رابطه تناسخ و معاد
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
واژه «نسخ» در اصطلاح
فقه و
اصول فقه عبارت است از اینکه
حکمی در
شریعت به وسیله
حکم دیگر برطرف شود، که هر دو ویژگی معنای لغوی به روشنی در آن موجود است ولی هرگاه این واژه در مسایل کلامی مانند «
تناسخ» بهکار میرود، تنها ویژگی اول مورد نظر است و بین تناسخ که به معنای
تحول و
انتقال میباشد و معاد یک نوع ارتباط وجود دارد که در این مقاله به بررسی آن میپردازیم.
«
تناسخ» از ریشه «
نسخ» گرفته شده و کاربرد لغوی آن با دو ویژگی همراه است:
۱.
تحول و
انتقال.
۲. تعاقب دو پدیده که یکی جانشین دیگری گردد. (در
اقرب الموارد مینویسد: النسخ فی الاصل النقل النقل: نیز
راغب در
المفردات خود میگوید: النسخ ازاله شیء بشیء یتعاقبه کنسخ الشمس الظل، و الظل الشمس، و الشیب الشباب؛ نسخ از بین بردن یک چیز است، چیز دیگر را به صورت متعاقب؛ مانند
خورشید که
سایه را، یا سایه که خورشید را محو میکند، و
پیری که
جوانی را فرسود میسازد؛ و در همه این موارد نسخ به کار میرود.)
از این رو، واژه «نسخ» در اصطلاح
فقه و
اصول فقه عبارت است از این که
حکمی در
شریعت به وسیله
حکم دیگر برطرف شود، که هر دو ویژگی معنای لغوی به روشنی در آن موجود است: ولی هرگاه این واژه در مسایل کلامی مانند «تناسخ» به کار میرود، تنها ویژگی اول مورد نظر است، زیرا چنانکه خواهیم گفت: «تناسخ» عبارت است از اینکه:
روح از بدنی به بدن دیگر منتقل شود، که در این جا تحول و انتقال هست، ولی حالت تعاقب، که یکی پشت سر دیگری درآید، وجود ندارد.
در هر حال، انتقال و تحول درباره نفس انسان، گونههایی دارد که عبارتند از:
۱. انتقال نفس انسانی از این
جهان به سرای دیگر.
۲. انتقال نفس در سایه
حرکت جوهری، از مرتبه قوه به مرتبه کمال، مانند نفس نوزاد که کمالات در آن، کاملا به صورت بالقوه و زمینه است، به تدریج به حد
کمال میرسد.
۳. انتقال
نفس پس از
مرگ به جسمی از اجسام مانند سلول نباتی و یا
نطفه حیوان و یا
جنین انسان؛ و به دیگر سخن: قایلین به تناسخ به این معنا معتقدند که آنگاه که انسان میمیرد، روح او به جای انتقال به نشاه دیگر، باز به این جهان باز میگردد در این بازگشت، نفس برای خود بدنی لازم دارد، که با آن بدن به زندگی مادی خود ادامه دهد و این بدن که ما از آن به
جسم تعبیر آوردیم، گاهی نبات است، و گاهی
حیوان است، و گاهی انسان. این همان تناسخ است که در
فلسفه اسلامی و قبلا در
فلسفه یونان، بلکه در مجامع فکری بشر مطرح بوده است و غالبا کسانی که تجزیه و تحلیل درستی از
معاد نداشتند به این اصل پناه بردند، با این توجیه که گویی اصل تناسخ اصل
عدالت در باب
کیفر و
پاداش را تامین میکند. مثلا کسانی که در زندگی دیرینه خود درستکار و
پاکدامن بودهاند، بار دیگر به این جهان باز میگردند، و از زندگی بسیار مرفه و دور از
غم و ناراحتی (به عنوان پاداش) برخوردار میشوند، برعکس، آن گروه که در زندگی پیشین خود تجاوزکار و
ستمگر بودهاند، برای کیفر، به زندگی پستتر باز میگردند. و در نتیجه، اگر امروز گروهی را مرفه، و گروه دیگر را
گرسنه و
برهنه میبینیم، این به خاطر نتیجه اعمال پیشین آنها است که به این صورت تجلی کرده است، و هرگز تقصیری متوجه فرد یا جامعه نیست.
اعتقاد به تناسخ به این شکل، گذشته از این که از نظر فلسفی نادرست است، از نظر اجتماعی نیز پیآمدهای ناشایستی دارد. زیرا میتواند اهرمی
محکم در دست جهان
خواران باشد که
عزت و
رفاه خود را معلول پارسایی دوران دیرینه، و بدبختی بیچارگان را نتیجه زشتکاریهای آنان در زندگیهای قبلی قلمداد کنند، از این طریق، بر دیگ خشم فروزان و جوشان تودهها که پیوسته خواستار انقلاب و پرخاشگری بر ضد مرفهان و
مستکبران میباشند، آب سرد بریزند و همه را خاموش نمایند.
شاید به خاطر همین انگیزه بوده است که اندیشه تناسخ در سرزمینهای مانند «
هند» رشد نموده که از نظر بدبختی، و گسترش فاصله طبقاتی وحشتزا و هولناک میباشد. به طور مسلم، صاحبان زر و زور برای توجیه کارهای خود، و برای فرونشاندن
خشم ملتهای گرسنه و برهنه به چنین اصلی پناه میبردند، و رفاه خود و تهیدستی مرگبار
مستمندان و تهیدستان را از این طریق توجیه مینمودند، تا آن هندی بیچاره به جای فکر انقلاب، بر زندگی قبلی خود تاسف ورزد، و با خود بگوید: من هزاران سال پیش که در این جهان زندگی میکردم، چنین و چنان کردم، و اینک همان دامنگیرم شده است، ولی خوشا به حال آن خواجگان که هم اکنون میوه نیکوکاری خود را میچینند، بدون آن که ستمی به کسی بنمایند!
تناسخ فلسفی گونههایی دارد که عبارتند از:
۱.
تناسخ نامحدود.
۲.
تناسخ محدود به صورت نزولی۳.
تناسخ محدود به صورت صعودیهر چند هر سه نظریه، از نظر اشکال تصادم با معاد یکسان نمیباشند؛ زیرا قسم نخست از نظر بحثهای فلسفی کاملا در تضاد با معاد میباشد، در حالی که قسم سوم فقط یک نظریه فلسفی غیر صحیح است، هر چند اعتقاد به آن، مستلزم مخالفت با اندیشه معاد نیست، همانگونه که قسم دوم نیز مخالفت همه جانبه با اندیشه معاد ندارد، ولی چون همگی در یک اصل اشتراک دارند، و آن انتقال
نفس از جسمی به جسم دیگر میباشد، به همین دلیل قسم سوم را نیز در شمار اقسام تناسخ آوردیم.
مقصود از آن این است که نفس همه انسانها، در همه زمانها پیوسته از بدنی به بدن دیگر منتقل میشوند، و برای این انتقال، از نظر افراد، و نیز از نظر زمان محدودیتی وجود ندارد، یعنی نفوس تمام انسانها در تمام زمانها به هنگام مرگ، دستخوش انتقال، از بدنی به بدن دیگر میباشند، و اگر معادی هست جز بازگشت به این دنیا آن هم به این صورت، چیز دیگری نیست. و چون این انتقال از نظر افراد و از نظر زمان، گسترش کامل دارد، از آن به تناسخ نامحدود یا مطلق تعبیر نمودیم.
قطبالدین شیرازی (رحمةاللهعلیه) در تشریح این قسم از تناسخ چنین میگوید:
«گروهی که از نظر تحصیل و آگاهی فلسفی در درجه نازل میباشند به یک چنین تناسخ معتقدند، یعنی پیوسته نفوس از طریق مرگ و از طریق بدنهای گوناگون، خود را نشان میدهند و
فساد و نابودی یک بدن مانع از عود
ارواح به این جهان نمیباشد.»
قائلان به چنین تناسخی معتقدند انسانهایی که از نظر علم و عمل، و
حکمت نظری و
عملی، در سطح بالاتری قرار گرفتهاند، به هنگام مرگ بار دیگر به این جهان باز نمیگردند، بلکه به جهان مجردات و مفارقات (از ماده و آثار آن) میپیوندند، و برای بازگشت آنان به این جهان، وجهی نیست.
ولی آن گروه که از نظر
حکمت علمی و عملی در درجه پایین قرار دارند، و نفس آنان آیینه معقولات نبوده و در مرتبه «تخلیه نفس» از
رذایل، توفیق کامل به دست نیاوردهاند، برای تکمیل در هر دو قلمرو (نظری و عملی)، بار دیگر به این جهان باز میگردند، تا آنجا که از هر دو جنبه به کمال برسند، و پس از کمال به عالم نور بپیوندند.
در این نوع تناسخ دو نوع محدودیت وجود دارد:
یکی، محدودیت از نظر افراد، زیرا تمام افراد به چنین سرنوشتی دچار نمیگردند، و افراد کامل بعد از مرگ به جای بازگشت به دنیا، به
عالم نور و ابدیت ملحق میشوند.
دیگری، محدودیت از نظر زمان، یعنی حتی آن افرادی که برای تکمیل به این جهان بازگردانده میشوند، هرگز در این مسیر پیوسته نمیمانند، بلکه روزی که نقصانهای علمی و عملی خود را برطرف کردند بسان انسانهای کامل
قفس را شکسته و به عالم نور میپیوندند.
این نظریه بر دو پایه استوار است:
۱. از میان تمام اجسام، نبات آمادگی و استعداد بیشتری برای دریافت فیض حیات دارد.
۲. مزاج انسانی برای دریافت حیات برتر، بیش از نبات شایستگی دارد. او شایسته دریافت حیاتی است که مراتب نباتی و حیوانی را پشت سر گذاشته باشد.
به خاطر حفظ این دواصل (آمادگی بیشتر در نبات، و شایستگی بیشتر در انسان)، فیض الهی که همان حیات و
نفس است، نخست به
نبات تعلق میگیرد و پس از سیر تکاملی خود به مرتبه نزدیک به حیوان، در «نخل» ظاهر میشود، آنگاه به عالم جانوران گام مینهد، و پس از تکامل و وصول به مرتبه میمون، با یک جهش به انسان تعلق میگیرد و به حرکت استکمالی خود ادامه میدهد، تا از نازلترین درجه به مرتبه کمال نایل گردد.
درباره
تناسخ مطلق دو مطلب را یادآور میشویم:
۱. هرگاه نفوس به صورت همگانی و همیشگی راه تناسخ را بپیمایند، دیگر مجالی برای معاد نخواهد بود، در حالی که با توجه به دلایل عقلی ـ که پیش از این بیان گردید ـ معاد امری ضروری و حتمی است.
شاید قایلان به این نظریه، چون به حقیقت (معاد) پی نبردهاند «ره افسانه زدهاند»، و تناسخ را جایگزین معاد ساختهاند: و این در حالی است که دلایل ضرورت معاد چنین بازگشت را غایت معاد نمیداند، زیرا انگیزه معاد منحصر به
پاداش و
کیفر نیست، تا تناسخی هم آهنگ با زندگی پیشین انسان، تامین کننده
عدل الهی باشد، بلکه ضرورت معاد دلایل متعدد دارد که جز با اعتقاد به انتقال انسان به نشاهای دیگر تامین نمیشود.
۲. نفس که از بدنی به بدن دیگر منتقل میشود، از دو حالت بیرون نیست، یا موجودی است منطبع و نهفته در ماده، و یا موجودی است مجرد و پیراسته از جسم و
جسمانیت.
در فرض نخست، نفس انسانی حالت
عرض یا
صور منطبع و منقوش در ماده به خود میگیرد، که انتقال آن از موضوعی به موضوع دیگر محال است، زیرا واقعیت عرض و صورت منطبع،
قیام به غیر است، و لازمه انتقال این است که نفس منطبع، در حال انتقال بدون موضوع بوده و حالت استقلال داشته باشد.
به عبارت دیگر: باید نفس منطبع در بدن نخست و پس از انتقال، دارای موضوع بوده، و در حال انتقال فاقد موضوع باشد، یعنی از نظر موضوع مستقل و بینیاز باشد. و این فرض، مستلزم تناقض است؛ زیرا واقعیت این صورت، قیام به غیر است. بنابراین، اگر با این واقعیت وابسته، وجود مستقلی داشته باشد، این همان جمع میان دو نقیض در آن واحد است.
فرض دوم مستلزم آن است که موجودی که شایستگی تکامل و تعالی را دارد، هیچگاه به
کمال مطلوب نرسد، زیرا مقصود از کمال، مطلوب کمال علمی و عملی است، و اگر انسان پیوسته از بدنی به بدن دیگر منتقل گردد، هرگز از نظر علم و عمل و انعکاس حقایق بر نفس، و تخلیه از رذایل و آراسته شدن به فضایل، به حد کمال نمیرسد.
آری، نفس در این جهان ممکن است به مراتب چهارگانه عقلی (یعنی از هیولایی به عقل بالملکه، و از آن به عقل بالفعل، و سرانجام از آن به عقل مستفاد) برسد، ولی وقتی تجرد کامل پیدا کرد و بینیاز از بدن شد، از نظر معرفت و درک حقایق، کاملتر خواهد بود. به همین دلیل، از این تعلق نفس به بدن مادی به صورت پیوسته، با عنایت حق سازگار نیست.
یادآور میشویم تعلق نفس با بدن اگر با انگیزه تدبیر بدن و استکمال باشد، با فرض وصول نفس به کمال مطلوب منافات دارد، نه با انگیزه دریافت پاداش و کیفر، چنان که در
معاد جسمانی تحقق مییابد.
تناسخ نزولی، شامل افراد کامل در علم و عمل نیست، بلکه فقط افراد ناقص در علم و عمل به
حیات دنیوی بر میگردند، آن هم از طریق تعلق به جنین انسان، یا سلول گیاه، و یا نطفه حیوان.
در نقد این نظریه کافی است به واقعیت نفس آنگاه که از بدن جدا میشود، توجه کنیم. نفس به هنگام جدایی از بدن انسان به کمالی مخصوصی میرسد، و بخشی از قوهها در آن به فعلیت درمی آید، و هیچ کس نمیتواند انکار کند که نفس یک انسان ـ مثلا چهل ساله ـ قابل
قیاس با نفس کودک ـ یک ساله و دو ساله ـ نیست.
در تناسخ نزولی که روح انسان چهل ساله پس از مرگ، به جنین انسان دیگر تعلق میگیرد، از دو حالت بیرون نیست:
۱. نفس انسانی با داشتن آن کمالات و آن فعلیتها، به جنین انسان یا جنین حیوان یا به بدن حیوان کاملی تعلق میگیرد.
۲. نفس انسان با حذف فعلیات و کمالات، به
جنین انسان یا حیوان دیگر منتقل میگردد.
صورت نخست،
امتناع ذاتی دارد؛ زیرا نفس با بدن یک نوع تکامل همآهنگ دارند و هر چه بدن پیش رود نفس نیز به موازات آن گام به پیش میگذارد. با این وجود، چگونه میتوان تصور کرد که نفس به تدبیر بدنی بپردازد، که کاملا با آن ناهماهنگ است؟
به عبارت دیگر: تعلق نفس به چنین بدنی، جمع میان دو ضد است؛ زیرا نفس از آن نظر که مدتها با بدن پیش بوده دارای کمالات و فعلیتهایی میباشد، و از آن نظرها که به جنین تعلق میگیرد باید فاقد این کمالات باشد، از این جهت چنین تصویری از تعلق نفس، مستلزم جمع میان ضدین و یا نقضین است.
در فرض دوم که نفس با سلب کمالات و فعلیتها، به جنین تعلق میگیرد، این سؤال مطرح میشود که: چنین سلب، یا خصیصه ذاتی خود نفس است، و یا از عامل خارجی ناشی میشود. صورت نخست امکان پذیر نیست؛ زیرا
حرکت از کمال به نقص نمیتواند، ذاتی یک شیء باشد. خصیصه و صورت دوم با عنایت الهی سازگاری ندارد؛ زیرا مقتضای
حکمت این است که خداوند هر موجودی را به کمال ممکن خود برساند.
در تناسخ صعودی مسیر تکامل انسان، گذر از
نبات به حیوان، و از حیوان به انسان است. بنابراین، و از آنجا که نبات برای دریافت حیات آماده تر از انسان، و انسان شایسته تر از دیگر انواع است، باید حیات (نفس روحی) نخست به نبات تعلق گیرد، سپس از طریق مدارج معین به بدن انسان منتقل گردد.
از قایلان به این نظریه سؤال میشود: این نفس (نفسی که منتقل از نبات به حیوان و سپس به انسان منتقل میگردد) از نظر واقعیت چگونه است: آیا موقعیت انطباعی در متعلق دارد، آن چنان که نقوش در سنگ و عرض در موضوع خود منطبع میباشد، یا موجود مجردی است که در ذات خود، نیاز به بدن مادی ندارد هر چند در مقام کار و فعالیت، از آن به عنوان ابزار استفاده میکند.
در صورت نخست، سه حالت خواهیم داشت:
۱. حالت پیشین: نفس در همان موضوع پیشین منطبع میشود.
۲. حالت بعد: نفس پس از انتقال از بدن اول، در بدن دوم منطبع میشود.
۳. حالت انتقال: نفس از بدن اول گسسته و هنوز به دومی نپیوسته است.
در این صورت، این اشکال پیش میآید که نفس در حالت سوم چگونه میتواند هستی و تحقق خود را حفظ کند، در حالی که واقعیت آن انطباع در غیر و حال در محل است. و فرض این است که در این حالت (حالت سوم) هنوز موضوعی به دست نیاورده است.
در صورت دوم مشکل به گونهای دیگر جلوه میکند، و آن این که مثلا اگر نفس متعلق به حیوان در حد حیوان تعین پیدا کند، نمیتواند به بدن انسان تعلق بگیرد، زیرا نفس حیوانی از آن نظر که در درجه حیوانی محدود و متعین گشته است کمال آن در دو قوه معروف
شهوت و
غضب است، و این دو قوه، برای نفس در این حد کمال شمرده میشود، و اگر نفس حیوانی در این حد فاقد این دو نیرو باشد، در حقیقت حیوان نبوده و بالاترین کمال خود را فاقد میباشد.
در حالی که این دو قوه برای نفس انسانی نه مایه کمال نیست، بلکه مانع از تعالی آن به درجات رفیع انسانی است؛ زیرا نفس انسانی در صورتی تکامل مییابد که این دو نیرو را مهار کند.
اکنون سؤال میشود که: نفس حیوانی چگونه میتواند پایه تکامل انسان باشد، در حالی که کمالات متصور در این دو، با یکدیگر
تضاد و
تباین دارند. اگر نفس حیوانی با چنین ویژگیها به بدن انسان تعلق گیرد نه تنها مایه کمال او نمیباشد، بلکه او را از درجه انسانی پایین آورده و در حد حیوانی قرار خواهد داد که با چنین سجایا و غرایز هم گامند.
البته قایلان به این نوع تناسخ به جای تصویر تکامل به صورت متصل و پیوسته، آن را به صورت منفصل و گسسته اندیشیدهاند؛ و تفاوت تناسخ به این معنا، با
حرکت جوهری در این است که در تناسخ به این معنا تکامل نفس به صورت گسسته و با موضوعات مختلف (نبات، حیوان، انسان) صورت میپذیرد، در حالی که تکامل نفس درحرکت جوهری به صورت پیوسته و با بدن واحد تحقق مییابد.
به تعبیر روشن تر: در این نظریه نفس نباتی تعین پیدا کرده و با این خصوصیات به بدن حیوانی تعلق میگیرد، و نفس حیوانی به تعینات حیوانی که
خشم و شهوت از صفات بارز آن است ـ به بدن انسان تعلق میگیرد، آنگاه مسیر کمال را میپیماید، لیکن باید توجه کرد که این نوع سیر، موجب تکامل نمیگردد، بلکه موجب انحطاط انسان به درجه پایینتر میباشد، زیرا اگر نفس انسانی که با خشم و شهوت اشباع شده به بدن انسان تعلق گیرد او را به صورت انسان درنده در خواهد آورد که جز شهوت و غضب چیزی نخواهد فهمید. در حالی که در حرکت جوهری، جماد در مسیر تکاملی خود به انسان میرسد ولی هیچگاه در مرتبهای تعیین نیافته و ویژگیهای هر مرتبه را به صورت مشخص واجد نمیباشد.
اینجاست که سیر جماد از این طریق مایه تکامل است، در حالی که سیر پیشین مایه جمع بین اضداد و انحطاط به درجات نازلتر میباشد.
تا اینجا با اقسام تناسخ و نادرستی هر یک، آشنا شدیم، اکنون به نقد مطلق تناسخ میپردازیم. ما از میان دلایل بسیاری که برای ابطال تناسخ گفته شده است، به دو دلیل اشاره میکنیم:
لازمه قول به تناسخ، تعلق دو نفس به یک بدن و اجتماع دو روح در یک تن میباشد. این برهان مبتنی بر دو اصل است:
۱. هر جسمی ـ اعم از نباتی و حیوانی و انسانی ـ آنگاه که آمادگی و شایستگی برای تعلق نفس را داشته باشد، از جانب خداوند به او افاضه نفس میشود؛ زیرا مشیت خدا بر این تعلق گرفته است که هر ممکن را به کمال مطلوب خود برساند. در این صورت، سلول نباتی خواهان نفس نباتی، نطفه حیوانی خواهان نفس حیوانی، و جنین انسانی خواهان نفس انسانی میباشد، و نفس مناسب هر یک، به وی اعطا میگردد.
۲. اگر با مرگ انسانی، نفس وی به جسم نباتی یا حیوانی یا جنین انسانی تعلق گیرد، در این صورت جسم و بدن مورد تعلق این نفس، دارای نوعی تشخص و تعین و حیات متناسب با آن خواهد بود.
لازمه این دو مقدمه آن است که به یک بدن، دو نفس تعلق بگیرد: یکی، نفس خود آن جسم که بر اثر شایستگی از جانب
آفریدگار اعطا میشود؛ و دیگری، نفس مستنسخ از بدن پیشین و این در حالی است که اجتماع دو نفس در یک بدن از دو نظر باطل است:
اولا: برخلاف وجدان هر انسان مدرکی است، و تاکنون تاریخ از چنین انسانی گزارش نکرده است که مدعی دو روح و دو نفس بوده باشد.
ثانیا: لازم است از نظر صفات و یافتههای نفسانی پیوسته دو وصف را در خود بیابد مثلا آنجا که از
طلوع آفتاب آگاه میشود و یا به کسی
عشق میورزد باید در خود این حالات را به طور مکرر در یک آن بیابد.
به عبارت دیگر: نتیجه تعلق دو نفس به یک بدن، داشتن دو شخصیت و دو تعین و دو ذات، در یک انسان است، و در حقیقت لازمه آن این است که واحد، متکثر؛ و متکثر، واحد گردد؛ زیرا فرد خارجی یک فرد از انسان کلی است و لازمه
وحدت، داشتن نفس واحد است، ولی بنابر نظریه تناسخ، دارای دو نفس است، و در نتیجه باید دو فرد از انسان کلی باشد و این همان واحد بودن متکثر و یا متکثر بودن واحد است.
ممکن است به نظر برسد سلول نباتی آنگاه که آماده تعلق نفس است، و یا نطفه حیوانی و یا جنین انسانی که شایستگی تعلق نفس را دارد، تعلق نفس تناسخی مانع از تعلق نفس دیگر میباشد، و در این صورت دو شخصیت و دو نفس وجود نخواهد داشت.
پاسخ این پرسش روشن است، زیرا مانع بودن نفس تناسخی از تعلق نفس جدید، بر این سلول و یا نطفه و یا جنین انسان، اولی از عکس آن نیست و آن این که تعلق نفس مربوط به هر سلول و جنین، مانع از تعلق نفس تناسخی باشد. و تجویز یکی از این دو صورت بر دیگری، ترجیح بدون مرجح است.
و به دیگر سخن: هر یک از این بدنها آمادگی نفس واحدی را دارد، و تعلق هر یک مانع از تعلق دیگری است، با این وجود چرا باید مانعیت یکی را پذیرفت و از دیگری صرف نظر کرد؟
ترکیب بدن و نفس یک ترکیب واقعی و حقیقی است، و به هیچ وجه مشابه ترکیب صندلی و میز از چوب و میخ (ترکیب صناعی) و نیز مانند ترکیبات شیمیایی نیست، بلکه ترکیب آن دو، بالاتر از آنها است و یک نوع وحدت میان آن دو
حاکم است. به خاطر همین وحدت است که نفس انسانی هماهنگ با تکامل بدن پیش میرود، و در هر مرحله از مراحل زندگی (
نوزادی،
کودکی،
نوجوانی،
جوانی،
پیری و فرتوتی) برای خود شان و خصوصیتی دارد که قوهها به تدریج به مرحله فعلیت میرسد و «توان»ها حالت «شدن» پیدا میکنند.
در این صورت، نفس با کمالات فعلیای که کسب کرده است، چگونه میتواند با سلول نباتی و یا نطفه حیوانی و جنین انسانی متحد و همآهنگ گردد، در حالی که نفس از نظر کمالات به حد فعلیت رسیده، و بدن در نخستین مرحله از کمالات است و تنها قوه و توان آن را دارد.
البته باید توجه داشت که این برهان مربوط به موردی است که نفس انسانی به بدن پایین تر از خود و به بدنی که کمالات آن به حد فعلیت نرسیده، تعلق بگیرد، ولی در صورتی که فرضا نفس به بدن هماهنگ تعلق بگیرد این برهان در آنجا جاری نخواهد بود.
سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «رابطه تناسخ و معاد»، تاریخ بازیابی۹۵/۳/۳.