• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

حضرت یوسف

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



دیگر کاربردها: یوسف (ابهام‌زدایی).


حضرت یوسف (علیه‌السلام)، فرزند حضرت یعقوب (علیه‌السلام) بوده و از پیامبران بنی اسرائیل است. داستان حضرت یوسف (علیه‌السلام) در قرآن به عنوان «اَحسَنُ القِصَص؛ نیکوترین داستان‌ها» معرفی شده است.



نام حضرت یوسف (علیه‌السلام) فرزند حضرت یعقوب (علیه‌السلام) ۲۷ بار در قرآن آمده است، و یک سوره قرآن یعنی سوره دوازدهم قرآن به نام سوره یوسف است که ۱۱۱ آیه دارد و از آغاز تا انجام آن پیرامون سرگذشت یوسف (علیه‌السلام) می‌باشد. یوسف (علیه‌السلام) دارای یازده برادر بود، و تنها با یکی از برادرهایش به نام بِنیامین از یک مادر بودند، یوسف از همه برادران جز بنیامین کوچکتر، و بسیار مورد علاقه پدرش یعقوب (علیه‌السلام) بود.
حضرت یوسف (علیه‌السلام) هنگامی که نه سال داشت، روزی نزد پدر آمد و گفت: «پدرم! من در عالم خواب دیدم که یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده می‌کنند.» یعقوب که تعبیر خواب را می‌دانست به یوسف (علیه‌السلام) گفت: «فرزندم! خواب خود را برای برادرانت بازگو مکن که برای تو نقشه خطرناکی می‌کشند، چرا که شیطان دشمن آشکار انسان است، و این گونه پروردگارت تو را بر می‌گزیند، و از تعبیر خواب‌ها به تو می‌آموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان یعقوب تمام و کامل می‌کند، همان گونه که پیش از این بر پدرانت ابراهیم و اسحاق (علیهماالسلام) تمام کرد، به یقین پروردگار تو دانا و حکیم است.»
این خواب بر آن دلالت می‌کرد، که روزی حضرت یوسف (علیه‌السلام) رییس حکومت و پادشاه مصر خواهد شد، یازده برادر، و پدر و مادرش کنار تخت شکوهمند او می‌آیند، و به یوسف تعظیم و تجلیل می‌کنند
و سجده شکر به جا می‌آورند.
و طبق بعضی از روایات بعضی از زن‌های یعقوب موضوع خواب دیدن یوسف را شنیدند و به برادران یوسف (علیه‌السلام) خبر دادند، از این رو حسادت برادران نسبت به یوسف (علیه‌السلام) بیشتر شد به طوری که تصمیم خطرناکی در مورد او گرفتند.


برادران یوسف در جلسه‌ای محرمانه و به پیشنهاد لاوی (یا: روبین، یا یهودا) که برادران را از قتل یوسف (علیه‌السلام) برحذر داشت، ایشان را به چاهی که در سر راه کاروان‌ها است انداختند تا بعضی از رهگذرها که کنار آن چاه برای کشیدن آب می‌آیند، یوسف را بیابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتیجه برای همیشه از چشم پدرشان پنهان خواهد شد. آری خصلت زشت حسادت باعث شد که آنها پدرشان پیامبر خدا را گمراه خواندند، و اکثراً توطئه قتل یوسف بی‌گناه را طرح نمودند، و تصمیم گرفتند به جنایتی بزرگ دست بزنند، تا عقده حسادت خود را خالی کنند.
برادران یوسف با نفاق و ظاهرسازی عجیبی نزد پدرشان حضرت یعقوب (علیه‌السلام) آمدند، و با کمال تظاهر به حق به جانبی و اظهار دلسوزی با پدر در مورد یوسف (علیه‌السلام) به گفتگو پرداختند تا او را یک روز همراه خود به صحرا ببرند تا در آن جا در کنار آنها بازی کند. در این مورد بسیار اصرار نمودند. یعقوب (علیه‌السلام) گفت: من از بردن یوسف، غمگین می‌شوم، و از این می‌ترسم که گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشید. برادران به پدر گفتند: با این که ما گروه نیرومندی هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانکاران خواهیم بود، هرگز چنین چیزی ممکن نیست، ما به تو اطمینان می‌دهیم. حضرت یعقوب (علیه‌السلام) ناگزیر رضایت داد که فردا فرزندانش، یوسف (علیه‌السلام) را نیز همراه خود به صحرا ببرند.
کاروان فرزندان یعقوب به سوی صحرا حرکت کردند، یعقوب در بدرقه آنها، به طور مکرر آنها را به حفظ و نگهداری یوسف سفارش می‌نمود و می‌گفت: «به این امانت خیانت نکنید، هرگاه گرسنه شد غذایش دهید، و در حفظ او کوشا باشید». وقتی که آنها از یعقوب فاصله بسیار گرفتند، کینه‌هایشان آشکار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام‌جویی از یوسف (علیه‌السلام) پرداختند، یوسف (علیه‌السلام) در برابر آزار آنها نمی‌توانست کاری کند، ولی آنها به گریه و خردسالی او رحم نکردند و آماده اجرای نقشه خود شدند.
مطابق پاره‌ای از روایات، پیراهن یوسف را از تنش بیرون آوردند، هرچه یوسف تضرع و التماس کرد که او را برهنه نکنند، اعتنا نکردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آویزان نموده و طناب را بریدند و او را به چاه افکندند.


یوسفِ مظلوم، شب‌های تلخی را در میان چاه گذراند. سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد، ولی خدای یوسف در یادِ او بود. او را با الهام‌های حیاتبخش دلگرم کرده بود. یوسف هر لحظه منتظر بود از چاه بیرون آید. او در هر لحظه در فکر آینده به سر می‌برد. ارتباط دلش با خدا قطع نمی گشت. رنج تاریکی شب را با تاریکی قعر چاه و تنهایی و وحشت بر خود هموار می کرد،‌ تا دست تقدیر با او چه بازی کند؟ و دیگر چه لباس امتحانی بر تنش کند؟!
کاروانی که به همراه شترها و مال‌التّجاره از مدین به مصر می‌رفتند، برای رفع خستگی و استفاده از آب، کنار همان چاه آمدند. بارها را کنار چاه انداختند. مردی را که «مالک بن ذعر» نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسیله دلو آب کشیده برای آنان و حیواناتشان حاضر کند.
او وقتی که دلو را به چاه دراز کرد،‌ هنگام بیرون آوردن، یوسف ریسمان را محکم گرفت. وقتی که مالک دلو را می‌کشید ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد. فریاد برآورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندی داشتم که به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم. کاروانیان همه به گِرد یوسف جمع شدند، و از این نظر که سرمایه خوبی به دستشان آمده پنهانش کردند، تا او را به مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زیبای یوسف (علیه‌السلام) خیره شدند که مبهوت و شگفت زده گشتند.
کاروانیان وقتی به مصر رسیدند، می‌خواستند هر چه زودتر خود را از فکر یوسف (علیه‌السلام) راحت کنند. مبادا کسی او را بشناسد و معلوم شود که او آزاد است و قابل فروش نیست. از این رو، در حالی که با نظر بی‌میلی به یوسف می‌نگریستند، او را به چند درهم معدود و کم ارزش فروختند.
از قضا عزیز مصر که بعضی گفته‌اند نخست وزیر مصر بود، در فکر خریدن غلام لایقی بود. وقتی یوسف را در معرض فروش دید، او را خرید و به طرف خانه خود آورد. (معلوم است که چنین کسی کاخ نشین است)، از این معامله خیلی خشنود بود. وقتی او را وارد کاخ کرد، به همسرش «زلیخا» سفارش‌های لازم را در مورد احترام و پذیرایی او نمود.


یوسف کوخ نشین، یوسفِ در به در و اسیر و از چاه بیرون آمده، اینک در کاخ به سر می‌برد و روز به روز آثار رشد جسمی و روحی از او پرتو افکن است. بر اثر کمال و جمال، معرفت و عفّت، ملاحت و حسن و وقاری که دارد نه تنها دل عزیز مصر را تصرّف کرده، بلکه در دلِ همسر عزیز مصر هم جای گرفته است.
بانویی که می‌گویند فرزند نداشته و در بهترین وضع به سر می‌برده و زندگیش را با تفریح و خوشگذرانی می‌گذراند، اینک عاشقِ دلداده یوسف گشته و لحظه‌ای از فکر وی خارج نمی‌شود. زلیخا شب و روز در فکر یوسف است، ولی با هیچ ترفند و نیرنگی نتوانست از یوسف کام بگیرد. در تمام لحظات او را فرشته عفّت می‌دید تا آن که در یکی از فرصت‌های مناسب خود را چون عروس حجله با طرز خاصی آراست و با حرکات عاشقانه در خلوتگاه قصر خواست یوسف را به طرف خود مایل کند، در حالی که درهای قصر را یکی پس از دیگری بسته بود، ولی هر چه طنّازی کرد، یوسف تکان نخورد. تهدیدات و تطمیعات زلیخا، یوسف قهرمان را از پای در نیاورد. زلیخا گفت: «زود باش زود باش».
یوسف گفت: «پناه به خدا، من هرگز به سرپرست خود که از من پرستاری خوبی کرد، خیانت نمی‌کنم، هیچ گاه ستمکار راه رستگاری ندارد.»
زلیخا به ستوه آمد. طغیان شهوت و عشق سوزانش به عصبانیت مبدل شد. در چنین لحظه‌ای یاد خدا و الهام پروردگار به یوسف توانایی داد، او از تمام امور چشم پوشید، فکرش را یکسره کرد و به طرف درِ کاخ به قصد فرار آمد و کاملاً مواظب بود که در این حادثه حسّاس نلغزد.
و به فرموده امام سجاد (علیه‌السلام) یوسف دید زلیخا پارچه‌ای روی بت انداخت، یوسف (علیه‌السلام) به او گفت: «تو از بتی که نمی‌شنود و نمی‌بیند و نمی‌فهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا می‌کنی، آیا من از کسی که انسان‌ها را آفرید و علم به انسان‌ها بخشید حیا نکنم؟»
این روایت از امام صادق (علیه‌السلام) هم نقل شده است، با این اضافه که یوسف گفت: چرا جامه بر روی آن بت انداختی؟ زلیخا گفت: برای این که بت در این حال ما را نبیند! یوسف فرمود: تو از بت حیا می‌کنی من از خدا حیا نکنم.


این فکر برهان پروردگار بود که در دلِ یوسف جرقّه زد. بی‌درنگ از کنار زلیخا با سرعت تمام رد شد تا از کاخ بگریزد، زلیخا به دنبال یوسف آمد، در پشتِ در، زلیخا یقه یوسف را از پشت گرفت تا او را به عقب بکشاند، یوسف هم کوشش می‌کرد که در را باز کند. بالاخره یوسف در این کشمکش، پیروز شد. در را باز کرد، بیرون جهید، در حالی که پیراهنش از پشت پاره شده بود.
ولی زلیخا دست بردار نبود. دیوانه وار دنبال یوسف می‌آمد و حتی پس از آن که یوسف از کاخ بیرون آمد، زلیخا هم به دنبال او بود. در همین لحظه، تصادفاً عزیز مصر از آن جا عبور می‌کرد. زلیخا و یوسف را در آن حال دید، بهت و حیرت او را فراگرفت. مدتی در این باره اندیشید تا آن که زلیخا، هم برای این که خود را تبرئه کند و هم برای این که یوسف را گوشمال دهد، نزد همسر آمد و گفت: «آیا سزای کسی که به همسر تو قصد بدی داشت غیر از زندان یا مجازات سخت است؟ این غلام تو نسبت به حرم تو سوء نیت داشت و می‌خواست به همسر تو بی‌ناموسی کند.»
در این بحران (که عزیز، همسر زلیخا، سخت عصبانی شده بود) یوسف با لحن صادقانه و کمال آرامش گفت: «این زلیخا بود که می‌خواست مرا به سوی فساد بلغزاند. من برای این که مرتکب گناهی نشوم و خیانت به سرپرستم نکنم فرار کردم، او به دنبال من آمد. از این رو، ما را با این حال دیدید، اینک از این کودکی که در گهواره است، و هنوز از سخن گفتن ناتوان است بپرسید تا او در این باره داوری کند.»
بعضی گفته‌اند: آن داور، مردی بود که پسر عموی زلیخا بود و با شوهر زلیخا وقت خروج یوسف و زلیخا از کاخ؛ جلو درِ کاخ نشسته بودند. ولی مشهور این است که این داور، پسر بچه‌ای بود که خواهر زاده زلیخا بود. خداوند در بحران محاکمه، به یوسف الهام کرد که به عزیز بگو این طفل شاهد من است. از این رو یوسف از طفل استمداد کرد.
عزیز رو به کودک کرد و گفت: «در این باره قضاوت کن.» کودک به اذن خداوند با کمال فصاحت گفت: اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده است، یوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب دریده شده، یوسف این قصد را نداشته است.»
عزیز چون نگاه کرد، دید پیراهن یوسف از عقب دریده شده است. به همسر خود گفت: «این تهمت و افترا از مکر زنانه شما است. شما زنان در خدعه و فریب زبردست هستید. مکر و نیرنگ شما بزرگ است. تو برای تبرئه خود، ‌این غلام بی‌گناه را متهم کردی!»
پس از این ماجرا، عزیز برای حفظ آبروی خود، به یوسف توصیه کرد که این موضوع را مخفی بدارد، و کسی از این جریان مطلع نشود. به همسرش نیز اندرز داد که از خطای خود توبه کن، تو خطا کار هستی.
[۱۱] مجلسی، محمدباقر، حیوه القلوب، ج۱، ص۲۵۰.



زلیخا که بر اثر بی‌اعتنایی یوسف به خواسته‌های نامشروعش، سخت عصبانی بود، ‌با کمال بی‌پروایی در حضور زنان مشهوری که آنها را به کاخ خود مهمان کرده بود اعلام کرد: «اگر این شخص (یوسف) به آن چه دستور می‌دهم، اعتنا نکند، به زندان خواهد افتاد (و قطعاً او را زندانی می‌کنم) آن هم زندانی که در آن خوار و حقیر گردد.»
زلیخا دید با این تهدیدها و گستاخی‌ها نیز هرگز نمی‌تواند یوسف (علیه‌السلام) را تسلیم خود سازد، لذا رسماً دستور داد تا یوسف (علیه‌السلام) را زندانی کنند.
ولی بینش یوسف (علیه‌السلام) در مقابل این دستور، چنین بود که به خدا پناه برد، و به درگاه او چنین عرض کرد: پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آن چه این زنان مرا به سوی آن می‌خوانند، اگر مکر و نیرنگ آنان را از من باز نگردانی، به سوی آنان متمایل خواهم شد، و از جاهلان خواهم بود.»
خداوند دعای یوسف (علیه‌السلام) را اجابت کرد، و مکر و نیرنگ زنان را از او بگردانید.» آری یوسف، زندان شهر را به آلودگی زندان شهوت ترجیح داد، خداوند هم دعای او را مستجاب کرد و مکر و کید زنان را از او دور نمود. آری، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاکش را فراموش نخواهد کرد. به این ترتیب یوسف (علیه‌السلام) تحت تأثیر محیط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوی خدای یکتا دعوت می‌کرد، و زندان را مرکز ارشاد گمراهان قرار داده بود.


اکنون این پرسش به وجود می‌آید که عزیز مصر از قبل به بی‌گناهی یوسف (علیه‌السلام) پی برده ‌بود. پس زندانی کردن یوسف (علیه‌السلام) چه دلیلی داشت؟
در پاسخ می‌توان چند احتمال را مطرح کرد، مانند:
اگرچه عزیز مصر، به بی‌گناهی یوسف (علیه‌السلام) آگاه بود، اما جامعه مصر ـ از جمله پادشاه و پیکی که به زندان فرستاده بود ـ گمان می‌کردند که او به عزیز خیانت کرده است و این درخواست یوسف (علیه‌السلام) نه برای آگاهی عزیز، بلکه برای آگاهی جامعه مصر بود و ذکر نام عزیز تنها بهانه‌ای برای طرح این موضوع بود.
احتمال دیگر آن است که یوسف (علیه‌السلام) با توجه به توصیه عزیز مصر، پیگیر این قضیه نشد که آگاهی او از اصل ماجرا را به اطلاع همگان برساند، و به عبارتی به تعهد ضمنی خود به عزیز مصر مبنی بر مکتوم‌ ماندن این راز وفادار ماند.
اما اکنون که بعد از گذشت سال‌ها، خود آن زنان آمادگی اعتراف را داشتند، یوسف (علیه‌السلام) درخواست ‌کرد تا اصل ماجرا از آنان پرسیده شود، تا هم جامعه مصر از بدبینی نسبت به او رهایی یابند و هم خود او به عهدی که برای مکتوم ‌ماندن راز به عزیز داده بود، وفادار بماند و این وفاداری به عهدش را به اطلاع عزیز مصر برساند.
«ذلِکَ لِیَعْلَمَ اَنِّی لَمْ اَخُنْهُ بِالْغَیْبِ»، شاید هم معنای این فراز از آیه آن باشد که (این درخواست من برای آن بود که پادشاه دریابد که من در پنهان به عزیز مصر خیانت نکردم). به عبارت دیگر با این ترجمه، دیگر سخن از آگاه‌ کردن عزیز مصر نیست تا گفته شود که او از قبل به این موضوع آگاه بوده است؛ بلکه سخن از آگاه کردن پادشاه مصر است که تاکنون گمان می‌کرده که یوسف به جرم خیانت در زندان است.
حضرت یوسف نفرمود بروید از زلیخا بپرسید؛ بلکه گفت بروید از زنانی که دست خود را بریدند بپرسید. این هم یکی دیگر از مواردی است که یوسف (علیه‌السلام) بر عهد خود وفادار ماند.
شاید درخواست اعلام رسمی ‌خائن نبودن یوسف (علیه‌السلام) و نیز اعلام از بین رفتن حیله خائنان به دلیل تذکر دادن این موضوع به پادشاه مصر بوده تا از نتایج آن نیز بهره‌مند شود. به عبارتی اعلام کند که اگر فردی به خاطر ترس از خدا در غیاب عزیز به همسرش خیانت نکرده، قطعاً به هیچ چیز دیگری نیز خیانت نمی‌کند و چنین کسی سزاوار است که بر هر چیز از جان و مال و آبروی مردم امین شده، و مردم از امانتش استفاده کنند.
آن‌گاه این زمینه را آماده کند ‌که هنگام رویارویی با پادشاه مصر درخواست کند که او را امین بر اموال مملکت و خزینه‌های دولتی (برای رهایی از پی‌آمدهای خشک‌سالی) قرار دهد.


شاه مصر که به طور کامل به پاکی و علم و درایت یوسف پی برده بود، به او علاقه شدیدی پیدا کرد. به اطرافیان دستور داد به زندان بروند و یوسف را به حضورش بیاورند تا او را محرم اسرار و امین امور خود قرار دهد و به او گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار می‌باشی.»
آری حضرت یوسفِ خدمتگذار، خواستار مقامی است، ولی مقامی که بتواند آن را پلی برای اعتلای کلمه حقّ و خدمت به مردم قرار دهد. مقام خزانهداری را انتخاب کرد. چه آن که یوسف با بینش دقیقش هفت سال فراوانی و هفت سال قحطی آینده را می‌بیند. او درک می‌کند که اگر رییس دارایی باشد، با تدبیرهای خردمندانه، مردم را از تهی‌دستی و فلاکت نجات خواهد داد و به داد مردم محروم خواهد رسید.
از این رو به شاه گفت: « اِجْعَلْنِی عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ؛ مرا سرپرست خزائن و محصولات کشور مصر قرار بده، من از عهده نگهداری محصول‌ها بر می‌آیم و به امور حفظ اقتصاد، نگهدارنده و آگاه هستم». شاه، این مقام را به یوسف (علیه‌السلام) واگذار کرد. از آن پس، یوسف (علیه‌السلام) را با عنوان «عزیز» می‌خواندند.
( ناگفته نماند که مقام «عزیزی» غیر از مقام پادشاهی است؛ این که بعضی عنوان عزیز را با «مَلِک» یکی گرفته‌اند؛ چنان که به خود آیات سوره یوسف دقت کنند خواهند دانست که چنین نیست و عنوان «عزیز» تقریباً ‌حکم وزیر یا نخست وزیر را داشت، و سپس به مقام پادشاهی رسید، چنان که ذکر می‌شود.)
یوسف پس از قبول این مسؤولیت، کمر خدمت‌گذاری به مردم را بست و در این مسیر،‌ فداکاری‌ها کرد و بر اثر خدمات صادقانه و عادلانه‌اش محبوبیت خاصّی در میان ملّت مصر پیدا نمود.
آری، خداوند این چنین به یوسف (علیه‌السلام) مقام داد، و افتاده به چاه را به مقام عزیزی رسانید. خداوند پاداش نیکوکار را ضایع نمی‌کند. این پاداش دنیوی است. اجر آخرت که معلوم است بهتر خواهد بود. یوسف (علیه‌السلام) پس از بدست گرفتن مقام خزانهداری، یک سال در اطراف شاه بود و به انجام وظیفه خود می‌پرداخت، آن گاه به درخواست یوسف، پادشاه امارت و ریاست کشور مصر را به او واگذار کرد.
شمشیر مخصوص حکومت را بر پیکر برازنده او حمایل نمود، و او را بر تخت مخصوص حاکمیت که با طلا و درّ و یاقوت تزیین شده بود نشاند. شکوه و نورانیت چشمگیر یوسف (علیه‌السلام) ، همه چیز را تحت‌الشعاع قرار داده بود. وقتی که تمام اختیارات کشور به دستش رسید، از تمام اختیارات و امکانات خود به نفع جامعه استفاده کرد و به عدالت و دادگری رفتار نمود، به طوری که محبتش در دل زن و مرد مردم مصر جای گرفت، به گونه‌ای که به فرموده قرآن:
«یتَبَوَّأُ مِنْها حَیثُ یشاءُ؛ تا آن چه را که می‌خواهد از آن اختیارات استفاده کند.»


به پیش بینی حضرت یوسف (علیه‌السلام) ۷ سال قحطی فرا رسید. در آن هفت سال قحطی، که سراسر مصر و اطراف را قحطی فرا گرفته بود، مردم سرزمین کنعان (فلسطین) نیز قحطی زده شدند، و حتی یعقوب و فرزندان او نیز از این بلای عمومی برخوردار بودند. آوازه عدالت و احسان عزیز مصر به کنعان رسیده بود. مردم کنعان با قافله‌ها به مصر آمده و از آن جا غلّه و خوار بار، به کنعان می‌آوردند.
حضرت یعقوب (علیه‌السلام) به فرزندان خود فرمود: این طور که اخبار می‌رسد، فرمانفرمای مصر شخص نیک و با انصافی است، خوب است نزد او بروید و از او غلّات و آذوقه بگیرید و بیاورید. فرزندان یعقوب به مصر رفتند و چون سالیان زیادی گذشته بود یوسف را نشناختند اما یوسف آنان را شناخت و اکرام کرد و برای اینکه برادرشان بنیامین را بار دیگر با خود بیاورند پول خریدشان را در بار شترهاشان گزارده بود.
و به ایشان تأکید کرد که بار دیگر اگر بنیامین را نیاورند خبری از آذوقه نیست. در سفر بعدی با اصرار بنیامین را آوردند و یوسف به او گفت من برادر تو هستم و پیش خود با نیرنگی او را نگه داشت و پیراهنش را به برادرانش داد تا به نزد پدر ببرند و در سفر بعد پدر را با خود بیاورند.
یعقوب که از دوری یوسف روز و شب گریه می کرد و چشمانش نابینا شده بود وقتی بوی پیراهن یوسف به مشامش رسید بارقه امید در دلش روشنایی داد و وقتی پیراهن یوسف را به رویش انداختند نور چشمانش باز گشت و همگی به طرف سرزمین مصر رفتند و خواب یوسف که در کودکی دیده بود تعبیر شد.


طبق روایاتی که از امام صادق (علیه‌السلام) نقل شده است، حضرت یوسف (علیه‌السلام) با گروهی از ارتشیان خود با اسکورت منظّم و با شکوه خاصّی به استقبال یعقوب (علیه‌السلام) آمدند. وقتی که نزدیک هم رسیدند، یوسف بر پدر سلام کرد و کاملاً احترام نمود، ولی همین که خواست از مرکب پیاده شود، شکوه و عظمت خود را که دید، مناسب ندید که از مرکب پیاده شود (یک لحظه ترک اولی کرد!) جبرئیل بر او نازل شد، به یوسف گفت: دست خود را باز کن، چون یوسف دست خود را باز کرد، نوری از کف دست او به طرف آسمان ساطع گشت. یوسف گفت: این نور چیست؟
جبرئیل گفت: این نور نبوت است که از صلب تو خارج شد، به خاطر آن که لحظه‌ای پیش پدر تواضع نکردی و در برابر او پیاده نشدی.
امام هادی (علیه‌السلام) می فرمایند:وقتی جبرئیل به امر خداوند، نور نبوّت را از صلب یوسف (علیه‌السلام) خارج کرد، آن را در صلب «لاوی» یکی از برادران یوسف قرار داد، زیرا لاوی برادران را از کشتن یوسف (علیه‌السلام) نهی کرده بود.
خداوند او را به این ترتیب به پاداشش رسانید. او به این افتخار رسید که پیامبران بنی اسرائیل از ناحیه فرزندان او به وجود آیند؛ حضرت موسی (علیه‌السلام) پسر عمران بن یصهر بن واهث بن لاوی بن یعقوب می‌باشد.


نوشته‌اند: زلیخا پیر، فرتوت و تهی‌دست شده بود به طوری که گدایی می‌کرد، روزی دید موکب شکوهمند یوسف (علیه‌السلام) در حال عبور است، خود را به یوسف رساند و گفت:
«سُبْحانَ الَّذِی جَعَلَ الْمُلُوک عَبِیداً بِمَعْصِیتِهِمْ وَ الْعَبِیدَ مُلُوکاً بِطاعَتِهِمْ؛ پاک و منزّه است خداوندی که پادشاهان را به خاطر معصیت و گناه برده کرد، و بردگان را به خاطر اطاعت، پادشاه نمود».حضرت یوسف (علیه‌السلام) وقتی که او را شناخت به او لطف و احسان کرد. به دعای یوسف (علیه‌السلام) او جوان شد، و یوسف با او ازدواج نمود و از او دارای فرزندانی گردید.
[۲۲] محلاتی، ذبیح‌الله، ریاحین الشریعه، ج۵، ص۱۷۴-۱۷۵.

در بعضی از روایات علت این ازدواج چنین بیان شده است که زلیخا از زیبایی یوسف (علیه‌السلام) یاد کرد، یوسف (علیه‌السلام) به او فرمود: «چگونه خواهی کرد که اگر چهره پیامبر آخرالزّمان حضرت محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را بنگری که در جمال و کمال از من زیباتر است.» محبت پیامبر اسلام در دل زلیخا جا گرفت، یوسف از طریق وحی الهی، این را دریافت، از این رو طبق دستور خدا، با او ازدواج کرد.


حضرت یوسف (علیه‌السلام) به قدری محبوبیت اجتماعی پیدا کرده و عزّت فوق العاده‌ای نزد مردم مصر داشت که پس از فوتش بر سر محل به خاک سپاریش نزاع شد. هر طایفه‌ای می‌خواست جنازه یوسف در محل آنها دفن شود، تا قبر او مایه برکت در زندگی‌شان باشد. بالاخره رأی بر این شد که جنازه یوسف را در رود نیل دفن کنند، زیرا آب رود که از روی قبر رد می‌شد مورد استفاده همه قرار می‌گرفت و با این ترتیب همه مردم به فیض و برکت وجود پاک حضرت یوسف (علیه‌السلام) می‌رسیدند.
بعدها مدتی ماه (بر اثر ابرهای متراکم) بر بنی اسرائیل طلوع نکرد (هرگاه می‌خواستند از مصر به طرف شام بروند احتیاج به نور ماه داشتند و گرنه راه را گم می‌کردند) به حضرت موسی (علیه‌السلام) وحی شد که استخوان‌های یوسف را از قبر بیرون آورد (تا وصیت او انجام گیرد) در این صورت، ماه را بر شما طالع خواهم کرد.
موسی (علیه‌السلام) پرسید که چه کسی از جایگاه قبر یوسف آگاه است؟ گفتند: پیرزنی آگاهی دارد. موسی (علیه‌السلام) دستور داد که آن پیرزن را که از پیری، فرتوت و نابینا شده بود، نزدش آوردند. حضرت موسی (علیه‌السلام) به او فرمود: «آیا قبر یوسف را می‌شناسی؟» پیرزن عرض کرد: آری. حضرت موسی (علیه‌السلام) فرمود: ما را به آن اطّلاع بده. او گفت: اطلاع نمی‌دهم مگر آن که چهار حاجتم را بر آوری. اول این که پاهایم را درست کنی. دوم اینکه از پیری برگردم و جوان شوم. سوم آن که چشمم را بینا کنی و چهارم آن که مرا با خود به بهشت ببری.
این مطلب بر موسی (علیه‌السلام) بزرگ و سنگین آمد. از طرف خدا به موسی (علیه‌السلام) وحی شد، حوائج او را برآور. حوائج پیر زن برآورده شد. آن گاه او مکان قبر یوسف (علیه‌السلام) را نشان داد. موسی (علیه‌السلام) در میان رود نیل جنازه یوسف (علیه‌السلام) را که در میان تابوتی از مرمر بود بیرون آورد و به سوی شام برد. آن گاه ماه طلوع کرد. از این رو، اهل کتاب، ‌مرده‌های خود را به شام حمل کرده و در آن جا دفن می‌کنند.
حُسن عمل و نیکوکاری این نتایج را دارد که خداوند پس از حدود چهارصد سال با این ترتیبی که خاطر نشان شد، طوری حوادث را ردیف کرد، تا وصیت حضرت یوسف (علیه‌السلام) به دست پیامبر بزرگ و اولوا العزمی چون حضرت موسی (علیه‌السلام) انجام شود، و به برکت معرّفی قبر یوسف (علیه‌السلام) به پیر زنی آن قدر لطف و عنایت گردد.


۱. حویزی، عبدعلی بن جمعه، تفسیر نور الثقلین، ج۲، ص۴۱۰.    
۲. یوسف/سوره۱۲،آیات۵-۶.    
۳. یوسف/سوره۱۲، آیه۱۰۰.    
۴. حویزی، عبدعلی بن جمعه، تفسیر نور الثقلین، ج۲، ص۴۱۰.    
۵. حویزی، عبدعلی بن جمعه، تفسیر نورالثقلین، ج۲، ص۴۱۳.    
۶. فیض کاشانی، ملامحسن، تفسیر صافی، ج۳، ص۷.    
۷. طبرسی، فضل بن حسن، جوامع الجامع، ج۲، ص۲۰۵.    
۸. فیض کاشانی، ملامحسن، تفسیر صافی، ج۳، ص۱۴، ذیل آیه۲۳ سوره یوسف.    
۹. شیخ صدوق، محمد بن علی، عیون اخبار الرضا، ج۲، ص۴۵.    
۱۰. علامه مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار ج۱۲، ص۲۲۶.    
۱۱. مجلسی، محمدباقر، حیوه القلوب، ج۱، ص۲۵۰.
۱۲. سوره یوسف، آیات ۲۷-۲۹.    
۱۳. یوسف/سوره۱۲، آیه۲۱.    
۱۴. طباطبایی، سید محمدحسین، المیزان فی تفسیر القرآن، ج‌۱۱، ص۱۹۴ ۱۹۵، ترجمه موسوی همدانی، سید محمدباقر، قم، دفتر انتشارات اسلامی، چاپ پنجم، ۱۳۷۴ش.    
۱۵. یوسف/سوره۱۲، آیه۵۴.    
۱۶. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، ج۵، ص۴۱۶.    
۱۷. یوسف/سوره۱۲، آیه۵۶.    
۱۸. کلینی، محمد بن یعقوب، اصول کافی، ج۲، ص۳۱۲.    
۱۹. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، ج۵، ص۴۵۶.    
۲۰. یوسف/سوره۱۲، آیه۱۰.    
۲۱. فیض کاشانی، ملامحسن، تفسیر صافی، ج۳، ص۴۸، ذیل آیه ۹۹ سوره یوسف.    
۲۲. محلاتی، ذبیح‌الله، ریاحین الشریعه، ج۵، ص۱۷۴-۱۷۵.
۲۳. علامه مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۱۶، ص۱۹۳.    
۲۴. علامه مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۱۳، ص۱۲۷.    



سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «حضرت یوسف»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۵/۱۲/۲۳.    
پایگاه اسلام کوئست، برگرفته از مقاله «اعاده حیثیت یوسف»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۵/۱۲/۲۳.    






جعبه ابزار