کنشگرایی (روانشناسی)
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
کنشگرایی یا کارکردگرایی، یکی از مکاتب
روان
شناسی است که به کارکرد
ذهن یا استفاده از آن توسط موجود زنده در سازگاری با محیط خود سر و کار دارد. مکتب کنشگرایی، در پایان قرن نوزدهم توسط "
جان دیویی" و "
جیمز رولند آنجل" پدید آمد و در دهه اول قرن بیستم در
آمریکا حامیان بسیاری پیدا کرد.
این جنبش علمی که تاثیریافته از مطالعات
داروین و
گالتون بود، به جای ساختار یا محتوای فرآیندهای هشیار، بر چگونگی عمل این فرآیندها تاکید داشت.
نظریههای
تکامل و
بقای اصلح (Survival of the fittest) داروین که بر کارکرد ساختارهای زیستی برتر در سازگاری ارگانیزمها با محیطشان تاکید داشت، سبب شد تعدادی از
روان
شناسان آمریکایی به بررسی "کارکرد فرآیندهای ذهنی" در سازگاری فرد با
محیط بپردازند.
افراد و مکاتب گوناگونی در مکتب کنشگرایی مؤثر بودند که در ادامه اشاره میشود.
انتشار کتاب "اصل انواع" در ۱۸۵۹ به عنوان مهمترین کتاب در تاریخ تمدن غرب، تاثیر زیادی در مجامع روشنفکری
روان
شناسی داشت. در واقع، باید
روانشناسی امروز
آمریکا را مدیون
نظریه تکامل دانست. به نظر
داروین، نتیجه انتخاب طبیعی (Natural Selection) در
طبیعت، بقاء موجوداتی است که بهترین سازگاری و انطباق را با محیط زیست خود دارند.
او به وجود تنازع دایمی برای بقاء در طبیعت اعتقاد داشت و میگفت: موجوداتی که باقی میمانند سازگاری موفقیتآمیزی با مشکلات محیط برقرار میسازند. همچنین داروین بحث اهمیت تفاوتهای فردی، واقعیت تغییر اعضاء،
تنازع بقاء، تظاهر هیجانات در
انسان و
حیوان را در آثار خود مطرح کرد که بیتاثیر بر مکتب کنشگرایی نبود.
نظریه تکامل، تاثیرات عمیقی بر
روان
شناسی ویلیام جیمز و کنشگرایان بعدی داشت. جیمز فکر میکرد که
ذهن و
بدن روی یکدیگر اثر میگذارند و یکی از امتیازهای بزرگ انسانها این است که، ذهن بسیار پیشرفته آنها میتواند به بقای هدفشان کمک کند. (برای نقد و بررسی مکتب داروینیسم این مقاله را ببینید:
داروینیسم)
گالتون Galton یکی از پرنفوذترین چهرههای
روان
شناسی بود که تاثیر بسزایی در این مکتب گذاشت. مطالعات او پیرامون
وراثت، خصوصیتهای ذهنی، تفاوتهای فردی، نبوغ ارثی و اصلاح نسل در ادامه مطالعات پسرعمویش داروین بود. از این گذشته، او اولین کسی بود که آزمونها و اندازهگیریهای
روانشناختی را ابداع و
علم آمار را وارد
روانشناسی کرد.
نظریه تکامل، انگیزهای برای مطالعه در زمینه
روان
شناسی حیوانی شد. پیش از آن برای مطالعه ذهن حیوان دلیلی در دست نبود، زیرا حیوانات به عنوان موجوداتی خودکار و بدون
روح که هیچ شباهتی با انسان ندارند، تلقی میشدند.
اما انتشار کتاب اصل انواع، به پیوستگی ذهن انسان و حیوان پرداخت و دفاعیات داروین از نظریه خویش در کتاب "تظاهر هیجانات در انسان و حیوان"، این باور موجود را تغییر داد. همچنین بعد از او دانشمندان دیگری همچون
رومانس (Romances) و
مورگان (Morgan)، به مطالعه در زمینه
روان
شناسی تطبیقی و آزمایشات حیوانی دست زدند و تلاش بسیاری در جهت توجیه رفتارهای انسانی و حیوانی انجام دادند.
افرادی مثل ویلیام جیمز و
استانلی هال در رشد و شکوفایی کنشگرایی تأثیر بسزایی داشتند.
از جمله پیشگامان کنشگرایی میتوان به "ویلیام جیمز" که از نیروهای فعال در شکلگیری این مکتب بود اشاره کرد.
جیمز میگفت:
روان
شناسی، علم مطالعه هشیاری است. ولی معتقد نبود که میتوان هشیاری را به عناصر مجزا تقسیم کرد. او تصور میکرد که فعالیتهای ذهنی، یک واحد تجربی را تشکیل میدهند و در حالی که به هم مربوط هستند، مرتبا تغییر میکنند. به طوری که در جویبار هوشیاری، یک
فکر دیگر جاری میشود. همچنین دیدگاه او یعنی مطالعه انسان از جهت همسازی وی با محیط، بعدها پایه تفکر کنشگرایی در آمریکا شد.
چهره پر اهمیت دیگر در
روان
شناسی معاصر آمریکا، استانلی هال (G. s Hal) بود که کمکها و فعالیتهای او بیتاثیر بر کنشگرایی نبود. تحقیقات او بیشتر تحت تاثیر این اعتقاد بود که رشد عادی ذهن، شامل رشتهای از مراحل تکاملی است. همچنین وی مطالعاتی در مورد
روانشناسی تربیتی،
کودک و تجارب
نوجوانی انجام داد. تحقیقات او در مورد کودک، شوری عظیم برپا کرد به طوری که به "نهضت مطالعه کودک" منجر شد.
مکتب کنشگرایی، بیشتر به عمل و فرآیندهای پدیدۀ آگاهی علاقهمند بود تا به ساخت آن. به علاوه، مرکز این علاقه، تبیین فایده یا هدف فرایندهای روانی برای موجود زنده، در تلاش مداوم برای تطبیق با محیط بود.
در سال ۱۸۹۴
جان دیویی (John Dewey) و
جیمز آنجل (James Angell) در دانشگاه تازه تاسیس شیکاگو شروع به کار کردند و تاثیر مضاعف این دو شخصیت به مقیاس گستردهای موجب گردید تا دانشگاه مذکور رهبری جریان کنشگرایی را به خود اختصاص دهد.
جان دیویی، شدیدا تحت تاثیر نظریه تکامل قرار داشت و فلسفهاش بر مفهوم تغییر اجتماعی مبتنی بود. مقاله کوتاه او به نام "مفهوم قوس بازتاب در
روان
شناسی" اولین کوششی بود که کنشگرایی را در مسیر خود راه انداخت.
بعد از او هم آنجل به این دانشگاه رفت و به تقویت جریان کنشگرایی پرداخت و به مقام ریاست انجمن
روان
شناسی آمریکا رسید. او شانزده سال رییس دانشگاه بود و ریاست دانشگاه بعد از وی به شاگرد سابقش "هاروی آ. کار" منتقل شد.
هاروی، بیشتر به
روان
شناسی تطبیقی پرداخت و نظریاتش عمدتا در کتاب درسی او به نام
روان
شناسی (۱۹۲۵) منتشر گردید. همچنین وی ضرورت در نظر گرفتن عوامل انگیزشی در فرمول S-R را هم یادآور شد.
بعد از دانشگاه شیکاگو، نوبت به دانشگاه کلمبیا رسید که سهم عمدهای را در معرفی کنشگرایی توسط "
ثورندایک" و "
وود ورث" ایفا کرد. نخستین اظهار نظر
ورث در سال ۱۹۱۸ در کتاب "
روان
شناسی پویا" بود که پیشنهاد دهنده افزودن مساله "
انگیزه" بر قلمرو
روان
شناسی بود. همچنین وی تاکید بیشتری بر عوامل فیزبولوژیک ویژه در
رفتار داشت و به این ترتیب ادامه آموزشهای جیمز و دیویی را دنبال کرد.
البته نباید تحقیقات و مطالعات ثورندایک را هم فراموش کرد. چون اثرات بسیار عمیقی بر
روانشناسی آمریکا و به ویژه یادگیری گذاشت و به جرات میتوان گفت نظریههای مربوط به تقویت و پاداش که به وسیله
اسکینر،
هال و
اسپنس عنوان شده، عمیقا از کارهای ثورندایک متاثر شده است.
علاوه بر این، تاثیر او بر رفتارگرایی به خاطر عنوان کردن پیوندهای بین
محرک ـ
پاسخ به حدی زیاد است که میتوان او را به همان اندازه که کنشگراست، رفتارگرا نیز دانست.
موضوع اصلی
روان
شناسی کنشگرا عبارت بود از عملکردها، اعمال یا کنشهای ذهنی و اهداف آنها. به نظر ایشان، وظیفه
روان
شناسی این نبود که ساختارهای ذهن را مطالعه کند، بلکه میبایست کنشهای ذهنی را بشناسد. "چیستی" آگاهی مورد توجه نبود بلکه "چرایی" آن مورد تاکید قرار داشت.
پیشگامان این مکتب، همچون آنجل،
روان
شناسی را علم آگاهی یا علم حقایق آگاهی به حساب میآوردند. هاروی، نیز آن را "مطالعه فعالیت ذهنی" تلقی میکرد. به عقیده او فعالیت ذهنی به "اکتساب، اثبات، حفظ، سازمانبندی و ارزیابی تجارب و استفادۀ بعدی آنها در راهنمایی رفتار" توجه دارد.
همچنین به عقیده ویلیام جیمز، هدف
روان
شناسی کشف عناصر تجربه نیست بلکه برعکس، مطالعه افراد زندهای است که با محیطشان انطباق پیدا میکنند. وی میگوید: نقش هشیاری این است که ما را به آن اهدافی که برای ادامه
حیات ضروری هستند هدایت میکند و بدون آن
تکامل انسان نمیتواند رخ بدهد.
روش مطالعه این مکتب،
دروننگری بود و با اینکه کنشگرایی اساسا به عنوان اعتراض به
ساختگرایی به وجود آمد، دروننگری را پذیرفت، اما مشاهده را به آن اضافه کرد. به گفته جیمز «مشاهده دروننگرانه چیزی است که ما مجبوریم همیشه به آن متکی باشیم... نگاه کردن به درون ذهنمان و گزارش آنچه که در آنجا کشف میکنیم همه موافقند که ما در آنجا حالتهای هشیاری را کشف میکنیم».
همچنین اغلب پژوهشهای دانشگاه شیکاگو از نوع آزمایشی بودند و از عینیتی برخوردار بودند که ساختگرایی فاقد آن بود.
البته میتوان این را هم گفت که کنشگرایی، به روش خاصی پایبند نبود و بهترین روش مطالعه، به مسالهای که مورد بررسی قرار میگرفت بستگی داشت.
کنشگرایی، به عنوان یک نگرش یا دیدگاه کلی، به قدری موفقیتآمیز بود که جزء خطوط برجسته و اصلی
روان
شناسی در آمد. مخالفت جدی این مکتب با ساختارگرایی از ارزش والایی برای رشد
روان
شناسی در
ایالات متحده برخوردار بود و از آثار این مخالفت میتوان به تغییر کانون توجه در
روان
شناسی از ساختگرایی به کنشگرایی؛ همچنین اهمیت دادن به پژوهش در مورد رفتار حیوان و مطالعه کودکان؛ کاربردی کردن
روان
شناسی و مطرح کردن
روان
شناسی به عنوان علمی تجربی نام برد.
اما سرانجام این مکتب به سبب اعتمادی که به روش دروننگری نشان داد، مورد انتقاد رفتارگرایان قرار گرفت و در برابر رونق مکتب جدید
رفتارگرایی نتوانست هویت خویش را برای مدتی طولانی حفظ کند و از صحنه نظامهای رسمی
روان
شناسی محو شد.
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «کنشگرایی (کارکردگرایی)»، تاریخ بازیابی ۹۸/۰۱/۱۹.