مفاهیم اساسی واقعیتدرمانی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
مفاهیم اساسی واقعیتدرمانی، یکی از مباحث مطرح در علم
روانشناسی بوده و و در باب این نوع از درمان که به
واقعیتدرمانی شهرت یافته بحث و مفاهیم اساسی و بنیادی آن را بررسی میکند. واقعیتدرمانی، شیوهای است مبتنی بر
عقل سلیم و درگیری عاطفی که در آن بر واقعیت، قبول مسئولیت، شناخت امور درست و نادرست و
ارتباط آنها
با زندگی روزمره فرد تاکید میشود. اساس نظریه واقعیتدرمانی، بر
هویت و چگونگی تشکیل و تغییر آن قرار دارد. در این مقاله به مفاهیم اساسی این سبک از درمان مانند
نظریه شخصیت،
ماهیت انسان و مفهوم
اضطراب میپردازیم.
واقعیتدرمانی، به انسان کمک میکند تا بر رفتار و انتخابهای خویش تسلط و کنترل داشته باشد. واقعیتدرمانی، بر
نظریه کنترل مبتنی است و فرض را بر این میگذارد که مردم، مسئول زندگی خویش و اعمال، احساسات و رفتارشان هستند. واقعیتدرمانی، حاصل مطالعات
گلاسر Glasser روی اقشار مشکلدار و دردسرساز
جامعه مثل دختران بزهکار میباشد. او به کمک یک مدل علمی یعنی نظریه کنترل، عقایدش را در مورد واقعیتدرمانی اصلاح کرد. ابداع واقعیتدرمانی توسط گلاسر تا حدودی به دلیل ضعفهای
روانکاوی بود.
در واقعیتدرمانی، واژههای شخصیت و هویت تقریبا مترادف به حساب میآیند. واقعیتدرمانی، هویت را جزء لازم و اساسی تمام انسانها در همه فرهنگها میداند که از لحظه تولد تا مرگ ادامه مییابد و به دو نوع "
هویت توفیق" و "
هویت شکست" تقسیم میشود.
به محض ورود به مدرسه، کودک درصدد مقایسه خود
با دیگران برآمده و به ضعفهای خود پی میبرد و در مواردی به هویت شکست خود واقف میشود. هویت توفیق، در کسانی به وجود میآید که بتوانند دو نیاز اساسی و ذاتی خود یعنی نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن و نیاز به
احساس ارزشمندی را ارضا کنند. کسانی که نتوانند این نیازهای اساسی را ارضا کنند، هویت شکست خواهند داشت و به
اضطراب و نگرانی گرفتار خواهند آمد. به عبارت
دیگر، نیاز به داشتن هویت، از نیازهای اساسی و ذاتی تمام انسانهاست و لازم است که در فرد، هویت توفیق شکل گیرد تا در فراز و نشیب زندگی کمتر دچار نابسامانی روحی شود.
کسانی که دارای هویت شکست هستند به رواندرمانی نیازمندند تا به هویت توفیق نایل آیند. اولین شرط واقعیتدرمانی که لازمه تغییر هویت شکست مراجع به حساب میآید، ایجاد
ارتباط و درگیری عاطفی بین درمانگر و مراجع است. از طریق چنین
ارتباطی مراجع درمییابد که اولا، یکی به او علاقهمند است و ثانیا فرد
دیگری میخواهد که او را در تغییر هویت ناموفقش یاری دهد. پس از ایجاد چنین
رابطه سازندهای باید به تغییر رفتار مراجع اقدام شود، زیرا رفتار باعث پیدایش احساس میشود و اگر رفتار تغییر یابد، متعاقب آن احساس هم تغییر خواهد یافت.
در واقعیتدرمانی گفته میشود که بهطور کلی،
ناسازگاری شخص در طی سالهای اولیه زندگی و هنگامی آغاز میشود که وی نمیتواند نیاز خود را برای تجربه
عشق یا احساس ارزشمند بودن ارضا کند یا در این زمینه تلاشی بهعمل نمیآورد. ناتوانی فرد برای کسب یا حفظ ارزش برای خود، از فقدان تجربه موفقیت یا نداشتن فرصت برای انجام دادن کاری باارزش، حاصل میشود. شخصی که احساس ارزش نمیکند، نمیتواند به شیوههای مناسب به
دیگران عشق بورزد یا مورد عشق و علاقه
دیگران قرار گیرد. فقدان تجربه عشق و احساس ارزش، موجب میشود شخص در
روابط مبتنی بر عشق و احساس ارزش
با دیگران درگیر نشود و نیز این نوع محرومیت فرد از تجربه چنین احساسهایی، منتهی به هویت شکست وی میشود.
در نظریه کنترل گفته میشود: همه رفتارها و از جمله رفتارهای ناسازگار فرد، کوششی است که وی برای کنترل ادراکهای خود بهعمل میآورد. به هر حال، رفتار ناسازگار شخص باعث میشود کنترل اثربخش خود را بر ادراکهایش و در نتیجه آن، کنترل اثربخش خود را بر زندگیاش از دست بدهد. گلاسر بر این باور است که مردم انواع مختلف ناراحتیها و احساسهای بیچارهکننده خود مثل
افسردگی، اضطراب یا
احساس گناه را شخصا انتخاب میکنند تا بدین وسیله:
· خشم خویش را تحت کنترل درآورند
· دیگران را برای کمک به خود وادار سازند
· کنترل خویش را بر دیگران اعمال کنند
· برای عدم تمایل خود نسبت به انجام دادن کاری اثربخشتر، عذر و بهانه بیاورند.
گلاسر، معتقد است بیش از آنکه مردم در حالت افسرده بودن، مضطرب بودن یا تجربه کردن احساس گناه باشند، در واقع خود را درگیر افسرده بودن، مضطرب بودن یا تجربه کردن احساس گناه میکنند.
منظور از هویت، شیوه نگریستن به خود به عنوان یک انسان و در
رابطه با دیگران است. گلاسر میگوید: تقریبا همه افراد، شخصا بیشتر درگیر تلاش برای مورد پذیرش قرار گرفتن به عنوان یک شخص هستند تا درگیر انجام دادن یک کار. بنابراین،
هویت شخصی مقدم بر عملکرد است و به عبارت سادهتر، ابتدا باید فرد به عنوان یک شخص پذیرفته شود تا بتواند در تلاش برای دستیابی به اهداف یا در انجام دادن کارها موفق شود.
واقعیتدرمانی، بر این فرض بنا شده است که همه انسانها در فرهنگهای مختلف از تولد تا مرگ نیاز روانی دارند و آن، نیاز به داشتن هویت است. نیاز به اینکه احساس کند او بهگونهای جدا و متفاوت از
دیگر موجودات زندهای است که روی زمین زندگی میکنند.
دیدگاه گلاسر از ماهیت انسان احتمالا در رویکرد تعلیم و تربیتی او آشکار میشود. به نظر گلاسر تعلیم و تربیت سنتی، دانشآموز را نوعی ظرف خالی میبیند که معلم قرار است سیل واقعیتهای بیپایان را در درون آن سرازیر کند. بسیاری از این واقعیتها
با زندگی دانشآموزان
نامربوط هستند که خود آنها واقعیتی
نامربوط یا بی
ربط تلقی میشوند. در نظام سنتی، تاکید بر
معلم است نه
دانشآموز. از طرف
دیگر در نظام گلاسر، معلم یک تسهیلکننده یادگیری است و نه نسخهپیچ واقعیتها و تاکید بر دانشآموز و رشد و پیشرفت او در مورد
مهارتهای حل مشکل و تفکر منتقدانه است.
گلاسر، معتقد است که انسانها ظرفیت و توانایی استفاده از استعدادهای خود جهت یادگیری و رشد را دارند. هر انسانی در نهایت، خودمختار است. چنانچه افراد بیشتر بر تصمیمات خود متکی باشند تا بر شرایط، آن وقت آنها
با احساس مسئولیت بیشتری زندگی میکنند و زندگی موفق و ارضاکنندهتری خواهند داشت. طبق نظر گلاسر، چنانچه انسانها از زندگی خود ناراضی باشند، میتوانند تصمیم
دیگری برای تغییر آن بگیرند.
متخصصان مکتب واقعیتدرمانی در زمینه
ماهیت انسان کم و بیش
با پیروان مکتب
اصالت وجود همعقیدهاند و انسان را مسئول اعمال و رفتار خویش میدانند. آنها
دیدگاه جبری را درباره
انسان مردود دانسته و فرد را قربانی تاثیر محیط و وراثت نمیدانند، اما در عین حال به تاثیر محیط و وراثت روی فرد اعتقاد دارند. چون مسئولیت اعمال و رفتار فرد را به عهده خویش میدانند، از اینرو، فرد را در نهایت مسئول تحقق نفس خویش و تعیینکننده نوع هویتش میدانند. از اینجا به بعد، آنها
با آبراهام مازلو و روانشناسی نیروی سوم او بیشتر همگامند. به نظر آنان، هر انسانی این استعداد بالقوه را دارد که مسئول و یا غیرمسئول باشد، اما اینکه او به چه شیوهای رفتار خواهد کرد، بستگی به تصمیمات او دارد و به شرایط موجود
مربوط نیست. علیرغم
فروید و پیروان او، که نابسامانیهای روانی را زاییده تعارض و تضاد بین نیازهای جسمانی و عوامل فرهنگی (فراخود) میدانند، گلاسر و پیروان او پیدایش این نابسامانیها را نتیجه عدم توانایی فرد در تحقق نیازهایش میدانند. آنها، همانطوری که گفته شد، برای انسان دو نیاز اساسی قائلند: نیاز به مبادله
عشق و محبت و نیاز به
احساس ارزش، که این دو نیاز در تشکیل
هویت فرد نقش عمدهای دارند.
گلاسر، دو نوع هویت را از یکدیگر متمایز میسازد: "
هویت موفق" و "
هویت شکست". انسانهایی که هویت موفق دارند خود را توانا، باکفایت و
با ارزش میدانند. عقیده آنها در مورد خودشان این است که قدرت مقابله
با محیط را دارند و
اعتماد به نفس و توانایی هدایت زندگی خود را نیز دارا میباشند. انسانهایی که هویت شکست دارند خود را ناتوان، بیکفایت و بیارزش میبینند.
گلاسر، معتقد است که جامعه گرایش به سوی تعیین هویت دارد و این بدان معناست که مردم کمتر از گذشته برای دستیابی به اهدافی که به آنها در سلسله مراتب قدرت امنیت میدهد، مشتاق هستند. به عبارت
دیگر، مردم امروز بیشتر در پی ایفای نقش مستقل و اهمیت دادن به هویت خود هستند.
در واقعیتدرمانی، واژه "
بیماری روانی" اصولا بهکار نمیرود و در نتیجه، تشخیص و طبقهبندی اختلالات روانی، به آن صورتی که در مکاتب سنتی رایج است، در این مکتب جایی ندارد. آنچه اصطلاحا بیماری روانی خوانده میشود،
با توجه به سه مساله واقعیت، مسئولیت و درست و نادرست مورد توجه قرار میگیرد. کسی بیمار به حساب میآید که نتواند دو نیاز اساسی خود را در حیطه واقعیت و پذیرش مسئولیت و تشخیص موارد درست و نادرست ارضا کند. شدت بیماری هم به درجه عدم توانایی فرد در ارضای نیازهایش بستگی دارد. بیماران به اصطلاح روانی، کسانی هستند که دارای هویت ناموفقی بوده و از احساس تنهایی و بیارزشی رنج میبرند. از نظر تشخیص، آنها به دو صورت
با جهان خارج مواجه میشوند: یا واقعیت را انکار میکنند و یا آن را نادیده میگیرند. به عبارت
دیگر، آنچه که اصطلاحا بیماری روانی خوانده میشود در حقیقت اشکال مختلف انکار واقعیت است که به صورت متنوعی ظاهر میشود. کسانی که واقعیت را نادیده میگیرند، از آن آگاهند ولی برای فرار از درد و رنج حاصل از احساس بیارزشی و مهم نبودن، بدان متوسل میشوند. کسانی که منحرف،
بزهکار، جانی، ضداجتماعی و مبتلا به اختلالات شخصیتی میباشند، از جمله افرادی هستند که واقعیت را نادیده گرفته و قوانین اجتماعی را نقص میکنند.
به نظر گلاسر، انسانها افسرده نمیشوند بلکه
افسردگی را انتخاب کرده و رفتار افسردگی را نشان میدهند. درگیر شدن در یک عمل فعالانه به انسانها کمک میکند رفتارهای افسرده و احساس بدبختی آنها جای خود را به احساس کنترل بیشتر بدهد که
با احساس مثبتتر، افکار مثبتتر و آرامش جسمی بیشتر همراه است.
گلاسر،
وسواس فکری و عملی را شیوههای ناموثری برای کنترل رفتار میداند. یک نمونه از
وسواس عملی، ۲۰ مرتبه وارسی در یخچال از جهت بسته بودن آن است. این کار باعث میشود شخص مزبور به مشکلات و مسایل دنیای واقعی نپردازد. کسانی که رفتاری را به صورت وسواسی تکرار میکنند، مشغول سازماندهی مجدد ادراکهای خویش هستند. آنها
با فعالیت ذهنی یا فیزیکی تکراری از مواجه شدن
با محیطی که از کنترل آنها خارج است، پرهیز میکنند.
هدف واقعیتدرمانی آن است که شخص، رفتار مسئولانه داشته باشد. معنی مسئولانه عمل کردن آن است که شخص نیازهای خود را ارضا کند و این اقدام را به شیوهای انجام دهد که
دیگران را از توانایی برای ارضای نیازهایشان محروم نسازد. از ویژگیهای شخص مسئول آن است که خودمختار یا خودپیرو میباشد و تا آن میزان از حمایت روانی و درونی برخوردار شده است که میداند از زندگی چه میخواهد و برای ارضای نیازهای خود و دستیابی به هدفهایش نیز برنامههای مسئولانه را تهیه و اجرا میکند.
درباره مساله مسئولیت و
رابطه آن
با زندگی بیمار، گلاسر معتقد است که ناخشنودی و افسردگی نتیجه عدم
احساس مسئولیت است و نه علت آن. به عبارت
دیگر، رفتار غیرمسئولانه افراد باعث بروز
اضطراب و ناراحتی روانی است، نه اینکه اضطراب و ناراحتی روانی باعث غیرمسئول بودن فرد بشود. فرد غیرمسئول نه برای خود ارزش قائل است و نه برای
دیگران و در نتیجه خود را رنج داده و یا
دیگران را آزردهخاطر میکند. تمرکز بر بعد مسئولیت، هسته اساسی کار
تعلیم و تربیت و رواندرمانی است و پذیرش مسئولیت به مثابه نشانه بارز سلامت روانی تلقی میشود. از نظر گلاسر، اکثر بیماران به انحراف و بیماری خود آگاهند، زیرا میدانند که جامعه آنها را طرد کرده است و
با دیگران متفاوت هستند. بیماران رفتارشان به شیوهای است که مانع از ارضای نیازهایشان میشود و آنها درصددند که به علت نادرستی رفتارشان پیببرند. بنابراین، قضاوت بیمار درباره درست و نادرست بودن رفتارش الزامی است و تا چنین قضاوتی صورت نگیرد، تغییری هم در رفتار پدیدار نخواهد شد.
•
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «مفاهیم اساسی واقعیت درمانی»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۴/۰۹.