جامعهشناسی علم
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
جامعهشناسی
علم یا جامعهشناسی دانش علمی در معنای کلی و عام آن شاخهای از جامعهشناسی است که رابطه
فکر و
جامعه را مورد مطالعه قرار میدهد.
در
فرهنگ و ادبیات ما فارسی زبانان بین کلماتی چون
معرفت،
فکر،
اندیشه،
تدبّر، فهم، شناخت، دانش، خرد،
علم،
فلسفه، و حتی
دین، یا فرق اندکی گذاشته میشود یا اینکه اصلاً آنها مساوی گرفته میشوند و به صورت جانشین یکدیگر به کار میروند. البته این خاص فرهنگ و
زبان فارسی نیست. در فرهنگ و زبانهای دیگر عموماً، البته با شدت و ضعفی متفاوت، وضع به همین منوال است. نه تنها این، بلکه اغلب در حیطه
معرفتشناسی (Epistemology) و حوزه نظری شناخت هم، یا اینکه اصلاً موضع شخصی در تمایز بین آنها وجود ندارد و یا اینکه مرزها غیردقیق، سیال، مغشوش و متداخل، سطحی، ذوقی، ذهنی، و یا صوریاند. در اینجا فرصتی نیست که برای هر یک از این مدعاها شاهد بیاوریم. هدف این است که مُصراً بیان کنیم که اگر جنبهای از معرفت شناسی که کمتر به آن پرداخته شده بوده است، یعنی تعیین حد و حدود قلمروهای معرفتی، مورد مُداقّه قرار گیرد از بسیاری از مشکلات و کشمکشهای معرفتی فکری قرون حاضر جلوگیری خواهد کرد.
به همین دلیل است که ژرژ گورویچ میگوید از دستاوردهای مهم
ماکس شلر اینست که ما معرفت نداریم، معرفتها داریم. همان طور که در جایی دیگر
استدلال کردهام. مراجعه کنید به فصل چهارم کتاب انگلیسی مؤلف؛
ما تقسیمبندی چهارگانه معرفتی را طرح و سرلوحه مطالعات معرفتی خود قرار میدهیم. این چهار قلمرو عبارتند از
مذهب (به مفهوم شلری آن که گاه از آن به عنوان
متافیزیک، گاه به عنوان رستگاری و نجات Salvation نام میبرد، با تصوری غیرسنتی، غیراحکامی، و در قاموس هگلی non-positive غیرتحکمی تحصلی اثباتی، همینطور غیر فرقهای و حزبی،
بسیط و اصیل.) ، فلسفه، علم و
ایدئولوژی (مراد از ایدئولوژی به مفهوم رایج این سی، چهل سال در ایران نیست؛ مفهومی که به ویژه مرحوم دکتر
شریعتی جاانداخته است. برداشت مطروحه در این فصل، برداشت مسلط در
علوم اجتماعی است که معمولاً به معنای
عقیده و معرفتی است غیراصیل، قناسدار، دستکاری شده و تحت تاثیر منافع.)، چهار قلمرویی که اساساً و ذاتاً متفاوتند و تفاوت آنها واقعی است و عینی (به اصطلاح ابژکتیو Objective و نه سوبژکتیو Subjective.) و نه تعریفی سلیقهای ذهنی. به بیان دیگر تقسیم آنها در عین است و نه در
ذهن. به طور شماتیک، تصویر زیر بیان کننده ترتیب و ارتباط بین این قلمروهای معرفتی مورد بحث در کلیت
جهان معرفت است.
این انواع یا قلمروهای معرفتی به لحاظهای ذیل متفاوتند:
۱- به لحاظ موضوع.
۲- به لحاظ سائق و انگیزه داخلی و ذاتی، و ریشه روانی.
۳- به لحاظ روش.
۴- به لحاظ هدف.
۵- به لحاظ شکل و جهت حرکت تاریخی.
۶- به لحاظ زبان و شیوه یا استیل.
۷- به لحاظ منشاء جامعه شناختی از نظر تشکل و گروه بندی.
۸- به لحاظ کارکرد اجتماعی.
۹- به لحاظ سازمان اجتماعی کسب و نگهداری.
۱۰. به لحاظ ممثل انسانی یا تیپ رهبری.
تا آنجا که معرفت به علم مربوط میشود؛
موضوع در علم پرداختن به جهان محسوس فیزیکی طبیعی است در حالی که در فلسفه؛ پرداختن به وجود در کلیت آنست، در دین؛ پرداختن به فضای نجات و رستگاری است، در ایدئولوژی؛ پرداختن به فضای حول و حوش روزمرگی و وضعیتهای مربوطه سیاسی اجتماعی است.
انگیزه در علم اشتیاق به کنترل و تسلط بر
جمعیت، روان جامعه است. در حالی که در فلسفه؛ به قول
ارسطو: «حیرانی مدام در اینکه چیزی وجود دارد»، در دین؛ سائق تحفّظ روحی از طریق رستگاری بوسیله قدرت قدسی، در ایدئولوژی؛ سائق زیستن و ماندن.
روش و فرآیند ذهنی در علم؛
تجربه، مشاهده،اندازه گیری و
استقراء و
قیاس است. در حالی که در فلسفه؛
عقل جوهرنگر، از طریق مواجهه مستقیم، در دین؛ عمل ذهنی
امید،
ترس،
عشق،
اراده، آگاهی و غیر آن، همگی مبتنی بر تشخیص عدمکمال (کامل نبودن) جهان و به دنبال
وحی به عنوان شکل انزال از منشاء به ممثل، در ایدئولوژی؛ توجیه، و تاثیر در صحنه.
هدف در علم؛ بازنمایی پراگماتیستی روابط پدیداری، پیش بینی، بازسازی است، در حالی که در فلسفه؛ شرکت در روابط وجودی با عنایت به معنی، ذات، و
جوهر، جهت متعالیترین تشکل شخص: «فرهنگی شدن»، (Culturation، Cultivation) در دین؛ نجات شخص و گروه، در ایدئولوژی؛ دوام روزمرگی.
شکل و جهت حرکت تاریخی در علم؛ غیر شخصی، رو به جلو، و از ارزش اندازنده سیستمهای قبلی است. در حالی که در فلسفه؛ دارای پیشرفت است ولی نه ترقی، در دین؛ رو به عقب و «بازگشت به اصل» است، بدون رشد و پیشرفت، («Back to the Origin»، «الرجوع الی الاصل فضیله»؛ آن هم چون وحی خداوندی است و کامل است و تمام.) در ایدئولوژی؛ حرکت زیگزاگی، با محوریت حال، قشری و دگماتیک و غیرانتقادی است.
زبان و استیل خاص در علم؛ بیشتر مصنوعی، اصطلاحی و بین المللی شده است، در حالی که در فلسفه؛ زبان طبیعی اما به شیوه نخبگان، در مذهب؛ زبان طبیعی عامه، در ایدئولوژی؛ اختلاط اینها (سه فرم دیگر) و با رنگ سیاسی و ظاهر فریبانه.
منشاء جامعهشناختی از لحاظ تشکل و گروه بندی، در علم؛ طبقه و گروه اقتصادی و منفعتی است، در حالی که در فلسفه؛ مدنی شهری (در دوره تسلط پارامتر سیاسی)، در دین؛ بنیان خویشاوندی (در دوره تسلط پارامتر خانوادگی)، در ایدئولوژی؛ نافذ در کلیت جامعه تحت هر قشربندی و پیش برنده توسط باند و جناح و
حزب.
کارکرد اجتماعی در مورد علم؛ سلطه و
رفاه مادی است، در حالی که در فلسفه؛ ارائه بینش است و فرهنگ، (به مفهوم Vision و Cultivation) در دین؛ تحمل، تعالی، و
وحدت است در ایدئولوژی؛ چرخاندن اجتماعی و دستکاری و مهندسی تودهای است.
سازمان و پایگاه کسب و حفظ در علم؛ دانشگاه، پژوهشکده، کارگاه و آزمایشگاه است، در حالی که در فلسفه؛ حلقه، مکتب، و آکادمی است، در دین؛
مسجد،
کلیسا،
کنیسه، و دیر است، در ایدئولوژی؛ مقّر حزب است، و مرکز کنترل و
هدایت وسائل ارتباط جمعی.
ممثّل انسانی یا تیپ نمونه انسانی و راهبر در علم؛ دانشمند است، در حالی که در فلسفه؛
فیلسوف است و خردمند، در دین؛
پیامبر، پیر و
مرشد و قدیس است، در ایدئولوژی؛ ایدئولوگ، و سیاستمدار است.
ما در اینجا بنا نداریم که وارد مباحث صرف اپیستمولوژیک شویم ولی چند نکته را به طور گذرا باید متذکر شویم. اول اینکه همان طور که در طرح شماتیک میبینید، قلمروهای معرفتی در مرز به هم میپیوندند و بنابراین، در این نقاط، مباحث، تابع مسائل مطروحه در نظریههای مرزی (Boundery Theories) است. این به معنی این است که علم در نهایت به فلسفه میپیوندد و فلسفه به مذهب. در ثانی اینکه، اگرچه این قلمروها در کنار هم عمل میکنند و برای یکدیگر لازمند، ولی در بین این قلمروها یک سلسله مراتب عینی ارزشی وجود دارد؛ به ترتیب تزاید از ایدئولوژی به علم به فلسفه به مذهب. با پذیرش این چهار قلمرو معرفتی و تشخص عینی ذاتی آنها، آن وقت مشکلات معرفتی که در طول قرون و اعصار وجود داشته قابل پیش بینی و پیشگیری خواهد بود؛ از آن جمله است تسلط مذهب بر فلسفه و علم در قرون وسطی (به لحاظ روش، ارزش و موضوع) و انتقام از آن یعنی تسلط علم بر فلسفه و مذهب از آغاز قرون جدید. و در این راستا است که ماکس شلر میگوید پوزیتیوسم کُنت و اسپنسر، یک فلسفه نبوده بلکه یک ایدئولوژی منفعتگرایی غربی بوده است.
تعریف
انسان به عنوان موجودی که میاندیشد، فکر میکند، یا اندیشمند، اندیشهگر و اهل فکر (Home Sapiens) است، قدمت چند هزار ساله دارد. بر این اساس، اندیشه یا فکر به مثابه ملاک انسانیت انسان و متمایز کننده وی از سایر مخلوقات عمدتاً ثابت، مستقل، و مبرّا از تاثیرات فردی، اجتماعی و محیطی تلقی شده است. این حکم البته در قرون اخیر تزلزل یافته و بر عده و عُده کسانی که ثبات،
استقلال و تعالی ذاتی فکر و معرفت را زیر سؤال بردهاند، افزوده شده است. چنین شائبههایی بیشک اتفاقی جدید نیست و سابقه استدلالهای نسبی کننده فکر و تغییرپذیری اندیشه و تاثیرپذیری معرفت و زمینی، این جهانی و تابعی دیدن تفکر نیز به چند هزار سال تاریخ
بشر باز میگردد. در نتیجه هم مستقل و مطلق دیدن فکر و همتبعی و متغیر دیدن آن قدمتی طولانی دارد. اگرچه سلطه و شمول اولی به ویژه در گذشته بیش از دومی بوده است، اما در نزد صاحبنظران و محافل و مکاتبی که فکر را غیرثابت و تاثیرپذیر تلقی کردهاند، منابع تغییر و تاثیر یکی نیست. منبع
تغییر و تاثیر و وابستگی فکر و معرفت، دربرگیرنده طیف وسیعی است از جسم و روان فرد تا محیط فیزیکی و طبیعی، محیط اجتماعی و تاریخی. آنها که محیط اجتماعی تاریخی را سرمنشا تاثیر و تغییر و به اصطلاح، تعین فکر و معرفت در نظر گرفتهاند از هواداران رسمی یا غیررسمی رویکردی هستند که در تقسیم بندیهای معاصر مطالعات و تتبعات، جامعهشناسی معرفت نام گرفته است.
تاکید میکنیم که جامعهشناسی معرفت به عنوان رشتهای مستقل و رسمی، یک پدیده معاصر و
قرن بیستمی است ولی نیز یادآور میشویم که نوع توجیهات و استدلالهایی که در جامعهشناسی معرفت امروزین مطرح است، نظایر چند صد ساله بلکه چند هزارساله دارد، آن هم در فرهنگها و تمدنهای مختلف، در جایی دیگر.
به اهم این نگاههای نظری فلسفی تاریخی در
چین و
هند و
یونان و همین طور
یهودیت،
اسلام و
مسیحیت و غیره پرداختهایم.
در تاریخ چنین تفکراتی در غرب، سابقه ارتباط دادن فکر با واقعیتهای اجتماعی به دوره کلاسیک یونان باستان باز میگردد. حتی مطرح میشود که عقیده
افلاطون در این مورد که معرفت حقیقی قابل دسترسی برای طبقات پایین جامعه نیست گویای رابطه (تعیّنی) بین جامعه و معرفت است. چنین دید تبعی و نسبی کننده را به وضوح میتوان در مکاتب غیر افلاطونی، قویتر و پررنگتر سراغ گرفت. سوفسطاییها و اتمیستها اساساً ساحتهای مختلف معرفتی را اموری ذهنی، نسبی و متاثر از علائق فردی و اجتماعی میدانستند. چنین دیدگاههایی، البته، به غرب محدود نمیشود. در چین باستان مکتب
کنفوسیوسی و در هند فلسفههای هندی (Hinduism) با تاکید بر واقعیتها و اقتضائات اجتماعی، توجیهکننده و پیشبرنده چنین نگاهی بودهاند. در هر صورت در تمدنهای غیر هند و چینی با توجه به حاکمیت کلامهای مسیحی یهودی اسلامی برای چندین قرن بعد از دوره کلاسیک یونانی، بحث از عوامل بیرونی اجتماعی مؤثر بر معرفت در محاق کم رواجی قرار داشت و دامن زدن به این بحثها و طرح چنین سؤالاتی بیشتر حالت استثنا و پراکنده و گاه به گاه داشت.
عمدهترین مثال در این مورد
ابن خلدون از شمال افریقای مسلمان است که در قرن چهارده میلادی (هشتم هجری) به صورتی سنجیده و نظاممند و با روش علّی به بررسی اثرگذاری پارامترهای جغرافیایی اجتماعی تاثیرگذار بر تمدن و وجوه مهم آن از جمله ذهن، فکر و معرفت پرداخت و در تالیف ماندگار خود، مقدمه، فرایندهای رشد و زوال تمدنها را نهایتاً به پارامترهایی جامعهشناختی اتصال داد. بعد از حدود سه قرن در اروپای مسیحی، فرانسیس بیکن،
از چهار بُت به عنوان منابع
غفلت و گمراهی، صحبت میکند. این چهار بُت چنان که در کتاب ارغنون نو آمده عبارتند از بتهای
قبیله، غار،
بازار و تئاتر. بنابراین، چنین تصور شد که این کار عقلگراها (Rationalists) نظیر بیکن است که با این ریشهیابیها یا
کشف حجاب از چهره ایدئولوژیها راه را برای ترک
جهل و کسب معرفت درست، هموار کنند. خط فکری فرانسیس بیکن توسط تجربهگراهای بریتانیایی مثل
جان لاک،
دیوید هیوم و
جان استوارت میل دنبال شد و در تالیفاتی که در باب فهم انسانی (Human Understanding.) داشتند، اِسناد تفاوتهای ذهنی و فکری به تفاوتهای طبیعی، بیش از پیش به حوزه تاثیرات اخلاقی و اجتماعی کشیده شد.
در خود اروپا، فیلسوفان اجتماعی مثل
ویکو،
روسو و
منتسکیو،
بیان رابطه فکر و جامعه را از روزنههای متفاوتی تقویت کردند. ویکو در کتاب «دانش جدید» اساساً همان مطالبی را بیان کرد که ابن خلدون حدود سه قرن قبل بیان کرده بود. به بیان ویکو هر فاز تاریخی شیوه خاص
تفکر و ذهنیت ویژه فرهنگی ارائه میدهد. منتسکیو در کتاب روح القوانین در ارتباط دادن بین جامعه و فرهنگ برای مثال بر توازی ساختار اجتماعی سیاسی و اشکال معرفت انگشت گذاشت. روسو از تاثیرگذاری منفی زندگی اجتماعی شهری بر ذهن و اندیشه سخن راند و امیل گفت انسانها هرچه بیشتر با هم جمع شوند بیشتر فاسد میشوند.
در قرن هیجدهم، تلاش
امانوئل کانت در توجه به واقعیتهای محیطی در شکلگیری فکر، نمود متفاوتی داشت. او در ارائه مدل تولید معرفت سعی کرد نقش عقل و حس را آشتی دهد. کتاب سنجش خردناب وی گواه این امر است. با اینکه تلاش او قدمی مهم در نزدیککردن دو اردوی
عقلگرایی و
تجربهگرایی در معرفتشناسی و متوازن کردن آن دو در مدل ارائه شده بود، باید اذعان کرد که حاصل تلاش معرفتی کانت بیشتر ملاقات ذهن فردی با جهان فیزیکی بود. و جای مؤلفه اجتماعی در هر دو طرف تقریباً خالی. این جای خالی میتوانست با نوآوریهای فلسفی
هگل رفع شود. ورود دو مفهوم هگلی دیالکتیک و تاریخمندی در این رابطه مهم است. کتاب «عناصر فلسفهی حق» وی اثری است که این نوآوری را از مقدمه اش هم میتوان دید.
ولی این نوآوری فلسفی آغاز راهی بود که شاگردان هگل آن را ادامه دادند و به انتها رساندند: فیلسوفان جوانتر، معروف به هگلیهای جوان، مثل بائر، استرنر، فوئرباخ، روگ، و در نهایت مارکس و
انگلس. نقش کتاب «ذات مسیحیت» فوئرباخ
در این میان برانگیزاننده بود. هگلیهای جوان، فلسفه کلاسیک آلمان و مشخصاً ایدئالیسم هگلی را از
آسمان به
زمین کشاندند و به اصطلاح، مادی کردند. خروجی این جریان تفسیری سیاسی و به ویژه اقتصادی از فرایندهای تاریخی اجتماعی بود که مارکس
آن را به نهایت رساند و در دو اثر عمده خود، دستنوشتهای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴، و ایدئولوژی آلمانی، با تفصیل بیشتر بیان کرد. به نظر او، رابطه تعیین کنندگی قویای بین
زندگی و آگاهی وجود دارد و در این ارتباط، زندگی است که آگاهی را تعین میبخشد، نه آگاهی زندگی را. به طور مشخصتر، «شیوه
تولید در زندگی مادی، مشخصه کلی فرایندهای اجتماعی، سیاسی و روحی زندگی را تعیین میکند.» این بیانی از رابطه زیربنا و روبنا در تفکر مارکسی است. بر این اساس است که در ارتباط با تفکر نیز مارکس تحلیلی طبقاتی دارد و معتقد است که ایدههای مسلط در جامعه، ایدههای طبقه مسلط بر جامعه است.
البته نباید فراموش کرد که در اروپا جریان فکری دیگری که از مجموعه «فیلسوفان روشنگری» (به ویژه کندرسه) شروع شده بود و تا سن سیمون،
آگوست کنت،
و نهایتاً مارسل موس و دورکِیم
امتداد مییافت، شرایط اجتماعی مرتبط با انواع و صور معرفت را دنبال میکرد. برای مثال، «قانون مراحل سه گانه» آگوست کنت مدعی رابطه نزدیک اشکال معرفت و ساختارهای اجتماعی بود. در هر صورت همان گونه که در سنت آلمانی فرمولبندی مارکس رابطه جامعه و معرفت را به مرزهای جامعهشناسی معرفت به عنوان یک حوزه کار مستقل رسانده بود، در سنت فرانسوی این دورکیم بود که به ویژه با کتاب صور ابتدایی حیات دینی (The Elementary Forms of Religious Life.) مطالعه رابطه فکر و جامعه را به شکلی مناسب برای ورود به وادی رسمی جامعهشناسی معرفت سوق داد. تلاش دورکیم در اثبات کارکرد و منشا اجتماعی اخلاقیات، ارزشها، مذهب و حتی «مقولات فکر» و تبیین اجتماعی آنها به عنوان اشکال «نمایههای جمعی» جایگاه ویژهای دارد.
با وجود همه نکاتی که در بالا ذکر شد، دستاوردهای فکری و نظری که در ارتباط دادن فکر و جامعه مطرح گردید، و شرح و بیاناتی که صاحب نظران و دانشمندان پیش گفته در این ارتباط مطرح کردند و در بالا به آنها اشاره شد، واقعیت این است که شکلگیری نظاممند جامعهشناسی معرفت به عنوان یک حوزه فکری مستقل، و نه یک تولید حاشیهای و ضمنی حوزههای دیگر، حاصل نبوغ، تلاشها و آثار فیلسوف فنومنولوژیست آلمانی، ماکس شلر،
در آغاز قرن بیستم بود.
درست است که مارکس و سنت مارکسی شالوده تبیین فکر را بر اساس تعیّن اقتصادی و طبقاتی اندیشه، پی افکنده بود و دورکیم و سنت جامعهشناسی فرانسوی پیرو او و مؤلفههای فکر را به اشکال و ماهیتهای اجتماعی پیوند زده بود، ماکس شلر به باز کردن ابواب و روزنههای جدیدتری در ارتباط فکر و جامعه دست یازید. وی با طرح نظریه عوامل ایدهای و عوامل واقعی که در بین نوشتههای مختلف فلسفی و جامعهشناختی خود بهتر از همه در کتاب «مسائل جامعهشناسی علم» به آن پرداخته، مکانیسمهای این ارتباط را شفافتر و در عین حال تبیین آن را امکانپذیرتر ساخت. طبق نظریه شلر در مراحل مختلف تاریخی و در نظامهای متفاوت فرهنگی، «عوامل واقعی» متفاوتی مسلط میشوند. این عوامل واقعی به طریقی معین و با نظمی تعیین شده، دریچههایی متناسب را از فضای ایدهای باز میکنند وگرنه میبندند. و بدین طریق است که جنبهها و وجوه معرفت تحت این شرایط در دسترس قرار میگیرد و یا قابل حصول میشود. با این توضیح، شلر وجود عامل یا عوامل ثابت در تعیّن معرفت را نظریه عامل طبقه در مارکس رد میکند و عوامل مسلط خویشاوندی، سیاسی و اقتصادی را یکی پس از دیگری جایگزین میکند. در ضمن، در قضیه ارتباط «معرفت و حقیقت»، شلر با این نظریه بین نسبیت فرهنگی اجتماعی و حقیقت واحد لایتغیر، آشتی برقرار میکند.
اما مانهایم
دومین شخصیت به لحاظ شکلگیری جامعهشناسی معرفت است؛ او با اینکه در نظریهپردازی متمایل به مارکس بود، برخلاف او عامل تعین فکر را
اقتصاد و حتی مشخصتر، طبقه ندید بلکه مجموعه عوامل زیستی را دخیل دید. این را هم در کتاب معروف او، ایدئولوژی و اوتوپیا، میتوان دید و هم در آثار قبل و بعد از آن. در نظر مانهایم، هم مسائلی که پیشروی ذهن قرار میگیرند و هم راه حلهایی که به ذهن میرسند، به صورت اجتماعی ساخته و پرداخته شده و ذهن انسانها آنها را دریافت میکنند. بدین ترتیب، همه افکار و عقاید و ایدهها (حتی حقایق)، دیدگاهی یا پرسپکتیویاند و ناشی از یک وضعیت تاریخی و «وابسته به یک محل و موقعیت در ساختار اجتماعی و فرایند تاریخی». حاصل چنین دیدگاهی طبیعتاً بهروز یک نسبتگرایی عام میشود که با توجیهپردازی «نسبتگرایی» و حتی تلاش سنتز کننده «روشنفکران شناور و غیروابسته» به عنوان حاملین آگاهی، علاج پذیر نمیشود.
این نکته را در اینجا بیفزاییم که هم به دلیل پیچیدگی بیشتر نظرات شلر، مبانی و چارچوبهای بیشتر فلسفی آنها، و باقی ماندن طولانیتر آنها صرفاً در چارچوب فرهنگ و زبان آلمانی و ترجمه بطیءتر و موخر عمده آثار وی، و از طرف دیگر به نسبت ساده تر بودن آراء مانهایم، کمتر فلسفی و بیشتر اجتماعی سیاسی (چپ) بودن آنها، مهاجرت وی به انگلیس و در معرض مخاطبان آنگلوساکسون قرار گرفته آثار وی و بهویژه تالیفات جدید به انگلیسی و با آهنگ سیاسی فکری تعدیل شده؛ همه اینها عوامیاند که جامعهشناسی معرفت، بهویژه در کشورهای انگلیسی زبان، بیشتر با نام مانهایم جا باز میکند تا با نام شلر.
اکنون که از بحث پیدایش جامعهشناسی معرفت عبور کردیم میتوانیم تعریفی ازآن ارائه دهیم. جامعهشناسی معرفت در معنای کلی و عام آن شاخهای از جامعهشناسی است که رابطه فکر و جامعه را مورد مطالعه قرار میدهد. بدین ترتیب بیان شماتیک آن عبارت است از: در این شِما، جامعه و معرفت با خواص مجموعهای تصور میشوند و رابطه بینابین رابطه دو مجموعه است و خط چین یعنی رابطهای که از تاثیر و همبستگیهای ساده و ضعیف شروع میشود و میتواند تا رابطه علّی قطعی و جبری را در برگیرد. در ضمن دو طرفه بودن پیکان به معنی این است که عملکرد میتواند بنا به شرایط از یک طرف به طرف دیگر باشد، یا بالعکس، یا به طور همزمان در هر دو جهت عمل کند.
چنین جامعهشناسی معرفتی تمرکزش بر شرایط وجودی (اجتماعی) معرفت است و در این ارتباط کل تولیدات فکری، اعم از ایدئولوژیها، مذهبها، فلسفهها و علوم را به چارچوبهای تاریخی اجتماعی شکلدهنده و دریافتکننده آنها متصل و مرتبط میکند.
با صحبتهایی که از جامعهشناسی علم درباره جامعهشناسی معرفت و مسائل تحت پوشش آن شد، و با در نظر گرفتن اینکه علم یکی از حوزههای معرفت است با هر تقسیمبندی از حوزههای معرفت از جمله تقسیمبندی چهارگانهای که قبلاً به آن اشاره کردیم، جامعهشناسی علم شاخه یا زیرمجموعهای از جامعهشناسی معرفت است. از جامعهشناسی علم دو تعریف میتوان ارائه داد؛ یکی تعریفی کلاسیک است که بیان میکند که جامعهشناسی علم عبارت است از مطالعه و بررسی رابطه بین فضای علم (و عناصر آن از قبیل: دانشمندان، نهادهای آموزشی و پژوهشی، مؤسسات علمی، دانشگاهها، کتابخانهها و همین طور هنجارهای علمی، جو علمی و غیره.) و جامعه با اجزاء آن مثل: افراد، امکانات اقتصادی اجتماعی، نهادهای سیاسی دینی، پارامترهای تاریخی، نظامی، فکری و غیر آن.
طرح شماتیک این تعریف عبارت خواهد بود از: واضح است که مطالعه ارتباط بین علم و جامعه تنها ارتباط بین کلیت علم و کلیت جامعه نیست، بلکه ارتباط عناصری از یکی با کل، یا عناصری از دیگری هم خواهد بود. در نتیجه، به عنوان مثال، برای نوع مطالعات جامعه شناسی علم، میتوان بر تاثیر جنگهای صلیبی (از فضای اجتماعی) بر تجربه گرایی در علم در قرون وسطی (از فضای علمی) انگشت گذاشت؛ یا بالعکس، بر تاثیر ذهنیت ریاضی بر فناوری نظامی در قرون اخیر.
تعریف دوم تعریف سیستمی است از جامعهشناسی علم و عبارت است از در نظر گرفتن فضای اجزاء علم به عنوان یک سیستم. آنگاه جامعهشناسی علم عبارت خواهد بود از مطالعه روابط جمعی بین عناصر این سیستم. فیالمثل مطالعه برای بین رسمیت یافتن نظریههای علمی و مجلات علمی.
طرح شماتیک تعریف سیستمی جامعهشناسی علم عبارت خواهد بود از:
همچنان که در ارتباط با تاریخچه و سابقه مباحث جامعهشناسی معرفت طرح کردیم، در مورد سابقه تاریخی طرح و بحث مسائل جامعهشناسی علم نیز نمیشود زمان معین و به ویژه اخیری را برای شکلگیری و شروع آنها پیشنهاد کرد. به بیان دیگر، ارتباط دادن مسائل مربوط به علم به واقعیتها و پارامترهای اجتماعی قضیهای جدید و یا اخیر نیست و در دورههای تاریخی گذشته دراندیشههای اجتماعی و در بین صاحبنظران علمی میتوان آنها را سراغ گرفت. اشاراتی که در سابقه تاریخی طرح مسائل جامعهشناسی معرفت داشتیم بعضاً معرفت علمی را نیز در بر میگرفت. به عنوان مثال، در زمانهای باستان و از جمله در یونان باستان، فرایندهای ابهامزدایی معرفتی توسط فلسفههای قبل افلاطونی را میتوان نگاه به معرفتی عینی و اصیل در ارتباط با لایهای خاص از جامعه دانست.
برای مثال، در
قرون وسطی، مباحث ابن خلدون، در مقدمه، در ارتباط دادن پیشرفت علمی با سازمان مدنی، و همین طور در قرون اخیر از جمله استدلالهای
فرانسیس بیکن در مورد ذهنیت غیرخرافی، تاملات فیلسوفان روشنگری در مورد عصر علمی، برداشتهای
آگوست کنت در قالب «قانون مراحل سه گانه»، تحلیلهای دورکیم در سیر تفکر دینی به تفکر علمی، تا کاوشهای ژوزف نیدهام در ارتباط با چارچوبهای ویژه علم چینی، حاکی از مرتبط دیدن واقعیتهای حوزه علم با پارامترهای اجتماعی است.
مطالعات تاریخی رشد و نیز افول علم نشان میدهد که حرکت علم در جوامع مختلف به عوامل مهم اجتماعی زیر بستگی دارد:
۱. تمایز ساختی و فرهنگی؛ یعنی میزان تخصصی شدن نقشها، جدایی ایدههای علمی از اخلاقی، و تمایز نقش علمی؛
۲. نظام ارزشی مناسب؛ شامل عقلانیت در مقابل
سنتگرایی، فعالیت دنیوی در مقابل فعالیت اخروی، آزادیگرایی در مقابل سنتگرایی؛
۳. نیازهای ابزاری؛ علم را قدرت دیدن و ابزار انگاشتن برای دفاع، رفاه و غیره؛
۴. عوامل اقتصادی؛ که در خدمت علم قرار گرفته باشد؛
۵. عوامل سیاسی؛ که مشوق پیشرفت علمی باشد؛
۶. نظام مذهبی؛ با ارزشهای معنوی موافق علم؛
۷. نظام آموزشی؛ که تضمین کننده حفظ و توسعه علم باشد؛
۸. نظام قشربندی؛ که با تاکید بر برابری، تحرک اجتماعی علم پژوهان را
تسهیل کند؛
۹. نظام انگیزش و پاداش؛ که به مثابه یک سیستم کنترل و تشویق تامین کننده رضایت و امنیت اهل علم عمل کند؛
۱۰. شبکه ارتباطات علمی؛ که تبادل و جریان علم را تحقق دهد.
در این مورد دو نکته را نباید از نظر دور داشت. اول اینکه علم به مفهوم جدید آن پدیدهای متاخر است، حداقل نزد بسیاری. اگرچه از نظر عمدهای دیگر سیر تاریخیای که به علم ختم میشود از جادو شروع میشود و عمدتاً مباحثی که به علم امروز مربوط میشود در بعد تاریخی اجتماعی در مورد جادو قابل تسری و اِعمال است. ثانیاً، علم با برداشت جدید آن که اساساً معرفتی عینی و مستقل از ذهن فردی تلقی میشود، به وسیله بیشتر اندیشمندان، حوزهای معرفتی قلمداد میشود که حداقل به لحاظ محتوایی تاثیرناپذیر از محیط اجتماعی است.
اما تاریخچه شکلگیری و رشد رسمی این حوزه، یعنی جامعهشناسی علم؛ تقریباً بین متخصصان این حوزه توافق کلی است که باید
مرتون را به عنوان پایهگذار این رشته حساب کرد. این البته بدان معنا نیست که مسائل این حوزه قبل از او عنوان نشده بودند. مرتون خود نیز بر این باور است که ریشه این حوزه در مباحث مارکس، دورکیم و وبر است. البته او در جایی دیگر مطرح میکند که پیش قراولان این رشته، پیش قراولان خود جامعه شناسی بودهاند: سن سیمون، کنت و مارکس.
در هر صورت وقتی از کلاسیکهای مزبور به زمان معاصر نزدیکتر شویم، در اینجا و آنجا کتب، مقالات و نویسندگانی را مییابیم که مباحث جامعهشناسی علم را بدون اینکه این عنوان را به کار برند طرح کردهاند. از آن میان آگبرن
است با کتاب مهمش تغییرات اجتماعی و مقالهاش با توماس (D. S. Thomas.) تحت عنوان «آیا اختراعات گریزناپذیرند؟» که طبق آن به این نظر میرسد که کشفیات و اختراعات بستگی کامل با تحول اجتماعی جامعه دارند.
باز در حوزه جامعهشناسی امریکا، اس. سی. گیلفیلان
در سال ۱۹۳۵ کتاب مشهور جامعهشناسی اختراع را به چاپ رساند. اما در خارج از حوزه مشخص جامعهشناسی نباید اسم و تاثیر کار مورخ بزرگ علم، جورج سارتن را فراموش کرد. در اینجا مجال مطالعه تاثیر وی بر مرتون و دیگر شاگردان بی واسطه و با واسطه اش از قبیل ت. کوهن،
باربر
و ه-کوهن (H. Cohen) نیست.
در اروپا در همان سالهای ۱۹۳۰ دانشمندانی در حوزه علم طبیعی بودند که در ارتباط با مسائل حوزه تخصصی علمی خود به جنبههای جامعهشناسی نیز پرداختند. و بیشتر با دید مارکسیستی. از آن جملهاند: برنال (Bernal)، هالدین (J. B. S. Haldane)، هاگبن (Hogben)، هاکسلی (Huxley)، لوی (Levy)، بوریس هسن
و ژوزف نیدهام.
در این میان، دو کار پر مراجعه، یکی از هسن بود تحت عنوان ریشههای اجتماعی و اقتصادی کتاب اصول نیوتن و دیگری از نیدهام تحت عنوان علم و
تمدن در
چین. ولی این کارها چه در اروپا و چه در امریکا هنوز رابطهای سیستماتیک را بین فضای علم و جامعه شناسی تصویر و بررسی نمیکردند.
در نتیجه، با وجود مطالعات و بررسیهایی در باب ارتباط علم و جامعه، رابرت مرتون بود که بعد از اینکه رساله دکتریاش را در ۱۹۳۵ تحت عنوان علم، فناوری و جامعه در
قرن ۱۷ انگلستان به پایان آورده بود و با یکی دو کار کم اهمیتتر دیگر که بعد از این رساله معروف انجام داد، پایههای مستحکمی را برای برپایی جامعهشناسی علم بنا کرده و همو بود که بعد از یک دوره
فترت تقریباً ده ساله، به مطالعه جامعهشناختی علم بازگشت و از این زمان بود که چند سال پر ثمر برای خود مرتون و جامعهشناسی علم آغاز گردید. تالیفاتی از قبیل اولویتها در کشف علمی، تشخص و امتیاز علمی،
هوی و هوس دانشمندان، سیستمهای پاداش و ارتباطات علم، الگوهای رفتاری دانشمندان، الگوهای ارزیابی در علم، سن و ساخت سنی در علم و غیره مربوط به این دورهاند.
به هر تقدیر جامعهشناسی علم در دهه ۱۹۶۰، آن هم در امریکا، جای پای خود را محکم کرد. البته در دهه ۵۰ مباحثی در دو راستا هم در مورد
طبیعت، ساخت و رشد محتوای معرفت علم، و هم در مورد سازمان علمی، دانشمندان و اجتماع علمی رشد یافته بود. این دو زمینه همراه با کارهایی که به ویژه مرتون انجام داده و در حال انجام بود، عوامل مؤثر در طرح جدی، جا افتادن و رشد جامعه شناسی علم در دهه ۱۹۶۰ محسوب میشوند. در این دهه علاوه بر مرتون و شاگردانش در دانشگاه کلمبیا و جاهای دیگر، جامعهشناسان متعددی جنبههای مختلف علم را از دیدگاه اجتماعی مورد مطالعه و تحقیق قرار دادند.
در کتاب اساسی نظریه اجتماعی و ساختار اجتماعی
مرتون مطرح میکند که جامعهشناسی هم بعد نظری و هم بعد اجتماعی دارد و نظریههای جامعهشناختی، نظریات با برد متوسطهاند. در همین راستا جامعهشناسی علم هم بین تجربهگرایی micro و نظریهپردازی macro قرار میگیرد. به بیانی سطحش meso است که در آن اجتماعات، حرفهها، نهادها، سازمانها، رشتهها، تخصصها، حوزهها و برنامههای تحقیقاتی قرار میگیرند.
مسلماً برداشت مرتون از علم فقط تولیدات علمی نیست بلکه به عنوان یک فرایند نیز هست. فرایندی که هم در اجتماعی علمی (Scientific Community) شکل میگیرد و تابع کنش و واکنشهای آن اجتماع است و هم در درون جامعه بزرگتر؛ و در نتیجه تحت تاثیرات عوامل و نهادهای اجتماعی و در تعامل با آنها. در این فرایند دانشمند با مجموعهی از ارزشها و هنجارها محشور است که در CUDOS خلاصه شده است: Communalism یا اجتماعگرایی یا Universalism یا جهانگرایی، Disiterestedness یا نبود تعلقات، Orginality یا اصالت، و Skepticism یا شکگرایی.
گفته میشود که جامعهشناسی علم قدیم (OSS: Old Sociology of Science) یعنی جامعهشناسی علم مرتونی در اواخر دهه شصت و در دهه هفتاد تحتالشعاع جامعهشناسی علم جدید (NSS: New Sociology of Science) یعنی جامعهشناسی علم کوهنی (Kuhnian SS) قرار گرفت که تصور میشد دیگر در مقابل تغییرات علم محافظه کار نیست.
از جمله کارهای قوی که در این دوره به ظهور رسید تحقیق توماس کوهن است که در قالب کتاب مشهور و نافذ ساخت انقلاب علمی، در سال ۱۹۶۲ به چاپ رسید. با اینکه به لحاظ تخصصی او یک مورخ علم است و در حوزه فلسفه علم صاحبنظر، این کتاب به جامعهشناسی علم بسیار نزدیک است. لفظ پارادایم (مدل) به معنی رایج کنونی آن ماخوذ از این کتاب است. پارادیم عبارتست از مجموعهای از مفروضات جهان شناختی، ارزشها، روشهای تحقیق، تعمیمها، قواعد، و نمونههای بارز (مثل نیوتون) که دانشمندان به آن متعهد و وفادارند. نکته مورد تامل کوهن ارتباط بین محتوای علم و تغییرات در محور و سازمان معرفت علمی است.
او بیش از هر
فیلسوف یا مورخ علمی دیگری، ساختار اجتماعی «اجتماع علمی» را به عنوان مبنای عملکرد پارادیمهای علمی و تحول علمی، مورد مداقه قرار داده است. وی ادعا میکند که وقتی پارادیم وجود خارجی دارد که مؤلفههای اساسی هیات معرفتی روی هم رفته پایدار باشد و عموماً مقبول (مثلاً وضعیت فیزیک نیوتنی بین ۱۷۰۰ تا ۱۹۰۰ میلادی.) در این وضعیت، تحقق در باب مسائلی که جاری در این چارچوب است و بر تعریف اساسی رایج رشته، مشمول «علم دستوری» یا «علم هنجاری» مبتنی میشود. در نتیجه «انقلاب علمی» وقتی اتفاق میافتد که همبستگی و انسجام این پارادایم یا مدل، زیر سنگینی تئوریهای جدید، سؤالهای جدید، و دادههای جدید فرو پاشد و بر اثر آن، اعتبارش مورد
شک واقع شود.
آن وقت است که یک پارادیم یا مدل جدید به جای آن
رشد میکند. این برداشت برای جامعهشناسی علم شایان اهمیت است؛ با هر دو تعریفی که از آن ارائه دادیم: هم با تعریف اول یا کلاسیک آن که علم را تابع نسبیت تاریخی و طبیعتاً اجتماعی میکند. و هم با تعریف دوم یا سیستمی که وجود و عملکرد آن را به عنوان یک مجموعه به هم پیوسته، یک سیستم و طبق قاموس کوهنی، یک پارادایم، مورد مطالعه قرار میدهد. در مقابل کوهن و حتی فیرابند،
شخصیت صاحب نام دیگر فلسفه علم، کارل پوپر،
تاثیرش بر جامعهشناسی علم اولاً محدودتر، ثانیاً بطیءتر، و ثالثاً بیشتر به لحاظ فلسفی بوده است و در واقع جامعهشناسی علم عملاً کانالی شده است برای ورود فلسفه پوپری به حوزه وسیعتر جامعهشناسی.
از این نکته که بگذریم، در امریکا علاوه بر جریان فکری مرتون و شاگردانش (مثل هاریت زوکرمن،
کول،
کرین،
هاگسترم،
و استورر،
جریانات دیگری در جامعهشناسی علم در حال فعالیت بودند. یکی جریانی بود که نمایندهاش توماس کوهن بود که ذکر او رفت. نماینده جریان دوم، جوزف بن داوید
بود که عمدتاً متمرکز بود بر رابطه شکل سازمان علمی و پیشرفتهای علمی. جریان سوم شخصیت عملی نمونهاش، سولا پرایس،
مشغول کمی کردن پارامترهای فضای علم بود و کار معروفش در این راستا علم کوچک، علم بزرگ است.
اما در خارج از امریکا؛ در انگلستان، مطالعات مرتبط با جامعهشناسی علم در محافل و مراکز مختلف و تحت عناوین متعددی رشد کرد. در ادینبرو تحت عنوان مطالعات علم و با محوریت دیوید اج (David Edge)، در ساسکس تحت عنوان تاریخ و مطالعات اجتماعی علم با سرپرستی مک لئود (Mcleod) و نیز تحت عنوان مطالعات سیاستگذاری علم با مرکزیت فریمن (Freeman). در لیدز، راوتز
و دالبی (Dolby) و در کمبریج، مولکی (Mulkay)، در لندن، رُز (Hilary Rose)، در کاردیف،هالموز (Paul Halmos) و در منچستر، ویتلی
مطالعات مربوط به جامعهشناسی علم را ادامه دادند. گروهی هم (اس. ولگار، ام. لینچ، بی. لاتور، کی. کانر ستینا، اس. یرلی، ام. مولکی، ان. گیلبرت، تی. پینچ، اچ. کالینز، دی. بی. بارنز) با کنار هم چیدن نظرات و نگرشهای متفاوت و مختلفی، چارچوب نظری سیالی را معرفی کردند که به برنامه قوی (Strong Program.) موسوم است.
اما رشد این رشته در کشورهای دیگر؛ از میان سایر کشورها به لحاظ تاریخی، لهستان و آلمان وضعی کاملاً استثنایی داشتهاند. در لهستان از اوایل سالهای ۱۹۲۰ دانشمندان، و من جمله جامعه شناسان برجستهای، مطالعاتشان را بر بررسی زمینههای سیاسی و اجتماعی علم متمرکز کردند. مشهورتر از دیگران در این رابطه باید از زناتیکی (F. Znaniecki)، و اسوسکی (Maria & Stanislaw Ossowski) که در لهستان بیشتر تحت عنوان Science of Science کار میکردند، نام برد. ولی این فعالیتها از مرز لهستان فراتر نرفت و در آنجا هم این سنت با ظهور
جنگ جهانی قطع گردید. در
آلمان، مسائل جامعه شناسی علم در چارچوب وسیعتر جامعه شناسی معرفت و فرهنگ طرح گردید و از ماکس وبر و آلفرد وبر به عنوان نامداران تحقیقات مربوطه باید نام برد.
در
فرانسه مطالعات جامعهشناسی علم با تاخیر محسوسی شکل گرفت و اشخاص صاحب نامی چون سالومون،
مسکوویچی (Serge Moscovici)، و لکویه (Bernard Lecuyer) در این زمینه شاخصند. در دهههای اخیر کارهای متنوعتر و نوآورانهتری در جامعهشناسی علم فرانسه بروز کرده است.
در شوروی سابق، نام زوریکین (Zvorkin) و میکالینسکی (Mikalinski) و به ویژه دوبروف (Dobrovش) که مرکز بزرگی به ریاست او برای مطالعات علم سنجی در کِیِف شکل گرفته بود و هنوز هم فعال است، شایان توجهند. این مطالعات در شوروی سابق شباهت زیادی به کارهای سولا پرایس در امریکا داشت. در سوئد این مطالعات بیشتر در دانشگاه لوند (Lund) و توسط گروه ددیجر (Stevan Dedijer) فعال بود. البته نظیر این مطالعات در کشورهای دیگر، مثل هلند، ژاپن و حتی در کشورهای غیرپیشرفته صنعتی، هم در حال رشد و گسترش بوده و هست که به علت نبودن مجال کافی به شرح آنها نمیپردازیم.
جامعهشناسی علم کارش مطالعه سازمان اجتماعی علم، روابط اجتماعی بین مؤلفههای فضای علم و همین طور در جامعه علمی، رابطه علم و سایر نهادها، عوامل اجتماعی مؤثر بر سیاستگذاری علمی، پارامترهای اجتماعی مؤثر بر شکل و محتوای معرفت علمی است. خوب است از یکی از این مقولات یعنی رابطه بین نهادهای علمی و مشخصاً رقابت بین آنها مصداقی بیاوریم.
رقابت بین مراکز و مؤسسات تولید کننده علم، هم در داخل یک کشور و هم بین کشورها شدید است. در این قضیه پرستیژ سازمانی مهم است. اما این پرستیژ، تنها وابسته به کمیت و کیفیت تولیدات علمی نیست چون در اندازهگیری هر دو به ویژه در مقوله کیفیت، حرف و حدیث زیاد است و اختلاف نظر، تفاوت در آماردهیها و آمارگیریها و ملاکها و نحوه سنجش، فاحش. اینست که در فرآیند مقایسه و ارزیابی، فاکتورهای (فراعلمی) اجتماعی سنجیده و نسنجیده وارد میشوند. برای مثال گاهی ارزیابیهای ادواری بر روی اعضای هیئت علمی گروههای پژوهشی و اینکه عضویت چه شخصیتهای صاحب نامی را دارند ملاکی میشود برای گرفتن منابع مالی برای تحقیقات و کارهای علمی.
همین قضیه در مورد دانشمندان هم اتفاق میافتد. بر سر تقدم در ثبت یک دستاورد علمی به نام خود باعث میشود که گاه یک فرد دانشمند به رفتارهای سری یا زد و بندهای پشت پرده دست بزند، ادعاهای بزرگتر از واقعیت کند، معرفی کار خود را از رقبا جلو بیندازد و یا حتی کار را عجولانه و ناپخته علنی و اعلان کند. این نوع کارها یا برای کسب رسمیت یا مرجعیت علمی است، یا برجستگی بین همپایان (همالان) و یا امتیازهای مالی و معنوی برای خود.
نابرابری در علم، کارهای علمی و بهرهوری تحقیقاتی هم وجود دارد. همانطور که پرایس (Price) بیان میکند، شانس اینکه یک دانشمند n مقاله چاپ کند است. به بیان دیگر حدود ۶% دانشمندان و ۵۰% تمام مقالات چاپ شده را تولید میکنند. نکته جالبتر اینکه شکاف و نابرابری در مورد میزان ارجاعات به کارهای علمی بیشتر است. اگر c تعداد ارجاعات باشد، احتمال اینکه مقاله یک دانشمند c تا ارجاع داشته باشد، است. این بدین معناست که ۳% دانشمندان صاحب ۵۰% کل ارجاعات به مقالات علمیاند. اهمیت این مسئله وقتی معلوم میشود که به یاد آوریم که عموماً تعداد ارجاعات، ملاک کیفیت یک کار علمی تلقی میشود.
اما بخشی از این نابرابری وابسته به توانمندیهای شخصی دانشمند است. ولی بخشی هم به شرایط و محیط کار علمی، کارفرما، نظام پاداش دهی،
قبض و بسطهای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی بستگی دارد و در اینجاست که مطالعات جامعهشناختی، وضعیتهای علمی را قابل فهم میکند. مقوله جالب دیگر برای مطالعه جامعهشناختی علم، مقوله همکاری بین دانشمندان است. پیشرفت علم تا حد زیادی مرهون افزایش کار تیمی و گروهی بین دانشمندان است و حرکت از "علم کوچک" به سوی "علم بزرگ". و این علی رغم این واقعیت است که کار علمی کاریست که روال ثابتی ندارد، نسخه واحدی برای آن نمیتوان پیچید، کاملاً برنامه ریزی شده پیش نمیرود، و خروجیهای آن قابل پیش بینی نیست.
ولی در مورد همین خصیصه کار گروهی هم یک قاعده و میزان واحد و ثابتی حاکم نیست، مثلاً حتی در علوم پایه، گروههای کار علمی در ریاضیات کوچکترند در حالی که در شیمی بزرگترند. تازه در گروههای کار علمی سلسله مراتب و کنترل توسط لایههای بالایی در مقایسه با سایر سازمانها رقیقتر و سبکتر است. گروههای علمی در یک تخصص با گروههای دیگر ارتباط رسمی و غیررسمی، ضعیف یا قوی دارند و از کار هم باخبر میشوند و از هم استفاده میکنند و شبکهای را میسازند که گاه "کالج نامرئی" نامیده میشود. تعداد گروههای درگیر در یک شبکه نوعاً حدود پنجاه گروه و به ندرت بالای صد گروهند، اگرچه باز در بعضی تخصصها به بیش از پانصد هم رسیده است.
مطالعه جامعهشناختی اجتماع علمی (Scientific Community.) یکی دیگر از کارهای جامعهشناسی علم است. مطالعه جنبههای جمعی رفتارهای کارکنان علمی (Science Workers)، هنجارها و خلقیات علمی دانشمندان، شبکههای ارتباطی بین دانشمندان، رقابتها و همکاریها،
نظم و انضباط درون این اجتماع، مقبولیت و رسمیت و مشروعیت علمی، سیستم انگیزش و پاداش نهادها و ترتیبات اجتماع علمی و ارتباط بین آنها، از این جمله است.
بخشی دیگر از مطالعات جامعهشناسی علم مربوط میشود به تاثیرات اجتماعی اقتصادی رشد و افول علم. اینکه گفته میشود جامعه مدرن مرهون پیشرفت علمی است جملهای کلی و عام است. فرایندها و کم و کیف این تاثیرگذاری در قلمروهای مشخص حیات اجتماعی و تولید اقتصادی و مکانیسمهای تفصیلی آنها در چارچوب مطالعات اجتماعی علم و جامعهشناسی علم صورت گرفته و میگیرد. مثال مشخص این حوزه از مطالعات، بررسی چگونگی پاسخگویی نظام آموزشی عالی در یک کشور به نیازهای اجتماعی است، که در دستور کار بسیاری از کشورهاست.
حوزه نسبتاً جدیدتری که به مطالعات جامعهشناسی علم اضافه شده است مطالعات سیاستگذاری علمی است. اینکه با توجه به پارامترهای اجتماعی اقتصادی فرهنگی یک کشور یا یک منطقه چه استراتژیهایی و با چه اولویتهایی در سیاستهای علمی اتخاذ شود و با چه مکانیسمهایی عملیاتی شود و برای ارتقاء کمی و کیفی چه شاخههای علمی و در چه سطحی هدفگذاری گردد و با چه ابزارهایی محقق شود، مسائلی است در این قلمرو. در همین راستاست مطالعه نقش و رسالت علم در تحقق توسعه ملی و منطقهای.
مسئله دیگر، نقش علم در صحنه داخلی و بینالمللی است به غیر از تاثیرات اجتماعی و اقتصادی علم که در بالا به آنها اشاره شد، در بعد فرهنگی یکی از رسالتهای مهم و تاریخی علم،
بسط و نشر روحیه علمی در جامعه و بین آحاد شهروندان قلمداد شده است. مطالعه اینکه در جوامع مختلف، علم تا چهاندازه توانسته است چنین نگرش و بینشی را در جامعه عینیت بخشد و اگر نتوانسته دلائل جامعه شناختی اش چه بوده است، از کارهای مهم در مطالعات جامعه شناسی علم است.
همینطور در بعد بین المللی گفته میشود که علم یکی از واقعیتهای کلیدی در روند جهانی شدن است. مقولانی نظیر فرار مغزها، مهاجرت و جابجایی نخبگان و کارکنان علمی، همکاریهای علمی فنی در سطح سازمانها و کشورها و بلوکها، و در حاشیه قرار دادن و طرد علمی جوامع و اجتماعات از موضوعات اساسی و گاه حیاتی قابل مطالعه در جامعهشناسی علم است.
به عنوان آخرین مصداق، البته کمی متفاوت در سطح ولی نزدیک در عمق، مسئله خلافها، تقلبها، و سرقتهای علمی است. دستکاری دادهها، جوسازی در ارائه و بیان نتایج تحقیقات، متورم کردن ادعاها و انتظارات از تحقیقات و سایر آسیبها و انحرافات علمی توسط دانشمندان و حتی نهادهای علمی اغلب احتیاج به بررسی و تحلیل جامعه شناختی دارد. فشارهای کاری، سست شدن اخلاق حرفهای و وجدان کاری، رقابتهای ناسالم، فساد سازمان حرفهای و اجتماعی، به کار افتادن عوامل سری و محرمانه، عدمشفافیت روندها و مکانیسمهای تاثیرگذار فراعلمی در کار علم، عدمتعهد و تخصص رسانههای جمعی، اغوا و مهندسی تودهای، خلط ملاکهای علمی با ملاکهای ضدعلمی، ضعف نظارت بیطرفانه، سیستمهای بیمار انگیزش و پاداش دهی در علم و جامعه، و
تسری و شیوع بیتفاوتی و عدمحساسیت در ردههای مختلف اجتماعی، نقصان جایگاه علم در جامعه به نفع
قدرت و
ثروت و
شهرت و پارامترهای متعدد دیگر اجتماعی و فرهنگی دخیل در این قضیه رو به گسترش در جامعه است که جامعهشناسی علم میتواند و باید به آنها بپردازد. مباحث این کتاب، به ویژه مطالب جلد دوم کتاب با تفصیل بیشتری به این دعب و داعیههای جامعهشناسی علم به ویژه در مورد ایران میپردازد.
توکل، محمد، (۱۳۸۹)، جامعهشناسی علم: مباحث نظری، تهران: جامعه شناسان، چاپ دوم.