ختم قلب
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
قرآن در بسیاری از
آیات، از «ختم» و «طبع» بر
قلب سخن گفته است. آنگونه که از آیات برمیآید،
خداوند این دو تعبیر را در مورد کسانی به کار برده است که قلب
هایشان در احاطه گناهانشان است و به دلیل کثرت
معاصی، از اصل
فطرت خود برگشتهاند و در نتیجه
ایمان نمیآورند. این مقاله بر آن است تا ضمن اشارهای کوتاه به مفهوم قلب در قرآن، با توجه به واژگان همگروه «ختم» و «طبع»، به معناشناسی این دو واژه بپردازد و هم معنایی نسبی میان آن دو را بیان کند.
قرآن در بسیاری از
آیات، از «ختم» و «طبع» بر قلب سخن گفته است. آنگونه که از آیات برمیآید،
خداوند این دو تعبیر را در مورد کسانی به کار برده است که قلب
هایشان در احاطه گناهانشان است و به دلیل کثرت
معاصی، از اصل
فطرت خود برگشتهاند و در نتیجه
ایمان نمیآورند. البته در آیاتی از قرآن، واژههای مختلف و ظریف دیگری از قبیل «
رین»، «
غلف»، «
قفل»، «
قساوت» و «
اکنّه» که در واقع واژههای هم گروه با «طبع» و «ختم» هستند، در مورد محروم شدن
انسان از فطرت خود به کار رفته است. هر کدام از این واژگان، به مرحلهای از انحراف فکری انسان و محرومیت او از شناخت اشاره دارد، به گونهای که از مراحل ضعیفتر شروع میشود و به مراحل سخت و خطرناک میرسد، آنچنان که به کلی حسّ تشخیص از انسان گرفته میشود.
این مقاله بر آن است تا ضمن اشارهای کوتاه به مفهوم قلب در قرآن، با توجه به واژگان همگروه «ختم» و «طبع»، به معناشناسی این دو واژه بپردازد و هم معنایی نسبی میان آن دو را بیان کند. به این منظور، در اولین گام به کاوش در معناشناسی این دو واژه نزد اهل لغت پرداخته شده تا ضمن توجّه به معنای لغوی این واژگان، معانی قرآنی آنها نیز به دست آید. در ادامه ضمن بحث از عدم ترادف و هممعنایی کامل میان این دو واژه، به مخاطبین ختم و طبع و عواملی که باعث این بیماریهای خطرناک روان انسان میشود، پرداخته شده است. در پایان از آنچه که مانع از این عارضههای قلب معنوی انسان میگردد نیز سخن گفته خواهد شد.
این یک حقیقت قرآنی است که از منظر قرآن کریم، برخی قلبها
محجوب هستند. آیات شریفه قرآن با تعابیر مختلف، مسئله
حجاب و عارضههای قلب را مطرح کرده است و به طور دقیق از نفوذ تدریجی و مرموز آفات و موانع معرفت بر قلب سخن میگوید و از چگونگی آلوده شدن این سرچشمه
معرفت پرده برمیدارد. قرآن کریم به قدری ظریف از این آفات سخن میگوید که رهروان راه معرفت را کاملاً به این خطرات آشنا سازد، و پیدرپی هشدار میدهد تا مبادا عمری را در بیراههها در جستجوی
آب به دنبال
سراب باشند، و بعد از سالها تلاش در طریق دستیابی به حقیقت، سر از باطل در آورند.
قرآن کریم درباره هدایتناپذیری و بسته بودن دلها، افزون بر «ختم» و «طبع»، بهره جسته است؛ «رین: » (کَلَّا بَلْ رَانَ عَلَی قُلُوبِهِم مَّا کَانُوا یَکْسِبُونَ»
؛ «اکنّه: » «وَ مِنْهُم مَّن یَسْتَمِعُ اِلَیْکَ وَ جَعَلْنَا عَلَی قُلُوبِهِمْ اَکِنَّهً اَن یَفْقَهُوهُ»
؛ «زیغ: » «فَلَمَّا زَاغُوا اَزَاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ»
؛ «قفل: » «اَفَلَا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ اَمْ عَلَی قُلُوبٍ اَقْفَالُهَا»
؛ «قساوت: » «فَلَوْلا اِذْ جَاءهُمْ بَاْسُنَا تَضَرَّعُواْ وَلَـکِن قَسَتْ قُلُوبُهُمْ»
؛ «غلف: » «فَبِمَا نَقْضِهِم مِّیثَاقَهُمْ وَکُفْرِهِم بَآیَاتِ اللّهِ وَقَتْلِهِمُ الاَنْبِیَاءَ بِغَیْرِ حَقًّ وَقَوْلِهِمْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ»
؛ «
مرض: » «فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً»،
از جمله تعبیرهایی است که خداوند متعال درباره ناسالم بودن قلب افراد مختلف در قرآن به کار برده است.
نگاهی به آیات قرآن این مطلب را بیان میکند که آفات و حجابهای قلب گاه خفیف و گاه شدید هستند و گاهی هم آنچنان آفت بر دل چیره میشود که انسان در
ظلمت کامل فرو رفته و همه نوع قدرت درک و معرفت از انسان سلب میگردد. استعمال این آفات و حجابها در قرآن در این زمینه، حساب شده و زیباست. به نظر میرسد واژگان همگروه با «ختم» و «طبع»، هر کدام اشاره به مرحلهای خاص دارد.
- گاه به مرحله زنگار میرسد.
- گاه سخن از انحراف قلب است.
- گاه پرده بر دل میافتد.
- زمانی قلب به کلّی در غلاف میرود.
- گاه قفلهای محکم بر دل زده میشود.
- گاه آن را در محفظهای قرار میدهد و مهر و موم میکند.
- گاهی قلب به مانند سکّهای نقش ثابت به خود میگیرد و امکان هیچ گونه تغییری در آن نیست.
آنگونه که از آیات بر میآید، ختم و طبع بر قلب جزء مراحل پایانی محرومیت است، به گونهای که قلب به هنگام ختم، به مرحله نهایی و پایانی از جمود فکری و عقلی میرسد و زمانی که قلب مطبوع میگردد، محرومیت از معرفت به حدّ نهایی میرسد و شکلی ثابت به خود میگیرد.
لازم به ذکر است که قلب یا همان صحیفه نفس و جان انسان در آغاز تولد، پاک و عاری از پلیدیها و آلودگیهاست، اما انسان با ارتکاب ارادی اعمال زشت و ناپسند، به تدریج در نفس خود، ملکات رذیله اخلاقی را پدید میآورد و صفات ذمیمه را بر لوح ضمیر جان خود ثبت میکند. همین ملکات و صفات رذیله، گناهان و کارهای ناشایست انسان است که موجب زنگارهایی میشود که مستقیماً بر آینه قلب مینشیند و چهره طبیعی این آینه را تغییر میدهد و انسان نمیتواند حقایق را آنچنان که هست، بشناسد.
در واقع اعمال زشت انسان، نقش و صورتی به نفس میدهد و این نقوش و صورتها، مانع از آن میشوند که نفس آدمی،
حق و حقیقت را درک کند و بین نفس و درک حق حائل میگردند. در حالیکه این نفس به حسب طبع اولیّهاش، صفا و جلایی دارد که با داشتن آن، حق را آنطور که هست، درک میکند و آن را از
باطل و نیز
تقوا را از
فجور تمیز میدهد، همچنان که خداوند فرموده است: «وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا• فَاَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا».
اکنون در این نوشتار به توضیح مفهوم «ختم» و «طبع» بر قلب پرداخته میشود.
آنگونه که از کتب برخی از اهل لغت برمیآید، عدّهای از لغتپژوهان ختم را همان طبع دانستهاند و به هممعنایی ختم با طبع اشاره کردهاند.
لحیانی از جمله کسانی است که به ترادف میان ختم و طبع اشاره کرده است.
بر این اساس «خَتَمَ عَلی قَلبِهِ» مجاز است هنگامی که چیزی در آن وارد نمیشود و چیزی از آن خارج نمیگردد. «خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلوُبِهِم» نیز، همانند آن فرموده خداوند است که فرمود: «طَبَعَ اللهُ عَلَیها».
پس تعقل نمیکنند و به چیزی توجه نمیکنند.
زجاج نیز ختم و طبع در لغت را به یک معنا دانسته است که آن عبارت از پوشش بر چیزی است و اطمینان از اینکه چیزی بر آن وارد نمیشود، همانطورکه خداوند فرموده است: «عَلی قُلوُبِهم اَقفالُها»
اگر چه برخی از ارباب لغت هممعنایی ختم و طبع را بیان کردهاند، امّا برخی لغتشناسان میان ختم و طبع تفاوت قائل شدهاند و گفتهاند که طبع، اثری است که بر جای میماند و از آن جدا نمیشود؛ طبع از مفهوم ثبات برخوردار است، در صورتیکه ختم از این معنا برخوردار نیست. «طَبع الدِّرهَم» یعنی بر درهم مهر نهاده شده و این مهر، اثری است که در آن نشان میگذارد و زایل نمیشود. بر همین مبناست که میگویند «طَبعُ الانسان» زیرا چیزی است که ثابت و زوالناپذیر است و اینکه میگویند فلان کس بر این طبع سرشته شده است، زمانی است که این طبع و سرشت از او زایل نشود.
راغب در معنای واژه ختم، دو وجه معنایی را بیان میکند، امّا سخنی از هممعنایی آن با طبع به میان نمیآورد: ۱- تاثیر گذاشتن چیزی در چیز دیگر مانند نقش خاتم و مهر بر چیزی. ۲- اثر و نتیجهای که از نقش کردن و مهر زدن پدید میآید و مجازاً به معنای در بند کشیدن چیزی یا منع از ورود چیزی استعمال میشود، مانند
آیه «خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلوُبِهِم و عَلی سَمعِهِم»
لغتپژوهان علاوه بر معنی مهر زدن، معنای دیگری را برای ختم آوردهاند که آن، رسیدن به نهایت و آخر یک چیز است. «خَتَمَ الشَّی» یعنی رسیدن آن به پایانش. زمانی که کسی قرآن را به پایان میرساند، گفته میشود «خَتَمَ فُلانٌ القرآنَ». «خاتَم مِن کُلِّ شئ» نیز به معنای عاقبت و پایان یک شیء است. همچنین آیه «خاتَمَ النَّبیین» یعنی «آخرین پیامبر»
ازهری، اصل معنایی برای واژه ختم را «پوشش» بیان کرده است، مانند «خَتَمَ البَذرَ» که به معنی پوشاندن بذر است.
در جمعبندی نهایی میتوان گفت اهل لغت در معنای واژه ختم به معانی مهر زدن، پوشش و پوشاندن یک چیز و پایان یک شیء اشاره کردهاند.
ختم در قرآن درباره موضوعِ قلب در آیات:
سوره بقره،
سوره انعام،
سوره جاثیه و
سوره شوری به کار رفته است. مراد از ختم در اصطلاح قرآن، مهر و موم شدن و نفوذناپذیری قلب در مقابل دعوت الهی است. خداوند متعال این تعبیر را به جز آیه ۲۴ سوره شوری که مورد خطاب آن
پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) است، درباره افراد بیایمان لجوجی که بر اثر گناهان بسیار، در برابر عوامل هدایت نفوذناپذیر شدهاند، به کار برده است.
لجاجت و
عناد این افراد در برابر حق به گونهای در دل آنان رسوخ کرده است که همانند بسته و کیسه سر به مهری شدهاند که دیگر هیچگونه تصرفی در آن نمیتوان کرد و به اصطلاح قلب آنها لاک و مهر شده است.
علّت اینکه خداوند این تعبیر را در مورد اینگونه افراد به کار برده است، بدین دلیل است که استعمال این واژه در میان اعراب به معنای مهر زدن بر چیزی مرسوم بوده است. در وجه تسمیه سلبِ حسِ تشخیص و درک واقعی از افراد به «ختم» باید گفت که این معنا از آنجا گرفته شده که در میان مردم رسم بر این بود هنگامی که اشیائی را در کیسهها و یا ظرفهای مخصوص قرار میدادند و یا نامههای مهّمی را در پاکت میگذاشتند، برای آنکه کسی سر آن را نگشاید، آن را میبستند و گره میزدند و بر گره مهر مینهادند. در لغت عربی برای این معنی، کلمه «ختم» به کار میرود.
مفسران در بیان معنای «ختم» در قرآن، نظرات مختلفی ارائه کردهاند که به آنها اشاره میشود:
۱ـ منظور از ختم، علامت و نشانه است؛ وقتی
کافر در
کفر و انکارش به درجهای میرسد که دیگر
ایمان نخواهد آورد و این امر برای خداوند معلوم است، علامتی بر قلب او زده میشود که نقطهای است سیاه رنگ تا
ملائکه بدانند او ایمان نمیآورد و او را سرزنش و
نفرین کنند. همانطور که در قلب
مؤمن علامت ایمان نوشته میشود تا ملائکه بدانند و او را
ستایش و برایش طلب
عفو و
رحمت کنند.
راغب در
مفردات این معنای از ختم را نمیپذیرد و در ردّ کلام
جبائی که سخنش اشاره به این مطلب دارد میگوید:
«این چنین نیست، زیرا که اگر این علامت محسوس باشد، اصحاب تشریح آن را درک میکنند و اگر معقولِ غیرِ محسوس باشد، پس ملائکه با اطّلاع از اعتقادات آنها از استدلال بینیاز هستند.»
اگر چه راغب این مطلب را نپذیرفته است، اما این دلیلی بر رد و عدم پذیرش این مطلب نیست. در برخی از روایات ائمه: به چنین معنایی از «ختم» اشاره شده است و این امر، دلیل معتبر و متقنی در پذیرش این مفهوم است. از
امام حسن عسکری (علیهالسّلام) روایت است که فرمودند: «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِم وَ عَلی سَمعِهِم... اَی وَسَمَها بِسمهٍ یعرِفُها مَن یَشاءُ مِنَ المَلائکَهِ اذا نَظَروا الَیها بِاَنّهُم الَّذینَ لایوُمِنونَ»؛ یعنی نشانه و علامتی که از طریق آن ملائکه هرگاه به آنها نگاه کنند، میدانند که اینها کسانی هستند که ایمان نمیآورند.
۲ـ مقصود از ختم بر قلبها، حکم و
شهادت خداوند است به اینکه آنها حق را نمیپذیرند. «ختم» به معنای شهادت و حکم، بسیار به کار میرود؛ مثلا ًمی گویند: «اَراکَ تَختِمُ عَلی کُلِّ ما یَقولُ فُلانٌ؛ میبینم هر آنچه فلانی میگوید، تو بر آن صحه میگذاری و شهادت میدهی.»
۳ـ قول دیگر این است که اینها مورد ذم قرار گرفتهاند، به سبب آنکه ایمان در قلب آنها داخل نمیشود و کفر هم از آن خارج نمیگردد. گویی قلب
هایشان مهر شده است. مانند آیه «صُمٌ بُکمٌ عُمیٌ»، اینان گویی کر و کور و گنگاند؛ یعنی کفر چنان در دل آنان جای گرفته است که دیگر نمیبینند، مانند کسانی که قلبشان مهر شده است.
۴ـ کم عمقی و کوتاه نظری:
ابوعلی جبائی میگوید که ختم بر قلب کنایه از کمعمقی و کوتاه بینی در نظر و استدلال است و منظور آن است که دلهای اینان وسعت فکر و منطق ندارد، در برابر
مؤمنین که سعه نظر و وسعت فکر دارند. همانطور که در آیه کریمه «اَفَمَن شَرَحَ اللّهُ صَدرَهُ لِلاسلام فَهُوَ علی نورٍ مِن رَبِّهِ»
، مقصود همین وسعت نظر است و درباره کفار میفرماید: «اَم عَلی قَلُوبٍ اَقفالُها».
و نیز «قالوُا قُلُوبُنا غُلفٌ»
و «وَ عَلَی قُلُوبُنا اَکِنَّهٍ».
مقصود از عدم وسعت قلب این است که بین حق و باطل نمیتوانند تشخیص دهند. در محاورات و استعمالات مردم زیاد دیده میشود که به کسی که
شجاع نیست، میگویند دل ندارد یا قلب ندارد؛ یعنی ترسو است. همینطور کسی که دعوت به اسلام شده و دلیلهای روشن آن را دیده است و در عین حال از اسلام فاصله میگیرد، این شخص کسی است که دلش مهر شده و قلبش در پرده و «غلف» است.
شاید با یک جمعبندی میان معانی و مفاهیم مختلفی که از «ختم» در تفاسیر ارائه شد، بتوان گفت کسی که ایمان نمیآورد و از حق رویگردان شده است، عناد و لجاجت او، کفر و بیایمانی او و هر آنچه که مانع از توجّه و روی آوردن او به حق شود، مانند پوششی است که مانع از وسعت فکر و نظر او میشود و او قادر به تشخیص میان
خیر و
شر و حق و باطل نخواهد بود. در عین حال، خداوند نیز آن را علامت و نشانهای قرار میدهد که مورد نکوهش قرار گیرد و فرشتگان نیز او را بشناسند و به بیایمانی او پی ببرند.
ختم بر قلب در برخی از آیات، مانند آیه «قُل اَرَاَیتُم اِن اَخَذَاللّهُ سَمعَکَم وَ اَبصارِکُم وَ خَتَمَ عَلی قُلُوبِکُم»،
در ردیف گرفتن قوای شنوایی و بینایی آمده است. قلب ابزار درک و تعقل است و ختم بر قلب به معنی از کار افتادن عقل است.
همان عقلی که به وسیله آن این امکان برای انسان فراهم میشود تا به خدا ایمان آورد و از گناهانش
توبه کند.
در ختم بر قلب، دریچه قلب بسته میشود، به طوری که دیگر چیزی از خارج در آن داخل نمیشود تا قلب درباره آن فکر کند و به کار بیفتد و خیر و شر و
واجب و غیر واجب را تشخیص دهد. البته قلب به کلّی از خاصیتی که برای تفکر دارد از کار نمیافتد، زیرا اگر چنین باشد، آن وقت چنین کسی باید دیوانه باشد و حال آنکه کفار دیوانه نبودند، بلکه تنها فرقی که دلهای آنها با دلهای سایرین داشت، این بود که کفار کلام حق را درباره خدای سبحان گوش نمیدادند؛ دل
هایشان دلی بوده که چیزی از واردات چشم و گوش در آن وارد نمیشده تا حق و باطل را تشخیص دهند.
اینکه گرفتن چشم و گوش در کنار ختم بر قلب آمده است، اشاره به آن دارد که این دو، ابزارهای حسّی ارتباط انسان با جهان بیرون هستند. گوش و چشم دو ابزار حسّی هستند که در واقع راههای ورود اطّلاعات از جهان خارج هستند. گوش شنیدنیها را، و چشم دیدنیها را به قلب میفرستد و در قلب است که باید تحلیل روی اطلاعات دریافتی صورت گیرد و سرانجام باعث ایمان به خدا گردد. البته ابزارهای حسّی محدود به چشم و گوش نیست، امّا این دو بیشترین نقش جمعآوری اطلاعات را دارند. آیه فوق با اشاره به اخذ و گرفتن این دو ابزار از سوی خداوند، سعی در بیان اهمیت و ارزش این ابزارهای شناخت دارد. به بیان دیگر، این آیه حالتی را که به خاطر از دست دادن چشم و گوش و
عقل برای انسان پیدا میشود مورد توجه قرار میدهد. در حقیقت قرآن میخواهد بگوید که این ابزار مهم شناخت از خود شما نیست و میخواهد با توجه به حالت دردناکی که برای انسان به خاطر از دست دادن این نعمتها پیش میآید، او را متوجّه این نعمتهای بی نظیر خداوند کند و وجدانش را از این راه تسخیر کرده و او را به
خضوع وادارد.
از آنجایی که نظام جهان آفرینش بر پایه اسباب و مسببّات قرار دارد، منشا ختم بر قلب نیز وجود برخی از عوامل میباشد. در عوامل ختم بر قلب، سخن از علل و عوامل این پدیده خطرناک است. سخن در این است که چه اموری سبب میشود تا بر دل انسان مهر زده شود. در قرآن کریم این مسئله مهم در آیات مختلف بیان شده است و قرآن، آنجا که سخن از ختم بر قلب میزند، عواملی را که در ایجاد «ختم» مؤثر هستند را نادیده نگرفته است و به آنها نیز توجّه داشته است. در قرآن کریم، عوامل اصلی این امر تبیین شده است که در ادامه به آنها اشاره خواهد شد:
پیروی از
هوا و هوس از جمله عواملی است که باعث ختم بر قلب میشود، همانگونه که در آیه ۲۳ سوره جاثیه به این مطلب اشاره شده است: اَفَرَاَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلَهَهُ هَوَاهُ وَاَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَی عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَی سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَی بَصَرِهِ غِشَاوَهً؛
پس آیا دیدی کسی را که هوای خویش را معبود خود قرار داده و خدا او را دانسته گمراه گردانید و بر گوش او و بر دلش مهر زد و بر دیدهاش پرده نهاده است؟»
قرآن کریم در این آیه میخواهد بگوید که
هوس، ریشه موانع شناخت است و با نشستن این غبارها بر آینه قلب، این آینه زنگار میگیرد و انسان دچار ختم قلب میگردد. هوس طوفانی است که وزش آن غبارهایی به رنگ
ظلم، کفر،
اسراف و
فسق تولید میکند. در این آیه خداوند میفرماید کسی که هوس خود را خدای خویش گرفته است، عامل حرکت و موضعگیری فردی و اجتماعیش هوس اوست. هوس است که انسان را به پنهان کردن حقیقت وادار میکند. وقتی هوس زمام اختیار انسان را از کف عقل گرفت، انسان از راهی که عقل او را به آن دعوت میکند، منحرف میشود و گمراه میگردد. ولی او گمراهی است که راه را میداند و خداوند نیز چنین افرادی را گمراه میکند.
هواپرستی سبب میشود تا انسان هوسران به تدریج به بیماری مبتلا شود و در این صورت گوش
عقل و دل او مهر و موم شود و دیده
بصیرت وی کور گردد. هنگاهی که خداوند راههای شناخت را بر انسان مسدود کرد، دیگر هیچ کس نمیتواند او را هدایت و راهنمایی کند. به طور کلّی هوسرانیها و پیروی از آرزوهای شیطانی، حجابی است که فطرت انسانی را میپوشاند و باعث میشود که انسان از یاد خدا غافل و بیخبر بماند.
هواپرستی موجب ختم بر قلب میگردد.
علاوه بر هواپرستی، کفر، از دیگر عواملی است که باعث ختم بر قلب میشود. کفر در لغت، عبارت از پنهان کردن چیزی است و اینکه به شب کافر گفته میشود، برای آن است که اشخاص را در تاریکی خود میپوشاند و نیز به کشاورز بدان جهت که دانه را در زمین پنهان میکند، کافر گفته میشود.
کفر در قرآن با عنایت به ریشه لغوی آن، در مورد نهان کردن امور نیک و پسندیده و نیز در مورد نهان کردن امور زشت و ناپسند استعمال شده است. بنابراین کفر در قرآن به سه معنا آمده است:
۱- کفری که نه ممدوح است و نه مذموم: «اعْلَمُوا اَنَّمَا الْحَیَاهُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَهٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِی الْاَمْوَالِ وَالْاَوْلَادِ کَمَثَلِ غَیْثٍ اَعْجَبَ الْکُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرّاً ثُمَّ یَکُونُ حُطَاماً»؛
بدانید که زندگی دنیا در حقیقت بازی و سرگرمی و آرایش و
فخرفروشی شما به یکدیگر و فزونجویی در اموال و فرزندان است
[
مثل آنها
]
چون مثل بارانی است که کشاورزان را رستنی آن
[
باران]
به شگفتی اندازد سپس
[
آن کشت
]
خشک شود و آن را زرد بینی، آنگاه خاشاک شود.»
۲-کفر ممدوح: نهان کردن چیزی که عقل پنهان کردن آن را نیک و آشکار شدنش را ناپسند میداند: «لاَ اِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَیَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ؛
در
دین هیچ اجباری نیست و راه از بیراهه به خوبی آشکار شده است. پس هر کس به طاغوت کفر ورزد و به خدا ایمان آورد، به یقین به دستاویزی استوار که آن را گسستن نیست چنگ زده است و خداوند شنوای داناست.»
قرآن کسانی را که به عقاید باطل کافر میشوند و به عقاید حق گرایش مییابند،
ستایش میکند.
۳- کفر مذموم: عبارت است از پنهان کردن چیزی که عقل نهان کردن آن را ناپسند و آشکار نمودن آن را پسندیده میداند؛ مانند پنهان کردن و کتمان حقیقت از روی
تعصب و لجاجت.
در مورد اقسام کفر نکوهیده و مذموم میتوان از چهار قسم یاد کرد:
الف» کفر جهلی: عبارت است از پنهان کردن
جهل با ادعای علم نسبت به مجهول: «اَفَرَاَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلَهَهُ هَوَاهُ وَاَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَی عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَی سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَی بَصَرِهِ غِشَاوَهً»؛
پس آیا دیدی کسی را که هوای خویش را
معبود خود قرار داده و خدا او را دانسته گمراه گردانید و بر گوش او و بر دلش مهر زد و بر دیدهاش پرده نهاده است؟»
ب) کفر علمی: «وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیْقَنَتْهَا اَنفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوّاً»؛
و با آنکه دل
هایشان بدان یقین داشت، از روی
ظلم و تکبّر آن را انکار کردند.»
ج) کفر نعمت: «هَذَا مِن فَضْلِ رَبِّی لِیَبْلُوَنِی اَاَشْکُرُ اَمْ اَکْفُرُ وَمَن شَکَرَ فَاِنَّمَا یَشْکُرُ لِنَفْسِهِ وَمَن کَفَرَ فَاِنَّ رَبِّی غَنِیٌّ کَرِیم»؛
این از
فضل پروردگار من است تا مرا بیازماید که آیا سپاسگزارم یا ناسپاسی میکنم و هر کس سپاس گزارد، تنها به سود خویش سپاس میگزارد و هر کس ناسپاسی کند، بیگمان پروردگارم بینیاز و کریم است.»
د) کفر
معصیت؛
امام صادق(علیهالسّلام) کفر مذکور در آیه ۸۵ سوره بقره
را به کفر معصیت تفسیر نموده است.
این آیه خطاب به
بنی اسرائیل که بعضی از فرمانهای الهی را اجرا میکردند و بعضی را نادیده میگرفتند، میفرماید: «اَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْکِتَابِ وَتَکْفُرُونَ بِبَعْضٍ»؛
آیا به بعضی از دستورات الهی ایمان میآورید و به بعضی کافر میشوید؟!»
کفر مذموم به تمام اقسام آن موجب تیرگی قلب و مانع شناخت است. اما کفری که موجب ختم بر قلب میشود، همان کفر به معنای اصطلاحی آن در قرآن، یعنی انکار خداوند و بیایمانی است. کفر از آنجا که تجسّم هوس است، مانع شناختهای قلب میشود. کفر کافران ناشی از نافرمانی عقل و اطاعت از دشمن عقل، یعنی هوس است. نافرمانی از عقل، دیده عقل را ضعیف میکند و اگر ادامه یابد، آن فرد را به تدریج نابینا میسازد. نافرمانی عقل و اطاعت از دشمن است که عقل را ضعیف میکند. ادراکات عقل فطری انسان اگر مورد مخالفت قرار گیرد، ضعیف میگردد و به تدریج به فراموشی سپرده میشود. کفر آینه قلب را تیره میکند و بر آن مهر میزند. هر بار که انسان حقیقتی را پنهان میکند، بر تیرگی آینه قلب افزوده میشود، تا آنجا که دیگر به هیچ وجه نمیتواند حقیقت را نشان دهد. وقتی انسان حقیقت را ندید و راه را از چاه تشخیص نداد، طبیعتاً گمراه میگردد.
کفر کافران مختوم القلب، باور نداشتن و نپذیرفتن آن چیزی است که فطرت نخستین انسانی و عقل صریح، آن را حق میبیند و پذیرفتنش را لازم میداند. کفر در انسان، برای روان او، مانند بیماری و مرضی است که اگر چاره نشود، تمام قوای انسانی از کار میافتد و سرانجام آن، کوری مطلق دل است که دیگر حق را از باطل نمیتواند جدا کند و درست را از نادرست بفهمد. به بیان روشنتر، اگر بیماری کفر چاره نشود، به هلاکت انسان و انسانیت کشیده میشود و به جایی میرسد که دیگر هیچگونه اندرزی به کارش نمیخورد.
چنین افرادی که سیاهی، تمام قلب آنان را فراگرفته است، قابل هدایت و راهنمایی نیستند و هشدار پیامبران الهی کوچکترین اثری در هوشیاری و هدایت آنان ندارد. از اینرو قرآن کریم خطاب به پیامبر اسلام (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) درباره این افراد میفرماید: «اِِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَوَآءٌ عَلَیهِم ءَاَنذَرتَهُم اََم لَم تُنذِرهُم لا یُؤمِنُونَ• خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوُبِهِم وَ عَلی سَمعِهِم وَ عَلی اَبصارِهِم غِشاوَهٌ وَ لَهَم عَذابٌ عَظیمٌ»
در روایات نیز، کفر به عنوان عاملی مؤثر در ختم بر قلب شمرده شده است. روایت است از
امام رضا (علیهالسّلام) که در تفسیر آیه «خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِم و عَلی سَمعِهِم» فرمودهاند: «الخَتمُ هُوَ الطَّبع عَلی قُلُوبِ الکُفّارِ عُقوبَهً عَلی کُفرِهِم کَما قالَ عزَّوَجل: «بَل طَبَعَ اللَّهُ عَلیها بِکُفرِهِم؛
؛ ختم یعنی مهر زدن بر دلهای کافران به خاطر عقوبت بر کفرشان، همانطور که خدای عزوجل در قرآن فرموده: «بلکه خدا به خاطر کفر آنها، دل
هایشان را مهر کرده است».
لازم به ذکر است که عدم تسلیم کافران در برابر حق و از بین رفتن استعداد برای قبول حق در آنان، در واقع بازتاب و عکسالعملی از اعمال خود آنهاست و چیز دیگری علّت آن نیست. اعمال بد، نظیر انکار آفریدگار جهان و انکار گفتار پیامبران، حالت مخصوصی در وجود این کفار پدید آورده است که قدرت تعقل از وجودشان رخت بربسته است و این نیز به واسطه انتخاب خواهشهای نفسانی و به واسطه کفر ورزیدن،
جدال و لجاجت در برابر حق، تکبّر و ستیز میباشد. اصرار آنها بر کفر، قوای ادراکی آنها را از کار انداخته است. آنها، راهها و وسایلی که به وسیله آن میتوانستند به حق برسند و با آن ارتباط پیدا کنند را در خودشان از بین بردهاند. از میان رفتن این ابزارهای ارتباطی به دنبال اعمال زشتی است که از طرف آنها صورت گرفته است و در پی آن، این مجاری ارتباطی مسدود و بیاثر شده است. در روایتی از پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) آمده است که فرمودند: «همانا گناهان هر گاه پیدر پی بر قلب وارد شوند، آن را قفل میکنند و در این هنگام است که ختم و مهر بر قلب از سوی خداوند میآید. پس برای قلب راهی برای
ایمان و خلاصی از کفر نیست و این همان طبع و ختمی است که خداوند در آیه «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلوُبِهِم و عَلی سَمعِهِم» به آن اشاره کرده است و این چنین است قلبی که خداوند ختم بر آن را توصیف کرد، این قلب به ایمان نمیرسد، مگر اینکه ختم قلب شکسته گردد و ختم از قلب جدا گردد.»
این کافران، آن چنان در این کفر، عناد، لجاجت و اعمال بد و ناشایست فرو رفتهاند که حسّ تشخیص از آنها سلب شده است و قدرت درک هیچگونه واقعیت را ندارند. در نتیجه، دیگر مطالب واقعی و حقیقی در دلشان جای نمیگیرد. البته این امر در مورد همه کافران نیست، بلکه منظور، آن جمعیت متعصبی است که با حق دشمنی و عناد دارند و بر لجاجت و جحد خود پافشاری میکنند و گونهای آلوده به
ظلم و
گناه و فساد شدهاند که قلبشان به کلی تاریک گشته است.
برای بروز ختم بر قلب، عللی دیگر را میتوان در نظر گرفت، از جمله اینکه:
الف) وابستگی به پدیدههای حیوانی و اسقاط
وجدان از فعالیت، خنثی شدن و از کار افتادن عوامل حرکت در مسیر حیات معقول، مانند درک،
هوش، فهم،
اندیشه، تعقل و احساسات پاک درونی.
ب) لجاجت و تعصب برای نگه داشتن آنچه سالیانی از عمر خود را در آن وضع روانی قبلی سپری کرده و نمیتواند بپذیرد که ممکن است در همه آن سالیان طولانی به خطا رفته است.
ج) بیماری تکبر و خودخواهی که مانع از هر خیر و صلاحی است.
به نظر میرسد همه عوامل و اسباب ختم بر قلب، از هوا و هوس نشأت میگیرد. آن کس که به مرحله نهایی از کفر هم میرسد، ریشه اصلی تمرّد او از حق، پیروی او از هوا و هوسش است که منجر به این میشود تا بر حق و حقیقت پرده بیندازد. اگر انسان بخواهد موانع شناخت قلبی خود را بردارد، به طور قطعی و بنیادی باید ریشه هوس را از عمق وجود خود بر کَنَد و جلوی هوا و هوس خود را بگیرد.
قرآن اگر چه از ختم بر قلب سخن گفته است، اما راه پیشگیری از این امر را نیز بیان کرده است. قرآن کریم آنجا که سخن از قلبهای محجوب دارد، در مورد جلوگیری از به وجود آمدن این حجابها، لبریز از دستورات الهی و فرامین خداوند است. انسان با توجه به شرایطی، میتواند تا به آن هنگام که قلبش به مرحله مختوم شدن نرسیده است، آینه عقل را صیقل و صفا داده و آن را غبارروبی کند. اولین گام سعی در معالجه بیماری هوس است.
روح انسان را یا یاد خدا پر میکند و یا هوا و هوس، جمع میان این دو ممکن نیست.
هواپرستی سرچشمه
غفلت از خداوند است. این مطلب به وضوح در
سوره کهف آمده است که تبعیت از هوای نفس، انسان را از یاد خدا غافل میکند؛
«وَلَا تُطِعْ مَنْ اَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِکْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَکَانَ اَمْرُهُ فُرُطاً»؛
از آن کس که قلبش را از یاد خود غافل ساختهایم و از هوس خود پیروی کرده و
[
اساس
]
کارش بر زیادهروی است اطاعت مکن.»
هواپرستی به قدری در جلوگیری و ممانعت از راه یافتن به سوی حق تاثیرگذار است که امام علی۷فرمودند: «فَامّا اتِّباعُ الهوی فَیَصُدُّ عَنِ الحَقِّ»
؛ «پیروی از خواهش نفس، انسان را از حق باز میدارد.»
در روایتی دیگر از
امام علی(علیهالسلام) نیز آمده است که فرمودند: «اِنَّکَ ان اَطَعتَ هَواکَ اصَمَّکَ وَ اَعماکَ وَ افسَدَ مُنقَلَبَکَ وَ ارْداکَ»؛
«اگر از هوس خود فرمان بری، تو را کر و کور میکند و آیندهات را تباه میسازد و به پستیات میکشاند.» در حدیث دیگری امام فرمودند: «الهَوی شَریکُ العمی؛
هوس شریک کوری است.» یعنی همانطوری که کوری مانع دیدن حسّی است، هوا و هوس نیز مانع بصیرت عقلی است. بنابراین هر دو در مانع شناخت بودن
شریک هستند.
آن زمان که انسان از هوا و هوس خویش پیروی میکند و مرتکب گناه میشود، پرده
حیا را میدَرَد و در لجنزار معصیت غوطهور میشود و فطرت خداجوییاش بر اثر گناه پوشانده میشود. اینجاست که گوش سخن حق را نمیشنود و دل حقایق عقلی را درک نمیکند و فریادهای عقل به گوش دل نمیرسد. گویا درِ دل بسته شده و مهر و موم گردیده است. غوطهور شدن در شهوات و هوای نفس، ریشه استعدادهای روحی و درونی انسان را میخشکاند و آن را از آب معرفت و رحمت الهی محروم میسازد. به راستی که هواپرستی، بت خطرناکی است که تمام درهای رحمت و راههای نجات را به روی انسان میبندد. بت هوا و هوس اغواکننده و سوق دهنده به سوی انواع گناهان و انحرافات است. هواپرستی است که عقل را که مهمترین وسیله هدایت و درک صحیح حقایق است، از انسان میگیرد و پرده بر
بصیرت و عقل آدمی میافکند.
همانگونه که در قسمت عوامل ختم بر قلب گذشت، کفر عامل دیگری در ختم بر قلب مطرح شد. آیه ۷ سوره بقره که اشاره به کافران مختوم القلب دارد، در تقابل با اهل تقوا و متقین که در آیات ابتدایی سوره بقره از آنان سخن گفته شده، میباشد.
از اینرو میتوان نتیجه گرفت که ایمان و تقوا، عاملی مهم در جلوگیری از ختم بر قلب است. تقوا،
تزکیه نفس و
پرهیزگاری، شرط بهرهمندی از هدایت است. هر انسانی که فطرت انسانی خود را دفن نکرده باشد، آگاه به
فجور و تقوای خود است، امّا آن هنگام که انسان سرمایه فطری خود را از دست بدهد، راهی برای هدایت تشریعی ندارد.
از آثار بارزی که ختم بر قلب به دنبال دارد، یکسان بودن
انذار و عدم انذار پیامبر بر افراد مختوم القلب است. خداوند در آیه «اِِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَوَآءٌ عَلَیهِم ءَاَنذَرتَهُم اََم لَم تُنذِرهُم لا یُؤمِنُونَ»
به این مطلب اشاره کرده است که کسانی که به درجه ختم بر قلب رسیدهاند و صحیفه جانشان مختوم شده است، انذار و عدم انذار بر آنان یکسان است. اینکه پیامبر، پیام الهی را به آنان میرساند، تنها از این جهت است که بر آنان اتمام حجّت شود.
آنگونه که از توجه و بررسی آیات به دست میآید، هواپرستان و کافران، از منظر قرآن جزء افرادی هستند که مختومالقلب هستند. در اینجا به توضیح نکاتی بیشتر در مورد این گروهها پرداخته خواهد شد.
۱- کافرانی که به درجه نهایی از کفر رسیدهاند و انذار و عدم انذار آنان یکسان است. آیه «اِِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَوَآءٌ عَلَیهِم ءَاَنذَرتَهُم اََم لَم تُنذِرهُم لا یُؤمِنُونَ»
بیانگر این مطلب است که کافران مختومالقلب هستند؛ گفتار قرآن برای این کافران بی اثر است، اگر از چیزی انذار شوند یا نشوند، به حالشان فرقی ندارد و بر آنها تاثیر نمیگذارد، آمادگی تبعیّت از حق در آنان از بین رفته است و دیگر قابلیت پذیرش سخنان حق را ندارند.
کفر کافران در اینجا، مرحله رسوخ کامل کفر و عناد در قلبهای آنان است، به طوری که اصلاً موضوعی برای هدایت باقی نمیماند و این خود نشان میدهد در مراتب پایینتر از این مرحله از کفر و
ضلالت تام، مرتبه تاثیر کلام و انذار است و انسان به حسب فطرت الهی که اقرار به ربوبیت الهی نمود، استعداد برای تاثیر و قبول را دارد. بنابراین تا زمانی که این استعداد را از دست نداد و جان انسان به سبب انس و اُلفت به حلاوت
دنیا از جانب حق رویگردان نشد، هنوز جایی برای انذار و تبشیر باقی میماند.
۲- کسانی که با علم و آگاهی به پیروی از هوا و هوس میپردازند، تا جایی که به جای خداپرستی، به هواپرستی روی آوردهاند؛
«اَفَرَاَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلَهَهُ هَوَاهُ وَاَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَی عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَی سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَی بَصَرِهِ غِشَاوَهً؛
پس آیا دیدی کسی را که هوای خویش را معبود خود قرار داده و خدا او را دانسته گمراه گردانید و بر گوش او و بر دلش مهر زد و بر دیدهاش پرده نهاده است؟»
هواپرستان کسانی هستند که هوای نفس را معبود خود قرار دادهاند. هر چه دارند، در پای این معبود قربانی کردهاند. از آنجا که علاقه افراطی به چیزی تمام فکر انسان را به خود جلب میکند، جز آن نمیبیند و به غیر آن نمیاندیشد. انسانی که دل و جان خود را در عشق مال و شهوت باخته است و تمام سرمایههای خود را برای نیل به این هدف به کار گرفته است، این عشق هوسآلود پرده ضخیمی بر عقل و فکر او میافکند.
در اینکه انسان چگونه در عین علم به چیزی در آن چیز گمراه میشود، باید گفت انسان به فطرت خدادادیاش حق را از باطل تشخیص میدهد و هر نفسی به
تقوا و
فجور خود ملهم است، ولی تقویت جانب هوا و تایید
شهوت و
غضب، باعث پدید آمدن ملکه استکبار و حقکُشی میشود. وقتی چنین ملکهای در نفس پیدا شد، قهراً آدمی مجذوب آن گشته و به عمل باطل خود
مغرور میگردد. این ملکه نمیگذارد تا انسان توجه و التفاتی به حق داشته باشد. در چنین حالتی است که حق و باطل در نظرش مشتبه میشود. در حالیکه انسان معیار و میزان تشخیص حق و باطل را در نهاد خود دارد.
اگر در قلب بسته شد، نه عقاید باطل و صفات رذیله از آن بیرون میرود، و نه عقاید حق و صفات نیکو در آن مینشیند، همانگونه که در مورد ظرف سربسته و سر به مهر، نه میتوان گل و لای را از آن خارج ساخت، و نه میتوان آب زلال را به آن وارد کرد. هر میزان که دل آدمی به زنگار گناه آلوده گردد، واژگون و مختوم گشته، به همان اندازه از فهم آیات الهی محروم میگردد. معیار سنجش بیماری قلب نیز مقدار بیتوجهی انسان به فهم آیات یا انزجار از آنهاست.
این واژگونی دل از آلودگی به مکروهات آغاز میشود و به
گناهان صغیره و سپس به
کبیره میرسد و از اکبر کبایر که کفر به خداست، سر بر میآورد. هر گناهی که از انسان سر میزند، هر چند صغیره باشد، به همان اندازه نور فطرتش را میپوشاند و آیینه دلش زنگ میزند و بین او و ادراکش، یعنی شناختن خدا، حجاب میگردد و فاصله میاندازد.
پس از بحث و بررسی «ختم» در قرآن، در این قسمت از مقاله، به بیان معنای «طبع» در قرآن پرداخته خواهد شد.
در مفهوم شناسی واژه «طبع» آمده است که طبع، مهر و ختم بر چیزی است. «طُبِعَ عَلی قُلُوبِهِم» یعنی آنکه میان خدا و بندهاش حد و نهایتی است که اگر بنده با انجام گناه به آن نهایت برسد، بر قلبش مهر زده میشود و تنها با دور شدن از آن موفق به
خیر میشود.
برخی دیگر از لغتپژوهان نیز طبع را مترادف ختم دانسته و چنین گفتهاند که طبع همان ختم است و آن تاثیر در گِل و مانند آن میباشد و طبع در آیه «طَبَعَ اللّهُ علی قَلبِهِ» به معنای ختم میباشد. «طَبَعَ اللُّه عَلی قُلُوبِ الکافِرین» یعنی آنها توجه نمیکند و بر قلب
هایشان پوشش و پردهای است که آنها موفق به خیر نمیشوند.
ابو اسحاق نحوی نیز طبع و ختم در لغت را دارای معنای واحدی میداند که آن پرده و پوشش بر چیزی و محافظت از ورود چیزی به درون آن است، همانطور که خداوند فرموده است: «اَم عَلی قُلُوبٍ اَقفالُها»
و «کلّا بَل ران عَلی قُلُوبِهِم».
اما
ابن اثیر به هممعنایی «طبع» با «رین» اشاره کرده است، حال آنکه
مجاهد، رین را آسانتر و سادهتر از طبع، و طبع را سادهتر از اقفال و اقفال را شدیدتر از طبع میداند.
راغب، معنایی متفاوت با آنچه بیان شد مطرح میکند و ترداف کامل میان این دو واژه را نمیپذیرد. از نظر او، «طَبع» حالت دادن چیزی و آن را به شکلی درآوردن است، مانند طبع سکه و ضرب درهم. طَبع اعم از «ختم» و اخص از «نقش» است.
در واقع راغب با بیان این مطلب، به تفاوت معنایی ختم و طبع اشاره کرده، به گونهای که از نظر او، هر ختمی طبع است، اما هر طبعی معنای ختم را ندارد. او میان این دو واژه رابطه عام و خاص برقرار کرده است.
آنچه بیان شد، تفسیر «طَبْع» بود با سکون «باء» که در کتب لغت به آن اشاره شده است. لغت پژوهان ذیل واژه «طبع»، به «طَبَع القلوب» که به معنای آلودگی است، اشاره کردهاند. مفهوم «الطَّبَع»، چرک و آلودگی و زنگار شدید است که بر شمشیر مینشیند. «طَبَع الرجل» نیز هنگامی گفته میشود که در فرد، روزنه و نفوذی برای انجام کار خیر نیست و مانند شمشیری است که روی آن را زنگار گرفته است.
در حدیث است که «مَن تَرَکَ ثَلاثَ جُمُعٍ مِن غَیرِ عُذرٍ طَبَعَ اللّهُ عَلی قَلبِهِ»؛ «هر کس بدون داشتن عذری سه
نماز جمعه را ترک کند، خداوند بر قلبش مهر میزند.» اصل واژه «طَبَع» به معنای آلودگی و زنگار بر شمشیر است که بعدها برای هر آنچه مشابه آن بوده، مانند گناهان و غیر آن از زشتیها و قبیحات، استعاره گرفته شده است.
طبع در قرآن، یازده مرتبه به کار رفته است که در آیات
اشاره به طبع بر قلب دارد، اما در آیه ۱۰۸
سوره نحل، طبع در همنشینی با قلب و سمع و بصر آمده است. طبع در اصطلاح قرآن، کنایه از نفوذناپذیری دلهاست و در مورد کسانی که وجدان و آگاهی و عقل سالم را به کلی از دست دادهاند و امیدی به
هدایت آنان نیست به کار رفته است.
در آیاتی از قرآن که سخن از طبع بر دلهاست، این طبع سبب عدم درک واقعیات هستی میگردد. آنجا که خداوند میفرماید: «نَطْبَعُ عَلی قُلُوبِهِم فَهُم لا یَسمَعوُن؛
بر دل
هایشان مهر مینهیم تا دیگر (سخن حق را) نشنوند.» و یا آنجا که فرموده است: «رَضُوا بِان یکُونُوا مَعَ الخَوالِف و طُبِعَ عَلی قُلُوبِهِم فَهُم لایَفقَهوُن؛
راضی شدند که با خانهنشینان باشند، بر دلهای آنان مهر نهاده شده، در نتیجه قدرت درک ندارند.»
طبع بر قلب، ناشی از اعمال خلاف و انواع گناهان است که آثار سوئی بر روی حسِ تشخیص و درک و دید انسان میگذارد و سلامت فکر او را تدریجاً از او میگیرد. انسان هر قدر که در این راه پش رود، قلبش به مرحلهای از سختی میرسد که هیچ چیزی نمیتواند در آن نفوذ کند و مانند نقشی که بر سکه میزنند، نقش ثابت به خود میگیرد. سکههای قلب انسان نقش کفر و
نفاق و گناه به خود میگیرد و به آسانی دگرگون نمیگردد. دریچه قلب او به روی همه حقایق بسته میشود و قدرت تمییز که بهترین نعمت الهی است از او گرفته میشود. در اینجا به آنچه که موجب طبع بر قلب میگردد اشاره خواهد شد:
کبر، از جمله گناهان قلبی و بیماریهای روانی و خصلتهای زشت است و انسانی که به این گناه آلوده است و دلش به این بیماری مبتلاست، در بهشتی که دارالسلام و جای افراد سالم است راه نخواهد یافت. کبر خصلتی است نفسانی و حالتی است نهانی که در انسان به واسطه بزرگتر و بهتر و بلندمرتبهتر دیدن خود از دیگری پیدا میشود، به طوریکه بر این اعتقاد نادرست تکیه میکند و خود را مهم و عزیز و بزرگوار و دیگری را ناچیز و ناقابل میپندارد و به بزرگواری موهوم خود دلشاد میباشد.
آن دسته از افرادی که از روی کبر و غرور و خودخواهی در برابر آیات الهی به مجادله برمی خیزند، دل
هایشان محجوب و تاریک است و کبر و نخوتشان اجازه نمیدهد حق را درک کنند. در آیه «الَّذِینَ یُجَادِلُونَ فِی آیَاتِ اللَّهِ بِغَیْرِ سُلْطَانٍ اَتَاهُمْ کَبُرَ مَقْتًا عِنْدَ اللَّهِ وَعِنْدَ الَّذِینَ آمَنُوا کَذَلِکَ یَطْبَعُ اللَّهُ عَلَی کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ؛
کسانی که درباره آیات خدا ـ بدون حجتی که بر آنان آورده باشد ـ
مجادله میکنند،
[
این ستیزه
]
در نزد خدا و کسانی که ایمان آوردهاند،
[
مایه
]
عداوت بزرگی است. اینگونه خدا بر دل هر متکبر زورگویی مهر مینهد.» ، به اینکه کبر حجاب و مانعی برای پذیرش حق میباشد، اشاره شده است.
در حقیقت، لجاجت و عناد در برابر حق پردهای ظلمانی بر فکر میاندازد و کار به جایی میرسد که قلب همچون یک ظرف در بسته مهر شده میشود که نه محتوای فاسد آن بیرون میآید و نه محتوای صحیح و درست در آن وارد میشود. کسانیکه به خاطر صفتِ زشتِ تکبر و جباریت تصمیم گرفتهاند در مقابل حق بایستند و هیچ واقعیتی را پذیرا نباشند، خداوند روح حقطلبی را از آنها میگیرد. «مُتِکَبِرٍ جَبّارٍ» در این آیه به عنوان توصیف قلب ذکر شده است (هرچند به صورت اضافه آمده است)، نه به عنوان صفت شخص، و اشاره به این است که اصل جباریت و کبر از قلب است و از آنجاست که به سراسر وجود انسان سرایت میکند و تمام اعضا به رنگ تکبر و جباریت درمیآید.
دل که متکبر باشد، همه اندام متکبر میشوند.
امام باقر (علیهالسّلام) در روایتی فرمودهاند: «ما دَخَلَ قَلبُ اِمرئٍ شَیءٌ مِنَ الکِبرِ الّا نَقَضَ مِن عَقلِهِ مِثلُ ما دَخَلَهُ مِن ذلک قَلَّ ذَلک او کَثُرَ؛
در قلب هر کسی که کبر داخل شود، کم باشد یا زیاد، به همان اندازه از عقلش کاسته میشود.» به راستی هر متکبری کمبود عقل دارد که همان کمبود ایمان است؛ زیرا عقل به معنای ادراک حقایق است و آنکه کبر دارد، خدای را به عظمت و رفعت و خود را به حقارت و دنائت نشناخته و ادراک ننموده است و هر اندازه کبر در دل بیشتر باشد، این ادراک کمتر خواهد بود.
کبر و نخوت که پدیدههایی از خودمحوری است، معلول بسته شدن فعالیتهای سازند ه قلب است. هیچ لجنیدر درون انسان مانند تکبر و خودمحوری مانع جریان آبِ حیاتِمعرفت و شناخت در درون وی نیست. گاهی این لجن به مقداری رسوب شده و تحجر یافته است که از ورود حتییک قطره آب معرفت از جهان قابلشناخت بهدرون مانع میگردد. گاهی به مرحله
تحجر و رسوب نرسیده، ولی هر آب معرفتی که وارد شود، آن را آلوده و کثیف میسازد. هنگامی که این قطبنمای انسانی مختل شد و این مهمانسرای الهی ویران گشت و مدار انسانیت منحرف شد، دیگر نیک و بد و به طور کلی «هست و نیست»، «باید و نباید» و «شاید و نشاید»، مفاهیم مسخرهای بیش نخواهد بود.
حب دنیا و
دنیاپرستی از جمله عواملی است که باعث طبع بر قلب میشود. البته مراد از دنیا اموری است که انسان را از ذات اقدس خداوند و رضای او دور میکند و متاع فریب و کالای نیرنگ است؛ «وَما الْحَیَاهُ الدُّنْیَا اِلاَّ مَتَاعُ الْغُرُورِ»
کسانی که حیات دنیا را - که حیاتی مادّی است و جز تمتعهای حیوانی و اشتغال به خواسته نفس نتیجه دیگری ندارد- بر حیات آخرت ـ که حیات دائمی است و اصولاً غایت و هدف از خلقت و زندگی انسانی بر آن استوار است ـ ترجیح دادند، به خاطر اختیار زندگی دنیا و هدف قرار دادن آن، حس تشخیص و شعور و عقلشان را از دست دادند و در چارچوب مادیات اسیر شدند؛
«ذَلِکَ بِاَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَیَاهَ الدُّنْیَا عَلَی الآخِرَهِ وَاَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِین؛
زیرا آنان زندگی دنیا را بر آخرت برتری دادند و
[
هم
]
اینکه خدا گروه کافران را هدایت نمیکند.»
حب به دنیا همچون طوفانی است که در درون جان انسان میوزد و تعادل ترازوی عقل را به کلی به هم میزند. دنیاپرستی اجازه تفکر سالم و قضاوت صحیح را نمیدهد.
به دنبال از کار افتادن ابزارهای ادراکی انسان، دیگر نمیتوان انتظار کارآیی مورد نظر را از او داشت. نتیجه دنیاپرستی آن است که برای دنیاپرستان، دانش و درکی نیست و به همین جهت آنان در غفلت غوطهور هستند؛
«اُولئکَ الَّذِینَ طَبَعَ اللهُ عَلی قُلُوِبِهِم وَ سَمعِهِم وَ ابصارِهِم وَ اُولَئِکَ هُم الغَافِلونَ؛
آنان کسانیاند که خدا بر دلها و گوشها و دیدگانشان مهر نهاده و آنان خود غافلاند.»
کسانی که خداوند بر قلب و گوش و چشمانشان مهر نهاده، از دیدن و شنیدن و درک حق محروم ماندهاند و چنین افرادی غافلان واقعی هستند.
منظور از کفری که باعث طبع بر قلب میشود، کفری است آمیخته با لجاجت، عناد و دشمنی نسبت به
انبیا و نیز پیمانشکنیهای پیدرپی و استهزای آیات الهی. مسلماً چنین کفری حجاب است، حجابی سخت که اجازه درک حقایق را به انسان نمیدهد و این چیزی است که آنها برای خود پسندیدهاند و جبری در کار نیست.
آیه «فَبِمَا نَقْضِهِمْ مِیثَاقَهُمْ وَکُفْرِهِمْ بِآیَاتِ اللَّهِ وَقَتْلِهِمُ الانْبِیَاءَ بِغَیْرِ حَقٍّ وَقَوْلِهِمْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَیْهَا بِکُفْرِهِمْ فَلا یُؤْمِنُونَ اِلا قَلِیلا؛
پس به
[
سزای
]
پیمانشکنیشان، و انکارشان نسبت به آیات خدا، و کشتار ناحق آنان
[
از
]
انبیا، و گفتارشان که «دلهای ما در غلاف است»
[
لعنتشان کردیم
]
، بلکه خدا به خاطر کفرشان بر دل
هایشان مهر زد و در نتیجه جز شماری اندک
[
از ایشان
]
ایمان نمیآورند.» مورد خطابش یهودیان پیمانشکن هستند. ختم بر قلب
هایشان کنایه از رویگردانی آنها برای قبول حق است. گویی آنها و قبول حق، دو چیزی هستند که یکی از دیگری فرار میکند. این حالت جمود نفس آنهاست که بر اثر اصرار بر کفر و طغیان حاصل شده است.
کافران خود در مسیرهای غلط گام برداشتند و بر اثر تکرار و ادامه اعمال ناشایست، انحراف و کفر و ناپاکی آن چنان بر دلهای آنها نقش بست که درک و شعور را از دست دادهاند. اینها به راستی دریچههای قلب خود را به روی کفر و بیایمانی گشودند و مسیر عقیدتی خود را عوض کردند و در مسیر کفر گام نهادند. هوسرانی،
ظلم و
خیانت، کفر و
نفاق،
عدوان و
عصیان است که انسان را دچار طبع میسازد. این صفات موجب سلب رحمت، لطف و فیض خداوند متعال میشود. در روایتی از پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) آمده است که فرمودهاند: «الطابعُ مُعَلَّقٌ بِقائِمَهِ العَرشِ، فَاِذا انتُهِکَتِ الحُرمَهُ وَ عُمِلَ بِالمَعاصی وَ اجتُرِیَ عَلی اللّهِ بَعَثَ اللهُ الطّابِعَ فَیَطبعُ اللّهُ عَلی قَلبِهِ فَلایَعقِلُ بَعدَ ذَلِکَ شَیئاًً؛
مهر بر ستون عرش آویزان است. پس هنگامی که حریمها شکسته شود و گناهان ارتکاب گردد و بیپروایی نسبت به خداوند صورت پذیرد، خداوند مهر را برانگیزد و بر قلب زند. پس از آن، دیگر چیزی را درک نمیکند.»
از دیگر آیات در مورد طبع بر قلب، آیه «اَوَلَمْ یَهْدِ لِلَّذِینَ یَرِثُونَ الارْضَ مِنْ بَعْدِ اَهْلِهَا اَنْ لَوْ نَشَاءُ اَصَبْنَاهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَنَطْبَعُ عَلَی قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَسْمَعُونَ• تِلْکَ الْقُرَی نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ اَنْبَائِهَا وَلَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیِّنَاتِ فَمَا کَانُوا لِیُؤْمِنُوا بِمَا کَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ کَذَلِکَ یَطْبَعُ اللَّهُ عَلَی قُلُوبِ الْکَافِرِین؛
آیا کسانی که وارث زمین بعد از صاحبان آن میشوند، عبرت نمیگیرند که اگر بخواهیم، آنها را نیز به گناهشان هلاک میکنیم، و بر دل
هایشان مهر مینهیم تا (صدای حق) را نشنوند؟! اینها، شهرها و آبادیهایی است که قسمتی از اخبار آن را برای تو شرح میدهیم؛ پیامبرانشان دلایل روشن برای آنان آوردند؛ (ولی چنان لجوج بودند که) به آنچه قبلاً تکذیب کرده بودند، ایمان نمیآوردند! اینگونه خداوند بر دلهای کافران مهر مینهد (و بر اثر لجاجت و دامنه گناه، حسّ تشخیصشان را سلب میکند)! » است.
در این آیات سخن از کافران بیایمانی است که حتی با روشن بودن بسیاری از حقایق، حاضر به قبول هیچ حقیقتی نمیشدند. لازم به ذکر است عبارت «کَذلِکَ یطبَعُ عَلی قُلُوبِ الکافِرِین» اشاره به هر کافری نیست، زیرا بسیاری از حقطلبان قبل از شنیدن دعوت حق انبیا، در صف
کافران بودند و به صف
مؤمنان پیوستند. بلکه منظور کسانی است که در کفر خود اصرار و لجاجت دارند و همین کفر مانع درک و دید آنها میشود. شاهد این سخن جمله «فَما کَانوا لِیؤمِنُوا بِما کَذَّبُوا مِن قَبل» میباشد.
آنها چنان متعصبند که هرگز حاضر به تغییر روش و بازگشت از باطل به سوی حق نیستند و به واسطه طبع بر قلب، احکام و نصایح را نیز نمیشنوند؛ «نَطْبَعُ عَلَی قُلُوُِبهِم فَهُم لا یَسمَعوُن». قلبهای کافران پر شده است از چیزهایی که آنها را از این آیات دور نگه داشته است.
آیه «ذلِکَ بِاَنَّهُم آمَنُوا ثُمَّ کَفَرُوا فَطُبِعَ عَلی قُلُوبِهِم فَهُم لایَفقَهُونَ؛
این بدان سبب است که آنان ایمان آورده و سپس به انکار پرداختهاند و در نتیجه بر دل
هایشان مهر زده شده و
[
دیگر
]
نمیفهمند.» ، ناظر به حال منافقان است.
منافق برای بهرهمندی از آثار دنیوی دین، دینداری خود را در گفتار و کردار نشان میدهد، در حالیکه در دل دیندار نیست.
بزرگترین گناهان قلبی و سختترین بیماریهای روانی که صاحبش را از انسانیت به کلّی ساقط میسازد و او را جزء شیاطین، بلکه در پستترین درکات
دوزخ قرار میدهد،
نفاق میباشد و قرآن مجید، جای چنین افرادی را در قعر
جهنم و در پایینترین درکات
آتش معیّن فرموده است؛«اِنَّ الْمُنَافِقِینَ فِی الدَّرْکِ الاَسْفَلِ مِنَ النَّارِ؛
منافقان در فروترین درجات دوزخاند.»
منافقین در دل خدا و آخرت را باور ندارند، ولی در ظاهر خود را نزد مسلمانان صاحب ایمان وانمود میکنند تا از احکام اسلام که به نفعشان تمام میشود برخوردار شوند. خداوند در سوره بقره در مورد چنین افرادی میفرماید:«وَاِذَا لَقُواْ الَّذِینَ آمَنُواْ قَالُواْ آمَنَّا وَاِذَا خَلَوْاْ اِلَی شَیَاطِینِهِمْ قَالُواْ اِنَّا مَعَکْمْ اِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ؛
و چون با کسانی که ایمان آوردهاند برخورد کنند، میگویند ایمان آوردیم و چون با شیطانهای خود خلوت کنند، میگویند در حقیقت ما با شماییم، ما فقط
[
آنان را
]
ریشخند میکنیم.»
منافقین از جمله کسانی هستند که بر دل
هایشان مهر نهاده شده و حقیقت را درک نمیکنند. نخستین نشانه نفاق، دوگانگی ظاهر و باطن است که با زبان مؤکداً اظهار ایمان میکنند، ولی در دل آنها مطلقاً خبری از ایمان نیست. این دوگانگی درون و بیرون، محور اصلی نفاق را تشکیل میدهد. این گروه، نخست ایمان آوردند و سپس کافر شدند؛ «ذَلِکَ بِاَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ کَفَرُوا فَطُبِعَ عَلَی قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَفْقَهُونَ».
این گروه به خاطر انکار توحید خداوند، انکار
نبوت و پیامبری که آنها را به حق دعوت میکند، تفقه نمیکنند. ظاهر آیه نشان میدهد که آنها مؤمن بودند و بعد که طعم ایمان را چشیدند و نشانههای حقانیت آیین خدا را را مشاهده کردند، با وجود ایمان و تشخیص حق، به آن پشت پا زدند و راه کفر را در پیش گرفتند. اما کفری که همراه با نفاق است، آشکار و صریح، آنگونه که کافران ابراز میداشتند نیست.
بعید نیست در بین منافقین کسانی بوده باشند که ایمان اولشان حقیقی و جدی بوده، ولی بعداً از دین برگشته باشند. ظاهر چنین میرساند که منظور از جمله «آمِنوُا ثُمَّ کَفَروُا» اظهار
شهادتین باشد، اعم از اینکه از صمیم قلب و ایمان درونی باشد و یا از نوک زبان بدون ایمان درونی و کافر شدن آنها به آن جهت بوده که اعمالی نظیر استهزای به دین خدا و یا رد بعضی از احکام آن را مرتکب شده باشند و نتیجهاش خروج ایمان از دل
هایشان است. «طُبِعَ عَلی قُلُوبِهِم فَهُم لایَفقَهون» نشان از عدم تفقه منافقین است. این به سبب مهری است که بر دل
هایشان خورده و دلالت بر آن دارد که مهر بر دل باعث میشود که دل آدمی حق را نپذیرد و چنین دلی برای همیشه مایوس از ایمان و محروم از حق است.
اینکه نفاق سبب میگردد تا انسان حق را نپذیرد، بدان جهت است که روح نفاق سبب میشود تا انسان با هر دسته و گروهی همصدا شود و در هر محیطی به رنگ آن محیط درآید و با هر جریانی حرکت کند و در نتیجه، اصالت و استقلال عقل و
روح خود را از دست میدهد. روشن است که چنین انسانی همیشه مطابق با گروهی که با آنها هم صداست، دائماً در حال تغییر روش است. تعجبی نیست که چنین انسانی با این اوصاف، قدرت بر
قضاوت صحیح و استفاده از نیروی عقل را ندارد.
در قرآن برای هدایت و بیداری مردم از غفلت، هر گونه مثالی آورده شده است. حقایق در لباسهای مختلف همچون آیات آفاقی و انفسی، وعد و وعیدها،
بشارت و
انذار، امر و نهی و زمانی هم از طریق فطری و عاطفی و گاه از راههای استدلال برای مردم بیان شده است، ولی گروهی آنچنان
جاهل و
غافل هستند که اگر هر آیه و نشانهای آورده شود، میگویند شما اهل باطل هستید؛ «وَ لَقَد ضَرَبنََا لِلنّاسِ فی هَذا القُرآنِ مِن کلِّ مَثَلٍ وَ لَئِن جِئتَهُم بِآیهِ لِیَقُولَنَّ الَّذِینَ کَفَروا اِن اَنتم اِلّا مُبطِلُونَ• کَذلِکَ یَطبَعُ اللّهُ عَلی قُلُوبِ الَّذِینَ لایَعلَمُونَِ؛
و به راستی در این قرآن برای مردم از هرگونه مثلی آوردیم، و چون برای ایشان آیهای بیاوری، آنان که
کفر ورزیدهاند، حتماً خواهند گفت: «شما جز بر باطل نیستید.»اینگونه خدا بر دلهای کسانی که نمیدانند مهر میزند.»
جمله «کَذلِکَ یَطبَعُ اللّهُ عَلی قُلُوبِ الَّذِینَ لایَعلَمُونَِ» اشاره به یکی از بدترین انواع
جهل است که آن را «
جهل مرکب» مینامند، یعنی در عین اینکه جاهل هستند، خود را عالم میپندارد و اگر کسی بخواهد او را از جهلش بیدار کند، گوش شنوایی ندارد و به همین دلیل چنین شخصی در جهل مرکبش ابدالدهر میماند. اما اگر طرف خطاب «جاهل بسیط» باشد، کسی که میداند نمیداند و در عین حال حاضر به پذیرش حق باشد، هدایت او بسیار آسان است. هنگامی که جهل به صورت مرکب با روح عدم تسلیم آمیخته گردد، پرده بر دل میافتد و مهر بر قلب نهاده میشود.
در واقع چنین فردی با سوء اراده و اختیار خود در این مسیر غلط گام برداشته و قدم در راه شر و بدی نهاده است. روایت است از پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) که فرمودند: «هرگاه کسی شر و بدی را اراده کند، بر قلبش مهر میخورد؛ نه میشنود و نه تعقل میکند و این همان «اولئکَ الَّذینَ طَبعَ الّلهُ عَلی قُلُوبِهِم وَ سَمعِهِم وَ اَبصارِهِم وَ اوُلئکَ هُمُ الغافِلُون» است.»
در
شر و بدی قلب به فساد کشیده میشود. به دنبال اصرار بر گناه است که در قلب حالتی پدیدار میگردد که خیری مانند
هدایت و
ایمان را نمیپذیرد. خاصیت هر عمل ناشایست، جحد و انکار حق، چنین است که بر قلب اثر میگذارد. تکرار این اعمال، اثر مزبور را تشدید میکند، تا جایی که طبیعت نخستین آن را تغییر میدهد و قلب، حالت و طبیعت خاصی پیدا میکند که آن حالت مانع از شناخت میگردد.
گاه طبع بر قلب ناشی از علاقهای است که انسان به راحتطلبی و تنپروری و زندگی مرفه آمیخته با عیش و نوش دارد، در حالیکه همه اینها مانند حجابی هستند که بر عقل انسان پرده میاندازند، تا جایی که انسان نمیفهمد که سعادتش تنها در خوردن و خوابیدن نیست و گاهی سعادت او در این است که در میدان جهاد گام بردارد. رفاه طلبان هرگز حاضر نیستند در بحرانها ایثارگری کنند. حاضرند در صف کودکان و بیماران درآیند، ولی از
جهاد معاف شوند؛
«وَاِذَا اُنْزِلَتْ سُورَهٌ اَنْ آمِنُوا بِاللَّهِ وَجَاهِدُوا مَعَ رَسُولِهِ اسْتَاْذَنَکَ اُولُو الطَّوْلِ مِنْهُمْ وَقَالُوا ذَرْنَا نَکُنْ مَعَ الْقَاعِدِینَ• رَضُوا بِاَنْ یَکُونُوا مَعَ الْخَوَالِفِ وَطُبِعَ عَلَی قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَفْقَهُونَ؛
و چون سورهای نازل شود که به خدا
ایمان آورید و همراه پیامبرش جهاد کنید، ثروتمندان از تو عذر و اجازه خواهند گرفت و گویند: «بگذار ما با خانهنشینان باشیم.» راضی شدند که با خانهنشینان باشند، بر دلهای آنان مهر نهاده شده، در نتیجه قدرت درک ندارند.»
اینان دچار جفایی شدهاند که بر اثر اعراض آنها از ذکر خداوند و اصرار بر گمراهی و نفاق، بر نفسشان عارض شده است و این نظیر «کَلا بَل رانَ عَلی قُلُوبِهِم ما کَانُوا یکسِبُون»
است.
علاوه بر یهود پیمانشکن، منافقین، کافران و راحتطلبان، معتدین نیز از دسته افرادی هستند که مطبوعالقلباند. هنگامی که دلایل روشن معجزات و دلایل منطقی و آیینی که محتوایش بر حقانیت فرستاده خدا
شهادت میداد برای آنان آمد، آنها سر تسلیم فرود نیاوردند و همچنان بر تکذیبی که از قبل داشتند، پافشاری کرده و از حدود الهی تجاوز نمودند. این
اعتداء، سبب مهر بر قلب
هایشان شد؛ «ثُمَّ بَعَثْنَا مِنْ بَعْدِهِ رُسُلا اِلَی قَوْمِهِمْ فَجَاءُوهُمْ بِالْبَیِّنَاتِ فَمَا کَانُوا لِیُؤْمِنُوا بِمَا کَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ کَذَلِکَ نَطْبَعُ عَلَی قُلُوبِ الْمُعْتَدِینَ؛
آن گاه پس از وی رسولانی را به سوی قومشان برانگیختیم و آنان دلایل آشکار برایشان آوردند، ولی ایشان بر آن نبودند که به چیزی که قبلاً آن را دروغ شمرده بودند ایمان بیاورند. اینگونه بر دلهای تجاوزکاران مهر مینهیم.»
تجاوز و اعتداء، حجابی بر دل مینهد و مهری بر قلب میزند که انسان هر قدر آیات الهی را ببیند، حق را از باطل تشخیص نمیدهد. این مهر الهی که بر دلهای این گروه تجاوزگر میخورد، ممکن است هم جنبه مجازات الهی داشته باشد، هم اثری از آثار ادامه تجاوز باشد. منظور از تجاوز در این آیه، تجاوز در برابر حق، ادامه عصیان و
گناه و دشمنی با رسولان الهی است.
نکته قابل توجه در موانع طبع آن است که با دوری کردن تمام آنچه که در علل و عوامل طبع بر قلب یاد شده، زمینه جلوگیری از طبع قلب به وجود میآید. در این جا تنها به دوری گزیدن از کبر، استجابت دعوت خداوند و پیامبر، به خصوص در امر جهاد، و شناخت صحیح از زندگی دنیا اشاره میشود:
همانگونه که کبر موجب طبع بر قلب میشود، دوری از این صفت ناپسند نفسانی و روی آوردن به
تواضع باعث میگردد تا از مطبوع شدن قلب جلوگیری شود.
امام موسی کاظم (علیهالسّلام) خطاب به
هشام بن حکم فرمودند: «یا هِشام! اِیّاکَ وَ الکِبر، فَانَّهُ لا یَدخُل الجَنَّه مَن کانَ فِی قَلبِهِ مِثقال حَبَّهٍ مِن کبرٍ»
؛ «ای هشام! از کبر دوری کن، زیرا هر کس بهاندازه حبهای از صفت کبر در قلب او باشد، وارد بهشت نمیشود.»
خداوند نیز در آیات قرآن به این مطلب که صفت کبر انسان را وارد جهنم میکند اشاره کرده است؛
«فَادْخُلُواْ اَبْوَابَ جَهَنَّمَ خَالِدِینَ فِیهَا فَلَبِئْسَ مَثْوَی الْمُتَکَبِّرِینَ؛
پس از درهای دوزخ وارد شوید و در آن همیشه بمانید و حقاً که چه بد است جایگاه متکبران.»
آیه شریفه «یَا اَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَجِیبُواْ لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ اِذَا دَعَاکُم لِمَا یُحْیِیکُمْ؛
ای کسانی که ایمان آوردهاید! چون خدا و پیامبر شما را به چیزی فرا خواندند که به شما حیات میبخشد، آنان را اجابت کنید.» از جامعترین آیات قرآنی است. آیه فوق با صراحت میگوید که پاسخگویی به دعوت پیامبر اسلام، حرکت به سوی حیات معنوی، مادی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی به معنای واقعی کلمه است.
تنها کسانیکه دعوت پیامبر را در همه امور، به خصوص امر جهاد پاسخ دهند،
رستگار هستند؛
«لَـکِنِ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ مَعَهُ جَاهَدُواْ بِاَمْوَالِهِمْ وَاَنفُسِهِمْ وَاُوْلَـئِکَ لَهُمُ الْخَیْرَاتُ وَاُوْلَـئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ• اَعَدَّ اللّهُ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الاَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا ذَلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ؛
ولی پیامبر و کسانی که با او ایمان آوردهاند با مال و جانشان به جهاد برخاستهاند و اینانند که همه خوبیها برای آنان است اینان همان رستگارانند. خداوند برای آنها باغهایی از بهشت فراهم ساخته که نهرها از زیر درختانش جاری است؛ جاودانه در آن خواهند بود؛ و این است رستگاری (و پیروزی) بزرگ! »
آنانی که به زندگی
دنیا مطمئن هستند و به آن دل بستند؛ «انَّ الَّذِینَ لاَ یَرْجُونَ لِقَاءنَا وَرَضُواْ بِالْحَیاهِ الدُّنْیَا وَاطْمَاَنُّواْ بِهَا وَالَّذِینَ هُمْ عَنْ آیَاتِنَا غَافِلُونَ»،
قلبهای خود را با حبّ به دنیا مطبوع کردند، در حالیکه زندگی دنیا جز سرگرمی و بازیچه چیز دیگری نیست؛ «مَا هَذِهِ الْحَیَاهُ الدُّنْیَا اِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ وَاِنَّ الدَّارَ الْآخِرَهَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ».
قرآن در معرفی دنیا میگوید:
«اعْلَمُوا اَنَّمَا الْحَیَاهُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَهٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِی الْاَمْوَالِ وَالْاَوْلَادِ کَمَثَلِ غَیْثٍ اَعْجَبَ الْکُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرّاً ثُمَّ یَکُونُ حُطَاماً... وَمَا الْحَیَاهُ الدُّنْیَا اِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ؛
بدانید که زندگی دنیا در حقیقت بازی و سرگرمی و آرایش و فخرفروشی شما به یکدیگر و فزونجویی در اموال و فرزندان است،
[
مَثَل آنها
]
چون مَثَل بارانی است که کشاورزان را رستنی آن
[
باران]
به شگفتی اندازد، سپس
[
آن کشت
]
خشک شود و آن را زرد بینی، آنگاه خاشاک شود... و زندگانی دنیا جز کالای فریبنده نیست.»
دنیا چیزی است که گاهی با بازی و یا سرگرمی و زمانی با زینت و گاهی با
تفاخر و تکاثر، انسان را از هدف نهاییاش که لقای خداوند است، باز میدارد. البته زندگی دنیا ذاتاً فریبکار نیست و از این رو نشئه کنونی برای اهل تقوا فریبنده نیست و اهل دنیا نیز با آرزوهای خود فریب میخورند. انسان در دنیا مانند مسافری است که ایّام زندگی دنیا، مدت
مسافرت او را تشکیل میدهد. مسیر مسافرت دنیا به دلیل آمیخته بودن با انواع گناهان و خطرات تهدیدکننده، به دریای عمیقی شبیه است. او باید کشتی وجود خود را به ساحل امن برساند.
در سخن امام موسی کاظم (علیهالسّلام) به هشام بن حکم، به زیبایی رابطه انسان با دنیا بیان شده است؛ «یا هِشام! اِنَّ لُقمان قالَ لِابنِهِ: یا بُنَیّ اِنَّ الدُنیا بَحرُ عَمیقٌ، قَد غرقَ فِیها عالمٌ کَثِیرٌ فَلتَکُن سَفِینَتُکَ فِیها تَقوَی اللّه، وَ حَشوها الایمان وَ شَراعها التَّوَکُّل، وَ قَیِّمُها العَقل وَ دَلِیلُها العِلم، وَ سُکّانُها الصَّبر.»
در این موعظه، دنیا به دریای متلاطمی که موجب غرق و
هلاکت بسیاری از انسانها شده، تشبیه شده است. مردم تنها با کشتی تقواست که میتوانند از این دریای پر خطر عبور کنند و بر ساحل نجات و
سعادت اخروی پا بگذارند.
لقمان تصریح میکند که محموله و زاد و توشه کشتیِ نجاتِ تقوا، ایمان است. کشتی
تقوا با محموله
ایمان، اگر
توکل به خدا بادبان آن، گوهر الهی عقل ناخدا و مدبّر آن، علم و آگاهی راهدارش، و
صبر سکان آن باشد، سالم به مقصد میرسد.
بدون تردید طبع بر قلب، محرومیتهایی را به دنبال دارد و باعث میشود تا انسان، انسانیت خود را از دست بدهد و از اصل فطرت دور بماند. در این قسمت به مواردی از آثار طبع بر قلب اشاره میشود:
آنگونه که از آیات قرآن، به خصوص آیات «رَضُوا بِاَنْ یَکُونُوا مَعَ الْخَوَالِفِ وَطُبِعَ عَلَی قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَفْقَهُونَ»
و «ذَلِکَ بِاَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ کَفَرُوا فَطُبِعَ عَلَی قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَفْقَهُونَ»
بر میآید، طبع بر قلب اجازه تفقه را نمیدهد. تفقه از ماده «فقه» است. برخی از لغتپژوهان فقه را «علم و فهم» معنا کردهاند.
اما فقه به معنای مطلقِ فهم نیست، بلکه یک درجه از فهم بالاتر است. فقه همان فهم عمیق است. به بیانی روشنتر هر فهمی فقه نیست، در صورتیکه هر فقهی فهم است.
فقه به معنی فهم و درک عمیق و درک مسائل پنهانی از طریق مشاهده مسائل آشکار است. فقه همان فهم عمیق و بصیرت کامل به حقیقت یک چیز است. این تفقه آنگونه که در این آیات آمده است، کار قلب است.
اگر انسان تفقه نداشته باشد، در اینجاست که بر طبق آیه «... لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ اَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لا یَسْمَعُونَ بِهَا اُولَئِکَ کَالانْعَامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ اُولَئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ»
از حیوان هم پستتر میگردد.
همانگونه که در آیه «وَنَطْبَعُ عَلَی قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَسْمَعُونَ»،
اشاره شده، از دیگر آثاری که طبع بر قلب به دنبال دارد نشنیدن
آیات الهی است. اینان کسانی هستند که بر طبق فرموده خداوند، راهی برای شنوایی آنان نیست و در گمراهی هستند؛ «اَفَاَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ اَوْ تَهْدِی الْعُمْیَ وَمَنْ کَانَ فِی ضَلالٍ مُبِین؛
پس آیا تو میتوانی کران را شنوا کنی یا نابینایان و کسی را که همواره در گمراهی آشکاری است راه نمایی؟» اینان همان کسانی هستند که اگر چه گوش ظاهرشان کر نیست، امّا گوشهای قلب آنان چون تعقل ندارند، ناشنواست.
«وَمِنْهُم مَّن یَسْتَمِعُونَ اِلَیْکَ اَفَاَنتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَلَوْ کَانُواْ لاَ یَعْقِلُونَ؛
و برخی از آنان کسانیاند که به تو گوش فرا میدهند، آیا تو کران را هر چند در نیابند، شنوا خواهی کرد؟»
خداوند در قلب آدمی قابلیت تغییر و تحوّل شگرفی قرار داده است که بتواند در ارتباط با اطلاعاتی که دائماً توسط ابزارهای شناخت خود کسب میکند، دگرگون شود و به رشد و
کمال دست یابد، همانگونه که قلب صنوبری ما نیز که در وسط سینه قرار گرفته است، یکسره در خواب و بیداری میتپد و با ماهیچههای نیرومند خود خون را به اجزای بدن میرساند. کسانیکه قلبشان دچار «طبع» میشود، به تدریج این قابلیت را از دست میدهند و دچار نوعی توقف فکر و اندیشه میشوند. اینها اسیر یک سلسله افکار و عقاید شکل گرفته و ثابت و دیکته شده میگردند و به هیچ قیمتی نمیتوان در دل آنها نفوذ کرد.
قرآن، مصادیق و نمونههای عینی کسانی که مطبوع القلب هستند را بیشتر در گروهها و اشخاص زیر سراغ داده است:
۱- جبّارین و متکبرهای زورگو؛ «یَطْبَعُ اللَّهُ عَلَی کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ»
۲- متجاوزین به حقوق الهی (معتدین)؛ «کَذَلِکَ نَطْبَعُ عَلَی قُلوبِ الْمُعْتَدِینَ»
۳- کسانی که انگیزهای برای درک حقیقت ندارند و نمیخواهند بفهمند؛ «کَذَلِکَ یَطْبَعُ اللَّهُ عَلَی قُلُوبِ الَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ»
۴- آنهایی که با زیر پا نهادن قوانین الهی به دنیا رو میکنند و شیفته و دلداده آن میشوند؛ «ذَلِکَ بِاَنَّهُمُ اسْتَحَبُّواْ الْحَیَاهَ الْدُّنْیَا عَلَی الآخِرَهِ وَ اَنَّ اللّهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ»
این افراد کسانی هستند که سرمایه عمر از دست دادهاند و در آخرت مفلسوار وارد میشوند. ایشان چون تنها زندگی دنیا را دوست داشته و آن را بر
آخرت برگزیدند، از توفیق الهی محروم شدند. بلکه از آخرت بریده و به دنیا چسبیدند، پس بر دل آنها مهر زده شد و بسته گردید. دنیا پرستان، فهم و ادراکشان از مرز دنیا فراتر نمیرود و از
خدا و آخرت چیزی نمیفهمند؛ گوششان از شنیدن
اندرز کر و چشمشان از دیدن آنچه آنها را به یاد خدا و آخرت میاندازد کور میگردد، دیگر فهم و درکی نسبت به آخرت نداشته و خواب غفلتشان به آخرت متصل شده و با تهیدستی از ایمان و
عمل صالح که تنها وسیله سعادت حیات آخرت است، به آن عالم میرسند و به راستی زیانکاران حقیقی ایشاناند.
۵-
منافقین دو چهره که پشت نقاب دین و
مذهب، منافع مادّی خود را تعقیب میکنند؛ «ذَلِکَ بِاَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ کَفَرُوا فَطُبِعَ عَلَی قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لَا یَفْقَهُونَ»
۶- راحتطلبان و رفاهطلبان؛ «وَاِذَا اُنْزِلَتْ سُورَهٌ اَنْ آمِنُوا بِاللَّهِ وَجَاهِدُوا مَعَ رَسُولِهِ اسْتَاْذَنَکَ اُولُو الطَّوْلِ مِنْهُمْ وَقَالُوا ذَرْنَا نَکُنْ مَعَ الْقَاعِدِینَ• رَضُوا بِاَنْ یَکُونُوا مَعَ الْخَوَالِفِ وَطُبِعَ عَلَی قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَفْقَهُونَ»
طبع بر قلب همچون ختم بر قلب دارای مراتبی است. طبع بر قلب از
حبّ دنیا،
جهل مرکّب و
نفاق شروع میگردد و به کفر و
ارتداد میانجامد. اینجاست که این بیماریها سبب میشوند تا طبیعت اولیه انسان تغییر کند و ناشایستگی به صورت طبیعت ثانوی او درآید و قلب شکلی ثابت به خود بگیرد.
اگر قلب انسان دچار عارضه و بیماری گردد، به همان اندازه به امور باطل میل میکند؛ روی گرداندن از فرامین الهی، اصرار و پافشاری بر آنچه نادرست است و انسان از نادرستی آن مطلّع میباشد، امّا حاضر به پذیرش حق و حقیقت نیست، همچنین دنیادوستی به گونهای که دل کندن از آن برای انسان آسان نباشد و انسان از یاد خداوند غافل بماند، عواملی هستند که در تشخیص بیماری روانی طبع بر قلب کمک میکند.
امام خمینی در تفسیر آیه
(لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ اَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا) علت نفهمیدن معارف الهی را حجاب
قلب میداند که سبب میشود انسان از تفکر در آیات و بینات و تذکر حق و اسماء الهی محروم بماند و از درک حقایق بی توفیق شود.
امام خمینی قلب را محل نور
ایمان و معتقد است قلب کافر چون منکوس و ختم و واژگون است هیچ خیری از آن برنمیخیزد.
به اعتقاد ایشان اگر عمل صالح با شرایط صوری و معنوی همراه باشد، نورانیتی در باطن قلب حاصل میشود که انسان به معرفت حق و توحید نزدیک میکند و حقایق در قلب جایگزین میشود، در مقابل، از ارتکاب خطا، در قلب کدورتی حاصل میشود که انسان را از مقام قدس و قرب حق و معارف الهی دور و به عالم طبیعت و دنیا نزدیک میکند تا آنجا که تمام شئون غیبی قلب، در دنیا و طبیعت فانی میشود و حکم روحانیت و انسانیت از او برداشته میشود.
به اعتقاد امام خمینی قلب
منافق به دلیل کدورت و تیرگی از فطرت اصلی خود فاصله میگیرد و پذیرای حقایق نیست.
ایشان برای قلبی که ختم میخورد مواردی را ذکر کرده است از جمله، حب دنیا، از آنجا که انسان به حسب
فطرت خود، به هرچه علاقه پیدا کند، به آن متوجه میگردد، علاقه به دنیا و تعلق به آن سبب میشود که قلب متوجه آن شده و کمکم قلب بهطورکلی ظلمانی گردد.
با توجه به آنچه در مورد ختم و طبع بر قلب بیان شد، در یک جمعبندی کلی میتوان به این مطلب اشاره کرد که تعابیر «ختم» و «طبع» حاکی از
قساوت و جفایی است که قلب جاحد را در بر میگیرد و زندگی و حیات قلب را تبدیل به
مرگ میکند و ادراک انسانی را میمیراند و متوقف میسازد. ظرف قلب انسان تا آنجا که راهی برای نفوذ هدایت در آن باشد و راه
توبه به کلی بسته نشده باشد مختوم نیست، اما اگر انسان با سوء اختیار خود راه توبه را که خدای سبحان بر روی انسان گشوده است و تا آخرین مهلت باز است، عمداً بر روی خود بست و آن را انکار کرد و
استهزا نمود، صحیفه جان او مختوم میشود. نکتهای که در تعبیر «ختم» به نظر میرسد، این است که بیماری
اندیشه و روان در اوج شدت سبب میشود که با تغبیر طبیعت نخستین انسان، کار او در این جهان پایان یابد و پرونده تبهکاریاش مختوم و هلاکتش قطعی گردد.
در بیماری طبع نیز قلب حالت و طبیعت خاصی پیدا میکند که آن حالت مانع شناخت میگردد. آنچه موجب طبع میشود و انسان را دچار بیماری طبع میسازد،
هوسرانی،
ظلم،
خیانت، کفر، نفاق، انانیت،
عدوان و
عصیان است. این صفات موجب سلب
رحمت و لطف و توجه خداوند متعال گشته و باعث مطبوع شدن قلب خواهد شد. در طبع بر قلب، درهای قلب بسته و مهر و موم میشود، به طوری که قدرت هیچگونه درک حقایق و معارف وجود ندارد. حجاب گناه و معاصی آن چنان قلب آدمی را میپوشاند که راههای هدایت و قدرت تشخیص حقیقت بر روی انسان بسته میگردد. قلب انسان در این هنگام مانند سکهای میشود که نقش ثابت به خود میگیرد و امکان هیچ نوع تغییری در آن نیست.
ختم و طبع، حالتهای ثانوی و عرضی است که افراد به آن دچار میشوند و حالت اولیه مبتلایان به این امور که در حقیقت حالت طبیعی آنهاست، حالتهایی متضاد با وضع فعلی آنها، یعنی برخورداری از
بصیرت و شنوایی و زبان گویا و... است. علت ابتلا به این عوارض نیز گناه و
معصیت است. هر کس با فطرتش به مخالفت پردازد، قلبش از وضعیت اصیل خود دور میماند و مختوم و مطبوع میگردد و در این شرایط، از بسیاری از نعمتها و امتیازها محروم میگردد که این تنها به دلیل وجود موانع است، نه از جهت فقدان مقتضی.
نکته شایان ذکر آن است که با توجه به مفهومشناسی ختم و طبع در قرآن، بعید به نظر میرسد آنگونه که برخی از لغتپژوهان متقدّم بیان داشتهاند، این دو واژه در قرآن در هممعنایی و ترادف کامل باشند، به گونهای که ختم همان معنای طبع را داشته باشد و این دو در همپوشی کامل قرار گیرند. حضور واژگان قرآنی در آیات به گونهای است که هر واژه دارای معنایی مختص به خود است که واژه دیگری نمیتواند آن معنا را ایفا کند. صاحب «
التحقیق فی کلمات القرآن» بر این نظر است که عامل التباس در مفهوم این دو واژه، اشتراک در مصداق آنها میباشد. طبع تنها در مصداق با ختم متحد است، اما در مفهوم این چنین نیست و طبع به معنای تثبیت نزدیک است. اتحاد این دو در مصداق موجب التباس و اشتباه میشود، به خصوص استعمال آن با حرف «علی» به صورت «خَتَمَ علیه» و «طَبَعَ علیه»، اما زمانی که گفته میشود «خَتَمَ القاری السُّورَهَ و طَبَعَ الِّدرهَمُای نَقَّشَهُ»، از هم جدا هستند.
شاید بتوان گفت ختم و طبع در قرآن از واژگانی هستند که همگروه میباشند، بدین صورت که دارای یک هممعنایی نسبی هستند. ختم و طبع هر دو به معنای مهر زدن هستند، البته طبع مهر زدنی است که اثرش ثبات بیشتری دارد.
به نظر میرسد کسانیکه عقل خود را نادیده گرفتهاند و با پیروی از هوا و هوس، دیگر اعمال خود را بر آن بنا مینهند، مختومالقلب هستند. آیات قرآن بیانگر آن است که خداوند در مورد کافرانی که کفرشان به بالاترین مرتبه رسیده است، از یکسان بودن انذار و عدم انذارشان خبر میدهد و از ختم بر قلب
هایشان سخن میگوید. ختم در قلب، پاسخ منفی دادن به عقل است. امّا آن هنگام که رسولان و فرستادگان خداوند این کافران و تجاوزکاران را دعوت به آیات حقّه میکنند و آنان نمیپذیرند، طبع بر قلب زده میشود، یعنی بعد از رد کردن ندای عقل، رد دعوت
انبیا پردهای دیگر بر قلب مینهد و قلب همچون سکهای میشود که ضرب میخورد. همانگونه که فلز با ذوب شدن نرم میشود و سپس منجمد میگردد و نقش و شکل دیگری را به خود نمیگیرد، کسی که بر جحد، عناد و
تقلید اصرار کند، قلبش به گونهای شکل میگیرد که به درجهای از فساد فطرت و سستی به کارگیری عقل میرسد که به نشانهها ایمان نمیآورد.
۱. قرآن کریم.
۲. نهج البلاغه.
۳. ابن کثیر، اسماعیل؛ تفسیر القرآن العظیم، چاپ اول، بیروت، دار الهلال، ۱۴۱۰ق.
۴. ابن منظور، جمالالدین محمد؛ لسان العرب، بیروت، دار صادر، ۱۳۸۸ق.
۵. رازی، ابوالفتوح؛ روض الجنان و روح الجنان، مشهد، بنیاد پژوهشهای آستان قدس رضوی، ۱۳۷۱ش.
۶. جعفری، محمد تقی؛ قرآن نماد حیات معقول، چاپ سوم، تهران، مؤسسه تدوین و نشر آثار علامه جعفری، ۱۳۸۴ش.
۷. جوادی آملی، عبدالله؛ تفسیر تسنیم، تحقیق و تنظیم: احمد قدسی، چاپ ششم، قم، اسراء، ۱۳۸۶ش.
۸. حرّانی، ابن شعبه؛ تحف العقول عن آل الرسول، چاپ هفتم، بیروت، مؤسسه الاعلمی، ۱۴۲۳ق.
۹. الحسینی الشاه عبدالعظیمی، حسین بن احمد؛ تفسیر اثنی عشری، تهران، میقات، ۱۳۶۴ش.
۱۰. دستغیب شیرازی، عبدالحسین؛ قلب سلیم، تهران، دارالکتب الاسلامیه، ۱۳۵۱ش.
۱۱. راغب اصفهانی، حسین بن محمد، المفردات فی غریب القرآن، چاپ چهارم، بیجا، طلیعه النور، ۱۴۲۹ق.
۱۲. زبیدی حنفی، محمد مرتضی؛ تاج العروس من جواهر القاموس، بیروت، دارالفکر، ۱۴۰۴ق.
۱۳. صدوق، محمد بن علی؛ عیون اخبار الرضا۷، ترجمه: حمید رضا مستفید، علی اکبر غفاری، چاپ چهارم، تهران، دارالکتب، ۱۳۸۷ش.
۱۴. طباطبایی، سید محمد حسین؛ المیزان فی تفسیر القرآن، چاپ پنجم، تهران، دارالکتب الاسلامیه، ۱۳۷۲ش.
۱۵. طبرسی، فضل بن محمد، مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ترجمه آیات و تحقیق و نگارش: علی کرمی، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی؛ سازمان چاپ و انتشارات، ۱۳۸۰ش.
۱۶. طوسی، محمد بن الحسن، التبیان فی تفسیر القرآن، بیروت، دار احیاء التراث العربی، بی-تا.
۱۷. پطیب، سید عبدالحسین؛ اطیب البیان فی تفسیر القرآن، چاپ دوم، تهران، انتشارات بنیاد فرهنگ اسلامی، بیتا.
۱۸. عروسی الحویزی، علیبن جمعه؛ نور الثقلین، قم، مؤسسه اسماعیلیان، ۱۳۷۳ش.
۱۹. عسکری، ابوهلال؛ فروق اللغه، مشهد، امور فرهنگی آستان قدس رضوی، ۱۳۶۲ش.
۲۰. فراهیدی، خلیلبن احمد؛ العین، تحقیق: مهدی مخزومی، ابراهیم سامرائی، قم، دارالهجره، ۱۴۰۵ق.
۲۱. مجلسی، محمد باقر؛ بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الائمه الاطهار، چاپ سوم، بیروت، بی نا، ۱۴۰۳ق.
۲۲. محمدی ریشهری، محمد؛ خردگرایی در قرآن و حدیث، قم، دارالحدیث، ۱۳۷۸ش.
۲۳. درسهایی از اصول عقاید اسلامی، چاپ چهارم، قم، بوستان کتاب، ۱۳۷۲ش.
۲۴. میزان الحکمه، قم، مکتب الاعلام الاسلامیه، قم، ۱۳۶۳ش.
۲۵. مصطفوی، حسن؛ التحقیق فی کلمات القرآن، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۶۰ش.
۲۶. مطهری، مرتضی؛ شناخت در قرآن، تهران، انتشارات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، ۱۳۶۱ش.
۲۷. معرفت، محمدهادی؛ التمهید فی علوم القرآن، قم، مؤسسه النشر الاسلامی، ۱۴۱۲ق.
۲۸. مکارم شیرازی، ناصر و همکاران، تفسیر نمونه، چاپ یازدهم، قم، دار الکتب الاسلامیه، ۱۳۷۲ش.
۲۹. پیام قرآن، چاپ اول، قم، بی نا، ۱۳۶۷ش.
•
دانشنامه موضوعی قرآن، برگرفته از مقاله «ختم قلب»، تاریخ بازیابی ۹۶/۷/۲۶. •
دانشنامه امام خمینی ، تهران،
موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی ، ۱۴۰۰ شمسی.