خیانت در امانت (اخلاق)
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
امین به کسی گفته میشود که به
مال و عرض و ناموس کسی خیانت نکرده باشد. در برابرش کلمه
خائن وجود دارد و به کسی اطلاق میگردد که به نوعی در مال و عرض و مقام و موقیعت شخصی خیانت روا داشته باشد.
امین به کسی گفته میشود که به
مال و عرض و ناموس کسی
خیانت نکرده باشد.
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در
دوره جاهلیت و آغاز
اسلام در
امانتداری آنچنان مشهور بود که او را به
محمد امین لقب دادند. در برابرش کلمه
خائن وجود دارد و به کسی اطلاق میگردد که به نوعی در مال و عرض و مقام و موقیعت شخصی خیانت روا داشته باشد.
دانمشندان ادبیات عرب کلمه امین را که صفت مشبهه است به کسی اطلاق میکنند که صفت امانتداری او ثابت بوده و سالیان سال هرگز از او خیانت دیده نشده باشد و کلمه خائن که اسم فاعل است دلالت بر
حدوث میکند یعنی اگر شخصی در تمام عمرش یکبار خیانت کرده باشد به او خائن میتوان اطلاق کرد با اینکه به یکبار امانتداری نمیتوان کلمه امین را به کار برد.
حضرت یوسف (علیهالسّلام) پس از درخواست تشکیل محکمه داوری گفت: «ذلک لیعلمَ انِّی لَم اَخُنهُ بالغیبِ؛
این کار را انجام دادم تا عزیز مصر بداند من در پنهان به زنی خیانت نکردم.» بدیهی است این امانتداری راجع به ناموس بود در موارد دیگری از
قرآن دربارهی
همسر نوح و
لوط پیامبر آمده که آن دو نسبت به مقام
نبوت و پیامبری همسرانشان خیانت روا دانسته افشاگری کرده اطلاعات و اخبار را در اختیار دشمنان قرار میدادند.
خداوند میفرماید: «کانتا تَحتَ عَبدَینِ مِن عبادِنا صالحینِ فَخانتا هُما؛
دو تن از بندگان ما که صالح و شایسته بودند، همسرانشان به آن دو خیانت روا میداشتند.»
مسالهی خیانت گاه آن چنان زیرکانه و با مهارت انجام میگیرد که بسیاری از مردم از انجام آن
غفلت میورزند ولی خداوند که به اعماق دلها و نیتهای افراد آگاهی دارد از آنچه که چشمان خائن انجام میدهند بااطلاع است. خداوند در
سوره غافر میفرماید: «یَعلمُ خائنهَ الاعینِ و ما تُخفِی الصدورُ؛
خداوند به آن چه که در سینهها پنهان است و به چشمان خیانتکار آگاه است.»
از فرمایش رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) که فرموده: «لا ایمانَ لِمَن لا امانهَ لهُ؛ آن که امانتدار نیست ایمان ندارد.» چنین استفاده میشود که اساساً خائن
ایمان ندارد چه ایمان با خیانت سازگار نمیباشد در برخی از
روایات معیار و ملاک سنجش و ارزیابی شخصیت ایمانی افراد هیچگاه بر محور
نماز و
روزه و
حج قرار داده نشده است و گفته شده که نماز و روزه پس از مدتی جزء عادات شده و ممکن است اصلا ارتباطی باایمان واقعی نداشته باشند در شناخت ایمان راستین باید به
راستگویی و امانتداری افراد تکیه کرد.
قال الباقر علیه السلام: «لا تنظرُوا الی کثرهِ صلواتِهم و صومِهم و کثرهِ الحجِ و لکن اُنظُروا الی صدقِ الحدیثِ و اداءِ الامانهِ؛
امام باقر (علیهالسّلام) فرمود: «به نمازهای زیاد و حج و روزه ننگرید بلکه به راستگویی و امانتداری توجه کنید.» عده از دانشمندان اظهار عقیده کردهاند که منظور از نفی ایمان اساس ایمان نیست بلکه نفی ایمان کامل است ولی با همه اینها باز درجه و مرتبتی از ایمان در اثر خیانتکاری نفی میگردد.
قال الصادق (علیهالسّلام): «انّ اللهَ لم یَبعث نبیاً الا بصدقِ الحدیثِ و اداءِ الامانهِ الی البرِ و الفاجرِ؛
امام صادق (علیهالسّلام) فرمود: «امانتداری آنچنان اهمیت دارد که خداوند تمام پیامبرانی که مبعوث فرمود دو صفت اساسی را دارا بودند اول راستگویی، دوم امانتداری.»
لذا در قرآن کریم تواماً کلمه
رسول با کلمه امین آورده شده است. نکته جالبی که از ذیل این
روایت استفاده میشود این است که در امانتداری چیزی که اصلا مطرح نیست، این است که صاحب امانت چه کسی است، پس به طور مطلق باید امانتها را به صاحبان آن رد کرد خواه صاحب امانت قاتل و جنایتکار باشد. بنابر این نمیتوان در اموال و اعراض مردم به عنوان این که افراد زشت کار و ناجوری هستند خیانت کرد.
مشرکین مکه قصد
اذیت، آزار و
ترور پیامبر اسلام را داشتند و رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) بر امانتهای آنان خیانت نکرده، توسط
علی (علیهالسّلام) اموالشان را به آنان مسترد داشته، از
امام زین العابدین (علیهالسّلام) روایت شده که فرمود: «فَو الذینَ بَعَثَ محمداً بالحقِ نبیاً لو انَّ قاتلَ الحسینِ بنِ علیٍ (علیهالسّلام) ائتمنَنَی عَلَی السیفِ الذی قَتلهُ به لادیتَهُ الیهِ؛
به خدا
قسم اگر قاتل
امام حسین (علیهالسّلام) شمشیرش را به من امانت بسپارد هر آینه به او پس خواهم داد.»
از این روایات به خوبی آشکار میگردد که اسلام درباره امانتداری حساسیت فوق العاده داشته و حاضر نیست به امانت شرورترین فرد خیانت شود. از محتوای برخی از روایات استفاده میشود که سخنان محرمانه و بگو و نگویی که میان چند نفر صورت میگیرد جزء امانت محسوب شده افراد هیچ یک حق ندارند بدون اجازه دیگران آنها را افشا سازند. قال الصادق (علیهالسّلام): «المجالسُ بالامانهِ و لیسَ لاَحدٍ ان یُحدّثَ بِحدیثٍ یَکتُمهُ صاحبُهُ الا باذنِهِ؛
سخنانی که فیما بین افراد رد و بدل میشود بدون اجازه دیگران نمیتوان آنها را افشا کرد.»
پدران و مادران و مربیان باید توجه داشته باشند که هدف اساسی از امانتداری تنها نگهداشتن آنها در همه موارد نمیباشد در مواردی که امانت موجود زنده و جانداری است، روح امانتداری ایجاب میکند که باید در
تربیت آنان تلاش و کوشش کرد. معلمان باید بدانند که اولیا، فرزندان خود را به منظور امانت به آنان سپردهاند هدف نگه داشتن جسم آنان نیست بلکه تربیت و پرورش همه جانبه آنان است.
مربیان و معلمان باید توجه داشته باشند تربیت صحیح ایجاب میکند که کودکان را آنچنان که هستند پرورش دهند نه آن طور که خود تمایل دارند. برخی از پدران و مادران و مربیان در این راه دچار اشتباه شده زمینههای فطری کودکان را دست کاری کرده در آن تغییر و تبدیلی میدهند و این خیانت بزرگی است که نابخشودنی است. فراموش نکنیم که رسول خدا فرمود: هر کودکی با زمینههای فطری و خداداد متولد میگردد و این پدران و مادران و مربیان هستند که آنان را در مسیرهای خاص دینی و تربیتی قرا میدهند.
«ما مِن مولودٍ یُولدُ الا عَلَی الفطرهِ فابواهُ اللَّذانِ یُهوِّدانِهِ و یُنَصِّرانِهِ و یُمَجِّسانِهِ؛
هر کودکی با
فطرت سالم آفریده میشود و این پدران و مادران هستند که آنان را
یهودی یا
نصرانی یا
مجوسی میکنند.» با توجه به مطالب مذکور باید بدانیم امانتداری درباره فرزندان تنها به انحصار
بهداشت و تغذیه جسمانی آنان نمیباشد ضمنا باید بدانیم که کودکان معصوم ما با زمینههای فطری سالم بدست ما سپرده شدهاند آیا ما در پرورش این زمینههای خدادادی دچار خیانت نشدهایم؟
آوردهاند که بزرگی برای رفتن به حمام سحرگاه از خیمه بیرون آمد در راه دوستی را ملاقات کرده گفت ما را تا درب حمام همراهی کن آن دوست با او آمده مقداری راه رفتند تا بر سر دو راهی رسیدند دوست بدون آنکه
رفیق خود را خبر کند به راه دیگر رفت. اتفاقا دزدی بدنبال رفیق آمد چون به در حمام رسیدند رفیق برگشت و آن دزد را مشاهده کرد و خیال کرد که دوست او است و با این رفیق کیسهای بود که دو هزار دینار در آن بود آن را بیرون آورده باو داد و گفتای برادر این امانت را نگهدار تا من از حمام بیرون بیایم.
دزد کیسه را گرفت و همان جا ایستاد تا آن شخص از حمام بیرون آمد و هوا روشن شده بود خواست برود گفت من مردی شبگرد هستم و بسبب امانت تو از شغل خود بازماندهام. آن شخص گفت تو کیستی؟ گفت من مردی سارقم پس کیسه را به آن شخص داد. گفت: پس چرا طلاهای مرا نبردی؟ دزد گفت چون امانت به من سپرده بودی در امانت خیانتکردن روا ندانستم و از مروت دور است و نجات از
آتش جهنم به علت امانتداری است.
در یکی از شبها
حجاج بن یوسف ثقفی والی
عراق، با جمعی از ندیمان و نزدیکان خود شبنشینی داشت چون پاسی از شب گذشت و کم کم مجلس از رونق اتفاد، حجاج به یکی از نزدیکان خود «
خالد بن عرفطه» گفت: ای خالد! سری به
مسجد بزن و اگر کسی از اهل اطلاع را یافتی که بتواند نقل وقایع شنیدنی ما را سرگرم بدارد با خود بیاور.
در آن موقع رسم بود که بعضی از مردم شبها را در مساجد به سر میبردند خادم وارد مسجد شد و در میان کسانی که در مسجد به سر میبردند، به یک جوانی برخورد نمود که ایستاده بود و نماز میخواند. خالد نشست تا جوان نمازش را تمام کرده سپس جلو رفت و گفت امیر تو را میطلبد جوان گفت: یعنی امیر تو را فقط برای بردن شخص من فرستاده است؟ گفت آری جوان هم ناگزیر با خالد آمد تا به دار الاماره رسیدند.
در آنجا خالد ازجوان که او را با خواسته حجاج مناسب تشخیص داده بود و مردی مطلع میدانست پرسید. راستی حالا چگونه میخواهی امیر را سرگرم نگاهداری؟ جوان گفت: ناراحت مباش چنان که امیر میخواهد هستم، و چون وارد شد، حجاج پرسید: قرآن خواندهای؟ گفت: آری. تمام قرآن را از بردارم. پرسید: میتوانی چیزی از شعر شاعران و ادبا را برای ما بازگو کنی؟ گفت: از هر شاعری که امیر بخواهد شعری و قصیدهای با شرح و تفصیل نقل خواهم کرد، پرسید از انساب و تاریخ عرب چه میدانی؟ گفت: در این باره چیزی کم ندارم.
آنگاه جوان از هر موضوعی که حجاج میخواست سخن گفت تا اینکه وقت به آخر رسید و حجاج برخاست که برود، ولی قبل از رفتن گفت: ای خالد! سفارش کن یک اسب و یک غلام و یک کنیز با چهار هزار درهم به این جوان بدهند. سپس حجاج عازم رفتن شد، ولی جوان فرصت را غنیمت شمرد و گفت: خداوند سایه امیر را پاینده بدارد، نکتهای لطیفتر و سخنی عجیبتر از آنچه گفتم مانده است که دریغم میآید امیر آن را نشنود. حجاج برگشت و در جای خود نشست و گفت: خوب آن را هم نقل کن.
گفت: ای امیر زمانی که من هنوز طفلی صغیر بودم، پدرم مرحوم شد. از آن موقع من در سایه تربیت عمویم پرورش یافتم. عمویم دختری داشت که هم سن من بود و ما نیز با هم بزرگ شدیم هر چه از سن دختر عمویم میگذشت بر زیبائیش میافزود. بطوری که مردم حسن و جمال او را با دیده اعجاب مینگریستند.
زمانی که هر دو بالغ شدیم، من او را از عمویم خواستگاری نمودم. ولی عمو و زن عمویم به علت این که من فقیر بودم و دیگران حاضر بودند مبالغ هنگفتی در راه وصال او صرف کنند، از قبول پیشنهاد من امتناع ورزیدند. وقتی بیاعتنایی آنها را نسبت به خود دیدم، از کثرت
اندوه بیمار شدم و اندکی بعد بستری گردیدم. بعد از مدتی که به کلی از طرف آنها ناامید شدم نقشهای کشیدم و آن را عملی ساختم. نقشه این بود که: خمره بزرگی را پر از شن و قلوه سنگ نمودم، سپس سر آن را پوشاندم و در زیر بسترم دفن کردم.
چند روز بعد همانطور که در بستر بیماری افتاده بودم، عمویم را خواستم و گفتم: ای عمو. چند وقت پیش به سفری رفتم. در آن سفر گنج عظیمی یافتم آن را با خود آوردم و فعلا در جایی پنهان کردهام. چون میبینم بیماریام طولانی شده و بیم آن دارم که رخت به سرای دیگر کشم، خواستم به شما وصیت کنم که اگر من مردم، آن را بیرون آورده و با صرف آن، ده نفر بنده زر خرید را در راه خدا آزاد گردانی و کسی را
اجیر کن که ده سال برایم حج کند، ده نفر مجاهدی را نیز با ساز و برگ استخدام کن که به نیت من به جهاد بروند. هزار دینار آن را هم در راه خدا صدقه بده. از این همه مصارف اندیشه مکن که محتوای گنج خیلی بیش از اینها است. انشاءالله بعد هم جای آن را نشان خواهم داد.
وقتی عمویم سخن من را شنید فورا رفت و به زنش هم اطلاع داد چیزی نگذشت که دیدم زن عمویم با کنیزانش وارد اتاق من شد و کنار بسترم نشست و دست روی سرم گذاشت و گفت: عزیزم بخدا من از بیمار و گرفتاری تو بیخبر بودم، تا این که امروز عمویت من را آگاه ساخت. سپس برخاست و با ملاطفت مشغول پرستاری و درمان من شد، و از خانهاش غذاهای مطبوع و لذیذ برایم فرستاد.
چند روز بعد هم دخترش را که با دیگری
عقد بسته بود
طلاق گرفت. من هم که چنین دیدم از فرصت استفاده نمودم فرستادم دنبال عمویم و چون او آمد گفتم: خداوند مرا
شفا داد و از بیماری خطرناک نجات یافتم. اکنون از شما تقاضا دارم دختری زیبا که دارای کمال و
معرفت باشد از یک خانواده نجیبی برای من
خواستگاری کنید و هر چه بهانه گرفتند قبول نمائید که خداوند وسیله آن را در اختیار من گذاشته است.
وقتی عمویم این مطلب را شنید گفت: برادرزاده عزیز! چرا دختر عمویت را رها کرده و به سراغ دیگری میروی؟ گفتم: عموجان دختر عمویم از هر کس دیگر نزد من عزیزتر است، چیزی که هست چون قبلا از وی خواستگاری نمودم و شما جواب منفی به من دادی، نخواستم دیگر مزاحم شما شوم. گفت نه. من حرفی نداشتم، آن موقع مادرش حاضر نبود، ولی او هم امروز حتما راضی به این وصلت با میمنت است. گفتم: خوب اگر اینطور است بسته به نظر شما است.
عمویم فورا رفت و آنچه میان من و او گذشته بود را به اطلاع زنش رسانید. زن عمویم برای این که مبادا فرصت از دست برود، و من پشیمان شوم، با عجله بستگانش را دعوت کرد و بساط عروسی را فراهم ساخت و دخترش را برای من عقد بست. من هم گفتم هر چه زودتر وسیله عروسی ما را فراهم کنید تا حال که چنین است بدون فوت وقت گنج را یک جا تحویل شما بدهم. زن عمویم دست به کار شد و آنچه
لازمه عروسی زنان اعیان بود، تهیه دید و چیزی فرو نگذاشت. سپس عروس را به خانه من آورد و هر چه مقدورش بود در راه ارضای خاطر من بعمل آورده و ذرهای کوتاهی نکرد.
از آن طرف عمویم مبلغ ده هزار درهم از یکی از تجار وام گرفت و با آن قسمتی از
لوازم خانه خرید و برای من آورد. بعد از عروسی نیز عمویم و زنعمو هر روز هدایا و اشیای نفیس و غذاهای لذیذ برای ما میفرستادند. چند روزی از عروسی ما نگذشته بود که عمویم آمد و گفت: برادر زاده من قسمتی از
لوازم خانه شما را به ملغ ده هزار درهم ازفلان تاجر خریدهام، او هم نمیتواند صبر کند و طلب خود را نزد ما نگاهدارد. گفتم فعلا دیگر مانعی نیست! این شما و این هم گنج! سپس جای آن را نشان دادم.
عمویم فورا رفت و با اتفاق چند نفر عمله با بیل و کلنگ برگشت، آنگاه زمین را کند و خمرهای را در آورد و با شتاب به منزل خود برد. وقتی در منزل خمره را میگشاید، بر خلاف همه انتظاری که داشت، جز مقداری شن و ماسه و قلوه سنگ چیزی در آن نمیبیند. دیری نگذشت که زن عمویم با کنیزانش آمدند و مرا به دشنام گرفتند، سپس هر چه در خانه ما بود ازاندک تا بسیار همه را جمع کردند و بردند. من و زنم ماندیم و زمین خالی. ازآن روز فوق العاده بر من سخت گذشت چون خیلی از این پیش آمد دلتنگ و شرمنده بودم، دیشب پناه به مسجد آوردم تا لحظهای در آن جا بیاسایم و گذشته دردناک را فراموش کنم. این است حال و روزگار من.
وقتی حجاج سرگذشت دردناک جوان را شنید، پیشکار خود خالد را مخاطب ساخت و گفت: ای خالد یک دست لباس دیبا و یک راس اسب ارمنی و یک کنیز و یک غلام و ده هزار درهم علاوه بر آنچه قبلا گفتم به این جوان بده، سپس به جوان گفت: فردا برو نزد خالد و آنچه دستور دادهام از وی بگیر. آخرهای شب بود که جوان از دارالاماره حجاج خارج شد. همین که به در خانه خود رسید، شنید که دختر عمویش گریه و زاری میکند و با صدای بلند میگوید: کاش میدانستم چه به سر او آمده! کجا رفته؟ چرا دیر کرده؟ نمیدانم کسی او را کشته یا درندهای دریده است؟
جوان وارد خانه شد و با شور و شوق گفت: دختر عموی عزیز به تو مژده میدهم چشمت روشن سپس داستان یک لحظه پیش خود را با امیر شهر حجاج و جایزه و هدایایی که به او داده است شرح داد و گفت: فردا میروم و تمام این هدایا را گرفته میآورم، و از این
فقر و تنگدستی، به کلی راحت میشویم. وقتی زن آن حرفهای باور نکردنی را از شوهرش شنید، صورت خود را خراشیده و با صدای بلند داد و بیداد راه انداخت. از سر و صدای او پدر و مادر و خواهرانش با خبر شده یکی پس از دیگری با ناراحتی وارد خانه آنها شدند و پرسیدند چه خبر است؟
دختر رو کرد به پدرش و با عصبانیت گفت: خدا از سر تقصیرت نگذرد کاری به سر برادر زاده ات آوردی که عقلش را از دست داده و به کلی دیوانه شده است بشنو چه میگوید پدر دختر جلو رفت و پرسید: فرزند برادر حالت چطور است؟ گفت: حالم خوب است، طوری نشدهام، جز این که امیر مرا خواسته. سپس ماجرای ملاقات خود را با حجاج نقل کرد و گفت فرا هم باید بروم و هدایا را از دارالاماره بیاورم.
چون پدر عروس باور نمیکرد، داماد گمنام او این طور مورد توجه امیر مقتدری چون حجاج واقع شود و آن همه هدایا بوی تعلق گیرد، وقتی جریان را شنید گفت: این حالت که این بیچاره پیدا کرده نتیجه تلخی صفرا است که طغیان کرده و حال او را به هم زده است. آن شب همگی در خانه جوان بسر بردند و برای این که داماد بدبخت، دیوانگی بیشتری پیدا نکند او را به زنجیر کشیدند و خود به مواظبت او پرداختند. فردا صبح یک نفر جنگیر آوردند تا او را معالجه کند. جنگیر هم بعد از ملاحظه حال جوان و شنیدن سخنان او، برای این که حالش جا بیاید دواهای
لازمه تجویز کرد گاهی دوا در بینیاش میچکانید تا به هوش آید، و زمانی مسهل بوی میداد تا اگر پرخوریکرده معدهاش خالی شود و بخار آن از کلهاش بیرون رود.
جوان نگونبخت هر چه فریاد میزد و میگفت: والله، بالله، من راست میگویم: دیشب مرا پیش امیر، حجاج بردهاند و مورد توجه او واقع شدهام، امروز هم باید بروم و هدایای او را بگیرم، از وی نمیشنیدند، بلکه هر بار نام حجاج بر زبان میآورد، بیشتر به وی ظنین میشدند و یقین به جنونش پیدا میکردند. او هم فهمید هر چه از دیشب تا حالا به سرش آمده از همین اسم شوم حجاج است که هر کس نام او را میشنود فرسنگها میان وی و حجاج فاصله میبیند، از این رو تصمیم گرفت که اصلا اسمی از حجاج نبرد.
جنگیر نیز هر لحظه که دوایی به او میداد یا اورادی بر وی میخواند، برای این که بداند تاثیر بخشیده یا نه، میپرسید با حجاج چطوری؟ جوان بینوا هم قسم میخورد که آنچه میگوید راست است، ولی وقتی دید که سودی ندارد، در آخر گفت: من اصلا او را ندیدهام و ابدا او را نمیشناسم. تا جنگیر جمله آخر را از وی شنید رو کرد به اهل خانه و گفت: الحمد الله تا حدی حالش جا آمده و شیطان موذی از او دور شده است. من فعلا میروم ولی شما عجله نکنید و به این زودی او را رها نسازید و زنجیر از دست و پایش در نیاورید. جوان فلکزده هم تن به قضا داد و همچنان در غل و زنجیر به سر برد که فردا چه بازی کند روزگار.
مدتی از این پیش آمد گذشت روزی حجاج به یاد او افتاد و از خالد پرسید: راستی با آن جوان چه کردی؟ خالد گفت: از آن شب که از حضور امیر رخصت طلبید دیگر او را ندیدهام، حجاج گفت: عجب بفرست از او سراغی بگیرند. خالد یک نفر پاسبان فرستاد به خانه عموی جوان تا از او خبری بیاورد.
پاسبان هم آمد و از عموی جوان پرسید: فلانی، برادرزادهات کجاست و چه میکند؟ امیر او را میخواهد زود او را خبر کن بیاید، عموی جوان گفت: فرزند برادرم از بس در فکر حجاج است و از امیر یاد میکند عقلش زائل شده پاسبان که انتظار چنین سخنی را نداشت با عصبانیت گفت: مرد ناحسابی چرا مزخرف میگویی زود باش باید همین حالا بروی و هر کجا هست او را بیاوری. مگر هر کسی در فکر امیر باشد، عقلش زایل میشود، عموی جوان وقتی هوا را پس دید رفت و به او گفت: برادرزاده حجاج فرستاده است دنبال تو حالا با همین وضع تو را ببریم، یا زنجیر از دست و پایت درآوریم؟
گفت نه، با همین وضع ببرید سپس همانطور که در غل و زنجیر بود، چند نفر او را به دوش گرفته نزد حجاج بردند همین که حجاج از دور او را دید گفت: به، خوش آمدی و چون نزدیک بردند دستور داد فورا زنجیر از دست و پایش در آورند. در این هنگام جوان گفت: خدا سایه امیر را پاینده دارد. پایان کار من از آغاز آن شنیدنیتر است آنگاه ماجرا را شرح داد که چگونه زنش و عمو و زن عمو و بستگانش او را به باد
مسخره گرفتند و ملاقاتش را با امیر دلیل بر دیوانگی او دانسته، به قید و زنجیرش کشیدند و جنگیر برایش آوردند.
حجاج از بدشانسی او در شگفت ماند و به خالد دستور داد که دو برابر آنچه قبلا به او وعده داده بود، هر چه زودتر به وی تسلیم کند. جوان هم برای این که بلای دیگری بسرش نیاید تاخیر را جایر نداست و فی المجلس هدایا را گرفت و به خانه برگشت و با آسایش و گشایش به زندگی ادامه داد.
پیشوای گرامی اسلام در طول ایام
رسالت خود درباره مقام شامخ
اهل بیت (علیهمالسّلام) و رهبری آنان در
هدایت مردم، مطالب بسیاری فرموده، که در
کتب عامه و
خاصه آمده است. افراد فهیم و منصف میتوانند با مطالعه و دقت در آن روایات تا اندازهای به ارزش واقعی اهلبیت واقف گردند و ضمنا متوجه شوند که چرا خداوند،
مودت و
دوستی آنان را از جمله فرائض و تکالیف مسلمین قرار داده است.
قال رسول الله (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم): «انّی تارکٌ فیکُم ما ان تمسَّکتُم به لَن تضلُّوا بعدی احدُهما اعظمُ من الاخرِ کتابُ اللهِ حبلٌ ممدودٌ من السماءِ الی الارضِ و عترتی اهلُ بیتی و لَن یتفرَّقا حتی یردا عَلَیَّ الحوضَ فانظُرُوا کیف تَخلُفونی فیهما؛
جلال الدین سیوطی حدیثی را از دو نفر از
علمای عامه به نقل از
زید بن ارقم نقل میکند که پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) فرمود: «من چیزی را بین شما امانت میگذارم که اگر تمسک نمایید هرگز گمراه نخواهید شد. آن امانت دارای دو جزء است و یک جزء آن عظیمتر از جزء دیگری است.
کتاب خدا و آن ریسمان ممتدی است که از
آسمان بر
زمین کشیده شده و
عترت من (اهلبیت من) و این دو از هم جدا نمیگردند تا در
قیامت در کنار حوض بر من وارد شوند. ببینید پس از من رفتار شما با دو گزیده من چگونه خواهد بود.»
در این حدیث و احادیث دیگری نظایر این رسول گرامی (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) اهل بیت را
عدل قرآن خوانده و مصونیت آنان را از انحراف و
گناه تضمین نموده، مودتشان را به امر حضرت حق فریضه مسلمین قرار داده و با صراحت خاطرشان ساخته که قرآن و اهل بیت، هرگز از هم جدا نمیشوند، یعنی گفتار و رفتار آنان همواره بر وفق تعالیم قرآن شریف است و اگر مردم به قرآن و اهل بیت تمسک یابند و به راستی از این دو پیروی کنند هیچ وقت دچار
گمراهی و
ضلالت نمیشوند.
ممکن است کسی سؤال کند مودت و
عداوت یا دوست داشتن و دشمن داشتن، دو حالت روانی و دو امر غیر اختیاری هستند چطور خداوند مردم را به دو چیزی امر فرموده و از چیزی نهی نموده که در اختیارشان نیست و از آنان خواسته است که اهلبیت را در دل دوست بدارند و ضمیرشان را از دشمنی آنان منزه نگاه دارند. جالب آن که حالت روانی در تعالیم دینی آنقدر مهم تلقی شده و مورد توجه قرار دارد که به فرموده رسول گرامی (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) روز جزا، مردم را در موقف نگاه میدارند و از آنان درباره مودت اهل بیت (علیهمالسّلام) سؤال میکنند.
پاسخ این سؤال آن است که اگر چیزی فی نفسه در اختیار ما نیست ولی شرایط و مقدماتی که موجب تحقق آن امر غیر اختیاری میگردد در دست ما و تحت اراده و اختیار ما است. عقلای جهان غیر اختیاری را به کسی منتسب مینمایند که شرایط و مقدمات تحققش را فراهم آورده است و عموماً کارهایی که بر اساس نظام تکوین و قوانین اجتناب ناپذیر آفرینش انجام میشود از این قبیل است.
مثال: اگر کسی بالای عمارت شش طبقهای برود و آگاهانه با اراده و عمد، خویشتن را از روی بام به فضا بیفکند، در خیابان سقوط کند و مغزش متلاشی گردد تمام عقلای جهان میگویند این شخص خودکشی کرده است.
میدانیم عملی را که او به اختیار خود انجام داده، جدا شدن از بام و قرار گرفتن در فضا بوده و این کار علت اصلی مرگش نیست. بلکه
مرگ وی از نیروی جاذبه زمین ناشی شده که او را از فضای آزاد به طرف خود کشیده، با شدت به زمین کوبیده و به حیاتش خاتمه داده است. قوه جاذبه زمین از قوانین تکوینی نظام آفرینش است که به
جبر اجرا میشود و در اختیار انسانها نیست ولی انتحارکننده شرایط و مقدمات تحقق یافتن این امر غیراختیاری را با خواست و
اختیار خویش فراهم آورده و از روی عمد، خود را به فضا افکنده و با این عمل، خویشتن را در اختیار نیروی جاذبه قرار داده و منجر به مرگش شده است. از این رو مردم میگویند او خودکشی کرد و با تصمیمی که آگاهانه اتخاذ نمود به حیات خویشتن پایان بخشید.
مودت از اهل بیت گرچه از نظر روانی در اختیار ما نیست ولی معرفت و آگاهی به حق آنان که شرط تحقق مودت است در اختیار ما است. یعنی اگر کسی اهل بیت را آنطور که پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) معرفی فرموده بشناسد، عارف به حقشان گردد و ارزش واقعی آنان را درک نماید قطعا به انگیزه خود دوستی، دوستدار آنها خواهد شد و به کشش حب ذات، به مودتشان گرایش خواهد یافت.
زیرا میداند با هدایت و راهنمایی اهلبیت (علیهمالسّلام) از اسلام راستین برخوردار میشود، راه
سعادت ابدی خود را مییابد و به کمال انسانی نائل میگردد و با سرپیچی و تخلف از هدایتشان از اسلام واقعی باز میماند، به گمراهی و ضلالت کشیده میشود و سرانجام دچار
سقوط و تباهی میگردد، به گمان انسان مسلمانی که این چنین اهل بیت را بشناسد و به حقشان معرفت پیدا کند بطور حتم دوستدار آنان میشود و نمیتواند نسبت به کسی که مایه سعادت ابدی او است بیتفاوت باشد.
در سخنان رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) راجع به اهل بیت (علیهمالسّلام) و تمسک مسلمین به آنان مثالی آمده است که روشنگر رابطه معرفت و
محبت است. برای آن که بیان رهبر اسلام برای خوانندگان به خوبی واضح گردد و هر چه بهتر و بیشتر به مطالب مورد بحث توجه نمایند
لازم است قبلا مقدمهای ذکر شود.
شخصی را در نظر بگیرید که ساکن یک شهر ساحلی است و اغلب اوقات میبیند کشتیهای بزرگ و کوچک از باری و مسافری در اسکله پهلو گرفته مشغول تخلیه یا بارگیری هستند و یا مسافر پیاده و سوار میکنند ولی او که هیچ گونه وابستگی و علاقهای به کشتیها ندارد همه روزه از کنار آنها بی تفاوت میگذرد نه به بود و نبود کشتیها میاندیشد و نه به سود و زیان صاحبانش فکر میکند.
همین شخص اگر روزی به عزم سفر دریا به یکی از آن کشتیها سوار شود و راه اقیانوس را در پیش گیرد طبعا به آن کشتی علاقهمند خواهد شد بهطوری که اگر در وسط دریا برای کشتی سانحهای پیش آید یا بر اثر نقص فنی در معرض خطر قرار گیرد سخت نگران و ناراحت میشود، زیرا میداند بقای او منوط به بقای کشتی است و
حیات و سلامتیش وابسته به سالم ماندن آن است و چون خویشتن را دوست دارد، باید کشتی را هم که جسم و جان او را محافظت میکند دوست بدارد.
اگر در وسط دریا کسانی به او گویند از کشتی دل برگیر و از آن قطع علاقه کن میخواهیم تو را از آن جدا سازیم و به دریا بیفکنیم شنیدن چنین سخنی او را به شدت خشمگین میکند نه تنها به این کار تن نمیدهد و از کشتی جدا نمیشود بلکه با تمام قدرت و نیرو تلاش میکند که آنان را از خود براند و همچنان در کشتی بماند تا دستخوش امواج دریا نشود و دچار هلاکت و نابودی نگردد، چه میداند در این دریای بی کران تنها کشتی، وسیله نجات او است. کشتی است که میتواند او را از ورطههای مخوف برهاند و به ساحل نجاتش برساند.
رسول گرامی (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در بعضی از سخنان خود موقع اهل بیت (علیهمالسّلام) را برای نجات مسلمین به کشتی تنظیر نموده است. قال النبی (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم): «مثلُ اهلِ بیتی کمثلِ سفینهِ نوحٍ من رَکبها نَجی و من تَخَلَّفَ عنها زُخَّ فی النارِ؛
مثل اهلبیت من مثل
کشتی نوح است، هر کس بر آن سوار شود نجات پیدا میکند و هر کس از آن تخلف نماید به آتش افکنده میشود.»
خلاصه مودتی را که خداوند اجر رسالت پیامبر گرامی (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) خوانده و آن را از فرایض دینی مردم قرار داده برای نجات مسلمین و به منظور هدایت و رستگاری آنان است و در واقع سود محبت اهل بیت (علیهمالسّلام) عاید خود مردم میگردد و این مطلب در قرآن شریف و روایات خاطر نشان گردیده است. «قل ما سَئَلتُکم مِن اجرٍ فهوُ لَکُم ان اجرِیَ الا علی اللهِ و هو عَلی کُلِ شیءٍ شهیدٌ؛
پیامبر گرامی به مردم بگو: آن را که به عنوان اجر رسالت از شما خواستم به نفع خود شما است و اجر من فقط با خداوند است و او است که بر هر چیز وقوف و آگاهی دارد و صدق سخن و خلوص نیت مرا میداند.»
مسلمانان در مورد اهل بیت (علیهمالسّلام) سه گروهند: گروهی از پی سخنان رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) رفته، کتب عامه و خاصه را مطالعه نموده به ارزش اهل بیت (علیهمالسّلام) واقف شده و نجات و سعادت خویش را در مودت و محبت آنان شناختهاند.
گروه دوم کسانی هستند که در سخنان پیامبر اسلام، تحقیق نکرده، مقام شامخ اهلبیت را نشناخته، از توصیههای مؤکد آن حضرت درباره آنان آگاهی نیافته و در نتیجه، نسبت به اهلبیت بی تفاوت ماندهاند. این گروه جاهل و بیخبر، خواه قاصر باشند خواه مقصر، در هر صورت از محبت اهلبیت
طهارت، بینصیبند و در
روز جزا، حکم حضرت باری تعالی سرنوشتشان را تعیین خواهد نمود.
گروه سوم
معاندین و دشمنان اهلبیتند. بسیاری از افراد این گروه در صدر اسلام از مقام رفیع عترت آگاه بودند، به سخنان نبی اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) درباره آنان وقوف داشتهاند اما
هوای نفس و خودخواهی، تفوق طلبی و برتریجویی و خلاصه حب جاه و افکار شیطانی موجب انحرافشان گردید، از
حق روی گرداندند و
بغض و
کینه عترت را در دل گرفتند.
اینان همان گروهی هستند که از نزدیک معجزات
حضرت موسی بن عمران را دیدند و در باطن یقین پیدا کردند که او فرستاده خداوند است و اعمالی که انجام داده آیات الهی است اما بظاهر، معجزاتش را
سحر خواندند رسالتش را انکار نمودند. خداود درباره این گروه فرموده است: «فَلَمَّا جائتهُم آیاتُنا مُبصرهً قالوا هذا سحرٌ مبینٌ و جَحدُوا بها و استَیقنتها انفسُهُم ظُلماً و عُلواً؛
پس از آن که آیات ما بر آنها مشهود گردید گفتند: اینها سحر آشکار است. آیات ما را که معجزات حضرت موسی بود انکار نمودند با آن که ضمیرشان به معجزیت آیات و نبوت موسی (علیهالسّلام) یقین قطعی داشت. این افکار ظالمانه و خلاف حق را به انگیزه برتری طلبی و تفوق جویی انجام دادند.»
روایاتی را که علما و محدثین بزرگ خاصه و عامه از حضرت رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) درباره دوستی و محبت اهلبیت (علیهمالسّلام) و ثمرات آن و همچنین درباره دشمنی اهلبیت (علیهمالسّلام) و زیانهای آنها نقل نمودهاند و در کتب معتبره آمده بسیار است.
زمخشری در
تفسیر کشاف ذیل
آیه «قل لا اسئلکم علیه اجرا الا الموده فی القربی؛
نقل نموده از پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) که حضرت فرمودند: «مَن ماتَ علی حُب آل محمدٍ ماتَ شهیداً، الا و مَن ماتَ عَلی حُبِّ آل محمدٍ مات مغفوراً لَه، الا و مَن ماتَ علی حب آل محمدٍ ماتَ تائباً، الا و مَن ماتَ عَلی حُبّ آل محمدٍ ماتَ مؤمناً مُستکملَ الایمان. الا و مَن ماتَ علی بُغض آل محمدٍ جاءَ یومَ القیامهِ مکتبٌ بینَ عینیهِ آئسٌ من رحمهِ اللهِ. الا و مَن ماتَ علی بغضِ آلِ محمدٍ لم یَشُمَّ رائحهَ الجنهِ؛
رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) فرمود: «هر کس با دوستی آل محمد بمیرد، شهید از دنیا رفته است. آگاه باشید هر کس با دوستی آل محمد بمیرد آمرزیده از دنیا رفته است. آگاه باشید هر کس با دوستی آل محمد بمیرد تائب از دنیا رفته است. آن هم مومنی که دارای ایمان کامل باشد. آگاه باشید هر کس با دشمنی آل محمد بمیرد قیامت به محشر میآید و بین دو چشمش نوشته شده ناامید است از رحمت خداوند. آگاه باشید هر کس با دشمنی آل محمد بمیرد
کافر از دنیا رفته است. آگاه باشید هر کس با دشمنی آل محمد بمیرد بوی
بهشت به مشامش نمیرسد.»
امام صادق (علیهالسّلام) از پدرانش از علی (علیهالسّلام) حدیث نموده که رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) فرمود: «ای علی! اولین سؤالی که پس از مرگ از بنده میشود شهادت توحید و
نبوت است و این که تو ولی مؤمنین هستی چه این مقام به حکم الهی برای تو مقرر گردیده و من به امر حق، برای تو قرار دادم. پس کسی که به این امر اقرار کند و به آن معتقد باشد به نعیم زوالناپذیر بهشت جاودان دست مییابد.»
قال رسولُ اللهِ (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم): «فو الَّذی بَعَثنی بالحقِ نبیاً لو جاءَ احدُ کُم یومَ القیامهِ باعمالٍ کامثالِ الجبالِ و لم یَجی بولایهِ علیِّ بنِ ابی طالبٍ لاکبّهُ اللهُ عزوجل فی النارِ؛
رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) فرمود: «قسم به خدایی که مرا به حق مبعوث نموده اگر یکی از شما در عرصه قیامت بیاید و اعمال خوب همانند کوهها با خود بیاورد اما فاقد ولایت علی بن ابیطالب باشد خداوند او را به رو در آتش دوزخ میافکند.»
مرحوم فرهاد میرزا که از شاهزادگان خوشنام قاجار است قسمت عمده ثروتش را در حرمین کاظمین (علیهماالسّلام) صرف کرده و آثار گرانقدری از خود باقی گذاشته است. فرهاد میرزا در خاطراتش آورده است که مورد
ملامت و سرزنش بنی اعمام و سایر شاهزادگان قرار میگرفتم، آنها میگفتند ما
ثروت و نقدینههایمان را در بانکها میگذاریم و
عند اللزوم در اختیارمان قرار میگیرد ولی تو در
کاظمین صرف میکنی! من هم استدلالاتی داشتم و معتقد بودم که راه و کار من درست تر است و معقول تر و نزد خدا پسندیده تر.
مرحوم فرهاد میرزا وصیت کرده بود، وقتی که مردم، جنازهام را به کاظمین حمل کنید، در داخل مملکت و در مسیر حرکت مانع ابراز احساسات و اظهار علاقه مردم نشوید، مردم برای خاندان سلطنتی احترام قائل میشوند ولی به محض اینکه به مرز عراق رسیدید، با تاسی به
حضرت موسی بن جعفر (علیهالسّلام) جنازهام را روی تخته در بگذارید و وسیله چهار نفر حمال حرکت دهید، و از تشریفات و تجملات خودداری کنید.
آن مرحوم وقتی که فوت کرد، چون از افراد متدین دربار قاجار بود، چند روز در شهرهای
ایران اعلام عزاداری کردند، جنازه او را حسب الوصیهاش را طریق شهرهای غربی ایران، استقبال و بدرقه کردند و مراسم احترام به جا میآوردند تا این که به مرز عراق رسیدند، حسبالوصیه اش جنازه را روی تخته در گذاشته و وسیله چهار نفر حمال حرکت دادند.
ناگاه دیدند از سمت عراق جمعیت زیادی با علم و کتل و پارچههای مشکی سرزنان و سینه کوبان رسیدند، و در حالی که تولیت آستان قدس کاظمین پیشاپیش آنها در حرکت بود، با شاهزادههای قاجار که صاحب عزا بودند ملاقات و تولیت اظهار داشت حضرت موسی بن جعفر (علیهالسّلام) به خواب من آمده و فرمود: از جنازه فرهاد میرزا استقبال و ادای احترام کنید، زیرا به من علاقه زیادی داشت و آثاری هم از خود در حرم من باقی گذاشته است، این شاهزاده جلیل القدر را در قرب جوار من دفن کنید، که این کار هم شد، در مقبره خانوادگی قاجار به خاک سپرده شد.
سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «خیانت در امانت»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۵/۱/۲۲.