نظریه شخصیت
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
نظریه شخصیت، یکی از مباحث مطرح در
روانشناسی بوده که به صورت بحثی مجزا و در شاخهای از علم روانشناسی به نام
روانشناسی شخصیت بحث میشود. نظریه
شخصیت به بررسی ابعاد، مراحل و نحوه شکلگیری
شخصیت و عوامل موثر بر آن میپردازد.
شخصیت به معنای آن دسته از ویژگیهای افراد است که شامل الگوهای ثابت فکری، عاطفی و رفتاری است. در مکاتب مختلف روانشناسی نیز یکی از
مفاهیم مهمی که مورد بررسی قرار میگیرد و وجه تمایز با سایر مکاتب را
مشخص میکند همین بحث نظریه
شخصیت است. به همین دلیل اکثر نظریهپردازان و صاحبان مکاتب روانشناسی مانند
فروید،
اریکسون،
آلپورت،
هورنای،
راجرز،
اسکینر و دیگران در این باب، نظریات خود را ارائه کردهاند. در این مقاله بعد از بیان تعریف
شخصیت و تاریخچه نظریههای
شخصیت، نظریههای مطرح شده توسط برخی از نظریهپردازان را مورد بررسی قرار میدهیم.
واژه
شخصیت، معادل کلمه Personality است که از ریشه لاتین Persona گرفته شده و به معنی نقاب یا ماسکی است که در یونان و روم قدیم، بازیگران تئاتر بر چهره میگذاشتند.
در حال حاضر، تعریف واحدی از
شخصیت که مورد توافق همگان باشد وجود ندارد. بعضی از روانشناسان
شخصیت، جنبههای بیوشیمیایی و فیزیولوژیکی کنش انسان را مطالعه میکنند. گروهی، به افراد و رفتار قابل مشاهده آنها توجه میکنند. برخی،
شخصیت را با توجه به ویژگیهایی چون،
فرآیندهای ناهشیار تعریف میکنند که به طور مستقیم قابل مشاهده نیست و پارهای از روانشناسان،
شخصیت را تنها از طریق ارتباطهای متقابل افراد با یکدیگر تعریف کردهاند. بنابراین، دامنه تعاریف موجود، از فرایندهای درونی ارگانیسم تا رفتارهای مشهود ناشی از تعامل افراد، در نوسان است.
در تعریف علمی
شخصیت آمده است:
شخصیت بیانگر آن دسته از ویژگیهای افراد است که شامل الگوهای ثابت فکری، عاطفی و رفتاری است. در این تعریف چند نکته مطرح است:
الف-
مفاهیم شخصیت باید طوری بیان شوند که روانشناسان در نحوه مشاهده و اندازهگیری آن رفتارها به توافق برسند.
ب-
شخصیت، هم بیانگر اصول و قواعد مربوط به کنش یک فرد و هم نشانگر اصول و قواعدی است که در کنش همه افراد مشترک است.
ج-
شخصیت، شامل
شناخت (فرایندهای تفکر)،
عواطف (هیجانات) و رفتارهای مشهود است.
هر
انسان و رویدادی در نوع خود منحصر به فرد است. با وجود این، بین بسیاری از انسانها و رویدادهای زندگیشان، آن قدر شباهت وجود دارد که بتوان نکات مشترکی را در نظر گرفت. روانشناسان
شخصیت، برای کلیت فرد و
تفاوتهای فردی اهمیت خاصی قایل هستند. اگر چه روانشناسان وجود شباهتهایی بین افراد را قبول دارند، لکن توجه آنها بیشتر به تفاوتهای افراد از یکدیگر معطوف است.
نظری اجمالی به تعاریف
شخصیت، نشان میدهد که تمام معانی
شخصیت را نمیتوان در یک نظریه خاص یافت. برای مثال، کارل راجرز (Carl Rogers)،
شخصیت را یک خویشتن سازمان یافته دایمی میدانست که محور تمام تجربههای وجودی بود. یا گوردن آلپورت (Gordon Allport)
شخصیت را مجموعه عوامل درونی که تمام فعالیتهای فردی را جهت میدهد تلقی کرده است.
جی. بی. واتسن (J. B. Watson)
شخصیت را مجموعه سازمان یافتهای از عادات میپنداشت و زیگموند فروید، عقیده داشت که
شخصیت از
نهاد (ID)،
خود (Ego) و
فراخود (Super ego) ساخته شده است.
از دیدگاه
هیلگارد و
اتکینسون،
شخصیت الگوهای متمایز و ویژهای از افکار، هیجانها و رفتارها است که سبک
شخصی تعامل هر فرد با محیط مادی او را شکل میدهند. بر این اساس یکی از نخسیتن وظایف روانشناسی
شخصیت، توصیف تفاوتهای فردی، یعنی انواع و اقسام تفاوتهای هر فرد با فرد دیگر است.
روانشناسان
شخصیت برای مطالعه و تحقیق، از چهار نوع داده استفاده میکنند که عبارتند از: دادههای مربوط به سوابق زندگی فرد، دادههای جمعآوری شده توسط مشاهدهگر، دادههای حاصل از آزمونها و دادههای حاصل از گزارشهای
شخصی. هر یک از روانشناسان، نوعی از این دادهها را ترجیح میدهند. اما همه آنها در مورد فایده بالقوه هر یک از انواع چهارگانه دادهها تردیدی ندارند.
کوشش دانشمندان برای توصیف و طبقهبندی منش آدمی را میتوان در یونان باستان ردیابی کرد. در عهد باستان، تفاوت افراد را از نظر خلق و
مزاج به غلبه یکی از
مزاجهای چهارگانه (خون، صفرای سیاه،
بلغم و صفرای زرد) نسبت میدادند و بر این اساس، افراد را به چهار سنخ یا تیپ
شخصیتی:
دموی مزاج،
سوداوی مزاج (مالیخولیایی)،
بلغمی مزاج و
صفراوی مزاج طبقهبندی میکردند. بدین ترتیب، ضمن اینکه افراد به سنخهای مختلف
شخصیتی طبقهبندی میشدند علت تفاوتهای فردی نیز توجیه میشد. این نظریه تا قرن ۱۹ همچنان دوام یافت.
نظریههای
شخصیت، طی دوران شکلگیری خود مانند هر پدیده دیگری تحت تاثیر عوامل مختلف تاریخی قرار گرفتهاند. از آن میان، چهار عامل نقش موثری داشتهاند که عبارتند از: پیشرفت
طب بالینی اروپا، روشهای
روانسنجی،
روانشناسی رفتارگرایی و
روانشناسی گشتالت. علاوه بر این عوامل تاریخی، عوامل معاصر موجود نیز در روانشناسی
شخصیت تاثیر گذاشتهاند. از جمله این عوامل میتوان از پیدایش یا تکامل رشتههایی مانند
روانشناسی میانفرهنگی،
فرایندهای شناختی،
روانشناسی در پهنه زندگی (تمام مدت عمر) و
انگیزش نام برد.
عقاید فروید در زمینه ماهیت ساختاری
شخصیت، در اوایل کارش با آنچه که بعدا مطرح کرد تفاوت دارد. در ابتدای کار، او
شخصیت را شامل بخشهای
هشیار،
نیمههشیار و
ناهشیار میدانست. در سال ۱۹۲۳ میلادی، فروید در نظریه فوق تجدیدنظر کرد و سه ساخت بنیادی دیگر
شخصیت را به نامهای نهاد (id)، خود (ego) و فراخود (superego) عنوان کرد. در این قسمت به بررسی نظریه فروید در باب ساختار
شخصیت و مراحل رشد
شخصیت میپردازیم.
عقاید فروید در زمینه ماهیت ساختاری
شخصیت، در اوایل کارش با آنچه که بعدا مطرح کرد تفاوت دارد. در ابتدای کار، او
شخصیت را با توجه به سطوح آگاهی، مورد توجه قرار داده و آن را شامل بخشهای هشیار، نیمههشیار و ناهشیار میدانست.
هشیار، شامل تمام احساسها و تجربههایی است که در هر لحظه معین از آنها آگاهیم. برای مثال هنگامی که شما این واژهها را میخوانید ممکن است نسبت به لمس کردن قلمتان، دیدن صفحه کتاب،اندیشهای که میکوشید درک کنید و به صدای پرندهای از فاصله دور، هشیار باشید.
فروید، هشیاری را جنبه محدودی از
شخصیت میدانست، زیرا تنها بخش کوچکی از افکار، احساسها و خاطرات ما در هر لحظه در آگاهی هشیار وجود دارد. او ذهن را به کوه یخی تشبیه کرد
که بخش هشیار مانند قسمت مشهود قطعه یخ شناور، کوچک و بیاهمیت است و تنها نماینده جنبه ظاهری کل هر
شخصیت است.
این سطح شامل نیروهای عقلی نظیر
حافظه، دقت و توجه، تصور از بدن و آگاهی از حالتهای عاطفی است.
مهمترین قسمت
ذهن، که نقش بسیار حساسی در نظریه روانکاوی دارد، ناخودآگاه (ناهشیار) است. تا زمان فروید، روانشناسان و فلاسفه پدیدههای فکری را ارادی و نتیجه
ضمیر خودآگاه (هشیار) انسان میپنداشتند، اما فروید اولین کسی بود که به صراحت از روان ناخودآگاه و چگونگی تشکیل و تجلیات آن سخن راند. به نظر فروید، قسمت اعظم رفتار ما به وسیله نیروهایی هدایت میشوند که اصلا از آنها آگاه نیستیم. این نیرهای ناهشیار عبارتند از غرایز، آرزوها، خواستهها و غیره. افکار ناهشیار، برخلاف افکار نیمههشیار، فقط به شکلهای نمادین و مبدل وارد خودآگاه میشوند. ناهشیاری از
احساسات، تمایلات و حالاتی به وجود آمده است که در کنترل اراده نیست و به قوانین منطقی، زمان و مکان محدود نمیشود. محتویات ناهشیاری برحسب زمان رویداد تنظیم نمیشوند و با سپری شدن زمان نیز از بین نمیروند. فعالیت ضمیر ناخودآگاه مبتنی بر اصل لذت است و از قلمرو اخلاق پا فراتر میگذارد و با واقعیتهای خارج ارتباطی ندارد.
فروید دلایل زیر را برای اثبات وجود ضمیر ناهشیار ارائه میدهد:
الف: فرد از خواب مصنوعی بیدار میشود و تلقینات و دستوراتی را که در ضمن خواب به او داده شده است، به اجرا درمیآورد،
ب: دلایل ناشی از معانی نهفته در رؤیا،
ج: دلایل ناشی از لغزشهای زبانی، اشتباهات گفتاری و اعمال سهوی دیگر،
د: تجلی ناگهانی افکاری که در حوزه خودآگاه قرار ندارند و همینطور، حل مشکلات به طور ناخودآگاه،
هـ: پیدایش بیماریهای جسمانی و روانی که از نظر روانکاوی سرچشمه آنها در زندگی روانی فرد مخفی است.
شرححالنویسی، سؤال کردن از خود، درد دل کردن با دیگران،
تعبیر رؤیا و اعمال سهوی از جمله راهها و روشهای پیبردن به محتویات ذهن ناهشیار و ایجاد خودشناسی هستند و در فرایند درمان از این شیوهها به میزان زیاد استفاده میشود.
نیمههشیار بین دو سطح هشیار و ناهشیار قرار دارد. نیمههشیار، مخزن خاطرات، ادراکها وا فکاری است که ما در این لحظه به صورت هشیار از آنها آگاه نیستیم ولی میتوانیم آنها را به راحتی به هشیاری فراخوانیم. برای مثال، اگر ذهن شما از این صفحه منحرف شود و شروع به فکر کردن درباره یک دوست یا آنچه دیشب انجام دادهاید کنید، مشغول فراخوانی موادی از نیمههشیار به هشیار خود هستید. ما اغلب متوجه میشویم که توجهمان از موضوعی به موضوع دیگر، از تجربیات لحظهای به رویدادها و خاطرات موجود در نیمههشیار، جابهجا میشود.
در سال ۱۹۲۳ میلادی، فروید در نظریه فوق تجدیدنظر کرد و سه ساخت بنیادی دیگر
شخصیت را به نامهای نهاد (id)، خود (ego) و فراخود (superego) عنوان کرد. در نظر فروید، تعامل و تعارض پویای این سه ساخت تعیینکننده رفتار است.
نهاد، اساسیترین جنبه
شخصیت است. نهاد مثل یک کودک نازپرورده عمل میکند، زیرا خواهان ارضای فوری امیالش است. نهاد مظهر
اصل لذت است و در شکل بسیار ابتدایی خود مانند دستگاه بازتاب عمل میکند. نوزاد سراپا نهاد است. او عطسه میکند، سرفه میکند، میمکد و دفع میکند. اگر زندگی در این سطح ابتدایی، کاملا رضایتبخش بود، نیازی به
رشد شخصیت نبود. نهاد
ناکامی را نمیخواهد، اما باید به آن تندردهد. در نتیجه، جنبه دوم نهاد که
فرایند نخستین نام دارد، وارد عمل میشود. این جنبه، نهاد را با تصور چیزی که دوست دارد، مواجه میسازد.
نهاد منشا همه سائقها و یا مخزن غرایز است. این واژه را برای اولین بار روانکاو آلمانی به نام
گرادک (Groddeck) مطرح کرد. او میگفت، انسان به وسیله نیروهای مجهول و غیرقابل شناخت هدایت میشوند.
نهاد فقط ارضای فوری را میشناسد و ما را تحریک میکند تا چیزی را موقعی که آن را میخواهیم، بخواهیم، بدون در نظر گرفتن آنچه هر کس دیگری میخواهد. نهاد ساختاری خودخواه، لذتجو، بدوی، غیراخلاقی، سمج و عجول است.
نهاد برخلاف خود و فراخود، از تشکیلات خاصی برخوردار نیست و چون با دنیای خارج تماس ندارد، از طریق تجربه نمیتوان آن را تغییر داد، بلکه به وسیله خود میتوان آن را مهار و یا تعدیل کرد.
خود، بخش سازنده
شخصیت است که با توجه به واقعیت دنیای خارج عمل میکند و آن دسته از تمایلات نهاد را، که با واقعیت خارج تضاد دارند، تعدیل، ضبط و کنترل میکند. خود از نهاد سرچشمه میگیرد و رشد میکند.
نهاد تابع هیچ قیدوبندی نیست و ارضای صرف تمایلات و نیازها را میطلبد. از سوی دیگر، جامعه و محیط نیز نمیتواند پایبند نبودن به هیچ اصلی را بپذیرد. بنابراین، وجه دیگری از
شخصیت فرد در اینجا وارد عمل میشود که تابع اصل واقعیت است، یعنی از یکسو به ارضای خواستهها و تمایلات همت میگمارد و از سوی دیگر، این ارضا را در چارچوب مقررات و ضوابط قابل قبول اجتماعی تحقق میبخشد، مثلا ارضای
میل جنسی از سوی نهاد یک ضرورت حتمی است، اما خود که طرفدار اصل واقعیت است، ارضای میل جنسی را در چارچوب تشکیل خانواده که از نظر اجتماعی مقبول است، مجاز میداند.
یا مثلا اگر شغل خود را دوست نداشته باشید و بدون آن نتوانید برای خانواده خود غذا و سرپناه تهیه کنید، این خود یعنی، ارباب منطقی است که شما را وامیدارد تا به کار کردن در آن شغل ادامه دهید. این خود است که شما را وادار به تحمل افرادی که دوست ندارید میکند زیرا واقعیت، چنین رفتاری را به عنوان شیوه مناسب ارضا کردن درخواستهای نهاد از شما میخواهد. عمل کنترل و به تعویقانداختن خود، باید مرتبا تمرین شود. در غیر این صورت ممکن است تکانههای نهاد بر خود منطقی غلبه کنند و آن را سرنگون سازند. فروید اظهار داشت که ما باید خودمان را از کنترل شدن توسط نهاد برحذر داریم و
مکانیزمهای ناهشیار منطقی را برای دفاع کردن از خود معرفی کرد.
بنابراین، "خود" سازمان پیچیدهای از فرایندهای روانی (تفکر، حافظه، قضاوت و انواع یادگیریها) است که نقش واسطه را میان نهاد و دنیای خارج ایفا میکند. رشد و تکوین "خود" تحت تاثیر عوامل ارثی و محیطی صورت میگیرد.
نهاد و خود، تصویر کامل فروید از
ماهیت انسان را نشان نمیدهد. مجموعه نیروهای سومی نیز وجود دارد، مجموعه قدرتمند و عمدتا ناهشیار دستورات و اعتقاداتی که در کودکی آنها را فرامیگیریم. به زبان امروزه، این اصول اخلاقی درونی را
وجدان (conscience) میخوانیم. فروید آن را فراخود نامید. اساس این جنبه اخلاق
شخصیت، معمولا در سن ۵ یا ۶ سالگی آموخته میشود و در ابتدا شامل مقررات رفتاری است که توسط والدین ما تعیین شدهاند، کودکان از طریق تحسین، تنبیه و درس عبرت، یاد میگیرند که چه رفتارهایی را والدینشان خوب یا بد میدانند. رفتارهایی که کودکان به خاطر آنها تنبیه میشوند، یک قسمت از فرامن یعنی، وجدان را تشکیل میدهد. قسمت دوم فراخود،
خود آرمانی (ego - ideal) است که شامل رفتارهای خوب یا درستی است که کودکان برای آنها تحسین شدهاند. به این طریق کودکان مجموعهای از مقررات را یاد میگیرند که پذیرش یا طرد والدینشان را به همراه دارد. سرانجام، کودکان این آموزشها را درونی میکنند و پاداشها و تنبیهها توسط خود فرد اعمال میشود. کنترل مربوط به والدین، جای خود را به
خودگردانی میدهد. در نتیجه این
درونسازی، هرگاه عملی مخالف با این کد اخلاقی انجام دهیم و یا حتی فکر انجام آن را بکنیم، احساس گناه یا شرم خواهیم کرد.
زیگموند فروید (Sigmund Freud) معتقد بود که اختلالهای
روانرنجوری که بیمارانش از خود نشان میدادند از تجارب دوره کودکی آنها سرچشمه گرفته است.
او تجربیات کودکی را به قدری مهم میدانست که گفت،
شخصیت فرد بزرگسال در پنج سالگی به طور محکم متبلور و در طول مراحلی این
شخصیت شکل میگیرد.
آنچه که فروید را متقاعد ساخت که این سالهای نخستین بااهمیت هستند، خاطرات کودکی خود او و خاطراتی که توسط بیماران بزرگسال او فاش میشدند بود. فروید تعارضهای جنسی نیرومندی را در طفل و کودک نورس احساس کرد، تعارضهایی که به نظر میرسید در اطراف نواحی خاص بدن دور میزنند. وی متوجه شد که در سنین مختلف، هر یک از نواحی بدن از نظر مرکز تعارض، اهمیت بیشتری دارد. در هر مرحله رشد
شخصیت، تعارضی وجود دارد که باید قبل از اینکه کودک بتواند به مرحله بعدی پیشروی کند حل شود.
گاهی اوقات
شخص دوست ندارد یا نمیتواند از یک مرحله به مرحله بعدی منتقل شود، زیرا تعارض حل نشده است یا به این علت که نیازهای وی آنچنان عالی توسط والدینی آسانگیر ارضا شدهاند که کودک نمیخواهد پیش برود. در هر دو صورت گفته میشود که فرد در این مرحله رشد تثبیت شده است. در
تثبیت (Fixation) قسمتی از لیبیدو یا
انرژی روانی (Cathexis) صرف آن مرحله رشد میشود و انرژی کمتری برای مراحل بعدی باقی میماند.
رشد روانی جنسی فروید دارای مراحلی است که به آنها میپردازیم.
اولین مرحله روانی ـ جنسی رشد
شخصیت از تولد تا دو سالگی ادامه دارد.
در خلال اولین سال زندگی کودک، دهان مهمترین منبع کاهش تنش (مثلا خوردن) و احساسات لذتبخش (مثلا مکیدن) است. در این مرحله از زندگی حالات روانی خاصی مثل
وابستگی و به دهان بردن همه چیز از ویژگیهای مهم کودک است. کودک از نظر روانی نارس است و باید دیگران از او مواظبت کنند. اولین تماسهای او با جهان خارج از طریق گرفتن و به دهان بردن اشیا و بیرون ریختن آنهاست.
توانایی اعتماد و اتکا به دیگران از خصوصیات
شخصیتی این مرحله است.
در طول این مرحله، دو شیوه رفتار کردن وجود دارد:
رفتار جذب دهانی (Oral Incorporative Behavior) (خوردن و بلعیدن) و
رفتار پرخاشگر دهانی یا آزارگر دهانی (Oral aggressive or oral sadistic behavior) (گازگرفتن یا تف کردن).
شیوه جذب دهانی ابتدا رخ میدهد و شامل تحریک لذتبخش دهان توسط دیگران و توسط غذاست. بزرگسالانی که در مرحله جذب دهانی تثبیت شدهاند، بیش ازاندازه به فعالیتهای دهانی مثل، خوردن، نوشیدن، سیگار کشیدن و بوسیدن علاقه دارند. اگر آنها هنگام طفولیت به حد افراط ارضا شده باشند،
شخصیت دهانی بزرگسال آنها به خوشبینی و وابستگی غیرعادی متمایل خواهد بود. چون در کودکی در مورد آنها افراط شده است، همچنان برای ارضا کردن نیازهایشان به دیگران وابسته میمانند. در نتیجه، آنها بیش ازاندازه سادهلوح هستند، هر چیزی را که به آنها گفته میشود، دربست میپذیرند و به صورت نامعقول به دیگران اعتماد میکنند. به اینگونه افراد، برچسب تیپ
شخصیتی "
دهانی پذیرا" زده میشود.
دومین رفتار دهانی، یعنی، پرخاشگر دهانی یا آزارگر دهانی، در طول مدت پیدایش دردناک و عذابآور دندانها رخ میدهد. در نتیجه این تجربه، کودکان، مادر را علاوه بر عشق، با نفرت مینگرند.
اشخاصی که در این سطح تثبیت شدهاند، مستعد
بدبینی، خصومت و
پرخاشگری بیش ازاندازه هستند. آنها احتمالا اهل جروبحث و کنایهزدن هستند، حرفهای "نیشدار" میزنند و نسبت به دیگران خشونت نشان میدهند. آنها نسبت به دیگران حسود هستند و در تلاش برای تسلط، میکوشند.
مرحله دهانی هنگام از شیر گرفتن خاتمه مییابد. البته اگر تثبیت رخ داده باشد، مقداری
لیبیدو باقی میماند، سپس تمرکز کودک به مرحله بعدی جابجا میشود.
همزمان با از شیر گرفتن کودک، لیبیدو از ناحیه دهان به منطقه مقعد منتقل میشود. لذا،
احساس لذت در کودک ابتدا از تخلیه مدفوع و سپس از نگهداری آن حاصل میشود. این بدان معنی نیست که بگوییم کودک در خلال مرحله دهانی چنین لذتی احساس نمیکند. با وجود این، در خلال سالهای دوم و سوم زندگی، لذت مقعدی نقش غالب را دارد.
حدود ۱۸ ماهگی، هنگامی که درخواست جدیدی از کودک میشود، یعنی
آموزش توالت رفتن، این موقعیت به طور چشمگیری تغییر میکند. فروید، معتقد بود که تجربه آموزش توالت رفتن در طول
مرحله مقعدی، تاثیر مهمی بر رشد
شخصیت دارد. عمل دفع برای کودک تولید لذت شهوانی میکند، اما با شروع آموزش توالت رفتن، کودک باید یاد بگیرد که این لذت را به تعویقاندازد. اگر آموزش توالت رفتن، خوب پیش نرود، مثلا اگر کودک در یادگیری آن مشکل داشته باشد، یا والدین بیش از اندازه توقع داشته باشند، کودک به یکی از این دو شیوه واکنش نشان میدهد.
یک شیوه این است که در زمان و مکانی که والدین تایید نمیکنند، عمل دفع را انجام دهد و به این طریق تلاشهای آنها را برای تنظیم با شکست روبرو سازد. اگر کودک این شیوه را برای کاهش دادن ناکامی، رضایتبخش بداند و زیاد از آن استفاده کند، ممکن است
شخصیت پرخاشگری مقعدی (anal aggressive personality) را پرورش دهد. به نظر فروید، این مبنای بسیاری از اشکال رفتارهای خصمانه و آزارگرانه در زندگی بزرگسالان است که از جمله آنها بیرحمی، ویرانگری و قشقرق هستند. چنین
شخصی احتمالا آشوبگر و نامرتب خواهد بود و دیگران را به صورت اشیایی میداند که در تصرف او هستند.
دومین شیوه، جلوگیری یا نگهداشتن مدفوع است. این کار موجب
احساس لذت شهوانی میشود (به علت پر بودن روده کوچک) و میتواند شیوه موفقیتآمیز دیگری برای دستکاری والدین باشد. اگر روده کودک چند روز کار نکند، ممکن است آنها نگران شوند. بنابراین، کودک روش جدیدی را برای به دست آوردن توجه و محبت والدین کشف میکند. این رفتار، مبنایی برای رشد
شخصیت نگهدارنده مقعدی (anal retentive personality) است.
چنین
شخصی، لجباز و خسیس است و وسایل رااندوخته یا نگهداری میکند. به عبارت دیگر اینگونه
اشخاص، خشک و مقرراتی، به صورت وسواسی مرتب و آراسته، سرسخت و لجوج و خیلی باوجدان هستند.
در آخر، روشهای بهکار گرفته شده توسط مادر در تربیت برای اجابت مزاج و نگرش والدین نسبت به موضوعاتی نظیر دفع، پاکیزگی، نظارت و مسئولیت، تاثیر بسزایی در رشد
شخصیت کودک دارد.
در حدود سنین چهار تا پنج سالگی، لیبیدو در محدوده
دستگاه تناسلی متمرکز میشود. در این سن اغلب دیده میشود که توجه کودکان به دستگاه تناسلیشان جلب میشود و با دستکاری، از آن لذت میبرند و در زمینه مسائلی مثل تولد و مسائل جنسی و اینکه چرا پسرها آلت مردی دارند و دخترها ندارند، کنجکاوی نشان میدهند.
تعارض مرحله آلتی، آخرین و اساسیترین تعارضی است که کودک باید با آن مواجه شود و با موفقیت آن را حل کند. این تعارض همان خواست
ناخودآگاه (ناهشیار) کودک به تملک والد ناهمجنس خود و در عین حال دوری از والد همجنس خود است. فروید، این وضعیت را
عقده ادیپ (Oedipus complex) نامیده است.
نام این عقده از افسانه یونانی گرفته شده است که در نمایش Oedipus Rex، نوشته
سوفوکلس (Sophocles) در قرن پنجم قبل از میلاد ترسیم شده است. در این داستان، ادیپ جوان پدرش را میکشد و با مادرش ازدواج میکند. بدون اینکه در آن زمان بداند آنها چه کسانی هستند. در عقده ادیپ، مادر هدف عشقی پسر جوان میشود. پسر از طریق خیالپردازی و رفتار آشکار، خواستههای جنسی خود را به مادر نشان میدهد ولی پسر در سر راه خود با مانعی روبرو میشود؛ پدر، که او را به صورت یک رقیب و تهدید میبیند. در نتیجه، نسبت به پدرش حسود و متخاصم میشود.
فروید، عقده ادیپ را از تجربیات کودکیاش تدوین کرده و نوشت: «من در مورد خودم نیز متوجه عشق به مادر و حسادت نسبت به پدر شدهام». پسر ترس خود از پدر را در مناسبات تناسلی تعبیر میکند و از این میترسد که پدرشاندام خلافکار، یعنی آلت وی را که منبع لذت و تمایلات جنسی اوست قطع کند و از اینرو،
اضطراب اختگی (Castrion anxiety) ایفای نقش خواهد کرد.
ترس پسر از اختگی، چنان نیرومند است که او مجبور میشود میل جنسی خود به مادرش را سرکوب کند. به نظر فروید این شیوهای برای حل کردن عقده ادیپ است. پسر، محبت پذیرفتنی ترس را جایگزین میل جنسی به مادر میکند و همانندسازی نیرومندی را با پدرش ایجاد مینماید. وی برای بهتر کردن همانندسازی، میکوشد با تقلید کردن از اطوار قالبی، رفتارها، نگرشها و معیارهای فرامن پدر، بیشتر شبیه او شود.
نظر فروید درباره تعارض آلتی زنانه که برخی از طرفداران او آن را
عقده الکترا (Electra Complex) خواندهاند، از وضوح کمتری برخوردار است. همانند پسر، اولین هدف عشقی دختر، مادر است زیرا او منبع اصلی غذا، محبت و ایمنی در طفولیت است. فروید نوشت: «دخترها نداشتناندام جنسی را که برای پسران ارزش برابری دارد، عمیقا احساس میکنند. آنها به این دلیل خود را حقیرتر میدانند و این رشک برای آلت مردی، منشا تمام واکنشهای زنانه است». بنابراین دختر رشک آلت مردی (penis envy)، نقطه مقابل اضطراب اختگی پسر را پرورش میدهد. دختر معتقد است که آلت مردیاش را از دست داده است و پسر میترسد که آن را از دست بدهد. سرانجام دختر با مادرش همانندسازی میکند و عشق خود به پدر را سرکوب مینماید ولی اینکه چگونه این اتفاق میافتد، فروید آن را روشن نساخت.
تعارضهای آلتی و درجه حل شدن آنها، در تعیین واکنشهای فرد بزرگسال به جنس مخالف و نگرشهای او نسبت به این جنس، اهمیت زیادی دارد.
فروید
شخصیت آلتی مردانه را بیپروا، مغرور و متکی به نفس توصیف کرد. مردانی که چنین
شخصیتی دارند میکوشند مردانگی خود را از طریق فعالیتهایی چون فتوحات جنسی مکرر به اثبات رسانند و یا آن را نشان دهند.
شخصیت آلتی زنانه، در زنانگی خود اغراق میکند و از استعداد و جذابیت خود برای خرد کردن مردان و چیره شده بر آنها استفاده میکند.
مرحله آرامش نسبی یا عدم فعالیت
سائق جنسی در طول دورهای است که از انحلال
عقده ادیپال تا
بلوغ طول میکشد. سائق جنسی در طول این دوره معمولا تصور میشود که در حال خاموشی است. این دوره در درجه اول هم برای دخترها و هم پسرها مرحله وابستگی با همجنسهاست.
این دوره برای
تعلیم و تربیت کودک مناسب است و وی میتواند به یادگیری مطالب و مهارتهای تازه از قبیل خواندن و نوشتن و آموختن آداب و رسوم و اخلاق اجتماعی نایل آید. چنانچه کودکی، عقده ادیپ را به سلامت پشت سر گذاشته باشد و با والد همجنس خود رابطه مثبتی برقرار کرده باشد، استعداد کافی برای رقابت با دیگران کسب کرده و قادر خواهد بود با پیروزی و شکست به شکل واقعبینانه روبرو شود.
آخرین مرحله روانی – جنسی رشد
شخصیت، هنگام
بلوغ جنسی آغاز میشود. بدن از نظر فیزیولوژیکی بالغ میشود و اگر تثبیت مهمی در مرحله قبل رشد اتفاق نیفتاده باشد، ممکن است فرد قادر به هدایت زندگی بهنجار باشد.
این نظریه که،
شخصیت و
رفتار انسان نتیجه مجموعهای از صفات مختلف است، از قدیم بوده است، لیکن در زمان معاصر دو گروه بر آن اهمیت قایل شده و آن را توسعه دادهاند. یک گروه آنهایی هستند که با روش و بینش کلینیکی به نظریهپردازی درباره صفت پرداختهاند و گروه دیگر آنهایی که روشهای آزمایشی و به خصوص آماری، مانند
روش تحلیل عوامل (فاکتور آنالیز) را اساس دستیابی به تئوری صفات دانستهاند. نظریه
گوردون آلپورت، که یکی از روانشناسان قدیمی، پرتجربه و معروف است، به گروه اول تعلق دارد.
آلپورت،
شخصیت را این گونه تعریف میکند: «
شخصیت، سازمان با تحرک (زنده) دستگاه بدنی و روانی فرد آدمی است که چگونگی سازگاری اختصاصی آن فرد را با محیط تعیین میکند.» مقصود آلپورت از "سازمان با تحرک" این است که
شخصیت، با این که همه عناصر تشکیل دهندهاش با هم ارتباط و پیوستگی و همکاری دارند، پیوسته در رشد و تغییر و تحول است، ضمنا فعالیتهای بدنی و روانی از هم جدا نیستند و هیچ کدام به تنهایی
شخصیت را درست نمیکنند، بلکه با هم آمیختگی دارند و بر روی هم
شخصیت را تشکیل میدهند. معنای قسمت آخر تعریف آلپورت این است که، این
شخصیت در هر فردی او را به وجهی خاص برای سازگاری با
محیط به حرکت درمیآورد، یعنی رفتار او را تعیین میکند. درباره این یکتایی و بیهمتایی افراد، یعنی
اصل فردیت، آلپورت تاکید فراوان دارد و به همین جهت روانشناسی او را "
روانشناسی فرد" هم خواندهاند.
به نظر میرسد آلپورت، بیش از آن که به دلیل ارایه نظریه خاص در
شخصیت معروف شده باشد، به دلیل موضوعات و اصولی که مطرح کرده، مورد توجه است. او در طول زندگی حرفهای و پربار خود، به جنبههای انسانی، سالم و سازمانیافته رفتار انسان توجه کرد. این طرز تفکر در مقابل دیدگاهی است که انسان را موجودی زیستی، روانرنجور و دارای رفتار ماشینی تلقی میکند.
از نظر آلپورت، هسته اصلی هر نظریه
شخصیت، برخورد آن با
انگیزش است. او برای توضیح انگیزش در بزرگسال بهنجار،
مفهوم خودمختاری کارکردی را پیشنهاد کرد، بدین معنا که یک انگیزه از نظر کارکردی به هیچ تجربه دوره کودکی وابسته نیست. انگیزههای انسان مستقل از اوضاع و احوال اولیهای است که در آن بروز کردهاند. میتوان این را به درختی قیاس کرد، که از نظر کارکردی دیگر به آن دانهای که از آن روییده است بستگی ندارد. درخت خودمختار میشود درست همانگونه که نوع انسان بزرگسال چنین است. به نظر آلپورت، انگیزش را نمیتوان در
دوره کودکی ردیابی کرد، بلکه تنها بر حسب رفتار و مقاصد زمان حال
شخص میتوان آن را شناخت.
به نظر آلپورت، هر کس شامل مجموعهای از رفتارهای خاص خود اوست که او را از دیگران متمایز میسازد و به این علت، هیچ دو نفری کاملا شبیه هم نیستند. او برای اثبات و روشن نمودن این فرضیه از
مفهوم "صفت" استفاده میکند. از نظر او، صفت عبارت است از یک ساختار عصبی – روانی. به عبارت دیگر، ظرفیت و
استعداد بالقوهای است برای پاسخ یکسان دادن به محرکهای مختلف. به علاوه، معتبرترین
واحد ارزیابی روانی برای نشان دادن
شخصیت افراد و چگونگی شباهت آنها، همین "عامل صفت" است. در واقع، صفات شامل آن نوع خصوصیات روانی میشوند که بسیاری از محرکها و پاسخها را شبیه هم میکنند. او صفات را پدیدههایی نسبتا تعمیم یافته، کلی و پایدار میداند که از رابطه مجموعهای از محرکهای مختلف با پاسخهای متعدد به وجود میآیند. همچنین از نظر او یک صفت، نشان دهنده رفتارهای ثابت، پایدار و مداوم است. شکلگیری و تغییرات این صفات از نظر آلپورت رابطه بسیار نزدیکی با مسایل و عوامل اجتماعی دارد.
آلپورت، خصوصیات صفات را به شرح زیر توضیح داد:
۱- هر صفت ماهیت و موجودیتی مشخص و واقعی دارد: هر شخص در وجود خود این "گرایشهای کلی به فعالیت" را که همان صفات هستند، دارا میباشد.
۲- صفت نسبت به عادت عمومیت بیشتری دارد: هر صفت در انسان شامل پدیدههای مختلف میشود و نسبت به عادت، خصوصیات پایدارتر، ثابتتر و عمومیتری دارد.
۳- یک صفت، ماهیت پویا دارد و انگیزه ایجاد رفتار است: از نظر آلپورت، صفات حالت مفعول ندارند و منتظر نمیمانند تا نیروهای محرکهای آنها را به حرکت درآورند، بلکه آنها انسان را بر میانگیزند تا به جستجوی محرکهای محیط برود و خود را نمایان سازد.
۴- وجود هر صفت را میتوان با روشهای عینی و علمی ثابت کرد.
۵- هر صفت به طور نسبی از دیگر صفات مستقل است: شخصیت متشکل از شبکه سنجیدهای از صفات است که ضمن تداخل در یکدیگر، به طور نسبی از هم جدا هستند.
۶- صفات شخصی الزاما ارتباطی با قضاوت اجتماع راجع به فرد ندارد.
۷- هر صفتی را میتوان در فردی خاص مشاهده کرد و یا توزیع آن را در جماعتهای انسانی مورد پژوهش قرار داد.
۸- اعمال و یا عاداتی که در راستای یک صفت قرار نمیگیرند، دلیل بر عدم وجود آن صفت نیستند: آلپورت برای این تضاد صوری، سه علت قایل است: اول این که هر فردی الزاما به یک درجه واندازه در نشان دادن صفات خود تداوم و یکنواختی ندارد. یک صفت اصلی برای یک فرد ممکن است برای دیگری صفتی فرعی باشد. دوم این که یک فرد ممکن است صفات متضاد داشته باشد. سوم این که گاهی شرایط موقت زندگی، رفتاری ضد صفت اصلی فرد ایجاد میکنند.
از نظر آلپورت صفات آدمی سه دستهاند: صفات اصلی، مرکزی و فرعی.
صفات اصلی: ریشهدار و عمیقاند، بسیاری از فعالیتهای آدمی مستقیم یا غیر مستقیم ناشی از این نوع صفات هستند. آدمی به وسیله آنها شناخته میشود.
صفات مرکزی: حکم سنگبنای
شخصیت را دارند و وسیله معرفی آدمی هستند.
صفات فرعی: صفاتی که خود
شخص ممکن است به وجود آنها آگاهی داشته باشد، ولی آنها به صراحت معلوم دیگران نیستند، و برای اطلاع از آنها باید
شخص مورد نظر به دقت مورد رسیدگی قرار گیرد.
آلپورت پس از شناخت تفاوتهای رواننژندها و سالمها بررسی افراد بالغ را برگزید. از اینرو میتوان قاطعانه گفت که نظام آلپورت کاملا متوجه سلامت انسان است.
هفت معیار بلوغ، دیدگاههای آلپورت را درباره ویژگیهای خاص
شخصیت سالم نمایان میسازد.
هنگامی که انسان بالغ پخته میشود، توجهش به بیرون از خود معطوف میگردد. اما داشتن رابطه با چیزی یا کسی فراسوی خود (از قبیل شغل) به تنهایی کافی نیست، انسان باید نقشی مستقیم و کامل بیابد. آدمی باید خود را با فعالیت گسترش دهد. هر چه
شخص با فعالیتها، مردم واندیشههای متنوعتری در ارتباط باشد،
سلامت روان بیشتری مییابد. خود در این فعالیتهای پرمعنا سرمایهگذاری میشود و این فعالیتها دامنههای گسترده حس خود میشوند.
آلپورت میان دو گونه
ارتباط صمیمانه با مردم فرق گذاشته است. این دو، توانایی صمیمی بودن و توانایی دلسوز بودن است.
شخصی که از نظر روانی سالم است، میتواند به همه نزدیکانش صمیمیت نشان دهد. این توانایی، حاصل پرورش کامل
مفهوم گسترش خود است. در این حال،
شخص به فرد محبوب خود احساسی اطمینان بخش میدهد و به آسودگی و شادمانی او بهاندازه خوشی و آسایش خودش اظهار علاقه میکند. دلسوزی، دومین نوع ارتباط صمیمانه، لازمهاش درک وضعیت واقعی بشر و احساس همبستگی با همه مردم است.
شخصیتهای سالم میتوانند همه جنبههای هستی خود، از جمله نقاط ضعف و کاستیهای خود را بپذیرند، بدون آن که فعلپذیرانه تن به آنها دهند.
شخصیتهای بالغ بی آن که زندانی هیجانها و عواطف خویش باشند یا آنها را پنهان کنند، میتوانند عواطف بشری را بپذیرند. آلپورت، خصیصه دیگر
امنیت عاطفی را مدارا با ناکامی خوانده است. این خصیصه نمایانگر واکنش
شخص در برابر فشارهایی است که بر خواستههایش وارد میآید و سدهایی که در برابر آرزوهایش ایجاد میشود.
اشخاص بالغ بر پایه
ادراک یا تجربههای
شخصی، همه مردمان و تمامی موقعیتها را نیک یا بد نمیپندارند و واقعیت را همانگونه که هست، میپذیرند.
آلپورت بر اهمیت کار و غرق شدن در آن تاکید فراوان داشته است. ضمن داشتن مهارت مورد نیاز و مناسب، باید این مهارتها را به شیوهای صمیمانه و مشتاقانه به کار برد و از خود از هر جهت مایه گذاشت.
شناخت کافی از خود، مستلزم بصیرت داشتن است به آن چه
شخص میپندارد هست و آنچه واقعا هست. هر چه این دو تصور به هم نزدیکتر باشند، فرد بالغتر است.
شخص سالم برای این که بتواند تصویری عینی از خود داشته باشد، به عقاید دیگران راجع به خودش با گشادهرویی مینگرد.
آلپورت،
انگیزش یگانهساز را جهتداشتن خوانده است. جهتداشتن، همه جنبههای زندگی
شخص را به سوی هدفها هدایت میکند و به او دلیلی برای زیستن میدهد.
وجدان اخلاقی نیز به فلسفه یگانهساز زندگی کمک میکند.
ریموند برنارد کتل (Raymond Bernard Cattell) در طی سه دهه به کمک پرسشنامهها،
آزمونهای شخصیت و مشاهده رفتار در شرایط واقعی زندگی، گستردهترین مطالعه را درباره صفات
شخصیت انجام داد. وی برای شناخت این صفات، از
روش آماری تحلیل عاملی (Factor analysis) استفاده کرد.
کتل، موضوع صفات را واحد اصلی بررسی
شخصیت میدانست و معتقد بود که هدف نظریه
شخصیت باید پیشبینی رفتار آدمی در شرایط و اوضاع و احوال معین باشد.
کتل، صفت را یک "
ساختار روانی" (mental structure) میدانست که از مشاهده رفتار خاص انسان استنباط میشود و مسئول نظم و تداوم این رفتار است.
محور اصلی نظریه کتل، تمایزی است که میان دو نوع
صفات صوری (surface traits) و
صفات پایه یا عمقی (source trait) قایل میشود. صفات صوری، مجموعهای از ویژگیهای رفتار هستند که آشکار و ظاهریاند و دوام و ثبات آنها بسیار کم است و در اثر ارتباط صفات عمقی با یکدیگر حاصل میشوند. صفات عمقی، منبع و سرچشمه صفات صوری و علتهای واقعی رفتار آدمی هستند. این صفات بادوام بوده و از نظر کتل اهمیت بیشتری دارند. زیرا به صورت عوامل و پدیدههای زیربنایی
شخصیت عمل میکنند. صفات عمقی دو دستهاند:
صفات سرشتی (constitutional traits) که ارثیاند و
شخص آنها را با خود به دنیا میآورد.
صفات محیطی (environmental – mold traits) که با آموختن و تربیت به دست آمده و حاصل محیط میباشند.
کتل، صفات را بر این اساس که خود را به چه صورتی نشان میدهند، به سه دسته تقسیم کرده است:
۱.
صفات پویا (dynamic traits): صفاتی که فرد را به سوی هدفی به حرکت در میآورند.
۲.
صفات توانشی (ability traits): صفاتی که استعداد، قابلیت و توانایی فرد را برای رسیدن به هدفی نشان میدهند.
۳.
صفات خلقی (temperament traits): صفاتی که نشان دهنده خصوصیاتی مانند انرژی، واکنش عاطفی، سرعت عکسالعمل و سرعت و قوت انگیزشی هستند.
انگیزههای فطری و
انگیزههای اکتسابی (Erg & Metaerg)
کتل، واکنشهای انسان را ناشی از دو صفت عمقی و پویا میداند، که نقش انگیزشی دارند (ارگ و متاارگ).
منظور کتل از ارگ، انگیزههای ارثی و فطری هستند. تعریف کتل چنین است: استعدادی ذاتی است که به صاحب آن اجازه میدهد تا برای واکنش در برابر بعضی امور، آمادگی بیشتری پیدا کرده و نسبت به آنها انگیختگی و هیجان ویژهای داشته باشد و بر اساس آنها به فعالیتهایی که او را به هدف خاصی رهنمون میسازند، بپردازد. بعضی از ارگهایی را که کتل
مشخص کرده است از این قرارند:
میل جنسی،
ترس، نیاز به حمایت، کنجکاوی، نیاز به استراحت، روح اجتماعی و گریز از تنهایی خود، دوستی، سازندگی و...
متاارگ یا انگیزههای اکتسابی، صفت پویای عمقی است که توسط محیط شکل گرفته و محصول عوامل فرهنگی ـ اجتماعی میباشد. همه انگیزههای غیر فطری مثل علایق، رغبتها و عواطف گوناگون از جمله متاارگها هستند.
روش تعیین صفات عمقی یا فاکتورهای اصلی
شخصیتکتل، برای دستیابی به صفات عمقی از سه روش زیر استفاده کرد:
۱. پرونده زندگی (life records) یا L-data: شامل اطلاعات مربوط به گذشته فرد که از طریق پروندههای رسمی مراکز یا مصاحبه با دوستان و خانواده فرد به دست میآید.
۲. پرسشنامه خودسنجی (self- rating questionnaire) یا Q-data: عبارت است از ارزیابی و تصویری که فرد از خود ارایه میدهد.
۳. آزمونهای عینی (objective tests) یا: T-data رفتار فرد از طریق این آزمونها مورد بررسی و نتیجهگیری عملی و عینی قرار میگیرد.
کتل، سعی کرد با استفاده از روش تحلیل عاملی در مورد این سه نوع اطلاعات به صفات عمومی
شخصیت دست یابد.
او نخست با ادغام برخی صفات از
فهرست آلپورت اودبرت (Allport & Oddbert) آن را به حدود دویست صفت تقلیل داد و بعد، از خود افراد و همسالانشان خواست که آنها را بر اساس این صفات، درجهبندی کنند. سپس با تعیین همبستگی آماری میان مابقی صفات و با روش تحلیل عوامل، صفاتی که بیشترین ارتباط را با یکدیگر داشتند،
مشخص کرده و آنها را بیشتر مورد تحقیق قرار داد تا این که ۱۶ عامل یا صفت را به عنوان عوامل اصلی یا صفات عمقی
شخصیت شناسایی کرد.
وی برای هر یک از عوامل دو نام در نظر گرفته (به صورت صفات متضاد)، یکی برای نمره بالا و دیگری برای نمره پایین:
۱ ـ کم حرف، غیر اجتماعی، کناره جو – اجتماعی، اهل معاشرت.
۲ ـ کم هوش ـ باهوش.
۳ ـ احساساتی ـ باثبات (از نظر هیجانی).
۴ ـ سلطهپذیر ـ سلطهگر.
۵ ـ جدی ـ بیخیال و سرخوش.
۶ ـ مصلحتگرا (ضعف فرامن) ـ اصولی و با وجدان.
۷ ـ ترسو ـ جسور.
۸ ـ کله شق ـ حساس.
۹ ـ زود باور ـ شکاک.
۱۰ ـ اهل عمل ـ خیالپرداز.
۱۱ ـ رک ـ ملاحظهکار.
۱۲ ـ مطمئن به خود ـ بیمناک و نگران.
۱۳ ـ محافظهکار ـ خطر کننده.
۱۴ ـ متکی به دیگران ـ خود بسنده.
۱۵ ـ ناخویشتندار ـ خویشتندار.
۱۶ ـ آرمیده ـ مضطرب.
کتل، برایاندازهگیری این ۱۶ صفت، پرسشنامهای تهیه کرده موسوم به "
پرسشنامه ۱۶ عاملی شخصیت" که سطح هر یک از این عوامل را در فرد میسنجد.
خود، دو نوع است:
خود واقعی و
خود آرمانی. خود واقعی، همان است که هر کسی هست و خود او قبول دارد و آگاه است که چنان است. اما خود آرمانی، آن است که
شخص آرزو دارد باشد.
تحول و رشد طبیعی انسان سبب به هم پیوستن و هماهنگ شدن این دو خود میشود و این حالت طبیعی فرد است. اگر اختلاف بین خود واقعی و خود آرمانی زیاد باشد، نشانه نابهنجاری بوده و حاصل آن ایجاد تنش،
اضطراب و ناراحتی برای فرد است.
خانم
کارن هورنای از پیروان
فروید بود، ولی بسیاری از نظریات او را تغییر داد. هورنای پس از سالها مطالعه و بررسی به این نتیجه رسید که انگیزه اصلی رفتار انسان،
احساس امنیت و در مقابل
اضطراب اساسی باعث بیچارگی و درماندگی و ضعف است. در این مقاله به بررسی نظریه هورنای در بحث
شخصیت، اصول اساسی و نیازهای تاثیرگزار آن میپردازیم.
اگر فرد در رابطه با اجتماع و بهخصوص کودک در رابطه با
خانواده، احساس امنیت خود را از دست بدهد، دچار اضطراب اساسی میشود. هورنای اضطراب اساسی را عبارت میدانست از احساس منزوی شدن، بیچارگی و بیپناهی در دنیایی که بالقوه خطرناک و ترسناک است. عواملی که از طرف
جامعه و بهخصوص خانواده در کودک ایجاد احساس ناامنی میکنند، عبارتند از تسلط زیاد، بیتفاوتی، رفتار بیثبات، عدم احترام برای احتیاجات کودک، توجه و محبت بیش از حد، عدم گرمی و صمیمیت کافی، تبعیض، محافظت شدید، واگذاری مسؤولیت زیاد و یا عدم آن،
پرخاشگری و خشونت برای کسب احساس امنیت.
هر آنچه که رابطه مطمئن بین کودک و والدین را مختل کند، میتواند اضطراب به وجود آورد. بنابراین، اضطراب اساسی مادرزادی نیست، بلکه از عوامل محیطی و علل اجتماعی ناشی میشود. هورنای در این عقیده که
شخصیت در اوان کودکی رشد میکند با فروید موافق بود، اما همچنین فکر میکرد که
شخصیت میتواند در سراسر عمر تغییر یابد.
هورنای تجارب اوان کودکی از جمله تعامل والدین با کودک را مرکز توجه قرار داد. زیرا والدین میتوانند نیاز کودک به سلامتی و ایمنی را ارضاء کنند و یا موجب ناکامی آن شوند. محیطی که برای کودک فراهم شده است و چگونگی واکنش کودک در برابر آن ساخت
شخصیت را شکل میدهد.
همانگونه که گفته شد، اضطراب اساسی از رابطه والدین ـ کودک ناشی میشود. هنگامی که این اضطراب تولیدشده توسط اجتماع یا محیط ظاهر میگردد، فرد شیوههای مختلفی را برای کنار آمدن با احساسهای اضطرابی خود ایجاد میکند. برخی از شیوهها ممکن است به صورت ویژگیهای قوی در
شخصیت فرد درآیند و به نیازها تبدیل شوند. هورنای این نیازها را
نیازهای روانآزردگی مینامد.
هورنای با توجه به اینکه انگیزه مهم آدمیان نیازهای آنهاست، در سال ۱۹۴۲ میلادی در کتاب "تحلیل خویشتن" یا "خودروانکاوی" فهرستی مشتمل بر ۱۰ نیاز به دست میدهد. او معتقد است کشمکشهای درونی ناشی از این نیازها در همه افراد آدمی، بهنجار یا نابهنجار کمابیش وجود دارد، با این فرق که در رواننژندها شدت کشمکشها فوقالعاده است.
اشخاص بهنجار میتوانند بعضی از این نیازها را با هم تلفیق کنند یا مکمل هم قرار دهند و از این راه کشمکش درونی خود را از میان ببرند، یا لااقل از شدتش بکاهند، در صورتی که رواننژندها این توانایی را ندارند. وجه شدید این نیازها که در رواننژندها دیده میشود، نیازهای روانآزردگی مینامند، زیرا برای رفع مشکلات و حل مسایل وسایلی نامعقول به شمار میروند.
این ۱۰ نوع نیاز عبارتند از:
نیاز روانآزردگی به محبت و مورد تایید واقع شدن:
شخص ناگزیر است دیگران را خشنود سازد و مطابق انتظارات آنها زندگی کند. توجه عمدهاش به اطرافیان است تا نظر خوبی نسبت به او داشته باشند. اینگونه
اشخاص بینهایت به طرد شدن یا احساسهای غیردوستانه حساس هستند.
نیاز روانآزردگی به شریکی که مسؤولیت زندگی فرد را عهدهدار شود:
شخص در رابطهای انگلی با شریکی است که مسؤولیت همه چیز را به عهده گیرد. اینگونه
اشخاص بینهایت از رها شدن و تنها ماندن هراسان هستند.
نیاز روانآزردگی به تجدید زندگی در حصارهای تنگ: خواستهای
شخص از زندگی بسیاراندک است و ترجیح میدهد که تا حد امکان در گمنامی بسر برد.
شخص به حجب و
حیاء، بیش از هر امر دیگری اهمیت میدهد و همواره مراقب است که توجه کسی را به سوی خود جلب نکند.
نیاز روانآزردگی به داشتن قدرت: میل به داشتن قدرت در
شخص آنچنان قوی است که برای کسب آن حاضر است حتی به دیگران آسیب برساند. جلوه دیگر
قدرتطلبی اعتقاد به قدرت بیحد واندازه اراده است.
شخص احساس میکند که قادر است به هر چیزی از طریق اعمال نیروی اراده نایل شود.
نیاز روانآزردگی به
استثمار دیگران: این نیاز بیانگر آن است که
شخص میخواهد از هر موقعیت سودمندی با بهرهکشی از دیگران به نفع خود استفاده کند.
نیاز روانآزردگی به اعتبار اجتماعی: میزان اعتبار اجتماعی
شخص عامل تعیینکننده ارزیابی او از خودش است.
نیاز روانآزردگی به تحسین شدن:
شخص از خود تصویری مبالغهآمیز و غرورانگیز دارد و انتظار دارد براساس این تصویر مجازی مورد تحسین و تمجید قرار گیرد.
نیاز روانآزردگی به موفقیت: به علت احساس ناامنی اساسی،
شخص خود را به سوی موفقیتهای بیشتر و بزرگتر سوق میدهد.
نیاز روانآزردگی به
خودکفایی و استقلال: از آنجا که
شخص در تلاشهای خود برای یافتن روابط رضایتبخش دچار یاس شده است از پیوستن به دیگران احتراز میجوید. در نتیجه به صورت
شخص منزوی یا گریزان درمیآید.
نیاز روانآزردگی به
کمالگرایی و مورد
انتقاد واقع نشدن: به علت آنکه
شخص از اشتباه کردن و به دنبال آن مورد انتقاد واقع شدن واهمه دارد میکوشد خود را مصون از خطا جلوه دهد. ضعفهای خود را قبل از آنکه مورد توجه دیگران قرار گیرد، شناسایی میکند و در نتیجه میتواند آنها را پنهان کند و یا به اصلاحشان بپردازد.
این نیازها هیچگاه کاملا برآورده نمیشوند و احیانا با هم تعارض دارند و سرچشمه کشمکشهای درونی واقع میشوند. مثلا نیاز نابهنجار به محبت و تصدیق ارضاء نشدنی است، هرچه
شخص بیشتر محبت ببیند و مورد تصدیق و گرویدن واقع شود باز بیشتر خود را نیازمند به محبت و تصدیق و تحسین احساس میکند و از اینرو هیچگاه راضی نیست.
هورنای بعدها نیازهای روانآزردگی را در سه طبقه جهتدار تقسیمبندی کرد:
کسی که این روش را دارد، از اینکه صاحب قدرت شود مایوس بوده و حتی امید این را ندارد که بتواند روی پای خود بایستد. از اینرو میخواهد از آزار و اذیت دیگران در پناه قرار گیرد و ضمنا برای خود حامی و پشتیبان فراهم سازد تا در زندگی او را یاری کنند. از اینرو سخت میکوشد مورد محبت دیگران واقع شود و همه او را دوست بدارند. برای حصول این منظور خود
شخصا نسبت به دیگران اظهار محبت و خدمتگزاری و بندگی میکند و این وضع و حال را بهخصوص نسبت به
شخص یا مقامی که تکیهگاه خود میداند ابراز میدارد. این
شخص اگر در جلب محبت و حمایت دیگران شکست بخورد، یا آنچه در این زمینه به دست آورده از دست بدهد، دچار ناراحتی روانی میگردد و احیانا از ضعف و ناتوانی و بیماری ـ غالبا خیالی و گاهی کاملا خیالی ـ نالان میشود به این امید که از این راه توجه و دلسوزی دیگران را نسبت به خود جلب نماید.
کسی که این روش را دارد، جهان را نسبت به خود دشمن میپندارد و معتقد است که باید همیشه برای دفاع یا تعرض آماده باشد. از اینرو هدفش این است که نیرومند باشد و شعارش این است که حق همیشه با زورمندان است. این
شخص تسلط و برتری خود را گاه با زورگویی و خشونت و گاه با نیکوکاری و دستگیری از مستمندان صورت میبخشد. زیرا در این حال نیز انگیزه او مسجل ساختن تفوق و برتری خویشتن است.
کسی که این روش را دارد، معتقد است که اجتماع سرچشمه همه ناراحتیها و کشمکشها و بدبختیهاست. او بدینجهت کسی را خردمند میداند که خود را از اجتماع برکنار نگهدارد. چنین کسی نه به دیگران کمک میکند و نه از آنها یاری میطلبد. از اینرو میکوشد که قائم به ذات باشد و البته ناچار است چنین کند، زیرا میداند که به هنگام احتیاج کسی به سراغش نخواهد آمد. این
شخص به دنبال جاه و مقام و شهرت نمیرود، به آنچه دارد و به آنچه هست قناعت میکند.
به عقیده هورنای هیچ یک از اینها راه واقعبینانه مقابله با
اضطراب نیست. خود نیازها به دلیل ناهمساز بودنشان میتوانند تعارضهای اساسی را برانگیزانند. همین که
شخص روشی را برای مقابله با اضطراب ایجاد کرد، از آن پس رفتارش انعطافناپذیر میشود و مانع از آن میگردد که رفتار او به شیوههای دیگر جلوهگر شود. هنگامی که یک رفتار تثبیتشده برای موقعیتی خاص نامناسب باشد،
شخص نمیتواند آن را تغییر دهد تا مطابق خواستههای محیط عمل کند. این رفتارها وقتی که سنگربندی میکنند مشکلات
شخص را شدت میبخشند زیرا در کل
شخصیت او نفوذ میکنند، «مانند غده بدخیمی که تمامی بافتاندام را فرا میگیرد، آنها سرانجام نه تنها رابطه
شخص با دیگران بلکه همچنین رابطه او با خودش و با زندگی را به طور کلی دربرمیگیرند».
آبراهام مازلو (Abraham Maslow) (۱۹۷۰-۱۹۰۸) با مطالعه و تحلیل زندگینامه گروه کوچکی از
شخصیتهای موفق و مشهور، نظریه
شخصیتی را ارائه داد که به آسانی میتواند "نظریه انگیزش" خوانده شود. زیرا
انگیزش، محور و پایه رویکرد اوست. در این مقاله به بررسی نظریه مازلو در بحث
شخصیت و اصول اساسی آن و انواع نیازهای مطرح شده در این نظریه میپردازیم.
یکی از بارزترین ویژگیهای نظریه
شخصیتی مازلو این است که از بررسی زندگی افراد دارای
اختلالهای هیجانی سرچشمه نمیگیرد، بلکه نشات گرفته از سالمترین
شخصیتهاست. نظریه مازلو، در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ محبوبیت فراوانی کسب کرد و امروزه نیز در حوزههای عملی و محیطهای شغلی به کار میرود.
به عقیده مازلو، هر فرد دارای تعدادی نیازهای ذاتی است که فعال کننده و هدایت کننده رفتارهای اوست. این نیازها غریزیاند یعنی ما با آنها به دنیا میآییم. اما رفتارهایی که ما برای ارضای آنها به کار میبریم، اکتسابی هستند.
این نیازها بر اساس اهمیت، به ترتیب زیر قرار میگیرند:
۱ ـ
نیازهای فیزیولوژیکی Physiological needs
۲ ـ
نیاز به ایمنی Safety needs
۳ ـ نیازهای عشق و تعلق داشتن Belongingness and love needs
۴ ـ
نیاز به احترام Esteem needs
۵ ـ
نیاز به خودشکوفایی self-actualization need
نیازهای فیزیولوژیکی شامل، نیاز به غذا، آب، هوا، خواب و
رابطه جنسی است.
نیازهای ایمنی شامل، امنیت، ثبات، نظم و رهایی از
ترس و
اضطراب میباشد. این نیازها در نوزادان و بزرگسالان روان رنجور، بیشترین اهمیت را داراست.
نیازهای تعلق داشتن و عشق، از طریق
روابط عاطفی با
شخص یا
اشخاص دیگر بر آورده میشود.
نیازهای احترام شامل،
عزت نفس و احترام از سوی دیگران است.
نیاز خودشکوفایی شامل، تحقق تواناییهای بالقوه و قابلیتهای
شخص بوده و مستلزم دانش واقعبینانه نسبت به نقاط ضعف و قوت خود میباشد.
هر نیازی که در پایینترین مرتبه سلسه مراتب قرار گیرد قوت، توانایی و اولویت آن بیشتر است. به طور مثال، نیازهای فیزیولوژیکی جزء بنیادیترین و قویترین نیازها هستند و قادر به بازداری کامل همه نیازهای دیگرند.
ناتوانی در برآورده کردن نیازهای سطح پایینتر، نوعی نارسایی در فرد ایجاد میکند. به همین جهت آنها را نیازهای کمبود (deficit) یا نارسایی (deficiency) نیز مینامند.
اگر چه نیازهای سطوح بالاتر برای بقا، کمتر ضرورت دارند با این وجود میتوانند به بقا و ترقی
شخصی کمک کنند. همچنین سلامت بهتر، عمر طولانیتر و به طور کلی کارایی زیست شناختی بیشتری را ایجاد میکنند. از همینرو آنها را نیازهای رشد (growth) یا بودن (being) نیز نامیدهاند. در ضمن ارضای این نیازها مستلزم پیششرطهای بیشتر، پیچیدگی زیادتر و شرایط اجتماعی، اقتصادی و سیاسی بهتر هستند.
نیازهای دانستن و فهمیدن: مازلو، معتقد بود مجموعه دیگری از نیازها،
نیاز به دانستن (kanowing) و فهمیدن (lounderstanding) وجود دارند، که یک سلسله مراتب نیازهای شناختی را تشکیل میدهند.
این نیازها سائقهای ذاتی هستند و در اوایل زندگی (اواخر
دوره نوزادی و اوایل کودکی) به صورت کنجکاوی طبیعی کودک ظاهر میشوند. عدم توفیق در برآوردن این نیازها زیانبار است و میتواند از رشد و کارکرد کامل
شخصیت بازداری کند.
نیاز به دانستن قویتر از
نیاز به فهمیدن است و باید لاقل تا حدودی ارضا شود، تا نیاز به فهمیدن بتواند ظاهر شود.
همچنین بدون ارضای این نیازها، رسیدن به
خودشکوفایی غیر ممکن است.
نظام
شخصیتشناسی موری برپایه نظریه
فروید ساخته شده است. موری، مطالعه
شخصیت را در یک موقعیت دانشگاهی انجام داد تا در موقعیتی بالینی. هرچند او به
روانکاوی پرداخت اما آن را برای درمان بیماران بهکار نبست، زیرا ترجیح میداد که
شخصیت انسان را از طریق مطالعه گسترده
افراد بهنجار بررسی کند.
در این مقاله به بررسی نظریه هنری موری در بحث
شخصیت و اصول اساسی آن میپردازیم.
موری، تصریح میکرد که نظریه
شخصیتشناسی او نظریهای موقتی و آزمایشی است. به عقیده وی،
شخصیتشناسی، پیچیدهتر و جوانتر از آن است که در مرحله کنونی
فهم ما از
شخصیت بتوان آن را نهایی دانست. او کارهای نظری و تجربی خود را آمادگیهایی برای برپا کردن داربست یک نظام جامع میخواند. با وجود این او برای برپا کردن نظام نظریه خود، اصول پایه معینی را ضروری میدانست.
اصل اساسی و اول در تمامی کارهای موری، تعهد قوی وی نسبت به ایناندیشه است که
فرایندهای روانشناختی به
فرایندهای فیزیولوژیکی بستگی دارند. بیان مختصر و مفید او که گفته است: اگر مغزی نباشد،
شخصیتی نیست؛ این دیدگاه را به خوبی خلاصه میکند.
شخصیت ریشه در
مغز دارد، زیرا این فیزیولوژی مغزی فرد است که
شخصیت او را هدایت و اداره میکند. به عنوان مثال سکته کردن یا مصرف بعضی داروها میتوانند کارکرد مغز و در نتیجه
شخصیت فرد را تغییر دهند.
حالتهای احساس، خاطرات هشیار و ناهشیار و تمامی باورها، نگرشها، ترسها و ارزشهای فرد اساس
شخصیت آن را شکل میدهند و هر چیزی که
شخصیت بر آن مبتنی باشد، در مغز وجود دارد. بنابراین جایگاه تمام وجوه
شخصیت در مغز قرار دارد. موری این فرایندهای کنترلکننده مغزی را آنچنان مهم تلقی میکرد که آنها را فرایندهای حاکم و ادارهکننده مینامید.
اصل اساسی دوم نظام موری که به
اصل فراگیر (all-embracing principle) معروف است، اهمیت تغییر سطح تنش حاصل از ارگانیزم میباشد. البته نظریهپردازان دیگر نیز به
مفهوم کاهش تنش اشاره کردهاند، اما موری در فرمولبندی خود، از آنان یک گام فراتر رفت. به عقیده او، درست است که مردم سعی دارند تنشهای خود را، اعم از اینکه ماهیت فیزیولوژیک یا روانشناختی داشته باشند، کاهش دهند، اما تلاش آنها متوجه ایجاد یک حالت کاملا بدون تنش نیست، بلکه این فرایند کاهش دادن تنش است که ارضاکننده است نه شرایط بدون تنش. حتی به نظر موری، وجود حالت بدون تنش منبعی است برای ایجاد
درماندگی (distress) شدید. انسانها نیاز دایمی به تهییج، فعالیت، پیشرفت، حرکت و ذوق دارند که همه این حالتها مستلزم تنش فزاینده هستند نه کاهنده. در واقع ما به طور عمد در خود تنش ایجاد میکنیم تا از کاهش آن رضایت خاطر پیدا کنیم. به عقیده موری، حالت ایدهآل داشتن سطح معینی از تنش دایمی است که
شخص برای کاهش دادن آن تلاش کند.
اصل کلی سوم نظام موری،
ماهیت طولی (longitudinal)
شخصیت است.
شخصیت همواره در طول زمان در حال رشد است.
شخصیت، به یک معنی، ساخته تمامی رویدادهایی است که در جریان زندگی یک فرد روی میدهند. بنابراین، مطالعه رویدادهای گذشته برای
شخصیت دارای اهمیت اصلی است و به منظور مطالعه آن رویدادها، موری
مفاهیم زنجیرهها (serials) و جریانها (proceeding) را معرفی کرد. اینها، به یک معنی، واحدهای دادههایی هستند که به وسیله
شخصیتشناسی بهکار میروند.
اصل چهارم در این دیدگاه، تاکید بر این نکته است که
شخصیت در حال تغییر و پیشرفت بوده و ایستا و ثابت نیست، بنابراین؛ در واقع نمیتوان آن را توصیف کرد. موری همچنین بر یگانگی و منحصربهفرد بودن
شخصیت هر فرد تاکید داشت و در عین حال، بین تمامی
شخصیتها شباهتهایی قایل بود.
نهاد،
من،
فرامنچنانچه گفته شد، نظام موری حداقل تا حدودی استخراجشده از نظام فروید است. آموزشهای تحلیلی موری در جهت خط فرویدی انجام گرفته است. بنابراین، نقشپذیری از فروید در فرمولبندیهای موری مشهود است، اما او بعضی از آموزشهای فرویدی را در ادغام با دیدگاه خود تغییر داد. موری برای بخشهای
شخصیت، اصطلاحات فرویدی نهاد، من و فرامن را بهکار برد. او همانند فروید معتقد بود که نهاد مخزن تمامی امیال فطری تکانشی است و انرژی و جهت رفتار را نیز فراهم میکند. بدینترتیب، نهاد اساسا معطوف به نیروهای انگیزشی
شخصیت است.
تصور موری از نهاد این است که نهاد شامل تمامی تکانههای بدوی، غیراخلاقی و شهوانی است که فروید شرح داده بود، اما نهاد شامل
تکانههای فطری نیز میشود که
جامعه آنها را قبول یا حتی مطلوب میداند.
موری تاکید زیادی بر نیروهای موثر محیط اجتماعی بر روی
شخصیت داشت. در توافق با فروید، او فرامن را به صورت درونی کردن ارزشها، هنجارها و جنبههای اخلاقی فرهنگ تعریف کرد که فرد با استفاده از قواعد آن به ارزشیابی و قضاوت درباره رفتار خود و دیگران میپردازد. صورت و جوهر فرامن در سنین خردسالی به وسیله والدین و سایر چهرههای صاحب قدرت، همانگونه که فروید فرض میکرد، به کودک تحمیل میشود.
اما موری احساس میکرد که عوامل دیگری نیز در شکلدهی فرامن دستاندرکارند. او از میان این عوامل گروههای همسالان و ادبیات و اسطورهشناسی فرهنگها را ذکر میکند. او معتقد بود فرامن، به طور قطعی تا سن ۵ سالگی متبلور نمیشود بلکه در سرتاسر زندگی به رشد خود ادامه میدهد. در همان ضمن که فرامن رشد میکند،
من آرمانی نیز در حال رشد است. این من آرمانی برای فرد هدفهای دوربردی را فراهم میکند تا برای رسیدن به آنها تلاش کند. من آرمانی نماینده آن چیزی است که
شخص میتواند در بهترین حالت و نهایت به آن برسد و شامل آرزوها و جاهطلبیهای
شخص است و میتواند با ارزشهای فرامن در توافق یا تعارض باشد.
در نظام موری "من" در تعیین رفتار نقش فعالتری دارد تا در نظریه فروید. موری معتقد بود که من خدمتگزار صرف نهاد نیست بلکه سازماندهندهای است که همه رفتارها را هشیارانه انتخاب کرده و بروز تکانههای مطلوب را تسهیل میکند.
همچنین معتقد بود که من، حاکم خردمند
شخصیت است و آگاهانه استدلال میکند، تصمیم میگیرد و جهت رفتار مثبت را معین میکند.
موری برای مطالعه
شخصیت رویکرد طولی را بهکار برد؛ یعنی، تاریخچه رشدی فرد را مورد تاکید قرار داد.
موری،
دوران کودکی را به پنج مرحله تقسیم کرد که هر یک از آنها به وسیله یک وضعیت لذتبخش که به صورت غیرقابل اجتناب به وسیله خواستههای جامعه پایان مییابد،
مشخص میشود. هر یک از این مراحل، اثر خود را بر
شخصیت به شکل عقدهها بر جای میگذارد.
عقدهها الگوهایی هستند که از تاثیر مراحل مختلف شکل گرفته و به صورتی
ناهشیار رشد مرحله بعدی فرد را هدایت میکنند.
به عقیده موری، پنج
عقده در همه کس ایجاد میشود، زیرا همه افراد، پنج مرحله عمومی رشد را طی میکنند. بنابراین، مساله نابهنجاری در مورد این عقدهها وجود ندارد مگر هنگامی که به حد افراط برسند. وقتی عقدهها به شکل افراطی به ظهور برسند،
شخص کم و بیش در یکی از مراحل رشد تثبیت میشود. در چنین صورتی
شخصیت فرد قادر به ایجاد انعطافپذیری نیست و شکلگیری من و فرامن دچار مشکل میشود.
مراحل دوران کودکی و عقدههای وابسته به آن به شرح زیر است:
۱- لذت ایمنی در درون رحم: عقده تنگنایی
۲- لذت جسمانی مکیدن مواد غذایی در حالی که در آغوش نگه داشته شده است: عقده دهانی
۳- لذت حاصل از عمل دفع: عقده مقعدی
۴- لذت همراه ادرار کردن: عقده میزراهی
۵- لذت تناسلی: عقده تناسلی یا اختگی
زندگی در درون رحم ایمن، بیسروصدا و قویا توام با وابسته بودن است. عقده تنگنایی ساده در شکل اساسی خود ممکن است به صورت تمایل به بودن در یک جای کوچک، گرم و تاریک جلوه کند. این عقده ممکن است به معنای ماندن زیر پتو هنگام صبح، داشتن یک پناهگاه عایق صورت یا لذت بردن از داشتن یک قایق یا بودن در اتومبیل باشد. چنین افرادی گرایش به
وابستگی شدید به دیگران، منفعل بودن و جهتگیری به سوی رفتارهای ایمن و تمرینشده گذشته دارند.
شکل دیگری از عقده تنگنایی که عملا به صورت یک عقده ضدتنگنایی است و به صورت تمایل به گریز از شرایط محدودکننده رحم مانند ترس از خفه شدن و محدود شدن بروز میکند،
عقده خروج نام دارد.
سه نوع عقده دهانی وجود دارد:
عقده مهرطلبی دهانی: ترکیبی است از فعالیتهای دهان، تمایل نافعال و نیاز به مورد حمایت و تایید قرار گرفتن. تجلی رفتاری این عقده شامل مکیدن، خوردن، آشامیدن، بوسیدن و تشنه محبت بودن است.
عقده پرخاشگر دهانی: فعالیتهای پرخاشگرانه و دهانی را به شکل گاز گرفتن، فریاد زدن و یا به شکل
پرخاشگری لفظی چون طعنه زدن با هم ترکیب میکند.
عقده طرد دهانی: شامل رفتارهایی چون استفراغ، بهانهجویی در مورد غذا و نیاز به گوشهنشینی و اجتناب از وابستگی به دیگران است.
دو نوع عقده مقعدی وجود دارد که شامل عقدههای طرد و نگهداری میشود. در
عقده طرد مقعدی مشغولیت به عمل دفع مشاهده میشود.
عقده نگهدارنده مقعدی در رفتارهای نگهدارنده و در نظیف بودن و مرتب بودن متجلی میشود.
این عقده منحصر به نظام روانشناسی موری است و نشانه جاهطلبی زیاد، احساس تحریفشده
عزت نفس،
خودنمایی، تاریخچه
شبادراری و عشق به داشتن من قوی است. شکلی از این عقده به
عقده ایکاروس (چهره افسانهای یونانی که آنقدر نزدیک به خورشید پرواز کرد که مومهایی که بالهای او را نگه داشته بودند ذوب شدند) معروف است. این فرد (دارای عقده ایکاروس) هدفی زیاده از حد دارد و رویاهای او به خاطر شکست از هم میباشند.
موری با این اعتقاد فروید که
ترس اختگی در دوران کودکی هسته اصلی بیشتر اضطرابهای دوران بزرگسالی است، مخالف است. او این عقده را به شیوهای محدودتر به صورت اضطراب ایجادشده به وسیله تخیل درباره احتمال بریده شدن آلت، تعبیر میکند.
موری نفوذی چشمگیر بر مطالعه
شخصیت داشته است. از موضوعات قابل اهمیت ویژه، فهرست نیازهای اوست که ثابت شده دارای ارزش زیادی برای پژوهش و
تشخیص بالینی است. اما جنبههای ویژهای از نظر او مورد انتقاد قرار گرفته است که از روش تحقیق او آغاز میشود.
انتقاد وارد شده دیگر به
مفاهیمی چون "زنجیره" و "جریان" مربوط میشود. استدلال این است که این واحدهای زمانی مبهمتر از آن معرفی شدهاند که بتوان آنها را به دقت
مشخص یا محدود کرد.
انتقاد دیگر این است که طبقهبندی موری از نیازها بسیار پیچیده است و میان آنها مقدار زیادی همپوشی وجود دارد.
در مجموع میتوان گفت نوآوریهای موری در تکنیک (از قبیل
آزمون تی. ای. تی) و نفوذ او بر روشهای
ارزیابی شخصیت، اثری دیرپاتر از نظام نظری او داشته است.
کارل راجرز، نظریه خود را از کار با مراجعان درمانگاهش تدوین کرد. در واقع راجرز از
رواندرمانی به نظریه
شخصیت دست یافت.
رویکرد پدیدارشناختی راجرز بر خلاف
روانکاوی بر
ادراک، احساس،
خودشکوفایی،
مفهوم خویشتن و تغییرات مداوم
شخصیت تکیه دارد.
در این مقاله به بررسی نظریه کارل راجرز در بحث
شخصیت و
مفاهیم اصلی آن میپردازیم.
مفهوم خویشتن، مهمترین پدیده و عنصر اساسی در نظریه راجرز است. به نظر راجرز، انسان رویدادها و عوامل محیط خود را درک کرده و در ذهن خود به آنها معنی میدهد. مجموعه این سیستم ادراکی و معنایی، میدان پدیداری فرد را به وجود میآورد. قسمتی از این میدان که از بقیه تجربیات فرد متمایز است به وسیله واژههایی چون من، مرا و خودم تعریف میشود. این بخش همان خود یا
خودپنداره است. خودپنداره تصویر یا برداشت
شخص است از آن چیزی که هست. به اعتقاد راجرز، خودپنداره فرد بر ادراکش از جهان و رفتارش تاثیر میگذارد.
مفهوم ساختاری دیگر در این مورد،
خود آرمانی (Idealself) است. خودآرمانی، خودپندارهای است که انسان آرزو میکند داشته باشد و شامل معانی و ادراکاتی است که فرد برای آنها ارزش زیادی قایل است.
به نظر راجرز، فرد همه تجارب خویش را با خودپندارهاش مقایسه میکند. در واقع افراد تمایل دارند به گونهای رفتار کنند که با خودپنداره آنها همخوانی داشته باشد. هنگامی که بین خودپنداره و تجربه واقعی اختلاف وجود داشته باشد، فرد ناهمخوانی را تجربه میکند. برای مثال، اگر خود را فردی عاری از نفرت بدانید، ولی نفرت را تجربه کنید، دچار حالت ناهمخوانی میشوید. تجربهها احساسهای ناهمخوان تهدید کنندهاند و باعث تنش و
اضطراب فرد میشوند.
در صورت بروز چنین ناهمخوانی و تضادی، فرد از خود
واکنش دفاعی نشان میدهد. راجرز در این زمینه دو روند دفاعی مهم را ذکر میکند که یکی از آنها، تحریف کردن (distortion) به معنای تجربهای است که با خودپنداره
شخص در تضاد است و دیگری، انکار آن تجربه است.
در روند تحریف کردن، ذهن به تجربه متضاد اجازه میدهد تا به
ضمیر خودآگاه بیاید. البته باید چنان مسخ شده باشد که با خودپنداره فرد هماهنگ شود. برای مثال، اگر چه در خودپنداره دانشجویی این
مفهوم وجود داشته باشد که او آدم با استعدادی نیست، هنگامی که در یک درس نمره خوبی بگیرد، برای هماهنگ کردن این تجربه متضاد با خودپندارهای که دارد، به خود میگوید: «شانس آوردم که نمره خوبی گرفتم.»
شخص به وسیله
مکانیسم انکار، با دور نگهداشتن تجربه از ضمیر خودآگاه، وجود آن را به کلی نفی میکند. یعنی او این امکان را که خطری برای ساختمان خویشتن به وجود بیاید، از بین میبرد. به این ترتیب،
شخص نه تنها هماهنگی را برآورده میسازد، بلکه ثبات خودپنداره را نیز تضمین میکند.
هر چه تجاربی که فرد به دلیل ناهمخوانی با خودپندارهاش انکار میکند بیشتر باشد، فاصله و شکاف بین خود و واقعیت افزونتر و احتمال ناسازگاری فرد بیشتر میشود. همچنین ممکن است به اضطراب شدید و سایر آشفتگیهای هیجانی بیانجامد.
نوع دیگری از ناهمخوانی، ناهمخوانی میان خود واقعی و خود آرمانی است. تفاوت زیاد میان این دو نوع خود، منجر به ناشادی و نارضایتی فرد، همچنین
اعتماد به نفس پایین و بیارزش شمردن خویش میشود.
همراه با شکلگیری خود یا خویشتن، نیاز دیگری نیز در نوزاد رشد میکند که پایدار است و در همه انسانها یافت میشود. راجرز این نیاز را که شامل پذیرش عشق و تایید از سوی دیگران بخصوص مادر است،
توجه مثبت نامیده است.
راجرز اهمیت رابطه مادر و کودک را به صورت عاملی که بر احساس کودک از بالندگی خویش تاثیر میگذارد، مورد تاکید قرار میدهد. اگر مادر نیاز کودک به محبت را ارضا کند، یعنی توجه مثبت خود را نثار وی کند، در این صورت کودک گرایش خواهد داشت که به صورت
شخصیتی سالم رشد کند. در غیر این صورت، تمایل نوزاد به سوی شکوفایی و رشد خویشتن متوقف میشود.
هنگامی که مادر محبت خود نسبت به کودک را به رفتارهای مناسب خاصی مشروط کند، یعنی کودک تنها تحت شرایط خاصی توجه مادر را دریافت کند (توجه مثبت مشروط)، سعی میکند از رفتارهایی که عدم تایید مادر را در پیدارند، بپرهیزد. در این حالت، کودک نگرش مادر را درونی میکند و در صورت انجام چنین رفتارهایی، به همان شکل که مادر او را
تنبیه میکرده، خود را تنبیه میکند. در واقع کودک خود را وقتی دوست خواهد داشت که رفتارهایش به شیوهای باشد که تایید مادر را به همراه بیاورد. بدین ترتیب خود، به صورت یک جایگزین مادر عمل میکند. حاصل چنین موقعیتی، رشد شرایط ارزشمندی در کودک است. یعنی کودک خود را تنها تحت شرایط خاصی با ارزش میبیند. در نتیجه نمیتواند با آزادی کامل عمل کند و از
رشد یا شکوفایی خود بازداشته میشود.
به همین دلیل، راجرز معتقد بود که نخستین شرط لازم برای تحقق
سلامت روانی، دریافت توجه مثبت غیرمشروط در
دوره کودکی است. یعنی هنگامی که مادر محبت و پذیرش کامل خود را بدون توجه به رفتار کودک، به وی ابراز میکند. در این صورت کودک ارزش را در خود پرورش نمیدهد و بنابراین مجبور نخواهد بود که تظاهرات هیچ یک از جنبههای خود را سرکوب کند. به عقیده راجرز، تنها از این راه است که میتوان به وضعیت خودشکوفایی دست یافت.
از خصوصیات بارز نیاز به توجه مثبت، دو جانبه بودن آن است. هنگامی که مردم خود را برآورنده نیاز
شخص دیگری به توجه مثبت میبینند، ارضای نیاز خود را نیز تجربه میکنند. به طور مثال، اگر مادری نیاز کودکش را به توجه مثبت ارضا کند، لزوما نیاز خود او هم به توجه مثبت ارضا میشود.
راجرز معتقد بود که، خودپنداره فرد در پرتو تایید یا عدم تاییدی که وی از دیگران دریافت میکند، به وجود میآید. به عنوان بخشی از این خودپنداره،
شخص به تدریج نگرشهای دیگران را درونی میکند و در نتیجه توجه مثبت از درون خود فرد سرچشمه میگیرد. راجرز این وضعیت را احترام به "خود مثبت" نامید.
به طور مثال، کودکانی که هنگام شاد بودن از مادران خود به صورت عشق و علاقه پاداش دریافت میکنند، هر گاه شاد باشند، احترام به خود مثبت را تجربه میکنند و بدین ترتیب به خود پاداش میدهند.
راجرز معتقد بود که، انسانها یک
انگیزش مهم و برجسته دارند که هنگام تولد مجهز به آن به دنیا میآیند. این نیروی انگیزشی اساسی که هدف غایی زندگی همه انسانها محسوب میشود، تمایل به شکوفا شدن است. یعنی میل به رشد و توسعه دادن همه تواناییها و توانهای بالقوه، از تواناییهای زیستشناختی گرفته تا پیچیدهترین جنبههای روانشناختی هستی.
به عقیده راجرز، تمایل به
خودشکوفایی عمدتا معطوف به نیازهای فیزیولوژیکی است که رشد و نمو انسان را تسهیل میکند و مسئول پختگی، یعنی رشداندامها و فرایندهای بدنی ژنتیکی است.
تمایل به خودشکوفایی که در تمام موجودات زنده وجود دارد، مستلزم کوشش و ناراحتی است. مثلا وقتی که کودک نخستین گامهای خود را برمیدارد، میافتد و صدمه میبیند. اگر او در مرحله خزیدن باقی بماند ناراحتی کمتر است، اما کودک پافشاری میکند. او میافتد و گریه میکند، اما هنوز ادامه میدهد. کودک به گفته راجرز، علیرغم این ناراحتیها ثابتقدم باقی میماند. زیرا تمایل به شکوفایی و رشد و نمو، قویتر از هر نوع ترغیبی برای عقبگرد است که ناشی از رنج حاصل از رشد است.
مفهوم شکوفایی، مستلزم گرایش ارگانیسم به رشد، از ساختارهای ساده به پیچیده، از وابستگی به استقلال و از تغییرناپذیری و عدم انعطاف به فرایند تغییر و آزادی در بیان
احساسات است.
راجرز معتقد بود که، مردم در سرتاسر زندگی چیزی را که او
فرایند ارزشگذاری وجودی مینامد، به نمایش میگذارند. منظور او از این اصطلاح این است که همه تجربههای زندگی برحسب اینکه تا چهاندازه در خدمت تمایل به شکوفایی هستند، ارزشیابی میشوند. تجربههایی را که انسان آنها را ترقی دهنده یا تسهیل کننده شکوفایی میداند، خوب و مطلق تلقی میشوند و بنابراین ارزشهای مثبت به آنها اختصاص مییابند. در نتیجه فرد گرایش به تکرار آن تجربهها پیدا میکند. برعکس، تجربههایی که به عنوان بازدارنده شکوفایی شناخته شوند، نامطلوب تلقی میشوند و فرد از آنها اجتناب میکند.
رسیدن به خودشکوفایی به معنای رسیدن به بالاترین سطح
سلامت روان است. این فرایندی است که راجرز آن را "کارکرد کامل" مینامد. تبدیل شدن به
شخصی با کارکرد کامل، هدفی است که همه هستی و وجود
شخص به سوی آن هدایت میشود. به نظر راجرز،
اشخاصی که دارای کارکرد کامل هستند با خصوصیات زیر
مشخص میشوند: گشودگی و پذیرا بودن نسبت به همه تجارب، گرایش به زندگی کامل در هر لحظه از هستی، اعتماد کردن به احساسات خود درباره یک موقعیت و موضوع و عمل کردن بر اساس آنها به جای هدایت شدن تنها به وسیله قضاوتهای دیگران یا
هنجارهای اجتماعی یا حتی قضاوتهای عقلانی خود فرد،
احساس آزادی در تفکر و عمل، برخورداری از خلاقیت سطح بالا.
راجرز معتقد بود واقعیت محیط
شخص، چگونگی درک او از محیط است. درک فرد از واقعیت ممکن است با واقعیت عینی منطبق نباشد. همچنین افراد مختلف از وجود یک واقعیت، درک متفاوتی دارند. به عقیده راجرز چارچوب داوری و قضاوت هر
شخص، میدان تجربی اوست که شامل تجربههای کنونی، محرکهایی که فرد از آنها اگاهی ندارد و همچنین خاطرههای تجارب گذشته است. فرد بر اساس جهان تجربی خود نسبت به محیط و موقعیتها واکنش نشان میدهد و رفتار میکند.
رویکرد
یادگیری اجتماعی در
شخصیت که بیشتر در کارهای
آلبرت بندورا و
جولیان راتر مشاهده میشود، بسط رویکرد
رفتارگرایی اسکینر است. آنها نیز
روانکاوی را رد و بر
رفتار عینی تاکید میورزند. ولی نقطه اختلاف آنها این است که به متغیرهای شناختی درونی نیز اعتقاد دارند، چیزی که در نظام اسکینر مطلقا جایی ندارد. در این قسمت به بررسی نظریه جولیان راتر در بحث
شخصیت و
مفاهیم اصلی آن میپردازیم.
شخصیت، واژهای است که در علم روانشناسی و آموزههای دینی منطبق بر رفتار آدمی تعریف میشود. رفتار جمعی را
تشخص جمعی و رفتار فردی را
تشخص فردی شکل میدهد. هر کدام از علوم روانشناسی و دینی تعاریف خاصی از
شخصیت ارائه دادهاند.
درک مساله
شخصیت، هدف نهایی و پیچیدهترین دستاورد روانشناسی است.
شخصیت به یک معنا تمام روانشناسی را در برمیگیرد.
رویکرد یادگیری اجتماعی در
شخصیت که بیشتر در کارهای آلبرت بندورا و جولیان راتر مشاهده میشود، بسط رویکرد رفتارگرایی اسکینر است. آنها نیز روانکاوی را رد و بر رفتار عینی تاکید میورزند. ولی نقطه اختلاف آنها این است که به متغیرهای شناختی درونی نیز اعتقاد دارند، چیزی که در نظام اسکینر مطلقا جایی ندارد.
راتر،
فرایندهای هوشیار درونی را به طور جامعتری از بندورا بررسی میکند. او معتقد است که ما خود را به صورت موجوداتی آگاه درک میکنیم، قادریم بر تجربیات خود تاثیر بگذاریم و تصمیمهایی بگیریم تا زندگی خود را نظم بخشیم.
تقویت بیرونی نقشی در این نظام بازی میکند، ولی اثربخشی تقویت، بستگی به عوامل شناختی درونی دارد. رفتار هر فرد به وسیله مجموعهای از چنین عواملی تحت تاثیر قرار میگیرد. ما نسبت به بازدههای رفتارمان بر حسب تقویتی که به دنبال آن خواهد آمد، دارای انتظار ذهنی هستیم، یعنی، این احتمال را که رفتار کردن به طریق معینی منجر به
تقویت شخصی خواهد شد تخمین میزنیم و رفتار خود را بر طبق آن تنظیم میکنیم. همچنین برای تقویتهای مختلف ارزش و اهمیت قائل میشویم و ارزش نسبی آنها را در موقعیتهای مختلف مورد قضاوت قرار میدهیم.
با وجود این که
شخصیت فرد دارای ثبات و تداوم قابل توجهی است (چرا که تحت تاثیر تجربههای گذشته ماست)، در عین حال، وجوهی از
شخصیت، به علت قرار گرفتن ما در معرض تجربههای تازه، به طور مداوم در تغییر است. راتر در مطالعه
شخصیت، روش تاریخچهای را برگزیده است، یعنی، به نظر او برای درک رفتار و
شخصیت یک فرد، لازم است که گذشته او را مورد مطالعه قرار دهیم. همین طور اگر چه تمرکز او بر رویدادهای ذهنی است، وی نقش عوامل بیرونی را دست کم نمیگیرد. تقویت کنندههای بیرونی به رفتار ما جهت میبخشند، زیرا ما برانگیخته میشویم تا برای به دست آوردن حداکثر
تقویت مثبت و اجتناب از
تنبیه، کوشش کنیم. از اینرو، در نظریه راتر تلاش بر این است که دو روند جداگانه ولی مهم در پژوهش
شخصیت، یعنی، "
نظریههای تقویت" و "
نظریههای شناختی"، را در هم ادغام کنند. خود او این روش را بر حسب تعامل فرد با محیط معنیدار خود توصیف میکند.
چهار
مفهوم اصلی نظریه یادگیری اجتماعی عبارتند از، پتانسیل رفتار، انتظار، ارزش تقویت، و موقعیت روانشناختی.
پتانسیل رفتار: به احتمال وقوع یک رفتار معین در ارتباط با سایر رفتارهایی که فرد میتواند در یک موقعیت از خود نشان دهد، اطلاق میشود.
انتظار: به باور
شخص به این که اگر در یک موقعیت خاص به شکل معینی رفتار کند، تقویتی قابل پیشبینی به دست خواهد آورد، اطلاق میشود.
ارزش تقویت: به درجه ترجیح یک تقویت به تقویت دیگر اطلاق میشود.
موقعیت روانشناختی: ائتلاف محیط درونی و بیرونی، یعنی، متغیرهای شناختی و محرکهای بیرونی ماست. رفتار را از موقعیت روانشناختی میتوان پیشبینی کرد و نه از انگیزهها یا صفتهایی که بعضی از نظریهپردازان آنها را هسته مرکزی
شخصیت مینامند.
نظریه یادگیری اجتماعی راتر با باورهای ما در مورد منبع تقویت سر و کار دارد. پژوهش او نشان داده است که بعضی از افراد فکر میکنند تقویت وابسته به رفتار خود آنهاست، گفته میشود این افراد دارای منبع
کنترل درونی هستند. دیگران معتقدند، تقویت به نیروهای بیرونی وابسته است، گفته میشود که آنها دارای منبع
کنترل بیرونی هستند.
این دو پایگاه کنترل، بر رفتار تاثیرهای متفاوتی دارند. برای افراد دارای منبع کنترل بیرونی، تواناییها و اعمالشان بر تقویتهایی که دریافت میکنند تاثیر کمی دارد، بنابراین آنها برای تغییر یا بهبود موقعیت خود کم میکوشند یا اصلا نمیکوشند. افرادی که دارای منبع کنترل درونی هستند فکر میکنند که مسؤول زندگی خودشان هستند و طبق آن عمل میکنند.
پژوهش راتر نشان داده است که، افراد دارای منبع کنترل درونی از نظر جسمی و روانی سالمتر از افراد دارای منبع کنترل بیرونی هستند. این افراد معمولا دارای فشار خون پایینتر، سکته قلبی کمتر، و
اضطراب و
افسردگی پایین هستند. آنها در مدرسه نمرات بهتری میگیرند و معتقدند در زندگی حق انتخاب بیشتری دارند. آنها از نظر اجتماعی ماهرتر و مشهورترند و دارای
عزت نفس بیشتر از افراد دارای منبع کنترل بیرونی هستند.
علاوه بر آن، کارهای راتر نشان میدهد که، منبع کنترل فرد در دوران کودکی از طریقی که والدین یا مراقبان با کودک برخورد میکنند تشکیل میشود. والدین افراد دارای منبع کنترل درونی بیشتر حمایت کنندهاند و در دادن جایزه برای پیشرفت، دست و دل باز هستند (تقویت مثبت فراهم میکنند)، در برقراری انضباط با ثباتاند، و دارای نگرشهای غیر مستبدانه میباشند.
نظریه شخصیت جورج کلی، یکی از مباحث مطرح در
روانشناسی بوده که به بررسی نظریه
شخصیت در دیدگاه
جورج کلی میپردازد. نظریه کلی، به عنوان نظریهای شناختی در
شخصیت مطرح است. خود کلی عنوان شناختی را رد کرد، زیرا احساس میکرد که بیش از حد محدود کننده است و مرزی مصنوعی بین شناخت و عواطف به وجود میآورد. با این وجود نظریه کلی را میتوان به دلیل تاکید بر نحوه ادراک افراد و پردازش اطلاعات درباره محیط در درجه اول، یک نظریه شناختی به حساب آورد.
ما به جهان از میان الگوهای شفافی نگاه میکنیم که خودمان میآفرینیم و آنها را با واقعیتهایی که جهان مرکب از آنهاست، انطباق میدهیم.
نظریه کلی، به عنوان نظریهای شناختی در
شخصیت مطرح است. خود کلی عنوان شناختی را رد کرد، زیرا احساس میکرد که بیش از حد محدود کننده است و مرزی مصنوعی بین شناخت و عواطف به وجود میآورد. با این وجود نظریه کلی را میتوان به دلیل تاکید بر نحوه
ادراک افراد و
پردازش اطلاعات درباره محیط در درجه اول، یک نظریه شناختی به حساب آورد.
انقلاب شناختی پس از این که کلی، نظریه خود را مطرح کرد، صورت گرفت، ولی ظاهرا این نهضت تاثیر اندکی از این نظریه پذیرفته است. این دو رویکرد از یکدیگر جدا و متمایزند و تنها از لحاظ اصطلاح شناختی و توجه به فعالیتهای هشیار و نه جنبههای دیگر با یکدیگر اشتراک دارند.
رویکرد سازه شخصی (personal construct) کلی به
شخصیت نه تنها یکی از نظریههای اخیر است بلکه یکی از نظریههای اصیل است.
این نظریه وجه اشتراکاندکی با سایر رویکردها دارد. او به ما هشدار داده است که در نظریه او نخواهیم توانست بسیاری از اصطلاحات آشنا و
مفاهیمی را که معمولا در نظریههای
شخصیت یافت میشوند، بیابیم. به گفته او، همه مردم قادرند که سازههای شناختی را درباره محیط خود بسازند و شکل بدهند، یعنی افراد، اشیای فیزیکی و اجتماعی را در جهان اطراف خود به گونهای تعبیر و تفسیر میکنند که یک الگو بسازند. بر مبنای این الگو، مردم درباره اشیا، دیگران و خودشان پیشبینیهایی انجام میدهند و این پیشبینیها را برای راهنمایی خود در اعمالشان به کار میگیرند. بدین ترتیب، برای این که دیگران را درک کنیم، باید الگوهای آنها یعنی، شیوهای که آنها جهان را
شخصا میسازند، درک کنیم. بنابراین، این تعبیر و تفسیر فرد از رویدادهاست که حایز اهمیت است و نه خود رویدادها.
نظریه کلی،
نظریه تعبیر شخصی خوانده میشود. معیار اساسی او در این نظریه این است که فرد را باید بر اساس ویژگیهای خاص خودش سنجید و چون صفت آزماییهای نوعی
شخصیت، با این معیار مطابقت ندارد، او خود، آزمونی برای کشف تعابیر
شخصی افراد وضع کرد که
آزمون مجموعه تعابیر نقش (role construct test) خوانده میشود.
مفهوم هستهای این نظریه "
سازه شخصی" است. سازه
شخصی یک اصطلاح برای هر یک از راههایی است که
شخص سعی میکند دنیا را درک،
فهم، پیشبینی و کنترل نماید. هر یک از سازههای
شخصی فرد مثل یک فرضیه عمل میکند.
کلی، نظریه
شخصیت خود را از تجربههایش با افراد دارای مشکل استخراج کرد. او مردم را به یک معنی، به صورت دانشمند مینگریست. یعنی، او معتقد بود که مردم به همان شیوه دانشمندان عمل میکنند.
مردم، مانند دانشمندان، نظریهها و سازههای
شخصی خود را میسازند که به وسیله آنها میتوانند رویدادهای محیط خود را پیشبینی و کنترل نمایند.
رویکرد کلی، رویکرد یک متخصص بالینی است که منحصرا با سازههای هشیار که به وسیله آنها، مردم زندگی خود را نظم میبخشند، سر و کار دارد.
نظریه کلی، درباره سازهها در یک چارچوب علمی ارایه شده است، به طوری که در یک اصل موضوع بنیادی (fundamental postulate) و یازده اصل تبعی (corollary) سازمان یافتهاند.
اصل موضوع بنیادی در نظریه سازههای
شخصی کلی، از این قرار است که فرآیندهای روانشناختی ما به وسیله شیوههایی که رویدادها را پیشبینی میکنیم، هدایت میشوند.
با به کار بردن کلمه "فرآیندها" کلی، این مطلب را روشن کرد که او به وجود هیچ نوع ماده بیحرکت از قبیل انرژی روانی در دیدگاه
شخصیت خود معتقد نیست. به جای آن، انسان به صورت یک فرآیند متحرک و سیال تصور میشود. اگر چه
رفتار شخص همواره در معرض تغییر است، با وجود این، میزانی از ثبات در آن وجود دارد، زیرا که فرد طبق یک چارچوب یا ساختار معین عمل میکند.
یازده اصل تبعی کلی، هم از اصل موضوع بنیادی سرچشمه میگیرند و هم بر مبنای آن بنا شدهاند.
شباهت میان رویدادهای تکراری: کلی معتقد بود، هیچ رویداد یا تجربهای در زندگی
شخص درست به صورتی که پیش از آن به وقوع پیوسته است، تکرار نمیشود. هر چند که یک رویداد تکرار میشود، ولی دقیقا همان رویدادی نخواهد بود که بار دوم تجربه میشود.
اما برخی از جنبههای معین تجربههای تکراری، مشابه جنبههای تجارب پیشین هستند. بر مبنای این شباهتها، ما میتوانیم پیشبینی کنیم که چگونه یک رویداد در آینده تجربه میشود.
تفاوتهای فردی در تعبیر و تفسیر رویدادها: با این اصل تبعی، کلی
مفهوم تفاوتهای فردی را در نظام خود وارد کرد. او اشاره میکند که مردم از نظر چگونگی درک یا تعبیر و تفسیر یک رویداد با یکدیگر تفاوت دارند. در نتیجه تعبیر و تفسیر به صورتهای متفاوت، افراد سازههای کاملا متفاوتی را میسازند. بدین ترتیب، سازهها بیش از آنکه بازتاب واقعیت عینی یک رویداد باشند، حاصل تفسیرهایی هستند که فرد از یک رویداد کسب میکند.
روابط میان سازهها: آنچه کلی میخواهد در اینجا بگوید این است که، ما تمایل داریم سازههای فردی خود را به صورت نظام یا الگویی از سازهها و بر طبق دیدگاه خود از روابط (هم شباهتها و هم تفاوتها) میان آنها سازمان دهیم. به علت این سازمان سازهها، دو
شخص که از نظر داشتن سازههای فردی شباهتهای زیادی با هم دارند، باز هم ممکن است با یکدیگر تفاوت قابل توجهی را نشان دهند، زیرا سازههای آنها با ترتیبهای متفاوتی تنظیم شدهاند.
از نظر کلی، همه سازهها، دو قطبی یا دو ارزشی هستند. اگر قرار باشد رویدادهای آینده به درستی پیشبینی شوند، این ماهیت دوگانگی لازم است.
این اصل که فرد توانایی انتخاب دارد، موضوعی است که در همه نوشتههای کلی به چشم میخورد.
تعداد بسیار کمی از سازهها هستند که برای همه موقعیتها مناسب باشند اما بعضی سازهها را میتوان در مورد بسیاری از موقعیتها یا افراد به کار برد. این که چه چیزی برای یک سازه مناسب یا مربوط است یعنی، چه چیزی در گستره تناسب آن قرار میگیرد، به موضوع انتخاب فردی مربوط میشود.
گفته شد که هر سازه شبیه یک فرضیه است، از این نظر که بر مبنای تجربه گذشته و برای پیشبینی تجربههای آینده ساخته میشود.
این که سیستم سازهای یک
شخص تا چهاندازه میتواند بر اثر تجربههای تازه یا یادگیریهای جدید تغییر یابد، سازگار شود یا نوسان پیدا کند، به این بستگی دارد که سازهها تا چهاندازه نفوذپذیر باشند. نفوذ کردن یعنی رسوخ کردن و وارد شدن به چیزی و این همان معنایی است که مورد توجه کلی در کاربرد این اصطلاح بوده است.
کلی معتقد بود که، مردم سازههای متنوعی میسازند و به کار میبرند که ممکن است با یکدیگر ناسازگار باشند.
شخص میتواند ناهماهنگیهای فرعی و سطح پایینتر را بدون کنار گذاشتن یا تغییر دادن کل سازه خود تحمل کند
و
شخص ممکن است انواع خرده سیستمهای سازهای را که از نظر استنباطی با یکدیگر مغایرند به کار گیرد.
افراد یک فرهنگ، تمایل دارند که رویدادها را به شکلی یکسان یا لااقل بسیار شبیه به هم تعبیر و تفسیر کنند.
این اصل اشاره به روابط متقابل بین فردی و درک تعبیر و تفسیرهای دیگران دارد.
نظریه
شخصیت کلی، تصویری خوشبینانه و حتی تملقآمیز از
ماهیت انسان ارایه میکند. کلی انسان را موجودی عقلانی و منطقی میداند.
در این دیدگاه، جهتگیری انسان به سوی آینده است و انسان نه تنها به محیط واکنش نشان میدهد بلکه میتواند محیط را تفسیر کند. از نظر کلی انسان هم آزاد است و هم مجبور. از اینرو آزاد است که میتواند به مفاد رویدادها پیببرد و مجبور بودن انسان به این دلیل است که هر روز نمیتواند خارج از استنباطهایی که برای خود ساخته است، استنباطی داشته باشد.
اریکسون که به شیوه فرویدی آموزش دیده بود، رویکردی را در
شخصیت گسترش داد که به طور قابل ملاحظهای گستردهتر از رویکرد
فروید بود، ضمن اینکه قسمت اعظمی از هسته اندیشه فروید را حفظ کرد. در این قسمت به بررسی ابعاد و مراحل
رشد شخصیت از دیدگاه اریکسون میپردازیم.
اریک اریکسون، یکی از روانکاوانی است که معمولا به
روانشناس خود (Ego-psychologist) معروفاند. روانشناسان خود، برای فعالیت و کارکرد "
ایگو" که در فارسی به "خود" ترجمه شده است، اهمیت زیادتری قایلند. اریکسون نیز مانند دیگر روانشناسان خود، توجه خویش را به فعالیت ایگو معطوف ساخت و برای "
نهاد" و "
فراخود" اهمیت کمتری قایل بود.
اریکسون که به شیوه فرویدی آموزش دیده بود، رویکردی را در
شخصیت گسترش داد که به طور قابل ملاحظهای گستردهتر از رویکرد فروید بود، ضمن اینکه قسمت اعظمی از هستهاندیشه فروید را حفظ کرد.
فعالیتهایی که اریکسون در گسترش نظریه فروید انجام داد، اساسا سه وجه دارد.
نخست، او تااندازه زیادی مراحل رشد فروید را بسط داد. در حالی که فروید بر دوران کودکی تاکید میکرد و معتقد بود که
شخصیت تا سن ۵ سالگی و یا حدود آن به طور کامل شکل میگیرد، اریکسون معتقد بود که رشد
شخصیت در طول زندگی، از طریق مجموعهای از هشت مرحله رشدی ادامه مییابد. هر کدام از این مراحل، از طفولیت تا پیری، حاوی یک بحران است که باید حل شود. در هر مرحله، یک تعارض وجود دارد که حول یک نحوه رویارویی سازگارانه یا ناسازگارانه با مشکلات آن دوره، تمرکز یافته است. شکست در یک مرحله میتواند به
فشار روانی و
اضطراب در همان مرحله و رشد کند در مرحله بعد منجر شود.
دومین تغییری که اریکسون در نظریه فروید به عمل آورد، تاکید بیشتر بر "خود" در مقایسه با "نهاد" بود. در دیدگاه اریکسون، خود، بخش مستقلی از
شخصیت است و به واسطه نهاد و یا تحت تسلط آن نیست. علاوه بر این، خود نه تنها به وسیله
والدین (همانطور که فروید معتقد بود)، بلکه به وسیله محیط اجتماعی و تاریخی فرد تحت تاثیر قرار میگیرد.
سومین اصل بسط یافته فرویدی، اعتقاد اریکسون به تاثیر
فرهنگ،
اجتماع و تاریخ بر شکلگیری کل
شخصیت بود. انسانها به طور کامل، تحت تاثیر نیروهای زیستشناختی که در
دوران کودکی فعال هستند، قرار نمیگیرند.
اریکسون میگفت، فروید از اهمیت
تجارب کودکی در جریان پرورش و
روابط اجتماعی و نیز عوامل فرهنگی موثر بر رشد "خود" غافل مانده و به آن کمتوجهی کرده است. او پاسخگویی صحیح به مشکلات حاصل از تعاملات اجتماعی کودک را ضامن
رشد روانی آینده کودک میدانست و معتقد بود شکست در تعاملات اجتماعی، در هر مرحله یا دورهای از رشد، از مهمترین موانع به شمار میرود.
به طور کلی خصوصیات بارز نظریه اریکسون عبارتند از:
۱- تکیه بر تغییرات رشدی و تکاملی انسان در تمام طول عمر
۲- تمرکز بر انسان سالم نه انسان بیمار
۳- توجه به حساسیت و اهمیت هویت در انسان
۴- کوشش برای درآمیختن یافتههای تجربی و بالینی با بینش تاریخی و فرهنگی، به منظور توجیه بهتر شخصیت انسان.
اریکسون استدلال میکند که، جریان رشد از طریق مراحل مختلف به وسیله فرایندی کنترل میشود که او آن را
اصل اپیژنتیک رشد (epigenetic principle of maturation) نامید. منظور او از این اصل، آن است که گامها یا مراحل رشد، به وسیله عوامل ارثی یا ژنتیک تعیین میشوند. علاوه بر این، اریکسون بر نقش نیروهای محیطی و اجتماعی نیز تاکید میکرد. پس به طور کلی به نظر وی، رشد تحت تاثیر دو عامل فطری و اکتسابی یعنی متغیرهای فردی و موقعیتی قرار دارد.
اصل اپیژنتیک که محور اصلی نظریه اریکسون است، اشاره به این دارد که رشد و تکامل تمام انسانها در قالب سلسله مراحل
مشخص و جهانشمولی صورت میگیرد.
اریکسون این اصل را به شکل زیر تعریف کرده است:
۱- شخصیت انسان بر گامهای از پیش تعیین شده و بالقوهای استوار است. این گامها او را برای آگاهی یافتن و ایجاد ارتباط متقابل با عوامل اجتماعی گسترده و مختلف تحریک میکنند.
۲- اجتماع به نحوی ساخته شده است که بتواند گنجایشها و گرایشهای بالقوه شخصیت را شکوفا سازد و از آنها محافظت کند و ایجاد شرایط زمانی و مکانی لازم را تا حد ممکن سرعت بخشد.
اصل اپیژنتیک نشان میدهد که، رشد در مراحل متوالی روی میدهد و برای پیشرفت همواره رشد، هر مرحله باید به طور رضایتبخش حل و کامل شود. طبق این مدل اگر مرحلهای خاص از رشد به طور موفقیتآمیز حل نشود، تمامی مراحل بعدی ناسازگاری جسمی، شناختی، اجتماعی یا هیجانی را نشان خواهد داد.
همانطور که ذکر شد، اریکسون برای توصیف
رشد در تمام دوران، یک سلسله مراحل هشتگانه را پیشنهاد کرده است. وی این مراحل را روانی – اجتماعی نامید، چون معتقد بود که رشد روانی افراد به ارتباط اجتماعی تشکیل شده در دورههای مختلف عمر آنها بستگی دارد.
چهار مرحله اول نظریه وی، تااندازهای شبیه مراحل
دهانی،
مقعدی،
آلتی و
نهفتگی فروید هستند، ولی اریکسون بر خلاف فروید که بر جنبه جنسی مراحل توجه داشت، بیشتر بر مولفههای روانی – اجتماعی این مراحل توجه داشت.
این مراحل از نظر زمانی ثابت نیستند و دارای رشد مستمرند. هر چند مرحلهای خاص ممکن است در زمانی خاص مسلط باشد، امکان دارد
شخص مسایلی را از مرحلهای به مرحله بعدی منتقل سازد یا تحت
استرس شدید به طور نسبی یا کامل به مرحله قبلی عقبنشینی کند.
هر یک از این مراحل با یک یا چند بحران درونی همراه هستند، بحرانهایی که نقاط عطف تلقی میشوند و دورههایی که
شخص در حالت افزایش آسیبپذیری است.
اریکسون معتقد بود که هر فرد، هر یک از این بحرانها را باید چنان موفقیتآمیز طی کند که برای انجام تکلیف روانی – اجتماعی مرحله بعد آماده باشد.
به عقیده اریکسون این بحرانها و تعارضها دارای یک جزء مثبت و یک جزء منفی میباشند که یکی سازنده و موجب رشد
شخصیت و دیگری مخرب و موجب
اختلال رشد میشود.
بنا به نظر وی هشت قابلیت اساسی وجود دارد که متناظر با مراحل رشد است، هر کدام از این قابلیتها تنها هنگامی ظاهر میشوند که بحران هر دوره به طور مطلوبی حل و فصل شود. چهار قابلیتی که ممکن است در
کودکی ظاهر شوند،
امید،
اراده،
هدفمندی و
شایستگی هستند. وفاداری در
نوجوانی و عشق، توجه و خرد در
بزرگسالی آشکار میشوند. این قابلیتها تا اندازه بسیار زیادی به یکدیگر وابستهاند و هیچ کدام نمیتوانند تا تحکیم کامل و مطمئن قابلیت قبلی گسترش یابند.
مراحل هشتگانه نظریه اریکسون عبارتند از:
اعتماد در برابر
بیاعتمادی (تولد تا یک سالگی): اریکسون معتقد بود، زیربنای
شخصیت سالم را
احساس اعتماد میسازد. اگر کودک حس اعتماد درونی و عمیق داشته باشد، دنیا را امن و باثبات و مردم را قابل اطمینان میبیند. این حس به چگونگی رابطه مادر و کودک و نحوه مراقبت او از کودک بستگی دارد.
خودگردانی در برابر
شرم و تردید (۱ تا ۳ سالگی): خودگردانی به احساس تسلط کودک بر خود و تکانههایش مربوط میگردد. کودک در این دوره مستقل از والدین
مهارتهای حرکتی را میآموزد.
ابتکار در برابر
احساس گناه (۳ تا ۵ سالگی): اریکسون این دوره را
سن بازی مینامد و معتقد است کودک در این دوره شدیدا اجتماعی شده است.
کوشایی در برابر
احساس حقارت (۶ تا ۱۱ سالگی): در این سن کودک
مهارتهای اجتماعی و استفاده از تکنولوژی زمان خود را آموزش میبیند.
هویت در برابر
سردرگمی نقش (۱۱ سالگی تا اواخر نوجوانی)
: اریکسون معتقد بود تکلیف عمده نوجوان کسب هویت است. یعنی یافتن پاسخی به این دو سوال: "من که هستم؟ " و "چه میکنم؟ " اریکسون بحران این دوره را
بحران هویت نامید و آن را بخش جداییناپذیر رشد سالم روانی – اجتماعی دانست. وی معتقد بود این دوره را باید دوره نقشآزمایی دانست، دورهای که فرد ممکن است برای شکل دادن به
مفهوم یکپارچهای از خود، رفتارها، عقاید و علایق گوناگونی را امتحان کند.
صمیمیت در برابر
انزوا (۲۱ سالگی تا ۴۰ سالگی): بحران این دوره در خود فرورفتن و کنارهگیری از
روابط اجتماعی است. اخلاق که پدیدهای اجتماعی است نیز در اغلب فرهنگها در این مرحله به وجود میآید.
باروری در برابر بیحاصلی (۴۰ سالگی تا ۶۵ سالگی): این دوره (میانسالی) برای بسیاری از افراد بارورترین دوره عمر است. اریکسون برای اشاره به نگرانی این افراد در مورد هدایت نسل بعد و فراهم کردن امکانات برای آنها اصطلاح باروری را به کار برد.
یکپارچگی در برابر
پریشانی و رکود (بالای ۶۵ سالگی): یکپارچگی عبارت است از، احساس رضایت و خرسندی از بابت سازنده و باارزش بودن زندگی. اریکسون اصطلاح "عروج خود" را برای اشاره به این دوره به کار برده و ناامیدی را بحران این دوره میدانست.
بی. اف. اسکینر، یکی از بزرگترین رفتارگرایان معاصر معتقد بود که، رفتارها و
شخصیت انسان عمدتا بر اساس یادگیری به وجود میآیند و تغییر میکنند. بنابراین شناخت یا کشف قوانین
یادگیری، کلید شناخت
رفتار انسان است. با شناخت این قوانین میتوان رفتار انسان را توصیف، توجیه، پیشبینی و کنترل کرد و حتی آن را تغییر داد.
اسکینر در آزمایشات خود، حیوان گرسنهای را در جعبهای قرار داد و لولهای حاوی گلولههای غذا را در پشت جعبه قرار داد که به میلهای در درون جعبه متصل بود. حیوان در جعبه به این طرف و آن طرف میرفت و هربار که میله را فشار میداد، گلولهای از غذا وارد جعبه میشد. حیوان غذا را میخورد و دوباره میله را فشار میداد. یعنی غذا عمل فشار دادن میله را
تقویت میکرد و سرعت این کار افزایش مییافت. اگر ارتباط لوله حاوی غذا با میله فشار قطع میشد به طوری که با فشار دادن آن دیگر غذا آزاد نمیشد، بار دیگر سرعت فشار دادن میله کاهش مییافت و پاسخ آموختهشده بر اثر عدم تقویت خاموش میشد.
اسکینر بر اساس آزمایشهای خود و نظریات
پاولف،
واتسون و
ثورندایک به این نتیجه رسید که همه رفتارها را میتوان به وسیله پیامدهای آنها (تقویتی که به دنبال رفتار میآید) کنترل و پیشبینی کرد. در واقع وی معتقد بود که بیشتر رفتارهای اجتماعی انسان صرفا در اثر تحریک محیط به وجود نمیآید. بلکه این رفتار، اول از جاندار سر میزند و در صورتی که محیط آنها را تقویت کند، پابرجا میمانند. اسکینر این نظریه خود را
یادگیری وسیلهای (Instrumental Learning) یا شرطیشدن عامل (کنشگر) (Operant Conditioning) نامیده است. اسکینر این نوع
شرطیسازی را روشی میداند که در آن ایجاد تغییر در پیامدهای یک رفتار، میزان رویداد آن رفتار را تحت تاثیر قرار میدهد.
شخصیت از نظر اسکینر مجموعهای از این رفتارهای کنشگر است. علت نامگذاری این نوع شرطیسازی به شرطیسازی عامل یا کنشگر این است که بر خلاف نظریات پاولف و واتسون، در این نظریه جاندار موجودی فعال تلقی میشود که در عین حال که تحت کنترل محیط قرار میگیرد، خود نیز بر روی آن عمل میکند و آن را تحت کنترل درمیآورد.
اسکینر با سایر نظریهپردازان
شخصیت از این لحاظ که وجود یک جوهر مستقل به نام
شخصیت را انکار میکرد و علل رفتار را در بیرون از جاندار جستجو میکرد، تفاوت دارد. همچنین او تحقیقات خود را بر روشی کاملا عینی، علمی و آزمایشگاهی مبتنی ساخت. اسکینر همچنین اعتقاد داشت که نه
فرایندهای ذهنی و نه
فرایندهای فیزیولوژیکی به طور آشکار قابل مشاهده نیستند و هیچ ارتباطی به علم ندارند و روانشناسی باید محدود به مطالعه رفتارهای آشکار فرد شود.
در نظریه
شخصیت اسکینر
مفاهیم اساسی و مهمی وجود دارد که در این قسمت به بیان این
مفاهیم میپردازیم.
شکلدهی به رفتار یا تقریبهای متوالی (Successive approximation): در این روش صرفا پاسخهایی که ارگانیسم را در جهت مورد نظر سوق میدهد، تقویت میشود. به عبارت دیگر ارگانیسم تنها در مواردی که رفتار او به رفتار نهایی مطلوب نزدیکتر میشود، تقویت میشود. با این روش میتوان ترفندها و عادات پیچیدهای را به حیوانات آموزش داد. همچنین نوزادان بر اساس این روش، سخن گفتن را میآموزند.
به اعتقاد اسکینر دو نوع تقویتکننده وجود دارد:
۱.
تقویتکننده اولیه Primary Leinforcer
تقویتکنندهای است که ذاتا تقویتکننده محسوب میشود و سائقهای اساسی ارگانیسم را برآورده میکند. غذا، آب و رابطه جنسی جزء تقویتکنندههای اولیه هستند.
۲.
تقویتکننده شرطی یا ثانوی Conditioned Leinforcer
محرکی است که به دلیل همراهی با یک تقویتکننده اولیه ارزش تقویت کنندگی مییابد. پول و تحسین از شایعترین تقویتکنندههای شرطی هستند.
تقویت (reinforcement): اسکینر به وجود دو نوع تقویت معتقد بود:
۱.
تقویت مثبت positive reinforcement
نوعی تقویت که در آن از طریق ارایه یک محرک خوشایند، احتمال تکرار پاسخ افزایش مییابد.
۲.
تقویت منفی negative reinforcement
نوعی تقویت که در آن از طریق حذف یک محرک ناخوشایند و آزاردهنده، احتمال تکرار پاسخ افزایش مییابد. اغلب این تقویت اشتباها نوعی تنبیه تلقی میشود.
تنبیه (punishment): در تنبیه برخلاف تقویت منفی، از طریق ارایه یک محرک ناخوشایند و آزاردهنده، احتمال تکرار یک پاسخ نامطلوب کاهش مییابد.
برنامههای تقویت (schedules of reinforcement): اسکینر با مشاهده اینکه موشها میله را با میزان نسبتا ثابتی، حتی وقتی که به صورت پیاپی تقویت نمیشوند، فشار میدهند، اقدام به یافتن برنامهها و میزان تقویت کرد تا تعیین کند که کدام یک از آنها بیشترین اثربخشی را در کنترل رفتار دارند. وی چهار نوع تقویت را مورد پژوهش قرار داد:
در این نوع برنامه، تقویت بعد از ارایه تعداد معینی از پاسخها داده میشود.
به عبارت دیگر تعداد پاسخهایی که سازواره باید بدهد تا تقویت شود، ثابت است. هرچه این نسبت بیشتر باشد، سرعت پاسخدهی فرد بیشتر خواهد بود. مهمترین ویژگی رفتارهایی که طبق این برنامه شکل میگیرند، این است که درست پس از اعمال تقویت، تا مدتی پاسخدهی قطع میشود.
در این نوع تقویت، فرد فقط به ازای تعداد معینی پاسخ تقویت میشود. لکن این تعداد به نحو پیشبینیناپذیری تغییر میکند. بر خلاف برنامه نسبی ثابت، رفتار فردی که طبق این برنامه عمل میکند هیچگاه قطع نمیشود و حتی ممکن است که پاسخدهی تند شود.
در این برنامه ارگانیسم به ازای نخستین پاسخی که پس از گذشت مدت معینی از تقویت قبلی میدهد تقویت میشود. مثلا در یک برنامه دو دقیقهای صرفا زمانی تقویت صورت میگیرد که از آخرین پاسخ تقویتشده دو دقیقه گذشته باشد. وجه تمایز پاسخدهی بر اساس این برنامه این است که پاسخدهی بلافاصله بعد از هر تقویت، مدتی قطع میشود و با نزدیک شدن موعد تقویت، افزایش مییابد.
در این برنامه هم مانند برنامه فاصلهای ثابت ارایه تقویت به مدت زمانی که گذشته است، بستگی دارد. ولی این فواصل به نحو پیشبینیناپذیری متغیر است. ارگانیسم در این برنامه اغلب با سرعت بالا و یکنواختی پاسخ میدهد.
رفتار خرافی Superstitious behavior: اسکینر در طی آزمایشاتش دریافت که اگر تقویت بر مبنای یک برنامه فاصلهای ثابت یا متغیر ارایه شود، هر رفتاری که درست در لحظه ارایه تقویت روی دهد، تقویت خواهد شد. زیرا ارگانیسم آن رفتاری را که به طور اتفاقی تقویت شده است با تقویت منظم مرتبط میکند. مثلا اگر به کبوتری در حین دور زدن در جهت خلاف عقربههای ساعت به طور تصادفی پاداش داده شود، این رفتار بدون هیچگونه رابطه علت و معلول با تقویت، شرطی میشود.
خودگردانی رفتار Self-control: فرض اصلی رویکرد اسکینر این است که رفتار ارگانیسم از سوی متغیرهای بیرونی ایجاد و کنترل میشوند. اما اگرچه محرکها و تقویتکنندههای بیرونی قویترین شکلدهندههای رفتار هستند، اسکینر معتقد است که فرد میتواند متغیرهایی را که رفتار او را تعیین میکند کنترل کند. به عنوان مثال، اگر صدای استریو خانه همسایه شما مانع از تمرکز فکر شما روی درس شود، ممکن است اتاق را ترک کنید و برای مطالعه به کتابخانه بروید. فنون دیگر خودگردانی شامل اشباع (انجام بیش ازاندازه رفتار)،
تحریک آزارنده (برقرار کردن پیامدهای ناخوشایند در صورت ادامه یافتن رفتار) و
خودتقویتی میشود.
هانس آیزنک (Hans Eysenck) در نظریه خود از نظریات افرادی چون
پاولف،
یونگ و
کرچمر (Kretschmer،Pavlov،Jung) استفاده نموده است. او مانند
کتل (Cattell) با استفاده از
روش تحلیل عاملی بهاندازهگیری و طبقهبندی صفات پرداخت. وی اگر چه در تحقیقات خود از نمونههای عادی و بیمار استفاده کرده، لکن بیشتر تحقیقات او در موسسه روانی بیمارستان مادسلی در
انگلستان انجام گرفته است.
آیزنک در تحقیقات خود به چهار عامل در ساخت
شخصیت دست یافت که مقارن با چهار گونه رفتار است:
۱- عامل گروهی مقارن با تیپ یا سنخ
۲- عامل گروهی مقارن با صفات
۳- عامل اختصاصی مقارن با پاسخهای عادت شده
۴- عامل خطا مقارن با پاسخهای جزئی معین یا پاسخهای خاص که همان رفتارهای ساده و قابل مشاهده هستند.
آیزنک معتقد است که در سادهترین سطح، پاسخهای ساده قرار دارند. بعضی از این پاسخها معمولا به یکدیگر پیوند خورده و عادتها را به وجود میآورند. گروهی از این عادات با یکدیگر همراه میشوند و صفات را تشکیل میدهند. مثلا افرادی که ملاقات با دیگران را به مطالعه ترجیح میدهند، معمولا از شرکت در میهمانیهای شاد نیز لذت میبرند. از ترکیب این دو عادت میتوان به صفت اجتماعی بودن دست یافت. در سطوح بالاتر، ممکن است صفات مختلفی با یکدیگر ترکیب شوند و آنچه را که آیزنک "سنخ یا تیپ" نامیده است، به وجود آورند. تیپ از لحاظ کلیت در بالاترین درجه قرار میگیرد و نوع
شخصیت و
رفتار را میرساند.
به اعتقاد آیزنک،
شخصیت در سطح تیپها دارای سه بعد کلی است. این ابعاد عبارتند از:
۱- برونگرایی (Extraversion) در برابر درونگرایی (Introversion) bsp;
۲- رواننژندی (Neuroticism) یا نااستواری هیجانی در برابر استواری هیجانی
۳- روانپریشی (Psychotisism) در برابر کنترل تکانه یا کارکرد فراخود.
آیزنک در نخستین تحقیقات خود به دو بعد اولی دست یافت و بیشتر تاکید وی بر روی این دو بعد بود. آیزنک معتقد بود که به وسیله ترکیب این دو بعد، افراد به چهار نوع
شخصیتی اصلی تقسیم میشوند: درونگرای باثبات، درونگرای بیثبات، برونگرای باثبات، برونگرای بیثبات. هر کدام از این انواع
شخصیت، دارای ویژگیهای بخصوصی است. در تحقیقات بعدی، آیزنک بعد سوم را به آن دو بعد افزود، اما به خوبی آنها تایید یا پژوهش نشد.
به اعتقاد آیزنک هر یک از تیپهای
شخصیتی دارای ویژگیهایی هستند.
تحت تاثیر
سیستم عصبی مرکزی هستند. استعداد سرشتی آنها برای تحریکپذیری زیاد است.
احساسات خود را به خوبی مهار میکنند و معمولا کوشش میکنند تا از تحریکات، تغییرات و بسیاری از فعالیتهای اجتماعی اجتناب کنند. خوددار، آرام و محتاط هستند. قابل اعتماد و غیر پرخاشگرند و برای هنجارهای اخلاقی ارزش زیادی قایلند. کمتر معتاد به دود هستند. میزان هوششان بالاست. قدرت بیانشان عالی است. معمولا در کارها دقیق هستند. ولی برای کارهایی که انجام میدهند به قدر کافی ارزش قایل نیستند. گرایش به
احساس حقارت در آنها زیاد است و برای ابتلا به
دلواپسی،
افسردگی و
وسواس آمادگی بیشتری دارند.
تحت تاثیر سیستم عصبی مرکزی هستند. استعداد آنها برای تحریکپذیری کم است. آیزنک این افراد را با
مشخصههای
جامعهطلبی،
برانگیختگی، خوشبینی و نیاز به محرک و تغییر محیط تعریف میکند. برونگراها بسیار دچار تغییرات خلقی و
پرخاشگری میشوند و معمولا قابل اعتماد نیستند. به بودن در جمع علاقهمندند، از میهمانیها لذت میبرند و زیاد حرف میزنند. به کار و کوشش علاقه چندانی ندارند. در کارهایشان شتابزدگی وجود دارد. بادقت نیستند. گرایش بیشتری برای تظاهرات ناشی از هیستری دارند.
آیزنک برایاندازهگیری این متغیرهای
شخصیت، دو پرسشنامه به نامهای
پرسشنامه شخصیت مادسلی و
پرسشنامه شخصیت آیزنک را تهیه کرد. به نظر وی عوامل زیستی و ارثی سهمی حدود دو سوم را در تعیین
شخصیت یک فرد بر عهده دارد.
در نظر آیزنک، صفتها و سنخها عمدتا به وسیله
وراثت تعیین میشود. او منکر تاثیر عوامل موثر اجتماعی، محیطی یا موقعیتی بر
شخصیت نیست، اما معتقد است که چنین اثرهایی محدود هستند و نباید بیجهت مورد تاکید قرار گیرند. آیزنک شواهد تجربی زیادی را عرضه کرده است تا اعتقاد خود را در این زمینه که صفتها و سنخها اساسا ارثی هستند، به اثبات برساند. به ویژه او به پژوهشهایی در مورد دوقلوها و فرزندخواندهها اشاره میکند.
•
پژوهه، برگرفته از مقاله «نظریه شخصیت آیزنک»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۵/۰۷. •
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «نظریه شخصیت اسکینر»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۵/۰۷. •
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «نظریه شخصیت اریکسون»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۵/۰۷. •
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «نظریه شخصیت جورج کلی»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۵/۰۷. •
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «نظریه شخصیت راتر»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۵/۰۷. •
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «نظریه شخصیت راجرز»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۵/۰۷. •
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «نظریه شخصیت هنری موری»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۵/۰۷. •
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «نظریه مازلو درباره شخصیت»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۵/۰۷. •
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «نظریه هورنای درباره شخصیت»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۵/۰۸. •
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «نظریه کتل در مورد شخصیت»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۵/۰۸. •
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «نظریه آلپورت درباره شخصیت»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۵/۰۶. •
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «مراحل رشد شخصیت در نظریه فروید»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۵/۰۶. •
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «ساختار شخصیت در نظام فروید»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۵/۰۵.