سید علی اکبر ابوترابی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
سید علی
اکبر ابو ترابی فرزند آیت
الله سید عباس ابوترابی در سال ۱۳۱۸ ش در شهر
قم دیده به
جهان گشود. (چون سند ولادت در حوزه
طالقان تنظیم و ثبت شده، در بعضی اسناد محل تولد ایشان طالقان معرفی شده است) جد پدری سید علی
اکبر، آیت
الله حاجی سید ابوتراب حسینی ابوترابی فرد، فرزند سید حسین در سال ۱۲۵۷ هـ. ش در شهرستان
قزوین به دنیا آمد.
ایشان از طرف
ساواک ، چنین معرفی شده است:
در قزوین نفوذش خوب است و یک چهارم از سکنه شهر و دهات مقلد و طرفدار دارد نفوذش در اثر
زهد و تقوای اوست.
مرجع تقلید است، در قزوین و
نجف تحصیل کرده، رساله عملیه او چاپ و منتشر شده است. در سال ۱۳۴۱ تلگراف مخالفت با انجمنهای ایالتی و ولایتی را امضا کرده و در وقایع ۱۵ خرداد شرکت داشته است.
سید ابوتراب (سکاکی) از شاگردان
شیخ مرتضی انصاری در فروردین سال ۱۳۵۲ ش وفات کرد. جد مادری سید علی
اکبر، آیت
الله سید محمد باقر علوی قزوینی ، هم از علمای بزرگ و مجتهدان به نام بود. وی در وصف جدش میگوید: مرحوم جد مادری ما، در نجف اشرف به درجه اجتهاد میرسند. در مسجد جامع قزوین مشغول خدمت بودند تا اینکه مرحوم آقای حاج شیخ
عبد الکریم حائری (رضوان
الله تعالی علیه) از اراک عازم قم شدند. مرحوم جدمان به قصد دیدار مرحوم آیت
الله حائری به قم مشرف شدند و از قم نامه نوشتند به منزل که: «خانه و زندگی من را بفروشید. بعد از فروختن و تبدیل آن به پول نقد مرا خبر کنید».
همه را میفروشند و به پول نقد تبدیل میکنند و به ایشان خبر میدهند....
حاج آقا از قم تشریف میبرند قزوین. روز جمعهای، جمعیت زیادی را دعوت میکنند که برای نماز تشریف بیاورند
مسجد جامع . بعد از نماز، جریان را توضیح میفرمایند: «من به دعوت حضرت آیت
الله حائری به قم مشرف شدم. اهالی محترم قزوین هم بدانند که بنا نیست چیزی با خودم ببرم... برای اینکه مردم گمان نکنند که مرحوم جد ما، پول از قزوین بردهاند و در قم خانه ساختهاند، در قزوین اعلام میکنند که تمام دارایی من تبدیل به این قدر پول شده و بیش از این هم با خودم به قم نبردم».
اجداد سید علی
اکبر، همه از سادات و اهل علم بودهاند و تا چند طبقه در
نجف اشرف تحصیل کردهاند و مرقد جمعی از آنها نیز در آنجاست.
پدرش سید عباس در سال ۱۲۹۵ ش در قزوین به دنیا آمد و پس از طی مقدمات، به
حوزه علمیه قم رفت. او در احضاری که به ساواک داشت، خود را چنین معرفی کرد: «اینجانب حدود چهل سال است، اشتغال به تحصیل علوم دینی داشتهام و از محضر علمای بزرگ، آقای آیت
الله مرحوم حجت و آیت
الله مرحوم آقای بروجردی استفاده کردهام و بحمدالله به مرحله قدرت بر
استنباط رسیدهام و اکنون در مسائل مربوطه به علم خود میتوانم وظیفه عملی خود را استنباط کنم.»
سید عباس، پس از رحلت پدر بزرگوارش به قزوین بازگشت و زعامت مردم را به عهده گرفت.
ساواک در
سال ۱۳۵۴، ایشان را چنین معرفی کرده است:
«نامبرده در محافل مذهبی از علمای طراز اول شناخته میشود، ولیکن از لحاظ ملی و سیاسی فرد مورد اعتمادی نیست.»
آیت
الله سید عباس ابوترابی، رهبری حرکتهای مردمی شهر قزوین را به عهده داشت و به همین اتهام دستگیر و زندانی شد. ساواک در مرداد ماه سال ۱۳۵۷، ایشان را چنین معرفی کرده است:
«نامبرده از روحانیون افراطی مخالف دولت بوده که به وسیله سخنرانیهای خود، موجب تحریک مردم به اغتشاش در شهرستان قزوین گردیده است.»
سید علی
اکبر ابوترابی در رابطه با نقش پدر در جریان
انقلاب اسلامی در شهرستان قزوین میگوید:
«یادم هست در پایان یکی از راهپیماییها در مسجد النبی قزوین، تجمع سنگینی بود.
ایشان برای اثبات اعلمیت حضرت امام، روزنامه ۱۳۴۰ (پس از فوت مرحوم
آیتالله بروجردی ) که آن روزنامه را در یک کیسه پلاستیکی نگهداری و سعی کرده بودند در جایی حفظ بکنند، بیرون آوردند و روی منبر اعلام فرمودند: «رژیمی که حضرت امام را
تبعید کرده، خود این رژیم پس از فوت آیت
الله بروجردی، ایشان را به عنوان یکی از چهار مرجع معرفی کردهاند»، و روزنامه را به مردم نشان دادند. ایشان را دستگیر کردند و در زندان کمیته و قصر بازداشت نمودند.»
اعتقاد دیرینه سید عباس ابوترابی به
امام خمینی از پرسش و پاسخی که در بازجوییهای ساواک، به ثبت رسیده، مشهود است آنجا که ساواک از ایشان سؤال میکند «آیا شما آیت
الله خمینی را به عنوان یک مرجع تقلید قبول دارید؟» میگوید: بلی، مشارالیه از نقطه نظر همه علما و مراجع یکی از مراجع تقلید است و اینجانب نیز مشارالیه را به همان میشناسم.
آیت
الله ابوترابی در خرداد ماه سال ۱۳۷۹ در حالی که همراه فرزندش، سید علی
اکبر عازم
مشهد بود، در حادثه تصادف از دنیا رفت. وی سه پسر (علی
اکبر، محمد حسین و محمد حسن) و دو دختر (فاطمه و معصومه) داشت.
سید علی
اکبر در هفت سالگی در مدرسهای نزدیک محل سکونت ثبت نام کرد و تا کلاس پنجم ابتدایی به تحصیل پرداخت و در حدود سالهای ۳۲-۳۱ به قزوین کوچ کرد و پس از اتمام کلاس ششم ابتدایی به قم بازگشت و دوران متوسطه را در دبیرستانهای
دین و دانش و حکیم نظامی سپری کرد و موفق به اخذ دیپلم در رشته ریاضی شد. به رغم اصرار دایی خود آقا سید علی علوی مبنی بر ادامه تحصیل در
آلمان ، در سال ۱۳۳۷ به مشهد مقدس مشرف شد و در مدرسه نواب سکنی گرفت. خود میگوید:
«بعد از گرفتن دیپلم، با پیشنهادی که پدرمان به ما دادند، ما را علاقه مند کردند که وارد حوزه بشویم و به درس و بحثهای حوزوی اشتغال پیدا کنیم. در این رابطه، حاج آقا والد معظم بنده، سهم بسیار زیادی دارند چون ابتدا خودم تمایلی نداشتم و مرحوم دایی ما ] حجت الاسلام سید علی علوی [هم اصرار داشتند که بنده را به آلمان اعزام بکنند تا در آنجا ادامه تحصیل بدهم... به هر حال، علاقه زیادی پیدا کرده بودیم که وارد حوزه بشویم. دیدیم در قم، مرحوم دایی ما پافشاری زیادی میکنند، با اجازه پدر بزرگوارمان به مشهد مقدس مشرف شدیم که دیگر از پافشاری دایی مان مقداری فاصله گرفته باشم.»
سید علی
اکبر ابوترابی، سختی زندگی طلبگی در مدرسه نواب مشهد و چگونگی ملبس شدن به لباس روحانیت را، چنین شرح میدهد:
«یادم هست در مشهد مقدس، فقط
نان سنگک میخریدم. آن را خشک میکردم و میخوردم چون شهریه مان خیلی ناچیز بود و به غیر از نان سنگک نمیتوانستیم چیز دیگر بخوریم....
شبی که بنده میخواستم در مشهد مقدس معمم بشوم، با مرحوم آیت
الله حاج
شیخ مجتبی قزوینی در این رابطه مشورتی داشتم. همان شب، مرحوم جدمان (آیت
الله حاج سید محمد باقر علوی قزوینی) را در خواب دیدم. خواب دیدم که قبر ایشان باز شد. آب زلالی با ماهیهای سرخی که درون آب در رفت و آمد بودند، از میان قبر میجوشید. بدن ایشان هم بر سطح آب بود و همین طور که آب بالا میآمد، بدن ایشان هم روی آب قرار گرفته بود. وقتی که آب به کف زمین رسید، نشستند روی
آب و رو کردند به من و فرمودند: علی! ما نمردیم، زندهایم. دو مرتبه روی آب خوابیدند و آب رفت پایین. بنده دیگر مطمئن شدم که نظر مبارک ایشان این بوده که ما هرچه زودتر معمم بشویم لذا فردای آن، مفتخر شدم به ملبس شدن به این لباس پرافتخار.»
سید علی
اکبر ابوترابی، در اوائل دهه چهل به قم برگشت و در مدرسه حجتیه ساکن شد. پس از تبعید حضرت امام خمینی رحمة
اللهعلیه و به سردی گراییدن ظاهری حرکتهای انقلابی، سید در سال ۱۳۴۴، به طور مخفی از راه بندر خرمشهر به
بصره و از آنجا به نجف اشرف رفت و از محضر اساتیدی چون آیت
الله وحید خراسانی ، آیت
الله شیخ کاظم تبریزی ، آیت
الله میرزا علی آقا غروی ،
آقا مصطفی خمینی و... استفاده کرد.
در سال ۱۳۴۹ که سطح را به پایان رسانده و در «کلیة الفقه» (مؤسسه آموزشی) وابسته به دانشگاه الازهر نیز تحصیل میکرد، در راه بازگشت به
ایران ، در مرز خسروی دستگیر و زندانی شد و چون اجازه بازگشت به نجف اشرف را نیافت، در قم ساکن شد و در ضمن تحقیق، تعلیم و تدریس، به مبارزه علیه حکومت پرداخت.
در دورانی که مبارزات
فدائیان اسلام به اوج رسید، سید در سن نوجوانی قرار داشت و با شرکت در مراسم آنان، ضمن همراهی و همدلی با ایشان، خود را برای مبارزهای همه جانبه آماده میکرد. خود میگوید:
«از نظر سنی، سن ما در آن سالهای
قیام به حق آنها، در حدی نبود که بتوانیم در جمع آنها حضور داشته و بهره مند باشیم. فقط در بعضی از اجتماعاتی که داشتند میتوانستیم تماشاگر باشیم. خصوصا صلواتهایی که آنها میفرستادند، خیلی جذاب بودکه «اللهم صل علی محمد و آل محمد». بله، طنین خاصی داشت خصوصا با صحبت هایشان که خیلی بی پرده بود. درست مثل قدرتی که حاکمیت پیدا کرده، برای پیشبرد اهداف خودش با مردم چطور آزاد صحبت میکند؟ وقتی که صحبت میکردند، به این صورت بود.»
سید علی
اکبر ابوترابی زیر بنای قیام امام خمینی رحمة
اللهعلیه را، حرکت فدائیان
اسلام میدانست و میگفت:
«از حرکت امام در
سال ۴۱ باور کنید ۶ ماه نگذشت، در سراسر ایران موجی عظیم به وجود آمد. زیربنایش را فدائیان اسلام فراهم کرده بودند. زیرسازی انجام شده بود، با فرمان امام یک مرتبه جریان تکان خورد.»
هنگام ایجاد غائله انجمنهای ایالتی و ولایتی، که سیل تلگرافهای مخالفت با آن به دربار سرازیر شده بود، سید طلبه علوم دینی در مدرسه نواب مشهد بود. او پس از
قیام خونین ۱۵ خرداد و دستگیری امام راحل، به قم آمد و در هجوم چکمه پوشان رژیم پهلوی مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
سید علی
اکبر ابو ترابی با حضور در
نجف و چاپ دروس
ولایت فقیه امام و ارتباط با یاران امام حضور خود را در صحنه مبارزه حفظ کرد. وی در ۱۴/۵/۱۳۴۹ هنگام ورود به ایران در مرز خسروی دستگیر شد. جرم وی حمل ۱۲۵۴ برگ اعلامیه به امضای امام خمینی با عنوان «پاسخ به محصلین علوم اسلامی» به تاریخ
جمادی الاولی ۱۳۹۰، بود. این اعلامیهها را به کمک آقای حمید روحانی در داخل چمدان جاسازی کرده بودند. به رغم برخورد ساده حجت الاسلام ابوترابی با بازرسان و اعلام بی خبری از محتوای چمدان، ایشان را به شش ماه زندان محکوم کردند. وی بعد از سپری شدن دوران محکومیت، در تاریخ ۱۷/۱۱/۱۳۴۹ آزاد شد، البته همچنان تحت نظر بود و اجازه بازگشت به نجف را هم نداشت.
سید علی
اکبر ابوترابی در این دوران به مبارزه پنهان روی آورد. ارتباطش با شهید مظلوم
سید علی اندرزگو ، از نقطههای عطف زندگی ایشان به شمار میرود.
رعایت اصول مبارزه مخفیانه، از طرف این دو به حدی است که تنها گوشهای از فعالیتهایشان، آن هم در نقل خاطرات و به طور ناقص ثبت شده است و ماموران امنیتی رژیم نیز، به دلیل دسترسی نداشتن به ایشان، قدرت ثبت و پرونده سازی نداشتند. سید علی
اکبر ابوترابی خود میگفت:
«خدا رحمت کند مرحوم شهید «اقا سید علی اندرزگو» را. ایشان در سال ۴۲ در جریان ترور «منصور» نخست وزیر وقت، با «محمد بخارایی» شرکت داشتند.
... ایشان در اولین مرتبه که به قول معروف لو رفتند. در وقتی بود که در (مدرسه) «چیذر». .. درس میخواندند، درس میدادند، حتی مسؤول مدرسه هم که بزرگواری هستند و
امام جماعت همان محله که خدمتشان رسیدیم، ایشان را نمیشناختند که او کی هست و چی هست.»
«یک شب ساعت حدودا ده شب، توی خیابان دولت سمت شمیران ـ خیابانهای سمت راستش خانههای اشرافی است ـ در آن آدرس منزلی که میخواستیم یک مقداری ابتدا اشتباه کردیم. و در نتیجه، یکی ـ دو مرتبه به طور مشکوک رفتیم و آمدیم. آنجا معمولا خانه وکیل و وزیر است و اکثرا هم نگهبان دارد. یکی از مامورین ایست داد و یکی هم آمد طرف ما. ایشان (شهید اندرزگو) آن طور با آرامش برخورد کرد که طرف خیلی مؤدبانه اشاره کرد که: آن خیابانی که میخواهید این نیست، خیابان بعدی است...»
هر نوع تماس و رابطه با شهید سید علی اندرزگو ـ که داغ شناسایی خویش را بر دل دستگاه امنیتی رژیم پهلوی نهاده بود ـ از حساسیت ویژهای برخوردار بود.
یکی از منابع
ساواک در اسفند ماه سال ۱۳۵۱ گزارش کرد که در ملاقات با سید علی
اکبر ابوترابی، از ارتباط وی با
شیخ عباس تهرانی ،
مطلع شده است.
این گزارش منجر به دستگیری سید علی
اکبر ابوترابی شد، ولی بازجویان برای ناشناس ماندن همکارشان از سؤال مستقیم پرهیز کردند و سید هم اطلاعاتی نداد. ایشان در این باره میگوید:
«در آن رابطه، خوب، ما هم دستگیر شدیم. ولی الحمدلله بخیر گذشت. چون گزارش شده بود که ما هم با شیخ عباس رابطه داریم، آمدند و ریختند ما را توی خیابان گرفتند دیدیم توی کوچه و خانه پر است از اینها. و ما را آوردند اوین. ما فهمیدیم جریان شیخ عباس است. چند سؤالی کردند، وقتی گفتیم میشناسیم، فشار را کم کردند چشمهایمان بسته بود باز کردند... صبح که ما را بردند بازجویی، گفتند: شیخ عباس را از کجا میشناسی؟ گفتم: «از نجف اشرف».
و من شخصی به نام شیخ عباس مینایی را که از نجف اشرف میشناختم، معرفی کردم. فشار شروع شد، ولی خوب ما هم خیلی همچنین خودمانی و ساده، همیشه میگفتم: «دیگر این شیخ عباس چه کرده که با من چنین میکنید؟ آدرسش مشخص است. کروکی خانه اش را حتی برای آنها کشیدم... الحمدلله آن جریان گذشت، و ما هم در حدود ۲۵ روز یا بیشتر، طولی نکشید که عذرخواهی کردند.»
سید علی
اکبر ابوترابی با مبارزانی چون شهید بزرگوار
محمد علی رجایی ـ که نسبتی نیز با هم داشتند ـ و آیت
الله شهید دکتر بهشتی و
آیتالله خامنهای ارتباط نزدیک و همکاری تنگاتنگ داشت.
تلاش او به حدی بود که در یکی از گزارشات ساواک این گونه معرفی شد: «سید علی
اکبر ابوترابی فردی فعال است که دائم بین قم و
تهران در حال تردد است. او آرام ندارد.»
تلاش سید محدود به مکان خاصی نبود. او به
لبنان رفت تا شاهد تلاش مبارزان لبنانی باشد و از نزدیک وضعیت
بیت المقدس را مشاهده نماید.
«یک سفر به زیارت
مسجد الاقصی و خلیل الرحمان، که مرقد مطهر
حضرت یوسف علیهالسّلام است، مشرف شدیم. گفتیم برویم بیت اللحم، همین کلیسایی که زادگاه
حضرت عیسی علیهالسّلام است... بعد رفتیم خلیل الرحمان. بچهها آنجا وقتی فهمیدند ما ایرانی هستیم، جایتان خالی، ما را سنگباران کردند. ابتدا تعجب کردیم که چرا آنها ما را با سنگ مهمان نوازی میکنند. وقتی سؤال شد، گفتند که شماها بودید که بنزین دادید به اسرائیل، فلسطین را اشغال کرد...»
سید علی
اکبر ابوترابی که به همراه سید علی اندرزگو، به فعالیتهای چریکی و مسلحانه روی آورده بود، خاطره چگونگی اعزام یکی از همرزمان را، برای انتقال اسلحه از لبنان به
ایران ، چنین نقل میکند:
«برای تهیه اسلحه و اینها، ایشان (شهید اندرزگو) با زحمت زیاد و مشکلات زیادی برخورد میکرد. یک روز گفت: بیائید، کم کم اساسیش کنیم. میروم لبنان... مسافرتی رفتند لبنان با ماشین، که تصادف هم کردند. مرحوم شهید دکتر چمران خیلی به ایشان خدمت کرده بود. آمدند. بنا شد... ماشینی فرستاده شود... اسلحه جاسازی کنند، بعد دوباره بیاورند. ماشین تهیه شد، از این ماشینهای دو دره آمریکایی خوابیده مدل بالا یک کمی پهن، که جای جاسازی آن بیشتر از ماشینهای دیگر است...»
در دورانی که شعلههای
انقلاب اسلامی ، سراسر ایران را فرا گرفته بود، فعالیتهای سید گسترده تر و علنی تر شد.
«در آن روزهای پر التهاب، کار ما سنگین بود. بسیار اتفاق میافتاد که در طول ۲۴ ساعت شبانه روز، کمتر از یک ساعت میخوابیدیم.»
در این دوران بود که شهید سید علی اندرزگو، شناسایی شد و تحت مراقبت ساواک قرار گرفت و در این رابطه سید علی
اکبر ابوترابی نیز در حلقه مراقبتی و کنترل قرار داده شد.
نام عملیات شناسایی و کنترل شهید اندرزگو و مرتبطین وی «سرفراز» برگزیده شد و نام رمز عملیات کنترل سید علی
اکبر ابوترابی نیز «ساغر» گذاشته شد.
نزدیکی و هماهنگی شهید اندرزگو و سید علی
اکبر ابوترابی به حدی بود که در بسیاری از برگههای کنترل تلفن شهید اندرزگو، مامور ساواک، نام سید علی
اکبر ابوترابی را به جای شهید اندرزگو نوشته است که پس از آگاهی مسئولان، روی آن خط کشیده و نام اندرزگو را نوشتهاند.
در زمانی که انقلاب اسلامی فراگیر شد و در بدنه دستگاههای وابسته به رژیم پهلوی نیز رخنه کرد، دستگاه امنیتی نیز کارآیی خود را از دست داد و مردم به وسعت ایران اسلامی، به مخالفت با سلسله شاهنشاهی، قیام کردند.
سید علی
اکبر در این اوضاع و احوال به فعالیتهای خویش افزود از برقراری ارتباط با دیگر گروههای انقلابی گرفته تا شرکت در کمیته استقبال از امام. «بنده از چهارراه ولیعصر با ماشینهای کارخانه
برق ، از قبل از طلوع آفتاب در آن محدوده بودیم. پشت ماشین ایشان، بنا بود در رکابشان باشیم. لذا تا
بهشت زهرا پشت ماشین ایشان بودیم...»
وی در جریان پیروزی انقلاب فرماندهی گروهی از مبارزان را در ماجرای تصرف کاخ سعدآباد بر عهده گرفت و از امکانات و وسایل کاخ حفاظت کرد. در تصرف پادگان لشکر قزوین نیز با برادر خویش حجت الاسلام
سید محمد حسن ابوترابی نقش کلیدی بر عهده داشت و مانع از خروج اسلحه و ادوات جنگی از پادگان شد.
سید علی
اکبر ابوترابی شهر آباء و اجدادی خود را سنگر خدمت و فعالیت، قرار داد. تشکیل کمیته انقلاب اسلامی و هدایت آن، از اقداماتی بود که برای سازماندهی و جلوگیری از هرج و مرج، ضروری بود و سید، این مهم را، به عهده گرفت و پس از چندی با رای قاطع مردم به عضویت شورای شهر انتخاب شد و سپس ریاست آن را به عهده گرفت.
سید با آغاز
جنگ تحمیلی ، با لباس رزم از قزوین به سوی جبهه رو آورد و در کنار شهید
دکتر مصطفی چمران در ستاد جنگهای نامنظم به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت. وی شخصا به ماموریتهای شناسایی رزمی و دشوار میرفت. آزادی منطقه پرحادثه و خطرناک «دب حردان» به فرماندهی وی در راس یک گروه متشکل از یکصد رزمنده ممکن شد.
شهادتنامه شهید چمران، در رثای سید علی
اکبر ابوترابی که گمان قوی بر شهادت ایشان داشت، (ابتدا خبر شهادت آقای ابوترابی پخش و مراسم عزاداری به مناسبت شهادت ایشان برگزار شد و بعدها معلوم شد ایشان اسیر شده است) گواهی گویا در نقش تعیین کننده ایشان در محورهای عملیاتی جنوب کشور میباشد.
مرحوم ابوترابی درباره علت عزیمت خود به جبهه میگوید:
«اوایل جنگ که نیروهای بعثی تا نزدیکیهای
اهواز پیشروی کرده و عده زیادی از مردم ما آواره شده بودند، هر روز شهیدی را به قزوین میآوردند و از ما به عنوان «رئیس شورای شهر» میخواستند تا در مراسم
تشییع جنازه شهدا صحبتی داشته باشیم و این مساله برای ما گران بود و خیلی بر من سخت میگذشت. لذا به مسئولین پیشنهاد کردم که میخواهم عازم جبهه شوم ولی آنها نپذیرفتند. تا اینکه پس از کسب تکلیف از حضرت امام که فرمودند حضور در جبهه تکلیف است مگر اینکه کسی نباشد که در ارتباط با مسئولیت شهری شما جایگزین گردد، بلافاصله راهی جبهه شدم.»
سید در اواخر مهر ماه ۵۹ عازم اهواز شد و در استانداری با دکتر چمران دیدار کرد. دکتر چمران گفت: «جبهه «
الله اکبر» مدت زیاد راکد بوده و از طرفی احتمال حمله دشمن نیز وجود دارد.» با پیشنهاد ایشان برای دیدن و ارزیابی منطقه به جبهه «
الله اکبر» رفت. در آنجا قرار گذاشتند که یک شناسایی از منطقه صورت دهند و بعد یک حمله فریبنده به
دشمن داشته باشند.
به هنگام شناسایی، سرباز همراه آقای ابوترابی زخمی شد و دشمن با قطع تیراندازی و به قصد اینکه آنان را زنده دستگیر کند، راه را بر آنان بست. آقای ابوترابی آن لحظه را چنین به تصویر کشیده است:
«من وقتی اوضاع را چنین دیدم با توسل به ائمه بدون هدف مشخصی شروع به دویدن کردم و در همین حال وقتی به پشت سر خود نگاه کردم، متوجه شدم که «شنی» تانکی که مرا تعقیب میکرد درآمده و آن تانک دیگر قادر به تعقیب کردن من نیست. مقداری که از تانک دور شدم، دیدم دور از انصاف است که آن برادر مجروح را تنها رها کنم و با خود گفتم باید جای او را شناسایی کنم تا بلکه بتوانیم شب به آن محل بازگشته و آن برادر را با خود ببریم.
وقتی به طرف او میرفتم دیدم یک دستگاه «نفربر» از سمت
ایران به سوی من میآید. به سرنشینان آن اشاره کردم و آنها هم صدا میزدند «بیا! بیا».
به خیال اینکه آنها ایرانیاند به سمت برادر مجروح حرکت کردم تا او را هم با خود ببریم. ولی متاسفانه وقتی «نفربر» نزدیک شد، متوجه شدم آنها عراقی هستند و لذا برای نجات خود به پشت تپه رفته و خودم را داخل «چاله خمپاره» انداختم. عراقیها من را در چاله پیدا کردند. ولی هرچه اصرار کردند که بلند شوم بلند نشدم و گفتم اگر شهید شوم بهتر از این است که به
اسارت درآیم.
عراقیها پیاده شدند و به زور دست مرا کشیده و به داخل «نفربر» انداختند. برادرانی که در آن نزدیکی بودند و با دوربین منطقه را زیر نظر داشتند این صحنه را که دیده بودند، فکر کرده بودند من شهید شدهام و لذا نام مرا به عنوان شهید اعلام کردند...»
اعلام خبر
شهادت حجت الاسلام ابوترابی در آن ایام بازتابهای وسیعی داشت و به مناسبت خبر شهادت وی مجالس متعدد بزرگداشت برپا شد.
پس از ورود به قرارگاه پشت خط دشمن، افسران عراقی سئوالاتی از آنان کردند و آقای ابوترابی به خیال اینکه بازجویی زودتر تمام خواهد شد با
زبان عربی و با کلمات مختصر جواب آنها را داد و گفت:
«یک شاگرد بزازم و در منطقه گشتیهای شما مرا دستگیر کردند. ما در روستای مجاور جبهه شما بودیم و یک شب بیشتر در جبهه نبودهام و هیچ اطلاعی هم از وضعیت منطقه ندارم.»
ولی آنها سرباز مجروح را به هوش آوردند و با
تهدید از او بازجویی کردند. وی هم برای اینکه جوابی داده باشد، گفت: «هیچ اطلاعی ندارم و مسئولیت من با «ابوترابی» است.»
این سخن موجب شد عراقیها با تهدید و اصرار بیشتر با آقای ابوترابی برخورد کنند. لذا پس از اذیت و آزار وی را تهدید کردند که اگر صحبت نکنی، شب سرت را با میخ سوراخ میکنیم. سپس او را تحویل سربازی دادند و او را مکلف کردند که شب مانع خوابیدن آقای ابوترابی شود. آقای ابوترابی درباره آن تهدید میگوید:
«با اینکه عراقیها هیچ وقت راست نمیگفتند ولی آن شب به وعده خودشان عمل کردند. آخر شب بود که دوباره همان سرهنگ برای بازجویی آمد و هنگامی که جوابهای اول شب را گرفت. میخی را روی سرم گذاشت و با سنگ بزرگی روی آن میزد. صبح هیچ نقطهای از سرم جای سالم نداشت و همه جایش شکسته و خون آلود بود.
فردای آن شب ساعت ۸ صبح بود که ما را سوار جیپی کرده و به پشت مقر فرماندهی قرارگاه در جایی که یک خط
آتش تشکیل شده بود، بردند سرهنگ یک لیوان چای جلوی ما گذاشت و گفت: «این آخرین آبی است که مینوشید، مگر آنچه که ما میخواهیم بگوئید».
پس از آن ما را سینه دیوار گذاشته و سربازها آماده آتش بودند که پس از تهدیدهای فراوان بالاخره دست از سر ما برداشتند.»
عصر همان روز آنان را به «العماره» بردند. در «العماره» هنگام غروب همان
سرهنگ باز پس از اذیت و تهدید زیاد، آنان را سینه دیوار گذاشت و فرمان آتش داد. «یک» و «دو» را گفت، ولی «سه» را صبر کرد و باز به آنان تا فردا صبح مهلت داد. شب به مدرسهای که
قرنطینه اسرا بوده تحویل داده شدند و همان سرهنگ از یک افسر ستوان سه خواست از آنان بازجویی کند.
افسر بعد از رفتن سرهنگ برخورد خیلی خوبی با آنان داشت و آب و غذا در اختیارشان گذاشت و صبح زود نیز به جای بازجویی چای و بیسکویت به آنان داد.
افسر که مقداری
زبان فارسی بلد بود، با آنان صحبتهایی کرد، بدون اینکه بازجویی در میان باشد و به هنگام آمدن سرهنگ گفت: «چهار ساعت است که از او بازجویی میکنم. جز یک شاگرد بزاز نیست و اطلاعاتی هم ندارد». در نتیجه سرهنگ از بازجوییهای بعدی منصرف شد. و افسر عصر همان روز آنان را تا بغداد برد و به وزارت دفاع تحویل داد. آقای ابوترابی از این افسر به نیکی یاد میکند و میگوید:
«۹ سال از این واقعه گذشت و بعد از قبول قطعنامه هنگامی که به
کربلا مشرف شدیم، در رواق حرم مطهر
امام حسین علیهالسّلام بچهها حال عجیبی داشتند و من هم در جمع آنها بودم که متوجه شدم یک افسر عراقی مرا صدا میزند، نزدیک او که رفتم به من گفت: «مرا میشناسی؟»
گفتم: «نه».
گفت: «من همان افسری هستم که جان تو را در ۹ سال قبل نجات دادم.»
هنگام تبادل اسرا نیز وقتی در قرنطینه بودیم همین افسر به دیدن ما آمد و صورت مرا بوسید و گفت: «ما به
امام خمینی (رحمه
الله) و همینطور تمام علاقمندان ایشان احترام میگذاریم و امروز مقام رهبری شما در منطقه تنها قدرتی است که در مقابل
استکبار جهانی ایستاده است». و اینجا بود که متوجه شدیم این افسر هم
شیعه بوده و هم نسبت به امام و انقلاب ما علاقمند میباشد.»
مدتی طول کشید تا از هویت واقعیوی با خبر شوند خود میگوید:
«چند روزی در «استخبارات»
عراق بازجویی میشدیم تا اینکه یک شب افسری مرا صدا کرد، از سلول که بیرون آمدم شغل مرا پرسید و وقتی گفتم: «شاگرد بزاز هستم» خندید و رفت.
از خنده او فهمیدم که «لو» رفتهام و چون حتی به هم سلولیهایم چیزی نگفته بودم، احتمال دادم که شاید از طریق رادیو و تلویزیون شناسایی شدهام.
در همین حال سرگردی به سلول من آمد و گفت: «من تو را از ایران میشناسم و بعد هم تمام مشخصات مرا داد و در آخر گفت: «تو رئیس مجلس شورای اسلامی هستی»، در حالی که من رئیس شورای شهر بودم و فهمیدم مرا اشتباه گرفتهاند، لذا مجبور شدم اعتراف کنم و گفتم: من رئیس شورای شهر هستم، نه رئیس مجلس.
سپس آن سرگرد در سلول را بست و رفت و حدود نیم ساعت بعد برگشت. زمانی که برگشت حدس زدم اطلاعات تازهای دارد و وقتی که گفت: «تو راست میگویی و رئیس مجلس نیستی». فهمیدم حدسم درست بوده است.»
بعثیها برای برانگیختن سربازان
مسلمان عراقی به
جنگ با ایرانیها متوسل به حیله شده و ایرانیان را مجوس معرفی میکردند. خاطره ذیل از حجت الاسلام ابوترابی گویای این مطلب است:
چند روزی گذشت و ما را به یک پادگانی منتقل کردند، در آنجا متوجه شدم که آنها قصد دارند ما را اعدام کنند.
آخر عمری شروع کردیم به نماز خوندن و روزانه از صبح تا شب به استثنای وقت ناهار
نماز میخواندم. در ابتدای کار برخورد عراقیها با من خیلی بد بود ولی پس از سه روز، کار به جایی رسید که نگهبان با احترام دو دستی برایم غذا آورد و گفت: «ما شنیده بودیم ایرانیها مجوساند! تو یا ایرانی نیستی و یا عابد و زاهدی».
گفتم: من هم ایرانی هستم و عابد و زاهد هم نیستم».
بعد از گذشت ۱۵ روز دوباره ما را به وزارت دفاع عراق برگرداندند. در بازجوییها و صحبتها من به عنوان وابسته و علاقمند به نظام جمهوری اسلامی شناخته شده بودم، به طوری که یکی از افسرهای عراقی میگفت: «ابوترابی! تو برای امام خمینی حاضری حتی پدرت را بکشی». به هر حال پروندهای برای ما تنظیم شد و بعد از ۱۰ ماه مرا به استخبارات که سازمان اطلاعات و امنیت عراق بود بردند.»
حدود یک ماه در استخبارات عراق ماندند تا اینکه یک شب اسامی ۲۱ تن از اسرای خلبان و یک پاسدار و آقای ابوترابی را در لیستی نوشتند.
صبح خلبانها، روز بعد آن پاسدار و روز سوم آقای ابوترابی را بردند و در پاسخ به سؤال آقای ابوترابی گفتند: «همه چیز تمام شد. شما به اردوگاه منتقل میشوید و یک ماه بعد هم راهی ایران خواهید شد.... رئیس جمهور و نخست وزیر شما کشته شدهاند و یک ماه دیگر «مسعود» رئیس جمهور ایران میشود و همه شما آزاد میشوید.»
به این ترتیب در پی شهادت «شهید رجایی و
شهید باهنر » آنان را از «سلول» به اردوگاه تازه تاسیس «الانبار» منتقل کردند. وی حدود هشت ماه در این اردوگاه بود. معاون اردوگاه که یک افسر ناپاک عراقی به نام «محمودی» بود، اسرا را خیلی اذیت میکرد.
آقای ابوترابی در ماه مبارک رمضان بدون آگاهی عراقیها ظهرها یک ساعت برای اسرا سخنرانی میکرد تا اینکه روز نوزدهم او را به زندان بردند و در روز بیست و هفتم به
بغداد منتقل کردند.
بعد از حدود ۲ ماه دوباره وی را به
موصل برگرداندند. و چون اردوگاه موصل یک و موصل دو او را نپذیرفتند، به اردوگاه موصل سه برده شد. او از این اردوگاه چنین یاد میکند:
«در اردوگاه موصل ۳ نیز تعدادی از برادران را به عنوان خرابکار زندانی کرده و درب آسایشگاه را به رویشان بسته بودند.
با فعالیتهایی که شد به تدریج اردوگاه موصل ۳ به یکی از بهترین و فعالترین اردوگاهها در ارتباط با مسائل فرهنگی درآمد و با وحدتی که بین بچهها ایجاد شده بود کارهای فرهنگی و مراسم باشکوهی در موصل ۳ انجام میگرفت.
یادم میآید در یکی از این مراسم نمایشگاه عکسی برپا شد، در اردوگاهی که قلم و کاغد ممنوع بود، برادران اسیر در یک نمایشگاه عکس، متجاوز از ۴۰۰ عکس از حضرت امام (رحمه
الله) و آیة
الله خامنهای و آقای
هاشمی رفسنجانی ترتیب داده بودند.
عراقیها متوجه نمایشگاه شده و به آسایشگاه ریختند ولی جز یک عکس قدی حضرت امام که ابعاد آن یک متر در ۶۰ سانتی متر بود، چیز دیگری به دست نیاوردند. خود عراقیها متحیر مانده بودند که کاغذ این عکس از کجا آمده و چگونه و با چه وسایلی کشیده شده است؟! »
مرحوم سید علی
اکبر ابو ترابی حدود سه سال در اردوگاه موصل سه ماند و از آنجا به اردوگاه موصل چهار
تبعید شد. سه ماه بعد موصل چهار را برای آوردن اسرای جدید تخلیه کردند و او را دوباره به اردوگاه موصل سه فرستادند. نه روز بیشتر طول نکشید که با اصرار و پافشاری نگهبانهای اردوگاه موصل سه ایشان را به «رمادیه»، اردوگاه هفت تبعید کردند. مدت چهار ماه در «رماده هفت» ماند تا اینکه آنجا را نیز برای جا دادن اسرای نوجوان تخلیه، و اسرا را بین اردوگاههای دیگر تقسیم کردند و ایشان به اردوگاه موصل یک منتقل شد. وی در باره سختیهای این اردوگاه میگوید:
«در بدو ورود با ما کاری نداشتند ولی وقتی صبح شد، مشخصات ما را گرفته و رفتند. ساعت ۳ بعد از ظهر بود که ناگهان سربازها وحشیانه با کابل و چوب به اردوگاه حمله ور شده و بچهها را کتک زدند. نوبت به من که رسید، یک عراقی گفت: «ابوترابی بیا بیرون! » وقتی همه بچهها را زدند خیلی مفصل تر و بیشتر مرا کتک زدند. هر نوبت که ما را کتک میزدند، میخواستند که به حضرت امام (رحمه
الله) جسارت کنیم و ما که جواب منفی میدادیم آنها دو مرتبه از نو شروع به کتک زدن میکردند. دفعه آخر زدنشان از حد گذشت و چنان با لگد بر بدنم زدند که خون زیادی از بدنم رفت ومدت ۱۷ روز در
بیمارستان بستری شدم.»
اردوگاه موصل یک نیز پس از مدتی وضعیت خوبی از نظر فرهنگی و وحدت بین اسرا پیدا کرد، لذا از بین اسرا ۱۵۰ نفر ـ از جمله آقای ابوترابی ـ را انتخاب کردند و گفتند: «شما را جایی میفرستیم که دیگر زنده برنگردید» سپس آنان را به «تکریت» تبعید کردند.
وی چگونگی آزادی خود را از
اسارت چنین بیان میکند:
«در همین اردوگاه بودیم که زمان تبادل اسرا فرا رسید. قبل از آزادی یک پرچم آمریکا درست کردیم و بنا شد وقت خروج از اردوگاه آن را به آتش بکشیم ولی عراقیها با آنکه در حال جنگ با
آمریکا بودند، اجازه این کار را ندادند.
اردوگاه ما آخرین اردوگاهی بود که اسرای آن تبادل شد، روز آزادی ۹ نفر ما را جدا کرده و خارج اردوگاه زندانی کردند. فردا عصر بعد از آزادی همه ما را به «رمادیه» بردند و حدود ۲۵ روز هم آنجا نگه داشتند و سپس همزمان با دو برادر عزیز و متعهد و مکتبی مهندس یحیوی و مهندس بوشهری راهی وطن عزیزمان شدیم.»
عجیب اینکه آقای ابوترابی هرگز از اینکه اسیر شده بود گله نکرد. اسارت او موهبتی برای اسرای ایرانی بود چرا که ایشان در ایام اسارت به پدری مهربان و فرشته نجاتی برای اسرای غریب و خسته از ستم بود و رهنمودهای وی افزون بر آنکه تحمل اسارت را ممکن میساخت، در رشد فکری و معنوی اسرا نقش بسزا داشت.
سرانجام پس از گذشت ده
سال ، سید علی
اکبر ابوترابی، که به حق «سید آزادگان» لقب گرفته بود، با سربلندی به میهن بازگشت. سید هیچگاه از تلاش خسته نشد. او هماره در صدد به دست آوردن رضای الهی بود. نمایندگی
ولی فقیه در ستاد امور آزادگان و نمایندگی مردم
تهران در مجلس شورای اسلامی در دوره چهارم و پنجم پس از آزادی، در کنار نام او قرار گرفت ولی او باز تغییری نکرد. همان روحانی بی ادعای بی اعتنای به چرب و شیرین دنیا باقی ماند و جز به خدا و تلاش برای آسایش و کمال خلق خدا نیندیشید.
سید علی
اکبر ابوترابی، نمونه تحمل، خدامحوری، آرامش،
تواضع و در یک کلام، مجمع خوبیها بود. انسانی دوست داشتنی و رازداری امین و گره گشایی بی منت. از این روست که با تصور واژه «آزادگان»، ابتدا تصویر او بر آئینه خاطرها نقش میبندد.
سرانجام این بزرگوار در دوازدهم
خرداد ۱۳۷۹ ش در حالی که همراه پدر بزرگوارش آیت
الله سید عباس ابوترابی عازم
مشهد مقدس بود بر اثر تصادف دار فانی را وداع گفت. پیکر آن دو عزیز در جوار مرقد مطهر
امام رضا علیهالسّلام به خاک سپرده شد. به مناسبت عروج شهادت گونه ایشان مقام معظم رهبری در پیام تسلیتی فرمودند:
بسم
الله الرحمن الرحیم
با اندوه و تاسف فراوان، خبر درگذشت عالم مجاهد و خستگی ناپذیر، حجت الاسلام آقای حاج سید علی
اکبر ابوترابی و پدر بزرگوارشان آیت
الله آقای حاج سید عباس قزوینی ابوترابی را دریافت کردم. این پدر و پسر پارسا و پرهیزگار، در راه ضیافت بارگاه حضرت ابی الحسن الرضا علیه آلاف التحیة و الثناء بودند که به لقاء
الله و با فضل و کرم او به ضیافت اولیاء مقرب الهی نائل آمدند و انشاء
الله در بهشت رضای
خداوند که پاداش یک عمر مجاهدت و
صبر و استقامت و پاکدامنی آنان است، مستقر گردیدند. پسر، پس از سالها حضور در میدانهای مبارزهای دشوار با نظام طاغوتی، و پس از مشارکت شجاعانه در صحنه جنگ تحمیلی، سالهای دراز، محنت اسارت در دست دشمن نابکار و فرومایه را چشید و مبارزهای دشوارتر از گذشته را در اردگاههایی آغاز کرد که او در آنها، همچون خورشیدی بر دلهای اسیران مظلوم میتابید، و چون ستاره درخشانی، هدف و راه را به آنان نشان میداد و چون ابری فیاض، امید و
ایمان را بر آنان میبارید. و پدر، با صبر و متانت یک فقیه فیلسوف و عارف، فقدان هجران چنین پسری را تحمل میکرد و آنچه را در حوزههای دانش دین آموخته بود، در عمل و منش خویش تجسم میبخشید.
اینجانب، حادثه تاسف بار این پدر و پسر عزیز را به همه بازماندگان و دوستان و ارادتمندان ایشان و به همه آزادگان گرامی و به عموم اهالی
تهران و قزوین، به خصوص حوزههای علمیه و علمای اعلام و بالاخص به جناب حجت الاسلام سید محمد ابوترابی تسلیت میگویم و علو درجات آنان را از خداوند بزرگ مسالت میکنم.
سایت فرهیختگان تمدن شیعه، برگرفته از مقاله«سید علی اکبر ابوترابی».