حکومت حضرت داوود
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
یكی از
پیامبران بزرگی كه علاوه بر قدرت معنوی و نبوت، دارای حكومت ظاهری وسیع نیز بود، حضرت داوود (علیهالسلام) است كه نام مباركش شانزده بار در
قرآن آمده است.
از ویژگیهای
حضرت داوود (علیهالسلام) و پسرش سلیمان (علیهالسلام) آن است که خداوند مقام رهبری و حکومتداری را به آنها داد.
و این موضوع بیانگر آن است که: دین از سیاست جدا نیست، دین منهای سیاست، به معنی
انسان بیبازو است؛ زیرا سیاست بازوی اجرایی دین است و سیاست بدون
دین نیز
عامل مخرب و ویرانگر است.
پیامبران هرگاه زمینه را فراهم میدیدند، به تشکیل
حکومت اقدام مینمودند.
حضرت داوود (علیهالسلام)، سپس پسرش
سلیمان (علیهالسلام) شرایط و زمینه را برای تشکیل حکومت فراهم دیدند، خداوند آنها را
حاکم مردم نمود.
بر همین اساس
خداوند میفرماید:
«یا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَینَ النَّاسِ بِالْحَقِّ؛ ای داوود! ما تو را خلیفه (و نمایندة) خود در
زمین قرار دادیم، پس در میان مردم به
حق داوری کن».
نیز میفرماید:
«وَ شَدَدْنا مُلْکَهُ وَ آتَیناهُ الْحِکْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ؛ و حکومت داوود (علیهالسلام) را استحکام بخشیدیم و به او
دانش و شیوة داوری عادلانه عطا کردیم».
حضرت سلیمان (علیهالسلام) پس از داوود (علیهالسلام) وارث حکومت پدر شد
و آن را به طور وسیعتر در
اختیار گرفت (که در داستانهای زندگی او خاطر نشان خواهد شد).
عمر طولانی برای جوان به خاطر داوود (علیهالسلام):
روزی حضرت داوود (علیهالسلام) در خانهاش نشسته بود، جوانی پریشان حال و
فقیر نیز در نزد او نشسته بود، این جوان بسیار به محضر داوود (علیهالسلام) میآمد و
سکوت طولانی داشت، روزی عزرائیل به حضور داوود (علیهالسلام) آمد و با نگاه عمیق به آن جوان نگریست، داوود (علیهالسلام) به
عزرائیل گفت: به این جوان مینگری؟
عزرائیل: آری، من مأمور شدهام تا سرِ هفته روح این جوان را
قبض کنم.
دل حضرت داوود (علیهالسلام) به حال آن جوان سوخت و به او مرحمت نمود و به او گفت: «ای جوان آیا همسر داری»؟ جوان گفت: نه، هنوز
ازدواج نکردهام.
داوود (علیهالسلام) به او فرمود: نزد فلان شخصیت (که از رجال معروف و بزرگ بنیاسرائیل بود) برو، و به او بگو داوود (علیهالسلام) به تو امر میکند که دخترت را همسر من گردانی، سپس
شب با او ازدواج کن و کنار همسرت باش، و هر چه هزینة زندگی لازم است، از اینجا بردار و ببر، و پس از هفت
روز به اینجا نزد من بیا.
پیام داوود موجب شد که آن شخصیت دخترش را همسر آن جوان نماید، و آن جوان به دستور حضرت داوود (علیهالسلام)
عمل کرد، و پس از هفت روز نزد داوود (علیهالسلام) آمد.
داوود (علیهالسلام) از او پرسید: «ای جوان! این ایام چگونه بر تو گذشت»؟
جوان: بسیار به من خوش گذشت که سابقه نداشت.
داوود (علیهالسلام): بنشین. او نشست و مجلس طول کشید؛ ولی عزرائیل به سراغ آن جوان نیامد، داوود (علیهالسلام) به او گفت: برخیز نزد همسرت برو و بعد از هفت روز به اینجا بیا. جوان رفت و پس از هفت روز نزد
داوود (علیهالسلام) آمد و در محضرش نشست.
باز برای بار سوم به دستور داوود (علیهالسلام) هفت روز نزد همسرش رفت و سپس نزد داوود (علیهالسلام) آمد و در محضرش نشست. در این هنگام عزرائیل آمد، داوود (علیهالسلام) به عزرائیل فرمود: تو بنا بود پس از یک هفته برای قبض روح این جوان به اینجا بیایی، چرا نیامدی و پس از سه هفته آمدی؟
عزرائیل گفت:
«یا داوُدُ! اِنَّ اللهَ تَعالی رَحِمَهُ بِرَحْمَتِکَ لَهُ فَاَخَّرَ فِی اَجَلِهِ ثَلاثین سَنَة؛ ای داوود! همانا
خداوند متعال به خاطر مرحمت تو به این جوان، به او
لطف کرد، و مرگش را سی سال به تأخیر انداخت».
همنشینی بانوی صبور با داوود (علیهالسلام) در بهشت:
روزی خداوند به حضرت داوود (علیهالسلام) وحی کرد: «نزد خلاده دختر اَوس برو و او را به
بهشت مژده بده و به او بگو همنشین تو در بهشت است».
داوود (علیهالسلام) به این دستور
عمل کرد و به درِ خانة خلاده آمد و درِ خانه را کوبید، خلاده پشت در آمد و همین که در را باز کرد، چشمش به داوود (علیهالسلام) افتاد، عرض کرد: «آیا از سوی
خدا دربارة من چیزی نازل شده است که برای
ابلاغ خبر آن به اینجا آمدهای»؟
داوود (علیهالسلام): آری.
خلاده: آن چیست؟
داوود: خداوند به من
وحی کرد و فرمود: تو همنشین من در بهشت هستی.
خلاده: گویا مرا عوضی گرفتهای، او من نیستم؛ بلکه همنام من است؟
داوود: خیر، او قطعاً تو هستی.
خلاده: ای پیامبر خدا به تو
دروغ نمیگویم،
سوگند به خدا من چیزی در خود نمیبینم که چنین لیاقتی یافته باشم و همنشین تو در بهشت شَوَم.
داوود: از امور باطنی خود اندکی با من صحبت کن تا بدانم چگونه است؟
خلاده: «من یک حالتی دارم که هر دردی بر من وارد شود، و هر
زیان و نیاز و گرسنگی به من برسد، هرگونه باشد بر آن
صبر میکنم و از خدا رفع آن را نمیخواهم تا خودش برطرف سازد (پسندم آنچه را جانان پسندد) و جای آن دردها و زیانها، عوضی از خدا نمیخواهم؛ بلکه
شکر و سپاس آنها را بجا میآورم.»
داوود (علیهالسلام) راز مطلب را دریافت و به او فرمود:
«فَبِهذا بَلَغْتِ ما بَلَغْتِ؛ تو به خاطر همین خصلتها به آن مقام رسیدهای».
امام صادق (علیهالسلام) پس از نقل این ماجرا فرمود:
«وَ هذا دِینُ اللهِ الَّذِی ارْتَضاهُ لِلصَّالِحینَ؛ و این همان
دین خداست که آن را برای شایستگان پسندیده است».
به
احسان و
عدالت خداوند ضمن
بیان روایتی
اشاره میکنیم:
در
روایات آمده: بانویی فقیر و بینوا در عصر حضرت داوود (علیهالسلام) زندگی میکرد. با اندک پولی که داشت هر روز (یا هر چند روز) اندکی
پشم و
پنبه میخرید و به کلاف نخ تبدیل مینمود و سپس آن را میفروخت و به این وسیله معاش سادة زندگی خود و بچههایش را تأمین میکرد. یک روز پس از زحمات بسیار و تهیة کلاف، آن را برای فروش به بازار میبرد. ناگهان کلاغی با سرعت نزد او آمد و آن کلاف را از او ربود و با خود برد.
بانوی بینوا بسیار ناراحت شد، سراسیمه نزد حضرت داوود (علیهالسلام) آمد و پس از بیان ماجرای سخت زندگی خود و ربودن کلافش از ناحیه
کلاغ، عرض کرد: «عدالت خدا در کجاست؟...».
حضرت داوود (علیهالسلام) به او فرمود: «کنار بنشین تا دربارة تو
قضاوت کنم».
این از یکسو، از سوی دیگر گروهی در میان کشتی از
دریا عبور میکردند که بر اثر سوراخ شدن
کشتی در خطر غرق شدن قرار گرفتند. نذر کردند اگر نجات یافتند هزار دینار به
فقیر بدهند. خداوند به آنها لطف کرد و همان کلاغ را مأمور کرد تا آن کلاف را از دست آن بانو برباید و به درون کشتی بیندازد و سرنشینان به وسیلة آن کلاف، تختة کشتی را محکم کرده و سوراخ را ببندند. آنها از کلاف استفاده نموده و نجات یافتند.
وقتی که به ساحل رسیدند به محضر
حضرت داوود (علیهالسلام) برای ادای نذر آمدند، هزار
دینار خود را به حضرت داوود (علیهالسلام) دادند و ماجرای نجات خود را شرح دادند. حضرت داوود (علیهالسلام)
حکمت و عدالت و احسان خداوند را برای آن بانو بیان کرد، و آن هزار دینار را به او داد، آن زن در حالی که بسیار خشنود بود، دریافت که عادلتر و احسان بخشتر از
خداوند کسی نیست.
مکافت
عمل ناموسی رو ضمن یک
روایت بیان میکنیم:
عصر حضرت داوود (علیهالسلام) بود. مردی شهوتپرست به طور مکرر به سراغ یکی از بانوان میرفت و او را مجبور به
عمل منافی
عفت مینمود، خداوند به
قلب آن بانو القا کرد که سخنی به آن مرد بگوید، و آن سخن این بود که به او گفت: «هرگاه نزد من میآیی، مرد بیگانهای نزد همسر تو میرود».
آن مرد بیدرنگ به خانة خود بازگشت. دید همسرش با یک نفر مرد اجنبی همبستر شده است، بسیار ناراحت شد و آن مرد را دستگیر کرد و به محضر
حضرت داوود (علیهالسلام) به عنوان شکایت آورد و گفت: «ای پیامبر خدا! بلایی به سرم آمده که بر سر هیچکس نیامده است».
داوود: آن
بلا چیست؟
مرد هوسباز: این مرد را دیدم که در غیاب من به خانة من آمده و با همسرم همبستر شده است.
خداوند به داوود (علیهالسلام) وحی کرد: به مرد شاکی بگو: کَما تُدِینُ تُدان؛ همانگونه که با دیگران رفتار میکنید، با شما نیز همانگونه رفتار خواهد شد».
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر ••• ای
نور چشم من به جز از کِشته ندروی
تصدیق گواهی صد نفر از علمای بنیاسرائیل:
عصر حضرت داوود (علیهالسلام) بود. در میان بنیاسرائیل عابدی بود که بسیار
عبادت میکرد؛ به گونهای که حضرت داوود (علیهالسلام) از آن همه
توفیق او شگفتزده شد، خداوند به داوود (علیهالسلام) وحی کرد: «از عبادتهای آن عابد
تعجب نکن، او ریاکار و خودنماست».
مدتی گذشت، آن عابد از
دنیا رفت، جمعی نزد داوود (علیهالسلام) آمدند و گفتند: «آن عابد از دنیا رفته است».
داوود (علیهالسلام) فرمود: «جنازهاش را ببرید و به خاک بسپارید».
این موضوع موجب ناراحتی و بگو مگوی بنیاسرائیل شد که چرا داوود (علیهالسلام) شخصاً در کفن کردن و دفن او شرکت ننموده است؟! وقتی که بنیاسرائیل او را
غسل دادند، پنجاه نفر از آنها برخاستند و گواهی دادند که از آن عابد جز کار
خیر ندیدهاند؛ پس از دفن او، خداوند به داوود (علیهالسلام)
وحی کرد: «چرا در
کفن کردن و
دفن آن عابد حاضر نشدی»؟ داوود (علیهالسلام) عرض کرد: «به خاطر آنچه را که در مورد او به من وحی کردی» (که او ریاکار است).
خداوند فرمود: «اگر او چنین بود، ولی گروهی از
علما و راهبان گواهی دادند که جز
خیر از او ندیدهاند، گواهی آنها را پذیرفتم و آنجه را در مورد آن عابد میدانستم، پوشاندم».
(شاید راز بخشش خداوند ازاینرو بود که آن عابد تظاهر به
گناه نمیکرد، و بهگونهای با مردم و علما و رهبانان رفتار کرده؛ و مردمداری نموده بود که خداوند
رضایت آنها را موجب
عفو قرار داد).
یکی از داستانهای جالب
قرآن داستان
اصحاب سَبْت است که به طور فشرده در
سورة اعراف در ضمن آیة ۱۶۳ تا ۱۶۵ بیان شده است،
داستان آنان که قانون را شکستند و آنان که قانونشکنان را از این کار نهی نکردند و هر دو گروه به صورت بوزینهها مسخ شدند. اصل ماجرا چنین است:
عصر پیامبری
حضرت داوود (علیهالسلام) بود. در این عصر گروهی در شهر «ایله» که در ساحل دریای سرخ قرار داشت، زندگی میکردند، خداوند آنها را از صید ماهی در
روز شنبه
نهی کرده بود، و
پیامبران این نهی خدا را به آنها گفته بودند، آن روز را ماهیان
احساس امنیت میکردند، کنار دریا ظاهر میشدند؛ ولی روزهای دیگر به قعر
دریا میرفتند.
دنیاپرستان بنیاسرائیل برای صید ماهی فراوان، کلاه شرعی و نقشة عجیبی طرح کردند و آن نقشه این بود که حوضچهها و جدولهایی در کنار دریا درست کنند؛ به طوری که ماهیها به آسانی وارد حوضچه شوند، و آنها را روز شنبه در آن حوضچه محبوس نمایند، و روز یکشنبه اقدام به صید آنها کنند و همین نقشه
عملی شد.
با همین نیرنگ و ترفند ماهی زیادی نصیبشان میگردید (
شیطان آنها را آنچنان به نیرنگ انداخت، که بعضی از آنها روز شنبه ماهی میگرفت و نخی به دُم سوراخ شدة
ماهی میبست، و طرف دیگر نخ را در بیرون
آب به میخی بند میکرد. ماهی در میان آب به طور محبوس میماند، فردای آن روز، او میآمد و آن ماهی را میگرفت و میبرد.
) و ثروت سرشاری را از این راه به دست میآوردند و مدتی زندگی را به این منوال پشت سر نهادند.
در آن شهر حدود هشتاد و چند هزار نفر
جمعیت زندگی میکردند، اینها مطابق روایاتی که نقل شده، سه دسته بودند: یک دسته از آنها (حدود هفتاد هزار نفر) به این
حیله خشنود بودند و به آن دست زدند، و یک دسته از آنها که حدود ده هزار نفر بودند، آنان را از مخالفت خداوند نهی میکردند، دستة سوم ساکت بودند و به علاوه به نهیکنندگان میگفتند: «لِمَ تَعِظُونَ قَوْماً اللَّهُ مُهْلِکُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذاباً شَدِیداً؛ چرا قومی را که خدا هلاکشان میکند یا عذاب بر آنها نازل میکند، پند میدهید»؟
نهیکنندگان در پاسخ میگفتند: ما این قوم را پند میدهیم تا در پیشگاه خداوند معذور باشیم (یعنی اگر کسی نهی از
فساد نکند، وظیفهاش را انجام نداده و معذور نیست)؟
کوتاه سخن آنکه: گفتار این دسته که مکرر نهی از منکر میکردند، تأثیر نکرد، وقتی که در گفتار خود اثر ندیدند، از آنها دوری کرده و در قریة دیگری سکونت نمودند و با خود گفتند هیچ اطمینانی نیست؛ چراکه ممکن است ناگهان نیمه شبی
عذاب نازل شود و ما در میان آنها باشیم.
پس از رفتن آنها، شبانگاه خداوند تمام ساکنین شهر «ایله» را به صورت بوزینهها مسخ کرد. صبح که شد کسی دروازة شهر را باز نکرد، نه کسی وارد میشد و نه کسی از شهر بیرون میآمد، خبر این حادثه به روستاهای اطراف رسید، مردم روستاهای اطراف برای کسب اطلاع، کنار آن قریه آمدند و از دیوار بالا رفتند، ناگاه دیدند ساکنان آنجا به طور کلی به صورت
بوزینهها مسخ شدهاند، و همة آنها بعد از سه روز هلاک شدند.
امام صادق (علیهالسلام) میفرماید: هم آنان که این حیله را کردند و هم آنان که در برابر این قانونشکنی
سکوت نمودند، همه هلاک شدند؛ ولی آنان که
امر به معروف و نهی از منکر نمودند، نجات یافتند. آری این است مجازات قانونشکنان و آنان که مفاسد را میبینند، ولی تماشا کرده و بیتفاوت میمانند.
نکتة قابل توجه در این داستان اینکه: در میان
حیوانات،
میمون و
بوزینه به حیلهگری و بیارادگی و
تقلید کورکورانه و متابعت بدون قید و شرط، معروف است، و هیچ ملتی استعمارزده و ذلیل و آلوده نشد، مگر بر اثر نادرستی و بیارادگی و تقلید بیقید و شرط، و در
حقیقت آنچه که اصحاب سبت و سکوتکنندگان را به این سیهروزی کشاند،
توطئه و ضعف
اراده و سست عنصری و میمون صفتی آنها بود، گروهی همچون میمون (که گاهی حیله میکند) از راه حیله وارد شدند؛ در صورتی که قطعاً میدانستند قانونشکنی میکنند و گروهی دیگر باز همچون میمون بر اثر ضعف اراده، سکوت کردند. بالأخره خداوند باطنشان را بروز داد و به آنها فرمود:
«کُونُوا قِرَدَةً خاسِئِینَ؛ بشوید بوزینگان خوارشده».
همینطور هم شدند.
امام سجاد (علیهالسلام) فرمود: اهالی روستاهای اطراف آمدند و از دیوار قلعة اِیلَه بالا رفتند. دیدند همه اهل قریه از
زن و
مرد، میمون شدهاند. اهالی روستاها خویشان و دوستان خود را میشناختند، نزد آنها رفته و از تکتک آنها میپرسیدند آیا تو فلانی نیستی؟ او گریه میکرد و با سرش
اشاره مینمود و میگفت: آری همانم. آنها سه
روز همینگونه ماندند، روز سوم
طوفان شدیدی برخاست و همة آنها را به
دریا افکند و به این ترتیب همة آنها نابود شدند، و به طور کلی هر انسانی که بر اثر عذاب الهی مسخ شد، بعد از سه روز به هلاکت رسید.
ویژگیهای همسایه داوود (علیهالسلام) در
بهشت را ضمن یک
روایت بیان میکنیم:
روزی داوود (علیهالسلام) عرض کرد: «خدایا همسایة من در بهشت کیست»؟ خداوند به او
وحی کرد: «او مَتّی پدر
حضرت یونس است».
داوود (علیهالسلام) از خداوند
اجازه خواست تا به
زیارت و دیدار مَتّی برود. خداوند اجازه داد. داوود دست پسرش
سلیمان (علیهالسلام) را که در آن هنگام خردسال بود گرفت و با هم به دیدار مَتّی رفتند.
پس از ورود به خانة مَتّی، دید خانة او بسیار ساده و با
حصیر ساخته شده است؛ ولی مَتّی نبود. از همسر مَتّی پرسید: مَتّی کجاست؟ او گفت: برای کندن هیزم به بیابان رفته است. داوود و سلیمان صبر کردند تا مَتّی آمد، دیدند پشتهای از
هیزم بر پشت گرفته است و پس از رسیدن هیزم را به
زمین گذاشت و در معرض فروش نهاد و گفت: «کیست که این مال
حلال را به درهمی از حلال از من خریداری نماید»؟
داوود و سلیمان (علیهالسلام) جلو آمدند و
سلام کردند. مَتّی آنها را به خانه برد. مقداری
گندم خرید و
آسیاب کرد، و در گودالی از سنگ خمیر نمود. سپس آن را بر روی
آتش نهاد و پُخت. آنگاه آن را با
آب و مقداری
نمک نزد مهمانان گذاشت، و در کنار ایشان نشست و مشغول صحبت شد، تا به آنها سخت نگذرد، و خود دو زانو کنار سفره نشست و هر لقمهای که به دهان میگذاشت، در آغاز آن «بسم الله» میگفت و پس از خوردن آن «الحمدلله» را به زبان میآورد. تا اینکه اندکی آب نوشید و آنگاه گفت: «خدا را سپاس گویم، ای خدا حمد و سپاس از آن تو است که به من نعمت و سلامَتی دادی، و مرا دوست خود گردانیدی و آن همه
نعمت را که به من دادهای به چه کس دیگری دادی؟ زیرا
گوش،
چشم و دستها و همة اعضایم سالم است، و به من نیرو بخشیدی تا به کندن هیزم بپردازم و آن را بیاورم و بفروشم، هیزمی را که در کشت آن زحمَتّی نکشیدهام، کسی را فرستادی تا آن را از من خریداری کند، و من از بهای آن گندم را تهیه کنم، که خودم آن گندم را نکاشتهام، و برایش زحمت نکشیدهام، و سنگی را در اختیارم نهادی تا گندم را
آرد کنم، و آتشی را در اختیارم نهادی تا آن را بر افروزم و نان بپزم و آن را بخورم و خود را برای
اطاعت تو تقویت کنم،
حمد و سپاس مخصوص تو است». آنگاه با صدای بلند و جانسوز گریه کرد.
داوود به سلیمان گفت: «فرزندم! سزاوار است چنین بندهای در بهشت دارای مقام ارجمند باشد؛ زیرا بندهای شاکرتر از مَتّی ندیدهام».
خداوند به
حضرت داوود (علیهالسلام) وحی کرد:
چرا تو را تنها، دور از مردم مینگرم؟
داوود: من به خاطر تو از آنها دوری گزیدم، آنها نیز از من دور شدند.
خداوند: چرا تو را خاموش مینگرم؟
داوود:
خوف و
خشیت از مقام تو، مرا خاموش نموده است.
خداوند: چرا تو را آن گونه مینگرم که همواره مشغول
عبادت من هستی؟
داوود: حُبّ و
عشق تو مرا به عبادت مشغول ساخته است.
خداوند: چرا تو را
فقیر مینگرم، با این که به تو از نعمتها، عطا کردهام؟
داوود: ادای
حق تو، مرا فقیر ساخته است.
خداوند: چرا تو را اینگونه خاشع و فروتن مینگرم؟
داوود: عظمت و جلالت که قابل توصیف نیست، مرا ذلیل و فروتن کرده است.
خداوند: «تو را به
فضل و
رحمت خود
بشارت میدهم، و آنچه را دوست داری در روز ملاقات (قیامت) برای تو فراهم است، از مردم فاصله نگیر، در اخلاق نیک با آنها محشور باش و از
اخلاق زشت آنها دوری کن که در این صورت در
قیامت به آنچه خواستی، از جانب من به آن نایل میشوی».
هدایت مردم بالاتر از عبادت در خلوت است:
روزی حضرت داوود (علیهالسلام) به تنهایی به سوی
بیابان حرکت میکرد. میخواست به جای خلوتی (مثلاً یکی از غارها) برود و خدا را مخلصانه عبادت کند. خداوند به او
وحی کرد: «تنها کجا میروی؟ او عرض کرد: «شوق دیدارت مرا به آن داشته تا در جای خلوت با تو به راز و نیاز پردازم».
خداوند به او فرمود: «به میان مردم بازگرد، و به هدایت مردم همت کن که اگر بندة گنهکاری را از
گناه باز داری و او را به سوی هدایت بکشانی، نام تو را جزء بندگان شایسته و استوارم ثبت میکنم».
داوود (علیهالسلام) فرمان خدا را
اطاعت کرد و به میان قوم بازگشت و به هدایت آنها مشغول شد.
مراسم
عرفات بود. حاجیها سراسر اطراف کوه عرفات را فرا گرفته بودند، و به
دعا و مناجات اشتغال داشتند. از
امام صادق (علیهالسلام) نقل شده فرمود: حضرت داوود (علیهالسلام) وارد سرزمین عرفات شد، و تصمیم گرفت بالای کوه برود و در همان جا تنها به عبادت خدا مشغول گردد (شاید میخواست ادبِ در دعا را رعایت کند؛ زیرا در کنار مردم، صداهای مختلف در داخل هم میشدند و مخلوط میگشتند) بالای کوه رفت و در آنجا به دعا و مناجات پرداخت. پس از پایان
اعمال، جبرئیل از سوی خداوند نزد او آمد و گفت: پروردگارت میگوید: «چرا بر بالای کوه رفتی، آیا گمان بردی که صدای کسی بر من پنهان میماند»؟ سپس
جبرئیل او را به قعر دریای جدّه برد. در آنجا سنگی بزرگ را دید. آن را شکست. ناگاه کرمی در میان آن سنگ دیده شد. آن کرم گفت: «ای داوود! پروردگارت میفرماید: من صدای این کرم را در دل این سنگ که در قعر این
دریا است، میشنوم، آیا گمان میکنی که صدای کسی از من پنهان بماند»؟
سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «حکومت حضرت داوود»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۴/۱۱/۲۱.