داخل بهشت میشوند؛ در حالی که عریان هستند، بدن شان بیمو، صورتشان نورانی، موی سرشان پیچیده و چشمهایشان سرمه کشیده و همه آن سی و سه ساله هستند.»
و
ترمذی در سنن خود مینویسد:
«عن معاذ بن جبل ان النبی (صلیالله
علیهو
سلم) قال" یدخل اهل الجنة الجنة جردا مردا مکحلین ابناء ثلاثین او ثلاث وثلاثین سنة.»
و هیثمی در مجمع الزوائد مینویسد:
«وعن انس بن مالک قال قال رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) یدخل اهل الجنة الجنة جردا مردا مکحلین. رواه الطبرانی فی الاوسط واسناده جید.»
استدلال به حدیث «فاقتدوا باللذین بعدی ابوبکر وعمر»
که از احادیث مشهور نزد اهلسنت محسوب میگردد و آن را به عنوان یکی از فضایل شیخین (ابوبکر و عمر) به شمار میآورند.
ابتدا ده پاسخ برای آن بهطور اجمال ذکر میکنیم و سپس مفصلا به آن میپردازیم:
۱. این روایت از حیث سندی اصلا قابل اعتماد نیست.
۲. اگر این روایت صحت میداشت زودتر از همه خودشان در سقیفه برای اثبات خلافتشان به آن ستدلال مینمودند.
۳. این روایت از ساختههای گروه
بکریه است که در صدد تراشیدن فضائل برای ابوبکرند.
۴. با توجه به این که اهلسنت برای اثبات خلافت و زمامداری از رسول خدا (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) هیچ دلیل مستندی نداشته و فقط «
اجماع» را دلیل برای اثبات خلافت ابوبکر میدانند لذا این روایت قابل استناد نمیباشد.
۵. با توجه به روایت «من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته الجاهلیه»
حضرت زهرا و امیرالمومنین (
سلامالله
علیها) و جمع کثیری از صحابه مانند جناب
سلمان و
ابوذر و
مقداد و... هرگز به این روایت عمل نکردهاند.
۶. ابوبکر و عمر در بسیاری از احکام و افعال با یکدیگر اختلاف داشتهاند که با توجه به این حدیث تناقض شدید ایجاد میشود.
۷. چگونه میتوان به ابوبکر و عمری اقتداء نمود که در بسیاری از احکام شریعت جاهل بودهاند و برای رفع مشکل به امیرالمومنین مراجعه مینمودهاند؟
۸. لازمه این حدیث اثبات
عصمت برای ابوبکر و عمر است. در حالی که هیچ
مسلمانی قائل به چنین سخنی نیست
۹. بر فرض محال که چنین روایتی از رسول خدا صادر شده باشد فقط در مورد خاصی و درقضیه معینی بوده است.
۱۰. همانطور که در بعضی متون شیعی لفظ ابوبکر در حالت جرّی (ابیبکر) آمده است احتمالا اصل روایت هم این چنین بوده باشد که در این صورت قضیه کلا شکل دیگری پیدا خواهد کرد.
بخاری و
مسلم این روایت را در کتاب صحیح خود ذکر نکردهاند که این خود دلیلی بر ضعف این روایت است؛ چرا که برخی از علمای اهلسنت، بسیاری از روایاتی را که در فضائل امیرالمومنین
علی بن ابیطالب (علیهما
السّلام) و سایر اهلبیت (
علیهم
السّلام) نقل شده است را صرفا به این دلیل که بخاری و
مسلم آن را نقل نکردهاند، رد نموده و از درجه اعتبار ساقط مینمایند. به عنوان مثال ابنتیمیه میگوید: چون به آناندازه که برای ابوبکر نص و اجماع ثابت شده در صحیحین آمده برای (حضرت)
علی نیامده پس خلافت ابوبکر اثبات میگردد.
«لان النص والاجماع المثبتین لخلافة ابی بکر لیس فی خلافة
علی مثلها فانه لیس فی الصحیحین ما یدل
علی خلافته وانما روی ذلک اهل السنن.»
و یا در جای دیگر دلیل عدم صحت روایت صادره از رسول خدا که «امت من هفتاد و سه یا هفتاد و دو فرقه میشوند» را عدم وجود آن در صحیحین دانسته و میگوید:
«ان حدیث الثنتین والسبعین فرقة لیس فی الصحیحین.»
و....
این روایت با سندهای مختلف توسط جمعی از صحابه (
حذیفه بن یمان،
عبدالله بن مسعود،
ابودردا،
انس بن مالک،
عبدالله بن عمر، جده
عبدالله بن ابیالهذیل) وارد شده؛ ولی معتبرترین آنها روایت حذیفه و ابن مسعود میباشد که ما با بحث سندی، ضعف آنها را روشن میسازیم:
تمام روایاتی که از طریق حذیفه بن یمان نقل شده، در سلسله سند خود «
عبدالملک بن عمیر» واقع شده است که در کتب رجال اهلسنت با این تعبیرات از او یاد شده: «رجل مدلس» «ضعیف جدا»، «کثیر الغلط»، «مضطرب الحدیث جدا»، «مخلّط»، «لیس بحافظ».
به عنوان مثال:
مزی در
تهذیب الکمال و
ابن حجر در
تهذیب التهذیب در باره او آوردهاند:
«وقال
علی بن الحسن الهسنجانی: سمعت احمد بن حنبل یقول: عبد الملک بن عمیر مضطرب الحدیث جدا مع قلة روایته؛
احمد بن حنبل گفته: احادیث عبدالملک بن عمیر، بسیار مضطرب و دگرگون است و روایات او در کتب روایی نیز اندک میباشد.»
و
ذهبی در
سیر اعلام النبلاء در باره او آورده است:
«وروی اسحاق الکوسج، عن یحیی بن معین قال: مخلّط. وقال
علی بن الحسن الهسنجانی: سمعت احمد بن حنبل یقول: عبد الملک بن عمیر مضطرب الحدیث جدا مع قلة روایته، ما اری له خمس مئة حدیث، وقد غلط فی کثیر منها. وذکر اسحاق الکوسج عن احمد، انه ضعف؛
اسحاق کوسج از
یحیی بن معین نقل کرده است که او با این که روایت کم از او نقل شده ولی همان روایات مضطرب و مشوش میباشد و علاوه مخلّط نیز بوده و احادیث صحیح را با ضعیف به هم میآمیخته است و احمد بن حنبل نیز او را تضعیف نموده است.»
هم چنین ذهبی از
ابوحاتم نقل کرده: «عبد الملک بن عمیر لم یوصف بالحفظ؛
عبد الملک بن عمیر جزو حافظین به شمار نمیآید.»
خوارزمی از علمای اهلسنت در باره او این چنین آورده است: «او همان کسی است که
عبدالله بن یقطر و یا
قیس بن مسهر صیداوی را که سفیر و نماینده
حسین بن علی (علیهما
السّلام) به سوی مردم
کوفه بود، شهید کرد و به دستور
ابن زیاد او را از بالای دارالاماره به زیر انداخت و در حالی که هنوز جان و رمق در کالبد او بود سر از تن او جدا نمود و چون او را نکوهش نمودند گفت: خواستم او را راحت سازم.»
از سوی دیگر همین عبد الملک بن عمیر حدیث را مستقیماً از
ربعی بن حراش نشنیده و ربعی بن حراش نیز مستقیما از
حذیفه بن یمان نشنیده است.
مناوی در این رابطه میگوید: «عبد الملک لم یسمعه عن ربعی و ربعی لم یسمع من حذیفه؛
عبد الملک این حدیث را از ربعی و ربعی از حذیفه نشنیده است.»
در روایت دیگری که از طریق حذیفه بن یمان وارد شده است اشخاص زیر آمدهاند:
«
سالم بن علاء مرادی» که ذهبی در باره وی مینویسد:
«ضعفه ابن معین، والنسائی؛
ابنمعین و
نسائی او را تضعیف کردهاند.»
و ابن حجر در باره او مینویسد:
«قال الدوری عن ابن معین ضعیف الحدیث؛
دوری از ابنمعین نقل کرده است که او ضعیف الحدیث است.»
«
عمر بن هرم» که ذهبی در
میزان الاعتدال در باره او آورده است:
«عمرو بن هرم ضعفه یحیی القطان؛
عمرو بن هرم را
یحیی بن قطان تضعیف نموده است.»
«
وکیع بن جراح» که او را «مقدوح» (مورد قدح و خدشه) دانستهاند.
«... قال عبدالله بن احمد حنبل عن ابیه: ... سمعت ابی یقول: ابن مهدی اکثر تصحیفا من وکیع، و وکیع اکثر خطا من ابن مهدی، و وکیع قلیل التصحیف... و سمعت ابی یقول: اخطا وکیع فی خمس مائه حدیث؛
وکیع از
ابنمهدی پرغلطتر و روایاتش کم است... وکیع در پانصد حدیث اشتباه کرده است.»
همچنین غلام «ربعی بن حراش» که
ابنحزم تصریح به مجهول بودن او نموده و او را هلال نامیدهاند که او نیز مجهول است:
«قال ابن حزم: و قد سمی بعضهم المولی فقال: هلال مولی ربعی و هو مجهول لا یعرف من هو اصلا؛
هلال غلام ربعی مجهول است و کسی او را اصلا نمیشناسد.»
اما روایتی که از طریق «
ابنمسعود» نقل شده، نکات ذیل قابل توجه است:
ترمذی تصرح نموده و گفته:
«هذا حدیث غریب من هذا الوجه من حدیث ابن مسعود لا نعرفه الا من حدیث یحیی بن
سلمه بن کهیل و یحیی بن
سلمه یضعف فی الحدیث؛
این حدیث (حدیث اقتدوا) حدیث غریبی است که فقط از طریق
یحیی بن سلمه نقل شده است و او در نقل حدیث ضعیف است.»
در همین سلسله سند «
یحیی بن
سلمه بن کهیل» است که:
ابنحجر در
لسان المیزان میگوید: ضعفه یحیی بن معین؛
یحیی بن معین او را تضعیف نموده است.»
ابنحجر در لسان المیزان آورده است:
«یحیی بن
سلمة بن کهیل بالتصغیر الحضرمی ابو جعفر الکوفی متروک؛
او شخصی متروک است.» (احادیث او باید ترک شود و نقل نشود و یا مورد عمل قرار نگیرد).
ذهبی در میزان الاعتدال گفته است:
«یحیی بن
سلمة بن کهیل. عن ابیه. قال ابو حاتم وغیره: منکر الحدیث. وقال النسائی: متروک. وقال عباس، عن یحیی: لیس بشئ، لا یکتب حدیثه؛
یحیی بن
سلمه بن کهیل منکرالحدیث است و
نسائی گفته: متروک است. و عباس از یحیی نقل کرده است: قابل اعتناء نیست و حدیثش ارزش نوشتن ندارد.»
و نیز در همین سلسله سند «
اسماعیل بن یحیی بن
سلمه» که مزی در تهذیب الکمال آورده است: «متروک الحدیث؛
متروک الحدیث است.»
ذهبی در میزان الاعتدال آورده است: «قال الدارقطنی: متروک؛
دار قطنی گفته است: او متروک الحدیث است.»
علاء الدین مغلطای در اکمال تهذیب الکمال آورده است: «اسماعیل بن یحیی بن
سلمة بن کهیل الکوفی. قال ابو حاتم بن حبان: لا تحل الروایة عنه وقال ابو الفتح الازدی، فیما ذکره ابن الجوزی: متروک الحدیث.؛
ابو حاتم بن حبان گفته است: نقل روایت از او جایز نیست... به نقل از ابنجوزی او متروک الحدیث است.»
و نیز ابنحجر در تهذیب التهذیب و تقریب التهذیب آورده است: «اسماعیل بن یحیی بن
سلمة بن کهیل الحضرمی الکوفی. قال الدارقطنی متروک. ونقل ابن الجوزی عن الازدی انه قال متروک؛
دار قطنی گفته است: اومتروک الحدیث است.»
و نیز در همین سلسله سند «
ابراهیم بن اسماعیل بن یحیی» آمده است که در باره او گفتهاند:
«لین، متروک، ضعیف، مدلس، قال الذهبی: لینه ابو زرعه و ترکه ابوحاتم؛
او شخصی بیمبالات، متروک، ضعیف و حیلهگری در نقل حدیث میکند، ذهبی در باره او گفته است:
ابوزرعه او را بیمبالات دانسته و
ابوحاتم احادیث او را طرد کرده است.»
«و قال العقیلی عن مطین: کان ابن نمیر لا یرضاه و یضعفه و قال: روی احادیث مناکیر. قال العقیلی: و لم یکن ابراهیم هذا بقیم الحدیث؛
عقیلی از
مطین نقل میکند که:
ابننمیر از روایات او راضی نبود و او را تضعیف مینمود و میگفت که او احادیث ناشناخته نقل میکرد. عقیلی میگوید: حدیث ابراهیم ارزشی نداشت.»
و اما حدیث از طریق «
انس بن مالک» در همه سندهای آن افرادی چون:
عمرو بن هرم،
عمر بن نافع،
حماد بن دلیل وجود دارند: «عمرو بن هرم «که قبلاً وضعیت وی مشخص گردید.
در باره «عمر بن نافع» آمده است: «حدیثه لیس بشیء؛
حدیث او قابل اعتنا نیست.»
«لا یحتج بحدیثه؛
به حدیث او احتجاج نمیشود»
در باره «حماد بن دلیل» گفتهاند:
«من الضعفاء»، «ضعفه ابو الفتح الازدی و غیره» «و ابن الجوزی فی الضعفاء»
اما حدیث از طریق عبدالله بن عمر: در تمام سندهایی که در کتب اهلسنت از طریق وی نقل کردهاند، پس از آن با تعبیرات مختلف روایت او را از درجه اعتبار ساقط کردهاند، نظیر این موارد: «حدیث اقتدوا باللذین من بعدی. وهذا غلط، واحمد لا یعتمد
علیه»
«حدیث اقتدوا باللذین من بعدی ابی بکر وعمر، وهذا غلط واحمد لا یعتمد
علیه؛
حدیث اقتدوا اشتباهی است که احمد بن حنبل به آن اعتماد نمیکرد.»
«ان حدیث عبدالله بن عمر هذا باطل بجمیع طرقه؛
این حدیث عبدالله بن عمر از همه طرقش باطل است.»
اما حدیث «جده عبدالله بن ابیهذیل:» در این حدیث فقط اکتفاء میکنیم به کلام
حافظ بن حزم:
«و اما الروایه: اقتدوا... فحدیث لا یصح لانه مروی عن مولی لربعی مجهول؛
و اما روایت اقتدوا... حدیث غیر صحیح است چون از غلام ربعی نقل شده که مجهول است.»
پس از بررسی سندی حدیث اقتداء لازم است مطالبی در رابطه با دلالت حدیث نیز داشته باشیم:
اهلسنت بر این عقیده هستند که
حضرت رسول (صلیاللهعلیهوآله) کسی را برای خلافت و زمامداری بعد از خود نصب نکرده است و خلافت برای ابوبکر را نیز از راه «
اجماع» ثابت میکنند. و تنها گروهی از متعصبین اهلسنت که «
بکریّه» نامیده میشوند از روی تعصب نسبت به ابوبکر دست به جعل و وضع فضایل برای وی میزنند.
حافظ بنجوزی در این باره میگوید: «قد تعصب قوم لا خلاق لهم یدعون التمسک بالسنه قد وضعوا لابی بکر فضائل...؛
گروهی بیاهمیت که مدّعی تمسک به سنت میباشند از روی تعصب دست به جعل فضائل برای ابوبکر زدهاند.»
ابن ابیالحدید معتزلی در باره گروه «بکریّه» میگوید: «و چون بکرّیه دیدند که شیعیان چه میکنند (منظورش روایاتی است که شیعیان از خود اهلسنت در فضائل امیرالمومنین (
علیه
السلام) دال بر
امامت آن حضرت نقل میکنند) آنها نیز در مقابل برای ابوبکر به جعل روایات روی آوردند. به عنوان مثال: در برابر «
حدیث اخوّت» که در شان امیرالمومنین (
علیه
السلام) است حدیث: «لو کنت متخذا خلیلا» را در شان ابوبکر، و در برابر «
حدیث قلم و دوات» حدیث دیگری ساختند که: «ایتونی بدواه و بیاض اکتب فیه لابی بکر کتابا لا یختلف
علیه اثنان» و نیز مطالبی دیگر چون «یابی الله و المسلمون الا ابابکر» و یا روایتی که خداوند به ابوبکر فرموده است: «انا راض عنک فهل انت عنی راض؟» ای ابوبکر! من از تو راضی هستم آیا تو هم از من راضی هستی؟
لذا با توجه به نکات فوق حدیث «اقتداء» نیز میتواند از مجعولات همین گروه باشد.
با توجه به اینکه از ضروریات تاریخ است که
حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) «فارقت الدنیا ولم تبایع ابابکر» (دنیا را ترک گفت و حال آن که با ابوبکر بیعت نکرد) و نیز از
مسلمات تاریخ است که امیرالمومنین (
علیه
السلام) نیز نه تنها که همسرش حضرت زهرا را امر به بیعت نکرد؛ بلکه خود نیز بیعت نکرد و حال آنکه آن حضرت به خوبی میدانست که: «مَنْ مات ولیس فی عنقه بیعة مات میتة جاهلیة.»
«مَنْ مات بغیر امام مات میتة جاهلیة.»
و یا جمع دیگری از
صحابه چون جناب
سلمان، جناب ابوذر، جناب مقداد، جناب عمار و
زبیر و
سعد بن عباده و... نیز بیعت نکردند و این به معنای عدم اقتداء به ابوبکر و
عمر میباشد؛ از اینرو باید اهلسنت و نیز جاعلان و وضع کنندگان روایت اقتداء این تناقض شدید را پاسخ گویند.
دیگر این که ابوبکر و عمر در بسیاری از احکام و افعال با یکدیگر اختلاف داشتهاند حال چگونه اقتداء به هر دو نفر که در احکام و افعال با هم اختلاف داشتهاند امکانپذیر است. به عنوان مثال:
الف: ابوبکر قائل به جواز
متعه بود در حالی که عمر با آن مخالف بود و از آن نهی کرده و تهدید به مجازات مینمود.
ب: عمر از
ارث بردن عجمها ممانعت میورزید مگر کسی که در میان عربها به دنیا آمده باشد؛ اما ابوبکر در این زمینه هیچگونه مخالفتی نداشت. آنگاه بعد از آن دو
عثمان آمده و با رویه و رفتار هر دو خلیفه قبل از خود در بسیاری از اقوال و احکام وآداب دینی مخالفت ورزید که تمام این موارد در کتابهای فقه و اصول اهلسنت موجود است.
حال اگر حدیث «اقتداء» صحیح باشد لازم خواهد بود که حکم به ضلالت و گمراهی همه آنها نمود.
آنچه مشهور میباشد این مطلب است که عمر و ابوبکر نسبت به بسیاری از مسائل
اسلامی فقهی و اصولی و حتی در معنای بعضی از الفاظ
قرآن کریم جاهل بودند و برای فهم آنها به امیرالمومنین (
علیه
السلام) مراجعه مینمودند حال با این توصیف آیا ممکن است که حضرت رسول اکرم (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) امر به اقتداء به چنین اشخاصی نموده باشد و از دیگران خواسته باشد که نسبت به اوامر و نواهی آن دو نفر به طور مطلق تابع باشند؟
حدیث «اقتداء» با این لفظ مقتضی عصمت ابو بکر و عمر و عدم صدور هر گونه خطا و لغزشی از آن دو میباشد و این در حالی است که هیچ یک از مسلمانان قائل به چنین سخنی نیست.
اگر حدیث «اقتداء» صحت داشت و واقعاً از رسول خدا (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) در شان آن دو نفر صادر گردیده بود خود ابوبکر و عمر در روز
سقیفه برای اثبات خلافت خود به آن تمسک مینمودند در حالی که در هیچ یک از کتابهای حدیث و تاریخ چنین مطلبی نمییابیم:
بلکه ابوبکر را در روز سقیفه میبینیم که میگوید: «بایعوا ای الرجلین شئتم» یعنی ابا عبیده و عمر بن خطاب؛
با هر کدام از این دو نفر ابوعبیده و عمر بن خطاب که خود میخواهید بیعت کنید.»
و یا در همانجا رو به ابوعبیده کرده و میگوید:
«امدد یدک ابایعک؛
دستت را بده تا با تو بیعت کنم.»
و یا ابوبکر را بعد از بیعت برای خلافت میبینیم که میگوید:
«اقیلونی اقیلونی فلست بخیرکم و
علی بن ابی طالب فیکم؛
مرا رها کنید، مرا رها کنید، که من بهترین شما نیستم و حال آن که
علی بن ابیطالب در میان شماست.»
و نیز عمر را بعد از بیعت برای ابوبکر میبینیم که میگوید:
«کانت بیعه ابی بکر فلته وقی الله المسلمین شرها فمن عاد الی مثلها فاقتلوه؛
بیعت ابوبکر لغزشی بود که
خداوند شرّش را مرتفع سازد و اگر کسی دوباره چنین خطایی مرتکب شد او را بکشید.»
درباره این روایت احتمالات متعددی وجود دارد:
احتمال قوی وجود دارد که در روایت «اقتداء» تحریف در لفظ صورت گرفته باشد؛ به این معنا که با توجه به روایتی که در بعضی از متون شیعه وارد گردیده این روایت به این شکل نقل شده که:
«اقتدوا باللذین من بعدی ابابکر و عمر»
یعنی پیامبر ابوبکر و عمر را مورد خطاب قرار داده و فرموده است: ای ابوبکر وای عمر، بعد از من به دو جانشین من (قرآن و عترت) اقتدا کنید.
توضیح مطلب اینکه بر خلاف متون اهلسنت که «ابیبکر» (در حالت جرّی) آمده در بعضی متون شیعه «ابابکر» در (حالت نصبی) آمده؛ که در این صورت ابابکر و عمر به عنوان منادا آمده و آن دو نفر را مورد امر قرار داده به این صورت که: رسول اکرم (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) عموم مسلمانان را یک جا با جمله «اقتدوا» اما ابوبکر وعمر را مخصوصاً مورد امر قرار میدهد؛ اما به چه چیزی امر میفرماید؟ جواب: به کتاب و عترت یعنی همان دو ثقل اکبر و اصغری که همواره آن حضرت مردم را به اقتداء و تمسک به آن دو امر میفرمود و چه کسانی از ابوبکر و عمر برای امر به این دو مهم سزاوارترند؟
بعضی علماء گفتهاند: احتمال دارد سبب صدور این روایت قضیه خاصی در مورد معینی بوده است که: پیامبر اکرم (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) در مسیری میرفتهاند و ابوبکر و عمر مقداری عقبتر پشت سر حضرت حرکت میکردهاند آنگاه به بعضی دیگر که قصد داشتهاند مسیر راه را بدانند فرموده که پشت سر آن دو نفر بیایند تا راه را گم نکنند. که در این صورت روایت به این اطلاقی که اهلسنت استفاده کردهاند نخواهد بود و هیچ ربطی به امر خلافت نخواهد داشت. و از این قبیل اتفاقات نظایر متعددی روی داده است که هر کدام در موردی که ربطی به موضوع خلافت نداشته.
در بعضی طرق روایت «اقتداء» ازا هلسنت اضافهای دارد که دیگر آن موارد را حذف کرده و نمیآورند و آن چهار مورد است:
الف: «واهتدوا بهدی عمار.»
ب: «و تمسکوا بعهد ابن ام عبد.»
ج: «اذا حدثکم بن ام عبد فصدقوه.»
د: ما حدثکم ابن مسعود فصدقوه.
که در صورت اقتداء و یا اهتداء و یا تمسک به هر کدام از این اشخاص قضیه شکل دیگری پیدا خواهد کرد که صورت مسئله اشکالات عدیده دیگری پیدا خواهد نمود و قضیه را برای اهلسنت پیچیدهتر خواهد کرد به شکلی که بهتر خواهد بود با تمام بررسیهای سندی و متنی و مدلولی که تا کنون ذکر گردید از این حدیث بهطور کلی دست کشیده و یا لوازم ان را بپذیرند که در آن صورت نه تنها که فضیلتی برای آن دو نفر نخواهد بود بلکه نوعی اشاره به عدم فضیلت آن دو خواهد داشت.
به عنوان مثال آیا
اهلسنت به ارشادات و سیره عمار یاسر نیز اقتداء خواهند کرد؟ کسی که از بیعت با ابوبکر تخلف ورزید و به
عبدالرحمن بن عوف در باره قصه شورای سقیفه فرمود: «اگر میخواهی
مسلمانان دچار اختلاف نشوند با
علی بن ابیطالب بیعت کنید.»
و یا کسی که وقتی با عثمان بیعت صورت گرفت فرمود: «ای گروه
قریش! و چون شما هر بار در مقابل اهل بیت پیامبرتان قرار گرفتید و با دیگران بیعت کردید من از خداوند میترسم که این امر را از شما باز پس گرفته و به دیگران ببخشد کما اینکه شما از اهلش گرفتید و در غیر اهلش قرار دادید.»
آری! عمار همان کسی است که رسول خدا (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) در باره او فرمود: «عمار تقتله الفئه الباغیه؛
عمار را گروه طغیانگر فاسد میکشد.»
و یا در جای دیگر درباره عمار فرمود: «و من عادی عمارا عاداه الله؛
هر کس باعمار دشمنی ورزد خداوند با او دشمنی ورزد.»
به راستی! چرا پیامبر اکرم (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) امر به اقتداء عمار یاسر و سیر در مسیر او مینماید؟ چون قبلا به او فرموده بود:
«یا عمار! ان رایت علیا قد سلک وادیا و سلک الناس کلهم وادیا غیره فاسلک مع
علی فانه لن یدلیک فی ردی و لن یخرجک من هدی... یا عمار! ان طاعه
علی من طاعتی و طاعتی من طاعه الله عزوجل؛
ای عمار! اگر
علی را در راهی و تمام مردم را در راه دیگری یافتی دنبالرو
علی باش که او هرگز تو را از طریق هدایت خارج نمیسازد... ای عمار! همانا اطاعت
علی اطاعت من و اطاعت من اطاعت خداوند (عزّوجلّ) است.»
برخی برای خلافت ابو بکر به روایت فان لم تجدینی فاتی ابابکر... استدلال کردهاند:
اصل روایت: «عن جبیر بن مطعم قال: اتت النبی صلی الله
علیه[
وآله
]
وسلم امراة فکلمته فی شیء فامرها ان ترجع الیه، قالت: یا رسول الله ارایت ان جئت ولم اجدک؟ کانها ترید الموت. قال: «فان لم تجدینی فاتی ابابکر؛
جبیر بن مطعم میگوید: زنی خدمت رسول خدا (صلیالله
علیه
[
وآله
]
وسلّم) شرفیاب شد و پیرامون موضوعی با حضرت صحبت نمود حضرت به او فرمود: برگرد و بعداً دوباره مراجعه کن! آن زن عرضه داشت: اگر آمدم و شما را نیافتم چه کار کنم؟ گویا قصد آن زن بعد از رحلت رسول خدا بوده. حضرت فرمودند: اگر آمدی و من را نیافتی به ابو بکر مراجعه کن.»
اشکالات متعددی بر این روایت وارد است که به تفصیل به آن اشاره میشود:
تمام کسانی که این روایت را نقل کردهاند از
جبیر بن مطعم آوردهاند که
ذهبی او را از
طلقاء شمرده است:
«جبیر بن مطعم: ابن عدی بن نوفل بن عبد مناف بن قصی. شیخ قریش فی زمانه، ابو محمد، ویقال: ابو عدی القرشی النوفلی، ابن عم النبی (صلیالله
علیهو
سلم) من الطلقاء»
نووی در
شرح صحیح مسلم راجع به حدیث مورد بحث مینویسد:
«واما قوله (صلیالله
علیهو
سلم) فی الحدیث الذی بعد هذا للمراة حین قالت یا رسول الله ارایت ان جئت فلم اجدک قال فان لم تجدینی فاتی ابا بکر فلیس فیه نص
علی خلافته وامر بها بل هو اخبار بالغیب الذی اعلمه الله
تعالی به؛
و امّا حدیث پیامبر اکرم (صلیالله
علیه
[
وآله
]
وسلم) که بعد از این میآید و در باره زنی است که به رسول خدا (صلیالله
علیه
[
وآله
]
وسلم) عرض کرد یا رسول الله! اگر زمانی شد که آمدم و شما را نیافتم چه کنم؟ حضرت فرمودند: در آن هنگام به ابوبکر مراجعه کن. در این حدیث هیچگونه تصریحی بر خلافت ابوبکر و امر به آن از سوی رسول اکرم (صلیالله
علیه
[
وآله
]
وسلم) وجود ندارد بلکه صرفا خبری است که آن حضرت از غیب داده و خداوند او را به این مطلب آگاه نموده است.»
نووی در شرح صحیح
مسلم همچنین میگوید: «... بل هو اخبار بالغیب الذی اعلمه الله
تعالی به»
در این روایت هیچگونه نصّ صریحی از رسول خدا (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) بر این مطلب که خلیفه بعد از من چه کسی است وجود ندارد.
نکته جالب توجه دیگری که میتوان از اعتراف نووی در متن فوق استفاده نمود این که بر فرض هم که این روایت از رسول اکرم (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) صادر شده باشد میتواند به عنوان خبری از غیب توسط رسول اکرم محسوب شود مبنی بر این که در آینده چنین اتفاقی خواهد افتاد؟ و این هرگز دلالت بر محبوبیت و تایید این اتفاق از سوی آن حضرت ندارد وچه بسا این اتفاق
علی رغم میل باطنی حضرت باشد. یعنی در حقیقت حضرت از یک واقعه خارجی که در آینده به وقوع میپیوندد خبر میدهد به این شکل که حضرت به آن زن میفرماید: تو هنگام رجوع به من کس دیگری که ابوبکر باشد را خواهی یافت که بر جایگاه من تکیه زده است. و این موضوع نظایر دیگری نیز دارد، مانند آن خبر غیبی که رسول خدا (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) درباره عائشه فرمودند: «تقاتل
علی بن ابی طالب و تنبحها کلاب الحوآب» که حضرت در خبر غیبی خود به
عائشه فرمودند: در آینده در منطقهای بین
کوفه و
بصره با
علی [
(
علیه
السلام)
]
به جنگ خواهی پرداخت.
حال آیا میتوان این خبر از غیب را به منزله امر به این عمل و تصحیح فعل عائشه تلقی نمود؟ کاری که وقتی عائشه در همان سرزمین
حوآب به یاد آن سخن
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) افتاد به خود لرزید وگفت: «انا لله و انا الیه راجعون» و خواست منصرف گردد اما چه فائده که باز هم با فریب
عبدالله بن زبیر به کارزار خود با
امیرالمومنین (علیهالسلام) ادامه داد.
این روایت دقیقاً در مقابل روایتی ساخته شده که
احمد بن حنبل و
طبرانی آن را با سلسله سند صحیح آوردهاند و آن این که رسول اکرم (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) در شان امیرالمومنین
علی ابن ابیطالب (علیهما
السّلام) فرمودهاند: «لمّا حضر رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) قالت صفیة: یا رسول الله، لکل امراة من نسائک اهل تلجا الیهم، وانک اجلیت اهلی، فان حدث حدث فالی من؟ قال (صلیالله
علیهوآلهو
سلم): «الی
علی بن ابیطالب»؛
و چون زمان وفات (شهادت رسول خدا) (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) فرا رسید
[
ام المومنین
]
صفیه به آن حضرت عرضه داشت: یا رسول الله بعد از شما هر کدام از همسرانتان به کسی پناه میبرند حال با وجود آن که خانواده من به فرموده شما جلای وطن کردهاند اگر اتفاقی برای شما بیافتد من به چه کسی پناه ببرم؟ حضرت فرمودند: تو به
علی بن ابیطالب مراجعه کن.»
هیثمی روایت فوق را صحیح دانسته و در باره آن گفته: «رواه الطبرانی ورجاله رجال الصحیح؛
این روایت را طبرانی نقل کرده و تمام رجال در سند آن را نیز صحیح دانسته است.»
اکثریت قریب به اتفاق کتابهایی که این روایت را ذکر کردهاند در روایاتشان عبارتی دارند که به وضوح میرساند اضافهای از سوی راوی در روایت ایجاد گردیده و آن عبارت «کانها ترید الموت» «کانها تعنی الموت» «کانها تعرض الموت» است که راوی از پیش خود تفسیر نموده است. یعنی در حقیقت این بخش از روایت بر فرض صدور دسیسهای از سوی راوی است که اگر این بخش را حذف کنیم در ظاهر روایت هیچگونه دلالتی برای بعد از شهادت و رحلت رسول خدا (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) نخواهد داشت. به این معنا که راوی میگوید: یا رسول الله! اگر آمدم و شما را نیافتم اینجا راوی اضافه میکند یعنی بعد از رحلت، شما را نیافتم در حالی که چنین اضافهای از ظاهر روایت فهمیده نمیشود. و چه بسا ممکن است در امور دنیوی و روزانه کسی آمده باشد و از رسول خدا تقاضایی نموده باشد و حضرت فرموده باشند برو و بعدا مراجعه کن، و چون مراجعه نمودی و مرا نیافتی به ابوبکر مراجعه کن.
و با این قرینه میتوان پی برد که در چند کتاب معدود دیگر نیز روایت میتوانسته به همین شکل بوده باشد که در آنها دیگر اضافه از سوی راوی را حذف نمودهاند.
متونی که روایت را با دسیسه و اضافه راوی («کانها ترید الموت» «کانها تعنی الموت» «کانها تعرض الموت») آوردهاند بشرح زیر است:
۱.
سنن کبری بیهقی.
۲.
فتح الباری ابن حجر۳.
عمده القاری بدرالدین عینی۴.
صحیح ابن حبان۵.
التمهید ابنعبد البر۶.
اسد الغابه ابناثیر۷. صحیح
مسلم۸.
البدایه و النهایه ابنکثیر۹.
صحیح بخاری۱۰. جالبتر از همه
تاریخ مدینه دمشق ابن عساکر است که تصریح نموده: «قال ابن حمدان انک تعرض بالموت» (
ابنحمدان میگوید: بعد از موت شما) یعنی ابنعساکر تصریح دارد که این بخش جزء حدیث نبوده و راوی یعنی ابنحمدان آن را اضافه نموده است.
از مواردی که در تأیید خلافت
ابوبکر و
عمر سود جستهاند، نامه
علی (
علیه
السلام) در جواب نامه
معاویه است، که در آن تعریفی کوتاه و مختصر از شیخین شده است.
«و فی رسالة بعثها ابو الحسن رضی الله عنه الی معاویة رضی الله عنه یقول فیها» و ذکرت ان الله اجتبی له من المسلمین اعواناً ایدهم به فکانوا فی منازلهم عنده
علی قدر فضائلهم فی
الاسلام کما زعمت و انصحهم لله و لرسوله الخلیفة الصدیق و خلیفة الخلیفة الفاروق، و لعمری ان مکانهما فی
الاسلام شدید یرحمهما الله و جزاهم الله باحسن ما عملا»
این نامه را (
نصر بن مزاحم منقری) متوفای ۲۱۲ در کتاب (
وقعة صفّین) نقل کرده است و تنها سندی است که از آن برای مشروعیّت و مقبولیّت دستگاه خلافت از طرف
حضرت علی (علیهالسلام) استفاده شده است.
بخشی از این نامه که مورد بهرهبرداری قرار گرفته از این قرار است، که امام (
علیه
السلام) در جواب معاویه مینویسد:
«وذکرت انّ اللّه اجتبی له من المسلمین اعواناً، فکانوا فی منازلهم عنده
علی قدر فضائلهم فی
الاسلام، فکان افضلهم ـ زعمت ـ فی
الاسلام، وانصحهم للّه ورسوله، الخلیفة، وخلیفة الخلیفة، ولعمری انّ مکانهما من
الاسلام لعظیم، وانّ المصاب بهما لجرح فی
الاسلام شدید، رحمهما اللّه، و جزاهما باحسن الجزاء؛
نوشتهای که
خداوند یارانی از میان مسلمانان برای پیامبرش برگزید، و هر کدام بهاندازه امتیازشان در
اسلام در جایگاه مخصوص نزد خدا خواهند بود، و به گمان تو برترین این افراد و خیر خواهترین برای خدا و رسول خلیفه اوّل و جانشین او است، به جانم سوگند که جایگاه آن دو در
اسلام بزرگ است، و از دست دادن آنان مصیبت سختی در
اسلام وارد ساخت، خداوند رحمتشان کند، و به بهترین پاداشها جزایشان دهد.»
این نامه در کتابی غیر از مدرک فوق در کتب متقدّمین از محدّثین دیده نشده است، و در کتب مؤلّفین قرون بعد از مؤلّف مانند
شرح ابن ابیالحدید که مصدری غیر از همان کتاب ندارد به مناسبت آمده است.
بنا براین، بحثی کوتاه و مختصر در اعتبار و عدم اعتبار لازم است تا مقدّمهای بر جواب از نامه امام (
علیه
السلام) به معاویه باشد.
شکی نیست که سخنان و نامهها و آثار برجای مانده از امام اوّل حضرت امیرالمؤمنین
علی (
علیه
السلام) محدود به مجموعهای که
سید رضی تحت عنوان
نهج البلاغه گردآوری نموده است، و یا کتابهایی از قبیل
الغارات ثقفی و... نمیشود.
بنابراین، تحقیق در اسناد آن به امیر مؤمنان (
علیه
السلام) نیازمند تلاشی همه جانبه و پژوهشی تخصصی است. اگرچه درباره نهج البلاغه تا اندازهای این کار انجام شده است، ولی در باره نامهها و سخنان آن حضرت در کتابهای دیگر صورت نگرفته است.
و امّا در آنچه نویسنده و مؤلّف کتاب (وقعة صفّین) به امام نسبت داده است جای شکّ و تردید بیشتر وجود دارد؛ چرا که محقق و پژوهشگر این کتاب آقای
محمّدهارون مصری در مقدمه خودش در باره ویژگی کتاب مینویسد:
اوّلین بار چاپ حجری آن در سال ۱۴۱۰ در ایران انجام شد، نسخهای که:
«وقد طمست بعض کلمات هذه النسخة، ووقع فیها کثیر من التحریف والتصحیف، والزیادة، والنقص، وهذه النسخة هی التی قد اخذتها اصلا فی نشر هذا الکتاب و تحقیقه...
بعضی از کلمات این نسخه پاک شده بود، و تحریف و کم و کاستی، و زیاد کردن کلمات به آن فراوان دیده میشود، و من همین نسخه را اصل قرار دادم. سپس مینویسد: نسخه دوّم را شرح ابن ابیالحدید قرار داده و نواقص را بر اساس آن انجام دادم. در نتیجه دخل و تصرّف و افزودن و کاستن سلیقهای، با جانبداری از مبانی اعتقادی، از درجه اعتبار منقولات میکاهد، و شک در صحّت را تشدید میکند.»
پژوهشگر نستوه و نویسنده کتاب
نهج السعادة استاد آقای
محمّد باقر محمودی سخن و کلام مولا را این چنین تفسیر کرده و مینویسد: «ای انّ الذی اصاب الناس فی
الاسلام بواسطتهما ومن اجلهما شدید؛
آنچه که مردم از مصائب و مشکلات بوسیله این دو نفر در
اسلام دیدند، بسیار سخت بود.» که در حقیقت مدحی دیده نمیشود، بلکه مذمّت آنها است.
بر فرض صحّت نامه و پذیرش مطالب آن و عدم دخل و تصرّف در محتویات آن، این نامه زمانی نوشته شده است که امام (
علیه
السلام) در
کوفه بسر میبرد، و اهل کوفه از هواداران و دوستداران خلیفه اوّل و دوّم بوده، و معتقد به نیکو بودن روش آن دو و خلافتشان را حق میدانستند.
بنابراین، آنچه که امام (
علیه
السلام) در تعریف و تمجید نوشته است به جهت رعایت حال عموم و جلوگیری از تحریک احساسات، و حفظ
سلامت روانی مردم بوده است. و به تعبیر دیگر نوعی از
تقیّه در سخن امام (
علیه
السلام) دیده میشود که مبانی عقلی و شرعی هم آن را تایید میکند.
وجود کلمات و سخنانی از امیرالمؤمنین
علی (
علیه
السلام) در مذمّت از خلفا، و ناخشنودی از گفتگو و همنشینی با آنان، و نیز غصب خلافت از طرف آنان، و پایمال کردن حقّ ویژه
اهل بیت (علیهالسلام) که هدایت و رهبری امّت پس از پیامبر خدا (صلیاللّه
علیهوآله) بود، بخشی گسترده از صفحات میراث حدیثی
علی (
علیه
السلام) را تشکیل میدهد. که با این محتوای و ظاهر این نامه قابل جمع نیست.
بخش پایانی خطبه دوّم نهج البلاغه اشارهای است کوتاه بر آنچه که قبل از آن حضرت بر امّت محمّد (صلیاللّه
علیهوآله) تحمیل شده است، میفرماید:
«زرعوا الفجور، وسقوه بالغرور، وحصدوا الثبور؛
تخم گناه کاشتند، و با آب
تکبّر و
غرور آبیاریاش کردند، و عذاب و هلاکت درو کردند.»
روی سخن
علی (
علیه
السلام) با چه کسانی است؟ مگر قبل از آن حضرت خلفای ثلاثه زمام امر حکومت را به دست نگرفتند؟
به این فراز از سخن حضرتش توجه کنیم، که چگونه جایگاه اصلی رهبری دینی را تعریف و نقاب از چهره غاصبین بر میافکند.
«لا یقاس بآل محمّد (صلیاللّه
علیهوآله) من هذه الامّة احد، هم اساس الدین، وعماد الیقین، ... ولهم خصائص حقّ الولایة، وفیهم الوصیّة والوراثة؛
هیچ کس از افراد این امّت را نتوان با آل پیامبر قیاس نمود، آنان اساس و پایههای دین، تکیهگاههای مورد اعتمادند، و حق ولایت و رهبری مخصوص آنهاست، وارث و جانشینان پیامبر خدا (صلیاللّه
علیهوآله) هستند.»
آیا کسی که رهبری امّت را منحصراً در خاندان پیامبر میداند، میتواند از این عقیده عدول کند، و مُهر تایید برخلافت غصبی دیگران بزند؟
برخی برای صحت خلافت ابوبکر به روایت
امام صادق (علیهالسلام) اسناد کردهاند:
«و جاء عن الامام السادس جعفر الصادق (
علیه
السلام) انه سئل عن ابی بکر وعمر رضی الله عنهما ففی الخبر" ان رجلاً سال الامام الصادق (
علیه
السلام)، فقال: یا ابن رسول الله! ما تقول فی حق ابی بکر و عمر؟ فقال (
علیه
السلام): امامان عادلان قاسطان، کانا
علی الحق، وماتا
علیه، فعلیهما رحمة الله یوم القیامة"؛
شخصی از امام صادق (
علیه
السلام) سؤال کرد: نظر شما در باره ابوبکر و عمر چیست؟ فرمود: دو امام عادل و بر حق بودند و بر همین روش هم مردند.»
چند اشکال به این روایت وارد است:
اوّلاً: این روایت که در برخی از کتابها؛ همانند:
الصراط المستقیمشرح احقاق الحق الصوارم المهرقة و... نقل شده است، هیچ سندی ندارد و روایت بدون سند قابل استدلال نیست.
مستدل اول حدیث را نقل نکرده است؛ زیرا در همان منبع مورد نقل یعنی احقاق الحق شروع حدیث این چنین است که: «روی انّه سال رجل من المخالفین عن الامام الصادق (
علیه
السلام) وقال: ... الحق»
جناب نویسنده، جمله «رجل من المخالفین» را حذف کرده است، چرا؟ دلیل آن روشن است؛ زیرا مخالف از اصطلاحات حدیثی و روایی است و به معنای سنّی مذهب است.
باز همچنین نویسنده ادامه روایت را نقل نکرده است. ادامه روایت این است:
«فلمّا انصرف الناس قال له رجل من خاصّته: یا ابن رسول اللّه (صلیاللّه
علیهوآله) لقد تعجّبت ممّا قلت فی حقّ ابی بکر وعمر، فقال: نعم، هما اماما اهل النار، کما قال اللّه سبحانه ـ آن دو نفر امام هستند، امّا امام و پیشوای دوزخیان و اهل آتش، خداوند میفرماید: «و جعلناهم ائمّة یدعون الی النار»
و اینکه گفتم: قاسطان، منظورم تفسیر این آیه است: «و امّا القاسطون فکانوا لجهنّم حطباً.»
و اگر گفتم: عادلان، به این جهت است که آن دو نفر از حق روی گردانده و با آن مخالفت کردهاند، و در حقیقت تفسیر این آیه است: «ثمّ الذی کفروا بربّهم یعدلون».
و مقصودم از: کانا
علی الحق، به معنای مخالفت آن دو با حق و قیام
علیه حق است که مراد امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) است. و مقصود از: «کانا
علی الحق، وماتا
علیه» این است که آن دو نفر بر ضد حق بودند و «فعلیهما رحمة اللّه» رحمت الله (رسول خدا) بر ضد آنان است. فانّه کان رحمة للعالمین.
برخی برای صحت خلافت ابوبکر به روایت
امام باقر (علیهالسلام) اسناد کردهاند:
«و عن الامام الخامس محمد بن
علی بن الحسین الباقر، عن عروة بن عبدالله قال: سالت ابا جعفر محمد بن
علی (
علیه
السلام) عن حلیة السیف؟ فقال: لا باس به، قد حلی ابوبکر الصدیق سیفه، قال: قلت: و تقول الصدیق؟ فوثب وثبة، و استقبل القبلة، فقال: نعم الصدیق، فمن لم یقل الصدیق فلا صدق الله له قولاً فی الدنیا و الآخرة.»
استدلال به این روایت از چند جهت اشکال دارد:
اولاً: این روایت را مرحوم اربلی از کتابهای اهلسنت نقل میکند و این روایت در هیچ یک از کتابهای شیعه یافت نمیشود؛ بنابراین برای ما ارزشی ندارد؛
ثانیاً: در خود همین روایت که در کتاب
سیر اعلام النبلاء آمده، در سند روایت شخصی به نام
محمد بن علی بن حبیش وجود دارد که مجهول است و در هیچ یک از کتابهای رجالی اهلسنت نامی از وی برده نشده است؛
ثالثاً: بر فرض صحت، این حدیث در زمان دودمان
بنیامیه صادر شده است که اگر وضعیت آن زمان به خوبی درک شود، مساله حل خواهد شد.
بنیامیه و بعد از آنها بنیالعباس، چنان عرصه را بر شیعیان تنگ کرده بود که حتی دستور داده بودند هر کسی اسمش
علی باشد، او را از دم تیغ بگذرانند؛ چنانچه بسیاری از علمای اهلسنت نقل کردهاند که: «کانت بنو امیة اذا سمعوا بمولود اسمه
علی قتلوه؛
بنی امیه، اگر میشنیدند که فرزندی اسمش
علی است، او را میکشتند.»
در چنین وضعیتی کاملاً منطقی است که چنین روایاتی از باب
تقیه و برای حفظ جان شیعیان صادر شده باشد؛ به خصوص که راوی آن
عروة بن عبدالله از مخالفین سر سخت اهلبیت و از طرفداران بنیامیه بوده است.
گاهی نیز به روایت
زید بن علی (
علیه
السلام) استناد شده است:
«و عن زید بن
علی اخو الباقر و عم الصادق» ان ناساً من رؤساء الکوفة و اشرافهم الذین بایعوا زیداً حضروا یوماً عنده، و قالوا له: رحمک الله، ماذا تقول فی حق ابی بکر و عمر؟ قال: ما اقول فیهما الا خیراً کما اسمع فیهما من اهل بیتی الا خیرا، ما ظلمانا و لا احد غیرنا، و عملا بکتاب الله و سنة رسوله»
از زید بن
علی، برادر
امام باقر و عموی
امام صادق (علیهالسّلام) نقل شده است که مردمی از اهل رؤسای و اشراف
کوفه با او بیعت کردند. روزی پیش او آمدند و به او گفتند:
خداوند به تو رحم کند، نظر تو در باره ابوبکر و عمر چیست؟ زید گفت: چیزی جز خیر درباره آنها نمیگوییم؛ چنانچه از اهلبیتم چیزی جز خیر در باره آنها نشنیدهام، آنها نه به ما ظلم کردند و نه به هیچ کس دیگری؛ بلکه به کتاب خدا و سنت رسول او عمل کردند.»
استدلال به این روایت از چند جهت اشکال دارد:
اوّلا: در هیچیک از کتب معتبر روائی و تاریخی و تفسیری شیعه اثری از این روایت نیست، و منقولات
ناسخ التواریخ، چون مستند به منابع موثّق نیست قابل اعتماد نمیباشد.
ثانیاً: این روایت با مضمون روایتی که
کشی از زبان زید بن
علی نقل کرده کاملا مخالفت دارد:
«عن سدیر، قال: دخلت
علی ابیجعفر (
علیه
السلام) ومعی
سلمة بن کهیل و... وعند ابی جعفر (
علیه
السلام) اخوه زید بن
علی (
علیهم
السّلام) فقالوا لابی جعفر (
علیه
السلام) نتولی علیا وحسنا وحسینا ونتبرا من اعداهم! قال: نعم. قالوا: نتولی ابا بکر وعمر ونتبرا من اعدائهم! قال: فالتفت الیهم زید بن
علی قال: لهم اتتبرؤن من فاطمة؟ بترتم امرنا بترکم الله، فیومئذ سموا البتریة؛
سدیر میگوید: وارد بر امام باقر (
علیه
السلام) شدم و با من
سلمة بن کهیل و... بودند و در کنار امام (
علیه
السلام) برادرش زید بن
علی بود. آنها (
سلمة بن کهیل و...) به امام گفتند: ما امام
علی،
امام حسن و
امام حسین را دوست داریم و از دشمنان آنها بیزاری میجوییم. امام فرمود: بلی.
[
سخن آنها را تایید کرد
]
بعد آنها گفتند: ما
ابوبکر و
عمر را دوست داریم و از دشمنان آنها بیزاری میجوییم. زید بن
علی متوجه آنها شد و گفت: آیا شما از
فاطمه (سلاماللهعلیها) بیزاری میجویید؟ شما امر ما را سبک شمردید، خدا امر شما را سبک بشمارد. از این به بعد آنها (
سلمة بن کهیل و طرفدارانش) به «
بتریه» مشهور شدند.»
ثالثاً: بر فرض که زید بن
علی چنین اعتقادی داشته است، برای ما چه ارزشی دارد؟ مگر زید بن
علی معصوم و یا گفتار او برای ما
حجت است؟
احتمال دارد که این سخن را به خاطر مصالح سیاسی گفته باشد؛ زیرا با توجه به قیام زید که هدف او جذب جمعیت
علیه حکومتهای وقت بوده است که اکثر آنها از
اهلسنت بودهاند، این مطلب را گفته است.
استدلال به کلام دیگر از امام
علی (
علیه
السلام) در اثبات خلافت ابیبکر:
«"و یقول ایضاً کما جاء فی النهج" جاء ابو سفیان الی
علی (
علیه
السلام) فقال: ولیتم
علی هذا الامر اذل بیت فی قریش، اما و الله لئن شئت لاملانها
علی ابی فصیل خیلاً و رجلاً، فقال
علی (
علیه
السلام): طالما غششت
الاسلام و اهله، فما ضررتهم شیئاً، لا حاجة لنا الی خیلک و رجلک، لولا انا راینا ابابکر لها اهلا لما ترکناه»
اولاً: این روایت را فقط ابن ابیالحدید در شرح نهج البلاغه و
جوهری در
السقینة و فدک نقل کرده که هر دوی آنها از علمای اهلسنت هستند و در آثارشان تمام تلاش خود را برای اثبات خلاف ابوبکر و عمر به کار بردهاند، سخن آنان برای ما حجت نیست. و این روایت در هیچ یک از کتابهای شیعیان یافت نشده است؛ پس برای ما ارزشی ندارد.
ثانیاً: خود ابن ابیالحدید و همچنین جوهری برای آن هیچ سندی ذکر نمیکنند تا بررسی شود. پس از نظر علمی ارزشی ندارد.
ثالثاً: حتی اگر فرض کنیم که امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) چنین سخنی را هم گفته باشند، از باب دفع توطئه
ابوسفیان بوده است که میخواست با نقشهای از پیش طراحی شده توطئهای بپا کند و ریشه
اسلام را بخشکاند.
رابعاً: از خود آمدن ابوسفیان و دادن این پشنهاد استفاده میشود که
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) با خلافت ابوبکر موافق نبوده است و ابوبکر را اهل برای خلافت نمیدانسته است. اگر واقعاً اهل میدانست و رابطهاش با خلفا خوب بود، قطعاً ابوسفیان نمیآمد و چنین پشنهادی را مطرح نمیکرد.
و نکته مهمتر؛ اینکه اگر واقعاً ابوبکر را برای خلافت اهل میدانست، چرا در همان زمان نرفت و با ابوبکر بیعت نکرد؟ آیا میشود تصور کرد که امام
علی (
علیه
السلام) از بیعت کسی سر پیچی کند که او را اهل میدانسته است؟ مگر امیرالمؤمنین این همه روایت را از رسول خدا نشنیده بود که: «اگر کسی بمیرد و با امام زمانش بیعت نکند، به مرگ جاهلیت مرده است؛
کسی که بدون امام بمیرد، به مرگ جاهلیت مرده است؟ «مَنْ مات ولیس فی عنقه بیعة مات میتة جاهلیة»
«مَنْ مات بغیر امام مات میتة جاهلیة.»
«مَنْ مات ولیست
علیه طاعة مات میتة جاهلیة.»
«مَنْ مات ولیس
علیه امام جماعة فان موتته موتة جاهلیة.»
حاکم نیشابوری بعد از نقل حدیث میگوید: «هذا حدیث صحیح
علی شرط الشیخین.»
«من مات لیس
علیه امام فمیتته جاهلیة.»
قطعاً ممکن نیست که امیرالمؤمنین که تمام عمرش را با رسول خدا گذرانده است، این روایات را نشنیده باشد. اگر شنیده بود و ابوبکر را هم اهل برای خلافت میدانسته است؛ پس چرا از بیعت کردن با او سرپیچی کرده است؟ حداقل اینکه در آن شش ماه بیعت نکرده است، از قطعیات تاریخ است.
بخاری در صحیحترین کتاب اهلسنت مینویسد:
«وعاشت بعد النبی (صلیالله
علیهو
سلم)، ستة اشهر فلما توفیت دفنها زوجها
علی لیلا ولم یوءذن بها ابا بکر وصلی
علیها وکان لعلی من الناس وجه حیاة فاطمة فلما توفیت استنکر
علی وجوه الناس فالتمس مصالحة ابی بکر ومبایعته ولم یکن یبایع تلک الاشهر.»
پس معلوم میشود که امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) قطعاً ابوبکر را اهل برای خلافت نمیدانسته است و این روایات یادگاریهای باقی مانده از دودمان
بنیامیه است که تمام تلاش خود را کردند تا حقایق تاریخ وارونه جلوه دهند.
برخی به روایتی که ابن ابیالحدید نقل کرده استدال کردهاند:
«قول ابو الحسن
علی بن ابی طالب» و انا نری ابا بکر احق الناس بها، انه لصاحب الغار و ثانی اثنین، و انا لنعرف له سنه، و لقد امره رسول الله بالصلاة و هو حی»
امام
علی بن ابوطالب فرمود: سزاوارترین فرد از افراد امت برای خلافت و جانشینی ابوبکر بود؛ زیرا او همراه
پیغمبر در شب هجرت در غار بود و از نظر سن وسال از همه بزرگتر بود و پیامبر وی را به
امامت نماز جماعت برگزید.»
بر این استدلال چند اشکال وارد است:
اوّلا: این نقل در هیچ یک از کتب روائی و حدیثی شیعه وجود ندارد. و
ابن ابیالحدید نیز سنی مذهب است.
اگر واقعاً امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) چنین اعتقادی داشت، چرا شش ماه از بیعت کردن با ابوبکر خودداری کرد؟ این مساله که امیر المؤمین (
علیه
السلام) در شش ماه اول خلافت ابوبکر و تا زمانی که حضرت زهرا (
سلامالله
علیها) زنده بود، با ابوبکر بیعت نکرد، از
مسلمات تاریخ است که حتی
بخاری و
مسلم نیز آن را نقل کردهاند. بخاری در صحیحترین کتاب اهلسنت مینویسد:
«وعاشت بعد النبی (صلیالله
علیهو
سلم)، ستة اشهر فلما توفیت دفنها زوجها
علی لیلا ولم یوءذن بها ابا بکر وصلی
علیها وکان لعلی من الناس وجه حیاة فاطمة فلما توفیت استنکر
علی وجوه الناس فالتمس مصالحة ابی بکر ومبایعته ولم یکن یبایع تلک الاشهر.»
آیا میشود تصور کرد که امیرالمؤمنین از بیعت با کسی که احق الناس بالخلافه باشد، سر پیچی کند؟
تازه آن زمان هم که بیعت کرد، از روی اجبار و زور بوده است نه از روی میل و اختیار.
امام
علی (
علیه
السلام) در نهج البلاغه نامه ۲۸ میفرماید:
«انّی کنت اقاد کما یقاد الجمل المخشوش حتی ابایع.»
مرا از خانهام کشان کشان به
مسجد بردند؛ همانگونهای که شتر را مهار میزنند و هرگونه فرار و اختیار از او میگیرند.»
این روایت با روایتی که
ابنقتیبه دینوری در کتاب
الامامة والسیاسه نقل میکند، در تضاد است.
«لنحن احق الناس به. لانا اهل البیت، ونحن احق بهذا الامر منکم.»
و باز ابنقتیبه دینوری نقل میکنند وقتی به امام
علی (
علیه
السلام) گفتند که بیا با خلیفه پیامبر بیعت کن، حضرت فرمود:
«لسریع ما کذبتم
علی رسول الله... فرفع
علی صوته فقال سبحان الله؟ لقد ادعی ما لبس له.»
امام در این روایت به صراحت میگوید که آنها به پیامبر دروغ میبندند و خلافت رسول خدا حق آنها نیست.
حضرت امیر (
علیه
السلام) در نامه خود به معاویه مینویسد:
«اِنَّهُ بَایَعَنِی الْقَوْمُ الَّذِینَ بَایَعُوا اَبَا بَکْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ
عَلَی مَا بَایَعُوهُمْ
عَلَیْهِ فَلَمْ یَکُنْ لِلشَّاهِدِ اَنْ یَخْتَارَ وَ لا لِلْغَائِبِ اَنْ یَرُدَّ وَ اِنَّمَا الشُّورَی لِلْمُهَاجِرِینَ وَ الْاَنْصَارِ فَاِنِ اجْتَمَعُوا
عَلَی رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ اِمَاماً کَانَ ذَلِکَ لِلَّهِ رِضًا فَاِنْ خَرَجَ عَنْ اَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ اَوْ بِدْعَةٍ رَدُّوهُ اِلَی مَا خَرَجَ مِنْهُ فَاِنْ اَبَی قَاتَلُوهُ
عَلَی اتِّبَاعِهِ غَیْرَ سَبِیلِ الْمُؤْمِنِینَ وَ وَلَّاهُ اللَّهُ مَا تَوَلَّی؛
همانا کسانی با من، بیعت کردهاند که با ابابکر و عمر و عثمان، با همان شرایط بیعت نمودند، پس آنکه در بیعت حضور داشت نمیتواند خلیفهای دیگر برگزیند، و آنکه غایب است نمیتواند بیعت مردم را نپذیرد، همانا شورای
مسلمین، از آنِ
مهاجرین و
انصار است، پس اگر بر
امامت کسی گرد آمدند، و او را امام خود خواندند، خشنودی خدا هم در آن است. حال اگر کسی کار آنان را نکوهش کند یا بدعتی پدید آورد، او را به جایگاه بیعت قانونی باز میگردانند، اگر سر باز زد با او پیکار میکنند، زیرا که به راه
مسلمانان درنیامده، خدا هم او را در گمراهیاش وامیگذارد.»
برخی به این نامه استناد میکنند و آن را دلیل مشروعیت خلافت ابوبکر و عمر دانسته و میگویند:
در این نامه امام صریحاً اجماع مهاجرین و انصار را بر
امامت کسی، باعث مشروعیت آن دانسته، از جمله آن را مصحح خلافت ابوبکر و عمر میداند و آن را مورد رضایت خدا و باعث طعن بر مخالفین آنان میداند.
در پاسخ این استدلال باید گفت: در نامه حضرت امیر (
علیه
السلام) به معاویه توجه به چند نکته ضروری است:
آنچه که
مسلم است، امام (
علیه
السلام) در این نامه در مقام بیان یک قاعده کلی کلامی نیست؛ بلکه در مقام احتجاج با خصم است که معتقد به مشروعیت خلافت خلفاء از طریق بیعت مهاجرین و انصار بود؛ یعنی از باب استدلال به خصم از راه عقاید و افکار و اعمال خود اوست، که از او بهعنوان «وجادلهم بالتی هی احسن» تعبیر میشود.
به عبارت دیگر، حضرت امیر (
علیه
السلام) به معاویه که از طرف عمر و عثمان استاندار و حاکم شام بود، و آنان را خلیفه مشروع میدانست، خطاب کرده و میفرماید:
اگر از نظر تو معیار مشروعیت خلافت آنان، اجتماع مهاجرین و انصار بود، همان معیار در خلافت من نیز وجود دارد. (احتجاج از باب الزام)
از آنجا که قصد مؤلف نهج البلاغه، نقل بخشهای بلیغ سخنان حضرت بوده؛ از اینرو، بخشی از این نامه را نقل نکرده و دیگر مؤلفان؛ همانند
نصر بن مزاحم و
ابنقتیبه دینوری این نامه را به صورت مبسوط نقل کردهاند و نکاتی در نقل آنان هست که نشانگر حقیقت یاد شده است.
در آغاز نامه حضرت (
علیه
السلام) آمده: «فانّ بیعتی بالمدینة لزمتک و انت بالشام؛
همانگونه که بیعت با ابوبکر و عمر در
مدینه بود و تو در شام به آن ملتزم گردیدی، باید به بیعت من نیز
تسلیم شوی.»
و این فرمایش حضرت، در برابر استدلال سخیف معاویه است که دلیل
تسلیم نشدن خویش در برابر حضرت را، سرپیچی مردم شام از بیعت با حضرت عنوان کرده بود:
«واما قولک انّ بیعتی لم تصحّ لانّ اهل الشام لم یدخلوا فیها کیف وانّما هی بیعة واحدة، تلزم الحاضر والغائب، لا یثنی فیها النظر، ولا یستانف فیها؛
اما گفتار تو که به خاطر بیعت نکردن اهل شام، خلافت مرا زیر سؤال بردی، سخن بیاساس و سخیف است؛ زیرا بیعتی که با خلیفه
مسلمین در مرکز حکومت
اسلامی انجام میگیرد، رعایت آن بر تمام حاضران و غائبان لازم است و کسی حق ندارد در آن تجدید نظر کند و یا بیعتی جدیدی را از سر گیرد.»
حضرت در بخش پایانی نامه، داستان بیعتشکنی
طلحه و
زبیر را گوشزد نموده و سپس از معاویه میخواهد همانند سایر
مسلمانها در برابر حکومت، سر
تسلیم فرود آورد و خود را گرفتار ننماید و در غیر این صورت با وی به ستیز برخواهد خاست:
«وان طلحة والزبیر بایعانی ثم نقضا بیعتی، وکان نقضهما کردّهما، فجاهدتهما.
علی ذلک حتی جاء الحق وظهر امر اللّه وهم کارهون. فادخل فیما دخل فیه المسلمون، فان احب الامور الی فیک العافیة، الا ان تتعرض للبلاء. فان تعرضت له قاتلتک واستعنت اللّه علیک؛
به جانم سوگند! اگر شرط انتخاب رهبر، حضور تمامی مردم باشد، هرگز راهی برای تحقق آن وجود نخواهد داشت، بلکه آنان که صلاحیت دارند، رهبر و خلیفه را انتخاب میکنند و عمل آنها نسبت به دیگر، مسلمانان نافذ است، آنگاه نه حاضران بیعت کننده، حق تجدید نظر دارند و نه آنان که در انتخابات حضور نداشتند حق انتخابی دیگر را خواهند.»
اگر امام
علی (
علیه
السلام) بیعت با خلفای سه گانه را دلیل بر مشروعیت آنها میدانست، چرا خودش از بیعت کردن با آنان امتناع کرد؟
این که امام
علی (
علیه
السلام) با آنها بیعت نکرده است، از قطعیات تاریخ است که حتی صحیحترین کتابهای اهلسنت نیز به آن اعتراف کردهاند.
محمد بن اسماعیل بخاری مینویسد:
«وعاشت بعد النبی (صلیالله
علیهو
سلم)، ستة اشهر فلما توفیت دفنها زوجها
علی لیلا ولم یوءذن بها ابا بکر وصلی
علیها وکان لعلی من الناس وجه حیاة فاطمة فلما توفیت استنکر
علی وجوه الناس فالتمس مصالحة ابی بکر ومبایعته ولم یکن یبایع تلک الاشهر؛
فاطمه زهرا
[
(
سلامالله
علیها)
]
بعد از پیامبر (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) شش ماه زنده بود، وقتی از دنیا رفت، شوهرش او را شبانه دفن کرد و ابوبکر را خبر نکرد و خود بر او نماز خواند. تا فاطمه زنده بود،
علی [
(
علیه
السلام)
]
در میان مردم احترام داشت؛ اما وقتی قاطمه از دنیا رفت، مردم از او روی گرداندند و اینجا بود که
علی با ابوبکر مصالحه و بیعت کند.
علی [
(
علیه
السلام)
]
در این شش ماه که فاطمه زنده بود، با ابوبکر بیعت نکرده بود.»
قابل ذکر است که بیعت ایشان هم از روی میل و اختیار نبوده است؛ بلکه با زور و اجبار بوده است؛ چنانچه امام
علی (
علیه
السلام) در
نهج البلاغه نامه ۲۸ میفرماید:
«انّی کنت اقاد کما یقاد الجمل المخشوش حتی ابایع»
مرا از خانهام کشان کشان به مسجد بردند همانگونهای که شتر را مهار میزنند و هر گونه فرار و اختیار از او میگیرند.»
و جالب این است که میگوید وقتی آقا امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) وارد مسجد شد، گفتند با ابوبکر بیعت کن. حضرت فرمود: اگر من بیعت نکنم، چه میشود؟ گفتند: قسم به خدای که شریک ندارد، گردنت را میزنیم. حضرت فرمود: در این هنگام بنده خدا و برادر پیامبر را کشتهاید. ابوبکر ساکت شد و چیزی نگفت.
«فقالوا له: بایع. فقال: ان انا لم افعل فمه؟! قالوا: اذا والله الذی لا اله الا هو نضرب عنقک! قال: اذا تقتلون عبدالله واخا رسوله. وابو بکر ساکت لا یتکلم.»
«فروی عن عدی بن حاتم انه قال: والله، ما رحمت احدا قط رحمتی
علی بن ابی طالب (
علیه
السلام) حین اتی به ملببا بثوبه یقودونه الی ابی بکر وقالوا: بایع، قال: فان لم افعل؟ قالوا: نضرب الذی فیه عیناک، قال: فرفع راسه الی السماء، وقال: اللهم انی اشهدک انهم اتوا ان یقتلونی فانی عبدالله واخو رسول الله، فقالوا له: مد یدک فبایع فابی
علیهم فمدوا یده کرها، فقبض
علی انامله فراموا باجمعهم فتحها فلم یقدروا، فمسح
علیها ابو بکر وهی مضمومة...؛
و از آن جالبتر اینکه در
اثبات الوصیه مسعودی آمده است که امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) را کشان کشان بردند به طرف آقای ابوبکر و گفتند که باید بیعت کنی. دست
علی (
علیه
السلام) مشت بود و باز نبود. تمام اینها جمع شدند تا مشت آن حضرت را باز کنند و در درون دست ابوبکر قرار دهند، نتوانستند. جناب ابوبکر تشریف آورند جلو و دست خود را بر روی دست بسته امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) به عنوان بیعت کشیدند.»
اگر امام
علی (
علیه
السلام) خلافت آنان را مشروع میدانست، چرا در روز شورای ششه نفره وقتی سه بار به حضرت پشنهاد دادند که بر طبق سنت ابوبکر و عمر رفتار کند تا با او بیعت کنند، حضرت با قاطعیت تمام رد نموده و اعلام کرد معیار و ملاک حکومت من فقط کتاب خدا و سنّت پیامبر است و با وجود این دو، نیازی به ضمیمه کردن سیره دیگری نیست.
یعقوبی، تاریخ نویس معروف اهلسنت این قضیه را اینگونه نقل میکند:
«وخلا بعلی بن ابیطالب، فقال: لنا الله علیک، ان ولیت هذا الامر، ان تسیر فینا بکتاب الله وسنة نبیه وسیرة ابی بکر وعمر. فقال: اسیر فیکم بکتاب الله وسنة نبیه ما استطعت. فخلا بعثمان فقال له: لنا الله علیک، ان ولیت هذا الامر، ان تسیر فینا بکتاب الله وسنة نبیه وسیرة ابی بکر وعمر. فقال: لکم ان اسیر فیکم بکتاب الله وسنة نبیه وسیرة ابی بکر وعمر، ثم خلا بعلی فقال له مثل مقالته الاولی، فاجابه مثل الجواب الاول، ثم خلا بعثمان فقال له مثل المقالة الاولی، فاجابه مثل ما کان اجابه، ثم خلا بعلی فقال له مثل المقالة الاولی، فقال: ان کتاب الله وسنة نبیه لا یحتاج معهما الی اجیری احد. انت مجتهد ان تزوی هذا الامر عنی. فخلا بعثمان فاعاد
علیه القول، فاجابه بذلک الجواب، وصفق
علی یده.»
«
عبدالرحمن بن عوف آمد پیش
علی بن ابی طالب
[
(
علیه
السلام)
]
و گفت: ما با تو بیعت میکنیم به شرطی که وقتی حکومت به دست تو رسید، به کتاب خدا، سنت پیامبر و روش ابوبکر و عمر رفتار کنی. امام فرمود: من فقط بر طبق کتاب خدا و سنت پیامبر؛ تا اندازهای که توان دارم رفتار خواهم کرد. عبدالرحمن بن عوف رفت پیش عثمان و گفت: ما با تو بیعت میکنیم به شرطی که وقتی حکومت به دست تو رسید، به کتاب خدا، سنت پیامبر و روش ابو بکر و عمر رفتار کنی. عثمان در جواب گفت: بر طبق کتاب خدا، سنت رسول و روش ابو بکر و عمر با شما رفتار خواهم کرد. عبدالرحمن دو باره رفت پش امام و همان جواب اول را شنید، دو باره رفت پیش عثمان و بازهم همان سخنی را گفت که بار اول گفته بود. برای بار سوم پیش
علی بن ابی طالب رفت و همان پشنهاد را داد، امام
علی[
(
علیه
السلام)
]
فرمود: وقتی کتاب خدا و سنت پیامبر در میان ما هست، هیچ نیازی به عادت و روش کسی دیگری نداریم، تو تلاش میکنی که خلافت را از من دور کنی. برای بار سوم پیش عثمان رفت و همان پشنهاد اول را داد و عثمان هم همان جواب اول را داد. عبدالرحمن دست عثمان را فشرد و خلافت را به او داد.»
احمد بن حنبل نیز در مسندش قضیه را از زبان عبدالرحمن بن عوف اینگونه روایت میکند:
«عن ابی وائل قال قلت لعبد الرحمن بن عوف کیف بایعتم عثمان وترکتم علیا رضی الله عنه قال ما ذنبی قد بدات بعلی فقلت ابایعک
علی کتاب الله وسنة رسوله وسیرة ابی بکر وعمر رضی الله عنهما قال فقال فیما استطعت قال ثم عرضتها
علی عثمان رضی الله عنه فقبلها؛
ابی وائل میگوید به عبدالرحمن بن عوف گفتم: چطور شد که با عثمان بیعت و
علی را رها کردید؟ عبدالرحمن گفت: من گناهی ندارم، من به
علی [
(
علیه
السلام)
]
گفتم که با تو بیعت میکنم به شرطی که به کتاب خدا، سنت رسول و روش ابی بکر و عمر رفتار کنی،
علی [
(
علیه
السلام)
]
فرمود: "نمیتوانم" به عثمان پشنهاد دادم، او قبول کرد.»
معنای سخن امام (
علیه
السلام) این است که کتاب خدا و سنت رسول نقصی ندارند تا نیاز باشد که عادت و سیره کسی دیگری را به آن ضمیمه کنیم؛ یعنی این که من سیره و روش آنها را مشروع نمیدانم و محال است که چیزی را جزء
اسلام نبوده و در
اسلام مشروعیت ندارد، وارد
اسلام کنم.
و عبدالرحمن بن عوف نیز کاملاً بر این مطلب واقف بود که امام
علی (
علیه
السلام) چنین شرطی را نمیپذیرد و هرگز زیر بار آن نخواهد رفت؛ از اینرو، این پشنهاد را داد تا عملاً خلافت را از امام دور کرده باشد و آن را به کسی واگذارد که از قبل جامه خلافت را برای او دوخته بودند.
اگر امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) خلافت و سیره و روش آن دو را مشروع میدانست، قطعاً در آن موقعیت حساس پشنهاد عبدالرحمن بن عوف را رد نمیکرد تا مجبور نباشد بیش از دوازده سال دیگر خانهنشین باشد.
و باز حتی در زمان حکومت ظاهری خودش، وقتی
ربیعة بن ابیشداد خثعمی به آن حضرت پشنهاد داد که من در صورتی با شما بیعت خواهم کرد که بر طبق سنت ابوبکر و عمر رفتار کنی، حضرت نپذیرفت و فرمود:
«ویلک لو ان ابا بکر وعمر عملا بغیر کتاب الله وسنة رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) لم یکونا
علی شئ من الحق فبایعه..
وای بر تو! اگر ابوبکر و عمر بر خلاف کتاب خدا و سنت پیامبر (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) عمل کرده باشند، چه ارزشی میتواند داشته باشد؟»
اما جمله حضرت که در ادامه این نامه میفرماید:
«وَ اِنَّمَا الشُّورَی لِلْمُهَاجِرِینَ وَ الْاَنْصَارِ فَاِنِ اجْتَمَعُوا
عَلَی رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ اِمَاماً کَانَ ذَلِکَ لِلَّهِ رِضًا.»
برخی به این فراز از سخن حضرت برای مشروعیت بخشیدن به خلافت بر خواسته از شورای مهاجران و انصار استدلال نمودهاند.
طرف سخن
علی (
علیه
السلام) معاویه است که میخواهد با عدم شرکت خود و دیگر
طلقاء، بیعت حضرت را زیر سؤال ببرد حضرت در این نامه میفرماید: «وَ اِنَّمَا الشُّورَی لِلْمُهَاجِرِینَ وَ الْاَنْصَارِ» اگر بر فرض، انتخاب خلیفه بر اساس شورا هم باشد، شورا حق
مسلم مهاجرین و انصار است و تو نه از انصاری و نه از مهاجرین؛ بلکه در سال
فتح مکه در زیر سایه شمشیر آن هم به ظاهر
اسلامی آوردی.
همچنین
علی (
علیه
السلام) در قضیه
جنگ صفین در رابطه با یاران معاویه صراحتاً میفرماید:
«فَوَ الَّذِی فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَاَ النَّسَمَةَ مَا اَسْلَمُوا وَ لَکِنِ
اسْتَسْلَمُوا وَ اَسَرُّوا الْکُفْرَ فَلَمَّا وَجَدُوا اَعْوَاناً
عَلَیْهِ اَظْهَرُوهُ؛
قسم بخدایی که دانه را شکافت، و پدیدهها را آفرید، آنها
اسلام را نپذیرفتند؛ بلکه به ظاهر
تسلیم شدند، و
کفر خود را پنهان داشتند، آنگاه که یاورانی یافتند آن را آشکار ساختند.»
عمار یاسر، یار باوفای امیرالمؤمنین نیز در تبعیت از امام میگوید:
«واللّه ما اسلموا، ولکن
استسلموا و اَسَرُّوا الْکُفْرَ فَلَمَّا راوا
علیه اَعْوَاناً
عَلَیْهِ اَظْهَرُوهُ؛
به خدا سوگند اینها
اسلام نیاوردند؛ بلکه به ظاهر
تسلیم شدند و آنگاه که نیرو یافتند، کفر خود را اظهار نمودند.»
و با فتح مکه هجرت پایان پذیرفت؛ همانطوری بخاری کرده که
رسول اکرم (صلیاللّهعلیهوآله) فرمود:
«لاَ هِجْرَةَ بَعْدَ فَتْحِ مَکَّةَ»
و از قول
عایشه نیز نقل کرده که گفت:
«انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ مُنْذُ فَتَحَ اللَّهُ
عَلَی نَبِیِّهِ (صلیالله
علیهو
سلم) مَکَّةَ؛
از روزی که خداوند مکه را برای پیامبرش فتح نمود، دیگر هجرت قطع شد و پایان گرفت.»
علاوه بر این موارد در قضیه ابوبکر اصلا شورایی در کار نبود؛ بلکه بنا به تصریح شخص ابوبکر فلته و امر ناگهانی بود:
«انّ بیعتی کانت فلتة وقی اللّه شرّها وخشیت الفتنة؛
بیعت من یک امر ناگهانی و اتفاقی بیش نبود؛ ولی خداوند ما را از شر او حفظ نمود و به خاطر جلوگیری از فتنه به قبول خلافت تن دادم.»
و جناب عمر نیز صراحت دارد که:
«انّ بیعة ابی بکر کانت فلتة وقی اللّه شرّها فمن عاد الی مثلها فاقتلوه؛
بیعت با ابوبکر، یک امر ناگهانی بود؛ ولی خداوند ما را از شر آن حفظ کرد و اگر کسی دوباره خواست با چنین بیعتی، خلیفه شود، او را بکشید!.»
حضرت امیر (
علیه
السلام) معتقد به خلافت انتصابی است و خلافت انتخابی را مخالف
کتاب و
سنت میداند، این نکته در جای جایِ
نهج البلاغه به چشم میخورد. حضرت در خطبه دوم نهج البلاغه، خلافت را ویژه آل محمد (صلیاللّه
علیهوآله) دانسته و وصیت پیامبر گرامی (صلیاللّه
علیهوآله) گواه بر ادعای خویش بیان میکند:
«ولهم خصائصُ حقِّ الولایة، وفیهم الوصیّةُ والوِراثةُ؛
ولایت حق
مسلم آل محمد است، و اینها
وصی و وارث رسول اکرم (صلیاللّه
علیهوآله) هستند.»
و در نامه خود به مردم مصر مینویسد:
«فو اللّه ماکان یُلْقَی فی رُوعِی ولا یَخْطُرُ بِبالی انّ العَرَب تُزْعِجُ هذا الامْرَ من بعده صلی اللّه
علیه وآله عن اهل بیته، ولا انّهم مُنَحُّوهُ عَنّی من بعده؛
بخدا سوگند باور نمیکردم، و به ذهنم خطور نمیکرد که ملت عرب این چنین به توصیههای رسول اکرم پشت و پا زده، و خلافت را از خاندان رسالت دور سازد.»
و در خطبه ۷۴ میفرماید:
«لَقَدْ عَلِمْتُمْ اَنِّی اَحَقُّ النَّاسِ بِهَا مِنْ غَیْرِی وَ وَ اللَّهِ
لَاُسْلِمَنَّ مَا
سَلِمَتْ اُمُورُ الْمُسْلِمِینَ وَ لَمْ یَکُنْ فِیهَا جَوْرٌ اِلَّا
عَلَیَّ خَاصَّةً الْتِمَاساً لِاَجْرِ ذَلِکَ وَ فَضْلِهِ وَ زُهْداً فِیمَا تَنَافَسْتُمُوهُ مِنْ زُخْرُفِهِ وَ زِبْرِجِهِ؛
همانا میدانید که سزاوارتر از دیگران به خلافت من هستم، سوگند به خدا! به آنچه انجام دادهاید گردن مینهم، تا هنگامی که اوضاع
مسلمین روبراه باشد، و از هم نپاشد، و جز من به دیگری ستم نشود، و پاداش این گذشت و سکوت و فضیلت را از خدا انتظار دارم، و از آن همه زر و زیوری که بدنبال آن حرکت میکنید، پرهیز میکنم.»
حضرت امیر (
علیه
السلام) خلافت خلفا را مبتنی بر اساس دموکراسی نمیداند؛ بلکه صراحت دارد که حکومت را به استبداد قبضه کردند؛ همانطوری که در خطاب به ابوبکر فرمود:
«ولکنّک استبددت
علینا بالامر وکنّا نری لقرابتنا من رسول اللّه (صلیالله
علیهو
سلم) نصیباً حتّی فاضت عینا ابی بکر؛
تو در حق من استبداد کردی و بخاطر جایگاه من با رسول اکرم خلافت حق
مسلم من بود، که قطرات اشک ابوبکر با شنیدن این سخن
علی سرازیر گشت.»
همچنین حضرت امیر وقتی مطلع میشود که ابوبکر تصمیم دارد عمر را به عنوان خلیفه منصوب کند، اعتراض شدید خود را با صراحت اعلام میکند؛ همانطوری که در نقل
ابنسعد در طبقات آمده:
«عن عائشة قالت لما حضرت ابا بکر الوفاة استخلف عمر فدخل
علیه علی وطلحة فقالا من استخلفت قال عمر قالا فماذا انت قائل لربک قال بالله تعرفانی لانا اعلم بالله وبعمر منکما اقول استخلفت
علیهم خیر اهلک؛
عائشه نقل میکند: در آخرین لحظات زندگی
ابوبکر،
علی (علیهالسلام) و
طلحه نزد او رفتند و از وی پرسیدند: چه کسی را خلیفه خود قرار دادهای؟ پاسخ داد: عمر را. به وی گفتند: پاسخ خداوند را چه خواهی داد. پاسخ داد: آیا خدا را به من میشناسانید، من به خدا و عمر از شما آگاهترم، اگر به ملاقات خداوند بروم خواهم گفت: که بهترین بنده تو را برای خلافت انتخاب کردم.»
و نیز حضرت امیر نسبت به خلافت عثمان مخالفت خود را اعلام کرده و مقاومت میکند تا جایی که
عبدالرحمن بن عوف او را تهدید به قتل میکند:
«قال عبد الرحمن بن عوف: فلا تجعل یا
علی سبیلاً الی نفسک، فانّه السیف لا غیر.»
و از قضیه شوری شش نفره عمر به شدت مینالد و فریاد بر میآورد:
«فَیَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَی مَتَی اعْتَرَضَ الرَّیْبُ فِیَّ مَعَ الْاَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّی صِرْتُ اُقْرَنُ اِلَی هَذِهِ النَّظَائِرِ لَکِنِّی اَسْفَفْتُ اِذْ اَسَفُّوا وَ طِرْتُ اِذْ طَارُوا فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ الآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ اِلَی اَنْ قَامَ ثَالِثُ الْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَیْهِ بَیْنَ نَثِیلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو اَبِیهِ یَخْضَمُونَ مَالَ اللَّهِ خِضْمَةَ الْاِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبِیعِ اِلَی اَنِ انْتَکَثَ
عَلَیْهِ فَتْلُهُ وَ اَجْهَزَ
عَلَیْهِ عَمَلُهُ وَ کَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ؛
پناه به خدا از این شورا! در کدام زمان من با اعضاء شورا برابر بودم که هم اکنون مرا همانند آنها پندارند و در صف آنها قرارم دهند، ناچار، باز هم کوتاه آمدم، و با آنان هماهنگ گردیدم، یکی از آنها با کینهای که از من داشت روی برتافت و دیگری دامادش را بر حقیقت برتری داد و آن دو نفر دیگر (طلحه و
زبیر) که زشت است آوردن نامشان. تا آنکه سومی به خلفت رسید، دو پهلویش از پرخوری باد کرده، همواره بین آشپزخانه و دستشویی سرگردان بود، و خویشاوندان پدری او از بنیامیه بپا خاستند، و همراه او
بیت المال را خوردند و بر باد دادند، چون شتر گرسنهای که به جان گیاه بهاری بیافتد، عثمان آن قدر
اسراف کرد که ریسمان بافته او باز شد، و اعمال او مردم را برانگیخت، و شکم بارگی او نابودش ساخت.»
امیرمؤمنان (
علیه
السلام)، ابوبکر وعمر را دروغگو، گنهکار، حیلهگر و خائن میداند، کتاب
صحیح مسلم (که از دیدگاه اهلسنت صحیحترین کتاب بعد از
قرآن کریم میباشد) از زبان عمر، خطاب به
عباس و
علی آمده است:
«فلمّا توفّی رسول اللّه صلی اللّه
علیه وآله، قال ابو بکر: انا ولی رسول اللّه... فرایتماه کاذباً آثماً غادراً خائناً... ثمّ توفّی ابو بکر فقلت: انا ولیّ رسول اللّه (صلیاللّه
علیهوآله)، ولی ابی بکر، فرایتمانی کاذباً آثماً غادراً خائناً! واللّه یعلم انّی لصادق، بارّ، تابع للحقّ!؛
پس از رحلت پیامبر گرامی (صلیاللّه
علیهوآله)، ابوبکر مدعی خلافت آن حضرت شد، و شما دو نفر (
علی و عباس) ابوبکر را دروغگو، گنهکار، حیلهگر و خائن دانستید، و پس از درگذشت ابوبکر من مدعی خلیفه پیامبر و ابوبکر نمودم شما باز هم مرا دروغگو، گنهکار، حیلهگر و خائن دانستید.»
علی (
علیه
السلام) برای خلافت خلفای گذشته مشروعیتی قائل نیست و آنان غاصب خلافت حق خود میداند، همانطوری که در نامه خود به
عقیل مینویسد:
«فَجَزَتْ قُرَیْشاً عَنِّی الْجَوَازِی فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِی وَ سَلَبُونِی سُلْطَانَ ابْنِ اُمِّی؛
خدا قریش را به کیفر زشتیهایشان عذاب کند، آنها پیوند خویشاوندی مرا بریدند، و حکومت پسر عمویم (پیامبر) را از من ربودند.»
و در نقل
ابن ابیالحدید آمده که حضرت فرمود:
«وغصبونی حقی، واجمعوا
علی منازعتی امرا کنت اولی به؛
قریش حق مرا غصب کردند و در امر خلافت که از همه شایستهتر بودم با من به نزاع برخاستند.»
بنا به نقل
ابنقتیبه وقتی ابوبکر
قنفذ را نزد
علی (
علیه
السلام) فرستاد و به او گفت: «یدعوکم خلیفة رسول الله (صلیاللّه
علیهوآله) خلیفه» پیامبر تو را احضار کرده است.
علی (
علیه
السلام) در پاسخ فرمود: «لسریع ما کذبتم
علی رسول الله (صلیاللّه
علیهوآله)» چه زود بر پیامبر گرامی (صلیاللّه
علیهوآله) دروغ بستید و خود را خلیفه او نامیدید. «ثمّ قال ابو بکر: عد الیه فقل: امیرالمؤمنین یدعوکم، فرفع
علی صوته فقال: سبحان الله لقد ادعی ما لیس له.» ابوبکر برای مرتبه دوم قنفذ را نزد
علی (
علیه
السلام) فرستاد و گفت: به او بگو: امیرالمؤمنین تو را احضار کرده است.
علی (
علیه
السلام) با شنیدن این سخن فریاد بر آورد: سبحان اللّه چه ادعای بی جایی کرده است.»
آیا با توجه به نکات هفتگانه یادشده، باز هم جای آن دارد که بگوییم
علی (
علیه
السلام) به نقش شوری در خلافت عقیده دارد و یا خلافت خلفای گذشته را مشروع میداند؟!!
اما نسبت به جمله حضرت که میفرماید: «فَاِنِ اجْتَمَعُوا
عَلَی رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ اِمَاماً کَانَ ذَلِکَ لِلَّهِ رِضًا.»
پس اگر
مهاجرین و
انصار بر
امامت کسی گرد آمدند، و او را امام خود خواندند، خشنودی خدا هم در آن است.
آقایان اهلسنت نمیتوانند به این فراز از سخن حضرت امیر (
علیه
السلام) برای اثبات حقانیت خلافت خلفا استدلال نمایند؛ زیرا:
اوّلاً: در برخی از نسخ نهج البلاغه بجای جمله «کَانَ ذَلِکَ لِلَّهِ رِضًا» عبارت «کَانَ ذَلِکَ رِضًا» بدون ذکر کلمه «لِلَّهِ» آمده است.
یعنی اگر مهاجرین و انصار کسی را برای خلافت برگزیدند، دلیل بر رضایت آنان بر این انتخاب میباشد و این بیعت در اثر زور و شمشیر صورت نگرفته است.
بر فرض اینکه کلمه «للّه» نیز در خطبه وجود داشته باشد، معنایش این است که همه مهاجرین و انصار که
حضرت علی،
صدیقه طاهره،
حسن و
حسین (
علیهم
السّلام) نیز داخل آنان باشد، بر
امامت کسی اجماع کنند، قطعاً دلیل بر رضایت خداوند میباشد. در حالی که مخالفت حضرت
علی (
علیه
السلام)، حضرت فاطمه (
سلامالله
علیها) در اسناد اهلسنت موجود است:
صدیقه طاهره بنا به روایات صحیح رضایت او رضایت پیامبر و غضب او غضب پیامبر میباشد که بنا به نقل
حاکم نیشابوری رسول اکرم (صلیاللّه
علیهوآله) به فاطمه زهرا (
سلامالله
علیها) «انّ اللّه یغضب لغضبک، ویرضی لرضاک.» خدا به غضب تو غضباک و به رضایت تو راضی میشود. آنگاه گفته: «هذا حدیث صحیح الاسناد ولم یخرجاه؛
این روایت صحیح است ولی بخاری و
مسلم ذکر نکردهاند.»
و به نقل بخاری حضرت فرمودند: «فاطمة بَضْعَة منّی فمن اغضبها اغضبنی؛
فاطمه پاره تن من است و هر کس او را به غضب آورد مرا به غضب آورده است.»
و به نقل
مسلم نیشابوری، حضرت فرمود:
«اِنَّمَا فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّی یُؤْذِینِی مَا آذَاهَا؛
فاطمه پاره تن من است و هر کس او را اذیت کند مرا اذیت کرده است.»
شکی نیست که حضرت زهرا (
سلامالله
علیها) نه تنها با ابو بکر بیعت نکرد؛ بلکه در حال غضب و خشم و قهر از ابوبکر دار فانی را وداع نمود.
به نقل بخاری: «فَغَضِبَتْ فَاطِمَةُ بِنْتُ رَسُولِ اللَّهِ (صلیالله
علیهو
سلم) فَهَجَرَتْ اَبَا بَکْرٍ، فَلَمْ تَزَلْ مُهَاجِرَتَهُ حَتَّی تُوُفِّیَتْ؛
حضرت فاطمه دختر پیامبر اکرم (صلیاللّه
علیهوآله) بر ابوبکر غضب نمود و از وی قهر کرد تا روزی که از دنیا رفت.»
و بنا به وصیت آن حضرت،
علی (
علیه
السلام) او را شبانه دفن کرد، بدون آن به ابوبکر که خود را به عنوان خلیفه پیامبر قلمداد میکرد، اطلاع دهند بر بدن وی نماز خواند:
«فَلَمَّا تُوُفِّیَتْ، دَفَنَهَا زَوْجُهَا
عَلِیٌّ لَیْلاً، وَلَمْ یُؤْذِنْ بِهَا اَبَا بَکْرٍ وَصَلَّی
عَلَیْهَا»
مگر نه این است که
علی (
علیه
السلام) بنا به نقل بخاری و
مسلم تا مدت ۶ ماه از بیعت با ابوبکر خودداری نمود:
«وعاشت بعد النبی (صلیالله
علیهو
سلم)، ستة اشهر... ولم یکن یبایع تلک الاشهر؛
حضرت فاطمه بعد از رحلت پیامبر ۶ ماه زند بود و در طول این مدت
علی (
علیه
السلام) با ابوبکر بیعت ننمود.»
آیا بیعت ننمودن
علی (
علیه
السلام) دلیل بر عدم مشروعیت خلافت ابوبکر نیست؟
بنیهاشم به تبعیت از
علی (
علیه
السلام) از بیعت خودداری کردند.
بنا به نقل
عبدالرزاق استاد
بخاری:
«فقال رجل للزهری: فلم یبایعه
علیّ ستة اشهر؟ قال: لا، ولا احد من بنیهاشم؛
مردی به
زهری گفت: آیا درست است که
علی در طول ۶ ماه بیعت نکرد؟ پاسخ داد: نه
علی و نه هیچیک از بنیهاشم در طول این مدت بیعت نکردند.»
همین تعبیر را
بیهقی در سنن،
طبری در تاریخ خود و
ابناثیر در دو کتاب رجال و تاریخ خود نقل کردهاند.
ابنحزم از علمای بزرگ اهلسنت میگوید:
«ولعنة اللّه
علی کلّ اجماع یخرج عنه
علی بن ابیطالب ومن بحضرته من الصحابة؛
لعنت خداوند بر آن اجماعی که
علی (
علیه
السلام) و همراهانش در داخل آن
اجماع نباشند.»
برخی به روایتی از
امام جواد (علیهالسلام) استدلال کردهاند:
«و عن الباقر (
علیه
السلام) قال و لست بمنکر فضل ابی بکر، ولست بمنکر فضل عمر، و لکن ابابکر افضل من عمر؛
از امام باقر (
علیه
السلام) نقل است که فرمود: منکر برتری ابوبکر و عمر نیستم ولی ابوبکر بر عمر برتری دارد»
در این روایت چند اشکال اساسی وجود دارد:
اوّلاً: این روایت در کتاب
الاحتجاج طبرسی است و هیچ سندی ندارد. طبرسی مینویسد: «و روی» و هیچ سندی ذکر نمیکند.
ثانیا: این حدیث از امام جواد (
علیه
السلام) در پاسخ
یحیی بن اکثم است، و نویسنده بین
امام باقر و حضرت جواد (
علیه
السلام) که ملقّب به ابوجعفر هستند آشنایی ندارد، و لذا فرق نگذاشته است.
ثالثاً: امام جواد (
علیه
السلام) این مطلب را در برابر طرفداران ابوبکر و عمر فرمودهاند و طبیعی است که وقتی کسی میخواهد با مخالفین خودش مناظره کند، نمیتواند مخالفت علنی خود را با تمام عقاید آنها اعلام کند؛ چون در این صورت هیچ تأثیری بر آنها نخواهد داشت. همانند داستان
حضرت ابراهیم (علیهالسلام).
خداوند کریم داستان را اینگونه نقل میکند:
«فَلَمَّا جَنَّ
عَلَیْهِ اللَّیْلُ رَاَی کَوْکَبًا قَالَ هَذَا رَبِّی فَلَمَّا اَفَلَ قَالَ لَا اُحِبُّ الْآَفِلِینَ. فَلَمَّا رَاَی الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّی فَلَمَّا اَفَلَ قَالَ لَئِنْ لَمْ یَهْدِنِی رَبِّی لَاَکُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّینَ. فَلَمَّا رَاَی الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّی هَذَا اَکْبَرُ فَلَمَّا اَفَلَتْ قَالَ یَا قَوْمِ اِنِّی بَرِیءٌ مِمَّا تُشْرِکُونَ.»
قطعاً وقتی حضرت ابراهیم میگوید که ستاره و ماه و خورشید خدای من هستند، به این خاطر نیست که حقیقتاً این مطلب را قبول داشته است. امام جواد (
علیه
السلام) در اول مناظره از فضیلت ابوبکر و عمر که مورد قبول خصم او بوده سخن میگوید و بعد با یک جمله دیگر تمام آن را باطل میکند: «فقال
علی راس المنبر: انّ لی شیطاناً یعترینی، فاذا ملتُ فسدّدونی؛
ابوبکر بالای منبر گفت: شیطانی بر من مسلّط است که مرا وسوسه میکند.»
نویسنده اصل امانتداری در نقل را رعایت نکرده است و ادامه سخن را حذف کرده است.
برخی از علمای اهلسنت به استناد مطلبی که در
تفسیر قمی آمده، میگویند: که پیامبر گرامی (صلیاللّه
علیهوآله) به خلافت آقایان ابوبکر و عمر بشارت دادهاند در فراز (انّ ابا بکر یلی الخلافة بعدی ثمّ من بعده ابوک):
«فی تفسیر القمی
علی بن ابراهیم قبحه الله فی سبب نزول قوله
تعالی (یَا اَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَا اَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضَاتَ اَزْوَاجِکَ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ)
"ان رسول الله (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) کان فی بعض بیوت نسائه وکانت ماریة القبطیة تکون معه تخدمه وکان ذات یوم فی بیت حفصة فذهبت حفصة فی حاجة لها فتناول رسول الله ماریة، فعلمت حفصة بذلک فغضبت واقبلت
علی رسول الله (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) وقالت یا رسول الله هذا فی یومی وفی داری وعلی فراشی فاستحیا رسول الله منها، فقال کفی فقد حرمت ماریة
علی نفسی ولا اطاها بعد هذا ابداً وانا افضی الیک سراً فان انت اخبرت به فعلیک لعنة الله والملائکة والناس اجمعین فقالت نعم ما هو؟ فقال ان ابا بکر یلی الخلافة بعدی ثم من بعده ابوک... الخ" تفسیر القمی»
در این روایت چند اشکال اساسی وجود دارد:
مرحوم قمی برای این روایت، سندی ذکر نکرده تا بررسی شود که آیا صحیح است یا ضعیف.
مضمون آن به
معصوم نسبت داده نشده، بلکه قمی به عنوان
شان نزول ذکر کرده است.
اشکال سوم این است که در روایت هیچگونه بشارتی به خلافت ابوبکر و عمر داده نشده؛ بلکه پیامبر اکرم (صلیاللّه
علیهوآله) به
حفصه فرموده: «وانا افضی الیک سرّاً» یعنی یک خبر سری و غیبی، نسبت به آینده به تو میگویم.
این خبر سرّی همانند صدها اخبار غیبی حضرت نسبت به آینده است همانند اخبار از دولت شوم
بنیامیه که به دنبال خوابی که حضرت دیده بود و مایه نگرانی او شده بود و این آیه شریفه نازل شد:
«وَمَا جَعَلْنَا الرُّؤْیَا الَّتِی اَرَیْنَاکَ اِلاَّ فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَنُخَوِّفُهُمْ فَمَا یَزِیدُهُمْ اِلاَّ طُغْیَاناً کَبِیراً؛
ما آن رؤیایی را که به تو نشان دادیم فقط برای آزمایش مردم بود، و همچنین درخت نفرین شده را که در قرآن ذکر کردهایم و ما آنها را بیم داده و انذار میکنیم، اما جز طغیان عظیم، چیزی بر آنها نمیافزاید.»
امام
قرطبی در تفسیر خود آورده:
«قال سهل: انّما هذه الرّؤیا هی انّ رسول الله (صلیاللّه
علیهوآله) کان یری بنی امیّة ینزون
علی منبره نزو القردة فاغتمّ لذلک وما استجمع ضاحکا من یومئذ حتّی مات (صلیاللّه
علیهوآله)، فنزلت هذه الآیة مخبرة انّ ذلک من تملّکهم وصعودهم یجعلها الله فتنة للنّاس وامتحانا؛
پیامبر گرامی (صلیاللّه
علیهوآله) در خواب دیده بودند که بنیامیه همانند بوزینگان از منبر او بالا میروند، به دنبال این خواب حضرت غمناک شد و تا آخر عمر، لب به خنده نگشود، آنگاه این آیه نازل شد و از سلطنت بنیامیه و بالا رفتن آنان خبر داد و همین مایه فتنه و آزمایش مردم قرار گرفت.»
همچنین اخبار حضرت که حکومت
اسلامی پس از سی سال خلافت، به سلطنت گزنده تبدیل خواهد شد.
ابن حجر در این خصوص مینویسد:
«اخرجه احمد واصحاب السّنن وصحّحه ابن حبّان وغیره من حدیث سفینة انّ النّبیّ (صلیاللّه
علیهوآله) قال الخلافة بعدی ثلاثون سنة ثمّ تصیر ملکا عضوضا؛
احمد بن حنبل و صاحبان سنن و ابنحبان با سند صحیح نقل کرده که پیامبر گرامی (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) فرمود: دوران خلافت پس از من، سی سال است و آن گاه به پادشاهی سخت و گزنده مبدل خواهد شد.»
پس بر فرض صحت روایت، مضمون آن فقط نشانگر پیشگویی رسول اکرم (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) از یک اتفاق آینده است و نه یک بشارت.
اگر چنانکه خلافت ابوبکر و عمر حق بود، میبایست پیامبر گرامی (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) آن را به صورت علنی بیان میفرمود و نیازی نبود که آن را به صورت یک خبر سرّی بیان کند.
مضمون روایت تمام عقائد اهلسنت را باطل میکند؛ زیرا در این روایت رسول اکرم (صلیالله
علیهوآلهو
سلم) به حفصه فرموده: «فان انت اخبرت به فعلیک لعنة الله والملائکة والناس اجمعین.»
اگر تو این خبر غیبی و سری را که تو به میگویم، فاش سازی، به لعنت خدا و ملائکه و تمامی مردم گرفتار خواهی شد.
آیا اهلسنت حاضر به پذیرفتن این مطلب نسبت به ام المؤمنین حفصه هستند؟
وقتی این خبر به گوش ابوبکر میرسد، به نزد عمر آمده و میگوید: «عائشه این چنین خبری از حفصه نقل کرده ولی من به گفتار او اطمینان ندارم تو از حفصه سؤال کن.»
این عبارت نشانگر عدم اعتماد ابوبکر به دختر خویش و متهم ساختن وی به دروغگویی است وقتی خود ابوبکر سخن دختر خود را بهتر از دیگران میشناسد، اعتماد ندارد؛ پس روایات او قابل قبول نیست. و اینکه فقط عمر قضیه را از حفصه میپرسد، او نیز در آغاز انکار میکند و میگوید: ما قلت لها من ذلک شیئاً. چیزی در این زمینه به عائشه نگفته یعنی او دروغ میگوید. و پس از اصرار عمر، حفصه میگوید: نعم قد قال رسول اللّه. و در این عبارت حفصه نیز، در ابتدا، عائشه را به دروغگویی نسبت میدهد، و سپس به دروغ خود اعتراف میکند؟
«لما طعن ابن ملجم قبحه الله امیرالمؤمنین رضی الله عنه قیل له الا توصی؟ قال: ما اوصی رسول الله صلی الله
علیه و
سلم فاوصی و لکن قال: (ای الرسول) ان اراد الله خیراً فیجمعهم
علی خیرهم بعد نبیهم»
چند اشکال به این روایت وارد است:
اوّلا: نویسنده آن، این روایت را از کتاب
الشافی سیّد مرتضی نقل میکند؛ ولی یقین داریم که او کتاب را ندیده است و با واسطه نقل کرده است؛ زیرا مرحوم سید مرتضی در این کتاب روایات فراوانی را از قول
قاضی عبدالجبار نقل و بعد تک تک آنها را نقد میکند.
این روایت سندی ندارد و روایت بدون سند هیچ ارزشی ندارد.
اینکه امام
علی (
علیه
السلام) وصیت کرده و امام حسن (
علیه
السلام) را به عنوان جانشین خود انتخاب کرده است، از قطعیات تاریخ است که حتی خود علمای اهلسنت نیز اعتراف دارند.
ابنکثیر دمشقی مینویسد:
«ثمّ بعدهم الحسن بن
علی لانّ علیّاً اوصی الیه و بایعه اهل العراق؛
پس از خلفای پیشین، حسن بن
علی به خلافت رسید چرا که
علی به
امامت او
وصیت کرد و مردم
عراق نیز با او بیعت کردند.»
ابوالفرج اصفهانی از
ابوالاسود دئلی روایت میکند:
«و قد اوصی بالامامة بعده الی ابن رسول الله و ابنه و سلیله و شبیهه فی خلقه و هدیه؛
پس از خود
امامت فرزند رسولخدا و فرزند و ذریه خودش را که در اخلاق و رفتار همانند او بود وصیت نمود.»
ابن عبدربه اندلسی مینویسد:
«قال هیثم بن عدی ادرکت من المشایخ انّ
علی ّ بن ابیطالب اصار الامر الی الحسن
بسیاری از بزرگانی را ملاقات کردم که برای من نقل کردند
علی بن ابیطالب خلافت را به فرزندش حسن واگذار نمود.»
ابناعثم کوفی روایت میکند:
امام حسن در نامهای به
معاویه چنین نوشت:
«فان ّ امیرالمؤمنین
علی بن ابی طالب لمّا نزل الموت ولّانی هذا الامر من بعده؛
هنگام فرا رسیدن رحلت امیر مؤمنان
علی بن ابیطالب، ایشان مرا ولیّ امر مسلمانان قرار داد.»
«جاء رجلاً الی امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) فقال: سمعتک تقول فی الخطبة آنفاً: اللهم اصلحنا بما اصلحت به الخلفاء الراشدین، فمن هما؟ قال: حبیبای، و عماک ابوبکر و عمر، اماما الهدی، و شیخا
الاسلام، ورجلا قریش، و المقتدی بهما بعد رسول الله صلی الله
علیه و
سلم و آله، من اقتدی بهما عصم، و من اتبع آثارهما هدی الی صراط مستقیم»
این استدلال مردود است چون تنها مصدر این نقل
کنز العمال است:
و اگر سید مرتضی آن را نقل کرده است با هدف نقد و ردّ آن است، در نتیجه در مصادر حدیثی شیعه وجود ندارد.
استدلال به روایتی که بیان میدارد در
صلحنامه امام حسن (
علیه
السلام) عمل به سیره خلفا شرط شده است:
«و کان الحسن یُجل ابابکر وعمر رضی الله عنهما حتی انه اشترط
علی معاویة فی صلحه معه ان یسیر بسیرتهما فمن ضمن شروط معاهدة الصلح انه یعمل و یحکم فی الناس بکتاب و سنة رسول الله و سیرة الخلفاء الراشدین»
چند اشکال بر این روایت را از دلالت ساقط میکند:
این روایت که در برخی از کتابهای شیعه نقل شده است، مصدر همگی آنها کتاب
الصواعق المحرقه ابنحجر هیثمی و
شرح نهج البلاغه ابن ابیالحدید و... از کتابهای اهلسنت است و حتی در خود صواعق المحرقه و شرح ابن ابیالحدید برای این روایت سندی ذکر نشده است.
بدون شک جمله «و سیرة الخلفاء الراشدین» از تحریفاتی است که تاریخ نویسان اهلسنت وارد این صلح نامه کردهاند؛ زیرا این صلحنامه در بسیاری از کتابهای دیگر نقل شده است؛ اما این گزینه در آن دیده نمیشود؛ از جمله
ابنشهر آشوب در کتاب
مناقب آل ابیطالب، مواد صلح نامه را اینگونه مینویسد:
«ان یعمل فیهم بکتاب الله وسنة نبیه والامر من بعده شوری، وان یترک سب
علی، وان یؤمن شیعته ولا یتعرض لاحد منهم، ویوصل الی کل ذی حق حقه، ویوفر
علیه حقه کل سنة خمسون الف درهم.»
البته وارد کردن جمله «وسیرة الخلفاء الراشدین» از تحریفاتی است که در جاهای دیگر نیز سابقه دارد؛ از جمله
ابن اعثم در
الفتوح،
و
خوارزمی، در
مقتل الخوارزمی در وصیت نامه امام حسین (
علیه
السلام) به برادرش
محمد حنفیه، جمله «وسیرة الخلفاء الراشدین المهدیین رضی الله عنهم» اضافه کردهاند؛ در حالی که در هیچ یک از کتابهای دیگر این جمله دیده نمیشود.
از اینها گدشنه کلمه «الراشدین» از کلماتی است که بعداً و در زمان حکومت بنیالعباس وارد فرهنگ لغت مردم شده است و قبل از آن حتی در زمان بنیامیه سابقه نداشته است؛ پس چگونه ممکن است که چنین شرطی در آن زمان در معاهده ذکر شده باشد؟
امکان ندارد که امام حسن (
علیه
السلام) چنین شرطی را وارد صلح نامه کند؛ چرا پدرش امام
علی (
علیه
السلام) که اسوه او در تمام امور زندگی بوده است، در شورای شش نفره بعد از
عمر بن الخطاب، فقط به این خاطر که این شرط را نپذیرد، دست از خلافت برداشت و قبول نکرد که چنین بدعتی وارد دین
اسلام بشود. چگونه ممکن است امام حسن (
علیه
السلام) بر خلاف سنت پدر بزرگوارش، چنین بدعتی انجام دهد؟
یعقوبی قضیه امتناع امام
علی (
علیه
السلام) از پذیرفتن شرط عمل به سیره شیخین را اینگونه نقل میکند:
«فقال (عبدالرحمن بن عوف): لنا الله علیک ان ولیت هذا الامر ان تسیر فینا بکتاب الله وسنة نبیه وسیرة ابی بکر وعمر؟ فقال (
علی (
علیه
السلام)): اسیر فیکم بکتاب الله وسنة نبیه ما استطعت. فخلا بعثمان فقال له: لنا الله علیک ان ولیت هذا الامر ان تسیر فینا بکتاب الله وسنة نبیه وسیرة ابی بکر وعمر؟ فقال: لکم ان اسیر فیکم بکتاب الله وسنة نبیه وسیرة ابی بکر وعمر، ثم خلا بعلی فقال له مثل مقالته الاولی فاجابه مثل الجواب الاول، ثم خلا بعثمان فقال له مثل المقالة الاولی، فاجابه مثل ما کان اجابه، ثم خلا بعلی فقال له مثل المقالة الاولی، فقال: ان کتاب الله وسنة نبیه لا یحتاج معهما الی اجیری احد! انت مجتهد ان تزوی هذا الامر عنی. فخلا بعثمان فاعاد
علیه القول فاجابه بذلک الجواب، وصفق
علی یده.»
اضافه بر این که، وقتی در نامه شرط شده است که به کتاب خدا و سنت رسول عمل شود، دیگر سنت خلفا چه ارزشی میتواند داشته باشد. اگر آنها بر طبق کتاب و سنت رسول خدا عمل کرده باشند، نیازی به اضافه کردن این شرط نیست و اگر بر خلاف کتاب خدا و سنت رسول او عمل کرده باشند، ارزشی ندارد؛ چنانچه امام
علی (
علیه
السلام) نیز در جواب
ربیعة بن شداد خثعمی که گفته بود من با تو بیعت میکنم به شرطی که به سنت ابوبکر و عمر عمل کنی، به همین نکته اشاره میکند:
«فجاءه ربیعة بن ابی شداد الخثعمی وکان شهد معه الجمل وصفین ومعه رایة خثعم فقال له بایع
علی کتاب الله وسنة رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) فقال ربیعة
علی سنة ابی بکر وعمر قال له
علی ویلک لو ان ابا بکر وعمر عملا بغیر کتاب الله وسنة رسول الله (صلیالله
علیهو
سلم) لم یکونا
علی شئ من الحق فبایعه...»
همانطوری که در شورای شش نفره حاضر شد که خلافت را ۱۲ سال دیگر از دست بدهد؛ اما قبول نکند که بر طبق سنت ابوبکر و عمر عمل کند. پس ممکن نیست که امام حسن (
علیه
السلام) سنت پدرش را رها و سنت شیخین را زنده کرده باشد.
بر فرض صحت روایت، امام مجتبی (
علیه
السلام) این عهد نامه را نوشت و این گزینهها را در آن اضافه کرد تا
معاویه بن ابیسفیان را که ادعا میکرد طرفدار سنت عمر و ابوبکر است، رسوا کند و به مردم بفهماند که این معاویه به هیچ چیز پایند نیست؛ حتی به سنت ابوبکر و عمر.
شاهد بر این مطلب این است که امام (
علیه
السلام) قبل از نوشتن این صلحنامه، نامه دیگری به معاویه مینویسد و او را اینچنین خطاب میکند:
«من میخواستم حق را زنده گردانم و باطل را بمیرانم و کتاب خدا و سنّت پیغمبر (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلّم) را جاری گردانم، مردم با من موافقت نکردند اکنون با تو صلح میکنم به شرطی چند که میدانم به آن شرطها وفا نخواهی کرد، شاد مباش به این پادشاهی که برای تو میسّر شد به زودی پشیمان خواهی شد چنانچه دیگران که غصب خلافت کردند پشیمان شدهاند و پشیمانی بر ایشان سودی نمیبخشد.»
امام در این نامه به صراحت تمامی خلفای قبلی را غاصب خطاب میکند و این نشان میدهد که برای سنت آن دو هیچ ارزشی قائل نیست.
«و عن
سلمان الفارسی الذی تسمیه الرافضة
سلمان المحمدی انه قال"ان رسول الله (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) کان یقول فی صحابته: ما سبقکم ابو بکر بصوم و لا صلاة، و لکن بشیء وقرّ فی قلبه"»
نقل
سلمان این حدیث را از رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآله) فقط صاحب
مجالس المؤمنین گویا آورده است، و در هیچ منبعی چه
شیعه و یا
سنّی دیده نشد.
یکی از دلائلی که علمای اهل تسنن برای اثبات حُسن روابط میان
اهل بیت (علیهمالسّلام) و خلفای سهگانه به آن استناد میکنند روایتی است معروف به «ولدنی ابوبکر مرتین»که از قول
امام جعفر صادق (علیهالسلام) نقل شده است.
ابتدا سند و سپس دلالت این روایت را از مصادر شیعه و سنی مورد بررسی قرار میدهیم:
این روایت را هیچیک از علمای شیعه نقل نکردهاند، تنها مرحوم
ابوالفتح اربلی در کتاب
کشف الغمه آن را از
عبدالعزیز بن اخضر جنابذی که سنی حنفی است نقل کرده.
«وقال الحافظ عبد العزیز بن الاخضر الجنابذی رحمه الله ابو عبدالله جعفر بن محمد بن
علی بن الحسین بن
علی بن ابی طالب (
علیهم
السّلام) الصادق وامهام فروة واسمها قریبة بنت القاسم بن محمد بن ابی بکر الصدیق رضی الله عنه وامها اسماء بنت عبد الرحمن بن ابی بکر الصدیق ولذلک قال جعفر (
علیه
السلام) ولقد ولدنی ابو بکر مرتین؛
حافظ عبدالعزیز جنابذی گفته است: ابو عبدالله جعفر بن محمد، مادرش امفروه از طرفی دختر
قاسم بن محمد بن ابوبکر است و از طرف دیگر مادرش اسماء، دختر
عبدالرحمان بن ابوبکر است و از این روی امام صادق فرموده: ابوبکر دو بار مرا به دنیا آورده یعنی از دو طرف نسب من به ابوبکر میرسد.»
حافظ عبد العزیز جنابذی متوفای ۶۱۱ است و امام صادق (
علیه
السلام) در سال ۴۸ هجری به شهادت رسیده است بین این دو فاصله زیادی وجود دارد. پس روایت
مرسله است و روایت مرسل ارزشی برای استدلال ندارد.
این شخص سنی مذهب است؛ چنانچه
ذهبی در
سیر اعلام النبلاء درباره وی مینویسد:
«ابن الاخضر الامام العالم المحدث الحافظ... قال ابن النجار: ... وما رایت فی شیوخنا مثله فی کثیرة مسموعاته، وحسن اصوله...
بهترین شاهد بر سنی بودن این شخص، استفاده از کلمه «صدیق» برای ابوبکر است؛ در حالی که همه شیعیان میدانند که این لقب از القاب اختصاصی امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) بوده است. ما این مطلب را در این آدرس به صورت کامل بررسی کردهایم.
از اینرو، این روایت از نظر شیعیان ارزشی ندارد. اگر اهلسنت بخواهند مطلبی را برای شیعیان بیان کنند، باید به روایتی استناد کنند که از طریق روات شیعه به سند صحیح نقل شده باشد.
صحیح نیست بر اساس روایتی که شیعه قبول ندارد،
علیه آنها استدلال شود.
ابنحزم اندلسی که خود از دانشمندان بنام اهلسنت و از مخالفین سر سخت شیعیان است در این باره مینویسد:
«لا معنی لاحتجاجنا
علیهم بروایاتنا، فهم لا یصدّقونها، ولا معنی لاحتجاجهم
علینا بروایاتهم فنحن لا نصدّقها، وانّما یجب ان یحتجّ الخصوم بعضهم
علی بعض بما یصدقّه الذی تقام
علیه الحجّة به؛
معنا ندارد که ما
علیه شیعیان به روایات خودمان استدلال کنیم؛ در حالی که آنها قبول ندارند و نیز معنا ندارد که آنها به روایات خودشان
علیه ما استناد کنند؛ در حالی که ما آن روایات را قبول نداریم. از اینرو لازم است که در برابر خصم به چیزی استناد شود که او قبول دارد و برای او حجت است.»
این روایت حتی در کتابهای خود اهلسنت نیز سند درستی ندارد و تمام سندهای آن بدون استثناء طبق قواعد رجالی اهلسنت بیاعتبار هستند.
ذهبی، رجالی مشهور اهلسنت بعد از نقل این روایت، بدون اینکه سندی برای آن ذکر کند، مینویسد:
«وکان یغضب من الرافضة، ویمقتهم اذا علم انهم یتعرضون لجده ابی بکر ظاهرا وباطنا. هذا لا ریب فیه، ولکن الرافضة قوم جهلة، قد هوی بهم الهوی فی الهاویة فبعدا لهم؛
امام صادق از دست رافضه ناراحت بود و اگر میدید که آنها؛ چه در ظاهر و چه در باطن متعرض جدش ابوبکر میشوند، دشمن آنها میشد. ولی رافضه قومی جاهل هستند...»
اما وقتی روایاتی در فضائل اهلبیت پیامبر (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) نقل میکند با اینکه خودش تصریح میکند سند روایت صحیح است، قلبش را شاهد میگیرد که این روایت باطل است!
همانند روایتی که از پیامبر
اسلام (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) نقل میکند که فرمود: «عدوک یا
علی عدوی، وعدوی عدوّ اللّه.»
یا
علی دشمن تو دشمن من و دشمن من دشمن خداوند است.»
ذهبی هیچ دلیلی از نظر رجالی بر ضعف این روایت نمییابد ولی مینویسد:
«یشهد القلب انّه باطل؛
قلب من شهادت میدهد که این روایت باطل است.»
اما شهادت قلب ملاک صحت و سقم روایت نیست.
مهمترین سندی که برای این روایت میتوان یافت، سندی است که
مزی در
تهذیب الکمال نقل کرده است:
«اخبرنا بذلک ابو الفرج عبد الرحمان بن ابی عمر محمد بن احمد بن محمد بن قدامة المقدسی بدمشق، وابو الذکاء عبد المنعم بن یحیی بن ابراهیم الزهری بالمسجد الاقصی، وابو بکر محمد بن اسماعیل بن عبدالله بن الانماطی الانصاری بالقاهرة، وابو بکر عبدالله بن احمد بن اسماعیل بن فارس التمیمی بالاسکندریة، قالوا: اخبرنا ابو البرکات داود بن احمد بن محمد بن ملاعب البغدادی بدمشق، قال: اخبرنا القاضی ابو الفضل محمد بن عمر بن یوسف الارموی ببغداد، قال: اخبرنا الشریف ابو الغنائم عبد الصمد بن
علی بن محمد بن الحسن ابن المامون، قال: اخبرنا الحافظ ابو الحسن
علی بن عمر بن احمد ابن مهدی الدارقطنی، قال: حدثنا یعقوب بن ابراهیم البزاز، قال: حدثنا الحسن بن عرفة، قال: حدثنا محمد بن فضیل.... وبه
[
الاسناد السابق
]
قال: اخبرنا الدارقطنی، قال: حدثنا ابو بکر احمد بن محمد بن اسماعیل الادمی، قال: حدثنا محمد بن الحسین الحنینی، قال: حدثنا عبد العزیز بن محمد الازدی، قال: حدثنا حفص بن غیاث، قال: سمعت جعفر بن محمد یقول: ما ارجو من شفاعة
علی شیئا الا وانا ارجو من شفاعة ابی بکر مثله، ولقد ولدنی مرتین؛
چیزی از شفاعت
علی (
علیه
السلام) امید ندارم، مگر این که مثل همان را از ابوبکر امید دارم، به درستی که ابوبکر مرا دو بار به دنیا آورده است!»
اولاً در سلسه سند این روایت چندین راوی مجهول و ضعیف وجود دارد؛ از جمله:
۱. ابو البرکات
داود بن احمد بن محمد بن ملاعب البغدادی: وی مجهول است؛ چنانچه
ذهبی در
تاریخ اسلام و
صفدی در
الوافی بالوفیات نام وی را ذکر کرده؛ اما هیچگونه جرح و تعدیلی نیاوردهاند.
۲.
احمد بن محمد بن اسماعیل الآدمی: مجهول است.
۳.
عبدالعزیز بن محمد الازدی :
نمازی در
مستدرکات علم الرجال نام وی را ذکر و تصریح میکند که مجهول است.
۴.
حفص بن غیاث:
سلیمان بن خلف الباجی از علمای اهلسنت در باره وی مینویسد:
«قال
علی بن المدینی: احادیث حفص وحاتم بن وردان عن جعفر بن محمد منکرة؛
علی بن مدینی گفته است: احادیث حفص و
علی بن مدینی از جعفر بن محمد (علیهما
السّلام) غیر قابل قبول است.»
و
مبارکفوری در باره وی مینویسد:
«وحفص بن غیاث ساء حفظه فی الاخر، صرح به الحافظ فی مقدمة الفتح وقال الذهبی فی المیزان قال ابو زرعة ساء حفظه بعد ما استقضی؛
حفص بن غیاث در اواخر عمرش، حافظهاش ضعیف شده بود. حافظ (ابنحجر) در مقدمه
فتح الباری به آن تصریح کرده است.
ذهبی در المیزان گفته که ابوزرعه گفته: حفص بن غیاث بعد از آن که قاضی شد، حافظهاش ضعیف شد.»
و نیز ذهبی در
میزان الاعتدال در باره وی مینویسد:
«وقال داود بن رشید: حفص بن غیاث کثیر الغلط؛
داود بن رشید گفته: حفص بن غیاث، اشتباهاتش زیاد بود.» و در ادامه میگوید: «وقال ابو زرعة: ساء حفظه بعد ما استقضی.» ابو زرعه گفته: حفص بن غیاث بعد از قاضی شدنش، حافظهاش ضعیف شد.
در سلسله سند این روایت چهار نفر مجهول و شخصی همچون حفص بن غیاث وجود دارد پس قابل اعتماد نیست.
«اخبرنا ابو القاسم اسماعیل بن محمد بن الفضل انا ابو منصور بن شکرویه انا ابو بکر بن مردویه انا ابو بکر الشافعی انا معاذ بن المثنی نا مسدد نا یحیی عن جعفر بن محمد قال تالله لحدثنی ابی ان علیا دخل
علی عمر وهو مسجی بثوبه فاثنی
علیه وقال ما احد من اهل الارض القی الله بما فی صحیفته احب الی من المسجی بثوبه قال یحیی ثم ذکر جعفر ابا بکر واثنی
علیه وقال ولدنی مرتین؛
یحیی از جعفر بن محمد (علیهما
السّلام) نقل کرده است که فرمود: سوگند به خدا که پدرم نقل کرد که
علی (
علیه
السلام) بر عمر وارد شد در حالی که (عمر) خود را در لباسش پیچیده بود، امام بر او درود فرستاد و فرمود: احدی از اهل زمین که
خداوند به خاطر آنچه در صحیفهاش گذاشته است، در نزد من از این کس که خود را در لباسش پیچیده است، محبوبتر نیست. سپس یحیی گفت که جعفر (
علیه
السلام) از ابوبکر یاد کرد و بر او درود فرستاد و فرمود: ابوبکر مرا دو بار به دنیا آورده است.»
در سند این روایت
اسماعیل بن محمد بن الفضل وجود دارد که
ابنعساکر روایت را از وی نقل میکند. ذهبی درباره وی مینویسد:
«وکان ابن عساکر لما رای اسماعیل بن محمد وقد کبر ونقص حفظه؛
وقتی ابن عساکر اسماعیل را دید، اسماعیل پیر شده و حافظهاش خوب کار نمیکرد.»
با این حال نمیتوان به نقل ابنعساکر از این شخص اعتماد کرد. و نیز نوشته است:
«قال ابوسعد: ... ورایته وقد ضعف، وساء حفظه؛
من در حالی او را دیدم که از جهت روایی ضعیف شده بود وحافظهاش خوب کار نمیکرد.»
و نیز در سند آن
معاذ بن المثنی وجود دارد که
محمد بن ابی یعلی در
طبقات الحنابلة و
ابراهیم بن مصلح در
المقصد الارشد در باره وی مینویسند:
«قال احمد بن حنبل هو رجل سوء ساقط العدالة؛
احمد بن حنبل گفته است: وی آدم بد و فاقد عدالت است.»
«وقال حفص بن غیاث: سمعت جعفر بن محمد یقول: ما ارجو من شفاعة
علی شیئا الا وانا ارجو من شفاعة ابی بکر مثله. لقد ولدنی مرتین؛
حفص بن غیاث میگوید: جعفر بن محمد فرمود: آنچه را از
شفاعت جدم
علی (علیهالسلام) انتظار دارم، مثل همان را از شفاعت ابوبکر نیز انتظار دارم.»
روایت
مرسل است و سلسله سند تا حفص بن غیاث نقل نشده است، شاید سلسله سند همان باشد که
مزی نقل کرده است که در آن صورت همان اشکالات را خواهد داشت.
همانطور که نقل کردیم، حفص بن غیاث کثیر الغلط و کم حافظه بوده و روایات او از امام صادق منکَر و غیر قابل قبول است.
البته برخی از علمای اهلسنت و به ویژه ذهبی و ابنحجر در کتابهای مختلف، این روایت را نقل کردهاند ولی هیچ یک سندی برای آن ذکر نکردهاند.
بنابراین تمامی سندهای این روایت، ارزشی برای استدلال ندارند و نمیتوان به آن اعتماد کرد.
ذهبی، اصل روایت را در سیر اعلام النبلاء
اینگونه نقل میکند: «... لقد ولدنی مرتین»؛ در حالی که در جاهای دیگر و از جمله چهار صفحه پایینتر از آن، کلمه «صدیق» را اضافه کرده و روایت را اینگونه تحریف میکند:
«فکان یقول: ولدنی الصدیق مرتین.»
همچنین بعید است امام صادق (
علیه
السلام) از کلمه «صدیق» برای ابوبکر استفاده کند؛ در حالی که همه میدانند این لقب از القاب مخصوص امیرالمؤمنین
علی بن ابیطالب (
علیه
السلام) بوده است.
همانطور که گذشت، مزی در تهذیب الکمال و ذهبی در سیر اعلام النبلاء مینویسند:
«حدثنا حفص بن غیاث، قال: سمعت جعفر بن محمد یقول: ما ارجو من شفاعة
علی شیئا الا وانا ارجو من شفاعة ابی بکر مثله، ولقد ولدنی مرتین»
شهید
نورالله تستری در جواب این مطلب مینویسد:
«اقول: یدل
علی کذب هذا الخبر ان صاحب الشفاعة العظمی هو جده (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) فلا یلیق به (
علیه
السلام) نسیان شفاعة جده (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) واظهار رجاء شفاعة غیره سیما ابو بکر الذی لا شافع له ولا حمیم یوم لا ینفع مال ولا بنون، الا من اتی الله بقلب
سلیم، اللهم الا ان قصد به مجرد التقیة فافهم. واما قوله (
علیه
السلام) " ولقد ولدنی مرتین" فبیان للواقع لا للافتخار به کیف وقد مر الاتفاق
علی ان قوم ابی بکر ارذل طوائف قریش وقد وقع التصریح به من ابی سفیان کما مر وقال
علی (
علیه
السلام) فی شان محمد بن ابی بکر" انه ولد نجیب من اهل بیت سوء" فتدبر.»
«دلیل بر دروغ بودن این خبر همین بس که صاحب شفاعت کبری، جدش رسول خدا (صلیالله
علیهوآله
وسلّم) است، پس سزاوار نیست که آن حضرت شفاعت جدش را فراموش کرده باشد و اظهار امید به شفاعت غیر کرده باشد. به ویژه ابوبکر که خودش در آن روز که مال و فرزندان سودی نمیبخشد، شفاعت کننده و حمایت کنندهای ندارد؛ مگر کسی که با
قلب سلیم به پیشگاه خدا آید!. مگر این که هدف امام صادق (
علیه
السلام) از بیان این جملات فقط
تقیه باشد. اما این که آن حضرت فرموده: " ابوبکر مرا دو بار به دنیا آورده" واقع را بیان میکند نه این که افتخار کند، زیرا پیش از این گفتیم که قبیله ابوبکر، پستترین قبیله
قریش بوده است؛ و
ابوسفیان هم به این مطلب تصریح کرده است. و نیز
علی (
علیه
السلام) در شان
محمد بن ابیبکر فرموده: او فرزندی نجیب از خانوادهای بد است که این سخنان پستی قبیله ابوبکر را اثبات میکند. بنا بر این جایی برای افتخار نمیماند.»
افتخار کردن امام صادق به خاطر انتساب به ابوبکر مخالف سیره آن حضرت است. زیرا با مراجعه به سیره آن حضرت میبینیم که آن حضرت بالاترین افتخار برایش قبول ولایت و
امامت جدش امیرالمؤمنین (
علیه
السلام) است نه ولادت از او:
«ولایتی لعلی بن ابی طالب احبّ الیّ من ولادتی منه، لانّ ولایتی له فرض وولادتی منه فضل؛
ولایت
علی بن ابی طالب (
علیه
السلام) برای من محبوبتر از این است که او مرا به دنیا آورده است؛ چرا که قبول ولایت او برای من
واجب و فرزند او بودن امتیاز است.»
و همچنین نقل شده است که آن حضرت فرمود:
«ولایتی لآبائی احب الیّ من نفسی، ولایتی لهم تنفعنی من غیر نسب، ونسبی لا ینفعنی بغیر ولایة؛
ولایت پدرانم برای من، دوستداشتنیتر از جان من است، ولایت آنها برای من فایده دارد؛ حتی اگر نسبتی با آنها نداشته باشم؛ ولی نسبت با آنها زمانی که ولایت آنها را نداشته باشم، برایم سودی ندارد.»
بنابر این چگونه ممکن است که نسبت امام صادق با امیرالمومنین افتخار نباشد؛ ولی نسبت با ابوبکر افتخار باشد؟
لازمه این مطلب این است که امام صادق سیره و روش جدش امیرالمؤمنین و مادرش فاطمه زهرا (علیهما
السّلام) را فراموش کرده باشد؛ در صورتی که آن دو بزرگوار در تمام عمرشان لحظهای با ابوبکر بیعت نکردند و خلافت او را به رسمیت نشناختند. که ذیلاً به چند مورد در این باره اشاره میکنیم:
بخاری در صحیحترین کتاب اهلسنت بعد از قرآن مینویسد:
«فَغَضِبَتْ فَاطِمَةُ بِنْتُ رَسُولِ اللَّهِ (صلیالله
علیهو
سلم) فَهَجَرَتْ اَبَا بَکْرٍ فَلَمْ تَزَلْ مُهَاجِرَتَهُ حَتَّی تُوُفِّیَتْ؛
فاطمه دختر رسول خدا (صلیالله
علیهو
سلم) در حال خشم و غضب ابوبکر را ترک نموده و بر او همچنان غضبناک ماند تا وفات نمود.»
و طبق روایات صحیح السندی که در کتابهای اهلسنت وجود دارد، ناراحت کردن فاطمه، ناراحت کردن رسول خدا است و نیز غضب فاطمه، غضب رسول خدا است. چنانچه بخاری نوشته است:
«عَنْ الْمِسْوَرِ بْنِ مَخْرَمَةَ اَنَّ رَسُولَ اللَّهِ (صلیالله
علیهو
سلم) قَالَ فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّی فَمَنْ اَغْضَبَهَا اَغْضَبَنِی؛
از
مسور بن مخرمه روایت شده که رسول خدا (صلیالله
علیهو
سلم) فرمود: فاطمه پاره تن من است، هر کس او را به خشم آورد، مرا به خشم آورده است.»
و از طرف دیگر
فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) به خداوند قسم یاد می کند که ابوبکر را بعد از هر نمازی
نفرین کند و شکایت او را پیش پدرش رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآله) ببرد.
ابن قتیبه دینوری در کتاب
الامامة و السیاسة مینویسد:
«فقالت: نشدتکما اللّه الم تسمعا رسول اللّه یقول: رضا فاطمة من رضای، وسخط فاطمة من سخطی، فمن احبّ فاطمة ابنتی فقد احبّنی، ومن ارضی فاطمة فقد ارضانی، ومن اسخط فاطمة فقد اسخطنی؟ قالا: نعم، سمعناه من رسول اللّه (صلیالله
علیهو
سلم)، قالت: فانّی اُشهد اللّه وملائکته انّکما اسخطتمانی وما ارضیتمانی، ولئن لقیت النبی لاشکونّکما الیه. فقال ابو بکر: انا عائذ باللّه
تعالی من سخطه وسخطک یا فاطمة، ثمّ انتحب ابو بکر یبکی، حتی کادت نفسه ان تزهق. وهی تقول: واللّه لادعونّ اللّه علیک فی کلّ صلاة اصلّیها...؛
فاطمه (
سلامالله
علیها) فرمود: شما را به خدا، آیا نشنیدید که رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) فرمود: خشنودی فاطمه، نشانه خشنودی من است و خشم فاطمه نشانه خشم من است، پس هر کس فاطمه را دوست داشته باشد، به درستی که مرا دوست داشته است، هر کس فاطمه را راضی کند، مرا راضی کرده است و هر کس فاطمه را به خشم آورد، مرا به خشم آورده است. ابوبکر و عمر گفتند: بلی، ما از رسول خدا (صلیاللّه
علیهوآلهو
سلم) این مطلب را شنیدیم. فاطمه (
سلامالله
علیها) فرمود: پس من
خدا و
ملائکه را شاهد میگیرم که شما دو نفر مرا ناراحت کرده و مرا خشنود نکردید، اگر پیامبر را ملاقات کنم، از دست شما شکایت خواهم کرد. ابوبکر گفت: به خدا پناه میبرم از خشم خداوند و خشم شما ای فاطمه.! سپس ابوبکر به شدت گریه کرد تا جایی که نزدیک بود جان بدهد. فاطمه (
سلامالله
علیها) فرمود: سوگند به خدا که بعد از هر نمازم تو را نفرین خواهم کرد.»
پس ممکن نیست حضرت صدیقه طاهره از ابوبکر غضبناک و به دنبال هر نماز بر او نفرین کند ولی فرزندش امام صادق به انتساب به او افتخار نماید.
مسلم بن حجاج نیشابوری در
صحیح مسلم مینویسد:
«فَلَمَّا تُوُفِّیَ رَسُولُ اللَّهِ (صلیالله
علیهو
سلم) قَالَ اَبُو بَکْرٍ اَنَا وَلِیُّ رَسُولِ اللَّهِ (صلیالله
علیهو
سلم) فَجِئْتُمَا تَطْلُبُ مِیرَاثَکَ مِنْ ابْنِ اَخِیکَ وَیَطْلُبُ هَذَا مِیرَاثَ امْرَاَتِهِ مِنْ اَبِیهَا فَقَالَ اَبُو بَکْرٍ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (صلیالله
علیهو
سلم) مَا نُورَثُ مَا تَرَکْنَاهُ صَدَقَةٌ فَرَاَیْتُمَاهُ کَاذِبًا آثِمًا غَادِرًا خَائِنًا...
زمانی که رسول خدا (صلیالله
علیهو
سلم) از دنیا رفت، ابوبکر گفت من جانشین رسول خدا هستم، شما دو نفر آمدید و (تو ای عباس) میراث پسر بردارت (پیامبر) را طلب کردی و این (
علی (
علیه
السلام) میراث همسرش از پدرش را طلب میکرد. ابوبکر گفت که رسول خدا فرموده است: ما ارث به جای نمیگذاریم، هر آنچه از ما باقی میماند
صدقه است" شما دو نفر ابوبکر را دروغگو، گناهکار، پیمان شکن و خائن میدانستید.»
چگونه ممکن است، امام
علی (
علیه
السلام) فردی را خائن و دروغگو بداند ولی فرزندش امام صادق (
علیه
السلام) بر خلاف جدش امیرالمؤمنین (علیهما
السلام)، به نسبتش با ابوبکر افتخار کند!
موسسه تحقیقاتی حضرت ولی عصر برگرفته از «مقاله ادله خلافت ابیبکر»، تاریخ بازیابی۱۳۹۸/۷/۲۹.