حضرت موسی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
حضرت موسی، از
پیامبران اولواالعزم، دارای
شریعت و کتاب مستقل به نام
تورات و دعوت جهانی بود. او از نسل
حضرت ابراهیم (علیهالسلام) است و با شش واسطه به آن حضرت میرسد.
موسی فرزند
عمران از نوادگان
یعقوب میباشد. نَسَب او تا یعقوب عبارت است از (موسی
بن عمران بن یصهر بن یافث بن لاوی بن یعقوب). (او ۵۰۰ سال بعد از
ابراهیم خلیل ظهور کرد.)
موسی نامی است که از دو جزء تشکیل شده یکی «مو» به معنای
آب و دیگری «سی» به معنای درخت است. (در روایاتی دیگر نام مادر موسی را «
یوکابد» گفتهاند)
او را موسی نام نهادند چون گهواره او در کنار درختی در داخل آب بدست آمد. نام مادرش «
یوخابید»
بود که در
تورات نیز نامش برده شده است. موسی سه برادر داشت،
هارون که بزرگتر از موسی بود و
بشر و
بشیر که کوچکتر بودند.
چهارصد سال گذشت تا
فرعون بزرگ که از همه زیرکتر بود روی کار آمد و تسلّط او بر
قوم بنیاسرائیل سه هزار و هفتصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط
آدم اتفاق افتاد.
و چون پایههای
قدرت خود را محکم ساخت مغرور شد و با دیدن
خداپرستی مردم خود را خدای روی
زمین نامید. او فرزندی نداشت و نام همسرش
آسیه و خداپرست بود.
شبی فرعون در خواب دید که
آتش پیدا شد که خانه قبطیها یعنی مصریها را سوزانده ولی خانههای عبرانیها سالم ماند. او تمام ساحران و غیبگویان را جمع کرد. آنها گفتند که کودکی متولد میشود که دینی جدید میآورد و مردم را به خداپرستی دعوت میکند و حکومت فرعون را از او میستاند. فرعون با شنیدن این سخن دستور داد هر فرزند پسری که از بنیاسرائیل به دنیا میآید او را به
قتل برسانند.
عمران در مصر زندگی میکرد و شغلش
چوپانی بود و خداپرست نیز بود، او یک دختر و یک پسر به نام هارون داشت و باز همسرش باردار بود که شبی طفلش به دنیا آمد و چون از قتل نوزادان پسر مطلع شدند، طفل را مخفی کردند چون نگهداری او خیلی دشوار بود و هر لحظه ممکن بود به قتل برسد، در اینباره خیلی فکر کردند و عاقبت خداوند به مادر موسی الهام کرد که؛
«او را در صندوقچهای بگذار و سپس در رودش افکن تا آب او را به کرانه اندازد و دشمن من و دشمن موسی او را برگیرد و مهری از خودم بر تو افکندم تا زیر نظر من پرورشیابی.»
«و تو را برای خودم پروردم.»
«مترس و اندوه مدار که ما او را به تو باز میگردانیم و از زمره پیغمبرانش قرار میدهیم.»
مادر موسی بعد از این جریان نزد نجاری رفت و دستور ساخت یک گهواره به شکل
تابوت را داد. مرد نجار از موضوع نوزاد آگاه گشت و نزد
جاسوس فرعون رفت اما به امر الهی بر زبان او مُهر زده شد و نتوانست سخن بگوید و هرچه تلاش کرد حرفی نزد، جاسوسان فرعون نیز او را به باد کتک گرفتند و از قصر بیرون انداختند.
هنگام ولادت موسی فرا رسید و هرچه نزدیکتر میشد مادر موسی (یوکابد یا یوخابید) نگرانتر میشد.
امداد الهی موجب شد که آثار حمل در یوکابد آشکار نباشد از سویی یوکابد با قابلهای دوست بود. کسیرا به دنبال قابله فرستادند، قابله آمد و او را یاری کرد.
نوزاد دور از دید مردم متولد شد. در این هنگام نور مخصوصی از چهره موسی درخشید که بدن قابله به لرزه افتاد، همان دم قابله گفت؛ «تصمیم داشتم تولد موسی را به ماموران خبر دهم ولی او چنان بر قلبم چیره شد که حاضر نیستم مویی از او کم شود.»
قابله از خانه بیرون آمد و ماموران او را دیدند و به خانه مادر موسی وارد شدند.
خواهر و مادر موسی دستپاچه شدند و موسی را در تنور انداختند.
ماموران وارد شدند و جز تنور آتش چیزی ندیدند و مایوس شده از خانه خارج شدند. در این لحظه صدای گریه نوزاد از تنور بلند شد. مادر به سوی تنور رفت و دید که خداوند آتش را بر موسی گلستان ساخته است. مادر که از صدای گریه نوزاد نگران شده بود که نکند جاسوسان متوجه او شوند دست به
دعا بلند کرد و از خدا خواست که چارهای دیگر پیش روی او بگشاید و خداوند با الهام او را از نگرانی حفظ گرد و در
قرآن چنین آمد؛
«ما به مادر موسی
الهام کردیم او را شیر بده و هنگامیکه بر او ترسیدی وی را در دریای نیل بیفکن و نترس و
غمگین مباش که ما او را به تو باز میگردانیم و او را از رسولان قرار میدهیم.»
اتفاقا
رود نیل از قصر
آسیه(
شیخ صدوق از
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) نقل کرده: که بهترین زنان بهشت چهار زن هستند.
مریم دختر عمران،
خدیجه دختر خویلد،
فاطمه (علیهاالسلام) دخترم و آسیه دختر مزاحم، همسر فرعون.)
زن فرعون میگذشت. در آن روز فرعون و همسرش آسیه در قصر ایستاده بودند که چشمانشان به جسمی سیاه افتاد که سوار بر امواج جلو میآمد و چون به نظرگاه آسیه رسید در میان درختها گیر کرد.
صندوقچه را نزد آسیه آوردند و چون در آن را برداشتند پسری زیبا را دید، چون فرعون از آینده خود میترسید دستور قتل او را داد. در آن هنگام محبت موسی به اذن پروردگار در دل آسیه افتاد. و هر دو تصمیم گرفتند که او را به فرزندی قبول کنند.
همسر فرعون چون
او را بدید• مهر کودک در دلش آمد پدید: گفت با فرعون از قتلش
گذر• تا به فرزندی بگیریم این پسر
اسم کودک را موسی گذاشتند چون او را از آب و در کنار درخت پیدا کردند. در صدد یافتن دایهای برای موسی افتادند ولی هر دایهای را برای موسی گرفتند، موسی شیر نمینوشید و به دستور آسیه همگی به دنبال دایهای مناسب برای کودک گشتند.
خواهر موسی که در قصر فرعون کار میکرد، گفت؛ کسی را میشناسم که میتواند او را
شیر دهد و مدتی بعد مادر موسی برای شیر دادن فرزندش وارد قصر شد و همه دیدند که کودک با کمال رغبت شیر مینوشید و چون آسیه اصل و نسب زن را پرسید جواب داد؛ من زن عمرانم، هارون را که دو ساله است تازه از شیر گرفتم و هنوز هم شیر دارم.
چون آسیه دید
کودک پستان آن زن را قبول کرد برای نگهداری آن
زن که در حقیقت مادر موسی بود فرعون را راضی کرد تا برای او حقوق ماهیانه مقرر کند و از مادر خواست در قصر مانده و کودک را شیر بدهد. مادر موسی قبول نکرد و گفت؛ من دارای خانه و
فرزند هستم و نمیتوانم از آنها دست برداشته و آنها را تنها بگذارم اگر مایلید کودک را به خانه میبرم و در آنجا به او شیر داده و از او نگهداری میکنم.
همسر فرعون با این پیشنهاد موافقت کرد به این ترتیب مادر موسی، او را به خانه برد و با خیالی راحت و آسوده به تربیت او مشغول شد.
گویند از زمان قرار دادن موسی در صندوقچه تا دیدار مادر با کودک خانه فرعون فقط ۳ روز طول کشید. روزها و ماهها گذشت تا دوران شیرخوارگی او گذشت و مادر او را به خانه فرعون بازگردانید.
بالاخره موسی بزرگ شد و بر عقل و فهم او افزوده گردید. فرعون به موسی علاقه فراوانی داشت اما هنگامی که موسی سخن از خداوند میزد، کم کم فرعون از او هراسی در دل گرفت. روزی موسی وارد شهر شد؛ «پس دو مرد را با هم در حال زدوخورد دید یکی از پیروان موسی و دیگری از دشمنان او بود. آنکس که از پیروانش بود از او یاری خواست پس موسی برای کمک به مرد، مُشتی به او زد و او را کشت. گفت؛ این کار
شیطان است. چرکه او دشمنی گمراهکننده و آشکار است. گفت؛ پروردگارا! من بر خویشتن
ستم کردم مرا ببخش. پس خدا از او درگذشت که وی آمرزنده مهربان است. موسی گفت؛ پروردگارا به
سپاس نعمتی که بر من ارزانی داشتی هرگز پشتیبان مجرمان نخواهم بود.»
فردای آن روز باز همان مرد دیروزی از او یاری خواست. چون موسی خواست به مردی که دشمن موسی و رفیقش بود حمله کند به او خبر دادند که سران قوم
مشورت میکنند تا تو را بکشند. پس از شهر خارج شو.
موسی در حالیکه ترسان و لرزان از آنجا بیرون میرفت گفت؛«پروردگارا مرا از گروه ستمکاران نجات بخش.»
در این وقت که موسی با حال
ترس از شهر مصر خارج شد، از خدای بزرگ درخواست نجات از شرّ ستمگران را کرد.
پیداست که برای موسی که تا به آن روز از مصر خارج نشده تا چه حد این
مسافرت دشوار است. نه زاد و توشهای و نه مرکبی دارد که بر آن سوار شود و نمیداند که به کدام سو و به چه راهی برود.
پس از گذشت شبها و روزها و تحمّل سختیها به دروازه شهر
مَدْینْ رسید و در زیر درختی آرمید. زیر درخت چاهی قرار داشت موسی مشاهده کرد که مردم شهر برای آب دادن چهارپایان خود در سر آن چاه اجتماع کردهاند و در گوشهای نیز دو زن که گوسفندانی دارند برای آب دادن آنها جلو نمیآیند و مواظب هستند که حیوانات آنها با گوسفندان دیگر مخلوط نشوند.
حسّ ضعیفپروری و
غیرت موسی اجازه نداد که همانطور بنشیند. با تمام خستگی که داشت برخاست پیش آن دو زن آمد و گفت؛ کار شما چیست؟ و برای چه ایستادهاید؟ آن دو گفتند؛ که پدر ما پیرمردی است که نمیتواند گلهداری کند و ما نیز نمیتوانیم برای آب دادن گوسفندان با مردان
اختلاط کنیم. ایستادهایم تا کار آنها تمام شود تا نوبت ما بشود. پس موسی بطرف چاه رفت و دلویی را پر از آب کرد و به آن دو داد. سپس در زیر درخت نشست و از
گرسنگی به خداوند شکوه کرد.
دو دختر نزد
پدر رفتند و ماجرا را برای پدر بازگو کردند.
شعیب گفت؛ به دنبال آن مرد بروید و او را برای دریافت دستمزدش نزد من بیاورید.
یکی از دختران شعیب بنام
صفورا نزد موسی که هنوز زیر درخت آرمیده بود برگشت و مدتی بعد هر دو به طرف منزل به راه افتادند. در همین وقت بادی شروع به وزیدن کرد و پیراهن دختر را بالا برد، موسی از دختر خواست تا پشت سر او حرکت کند و گفت؛ خاندان ما دوست ندارند از پشت سر به زنان نگاه کنند.
موسی وارد منزل شعیب شد و داستان فرارش را برای شعیب بازگو کرد. شعیب به او اطمینان داد که از دست دشمنان نجات یافته است. دختران شعیب از او خواستند تا موسی را به خاطر قدرتش و امانتش و رفتار خوبش به استخدام خویش درآورد. شعیب نیز قبول کرد و تصمیم گرفت یکی از دخترانش را در مقابل هشت سال کار و اجیری موسی برای او، به
ازدواج او درآورد و رو به موسی گفت؛
«من میخواهم یکی از این دختران را به
نکاح تو درآورم. به این شرط که هشت سال برای من کار کنی و اگر ده سال را تمام گردانی اختیار با تو است و نمیخواهم بر تو سخت گیرم و مرا انشاءاللّه درستکار خواهی یافت. موسی گفت؛ این قرارداد میان من و تو باشد که هر یک از دو مدت را به انجام رسانیدیم بر من تعدّی روا نباشد و خدا بر آنچه میگویم
وکیل است.»
موسی در کنار همسرش صفورا ده سال
در کنار شعیب زندگی کرد و هنگامی که این مدت به سر آمد، با همسر و گوسفندهایش به سوی وطن خویش حرکت کرد. هنگام خروج از مدین عصای مخصوص
انبیاء را از خانه شعیب برداشت. این همان عصایی بود که نزد آدم و شعیب به
ودیعت نهاده شد، و همچنان سبز و تازه بود، مثل اینکه هم اینک از درخت جدا شده و هر زمانی که لازم باشد به سخن در میآید، آن عصا دو شاخه داشت.
بازگشت موسی به وطن همزمان با بارداری صفورا بود که روزهای آخر بارداری خود را میگذراند. موسی برای اینکه گرفتار فرمانروایان
شام نگردد از بیراهه میرفت و سعی میکرد که به آبادیهای سر راه خود بر نخورد. و به همین دلیل در یکی از شبهای سرد راه را گم کرد. و چون باران باریدن گرفت سبب پراکنده شدن گوسفندان شد و مشکل دیگری که برای وی پیش آمد این بود که همسرش را درد زایمان فرا گرفت.
بیابانی که موسی در آن بود بیابان
طور و قسمت جنوبی
بیتالمقدس بود. موسی در فکر چارهای بود که از دور آتشی را دید که شعلهور است. موسی خانواده خود را متوقف کرد و گفت؛ میخواهم بطرف آتش بروم تا پارهای آتش را به سوی شما بیاورم.
موسی بطرف آتش روان شد. چون نزدیک شد درخت سبزی را دید که نورانی است و از آتش شعلهور است. نزدیک رفت تا مقداری از آن گرما را نزد همسرش ببرد، اما هربار از هجوم نهیب آتش به عقب رفت. تا اینکه صدایی از میان درخت به گوش موسی رسید. پس هنگامی که به آن آتش رسید.
ندا داده شد؛
«ای موسی! این منم پروردگار تو، پای از کفش خویش بیرونآور که تو در وادی طور هستی و من تو را برگزیدهام. پس به آنچه وحی میشود گوش فرا ده، منم، من، خدایی که جز من خدایی نیست. پس مرا
پرستش کن و به یاد من
نماز برپا دار. در حقیقت
قیامت فرا رسنده است. میخواهم آن را پوشیده دارم تا هرکه به موجب آنچه میکوشد جزا یابد.»
این ندا موسی را به بُهت فرو برد و این ندا را نیز شنید که فرمود؛ «این چیست که به دست راست داری؟»
موسی که تازه متوجه شد به مقام
نبوت نائل گشته، به پاسخ حقتعالی لب گشود و گفت؛ «این عصای من است که بر آن تکیه میزنم. و با آن برای گوسفندانم برگ میتکانم و مرا در آن بهرههای دیگر نیز هست.»
این سؤال و پاسخ به همین مقدار پایان نپذیرفت. چون سؤال حقتعالی مقدمه وحی
رسالت بود و شاید میخواست تا موسی را برای دیدن
معجزه شگفتانگیز خویش آماده سازد. پس پروردگار فرمود؛
«ای موسی! منم، من خداوند، پروردگار جهانیان و فرمود: عصای خود را بیفکن، پس دید آن مثل ماری میجنبد، پشت کرد و برنگشت. فرمود؛ ای موسی پیش آی و مترس که تو در امانی و دست در گریبانت ببر تا سپید بیگزند بیرون بیاید. برای رهایی از این
هراس بازویت را به خویشتن بچسبان. این دو نشانه دو برهان از جانب پروردگار تو است که باید به سوی فرعون و سران کشور او ببری. زیرا آنان همواره قومی نافرمانند.»
در اینجا موسی به یاد ماجرای قتل آن مرد قبطی که به دست او انجام شده بود افتاد، و از سوی دیگر شوکت و قدرت عظیم فرعون در نظرش مجسّم شد و سپس از پروردگار درخواست کرد که؛ پروردگارا! سینهام بگشای و کار را برایم آسان کن و گره از زبانم باز کن که گفتارم را بفهمد و...
خداوند نیز او را وعده
نصرت کامل داد و دل او را محکم و نیرومند ساخت. موسی پس از اینکه ماموریت الهی را دریافت و به مقام نبوت رسید به نزد همسرش بازگشت و پس از چند روزی او را با نوزادی که تازه به دنیا آمده بود بسوی مدین فرستاد و خود به سوی
مصر روان شد.
هنگامی که موسی به سوی مصر میآمد، نزدیک شهر باز همان مرد دانشمند را با عدهای از مردم دید، دانشمند با دیدن موسی دریافت که او همان موسی
بن عمران است. و چون مدتها در انتظار چنین روزی بودند همگی بر اطاعت او گردن نهادند.(اقتباس از سوره شعراء.)
بنیاسرائیل بعد از وفات یوسف دوران سختی را طی کردند و مدت چهارصد سال در نهایت سختی به انتظار تولد همان کودکی بودند که یوسف بشارت داده بود. فرعون زمان موسی از تمام فرعونهای پیشین ستمکارتر بود بطوری که دختران بنیاسرائیل را
هتک حرمت میکردند و زنان را به خدمتکاری میبردند.
موسی شبانه وارد مصر شد و به عنوان مهمانی ناخوانده به منزل مادرش پناه برد و بعد، از هارون برادرش خواست تا او را تا قصر همراهی کند. موسی و هارون به پشت دروازه قصر رسیدند و موسی در را کوبید و از صدای کوبیدن فرعون بر خود لرزید. چون پرسیدند چه کسی در را میکوبد. موسی گفت؛ من فرستاده پروردگار جهانیان هستم. خداوند به موسی وحی کرد که به فرعون وعده دهد که اگر به خداوند
ایمان آورد، عمری طولانی به او عطا کند و جوانیش را به او بازگرداند. فرعون به فکر فرو رفت ولی
هامان وزیرش او را
وسوسه کرد. شب هنگام وقتی موسی و هارون از قصر باز میگشتند به دلیل بارش باران به خانه پیرزنی پناه بردند، اما جاسوسان آندو را تعقیب کردند. وقتی آنها به منزل پیرزن حملهور شدند عصای موسی به حرکت درآمد و به جدال با آنها پرداخت و چند نفر از قبطیان را کشت. پیرزن بعد از این جریان به موسی ایمان آورد.
آن شب فرعون با اطرافیان خود مشورت کرد که چه کنیم؟ یا باید جواب دندانشکنی به این مرد عجیب داد یا روزگار ما را سیاه میکند. حتما یک چیزی هست. و اگر ما با زور بخواهیم بر موسی غلبه کنیم بدنام میشویم.
روز بعد هامان ساحران را جمع کرد. دلیل جمع کردن ساحران این بود که «در شب گذشته که موسی به نزد فرعون رفته بود برای آنها نشانهای از قدرت خدای بزرگ را نشان داد و آن این بود که عصای خود را به زمین انداخت و عصا به صورت اژدهایی عظیم درآمد و فرعون و حاضران ترسیدند.»
با آمدن ساحران، موسی و هارون نیز آمدند و مردم برای تماشا جمع شدند. فرعون گفت؛ ای موسی، روز گذشته کارهایی کردی و آنها را نشانه پیامبری دانستی در حالیکه غلامان من هم میتوانند این کارها را بکنند. در آن حال، مسابقه بین آنها آغاز شد، ساحران کارهای خود را انجام دادند و عصای آنها به مارهایی تبدیل شدند.
سپس موسی گفت؛ حالا قدرت خدا را تماشا کنید. وقتی عصا را انداخت، عصا به اژدهایی تبدیل شد و همه مارها را بلعید و به اطرافیان فرعون حمله کرد. موسی فورا
دست دراز کرد و اژدها را گرفت و دوباره عصا شد. در این موقع ساحران فهمیدند که کار موسی
سحر و جادو نیست لذا به
سجده افتادند و به خدای موسی
ایمان آوردند و بعضی از مردم نیز به خداوند بزرگ ایمان آوردند. فرعون با دیدن این صحنه ساحران را
تهدید به
مرگ کرد ولی ساحران در جواب گفتند؛
«باکی نیست، ما روی به سوی پروردگار خود میآوریم، ما امیدواریم پروردگارمان گناهانمان را ببخشاید. چراکه نخستین ایمان آورندگان بودیم.»
چون فرعون موقعیت خویش را متزلزل دید، از هامان خواست تا کاخی عظیم برای او بسازد. هامان ۵۰ هزار بنّا و کارگر را برای این کار اجیر کرد. کار ساخت کاخ هفت سال طول کشید. هنگامی که کاخ آماده شد. خداوند به
جبرئیل فرمان داد تا بالهای خود را بر پیکر کاخ عظیم بکوبد. و چون جبرئیل چنین کرد کاخ از هم پاشید و سه قطعه گردید.
اولین کسی که از آجر برای احداث ساختمان استفاده کرد فرعون بود. پس از این اتفاق فرعون، موسی را عامل این جریان دانست و دستور تعقیب او را داد. «و به موسی وحی کردیم که بندگان را شبانه حرکت ده، زیرا شما مورد تعقیب قرار خواهید گرفت. پس فرعون ماموران خود را به شهرها فرستاد و گفت اینها عدهای ناچیزند و راستی آنها ما را بر سر
خشم آوردهاند. ولی ما همگی به حال آمادهباش در آمدهایم.»
موسی بنیاسرائیل را شبانه از مصر بیرون برد.
تا آنها را از دریا بگذراند و از طرف دیگر فرعون شصتهزار نفر را به تعقیب آنها فرستاد. چون بنیاسرائیل به دریا رسیدند خداوند به آنها وحی فرستاد که به
نبوت محمّد (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) و
ولایت علی (علیهالسّلام) اقرار کنند ولی قوم بنیاسرائیل چنین نکردند و گفتند که دلیل همراهی ما با تو فقط بخاطر
ترس از فرعون است.
به فرمان خدا موسی بنام محمّد (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) و عترت پاکش بوسیله عصا بر دریا کوبید تا اینکه دالانی باز شد. در این موقع سپاه فرعون از دور پیدا شد. قوم موسی ترسیدند و موسی به آنها گفت؛ خداوند راه هدایتی خواهد گشود. سپس به دریا نهیب زد تا از هم باز شد و گفت؛ حکم الهی این است که از دریا عبور کنیم. در درون دریا دوازده راه باز شد تا هر یک از طایفهها از دالانی عبور کنند.
طولی نکشید که فرعون و لشکریانش رسیدند. ولی هیچیک از سربازانش جرات ورود به دریا را نداشتند، فرعون خود ابتدا وارد دریا شد و سپاهیان او به دنبال او به راه افتادند. در همین هنگام بود که موجهای بزرگ مثل کوهی عظیم بر سر آنها فرو ریخت.
بلعم باعورا از دانشمندان تحت نفوذ فرعون بود که بر اسم اعظم آگاهی داشت و از افراد مستجابالدعوه بود. قبل از این اتفاق فرعون از او خواست تا موسی را مورد
نفرین قرار دهد. او سوار بر چهارپای خود به سوی موسی حرکت کرد. اما مدتی بعد حیوانش از حرکت ایستاد. بلعم حیوان را تازیانه زد تا حیوان به صدا درآمد و گفت؛ آیا فکر میکنی با زدن من میتوانی مجبورم سازی تا تو را در راه نفرین بر پیامبر خدا همراهی کنم. بلعم از خشم زیاد آنقدر حیوان را کتک زد تا اینکه حیوان مُرد. بلعم نیز از علم به اسم اعظم تهی گشت و از گمراهان شد.
«و اگر میخواستم قدر او را به وسیله آن
آیات بالا میبردیم، اما او به زمین گرایید و از
هواینفس خود پیروی کرد. از اینرو داستانش مثل داستان
سگ است که اگر به آن حملهور شوی زبان از کام برمی آورد. این مثل آن گروهی است که آیات ما را تکذیب کردند.»
چون بنیاسرائیل از
دریا گذشتند به سرزمین خشک و بیآب و علفی رسیدند. تحمل آنها به سر آمد و از
گرما و
گرسنگی به موسی شکایت کردند. خداوند نیز ابری بر بالای سر آنها قرار داد تا از گرما در اَمان باشند و از خوراکهای آسمانی برای آنها فرستاد و چشمههای فراوان بر آنها جاری ساخت. ولی قوم قانع نبودند. موسی خطاب به آنها گفت؛ شما نعمتهای خداوند را با چیزهای دنیوی عوض میکنید، حالا هرچه را که میخواهید، خود از اینجا خارج شوید و آرزوهای خود را برآورده سازید. بعد از نافرمانی قوم، موسی از میان آنها رفت و قوم رفتن موسی را به معنای نزول
عذاب الهی میدانستند. پس تصمیم گرفتند که
توبه کنند و خداوند توبه آنها را به شرط چهل سال ماندن در بیابان «تیه» قبول کرد.
در این میان تنها
قارون از توبه سر باز زد. آنها هر بار قصد خروج از تیه را داشتند با بلایای آسمانی روبرو میشدند فاصله بیابان تا مصر فقط چهار فرسخ بود و هرگز نتوانستند از آنجا خارج شوند. چیزی نگذشت که خداوند احتیاجات آنها را فراهم ساخت تا به سرزمین مقدس رسیدند و آن مکان را مقدس مینامند چون یعقوب و پدر موسی،
اسحاق و یوسف در آنجا به دنیا آمدند.
بعد از چهل سال که خداوند توبه آنها را قبول کرد، به قوم بنیاسرائیل خطاب کرد تا بعد از خروج از تیه وارد «
اریحا» در
فلسطین شوند و شکرانه نجات خود را بجا آورند و
عهد خود را در دوستی با خدا و محمّد (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) و علی (علیهالسّلام) محکم کنند. ولی آنها سرکشی کردند و این سرپیچی باعث شد که خداوند بیماری
طاعون را بر آنها فرستاد.
خداوند از موسی خواست تا با قومش وارد سرزمین مقدس شوند. ولی چون گروهی
ستمگر بنام (
عمالة) در آنجا زندگی میکردند قوم حاضر به رفتن نشد. موسی درصدد مبارزه با آنها برآمد و چند نفر را جهت آگاهی از محل حکومت آنها فرستاد. این گروه در بیرون شهر با (
عوج بن عناق) روبرو شدند. او با قامتی به ارتفاع بیستوسه هزار ذراع که گویند ماهیان را از قعر اقیانوس میگرفت و با نور
خورشید سرخ میکرد.
به هنگام طوفان نوح از نوح خواست تا او را با خود ببرد ولی نوح او را دشمن خدا میدانست و او را با خود نبرد. هنگام شروع طوفان فقط آب تا زانوان
عوج رسید. او مدت سههزار سال عمر کرد. زمانی که موسی با او مواجه شد با عصایش ضربهای به پای او کوبید و چون به زمین افتاد او را به قتل رساند.
بعد از مدتی قوم عهد خود را بشکستند و تنها «
یوشع بن نون» و «
کالب بن یوحنا» به طرفداری موسی در آمدند. موسی نیز قوم را نفرین کرد. دوازده سرکرده قوم موسی به مرگ ناگهانی از دنیا رفتند و هرکس که در مقابل موسی ایستاد به هلاکت رسید. اما نسل جدید بنیاسرائیل به فرمان موسی گردن نهادند و به جنگ با ستمکاران پرداختند.
بعد از آن خداوند به موسی وعده داد که تورات را به او نازل خواهد کرد ولی نزول آن به تاخیر افتاد و موسی نیزهارون برادرش را در میان بنی اسرائیل قرار داده و خود به سوی
میقات رفت. موسی به هارون سفارش کرد کار مردم را اداره کند و خود برای راز و نیاز با خداوند به کوه طور رفت. قرار بود موسی سی روز روزه بگیرد و در کوه طور بماند ولی برای امتحان مردم از جانب خداوند این وعده به چهل شب رسید. و پس از اینکه در طور، کلام خداوند به موسی رسید و ده فرمان مقدس بر لوحها نوشته شد، عزم بازگشت کرد. (اقتباس از
سوره اعراف و
سوره طه.)
اما هنگامیکه وعده موسی دیر شد و سی روز گذشت و موسی برنگشت، بنیاسرائیل به وسوسه شیطان فریب خوردند و مردی ریاستطلب به نام
سامری گوسالهای از
طلا ساخت و با حقهبازی صدایی از آن گوساله درآورد و به مردم گفت؛ موسی بدقولی کرد. موسی دیگر برنمی گردد. بدبختی ما هم به سبب این است که
بت نداریم. اینک من بُتی از طلای خالص ساختهام.
مردم نادان هم اطراف او جمع شدند و چون
حیله او را نمیدانستند حرفهایش را باور کردند و بتپرستی را پیش گرفتند. وقتی موسی برگشت و اوضاع را چنین دید خشمگین شد و گفت؛ خیلی بد کردید که این رفتار ناشایست را پیش گرفتید و از بَس ناراحت شد، الواح را به زمین انداخت و گریبان هارون را گرفت و گفت؛ چرا گذاشتی مردم فریب گوساله سامری را بخورند.
هارون گفت؛ ای برادر، اینطور در برابر مردم مرا سرزنش نکن و زبان دشمنان را به شماتت من دراز نکن، این مردم به حرف من گوش نکردند، مرا ضعیف دیدند و نزدیک بود مرا بکشند. ولی من با کار آنان موافق نبودم. موسی گفت امیدوارم خداوند تو را ببخشد و کسانیکه این
بدعت را گذاشتند به کیفر گناهشان برسند. موسی نزد سامری رفت و گفت؛
«ای سامری منظورت چه بود؟ گفت؛ به چیزی که دیگران به آن پی نبردند، من پی بردم، و به قدر مُشتی از رد پای فرستاده خدا، جبرئیل را برداشتم و آن را بر پیکر گوساله انداختم و نفس من برایم چنین فریبکاری کرد. موسی گفت؛ پس برو که عاقبت تو در زندگی این باشد که به هر که نزدیک تو آمد بگویی؛ به من دست نزنید و تو را موعدی خواهد بود که هرگز از آن درباره تو تخلف نخواهد شد و اینک به آن خدایی که پیوسته ملازمش بودی بنگر، آن را قطعا میسوزانیم و خاکسترش میکنیم و در دریا فرو میپاشیم. معبود شما تنها آن خدایی است که جز او معبودی نیست و دانش او همه چیز را در بر گرفته است.»
آری موسی آن گوساله را سوزاند و خاکسترش را درون دریا ریخت و عذابی بر او نازل شد که هرگاه کسی به او نزدیک میشد و یا لمسش میکرد، دچار
تب شدیدی میشد. چون تورات بر موسی نازل گشت، آن حضرت از خداوند خواست تا به دیدارش نائل شود اما خداوند وحی کرد که هرگز مرا نخواهی دید.
در زمان موسی هفت رشته کوه از جای کنده شد و در آسمان به حرکت درآمد و از آن میان دو کوه «
احد» و «
ورقان» در
مدینه و کوههای «
ثور» و «
ثبیر» و «
حراء» در
مکه به زمین فرود آمدند.
کوه سینا به اذن خدا بلند شد و بر بالای سر بنیاسرائیل به حرکت درآمد و آنان فکر کردند که کوه بر سر آنها فرود خواهد آمد.
هنگامی که موسی قوانین را در جریان مکالمه خداوند با خود قرار داد، آنها گفتند؛ ما باور نمیکنیم، مگر آنکه ما بار دیگر آن صدا را بشنویم. پس موسی هفتاد نفر از بزرگان قوم را به دامنه کوه سینا برد و خداوند با ایجاد صوت در میان درختی از هر شش زاویه آن با آنها تکلم نمود اما آنها گفتند؛ تا خدا را نبینیم به او ایمان نمیآوریم در همین لحظه خداوند صاعقهای بر آنها فرود آورد و همگی را به هلاکت رساند. موسی زنده کردن بزرگان را از خداوند خواست تا بتواند به قوم خود وارد شود و خدا نیز چنین کرد. (اقتباس از سوره بقره.)
قارون پسر عموی موسی بود و نام اصلی او (
یصهر بن ناهث) بود. او از نظر
ثروت بر همه برتری داشت و تورات را بهتر از همه میدانست و به کیمیاگری نیز آشنا بود، او بر جای گنجهای یوسف آگاهی داشت.
موسی به هنگام حضور در مصر، قارون را حاکم بنیاسرائیل کرد. ولی قارون بر آنها
ظلم میکرد. کلیدهای گنجهای قارون بقدری زیاد بود که با شصت استر آنها را حمل میکرد. سنگینی کلیدهای آهنی بقدری زیاد بود که مجبور میشد آنها را از چوب بسازد.
هنگامی که قارون از میان مردم عبور میکرد چهار هزار اسب سوار به همراه سه هزار کنیز سیمین تن او را همراهی میکردند. از طرفی موسی هارون را رئیس کشتارگاه و بیتالقربان کرده بود تا قوم هدایای خود را برای قربانی نزد او بسپارند. قارون از این امتیازی که هارون داشت به موسی شکایت کرد و خواست خود رئیس آنجا باشد. موسی گفت؛ این مسئولیت به امر خدا به هارون بخشیده شده است و برای اینکه این گفته را ثابت کند چوبدستیهای مختلفی را از دیگران به هم بست و داخل عبادتگاه گذاشت صبح که شد همه دیدند که فقط بر عصای هارون برگهای سبز روییده است.
با این وجود قارون موسی را به جادوگری متهم کرد ولی موسی باز با او مدارا کرد و در دادن
زکات به او تخفیفات زیاد داد. اما قارون همین مقدار اندک که در مقابل هر هزار دینار یک دینار بود را هم نپرداخت.
روزی موسی بر بالای منبر در مورد قصاص زنا سخن میگفت؛ که قارون از میان جمعیت بلند شد و گفت؛ ای موسی، همه میگویند که تو با زنی هرزه ارتباط داری. موسی که خود را در معرض
تهمت بزرگی میدید آن زن را به تورات قسم داد و به لطف خدا زن توبه کرد و حقیقت را فاش کرد.
تا اینکه موسی، قارون و همراهانش را
نفرین کرد. روزی که قارون در میان قصر خود نشسته بود موسی را در مقابلش دید که میآید، چیزی نگذشت که قصر عظیم قارون منهدم شد و قارون تا زانو در زمین فرو رفت. او موسی را به قرابتی که میانشان بود قسم داد تا نجاتش دهد اما موسی از تصمیم خود بازنگشت و زمین او را بلعید.
بعد از مرگ قارون
شایع گشت که موسی بخاطر ثروت قارون او را کشته است. بعد از این شایعات تمام ثروتها و کلیدهای قارون در سینه زمین مدفون شد.
مردی از بنیاسرائیل پسر عموی خود را بدلیل
ازدواج با دختر دلخواه خود میکشد. چون
قاتل را نیافتند قوم نزد موسی آمدند و کسب تکلیف کردند.
موسی به قوم گفت؛ به فرمان خدا ماده گاوی که نه پیر و نه خردسال است و رنگش زرد میباشد و نه رام است تا زمین را شخم زند و نه کشتزار را آبیاری کند، بی نقص و هیچ لکهای در آن نیست را سر ببرید. بنیاسرائیل آن گاو را با قیمت بالایی از مرد جوانی خریدند و آن حیوان را
ذبح کردند و به دستور موسی بدن
مقتول را به آن مالیدند. بعد از مدتی مقتول به صدا در آمد و شهادت داد که پسرعمویش او را به قتل رسانده است.
قوم به موسی گفتند؛ نمیدانیم از اینکه خون مقتول به هدر نرفت خوشحال باشیم یا بر این جوان صاحب گاو که دارای چنین ثروتی شده است. در این حال خدا وحی فرستاد که هرکس به مانند این جوان بر پدرش خدمت کند با محمّد (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) محشور میشود. و به همین خاطر ثروتمند شد. خداوند فرمود؛ فضل و بخششی که به این جوان رسید به این خاطر است که وی همیشه ذکر محمّد و آل محمّد (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) را بر زبان داشت. قوم از
فقر و نداری به خداوند شکوه کردند، خدا نیز فرمان داد تا موسی بزرگان را به خرابهای ببرد که در آن گنجی نهفته است بزرگان به آنجا رفتند و دو برابر پولی که بابت گاو پرداختند، آنجا یافتند.
درباره مدت عمر موسی و هارون و همچنین کیفیت وفات ایشان اختلافی در روایات و تواریخ دیده میشود. مشهور آنست که عمر موسی (علیهالسّلام) هنگام رحلت ۱۲۰ سال و عمر هارون ۱۲۳ سال بوده و در روایتی که
صدوق قدسسره در
اکمالالدین از رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) روایت کرده است عمر موسی (علیهالسّلام) ۱۲۶ سال و عمرهارون ۱۳۳ سال ذکر شده است.
قبر موسی (علیهالسّلام) را عموما در کوه نبا یا نبو در کنار جاده اصلی، پَهلُوی تل قرمز رنگ ذکر کردهاند و قبر هارون را در طور سینا نوشتهاند.
و اما کیفیت وفات هارون مطابق حدیثی که صدوق قدس سره از
امام صادق (علیهالسّلام) روایت کرده، اینگونه بوده است که موسی با هارون به کوه طور سینا رفتند و در آنجا خانهای دیدند که در آن درختی بود و جامهای بر آن درخت آویزان بود، موسی به هارون گفت؛ جامهات را بیرون آر و این جامه را بپوش و داخل این خانه شو و روی تختی که در آن قرار دارد بخواب،هارون چنان کرد و چون روی تخت خوابید هنگام وفاتش فرا رسید و خدای تعالی او را
قبض روح کرد. موسی به نزد بنیاسرائیل بازگشت و داستان قبض روح هارون را به آنها خبر داد. بنیاسرائیل موسی را تکذیب کرده و گفتند؛ تو او را کشتهای و حضرت را متهم به قتل هارون کردند. موسی نیز برای رفع این اتهام به خدای تعالی پناه برد و خداوند به فرشتگان دستور داد جنازه هارون را روی تختی در هوا حاضر کردند و بنیاسرائیل او را دیدار کرده و دانستند که هارون از دنیا رفته است.
در چند حدیث دیگر که در
امالی و اکمالالدین از آن حضرت
روایت کرده، جریان رحلت موسی را اینگونه ذکر فرموده که چون عمر موسی به سر رسید خدای تعالی ملکالموت را فرستاد و او به نزد موسی آمده و بر آن حضرت سلام کرد. موسی جواب سلام او را داده فرمود؛ تو کیستی؟ گفت؛ ملکالموت هستم که برای قبض روح تو آمدهام. پرسید؛ از کجا قبض روح میکنی؟ گفت؛ از دهانت، گفت؛ چگونه؟ با اینکه به وسیله آن با پروردگارم تکلم کردهام. ملکالموت گفت؛ از دستهایت. موسی گفت؛ چگونه؟ با اینکه تورات را با آنها گرفتهام.
ملکالموت گفت؛ از پاهایت. موسی گفت؛ چگونه! با اینکه بوسیله آنها به طور سینا رفتهام.
ملکالموت گفت؛ از دیدگانت. موسی گفت؛ چگونه! با اینکه پیوسته به آنها نگران پروردگار بودهام.
ملکالموت گفت؛ از گوشهایت. باز موسی گفت؛ چگونه! با اینکه سخن پروردگارم را با آنها شنیدهام.
خدای سبحان به ملکالموت وحی فرمود؛ او را واگذار تا خود درخواست
مرگ کند، این جریان گذشت و موسی (علیهالسّلام) یوشع
بن نون را خواست و وصیتهای خود را به او کرد و سپس از نزد بنیاسرائیل رفت و غایب شد و در همان دوران غیبت به مردی برخورد کرد که قبری را حفر میکرد، موسی به آن مرد گفت؛ میل داری در حفر این
قبر تو را کمک کنم؟ آن مرد گفت؛ آری.
موسی به کمک آن مرد قبر را کند و لحدی برای آن ساخت آنگاه میان آن قبر رفت و در آن خوابید تا ببیند چگونه است، در همانحال پرده از جلوی چشم موسی برداشته شد و جایگاه خود را در
بهشت مشاهده کرد و به خدای تعالی عرض کرد، پروردگارا! مرا به نزد خود ببر.
همان مرد که در واقع ملکالموت بود و بصورت آدمیان درآمده و قبر را حفر میکرد موسی را قبض روح کرد و در همان قبر او را دفن کرد. در این وقت کسی فریاد زد؛ موسی کلیماللّه از دنیا رفت.
'''
آسیه (همسر فرعون)•
آرامشبخشی به مادر موسی (قرآن)•
ارتباط حضرت موسی با خداوند•
بعثت حضرت موسی•
حضرت موسی و حضرت شعیب•
حضرت موسی و قتل یک جوان•
خواب فرعون•
رحلت حضرت موسی•
ماجرای تولد حضرت موسی•
آرامشبخشی به مادر موسی (قرآن)•
آسیه و موسی•
آرامشبخشی به موسی (قرآن)•
آل فرعون و موسی•
آل موسی•
اذیت موسی (قرآن)•
ارتباط موسی با خداوند•
ارهاصات موسی••
استعاذه موسی (قرآن)•
استعانت از موسی'
پایگاه اطلاعرسانی حوزه، برگرفته از مقاله «حضرت موسی»، تاریخ بازیابی ۹۶/۱/۲۷. اندیشه قم