انحطاط اخلاقی جهان معاصر
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
امروز باریکبینان
جهان به این نکته توجه دارند که بزرگترین بحرانی که الان بر جامعه بشریت خصوصا بر جامعههای به
اصطلاح پیشرفته و صنعتی
حکومت میکند، بحران معنوی است نه مثلا
بحران سیاسی یا بحران اقتصادی.
«فامّا الزّبد فیذهب جفاء و امّا ما ینفع النّاس فیمکث فی الارض؛
نیز کفهائی مانند آن به وجود میآید، اما کفها به بیرون پرتاب میشوند ولی آنچه به مردم سود میرساند (
آب یا فلز خالص) در
زمین میماند...». ارزش هر عقیدهای دو گونه است:
یکی ارزش نظری و دیگر ارزش عملی.
ارزش نظری یک عقیده یعنی میزان
انطباق آن عقیده با
حقیقت و واقعیت. ارزش نظری یک نظریه فلسفی یا اجتماعی یا جهانی و غیره، یعنی آیا این نظریه با واقعیت انطباق دارد یا ندارد؟ راه اینکه یک نظریه با
واقعیت انطباق دارد یا ندارد، در مواردی
تجربه و
آزمایش و مشاهده است و در مواردی استدلالهای عقلانی.
مثلا
بطلمیوس گفته بود که زمین مرکز عالم است و افلاک بر یکدیگر محیطاند و به دور
زمین میچرخند. بعد دانشمندان آمدند این نظریه را عوض کردند. «ارزش نظری فکر بطلمیوس» یعنی آیا واقعا زمین مرکز است و همه
افلاک و ستارگان به دور آن میچرخند یا نه؟ آیا ارزش نظری از آن فکر بطلمیوس است یا آن که ارزش نظری مال فکر کپرنیک است که زمین مرکز عالم نیست؛ بلکه
خورشید مرکز است، آنهم مرکز
منظومه شمسی ما و نه مرکز عالم.
ارزش عملی معنایش این است که حالا کار نداریم کدام یک از اینها مطابق با حقیقت و واقعیت است، در عمل کدام یک از اینها برای
بشر مفیدتر است؟ آیا آن عقیده برای بشر نافعتر و مفیدتر است یا این عقیده، و یا از این جهت فرقی ندارند؟ اعتقادات دینی نیز مشمول این
حکم است. اولین اصل دینی وجود
خداوند و یکتایی اوست. این، دو ارزش دارد: یکی «ارزش نظری» یعنی اینکه در واقع هم مطلب از همین قرار است؛ یعنی دلیل،
برهان و
استدلال هم همین مطلب را تایید میکند و حقیقت همین است. و دیگر «ارزش عملی»، یعنی این عقیده چه آثاری در زندگی بشر میگذارد؟ آیا چنین عقیدهای به سود بشر است یا خیر؟
به طور کلی درباره
دین از دو جهت باید بحث بشود و بحث میشود: یکی از جهت ارزش نظری دین، یعنی همان حقیقت بودن و واقعی بودن آن.
علم کلام عهدهدار این مطلب است. علم کلام ـخصوصا کلام قدیم ـبه ارزش عملی کاری ندارد، فقط دنبال ارزش نظری است؛ دنبال راهها و استدلالهایی است مثلا بر یگانگی خدا،
نبوت،
عدل،
امامت و
معاد؛ ادلّهای ذکر میکند بر اینکه اینها حقیقت است. ولی ارزش عملی این است که حالا اعمّ از اینکه ما حقیقت بودن را به دست آوردهایم یا به دست نیاوردهایم، برویم دنبال این جهت که این فکر و عقیده، این ایمان به انسان چه میدهد، یعنی در زندگی
انسان چه اثری میگذارد؟
دوم از این جهت که آیا باقی ماندن یک فکر و عقیده تابع ارزش نظری آن است یا ارزش عملی و یا هر دو؟ اگر یک
عقیده بخواهد در میان بشر باقی بماند، آیا تابع این است که هر دو ارزش را داشته باشد یا یکی از این دو ارزش را هم داشته باشد کافی است برای باقی ماندن و یا هیچ کدام را هم نداشته باشد میتواند باقی بماند و باقی ماندن دایر مدار هیچ یک از این دو ارزش نیست؛ یعنی ممکن است یک فکری، یک عقیدهای حقیقت نباشد، به سود
بشر نباشد، مع ذلک برای همیشه هم باقی بماند. جواب این سؤال را بعد میدهیم.
سؤال دیگر این است که آیا میشود میان اینها تفکیک کرد؟ یعنی آیا میشود یک عقیده و ایمانی حقیقت باشد ولی به
زیان بشر باشد، و عقیده و ایمان دیگری پوچ باشد ولی به سود بشر باشد؟
نظر
قرآن در پاسخ به سؤال مزبور این است که حقیقت بودن یا ارزش نظری با خیر بودن یعنی ارزش عملی مساوی است. بدین معنی که هر چه حقیقت باشد، هر عقیده و ایمانی که بر حقیقت استوار باشد، به زیان بشر نیست. این گونه نیست که یک عقیده و
ایمان، در عین آن که درست است، حقیقت است، و واقعیت هم مطابق با آن است ولی بهتر است که انسان به آن
اعتقاد نداشته باشد بلکه به خلافش که پوچ است اعتقاد داشته باشد، و خیر بشر در خلاف آن باشد. عکس قضیه: یک عقیدهای، یک ایمانی بی پایه و پوچ است ولی در عین اینکه پوچ است برای بشر خوب است و اگر به آن اعتقاد داشته باشد این اعتقاد به سود اوست. نه، این طور نیست. ممکن است یک سخن پوچی، یک حرف باطلی، در یک مدت موقت به سود برخی افراد ـ نه همه افراد ـ باشد، اما این همان است که قرآن اسمش را
باطل میگذارد و میگوید به
سود انسان نیست، دوام هم پیدا نمیکند. وقتی که فهمیدیم
حق (یعنی حقیقت و واقعی بودن) با خیر (یعنی مفید بودن) مساوی است، جواب سؤال دوم هم روشن میشود و کسی نمیتواند بگوید اگر چیزی واقعی بود ولی زیانمند چطور؟ یا اگر چیزی سودمند بود و غیر واقعی چطور؟ نه، ما دو شق بیشتر نداریم: یا یک عقیده و ایمان حقیقت است و خیر هم هست، یا پوچ است و برای بشریت زیانمند.
پس سؤال به این صورت باید طرح بشود: آیا پوچ و زیانمند با حقیقت و خیر از نظر شانس باقی ماندن یکسانند یا در جهان همان طور که در یک اندام اگر به عللی عضو زایدی پیدا بشود دستگاه منظم
خلقت تدریجا آن را حذف میکند، در عقاید و ایمان هم ممکن است هزارها عقیده پوچ و باطل در میان بشر پیدا بشود و یک مدت موقت هم باقی باشد ولی دستگاه خلقت تدریجا آنها را حذف میکند و از بین میبرد؟ این همان
جنگ حق و باطل است که قرآن میگوید باطل یک جولانی دارد ولی بعد از مدت موقتی از بین میرود و حق یعنی حقیقت به دلیل اینکه مساوی یا سودمندی و خیر است برای همیشه باقی است.
آیهای که در صدر آمد مفادش همین است: «فامّا الزّبد فیذهب جفاء و امّا ما ینفع النّاس فیمکث فی الارض؛
نیز کفهائی مانند آن به وجود میآید - اما کفها به بیرون پرتاب میشوند ولی آنچه به مردم سود میرساند (
آب یا
فلز خالص) در زمین میماند ...»، این آیه از معجزات بیّن قرآن است؛ یعنی از نظر محتوا آنچنان در اوج عالی است که
امکان ندارد یک بشر، آنهم درس نخوانده، با فکر خودش بتواند این گونه سخن بگوید. برای حق و باطل مثال ذکر میکند. از آب
باران مثال میآورد که به کوهها و درهها میریزد و بعد
سیل تشکیل میشود. جریان سیل کف به وجود میآورد.بعد کف روی سیل را میپوشاند و یک
آدم ظاهر بین، آب را که حقیقت است مغلوب کف که پوک و پوچ و باطل است میپندارد. ولی قرآن میگوید: نه، کف میرود و آب میماند. مثل آب مثل حق است و مثل کف مثل باطل. حق به این
دلیل باقی میماند که نافع است. یعنی قرآن در اینجا حق را مساوی با نافع دانسته و تفکیک نکرده است.این مطلبی بود که به عنوان مقدمه کوتاه باید ذکر میشد.
بزرگترین بحران عصر حاضر؛ اکنون به طور فشرده عرض میکنم که امروز باریک بینان
جهان به این نکته توجه دارند که بزرگترین بحرانی که الان بر جامعه بشریت خصوصا بر جامعههای به
اصطلاح پیشرفته و صنعتی
حکومت میکند، بحران معنوی است نه مثلا
بحران سیاسی یا بحران اقتصادی. البته در جهان کانونهای بحران سیاسی وجود دارد، بحرانهای اقتصادی نیز وجود دارد. این بحرانها اکنون مسائل حل ناشدنی تلقی نمیشود. بحرانهای حل ناشدنی که هنوز راه حلی برایش پیدا نشده است بحرانهای معنوی است؛ یعنی نه مربوط به
اقتصاد است نه مربوط به
سیاست و نه مربوط به مثلا صنعت، بلکه مربوط به جنبههای معنوی بشر است. بعضی از بحرانهایی که امروز حکومت میکند، خود بحران ماهیت معنوی ندارد ولی ریشهاش امر معنوی است.
یکی از مسائل مهم جهان امروز افزایش روز افزون خودکشیهاست. تحقیقات چه نشان مسئلة ازدیاد روز افزون بیماریهای روانی و اختلالات عصبی، بیماریهایی که حتی اسمش امروز هم ریشه معنوی دارد نه ریشة اقتصادی. خودکشیها در کجا رشد میکند؟ آیا در خانوادههای فقیر و محروم رشد میکند؟ اگر این طور بود، مسئله، شکل دیگری داشت.یا آن که در جاهایی رشد میکند که از جنبههای مادی کمبودی وجود ندارد یا کمتر وجود دارد و از کمبود جنبههای معنوی است، یعنی احساس
بیهودگی در زندگی و به قول خودشان رهایی در پوچی و اینکه من برای چه زنده هستم؟ برای چه به این
دنیا آمدهام؟ فایده این زندگی چیست؟ یک نوع حالت زود رنجی و عدم قدرت مقاومت در مقابل مشکلات زندگی؛ مشکلات بسیار ساده ای که در دنیای قدیم اصلا مشکل شمرده نمیشد و
خواب یک ساعت کسی را هم نمیگرفت، اما برای بشر امروز منتهی میشود به آنجا که میگوید دیگر راهی برای زندگی وجود ندارد باید خودمان را از زندگی خلاص کنیم. در این زمنیه آمارهایی وجود دارد، من از همین روزنامههای خودی که احیاناً آمارها را منعکس میکنند، برداشتهام و بعضی از اینها را در برخی از کتابها مثل مساله
حجاب نقل کردهایم. این آمارها نشان میدهد که در کشورهایی که از نظر صنعت بیشتر پیش رفتهاند و در
رفاه مادی بیشتری هستند،
خودکشی بیشتر است. تحلیلها میرساند که جز خلا، معنوی و عدم
اشباع شدن روحی مساله دیگری نیست.
مسئلهای که امروز زیاد مطرح است مسئلة خالی ماندن ساعات
فراغت است. در کشورهای خیلی پیشرفته در اثر پیشرفت تکنیک و ماشین، ساعات کار کارگر تقلیل پیدا کرده و قهرا مزد هم نسبتا بالا رفته است. البته از این جهت بسیار جای خوشوقتی است که مزد کارگر بالا برود و ساعات کارش، ساعات جان کندنش کمتر بشود. ولی در مقابل، برایش ساعات فراغت به وجود آمده است. این ساعات را با چه پر کند؟ این یک مشکلی در دنیای امروز است که ساعات فراغت را به چه وسیله میشود پر کرد؟ وسائلی که به وجود آوردهاند جز وسائل
خود فراموشی چیز دیگری نیست که تا بشر به خودش میآید باز
احساس پوچی میکند، مثل سینماها، تئاترها، وسائل شهوترانی و امثال اینها.
گذشته بیشتر بوده است یا حالا؟ ممکن است بگویید ما در گذشته آمار نداشتهایم. ولی کشورهای پیشرفته، از حدود دویست سال پیش آمارهایی دارند. آمارها، بخصوص در آنجا نشان میدهد که هر چه پیشرفت و رفاه مادی بشر بیشتر میشود، بر بیماریهای عصبی و اختلالات روانی افزوده میگردد. البته بعضی از بیماریهای عصبی به اختلال روانی منجر نمیشود، فقط به
بیماری جسمی منجر میشود مثل اغلب زخم رودهها، زخم معدهها که میگویند بیشتر در اثر ناراحتیهای عصبی به وجود میآید و اینها را
بیماریهای تمدن نامیدهاند.
اشتباه نشود نمیخواهم از اینجا نتیجه بگیرم پس باید رفاه را کم کرد. رفاه کم بشود یا بالا برود اثری ندارد، منشاش نبود چیز دیگر است. کسی از سخن من این گونه نتیجهگیری نکند که من میخواهم بگویم چون مردم در رفاه بودهاند بیماری روانی پیدا کردهاند، پس اگر مردم در
فقر بروند بهتر میشود. میخواهم بگویم با اینکه مردم در رفاه هستند و نمیبایست این بیماریها و ناراحتیهای عصبی پیدا بشود باز هم هست و بیشتر از گذشته است، در صورتی که در گذشته مردم بیشتر دچار محرومیتهای اقتصادی بودند.
مساله دیگر مسئلة طغیان و
عصیان جوانان است. هنوز هم خوشبختانه در میان ما کم پیدا شده (نه اینکه پیدا نشده)، آن مقداری هم که پیدا شده
تقلید میمونوار از دیگران است. واقعا جوانان ما
طغیان ندارند، ولی وقتی میشنوند آنها چنین کردهاند میگویند ما هم چنین میکنیم. هیپیگری، پشت کردن به
تمدن امروز است. در حالی که همه وسایل و امکانات برایش فراهم است، به همه چیز زندگی پشت کرده حتی به
نظافت. به همه سنتها و به همه پیشرفتها و جلوههای تمدن پشت نموده است. حاضر نیست یک لباس عادی بپوشد.خودشان را با مخدّرات سرگرم میکنند. مساله
هیپیگری و تحلیلش و اینکه ریشهها و راه علاجش چیست، خودش یک بحثی است و از مسائل مهم دنیای امروز است و ناشی از یک خلا معنوی است، به این معنی که این
نسل هیپی یک فکری برای خودش دارد و یک فکر اساسی هم دارد و آن این است که میگوید این تمدن در کجایش است. آیا تقصیر ماشین است و ماشین پوچ است؟ چرا ماشین پوچ باشد؟! علم پوچ است؟
علم که نمیتواند پوچ باشد. ولی این قدر میفهمد که آنچه امروز به نام تمدن وجود دارد پوچ است. هیپیگری یعنی پشت کردن به تمدنی که این نسل آن را پوچ تشخیص داده است. میبیند که به مشرق زمین، خصوصا
شرق دور رو آوردهاند؛ میگویند در شرق دور، در میان هندیها یک معنویتی، یک عرفانی وجود دارد. میخواهند بروند ببینند میتوانند در آنجا خودشان را اشباع کنند. از این ماشین و صنعت و تکنیک که چیزی ساخته نشد، برویم ببینیم در آنجا چیزی پیدا میشود یا نمیشود.
مساله دیگر مساله کمبود
عواطف است.آدمها شکل اجزاء ماشین را به خود گرفتهاند. این یک فقری است در بشر، وحشتناک. مادرها نسبت به فرزندها آنچنان که باید احساس
محبت نمیکنند، همچنین فرزندها نسبت به مادرها و پدرها، برادرها نسبت به یکدیگر، تا چه رسد به همسایهها نسبت به یکدیگر، همشهریها نسبت به یکدیگر، و تا چه رسد انسانی به طور کلی به انسان دیگر. این مساله امروز یک مسئله بسیار مهم است و داستانهایی در این زمینه شکل گرفته است.
یکی از دوستان فاضل و دانشمند ما چند سال پیش
زخم معده داشت، به یکی از کشورهای اروپایی (ظاهرا اتریش) رفت و چون پسرش آنجا بود، که هم پسرش را دیدن کرده باشد و هم در آنجا عمل کند. میگفت: روزی من و پسرم در یک رستوران بودیم و من تازه از
بیمارستان مرخص شده بودم. نشسته بودیم پشت یک میز و پسرم مرتب بلند میشد و از من پذیرایی میکرد،
چای میآورد،
قهوه میآورد، دور من میگشت. یک
زن و مردی هم که پنجاه شصت سالشان نشان میداد آن طرف نشسته بودند. دیدم مراقب ما هستند و نگاه میکنند. در این بین پسرم آمد رد بشود، دیدم با او نجوا کردند، سؤالهایی کردند و او هم جواب داد.ب عد پسرم آمد، گفت: میپرسند این کیست که تو این جور داری خدمت میکنی؟ شک نداشتند که من باید نوکر باشم و میخواهم در مقابل این کار خودم
پول بگیرم. گفتند: تو چقدر پول میگیری که برای این شخص این جور خدمت میکنی؟ گفتم: این
پدر من است، گفتند: خوب پدرت باشد، مگر آدم برای پدرش باید مفت کار کند؟! گفتم: آخر این پدر من است. من اینجا تحصیل میکنم، پول تحصیل و خرج زندگی را میدهد. گفتند زندگی کنی؟! گفتم: آری. باور نمیکردند. کم کم آشنا شدند، گفتند: بله ما هم زن و شوهر هستیم، دختر و پسری داریم، دخترمان فلان جاست و پسرمان فلان جا و ما اکنون دو نفری تنها اینجا هستیم. ولی بعد که پسرم تحقیق کرد آنها
اقرار کردند که ما سی سال پیش با همدیگر به اصطلاح آشنا شدیم و
عشق همدیگر را در دلمان احساس کردیم، گفتیم یک مدتی با هم
معاشرت میکنیم، اگر اخلاقمان با همدیگر جور درآمد
ازدواج میکنیم. همین طور سی سال گذشته است و بچه هم نداریم. این دوره نامزدی ما سی سال طول کشیده است و هنوز به جایی نرسیده است!
مساله کمبود عواطف، مساله عجیبی در دنیا. آنها هم انسانند و به حسب
فطرت مثل ما هستند. ما هم ممکن است روزی خدای نخواسته تبدیل به چنین آدمهایی بشویم. در روزنامه مطلبی خواندم واقعا
حیرت کردم که انسان وقتی
انسانیت خودش را از دست میدهد مثل یک جزء از ماشین میشود. نوشته بود که در
مصر یک هواپیما سقوط کرد و نود و دو نفر کشته شدند. شخصی که سمت او در فرودگاه مثلا تنظیم ترافیک هواپیماها بوده نه اطلاع دادن به خلبان، گفته است: من آن وقتی که هواپیما میآمد و ارتفاعش در حدود دو هزار متر بود و باید از سه هزار و پانصد متر کمتر نمیبود چون تصادف میکرد، این را میدیدم و متوجه هم بودم که طولی نمیکشد که هواپیما
تصادف میکند. گفتهاند: چرا نگفتی؟ گفته است: این
وظیفه من نبود، من مسئول این کار نبودم، مرا برای کار دیگر گذاشته بودند، من کار خودم را انجام دادم. بسیار خوب تو مسئول این کار نبودی، ولی انسان که بودی. گفته است: من میدانستم که اگر الآن اطلاع بدهم ـ و میتوانستم اطلاع بدهم ـخلبان، خودش را با همه سرنشینها نجات میدهد ولی اطلاع ندادم. ببینید کمبود عواطف به کجاها میکشد و چه بر سر انسان میآورد!
بحران دیگر مسئلة از هم گسیختگی نظام خانوادگی است، بیگانه شدن زن و شوهرها با یکدیگر ازدواجهای زود گسل و طلاقهای پشت سر یکدیگر.
ریشهاش بحران معنوی است، مثل مساله
گرسنگی. مثلا میگویند در
آفریقا و آمریکای لاتین و قسمتی از
آسیا این تعداد گرسنه وجود دارد، در صورتی که در آن قسمتهای سیر هم باز آدم گرسنه زیاد وجود دارد.
الآن صدها میلیون گرسنه در جهان وجود دارد در حالی که حساب کردهاند اگر در حدود یک چهارم و بلکه یک پنجم هزینههایی که خرج تسلیحات میشود خرج ـ به قول خودشان ـ
انقلاب سبز یعنی توسعه
کشاورزی در دنیا بشود، تمام این گرسنگان نجات پیدا میکنند. گفتهاند در سه چهار سال پیش هزینههای تسلیحاتی دویست و چهار میلیارد دلار بوده است و حال آن که پنجاه میلیارد دلار کافی است دنیا را از خطر گرسنگی نجات بدهد. مرتب هم کنفرانس تشکیل میدهند، ولی بر اساس گزارشی که روزنامهها دادهاند در آن کنفرانسها باز رقابتهای سیاسی حکمفرماست. در آمریکا در سال، میلیاردها دلار صرف غذای
سگ و
گربه میشود و مازادش دور ریخته میشود، ولی گرسنه پشت سر گرسنه است که در دنیا دارد میمیرد و از بین میرود.
مساله دیگر مساله آلودگی
محیط زیست است. ما هم، اکنون این مساله را در شهرهای بزرگ خودمان خصوصا
تهران احساس میکنیم؛ یعنی آن بزرگترین مایه زندگی بشر که هواست، امروز آنچنان آلوده شده وروز به روز هم آلودهتر میشود که میرود انسان از بزرگترین موهبت زندگی محروم گردد، و این مشکل بزرگی در دنیا شده است. ریشه آن چیست؟ آیا واقعا همان طور که گفتهاند جبر ماشین است و چارهای ندارد؟ آیا این همه
احتیاج بشر است؟ به هیچ وجه این گونه نیست.هیچ با احتیاجات
بشر هماهنگ نیست، فقط حرصها و آزهاست که اینها را به این شکل درآورده. مصرف چطور؟ امروز هزاران نیرنگ در دنیا به کار میبرند برای اینکه مصرفهای مصنوعی بسازند. تمام وسائل ارتباط جمعی دنیا در خدمت سرمایهدارهای بزرگ است برای ایجاد اشتهای کاذب در مصرف کردن؛ یعنی ماشینها دائم دارند
تولید میکنند، ولی چون بشر این مقدار نیاز ندارد آنها به وسائل مختلف (با
موسیقی، با جاذبههای زنان، با فیلمها، با تلویزیونها و وسائل دیگر) میخواهند کالاهای تولید شده را به خورد بشر بدهند که بشر از یک طرف بدود برای پول در آوردن و از طرف دیگر به سرعت خرج کند برای اینکه چرخهای ماشینها بتواند بگردد.
سیانتیسم، اصالت علم بر خلاف نظریه آقای توئین بی خطای بشر به دست صنعتگران و آن کسی که ماشین بخار را
اختراع کرد صورت نگرفت، خطای بشر به دست فرانسیس بیکن) و بعد
اتباع او انجام شد آن روزی که گفتند: علم همه چیز بشر است (سیانتیسم، اصالت علم) حل تمام مشکلات را از علم باید بخواهیم مگر بشر چند تا دشمن دارد؟
جهل است، بیماری است، فقر است، دلهره و
اضطراب است، ظلم است، آز است و
مادر تمام بدبختیهای بشر جهل و نادانی است به بشر علم و دانش و آگاهی بده، ام الامراض را از بین بردهای جهالت که رفت تمام اینها از بین رفته است. یکدفعه چنین مسیری برای بشر به وجود آمد. علم حقیقی حقیقت مقدسی است. اما علم را از همزاد خودش که ایمان است جدا کردند، گفتند همه کارهایی را هم که در گذشته
ایمان میکرد در آینده علم انجام میدهد.
چه تعبیر خوبی دارد
رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) میفرماید: «الحکمة ضالة المؤمن یطلبها اینما وجدها فهو احق بها؛
حکمت یعنی علم، دانش،
حقیقت گمشده مؤمن است آن را هر جا و نزد هر کس پیدا کند میگیرد، و خودش را از او سزاوارتر میداند»، یعنی جای علم آن خانهای است که ایمان هم آنجا هست اگر علم در خانهای پا بگذارد که همزادش ایمان در آنجا وجود نداشته باشد در خانه خودش نیست این تعبیر، تعبیر عجیبی است: «اینما وجدها، فهو احق بها»، همچنین
علی (علیهالسّلام) میفرماید: «خذ الحکمة و لو من اهل النفاق»
، «خذ الحکمة و لو من مشرک» علم و دانش را دست هر کسی دیدید ولو دست مشرک دیدید بگیرید که در دست او
عاریه است.
ای برادر بر تو حکمت جاریه است آن ز ابدال است و بر تو عاریه است
علم مال توست. یعنی چه مال توست؟ آخر او علم را به دست آورده میگوید ولی علم در
خانه خودش قرار نگرفته، علم باید در خانه ایمان قرار بگیرد و با همزاد خودش زندگی بکند و بس. (باری) تمام معجزات را از علم خواستند یک
دشمن انسان ضعف است علم انسان را قوی میکند راست هم گفتند، علم به انسان قدرت نیامد، علم ابزاری شد در دست آزها و حرصها که امروز نتیجهاش را داریم میبینیم.
ایدئولوژی یکی دو قرن بشر با این (فکر) سرگرم بود تا اینکه در قرن نوزدهم گفتند نه، علم به تنهایی کافی نیست،
فلسفه اجتماعی و ایدئولوژی هم لازم است از علم به تنهایی کاری ساخته نیست، یک
نهضت ضد علم به معنای کافی نبودن علم بدون یک ایدئولوژی به وجود آمد، آمدند برای بشر ایدئولوژی ساختند، ایسمهای مختلف ولی ایدئولوژی،
جهان بینی و انسان شناسی میخواهد باید نظر خودش را درباره انسان و
جهان بگوید تا بعد بتواند در مکتب اجتماعی خودش آن نتیجههای ایدآل مقدس را بگیرد، آمد در جهان بینی
خدا را نفی کرد، در انسان
روح را نفی کرد، انسان را به صورت یک ماشین اقتصادی معرفی کرد، بعد خواست یک ایده اجتماعی مقدس بسازد نشد. چنین چیزی نمیشود: به انسان بگویند در عالم خدایی وجود ندارد، در تو هم هیچ شیء مقدسی وجود ندارد، اما تو متعهد و ملتزم باش که برای ایدههای مقدس اجتماعی کار بکنی، متعهد باش
آز و
حرص نداشته باشی، ظلم نکنی، و دلت به حال دیگران بسوزد بدیهی است، این دو ضد یکدیگرند آن تعلیمات اساسی فلسفی جهان بینی انسان شناسی بر ضد این ایده اجتماعی است،
ژرژ پولیتسر در کتابش مینویسد: ما اگر چه از نظر فلسفی ماتریالیست هستیم، از نظر اخلاقی ایده آلیست هستیم مگر میشود انسان از نظر فلسفی ماتریالیست باشد، از نظر اخلاقی ایده آلیست؟! با گفتن که درست نمیشود. مدتی خودشان را سرگرم این کار کردند ولی مگر میشود چنین چیزی؟ ! همه این تلاشها برای این است که از ایمان فرار کنند ابتدا گفتند: ایمان نه، علم، ولی علم به تنهایی کار نکرد بعد گفتند: ایمان نه، فلسفه اجتماعی، مسلک، مرام، ولی مرام بر (اساس) این جهانبینیها عملا میبینیم شکست خورده چون هیچ جنبه انسانی ندارد پیروزیها باز همان پیروزیهای سیاسی و همان سازشکاریها است، باز دعواها همه سر لحاف ملانصرالدین است قطب شرقش را ببین، قطب غربش را ببین، امپریالیسمش را ببین، سوسیالیسمش را ببین آخر کار باز از همان جا سر در آورد که در گذشته سر در میآوردند.
عدهای دیگر آمدند فرضیه دیگری تراشیدند، گفتند: قبول است که از علم و دانش به تنهایی کاری ساخته نیست، ولی از صرف
فلسفه اجتماعی هم کاری ساخته نیست یک نوع خود آگاهی خاص روشنفکرانه (و به عبارت دیگر) مسئله
روشنفکری را مطرح کردند آمدند فرق گذاشتند میان عالم و روشنفکر سارتر و دیگران آمدند مسئله روشنفکر را طرح کردند، گفتند از علم و عالم، از
فرهنگ به تنهایی کاری ساخته نیست، روشنفکر به وجود بیاورید. روشنفکر کیست؟ روشنفکر کسی است که یک نوع آگاهی خاص دارد که آن آگاهی خاص، او را به سوی هدفهای انسانی میکشاند، آگاهی جز اطلاع چیز دیگری نیست. آگاهی یعنی آگاهی آیا
آگاهی و اطلاع میتواند انسان را بسازد؟
سنایی ما بهترین حرفها را زده است که: چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا
آگاهی جز اینکه فضا را برای انسان روشن میکند کار دیگری نمیکند آگاهی به انسان هدف نمیدهد، همان طور که علم برای انسان هدف خلق نمیکند، علم انسان را در رسیدن به هدفهایش کمک میکند ولی به انسان هدف نمیدهد که از این راه برو یا از آن راه، علم به انسان کمک میکند در رسیدن به هدفها، علم میگوید من به تو وسیله میدهم، مثلا اتومبیل میدهم، اگر در گذشته تا
قم یا
قزوین میخواستی بروی دو شبانه روز طول میکشید، حالا در عرض دو ساعت میتوانی بروی؛ اما آیا علم میگوید که با این اتومبیل برو مثلا قم به کمک فقرا بشتاب یا برو آنجا دزدی کن؟ ! ماشین میگوید هر کار تو میخواهی بکنی من در
اختیار تو هستم، من نمیتوانم تو را بسازم و به تو هدف بدهم، هر جا که میخواهی بروی من به تو کمک میکنم.
جلال آل احمد یک حرف خیلی خوبی دارد در کتاب
غربزدگی میگوید یک پیسی بود راجع به یک نمایشی، من ترجمه میکردم مدتی فکر میکردم که هدف او چیست؟ آخرش رسیدم به اینجا که میگوید چنین و چنان شد، بعد هر کسی به هر راه که میخواست برود سریعتر رفت، فهمیدم نقش علم را دارد میگوید که نقش علم فقط این است که بشر را در راهی که میرود سریعتر و تندتر به مقصد میرساند، و راست هم هست. از آگاهی به تنهایی کاری ساخته نیست
قرآن میگوید آگاهترین آگاهها
شیطان بود، خیلی هم خود آگاهیش کامل بود، حتی خود آگاه بود. قرآن خدا آگاهی را هم کافی نمیداند، و اصلا برای آگاهی از آن جهت که آگاهی است جز ارزش روشن کردن، ارزش دیگری قائل نیست میگوید شیطان خدا را میشناخت، آگاه به خدا بود، به
نبوت پیغمبران اعتقاد داشت، به وجود
قیامت ایمان و اعتقاد داشت (
اقرار: همه اینها را از شیطان نقل کرده است) ولی در عین حال
کافر بود چرا؟ (زیرا) مؤمن نبود ایمان مسالهای است مبتنی بر آگاهی، ولی (همراه با) گرایش ایمان، یعنی
تسلیم، یعنی خدا آگاهی مقرون به گرایش و تسلیم در پیشگاه
حق. درد بشر امروز تنها دوایش این است: خدا آگاهی مقرون به گرایش و تسلیم و
خضوع در مقابل حق، یک دوا هم بیشتر ندارد. البته قرآن همیشه علم و ایمان را در کنار یکدیگر ذکر میکند بشر امروز علم را دارد، دوای
درد او ایمان است از آگاهی روشنفکرانه و غیر روشنفکرانه کاری ساخته نیست. آگاهی آخرش آگاهی است. تمام اینها را برای فرار از ایمان گفتهاند. میخواستند پای ایمان در میان نیاید بلکه بتوانند با آگاهی و علم مشکل را حل کنند، نشد، آگاهی فلسفی هم به جایی نرسید، آگاهی روشنفکری هم به جایی نرسید اخیرا آهنگ دیگری ساز کردهاند عدهای میگویند: فرهنگ انسانگرا (لازم است) در حالی که انسان باید فرهنگ گرا باشد مگر فرهنگ، انسانگرا است؟ ! فرهنگ برای
بشر فرهنگ است، فرهنگ آخرش برای بشر دانش است، اگر شما از فرهنگهایی که اینها
توصیه کردهاند مثل نصایح
سعدی (ایمان به خدا را بگیرید چیزی از آنها باقی نمیماند).
اخیرا به
عرفان توجه پیدا کردهاند از باب این که آن را فرهنگ انسانگرا میدانند نمیدانند که اساس عرفان خدا آگاهی و تسلیم به خدا است میخواهند عرفان را از خدا جدا کنند و عرفان هم باشد خیلی عجیب است! من در نوشتههای امروز ایرانیها میبینم به عرفان گرایش پیدا کردهاند، عرفان منهای خدا و مذهب! این خیلی عجیب است! امکان ندارد
امام باقر (علیهالسلام) فرمود: «غربوا و شرقوا؛
، به غرب عالم بروید، به شرق عالم بروید»، آخرش باید بیایید اینجا زانو بزنید تا حقیقت را بفهمید. این است که
آینده بشریت چارهای ندارد جز تسلیم به ایمان، یعنی خدا آگاهی مقرون به تسلیم و خضوع بحرانهای حل ناشدنی و مشکلات امروز بشر، تمام بحرانهایی است معنوی و اخلاقی. ریشهاش در کجاست؟ فقدان ایمان. در گذشته بشر خیلی بحرانها داشت که منشاش جهل و نادانی و فقدان علم بود ولی امروز بحمدالله این بال بشر خیلی
رشد کرده، این یک بالش که بال علم است، خوب رشد کرده؛ ولی آن بال دیگرش که بال ایمان است همین جور مانده (و مرغ با یک بال نمیتواند پرواز بکند)، همان طور که ایمان نیز در برخی محیطها رشد میکند (و ثمر میدهد) ولی در محیط جهل و
تعصب برای بشر جز بدبختی چیز دیگری نمیآورد.
قرآن تکیه اش روی هر دوی اینهاست: بال علم و بال ایمان، و با این دو بال است که مشکلات بشر آنچنان که باید حل میشود قرآن گاهی از علم جدا سخن میگوید و از ایمان جدا، مثل: «و قال الذین اوتوا العلم؛
کسانی که علم و
دانش به آنها داده شد»، گاهی هم علم و ایمان را با یکدیگر توام میکند: «و قال الذین اوتوا العلم و الایمان؛
کسانی که علم و ایمان به آنها داده شد»، آنها که هم از
موهبت دانش و روشنایی و قدرتی که دانش میدهد (بر خوردارند و هم از موهبت ایمان) حدودی که دانش به انسان روشنایی میدهد آن است که فضای
طبیعت را برای انسان روشن میکند، قدرت انسان را بر طبیعت افزایش و بسط میدهد و طبیعت را در اختیار انسان قرار میدهد ولی ایمان دژی را فتح میکند که آن دژ در قلمرو علم نیست و
علم قادر به فتح آن دژ نیست آن دژ درون خود انسان است،
نفس انسان است در احادیث
شیعه و
سنی حدیثی است معتبر از
پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلم)، و پیغمبر چه حرفها را بجا میگوید! موقعیت را تشخیص میدهد کجا حرف حق خودش را بزند میخواهد مسئله
مجاهده با نفس را مطرح کند، میگذارد یک روزی که عدهای از اصحابش با
غرور و افتخار از یک
جنگ برگشتهاند، میآید جلو به اینها آفرین میگوید، ولی اینچنین آفرین میگوید: «مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقی علیهم الجهاد الاکبر: آفرین بر گروهی که
جهاد کوچکتر را انجام دادهاند و جهاد بزرگتر باقی مانده است، یا رسول الله! جهاد بزرگتر چیست؟ خیال کردند صحنه دیگری است نظیر آن جنگ فرمود: «جهاد النفس».
یعنی
اسلام من دو جهاد میخواهد: هم در
جبهه بیرون جهاد با انسانهای طاغی و متمرد، و هم جهاد با نفس، یکی به تنهایی کافی نیست،
مولوی اینجا واقعا تابلوی خوبی ساخته است در آن شعرهایش که میگوید: ای شهان کشتیم ما خصم برون ماند خصمی زان بتر دراندرون
شاهدم این
شعر است که میگوید: کشتن این، کار عقل و هوش نیست شیر
باطن سخره خرگوش نیست
خیال نکنید با فکر و
عقل و
فلسفه و علم بتوان دژ نفس را
تسخیر کرد ایمان میخواهد، از عقل و هوش کاری ساخته نیست. این بود که گفتم آن خطایی که آقای توئین بی میگوید، اختراع ماشین نیست آن خطا آزاد گذاشتن آز است، آزاد گذاشتن آز از کجا پیدا شد؟ از آنجا که یگانه عامل دربندکننده آن را که ایمان است از بشر گرفتهاید. این است که باید بازگردیم به ایمان و راهی جز بازگشت به ایمان نداریم.
سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «انحطاط اخلاقی جهان معاصر»، تاریخ بازیابی۹۵/۸/۲۶.