اگزیستانسیالیسم
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
به طور کلی هر مکتب
فلسفی، یا مشرب فکری در
تمدنی که آن
فلسفه و مشرب را به وجود آورده است، ریشههای عمیق
فلسفی و تاریخی دارد. برای درک علل واقعی پیدایش مکتب اگزیستانسیالیسم، باید به تاریخ
فلسفه و
دین در
اروپا بازگشت. آنان میگویند هیچ هدف و ارزش و وظیفهای که به
انسان جهت دهد و مسیری را تحمیل کند، وجود ندارد و انسان خود باید دست به خلق ارزش و معنا بزند و هر عملی که در ذهن خود ارزش میداند به عنوان وظیفه برگزیند به همین خاطر مسئول کارهای خود نیز هست.
فعل existo و existee در زبان لاتینی به معنای خروج از ظاهر شدن و بر آمدن است. این اصطلاح با بودن و هستی نیز متعارف است ولی در اصطلاح
فلسفههای اگزیستانس این اصطلاح به موجودات آگاه از واقعیت خاص گفته میشود؛ به عبارت دیگر، اگزیستانس به نحوه خاص هستی انسان اطلاق میشود و اگر گاهی از اگزیستانسیالیسم به
اصالت وجود تعبیر میشود ربطی با نظریه اصالت وجود
ملاصدرا که در باب مطلق وجود است ندارد.
در این
فلسفهها باید به ریشه لفظ Existence که مشتق از Existee لاتینی است توجه داشت این لفظ مرکب از دو جزء: ex (از بیرون) و sistee (قیام ایستادن) و معنای آن در لاتین ظهور و بروز و تجلی است و از اینجا مناسبت اصطلاح «قیام یا تقرر ظهوری» برای این اصطلاح معلوم میگردد.
در اگزیستانسیالیسم که گفته میشود قیام ظهوری و یا گاهی وجود تعالی یافته، مراد وجودی است که مرتب میخواهد گذر داشته باشد و شئ جدیدی شود که این وجود تنها بر وجود انسانی منطبق میشود؛ پس در
فلسفههای اگزیستانس، وجود داشتن به معنای تعالی دائمی یعنی گذر از وضع موجود میباشد؛ از این رو وجود داشتن مستلزم صیرورت میباشد.
وقتی در
فلسفه اگزیستانسیالیسم، وجود به معنای تعالی دائمی و گذر از وضع موجود گرفته میشود و آن را با صیرورت مترادف میدانند با معنای لغوی آن نیز پیوند دارد؛ چون گفتیم که معنای لغوی آن ظاهر شدن و برآمدن است؛ پس اگزیستانس موجودی است که مرتباً نو میشود و به صورت دیگری ظاهر میگردد؛ به همین خاطر اگزیستانسیالیستها مخصوصاً
سارتر میگوید وجود
انسان بر ماهیتش مقدم است؛ زیرا بین وجود داشتن و انتخاب کردن برای انسان فرقی نیست؛ یعنی وجودش وجود انتخابگر است، Existance یعنی نحوه خاص وجودی انسان که یک موجود آزاد گزینشگر و آگاه است.
پس
ماهیت انسان در اثر انتخاب آزاد و آگاه خود او تحقق مییابد، اما موجودات دیگر از
حیوانات، نباتات و جمادات ماهیتشان بر وجودشان مقدم است. از این رو قابل پیشبینی هستند، قبل از موجود شدنشان میدانیم که ماهیتشان چیست قبل از اینکه مثلاً گوسالهای به دنیا بیاید میدانیم که موجودی که قرار است پا به عرصه بگذارد چه ماهیتی است.
اگر اگزیستانسیالیست قائل به
خدا باشد میگوید خدا ماهیت آن را معین کرده است وگرنه
طبیعت سرنوشت آن را معین میکند، ولی سرنوشت و ماهیت انسان را هیچکس تعیین نمیکند و او یک موجود آزاد و آگاه است، تازه اگر بخواهد به صرافت طبع عمل کند که دیگر اصلاً قابل پیشبینی نخواهد بود؛ چون صرافت طبع هر شخصی با دیگران فرق دارد، آنقدر با هم متفاوتاند که نمیتوان نوع واحدی را برای انسانها در نظر گرفت. پس این جمله سارتر که «
وجود بر
ماهیت متقدم است» ناظر بر مطلق موجودات و ماهیات نیست، بلکه منظور او وجود انتخابگر انسان است که بر چیستی او مقدم است.
با توجه به تاکید
فلسفههای اگزیستانس بر وجود انسان، ریشه تاریخی این
فلسفه را به
سقراط یا آگوستین نسبت میدهند. البته همانطور که گذشت نگاه اگزیستانسیالیستها به انسان نگاهی متفاوت است.
به طور کلی انسان را به دوگونه میتوان مورد بحث قرار داد:
۱. به صورت انتزاعی.
۲. به صورت انضمامی.
در نظر انتزاعی، انسان را به شیوه منطقی استدلالی مورد بحث قرار میدهیم، حال استدلال برهانی یا تجربی؛ مثلاً
جنس و
فصل انسان را میشناسیم یا با تحقیقات تجربی، اجزاء بدن او را مطالعه میکنیم؛ مطالعه انسان از نظرگاه یک بیوشیمیست، روانشناس، جامعهشناس و فیلسوفان ما بعدالطبیعه و ... بحث انتزاعی است؛ یعنی، این اندیشمندان انسان را به صورت بریده از دیگر اشیا مورد مطالعه قرار میدهند.
اما در نگاه انضمامی انسان با همه نسبتها و روابطش مورد مطالعه قرار میگیرد و رابطه انسان با انسانهای دیگر، با خدا، با طبیعت و هر چه غیر اوست، لحاظ میشود. شناخت فیلسوفان اگزیستانسیالیست از انسان، شناخت انضمامی است نه انتزاعی، آنها میخواهند انسان را با تمام روابطش بشناسند نه بریده از جهان خارج.
اگزیستانسیالیسم یکی از مهمترین مکاتب فکری
قرن ۱۹ به بعد است که با تعابیر گوناگونی همچون مکتب وجودی، مکتب هست بودن و مکتب اصالت وجود از آن یاد میشود. بدیهی است که مکتب وجودی و مکتب اصالت وجود با نظریه اصالت وجودی که در
فلسفه اسلامی وجود دارد، تفاوت ماهوی دارند و تشابه آنان فقط در اسم میباشد.
از آنجایی که این مکتب فکری، نوعی رد مطلقگرایی فکری است و بر لحظه زندگی و زیستن تاکید میکند، نمیتوان از آن بهعنوان
فلسفه یاد کرد؛ زیرا،
فلسفه یک تفکر کلی است و این همان چیزی است که این مکتب در پی انکار آن است.
در ارتباط با زمینههای تاریخی این مکتب باید گفت که پس از
جنگ جهانی دوم، در میان انسانهایی که با وجود شعار آزادی، در یافته بودند هیچ کنترلی بر زندگی خود ندارند و دچار یاس و ناامیدی و پوچگرایی گشته بودند، این
فلسفه کوشید تا توجیهی کارآمد و مناسب با آن اوضاع و احوال ارائه دهد و راهی برای خروج یا کنار آمدن با این احساس پوچی ارائه دهد.
به عقیده اینان، انسانهایی که غرق در زندگی روزمره خود شدهاند، موجوداتی بیشخصیت هستند که اصلاً درکی از
هستی ندارند. اگر همین انسان در درون خود ترسی را احساس کند که ناشی از پوچی و
مرگ و غیره باشد، متوجه ادراک هستی میشود. به همین خاطر
ترس و دلهره، پایه
آزادی انسان و سبب جدایی وی از بقیه موجودات میشود.
آنان میگویند هیچ هدف و ارزش و وظیفهای که به انسان جهت دهد و مسیری را تحمیل کند، وجود ندارد و انسان خود باید دست به خلق ارزش و معنا بزند و هر عملی که در ذهن خود ارزش میداند به عنوان وظیفه برگزیند به همین خاطر مسئول کارهای خود نیز هست.
از جمله شخصیتهای مطرح این مکتب فکری، که البته برخی از آنان از نامیدن خود به این نام ابا دارند، میتوان به سورن کی یر کگور دانمارکی (پدر
فلسفه وجودی یا اگزیستانسیالیست)،
نیچه آلمانی، کارل یاسپرس آلمانی و مارتینهایدگر آلمانی و
ژان پل سارتر فرانسوی و گابریل مارسل و آلبر کامو اشاره کرد.
اما این جریان از لحاظ
فلسفی پیچیدهتر است. آنچه که اگزیستانسیالیسم
فلسفی مینامیم در آلمان و در فرانسه دو رنگ مختلف به خود گرفت. در آلمان، ابتدا هوسرل مذهب فنومنولوژی را همچون مقدمهای بر این مکتب تاسیس کرد و شاگردانش هیدگر و یاسپرس بیشتر از او سعی کردند جنبۀ
فلسفی اگزیستانسیالیسم را به ثمر برسانند. در واقع حرف معروف هیدگر مبنی بر اینکه: «
فلسفه از
افلاطون شروع شده و به من خاتمه مییابد» از لحاظی دور از حقیقت نیست. به این معنی که اگر مفهوم وجود را، چنان که از دوران قرون وسطی به بعد محدویت پیداکرد و به تدریج محدودتر شد تا صرفا به صورت یک مفهوم ذهنی درآمد تصور کنیم، مشاهده میکنیم که به جایی بیش از هیدگر نمیتوان رفت و
فلسفه به این معنا به هیدگر ختم میشود. ولی روی هم رفته
فلاسفۀ اگزیستانسیالیست آلمان گرچه متوجه معنای وجود چنان که در حکمت و عرفان شرقی هست نشدهاند، سعی کردهاند در دامن محدویتهایی که تاریخ
فلسفۀ اروپا در پیش پایشان گذاشته بود، یک نوع بعد متعالی حفظ کنند و متعاقب این بعد، ارزشهایی برای انسان و برای جامعۀ انسانی قائل شوند.
در
فرانسه دو نوع اگزیستانسیالیسم وجود داشت: اگزیستانسیالیسم دینی که نمایندۀ آن گابریل مارسل و اگزیستانسیالیسم ضددینی، که نمایندۀ آن سارتر و پیروان اویند. یکی از خصایص این افراد این است که آنها بیشتر ادیب هستند و نقاد اجتماع. نوشتههای ادبی آنها دارای ارزش هنری و ادبی است، از جمله تئاترهایی که نوشته و اشعاری که سروده و قصهها و مقالات انتقادی و رمانهایی که نگاشتهاند. آنها سعی کردهاند که به
فلسفه جنبهای ادبی و هنری بخشند، یعنی جنبهای که با حیات هر روزه و با زیبایی و احساسات و عواطف انسان سر و کار دارد. اما تفاوت اساسی بین آنها این است که مارسل و اشخاصی مانند او بر این باورند که انسان "تنها" است و روابط او با جهان و دیگران و
خداوند قطع شده و «وجودی» که ما میگوییم «وجود» انسان فردی است، ولی میافزایند که بین این انسان و آن وجود متعالی که
خداوند باشد، خندق و شکافی هست که انسان باید از آن بجهد و آنچه به انسان به عنوان یک موجود قهرمان و زنده ارزش میدهد، همین پرش از یک سو به سوی دیگر است، در حالی که سارتر و پیروانش معتقدند که ارزش انسان در تحمل این «نیستی» است.
انسان باید این موضوع را تحمل کند که موجودی تنهاست و هیچگاه با دیگری تماسی حاصل نخواهد کرد. پس تنها چیزی که ارزش دارد، حفظ ارزشهای بشری است ارزشهایی مانند بیعدالتی و مانند آن. به همین جهت بسیاری از اگزیستانسیالیستهای پیرو سارتر جنبۀ چپی و مارکسیستی دارند. یعنی برخی از آنها از لحاظ سیاسی مارکسیست هستند، و از لحاظ
فلسفی اگزیستانسیالیست.
۱.
فلاسفه اگزیستانسیالیسم راضی به پذیرش این عنوان اگزیستانسیالیسم نبودهاند؛ تنها سارتر این اصطلاح را به صراحت به کار برده است و گابریل مارسل نیز تنها یک بار آن را پذیرفته است، ولی مورخان تاریخ
فلسفه معاصر عنوان اگزیستانسیالیست و
فیلسوف وجودی را غیر از سارتر بر عهده عده زیادی مثل کی یرکگارد، یاسپرس، هایدگر، نیچه و ... نهادهاند؛ حتی نویسندگانی مانند اباگنانو، بردیائوف و کامو را نیز اگزیستانس میدانند.
۲. فیلسوفان اگزیستانس درباره مظاهر عمده و برجسته
تمدن غربی از یونان باستان تا عصر جدید اظهار نظر کرده و واکنش نشان دادهاند؛ مثلاً برای نیچه فرهنگ و
تمدن یونان باستان اهمیت زیادی داشته است، ولی بقیه نیز به یونان باستان و شخصیتهایی چون
ارسطو،
سقراط و
افلاطون و به مسائلی از قبیل
خدا،
مسیح، اخلاق مسیحی، کلیسا، کشیشان،
قرون وسطی،
علم، مدرنیته،
مابعدالطبیعه، دولت،
سیاست، دموکراسی غربی و تکنولوژی پرداختهاند که همگی مظاهر جامعه غربی هستند. این خیلی مهم است که فیلسوفان اگزیستانس با اینکه محصول
تمدن غرب هستند ولی صریحاً نسبت به دست آوردهای غرب موضع نفی و انکار دارند. علت اصلی این مطلب نیز پیامدهای منفی زندگی ماشینی در دوران مدرن است.
۳.
فلاسفه اگزیستانس به شدت مخالف نظام سازی بودهاند و نباید انتظار داشته باشیم که مثل ارسطو، افلاطون و هیوم و ... سخن گفته باشند ایشان
فلاسفه آشفتهای هستند، هرچند به همه مظاهر غرب پرداختهاند ولی به صورت آشفته نه نظاممند. اما در عین حال یک بند تسبیح همه این مباحث آشفته را به هم پیوند میدهد و آن انسان است.
۴. تفاوتهای بسیار عمیقی میان
فلاسفه اگزیستانس وجود دارد. اندیشههای هایدگر با یاسپرس، مارسل با سارتر، نیچه با کی یر کگارد فاصله زیادی دارد. ولی این اختلاف عمیق نباید رشته وحدت بین این
فلاسفه را از بین ببرد؛ چون همه آنها با تمام اختلافات در اموری نیز مشترکاند که یکی از مشترکات مهمشان این است که همگی پرسش واحدی دارند و آن پرسش از چیستی و مقام و منزلت انسان است.
۵. مذهب اصالت وجود خاص انسانی از حیث گرایش به خدا و
دین به سه دسته تقسیم میشود:
الف) مذهب اگزیستانسیالیسم دینی و خدا انگارانه که در راس آن کی یرکگور قرار دارد و علاوه بر او میکل اونامونو، کارل یاسپرس و گابریل مارسل در این دسته جای دارند.
ب) مذهب اگزیستانسیالیسم ملحدانه که در راس آن ژان پل سارتر قرار دارد، آلبر کامو و کافکا نیز در این دستهاند.
ج) مذهب اگزیستانسیالیسم خنثی یا متحیرانه که در راس آن نیچه و مارتینهایدگر قرار دارند.
فیلسوفان اگزیستانسیالیست در پارهای از مسائل مشترکاند ولی در تعداد آنها اختلاف است. کاپلستون در کتاب «
فلسفه معاصر» به سه مسئله پرداخته و پل ادواردز ویراستار دایرة المعارف
فلسفه شش مسئله را مطرح کرده است.
این مسئله از مسائل مشترک مهم فیلسوفان اگزیستانس است. همه انسانها از نظر ظاهر شبیه هم هستند آنقدر که نمیتوان آنها را از چهره شناخت؛ اگر بخواهیم انسانها را خوب بشناسیم باید وقتی که در اوضاع و احوال خاص قرار میگیرند آنها را بشناسیم نه در زندگی روزمره و عادی؛ در حالتهایی مثل تنهایی،
شرور، رنجها،
مرگ،
جنگ و ... است که انسانها خود و یکدیگر را میتوانند بشناسند. فیلسوفان اگزیستانسیالیست توصیه میکنند که از اوضاع حدی فرار نکنید.
خودشناسی و نه انسانشناسی
فلسفی یا تجربی، از مشترکات فیلسوفان اگزیستانس است. اگزیستانسیالیستها به دنبال انسانشناسی یا
فلسفی یا تجربی یا آنتروپالوژی نیستند؛ آنها به دنبال خودشناسی هستند و دغدغه همه آنها خودشناسی است هرچند نتایجی که گرفتهاند خیلی تفاوت دارد.
آزادی مطرح در اگزیستانسیالیسم، آزادی
فلسفی و هستی شناختی است نه آزادی سیاسی اجتماعی و حقوقی. سارتر
فیلسوف فرانسوی میگوید: در
زمان بودن، در
مکان بودن، زنده بودن و کار کردن مختار نیستیم، ولی
انسان در هر چیز دیگر توانایی گزینش و انتخاب دارد. ولی باید توجه داشت تفسیر آنها از
آزادی با مبانی
فلسفی اختیار در
فلسفه اسلامی در تعارض است. این اصل آزادی با اصل تقدم وجود انسان بر ماهیتش و ویژگی بیمعنایی جهان ارتباط تنگاتنگ دارد و اصولاً این ویژگیها و مشترکات را باید با هم فهمید.
فلسفه اگزیستانسیالیسم به جهت اعتقادی که به آزادی انسان دارد، هر امری را که در برابر آزادی و انتخابگری انسان قرار بگیرد حذف میکند. یکی از اصولی که با آزادی انسان تعارض دارد، اصل تکلیفمداری است، اعم از تکالیف فقهی، حقوقی و ارزشهای اخلاقی؛ زیرا
آزادی انسان به
طاعت محدود میگردد. گرچه این مسایل در جای خود قابل نقد است ولی اجمالاً میتوان گفت پارهای از تکالیف و ارزشهای انسان با صرافت طبع او منافاتی ندارد؛ چون
فطرت و سرشت آدمی همراه با اوست.
از بحثهای سابق روشن شد که اگزیستانسیالیسم با اصالت فرد همبستگی دارد؛ چون میگوید هر فردی باید خودش باشد؛ از این رو انسانشناسی آن نیز شخصی بوده نه کلی؛ این همبستگی اگزیستانسیالیسم با اصالت فرد اقتضا میکند که با
رئالیسم میانهای نداشته باشد؛ در
فلسفههای اصالت وجود خاص انسانی همه چیز معنای خود را در ارتباط با انسان به دست میآورد و انسان اشیا را با نگاه خودش توصیف میکند؛ پس اگزیستانسیالیسم مخالف رئالیسم و طرفدار اصالت معنا میباشد. اصلاً
جهان بدون فاعل شناسا، وهم و
خیال است؛ انسان، سرچشمه اصلی هر معنا و دلالت است.
مسئله تعالی و گذر از مشترکات
فلاسفه متدین و غیرمتدین اگزیستانسیالیست است. آنان معتقدند که انسان در حال تعالی و گذر است و همانگونه که اشاره شد کلمه Existance نه تنها به معنای وجود است، بلکه نوعی صیرورت و شدن هم در آن است.
انسان بر خلاف
حیوانات، نباتات و جمادات از قبل
ماهیت معینی ندارد، هر فرد انسانی ماهیت خود را با به کارگیری آزادی خودش میسازد. انسان با طرحهای خود در آینده نشان میدهد که چه چیزی میخواهد باشد و هرگز خالی از هدف و تصمیم نیست؛ از این رو وجود خاص انسانی مقدم بر ماهیت اوست.
فلسفه اگزیستانسیالیسم، انسان را خالق ارزش و تحقق دهنده آن میداند؛ یعنی، هر فردی در سیر انفسی و تعالی و گذر خود که ماهیتی مییابد یک چیزهایی برایش ارزش میشود؛ از این رو خودش ارزش را میسازد.
اگزیستانسیالیسم دینی: که مبتنی بر اعتقاد به وجود خداست. نمایندگان این مکتب کی یر کگور، مارتین بوبر و پال تیلیش میباشد.
اگزیستانسیالیسم الحادی: که نه تنها به وجود خدا اعتقادی ندارند بلکه در عالم بیخدایی اعتقاد خود را بر نفی
خالق استوار نموده و سعی در عدم اثبات
خدا دارند. نمایده این مکتب سارتر میباشد.
اگزیستانسیالیسم غیر دینی: سعی میکند عالم و هستی را بدون اعتبار
دین و بدون تایید یا تکذیب وجود خدا توجیه کند. نماینده این مکتب هایدگر میباشد.
نقطه عزیمت و محور کاوش
فلسفی در این تفکر، بر خلاف دیگر مکاتب فکری که هستی میباشد، وجود انسان است.
به شدت از
عقلگرایی محض گریزان هستند. بر این نکته تاکید میکنند که انسان علاوه بر اینکه
عقل دارد
اراده، غضب،
شهوت،
احساس و ... نیز دارد، لذا اندیشیدن انسان نه از عقل که از تمام وجودش سرچشمه میگیرد.
مسیحیت که در واقع سازندۀ
تمدن غربی از
قرن سوم و چهارم میلادی به بعد بوده است، انسان را به صورت یک "اراده" تصور کرده، یعنی انسان در مسیحیت ارادهای است که عقل بر او افزوده شده است و این اراده با گرایش به
حضرت مسیح، یک نوع شکاف و زخمی را که طبق نظر مسیحیان در
روح انسان وجود دارد و اثر گناه اولیه است، التیام میبخشد و فقط پس از گرایش ارادۀ انسان به حضرت مسیح و تمتع از فیض و
برکت اوست، که عقل میتواند شروع به فعالیت صحیح کند. بههمین جهت تمام
فلاسفۀ بزرگ مسیحی از آغاز تاریخ مسیحیت همواره گفتهاند، انسان ابتدا باید
ایمان آورده و بعد
تعقل کند.
به قول قدیس آنسلم
فیلسوف: «اول ایمان بیاورید و بعد تعقل کنید.» این تصور از انسان، در مسیحیت، عمیقتر از آن بود که با
انقلاب رنسانس و نهضتهای ضددینی
فلسفی در
اروپا به کلی از بین برود. در واقع هنوز هم تصور بشر اروپایی از انسان بیشتر معطوف به چنین تصوری است، البته بدون بعد متعالی تعالیم مسیحیت کلاسیک. بنابراین نظر، راه نجات انسان از طریق ارادۀ اوست. به همین جهت، غربیها همواره مکتبهای حکمت و عرفانی که میخواهند از راه عقل به وصال حقیقت برسند، را نوعی
عرفان یا تصوف طبیعی نامیدهاند، در مقابل آنچه که خود نوعی عرفان ماوراءالطبیعه یا دینی میدانند.
با چنین زمینهای بود که انقلاب رنسانس پیش آمد. این انقلاب هنگامی رخ داد که در درون
حکمت و عرفان مسیحی قرون وسطی نوعی ضعف دیده میشد. در قرن چهاردهم، در بحبوحۀ
تمدن مسیحی مغرب زمین، کلام مسیحی شروع به انکار قدرت عقل در درک کلیات کرد. بحثهای معروف «آکام» و «نیکلادترکور» و سایر متکلمین و الهیون مسیحی در این قرن، حاکی از نوعی شکاف در درون سازمان
فلسفی و فکری مسیحیت است که به تدریج دست عقل را به کلی از
علم الهی کوتاه میکند و در آن امتزاجی که قدیس اوگوستین و بعد از او توماس آکویناس جهت تلفیق و هماهنگی بین ایمان و عقل به وجود آورده بودند، خللی ایجاد کردند. در پایان قرن چهاردهم شک دینی وجود نداشت، ولی
فلسفه دچار
شک شده بود. دورهای بود که دانشمند معروف فرانسوی ژیلسن، از آن به نام دورۀ "
تئولوژیسم" یاد میکند، یعنی دورهای که الهیات مسیحی، اصالت
فلسفه را از بین برده بود. به این دلیل بود که وقتی رنسانس انقلاب خود را علیه
تمدن یکپارچه و متحدالشکل مسیحیت قرن چهاردهم آغازکرد با نوعی خلا و شک
فلسفی همراه بود.
رنسانس سعی کرد بشر مسیحی را که نیمه
ملائکه و نیمه
حیوان بود، و پایی در
آسمان و پایی در
زمین داشت کاملا زمینی کند، یعنی تا آن زمان انسان، زمین را سرزمین اصلی خود نمیدانست و همیشه نسبت به این عالم حالت غربت داشت و وطن همیشگی خود را جایی غیر از این زمین میدانست. بشرغربی سعی کرد وطن اصلی او را همین عالم خاکی بداند، یعنی نوعی احساس راحتی در ذهن انسان (به عنوان یک بشر صرفا طبیعی و نه بشری که سایۀ
خداوند بود) به وجود آورد. این امر بسیار مؤثر بود در این که بشر آن روز اروپایی را مجهز سازد تا بتواند کرۀ زمین را فتح کند و به خود این حق را بدهد که حاکم بر تمام قارهها و حتی بر
تمدنهای دیگر شود. خود این فتوحات نیز این دیدگاه را متقابلا در
اروپا تقویت کرد. بین سالهای ۱۴۵۰ تا ۱۶۰۰ میلادی که دورۀ رنسانس است، آشنایی با قارهها و گیاهها و حیوانات و مردم دیگر، وحدت عالم مسیحی را درهم شکست و این امر باعث شد که بشر اروپایی به تدریج "طبیعی" حس کند. این احساس طبیعی بودن، خود نوعی مکتب اصالت استدلال یا
راسیونالیسم به وجود آورد. این نکته قابل توجه است که در دورۀ رنسانس علوم طبیعی،
ریاضی و
فیزیک هنوز در قالب قرون وسطی بود و اشخاصی که دنبال این علوم میرفتند راسیونالیست نبودند. برعکس آنچه مردم فکر میکنند، بیشتر دانشمندان دورۀ رنسانس جنبۀ عرفانی داشتند، یا کیمیاگر بودند، یا علاقهمند به
علوم غریبه.
در نتیجۀ این امر به تدریج تصور یک نوع نیروی استدلالی در
انسان (Raison) به وجود آمد که بشر صرفا یک نیروی مستقل استدلالی در خود دارد و با این نیرو میتواند به همه چیز
علم پیدا کند. لکن چون مردم شناسی مسیحی، از آغاز راه وصول به حقیقت را در
اراده و
ایمان میدانست نه
عقل، ضعیف شدن ایمان و محدود شدن عقل به استدلال، طریق وصول به حقیقت محض را از بین برد، یا دست کم محدود کرد. در قرن هفدهم نوعی یقین نسبی جدید
فلسفی به دنبال دو قرن شک
فلسفی به دست دکارت به وجود آمد، ولی این یقین جدید
فلسفی، دیگر مبتنی بر یک دید کلی از انسان نبود، بلکه انسان را محدود کرده بود به استدلال یا (Raison) همانطور که
دکارت گفت حقیقت مبتنی بر تعقل شخص از نفس خود است، یعنی او «میاندیشم» را پایۀ «هستم» بعدی قرار داد.
پس در واقع «
وجود» به معنی یک واقعیت کلی را که ما همه لمعه و مرتبهای از آن هستیم از بین برد و وجود فردی و بشری را معیار شناخت عالم عینی و خارجی قرار داد. البته اگرچه او نتوانست به کلی تحولی در تمام شوؤن
فلسفه به وجود آورد، راهی را که او شروع کرد منجر به نوعی بنبست شد. دکارت استدلال را معیار دانستن قرار داد و این امر راسیونالیسم اروپایی را به معنای واقعی به وجود آورد. بعد از دکارت سیر
فلسفۀ اروپایی تا
قرن هجدهم بسط آگاهی از خود و از حدود خود است.
دلیل این که گفته میشود
کانت فیلسوف بزرگی است، این است که وی این حدود را مشخص کرده و گفت: «نیروی استدلال از این برتر نمیرود.» وقتی که راسیونالیسم و نیروی استدلال، حدود خود را به دست آورد در این شکی نبود که میبایستی به هر طریقی که ممکن بود مفری پیدا کند، زیرا تفکر انسانی هرگز نمیتواند در محدویتی محبوس شود. زیرا انسان موجودی است بینهایت طلب است و از این روست که او همواره در جستجوی چیزی هست، ولی اگر آن چیز محدود باشد، از آن میگذرد.
فلسفه نیز وقتی به جایی رسید که در واقع برای استدلال انسان حدودی قائل شد (و
فلسفۀ کانت و از طرف دیگر هیوم و
فلاسفۀ انگلیس، محدویتهای استدلال را نشان داد) بدیهی بود که یک نوع عکس العمل ضد استدلال در
فلسفۀ اروپایی به وجود آورد. علاوه بر این،
فلسفه یک جنبۀ خشک پیدا کرده بود، یعنی یک نوع دوری از واقعیت زندگی و صیرورت و احتیاجات جنبۀ غیر فکری و استدلالی انسان و مسائلی که انسان نه به عنوان مفاهیم بلکه به عنوان
احساس و یا
تجربه مستقیم با آنها سر و کار دارد.
فلسفۀ قرن هجدهم چون با مفاهیم ذهنی سر و کار داشت، زیاده از حد انتزاعی شده بود و دیگر با
عواطف،
احساسات،
تجربیات،
ترس،
واهمه،
عشق که صرفا احساسات هم نیستند، بلکه بسیاری از آنها شانی برتر از شان
فلسفی دارند، سر و کار نداشت.
این دو عامل باعث شد که در قرن نوزدهم علکس العملی شدید نسبت به راسیونالیسم به وجود آید. این عکس العمل چندین شق داشت: یکی شق آن هگل بود که گرچه خود را راسیونالیست مطلق میدانست، اما استدلال را از مرحله ثبات و تغییر ناپذیری بر روی صیرورت، تاریخ و زمان منتقل کرد، یعنی حتی مطلق را نتیجة سیر تاریخ دانست و به همین جهت امکان رسیدن به حقیقت را از راه یک منطق ثابت و تغییر ناپذیر از بین برد. عکس العمل دیگر
فلسفۀ مارکس بود که نوعی مسیحیت معکوس و بدون خداست،
فلسفهای که مبتنی بر عقل محض نبوده بلکه مبتنی بر اصالت واقعههای تاریخی است و حلول حقیقت در زمان و تاریخ و نوعی احساس بشر دوستی که همان کرامت یا «شاریته» مسیحیت است، منتهی بدون ارزشهای دینی و دارای یک نوع معادشناسی است یعنی اعتقاد به یک آیندۀ طلایی، لیکن بدون بعد متعالی و ملکوتی و آسمانی که
مسیحیت تعلیم میداد.
در واقع
مارکسیسم یک نوع کاریکاتور مسیحیت است. چنین
فلسفهای تنها در
تمدنی امکان داشت به وجود آید که برای تاریخ ارزش مطلق قائل باشد. مثلا در
تمدن اسلامی یا
هندو یا
بودایی قابل تصور نیست که در درون این
تمدنها
فلسفهای بهوجود آید که تاریخ یا دیالکتیک تاریخی را اصل واقعیت و حقیقت قرار دهد. سومین واکنش، واکنش مذهب اگزیستانسیالیسم است، این مکتب در بدو امر توسط شخصی به وجود آمد که از لحاظ
فلسفی آن چنان اهمیت ندارد، بلکه اهمیتش بهعنوان یک مبلغ مذهبی است و او کی یرکگارد است.
عکسالعمل کی یرکگارد در مقابل جنبۀ انتزاعی راسیونالیسم بود. در مقابل یک عمل شدید همیشه یک عکسالعمل شدید وجود دارد و پاسخ
افراط تفریط است. همانگونه که راسیونالیسم در
قرن هیجدهم مسائل را آن قدر انتزاعی کرده بود که از حیات انسان و احتیاجات واقعی وجود انسانی به دور بود، به همین نحو کی یرکگارد بر جنبۀ دیگر موضوع تاکید کرده و عنوان داشت که نباید به آنچه انتزاعی و ذهنی صرف است توجه بیش از حد بکنیم، بلکه سر و کار ما با اموری است که در همین لحظه با آن مواجهایم و جزئی از زندگی فعلی ماست. در واقع یکی از شاهراههای اگزیستانسیالیسم در نوشتههای کی یرکگارد شروع شد و به همین جهت او در
فلسفه، مانند داستایفسکی در
ادبیات، از پیشروان نهضتی هستند که در قرن بیستم به وجود آمد، همچنین
فیلسوف آلمانی
نیچه که بیشتر یک شاعر بود تا
فیلسوف، و دارای نوعی شهود و ادراک از آیندۀ
فلسفه در مغرب زمین بود.
هنگامی که او گفت: «
خداوند مرده است» (که گفتاری شاعرانه است تا
فلسفی) اشارهای دارد به تهی بودن حیات فکری بشر اروپایی از معنی. چه داستایفسکی در ادبیات، چه نیچه در
فلسفۀ و چه کی یرکگارد به عنوان یک مبلغ مسیحی، همه عکس العملی بودند در مقابل
فلسفۀ راسیونالیستی که در واقع با دکارت شروع شد و با هیوم و کانت به بن بست خود رسید. در قرن بیستم، دورهای را میبینیم که اولا در اثر دو
جنگ خیلی بزرگ و ثانیا در اثر از بین رفتن بسیاری از آرمانها و آرزوها و بتهای قرن نوزدهم، نوعی کشمکش و هرج و مرج بسیار عمیق در حیات معنوی و همچنین فکری و اجتماعی مردم
اروپا به وجود آمد.
تا قبل از
جنگ بینالمللی اول اروپاییها به
تمدن خود اطمینان زیاد داشته و ارزشهای اروپای قرن نوزدهم مخصوصا کلمۀ "ترقی" برای اروپایی در واقع، عنوان یک مذهب داشت. اروپایی به نام ترقی حاضر بود صدها هزار هندی یا چینی را کشته، یا
غارت کند، یا تمام مؤسسات و افکار تاریخی و
فلسفی و مذهبی خود را تغییر دهد، چون اعتقاد عمیقی به ترقی، هرچند مفهوم آن نامشخص باشد، داشت. ولی ترقی به سوی کجا؟ جواب این سوال معلوم نبود، لکن اعتقاد راسخ باقی بود که ترقی هست. چنین افکاری در قرن بیستم متزلزل شد، آنها وقتی دیدند جنگی که در کشورهایی که به نظر خودشان متمدنترین ممالک دنیا بود چند میلیون تن را از بین برده و برادرکشی دامنه یافت و تمام آنچه که بدیهیترین ارزشهای اخلاقی است پایمال شد، عدۀ زیادی دربارۀ تاریخ
تمدن اروپایی و هدف آن شک اساسی کردند.
آنها که مارکسیست بودند برای اثبات وجود ترقی و هدفی مشخص برای آن، دلایل دیالکتیکی خود را ارائه دادند، ولی عدۀ زیادی دریافتند، که مسئله و بحران فقط بحران اقتصادی و اثر آن بر اجتماع نیست، بلکه نوعی دگرگونی در ارزشهای
فلسفی و مذهبی در اروپا پیدا رخ نموده است. این امر مسئله در بین دو جنگ تقویت شده، و بسیاری از متفکران از قبیل نویسندگان و ادبا بدان توجه نمودند.
پس از
جنگ بینالمللی دوم این تفکر انتقادی نسبت به مبانی دنیای مدرن بسیار تقویت شد و در پی آن جنبۀ عامیانه و در واقع اجتماعی اگزیستانسیالیسم ظهور کرد. یعنی پیدایش اشخاصی که به معیارهای اجتماع و حتی
نظم و
نظافت و آنچه که شاخصترین جوانب جامعۀ اروپایی بود بیتوجه بودند، این اعمال آنها بیشتر مبتنی بر عکسالعمل غیر
فلسفی و بلکه اخلاقی و اجتماعی بود. نسل جوان وقتی میدید، بسیاری از ارزشهایی که پدران و مادران تعلیم دادهاند، خود درست به عکس آن عمل میکنند، نوعی احساس
ریا و
دورویی در جامعه مشاهده نمود که منجر به بیاعتمادی
نسل جوان به قواعد جامعه و به زیر پا گذاشتن بسیاری از ارزشها گردید. بههمین جهت اگر چه به زودی فقر جنگ بین الملل دوم جبران شد، اما این نوع نهضتها باقی ماند.
برگرفته از جزوه
فلسفه غرب، جناب حجت الاسلام و المسلمین استاد دکتر عبدالحسین خسروپناه، ج۴.
سیدحسین نصر- معارف اسلامی در جهان معاصر- انتشارات علمی- فرهنگی- تهران ۱۳۸۳.
علی، دژاکام؛ تفکر
فلسفی غرب از منظر استاد شهید مطهری، جلد دوم، موسسه فرهنگیاندیشه، ۱۳۷۵، ص۲۹۵.
آقابخشی، علی و مینو افشاری راد؛ فرهنگ علوم سیاسی، مرکز اطلاعات و مدارک علمی ایران، صص ۱۱۸-۱۱۷.
جان مک کواری؛
فلسفه وجودی، محمد سعید حنایی کاشانی (ترجمه)، ۱۳۷۷، ص۴۷.
ج. بلاکهام؛ شش اگزیستانسیالیست، محسن حکیمی (مترجم)، مرکز، ۱۳۶۸.
جمال پور بهرام؛ جمال؛ انسان و هستی، موسسه نشر هما، ۱۳۷۱، ص۶۵.
پایگاه اطلاع رسانی حوزه برگرفته از مقاله «اگزیستانسیالیسم»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۶/۶/۱۱. سایت دائرة المعارف طهور برگرفته از مقاله «اگزیستانسیالیسم»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۶/۶/۱۱. پژوهشکده باقرالعلوم برگرفته از مقاله «اگزیستانسیالیسم»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۶/۶/۱۱.