فلسفه تحلیلی تعلیم و تربیت
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
فلسفه تحلیلی تعلیم و تربیت، یکی از جریانهای فکری مطرح شده در فلسفه
تعلیم و
تربیت است که در قرن بیستم با شروع پویش نویی که رسالت
فلسفه را نه کشفی و نه انتقادی، بلکه ایضاحی میدانست و کار
عقل را روشن نمودن مفاهیم و گزارهها تلقی مینمود، گرایش
فلسفه تحلیلی آغاز شد که آراء و نظرات مختلفی در مباحث بنیادین از جمله بحث
تعلیم و تربیت ارائه کرد. در این مقاله ابتدا به بحث فلسفه تحلیلی و مبانی آن و سپس به دیدگاه آن در بحث
تعلیم و
تربیت میپردازد.
جریانهای فکری در فلسفه
تعلیم و
تربیت، همواره تابعی از دگرگونی نگرشها در فلسفه بوده است. اگر در متن فلسفه محض، رخداد سرنوشتسازی افتاده است، در فلسفه
تعلیم و
تربیت نیز منعکس شده است، هنگامی که
پراگماتیسم بر فلسفه حاکم بوده است، فلسفه
تعلیم و
تربیت نیز بر مبنای آن ماهیت و حدود خود را تعریف نموده است.
در طول
تاریخ فلسفه، بشر همیشه دغدغه نسبتسنجی خود با اندیشه و حقیقت را داشته است اما در تحولات سریع پس از
دوره رنسانس اروپا، نگرههای بسیار متفاوتی به این مساله طرح شده است. نزاع بین
ایدهآلیسم و
رئالیسم با اینکه به فلسفه یونان برمیگردد، در دوره جدید به شکل دیگری بروز نمود. در
دوره مدرن وقتی حوزه
متافیزیک به وسیله
کانت، درهالهای از ابهام به عقل عملی احاله شد و مفاهیم
عقل نظری، رازهای پنهان به حساب آمد، رسالت فلسفه چیزی بیش از تعیین حدود کاربرد عقل نبود. همین، مبدا حرکت سنگینی درباره فلسفه شد که ماهیت کشفی آن را برداشته، به آن وجهه انتقادی داد و در طول این سیر، قرن بیستم پویش نویی را تدارک دید که رسالت فلسفه را نه کشفی و نه انتقادی، بلکه ایضاحی میدانست و کار عقل را روشن نمودن مفاهیم و گزارهها تلقی مینمود. این جریان، همان گرایشی است که به "فلسفه تحلیلی" معروف شد.
تلقی که فیلسوفان تحلیلی از فلسفه دارند، بیشتر به یک روش و نوعی فعالیت شبیه هست تا مجموعهای از گزارهها.
از اینرو، نظام فلسفی سنتی که دارای بخشهای نظری و دستوری از قضایا هست، نمیشود از این نوع فلسفه انتظار داشت.
بنابراین ما در این مکتب، نوعی بینش فلسفی داریم نه نظام فلسفی که مجموعهای از گزارهها را شامل شود. به همین جهت در این قسمت بینش فلسفه تحلیلی بررسی میشود تا ببینیم چه استنتاجی از آن میشود در
تعلیم و
تربیت، انجام داد.
اولین زمزمههای نگرش تحلیلی در فلسفه به
جورج ادوارد مور برمیگردد. وی فلسفه تحلیلی را تحلیل مفاهیم زبان محاورهای و فهم عرفی میدانست.
توسط اصول ریاضیات
برتراند راسل و
وایتهد، زبان ریاضی به عنوان منطقی برای دقیق نمودن زبان طبیعی طرح شد
و
لودویگ ویتگنشتاین، با رساله فلسفی – منطقی خود رسما
اعلام نمود: نباید فلسفه را کشف حقیقت دانست، بلکه فعالیتی است برای حل معضلات، توضیح مسائل و روشن نمودن عقایدی که از منابع دیگر به دست آمده است و بایستی مرزهای زبان را نشان دهد. البته او
علوم طبیعی را اولین منابع گزارهای درست میدانست.
دو اثر مهم اصول ریاضیات و رساله فلسفی – منطقی، تاثیراتی بر گروه موسوم به
حلقه وین در سال ۱۹۲۹ به جای گذاشت و ایشان ادعاء نمودند طبق "
اصل تحقیقپذیری"، فقط چیزی بامعنی هست که بتوان با
منطق صوری یا تجربه درباره آن تحقیق نمود.
با توجه به تاریخ فلسفه تحلیلی میتوان گفت، این بینش ابتدا تلاشی برای
واقعگرایی در برابر
پندارگرایی، سپس راهی برای تدقیق زبان طبیعی با زبان صوری بود و پس از آن به صورت روشی برای تحدید و توضیح معرفت درآمد و با
پوزیتویسم منطقی، الگوی معرفتشناختی تحصلی و تجربی را مطرح نمود.
با اینکه فلسفه تحلیلی، خود را فقط یک روش معرفی میکند اما مبانی نظری در آن نهفته است که به برخی از آنها اشاره میشود.
فلسفه تحلیلی دارای مبانی است که به آنها اشاره میکنیم.
حقیقت از طریق زبان قابل حصول است. برای جلوگیری از خطا بایستی حدود معرفت که حدود زبان است، مشخص شود. اندیشهها قابل تحلیل به عناصر بسیط هستند که بایستی به تجربه ختم شوند.
انسان، دارای امکانات زبان طبیعی است که میتواند با ساختن زبان منطقی آن را دقیقتر کند. هرگونه ادعاء فراتر از حوزه معرفت و زبان که محدود به تجربه است، بیمعنی میباشد و قابل تحقیق نبوده و ارزش
علمی ندارد.
ارزشها، قابل تحقیق عینی نبوده و نسبی میباشند.
با این تحلیلی که از مقدمات، الزامات، مبانی و پیشفرضهای فلسفه تحلیلی به عمل آمد، مشخص میگردد که فیلسوفان تحلیلی گرچه به صورت صریح درباره انسان،
خدا،
ارزش و
شناخت سخن نگفتهاند اما در پیریزی روش خود ناگزیر از مبانی مرتبط بودهاند.
دو تعبیر مختلف از فلسفه تحلیلی میشود که نقش بسزایی در حوزه
تعلیم و
تربیت میتواند داشته باشد: تعبیر رایج همین است که فلسفه تحلیلی به توضیح مفاهیم و توجیه شرایط منطقی لازم و کافی کاربرد یک واژه را مشخص میکند که
ریچارد پیترز و
پل هرست این نگاه را دارند.
تعبیر دومی که
ایورز مطرح میکند این است که فلسفه تحلیلی به معنای تلاشی برای یافتن پیشفرضهای بنیادین دانش باشد.
جوناس سولتیس، درباره چرخیدن فلسفه
تعلیم و
تربیت به گرایش تحلیلی میگوید: در اواخر دهه ۵۰ و اوایل دهه ۶۰، به انتقال از یک
پارادایم عملگرا به یک
پارادایم تحلیلی تن دادیم، زیرا فلسفه عملگرا توانایی حل فوری مسائل را نداشت.
در حقیقت نقد از پراگماتیسم بود که فلسفه
تربیت را به سوی فلسفه تحلیلی گرایش داد و تلاشهای ریچارد پیترز در
لندن موجب گسترش این گرایش در فلسفه
تعلیم و
تربیت شد.
فلسفه
تعلیم و
تربیت در صورتی که بهکارگیری فلسفه در
تربیت باشد، ما مکتب تحلیلی
تعلیم و
تربیت نخواهیم داشت و ما به مسلک
تربیتی نخواهیم رسید.
سه دلیل برای این ادعاء وجود دارد. دلیل اول اینکه مکتب فلسفی
تربیت از مبانی کلان
تربیت تشکیل میشود و فلسفه تحلیلی، نظام فلسفه سنتی را ندارد. دلیل دوم اینکه فلسفه تحلیلی ناظر به معرفت و ایدئولوژیها است
و توضیح گزارهها را بر عهده فلسفه میداند و خود به تولید گزاره بینشزا نمیپردازد تا درباره مبانی
تعلیم و
تربیت باشد و دلیل سوم اینکه فلسفه تحلیلی، روش و تکنیک است و فقط از آنها در قضایای
تربیتی میتوان استفاده برد.
از آنرو که این گرایش فلسفی در
تعلیم و
تربیت، نظامی برای
تعلیم و
تربیت درست نکرده است و ادعای روش محض بودن را دارد، ما بر اساس مبانی نظری پیشگفته نتایج و لوازم
تربیتی آنها را در چند قسمت توضیح میدهیم.
آموزش و پرورش از منظر پوزیتویستی که بستر فکری برای فلسفه تحلیلی است، بایستی محدود به حوزه تجربه و ریاضی (منطقی) باشد. از اینرو
تربیت نمودن شخص به معنای پروراندن امکانات تجربی و ریاضی در اشخاص است. روش تحلیلی، سعی میکند با تحلیل مفهوم
تعلیم و
تربیت، ماهیت آن را خاطرنشان کند. برای مثال، پیترز با تحلیل مفهوم
تعلیم و
تربیت نشان داد که
تربیت به سوی اهدافی ارزشمند ترسیم شده است.
اما اشکال مهمی که در این رویکرد مورد توجه قرار گرفته، این است که در حقیقت در اینگونه از بیان، تحلیلگر فهم خود را به مخاطبین تحمیل میکند،
نه اینکه واقعیت
تربیت را منعکس کند.
پیترز، در تحلیلی که از
تربیت دارد، میگوید جهتگیری به سوی ارزشهای خاصی در معنای
تعلیم و
تربیت وجود دارد، پس اهداف، ارزشهایی هستند که قبل از
تربیت اتخاذ شدهاند و نمیتوان از اهداف
تربیتی سخن گفت.
خاطرنشان میشود که هدف
تربیت، از ماهیت آن گرفته میشود و در هر دوره تاریخی، مفاهیم
تعلیم و
تربیت معیارهای خاصی دارند و عصری میباشند
و با توجه به مبنای ارزششناختی،
ارزش مطلق را انکار کرده و قائل به ارزش نسبی هستند.
با این حال، بیشتر حساسیت نگرش تحلیلی در فلسفه به زبان و نقش آن در
تعلیم و
تربیت میباشد که ارتباط بین
معلم و
متعلم از طریق زبان میباشد. از اینرو اهدافی متناسب با این وجهه نظر دارند. فلسفه تحلیلی، تاکید بر زبان دارد، از اینرو یکی از اهداف مهم در
تعلیم و
تربیت، آشناسازی افراد با امکانات زبانی است که در واقع دریچه فهم حقایق هست و بایستی یادگیرنده را به بارهای معنوی و پیشفرضهای زبان متوجه نمود.
عمده روشی که برای
تعلیم و
تربیت توصیه میشود، همان روش خود فلسفه تحلیلی است که راه تجزیه مفاهیم و رساندن آن به مفاهیم بسیط را نشان میدهد و نوع برخورد با یک ادعاء، بایستی با نقادی معرفتی صورت گیرد و تاکید بر آن است که نوع استفاده از زبان و حدود آن مورد توجه قرار گیرد و استفاده از مفاهیم بیمعنی موجب به هم ریختگی ذهن نشود. با توجه به ارزشمندی
روش منطقی –ریاضی نزد فیلسوفان تحلیلی، برخی از آنان ساختن تصور منطقی را پیشنهاد میکنند. یعنی ساختن اشکال منطقی که ما را در روشن کردن و نظم دادن به مفاهیم کمک میکند.
با توجه به تعابیری که اورز از فلسفه تحلیلی ارائه کرد، روش دیگر در آموزش و پرورش، بررسی پیشفرضهای یک ادعاء و نظریه هست.
توجه فیلسوفان تحلیلی به
علوم تجربی و
ریاضی در غایت اهمیت است.
علوم ریاضی که با تلاشهای
راسل، زبان منطقی
علوم شده بود، به عنوان سازمانبخش تلقی میشد و
علوم تجربی، محتوای این نظام را تشکیل میداد. از اینرو در برنامه درسی بایستی هم به نظام منطقی و پیوستگی و وحدت توجه شود
و هم به محتوای آنکه تجربی باشد. با اینکه بایستی
علم در تجربه مشاهده شود، ولی چیزی که مهم است اینکه یادگیرنده فهمی تحلیلی از هر چه آموزش میبیند را داشته باشد.
موادی که شخص را با ظرافت، اهمیت زبان و نقش آن در معرفت آشنا سازد، بایستی در برنامه درسی قرار گیرد.
•
پژوهه، برگرفته از مقاله «فلسفه تحلیلی تعلیم و تربیت»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۳/۲۸.