• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

سیره عملی امام باقر

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



سیره عملی امام محمد باقر (علیه‌السّلام) همچون پدران بزرگوارش سرشار از تخلق به اخلاق الهی و پیروی از سنت نبوی بوده است. پر واضح است که پرداختن به همه‌ زوایای سیره‌ آن بزرگوار، مجال فراخی را می‌طلبد که در این وجیزه فراهم نیست. از این رو، در این مقال بر آنیم تا به مواردی چند از سیره عملی آن بزرگوار که در روایات مورد اشاره قرار گرفته است، اشاره نماییم.



زراره از عبدالملک نقل می‌کند که بین امام محمد باقر (علیه‌السّلام) و برخی فرزندان امام حسن (علیه‌السّلام) صحبتی پیش آمده بود. من خدمت امام (علیه‌السّلام) شرفیاب شدم، خواستم در این میان سخنی بگویم تا شاید حل اختلاف شود. امام (علیه‌السّلام) فرمود: تو چیزی در بین ما مگو زیرا مثل ما و پسر عموهایمان مثل همان مردی است که در بنی اسرائیل زندگی می‌کرد. او را دو دختر بود یکی از آن دو را به همسری مردی کشاورز و دیگری را به همسری شخصی کوزه گر در آورده بود. روزی عزم دیدار آنان کرد. اول، پیش آن دختری که همسر کشاورز بود رفت و از احوال او پرسید. دختر گفت: پدر جان! شوهرم کشت و زراعت فراوانی کرده است. اگر باران ببارد، حال ما از تمام بنی اسرائیل بهتر است. مرد از منزل آن دختر خارج شد و به خانه دیگری رفت. از او نیز احوال پرسید. دختر دوم گفت: پدر جان! شوهرم کوزه‌های زیادی ساخته است. اگر خداوند مدتی باران نبارد تا کوزه‌های او خشک شود، حال ما از همه نیکوتر خواهد بود.
مرد از خانه دختر دوم خارج شد در حالی که می‌گفت: "خدایا تو خودت هر چه صلاح می‌دانی بکن. در این میان مرا نمی‌رسد که به نفع یکی درخواستی بکنم، پس هر چه صلاح آنهاست انجام بده. امام محمد باقر (علیه‌السّلام) فرمود: شما نیز نمی‌توانید بین ما سخنی بگویید. مبادا در این میان بی احترامی به یکی از ما شود. وظیفه شما احترام نسبت به همه ماست به واسطه رسول الله (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم).


عمر بن حنظله نقل می‌کند که روزی در محضر امام باقر (علیه‌السّلام) بودم و به ایشان عرض کردم: خیال می‌کنم من خدمت شما قدر و منزلتی دارم و مورد علاقه و عنایت شما هستم. امام (علیه‌السّلام) فرمود: آری. عرض کردم: درخواست می‌کنم اسم اعظم را به من بیاموزی. حضرت جواب داد: آیا نیروی پذیرش و تاب نگهداری آن را داری؟ گفتم: بله. امام دستور داد که داخل اتاق برو! وقتی که داخل شدم، آن جناب هم وارد گردید و دست خود را بر زمین گذاشت. ناگهان دیدم فضای خانه چنان تاریک شد که چشم‌هایم ابداً چیزی نمی‌دید و مفاصل و استخوانهایم بشدت در حرکت و تکان افتاد. امام فرمود: میل داری به تو بیاموزم یا توان نداری؟ عرض کردم: نه یابن رسول الله مرا توان آن نیست. در این موقع دست خویش را از زمین برداشت. در این هنگام اتاق دوباره روشن شد و امام (علیه‌السّلام) تبسم نمود.
[۲] نهاوندی، علی‌اکبر، خزینة الجواهر، ص۱۱۱.



شیخ طوسی از محمد بن سلیمان و او از پدر خود نقل می‌کند که مردی از اهل شام خدمت حضرت امام باقر (علیه‌السّلام) رفت و آمد داشتو به مجلس امام (علیه‌السّلام) نیز فراوان می‌آمد. مرد به امام می‌گفت: محبت و دوستی شما نیست که مرا به این مجلس شما می‌آورد، چرا که در روی زمین کسی نیست که پیش من ناپسند تر و دشمن تر از خاندان شما باشد. می‌دانم فرمانبرداری خدا و رسول خدا و اطاعت از امیرالمؤمنین، به دشمنی کردن با شماست! اما چون تو را مردی فصیح و دارای فنون و فضائل و آداب پسندیده می‌دانم،به خانه‌ات می‌آیم. در عین حال، حضرت باقر (علیه‌السّلام) با خشرویی و گرمی با او صحبت می‌کرد و می‌فرمود: هیچ چیز از خدا پنهان نیست. (لَنْ تَخْفی عَلیَ اللهِ خافِیَهٌ)
پس از چند روز مرد شامی بیمار گردید و درد و رنجش شدت یافت. وقتی از بهبود نا امید شد، یکی از دوستان خود را طلبید و گفت: هنگامی که من از دنیا رفتم و جامه بر من کشیدی، به خدمت محمد بن علی (علیه‌السّلام) برو و از آن جناب درخواست کن که بر من نماز بگزارد. شب از نیمه که گذشت، گمان کردند او از دنیا رفته است و رویش را پوشاندند. بامداد فردا، دوستش به مسجد رفت، ایستاد تا حضرت باقر (علیه‌السّلام) از نماز فارغ گردید و مشغول تعقیبات شد. آن دوست به نزد امام رفت و عرض کرد: یا اباجعفر! فلان مرد شامی از دنیا رفته و از شما خواسته است که بر او نماز بگزاری. فرمود: نه! این طور نیست. سرزمین شام سرد است و منطقه حجاز گرم! شدت گرمای حجاز زیاد است. برگرد و در کار او عجله نکنید تا من بیایم. آن گاه حضرت به پا خاست، دوباره وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند. دست مبارک را در مقابل صورت گرفت، دعا کرد و پس از آن به سجده رفت تا هنگامی که آفتاب بر آمد. در این موقع برخاسته و به منزل مرد شامی آمد. وقتی داخل شد او را صدا زد. مریض جواب داد: لَبیّک یا بن رسول الله! حضرت او را نشاند و تکیه اش داد. غذایی که از آرد گندم درست شده بود طلب کرد و با دست خویش آن غذا را به او داد. به خانواده اش فرمود که شکم و سینه اش را با غذای سرد، خنک نگه دارید و از منزل خارج شد.
طولی نکشید که مرد شامی حالش خوب شد و به محضر امام (علیه‌السّلام) شرفیاب شد و عرض کرد: می‌خواهم در خلوت با شما ملاقات کنم. امام (علیه‌السّلام) در خلوت با او ملاقات کرد. مرد شامی گفت: شهادت می‌دهم که تو حجت خدایی برخلق و تو آن باب و دری هستی که باید از آن در داخل شد و هرکس جز این راه برود ناامید و زیانکار است. حضرت فرمود: چه شد که تغییر موضع دادی؟ (ما بَدالَکَ؟) عرض کرد: هیچ شک و شبهه ندارم که روح مرا قبض کردند، مرگ را به چشم خود آشکارا دیدم. در این هنگام، ناگاه صدای کسی را به گوش خود شنیدم که می‌گفت: روح او را برگردانید که محمد بن علی (علیه‌السّلام) بازگشت او را خواست! امام فرمود: آیا نمی‌دانی خداوند بعضی از بندگان را دوست دارد ولی عملشان را نمی‌خواهد، برخی را دوست ندارد وعملشان را می‌خواهد. (اَما عَلِمتَ اَنَّ اللهَ یُحِبُّ الْعَبْدَ وَ یُبغِضُ عَملهُ وَ یُبغِضُ الْعَبْدَ وَ یُحِبُّ عَملَهُ) یعنی تو در نظر پروردگار دشمن بودی اما ارتباط و انس تو با من در نزد خدا محبوب بود. راوی می‌گوید مرد شامی بعد از آن جزء یاران و اصحاب امام باقر (علیه‌السّلام) شد.
[۳] قمی، عباس، منتهی الآمال، ج۲، ص۱۰۷.



سلام ابن مستنیر می‌گوید: روزی در محضر امام محمد باقر (علیه‌السّلام) بودم که حمران ابن اعین وارد شد و چند سؤال از آن بزرگوار کرد. در هنگام خداحافظی گفت‌: ای پسر رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) خدا شما را طول عمر عنایت کند و ما را بیش از این بهره مند گرداند. خواستم وضع خود را برایتان شرح دهم. وقتی ما شرفیاب خدمت شما می‌شویم، قلبمان صفائی پیدا می‌کند و مادیات و دنیا را فراموش می‌کنیم، اما همین که وارد اجتماع و تجارت و کسب می‌شویم باز به دنیا علاقه پیدا می‌کنیم. امام (علیه‌السّلام) فرمود: قلب چنین است، گاهی سخت و زمانی نرم می‌شود.
سپس فرمود: اصحاب رسول الله (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) به آن حضرت عرض می‌کردند: ما می‌ترسیم منافق باشیم. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) می‌پرسید: چرا؟ می‌گفتند: وقتی خدمت شما هستیم ما را بیدار نموده به آخرت متمایل می‌فرمائید، ترس به ما روی می‌آورد، دنیا را فراموش کرده و بی میل به آن می‌شویم به طوری که گویا با چشم، آخرت و بهشت و جهنم را مشاهده می‌کنیم. این حال تا موقعی که در خدمت شما هستیم، در ما وجود دارد. اما همین که از محضر شما خارج شده و به منزل می‌رویم، بوی فرزندان به شامه ما می‌رسد و خانواده و زندگی خود را که می‌بینیم، حالت معنوی که از محضر شما کسب کرده بودیم از دست می‌دهیم. آیا با این خصوصیات ما گرفتار نفاق نیستیم؟
فرمود: هرگز، این پیشامد‌ها و تغییرات از وسوسه‌های شیطانی است که شما را به دنیا متمایل می‌کند. به خدا سوگند اگر بر همان حال اولی که ذکر کردید مداومت داشته باشید، ملائکه با شما مصافحه می‌کنند و بر روی آب راه خواهید رفت. اگر این طور نبود، همین که شما گناه می‌کنید و بعد از آن توبه می‌نمائید هر آینه خداوند دسته دیگری را خلق می‌کرد که گناه کنند و آن گاه طلب آمرزش و توبه نمایند تا خداوند آنها را ببخشد. (و لولا اَنّکُمْ تَذْنِبُونَ فَسْتَغْفِرُونَ الله لخَلقَ اللهُ خَلْقاً حَتیَّ یَذْنِبُوا ثُمَّ یَسْتَغْفِرُ لَهُمْ اَنَّ المؤمِن تَوّابٌ) به درستی که مؤمن پیوسته مورد امتحان و آزمایش واقع می‌شود، گناه می‌کند، سپس توبه می‌نماید، باز گناه می‌کند و فوراً توبه می‌نماید. نشنیده‌ای خداوند می‌فرماید: اِن الله یُحِبُّ التوابین و یُحِبُ المُتطّهرین نیز در این آیه می‌فرماید: «ِاسْتَغْفِروا رَبّکُم ثُمَّ تُوبُوا اِلَیْهِ»
در روایتی دیگر به نقل از محمد بن مسلم آمده است: از امام محمد باقر (علیه‌السّلام) پرسیدم که بعضی از مردم را می‌بینم که در عبادت جدیت دارند، با خشوع بندگی می‌کنند ولی اقرار به ولایت ائمه (علیهم‌السّلام) ندارند و حق را نمی‌شناسند. آیا عبادت و خشوع، آنها را نفعی می‌بخشد؟ امام (علیه‌السّلام) فرمود: ‌ای محمد! مثل اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) مثل همان خانواده‌ای است که در بنی اسرائیل بود. هر یک از آن خانواده که چهل شب کوشش بر عبادت می‌نمود و پس از آن هر دعائی که می‌نمود مستجاب می‌شد. یک نفر از همان خانواده، چهل شب را به عبادت گذرانید و بعد از آن، دعا کرد ولی مستجاب نشد!
خدمت حضرت عیسی (علیه‌السّلام) آمد و از وضع خود شکایت کرد. عیسی (علیه‌السّلام) تطهیر نموده و نماز خواند. آن گاه از خداوند راجع به آن مرد درخواست نمود. خطاب رسید‌: ای عیسی! این بنده من از راه و دری که نباید وارد شود، وارد شده است. او مرا می‌خواند با این که در قلبش نسبت به نبوت تو شک دارد! اگر آن قدر دعا کند که گردنش قطع شود و انگشتانش از هم جدا شوند، دعایش را مستجاب نخواهم کرد. عیسی (علیه‌السّلام) رو به او کرد و فرمود: خدا را می‌خوانی با این که درباره نبوت پیغمبرش مشکوکی؟ عرض کرد: آنچه فرمودی واقعیت دارد. از خدا بخواه این شک را از دل من بزداید. عیسی (علیه‌السّلام) دعا کرد و خداوند او را بخشید و به مقام سایر اعضای آن خانواده نائل شد (که پس از چهل شب عبادت دعایشان مستجاب می‌شد).


محمد بن مسلم گوید: از کوفه به طرف مدینه عزم سفر کردم در حالی که مریض و سنگین بودم. خبر به امام محمد باقر (علیه‌السّلام) رسید که محمد بن مسلم مریض شده است. امام (علیه‌السّلام) توسط شخصی شربتی برایم فرستاد که سرپوش پارچه‌ای بر روی آن بود. آن شخص خود را به من رسانید و گفت: به من دستور داده‌اند تا از این شربت نخوری از اینجا نروم. محمد بن مسلم می‌گوید: همین که شربت را نزدیک دهان آوردم بوی مشک از آن ساطع بود. دیدم شربتی خوش طعم و سرد است. وقتی آشامیدم مامور امام (علیه‌السّلام) گفت: حضرت باقر (علیه‌السّلام) فرمودند: بعد از آن که خوردی، حرکت کن و به نزد ما بیا.
من از فرمایش امام (علیه‌السّلام) به فکر فرو رفتم. با این که قبل از آشامیدن، قدرت بر روی پا ایستادن نداشتم، به محض این که شربت در معده‌ام داخل شد، چنان شد که گویی که در بندهای آهنینِ بسته بودم و همه باز شد. به خانه آن سرور رسیدم و اجازه ورود خواستم. با صدای بلند فرمود: خوب شدی، داخل شو. وارد شدم در حالی که اشک می‌ریختم. سلام کرده دست آن حضرت را بوسیدم. فرمود: برای چه گریه می‌کنی؟ عرض کردم فدایت شوم گریه‌ام برای این است که از خدمت شما دورم و در فاصله بسیار زیادی واقع شده‌ام و اینک هم که خدمتتان رسیده‌ام نمی‌توانم زیاد بمانم و شما را ببینم.
آن حضرت فرمود: اما این که نمی‌توانی زیاد بمانی، بدان جهت است که خداوند دوستان ما را چنین قرار داده و بلا را نسبت به ایشان سریع قرار داده است. اما به دوری و غربت اشاره کردی. دراین موضوع باید به امام حسین (علیه‌السّلام) تاسی بجوئی که دور از ما در فرات و عراق دفن شده است. اینکه گفتی فاصله بین تو با ما زیاد است، پس آگاه باش که همانا مؤمن در دنیا و در میان این مردم کج رفتار، غریب است تا زمانی که به سوی رحمت خدا برود. و اما اینکه می‌گوئی ما را دوست داری و می‌خواهی پیوسته ما را ببینی، بدان که خداوند از قلبت آگاه است و بر این ولا و محبت تو را پاداش خواهد داد.
[۶] خسروی، موسی، پند تاریخ، ج۵، ص۱۱۸، نقل از دار‌السلام نوری.



روزی جابربن عبدالله انصاری در ایام پیری و غالب شدن ضعف و سستی، به محضر امام باقر (علیه‌السّلام) شرفیاب شد. حضرت حالش را جویا گردید. جابر گفت: اکنون درحالی هستم که پیری را بر جوانی، مرض را بر سلامتی و مرگ را بر زندگی ترجیح می‌دهم. امام (علیه‌السّلام) فرمود: اما من اگر خداوند پیرم کند، پیری را می‌خواهم و اگر جوانم کند، جوانی را می‌طلبم، اگر مریض شدم، مرض را و اگر شفا دهد، شفا و سلامتی را طالبم. اگر بمیراندم، مرگ را و چنانچه زنده‌ام نگاه دارد، زندگی را می‌خواهم. همین که جابر این سخن را شنید، صورت آن حضرت را بوسید و گفت: پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) درست فرموده است که تو زنده می‌مانی تا ملاقات کنی یکی از فرزندان مرا که نامش باقر است، علم را می‌شکافد به طوری که گاو زمین را شکاف می‌دهد.


محمد بن منکدر می‌گوید: یک روز اراده کردم که امام باقر (علیه‌السّلام) را موعظه کنم، اما او مرا موعظه کرد! دوستانش گفتند: به امام (علیه‌السّلام) چه گفتی و چه شنیدی؟ گفت: یک روز هوا بسیار گرم بود. به اطراف شهر مدینه رفتم. در آنجا مشاهده کردم که امام (علیه‌السّلام) با دو نفر از کارگرانش مشغول کار هستند. پیش خودم گفتم: چگونه است که بزرگی از بزرگان قریش در این ساعت از روز که هوا بسیار گرم است، در طلب دنیاست! تصمیم گرفتم که او را موعظه کنم. نزدیک رفتم و سلام کردم. امام (علیه‌السّلام) در حالی که عرق از سر و رویش می‌ریخت، پاسخم داد. عرض کردم: خداوند تو را اصلاح کند! بزرگی از بزرگان قریش در این ساعت از روز و با این حال در طلب دنیاست؟! اگر مرگ در این موقعیت به سراغت بیاید چه خواهی کرد؟ گفت: امام (علیه‌السّلام) فرمود: به خدا قسم اگر در این حال، مرگ به سراغم بیاید، زمانی آمده است که من در طاعتی از طاعات الهی هستم. بدان من این چنین زحمت می‌کشم تا از تو و مردم بی نیاز باشم. من از مرگ در آن حالت بیمناکم که سرگرم گناهی باشم. آن گاه گفتم: رحمت خدا بر تو باد! فکر کردم که شما را موعظه کنم اما شما مرا موعظه کردید.


امام صادق (علیه‌السّلام) می‌فرمود: پدرم امام باقر (علیه‌السّلام) در آمد کم و خرج زیاد داشت و در عین حال، هر جمعه یک دینار صدقه می‌داد و می‌فرمود: صدقه دادن در روز جمعه، به خاطر فضیلتی که روز جمعه بر سایر روزها دارد، ثواب مضاعف دارد.


در روایتی دیگر از امام صادق (علیه السلام) آمده است: پدرم کثیر الذکر بود. او به قدری ذکر می‌گفت هر گاه با او راه می‌رفتیم، می‌دیدیم که ذکر خدا می‌گوید، هر گاه با او طعام می‌خوردیم، ذکر می‌گفت، هر گاه با مردم صحبت می‌کرد، ذکر می‌گفت. پیوسته می‌دیدیم که زبان مبارکش به کام شریفش چسپیده و می‌گفت: لا اله الا الله. بامدادان او ما را نزد خود جمع می‌کرد و می‌فرمود که ذکر بگوئیم تا آفتاب طلوع کند. او پیوسته به تلاوت قرآن امر می‌فرمود و هر کدام از اهل بیت که نمی‌توانستند قرآن قرائت کنند را به ذکر امر می‌فرمود.


زرارة بن اعین می‌گوید: امام محمد باقر (علیه‌السّلام) در تشییع جنازه مردی از قریش شرکت فرمود و من در خدمتش بودم. در میان تشییع کنندگان، عطا مفتی مکه نیز حضور داشت. در این هنگام، ناله و فریاد از زنی بلند شد. عطا به او گفت: یا خاموش باش یا ما مجبوریم که تشییع را ادامه ندهیم. آن زن خاموش نشد و عطا تشییع جنازه را ترک نمود. زراه می‌گوید: به امام (علیه‌السّلام) عرض کردم: عطا بازگشت! امام (علیه‌السّلام) فرمود: تو با ما باش تا همراه جنازه برویم. اگر یک وقت در حق و باطل بودن چیزی تردید باشد، هرگز حق مسلّم را رها نمی‌کنیم. یعنی در حال حاضر، تشییع این مرد مسلمان حق مسلّم است. زراره می‌گوید: پس از اداء نماز بر میت، صاحب عزا به امام (علیه‌السّلام) عرض کرد: خداوند به شما اجر و رحمت بدهد! چون قادر نیستید راه زیادی را پیاده طی کنید، از همین جا برگردید. امام (علیه‌السّلام) قبول نفرمود. عرض کردم: صاحب عزا اجازه داد مراجعت فرمائی، من هم سؤالی دارم که می‌خواهم از شما بپرسم. امام (علیه‌السّلام) فرمود: برو به نیت خود، ما که به اجازه این آقا نیامده‌ایم که با اجازه او برگردیم بلکه این کار برای فضل و اجری است که آن را می‌طلبیم. به همان مقدار که شخص، تشییع جنازه می‌کند ماجور است.
محدث قمی پس از نقل روایت فوق، دو روایت کوتاه دیگر در فضیلت تشییع جنازه اضافه می‌کند که نخستین تحفه‌ای که به مؤمن داده می‌شود، آن است که او و آن کسی که جنازه‌ش را تشییع نموده، آمرزیده می‌شود. در روایتی از امیرالمؤمنین علی (علیه‌السّلام) نیز آمده است: هر کس تشییع جنازه کند، چهار اجرت برایش می‌نویسند؛ یکی برای تشییع، یکی برای نماز، یکی برای انتظار دفن و یکی هم برای مجلس ترحیم و عزاداری.
[۱۱] قمی، عباس، منتهی الامال، ج۲، ص۱۰۵.



افلح غلام امام محمد باقر (علیه‌السّلام) می‌گوید: با مولایم به سفر حج مشرف شدیم. همین که آن بزرگوار وارد مسجد الحرام شد و نگاهی به کعبه نمود، شروع به گریه کرد و با صدای بلند ناله سر داد. عرض کردم پدر و مادرم فدایت باد، مردم شما را تماشا می‌کنند! آیا ممکن است مقداری صدای خود را کوتاه کنید؟ امام (علیه‌السّلام) در حالی که گریه می‌کرد، فرمود: چرا نگریم، در حالی که امید دارم خداوند تبارک و تعالی نظر رحمت به من کند و بدین وسیله، در پیشگاهش رستگار گردم. (فَبکی وَ قالَ لِمَ لا اَبْکِی لَعَلَّ اللهُ اَنْ ینْظرَ اِلیَّ بِرَحْمتِه مِنْهُ فَافوزُبِها عِنْدَهُ) آن گاه حضرت مشغول طواف کعبه شد و سپس نزد مقام، نماز خواند. وقتی سر از سجده برداشت، سجده گاهش از اشک چشمانش پر شده بود.


سلمی کنیز امام باقر (علیه‌السّلام) می‌گوید: هر وقت بعضی از برادران حضرت به عنوان میهمان به محضر آن بزرگوار شرفیاب می‌شدند امام (علیه‌السّلام) با بهترین غذاها از آنها پذیرایی می‌کرد. لباس بر آن‌ها می‌پوشانید و مقداری هم پول در اختیارشان می‌گذاشت. من عرض می‌کردم علت چیست که اینقدر به اینها کمک می‌کنید می‌فرمود: ‌ای سلمی هیچ کار نیکی بهتر از رسیدگی به برادران و آشنایان نیست! (یا سَلْمِی ما حَسَنَةُ الدُّنیا الا صِلَةُ الاخْوانِ و الْمَعارِفِ)


زهری نقل می‌کند که هشام بن عبد الملک در موسم حج وارد مسجد‌الحرام شد در حالی که دست بر دوش یکی از غلامان خویش به نام سالم داشت. در این هنگام، امام محمد باقر (علیه‌السّلام) در مسجد مشغول عبادت بود. سالم به هشام گفت: این شخص محمد بن علی بن الحسین است. این همان کسی است که مردم عراق شیفته و عاشق او هستند. هشام گفت برو به او بگو که امیرالمؤمنین می‌گوید: چگونه این همه جمعیت در روز قیامت با فاصله‌ای که بین هم دارند غذا می‌خورند. امام (علیه‌السّلام) فرمود: مردم دایره وار محشور می‌شوند و از کنار آن‌ها جوی‌هائی روان می‌شود که می‌خورند و می‌آشامند تا آن که از حساب فارغ می‌شوند. سالم می‌گوید: وقتی پاسخ امام را برای هشام گفتم، خود را شکست خورده یافت و گفت: الله اکبر! دوباره نزد او برو و بپرس چه چیز مردم را از خوردن و آشامیدن باز می‌دارد؟ امام پاسخ داد: آتش جهنم! تا آنجا که می‌گویند مقداری آب به ما بدهید یا مقداری از آنچه خداوند بر شما اهل بهشت عنایت کرده به ما بدهید. اینجا بود که هشام سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.


در یکی از سال ها هشام بن عبدالملک به حج آمد. امام باقر و امام صادق (علیهما‌السّلام) نیز به حج آمدند. روزی امام صادق (علیه‌السّلام) در اجتماع عظیم حاجیان ضمن خطابه‌ای فرمود: سپاس خدای را که محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) را به راستی فرستاد و ما را به او گرامی ساخت. پس ما برگزیدگان خدا در میان آفریدگان و جانشینان خدا در زمین هستیم. رستگار کسی است که پیرو ما باشد و نگون بخت آن که با ما دشنی ورزد. امام صادق (علیه‌السّلام) بعدها فرمود: گفتار مرا به هشام خبر دادند اما او متعرض ما نشد تا آن که به دمشق بازگشت و ما نیز به مدینه برگشتیم. به حاکم خود در مدینه فرمان داد تا من و پدرم را به دمشق بفرستد. به دمشق آمدیم. هشام تا سه روز ما را به درگاه خود راه نداد.
روز چهارم بر او وارد شدیم. هشام بر تخت نشسته بود و درباریان در برابرش به تیراندازی سرگرم بودند. هشام پدرم را به نام صدا زد و گفت: با بزرگان قبیله ات تیراندازی کن. پدرم فرمود: من پیر شده‌ام و تیراندازی از من گذشته است، مرا معذور دار. هشام اصرار ورزید و سوگند داد که باید این کار را بکنی و به پیرمردی از بنی امیه گفت: کمانت را به او بده. پدرم کمان برگرفت و تیری به زه نهاد و پرتاب کرد، اولین تیر درست در وسط هدف نشست، دومین تیر را در کمان نهاد و چون رها کرد بر پیکان تیر اول فرود آمد و آن را شکافت. تیر سوم بر دوم و چهارم بر سوم... و نهم بر هشتم نشست. فریاد حاضران بلند شد. هشام بی قرار شد و فریاد زد آفرین اباجعفر! تو در عرب و عجم سر آمد تیر‌اندازانی! چطور می‌پنداری زمان تیراندازی تو گذشته است؟
هشام در همان هنگام تصمیم بر قتل پدرم گرفت و سر به زیر انداخته و فکر می‌کرد. ما نیز در برابر او ایستاده بودیم. ایستادن ما طولانی شد و پدرم به خشم آمد. پدرم چون خشمگین می‌شد، سر به سوی آسمان می‌گرفت و خشم در چهره اش آشکار می‌شد. هشام غضب او را دریافت و ما را به سوی تخت خود فرا خواند. خود برخاست و پدرم را در برگرفت و او را بر سمت راست خود بر تخت نشانید و مرا نیز در بر گرفت و بر سمت راست پدرم نشاند و با پدرم به گفتگو نشست و گفت: قریش تا چون تویی را در میان خود دارد بر عرب و عجم فخر می‌کند. آفرین بر تو! تیراندازی را چنین از چه کسی و در چه مدت آموخته‌ای؟
پدرم فرمود: می‌دانی که مردم مدینه تیراندازی می‌کنند و من در جوانی مدتی به این کار پرداختم و بعد ترک کردم تا هم اکنون که تو از من خواستی. هشام گفت از آن گاه که خویش را شناختم، تاکنون تیراندازی بدین زبر دستی ندیده بودم و گمان نمی‌کنم کسی بر روی زمین چون تو بر این هنر توانا باشد. آیا فرزندت جعفر نیز همچون تو تیراندازی کند؟ فرمود: ما کمال و تمام را به ارث می‌بریم، همان کمال و تمامی که خدا بر پیامبرش فرود آورد، آنجا که می‌فرماید: «اَلْیَومَ اکْملتُ لَکْم دِینَکُمْ و اتْمَمْتُ علیکم نِعمَتی و رَضیتُ لَکُم الاِسلامَ دِیناً» زمین از کسی که بر این کارها کاملاً توانا باشد خالی نمی‌ماند.
چشم هشام با شنیدن این جملات در حدقه گردید و چهره اش از خشم سرخ شد. اندکی سر فرو افکند و دوباره سربرداشت و گفت: مگر ما و شما از دودمان عبد مناف نیستیم که در نسبت برابریم؟ امام (علیه‌السّلام) فرمود: آری، اما خدا ما را ویژگی‌هایی داد که به دیگران نداده است. پرسید: مگر خدا پیامبر را از خاندان عبد مناف به سوی همه مردم و برای همه مردم از سفید و سیاه وسرخ نفرستاده است؟ شما از کجا این دانش را به ارث برده‌اید در حالی‌که پس از پیامبر اسلام پیامبری نخواهد بود و شما پیامبر نیستید؟ امام بی درنگ فرمود: خداوند در قرآن به پیامبر می‌فرماید: زبانت را پیش از آنکه به تو وحی شود برای خواندن قرآن حرکت مده. پیامبری که به تصریح این آیه زبانش تابع وی است، به ما ویژگی‌هایی داده که به دیگران نداده است و به همین جهت به برادرش علی (علیه‌السّلام) اسراری را می‌گفت که به دیگران هرگز نگفت. خداوند در این باره می‌فرماید:گوشی فرا گیرنده آنچه بر تو وحی می‌شود را فرا می‌گیرد. «تَعِیَها اُذُنٌ و اعِیَة» و پیامبر خدا به علی (علیه‌السّلام) فرمود: از خدا خواستم که آن را گوش تو قرار دهد.
علی بن ابیطالب (علیه‌السّلام) نیز در کوفه فرمود: پیامبر خدا هزار در از دانش به روی من گشود که از هر در هزار در دیگر گشوده شد. همانطور که خداوند پیامبر را کمالاتی ویژه داد پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) نیز علی (علیه‌السّلام) را برگزید و چیزهائی به او آموخت که به دیگران نیاموخت و دانش ما از آن منبع فیاض است و تنها ما آن را به ارث برده‌ایم نه دیگران. هشام گفت: علی مدعی علم غیب بود، حال آن‌که خدا کسی را بر غیب دانا نساخت. پدرم فرمود: خدا بر پیامبر خویش کتابی فرود آورد که در آن همه چیز از گذشته و آینده تا روز قیامت بیان شده است. زیرا در همان می‌فرماید: بر تو کتابی فرو فرستادیم که بیان کننده همه چیز است. (و نزّلْنا عَلَیْکَ الکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْیءٍ) و در جای دیگر فرمود: همه چیز را در کتاب روشن به حساب آورده‌ایم. ونیز فرمود: هیچ چیز را در این کتاب فروگذار نکردیم. و خداوند به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) فرمان داد همه اسرار قرآن را به علی (علیه‌السّلام) بیاموزد و به امت فرمود: علی از همه شما در قضاوت داناتر است. هشام ساکت ماند! امام (علیه‌السّلام) از بارگاه او خارج شد.
[۲۱] طبری، محمد ابن جریر، دلائل الامامه، ص۴.



۱. کلینی، محمد، روضه کافی، ص۸۴-۸۵.    
۲. نهاوندی، علی‌اکبر، خزینة الجواهر، ص۱۱۱.
۳. قمی، عباس، منتهی الآمال، ج۲، ص۱۰۷.
۴. کلینی، محمد، اصول کافی، ج۲، ص۴۲۳-۴۲۴.    
۵. کلینی، محمد، اصول کافی، ج۲، ص۴۰۰.    
۶. خسروی، موسی، پند تاریخ، ج۵، ص۱۱۸، نقل از دار‌السلام نوری.
۷. نراقی، محمد‌مهدی، جامع السعادات، ج۲، ص۲۰۲.    
۸. مفید، محمد ابن محمد، ارشاد مفید، ص۱۶۱.    
۹. صدوق، محمد ابن علی، ثواب الاعمال، ص۱۸۵.    
۱۰. الذکر مجلسی، محمدباقر، بحار، ج۴۶، ص۲۹۷-۲۹۸.    
۱۱. قمی، عباس، منتهی الامال، ج۲، ص۱۰۵.
۱۲. ابن جوزی، یوسف ابن قزاوغلی، تذکره الخواص، ص۳۰۵.    
۱۳. شوشتری، نورالله، احقاق الحق، ج۱۲، ص۱۷۶.    
۱۴. شوشتری، نورالله، احقاق الحق، ج۱۲، ص۱۷۷.    
۱۵. مائده/سوره۵، آیه۳.    
۱۶. قیامت/سوره۷۵، آیه۱۶.    
۱۷. حاقه/سوره۶۹، آیه۱۲.    
۱۸. نحل/سوره۱۶، آیه۸۹.    
۱۹. یس/سوره۳۶، آیه۱۲.    
۲۰. انعام/سوره۶، آیه۳۸.    
۲۱. طبری، محمد ابن جریر، دلائل الامامه، ص۴.



مرکز مطالعات و پاسخویی به شبهات حوزه علمیه قم، برگرفته از مقاله «سیره عملی امام باقر (علیه‌السلام)»، تاریخ بازیابی:۹۸/۶/۱۱    






جعبه ابزار