عدالت صحابه و صلح حدیبیه
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
صلح حدیبیه در سال پنجم
هجرت یکی از موثرترین اقداماتی بود که
پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) آن را بین خود و مشرکین
منعقد کرد تا برای پیش برد اهداف الهی استفاده کند. واقعه از این قرار بود که حضرتش در یک رویاء میبیند که با اصحاب وارد
مکه میشوند و مشغول
طواف هستند. حضرت رسول(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) نیز بعد از خبر دادن از این رویاء به اصحاب دستور داد تا برای رفتن به طرف مکه آماده شوند و اصحاب را از تعبیر آن با خبر نمود و فرموند: انشاءالله برای
عمره به مکه مشرف میشویم (اما تعیین نکردند که در چه سالی این اتفاق خواهد افتاد). پس از رسیدن پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) و ۱۴۰۰نفر از اصحاب به
سرزمین حدیبیه، مشرکان قریش که موقعیت خود را در خطر میدیدند، مسلحانه خارج شدند و از حرکت بیشتر پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) جلوگیری کردند اما دیدند چون آن حضرت برای
زیارت عازم شده،
پیمان بستند که سال آینده حضرتش به مکه برای انجام مراسم عمره عازم شود. این پیمان نامه به صلح حدیبیه معروف شد. در این حادثه وقایعی مهم رخ میدهد که به بیان آن میپردازیم و نتیجه میگیریم که تمام
صحابه عملکرد یکسانی نداشته و مطلب حاکی از عدم
عدالت جمیع صحابه است.
در این حادثه با درخشش امیرالمومنین
علی(علیهالسّلام) که با نهایت ادب همراه بود مواجه میشویم. حضرت رسول(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) بعد از توافق با
قریش، به امیرالمومنین دستور داد تا صلح نامه را به انشاء آن حضرت بنویسند. امیرالمونین(علیه
السّلام) نیز با
اعتقاد کامل به
اطاعت از فرمان پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) مبنی بر
صلح و نوشتن آن اقدام نمود و اینگونه مینویسند:
شرط بین ما؛ بسم الله الرحمن رحیم، این مطلبی است که محمد فرستاده خدا به آن حکم میکند. اینجا بود که مشرکین به ایشان گفتند اگر ما قبول داشتیم که تو فرستاده خدائی، از تو اطاعت میکردیم، محمد بن عبدالله نوشته شود. آن حضرت به علی(علیه
السّلام) دستور داد تا آن را تغییر دهد اما علی علیه
السّلام فرمود: به خدا قسم آن را پاک نکنم. پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) فرمود: آنجا را به من نشان بده تا خود پاک کنم و اینچنین کرد. …
اما در برخی
روایات آمده وقتی مشرکین درخواست پاک شدن عنوان رسول الله را نمودند آن حضرت ناراحت شد و در جواب به مشرکین فرمود: هرگز من این کار را نمیکنم. سپس پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) فرمود آنجا را نشان بده تا خودم پاک کنم. (فقال: ارنیه، فاریته فمحاه بیده)
امیرالمومنین علی(علیه
السّلام) وقتی این جریان را بیان میکند، اطاعت کامل خود را از دستور پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) نقل میکند که بعد از نوشتن:
بسم الله الرحمن الرحیم
این صلح نامه ایست بین محمد فرستاده خدا و بین
ابوسفیان صخر بن حرب و سهیل بن عمرو.
در این هنگام
سهیل بن عمرو گفت ما رحمن رحیم را نمیشناسیم و به
رسالت اقرار نمیکنیم. اما این شرافت را برای تو قبول میکنیم که اسم تو بر اسم ما مقدم باشد و لو اینکه من و پدرم از شما و پدرت از نظر سنی بزرگتر هستیم. در این هنگام پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) به امیرالمومنین علی(علیه
السّلام) این چنین دستور دادند: به جای بسم الله الرحمن الرحیم، باسمک اللهم بنویس و به جای فرستاده خدا محمد بن عبدالله. من نیز اینگونه نوشتم و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) فرمود: به مانند این مجبور میشوی در حالی که رضایت نداری.
در حالی که امیرالمومنین(علیه
السّلام) از پاک شدن عنوان رسول الله(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) ناراحت بود و این کار را شخصا انجام نداد، پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) لبخندی زدند و فرمودند: تو نیز به مانند این دچار میشوی در حالی که ناراضی هستی
و
تشابه این جریان باعث شد که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) از ماجرای حکمین خبر دادند و فرمودند که یا علی تو از پاک کردن اسم من ناراحت بودی ولی روزی فرزندان همین مشرکین (معاویه و
عمرو بن عاص) خواستار پاک شدن نام تو هستند و تو ناچار از انجام آن هستی در حالی که ناراحتی) (یا علی انک ابیت ان تمحو اسمی من النبوة فو الذی بعثنی بالحق نبیا لتجیبن ابناءهم الی مثلها و انت مضیض مضطهد).
امیرالمومنین(علیه
السّلام) نیز این جریان را در جریان حکمین یادآور شدند وقتی که دشمن از عنوان امیرالمومنین برای آن حضرت استنکاف کردند و خواستار محو آن از صلح نامه شدند.
شیعه و
سنی نقل نمودهاند که روز صلح حدیبیه پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) دست امیرالمومنین علی(علیه
السّلام) را گرفت و فرمود: این امیر نیکوکاران و کشنده بدکاران است، یاری کننده او یاری شده و تضعیف کننده او ذلیل شده است. سپس با صدای بلند فرمود: من شهر علم هستم و علی درب آن است. هرکس خواستار
علم است باید از درب آن وارد شود.
همچنین بعد از اینکه صلح نامه نوشته شد، عدهای از فرزندان مشرکین
مسلمان شده و به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) ملحق شدند که از جمله ایشان ابوجندل فرزند سهیل بن عمرو بود. سهیل نزد پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) آمد و درخواست بازگرداندن این افراد را طبق صلح نامه داشت. آن حضرت از
ابوبکر و عمر نظرخواست، آنها گفتند : ایشان راست میگویند، همسایگان تو هستند!! (آنها رابه مشرکین برگردان). پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) بعد از این اظهار نظر به شدت ناراحت شدند و فرمودند: ای
قریش به سوی شما کسی را میفرستم که برای دین گردن شما را با
شمشیر میزند و
خداوند قلب او را بر
ایمان امتحان نموده. ابوبکر و عمر گفتند: یا رسول الله(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) آیا آن فرد ما هستیم؟ فرمود : خیر بلکه کسی است که کفش پینه میکند (و او کسی جز امیرالمومنین علی(علیه
السّلام) نبود که داشت کفش پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) وصله میزد).
با اینکه پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) دستور داد تا ابوجندل را به پدرش سهیل تحویل دهند اما
عمر بن خطاب اعتراضات خود را آغاز کرد که به زودی به آن اشاره میکنیم.
از بزرگواری پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) این است که پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) طبق عهد نامه این افراد را به مشرکان برگرداند و برای آنها
دعا کرد ولی هشتاد نفر از مشرکین هنگام
نماز صبح حتی وقتی که عهد نامه نوشته میشد قصد
ترور پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) را داشتند که توسط اصحاب دفع شد و صحنه اوج دشمنی مشرکان با رسول الله(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) را میرساند. در روایتی دیگر به سی تن از جوانان مشرکین اشاره شده که قصد ترور پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) را داشتند که دستگیر شدند و پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) آنها را طبق عهد نامه آزاد کرد.
پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) بعد از اینکه اصحاب را در جریان رویای خویش میگذارند به سوی
مکه حرکت میکنند اما بعد از اینکه با مخالفت مشرکین مواجه شدند و تصمیم به
صلح گرفتند بیشتر اصحاب تحمل نکردند و زیر بار نمیرفتند. وقتی پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) اصرار اصحاب را دید، فرمودند: اگر صلح را قبول ندارید با مشرکین بجنگید. اصحاب لجوج هم به مشرکینی که برای مذاکره آمده بودند و برمی گشتند تا مشرکین مکه را از صلح با خبر کنند، حمله کردند و اما مفتضحانه شکست خوردند و فرار میکردند. پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) که این شکست مفتضحانه اصحاب را دید با تبسم به امیرالمومنین علی(علیه
السّلام) دستور داد تا جلوی مشرکین را بگیرد تا شکست مفتضحانه
مسلمین پنهان شود. امیرالمومنین علی(علیه
السّلام) نیز شمشیر کشید و به تنهائی مشرکین را راند تا حدی که مشرکین گفتند یا علی آیا پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) صلح را قبول ندارد؟ فرمود خیر اینگونه نیست (غرض دفع مشرکین از مسلمانان است نه
جنگ) و اصحاب خجالت زده به سوی پیامبر(صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) برگشتند و بعد از ملامت و
نصحیحت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) با پشیمانی گفتند: هرچه نظر شما است انجام دهید!
بعد از تمام شدن پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) دستور میدهد که اصحاب سرخود را بتراشند اما هیچ کس به فرمان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) اعتناء نکرد!. سپس آن حضرت حلق سر را انجام دادند و شتری
نحر میکنند، بدون اینکه با کسی صحبت کنند. اصحاب معترض که عمل رسول الله (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) را دیدند به فرمان آن حضرت عمل کردند
که نشانه سستی اصحاب در حدیبیه است که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) آنها را معرفی میکند به این صورت که فرمود: خداوند محلقین (کسانی که سر خود را تراشیدند) را رحمت کند. عدهای چون عمر گفتند: و کسانی که تقصیرکردهاند (مقداری از سر خود را زدند). پیامبر دعای خود را دو مرتبه دیگر تکرار کرد و عمر نیز حرف خود را زد. بعد پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) فرمودند: و کسانی که تقصیر انجام دادهاند. وقتی از پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) سوال شد که چرا حلق کنندگان سه بار دعا شدن فرمود: چون این افراد معترض نبودند.
یکی از وقایعی که در کتب تاریخی و روایی معتبر نزد شیعه و سنی از آن یاد میشود، جسارت عمر بن خطاب نسبت به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) است. او از کسانی بود که زیربار
صلح نمیرفت بطوریکه گفته شده که عمر شدیدترین انکار را بین
صحابه نسبت به صلح داشت.
او در بین اصحاب پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) میگشت و ایشان را تحریک به نافرمانی میکرد
و عمر دو مرتبه یعنی بعد از صلح و بعد از تحویل دادن ابوجندل به سهیل، با پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) به گفتگوی جسارت آمیز پرداخت.
بعد از صلح، او و همفکرانش به صورت
اعتراض به بازخواست پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) پرداختند که:
آیا تو پیامبر خدا نیستی؟ حضرت فرمود: بله
آیا ما برحق و دشمن ما برباطل نیستی؟ حضرت فرمود: بله
پس چرا پستی در دین به ما اعطاءشد؟ (مراد او از پستی در
دین، صلح پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) است). حضرت فرمود: من فرستاده خداوند هستم و من نافرمانی خدا نمیکنم و او یار من است.
آیا تو به ما نگفتی که ما به زودی به زیارت بیت الله میرویم و طواف میکنیم؟
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) فرمودند: بله ولی آیا گفتم همین امسال مشرف میشویم! عمرگفت: خیر. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) فرمود به
مکه میروی و طواف میکنی.
با این حال عمر قانع نشد و با
غضب از محضر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) خارج میشد و میگفت که اگر من یارانی داشتم؛ زیر این بار ذلت نمیرفتم و همین اعتراضات اهانت آمیز را با ابوبکر در میان میگذارد ولی ابوبکر با همین جوابها او را قانع میکند!!
با این حال به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) اعتراض میکرد و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) در جواب میفرمود: من پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) خدا هستم. این ماجرا تا جائی ادامه پیدا میکند که
ابوعبیده جراح از همفکران عمر نیز به عمر اعتراض میکند که آیا نمیشنوی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) چه میگوید!! از
شیطان به خدا پناه ببر و نظر خودت را نادرست بدان!.
البته ابن هشام اعتراض عمر را ابتدا به ابوبکر و سپس به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) میداند.
در همین رابطه از قول عمر آمده که گفته است : «و الله ما شککت منذ
اسلمت الا یومئذ.
»
«به خدا
قسم از زمانی که
اسلام آوردهام مانند امروز در
نبوت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم)
شک نکردم.»
و نیز گفته: من امر رسول الله (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) را به تشخیص خودم رد میکردم (فلقد رایتنی ارد امر رسول الله- صلی الله علیه و
سلم- برایی).
اعتراض عمر علاوه بر صلح به عملکرد پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) نیز بوده، زیرا بعداز اینکه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) ابوجندل را به پدرش سهیل تحویل داد و برای او
دعا فرمود و امر به
صبر و
استقامت کرد، عمر باز لب به اعتراض گشود و با بی ادبی جسارتهای خود را تکرار میکرد که آیا تو فرستاده خدا نیستی؟ آیا ما برحق نیستیم؟ آیا دشمن ما باطل نیست؟. .. سپس به با غضب نزد ابوبکر میرود
و همان جواب را میشنود. با این حال قانع نمیشود و پیش ابوجندل میرود و میگوید: صبر داشته باش! اینان
مشرک هستند و خونشان مانند خون سگ است. این شمشیر را بگیر و پدرت را بکش!! پدرت را در راه خدا بکش! به خدا قسم اگر ما پدرانمان را بدست آوریم آنها را در راه خدا میکشیم! (عمر با این حیله میخواست صلح نامه و دستاوردهای آن را نابود کند و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) و
مسلمین را با خطر نابودی مواجه سازد) ابوجندل گفت: چرا خودت سهیل را نمیکشی؟ عمر گفت: پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) من را از کشتن آنها نهی نموده. ابوجندل نیز گفت: تو بیشتر به اطاعت کردن از پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) سزاوار هستی تا من. عمر میگوید که من دوست داشتم او پدرش را بکشد ولی او
بخل ورزید و قضیه صلح ثابت شد.
ابوالفرج حلبی در دفاع از عمر گفته احتمال دارد که پدرش میخواسته
فتنه کند و ابوجندل را به
کفر برگرداند به همین دلیل عمر قتل او را جایز دانسته و به فرزندش توصیه قتل پدرش را نموده با اینکه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله
وسلّم) او را بر طبق عهدنامه به پدرش تحویل داد.
به این ترتیب فتنه عمر و همفکرانش توسط سیره نویسی چون ابوالفرج حلبی به خیرخواهی و دوراندیشی و
علم غیب عمر منجر میشود!!
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «عدالت صحابه و صلح حدیبیه».