مفاهیم نظری فلسفه غرب
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
در هر چند
دههای، یک موضوعی به عنوان مساله اصلی
علوم سیاسی در
غرب طرح میگردد، یعنی نظریه پردازان و فیلسوفان علوم سیاسی در غرب، شاید در هر
قرنی مجموعاً روی یکی- دو موضوع بیشتر بحث کردهاند که مرکز مباحثات اینها شده است.
در حوزه علوم سیاسی به خصوص از
قرن۱۸ میلادی به بعد تحولاتی شروع میشود و بحرانهای نظری آن را باید در قرن ۱۷ میلادی و حتی قبل تر جست وجو و
تعقیب کرد. این سیری بوده که من به طور خلاصه بدان اشاره کردم. عرض کردم چطور به اینجا کشیده که در حوزه
سیاست دیگر فیلسوف دنبال استدلال له یا علیه یک نظام سیاسی یا حقوقی نباشد، حتی به دنبال حل مسائل
جامعه نباشد و صرفاً طرح پیشنهادهای مختلف را دنبال کند، که دیدگاههای مختلفی در باب مدیریت یک
جامعه وجود دارد و تعریف
حقوق بشر، که اینها اصلاقابل داوری هم نیست. ضرورتی ندارد شما اینها را با هم
مقایسه کنید و بگویید به این دلیل فلسفی یا به آن دلیل اخلاقی یا به آن دلیل شرعی. فلان نظام برتر است یا بدتر است؛ بنابراین وارد یک دورهای شدند که میگویند اصلااز
جامعه برتر، از نظام حقوقی درست تر سخن نگویید. صحبت از درست و
غلط، بدتر و برتر نکنید. داوری نکنید. چون امکان داوری وجود ندارد. در واقع ما با انتخابهای متعددی در عرض هم روبه رو میشویم که له و علیه هیچ کدام استدلال فلسفی و غیرفلسفی که همه ما بپذیریم وجود ندارد. انتخابهای مختلفی در برابرتان است که در مورد بخشی از اینها هم چارهای (جز پذیرش) نداری مگر این که بروی تا نهایت و
آزمایش بکنی. این که گفتم این بحثهایی که در قرن بیستم در حوزه علوم سیاسی و حقوق اساسی دارد مطرح میشود همان حرفهایی است که اگر اینها را در قرن هفده و هجده در همین دانشگاههای غربی و غرب زده مطرح میکردید اصلابه شما میخندیدند، میگفتند اینها خرافه و خرافه پردازی است، حالا اینها در این رشتهها گفتمان اصلی است. مثلادر قرن هفدهم مساله ملیت و کشورهای ملی در اروپا مطرح شد. در قرن هجدهم مساله اصلی تنظیم روابط
حاکمیت و مردم شد.
در قرن ۱۹ مسائل دیگری مثل
ناسیونالیسم و دولت -
ملت به طورحاد مطرح شد و حتی مسائل
نژادپرستی محور عمدهای درحوزه علوم
اجتماعی و علوم سیاسی تشکیل داد تفکیک
قلمرو دولتها با هم، جنگهای مذهبی که در قرن ۱۷میلادی در اروپا چند
دهه طول کشید نهایتا
قرارداد وستفالی و این که دولت ملی تشکیل میشود ناسیونالیسم منشا
مشروعیت دولت و قانون اساسی و حقوق جدید میشود. در قرن ۱۸، نظریه حقوق الهی
کلیسا به حقوق الهی پادشاهان تبدیل میشود و بعد به نظریه حقوق طبیعی منتهی میشود که به سمت سکولاریزه شدن حقوق طبیعی میرود. در قرن ۱۷، حقوق طبیعی مفهوم دینی و
مسیحی دارد و برای آن استدلال فلسفی میشود. آن حقوق طبیعی - فطری که مبنای تعریف حق است و هم حقوق بشر را تعریف میکند و هم بنیاد علم سیاست بر آن بنا شده تا قبل از قرن هجدهم و نوزدهم همچنان از منظر فلسفی و دینی قابل
دفاع است و ما مشترکاتی با آن داریم که خواهیم گفت. از قرن ۱۷تا ۱۹ مشاجرههای وسیعی در آنجا راجع به این موضوع میشود که اصلا
حق و حقوق به عنوان مبنای علم سیاست باید چه طور تعریف شود و منشا حق کجاست؟ این مسائل بعد از دو قرن، حل نشده وارد قرن بیستم شد و بعد به قرن۲۱ رسید. درپایان قرن بیستم و آغاز قرن بعد سخن ازاین است که ضرورتی ندارد ما این مسائل را حل بکنیم. اینها حل نشدنیاند (خواهیم گفت که چرا میگویند حل نشدنیاند). چون ما ادعا میکنیم که حقوق ذاتی برای بشر را جز براساس تفکر توحیدی نمیشود
اثبات کرد. امکان ندارد. چون شما تا قائل به ذات و
هدف ذاتی برای
عالم و
آدم و ارتباط تکوینی ذاتی بین عالم و آدم نباشید نمیتوانید حق و حقوق ذاتی را برای
بشر ثابت کنید. حقوق ذاتی یعنی چه؟ یعنی حقوقی که نه قابل
سلب هستند و نه قابل
جعل. حقوق ذاتی بشر یعنی حقوقی که هیچ کس برای شما قرار نداده است و هیچ کس هم نمیتواند آن را از شما بگیرد. چون هیچ کس آن حق را به شما نداده که بخواهد از شما بگیرد و این تنها مبنای قابل توجه فلسفی برای حقوق بشر، حقوق ذاتی بشر، حقوق مقدس بشر، از جمله حقوق سیاسی است و این تعریف قابل تئوریزه شدن نیست الاپس از پذیرش غایت برای عالم و آدم. یعنی تا یک ارتباط غایی بین عالم و آدم دیده نشود، این ارتباط ذاتی را نمیتوان اثبات کرد، منشا حق را نمیتوان به لحاظ فلسفی اثبات کرد، علم سیاست بدون بنیاد میماند شعار
دموکراسی سر میدهی،
شعار قرارداد اجتماعی، شعار اکثریت، شعار آزادی، برابری، پیشرفت،
عدالت، همه این شعار را میدهی ولی پشت اینها هیچ استدلال فلسفی نیست.
چون با آن اپیستمولوژی و معرفت شناسی حق نداری این شعارها را بدهی. با آن
هستی شناسی، قداست زدایی از هستی، قداست زدایی از
انسان، سکولاریزه کردن تعریف انسان و
جهان، تو نمیتوانی حقوق را سکولاریزه نکنی و نمیتوانی از حقوق بشر قداست زدایی نکنی. اصلاکسی که قائل به تعریف غیر قدسی راجع به انسان و جهان است چگونه میتواند حقوق بشر را مقدس بداند؟ اینها سوالهای بی جواب است. شما چه زمانی میتوانی بگویی حقوق مقدس ذاتی بشر را هیچ حکومتی، هیچ قدرتی، هیچ طبقهای، هیچ ایدئولوژیای نمیتواند سلب کند؟ کی میتوانی این حرف را بزنی؟! اگر گفتی حقوق بشر با
قرارداد اجتماعی و دموکراسی و رای اکثریت یا با اعمال حاکمیت فلان
قدرت و فلان حزب و فلان طبقه فرد اثبات میشود آن وقت میتوانی بگویی آن فرد، آن حزب، آن طبقه، آن قدرت و آن اکثریت میتواند حقوقی را که به ما داده از ما بگیرد. آن وقت پس شما حقوق ذاتی داری یا نداری؟ نداری! چون حقوق ذاتی قابل سلب نیست. چرا؟ چون قابل جعل از طرف بشر نیست؛ نه فرد نه حزب نه طبقه و صنف، نه اقلیت و اکثریت هیچ کس نمیتواند از من و شما سلب کند. یک قدم بالابرویم، حتی خود من و شما هم نمیتوانیم از آن حقوق صرف نظر کنیم. مثل حق
حیات. شما نمیتوانی حق حیاتت را به کسی واگذار کنی یا از آن صرف نظر کنی، شما حق خودکشی نداری. مثل حق کرامت، حق کرامت مال تو نیست، اسمش حق است ولی فکر نکن چون اسمش حق است تو میتوانی از آن بگذری. چون وقتی میگوییم حق حیات و حق کرامت، سوء تفاهمی پیش میآید. مثل این که حق قابل انصراف است دیگر، نه؟ در حالی که حقوق ذاتی یا بخش اصلی حقوق ذاتی، حقوق بنیادین، اسمش حق بشر است اما تو خودت هم نمیتوانی از آن حق بگذری.
حضرت امیر (علیهالسّلام) میفرمایند که خداوند درهمه چیز بشر را
آزاد گذاشت اما دریک مورد به او این حق و
اجازه را نداد و آن این که از
کرامت خودش بگذرد.
خداوند این اجازه را به
بشر نداده است که از کرامت انسانی خودش بگذرد و از آن
انصراف بدهد. هیچ کس نمیتواند از انسانیت
استعفا بدهد. با این که حق است اما این حق، حق ذاتی است.
حق الهی است؛ حق الهی برای تو تکلیف درست میکند صرفا حق به معنای لغوی و اصطلاحی نیست. ببینید! به این طرز نگاه به حق وحقوق بشر فقط با تفکر توحیدی و
انبیاء میتوان رسید. با هیچ
فلسفه مادی نمیشود این گونه برای حق و حقوق بشر حریم تعریف کرد. حالامی گوییم چرا نمیشود و چرا در طول
تاریخ بحث حقوق نشده است.
در قرن ۱۸و ۱۹نظامهای پارلمانی به شکل جدید تشکیل شد ودرچارچوب بحثهای شبه فلسفی که دایره المعارف نگاران اواخر قرن ۱۹نوشتند که خیلی شبه فلسفی است اما فلسفی نیست. چون تناقض درآن هست. برای این که بخشهایی از مفاهیم فلسفی را گرفته که کاملارنگ مسیحی، بلکه رنگ اسلامی دارد. چون فلسفه مسیحی برگرفته از فلسفه اسلامی و دیدگاههای
فارابی و
ابن رشد و بوعلی بود که وارد اروپا شد و بنیان
الهیات مسیحی را زیر ورو کرد. همان طور که جریانهای
رمانتیسیسم و
ضدفلسفه و حتی شکاکیت تحت تاثیر دیدگاههای غزالی ترجمه و وارد شد اینها از قرن ۱۱تا ۱۳میلادی تفکر اروپایی را زیر و رو کردند و آثارش به تدریج طی قرون ۱۴تا ۱۶ پیدا شد. از قرن ۱۷ به بعد به خصوص در قرن ۱۸ که عصر روشنگری و دین ستیزی
عریان است در واقع
مسیحیت ستیزی که تعمیم داده میشود به همه مبانی دینی که سعی میکنند حقوق ذاتی که از فلسفه و دیدگاه اسلامی ترجمه شده و آمده را حفظ کنند (که رنگ مسیحی گرفته بدون بعد دینی آن) یعنی میخواهند تفکیکی بین حقوق طبیعی و ذاتی با تفکر الهی ایجاد کنند این تفکیک صورت میگیرد. چرا؟ چون بنیانهای فکری مسیحی و کلیسایی نمیتواند حقوق طبیعی را درست حفاظت و
حراست و تئوریزه بکند. این تفکیک بین تفکر دینی و حقوق طبیعی و ذاتی بشر صورت میگیرد، اما به چه قیمتی؟ سکولاریزه شدن بنیان حقوق. نتیجه اش چه؟ متلاشی شدن
فلسفه حقوق!
بعد تحول صنعتی اتفاق میافتد و به این نظر میرسند که با این تحول صنعتی میتوانیم تولید و توزیع
قدرت و
ثروت را به شکل دربیاوریم. حتی اتوپیای
جامعه بی طبقه در اروپا مطرح میشود، این اتوپیا درهم میشکند و به شکست میرسد. اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰، صحبت توزیع درست قدرت و ثروت به حاشیه میرود و مساله دموکراسیهای رفاهی و دولت رفاه مطرح میشود. یعنی
اصل بر آزادی با تفکر سرمایه داری است، اما برای این که صدمات را به حداقل برسانیم، اضطرارا دولتها به سیاستهای رفاهی تن بدهند یک تور ایمنی برای فقرا بیندازند که علیه سرمایه داران شورش نکنند. یعنی باز برای دفاع از حریم ثروت و قدرت سرمایه داران است که مساله دولت رفاه و بیمه تامین
اجتماعی مطرح میشود. میدانید در قرن ۱۹ که نظامهای صنعتی و ماشینی در کارخانهها میآید شورشهای کارگری در سراسر اروپا شروع میشود و موج
سوسیالیسم وقتی در حوزه مباحث حقوق بشری و اقتصاد و بعد سیاست میآید، در واقع یک نوع واکسینه کردن نظام سرمایه داری لیبرال است، برای این که در برابر پدیدههای ناخواسته رشد سرمایه داری صنعتی سقوط نکند.
هیچ کدام از این بحثها براساس استدلالهای فلسفی به وجود نیامده است، نه پشت دولت رفاه برهان فلسفی- اخلاقی بود (آن گونه که مطرح شد) ببینید! من نمیگویم برای دولت رفاه نمیتوان برهان فلسفی- اخلاقی آورد، اما در مسیر تاریخی طرح نظریه دولت رفاه هیچ بحث فلسفی نشده است. بروید ببینید! صحبت از این بوده که تضادهای درون نظام سرمایه داری دارد به بن بست میرسد، شورشهای کارگری شروع شده است. چه کنیم که نظام سرمایه داری بماند؟ به تعبیر مارکس به سر
عقل آمدن سرمایه داری، یعنی سرمایه داری اگر بحث بیمههای تامین
اجتماعی، بیمههای کارگری، بیمه بیکاری و بیمه کار را طرح کرده و به آن تن داده، نه از باب استدلالهای فلسفی، اخلاقی و حقوق بشری (ولو با این پوشش) بلکه از باب بقای نظام سرمایه داری بود. یعنی فهمید که اگر بخواهد به شیوه خالص سرمایه داری و لیبرال پیش برود متلاشی میشود. مجبور است یک مقدار جانبدارانه به مسائل حقوق
اجتماعی تن دهد، فکر کند و بیندیشد. شعار آزادی، برابری، پیشرفت دهد! اینها شعارهای اساسی است که در قرن ۱۹، ایدئولوژیهای مختلف چپ و راست را آن جا سازمان داده و روی علوم سیاسی کاملاتاثیر گذاشته است. اصلاشما امروز نمیتوانید
تاریخ علوم سیاسی و فلسفه سیاست مدرن غرب را بدون ارتباط این دیدگاه با ایدئولوژیهایی بخوانید که با شعار آزادی، برابری و پیشرفت، در قرن ۱۹ بر سر کار آمدهاند و تمام قرن ۲۰ میلادی محصول جنگ و کشتار بین این ایدئولوژیها، یعنی
لیبرالیزم،
فاشیسم،
سوسیالیسم بوده است.
فاشیسم و سوسیالیسم از دل
لیبرالیسم بیرون آمدند و انشعابهای اعتراضی به نظام لیبرال سرمایه داری بودند که نظام لیبرال سرمایه داری نمیتواند بنیاد سیاست و روش توزیع قدرت را درست ارائه کند. سوسیالیستها با یک ادبیات و فاشیستها با ادبیات دیگری سعی کردند مشکل نظام سرمایه داری لیبرال را حل کنند، فاشیسم رفت به سمت
حکومت الیت و نخبگان، اصلاشعار فاشیستها این بود که ما باید از طریق نخبگان مشکلات
جامعه را حل کنیم؛ با عوام سالاری
دموکراتیک نمیشود. سوسیالیستها هم شعارشان این بود که با تمرکز بر مسئله آزادی فرد و تمرکز بر سرمایه داری اقتصادی فقط مشکل سرمایه داران حل میشود، مشکل مردم حل نمیشود و ما باید با شعار برابری به
جنگ آزادی برویم که شعار اصلی سرمایه داری است؛ آزادی لذت، آزادی هر نوع توزیع و مصرف ثروت، آزادی در هر نوع تولید ثروت بدون هیچ قید اخلاقی، دینی و فلسفی؛ ما باید برویم این را مهار کنیم سوسیالیستها به لیبرالیستها میگفتند شعار آزادی که شما به نام آن
پرچم بالابردهاید، عملابه مفهوم آزادی اقلیت سرمایه دار و سرکوب آزادیهای اکثریت مردم شده است، نه آزادی مردم. سرمایه دار ثروتش را گسترش میدهد، از طریق گسترش ثروت وارد قدرت میشود و قدرت را در استخدام میگیرد و بر دیگران سلطه اعمال میکند. اسمش
دموکراسی و آرای عمومی و آزادی است اما در واقع به نام آزادی و به کام سرمایه دار تمام میشود. طبقات محروم، متوسط و زحمتکش همه قربانیاند؛ آزادی صوری دارند، اما امکان استفاده از این آزادی را ندارند. در واقع سوسیالیسم و فاشیسم سعی کرده بودند یک نوع اصلاحیه به لیبرالیسم سرمایه داری، از نظر خودشان بزنند، اما هر سه، چه آنهایی که شعار برابری دادند، چه آنهایی که شعار آزادی دادند و چه آنهایی که شعار پیشرفت نخبگانی دادند (یعنی فاشیستها) بنیان علم سیاست را یک جور تعریف کرده بودند. همان روشی که ما قبول نداریم و ردش کردیم و به اشکالات دیگرش هم اشاره خواهیم کرد.
عملا لیبرالیسم با شعار آزادی، محرک تئوریک برای بورژوازی و سرمایه داری شد. تحولاتی در کشورهایی که صنعتیتر شدند پیش آمد، که اسمش را گذاشتهاند انقلاب، حال آن که هیچ یک از اینها
انقلاب نبوده است، اصلاهیچ کدام از اینها تعریف انقلاب ندارد. انقلاب انگلستان در قرن ۱۷، اصلا انقلاب نبوده است، جنگ قدرتی بین چند باند بوده است! بروید بخوانید اینها را. انقلاب یعنی آنچه در ایران اتفاق افتاد، یعنی ملتها بیایند بیرون و حاکمیتها را سرنگون کنند و کسان دیگری را سر کار بیاورند. اصلاچنین اتفاقی نه در انگلستان قرن ۱۷ افتاده، نه در آمریکای قرن. ۱۸ این تعبیر یکی دیگر از دروغهایی است که همه میگویند و شایع شده است. انقلاب کبیر انگلستان، انقلاب آمریکا، حتی میخواهم بگویم انقلاب فرانسه. بروید بخوانید انقلاب فرانسه به چه معنا واقعا انقلاب بوده است!؟ به این معنا که به لحاظ شیوههای انقلابی میگویند تودههای مردم بریزند و حاکمیت را سرنگون کنند.
زمانی گفتم اگر انقلاب فرانسه انقلاب کبیر است، انقلاب ما انقلاب اکبر بود. اگر انقلاب ما انقلاب کبیر است، انقلاب فرانسه انقلاب صغیر است. اینها انقلابی نبوده، بلکه تبادل قدرت بین جریانهایی بوده که گفتمانهای مختلف قدرت در طبقات حاکمه بودند، جنگ قدرتی بوده و بخش کوچکی از آن را هم به خیابانها و به درگیری کشیدند. نه این که مثل انقلاب اسلامی، یک
سال هر روز میلیونها
آدم بیایند در خیابان، هر
روز شهید بدهند، پای حرفهایشان بایستند، شعارهایشان مشخص، نظامشان مشخص تا این اتفاق بیفتد و نهایت نتیجه این دیدگاه این بود: تبدیل
جامعه فئودالی- کلیسایی به
جامعه سرمایه داری براساس لیبرالیسم ارزشی. من شما را به تعبیری که ماکس وبر در «
اخلاق پروتستانی و
روح سرمایه داری» آورده ارجاع میدهم. وی آنجا توضیح میدهد که چگونه پروتستانتیزم که
مسیحیت سکولاریزه شده است، توانست در هلند و بعد انگلستان قدرتی را به وجود بیاورد که در واقع اولین تجلی نظام سرمایه داری بود که خودش را از قید
اخلاق و
زهد و بحثهای فلسفی و همه چیز رها کرد. یک طبقه جدید اروپایی تشکیل میشود، نظام بورژوازی به وجود میآید. آنها شروع میکنند به تعریف پایههای علم سیاست براساس منافع طبقه سرمایه دار. این هسته اصلی علوم سیاسی مدرن شده است. در آن شعار علیه
کلیسا و حاکمیت هست، شعار علیه
قید و بندهای نظام اقتصاد فئودالی، همچنین نظام سیاسیای که شایسته و در خور وضعیت اقتصاد فئودالی است و شعار در این زمینه که باید از زیر بار سنتهای سیاسی و اخلاقی رها شویم و
آزاد شویم تا بتوانیم
جنبش پیشرفت طلبی و تحول و نوآوری را ایجاد کنیم. همه این شعارها هست. شعارها هم قشنگ است. راجع به کسانی که اینها به آنها اعتراض کردند این اعتراضها وارد است. اعتراض به کلیسا، اعتراض به
فئودالیسم، اعتراض به ساختارهای اقتصاد قدیم اروپا، همه وارد است. نظام بردگی، نظام فئودالی. اما سوال این است که آن که به جای همه اینها با شعار برابری، آزادی، پیشرفت آمد و بنیانهای علم سیاست را به این شیوه تعریف کرد و به تدریج رابطه اش را با
دین و
فلسفه و اخلاق و حتی عدالت قطع کرد، این چه گفت و چه کرد؟ از جمله، در باب حقوق طبیعی و حقوق ذاتی و حقوق بشر، حربه اصلی که این طبقه جدید اروپایی به وجود آورد و در پارلمان در قرنهای ۱۸ و ۱۹ مطرح کردند شعار حقوق طبیعی بود. این شعار از تفکر مسیحی کلیسایی گرفته میشود و به واسطه آنها از فیلسوفان حقوق مسلمان، چون اصلافلاسفه
مسلمان مساله حقوق ذاتی بشر را براساس بشرشناسی توحیدی تئوریزه کردند. استدلال و
برهان برایش آوردند. چه زمانی؟ هزار سال پیش، یعنی چند قرن قبل از این که اینها اساساً برای اروپا ترجمه شود.
شعار این است که «حق طبیعی حقی است که
انسان به خاطر انسان بودنش، به صرف انسان بودنش از بدو تولد دارد». این گزاره خیلی گزاره مهمی است. از نظر ما این بنیاد علم سیاست و بنیاد حقوق بشر است، اما این گزاره جز در ذیل تفکر توحیدی قابل دفاع نیست. این حق را نه تنها فرد یا حکومت نمیتواند از انسان سلب کند، خود انسان هم نمیتواند به دیگری واگذار کند. انسانها دارای حقیاند که در ذات آنهاست و قابل سلب نیست، حتی توسط خودشان. این شعار درستی است.
کلیسا این شعار را از فیلسوفان مسلمان گرفت، اما درست نتوانست آن را تئوریزه کند و در عمل هم رعایت نشد. در دوره جدید و قرنهای ۱۸ و ۱۷ به تدریج، با
هدف کلیساستیزی سیر انتقال مفهوم حقوق بشر و حقوق ذاتی بشر، حقوق طبیعی، کرامت انسان، آزادی فرد، از پاپ به شاه! اصلادعوای پروتستان و کاتولیک بر سر این است، خود لوتر اصلادر برابر پاپ حرفش این است که شما میگویید پاپ از طرف
خداوند معصومیت دارد، ما میگوییم نه، چرا تو؟ چرا این شاهان نه! ؟ اصلالوتر میخواهد حق الهی پاپ را به شاهان بدهد. اصلا دعوای بین پروتستان و کاتولیک دعوای بین شاه و پاپ است. دعوای بین شاهان آلمان و اروپای شمالی است با پاپ که در جنوب اروپاست و میخواهد امپراتوری مقدس روم را حفظ کند و نمیتواند.
اصلا نظام ناسیونالیسم، دولت- ملت بعد از یکی- دو قرن درگیری از دل فروپاشی همین امپراتوری مقدس پاپ و رم بیرون آمده است، یعنی انتقال حق الهی از پاپ به شاه و بعد انتقال این حق ذاتی از شاه به سرمایه دار. این اتفاقی است که افتاده است. صحبت از انتقال حقوق به مردم و تودهها و این حرفها نیست. استدلالهای فلسفی آن وقت دو پهلو است! تا جایی که میشود از مفهوم حقوق ذاتی بشر استفاده کرد، این شعارها تکرار شده است، از لحظهای که به بنیادهای علم سیاست، به بنیادهای حقوق بشر توجه داده میشود و پرسش میشود، یعنی بنیادهای حق مورد پرسش قرار میگیرد که به چه دلیل فلسفی چه کسی چه حقی دارد دیگر صحبت از این میشود که در باب حقوق و نظام علوم سیاسی سوال فلسفی نکنید، اینجا مساله گفتمانهای مختلف، اپیستمههای مختلف، انتخابهای متعدد پیش روی ماست. به نتیجه اش نگاه کنید! تا قرن ۱۸ که قرار بود به بنیادهای فلسفی اش نگاه کنیم از قرن ۱۹ و ۲۰ به بعد قرار شد فقط به نتیجه اش نگاه کنیم؟
ما میگوییم به هر دو نگاه کن! هم به بنیادهای فلسفی اش نگاه کن، بنیادهای علم سیاست و هم به نتیجهاش؛ اینها از جمله کلاههایی است که برداشتهاند و ما همین طور کتابها را در دانشکدههای حقوق و علوم سیاسی و علوم
اجتماعی میخوانیم و میگوییم و رد میشویم. علامت سوال نمیگذاریم و از بنیادهای فلسفی آن سوال نمیکنیم و نمیپرسیم تو که میگویی حقوق بشر و حقوق مردم، از کجا میگویی؟ با کدام استدلال فلسفی، با کدام اپیستمولوژی، با کدام انسان شناسی این حرف را میزنی؟ اصلاحق منطقی ندارید؛ بنابراین حق اخلاقی هم ندارید، دارید سوءاستفاده میکنید.
البته حقوق طبیعی از قبل از
اسلام مطرح است، حقوق طبیعی را به یک معنا باید گفت
انبیا آوردهاند. در حوزه فلسفه حقوق هم ببینید! رواقیون کتابها راجع به بحث فلسفه حقوق طبیعی از چند قرن قبل از میلاد
مسیح نوشتهاند. حتی
زمان امپراتوری رم قبل از میلاد مسیح مساله حقوق طبیعی مطرح بوده، اما این، شعار ایدئولوژیک لیبرال سرمایه داری در قرن ۱۸ به بعد شد، و با این شعار به
جنگ عقائد کهن، نظام کلیسایی، نظام فئودالی و سپس انتقال
قدرت از پادشاهان به سرمایه داران رفتند. با این شعار آنها را
تخریب کردند. شعار درست و قشنگی است، به شرطی که از مبانی اش سوال نکنیم. وقتی قدرت منتقل شد و موفقیتهایی به دست آوردند یک مرتبه
فلسفه از حقوق ذاتی و طبیعی کم کم شعارهایش عوض شد. حالالحظهای است که دیگر نظام
لیبرال سرمایه داری باید ایجابا حرف بزند. تا حالاسلبی بحث کرده و نقد کرده است، از این به بعد میخواهد ایجابی بگوید و میخواهد نظام سازی کند. از لحظهای که نظام لیبرال سرمایه داری شروع به نظام سازی در حوزه علوم سیاسی، علوم اقتصادی، علوم
اجتماعی و بحثهای حقوق بشری میکند یک مرتبه میبینیم کم کم بحث حقوق ذاتی و استدلال فلسفی برای حقوق ذاتی جای خودش را به شعارهای دیگر مثل رقابت آزاد میدهد. آزاد از چه؟ یک وقت میگوییم رقابت
آزاد از
استبداد، آزاد از انحصار، خب این قابل توجیه و قابل فهم است، اما یک وقت کم کم شعار اصلی این تفکر میشود رقابت آزاد از هر نوع نظارت و دخالتی، رقابت آزاد از علوم عدالت، رقابت آزاد از
دین، رقابت آزاد از اخلاق! این شعارهایی است که کم کم تئوریزه شده و اینها از قرن ۱۸ به بعد مطرح شده است. تا قرن ۱۷ شما خیلی این موارد را نمیبینید. از قرن ۱۸ اینها دارد متولد میشود. در قرن ۱۹ صریحاً این حرفها زده شد و در
قرن بیستم هم نتیجه اش را گرفتند، الان هم که دیگر میگویند اصلاهر کس هرچه گفت؛ جای
فلسفه نیست.
سایت پژوهه، برگرفته شده از مقاله «مفاهیم نظری فلسفه غرب»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۵/۱۲/۱۶.