تشابه و تمایز علم کلام و فلسفه
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
«
علم کلام» دانشی است که به
استنباط، تنظیم و تبیین معارف و مفاهیم دینی پرداخته و بر اساس شیوههای مختلف
استدلال اعم از
برهان،
جدل،
خطابه و... گزارههای اعتقادی را اثبات و توجیه میکند و به
اعتراض و شبهات مخالفان
دین پاسخ میدهد.
در اصطلاح شایع قدما، مطلق دانش عقلی را میتوان «
فلسفه» نامید اما بر اساس یک تعریف خاص، عبارت است از علم
شناخت موجود از آن جهت که
موجود است نه از آن جهت که تعیّن خاصی دارد، بنابراین فلسفه به دانشی گفته میشود که درباره
هستی با قطع نظر از مصادیق آن بحث میکند، به عبارت دیگر درباره کلیترین مسائل هستی که مربوط به هیچ
موضوع خاصی نیست و به همه موضوعات هم مربوط است، همه هستی را به عنوان یک موضوع درنظر گرفته و درباره آن بحث میکند.
مقصود از
فلسفه در عنوان بحث،
فلسفه الهی است که به
فلسفه اولی و
فن اعلی شهرت دارد نه فلسفه مادی و نه فلسفه علمی، و مشابهت و تمایز آن را با
علم کلام از سه نظر میتوان بررسی نمود: ۱.
موضوع، ۲.
اسلوب و روش بحث، ۳. اهداف و غایات.
رای مشهور و رایج درباره موضوع فلسفه این است که موضوع آن «موجود بما هو موجود» است.
شیخ الرئیس در آغاز
الهیات شفاء پس از بررسی و نقد دو
نظریه دیگر که موضوع فلسفه اولی را وجود
خداوند و یا اسباب عالی هستی میدانند گفته است: «فالموضوع الاول لهذا العلم هو الموجود بما هو موجود».
فلاسفه اسلامی پس از شیخ الرئیس نیز طرفدار همین نظریهاند، و به گفته
استاد شهید مطهری:
ارسطو اولین کسی است که پی برد یک سلسله مسائل است که در هیچ علمی از علوم، اعم از طبیعی، ریاضی، اخلاقی، اجتماعی و منطقی نمیگنجد و باید آنها را به
علم جداگانهای متعلق دانست و شاید هم او اوّل کسی است که تشخیص داد محوری که این مسائل را به عنوان
عوارض و حالات خود گردش جمع میکند، «موجود بما هو موجود» است.
امام خمینی با نفی موضوع برای هر علمی، بلکه نفی هرگونه وجود حقیقی برای علوم، تمایز علوم به سبب موضوعات آن را نیز نفی میکند. به باور ایشان علوم چیزی جز مجموعه مسائل گوناگون نیست که به اعتبار معتبر گردآمدهاند، ازاینرو موضوع واحدی ندارند که ضامن وجود، وحدت یا امتیاز حقیقی آنان باشد.
به اعتقاد امام خمینی ملاک وحدت یک علم در آن است که در سنخ مسائل وحدت داشته باشد و تمایز علوم به تمایز سنخ مسائل آن است نه اغراض، زیرا اغراض مترتب بر مسائل و مسائل مقدم بر اغراض است و تمایز به مسائل مقدم بر تمایز به اغراض و فواید آن است.
ایشان با اشکال بر کسانی که برای علوم وجود و امتیاز حقیقی قائل هستند، معتقد است ازآنجاکه امتیاز فرع وجود است و چیزی که وجود واقعی ندارد، امتیاز واقعی نخواهد داشت و ازآنجاکه علم مجموعه قضایاست که وجود حقیقی ندارد. وحدت و امتیاز علوم، امری اعتباری است که به لحاظ سنخیت مسائل یک علم و تناسب بعضی از آنها با بعضی دیگر حاصل میشود و ازاینرو با مسائل علم دیگر تمایز پیدا میکند. امام خمینی این نظر را که موضوع چیزی است که از
عوارض ذاتی آن بحث میشود، نمیپذیرد؛ زیرا برایناساس، موضوع بسیاری از مسائل علم از دایره آن خارج میشود؛ مانند بسیاری از مسائل فقه که بحث از احکام پنجگانه است و از
عوارض ذاتی فلسفی نیستند؛ بلکه امری اعتباریاند
و یا برخی مسائل فلسفی مانند
ماهیت، اعدام، مباحث
معاد که از
عوارض ذاتی وجود نیستند. از دیدگاه ایشان
اعراض ذاتی اعم از
اعراض خارجی و
تحلیلی است؛ زیرا محمول در بسیاری از علوم
عوارض تحلیلی است؛ مانند ماهیت در فلسفه که نسبت آن با وجود یا موجود نسبت
عرض خارجی به
معروض نیست؛ بلکه تحقق آن به
تحلیل عقل است.
درباره اینکه موضوع علم کلام چیست در فصلهای پیشین به تفصیل بحث شد و دانستیم که در این باره آراء مختلفی ابراز گردیده که اجمال آنها چنین است:
۱. موجود بما هو موجود.
۲. معلوم، از این جهت که در طریق اثبات عقاید دینی قرار میگیرد.
۳. ذات و صفات خداوند.
۴. اصول عقاید دینی.
۵. اوضاع شریعت.
بنابر نظریه نخست، فلسفه و کلام از نظر موضوع متحد، و بر پایه آراء دیگر، موضوع آن دو متمایز میباشد.
گفتنی است که
محقق لاهیجی در
گوهر مراد، کلام را به دو قسم: کلام متقدمان و متاخران تقسیم کرده و موضوع کلام متقدمان را اوضاع شریعت و موضوع کلام متاخران را "موجود بما هو موجود" دانسته و نتیجه گرفته است که کلام متقدمان با فلسفه از نظر موضوع متمایز و کلام متاخران با آن متحد میباشد.
نامبرده در
شوارق الالهام بدون اشاره به تقسیم مزبور پس از نقل و بررسی آراء پیرامون موضوع علم کلام گفته:
رای صحیح این است که میان کلام و فلسفه الهی از نظر موضوع تفاوتی گذاشته نشود بلکه موضوع هر دو علم "موجود بما هو موجود" به شمار آید.
در تاریخ فلسفه اولی از دو نظام
فلسفی مشائی و
اشراقی بسیار یاد میشود. تفاوت بارز این دو نظام فلسفی در اسلوب بحث و شیوه شناخت آنها است. شیوه
بحث در فلسفه مشائی منحصر در تفکر برهانی و
استدلال عقلانی است.
شیخ اشراق از پیروان فلسفه مشاء به «حکیم بحاث عدیم التالَه»
یاد کرده است و
حکیم سبزواری در وصف آنان گفته است: «این گروه در طریق معرفت به مجرد
نظر و
بیان و
دلیل و
برهان اکتفا میکنند و از این جهت به آنان حکمای مشاء گفته میشود که
عقل آنان پیوسته در مشی فکری به سر میبرد، زیرا نظر و فکر عبارت است از حرکت از مطالب به سوی مبادی به سوی مطالب».
و در نظام فلسفه اشراقی تفکر و
استدلال برهانی گرچه لازم است ولی کافی نبوده و بهرهگیری از ذوق عرفانی نیز لازم میباشد.
حکیم سهروردی درباره آنان گفته است: «حکیم متوغل فی التاله والبحث»
و حکیم سبزواری آنان را چنین وصف نموده است: «آنان میان هر دو طریقه پیشین (تفکر برهانی و ذوق عرفانی) جمع کردهاند و به
اشراقیون معروف میباشند و بدین جهت به این نام موسومند که چون از عالم
غرور دل برکنده و از گفتار ناصواب اجتناب نمودهاند، از اشراقات عالم
نور بهرهمند گردیده و عنایات الهی شامل آنان شده و از اشراق قلب و
شرح صدر برخوردار شدهاند».
در هر حال در هیچ یک از این دو نظام فلسفی، به
مشهورات و
مسلمات استناد نمیگردد و نیز از روشهای ظنی استدلال، مانند
تمثیل و
استقراء استفاده نمیشود، بلکه دلایل فلسفی از نظر
ماده و
صورت، برهانی و یقینی میباشند، ولی رعایت این شرط در دلایل کلامی به عنوان یک اصل کلی لازم نیست، آری آنجا که
متکلم در مقام کسب معرفت تفصیلی و تحقیقی پیرامون عقاید دینی است، رعایت شرط مزبور برای او لازم میباشد ولی در جبهه نبرد کلامی با حریف، در استفاده از شیوههای مختلف استدلال آزاد میباشد و کارآمدترین شیوه در این هنگام همان شیوه «
جدال احسن» است و در چنین موقعیتی نه تنها بهرهگیری از روش
جدل نکوهیده نبوده، و مایه نقصان شناخته نمیشود، بلکه کاری به جا و تحسین برانگیز خواهد بود چنانکه
قرآن کریم،
پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) را به بهرهگیری از جدال احسن توصیه نموده میفرماید: «وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ اَحْسَنُ».
و
هشام بن حکم به خاطر بهرهگیری از این روش در
مناظره با
عمرو بن عبید پیرامون مساله
امامت مورد تکریم
امام صادق (علیهالسّلام) قرار میگیرد.
از اینجا معلوم میشود که مذمت و نکوهش بزرگانی چون
صدرالمتالهین از شیوه متکلمان نه بدین خاطر است که آنان در مناظره با رقیبان خود از طریقه جدال استفاده مینمودند، بلکه به خاطر این است که آنان به قدری به مجادلات کلامی دل بسته بودند که حتی در بحثهای تحقیقی خود پیرامون معارف و عقاید دینی نیز تفکر عقلانی و دلایل برهانی را کنار گذاشته و در مرز ظواهر توقف کرده و از درک حقایق فرو مانده بودند.
و به عبارت دیگر: نکوهشهای امثال صدرالمتالهین، عمدتاً متوجه متکلمان
اشعری است که عقل را از مقام تفکر و تحقیق عزل نموده و برداشتهای سطحی گرایانه خود را معیار سنجش و
داوری در عرصه
کلام و
دین شناسی دانستهاند. شاهد این مدعا، انتقاد تندی است که وی در بحث
اعاده معدوم از متکلمان نموده است، زیرا پس از آنکه اکثریت متکلمان را طرفدار اعاده معدوم دانسته و روش آنان را در شناخت معارف دینی عقیم شناخته، آورده است: مانند اعتقاد به تعدد قدماء و اثبات اراده گزافی بر خداوند، و نفی داعی در افعال الهی و ابطال
حکمت در
آفرینش، و اثبات کلام نفسی و...
اما میدانیم که موارد یاد شده نمونههایی از عقاید و آراء متکلمان اشعری است.
در هر حال یکی از تمایزهای فلسفه و کلام از نظر روش بحث این است که در فلسفه از نظر منطق ماده، استناد به مشهورات و مسلمات و
مظنونات و
مقبولات و
شعریات مجاز نیست و فقط باید به
یقینیات استناد شود، و از نظر منطق صورت نیز فقط باید از روشهای یقینآور مانند
قیاس استفاده شود ولی این شرط در علم کلام کلیت ندارد و متکلم در مواردی در به کارگیری روشهای مختلف استدلال مجاز میباشد، چنانکه بیان گردید.
آری
فیلسوف نیز گاهی به استفاده از روش غیر برهانی ناچار میشود، ولی نه به اعتبار فیلسوف بودنش.
دومین تفاوت شیوه بحثهای کلامی و فلسفی این است که متکلم غالباً در بحثهای خود موضعگیری دینی داشته و میکوشد تا عقیدهای را که از قبل پذیرفته است از طریق استدلال عقلی به اثبات برساند. به عبارت روشنتر متکلم میکوشد تا بحثهای عقلی را در استخدام اثبات عقاید دینی گرفته، و تلاش او بر این است کهاندیشههای عقلی با ظواهر شرعی مطابق باشد، اگر چه احیاناً برخی از متکلمان از این خط منحرف گردیده و برای اثباتاندیشههای کلامی خود دست به
تاویل ظواهر زدهاند، ولی فیلسوف الهی بدون موضعگیری قبلی و صرفاً به انگیزه حقیقت جویی، بحثهای عقلی خود را به صورت آزاد مطرح نموده و با استفاده از نیروی عقل، قلههایی بلند را در زمینه معارف الهی فتح میکند و بدین طریق عقاید دینی را اثبات مینماید.
البته نباید آزاداندیشی فلسفی را به
دین ستیزی و یا بیتقیدی نسبت به عقاید دینی تفسیر نمود، کاری که متاسفانه از طرف برخی انجام گرفته است، بلکه مقصود این است که فیلسوف الهی با انگیزه حقیقت جویی، عقل و تفکر خویش را به کار میگیرد و در عین حال عقیده دارد که هدایتهای عقلی با هدایتهای شرعی هم آهنگ میباشد و اگر احیاناً نتایج بحثهای عقلی صریح و استوار، با ظواهر دینی ناهماهنگ و ناسازگار باشد، باید آن را به گونهای تفسیر کرد که با نتایج روشن و قطعی دلایل صحیح عقلی هماهنگ باشد، مانند ظواهر ابتدایی آیاتی که بر
تشبیه و
تجسیم دلالت دارند و نظایر آن.
از کسانی که به گونه روشن تفاوت مزبور را یادآور شده است
حکیم لاهیجی است. در اینجا شایسته است به عنوان قدرشناسی از وی که این بحث را به گونهای جامع و منقح مطرح نموده است متن سخنان او را از نظر محققان گرامی بگذرانیم:
«امّا فرق بین کلام و
حکمت آن است که چون دانسته شد که عقل را در تحصیل معارف الهی و سایر مسائل عقلیه
استقلال تمام حاصل است و توقفی در این امور به ثبوت
شریعت ندارد، پس تحصیل معارف حقیقیه و اثبات احکام یقینیه برای اعیان موجودات بر نهجی که موافق نفس الامر بوده باشد از راه دلایل و براهین عقلیه صرفه که منتهی شود به
بدیهیات که هیچ عقلی را در قبول آن توقف و ایستادگی نباشد، بیآنکه موافقت یا مخالفت وضعی از اوضاع یا ملتی از ملل را در آن مدخلی بود و تاثیری باشد، طریقه حکماء بود و علم حاصل شده به این طریق را در اصطلاح علما "علم حکمت" گویند و لا محاله موافق شرایع حقه باشد، چه حقیقت شریعت در نفس الامر به برهان عقلی محقق است، اما این موافقت را در اثبات مسائل حکمیه مدخلیتی نباشد و ثبوت وی موقوف بر آن نبود.
و اگر احیاناً مخالفتی میان مسئله حکمی که به
برهان صحیح ثابت شده و
قاعده شرعی ظاهر شود، تاویل قاعده شرعی
واجب بود، و اگر ثبوتش از شرع به نوعی بود که قابل تاویل نباشد، و آن مسئله عقلی از مسائل موقوف علیه اثبات شریعت نباشد، کاشف بود از وقوع خللی در طریق ثبوت آن مسئله، و تواند بود که هیچ عقلی در چنین مسئله که موقوف علیه ثبوت شریعت نیست اصابت
حق نکند.
امّا اگر آن مسئله از مسائل موقوف علیه به ثبوت شرع بود، حکم به وقوع خللی در طریق آن مسئله متعین بود، امّا اتفاق جمیع عقول در آن و عدم اصابت احدی بر حقیقت آن روا نبود وگرنه سد باب اثبات
شرع لازم آید. مثال اوّل، مسئله قدم زمانی
عالم، چه نقیض آن موقوف علیه ثبوت
نبوت نیست، پس اتفاق عقول در (خطای) آن جایز است و مثال دوّم، مسئله علم (خداوند) به جزئیات، چه
نقیض آن لامحاله موقوف علیه نبوت است».
آنگاه علم کلام را به دو قسم: کلام متقدمان و متاخران تقسیم کرده و تفاوتهای هر یک را با فلسفه از نظر موضوع، روش و غایت بیان نموده است.
نامبرده در رابطه با مخالفت
اشاعره با حکمت و ترویج مخالفت
فلسفه با دین آورده است:
«هر آینه
معتزله را از مطالعه کتب حکمیه قدرت تمام و قوتی مالاکلام در فن کلام حاصل شد و طایفه اشعریه بر این معنی مطلع شده، بنابر آنکه هر چه در
صدر اسلام معمول نبود را
بدعت دانسته بودند، مطالعه کتب حکمت و تصدیق ایشان را
محظور و
حرام شمردند، و به سعی آن جماعت، مذمت حکمت در میان اهل اسلام به نوعی شیوع یافت که عاقبت به علمای معتزله نیز سرایت نمود و بالجمله،
تدین به عداوت حکمت در
اسلام از اشاعره ناشی شد، وگرنه حکمت در اسلام فی الحقیقه به غیر اساس شریعت و اسرار
قرآن و
حدیث نیست، و توهّم مخالفت میان شریعت و حکمت مبنی بر جهل و عدم اطلاع است بر حقیقت هر دو».
مهمترین غایت
فلسفه اولی، تکامل یافتن نفس انسانی است که از طریق شناخت حقایق موجودات بر پایه برهان به دست میآید، چنانچه
صدرالمتالهین در تعریف گفته است:
«فلسفه عبارت است از تکامل یافتن
نفس انسان در پرتو معرفت به حقایق موجودات، آنگونه که هستند و حکم به وجود آنها بر پایه تحقیق برهانی، نه با استناد به
ظن و
تقلید، به اندازه توانایی بشر».
به عبارت دیگر، میتوان گفت: فلسفه اولی دو هدف مهم را تعقیب میکند:
الف. شناخت احکام و خواص کلی هستی که بر پایه آن بتوان حقایق را از پنداریات باز شناخت.
ب. شناخت اسباب و علل ماوراء طبیعی و به ویژه
علت نخستین.
چنانچه
علاّمه طباطبائی در این باره گفته است:
«
غایت حکمت الهی باز شناختن موجودات حقیقی از غیر آنهاست، و نیز شناخت علل عالی و برتر هستی، و خصوصاً علت نخست که همه موجودات به او منتهی میگردند، و شناخت
اسماء حسنی و صفات علیای او، که همان خدای عزیز است».
در بحثهای گذشته با غایات علم کلام آشنا شدیم و دانستیم که بر این علم غایات ذیل، مترتب میگردد:
۱. کسب معرفت تفصیلی و تحقیقی در زمینه عقاید دینی.
۲. ارشاد و
هدایت مسترشدان و هدایت جویان.
۳. الزام معاندان، یا دفاع از عقاید دینی و پاسخگویی به شبهات مخالفان.
۴. اثبات موضوع برای سایر علوم دینی.
با دقت در مطالب یاد شده روشن میگردد که علم کلام و فلسفه اولی در یک مورد هدف مشترک دارند، و آن بحث پیرامون
وجود و
صفات خداوند است و مباحث کلامی دیگر، نظیر
نبوت،
معاد و مانند آن نیز در حقیقت به
خداشناسی باز میگردند، زیرا همگی مصادیق و مظاهر صفات الهی چون
عدل،
حکمت،
رحمت، مورد بحث قرار گرفتهاند در متون فلسفی نیز مطرح گردیدهاند و با توجه به اینکه فلاسفه بر پایه مبادی یقینی و اصول برهانی موضوعات دینی مزبور را بررسی مینمایند، در ایفای این رسالت کلامی (کسب معرفت تفصیلی و تحقیقی در زمینه عقاید دینی) از متکلمان موفقتر بودهاند.
استاد شهید مطهری در این زمینه گفته است:
«فلاسفه
شیعه، بدون اینکه فلسفه را به شکل کلام درآورند و از صورت
حکمت برهانی به صورت
حکمت جدلی خارج سازند، با الهام از
وحی قرآن و افاضات پیشوایان دینی، عقاید و اصول اسلامی را تحکیم کردند...
حدیث شیعه و فلسفه شیعه هر دو وظیفه علم کلام را بهتر از خود علم کلام انجام دادهاند».
•
سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «تشابه و تمایز علم کلام و فلسفه»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۵/۶/۸. •
دانشنامه امام خمینی ، تهران،
موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی ، ۱۴۰۰ شمسی.