عشق در عرفان مولوی و مورتی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
عشق در
عرفان مولوی و
کریشنامورتی اهمیت والایی دارد؛ مولوی و کریشنا ویژگیهایی را برای عشق شمردهاند که در مواردی مشترک بوده و در مواردی متفاوت از هماند؛ ازجمله اساسیترین تفاوتهایی که این دو در ویژگیهای عشق دارند این است که در عشق مولوی،
خدا بروز و ظهور زیادی دارد؛ بهطوری که عشق منهای خدا و بدون محوریت خدا را هرگز عشق نمیداند، در حالیکه در عشق کریشنامورتی، خدا کمترین نقش را داراست.
عشق حقیقی، قدمتی به طول تاریخ دارد. عرفا، فیلسوفان و اندیشمندان زیادی از چهار سوی این کره خاکی و در اعصار و امصار گوناگون در مورد این حقیقت رمزآلود قلمفرسایی کرده و ایراد مطالب کردهاند. شاید بتوان ادعا کرد که هیچ
فیلسوف و عارفی را نمیتوان یافت که با هستی و چیستی عشق دستوپنجه نرم نکرده و آثاری ولو اندک به رشته تحریر نیاورده باشد. اهمیت عشق و ضرورت بحث در مورد آن را با مراجعه به آثار و نوشتههایی که از بدو
خلقت تا به امروز نگاشته شده است بهوضوح میتوان دریافت.
همچنانکه گفته شد همه عرفا، فیلسوفان و اندیشمندان اعم از متدین و غیر متدین، شرقی و غربی، متقدم و متأخر، عشق را مورد بررسی قرار دادهاند؛ اما بحث و گفتوگو در مورد عشق به این وسعت نه مراد نگارنده است و نه در وسع او؛ بلکه هدف اصلی این نوشته پرداختن به ویژگیهای احصاء شده عشق توسط دو تن یکی از اندیشمندان و عرفا اسلامی و دیگری غیر اسلامی است.
اندیشمند،
شاعر و عارف اسلامی که در این نوشته ویژگیهای عشق از دید ایشان مورد بررسی قرار گرفته است، کسی جز مولوي نیست و اندیشمند و
عارف غیراسلامی که در این نوشته آراء او مورد بررسی قرار خواهد گرفت، جیدو کریشنا مورتي عارف هندی است.
جلالالدین محمد بلخی (۶
ربیعالاول ۶۰۴، بلخ - ۵
جمادیالثانی ۶۷۲ هجری قمری،
قونیه) از مشهورترین شاعران فارسیزبان ایرانی است. نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلالالدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده میشده است. در قرنهای بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی بهکار رفته و از برخی از اشعارش
تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانستهاند.
جيدو كريشنا مورتي، عارف هندي در دهکدهی «ماراناپال» واقع در بخش «چی تور» در «آندرا پرادش» در قسمت جنوبی هندوستان در روز دوازدهم ماه مه سال ۱۸۹۵، بهدنيا آمد و در سال ۱۹۸۶ در كاليفرنيا از دنيا رفت.
عشق در نزد مولوی دارای اهمیتی بس عظیم است.
بهطوری که بدون مبالغه میتوان ادعا کرد که تمام آثار و اشعار او حول محور عشق میچرخد؛ بنابراین جایگاهی که عشق در نزد او دارد، چیز عجیبی نیست؛ چون ایشان بدون عشق همه چیز را بیفایده میداند.
عمر که بی عشق رفت •••••• هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق •••••• در دل و جانش پذیر
عشق چو بگشاد رخت •••••• سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد •••••• هر نفس از شاخ پیر
ایشان به همپیوستگی و ائتلاف
چرخ گردون را از عشق دانسته و بیوجود عشق، اختر را منخسف توصیف میکند و قدرت عشق را تا حدی میداند که کمر خمیده دال را راست کند و بدون عشق، الف را قامت خمیده و کمر شکسته میداند.
از عشق گردون مؤتلف بیعشق
اختر منخسف •••••• از عشق گشته دال الف، بیعشق الف چون دالها
از دید او نه
انسان و نه موجودات زنده، بلکه همه چیز مدیون عشق است.
دور گردونها ز موج عشق دان •••••• گر نبودی عشق بفسردی جهان
کی جمادی محو گشتی در نبات •••••• کی فدای
روح گشتی
نامیاتروح کی گشتی فدای آن دمی •••••• کز نسیمش حامله شد مریمی
هر یکی هر جا تُرُنجیدی (سخت درهم گفته شدن) چو یخ •••••• کی بدی پرّان و جویان چون ملخ
ذره ذره عاشقان آن
کمال •••••• میشتابد در علو همچون نهال
مولوی طراوت، سرزندگی و جوش و خروش هستی را نیز از عشق میداند.
آتش عشقست کاندر نی فتاد •••••• جوشش عشق است کاندر
می فتاد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما •••••• ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای
نخوت و ناموس ما •••••• ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد •••••• کوه در رقص آمد و چالاک شد
و سرانجام اینکه اهمیت عشق در نزد مولوی به حدی است که عشق را در هستی کافی دانسته و با وجود آن نیاز به چیز دیگری را نمیبیند.
آتشی از عشق در جان بر فروز •••••• سربهسر فکر و عبارت را بسوز
از اشعار مولوی استفاده میشود که جدایی و فراقت عاشق از عشقِ به محبوب
محال و ناشدنی است.
گویند رفیقانم از عشق نپرهیزی؟ •••••• از عشق بپرهیزم پس با چه درآویزم؟
و این به آن معنی نیست که عدم ترک عشق از جانب عاشق ارادی است؛ بلکه گرفتارشدن عاشق به عشق معشوق، غیرارادی است و این عشق است که عاشق را به دام خود انداخته، نه اینکه عاشق عشق را انتخاب کرده باشد.
آنکه ارزد صید را عشق است و بس •••••• لیک او کی گنجد اندر دام کس
تو مگر آیی و صید او شوی •••••• دام بگذاری به دام او روی
عشق میگوید به گوشم پست پست •••••• صید بودن خوشتر از صیادی است
از آنجا که عشق حاکم بر احوال عاشق است و نه عاشق بر احوال آن، شناخت عشق برای عاشق، میسر نیست.
مثال عشق پیدایی و پنهانی •••••• ندیدم همچو تو پیدا نهانی
در نگنجد عشق در گفت و شنید •••••• عشق دریایی است قعرش ناپدید
قطرههای بحر را نتوان شمرد •••••• هفت دریا پیش آن بحری است خرد
بهطوری که اگر ما بخواهیم اندر احوالات عشق سخن رانده و ویژگیهای آن را بشماریم، اگر صدها بار خلقت از نو آفریده شده و هر بار قیامتی بر پا شود، باز شرح عشق به اتمام نمیرسد.
شرح عشق آر من بگویم بر دوام •••••• صد
قیامت بگذرد و آن ناتمام
و در نهایت با گذشت صدها قیامت و وصف عشق تنها چیزی که نصیب عاشق میشود، خجالتی است که از بابت ناتوانی او در وصف عشق نصیبش شده است.
هر چه گویم عشق را شرح و بیان •••••• چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است •••••• لیک عشق بیزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت •••••• چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
پس عشق را نمیتوان با
وصف درک کرد؛ بلکه عشق را باید دید و با تمام وجود درک کرد.
ای آنکه شنیدی سخن عشق ببین عشق •••••• کو حالت بشنیده و کو حالت دیده
و مجموعه اندوختههای ما از عشق، فقط در حد شناخت نامی از عشق است و نه بیشتر.
تو بیک خواری گریزانی ز عشق •••••• تو بهجز نامی چه میدانی ز عشق
عشق را صد ناز و
استکبار هست •••••• عشق با صد ناز میآید بهدست
عشق چون وافی است وافی میخرد •••••• در حریف بیوفا میننگرد
اما برخلاف عدم امکان شناخت عشق از دید مولوی، ایشان ویژگیهایی را برای عشق میشمارد که میتوان آنها را - به اعتقاد خود او- فقط وصف الاسمی برای عشق دانست. عشق از دید مولوی متصف به صفاتی است که هیچ چیز غیر از عشق آن ویژگیها را ندارد. ایشان همه چیز را مدیون عشق دانسته و غیر عشق را مأکول عشق میداند؛
بهطوری که دو جهان در مقابل عشق همچون دانهای در مقابل منقار پرنده است.
هر چه جز عشق است شد مأکول عشق •••••• دو جهان یک دانه پیش نول (منقار پرنده) عشق
و یا جهان را در مقابل عشق، مانند ریسمانهای مار
نما، در مقابل عصای اژدها گشته موسی میداند.
بخورد عشق جهان را •••••• چو عصا از کف
موسیبه زبانی که بسوزد •••••• همه را همچو زبانه
در عرفان مولوی
وجود هستی و انسان نیز حاصل عشق است.
اگر نبودی عشق هستی کی بدی؟ •••••• کی زدی نان بر تو و تو کی شدی؟
در جای دیگر،
آسمان را در مقابل عظمت عشق، همچون کفی بر روی دریا توصیف میکند.
عشق بحری آسمان بر وی کفی •••••• چون
زلیخا در هوای یوسفی
او بر این اعتقاد است که چون
خداوند متعال
افلاک و آنچه در آن است را به عشق
حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآله) خلق کرد، اگر این عشق پاک و الهی نبود، افلاکی هم
خلق نمیشد.
با محمد بود عشق پاک جفت •••••• بحر عشق او
خدا لولاک گفت (اشاره به حدیث قدسی لولاک لما خلقت الافلاک)
منتهی در عشق چون او بود فرد •••••• پس مر او را ز
انبیا تخصیص کرد
گر نبودی بهر عشق پاک را •••••• کی وجودی دادمی افلاک را
جسم خاک از عشق بر افلاک شد •••••• کوه در رقص آمد و چالاک شد
قدرت و صلابت عشق در نزد مولوی بهقدری است که با حرارت عشق
دریا به جوش آمده و کوهها متلاشی میشوند. همچنین قدرت عشق به حدی است که توانایی لرزاندن زمین و شکافدادن فلک را نیز دارد.
عشق جوشد بحر را مانند دیگ •••••• •••••• عشق ساید کوه را مانند ریگ
عشق بشکافد فلک را صد شکاف •••••• •••••• عشق لرزاند زمین را از گزاف
از دید او همچنین عامل
اتحاد ذرات هستی نیز از عشق است.
آفرین بر عشق کل اوستاد •••••• صد هزاران ذره را داد اتحاد
از اینروست که او عشق را بهترین چیزها و شهر معشوق را بهترین شهرها میداند.
گفت معشوقی به عاشق کای فتی •••••• تو به غربت دیدهای بس شهرها
پس کدامین شهر از آنها خوشتر است •••••• گفت آن شهری که در وی دلبر است
عشق در عرفان مولوی مساوی با
هوا و هوس نیست؛ بلکه عشق عامل رستن از بند هوا و هوس و در نهایت خلاص خواص است.
پوزبند
وسوسه عشق است و بس •••••• ورنه کی وسواس را بسته است کس
عشق چون کشتی بود بهر خواص •••••• کم بود آفت بود اغلب خلاص
عرصه عشق از دید مولوی بدون خطر کردن نیست و کسی که این عرصه را انتخاب میکند باید ریسک خطرهای عشق را هم به جان خریده باشد.
بس شکنجه کرد عشقش بر زمین •••••• خود چرا دارد ز اول عشق کین
عشق، از اول چرا خونی بود •••••• تا گریزد آنکه بیرونی بود
با اینکه عشق دارای ریسک و خطرهایی برای عاشق است؛ اما آثار و پیامدهایی که ورود در این عرصه به دنبال دارد، به جان خریدن این خطرها را توجیه میکند؛ ازجمله اینکه هدف و مراد نهایی عاشق وصول به معشوق است که عشق این مهم را برای عاشق فراهم میآورد.
هین دریچه سوی
یوسف باز کن •••••• وز شکافش فرجهای آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردن است •••••• کز
جمال دوست سینه روشن است
بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفا •••••• باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ
از دید او عاشق همچون سیلابی است که به دنبال وصول به دریا است.
جانها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان •••••• از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا
سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره •••••• الحمدلله گوید آن وین آه و لاحول و لا
معجزههای که عشق میکند این است که فاصله میان عاشق و معشوق را آنچنان کمتر و کمتر میکند که گویی فاصلهای بین آن دو نیست.
هر که عاشق دیدیاش معشوق دان •••••• کو به نسبت هست هم این و هم آن
گفت مجنون من نمیترسم زنیش •••••• صبر من از کوهِ سنگین هست بیش
مَنبَلم بی زخم نآساید تنم •••••• عاشقم بر زخمها بر میتنم
لیک از لیلی وجود من پر است •••••• این صدف پر از صفات آن دُر است
ترسم ای فصّاد (رگزن) گر فصدم کنی •••••• نیش را ناگاه بر لیلی زنی
داند آن عقلی که او دل روشنی ست •••••• در میان لیلی و من فرق نیست
از دید او نه عاشق فقط جویای معشوق است؛ بلکه معشوق هم جویای عاشق است.
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو •••••• که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند •••••• عشق معشوقان خوش و فربه کند
تشنه مینالد کهای آب گوار •••••• آب هم نالد که کو آن آبخوار
تشنگان گر آب جویند از جهان •••••• آب جوید هم به عالم تشنگان
در دل معشوق جمله عاشق است •••••• در دل عذرا همیشه وامق است
در دل عاشق به جز معشوق نیست •••••• در میانشان فارق و فاروق نیست
وحدت عشقست اینجا نیست دو •••••• یا تویی یا عشق یا اقبال عشق
جان من جان تو جانت جان من •••••• هیچکس دیدهست یک
جان در دو تن
آخرین و مهمترین ویژگی عشق در نزد مولوی الهی بودن عشق است؛ در اندیشه مولوی هدف، سرمنزل و مراد حقیقی عاشق حقیقی خدا است.
گنجهای خاک تا هفتم طبق •••••• عرضه کرده بود پیش شیخ حق
شیخ گفتا خالقا من عاشقم •••••• گر بجویم غیر تو من فاسقم
هشت
جنّت گر در آرم در نظر •••••• ور کنم خدمت من از خوف سقر
عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت •••••• صد بدن پیشش نیرزد ترّه توت
مؤمنی باشم سلامت جوی من •••••• زانکه این هر دو بود حظ بدن
عاشق عشق خدا و انگاه مزد ••••••
جبرئیل مؤتمن و آنگاه دزد
عاشق آن لیلی کور و کبود •••••• ملک عالم پیش او یک تره بود
ملت عشق از همه دینها جداست •••••• عاشقان را
مذهب و
ملت خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است •••••• عاقبت ما را بدان سر رهبر است
درنهایت در چرایی مراد نهایی بودن خدا مر عاشق را، مولوی از خدا بودن عاشق را دلیل آن عنوان میکند. چنانکه آرزوی هر قطره منقطع از دریا وصال دوباره دریاست.
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست •••••• ما به فلک میرویم عزم تماشا که راست
ما به فلک بودهایم یار
ملک بودهایم •••••• باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم •••••• زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا •••••• بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
بخت جوان یار ما دادن
جان کار ما •••••• قافلهسالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت •••••• ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست •••••• شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم
شق قمر •••••• کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان•••••• کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست
به لک به دریا دریم جمله در او حاضریم •••••• ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست
آمد موج
الست کشتی قالب ببست •••••• باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
رابطه عاشق و معشوق به تعبیری دیگر در اندیشه مولوی، مانند رابطه شب و روز است؛ به این معنی که همچنان که نمیتوان فهمید که شب عاشقتر است به روز یا روز بر شب، همچنان نمیتوان فهمید که عشق عاشق بر معشوق بیشتر است و یا معشوق بر عاشق.
عشق مستسقی است مستسقی طلب •••••• در پی هم این و آن چون روز و شب
روز بر شب عاشق است و مضطر است •••••• چون ببینی شب بر آن عاشقتر است
عدم فاصله و اتحاد عاشق و معشوق تا جایی پیش میرود که عاشق خود فانی در معشوق دانسته و خود را کالعدم و حتی پایینتر از
عدم میبیند.
ما بها و خونبها را یافتیم •••••• جانب جان باختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی •••••• دل نیابی جز که در دل بردگی
گمشدن در گمشدن
دین منست •••••• نیستی در هست آیین منست
تا پیاده میروم در کوی دوست •••••• سبز خنگ چرخ، در زین منست
چون به یک دم صد جهان واپس کنم •••••• بنگرم گام نخستین منست
من چرا گرد جهان گردم چو دوست •••••• در میان جان شیرین منست
گفت معشوقی به عاشق ز امتحان •••••• در صبوحی کای فلان ابن الفلان
مر مرا تو دوستتر داری عجب •••••• یا که خود را راست گو یا ذالکرب
گفت من در تو چنان فانی شدم •••••• که پرم من از تو از سر تا قدم
بر من از هستی من جز نام نیست •••••• در وجودم جز توای خوشکام نیست
زان سبب فانی شدم من این چنین •••••• همچو
سرکه در تو بحر انگبین
همچو سنگی کاو شود کل لعل ناب •••••• پر شود او از صفات آفتاب
چنان که معلوم شد عاشق خود را در مقابل معشوق کالعدم دانسته و برای خود در مقابل او جایگاهی قائل نیست.
جمله معشوق است و عاشق پردهای •••••• زنده معشوق است و عاشق مردهای
همچنین مولوی عاشق را در مقابل معشوق، چنان کم
منزلت میداند که صفت عدم را هم در مقابل معشوق، برای عاشق زیاد میداند.
تو خود دانی که من بی تو عدم باشم عدم باشم ••••••
عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم
البته باید این نکته را در نظر داشت که با اینکه جایگاه عاشق در مقابل معشوق در نزد مولوی عدم و حتی کمتر از عدم است، اما خود این جایگاه برای عاشق بالاترین منزلت بوده و او را به ابدیت میرساند. مانند وجود قطره در مقایسه با دریا که در عین کالعدم بودن قطره در مقابل دریا، ابدیت، بقاء و
جاودانگی قطره مدیون دریا است و این بهمثابه شروع زندگی عاشق با
وصول به معشوق است.
به روز مرگ چو
تابوت من روان باشد •••••• جان گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ •••••• به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق •••••• مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع •••••• که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی بر آمدن بنگر •••••• غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود •••••• لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست •••••• چرا به دانه انسانت این گمان باشد
چنانکه از ابیات بالا برمیآید، شروع زندگی برای عاشق از لحظه وصال او به معشوق است و این همان مرحلهی پایندگی برای عاشق است.
مرده بدم زنده شدم •••••• گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من •••••• دولت پاینده شدم
مولوی معشوق حقیقی را خدا و منزل نهایی او را وصول به همو میداند و از اینروست که
مرگ را اول زندگی و پایندگی میداند.
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن •••••• کائن مملکتت از
ملکالموت رهاند
از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری •••••• در گور کجا گنجی چون نور خدا داری
آزمودم مرگ من در زندگی است •••••• چون رهم زین زندگی پایندگی است
اقتلونی اقتلونی یا ثقات •••••• ان فی قتلی حیاتاً فی حیات
از دید او ظاهر مرگ نابودی و
فنا است؛ در حالیکه نابودی و نیستی حقیقی زندگی این جهانی و زندگی حقیقی، انتقال به
جهان آخرت و وصال معشوق حقیقی است.
ظاهرش مرگ و به باطن زندگی •••••• ظاهرش ابتر نهان پایندگی
پس اگر حقیقت
حیات این دنیا مرگ و نابودی و انتقال از این دنیا عین زندگی و حیات باشد، ترس از مرگ برای عاشق کاری بیهوده و عبس خواهد بود.
گر چه اندر فغان و نالیدن •••••• اندکی هست خویشتن دیدن
آن نباشد مرا چو در عشقت •••••• خوگرم من به خویش دزدیدن
به خدا و به پاکی ذاتش •••••• پاکم از خویشتن پسندیدن
دیده کی از رخ تو برگردد •••••• به که آید به وقت گردیدن
در چنین دولت و چنین میدان •••••• ننگ باشد ز مرگ لنگیدن
عاشقان تو را مسلم شد •••••• بر همه مرگها بخندیدن
پس میتوان چنین دریافت که با اینکه مولوی عاشق را پیش معشوق معدوم و کمتر از معدوم میداند؛ اما همین عدم خود ابتدای اتصال به دریای هستی است.
مطرب عشق این زند وقت
سماع •••••• بندگی بند و خداوندی صُداع
پس چه باشد عشق دریای عدم •••••• در شکسته عشق را آنجا قدم
بندگی و سلطنت معلوم شد •••••• زین دو پرده عاشقی مکتوم شد
عشق دراندیشه
کریشنامورتی نیز دارای جایگاه رفیع و ارزشمندی است. به گفته او تنها تحولی که خوشحالی و شادمانی به همراه دارد، عشق است و عشق چیزی است که همه چیز را در خود حل و ذوب میکند و هیچ چیزی قدرت از بین بردن آن را ندارد. و کمتر کسی سزاوار دستیابی به عشق است
از نظر وی عشق لازمه زندگی است و زندگی بدون وجود عشق ارزشی ندارد.
کریشنا ابراز میدارد که عشق چیزی شگرف است؛ بدون عشق زندگی بیثمر است، مثل زمین شورهزار است. شما ممکن است
ثروت بسیار داشته باشید، بر مسند قدرت نشسته باشید؛ اما بدون شکوه و زیبایی عشق دیری نمیپاید که زندگی تبدیل به رنج، بدبختی و پریشانی میگردد
ایشان هیچ تعریف دقیق و واضحی از عشق ارائه نداده است و خود نیز بر این امر معترف است که عشق تعریف شدنی نیست؛ پس برای تعریف آن باید به این مطلب بپردازیم که عشق چه چیزی نیست. از طریق
نفی به
اثبات میرسیم. باید آنچه را عشق نیست، کنار بگذاریم
اما برخلاف اعتقاد به تعریفناپذیری عشق، در جاهای متفاوت تعریفهای متفاوتی از عشق ارائه داده است که اینها را هم میتوان فقط وصف الاسمی از عشق دانست. مواردی نظیر:
عشق دارا بودن مجموعه
فضایل اخلاقی و دور بودن از
رذایل اخلاقی است
عشق آن احساس پرشوری است که همزمان و هم سطح رخ میدهد، غیر از این باشد تو و من به یکدیگر عشقی نداریم
عشق، بخشیدن کامل ذهن، دل و همه هستی خود و نخواستن هیچ چیز در ازای آن و دراز نکردن دست گدایی برای دریافت عشق است
عشق وابستگی و تعلق نیست. عشق اندوه به بار نمیآورد. در عشق نه
ناامیدی هست و نه
امید عشق درواقع خدا است یکی شدن با پروردگار است؛ اما نه برای فرار از فرسودگی و رنج؛ بلکه بهدلیل اینکه ژرفای این شوق به «خداوند» به حدی است که گویی عمل تو، عمل اوست؛ زیرا خداوند عشق است و اگر بخواهی با او یگانه شوی، باید از عدم
خودخواهی کامل و عشق سرشار شوی
عشق شعلهای است بدون دود
با اینکه کریشنا تعریف دقیقی از عشق ارائه نمیدهد؛ اما از ویژگیهایی که برای عشق بر میشمارد میتوان عشق مورد نظر او را تا حدودی دریافت.
غیر پروردنی و غیرقابل تمرین بودن
عشق چیزی نیست که بتوان فکرش را کرد؛ عشق پروردنی و یا تمرین کردنی نیست. تمرین عشق و تمرین برادری در محدوده ذهن است. از اینرو، عشق نام ندارد. وقتی که تمامی اینها متوقف شود و وقتی عشق به وجود آید، آن وقت خواهید دانست که عشق ورزیدن یعنی چه؛ بنابراین عشق چیزی نیست که
کمیت داشته باشد؛ عشق چیزی کیفی است
عشق کیفیتی است از بودن، نه حاصل کردن یا پرورش دادن
عشق چیزی است که نه میتوان آن را دعوت کرد و نه آنکه آن را
تربیت کرده و پروراند. آن بهطور طبیعی و ساده هنگامی که رخ میدهد چیزهای دیگر وجود ندارد
عشق وسیله
تبلیغ نیست؛ چیزی نیست که بتوان آن را پرورش داد
در ساحت عشق نه
وحدت است نه
کثرت؛ تنها حالتی هست که در آن هرگونه جدایی و تفرق مفقود است. عشق مانند زیبایی است. زیبایی برون از سنجش کلمات است و تنها از بطن این سکوت است که عمل حرکت به معنای واقعی برمیخیزد
عشق همانند آبی است در سبویی که همه میتوانند بنوشند- خواه سبویی زرین یا سفالین- عشق زوالناپذیر است. عشق کیفیتی است که هیچ نوع ماده مخدری نمیتواند همانند آن را ایجاد کند. در حالت عشق، گویی ذهن به درون خودش برگشته است
هیچ چیز نمیتواند عشق را خراب کند؛ چون همه چیز در آن حل میشود -خوب، بد، زشت و زیبا- عشق تنها چیزی است که
جاودانگی و ابدیت خود را دارد
ایشان با وجود عشق، انسان را حساس، تأثیرپذیر، دریافتکننده، نرم و انعطافپذیر میداند. در عشق نرمش و انعطافپذیری نهفته است؛ اما تجربه بدون نرمش، کمک به تقویت میل و هوس میکند. میل و هوس عشق نیست؛ تمایل نمیتواند عشق را در خود داشته باشد. تمایل خیلی زود تحلیل میرود و تمام میشود و در پایان یافتن آن، اندوه وجود دارد. عشق انسان را بسیار حساس، تأثیرپذیر، دریافتکننده، نرم و انعطافپذیر میکند
کریشنا عشق را بدون فکر میداند و نه توام با فکر. عشق بدون حضور فکر است و فردا و دیروزی برای آن وجود ندارد. عشق بدون مشاهدهکننده است
هنگامیکه قلب خالی از چیزهای
ذهن و ذهن تهی از فکر باشد، عشق وجود دارد. آنچه تهی است، زوالناپذیر و غیرقابل فرسودگی است
عشق حالتی است از بودن، که در آن فکر مفقود است و هرگونه تعریف عشق نیز بهوسیله فکر است؛ بنابراین آنچه تعریف میشود، عشق نیست
ایشان همچنین عشق را موجب فهم تمامیت هستی دانسته و بدون آن فهم کل و تمامیت هستی را
محال تلقی میکند
ایشان با اینکه در مواردی عشق را فقط برای تعداد اندکی قابل دسترس میداند، در جای دیگری آن را غیرقابل دسترس معرفی میکند
بدون عشق هیچگاه نه امکان دریافتن حقیقت وجود دارد و نه دریافتن وجود یا عدم چیزی بنام پروردگار
عشق ازجمله مسائلی است که در
عرفان ارائه شده از طرف مولوی و کریشنا دارای اهمیتی بسیار است؛ بهطوری که جایجای آثار آنان پر از مطالبی در مورد عشق است. هرکدام از این دو، تعریف عشق به معنی واقعی آن را
محال دانسته و امکان دستیابی به معنی، مفهوم و حقیقت عشق را برای انسان غیرممکن میدانند؛ اما از دید هرکدام از آنها عشق را میتوان با ویژگیهایی که برای آن برشمردند، به شکل وصفالاسمی به ذهن تقریب کرد.
از اینروست که هر یک ویژگیهایی را برای عشق شمردهاند. آیا همه ویژگیهای احصاء شدهی عشق توسط آنان مشترک است؟ جواب منفی است؛ حقیقت این است که برخی از ویژگیها احصاء شده مشترک و برخی مختص به فرد خاصی است. با اینکه کریشنا عشق را مقدمه دریافتن حقیقت و خدا میداند و مولوی نیز خداوند را منتهیالیه عشق و هدف حقیقی عاشق معرفی کرده است، اما با مراجعه به آثار و نوشتههای این دو میتوان دریافت که اصلیترین وجه افتراق مولوی و کریشنا در ویژگیهای عشق، خدا محور بودن عشق مولوی است؛ در حالیکه
خداوند متعال در عرفان کریشنا همان خدایی نیست که در عرفان مولوی مورد بحث است و نیز همان خدای ادعایی کریشنا، کمترین محوریت را در عشق ایفا میکند.
وی معتقد است انسان در تمام طول تاریخ گفته است که حقیقتی وجود دارد که ما باید خود را برای آن آماده کنیم، برای آن دست بهکارهایی بزنیم، خود را منضبط کنیم، در مقابل هر وسوسهای مقاوم بایستیم، خود و
شهوت را کنترل کنیم و با الگویی که ساخته و پرداخته دست ایدئولوگها است بسازیم، در غیر این صورت باید دنیا را انکار کرد، به صومعهنشینی، غارنشینی و بهجایی رو کنیم که بشود به تفکر پرداخت و تنها بود و دچار
وسوسه نگردد. انسان متوجه این پوچی و این تلاش شده است و میبینند که امکان فرار از این دنیا، از «آنچه هست، از آلام و مصائب، پریشانی، و از آنچه بنام علم سر هم کرده است، وجود ندارد. و نیز این را هم میداند که برای خلاصی از ترس باید تمامی اعتقادات خود را دور بریزد
همچنین ایشان در برخی از نوشتهها و صحبتهای خود، اعتقاد بهخدا را
نفی میکند؛ چون فایدهای برای اعتقاد بهخدا نمیبیند. «شما معتقدید؛ زیرا به شما رضایت خاطر، تسلی و
امید میبخشد و میگویید که به زندگی شما مفهوم میدهد. درواقع زندگی شما مفهوم چندانی ندارد؛ زیرا شما در عین اعتقاد، استثمار میکنید؛ در عین اعتقاد، مرتکب قتل میشوید؛ به یک خدای واحد عالمیان اعتقاد دارید و یکدیگر را
قتلعام میکنید. اغنیاء نیز به خداوند معتقدند؛ آنها هم بیرحمانه چپاول میکنند، پول روی پول میاندوزند و بعد، معبدی برپا میکنند و افرادی بشردوست میشوند»
(۱) جایاکار، پوپول، (بیتا) ۹۱ سال زندگی کریشنا مورتی، ساسان حقیقی، نشر محسن.
(۲) مورتی، جیدو کریشنا، (۱۳۸۴) شرح زندگی، جعفر مصفا، نشر قطره.
(۳) مورتی، جیدو کریشنا، (بیتا) فراسوی خشونت، محمدجعفر مصفا، نشر گفتار.
(۴) مورتی، جیدو کریشنا، (بیتا) حقیقت و واقعیت، حبیبالله صیقلی، نشر میترا.
(۵) مورتی، جیدو کریشنا، (۱۳۸۵) پر پرواز، مرسده لسانی، نشر بهنام.
(۶) مورتی، جیدو کریشنا، (۱۳۸۶) اولین و آخرین رهایی، قاسم کبیری، نشر مجید.
(۷) مورتی، جیدو کریشنا، (۱۳۸۴) سکون و حرکت، جعفر مصفا، نشر قطره، چاپ دوم.
(۸) مورتی، جیدو کریشنا، (۱۳۸۴)، آغاز و انجام، مجید آصفی، نشر کلام شیدا.
(۹) مورتی، جیدو کریشنا، شادمانی خلاق، جعفر مصفا، چاپ مروی.
(۱۰) مورتی، جیدو کریشنا، (بیتا) شعله حضور و مدیتیشن، جعفر مصفا، نشر قطره.
(۱۱) مورتی، جیدو کریشنا، (بیتا) تعالیم کریشنامورتی، محمد مصفا، نشر قطره.
(۱۲) مورتی، جیدو کریشنا، (۱۳۷۲) گفتوگو با کریشنامورتی، نسرین زاهد، نشر طلایه.
(۱۳) مورتی، جیدو کریشنا، (۱۳۸۰) حضور در هستی، محمدجعفر مصفا، نشر گفتار.
(۱۴) مورتی، جیدو کریشنا، (بیتا) برای جوانان، رضا ملکزاده، نشر میترا.
(۱۵) مورتی، جیدو کریشنا، (بیتا) پرواز عقاب، قاسم کبیری، انتشارات مجید.
(۱۶) کلیات مثنوی معنوی.
(۱۷) کلیات شمس.
عشق؛
نظریه عشق ابنعربی؛
کریشنا مورتی و تشکیلات دینی؛
انسان از منظر کریشنا مورتی؛
عرفان کریشنا مورتی
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «سنخشناسی عشق در اندیشهی مولوی و کریشنا مورتی»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۶/۱/۳۱.