مخالفان هاشمی حرکت امام حسین به کوفه
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
مخالفان هاشمی حرکت امام حسین به کوفه، یکی از مباحث مهم در بررسی خروج
امام حسین (علیهالسّلام) از
مدینه به مکه و سپس حرکت
به سمت
عراق است. این مخالفتها در دو مرحله از سفر
امام رخ داد: ابتدا هنگام خروج ایشان از مدینه
به مکه و سپس در جریان تصمیم
به ترک مکه و حرکت
به سوی
کوفه در
عراق. بر اساس گزارش منابع، برخی از اعضای برجسته
بنیهاشم از جمله
محمد بن حنفیه،
عبدالله بن عباس،
عبدالله بن جعفر و
عمر بن علی بن ابیطالب (علیهالسّلام)، با تصمیم
امام حسین (علیهالسّلام) برای سفر
به کوفه مخالفت کردند. دلایل اصلی این مخالفتها عمدتاً شامل نگرانی از شرایط نامساعد سیاسی و اجتماعی کوفه و پیشبینی ناپایداری اوضاع در این شهر، نگرانی از تکرار خیانت و بیوفایی کوفیان، و همچنین حفظ جان
امام حسین (علیهالسلام) و جلوگیری از خونریزی بود. این دلایل، اگرچه بر پایه نگرانیهای جدی این افراد درباره سرنوشت
امام حسین (علیهالسّلام) و همراهان ایشان استوار بودند، اما در نهایت نتوانستند مانع از تصمیم
امام حسین (علیهالسلام) برای قیام و حرکت
به سوی کوفه شوند. با این حال، اشکال اساسی
به تمامی این مخالفان، عدم درک کامل آنان از مقام و جایگاه ویژه
امامت امام حسین (علیهالسلام) و
عصمت ایشان بود. این ناآگاهی موجب شد که آنان نتوانند ضرورت پیروی مطلق از
امام را درک کنند و
به همین دلیل، توصیههای آنان نتوانست تاثیر مثبتی بر تصمیمات
امام حسین (علیهالسلام) داشته باشد.
محمّد بن حنفیّه، فرزند امیر مؤمنان
امام علی (علیهالسّلام) فردی شجاع و از عالمان محدّث و صاحب منزلت در خاندان امیر مؤمنان (علیهالسّلام) بود. او در حادثه
کربلا حضور نداشت و طبق گزارش منابع در دو نوبت، یکبار پیش از حرکت
امام حسین (علیهالسّلام)
به سوی
مکّه، با ایشان دیدار کرده و
به ایشان پیشنهادهایی ارائه داده است و بار دوم پس از حضور
امام (علیهالسّلام) در مکّه، ابن حنفیه نیز
به مکّه
رفته و در آن جا، بار دیگر با
امام حسین (علیهالسلام) دیدار نموده و
به امام (علیهالسلام) توصیه نموده که از
رفتن به کوفه، منصرف شود.
ابوالقاسم
محمّد بن حنفیّه، فرزند امیر مؤمنان
امام علی (علیهالسّلام) و معروف
به ابن حنفیه بود.
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) به امیر مؤمنان (علیهالسّلام) فرمود: «
به زودی برایت پسری
به دنیا خواهد آمد که نام و کنیهام را
به وی بخشیدم و پس از او در امّتم، برای کسی چنین امری روا نیست».
وی در زمان
خلافت ابوبکر به دنیا آمد و مادرش، جزو اسیران بود و در سهم
امام علی (علیهالسّلام) قرار گرفت.
محمّد بن حنفیّه فردی شجاع بود و در نبرد
جَمَل و
صفّین، پرچمداری سپاه پدرش علی (علیهالسّلام) را بر عهده داشت.
محمّد، از عالمان محدّث و صاحب منزلت در خاندان امیر مؤمنان (علیهالسّلام) بوده است.
او در حادثه
کربلا حضور نداشت و
به گفته برخی منابع
امام حسین (علیهالسّلام) به وی فرمود: «برادرم! تو در مدینه بمان و از جانب من، مراقب آن باش و چیزی را از من، پنهان مدار».
محمد بن حنفیه بعد از تسلّط
ابن زبیر بر
مدینه، با وی
بیعت نکرد
به همین جهت ابن زبیر میخواست او را بسوزاند
که سپاه
مختار ثقفی، او و
ابن عبّاس را از چنگال ابن زبیر، نجات دادند.
مختار با ابن حنفیه ارتباط صمیمی و نزدیکی داشت و با وی در خونخواهی از قاتلان
امام حسین (علیهالسّلام)، همراه بود.
سرانجام محمد حنفیه در محرم سال ۸۱ هجری بنا
به قولی در مدینه در گذشت
و
امام محمد باقر (علیهالسّلام)، یا
ابان بن عثمان (حاکم مدینه) بر او
نماز گذارد.
و بنا
به قول دیگر در
طایف در گذشت و
ابن عباس بر او نماز خواند.
بر طبق گزارش منابع محمّد بن حنفیّه در دو نوبت، یکبار پیش از حرکت
امام حسین (علیهالسّلام)
به سوی
مکّه و در مدینه، با ایشان دیدار کرده و
به ایشان پیشنهادهایی ارائه داده است و بار دوم پس از حضور
امام (علیهالسّلام) در مکّه در پیِ پیوستن گروهی از خاندان
امام (علیهالسّلام)
به ایشان، وی نیز
به مکّه
رفته و در آن جا، بار دیگر با ایشان دیدار نموده و
به امام اصرار کرده که از
رفتن به کوفه، منصرف شود.
هنگامی که محمد بن حنفیه از تصمیم
امام حسین (علیهالسلام) برای خروج از مدینه آگاه شد،
به ایشان عرض کرد: ای برادر؛ تو محبوبترین و عزیزترین افراد نزد من هستی و از همه شایسته تری که من آنچه را
پند و اندرز میدانم، برای تو بیان کنم. با
یزید بیعت نکن و در شهرها (ی بزرگ) نمان؛ بلکه
به روستاها و کوهها برو و سفیرانی را
به سوی مردم روانه کن و آنها را
به بیعت با خود دعوت کن. اگر با تو بیعت کردند، خدای را
حمد و سپاسگو، و اگربا شخص دیگری غیر از تو بیعت کردند، هیچ نقصانی در
دین و
عقل تو پدید نمیآید و
فضل و
کمال تو محفوظ میماند. من میترسم
به شهری از این شهرها بروی و گروهی اطراف تو را بگیرند (و با تو بیعت کنند)؛ سپس بین آنها اختلاف بیفتد؛ عدهای
به طرفداری تو، و عدهای بر ضد تو
به پا خیزند و بین آنها
جنگ و
قتال شود و تو نخستین کسی باشی که هدف قرار میگیرد که در این صورت
خون کسی را که از لحاظ شخصیت و از لحاظ
پدر و
مادر، بهترین این امت است، هدر میرود و خاندانش را خوار میکنند.
امام حسین (علیهالسّلام) فرمود: ای برادر؛ من عازم سفرم. محمد بن حنفیه گفت: پس
به مکه برو. اگر آنجا برای تو
امن بود، راه نجاتی برای تو هست و اگر جایی مطمئن برای تو نبود،
به کوه و
صحرا رفته، از شهری
به شهر دیگر
مسافرت کن تا ببینی
عاقبت این امر
به کجا میانجامد، و در آن وقت تصمیم مناسب خواهی گرفت.
امام حسین در جواب فرمود: ای برادره پند و اندرز خود را بیان کردی و مهربانی و
شفقت خود را ابراز نمودی؛ امیدوارم که نظر تو صائب و همراه با
موفقیت باشد.
امام در ادامه فرمود: اما تو ای برادر؛ مانعی نیست که در مدینه بمانی و در غیاب من، آمد و
رفت بنی امیه را زیر نظر بگیری و مرا از کارها و امور آنها مطلع کنی.
•
فی ذِکرِ خُروجِ الاِمامِ مِنَ المَدینَةِ: فَخَرَجَ مِن تَحتِ لَیلَتِهِ وهِیَ لَیلَةُ الاَحَدِ لِیَومَینِ بَقِیا مِن رَجَبٍ مُتَوَجِّها نَحوَ مَکَّةَ، ومَعَهُ بَنوهُ واخوَتُهُ، وبَنو اخیهِ وجُلُّ اهلِ بَیتِهِ، الّا مُحَمَّدَ ابنَ الحَنَفِیَّةِ، فَاِنَّهُ لَمّا عَلِمَ عَزمَهُ عَلَی الخُروجِ عَنِ المَدینَةِ لَم یَدرِ اینَ یَتَوَجَّهُ. فَقالَ لَهُ: یا اخی! انتَ احَبُّ النّاس الَیَّ، واعَزُّهُم عَلَیَّ، ولَستُ ادَّخِرُ النَّصیحَةَ لِاَحَدٍ مِنَ الخَلقِ الّا لَکَ، وانتَ احَقُّ بِها، تَتَنَحَّ بِبَیعَتِکَ عَن یَزیدَ بنِ مُعاوِیَةَ وعَنِ الاَمصارِ مَا استَطَعتَ، ثُمَّ ابعَث رُسُلَکَ الَی النّاسِ فَادعُهُم الی نَفسِکَ، فَاِن تابَعَکَ النّاسُ وبایَعوا لَکَ حَمِدتَ اللّه َ عَلی ذلِکَ، وان اجمَعَ النّاسُ عَلی غَیرِکَ، لَم یَنقُصِ اللّه ُ بِذلِکَ دینَکَ ولا عَقلَکَ، ولا تَذهَبُ بِهِ مُروءَتُکَ ولا فَضلُک. انّی اخافُ ان تَدخُلَ مِصرا مِن هذِهِ الاَمصارِ، فَیَختَلِفَ النّاسُ بَینَهُم، فَمِنهُم طائِفَةٌ مَعَکَ واُخری عَلَیکَ، فَیَقتَتِلونَ، فَتَکونُ انتَ لِاَوَّلِ الاَسِنَّةِ، فَاِذا خَیرُ هذِهِ الاُمَّةِ کُلِّها نَفسا وابا واُمّا، اضیَعُها دَما، واذَلُّها اهلاً. فَقالَ لَهُ الحُسَینُ (علیهالسّلام): فَاَینَ اذهَبُ یا اخی؟ قالَ: اِنزِل مَکَّةَ، فَاِنِ اطمَاَنَّتِ بِکَ الدّارُ بِها فَسَبیلُ ذلِکَ، وان نَبَت بِکَ لَحِقتَ بِاالرِّمالِ وشَعَفِ الجِبالِ، وخَرَجتَ مِن بَلَدٍ الی بَلَدٍ، حَتّی تَنظُرَ ما یَصیرُ امرُ النّاسِ الَیهِ، فَاِنَّکَ اصوَبُ ما تَکونُ رَایا حینَ تَستَقبِلُ الاَمرَ استِقبالاً. فَقالَ: یا اخی! قَد نَصَحتَ واشفَقتَ، وارجو ان یَکونَ رَایُکَ سَدیدا مُوَفَّقا.در کتاب
الارشاد در گزارش بیرون
رفتن امام (علیهالسّلام) از مدینه آمده است: حسین (علیهالسّلام) شب هنگام (شب یکشنبه، دو روز مانده از
رجب)،
به سوی مکّه
به راه افتاد و فرزندان، برادران، برادرزادگان و همه خانوادهاش، جز محمّد بن حنفیّه، همراه او بودند. محمّد بن حنفیّه، چون دریافت که ایشان آهنگ بیرون
رفتن از مدینه را دارد و خودش هم نمیداند که
به کجا میرود،
به وی گفت: برادر! تو محبوب ترینِ مردم و گرامی ترینِ آنان در نزد منی و دلسوزی را برای هیچ یک از مردم، جز برای تو، نگاه نمیدارم و تو، بِدان سزاوارتری. از
بیعت با
یزید بن معاویه و از شهرها، تا آن جا که میتوانی، چشمپوشی کن. سپس فرستادگانی
به سوی مردم، گسیل دار و آنان را
به سوی خود، فرا بخوان. پس اگر مردم از تو پیروی کردند و
به بیعت تو در آمدند، خدا را بر آن، سپاس بگزار و اگر سراغ کسی جز تو رفتند، از دین و خِرد تو، کاسته نمیشود و مردانگی و ارجمندیِ تو، بر باد نمیرود. من نگرانم که
به یکی از این شهرها وارد شوی و مردم، دچار چنددستگی شوند: گروهی با تو و گروهی بر ضدّ تو، و با یکدیگر نبرد کنند و تو، هدف نخستین نیزه باشی و در آن صورت، بهترینِ همه این امّت از نظر شخصیت فردی و پدر و مادر، خونش از همه پایمال تر و خانواده اش از همه خوارتر شود. حسین (علیهالسّلام)
به او فرمود: «برادر! پس کجا بروم؟». گفت: مکّه. پس اگر سرای آرامی بود، همان جا بمان و اگر تو را در آن، آرامش نبود،
به رَمْلها و ستیغ کوهها پناه ببر و از شهری
به شهری برو تا بنگری که سرنوشت مردم، چه خواهد شد. پس درستترین تصمیم گیری تو، زمانی است که
به استقبال حوادث و رخدادها بروی.
امام (علیهالسّلام) فرمود: «برادرم! تو نیکخواهی و دلسوزی کردی و امید دارم که نظر تو، استوار و همراه
توفیق باشد.»
•
عن ابی مخنف ـ فی ذِکرِ خُروجِ الاِمامِ مِنَ المَدینَةِ: وامَّا الحُسَینُ علیه السلام، فَاِنَّهُ خَرَجَ بِبَنیهِ واخوَتِهِ، وبَنی اخیهِ وجُلِّ اهلِ بَیتِهِ، الّا مُحَمَّدَ ابنَ الحَنَفِیَّةِ، فَاِنَّهُ قالَ لَهُ: یا اخی، انتَ احَبُّ النّاسِ الَیَّ، واعَزُّهُم عَلَیَّ، ولَستُ ادَّخِرُ النَّصیحَةَ لِاَحَدٍ مِنَ الخَلقِ احقَّ بِها مِنکَ.. تَنَححَّ بِتَبِعَتِکَ عَن یَزیدَ بنِ مُعاوِیَةَ وعَنِ الاَمصارِ مَا استَطَعتَ، ثُمَّ ابعَث رُسُلَکَ الَی النّاسِ فَادعُهُم الی نَفسِکَ، فَاِن بایَعوا لَکَ حَمِدتَ اللّه َ عَلی ذلِکَ، وان اجمَعَ النّاسُ عَلی غَیرِکَ لَم یَنقُصِ اللّه ُ بِذلِکَ دینَکَ ولا عَقلَککَ، ولا یَذهَبُ بِهِ مُروءَتُکَ ولا فَضلُکَ. انّی اخافُ ان تَدخُلَ مِصرا مِن هذِهِ الاَمصارِ، وَتاتِیَ جَماعَةً مِنَ النّاسِ، فَیَختَلِفونَ بَینَهُم، فَمِنهُم طائِفَةٌ مَعَکَ واُخری عَلَیکَ، فَیَقتَتِلونَ فَتَکونُ لِاَوَّلِ الاَسِنَّةِ، فَاِذا خَیرُ هذِهِ الاُمَّةِ کُلِّها نَفسا وابا واُمّا، اضیَعُها دَما، واذَلُّها اهلاً. قالَ لَهُ الحُسَینُ (علیهالسّلام): فَاِنّی ذاهِبٌ یا اخی، قالَ: فَانزِل مَکَّةَ، فَاِنِ اطمَاَنَّت بِکَ الدّارُ فَسَبیلُ ذلِکَ، وان نَبَت بِکَ، لَحِقتَ بِالرِّمالِ وشَعَفِ الجِبالِ، وخَرَجتَ مِن بَلَدٍ الی بَلَدٍ، حَتّی تَنظُرَ الی ما یَصیرُ امرُ النّاسِ، وتَعرِفَ عِندَ ذلِکَ الرَّایَ، فَاِنَّکَ اصوَبُ ما تَکونُ رَایا واحزَمُهُ عَمَلاً حینَ تَستَقبِلُ الاُمورَ استِقبالاً، ولا تَکونُ الاُمورُ عَلَیکَ ابدا اشکَلَ مِنها حینَ تَستَدبِرُهَا استِدبارا. قالَ: یا اخی، قَد نَصَحتَ فَاَشفَقتَ، فَاَرجو ان یَکونَ رَایُکَ سَدیدا مُوَفَّقا.در کتاب
تاریخ طبری به نقل از
ابومِخنَف، در باره بیرون آمدن
امام از مدینه آمده است: حسین (علیهالسّلام) با فرزندان، برادران، برادرزادگان و تمام خانوادهاش، بجز محمّد بن حنفیّه، بیرون
رفت. محمّد بن حنفیّه
به حسین (علیهالسّلام) گفت: برادرم! تو دوست داشتنی ترینِ مردم و گرامی ترینِ آنها نزد منی و نیکخواهی را برای کسی از مردم، جز تو، نگاه نمیدارم. از بیعت با یزید بن معاویه و از شهرها، تا میتوانی، کناره بگیر. آن گاه فرستادگانت را
به سوی مردم، گسیل دار و آنان را
به سوی خود فرا بخوان. اگر بیعت کردند، خدا را بر آن، ستایش کن و اگر سراغ کسی جز تو رفتند، از دیانت و خِرد تو، چیزی نخواهد کاست و مردانگی و ارجمندی ات بر باد نخواهد
رفت. من نگرانم که
به یکی از شهرها وارد شوی و نزد گروهی از مردم بروی و آنان با یکدیگر، دچار اختلاف شوند، گروهی با تو و گروهی بر ضدّ تو باشند و با هم نبرد کنند و تو، نخستین هدف نیزهها باشی. پس آن گاه بهترینِ این امّت از نظر شخصیت فردی و پدر و مادر، خونش از همه پایمال تر و خانواده اش از همه خوارتر خواهد بود. حسین (علیهالسّلام)
به او فرمود: «برادرم! من میروم». گفت: پس در مکّه فرود آی. اگر سرایی مطمئن بود، چه بهتر، وگر نه
به شِنزارها و بلندایِ کوهها پناه ببر و از شهری
به شهری خواهی
رفت تا بنگری که کار مردم، چه میشود. آن گاه رای و راه خود را میشناسی؛ چرا که استوارترین رای و دوراندیشانهترین کار، آن گاه است که
به پیشواز کارها بروی و زمانی که
به کارها پشت کنی، دشوارترینِ حالتها برایت پیش میآید. فرمود: «برادرم! خیرخواهی و دلسوزی کردی. امید دارم که رای تو، استوار و با
توفیقْ همراه باشد».
محمد بن حنفیه همچنین در مکه
به حضور
حسین بن علی (علیهالسّلام) رسید و ضمن گفت و گویی با سفر
امام به عراق مخالفت کرد؛ ولی
امام حسین (علیهالسّلام) پیشنهاد او را نپذیرفت.
منابع نوشتهاند: شبی که صبحش
امام حسین (علیهالسّلام) قصد داشت از مکه خارج شود، محمد حنفیه خدمت برادر رسید و عرض کرد: ای برادر! اهل کوفه مردمی هستند که شما
مکر و
حیله ایشان را
به پدر و برادر خود میدانی، من میترسم که حال شما نیز مانند گذشتگان گردد. اگر در مکه بمانی گرامیترین فرد در آن خواهی بود.
امام فرمود: «میترسم که یزید مرا
ترور کند و اول کسی باشم که با قتلش حرمت خانه خدا شکسته شود». محمد گفت: اگر این گونه است پس
به یمن برو یا
به بعضی از نواحی دور دست بیابان عازم شو؛ زیرا در آنجا از همه مردم گرامیتر خواهی بود و کسی نخواهد توانست
به تو دست یابد.
امام فرمود: در این باره فکر میکنم. چون صبح شد، کاروان
امام حرکت کرد؛ وقتی این خبر
به گوش محمد بن حنفیه رسید،
به خدمت
امام شتافت و زمام
ناقه آن حضرت را گرفت و عرض کرد: ای برادر: آیا وعده نفرمودی که در آنچه عرضه داشته بودم، تامل کنی؟
امام حسین (علیهالسّلام) فرمود: آری چنین است. محمد حنفیه گفت: پس اکنون چه چیزی تو را واداشت که با این سرعت از مکه خارج شوی؟
امام فرمود: «وقتی که از تو جدا شدم، رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) نزد من آمد و
به من فرمود: ای حسین! (
به جانب
عراق) خارج شو؛ خواست خدا بر این قرار گرفته که تو را کشته ببیند.» محمد حنفیه گفت: انالله وانا الیه راجعون. حال که چنین است پس چرا زنان و بچهها را همراه میبری؟
امام فرمود: «رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)
به من فرمود که خواست خدا بر این قرار گرفته که ایشان را اسیر ببیند».
•
بَعَثَ حُسَینٌ (علیهالسّلام) الَی المَدینَةِ، فَقَدِمَ عَلَیهِ مَن خَفَّ مَعَهُ مِن بَنی عَبدِ المُطَّلِبِ، وهُم تِسعَةَ عَشَرَ رَجُلاً، ونِساءٌ وصِبیانٌ مِن اخَواتِهِ وبَناتِهِ ونِسائِهِم، وتَبِعَهُم مُحَمَّدُ ابنُ الحَنَفِیَّةِ فَاَدرَکَ حُسَینا (علیهالسّلام) بِمَکَّةَ، واعلَمَهُ انَّ الخُروجَ لَیسَ لَهُ بِرَایٍ یَومَهُ هذا، فَاَبَی الحُسَینُ (علیهالسّلام) ان یَقبَلَ.در کتاب
الطبقات الکبری (
الطبقة الخامسة من الصحابة) آمده است: حسین (علیهالسّلام) قاصدی
به مدینه فرستاد و کسانی از
عبدالمطّلب که از همراهی با وی باز مانده بودند، در مکّه بر او وارد شدند. آنان، نوزده مرد و زن و کودک، از برادران و خواهران و همسرانش بودند. محمّد بن حنفیّه نیز در پیِ آنان آمد تا در مکّه
به حسین (علیهالسّلام) رسید و
به او خبر داد که
به نظر او، قیام کردن در این روزها، درست نیست؛ امّا حسین (علیهالسّلام) از پذیرش آن، سر باز زد.
•
کانَ مُحَمَّدُ ابنُ الحَنَفِیَّةِ وعَبدُ اللّه ِ بنُ المُطیعِ نَهَیاهُ عَنِ الکوفَةِ، وقالا: انَّها بَلدَةٌ مَشؤومَةٌ، قُتِلَ فیها ابوکَ، وخُذِلَ فیها اخوکَ، فَالزَمِ الحَرَمَ فَاِنَّکَ سَیِّدُ العَرَبِ، لا یَعدِلُ بِکَ اهلُ الحِجازِ، وتَتَداعی الَیکَ النّاسُ مِن کُلِّ جانِبٍ. ثُمَّ قالَ مُحَمَّدُ ابنُ الحَنَفِیَّةِ: وان نَبَت بِکَ، لَحِقتَ بِالرِّمالِ وشَعَفِ الجِبالِ، وتَنَفَّلتَ مِن بَلَدٍ الی بَلَدٍ حَتّی تَفرُقَ لَکَ الرَّایَ، فَتَستَقبِلُ الاُمورَ استِقبالاً، ولا تَستَدبِرُهَا استدِبارا.در کتاب
المناقب ابن شهرآشوب آمده است: محمّد بن حنفیّه و
عبداللّه بن مطیع،
امام حسین (علیهالسلام) را از
رفتن به کوفه نهی کردند و گفتند: این شهر، بدشگون است. در آن، پدرت کشته شد و برادرت تنها ماند. پس در حرم بمان که سَرور عرب هستی و مردم
حجاز، کسی را
به جای تو بر نمیگیرند و مردم از هر جا
به سوی تو میگروند. سپس محمّد بن حنفیّه گفت: اگر ماندن در مکّه هموار نشد،
به رَمْلها و ستیغ کوهها میپیوندی و از شهری
به شهری میروی تا تصمیم گیری برایت روشن گردد. پس
به پیشواز کارها میروی و
به آنها پشت نمیکنی.
•
خَرَجَ مُحَمَّدُ ابنُ الحَنَفِیَّةِ یُشَیِّعُهُ (ایِ الاِمامَ الحُسَینَ (علیهالسّلام))، فَقالَ لَهُ عِندَ الوَداعِ: یا ابا عَبدِ اللّه ِ، اللّه َ اللّه َ فی حُرَمِ رَسولِ اللّه ِ! فَقالَ لَهُ: ابَی اللّه ُ الّا ان یَکیَکُنَّ سَبایا.در کتاب
اثبات الوصیة آمده است: محمّد بن حنفیّه، برای بدرقه حسین (علیهالسّلام) بیرون آمد و هنگام خداحافظی
به او گفت: ای ابا عبد اللّه! خدا را، خدا را در باره خاندان پیامبر خدا، در نظر آور! حسین (علیهالسّلام)
به او فرمود: «خدا، جز اسیر شدنِ آنان را نمیخواهد».
•
عن هشام بن الولید عمّن شهد ذلک: اقبَلَ الحُسَینُ بنُ عَلِیٍّ (علیهالسّلام) بِاَهلِهِ مِن مَکَّةَ، ومُحَمَّدُ ابنُ الحَنَفِیَّةِ بِالمَدینَةِ، قالَ: فَبَلَغَهُ خَبَرُهُ وهُوَ یَتَوَضَّاُ فی طَستٍ؛ قالَ: فَبَکی حَتّی سَمِعتُ وَکفَ دُموعِهِ فِی الطَّستِ.در کتاب
تاریخ طبری به نقل از
هشام بن ولید، آمده است: حسین (علیهالسّلام) با خانواده اش از مکّه حرکت کرد و محمّد بن حنفیّه، در مدینه بود. هنگامی که در تشتی
وضو میگرفت، این خبر
به او رسید. گریست، آن چنان که شنیدم اشکهایش بر تَشت میریخت.
ابن عباس عموزاده و
صحابی رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)،
امیر الحاج و بنیانگذار مکتب تفسیری
مکه و از یاران و شاگردان
امام علی (علیهالسّلام) بود. عبدالله بن عباس در آستانه سفر
امام حسین (علیهالسلام)
به کوفه، با ایشان دیدار و گفتگو کرد. در این دیدار عبدالله بن عباس، با استناد
به مطالبی چون فریبکاری کوفیان و بیم از
به قتل رسیدن
امام حسین (علیهالسلام)
به ایشان پیشنهاد داد
به جای کوفه
به یمن برود یا اینکه حداقل زنان و کودکان را همراه خود
به کوفه نبرد.
ابو العبّاس
عبد اللّه بن عبّاس بن
عبدالمطّلب، مشهور
به ابن عباس عموزاده و
صحابی رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)،
امیر الحاج و بنیان گذار مکتب تفسیری
مکه و از یاران و شاگردان
امام علی (علیهالسّلام) بود. عبدالله سه سال پیش از
هجرت، در
مکّه و در
شعب ابوطالب به دنیا آمد.
پدرش
عباس (م. ۳۴ق.) عموی رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) و مادرش ام فضل، لبابه کبرا
دختر حارث هلالی خواهر میمونه همسر رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) بود.
عبدالله بن عباس هنگام
رحلت پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) ۱۳ ساله بود.
بنا بر گزارشی، وی حدود ۳۰ ماه پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) را در
مدینه درک کرد.
وی در زمان خلفا مشاور
عمرو در زمان
عثمان، در فتح افریقیه و طبرستان شرکت داشت
و
امیر الحاج بود. عبد اللّه بن عبّاس در زمان
خلافت امیر مؤمنان (علیهالسلام)، یاور، مشاور،
سخنگو
و یکی از فرمانداران و فرماندهان نظامی بود.
او
به نمایندگی از امیر مؤمنان (علیهالسّلام) با
خوارج،
مناظره کرد و نخستین کسی بود که
به تصمیم
ابوموسی اشعری در
ماجرای حکمیت سخت اعتراض کرد و او را بی تدبیر خواند.
او از زمان
جنگ جمل تا هنگام شهادت امیر مؤمنان، فرماندار
بصره و نواحی اطراف آن بود.
عبدالله بن عباس با
امام حسن (علیهالسّلام) بیعت کرد و در زمان ایشان، همچنان فرماندار بصره بود.
بنا بر نقلی، او در ماجرای
صلح امام حسن (علیهالسّلام) با
معاویه حاضر بود و پس از رد درخواست معاویه برای همکاری با او، در
مکه ساکن شد.
پس از مرگ معاویه و شروع زمامداری
یزید بن معاویه، او از کسانی بود که در مکه کوشیدند تا
حسین بن علی (علیهالسّلام) را از
رفتن به کوفه بازدارند. او
به ایشان توصیه کرد تا
به یمن برود که شیعیان پدرش در آن جا ساکن بودند.
وقتی
عبداللّه بن زبیر در سال ۶۴ق بر
حجاز و
عراق تسلّط یافت، عبداللّه با او بیعت نکرد و این، برای ابن زبیر، سنگین بود و خواست که وی را بسوزاند،
و سرانجام تصمیم گرفت او را از مکه
به طائف تبعید کند.
عبدالله بن عباس
به سال ۶۸ق. در تبعیدگاهش در
طائف حالی که بینایی خود را از دست داده بود، در سنّ ۷۱ سالگی درگذشت
و
محمد بن حنفیه که مانند او
به طائف تبعید شده بود، بر جنازهاش
نماز گزارد.
شخصیتها و بزرگانی که در مکه حضور داشتند، غیر از
عبدالله بن زبیر همگی
امام حسین (علیهالسّلام) را از
رفتن به سوی
عراق برحذر میداشتند و پیشبینی میکردند که حرکت حضرت،
موفقیت و پیروزی ظاهری
به دنبال نداشته باشد؛ از این رو در ملاقاتهایی که در ایام اقامت آن حضرت در مکه و هنگام انتشار تصمیم
امام مبنی بر
رفتن به عراق با ایشان داشتند، این موضوع را با او مطرح میکردند. اما حضرت هر بار
اراده قاطع خود را درباره قیام ابراز میداشت. بنابر نقل منابع وقتی
امام حسین (علیهالسّلام) تصمیم گرفت
به کوفه برود،
عبدالله بن عباس خدمت ایشان رسید و عرض کرد: «ای پسرعمو در میان مردم شایع شده که شما قصد
رفتن به عراق را دارید. برای من بیان کنید چه کار میخواهید بکنید». حضرت فرمود: «
به خواست خدا تصمیم گرفتهام در این یکی دو روز حرکت کنم». ابن عباس گفت: «
به من بفرمایید آیا
به سوی مردمی میروی که فرمانروایشان را کشتهاند و سرزمینشان را در اختیار گرفتهاند و دشمنشان را از شهرشان راندهاند؟ اگر این کار را کردهاند
به سوی آنان برو. اما اگر آنان تو را
دعوت کردهاند، ولی هنوز فرمانروایشان برایشان مسلط است و کارگزارانشان
مالیات آنجا را میگیرند. در این صورت آنان تو را
به جنگ و پیکار فراخواندهاند و من برای تو از ناحیه آنان احساس
امنیت نمیکنم. مبادا تو را فریب دهند و تکذیبت کنند و با تو مخالفت نمایند و خوارت کنند و
به پیکار تو بیایند و بدرفتارترین مردم
به تو باشند».
امام حسین (علیهالسّلام) فرمود: از
خدا طلب خیر میکنم و منتظر میشوم تا ببینم چه میشود.
همچنین برخی منابع گزارش دادهاند که روز بعد نیز ابن عباس خدمت
امام حسین (علیهالسّلام) رسید و گفت: ای پسرعمو من میخواهم
صبر کنم؛ ولی نمیتوانم. میترسم در این راه مستاصل شوی و از بین بروی. اهل
عراق مردمی پیمانشکن هستند؛ پس
به آنان نزدیک نشو، در این شهر (مکه) اقامت کن؛ زیرا تو سرور اهل حجاز هستی، اگر اهل
عراق آن گونه که ادعا میکنند تو را میخواهند،
به آنان بنویس که دشمنشان را از شهرشان برانند، سپس نزد آنان برو، و اگر چارهای نداری جز اینکه از این شهر خارج شوی،
به سوی
یمن روانه شو؛ زیرا در آنجا قلعهها و درههای زیادی هست و آنجا سرزمین پهناوری است، و پدرت در آنجا شیعیانی دارد و تو در سرزمینی دور از مردم قرار میگیری، در این هنگام
به مردم نامه مینویسی و مبلغانت را میفرستی، در این صورت امیدوارم بتوانی در عافیت
به هدفت برشی،
امام حسین (علیهالسّلام)
به او فرمود: ای پسرعمو
به خدا سوگند من میدانم که شما خیرخواه و مهربان هستید؛ ولی من تصمیم خود را برای حرکت گرفتهام.
ابن عباس گفت: پس اگر قصد
رفتن داری، زنها و بچهها را با خود نبر؛ زیرا
به خدا قسم میترسم تو کشته شوی و آنان نظاره کنند.
سپس ابن عباس گفت: اگر تو
حجاز را خالی بگذاری و بروی،
چشم ابن زبیر را روشن کردهای. امروز با وجود تو، کسی
به او توجه نمیکند.
به خدای بیهمتا سوگند، اگر میدانستم با گرفتن موی سر و پیشانیات،
به گونهای که مردم بر گرد من و تو اجتماع کنند، سخنم را میپذیری، این کار را میکردم.
•
لَمّا هَمَّ الحُسَینُ (علیهالسّلام) بِالخُروجِ الَی العِراقِ، اتاهُ ابنُ العَبّاس، فَقالَ: یَابنَ عَمِّ، قَد بَلَغَنی انَّکَ تُریدُ العِراقَ، وانَّهُم اهلُ غَدرٍ، وانَّما یَدعونَکَ لِلحَربِ، فَلا تَعجَل، وان ابیَتَ الّا مُحارَبَةَ هذَا الجَبّارِ، وکَرِهتَ المُقامَ بِمَکَّةَ، فَاشخَص الَی الیَمَنِ؛ فَاِنَّها فی عُزلَةٍ، ولَکَ فیها انصارٌ واخوانٌ، فَاَقِم بِها وبُثَّ دُعاتَکَ، وَاکتُب الی اهلِ الکوفَةِ وانصارِکَ بِالعِراقِ فَیُخرِجوا امیرَهُم، فَاِن قَووا عَلی ذلِکَ ونَفَوهُ عَنها، ولَم یَکُن بِها احَدٌ یُعادیکَ اتَیتَهُم وما انَا لِغَدرِهِم بِآمِنٍ وان لَم یَفعَلوا، اقَمتَ بِمَکانِکَ الی ان یَاتِیَ اللّه ُ بِاَمرِهِ، فَاِنَّ فیها حُصونا وشِعابا. فَقالَ الحُسَینُ (علیهالسّلام): یَابنَ عَمِّ! انّی لَاَعلَمُ انَّکَ لی ناصِحٌ وعَلَیَّ شَفیقٌ، ولکِنَّ مُسلِمَ بنَ عَقیلٍ کَتَبَ الَیَّ بِاجتِماعِ اهلِ المِصرِ عَلی بَیعَتی ونُصرَتی، وقَد اجمَعتُ عَلَی المَسیرِ الَیهِم. قالَ: انَّهُم مَن خَبَرتَ وجَرَّبتَ، وهُم اصحابُ ابیکَ واخیکَ وقَتَلَتُکَ غَدا مَعَ امیرِهِم، انَّکَ لَو قَد خَرَجتَ فَبَلَغَ ابنَ زیادٍ خُروجُکَ استَنفَرَهُم الَیکَ، وکانَ الَّذینَ کَتَبوا الَیکَ اشَدَّ مِن عَدُوِّکَ، فَاِن عَصَیتَنی وابَیتَ الّا الخُروجَ الَی الکوفَةِ، فَلا تُخرِجَنَّ نِساءَکَ ووُلدَکَ مَعَکَ، فَوَاللّه ِ انّی لَخائِفٌ ان تُقتَلَ کَما قُتِلَ عُثمانُ، ونِساؤُهُ ووُلدُهُ یَنظُرونَ الَیهِ. فَکانَ الَّذی رَدَّ عَلَیهِ: لَاَن اُقتَلَ وَاللّه ِ بِمَکانِ کَذا، احَبُّ الَیَّ مِن ان اُستَحَلَّ بِمَکَّةَ. فَیَئِسَ ابنُ عَبّاسٍ مِنهُ، وخَرَجَ مِن عِندِهِ.در کتاب
مروج الذهب آمده است: چون
حسین (علیهالسّلام) آهنگ
رفتن به عراق کرد،
ابن عبّاس نزدش آمد و گفت: ای عموزاده! خبردار شدم که آهنگ
عراق کردهای، در حالی که آنان، فریبکارند و تو را
به نبرد فرا میخوانند. پس مشتاب. اگر از پیکار با این ستم پیشه (یزید)، گزیری نداری و نشستن در
مکّه را نمیپسندی،
به یمن برو، که دور افتاده است و تو را در آن جا، یاران و برادرانی هست. در آن جا بمان و سفیرانت را گسیل دار و
به مردم
کوفه و یارانت در
عراق بنویس که فرماندارشان را بیرون کنند، که اگر بر این کار توانا بودند و او را بیرون کردند و کسی در آن جا نبود که با تو دشمنی ورزد،
به سویشان برو که من از فریب آنان، آسوده خاطر نیستم، و اگر چنین نکردند، در جایگاه خویش میمانی تا خدا چه پیش آورد، که یمن، دژها و غارهایی دارد. حسین (علیهالسّلام) فرمود: «پسرعمو! من میدانم که تو نیکخواه و نگران من هستی؛ ولی
مسلم بن عقیل به من نوشته که مردم شهر، بر
بیعت و یاری من، هماهنگ شدهاند و من تصمیم دارم
به سوی آنان حرکت کنم». گفت: آنان کسانیاند که از آنها آگاهی و آنان را آزمودهای. آنان، همان یاران پدر و برادرت هستند و فردا با فرمانده شان، تو را خواهند کشت. تو اگر بیرون بروی و
ابن زیاد از حرکت تو آگاه شود، آنان را بر ضدّ تو بسیج میکند و کسانی که
به تو نامه نوشتهاند، از دشمنت سخت تر خواهند بود. اگر هم سخن مرا نمیپذیری و از
رفتن، خودداری نمیکنی، زنان و فرزندانت را با خویش مبر، که
به خدا سوگند، من بیم دارم که چونان
عثمان که کشته شد و زنان و فرزندانش بر او مینگریستند، کشته شوی. پاسخ حسین (علیهالسّلام)
به او چنین بود: «
به خدا سوگند، اگر در آن جا کشته شوم، برایم دوست داشتنی تر است تا این که خونم در مکّه روا شود». ابن عبّاس، از منصرف کردنِ حسین (علیهالسّلام) ناامید شد و ازنزدش
رفت.
•
عن ابن عبّاس: جاءَنی حُسَینٌ (علیهالسّلام) یَستَشیرُنی فِی الخُروجِ الی ماهاهُنا یَعنِی العِراقَ فَقُلتُ: لَولا ان یَزرَؤوا بی وبِکَ لَشَبِثتُ یَدَیَ فی شَعرِکَ! الی اینَ تَخرُجُ؟ الی قَومٍ قَتَلوا اباکَ وطَعَنوا اخاکَ؟! فَکانَ الَّذی سَخا بِنَفسی عَنهُ ان قالَ لی: انَّ هذَا الحَرَمَ یُستَحَلُّ بِرَجُلٍ، ولَاَن اُقتَلَ فی ارضِ کَذا وکَذا غَیرَ انَّهُ یُباعِدُهُ احَبُّ الَیَّ مِنن ان اکونَ انا هُوَ.در کتاب
المصنَّف،
ابن ابی شَیبه به نقل از ابن عبّاس آورده است: حسین (علیهالسّلام) آمده بود تا در باره حرکت بدان جا (یعنی
عراق) با من مشورت کند. گفتم: اگر مرا و تو را سرزنش نمیکردند، دستانم را در موهایت چنگ میانداختم و نمیگذاشتم بروی.
به کجا میروی؟
به سوی گروهی که پدرت را کشتند و بر برادرت نیزه زدند؟ آنچه مرا راضی کرد که
به شهادت او راضی شوم، این بود که فرمود: «حُرمت این حرم،
به وسیله یک نفر شکسته میشود و اگر در سرزمینی چنین و چنان که از آن دور است کشته شوم، برایم دوست داشتنی تر از این است که من، آن شخص باشم».
•
عن ابن عبّاس: اِستَاذَنَنی حُسَینٌ (علیهالسّلام) فِی الخُروجِ فَقُلتُ: لَولا ان یُزری ذلِکَ بی او بِکَ، لَشَبَکتُ بِیَدَیَّ فی رَاسِکَ. قالَ: فَکانَ الَّذی رَدَّ عَلَیَّ ان قالَ: لَاَن اُقتَلَ بِمَکانِ کَذا وکَذا، احَبُّ الَیَّ مِن ان یُستَحَلَّ بی حَرَمُ اللّه ِ ورَسولِهِ. قالَ: فَذلِکَ الَّذی سَلا بِنَفسی عَنهُ. در کتاب
المعجم الکبیر به نقل از ابن عبّاس آمده است: حسین (علیهالسّلام) در باره بیرون
رفتن از مکّه، از من اجازه (نظر) خواست. گفتم: اگر بر من و تو عیب نبود، با دستانم بر سرت چنگ میانداختم و نمیگذاشتم بروی. پاسخ او، این سخن بود: «اگر در فلان جا کشته شوم، دوست تر میدارم تا این که
به وسیله من، حرم خدا و پیامبر او شکسته شود». این سخن، مرا برای
شهادت او راضی کرد.
عبدالله بن جعفر، از
اصحاب رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) و برادرزاده و از اصحاب
امیرالمؤمنین (علیهالسّلام) و
امام حسن (علیهماالسلام) و همسر
حضرت زینب (سلاماللهعلیها) دختر امیر مؤمنان (علیهالسّلام) بود. عبدالله بن جعفر یکی از کسانی بود که سعی داشت مانع
رفتن امام حسین (علیهالسلام)
به عراق شود. عبدالله بن جعفر پس از خروج
امام حسین (علیهالسلام) از
مکه و حرکت
به سمت
عراق، دو پسرش
عون و
محمد را همراه نامهای نزد
امام حسین (علیهالسلام) فرستاد و در نامه از احتمال
به قتل رسیدن
امام و خاموش شدن نور هدایت ابراز نگرانی نمود.
ابو جعفر عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب، از
اصحاب رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) و برادرزاده و از اصحاب
امیرالمؤمنین (علیهالسّلام) و
امام حسن (علیهماالسلام) است. پدرش مشهور
به ذو الجناحین (صاحب دو بال) و از نخستین مهاجران
به حبشه و مادرش
اسماء بنت عُمَیس بود.
وی در حبشه
به دنیا آمد
و وقتی
به مدینه هجرت کرد، هفت ساله بود. چون
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) به وی نظر افکند، لبخند زد و دستش را دراز کرد و او با پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)
بیعت نمود.
پس از شهادت پدرش در
جنگ موته، پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) تربیت وی را بر عهده گرفت.
عبداللَّه بن جعفر در زمان
امامت امام علی (علیهالسّلام) با ایشان
بیعت نمود و تقریبا در بیشتر حوادث، مانند
جنگ جمل و صفین
و
ماجرای حکمیت در سپاه
امام حضور داشت. او با
حضرت زینب (سلاماللهعلیها) دختر امیر مؤمنان (علیهالسّلام)
ازدواج کرد
و بنابر نقل منابع صاحب ۴
یا ۵
فرزند شد.
در نام و تعداد فرزندان حضرت زینب (سلاماللهعلیها) و عبدالله بن جعفر اختلاف نظرهایی وجود دارد. اما آنچه در آن اتفاق نظر وجود دارد این است که دو فرزند عبدالله بن جعفر
به نامهای «عون» و «محمد» در کربلا
به شهادت رسیدند.
وی در
جنگ صفین، حضور داشت؛ ولی
به وی اجازه جنگ نداده شد.
عبدالله بن جعفر تا
صلح امام حسن (علیهالسّلام) با
معاویه (در سال ۴۱)، همراه
امام حسن (علیهالسّلام) بود.
اما با
به خلافت رسیدن معاویه، عبداللّه با دربار معاویه در
دمشق ارتباط یافت
و با جمعی از
قریش نزد معاویه
رفت. معاویه نیز هزار هزار
درهم مقرری سالیانه برای وی تعیین کرد.
در دوره
خلافت یزید، عبداللّه همچنان ارتباط خود را با دربار
شام حفظ کرد و یزید سالیانه ۴۰۰۰ هزار درهم
به وی عطا نمود.
عبداللّه نیز این عطایا را در بین اهالی
مدینه توزیع میکرد.
شاید بتوان منشاء احترام معاویه
به عبداللّه بن جعفر را برخاسته از تلاش معاویه برای جذب بزرگان و سران قبایل و شاید برای کاستن از مقام فرزندان علی (علیهالسّلام)، دانست.
عبداللَّه بن جعفر علیرغم سوابق درخشان در کنار
امام علی (علیهالسّلام) و
امام حسن (علیهالسّلام) در
کربلا حضور نداشت. در جریان حرکت
امام حسین از
مکه به سوی
کوفه، او برای
امام حسین (علیهالسّلام) نامه نوشت و آن حضرت را پرچم هدایت و امید مؤمنان خواند و ایشان را از حرکت
به سوی کوفیان بر حذر داشت و گفت که پس از این نامه،
به امام خواهد پیوست اما هرگز
به کربلا نرسید.
از طرفی هم براساس نقل منابع تاریخی برای
امام حسین از حاکم مکه
عمرو بن سعید اماننامه گرفت.
وی از عدم حضورش در کربلا بسیار افسوس میخورد؛ ولی افتخار میکرد که فرزندانش
به همراه حسین (علیهالسّلام)
به شهادت رسیدهاند. عبدالله سرانجام در سال ۸۰ هجری (سال سیل) در هشتاد سالگی در مدینه در گذشت
و در
بقیع مدفون گردید.
یکی از کسانی که سعی داشت مانع
رفتن امام حسین (علیهالسلام) به عراق شود،
عبدالله بن جعفر طیار بود.
امام علی بن الحسین اقدام عبدالله بن جعفر برای منصرف کردن
امام حسین (علیهالسلام) از
رفتن به کوفه را چنین نقل میفرماید: وقتی ما از
مکه خارج شدیم، عبدالله بن جعفر دو پسرش،
عون و
محمد را همراه نامهای نزد حسین بن علی فرستاد که در آن نوشته بود: اما بعد؛ شما را
به خدا
سوگند، از شما میخواهم وقتی که نامهام را ملاحظه کردی، باز گردی. من از راهی که برگزیدهای، برایت نگران هستم که مبادا
به قتل خود و ریشه کن شدن خاندانت منجر شود. امروز اگر شما از دست بروی، نور
زمین خاموش خواهد شد؛ زیرا شما نشانه و ارشاد کننده رهیافتگان و امید
مؤمنان هستی، پس در
رفتن عجله نکن که من
به دنبال این نامه خواهم آمد. والسلام.
امام در جواب نامه او نوشت: «اما بعد؛ نامه تو
به دست من رسید و آن را خواندم و آنچه نوشته بودی فهمیدم؛ ولی
به تو میگویم که من جدم
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) را در
خواب دیدم و او مرا از ماموریتم آگاه کرد و من آن را
به انجام خواهم رساند؛ چه
به ضرر من باشد و چه
به نفع من
به خدا سوگند ای پسرعمو اگر
به سوراخ حشرات نیز فرو روم، آنها مرا خارج کرده، خواهند کشت. ای پسرعمو
به خدا سوگند آنان
به حق من
تعدی و
ظلم میکنند، چنان که
یهود درباره روز
شنبه تجاوز کردند.
•
اِنتَقَلَ الخَبَرُ بِاَهلِ المَدینَةِ انَّ الحُسَینَ بنَ عَلِیٍّ (علیهالسّلام) یُریدُ الخُروجَ الَی العِراقِ، فَکَتَبَ الَیهِ عَبدُ اللّه ِ بنُ جَعفَرٍ: بِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ، لِلحُسَینِ بنِ عَلِیٍّ (علیهالسّلام) مِن عَبدِ اللّه ِ بنِ جَعفَرٍ، امّا بَعدُ، انشُدُکَ اللّه َ الّا تَخرُجَ عَن مَکَّةَ، فَاِنّی خائِفٌ عَلَیکَ مِن هذَا الاَمرِ الَّذی قَد ازمَعتَ عَلَیهِ ان یَکونَ فیه هَلاکُکَ واهلِ بَیتِکَ؛ فَاِنَّکَ ان قُتِلتَ اخافُ ان یُطفَاَ نورُ الاَرضِ، وانتَ روحُ الهُدی، وامیرُ المُؤمِنینَ، فَلا تَعجَل بِالمَسیرِ الَی العِراقِ، فَاِنّی آخُذُ لَکَ الاَمانَ مِن یَزیدَ وجَمیعِ بَنی اُمَیَّةَ، عَلی نَفسِکَ ومالِکَ ووَلَدِکَ واهلِ بَیتِکَ، وَالسَّلامُ. قالَ: فَکَتَبَ الَیهِ الحُسَینُ بنُ عَلِیٍّ (علیهالسّلام): امّا بَعدُ، فَاِنَّ کِتابَکَ وَرَدَ عَلَیَّ فَقَرَاتُهُ، وفَهِمتُ ما ذَکَرتَ، واُعلِمُکَ انّی رَاَیتُ جَدّی رَسولَ اللّه (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) فی مَنامی، فَخَبَّرَنی بِاَمرٍ وانَا ماضٍ لَهُ، لی کانَ او عَلَیَّ، وَاللّه ِ یَابنَ عَمّی، لَو کُنتُ فی جُحرِهامَّةٍ مِن هَوامِّ الاَرضِ لَاستَخرَجونی وَیقتُلونّی، وَاللّه یَابنَ عَمّی، لَیُعدَیَنَّ عَلَیَّ کَما عَدَتِ الیَهودُ عَلَی السَّبتِ، وَالسَّلامُ.در کتاب
الفتوح آمده است:
به مردم
مدینه خبر رسید که
حسین بن علی (علیهالسّلام) قصد
رفتن به عراق دارد. عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب
به ایشان نوشت: «
به نام خداوند بخشنده مهربان.
به حسین بن علی، از عبد اللّه بن جعفر. امّا بعد، تو را
به خدا سوگند میدهم که از
مکه بیرون نرو؛ زیرا من از این کاری که تصمیم گرفتهای، بیمناکم که مبادا نابودیِ خود و خاندانت را در پی داشته باشد. چون اگر تو کشته شوی، بیم دارم که نور زمین، خاموش شود؛ چرا که تو روح هدایت و امیر مؤمنان هستی. پس، در
رفتن به عراق، شتاب مکن تا من از
یزید و همه
بنی امیه برای تو، دارایی، فرزندان و دودمانت امان بگیرم. والسّلام!». حسین بن علی (علیهالسّلام)
به وی نوشت: «امّا بعد، نامه ات
به من رسید و آن را خواندم و آنچه را یادآور شده بودی. دریافتم.
به تو اعلام میکنم که جدّم
پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) را در
خواب دیدم. مرا از فرمانی آگاه کرد که در پیِ آن میروم،
به سودم باشد، یا
به زیانم. ای پسرعمو!
به خدا سوگند، اگر در سوراخ جانوری از جانوران زمین نیز باشم، مرا بیرون میآورند و میکُشند. عموزاده!
به خدا سوگند، آنان بر من ستم روا خواهند داشت، چنان که
یهود در روز شنبه ستم کردند. والسّلام!».
•
کَتَبَ عَبدُ اللّه ِ بنُ جَعفَرِ بنِ ابی طالِبٍ الیهِ کِتابا، یُحَذِّرُهُ اهلَ الکوفَةِ، ویُناشِدُهُ اللّه َ ان یَشخَصَ الَیهِم. فَکَتَبَ الَیهِ الحُسَینُ (علیهالسّلام): انّی رَاَیتُ رُؤیا، ورَاَیتُ فیها رَسولَ اللّه صلی الله علیه و آله، وامَرَنی بِاَمرٍ انَا ماضٍ لَهُ، ولَستُ بِمُخبِرٍ بِها احَدا حَتّی اُلاقِیَ عَمَلی.در کتاب
الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) آمده است: عبداللّه بن جعفر بن ابیطالب، برای حسین (علیهالسّلام) نامهای نگاشت و او را از مردم
کوفه بر حذر داشت و او را
به خدا سوگند داد که
به سویشان نرود. حسین (علیهالسّلام)
به او چنین نوشت: «من خوابی دیدهام و در آن خواب، پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)
به من فرمانی داد، که در پیِ آن میروم و کسی را از آن آگاه نمیسازم تا با آن، رو
به رو شوم».
عمر بن علی، معروف
به عمر الاطرف، آخرین پسر
امام علی (علیهالسلام) و از مخالفان سفر
امام حسین (علیهالسلام)
به کوفه بود. او در
مدینه به دیدار
امام حسین (علیهالسلام)
رفت و ضمن نقل حدیثی از
امام حسن (علیهالسلام) درباره
پیشگویی شهادت امام حسین، از ایشان خواست تا با
یزید بیعت کند، اما
امام حسین (علیهالسلام) در پاسخ فرمود که هرگز تن
به پستی نخواهد داد.
ابو حفص عمر بن علی بن ابی طالب آخرین پسر
امام علی (علیهالسّلام) و
به عمر الاطرف معروف بود.
مادرش صهبای ثعلبی یا تغلبی و کنیه صهبا امّ حبیب بوده است.
در اینکه آیا عمر بن علی (علیهالسلام) در
کربلا حضور داشته و
به شهادت رسیده یا نه، اختلاف است. برخی گفتهاند که او با
امام حسین (علیهالسلام) همراه نشد و در
مدینه ماند و سرانجام در سنّ ۷۵ یا ۷۷ سالگی در «
ینْبُع» درگذشت.
شیخ عباس قمی این قول را
به مشهورِ اهل تاریخ نسبت داده است.
اما
خوارزمی مینویسد که او در
روز عاشورا پس از
شهادت برادرش
ابوبکر بن علی به میدان شتافت و
رجز خواند؛
و همچنان
به نبرد ادامه داد تا
به شهادت رسید.
ولی
به نظر میرسد که اخبار درست، بر خلاف آن دلالت دارند؛ زیرا بیشتر شرح حال نویسان گفتهاند که وی در کربلا حضور نداشته و کسانی که نام شهدای کربلا را
به دست آوردهاند (از شیعه و اهل سنّت)، نام او را ثبت نکردهاند.
او کسی است که بعدها درباره صدقات
پیامبر و علی (علیهالسّلام)، با
امام سجاد (علیهالسّلام) منازعه کرد و آن حضرت را
اذیت نمود، با این وجود آن حضرت دختر خود خدیجه را
به پسر او
محمد بن عمر بن علی، تزویج کرد. عمر بن علی پس از
سال ۶۶ق که میان سپاهیان
عبدالله بن زبیر و سپاه
مختار جنگ درگرفت،
به لشکر
مصعب بن زبیر پیوست و در جنگی که بین او و مختار درگرفت،
به قتل رسید.
سیدبن طاووس ماجرای دیدار
امام با عمر بن علی را
به نقل محمد بن عمر بن علی بن ابی طالب چنین گزارش کرده است: از پدرم عمربن علی بن ابی طالب شنیدم که
به فرزندان
عقیل (داییهای من) میگفت: وقتی برادرم حسین از بیعت کردن با
یزید امتناع کرد، من نزد او رفتم و دیدم که تنها نشسته است.
به ایشان گفتم: فدایت شوم ای اباعبدالله، برادرت
حسن بن علی از پدرش علی حدیثی را برای من نقل کرد. تا این را گفتم، دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم و شروع
به گریه کردم و صدای نالهام بلند شد. حسین من را
به سینه چسباند و گفت: او
به تو
حدیث کرد که من
شهید میشوم؟ گفتم:
خدا نکند ای پسر رسول خدا گفت: تو را
به حق پدرت سوگند میدهم که آیا از کشته شدن من خبر داد؟ گفتم: بلی، چه خوب بود که
بیعت میکردی. گفت: پدرم برای من حدیث کرد که رسول خدا
به او خبر داد که پدرم و من کشته میشویم و
قبر من، نزدیک قبر او خواهد بود. آیا گمان میکنی آنچه را که تو میدانی من اطلاع ندارم؟ من هرگز تن
به پستی نمیدهم، و روزی که
فاطمه (علیهالسّلام) پدرش را ملاقات میکند،
شکایت آنچه را که فرزندانش از این امت تحمل کردهاند،
به حضرتش خواهد کرد و هیچ کدام از کسانی که دل فاطمه (علیهالسّلام) را درباره فرزندانش آزردهاند،
به بهشت داخل نمیشوند.
•
عن محمّد بن عمر: سَمِعتُ ابی عُمَرَ بنَ عَلیِّ بنِ ابی طالِبٍ یُحَدِّثُ اخوالی آلَ عَقیلٍ، قالَ: لَمَّا امتَنَعَ اخِیَ الحُسَینُ (علیهالسّلام) عَنِ البَیعَةِ لِیَزیدَ بِالمَدینَةِ، دَخَلتُ عَلَیهِ فَوَجَدتُهُ خالِیا، فَقُلتُ لَهُ: جُعِلتُ فِداکَ یا ابا عَبدِ اللّه ِ، حَدَّثَنی اخوکَ ابو مُحَمَّدٍ الحَسَنُ عَن ابیهِ علیهماالسلام، ثُمَّ سَبَقَتنِی الدَّمعَةُ وعَلا شَهیقی، فَضَمَّنی الَیهِ وقالَ: حَدَّثَکَ انّی مَقتولٌ؟ فَقُلتُ: حوشیتَ یَا بنَ رَسولِ اللّه. فَقالَ: سَاَلتُکَ بِحَقِّ ابیکَ، بِقَتلی خَبَّرَکَ؟ فَقُلتُ: نَعَم، فَلَولا ناوَلتَ وبایَعتَ! فَقالَ: حَدَّثَنی ابی انَّ رَسولَ اللّه (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) اخبَرَهُ بِقَتلِهِ وقَتلی، وانَّ تُربَتی تَکونُ بِقُربِ تُربَتِهِ، فَتَظُنُّ انَّکَ عَلِمتَ ما لَم اعلَمهُ! وانَّهُ لا اُعطی الدُّنیا عَن نَفسی ابَدا، ولَتَلقَیَنَّ فاطِمَةُ اباها شاکِیَةً ما لَقِیَت ذُرِّیَّتُها مِن اُمَّتِهِ، ولا یَدخُلُ الجَنَّةَ احَدٌ آذاها فی ذُرِّیَّتِها.در کتاب
الملهوف به نقل از
محمد بن عمر آمده است: از پدرم
عمر بن علی بن ابیطالب شنیدم که برای داییهایم، خاندان عقیل، صحبت میکرد و میگفت: چون برادرم حسین، از
بیعت با یزید در
مدینه سر باز زد، نزد او رفتم و او را تنها یافتم.
به وی گفتم: جانم فدایت، ای ابا عبداللّه! برادرت حسن، از پدرت برایم چنین نقل کرد. در این هنگام گریه و اشک، امانم ندادند و صدای هق هق گریهام بلند شد. حسین، مرا در آغوش گرفت و فرمود: «برایت نقل کرد که من کشته میشوم؟». گفتم: حاشا که چنین بگوید، ای پسر پیامبر خدا! فرمود: «تو را
به جان پدرت سوگند میدهم، آیا از کشته شدن من خبر داد؟». گفتم: آری. پس چرا دست نمیدهی و بیعت نمیکنی؟ فرمود: «پدرم خبر داد که پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) او را از کشته شدن او و من، باخبر ساخت و این که قبر من نزدیک قبر او خواهد بود. آیا گمان میبری که چیزی را میدانی که من نمیدانم؟
به راستی که خواری و پَستی را هرگز بر خود نمیپسندم.
فاطمه، پدرش را در حالی ملاقات میکند که از رفتار
بنی امیّه با فرزندانش شاکی است. هرگز کسی که او را از طریق آزردن فرزندانش بیازارد، وارد
بهشت نخواهد شد!».
• محمدی ریشهری، محمد، دانشنامه
امام حسین (علیهالسلام) بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ.
• پیشوایی، مهدی، مقتل جامع سیدالشهداء.