انسان از منظر کریشنامورتی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
کریشنامورتی در ۱۲ می سال ۱۸۹۵ میلادی در جنوب
هندوستان دیده به جهان گشود و در ۱۷ فوریه ۱۹۸۶ میلادی در سن نودویک سالگی در شهر اوهای کالیفرنیا درگذشت. انسان از منظر کریشنامورتی، به این صورت است که
انسان در آغاز شادمان است، اما در نتیجه دگرگونیهایی که
جامعه پدید میآورد، ناشاد میشود.
اندیشههای
کریشنامورتی در برخی موارد، یادآور اندیشههای
لائوتسه،
فیلسوف بزرگ چینی است. به نگرش وی،
انسان در آغاز شادمان است، اما در نتیجه دگرگونیهایی که جامعه پدید میآورد، ناشاد میشود. بهترین راه شادمانی، دامن فراچیدن از تمدن تصنعی کنونی و زیستن در پیوند آرام با طبیعت است. کریشنامورتی در جایجای گفتههای خویش به موضوع دانستگی اشاره میکند و سرانجام پند او این است که باید از هر دانستگی رها شد تا آزاد گشت و انسان شد. در نگاه کریشنامورتی وظیفه
آموزش، ساختن و پرورش انسانی است که تمام اندیشهها، احساسها و مهرورزیهای او هماهنگ با یکدیگر رشد کند و فرد به «خودش» تبدیل شود. پافشاری بیش از اندازه وی بر درونگرایی بهویژه آموزه آزادی از ذهنگرایی، دیدگاه او را به یکی از بیتفاوتترین و لاقیدترین دیدگاهها نسبت به دغدغههای اجتماعی، تبدیل کرده است. مورتی و پیروانش، زمانیکه انسان را از مشغولیتهای بیهودهاش آگاه میکنند و عمق
غفلت را به او نشان میدهند، برای مخاطبشان هشیارکننده هستند، اما دیدگاه آنان در آنجا که انسان را یکسره به تعمق، سکوت و بیعملی میخوانند و هر فعالیتی را پوچ میپندارند، خود مشغولیتی پوچ میشود که پیروان مکتب خود را گرفتار کرده است؛ زیرا تنها مسئله اساسی انسان، رسیدن به آن آگاهی و
اصالت نیست.
جیدو کریشنامورتی (تلوگو: ۱۲ مه ۱۸۹۵ - ۱۷ فوریه، ۱۹۸۶) و یا جی کریشنامورتی (تلوگو) در خانواده «تلوگو برهمن» زمانیکه
هند مستعمره بود به دنیا آمد. کریشنامورتی در اوایل
نوجوانی شانس این را داشت تا با تئوصوفیست عالیرتبه و رازورز مشهور بهنام «چارلز وبستر لیدبیتر» در اداره مرکزی انجمن عرفانی در آدیار در مَدرس (چنای) آشنا شود. او سپس تحت سرپرستی «آنی بسانت» و «لیدبیتر» - رهبران انجمن در آن زمان - پرورش یافت. آنان بر این باور بودند که کریشنا همان معلمی خواهد بود که جهان در انتظار او است. مورتی جوان، این ایده را نفی کرد و سازمان جهانی «فرمان ستارگان» را که حامی این اندیشه بود را منحل کرد. او اعلام کرد که پیرو هیچ ملیت، طبقه،
مذهب یا فلسفهای نیست و بقیه عمر خود را در
سفر به
جهان، گفتوگو با افراد و گروههای بزرگ و کوچک سپری کرد.
مورتی در موضوعات گوناگون فلسفی و معنوی از جمله انقلاب روانی، طبیعت ذهن،
مراقبه، روابط انسانی و ایجاد تغییرات مثبت در جامعه به نویسندگی و سخنرانی پرداخت. او به طور مداوم بر نیاز به انقلاب در
روح هر انسان اشاره کرده و تاکید میکرد که چنین انقلابی نمیتواند توسط یک نهاد بیرونی، مذهبی، سیاسی، یا اجتماعی رخ دهد. او نویسنده کتابهای بسیاری از جمله «اولین و آخرین آزادی» «فقط انقلاب» و «
دفتر یادداشت کریشنامورتی» بود. بسیاری از گفتوگوها و جلسات بحث او منتشر شده است. آخرین بحثهای عمومی او در مَدرس هندوستان در ژانویه سال ۱۹۸۶ یعنی درست یکماه قبل از مرگش در خانهاش در اوهایو در ایالت کالیفرنیا برگزار شد. حامیان او از طریق بنیادهای غیرانتفاعی در هند، بریتانیا و ایالات متحده کار میکنند و بر چندین مدرسه مستقل بر اساس دیدگاههای او در آموزش و پرورش نظارت میکنند. آنها همچنان به رونویسی و توزیع هزاران گفته او، بحثهای گروهی و شخصیای که داشته و نوشتههایش با استفاده از انواع فرمتهای رسانهای و زبانهای مختلف ادامه میدهند.
همانگونه که گذشت، با توجه به اینکه کریشنامورتی زاده هند بود، با فرهنگ هند آشنایی وافری داشت و از آنجا که اندیشههای فرزانگان هند به دیگر سرزمینها از جمله
چین و
ژاپن نیز راه یافته بود، وی از فرهنگ چینیان و ژاپنیان نیز آگاه بود. از دیگرسو، چون در انگلستان و امریکا پرورش روحی یافته بود، از فرهنگ نوین اروپا و آمریکا نیز بهرههای بسیاری برده بود. در اینجا برای تحلیلی بیشتر از دیدگاههای مورتی درباره انسان، گوشههایی از همسانیها و همانندیهای اندیشههای کریشنامورتی با اندیشههای هندی، چینی و ژاپنی و فرهنگ نوین اروپا و امریکا را بررسی میکنیم.
کریشنامورتی با فرهنگ، اندیشهها و جهانبینیهای هندی آشنایی داشت و از مکتبهای گوناگونی که در هند رایج است، آگاه بود. وی بهویژه با
آیین هندویی، اوپانیشادها، بهگودگیتا، مهابهاراتا،
آیین بودا،
آیین یوگا و سانکهیا آشنایی فراوانی داشت که همانندی زیادی با یوگا دارد. از جمله تعالیم مورد علاقه وی،
رنج و راه رهایی از آن است. اندیشه رنج از نشانههای آشکار اندیشه هر انسان هندی است و خود زاده قانونی کلیتر بهنام کارما و اعتقاد به رهایی از چنگال
مرگ و زندگی بهشمار میرود
. آیین سانکهیا، با پذیرش وجود رنج و تقسیم آن به رنج طبیعی و رنج ماوراءالطبیعی و تقسیم رنج طبیعی به بیرونی و درونی، راه گشایشی برای این مساله بنیادی زندگی مییابد.
آزادی که از دیگر موضوعات مورد علاقه کریشنا است، خود زاده همین بحث رنج است. انسان چگونه باشد تا از رنجها رها گردد و به آزادی یا موکشا (Moksa) دست یابد؟ آزادی مورد پسند کریشنا، آزادی سیاسی ـ اقتصادی نیست، بلکه آزادی روح و روان فرد است از هر قیدوبندی که آنرا در چنگ خود گرفتار کرده است. این نگرش برگرفته از همان آیینهای گوناگون هندی است؛ چراکه آزادی برای آنها رسیدن به تجرد روح و دستیابی به حالت رهایی است. همین گسستن روح از جهان مادی و این جهانی، مراد این آیین از آزادی است.
برای تعیین اینکه یوگا چیست؟ و چه نیازی بدان هست؟ باید بار دیگر به همان بحث رنج جهانی، روی آوریم و بگوییم: چون این جهان گذران که پر از ناکامی و سرریز از سختی است و هر آنچه در آن است رنجآفرین است و زاده رنج، آنچه فراروی حکیم فرزانه رخ مینماید، رهایی از این رنج و یافتن راه برونشو از این گرداب پرآشوب است.
راه آزادی یا موکشا در مکتبهای فلسفی هند به شیوههای گوناگون مورد ارزیابی قرار گرفته است.
آیین یوگا، شیوهای برای رهایی از این رنج و درد را فراروی همگان نهاده است. براساس این آیین، راه رهایی تنها در نظرورزی و اندیشهها نهفته نیست، بلکه انسانها بایستی پس از آگاهشدن به عمل روی آورند. راه رهایی از آشفتگی و پراکندگی روحی که آفریننده رنج و سختی است و
ذهن را همیشه در جنبش و تکاپو دارد، تمرکز نیروی خرد در نقطهای واحد است، بهگونهای که ذهن از پراکندگی همه جانبه خود دست بردارد و متوجه نکتهای واحد بگردد. (Roland، ۲۰۰۱) اموری همانند «تمرکز»، «توجه» و «مراقبه» که مورد علاقه کریشنامورتی است همه ریشه در آیین یوگا دارد.
تمرکز نیروی معنوی یا دارانا (dharana)، تفکر و مراقبه یا دیانا (dhyana) و وصال مطلق یا مقام فنا و استغراق یا سمادی (Samadhi) سه عنصر اصلی یوگا هستند که بهشدت مورد علاقه کریشنامورتی بودند. اگرچه وی آنها را نیز مورد نقد و ارزیابی دوباره قرار میدهد و شکل موروثی آنها را برنمیتابد. از میان این سه عنصر، کریشنا «مراقبه» را از آنجا که در دیگر مکتبهای هندی و همچنین مروجان آنها در دنیای غرب، هوادارانی دارد، بیشتر به سنگ محک تجربه میسنجد.
اندیشههای کریشنامورتی در برخی موارد، یادآور اندیشههای لائوتسه، فیلسوف بزرگ چینی است. اندیشه بنیادی و هسته مرکزی نظام فلسفی لائوتسه، همان اندیشه «وو ـ لی» یا «بیعملی» است. «آنگاه که فرزانه عمل میکند، در
آرامش ووـ لی میآرامد، آنگاه که تعلیم میدهد، دستور خاموشی را بهجا میآورد». دائو هرگز کاری نمیکند، اما کاری نیست که نکرده مانده باشد، این راه «ووـ لی» است.
فلسفه لائوتسه، آرمانیشدن طبیعت و کاستن از ارج هنر (فن و
صنعت) است. به نگرش وی، انسان در آغاز شادمان است اما در نتیجه دگرگونیهایی ناشاد میشود که جامعه پدید میآورد. بهترین راه شادمانی، دامن فراچیدن از تمدن تصنعتی کنونی و زیستن در پیوند آرام با طبیعت است. در نظرگاه لائوتسه، جهان در فرآیند شکفتن و تکامل زاینده متضادها است. هر نمودی، ضد خود را در خود دارد. از اینرو، زندگانی، مرگ را و روشنی، تاریکی را و نیکی، بدی را به همراه میآورد. جهان، آمیزهای از جفتها و اضداد است که ویژگی بنیادیشان این است که از بودن و نبودن ساخته شدهاند. از دیگر نکتههای برجسته فلسفه لائوتسه، پیوند انسان با چیزهااست. لائوتسه میان چیزها و انسان، خطی و مرزی نمیبیند تا آنها را از هم جدا کند. اندیشه او یگانهگرا است و میکوشد یگانگی فرد را با کل شرح دهد.
کریشنامورتی در پرده بر انداختن از اندیشههای خود، گویا سخنان لائوتسه را بار دیگر با زبانی جدا به گوش آزادیخواهان از قیدوبند طبیعت میرساند که راه رهایی شما، رهایی از قیدوبند طبیعت نیست، بلکه هماهنگی، وابستگی و دلبستگی کامل به طبیعت است، بازگشت به حالت نخستین.
ترس از مرگ، مساله مهمی است که کریشنامورتی آن را همهجا گوشزد میکند. در اینباره «جوانگزه» پیرو و مفسر بزرگ لائوتسه بر این نظر است که هراس از مردن، از خاستگاههای اصلی ناشادی و دوری از لذت انسان است؛ اما میآموزد که این هراس از راه فهمیدن بیمعنی نمیشود.
از همانندیهای اندیشههای کریشنامورتی با آیین بودایی، رنج و راه رهایی از آن است. آیین بودایی آغازین، سه اصل بنیادی دارد:
ناپایندگی: همه چیز ناپاینده است؛
رنجِ بودن: همه چیز رنج است؛
نداشتن خود: هیچ چیز خود نیست.
و بر بنیاد این سه اصل، چهار حقیقت عالی نهاده شده است:
حقیقت رنج: همه هستی، رنج است؛
خاستگاه رنج: عطش خواهندگی، علت رنج است؛
رهایی از رنج: فرو نشاندن خواهندگی و عطش است که به فرو نشاندن رنج میانجامد؛
راه رهایی: راهی که به فرو نشاندن رنج میانجامد.
حقیقت چهارم، خود شامل راههای هشتگانه عالی به قرار زیر است:
شناخت درست؛
اندیشه درست؛
گفتار درست؛
کردار درست؛
زیست درست؛
کوشش درست؛
آگاهی درست؛
یکدلی درست.
از نگاه بودا، رنج، نتیجه دوباره زاییدهشدن یا کارما است. کارما، ثمره کارهایی است که بنابر
قانون علت و
معلول، اثرگذارند. کارما، انسان و جهان را به فرمان دارد و علت آن، نادانی است که سبب پیدایش زنجیری از تولدهای پیاپی در گردونه «سمساره» میشود.
نظریه نادانی در دوازده حلقه زنجیر علّی، اینگونه بیان شده است:
در آغاز نادانی است؛
از نادانی، کارماسازی برمیخیزد؛
از کارماسازها، دانستگی برمیخیزد؛
از دانستگی، نام و شکل برمیآید؛
از نام و شکل، شش بنیاد حس، شکل میگیرند؛
از شش بنیاد
حس، تماس حاصل میشود؛
از تماس،
احساس برمیخیزد؛
از احساس،
تشنگی ناشی میشود؛
از تشنگی، دلبستگی دست میدهد؛
از دلبستگی، وجود یا شدن رخ میدهد؛
از وجود، تولد حاصل میشود؛
و از تولد، رنج برمیخیزد.
کریشنامورتی در جایجای گفتههای خویش به پارهای از این امور میپردازد، بهویژه موضوع دانستگی که سرانجام پند او این است که باید از هر دانستگی رها شد تا آزاد گشت و انسان شد. از اندیشههای درخور بحث کریشنامورتی، نظریه شناخت وی است. به نگرش وی، تمام دانش ما در حقیقت، پنداری بیش نیست و شناخت حقیقی، آنگاه رخ مینماید که بین شناخت، شناختهشده و فاعلشناسا، یگانگی برقرار گردد. حال اگر این اندیشه را ریشهابی کنیم به نظریه شناخت بودایی خواهیم رسید. همانگونه که در متون عرفانی بودیسم آمده است، پیروان بودا پس از گذشت زمانی از مرگ بودا به دو گروه تقسیم شدند: گروه چرخ بزرگ یا بیشترینه (مهایانا) و گروه چرخ کوچک یا کمترینه (هینایانا). هریک از این گروهها خود بار دیگر به مکتبهای گوناگونی تقسیم شدند بهطوریکه از مهایانا دو گروه فلسفی جدا گشت، به نامهای مکتب فلسفی یوگاچارا و مکتب فلسفی مادیامیکا.
بنا به نگرش یوگا چارا، سهگونه شناسایی داریم:
الف. پنداری یا خیالی؛
ب. نسبی؛
ج. مطلق.
تمام رنجها و گرفتاری ما در زندگی، ثمره شناسایی خیالی و پنداری ما است. اندیشه خودپرستی و خودمحوری وابسته به این مرتبه از شناسایی است. این اندیشه، خود موجب عقاید و اعمالی میشود که از نادانی، سرچشمه میگیرد، خواه اعمال دینی باشد و خواه چیزهایی دیگر. بر بنیاد این اندیشه است که میاندیشیم: هرچه مینماید که هست، در واقعیت هم هست.
گونه دوم شناخت، شناخت نسبی است. ما گاهی این شناخت را حقیقت میپنداریم و گویا ما نمیتوانیم حقیقت مطلق را در زندگی روزانهمان بشناسیم، از اینرو، حقیقت نسبی را برای حوزه تجربه انسانی، کامل یا مطلق میدانند؛ اما این شناسایی تجربهای درونی نیست. بنا به نظر
بوداییان همه اندیشهها، تعلیمات، کتابهای مقدس، اعمال دینی و نیز خود آیین بودا، نسبی است.
شناسایی مطلق از آنِ روشنی یافتگان است. دریافتن این شناسایی، حاصل تجربه درونی است و هر کوششی در شرح آن، کوششی نسبی و ناکامل محسوب میشود. این شناسایی کامل یا روشنشدگی،
اشراق نام دارد و به رهایی نهایی (نیروانا) میانجامد. شناسایی نسبی تا زمانی که هستی نسبی ما ادامه دارد، دارای ارزش ویژه خویش است. خطا آنگاه روی میدهد که شناسایی نسبی را شناسایی مطلق بینگاریم.
برخی از تحلیلهای کریشنامورتی پیرامون اندیشه،
تفکر، ذهن و شناسایی، ما را به مکتبهای روانشناسی جدید در جهان غرب که فرآورده روانشناسانی همانند: یونگ، فروم، فروید و کارنهورنای است، رهنمون میگردد. کریشنامورتی مسائلی همانند: مرگ، ترس در برابر زندگی جاوید، آرامش و
امنیت را مورد کندوکاو قرار میدهد و در ریشهابی آنها شیوه پژوهشگران غربی را مدنظر دارد. اگرچه ضمایر خودآگاه و ناخودآگاه فروید را نمیپذیرد، اما بهجای آنها از اصطلاح «بخش پنهان» و «بخش آشکار» ذهن بهره میگیرد.
شخص آگاه به اندیشههای غربی، چگونگی اثرپذیری کریشنامورتی را خود درمییابد، بهگونهای که گویا در تحلیل مباحث مربوط به فکر، خاطره، حافظه، تجربه و سرانجام دانشاندوزی، همان شیوه دانشمندان علوم تجربی را بهکار میبرد و به شیوه آن دانشمندان میخواهد پرده از رازهای پنهان در دریای بیکران فکر و اندیشه براندازد و هر آنچه را در گوشه و کنار ذهن انسانها میگذرد را بر آفتاب اندازد.
کریشنامورتی، هنگامی که نظام آموزشی جهان را ارزیابی میکند به آن ایراد میگیرد و بر این نظر است که این نظام، سبب پرورش انسانهای آزاد نمیگردد، بلکه آنان را بر اساس الگوهای از پیش تعیینشده شکل میدهد. به نظر وی، راه رهایی، دگرگونی نظام آموزشی است. او هدفهای آموزشی نوین را که با براندازی هدفهای پیشین میسر است، پیشنهاد میکند. خود او اینگونه مراکز آموزشی را در گوشه و کنار جهان بنیاد نهاده است. وی همچنین
اقتدار و مرجعیتپذیری انسانها را ویرانگر وجود آنان میداند و آموزه وی براندازی این سیطره و سلطه بر ذهن و فکر و جان و جسم بشر است.
اکنون به منظور روشنتر شدن دیدگاههای مورتی درباره انسان و جایگاه فردی و اجتماعی او به بررسی آراء و نظرات او در سه ساحت فلسفه آموزش و پرورش، فلسفه ذهن و فلسفه دین میپردازیم.
«انسان به یک دلیل وجود دارد و آن درک حقیقت و خدا است»
«انسانهایی که در جستوجوی حقیقت و خداوند هستند، فقط آنها میتوانند یک تمدن جدید و فرهنگ نو بهوجود آورند»
به هر نوشتهای از کریشنامورتی که بنگریم در آغاز، وی را همانند پرخاشگری میبینیم که به هرآنچه هست و هرآنچه انجام میدهیم و انجام میشود با چشم خردهگیری تیزبین و بلندپرواز مینگرد.
بنا به گفتههای خودش، وی سخنگویی بیش نیست که به آنچه میگوید باید گوش سپرد، نه به خودش به عنوان سخنگو. وی در ابراز اندیشه، به خود نقش ابزار میدهد و نه بیشتر از آن. اگر از اندیشیدن در گفتههایش به کنجکاوی درباره خودش بپردازیم ـ بنا به اظهارات خود وی ـ از حقیقت باز ماندهایم و خود او بند راه اندیشه ما شده است.
از آنجا که تمام گفتهها و نوشتههای مورتی بر بنیاد اندیشهای ویژه نهاده شده است که خود ریشه در گونهای
آموزش و پرورش دارد که وی ویژگیهای آنرا نام میبرد، دیدگاه او را میتوان راهبردی نو به آموزش، آموزگاران و
جامعه دانست اگرچه شاید خودش از آنگونه آموزش و پرورشی که میگوید بهرهای نبرده باشد. اکنون میکوشیم تا نگرش ویژه کریشنامورتی را درباره آموزش و پرورش، مورد بازخوانی و بازشناسی قرار میدهیم.
از کارکردهای خویشکاری آموزش این است که به
دانشآموز و
دانشجو، توانایی دریافت معنای زندگی را بدهد؛ چراکه زندگی چیزی است بسیار گسترده و ژرف، یک راز بزرگ، یک دشت پهناور که در آن ما ـ انسانها ـ نقش داریم( اینکه «زندگی چیست؟» پرسشی است که در توضیح نگرش ویژه کریشنامورتی در بخش «زندگی از دیدگاه مورتی» آنرا به بوته بررسی قرار خواهیم داد.)
هوش نزد مورتی، همان مجموعه دانشها و فنون نیست؛ زیرا شاید فردی در رشتهای ویژه کارشناس و ماهر باشد، اما هیچ بهرهای از هوش نبرده باشد. هوش، چیز دیگری است. ما برای پاسخ به پرسشهای بنیادی، نیازمند هوش پویا و کارآمدیم: «هوش توانایی آزاد فکر کردن است، بدون هیچگونه
ترس و قاعدهای تا اینکه بتوانیم خودمان، حقیقت را دریابیم. (هوش با فکر و ذهن تفاوت دارد. به این تفاوت در بحثهای بعدی اشاره خواهیم کرد)»
آموزش زندگی بدون ترس و آزادیبخشی برای ساختن جهان نو لازمه فراهمآوردن جامعهای خالی از ترس، بسیار فکرکردن است، حتی تا آنجا که دانشآموزان نیز باید بهجای آموزگاران بیندیشند.
برای پدیدآوردن جایی و مکانی آزاد برای زیستن هم اکنون باید خود
قیام کنیم تا واقعیت را دریابیم، نه اینکه خود را با جهان وفق دهیم؛ زیرا تنها کسانی میتوانند واقعیت را دریابند که در حال
شورش مدام باشند نه افرادی که خود را با محیط وفق میدهند و دنبالهروی گذشته و پیشینیان هستند. اگر بترسید، نخواهید توانست به پژوهش بپردازید، ببینید و بیاموزید و نمیتوانید بهگونهای ژرف، آگاه باشید. تنها آنگاه که بهگونهای همیشگی پژوهش میکنید، میبینید و میآموزید، قادر خواهید بود حقیقت،
خدا و عشق را بیابید.
«کمک به انسانها تا از هیچکس پیروی و
تقلید نکنند و به آزادی واقعی برسند». در نگاه کریشنامورتی وظیفه آموزش، ساختن و پرورش انسانی است که تمام اندیشهها، احساسها و مهرورزیهای او هماهنگ با یکدیگر رشد کند و فرد به «خودش» تبدیل شود و این البته مشکلترین کارها است.
روح انسان، بسیار پیچیده است؛ تنها آن چیزی نیست که به مدرسه میرود، جنگ میکند، بازی میکند و میترسد، بلکه جوهری نهفته و پنهان است. روح نه تنها از تمام افکاری که در مغز است تشکیل شده است، بلکه در برگیرنده چیزهایی است که از راه مردم، کتابها، روزنامهها و رهبران در مغز، جای گرفته است. آنگاه که نمیخواهید، مانند کسی باشید و پیروی کنید، آنگاه که دنبالهروی کسی نیستید، در حقیقت به این معنا است که در حال قیام علیه همه
آداب و رسوم هستید و در تلاشید که چیزی بشوید. این تنها قیام واقعی است که به آزادی میانجامد. پرورش آزادی، وظیفه واقعی آموزش است. آنگاه که آزاد پرورش یابید، توانا خواهید بود یک جهان نو پدید آورید؛
شناخت تباهی این جهان تباهشده: هدف آموزش، تربیت افراد کاردان و ماهر در رشتههای گوناگون دانش نیست، اگرچه ممکن است به تربیت این افراد نیز همت بگمارد، بلکه آموزش بایستی به دانشآموز کمک کند تا استخوانبندی جهان فاسد و نابودشدنی را بشناسد و بگذارد تا در آزادی رشد کند و یک جهان نو و دگرگون بسازد. در آن جهان، تنها افرادی باید باشند که قیام میکنند، قیامی کلی و یکپارچه علیه جهان کهنه و فرسوده.
آموزش نه تنها برای کمککردن جهت رهایی از بندها است، بلکه برای یاریرسانی به دانشآموز است تا به تمام پایهها و مرحلههای زندگی روزمره پیببرد و بتواند در آزادی رشد کرده و جهانی نو بسازد. زمانیکه هیچچیز را کورکورانه نپذیریم و از خود بپرسیم، به پژوهش بپردازیم و رخنه کنیم، بینشی پیدا میکنیم که از آن آفرینندگی و شادی پدید میآید. ناخشنودی از وضعیت موجود، همانند شعلهای است که اگر آنرا با نیروی شادی و
محبت زیاد نگه داریم، اهمیت بسیار زیاد پیدا میکند؛ زیرا نیرویی سازنده و آفرینشگر است. به این منظور بایستی به شیوه درست، آموزش ببینید. آموزشی که به شما یاری رساند و فضا بدهد؛ فضا برای رشد ذهن تا گرفتار هیچگونه ترسی نشوید.
نه تنها باید آموزش به فرد اعتماد به نفس ببخشد، بلکه بالاتر آنکه اعتماد به مفهوم کلی نیز به او بدهد. وظیفه آموزش آن نیست که شما را با الگوی اجتماع هماهنگ کند، بلکه برعکس باید به شما یاری برساند تا بتوانید مطالب را دقیق و عمیق درک کنید و خود را از قید الگوی اجتماع رهایی دهید و به صورت فردی درآیید، بدون خودبینی؛ اما دارای اعتماد، زیرا آنگاه به راستی پاک و بیآلایش خواهید بود.
کمک برای کشف زیبایی درونی: زیبایی درونی یک احساس ژرف دینی است. ذهن انسان درگیر کارهایی است که به پراکندگی فکر او دامن میزند. بر آموزش است که به آموزشپذیران یاری کند تا زیبایی درونی را کشف کنند که بدون آن شکل و حرکات بیرونی مفهومی نخواهد داشت. انجام بسیاری از کارها بدون درک مفهوم آنها، ما را در درک مفهوم واقعی زیبایی یاری نمیکند.
ذهنی که به ملت، گروه و جامعه خاصی بستگی ندارد و از جاهطلبی و ترس آزاد است، همیشه در
عشق و محبت شکوفا میشود. در حرکت به سوی واقعیت، زیبایی را درمییابد. ذهن حساس نسبت به زشتی و زیبایی، یک ذهن خلاق و دارای درک نامحدود است.
انسان سرشار از انرژی است. اگر در پی حقیقت نباشد، این انرژی، ویرانگر خواهد شد. از اینروی، جامعه فرد را مهار میکند و به او شکل میبخشد، در نهایت انرژی او سرکوب میشود. اگر انرژی در جستوجوی حقیقت باشد، آراستگی و بِه سامانی خود را به وجود میآورد و دیگر نیازی به ساماندهی بیرونی نیست. فرد جویای حقیقت، بیاختیار، یک شهروند خوب میشود که برابر الگوی هیچ جامعه یا دولتی خاص نیست.
انسان، تنها به یک دلیل وجود دارد و آن درک حقیقت و خدا است و این انرژی را نیز دارا است. آموزش درست باید بر بنیاد رها ساختن این انرژی در راه جستوجوی خوبی، حقیقت و خدا بنا گردد که از فرد، یک انسان واقعی و شهروند خوب میسازد.
جامعه، ما را از راه آموزشِ سنتها، مذهب و فرهنگ، گامبهگام خفه میکند. وظیفه آموزش واقعی، بیدار کردن انرژی ما و به حرکت درآوردن، حفظ و تواناسازی آن و در عین حال، محدودکردن و استفاده از آن برای کشف واقعیتها است. در آن هنگام، انرژی انسان زیاد و بیپایان خواهد بود و جامعهای نو، پدیدار خواهد گشت.
ذهن امروزین ما گرفتار دو چرخه است که رهایی از هر دو بر همگان لازم است. نخست، چرخه «زمان، دانش، اندیشه و کنش» که این خود چرخهای دیگر بهدنبال دارد و آن دیگری، چرخه «تجربه، دانش، خاطره، اندیشه و کنش» است. ذهن ما اینگونه برنامهریزی و شرطیشده و ویژگی و پویش اندیشهها این است.
اگرچه اندیشه به خود میگوید: من برای عملکردن آزادم، اما او هیچگاه آزاد نیست؛ زیرا بر پایه دانش است و دانش، همواره کرانمند است؛ چراکه جزئی از زمان است. از اینرو، هر کنشی که اندیشه پدید میآورد، کرانمند است. چنین محدودیتی جداکننده است و «ستیزه» پدید میآورد.
ریشه تمام گرفتاریهای بشر امروزی، این شیوه اندیشیدن است. رهایی از این چرخهها در گرو زدودن هرگونه خاطره از ذهن است. تا ذهن در بند خاطره است - که خود زاده زمان گذشته به حساب میآید - انسان را یارای پایان بخشیدن به تمام رنجها و گرفتاریها و ناسازگاریهای بیرونی - که خود زاده ناسازگاریها و درگیریها و جنگهای درونی است – نخواهد بود.
گویا انسان امروزیِ گرفتار این
رنج و
غم و اندوه، به بیماری اسکیزوفرنی یا دوقطبی - دو شخصیتی یا چند شخصیتی – مبتلا است. دوای این درد در دگرگونی نظاماندیشه او است.
برای درمان درد اندیشه امروزی، باید میان خاطره، توجه، تمرکز و
مراقبه، تفاوت گذاشت. خاطره، همان یادآوری چیزهایی است که ما را دربند زمان نگه میدارد. اگر بتوانیم خود را از قید زمان که پیش درآمد رهایی از قید زمانه است آزاد کنیم و آنگاه که بتوانیم بدون واژه، بدون یاد و بدون تمامی پویش اندیشه، بشنویم و ببینیم، به توجه کامل دست یافتهایم. توجهی نه از یک مرکز، بلکه توجهی که هیچ مرکزی ندارد. از اینرو، این توجه توجهی بیزمان است. هرگاه به مرکزی توجه کنیم، این تنها گونهای از تمرکز استمورتی
تمرکز، کوششی است که اندیشه آنرا بهعمل میآورد و گنجایش و انرژیش صرف موضوعی خاص میشود. در تمرکز دو عامل مهارکننده و مهارشونده دست بهکارند. در توجه، مهارکننده یا مهارشوندهای در کار نیست و ما تنها با توجه رو به روییم
مراقبه، همان چیزی است که با آن میتوان آنچه را بیزمان، بیسنجه و بیکران است را دریافت. مراقبه به معنای پدیدآوردنِ چنان نظمی در زندگی روزانه است که دیگر در آن نشانی از ناسازگاریها نباشد. ذهن آدمی یکسره آزاد است تا به آرامش کامل دست یابد.
ذهن آرام، توانایی فهم همه چیز را دارد. هرگاه ذهن به آرامش و سکوت رسید، حقیقتی بیراه، حقیقتی که بیزمان و جاویدان است به ما روی خواهد کرد و این همان مراقبه و ذهن پارسا است
یک ذهن زنده، ذهنی است آرام؛ ذهنی است که نه مرکزی دارد و نه مکانی و زمانی. یک چنین ذهنی، نامحدود است. چنین ذهنی تنها حقیقت و تنها واقعیت موجود است.
انسان گرفتار «ذهنگرایی» است؛ چراکه عادت کرده که به جریانها و رویدادهای زندگی از دو جنبه و دو دید نگاه کند: یکی، دید و پیوند واقعی و دیگری، دید و پیوند ذهنی. دید نخست، همان نگریستن به رویداد است بدون هیچ تعبیر و معنای خاص. در نگاه دوم، تلاش ذهن وارد میدان شده و بر آن واقعیت برچسب تعبیر و تفسیر میچسباند. در پرتو این نگاه دوم است که مفاهیم «باارزش» و «بیارزش» وارد میدان زندگی وی میشود. این خود همانند پیلهای میشود برگرد وجود هر انسانی تا آنگاه که دیگر نتواند به هر قیمتی که شده خود را از دام آن رها کند.
جنگ درونی آغاز جنگ بیرونی است؛ جنگی که در بیرون از شخصیت او رخ میدهد؛ چراکه به هرچه میاندیشد، همان در خارج به حقیقت میپیوندد و از آنجا که اندیشه وی، همیشه دربند پندارهای بافتنی خویش گرفتار است، در عمل نیز همان گرفتاری رخ میدهد و جنگ خارجی و تضادهای بیرونی، کینهها و حسدها شعلهور میگردد. تمام این ارزشها و بیارزشها برگرد وجود (من) پندارین فرد حلقه میزند و او را در بند هزاران پندار گرفتار میکند. این پندارها انسان را بهجای اینکه با (خود زندگی) پیوند بدهد، با (سایه زندگی) پیوند میدهد و او را به زندگی رؤیاگونهای وامیدارد که البته هرکسی از اینگونه زندگی گریزان است، اما به ناچار تن به این زندگی میسپرد و همانگونه که پیش از این نیز آوردیم، به بیماری شیزوفرنی گرفتار میشود که درمان آن از دست هر درمانگری به دور است، مگر اینکه خود مرد با خودش کنار بیاید و به اصلاح دید و نگرش خود بپردازد.
زندگی همانا پویشی در پیوندها است. هرچند فرد پندارد که به تنهایی زندگی میکند، همواره به این و آنچه در گذشته رخ داده، به فراافکن انگارهای در آینده وابسته است. کسانیکه از هر انگارهای آزادند، بسیار اندکند. آزادی، از انگارههای آزادی راستین است. در آن آزادی، نشانی از جداییهای پدید آمده از انگارهها نیست. پیوند و رابطه، آینهای است که انسان خود را در آن کشف میکند. بدون رابطه انسان وجود ندارد. رابطه یک روند
مکاشفه نفس و خود است و بدون خودشناسی راههای ذهن و قلب آدمی و برپایی صرف یک نظم، یک سیستم زیرکانه بیرونی معنای چندانی ندارد. این اکتشاف آغازی است برای رهایی و آغازی برای دگرگون شدن.
باید به نکتهای اشاره کرد و آن اینکه در نگاه کریشنامورتی، راه
خودشناسی انزوا و گوشهگیری و دوری جستن از انسانها نیست، چراکه زندگی در انزوا معنی ندارد. انسان را هزاران امر خواسته و ناخواسته در برگرفته است، از اینرو، نمیتواند در انزوای کامل قرار گیرد، بلکه هزاران رابطه وی را در درون خود گم کرده است، حال چگونه خود را در پیوند با دیگران پیدا کند؟
اما و هزار اما! آیا شناخت کامل خویشتن در آینه پیوند با دیگران میسر است؟ هرگز! چراکه در پیوند با دیگران، ما هم از خویش انگاره و نگارهای داریم و هم از دیگران انگاره میسازیم. آنگاه میان این دو انگاره پیوند برقرار میکنیم، یعنی بار دیگر گرفتار ذهنگرایی و زندگی پندارین میشویم و هزاران ارزش و ضدارزش بر گرد این پندارها میبافیم.
انگارهها آدمیان را از یکدیگر جدا میکنند و بینشها را به هم میریزند. جداییهای ملی، اقتصادی و فرهنگی همه از انگارهها، مفاهیم و آرمانها سرچشمه میگیرد. حال آیا زیستن بدون انگاره امکان دارد؟ پرسش این است. آیا شدنی است که آزاد باشیم و از نظر روانی، به هیچ روی ضبط نکنیم؟ آری! این کار آنگاه شدنی است که «توجه»، کاملشده باشد.
ما تنها زمانی توانایی داریم که با تمام زندگی در تماس مستقیم باشیم که بدون هیچ انگاره، نگاره و یا پیش زمینه فکری به آن نگاه کنیم. تمامی پیوندها و بستگیهای ما، در واقع تصوری خیالی هستند و در واقع در زندگی، انگارهها و نگارههایند که در تماس و پیوند با یکدیگر هستند و این تصاویر هستند که ما را از همدلی و پیوند با یکدیگر باز میدارند.
«توجه» تنها راه گشایش این گره و دشواری است. وقتی شما با همه وجود «توجه» میکنید، یعنی «توجه» نسبت به تمامی آنچه در شما میگذرد، در آن هنگام بینندهای وجود ندارد، تنها حالت توجه وجود دارد. بهصورت طبیعی در آن ساحت ذهنی، ذهن میبایست بهطور کامل، ساکت و آرام باشد… آن سکوت کامل که در آن نگاهکننده و نگاهشونده یکی است، والاترین شکل یک ذهن دینی است. اما آنچه که در آن ساحت اتفاق میافتد، با واژه قابل وصف نیست. برای درک چنین ساحتی، شما خود، باید در بطن آن ساحت شناور شوید.
در حالت «توجه کامل» کسی بهنام مراقب،
متفکر، مرکز یا من وجود ندارد؛ زیرا در این حالت، فکر آغاز به پژمردن و از بین رفتن میکند. اگر انسان مایل است چیزی را روشن و دقیق ببیند، بایستی ذهنش بسیار آرام و بدون تمامی تعصبها، فریبها، تجسمها، تصاویر و گفتوگوها باشد و در آزادی کامل؛ زیرا تنها در سکوت است که انسان توانا به فکر شروع خواهد بود، نه آنگاه که در حال جستوجو، پرسش و یا در انتظار گرفتن پاسخ است. زمان ذهنی را از روی خاطره میتوان شناخت، زمانیکه تنها خاطره دیروز در پیوند با امروز باشد و قالبی برای فردا
کریشنامورتی برای فهم زمان روانی و ذهنی این حکایت را یاد میکند:
«مریدی بزرگ نزد خدا میرود و از او میخواهد که حقیقت را به او بیاموزد. خدا به او میگوید: دوست من روز بسیار گرمی است، خواهش میکنم قبل از هر چیز یک لیوان آب برایم بیاور. پس وی بیرون رفته و درِ اولین خانه را میزند، زنی جوان و زیبا در را به روی او باز میکند. مرید عاشق دختر میشود و با هم ازدواج میکنند و دارای چندین فرزند میشوند. مدتها میگذرد تا اینکه روزی باران سختی شروع به باریدن میکند، سیلابها جاری میشود، درختها همه میافتند، خانهها را آب با خود میبرد، او دست همسر و بچهها را گرفته و همانطور که سیل او را با خود میبرد، فریاد میزند: خدایا! مرا نجات ده و خدا گفت: لیوان آبی که خواسته بودم، کو؟»
«هرگاه فرد در پرسوجوی خویشتن پیرامون
دین جدی باشد، میبایست از هر آنچه که اندیشه بهنام آن آفریده است، آزاد باشد»
کریشنامورتی، اگرچه در بسیاری از گفتهها و نوشتههایش همگان را به رویگردانی از تقلید و پیروی از الگو و رهایی از هرگونه مرجعیت و آتوریته فرا میخواند و هر عقیده را همانند زنجیری میداند که ذهن آزاد و جستوجوگر انسان زنده و پویا را دربند میکشد، اما اینها به معنای دست رد به هرگونه دینداری و تدین نیست؛ چراکه ذهن به آرامش کامل رسیده را ذهن دینی میداند.
اما ببینیم ذهن دینگرا چگونه است؟ و معنای واژه دین بهراستی چیست؟ نقش دین در زندگی آدمی بسیار مهم است؛ زیرا تمدنها در روند تاریخ ناپدید شدهاند و باورهایی نو جایگزین آنها شدهاند که فرهنگ و تمدنی نو را پدید آوردهاند، در حالیکه نه دانشمندان علومتجربی و سیاستمداران و نه اقتصاددانان، بلکه افراد دیندار بودهاند که در سرتاسر گیتی دگرگونیهایی مهم پدید آوردهاند.
هرگاه فرد در پرسوجو خویشتن درباره دین جدی باشد، میبایست از هرچه که اندیشه بهنام آن آفریده است، آزاد باشد. هرگاه ذهن و اندیشه با پندارها، باورها، جزمها و آرمان هر دینی خاص، مشروط شده باشد، آنگاه پایبند آن خواهد بود و به دنبال این پایبندی، یارای آزادی و پویش نخواهد داشت. دین باید بر شیوه زندگی، بر اهمیت زندگی اثر کند و در این هنگام است که نظم راستین در زندگی پدیدار میشود. ذهن راستین دینی، یکسره، بدون بینظمی است. ذهن دینی، ذهنی بسیار واقعگرا است، با واقعیتها و رویدادهای واقعی چه در گیتی و چه در نهاد درونی رو بهرو میشود. جهان برونی، نمود جهان درونی است و هیچ جدایی میان جهان درونی و برونی نیست.
انسان همواره در جستوجوی چیزی در ماورای خود بوده است… اما انسان بدون یافتن این چیز بینام، هزاران نام
ایمان را رواج داد
آنچه انسان در پی آن است گاهی نام «خدا» بر آن نهاده و گاهی نام «حق» و «حقیقت». نام آن هرچه میخواهد باشد، آنچه مهم است اینکه رسیدن به حقیقت، هیچ جادهای ندارد و همین زیبایی حقیقت است. حقیقت، زنده است، برای رسیدن به یک چیز مرده جاده وجود دارد؛ زیرا که ایستا است. اما اگر پی ببریم که حقیقت، یک چیز زنده و پویا است که هیچ قرارگاهی ندارد، در آن صورت درخواهید یافت که این حقیقت زنده، همانی است که شما در واقع هستید.
بهطور کامل، ذهن دینی با ذهنی که معتقد به دین است تفاوت دارد. ذهن دینی برای درک حقیقت به هیچ وجه به جستوجو یا تدبیر متوسل نمیشود. ذهن دینی در ساحتی قرار دارد که در آن نه ترسی وجود دارد و نه هیچگونه ایدئولوژی. ذهن دینی، آن چیزی است که «هست»
چگونه میتوان به حقیقت دست یافت؟ پاسخ این است که آنگاه که ذهن و اندیشه از هرگونه پیش داوری و پیشانگاری و وابستگی روانی، رها شود یعنی آنگاه که فکر از کار باز ایستاده باشد. ساحت ذهنیای که در آن فکر، توانایی جستوجو و تلاش را از دست داده باشد، ساحت یک ذهن دینی و حقیقی است. شاید در آن ساحت ذهنی، شما به آنچه که «حقیقت»، «واقعیت»، «سعادت»، «خدا»، «زیبایی» یا «عشق» نام میگیرد، دست یابید.
کریشنامورتی، دینداری را پایبندی به عقاید ویژه دینی نمیداند؛ چراکه هر آنچه به عنوان عقیده میپذیرید، در حقیقت ذهن خویش را دربند آنها به زنجیر میکشید و مهمترین ویژگی ذهن دینی، یعنی ذهن آزاد و بیکرانه را کرانمند میسازید و تمام درد و
جنگ و درگیری، زاده این حالت ذهن دربند و آشفته است. اعتقاد، مردم را جدا میکند و نبود
تسامح را سبب میشود. ذهن سرشار از اعتقاد، یک ذهن تکراری است. اگر اعتقادی وجود نداشته باشد، آنگاه ذهن، بدون همانندسازی، قادر خواهد بود، به خود – بهگونهای که هست - نگاه کند و آنگاه بهطور حتم، خودشناسی آغاز میگردد.
به اعتقاد مورتی، ذهن زمانی میتواند از چنگ اعتقاد خلاص شود که بتواند ماهیت درونی عللی را که سبب رویآوردن به اعتقادی میشود را درک کند، اما ذهن گرانبار و فروزان از دانش نمیتواند آنچه که واقعیت است را درک کند. ذهن در حالتیکه در آن، مسائل تازه اتفاق میافتند، چه حقیقت باشد، چه خدا، یا هر چیز دیگر، بهطور حتم، بایستی از تحلیل و گردآوری باز ایستد و همه معلومات خود را کناری بیندازد
انسان، خواستار خوشبختی و خشنودی است. بنابراین نه بهدنبال یافتن حقیقت است و نه در جستوجوی پروردگار. آنچه میجوید خشنودی پایدار است که بر قامت این رضایت، لباسی از پندار میپوشاند، واژهای با لحن احترامآمیز همانند «خدا» یا «حقیقت» است.
اغلب مکاتب شرقی از ذن بودیسم تا صوفیگری و عرفان مسلکی اسلامی، تمام پافشاری خود را بر درون انسان گذاشتهاند و محور شروع و پایان سیروسلوک خود را در این امر وقف کردهاند که انسان باید خود را بشناسد و تنها وظیفه او همین است و با تاکید بر این اصل بهگونهای تجرید و جداسازی انسان از جامعه، کار، سیاست و دغدغههای اجتماعی او دست زدهاند و گفتهاند که انسان در تنهاییاش انسان است و وقتی در روابط پوچ اجتماعی غرق میشود هرگز نمیتواند به هیچ آگاهی اصیلی دست یابد. تاکید بیش از اندازه آنها بر درونگرایی این مکتبها را به بیتفاوتترین و لاقیدترین مکتبها نسبت به دغدغههای اجتماعی دورانشان تبدیل کرده است.
این طرز تفکر و بیتفاوتی اجتماعی در بیشتر فیلسوفان جدید بهویژه فیلسوفانی که آنها را بنیانگزاران و پیروان نهضت اگزیستانس میتوانیم نام نهاد نیز وجود دارد. آنان - به جز برخی از آنها همچون گابریل مارسل، که برای جایگاه او در اجتماع اهمیت قائل بودند و او را به عنوان موجودی اجتماعی، دارای تعهدات و مسئولیتهای اجتماعی مورد بررسی قرار دادهاند- تنها به دغدغه وجودی انسان پرداختهاند و او را بهعنوان یک وجود، قابل ارزش یافتند که باید به بازیابی خود بپردازد و این کار نیز عملی نیست که در بطن روابط اجتماعی قابل انجام باشد.
کریشنامورتی، برخلاف اینکه خودش را از هرگونه وابستگی نسبت به هر دین و مکتبی جدا میبیند از متاخرین مکتب ذن بودیسم پیروی میکند. این را از مقایسه آموزههایش با آموزههای این مکتب میتوان درک کرد. چنانکه از مطالعه آثار او برمیآید او پیرو
اصالت زندگی آیدهایستی است و با پوچ انگاشتن تمام ارزشهای انسانی، آنها را همچون کفش تنگی به پای بشریت به تصویر میکشد که راه رهایی او را بستهاند و او را اسیر دغدغههای بیهودهای کردهاند که از اجتماعش به او تحمیل شده است و او نیز بدون هیچ اختیاری آنها را پذیرفته است. او با چنین برداشتی از ارزشها، انسان را در تمام طول تاریخ، درگیر جنگهای عبث قبیلهای، قومی، دینی و ایدئولوژیک دانسته است و ذهن انسان را همواره اسیر باورهای پوچ و بیفایده دانسته که در شلوغی آنها خود را گم کرده و با پناهبردن او به این ارزشها و ساختن حصار ذهنی در حال فرار از خویشتن است، انسان نمیتواند با خود تنها باشد؛ زیرا این تنهایی به او احساس پوچی و بیارزشی میدهد.
او بر این اعتقاد است که بهجز معدودی، تمامی انسانها اسیرند و در نتیجه بنابر تعبیر او، تمامی حرکات انسان، اسیر اموری بیارزش هستند و اگر در شرایطی دیگر و جامعهای دیگر بود، بیشک بهگونهای دیگر رفتار میکرد و باورهای اخلاقی او را همان چیزهایی شکل میداد که در آن اجتماع، معتبر بود. راهی که او برای نجات از این همه قیدوبندها و وابستگیها و دوندگیهای بیهوده برای کسب ارزشهای اجتماعی به ما پیشنهاد میکند؛ تنهایی، آگاهیای است که از این سکوت به ما میرسد. این آگاهی برخلاف تمام علوم و فنونی است که با تلاش کسب میشوند؛ راه کسب این آگاهی بیتلاشی است؛ زیرا هرگونه تلاشی که برای کسب حقیقت انجام بگیرد بر پایه و انگیزه یک ایده است که از اجتماع و اتوریتههای حاکم بر ذهن که آن هم برگرفته از ارزشهای اجتماعی است شکلگرفته و این خود، تلاشی کور است و انسان با نیتی پوچ، دست به چنین عملی زده است و در واقع عمل او نمایشی است. با این تعبیر هرگونه تلاش انسان را دست و پا زدنی بیهوده میداند، فراخوان او که انسان را به سکوت و رهاشدن از تعلقات و قیدوبندهای اجتماعی میخواند بر پایه این تلقی و برداشت از رفتار انسان شکلگرفته است که تمام زندگی او نمایشی و تمام اخلاق او اعتباری است.
کریشنامورتی همچون نیچه کار خود را با زیر سوالبردن اساسیترین ارزشهای انسانی شروع کرده است. اما با وجود اینکه هیچ ایده کلی از طرف او به ما ارائه نشده است این امکان برای ما محفوظ است که بتوانیم پیشبینی کنیم انتظاری که او از پیروان مکتبش دارد چیست. او گرایش به طبیعت و زندگی طبیعی دارد و بدون توجه به شرارتی که در برخی از همنوعان وجود دارد، منکر کلیه مسئولیتهای اجتماعی انسان شده است و همه آنها را عبث پنداشته و پیشنیاز هر حرکت درستی را رسیدن به رهایی از اتوریتهها و وابستگیها دانسته است.
او نسبت به هر عملی که قبل از این انقلاب درونی انجام میشود نگاهی عاقل اندر سفیه دارد. تعالیم ادیان بزرگ الاهی بهویژه
اسلام، پافشاری بر خودشناسی، خودسازی و به قول فیلسوفان اگزیستانس بازیابی بهعنوان جهادی اکبر است، اما همین
جهاد اکبر نیز در اسلام، پیش زمینه هرگونه فعالیتی شمرده نشده است و به این موضوع همراه با دیگر فعالیتهای اجتماعی تاکید شده است. ولی کریشنامورتی و پیروان او تمام فعالیتهای انسان را پوچ انگاشتهاند و بر این پندارند که تا انسان به آن درجه از
اخلاص نرسد و به اصالت خویش باز نگردد و اسیر هویت فکری باشد هر عملی که از او سر زند، بیهوده است و هرگز قدمی در راه
حق برنداشته است. گرفتاری به این نوع ایدهآلیسم هرگز مطلوب نخواهد بود. نکتهای که مورد توجه است بیتفاوتی مورتی نسبت به آن چیزهایی است که در دید عرف، مذموم است. او آنچه مذموم است را یکسره اعتباری در نظر میگیرد و منکر وجود وجدان است و هرگونه نهیب وجدانی را برگرفته از اتوریتههای حاکم بر ذهن میشمارد که انسان را در بند خود کردهاند. با این طرز تفکر، تنها چیز اصیلی که برای انسان میماند غرایز او است و اولین خطری که در خواندن آثار او برای انسانها وجود دارد گرفتارشدن بهگونهای لاابالیگری و گرایش به تیپهای اباحیگر و مجازشمردن هرگونه عمل و خواسته است که با لفاظی فلسفی توجیهکردنی است. آنها تبدیل به موجوداتی خواهند شد که هیچگونه مسئولیت اجتماعی ندارند و انجام هر عملی برای آنها مجاز است؛ زیرا
شرم، چیزی است که در وجود آنها از بین رفته است، چون شرم، حاصل فشار اتوریتهها و ایدهآلهای پوچی است که از اجتماع بر آنها تحمیل شده است.
خطر دیگر، تک بعدی شدن وجود آدمی در راستای خودسازی است. پیروان او تنها مسئلهای که پیش روی خود میبینند رسیدن به رهایی از اتوریتههای حاکم بر ذهنشان است و دغدغههای اجتماعی آنها در این راستا به کل فراموش میشود. آنها از اجتماع بریده شده - اگرچه در تعالیم کریشنا یادآوری شده است که بریدن از اجتماع عملی بیهوده است اما بیتفاوتی نسبت به اجتماع و همنوعان امری است که خواه نا خواه به خوانندگان و پیروان او دست خواهد داد و این جهت کلی است که از مکتب او در ذهن انسان نقش میبندد و برخلاف اینکه او بریدن از اجتماع را نهی میکند، اما این نهی در خارج از یکپارچگی ایدئولوژی او است - و به خودسازی یا به قول مصفا «درک توهم و دروغبودن خود» خواهند پرداخت که گرایش به این راه نیز سبب پرورش سیب زمینیهایی میشود که زحمت کاشت و داشت آنها را کریشنامورتی و پیروانش کشیدهاند و حالا قابل برداشت و استفاده توسط هر استثمارگر و تجاوزگری خواهند بود؛ زیرا آنها دغدغه اجتماعی ندارند و هرگونه تلاشی که از سمت آنها برای نجات خود - و هر جماعتی که نسبت به آنها مسئول است از قبیل
ناموس، خانواده،
وطن و بشریت - از
تجاوز و استثمارشدن انجام بگیرد، برگرفته از ایده و اتوریتهای است که بر ذهن آنها حاکم است. این در حالی است که
غرور آنها طی تعلیمات کریشنا از بین رفته است. به دلیل همین تاثیرات است که ذن بودیسم جزو مکتبهای محبوب و تجویز شده توسط قدرتهای استثمارگر است. او با این طرز فکر، شرم را با ترس از بد قضاوتشدن، غرور و
عزتنفس را با نشئگی از
کبر و
امید را با
طمع و داشتن انتظار از هستی یکی پنداشته است.
ایراد دیگری که بر جهانبینی کریشنامورتی – هرچند از بعد فلسفی و نه جامعهشناختی- میتوان گرفت این است که این جهانبینی، منکر کمال انسانی و قدم برداشتن انسان در راه
کمال گشته است. مورتی معتقد به تئوری بازگشت است و کمال انسانی را در بازگشت به پاکی کودکی و طبیعت معنی میکند و خارج از این هرچه هست را بر انسان عرضی و بیگانه با خویشتن او توصیف میکند. اینگونه برداشت از انسان به نگرش رمانتیک و شاعرانه کسانی از جمله سهراب از زندگی نزدیک است. مورتی منکر وجود اراده آزاد در انسان است و هرگونه عمل انسان را برگرفته از باورها و ارزشهای تحمیلشده از طرف جامعه بر او میداند. در نظر گرفتن چنین اصالتی برای جامعه این سوال را در ذهن ایجاد میکند که در اساس مگر این اجتماع، به چیزی غیر از من و شما اطلاق میشود؟ ارزشهای این اجتماع در جایی غیر از وجود من و شما که متبلور نمیشود. با مفروض دانستن این مطلب، چگونه میتوانیم این باورها و ارزشها را ناشی از خودباختگی جمعی و بیگانه با خویش بپنداریم؟
برخی از روانشناسان معتقدند که حرکات انسان در کودکی بر اساس نیازها و غرایز او است تا اینکه در دو سالگی نیازی جدید در وجود او شکل میگیرد که سبب میشود تا او بخواهد که دوست داشته شود. از این پس است که تمامی پیچیدگیهای روحی و روانی او شکل میگیرد و تمام انحرافات از این نقطه آغاز میشود. مصفا از این واقعیت، سوء برداشت شخصی خودش را دارد. همانگونه که از مولوی، تعبیرهای شخصی و دلخواه خودش را دارد. او میگوید تمام گرفتاری انسان از فکر است. زیرا شروع تمام بدبختی و انحرافات انسان از همان سنی است که فکر بر ذهن او استوار میشود. برای کسب این ایدهآل ذهنی، نیازی به طی طریق یا به قول مورتی بیعملی پیشنهادی او نیست. تردیدی نیست که بهرهگیری از روشهایی که تیپ اجتماعی بیمسئولیت یا بیبندوبار پیشگرفته و بیشتر با ناهنجاریهای روانشناختی و اجتماعی متعددی همراه است، میتوانیم چنین انتظار داشته باشیم که نسل پیرو مورتی، تبدیل به موجودی شود که فکری در سرش ندارد. از قضا این روش، تضمین شده و مجرب است و میتوانیم نمونههایی را مثال بزنیم که با این روش به آنچه از نظر مورتی، مطلوب است یعنی بیفکری کامل، دست یافتهاند.
در تعلیمات او چیزی که به حق قابل
ستایش است افزایش آگاهی است که بر نمایشیبودن و اعتباریبودن بسیاری از وجوه زندگی «خودمان» نقش بسته است نه انقلابی که بر ضد اسطورهها و ارزشهای اجتماعی به راه انداخته است و به ما دیدی از بالا نسبت به کلیه انسانها میدهد تا همگیشان را به ریشخند بگیریم و برای ما انسانها که دائما بهدنبال چیزهایی جدید و بیسابقه هستیم، دیدگاهی خوشآیند است، که اگر چنین شود گرفتار سفسطههای او و لفاظی فلسفی شدهایم. او آنجا که از فشار و اجبار اتوریتهها سخن میگوید تا جایی بر حق است که انسان بر اتوریتههای بیرونی و اجتماعی سر تعظیم فرود آورده و از آنرو، خود را ناچار به اطاعت میبیند آنجا که ندای وجدان را به اتوریته درونی تعبیر میکند انسان را به ناکجا آباد میکشاند.
مورتی و پیروانش، زمانیکه انسان را از مشغولیتهای بیهودهاش آگاه میکند و عمق
غفلت را به او نشان میدهد برای مخاطبش هشیارکننده است و آنجا که او را یکسره به تعمق، سکوت و بیعملی میخواند و هر فعالیتی را پوچ میپندارد، خودش مشغولیتی پوچ میشود که پیروان مکتبش را گرفتار کرده است؛ زیرا تنها مسئله اساسی انسان رسیدن به آن آگاهی و اصالت نیست. در آخر باید بگویم، بیشتر اِشکال در عملی نیست که بدان مشغولیم، اِشکال در این است که یکسره بدان عمل مشغولیم. ما بیشتر در حال مسخ شدنیم تا منحرفشدن، این امری است که در مواجهه با هر دیدگاهی و مشغولشدن به هر عملی گرفتارش میشویم. اشکال در این نیست که آن دیدگاه را برای خود برگزیدهایم یا به چنان عملی مشغول گشتهایم؛ اشکال در این است که خود را یکسره در آن دیدگاه و آن عمل محصور کردهایم. چیزی که بدون هیچ فلسفهبافی برای هر کسی درک میشود این است که در هر انتخابی به آنچه فکر میکنیم درست است، عمل کنیم. اما ما اغلب در حال فرار از این بدیهیترین قانون زندگی به ایسمهای مختلف هستیم.
مورتی کریشنا، رهایی از دانستگی، مرسده لسانی، تهران، بهنام، (۱۳۸۲)
مورتی کریشنا، تارو پود اندیشه، رضا ملکزاده، انتشارات، تهران، میترا، (۱۳۷۶)
مورتی کریشنا، فرهنگ آموختن و عشق ورزیدن، پروین عظیمی، تهران، دنیای نو، (۱۳۷۵)
مورتی کریشنا، اولین و آخرین رهایی، قاسم کبیری، تهران، مجید،(۱۳۷۶)
وبلاگ رهایی از فریب، نقدی بر آنچه از کریشنامورتی و مصفا آموختم.
Sloss، Radha Rajagopal (۱۹۹۱) Lives in the shadow with J. Krishnamurti (۱st ed.) . London: Bloomsbury Publishing.
Vernon (۲۰۰۱) Star in the east: Krishnamurti: the invention of a messiah
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «انسان از منظر کریشنامورتی»، تاریخ بازیابی۹۶/۲/۱۳.