رنج از دیدگاه اوشو
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
مسئله رنج، همیشه دغدغه
انسانها بوده و
مکاتب فلسفی و افکار مختلف در حوزه مسائل انسانی به بررسی کیفیت و علل آن پرداختهاند.
اوشو با توجه به نگرش خاصی که به طبیعت
انسان دارد، معتقد است
انسان چون از طبیعت خود دورافتاده و بر طبق اوامر «ذهن» و «
نفس» رفتار میکند، همیشه غمگین و رنجور است و راهحلهایی برای سالکان خود جهت محو ذهن و نفس و برای دستیابی به
آرامش و
سعادت ارائه میدهد. این مقاله به طرح نظرهای اوشو در رابطه با حقیقتِ طبیعتِ
انسان و رابطه آن با رنجها همچنین نقد آنها میپردازد.
نوشتار حاضر طرح دیدگاه اوشو است در رابطه با نگاه او به طبیعت
انسان و ارتباط آن با رنجهای او؛ شناخت ماهیت وجود
انسان از دیرباز دغدغه جدی اندیشمندان و متفکران بوده است.
انسان در میان انواع موجودات دیگر در بدو تولد فاقد غریزه و نیروی کاملی برای هدایت رفتار خود در زندگی است. همین امر، ضرورت وجود
الگو و قابلیت او را برای
تقلید و پیروی از الگوها را روشن میکند. در این میان، عملکرد دل بخواهی و نه بر پایه الگو، مورد پسند عموم مردم است و این، در قالب یک ایده از سوی برخی مکاتب حمایت شده از طرفی برخی مکاتب دیگر، بنا را بر سختگیری و حداقل به کنترل در آوردن
انسان گذاشتهاند. با توجه به تعریف
لذت به امر سازگار با طبیعت، روشن است هرگونه تجویزی که برای شاد کردن
انسان صورت بگیرد، در قدم نخست باید پس از ملاحظه طبیعت و ساختار وجودی او وارد عرصه نظریهپردازی و
تعلیم شود. اوشو نگرش معینی از طبیعت
انسان بهدست نمیدهد و بیشتر با بیان موانعی که بر سر راه لذت بردن و
شادی انسان وجود دارد، نمایی از واقعیت
انسان را چنانکه هست آشکار میکند. درمیان تمام خصوصیاتی که از ویژگیهای
انسانهای تاریخ برمیشمارد،
شرطی شدن انسان را مهمترین عامل رنج او میداند و اینکه ذهن وسیله این شرطی شدن است. از اینرو، بر
آزادی انسان از هرگونه پیروی، تقلید و شرطی شدگی پافشاری کرده و شادی
انسان را مرهون همین امر میداند. ما دیدگاه او درباره ذهن - که نقطه مقابل ذهن است - را بررسی میکنیم. در این نوشتار، نخست به دیدگاه اوشو پرداختهایم و در نهایت به بررسی و تحلیل این دیدگاه همت گماشتهایم.
دیدگاه اوشو در باب طبیعت
انسان بیشتر از آموزههای مکتبی به نام تانترا و تائوئیزم وام میگیرد.
تانترا، مکتب کهنسالی است که از تلفیق
آیین برهمن و
کیش بودایی تولد یافت. حجم قابل توجهی از سخنان او در عرضهی نمایی پسندیده از این دو مکتب است. آنچه اوشو بیش از هر چیز از این مکتب برای آموزههای خود استفاده میکند، توجه به طبیعی بودن در مسیر ارضای نیازهای طبیعی است. از اینرو، تانترا تعلیم میدهد که «گوش به حرف طبیعتت باش. طبیعت تو به خوبی راهنماییات میکند». طبق این تعلیم، طبیعت
انسان همچون سایر موجودات در حالتی یکسره طبیعی مسیر رشد خود را طی میکند و این امر هرگز نباید با هیچگونه دخالتی از سوی
انسان مواجه شود. سایر موجودات در مسیر زندگیشان آنچه از خود بروز میدهند، برآمده از خواهشی طبیعی و اقتضای واقعی است؛ «تائو راه طبیعت است. همان طور که درختان، پرندگان و کودکان رشد میکنند و رودخانهها در حرکتاند،
انسان نیز باید تکامل یافته و بهخدا برسد»
«در دنیا چیزی بالاتر از طبیعی بودن نیست و این عالیترین مرتبه و
کمال مطلوب است. هر چیزی زمانی به اوج شکوفایی خود میرسد که در جستوجوی هدف و نتیجهای نباشد ...». به اعتقاد اوشو این روند طبیعی
انسان، هرگز نباید با
اراده و انتخاب خود شخص مواجه شود. چنانکه در سایر موجودات انتخاب و گزینش معنا ندارد، در رابطه با
انسان هم همینگونه باید باشد. به اعتقاد اوشو، هر انتخابی همراه با سرکوب است
افتادن در این مسیر،
انسان را در آرامشی غوطهور میکند که حاصل دوری از تلاشهای بیهوده و تجویز اندیشه محدود او است؛ او میگوید: «خرد طبیعت تو است»
وی میگوید طبیعی بودن در
انسان، مستلزمِ بودن در یک آگاهی کامل است؛ «تنها کاری که باید انجام دهید این است که به انجام تغییری بنیادی اقدام کنید و زندگی بدون قواعد را از سر بگیرید. چرا مردم به قواعدی میچسبند؟ چون آزاد زیستن نیازمند این است که
انسان خیلی آگاه باشد»
این دیدگاه که
انسان بهطور طبیعی و منهای
تفکر و اراده خود به خویشتن اجازه دهد طبیعتش رشد کند، بر این مبنا از سخن خواهد بود که
انسان واجد طبیعتی مجهز به برنامهی درونی کامل برای زندگی است. اوشو برای
انسان، طبیعتی سیال و رو به تکامل قائل است؛ به باور وی طبیعت
انسان سیری هدفمند دارد، اما این سیر از سوی خود او نبوده، هرگز به شناخت متعارف او در نمیآید. انتخابهای او همواره از حافظه و طلبی استقراضی سرچشمه میگیرد که نمیتواند
مصلحت واقعی او را نشان دهد
طلبی که حاصل
تلقین است. این جاست که اوشو از بیهدفی دم میزند و هرگونه طلبی را
گناه معرفی میکند
زیرا آنچه را که
انسان میطلبد، ناگزیر به امری بیرون از خود ارجاع پیدا میکند، در حالیکه سرمایه واقعی برای
سعادت در درون خود او است و درون را دل میفهمد نه ذهن. از اینرو، بیهدفی در منظومه باورهای اوشو برخلاف چیزی است که در بدو امر از گفتههای او برداشت میشود. اوشو خود تصریح میکند هدف نداشتن، به معنای بیمعنایی و بیمفهومی زندگی نیست؛ «درست است که هدفی وجود ندارد، اما به این دلیل نیست که طبیعت معنا و مفهومی ندارد، بلکه علتش این است که تمامی پدیدهها فقط خلق شدهاند که باشند. آنچه که هست فقط هست. هدف دیگری وجود ندارد»
روشن است که وقتی وضعیت موجود بین آنچه هست و میتواند باشد، تفاوتی نکند؛ هدفی هم برای او نخواهد بود.
غایت
انسان رسیدن به تمامیت و
وحدت با هستی است. با جریان واحد هستی یکی شدن و این حالتی است که هر کس هماکنون واجد آن است، اما او در مایا خفته است. اوشو متفطن به این نکته است که در هر صورت
انسان واجد
اختیار است. از اینرو، میتواند به هر چیزی و هر سنخ موجودیتی بدل شود؛ اما این وضعیت مورد رضایت اوشو نیست. از مجموع آنچه گفته شد، بهدست میآید که اوشو بین ذهن و طبیعت قائل به تقابل است. تقابلی بین امری واقعی و اصیل و امری غیرواقعی و قراردادی.
اوشو برای طبیعت
انسان کارکردهایی را بیان داشته است.
اوشو شادی حقیقی را در درون هر شخص نهفته میداند
شادی حقیقی به اعتقاد او چیزی است که از منبع وجود و از دل سرچشمه میگیرد و شاد بودن به معنای هماهنگ بودن با هستی است
انسانی که طبیعی است، وقتی شاد است در حقیقت شاد است. در جشن و سرور دائمی است. او نگران فردا و اتفاقهای پیشبینی نشده نیست. بذر، از گل شدن خود اطلاع ندارد و وقتی در دل تیره خاک قرار میگیرد با تمام وجود بهسوی ناشناخته رهسپار میشود. از اینرو، امور دوستداشتنی تنها با دل سپردن به دل متحقق میشود؛ چراکه نقطه مقابل دل، همان
ذهن فقط با شناخته شدهها سروکار دارد و به گردونه رخدادهای تکراری و تکرار مکررات گرفتارمیآید؛ اما دل فقط پیش میرود، بدون هیچ برنامه و مجوز صادر شدهای از سوی ذهن و سر
انسان. چنانکه سایر موجودات از سوی هستی در جهت برنامهای پیش میروند،
انسان هم هدفمند است؛ اما این هدف هرگز از سوی خود ایجاد نشده است. همین بیتلاشی ناشی از سیر طبیعی طبیعت،
انسان را در آرامش و سرور غرق میکند. وقتی ذهن نباشد و حاکم وجود دل باشد، آزادی ظهور میکند. شادی و آزادی دو دیدگاه مختلف از یک پدیده هستند
انسان بخشی از یک
کل است و وقتی این واقعیت را دریافت، او دیگر بخشی منفرد و مجزا از سایر بخشها نیست. هرچه را که مییابد، انعکاس میدهد، از نزد خود رنگ و تعبیری ندارد که واقعیت را تحریف کند. پس همچون آیینه هر چیزی را میپذیرد، به این ترتیب،
تعارض و گسستگی درونی و به قول اوشو
شیزوفرنی اتفاق نمیافتد. چون او در ملائمت و موافقت با هستی است و وقتی نفس نباشد و دل باشد، برای طبیعت حقیقی
انسان احساس جدا بودن از هستی، انفراد و تنهایی به میان نخواهد آمد. گل شادی از دل شخص طلوع خواهد کرد. اوشو اعتقاد دارد آرامش اگرچه در زندگی لازم است، اما در کنار آن شادی و سرور هم باید باشد تا بتوان گفت
انسان به کمال خود رسیده است
این شادی ناگزیر با تبعیت از دل تحقق مییابد. نکته مهم آنکه
انسان آرامش و شادی را خود ایجاد نمیکند. شادی هدیه است، موهبت است،
انسان فقط میتواند خود را برای آن مهیا کند. هرچه که
انسان بیافریند مصنوعی و محدود است
لزوماً آرامشی که او خود برای خود بیافریند، از تمام محدوده وجود او اثر میپذیرد و از طرفی
علت هستیبخش کمالات
معلول خود را به شیوه برتر دارد، پس اگر
انسان بتواند خود آرامش را خلق کند در واقع تحصیل حاصل کرده است.
سرور و شادیای که اوشو
انسانها را به آن دعوت میکند به اعتقاد خود او، شادی اصیل است که برخاسته از برآوردن خواستههای
روح و دل است، وگرنه اوشو خود تصریح میکند که غرب هم میخندد و شاد است، اما این شادی مصنوعی و تقلیدی است و دردی را دوا نمیکند.
تمام غایتِ طبیعت
انسان در جهت یکی شدن با اقیانوس هستی است و تا این تجربه اتفاق نیفتاده زندگی او بیهوده خواهد بود. وقتی این تمامیت رخ دهد
تعارض در میان نخواهد بود و بخش اعظمی از اندوههای
انسانها رخت بر خواهد بست. فقط در حالت انفراد و منفعت شخصی است که تزاحم و محدودیت در بهرهمندی از نعمتها عرضاندام میکند. دل، نافی مرزبندی بین
انسان و موجودات دیگر هستی است. چنانکه گفته شد طبیعت
انسان بخشی از کل است و تنها با پیوستن آگاهانه با این کل که لازمه آن نفی نفس و ظهور دل و طبیعت است، تمام زندگی
انسان پر از سرور و شادی میشود.
اوشو معتقد است، همه
انسانها روشنبین هستند، چه بدانند و چه ندانند
روشنبین از نظر او کسی است که ذهنش دیگر آشفته نمیشود
وقتی شخص به روشنبینی برسد آن وقت آخرین زندگی معهود خود را سپری میکند؛ او برای اولین بار از شناخته بهسوی نشناختنی رهسپار میشود. چیزیکه ذهن یکسره از رودررویی با آن بر حذر است. اتصال
انسان با کائنات تنها از راه آگاهی است. پیشتر دیدیم که اوشو این آگاهی را غیر از اطلاعات و تفکر راج میداند و اعتقاد دارد همه
انسانها هوشمند و روشنبین متولد میشوند. این هوشمندی در سراسر کائنات جریان دارد.
طبیعی بودن موهبتی است که با خود تمام خوبیهای دیگر را دارد؛ هرگز به آنارشیسم رفتاری رهنمون نمیشود؛ «سعی کنید طبیعی شوید. انسانی که طبیعی باشد مسئول نیز هست؛ زیرا او تأثیرپذیر و پاسخگو است... شما تنها مسئول یک چیز هستید و آن هم، چهره اصلی در هستی واقعی خودتان است و این تکلیف خودبهخود سایر مسئولیتها را نیز در بر میگیرد»
طبیعت
انسان بهطور منظم عمل میکند؛ اما از دید جامعه
انسان طبیعی، شخصی بینظم و ناهنجار قلمداد میشود. وقتی
انسان هوشیار شود و به عبارتی طبق اقتضای طبیعت و دل خود عمل کند، این عملکرد بهطور وحشیانه و افسارگسیخته نخواهد بود؛ «وقتی
انسان هوشیار شود بینظم نخواهد شد؛ بلکه
نظم از وجود خودش میآید»
او در جایی دیگر ندای دل را بیشتر گمراهکننده توصیف میکند
به اعتقاد اوشو
انسان همچون سایر موجودات فقط طبیعت دارد که حاوی
خرد و هوشمندی است؛ اما آنچه ذهن نامیده میشود امری ابزاری است که برای سامان دادن به زندگی روزمره ضرورت دارد، نه در طلب حقایق والای زندگی. اگر
انسان با ذهن و در ذهن سر کند، هرگز تجربه یکی شدن با کل را نخواهد داشت. از آنجا که بهزعم اوشو، ذهن در
تقابل با طبیعت
انسان است، بررسی حقیقت آن ضرروت پیدا میکند. بررسی این مسئله شناخت واضحتری از دیدگاه اوشو را نشان میدهد.
اوشو در تمام مواضع برای ذهن مترادفهایی میآورد و همه آنها را به یک چوب میراند؛ مفاهیم نفس، ذهن و
وجدان شخصیت، تفکر و حافظه همگی از یک سنخ هستند که روال کار زندگی
انسان را به دست گرفتهاند؛ «ذهن ناآرام بهصورتهای گوناگون چون نفس، عقل و فکر ظاهر میشود»
و همه در جهت یک هدف در
انسان کار گذاشته شدهاند؛
بردگی و اطاعتپذیری.
اوشو اعتقاد دارد نفس امری است که با مقایسه وارد میشود و امری اعتباری و قراردادی است
چیزی است که جامعه به
انسان تحمیل کرده است، امری غیرواقعی
که بسیار منفعتطلب است. «نفس یعنی اینکه من یک زندگی خصوصی دارم. من بخشی از جریان جهانی نیستم ... نفس یعنی اهداف خصوصی داشتن؛ نفس نادان است»
در نفس بودن همان جدا بودن؛ در نفس بودن یعنی به یک جزیره بدل شدن. ترسیم حد و مرزها بین من و غیر من، همان چیزی است که نفس نامیده میشود. نکته مهم این است که در نظر اوشو، نفس بهخودیخود مشکل ندارد؛ زیرا «نفس تا حدودی نقش محافظ را بر عهده دارد، اما وجود نفس ورای این نقش خطرناک خواهد بود»
ذهن و نفس از گذشته تغذیه میکنند و امری راکد هستند
همیشه به کهنهها میچسبند و کارکرد آنها در حیطه امور شناخته شده است. از آنجا که حقیقت ناشناخته است، او نمیتواند آن را تصور کند. در نتیجه به طلبکردن آن برمیآید
به همین منوال
خدا را هم نمیتواند طلب کند؛ زیرا تجربهای از آن ندارد. فقط به این دلیل که دویدن و جستوجو کار ذهن است و ذهن نسبت به درون هیچ بصیرتی ندارد و در اساس نمیتواند
بصیرت داشته باشد
نمیتوان با تفکر منطقی به حقیقت دست یافت؛ زیرا حقیقت ارتباطی با ذهن ندارد
عمل جستوجو از منظر اوشو در پی کسب امور بیرونی ظاهر میشود؛ اما در حیطه حقایق درونی، جستوجو مفهومی پیدا نمیکند «حقیقت چیزی در بیرون از تو نیست که مالکش شوی، حقیقت چیزی است که در تو شکوفا میگردد»
طلب واقعی چیزی است که هرگز از ذهن بر نمیآید؛ زیرا آن تنها برای امور روزمره و هر چیزی جز، یافتن حقیقت پدید آمده است «وقتی که با یک طلب غیرواقعی آغاز کنی، هرگز به یک نتیجهگیری واقعی دست نخواهی یافت»
با تعدد اهداف، ابزار دستیابی به آن هدف خاص هم متفاوت میشود، اما
انسان با ذهن که وسیلهای جهت برآوردن نیازهای روزمره و دنیایی است در طلب حقایق والای زندگی برمیآید «شما به همان روشی به جستوجوی روشنبینی، نیروانا، خدا و سمادهی میروید که به دنبال
پول، قدرت و
شهرت میرفتید»
این جستوجوها نفس را تغذیه میکند. وقتی ذهن هست، آرزو هست و وقتی
آرزو در
انسان شکل بگیرد، جهنم برپا میشود. جهنم از آنجایی شروع میشود که اولین آرزو شکل میگیرد و بهشت آنجایی هست که هیچ درخواست و آرزویی نباشد! چون وجود آرزو مستلزم رویارویی با موانع است.
انسان میتواند هوشمند باشد و رفتارهایش زاییده اکنون باشد، نه برآمده از حافظه، گذشته و شرطی شدگی. او عادت گونه و تصنعی کار میکند. با طلب استقراضی عمل میکند. ذهن فقط کننده است، اما تجربه نمیکند.
در یک کلام، اوشو هرگز برای ذهن اصالتی قائل نیست و آن را پدیدهای اجتماعی معرفی میکند و اعتقاد دارد ذهن بیماری
انسان است. اما دل را تنها راه زندگی کردن معرفی میکند «زندگی امری فطری است و فقط میتوان از راه دل موجب رشد آن شد؛ قلب درونیترین مرکز و ذهن تنها محیط بیرونی شما است»
شخصیت دیگر مترادف ذهن و نفس است. با نابودی شخصیت،
انسان به یکپارچگی میرسد. نکته مهم در رابطه با معرفی نظریههای اوشو این است که اصطلاحات مورد استعمال او را در همان دایره معرفتی معنا باید جستوجو کرد. از جمله این اصطلاحات، شخصیت است که او درباره آن میگوید: «در اینجا مقصود من از این کلمه آن چیزی نیست که در مفهوم عام بهکار میرود. منظورم بیشخصیتی نیست ...»
در اساس منظور او از شخصیت
حافظه است که موجب بروز رفتارهای تکراری و شرطی، بر اساس تجربیات زندگی گذشته میشود «شخصیت شما را همانند یک صخره یخی جامد میکند ... اگر موقعیت تازهای پیش بیاید، نمیتوانید پاسخ تازهای داشته باشید. شما باید به همان طریق گذشته و شکل آشنا پاسخ دهید»
در ادامه اضافه میکند شخصیت همان
وجدان است
نمونههای دیگر مقصود او را روشنتر میکند «نباید مثل یک شخصیت سخت و بیانعطاف بمانید. شخصیت شما باید هر روز تغییر کند. چون موقعیتهای جدید، نظم، ترتیب جدید ظهور میکند و شما باید برای پاسخگویی به این موقعیتها، روشهای جدیدی را ابداع کنید»؛
اما زندگیِ مبتنی بر نسخهپیچیهای حافظه،
انسان را از زندگی حقیقی و راه طبیعت محروم میکند «
انسان واقعی شخصیت ندارد،
انسان واقعی در لحظه زندگی میکند،
انسان واقعی معرفت دارد. اما شخصیت ندارد.
انسان مذهبی از
اخلاق چیزی نمیداند. در حالیکه در اخلاقیات زندگی میکند، از اخلاق هیچچیز نمیداند».
نقشه کشیدن برای زندگی، کار حافظه است، در حالیکه نقشه کهنه است و زندگی همیشه پویا و تازه. در نظر او سالک، کسی است که خود را از گذشته بریده باشد، از هرگونه برچسب و شرطی شدگی؛ حتی نام و اسامی شخصی هم امری نفسانی است. از اینرو، باید اسم خود را هم تغییر بدهد، اما وقتی به تکامل حقیقی خود رسید، دیگر تغییر نام زیبنده او نخواهد بود.
اما خالی کردن ذهن و روح از خاطرهها و اعمال گذشته، به
انسان این هوشیاری را میدهد که هر دم در
خطر زندگی کند؛ زیرا فرمول و دستورالعملی ندارد که تکلیف او را در برابر شرایط معین کند. از اینرو، همیشه و با تمام وجود در برابر موقعیتها زنده و هوشیار است تا حیاتش را حفظ کند و در مواجه با شرایط، مطابق
اقتضا از خود واکنش بروز دهد، نه طبق آنچه که از آن شرایط نزد خود میفهمد.
اوشو برای ذهن کارکردهایی را بیان میکند.
از آنجا که توجه ذهن به امور بیرونی معطوف میشود، او همواره چشم در نداشتهها میدوزد و همیشه در طلب چیزی مفقود است؛ زیرا به اعتقاد او ذهن کور است و نمیتواند درون را ببیند
پس خود را خالی و تهی میپندارد. از اینرو، در طلب امور بیرونی برمیآید؛ برای خود
انگیزه میسازد و نتیجه این حالت رویارویی با موانع است. رویارویی با موانع
انسان را ناکام میگذارد و شخص سرخورده و محروم از مواهب هستی، با وجودی شکسته، عقبگرد میکند. اما اگر از بیرون برای ظهور شادی استمداد نجوید، رویارویی با موانع پیش نخواهد آمد. وجود انگیزه و هدف متضمن نداشتن و فاقد بودن است و در نتیجه تلاش برای بهدست آوردن از دنیای پر از ازدحام و تزاحم بیرونی. «زندگیِ با انگیزه یعنی زندگی در دنیای رنجها. زندگی بدون انگیزه یعنی سلوک ... زندگی بدون خواسته همان بودن در سرور است»
هنگامیکه ذهن حاکم
انسان باشد که پدیدهای غیر واقعی و مربوط به محیط است نه مرکز، طبیعی است که محرومیت و رنج تولید شود. فقط آنچه از مرکز و هسته واقعی
انسان باشد به او لذت واقعی میدهد؛ چراکه لذت چیزی نیست که از بیرون بیاید
و درونی است و عامل این محرومیت ارجاع رفتارهای او به دستورالعملهای کهنه ذهن او است
اوشو معتقد است شرطی شدن عملی از سوی جامعه است. جامعه با شرطی کردن ذهن را میسازد و ذهن هم جامعه را
جامعه فقط برای به خدمت گرفتن نیروهای انسانی و سربهزیر کردن او، انواع شرطیسازیها را بر او تحمیل میکند و او را موجودی مقلد و مصنوعی بار میآورد
در حالیکه «خداوند زندگیای به تو داده تا آن را زندگی کنی، خودانگیخته و بدون الگو آن را زندگی کن.
برده و مقلد نباش»
شرطی شدن به این معناست که
انسان در پاسخ به محرکی از بیرون، واکنشی تقلیدی و از پیش طراحیشده بروز دهد، نه واکنشی برخاسته از اقتضای حقیقی طبیعت و بهطور خودجوش و خودانگیخته.
رسیدن به شادی در ارتباط مستقیم با عمل کردن طبق اقتضاهای طبیعت انسانی است. این امر منوط بر از بین بردن عوامل و موانع شادی هم هست و چنانکه دانسته شد، از منظر اوشو ذهن و نفس مخالف جریان شادی و
لذت انسان هستند. اوشو برای این امر راه حلهایی جهت از میان بردن آنها ارائه میدهد:
در رابطه با روشهای اوشو، توجه او بر حریص بودن
انسان نسبت به آنچه منع میشود چشمگیر است. از همین رو، وی با هرگونه سرکوب و نادیده گرفتن مخالف است. وی به حدی پیش میرود که جهتِ مهار توجه بیمارگونه نفس به لذات دنیا - که حاصل منع شدن نفس است - آن را به
آزادی در عمل توصیه میکند. البته آزادی عملی که با آگاهی همراه باشد وگرنه نتیجه، آزادیای میشود که غرب در آن قرار دارد، اما چون از هویتی ناقص برمیآید، رضایتبخش نبوده و نتیجه دلخواه را نمیدهد. هنگامیکه نفس از بیرون اشباع شده باشد، توجه به درون راحتتر حاصل میشود.
از این لحاظ او ادعا میکند غربیان راحتتر با تعالیم او ارتباط میگیرند
اوشو معتقد است، زمانی
انسان میتواند به بُعد برتر صعود کند که بعد پست را پشت سر گذاشته باشد
«رشد فقط وقتی رخ میدهد که تو از اوج به دره بروی و از دره به اوج بروی»
نفس یک
قربانی و پیشکش به درگاه الهی است. از اینرو، باید قابلیت تقدیمکردن را داشته باشد و راه این کار، آراستن و ارضای تمام نیازهای آن است تا یکسره اشباع شده و فربه قربانی شود. «نفسانی باش، یک نفسانی کامل؛ نفس را پرورش بده، روی نفس خودت کار کن و از آن مجسمهای زیبا بساز؛ زیرا پیش از اینکه آن را به خداوند تقدیم کنی باید چیزی باشد که ارزش تقدیم کردن را داشته باشد. باید یک هدیه باشد»
پس از
تسلط بر نفس، سرور و ابتهاج همیشگی
انسان را فرا میگیرد «لحظهای که بتوانید بر نفس خود تسلط یافته و آن را نابود کنید لحظهای است که سرشار از سرور و شادی همیشگی میشوید»
نفس تنها با سازش تغذیه میشود، با موافقتی که از فهم تحریفگر او همه چیز را به نفع خود مصادره میکند؛ اما بیرون آمدن از دایره تصورها، توهمها و کسب
تجربه شخصی، نفس را از قید ذهن، تصورات و افکار خارج میکند و به مقام تجربه کردن نائل میکند. از طرفی اوشو، چون تقلید را امری برده ساز و در نتیجه رنجزا میشمارد، بر داشتنِ تجربه شخصی پافشاری میکند؛ دیدیم که به اعتقاد او نفس و ذهن را جامعه میسازد، جامعه هم از راه شرطی کردن، نفس را میپروراند. از اینرو، اصرار میورزد که هرچه را تا زمانی که به تجربه شخصی خود در نیاوردهایم در حد
فرضیه بپذیریم
اتکا به تجربه شخصی بر این مبنا است که هر انسانی بیهمتا است
بنابراین تجربه هرکس امری شخصی و مربوط به خود او است. پس امرِ الگو گیری منتفی است و هرگز نمیتوان الگوی عامی برای
انسانها سفارش کرد؛ هر ایدهای که از سوی شخص یا گروهی عرضه شود، بدین سبب که از نفس برمیآید منفعتطلب بوده و درصدد اطاعتپذیری کردن دیگران است
دانش باید از درون شخص بجوشد نه از حافظه که مربوط به نفس است. «دانش تنها زمانی زنده است که تو آن را دانسته باشی. هنگامیکه تجربه مستقیم و بیواسطه خودت باشد، اما وقتی از دیگران آموخته باشی حافظه است و نه دانش. حافظه مرده است».
دیدگاه اوشو در رابطه با طبیعت
انسان با نگرش خاص وی از
نیاز جنسی در ارتباط کامل است. چنانکه گفته شد اوشو در تعالیمی که عرضه میکند تاحدی اثرپذیر از مکتب تانترا است. در مکتب تانترا، از سکس بهعنوان سکویی برای رسیدن به بیداری استفاده میشود. به اعتقاد اوشو؛ «
انسان از دو چیز ساخته شده است: بودن و نبودن؛
انسان پدیدهای عجیب است. چیزی در وجود او بسیار وجودی است و چیزی در وجود او هست که غیر وجودی است. چیز وجودی سکس است و چیز غیر وجودی
مرگ»
به باور اوشو بدن ما از شرطی شدگیهای ذهن دور است و از آنجا که اوشو میانه خوبی با ذهن ندارد بدن را سلاحی برای نبرد با ذهن و وراجیهای آن معرفی میکند. «بدن شما به اندازه ذهنتان شرطی نشده است. به یاد آورید که ذهن شما شرطی شده است، اما تنِشما هنوز بخشی از طبیعت است. بیشتر دینها و اندیشمندان دینی ـ که در اساس ذهنی هستند ـ در ناهمسازی با بدن هستند؛ زیرا با نگرش به تن و حواس آن، ذهن و شرطی شدگیهایش از میان میروند. از اینروست که همگی آنان از سکس در هراس بودهاند. در زندگی عادی سکس تنها چیزی است که میتواند در برابر ذهن به پا خیزد»
«هنگامیکه بخشی از وجودت را در تاریکی قرار بدهی، آن بخش نیروی بیشتری مییابد؛ زیرا از طریق تاریکی عمل میکند و تو نمیتوانی آن را ببینی، نمیتوانی آگاه باشی و انتقام خودش را خواهد گرفت»
او طرفدار برخورد طبیعی با این نیاز است و نگاهش به ارضای جنسی یک نگاه آلی است. از اینرو در جایی میگوید شاید از من مخالفتر نسبت به سکس پیدا نکنید. اوشو اصرار دارد که در حالت لذت جنسی، ذهن حذف میشود. او روی هر چیزی که ذهن را کنار میزند، مانور میدهد؛ از عطسه گرفته تا خنده و رقص
از اینرو، برخلاف چیزی که در رابطه با اوشو متداول است و مدعای او قلمداد میشود، اینکه هرگز به سکس نگاه استقلالی ندارد. او در هر فرصتی جنبهی آلی بودن آن را مورد سفارش قرار میدهد و میگوید: «واقعیت این است که این سکس نیست که به تو سرور میبخشد، این سکس نیست که به تو شعف میبخشد، بلکه این حالا آن بیفکری ذهن است و آن درگیر شدن تمام در عمل است که به تو احساس سرور میبخشد! زمانیکه این را درک کنی، آنگاه سکس کمتر و کمتر مورد نیاز خواهد بود؛ زیرا آن حالت بدون فکر ذهن را، میتوان بدون عملِ جنسی ایجاد کرد و آن کیفیتِ تمامیت داشتن وجود، میتواند بدون سکس ایجاد شود. لحظهای فرا خواهد رسید که هرگز به سکس نیازی نداری. فقط با آگاهی بیشتری حرکت میکنی». او نتیجه طبیعی نگاه کردن به امر سکس را رسیدن به تمامیت میداند؛ نه انفراد و انزال که نتیجه نفسانی بودن است.
روش دیگر از نظر اوشو «
مراقبه» است. وی به تفصیل در این موضوع سخن گفته است. «مراقبه راهی است برای ترک شخصیت، مراقبه چیزی جز انداختن نفس نیست»
«همه هنر مراقبه آن است که چطور به راحتی شخصیت را ترک کنیم و بهسوی دل بشتابیم، شخصی نباشیم». مراقبه واقعی را آن میداند که بدون سعی و خود انگیخته باشد
و در توصیف آن خطر بودن آن را گوشزد میکند و میگوید: «
انسان به همان اندازه که زنده است در معرض خطر است. مراقبه بالاترین خطرها را در بر دارد؛ زیرا دروازهای است که
انسان را بهسوی عمیقترین جنبه زندگی رهنمون میکند و این همان ملاقات با خداوند است»
مراقبه در نهایت راهی است برای مشاهده واقعیت چنانکه هست؛ در حالتی که حکومت فکر و ذهن تجزیهگر،
دنیا را تکهتکه نشان میدهد. «زمانی که از طریق مراقبه فکر را متوقف کنیم و وارد فضای بیفکری شویم، میتوانیم هر چیزی را بهطور کامل مشاهده کنیم»
در مراقبههایی که اوشو نمایش میدهد تکاپو، تحرک، جنجال و فریاد،
رقص و
موسیقی همگی یافت میشود. طرح بحث مراقبه اوشو نیاز به مجال دیگری دارد، اما آنچه در اینجا مورد توجه است، آزادی مراقبه گرانی است که به توصیه او در مراحلی از مراقبه، هرگاه نیاز داشته باشند هر نوع رفتاری از خود بروز دهند؛ بخندند، فریاد بکشند، به اشیا حملهور شوند، برقصند و ... . وقتی شخص به بی ذهنی رسید، آسودگیای تجربه میکند که او را به همنوایی و وحدت با هستی رهنمون میکند.
به ازای حذف اراده، در نهایت
انسان نیازمند به مرجعی بیرونی است؛ از اینرو، اوشو در بیشتر گفتههایش درباره ضرورت وجود استادی روشنبین داد سخن داده و سانیاسینهایش را از عملکرد دلبخواهی بهشدت بر حذر میدارد؛ زیرا تصمیمات انسانی معمولی بر پایه خواهشهایی است که ذهن او تشخیص داده و ذهن او هرگز واقعیت را نمیفهمد، ذهن بسیار حیلهگر است و همیشه هر انتخابی را در راستای محافظت از خود و جلب منفعت شخصی صورت میدهد. انسانی که احساس نیاز به دگرگونی میکند، خود نمیتواند این امر را به ظهور رساند؛ چراکه در پی آن تلاش میکند. «تلاشها از نفس برمیخیزند، تلاش کردن بخشی از نفس است، نفس نمیتواند تصمیم بگیرد که
تسلیم شود، تسلیم یعنی بی نفس بودن نابود شدن»
شخصی که «سعی در تغییر» دارد، همانند آن است که بخواهد با بند کفشش خود را بالا بکشد
«تو برای خودت نوری خواهی شد ...، اما نخستین شرط لازم این است که توافق کنی؛ بدون تردید، بدون هیچ شرطی از جانب تو اعتمادی بیقید و شرط و آنگاه این
معجزه در زندگی تو نیز روی خواهد داد»
این
اعتماد به راحتی رخ نمیدهد؛ چراکه همراه با نابودی نفس
انسان است «استاد و پیر طریقت بی ترحم است؛ زیرا باید همه آنچه را نابود کند که به گذشتهتان مربوط میشود»
نفس
انسان پوستهی سختی است که به اطراف وجود او کشیده شده و او را از خود حقیقیاش باز داشته است و کار استاد برکندن این پوسته سخت است. از اینرو «اگر استاد به شما ضربهای وارد آورد، بسیار خوشحال خواهید شد؛ زیرا او برای گشودن درهای آگاهی شما به روی هستی ناگزیر است به شما ضربه بزند. شما پوستهی سختی در اطراف خود کشیدهاید و این برای بقای شما ضروری است وگرنه هرگز نمیتوانید دوام بیاورید ... استاد باید با پتک، بسیاری از قطعات هستی شما را جدا کند. زیرا آنها در حقیقت جزو شما نیستند ...، هنگامی که آنها قطع میشوند، برایتان بسیار دردناک و رنجآور است»
تنها راه برای برکندن نفس تسلیم شدن است و یکسره شنیدن نه قضاوت
تمام ارادهها و تصمیمهای او در جهت حفظ منفعت شخصی و ناشی از دور انگاشتن خود از جریان کل هستی است. برای احتراز از این دام فریبکارانه ذهن و نفس، باید به اعتماد دست یافت؛ اعتماد به
استاد و مرشد. اعتماد فرآیندی آگاهانه است و همچنین اعتماد، مانند سایر ارزشهای پایدار زندگی نمیتواند توسط خود
انسان خلق شود و
انسان حداکثر تنها باید زمینه این کار را فراهم آورد
اوشو عشق را بهعنوان اکسیری معرفی میکند که میتوان با آن نفس را حل و ناپدید کرد
«اگر مصمم هستی که از نفس حمایت کنی، مجبور میشوی بیعشق سر کنی،
عشق و نفس نمیتوانند با هم باشند»
در این بخش درصدد آن نیستیم که واقعیت عشق را از منظر اوشو بررسی کنیم، بلکه آن دسته از اوصاف عشق را از دیدگاه او مدنظر قرار میدهیم که از آن بهعنوان حربهای برای نابودی نفس معرفی شده است.
اوشو عشق را یک آیینه وصف میکند که دو عاشق چهره یکدیگر را میبینند و خدا را باز میشناسند. او عشق را راهی بهسوی پروردگار معرفی میکند
در مقابل، دریافتیم که به باور او نفس، پدیدهای تحریف گر و منفعتطلب است که واقعیت را همیشه بهطور دگرگون و در جهتهای خاصی میفهمد. روشن است که نفس اگر هم آیینه باشد، آیینهای غبارآلود و رنگ گرفته است؛ برخلاف عشق که آیینهای است که دو
انسان میتوانند چهره یکدیگر را ببینند. هرچند وجود بی نفس، چهرهای متشخص نخواهد داشت تا در دیگری بازتابانده شود. او به هنگام عشقورزی هرچه میبیند، معشوق را مشاهده میکند. عشق بیکران است، برخلاف نفس هرگز به دور عاشق مرز نمیکشد، بلکه هستی او را با هستی دنیا شریک میکند.
ویژگی دیگر عشق از نظر اوشو بیقراری و گذرا بودن آن است. برای عشق متعلق مشخصی نمیشناسد، بلکه معتقد است عشق در شکل ایده آل خود، هستی را با تمامیت و کلیت آن در برمیگیرد. وی از سویی نفس را پدیدهای متغیر و غیرواقعی قلمداد میکند و از سوی دیگر، عشق را که به اعتقاد خودش واقعیتی ناپایا و متزلل است را به مصاف و نبرد با نفس گزینش میکند ... راه بی نفس شدن، عاشق شدن است و راه عاشق شدن بی نفسی.
از مقایسههایی که اوشو بین وضعیت
انسان با سایر موجودات، از
جماد و
نبات گرفته تا حیوانات میکند بهدست میآید که او برای
انسان چنان طبیعتی قائل است که بینیاز از تدبیرهای شخصی و الگو گیری از دیگری است. این چیزی است که همیشه بوده و هست، اما
تمدن این چهره را پوشانده؛ به همین دلیل در مواضعی برخلاف آنچه از عموم کلمات او مبنی بر نبود نیاز به الگو و نماد رفتاری مشاهده میشود، وی به الگو گیری توصیه میکند و گاه میگوید: «زندگی همیشه انتخاب است». دلیل اصلی مخالفت اوشو با انتخاب کردن و تصمیم گرفتن از این نشأت میگیرد که هر انتخابی را مسبب سرکوبی میداند و سرکوب را هم منجر به تبدیلشدن به آدم آسیبدیده میداند
هر دم در اکنون زیستن لازمه این است که
انسان خیلی آگاه باشد و همین زندگی را آکنده از شور و هیجان میکند اما آنجا که پای اراده و انتخاب باز میشود، مشکل آغاز میشود؛ چراکه اراده متأثر از تصور و شوقی است که ما را به
طلب میکشاند.
تصور هم همیشه رنگ خود را از تجارب گذشته میگیرد، به این ترتیب اعمال ما تکرار وقایع گذشته خواهد بود. در حالتی که به باور روشنبینان و خود اوشو، هستی هیچ چیز تکراری ندارد. هر اتفاقی منحصربهفرد است پس هیچ تصوری نمیتواند مولد شناختی واقعی و شایسته باشد. از اینرو، بهطریقاولی نمیتواند مقدمه ظهور اراده را فراهم کند و موجب بروز رفتارهای دست اول و خودانگیختهای بشود که خاستگاهی جز شرایط کنونی و فعلی نداشته باشد. ملاحظه میشود که اوشو از نفی ذهن و ارزش داوریهای آن، به نفی مولود آن یعنی اراده و انتخاب پل میزند. در بخش تقابل ذهن و طبیعت از منظر اوشو دریافتیم که ذهن بیروننگر است. از اینرو، در
سیر و سلوک که راه دل است ذهن و بهتبع آن اراده، ناشی از تصورات محدودنگر ذهن راهی از پیش نخواهد برد.
به باور اوشو طبیعت
انسان باید تنها فرمانده وجود
انسان باشد تا مانند سایر موجودات از زندگی عاری از تلاش و رنج بهرهمند شود. دیدگاه اوشو درواقع براساس این پیشفرض باید باشد که او
انسان را حائز
هویت و طبیعت کامل بداند؛ طبیعتی که به چنان حدی از
کمال خود رسیده که پس از محو و حذف نفس و ذهن، هرچه از آن بروز یابد به
مصلحت تام
انسان است. روشن است که اگر برای
انسان چنین طبیعتی قائل نباشیم ـ چنانکه اوشو قائل نیست ـ پس سپردن زمام رفتارمان به آن، ناشی از اطمینان خام و حماقتی خواهد بود که هیچ
انسان عاقلی به آن تن نخواهد داد، چراکه آدمی دلی دارد که گوناگونی احوالات آن، مجالی برای گوش سپردن و به تماشا نشستن احساسات رنگارنگ گذرا را باقی نمیگذارد.
اوشو طبیعتی را در
انسان اصیل میداند که عمل کردن بر طبق اقتضائات آن نیازمند هیچگونه تلاش، یادگیری و تحمیلی نیست. اگر این اعتقاد را بپذیریم که در هیچ موردی چیزی را بر خود تحمیل نکنیم، نباید در هیچ موردی ادا و نمایشی از خوب بودن یا هر کاری که رسیدن به کمال را تسهیل میکند از خود نشان دهیم.
امیرالمؤمنین میفرمایند: «اگر از صابران نیستی، پس خودت را به صبرکردن بزن «فتحلم»؛ زیرا کسی نیست که خود را شبیه گروهی کند و عاقبت یکی از آنها نشود»
از این فرمایش استفاده میشود که نباید چشمبهراه و گوشبهزنگ خواهشهایی از طبیعتمان باشیم که چهبسا عوامل موقت باعث
تکوین آنها شده است. گاه از راه عمل کردن بر طبق اقتضای صفت و خصیصهای نیکو، خود آن خصیصه ظاهر شده و به مرور به ملکه اخلاقی ما تبدیل میشود. از طرفی، توصیههای اکید
قرآن و
روایات بر
مشورت، نشان از حق بودن استفاده از تجربیات دیگران دارد.
انسان آن مقدار فرصت و موقعیت ندارد که تمام امور زندگی را بهشخصه
تجربه کند تا به باور برسد.
نفی جستوجوگری در تعالیم اوشو فراوان دیده میشود. دلیل اوشو برای این امر، از تحلیل ریشه جستوجو کردن ناشی میشود؛ از مبتنی بودن اراده
انسان بر ذهنیتها و آنچه
انسان تجربه کرده و صورتبندیهای حاصل از این تجربه محدود. اما آیا بهدرستی اراده
انسان خاستگاهی جز تشخیص و مصلحت سنجیهای ذهنی ندارد؟ آیا هرگونه طلبی در گرو تجربه قبلی مطلوب است؟ واقع آن است که در حیطه امور زندگی دنیوی مطلب اوشو صحیح و دقیق است؛ اما در حوزه دورن،
انسان در ابتدا با فطرتی ملهم از خیرها و شرها آفریده میشود و از سویی با
عشق به خالق خود و حقیقت به دنیا میآید، اما عشق و معرفتی اجمالی؛ آنچه
انسان از لذت ناشی از این معرفت و عشق میطلبد، طلب تفصیل آن تجربه اجمالی است. پس چنین نیست که هرگونه جستوجویی مربوط به بیرون و برآمده از تشخیص ذهن باشد. طلب و جستوجو در قلمرو حقایق درونی و معنوی هم پا میگشاید و زندگی
انسان را در تحرک و پویایی مطلوب و پسندیده رو به جلو پیش میبرد.
اوشو برای کشف آن طبیعت اصیل منهای نفس، بایستگی
تسلیم به استاد را یادآور میشود و حالت مخالف این عمل را مساوی با بیبندوباری توصیف میکند. چیزی که از مجموع سخنان او به دست میآورد و بهطور برجسته و پررنگ خود را نشان میدهد دعوت او به بیبندوباری و عمل طبق آنچه دل میخواهد است. ضمن اینکه تسلیم شدن به استاد با آن کیفیتی که او توصیف میکند - شخص فکر نکند، قضاوت و تعبیر نکند و تنها بشنود - مورد قبول خرد آدمی نیست. در اساس این حالت رخ دادنی نیست. چنانکه خود او
اعتراف کرده است. پرسش مهم این است که طبق کدام ضابطه و تشخیص،
انسان شخصی را بهعنوان مراد و استاد و پیر برگزیند و دیگری را کنار بگذارد؟ جز این است که تشخیص خیر و ضرر دستکم در مراحل اولیه، تنها از عقل و همین ذهنیت معمولی برمیآید؟ با محک نفس و ذهن مورد نظر اوشو، بهدست میآید که نه شناخت او از نفس
انسان سالم و صحیح است و نه بهتبع، راه حلهای او برای کنار گذاشتن این واقعیت، خردمندانه و عملی است.
مترادفاتی که اوشو برای ذهن و نفس برمیشمارد تنها با نگاه به نتیجه عمل است که به یکی بودن آن پی خواهیم برد. بهعبارت دیگر قوههایی که جهت فراهم کردن شناخت متعارف
انسان و زمینه انتخابها در او کار گذاشته شده است. انتخاب و ارادهای که اوشو در هر فرصت آن را میکوبد، اما این عمل از سوی
خداوند یکتاست و نه جامعه. کار جامعه حداکثر این است که به این قوا رنگ بدهد و با توجه به تربیتپذیری
انسان، در مسیر خاصی آن را پیش ببرد. نه اینکه پیدایش این قوا در
انسان مستند به جامعه باشد.
شادی مورد نظر اوشو برخلاف برخی گفتههایش هرگز در دسترس و قابل وصول نیست؛ چراکه اعتقاد دارد راه دست یافتن به این شادی، محو کردن نفس و ذهن است، چیزی که خودش هم به عملی نشدن آن واقف است. این نگاه خوشبینانه و سادهنگرانه به نفس
انسان ـ که در مقام ارضای آزادانه نیازها نسبت به علایق خود بیمیل میشود ـ سخن بی مبنایی است که محصول نگاه تکبعدی به
انسان و چشم بستن به سایر ابعاد او، ازجمله توهم و حریص بودن او است. حریص بودن
انسان فقط با منع شدن ظاهر نمیشود، بلکه هرچه میدان را برای عرض اندام خود باز ببیند، بیشتر و پیشتر میتازد.
اوشو متوجه آن وجه بیمرز
انسان با سایر موجودات شده است؛ وجهی که او بروز آن را متوقف بر عشقورزی میداند. عشقی که متعلقی جز تمام هستی ندارد. متعلق این عشق جاودانه است، در نتیجه عشق هم
جاودانه خواهد بود؛ اما اوشو بیآنکه به تفاوت این عشق با عشق زمینی تصریح کند، هر دو را با یک عنوان بهکار میبرد و در مواردی عشق پایدار را مصنوعی، پلاستیکی و بیخاصیت قلمداد میکند و اندوه حاصل از ناپایداری این عشق را برای کامل شدن
انسان مفید ارزیابی کرده و بدون آنکه روشی برای پایدار کردن این عشق ارائه دهد، گذرا بودن آن را مسلم پنداشته و روشی برای چگونه کنار آمدن با اندوه را بیان میکند. روشن نیست چگونه یک پدیده (نفس) هم با لذت ناشی از پروار کردن نفس از بین رفتنی است و هم با اندوه حاصل از عشقورزی. مشخص نیست چگونه عشق با وجود برقراری متعلق خود که هستی است ـ و هستی به باور او پایان و انجام ندارد ـ محکوم به گذرا بودن و ناپایداری شده است.
در رابطه با مسئله نیاز جنسی، این واقعیت قابل انکار نیست که
انسان از هرچه منع شود به آن حریص میگردد. میتوان گفت اوشو مسئله را خوب تحلیل کرده، اما غافل از یک نکته اساسی است. در گذشته بیان کردیم که توجه به
انسان ما را متوجه دو بعدی بودن او میکند. نباید این اصل را دستکم گرفت.
انسان به هیچ وجه نمیتواند تمام زندگی خود را تابع تام و بیقید اقتضائات طبیعیاش کند؛ زیرا او اگر نیاز جنسی دارد از سویی
حرص و
قوه وهم و خیال هم دارد که آنها تأثیر حتمی خود را بر این نیاز هم میگذارند.
آزاد گذاشتن نیازها در مقام ارضا، به حتم
انسان را در منجلاب
فساد و اعتیاد به ارضا کردن نیاز گرفتار میکند.
انسان عادی نه میتواند برای ابد دست از این لذت بکشد و از طرف مقابل، نسبت به بی ذهنی و بی نفسی که به ادعای اوشو سرچشمه همه لذات معنوی و اوج
عرفان است، بدبین و یا متنفر شود.
پافشاری بیشازحد به امر تجربهی شخصی،
انسان را از تجارب دیگران و هزاران راه رفتهی بیبهره میکند؛ لازم نیست آدمی در هر امری خود آن را بچشد، بلکه
عقل و
وجدان او قابلیت
عبرت و درس گرفتن را دارند. چنانچه بررسی کردیم اوشو عقل و وجدان را میکوبد.
آیندهنگری و لزوم لحاظ آینده، اوشو یکسره نسبت به گذشتهی بیاعتنا بوده و این امر از نگاه وی به
انسان سرچشمه میگیرد که قائل است طبیعت
انسان در برابر موقعیتی منهای ذهن، مجهز به برنامهی مطمئن برای واکنش نشان دادن و فعالیت است.
اوشو در پی رهایی
انسان از رنج است و سرچشمه این رنج را در نفس و ذهن میداند. در کهنگی دستورالعملها، تجویزهای آنها و در دخالت بیجای آنها در مسیر کشف آرامش. اشتباه اساسی اوشو در مقایسه بیجایی است که بین طبیعت
انسان با سایر موجودات برقرار کرده است. وی
انسان را به عمل کردن طبق تمام اقتضائات طبیعت خود توصیه میکند، فارغ از درستی یا نادرستی فرامین. این اشتباه، خود ناشی از نگاه مطلق او به طبیعت
انسان و چشم فروبستن به سایر ابعاد طبیعت او از جمله غرایز است که گاه در
تقابل و
تعارض با روح و گرایشهای معنوی قرار میگیرد. همین امر، زمینه ظهور گوهر وجود او را فراهم میکند که اراده است. چیزی که اوشو در هر فرصتی آن را میکوبد و پیروانش را از تصمیمگیری و انتخاب برحذر میدارد؛ اگرچه ذهن در قلمرو خاصی کارکرد دارد و استفاده از او در حیطه بالاتر خطرناک است، اما با تربیت ذهن و جهتدهی صحیح به آن میتوان برای اتخاذ تصمیمهای درست اقدام کرد. گوش به ندای دل سپردن آن هم با وجود هویت هزار رنگ
انسان عادی، خطر گمراهی را در پی دارد که خود اوشو چندین بار یادآور آن شده است.
عرفان اوشو؛
عرفان سکولار اوشو؛
جایگاه ادیان در عرفان اوشو
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «رابطه طبیعت انسان با رنجها از دیدگاه اوشو»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۶/۱/۳۰.