تاریخچه معرفتشناسی در غرب
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
معرفتشناسی، دانش و فنی است که به مطالعه
شناخت، امکان، شیوهها، ابزار، منابع و منافع و دیگر مباحث مربوط به آن و یا به بررسی شاخههای مختلف دانش بشری پس از تولد و رشدشان، و با هویت جمعی و تاریخیشان، میپردازد.
تاریخ فلسفه غرب به چهار مقطع «
یونان باستان،
قرون وسطی، دوره جدید و دوره معاصر» تقسیم میشود و معرفتشناسی هم به تبع آن به همین مقاطع تقسیم پذیر است. البته هر مقطعی دارای مراحل فرعی میباشد که بیانگر وجود مکاتب مختلف فلسفی و معرفتشناسی در این دورههاست.
با نگاهی گذرا به دورههای ذکر شده معلوم خواهد شد که در دوره یونان باستان و قرون وسطی، معرفتشناسی در ضمن مباحث فلسفی مطرح بود و محور اصلی این مباحث رویکرد «هستیشناسانه» بود، ولی در دوره جدید و معاصر، «معرفتشناسی» به عنوان محور اصلی مباحث فلسفی قرار گرفت و به صورت یک علم مستقل، ظهور یافت. با توجه به تقسیم فوق، نگاهی اجمالی خواهیم داشت به سیر معرفتشناسی در این چهار دوره که به مقتضای حال به آن پرداخته میشود.
در این دوره هر چند که معرفتشناسی به صورت علم مستقل مطرح نبود ولی مسئله «ارزش شناخت» که یکی از محوریترین مباحث معرفتشناسی میباشد، مورد توجه بوده است.
فلاسفه قبل از
سقراط به مباحث معرفتشناسی توجه چندانی نداشتند؛ زیرا اختلاف اصلی آن زمان، بر سر منشاء پیدایش عالم و تغییرات آن بود. گویا همه آنها «امکان معرفت» را مفروض گرفته بودند تا اینکه برخی مثل
پارمیندس الئائی (Parmenides) به خاطر کشف خطای حواس، منکر نقش حواس در ادراکات شده و نقش
عقل را برجسته کردند و در مقابل، برخی دیگر مثل
هراکلیتوس (Heraclitus) بر فائده حواس تاکید داشته و نقش عقل را نادیده و یا کم ارزش انگاشتند.
ولی هیچکدام از این دو گروه در امکان رسیدن به واقعیت و علم به آن شکی نداشتند. ولی سرانجام این اختلافات باعث شد تا در قرن پنجم قبل از میلاد گروهی ظهور کرد که ارزش ادراکات عقلی و رسیدن به واقعیت را مورد انکار قرار داده و تا جائی پیش رفتند که اساساً منکر اصل واقعیتهای خارجی شدند، این گروه همان «
سوفسطائیان» بودند.
بعد از این دوره «مساله شناخت» به صورت جدیتر مطرح شد و سقراط (۳۳۹-۴۶۹b. c، Socrat) اولین فیلسوفی بود که در دفاع از آن به مخالفت با آراء سوفسطائیان پرداخت و سعی داشت تا با
روش استقرائی و تعریف، به «
حقیقت» دست یابد.
بعد از ایشان به ترتیب،
افلاطون (Plato، ۳۴۷b. c-۴۴۸) شاگرد سقراط؛ و سپس
ارسطو (Aristotle، ۳۲۲b. c-۳۸۴) شاگرد افلاطون؛ هر کدام با ارائه یک نظام معرفتشناسی و
هستیشناسی، اصول و قواعدی را به خاطر مقابله با مغالطات و برای درست اندیشیدن و سنجش استدلالها تدوین کردند به طوریکه هنوز بعد از گذشت بیست و چند قرن، باز هم مورد استفاده قرار میگیرند.
بعد از دوره فلاسفه یونان، مشربهائی ظهور کردند که به شرح و توضیح آراء سقراط، افلاطون و ارسطو پرداخته و به سه دسته عمده تقسیم شدند:
اپیکوریان و رواقیون از پیروان اصلی این مشرباند که رهبران این دو به ترتیب
اپیکور (Epicurus، ۲۷۰b. c-۳۴۰) و
زنون (Zeno، ۲۶۴b. c-۳۳۶) میباشد. اپیکور معتقد بود که «معرفت حسی» اساس معرفت بشری است و به همین خاطر اعتبار
ریاضیات را انکار میکرد؛ زیرا مسائل آن با معرفت حسی قابل اثبات نبود. رواقیون هم با رد نظریات افلاطون و ارسطو قائل به وجود «فرد» شده و معتقد بودند که معرفت صرفا شناسائی اشیاء و افراد «جزئی» میباشد.
برجستهترین شخصیت این نحله «
پیرهون» (Pyrrho، ۳۶۰ b. c-۲۷۰) است که معتقد به عدمامکان شناخت ذات و واقعیت اشیاء بود. به نظر وی فقط میتوان دانست که اشیاء چگونه به نظر میرسند،
و نمود پیدا میکنند. طبق این قول، یک شیء واحد برای چند نفر به صورتهای مختلف ظهور پیدا کرده و در عین حال این ظهورات دارای اعتبار میباشند در نتیجه نمیتوان به حقانیت هیچ کدام از آنها حکم کرد.
مشهورترین حوزه این مذهب، حوزه افلوطینی است که پایهگذار آن «افلوطین» (Plotinus، ۲۷۰ b. c-۲۰۴) در قرن سوم پس از میلاد میباشد. مکتب وی که بیشتر جنبه عرفانی داشت در حقیقت التقاطی بود از نظریات افلاطون و ارسطو. او برای ادراک سه مرحله قائل بود که پس از این سه مرحله، نوبت به مرحله عالی یعنی
شهود و متحد شدن با «احد» میرسید، آن مراحل عبارتند از:
ادراک حسی،
فهم، عقل (خرد).
الهیات، دغدغه اصلی فراگیر در این دوره بود که آن هم تحت تاثیر آراء دو فیلسوف یونان یعنی «افلاطون و ارسطو» قرار داشت. از اینرو لازم بود که «معرفت» به طور عام و «معرفت خدا» به طور خاص ممکن تلقی شده و شکاکیت انکار گردد.
متفکران قرون وسطی، با توجه به اینکه هر کدام وابسته به سنت فلسفی خاصی بودند، اختلافات زیادی با هم داشتند ولی اختلاف اصلی آنها برسر نظریههای مختلف در باب «کلیات» بود و چون این منازعات بطور ضمنی، نتایج کلامی را در برمیگرفت به همین خاطر همواره مورد توجه ویژه فلاسفه قرار داشت.
مکاتب فلسفی که در باب «
کلیات» اختلاف داشتند به سه گروه عمده تقسیم میشدند که هر کدام دارای تئوری خاصی بودند:
طبق نظر دسته
واقعگرائی (Realism؛ اصالت واقع)، «کلیات» وجود عینی و واقعی دارند. (کلیات مفهوم ذهنی صرف نیستند.) از شخصیتهای برجسته این مکتب «
سنت آگوستین» (Saint Augustin، ۴۳۰-۳۵۴) و «
سنت توماس آکویناس» (Saint Thomas Aquinas، ۱۲۷۴-۱۲۲۵) میباشند. آگوستین در همه امور (حتی مسئله شناخت) شناخت نفس و شناخت خدا را مهمترین شناخت میدانست و در مقابل شکاکان، «علم به نفس» را مشمول هیچ یک از شبهات آنها نمیدانست، وی علاوه بر اینکه قائل به «امکان معرفت» بود بر «امکان معرفت نسبت به خدا» تاکید فروان داشت.
و
توماس آکویناس هم به تبع فلاسفه مسلمان مراحل ادراک را حس، خیال و مفاهیم کلی عقلی میدانست.
بنابر
مفهومگرائی (Perceptualism؛ اصالت معنا) «کلیات» مفاهیمی در ذهن بوده که
عقل آنها را از طریق آنچه از
حس و
خیال پدید آمده، انتزاع میکند، به عبارت دیگر کلیات، مفاهیمی بوده که صرفاً عملکرد
ذهن بوده و تنها در ذهن جای دارند. از شخصیتهای برجسته این دوره میتوان به «
پیتر آبلارد» (Peter Ablard، ۱۱۴۲-۱۰۷۹) اشاره کرد که ایشان خود، صاحب نظریه فوق میباشد.
بر اساس نظریه
نامگرائی (Nominalism؛ اصالت تسمیه) «کلیات» چیزی جز لفظ عام و اسم عام نبوده و فقط الفاظ جزو امور کلی هستند. «ویلیام اکام؛ (William Ockham , ۱۳۴۹ -۱۲۸۵)» از شخصیتهای برجسته این دوره است که قائل بود اساساً مفهوم کلی، هیچ واقعیتی در ذهن و خارج ندارد. یکی دیگر از صاحبنظران این مکتب «
بویس» میباشد. نماینده دیگر این حوزه «
روسلان» (oscelin، ۱۱۲۰-۱۰۵۰) بوده که معتقد است فقط «جزئی» در خارج وجود دارد.
نکته قابل توجه درباره تئوریهای فوق این است که همه علوم و قواعد کلی فلسفی، مبتنی بر پذیرش «کلیات» است؛ یعنی اگر کسی «مفاهیم کلی» را صرف الفاظ بداند و منکر مفاهیم کلی شود، در این صورت هیچ قاعدهای را نمیتواند بپذیرد. در طول دوره قرون وسطی، تردیدی در یقین، واقعیت و امکان رسیدن به آن و مطابقتاش مطرح نبود
اگرچه برای رسیدن به واقع از ابزارهای متفاوتی استفاده میشد.
به خلاف دو دوره قبل که مباحث «هستیشناسی» محور اصلی علوم فلسفی بود، در این دوره «معرفتشناسی» به عنوان محوریترین مباحث فلسفی و به صورت علم مستقل مطرح شد. پس از دورههای یونان باستان و قرون وسطی، به خاطر ظهور شکاکیت مرحله اول و دوم و نوساناتی که در ادراکات حسی و عقلی پیش آمد بحران
شکگرائی (Sceptism) ظهور یافت و از طرفی هم با رشد
علوم تجربی و عدم استقبال دانشپژوهان از
علوم فلسفی و ماوراء الطبیعی، شکاکیت به
علوم دینی هم سرایت کرد.
این دوره به دو قسمت عمده تقسیم میشود:
عقلگرائی،
تجربهگرائی.
در قبال سیل شکگرائی که کل اروپا را فرا گرفته بود، مسلک
اصالت عقل (Rationalism) تحت تاثیر افکار افلاطون، توسط فیلسوف فرانسوی «
رنه دکارت» (ReneDescartes، ۱۶۵۰-۱۵۹۶) که «پدر فلسفه جدید» لقب گرفته بود، به وجود آمد و شعله معرفتشناسی بار دیگر، توسط وی روشن شد و ایشان با پذیرش کم و بیش تجربه بر مفاهیم عقلی و فطری تاکید کرد.
اقدامی که دکارت برای مقابله با شکگرائی انجام داد، سیستماتیک کردن «معرفت» به شکل هندسی و بر اساس اصول واضح بود که برای این کار، ایشان فلسفه خود را از یک «شک دستوری» و
گذرگاهی آغاز کرد تا اینکه بعد از گذر از دوازده مرحله به یقین برسد.
سیر شکگرائی دکارت بدین صورت بود که ابتدا خطای حواس، سپس مسئله
خواب (اینکه شاید همه آنچه احساس میکنیم، خواب و خیال باشد.) و در نهایت
شیطان فریبکار را (که شاید شیطان با تصور «۲+۲»، «۴» را در ذهن ما ایجاد کرده باشد نه اینکه واقعاً چنین باشد.) مطرح کرد تا اینکه به «شک مطلق» رسید.
وقتی که وی در مرحله دوم، پس از رسیدن به شک مطلق میخواست به یقین سیر کند، چنین گفت: من در هر چیزی که
شک کنم در شک خودم که نمیتوانم شک بکنم بلکه به شک خود،
یقین دارم؛ چرا که «شک» هم خود، نوعی
تفکر است، بنابراین با رسیدن به «یقین به شک» به «یقین به شاک» رسید.
جریان «عقلگرائی» بعد از دکارت، توسط فیلسوف فرانسوی «
مالبرانش؛ (Malebranche، ۱۷۱۵-۱۶۳۸)» ادامه و تجدید یافت، ایشان در آراء و نظریات خود از دکارت و آگوستین متاثر بود. به نظر وی، حواس در ادراکات خویش خطاپذیر بوده و آن گونه که واقعیتی هست به ما معرفت دست نمیدهند.
سومین شخصیتی که جریان عقلگرائی را پی گرفت و در رشد آن موثر بود «
اسپینوزا؛ (Spinoza، ۱۶۷۷-۱۶۳۲)» فیلسوف هلندی یهودی الاصل بود که راه حل دکارت در صدق (که وضوح و تمایز بود) را پذیرفت و تلاش کرد تا بین دو سنت «نامگرائی» و «عقلگرائی افراطی» آشتی ایجاد بکند.
یکی دیگر از اندیشمندان این مشرب، «
لایب نیتز؛ (Leib Nitz، ۱۷۱۶-۱۶۴۶)» میباشد که از بسیاری جهات شبیه اسپینوزا است. ایشان نخستین کسی بود که میان حقایق ضروری (منطقی) وحقائق حادث (واقعی) تمایز روشن قائل شد.
تجربهگرائی (Empiricism) گرایشی است که در آن «عقل» در ادراکات بشری کنار زده شده و اصالت از آن «حس» دانسته میشود و ادراکات هم اعم است از اینکه، فقط با «حس ظاهری» باشد یا فقط با «حس باطنی» یا با «هر دو» اگر اصالت در تصورات و تصدیقات به «حس ظاهری» داده شود در این صورت منجر به «تجربهگرائی محض» شده که نتیجهای جز شکاکیت در پی نخواهد داشت.
شخصیتها و نمایندگان بزرگ این مکتب عبارتند از: «
جان لاک، (J. Locke، ۱۷۰۴-۱۶۳۲)
جرج بارکلی، (J. Berkeley، ۱۷۵۳-۱۶۸۵)
هیوم (Hume، ۱۷۷۶-۱۷۱۱)» که از میان این شخصیتها، «هیوم» تجربهگرای محض بود و به نتیجه آن هم ملتزم شد و سرانجام سر از شکاکیت در آورد و «لاک»، ادراکات حسی را اعم از ظاهری و باطنی میدانست و «بارکلی» هم فقط حواس باطنی را در ادراکات معتبر میشمرد.
عقلگرائی قرن هفدهم و تجربهگرائی انگلیسی در اندیشههای «
ایمانوئل کانت؛ (Immanuel kant، ۱۸۰۴-۱۷۲۴)» فیلسوف آلمانی تبلور پیدا کرد. وی زمانی قدم به عرصه فلسفه گذاشت که از یک سو به اذعان خودش، فلسفه هیوم او را از خواب
جزمگرائی بیدار کرده بود، و از طرفی هم قائل بود با وجود اینکه معرفت از
تجربه حسی شروع میشود ولی این بدین معنی نیست که همه معرفتها یکسره قابل تاویل و تقلیل به تجربه حسی شود.
وی ذهن را به عینکی بر روی چشم «
نفس» انسان تشبیه کرده بود که همواره بین او و واقعیات پرده رنگی میکشد، با این کار نه تنها فلسفه کانت نتوانست مشکل «مطابقت بین عین و ذهن» را مرتفع بکند بلکه حل آن محال قلمداد شد. در حقیقت به نظر وی، «معرفت» یعنی تجربه حسی و آنچه عقل و ذهن بر آن میافزاید یعنی «ذهن به علاوه خارج».
درباره تاثیرگذاری ایشان بر روند
فلسفه گفته شده است که رویکرد نظامهای فلسفی قبل از او «هستیشناسانه» بود ولی بعد از او «معرفتشناسانه» شدند و به همین خاطر است که فلسفه او به «فلسفه نقدی» معروف میباشد. خلاصه آنکه فلسفه نقدی وی با شروع از ذهنشناسی تدریجاً آدمی را به نوعی «
ایدهآلیسم» میکشاند.
بعد از کانت، مکتب ایده آلیسم که مقدماتاش توسط خود وی فراهم شده بود، پا به عرصه وجود گذاشت. طرفداران این مکتب معتقد بودند که اصلاً چه ضرورتی دارد تا به واقعیتی ناشناختنی ملتزم شویم؟ خصوصاً این که طبق مبانی فلسفه کانت، امر واقع خارج از «من» قابل اثبات نبود. بنابراین فلاسفهای همچون «
یوهان فیشته (Johan Fichte، ۱۸۱۴-۱۷۶۲)،
هگل (Hegel، ۱۸۳۱-۱۷۷۰)،
شوپنهاور (Schopenhauer، ۱۸۶۰-۱۷۸۸)» فلسفه کانت را به تکامل رسانده و آن را وارد مرحله جدیدی کردند.
فلسفههای قرن بیستم محل تغییرات و حوادث گوناگون در زمینههای معرفتشناسی و غیره بودند به طوریکه مهمترین حادثه در آستانه این قرن، چرخش چشمگیری میباشد که از ایدهآلیسم (اصالت معنی) به
رئالیسم (اصالت واقع) روی داده است، فلذا به دلیل این فراز و نشیبهای متعدد نمیتوان یک تصویر و ساختار هماهنگ و منسجمی از مکاتب فلسفی مهم قرن بیستم ارائه داد. به همین خاطر در این نوشتار نگاهی گذرا به چهار مکتب و نحله فلسفی مهم و تاثیرگذار خواهیم داشت.
طبق نظر مکتب
پراگماتیسم (Pragmatism)، معرفت حقیقی (و صادق) معرفتی است که مفید و سودمند باشد.
این معنی ابتداءً از طرف برخی برای «معناداری» بکار برده شد ولی بعدا توسط «
ویلیام جمیز؛ (William James، ۱۹۱۰-۱۸۴۲)» برای تعریف «حقیقت» مورد استفاده قرار گرفت.
از شخصیتهای برجسته این مکتب میتوان به «
چارلز پیرس؛ (Charless Peirce، ۱۹۱۴-۱۸۳۹)» و «ویلیام جیمز» اشاره کرد.
مکتب
پوزیتویسم (Positivism) بعد از جدا شدن «
راسل؛ (B. Russel، ? -۱۸۷۲)» و «
جی. ای. مور؛ (G. E. More، ۱۹۵۸-۱۸۷۳)» از ایدهآلیسم، در قرن نوزدهم شروع شد و با پیگیری
ویتگنشتاین (Ludwig Wittegenstein، ۱۹۵۱-۱۸۸۶) که شاگرد راسل بود ادامه یافت و تا دهه ۱۹۲۰ در
اتریش، این جریان ادامه داشت. طبق نظر پوزیتویستها، تنها قضایائی (یا معرفتی) معنادار و مطابق با واقع است که تحقیقپذیر تجربی باشند و گرنه، نه معنا دارند و نه صادقاند.
به قول
آگوست کنت (August Comt، ۱۸۷۵-۱۷۹۸) که پدر پوزیتویستها لقب گرفته، چون گزارههای متافیزیکی قابل تجربه حسی نیستند فلذا غیر علمی بوده و مربوط به گذشته تاریخ هستند.
این مکتب توسط اعضای «
حلقه وین» (Vienna Circle، اعضای این حلقه، گروهی از فلاسفه بودند که در شهر «
وین» اتریش با هم جلسات فلسفی داشتند و به پیروی از «
ارنست ماخ» (ErnestMach،۱۹۱۶-۱۸۳۸) علاقهمند به فلسفه علم شدند و از «رساله فلسفی منطقی» ویتگنشتاین نیز تاثیر پذیرفتند تا اینکه نتیجه این جلسات نهایتا منجر به ظهور مکتب «پوزیتویسم منطقی» شد.
اعضای اصلی این حلقه عبارت بودند از: «
موریتس شلیک» (۱۸۸۲-Morit Schlick، ۱۹۳۶-) که رهبر گروه بود و اعضای بعدی هم «
رودلف کارناپ» (Rudolff Carnap،۱۹۷۰-۱۸۹۱)، «
اتو نویرات» (Otto Neurath، ۱۹۴۵-۱۸۸۲) بودند.) تاسیس شد و فلسفهای را که به وجود آوردند «
پوزیتویسم منطقی» (Logical Positivism) نام نهادند. این نهضت در واقع جریانی علیه ایدهآلیسم و
رمانتیسم آلمان بود که در اوایل قرن نوزدهم وجود داشت.
«
اگزیستانسیالیسم» مکتبی بود که به دلیل واکنش انتقادی در برابر مکتب عقلگرای «ایده آلیسم هگل»، توسط «
سورن کی یرکگارد (Kierkegaard Soren، ۱۸۵۵-۱۸۱۳)» کشیش دانمارکی بنیانگذاری شد. این مکتب علیرغم جاذبه ناشی از نظام نسبتا منسجم و وسعت دیدگاهها، فاقد
منطق و استدلالهای متقن بود.
هرمنوتیک و نظریه تاویل از روزگاران قدیم در غرب مطرح بود به طوریکه بنا به گفته برخی، ارسطو برای اولین بار این اصطلاح را در باب
منطق قضای ا از کتاب «
ارغنون» به نام «
باری ارمیناس» و به معنای «در باب تفسیر» به کار برد. از طرفداران و بنیانگذاران اصلی این مکتب میتوان به شخصیتهائی همچون «
شلایر ماخر، (Schleier Macher، ۱۸۳۴-۱۷۶۸)
ویلهم دیلتای (Wilhelm Dilthry، ۱۹۱۱- ۱۸۳۳) و
هانس جورج گادامر (Hans Georg Gadamery، ۱۹۰۰)» اشاره کرد.
بنابر دیدگاه شلایر ماخر، هرمنوتیک نظریهای فلسفی و معرفتشناختی است که به طور عام، روش تفسیر متون را بیان میکند. و دیلتای، هرمنوتیک روششناسی
علوم انسانی را در مقابل روششناسی
علوم طبیعی به کار گرفت و گادامر، اصرار داشت که فهم متون بدون پیش فرضها و اعتقادات مفسران امکانپذیر نیست.
در پایان به نمونهای از سؤالات مهمی که به عنوان وظیفه اصلی هرمنوتیک قلمداد میشود اشاره میکنیم:
آیا میتوان نسبت به یک کلامی که ذهنیتی خاص نسبت به آن داریم، بدون دخالت پیش داوری و پیش فرضها به معنای آن پی ببریم؟ آیا دستیابی به آن امکان دارد؟ آیا راهی برای تمییز فهم درست از فهم نادرست وجود دارد؟ آیا هر فهمی نیازمند تفسیر و تاویل است؟ و غیره.
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «تاریخچه معرفت شناسی در غرب»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۸/۰۹/۲۳.