بهاءالدین محمد ولد
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
بَهاءُالدّین وَلَد، محمد بن حسین خطیبی بکری (۵۴۳-۶۲۸ق/۱۱۴۸-۱۲۳۱م)، معروف به بهاءولد «سلطان العلماء»،
عارف،
واعظ، از مشایخ
صوفیه قرن ششم و هفتم، و
پدر مولانا جلالالدین محمد بلخی است.
وی مشهور به «بهاءِولد» و ملقب به «سلطان العلماء» است.
گفتهاند این
لقب را
پیامبر (صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم) در خوابی که عده زیادی از علما و مفتیان
بلخ همزمان در یک
شب دیدند به وی عطا کرد. و در کتاب معارف که مجموعه مواعظ و سخنان اوست، چنین آمده که لقب «سلطانالعلماء» را پیامبر (صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم) در
خواب به او اعطا کرده است.
بهاءولد در معارف به بیانی دیگر این واقعه را نقل کرده است.
ولادت او، بنابر اشاره وی در معارف
به نزدیک شدن عمرش به ۵۵ سالگی در آغاز
رمضان ۶۰۰، باید در حدود ۵۴۶ بوده باشد. زادگاه وی بلخ یا حوالی آن بوده است.
نسب بهاءولد به
ابوبکر صدیق میرسد و از سوی مادر نوۀ
علاءالدین محمد خوارزمشاه دانسته شده است،
ولی این قول با توجه به منابع تاریخی موثق قابل تأیید نیست.
اما در معارف و نیز در آثار مولوی و سلطان ولد و همچنین در کتیبه مزار آنها اشارهای بدین نسب نشده است.
پدر بهاءولد،
حسین بن احمد خطیبی، از فضلای روزگار خود بود. مدتی از محضر او بهره برد.
مادر بهاءولد را
دختر علاءالدین محمد بن خوارزمشاه، عموی
جلالالدین محمد خوارزمشاه،
یا دختر علاءالدین محمد، عموی
سلطان محمد خوارزمشاه،
دانستهاند که هر دو قول مورد تردید است.
یادداشتها و اقوال بهاءولد، حاکی از آشنایی او با معارف
صوفیه است اما اینکه نسبت به مشایخ عصر ارادت داشته یا نه مشخص نیست.
احتمالاً
تصوف وی مبتنی بر مجاهده شخصی بوده، زیرا ذکری از مأخذ
خرقه و تلقی ذکر از مشایخ در کلام او نیست و شاید ترجیح میداده است که به سبب اختلافات داخلی این سلسلهها، از انتساب به آنها برکنار بماند.
با این حال، تذکره نویسان غالباً سند خرقه وی را از طریق احمد خطیبی، به شیخ احمد غزالی رساندهاند.
ولی از معارف بهاءولد که شامل افکار، و آراء و اقوال اوست، نکتهای که حاکی از انتساب او به
سلسله کبرویه باشد و یا بر تأثیر طریقه شیخ احمد غزالی بر راه و روش او دلالت کند، دیده نشده است.
همچنین به نوشته جامی،
برخی او را از خلفای
نجم الدین کبری (مق ۶۱۸ق/۱۲۲۱م) دانستهاند که صحت این انتساب مشکوک است.
بهاءولد خود را
صوفی نمیدانست و با آنکه بعضی از اصول آنان را تصدیق میکرد، بر آن بود که نباید به صوفیه گرایید.
مایر او را صرفاً
عارف مینامد.
بهاءولد را در
علم و فضل یگانه عصر خود دانستهاند.
از معارف او
چنین بر میآید که با
طب،
داروشناسی و
نجوم آشنایی داشته است.
در امور شرعی نیز
مرجع خاص و عام بوده و از وی
استفتاء میشده است.
اما برخی برآناند که در معارف، چیزی که حاکی از تبحر فوقالعاده وی در
علوم ظاهر و
عربی دانی او باشد وجود ندارد.
بهاءولد، همچون پدر و اجدادش، به
وعظ و
خطابه روی آورد و چنانکه از نسبت «خطیبی» در نام جدش بر میآید، ظاهراً در خاندان او اشتغال به وعظ و تذکیر سابقهای دیرینه داشته است.
وی به تدریس علوم رسمی و بیان مسائل عرفانی میپرداخت؛ اما وعظ و تذکیر را گونهای
عبادت میدانست و اهمیت ویژهای برای آن قائل بود تا حدی که گاه برای آن، تدریس را نیز رها میکرد.
همچنین به منظور وعظ و تذکیر مسافرتهای بسیاری به بلاد اطراف محل اقامتش میکرد.
مواعظ او غالباً با معانی صوفیانه و اشاره به
آیات قرآن و
تلقین توبه همراه بوده و مریدان بسیاری داشته است.
وی در
خراسان و در خطه
بلخ به
وعظ و درس میپرداخت و موعظههای او با اندیشهها و کلمات صوفیان آمیخته بوده است. بهاءولد شیوۀ تحقیق حکما و
فلاسفه و نیز علوم اهل مدرسه را راه وصول به حقیقت نمیدیده است و اختلاف او را با فلاسفه و متکلمان آن زمان میتوان در اشارتی که در معارف به
فخرالدین رازی، متکلم سدۀ ۶ق کرده است، ملاحظه کرد.
گاهی کنایات و تذکرات او در وعظ و منبر از حدّ
اعتدال میگذشت و فخرالدین رازی دانشمند و
متکلم مشهور آن زمان را که مورد احترام محمدخوارزمشاه بود و حتی خود پادشاه را نیز صراحتاً و به تندی مورد خطاب و
انتقاد قرار میداد.
این مسئله گاه موجب ناخرسندی برخی فقها و علما و
سوء ظن حکام میگشت، تا جایی که حتی «سلطان العلما»ییِ او را انکار و یا این عنوان را از معارف و استفتاهای او حذف میکردند.
اما ظاهراً مردم بلخ به وی ارادت بسیار داشتند و از جمله مریدان و یاران نزدیک او
سید برهانالدین محقق ترمذی را میتوان نام برد که از جمله اقطاب و بزرگان صوفیه به شمار میرفت. دلبستگی مردم به بهاءولد و شهرت و تأثیر کلام او بنابر برخی روایات موجب شد که محمد خوارزمشاه بیمناک گردد و بدین سبب قاصدان خود را نزد او فرستاد و از وی خواست که پادشاهی سرزمین بلخ را خود برعهده گیرد، «که در یک اقلیم دو پادشاه نشاید».
از قراین موجود در معارف، چنین برمیآید که بهاءولد تا ۶۰۷ در
وخش اقامت داشته اما بر اثر گرفتگی خاطری که از موقعیت ضعیف خود در برابر بعضی عمّال حکومت وخش احساس میکرد به
سمرقند سفر کرد.
همچنین، بنابر قرینه موجود در
فیه ما فیه ، او همراه پسرش جلال الدین تا ۶۰۹، که خوارزمشاه سمرقند را
تسخیر کرد، در آنجا بود.
ظاهراً در ۶۰۹، یا کمی پس از آن، به بلخ رفت اما پیش از آنکه مغولها بلخ را در ۶۱۷ تصرف کنند آنجا را برای همیشه ترک کرد.
به گزارش
افلاکی این
هجرت همیشگی او پس از ایراد خطبهای در حضور شاه و مردم در
مسجد جامع صورت گرفت که طی آن هجوم مغولان، ساقط شدن
سلطنت، تصرف کشور، ویران شدن بلخ و بیرون راندن شاه را پیشگویی کرد.
اما سلطان ولد در شرح ماجرای
مهاجرت بهاءولد، به این وعظ اشارهای نکرده است.
در باب انگیزه هجرت بهاءولد و یارانش اقوال مختلفی هست.
افلاکی
و
سپهسالار آن را در نتیجه
حسادت و
سعایت فخر رازی دانستهاند که سلطان را نسبت به بهاءولد بدگمان کرد، زیرا بهاءولد تحت تأثیر
ابوحامد محمد غزالی آشکارا بر فیلسوفان و اهل عقل میتاخت.
بنابراین، با فخررازی که از نظر او حامی
فلسفه یونان بود و همچنین با خوارزمشاه، مرید و شاگرد فخررازی، مخالفت میکرد و در مجالس وعظ خود آن دو را اهل بدعت میخواند.
اما به نظر برخی محققان، قرینه تاریخی قابل اعتمادی درباره دخالت فخررازی در مهاجرت بهاءالدین موجود نیست، بویژه اینکه وفات فخررازی در ۶۰۶، چند سال پیش از مهاجرت بهاءالدین بوده است.
هدایت
مهاجرت او را به سبب ازدحام مریدان و هجوم معتقدان، که موجبات بددلی شاه را فراهم آورد، دانسته است.
برخی دیگر نیز علت هجرت را
خوف و
هراس او از خونریزی و بیرحمی لشکر
مغول دانستهاند.
سلطان ولد در
ولدنامه هجرت جد خود را بر اثر رنجش او از اهل بلخ و خوارزمشاه مقارن حمله مغول ذکر کرده است.
معلوم نیست که این گفته
افلاکی تا چه حد درست باشد، زیرا معمولاً مناقبنویسان از اینگونه اقوال و اعمال به مشایخ خود نسبت میدهند؛ ولی آنچه مسلم است و از گفته
سلطان ولد نیز برمیآید
اندکی پیش از حمله مغول به آن نواحی و به سبب آزردگی از مردم بلخ و پادشاه وقت، صلاح کار خود را در آن دید که از خراسان دور شود و بدین سبب به عزم سفر
مکه از بلخ بیرون شد. البته در آن زمان، در بلخ و اطراف آن آشوب و ناامنی پدید آمده بود و بیم هجوم مغولان روز به روز بیشتر میشد، و بیشک این امر نیز در تصمیم او به ترک خراسان تأثیر بسیار داشته است.
به گفته افلاکی،
خوارزمشاه از او درخواست کرد که به نوعی از شهر خارج شود که مردم آگاه نشوند. بنابر قراین و شواهدی مهمتر، مهاجرت بهاءولد در حدود سال ۶۱۶تا۶۱۷ق و اندکی پیش از حملۀ مغول به خراسان بوده است.
با این حال، به نظر میرسد که
حسدورزی علما و
آزار و
دشمنی آنان نیز در مهاجرت او بیتأثیر نبوده است
و در عینحال رنجشهایی هم از سلطان و عمال او داشته است و شاید از همین روی بود که وی در سالهای پیش از ترک خراسان غالباً از بلخ خارج میشده، و در شهرهای دیگر آن نواحی چون وَخش،
ترمذ و سمرقند اقامتهای کوتاهی داشته است.
به هر حال، بهاءولد به همراه خانواده و یارانش از بلخ به
بغداد رفت.
گفتهاند در راه سفر، با شیخ
فریدالدین عطار در نیشابور ملاقات کرد و عطار او را از آینده پسر کوچکش،
جلالالدین محمد، باخبر ساخت. و شیخ عطار نسخهای از اسرارنامه را به فرزندش جلالالدین محمد که در آن هنگام نوجوان بود، اهدا کرد.
وی در سفرهایش اصرار داشت که در مدارس
اقامت کند نه در خانقاهها، بدین جهت در بغداد نیز به مدرسهای از مدارس دارالخلافه رفت.
بهاءولد و همراهانش از نیشابور رهسپار بغداد شدند و چون به آنجا رسیدند، شیخ شهابالدین ابوحفص عمر
سهروردی (۵۳۹-۶۳۲ق/۱۱۴۴-۱۲۳۵م)، مؤلف
عوارف المعارف به دیدار بهاءولد شتافت و از وی استقبال کرد. به گفته افلاکی، چون بهاءولد و جماعت همراه او به نزدیکی آن شهر رسیدند، از ایشان پرسیده شد که شما چه کسانید و از کجا میآیید؟ بهاءولد سر از عماری بیرون کرده گفت: «من الله و الیالله و لاحول ولاقوة الّابالله، از لامکان میآییم و به لامکان میرویم». چون این خبر به خلیفه رسید، وی سهروردی را از آن باخبر کرد. شیخ گفت: این کسی نیست، مگر بهاءالدین ولد بلخی، و سپس به استقبال او رفت و او را با تکریم به شهر وارد نمود.
بهاءولد ۳روز در بغداد توقف داشت و روز چهارم راهی مکه شد. اینکه افلاکی گفته است بهاءولد در بغداد و در مدرسه مستنصریه اقامت گزید،
بیشک اشتباه است، زیرا بنای این مدرسه در ۶۲۵ق/۱۲۲۸م، یعنی تقریباً ۷سال پس از آمدن بهاءولد به
عراق به دستور خلیفه مستنصر آغاز شد.
بهاءولد از مکه به
شام رفت، ولی مدت اقامت او در شام به درستی معلوم نیست.
به احتمالی، بهاءولد پس از انجام
فریضه حج به شام، ملطیه، ارزنجان، آق شهر و لارنده سفر کرد و در آق شهر و لارنده مدرسههایی برای اقامت او بنا کردند.
گفته شده که در شام با
محییالدین ابنعربی ملاقات کرده است.
افلاکی گوید که وی پس از حج ۴سال در ملاطیه (ملطیه) و پس از آن ۷سال در لارنده از توابع
قونیه مقیم شد.
آنچه از منابع معتبر برمیآید، صرفنظر از مبالغهگوییهای مناقبنویسان، بهاءالدین ولد در لارنده اعزاز و احترام نواب و وابستگان دربار سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی (حک ۶۱۷-۶۳۴ق/۱۱۲۰-۱۲۳۷م) را برانگیخت.
مدت این مسافرتها و اقامت او در شهرها دقیقاً مشخص نیست، اما مسلم است که اقامت او در بعضی شهرها طولانی بوده است. و وفات مادر جلال الدین، مؤمنه خاتون، در لارنده حاکی از اقامت نسبتاً طولانی او در این شهر است.
وی در حدود ۶۲۶ یا ۶۲۷ به قونیه رفت.
به گفته برخی، او به دعوت پادشاه قونیه، علاءالدین کیقباد سلجوقی که به گفته نجم رازی
فردی
مؤمن و
عادل بود، به آنجا رفت.
برخی احتمال دادهاند که عزیمت او به قونیه به تشویق شهاب الدین سهروردی و از ابتدای سفر مقصد نهایی معلوم بوده است، و این را نیز که در ولدنامه در ذکر این سفر اشارهای به منازل بین راه مکه تا قونیه نشده دالِّ بر همین نکته میدانند.
عدهای هم برآناند که حرکت پرشتاب و دور و دراز بهاءولد و توقف چندین سالهاش در شهرهای مختلف، عزیمت از پیش تعیین شدهای را به سمت قونیه توجیه نمیکند.
به روایت افلاکی، کیقباد مایل بود که بهاءولد را در طشتخانه خود مستقر کند اما او نپذیرفت و در مدرسه التونپا امنزل گزید.
پس از مدت کوتاهی، عوام و خواص، از جمله سلطان علاءالدین و لالای او امیر بدرالدین گوهرتاش، مرید وی شدند و امیر بدرالدین به فرمان علاءالدین برای فرزندان او مدرسهای ساخت که بعدها محل تدریس مولانا شد.
مایر این گفته را که کیقباد، بهاءولد را به قونیه کشاند و برای او اقامتگاهی باشکوه آماده کرد ساختگی میداند و به این سخن سلطان ولد
استناد میکند که بهاءالدین نخست در قونیه به وعظ و تدریس پرداخت و در این کار شهرت یافت، آنگاه امیر با او ملاقات کرد و بهاءولد در او اثر گذاشت.
سرانجام بهاءولد در ۶۲۶ق به دعوت سلطان علاءالدین به شهر قونیه رفت و سلطان خود از مریدان او شد و دو سال پس از ورود به این شهر در ۸۵ سالگی وفات یافت.
به گزارش سلطان ولد
بهاءالدین فقط دو سال در قونیه در قید
حیات بود.
افلاکی
مرگ او را در ۶۲۸ و دولتشاه سمرقندی
در ۶۳۱ دانسته است، ولی به نظر میرسد که روایت افلاکی صحیح باشد.
به دستور کیقباد حرمی پیرامون
قبر او بنا کردند.
بهاءولد شاگردان بسیاری
تربیت کرد که معروفترین آنها
سیدبرهان الدین محقق ترمذی است.
وی دختری به نام فاطمه خاتون و سه پسر به ترتیب به نامهای حسین، علاءالدین محمد و جلال الدین محمد داشت.
دو برادر کوچکتر در سفر به
آسیای صغیر همراه خانواده بودند.
بهاءولد در یادداشتهای خود هیچ جا از این دو به اسم ذکری نمیکند ولی در عوض از پسر بزرگتر خود حسین نام میبرد.
مجموعه مواعظ او با عنوان معارف، شامل مباحثی است در
توحید، اسماء و
صفات الهی و دیگر موضوعات مربوط به کلام و
تصوف اسلامی و نیز نکاتی در
تفسیر قرآن، البته با تعبیراتی شاعرانه و الفاظی دلنشین. مولانا در محاورات خویش غالباً از این کتاب به تعبیر «فواید والد» یاد میکند و تأثیر مضامین و مطالب معارف در آثار مولوی مشهود است.
مولوی در مثنوی و نیز در غزلیات خود از معانی این کتاب اقتباس بسیار کرده است.
تنها اثری که از بهاءولد بر جای مانده کتاب معارف است.
اولین بار، هلموت ریتر در اثر خود موسوم به
معارف را چاپ کرد.
پانزده سال بعد، فروزانفر، بدون اطلاع از کار ریتر، این اثر را براساس سه نسخه
استانبول و یک نسخه از تهران با عنوان معارف، مجموعه مواعظ و سخنان سلطان العلماء بهاءالدین محمدبن حسین خطیبی بلخی مشهور به بهاءولد در ۱۳۳۳ ش در
تهران چاپ کرد و ادامه آن را در ۱۳۳۸ ش بر مبنای نسخه قونیه، که دارای اصلاحاتی احتمالاً به خط خود مصنف بود، تحت همان عنوان منتشر ساخت.
پس از فوت او، کل اثر با پرداختی تازه در دو مجلد در ۱۳۵۲ ش تجدید چاپ شد.
جلد اول معارف شامل سه جزء است و فروزانفر محتوای جلد دوم را جزء چهارم نامیده و معتقد است که این جزء در حقیقت مهمترین بخش معارف و هسته اصلی سه جزء اول است و قسمتی از مطالب جزء چهارم در سایر اجزای کتاب گاه با تصرفی مختصر یا تغییراتی مفصلتر به چشم میخورد.
فروزانفر در این باره که چه کسی کار
تهذیب و تکمیل این مطالب را به آن صورت که در جلد اول آمده برعهده داشته و اینکه این کار را خود بهاءولد انجام داده یا مولوی یا یکی از پیروان او، نظر قطعی نمیدهد.
عنوان معارف در هیچ جای متن دو جلد ذکر نشده و سپهسالار هم با آنکه دیباچه جلد اول یا به عبارتی متن تهذیب شده را نقل میکند
نامی بر آن نمینهد.
معارف مجموعه تأملات بهاءولد درباره امور و تجارب دینی و سایر موضوعات و خلاصهای از مواعظ و نصایح و نیز یادداشتهایی از خاطرات اوست.
هلموت ریتر این اثر را یادداشت برداری از مواعظ بهاءولد دانسته است، اما مطالبی از تأملات خصوصی و لحظههای خلوت بهاءولد در این کتاب وجود دارد که بعید به نظر میرسد موضوع
وعظ قرار گرفته باشد.
همچنین عباراتی به صیغه مخاطب در کتاب هست که احتمال یادداشت برداری معارف به وسیله شاگردان بهاءولد را ضعیف میکند.
محل و تاریخ جزئیات یادداشتهای معارف روشن نیست.
اغلب آنها در موطن خود او در وخش، نوشته شده است.
فروزانفر احتمال میدهد که برخی از آنها نیز پس از مهاجرت به آسیای صغیر تنظیم شده باشد.
یادداشتهایی که تاریخ نگارش آنها معلوم است و یا میتوان تاریخ نگارش آنها را تعیین کرد، در بین سالهای ۵۹۷ـ۶۰۷ نوشته یا تنظیم شده است.
اما قطعهای از کتاب معارف
وجود دارد که احتمالاً بهاءولد آن را در حدود چهل سالگی نوشته است.
فریتس مایر این احتمال را که معارف در مدت اقامت بهاءولد در شرق به عنوان کتاب نزد عموم شناخته شده باشد، منتفی میداند.
به نظر او، این ادعای افلاکی
که قاضی وخش، قصد داشته از دیباچه معارف و استفتاها لقب سلطان العلماییِ بهاءولد را محو کند، در واقع حاکی از اختلاف عقیده واقعی میان بهاءولد و قاضی وخش بر سر این لقب است.
نثر معارف از نوع
مرسل است و
سجع و صنایع لفظی در آن بندرت به کار رفته و لغات و تعبیراتی نادر دارد.
در نثر معارف میتوان رد پای گویش مردم بلخ را تشخیص داد.
در این اثر حقایق
عرفان،
دین،
اصول عقاید، مسائل اخلاقی، تفاسیر، تأویلاتی از
آیات قرآن و
احادیث نبوی با عباراتی شیوا،
فصیح و روشن مورد بحث قرار گرفته است
تا جایی که صفا، ذبیح الله
آن را در لطافت مانند
شعر دانسته و فروزانفر آن را «از بهترین نثرهای شاعرانه» دانسته
و از جهت بیان مطالب به اشعار بزرگانی چون
عطار و
سنایی و
حافظ شبیه میداند.
معارف بر مولوی تأثیر بسیار گذاشته و او با این کتاب مأنوس بوده است.
به گزارش سپهسالار
که البته
اغراق آمیز است، او معارف را زیرنظر
برهان الدین محقق ترمذی حدود هزار بار دوره کرده بود، و به گفته افلاکی
در مجالس خویش نیز آن را برای اصحاب خود تقریر میکرد و گاه نیز آن را با شرح و
تفسیر املا مینمود و اصحاب وی مینوشتند.
به قولی، همین نفوذ بهاءولد بر
مولوی بود که سبب شد شمس تبریزی او را از خواندن معارف منع کند، و مولوی در طول حیات شمس تبریزی مطالعه آن را ترک کرد.
از مقایسه مثنوی و معارف، شباهتها و مشترکات زیادی میان اندیشه و کلام مولوی و بهاءولد میتوان یافت و به عقیده فروزانفر
کمتر نکته برجستهای در معارف هست که مولانا آن را در
مثنوی نیاورده باشد.
همچنین به نظر فروزانفر
از مقایسه دقیق معارف و آثار مولانا روشن میشود که مولوی با پدر خود در اصول عمده و مبانی
تصوف اشتراک داشته، اما به عقیده فریتس مایر، این شباهتها آن قدر نیست که بتوان نظرگاههای آنها را کاملاً با یکدیگر انطباق داد و از حوزه فکری واحدی سخن به میان آورد.
بهاءالدین ولد از
ائمه و فقهای مشهور
حنفیان بود.
وی در معارف مطابق
مذهب ابوحنیفه و پیروانش به
استدلال پرداخته و به اشکالات پیروان مذهب
شافعی پاسخ داده است.
وی در مسائلی از قبیل
رؤیت خدا،
کلام خدا و کسب به مذهب «
سنت و جماعت» (مذهب
اشاعره ) قائل است، تا آنجا که مایر او را در
کلام ماتُریدی میداند.
با این حال، بهاءولد در جایی از اثر خود در فایده مندی
امر و
نهی، مذهب
معتزله را پسندیدهتر یافته و اظهار میکند که باید از هر مذهبی آنچه را
حق است پذیرفت و به نحوی که مورد اتفاق همه است بیان کرد.
او در مسئله
قضا و
قدر با قول به قَدَر (
اراده و
اختیار مطلق و قدرت مستقل برای
انسان) و
جبر، هر دو، مخالف است.
به
اعتقاد او باید در کوشش در راه صواب قَدَری و در
تسلیم به امر محتوم الهی جبری بود.
وی
تفویضی بودن یا جبری بودن را
صفت مذموم اباحتیان میداند.
بهاءولد اختلاف میان ادیان و مذاهب را سودمند و ترجیح یکی بر دیگری و
تعصب بر آن را لازمه زندگی و ناشی از جوهر آدمیت میداند.
با وجود این، پراکندگی ادیان و مذاهب وی را به این نتیجه میرساند که تنها باید یک راه اختیار کرد و راهی بهتر از راه
محمد (صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم) نیست.
بهاءولد خود را صاحب
وحی (به معنای عام) و
نبی بدون
شریعت میدانست.
او امیدوار بود که در نهایت «
اللهی» شود و همه چیزها از
إفنا و
وجود و
قبض و
بسط و دیگر صفات کمال به فرمان او باشد.
به نظر فریتس مایر دلیل اینکه بهاءولد در معارف اغلب از لفظ «
الله» به جای
خدا استفاده کرده این است که او
اللهی شدن را بالاترین مرحله برای
انسان میداند.
بهاءولد در صحبت از فواید
دعا در معارف،
لفظ الله را از ریشه إله به معنای پناهگاه
خلق دانسته است.
به عقیده وی، همه و از جمله اهل نجوم و
حکمت، متفقاند که الله ورای هر موجود است.
او الله را
عدم و محو و سادگی میداند که همه چیز از او موجود میشود و حاوی تمام محدثات و محیط بر آنهاست. «جای او کوی عدم است و در ظاهر و باطنِ تمام موجودات».
به نظر بهاءولد، کسی که طالب الله باشد، به عدم میرسد، فرو میماند و خیره میشود و عدم چون خندقی در برابر اوست و مثل سطح نادیدنی
آب یا
هوا به
چشم میآید.
بهاءولد بر بیصورتی، بیچونی و بیچگونگی خدا تکیه میکند و میگوید که همه صورتها ناظر الله است و آنچه منظور همه نظرهاست خود باید بیصورت باشد و صورت آفرین.
به عقیده بهاءولد، قرب به الله با
الهیات نظری حاصل نمیشود.
او
علم را بر دو نوع میداند: «علم رسمیِ میان راهی» چون علم نظر و تذکیر و وعظ که همه در میان راه منقطع میشود و علم حقیقت.
به نظر او تنها راهی که به
حقیقت و
معرفت حق منتهی میشود راهی است که از طریق وحی تعلیم داده شده باشد؛ راه
عقل و مذهب یونانیان
بدعت است و بدعت هم به
ضلالت میانجامد.
پیروی از مذهب
فلاسفه یونان و پشت کردن به تعالیم آسمانی، رفتن از
نور به
ظلمت و
تبعیت از خیالهای فاسد و
اسارت در چنگال
نفس امّاره و شیاطین درونی است.
بهاءولد به لذات و آلام به جدّ توجه کرده است.
به اعتقاد وی، حظّ
بهشت به
نفس تعلق دارد و
وصال به حقیقت الله برای اهل روح و عقل ممکن است، پس آدمی در هر مرتبهای، چه
نفس چه عقل، باید به الله نظر کند.
(۱) ناطور افلاکی، احمدبن اخی، مناقب العارفین، چاپ تحسین یازیجی، تهران ۱۳۶۲ ش.
(۲) اقبال، افضل، زندگی و آثار مولانا جلال الدین رومی، ترجمه حسن افشار، تهران ۱۳۷۵ ش.
(۳) رازی، امین احمد، هفت اقلیم، چاپ جواد فاضل، تهران.
(۴) بهاءالدین محمد ولد، معارف، چاپ بدیع الزمان فروزانفر، تهران ۱۳۵۲ ش.
(۵) پورجوادی، نصرالله، «رابطه فخررازی با مشایخ صوفیّه»، معارف، دوره سوم، ش ۱ (فروردین ـ تیر ۱۳۶۵).
(۶) جامی، عبدالرحمان بن احمد، نفحات الانس، چاپ محمود عابدی، تهران ۱۳۷۰ ش.
(۷) جوینی، عطاملک بن محمد، کتاب تاریخ جهانگشای، چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی، لیدن ۱۹۱۱ـ۱۹۳۷، چاپ افست تهران.
(۸) دولتشاه سمرقندی، تذکرة الشعراء دولتشاه سمرقندی، چاپ محمد عباسی، تهران (تاریخ مقدمه ۱۳۳۷ ش).
(۹) زرین کوب، عبدالحسین، جستجو در تصوف ایران، تهران ۱۳۵۷ ش.
(۱۰) زرین کوب، عبدالحسین، سرّنی: نقد و شرح تحلیلی و تطبیقی مثنوی، تهران ۱۳۶۴ ش.
(۱۱) سپهسالار، فریدون بن احمد، زندگینامه مولانا جلال الدّین مولوی، با مقدمه سعید نفیسی، تهران (تاریخ مقدمه ۱۳۲۵ ش).
(۱۲) سلطان ولد، محمدبن محمد، ولدنامه، چاپ جلال همایی، تهران (تاریخ مقدمه ۱۳۱۶ ش).
(۱۳) نعمانی، محمد شبلی، سوانح مولوی رومی، ترجمه محمدتقی فخر داعی گیلانی، تهران ۱۳۳۲ ش.
(۱۴) صفا، ذبیح الله، تاریخ ادبیات در ایران، تهران ۱۳۶۳ ش.
(۱۵) فروزانفر، محمدحسن، رساله در تحقیق احوال زندگانی مولانا جلال الدّین محمد مشهور بمولوی، تهران ۱۳۶۶ ش.
(۱۶) گولپینارلی،
عبدالباقی، مولانا جلال الدین: زندگانی، فلسفه، آثار و گزیده ای از آنها، ترجمه و توضیحات توفیق سبحانی، تهران ۱۳۷۰ ش.
(۱۷) مولوی، جلال الدین محمدبن محمد، فیه مافیه، چاپ بدیع الزمان فروزانفر، تهران ۱۳۶۲ ش.
(۱۸) نجم رازی، عبدالله بن محمد، مرصادالعباد، چاپ محمد امین ریاحی، تهران ۱۳۵۲ ش.
(۱۹) هدایت، رضاقلی بن محمد هادی، تذکره ریاض العارفین، چاپ مهرعلی گرکانی، تهران (۱۳۴۴ ش).
(۲۰) هدایت، رضاقلی بن محمد هادی، مجمع الفصحا، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ ش.
(۲۱) افلاکی، احمد، مناقبالعارفین، به کوشش تحسین یازیجی، آنکارا، ۱۹۷۶م.
(۲۲) بهاءالدین ولد، معارف، به کوشش بدیعالزمان فروزانفر، تهران، ۱۳۳۳ش.
(۲۳) دولتشاه سمرقندی، تذکرة الشعراء، به کوشش محمدرمضانی، تهران، ۱۳۳۸ش.
(۲۴) زرینکوب، عبدالحسین، جستوجو در تصوف ایران، تهران، ۱۳۵۷ش.
(۲۵) زرینکوب، عبدالحسین، سرنی، تهران، ۱۳۴۶ش.
(۲۶) سلطانولد، محمد، ولدنامه، به کوشش جلال الدین همایی، تهران، ۱۳۱۵ش.
(۲۷) فروزانفر، بدیع الزمان، زندگانی مولانا جلال الدین محمد، تهران، ۱۳۳۳ش.
(۲۸) فروزانفر، بدیع الزمان، مقدمه بر معارف (نک: هم، بهاءالدین ولد).
(۲۹) همایی، جلال الدین، مقدمه بر ولدنامه (نک: هم، سلطان ولد).
دانشنامه جهان اسلام، بنیاد دائرة المعارف اسلامی، برگرفته از مقاله «بهاءالدین محمدولد»، شماره۲۱۵۵. دانشنامه بزرگ اسلامی، مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی، برگرفته از مقاله «بهاءالدین ولد»، ج۱۳، شماره۵۲۱۳.