سریه عبدالله بن انیس
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) "عبدالله بن انیس" را احضار فرموده و او را به تنهایی برای کشتن "سفیان بن خالد بن نبیح هذلی" که در «عرنه» مستقر شده و مردم اطراف از خویشاوندانش و غیر آنها برای
جنگ با پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) گرد او جمع شده بودند، اعزام فرمودند.
"
سریه" در
اصطلاح به قطعهای از
سپاه گفته میشود که به دستور
رسولخدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) به سوی مکانی و برای انجام ماموریتی اعزام میشدند، بدون آنکه پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) همراه آنان خارج شود.
"عبدالله بن انیس بن اسعد" با
کنیه "ابا یحیی"، از کسانی بود که در
جنگ احد حضور داشت. عبدالله در زمان
حکومت معاویه در
مدینه از دنیا رفت.
در مورد چگونگی وقوع این سریه گفته شده است، در روز دوشنبه پنجم محرم
سال پنجم هجری، (در قول دیگری زمان وقوع این سریه سال پنجم هجری بیان شده است)
به پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) خبر رسیده بود که "سفیان بن خالد بن نبیح هذلی"، در «عرنه» (وادی عرنه در یازده کیلومتری جنوب
مکه بوده و از میان دو کوه کساب و حبثی عبور میکند.
) مستقر شده و مردم اطراف از خویشاوندانش و غیر آنها برای
جنگ با پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) گرد او جمع شدهاند و گروه زیادی هم از مردم مناطق مختلف در مورد حمله به
مسلمانان با او هماهنگی کردهاند.
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) "عبدالله بن انیس" را احضار فرموده و او را به تنهایی برای کشتن سفیان اعزام فرمودند و به او دستور دادند تا خود را به
قبیله خزاعه منتسب کند، تا خطر کمتری از ناحیه
مشرکان متوجه او باشد. عبدالله بن انیس از پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) درخواست کرد تا نشانههای "سفیان بن خالد" را برایش بیان کند. پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) فرمود: «نشانی او این است که هنگامی که او را ببینی از او خواهی ترسید و بیاد
شیطان خواهی افتاد و دلت میخواهد که از او کناره بگیری.»
عبدالله میگوید: من از هیچ کس نمیترسیدم و گفتم: ای رسولخدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم): من هرگز از چیزی نترسیده و نگریختهام. رسولخدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) فرمودند: «صحیح است؛ اما به هر حال نشانه شناخت او این است که وقتی او را ببینی لرزه براندامت خواهد افتاد.» عبدالله بن انیس میگوید: من از رسولخدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) تقاضا کردم که اجازه فرمایند برای حفظ جانم هر چه لازم شد بگویم؛ چرا که شاید لازم شود، در مقابل آنان دروغ بگویم. پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در پاسخم فرمودند: «آنچه لازم است، بگویی، بگو!».
عبدالله در ادامه میگوید: غیر از شمشیرم هیچ چیز دیگری از
سلاح برنداشتم و خود را به قبیله «خزاعه» منسوب کرده و به راه افتادم تا به «قدید» (نام مکانی در نزدیکی مکه است.
) رسیدم. در آنجا گروه زیادی از قبیله خزاعه را مشاهده کردم. آنها اصرار کردند که به من مرکب و راهنمایی بدهند، تا از آنها استفاده کنم؛ ولی من نپذیرفتم و حرکت کردم تا به
قبیله «سرف» رسیدم و سپس
راه را کج کرده و به عرنه رفتم و با هر کس که برخورد میکردم، میگفتم، میخواهم نزد "سفیان بن خالد" بروم و همراه او باشم.
هنگامی که به «عرنه» رسیدم سفیان بن خالد را دیدم که پیاده راه میرفت و پشت سرش جمعیت و کسانی که گرد او جمع شده بودند، حرکت میکردند. هنگامی که او را دیدم، از او ترسیدم و با نشانههایی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) از او داده بودند، او را شناختم و در حالی که از سر و پایم عرق میریخت، گفتم: خدا و رسولش راست میگویند. وقتی که او را دیدم، هنگام
نماز عصر بود، من همچنان که راه میرفتم، با
اشاره سر، نماز عصر را خواندم.
وقتی نزدیک سفیان رسیدم، او به من گفت: کیستی؟ گفتم: مردی از قبیله خزاعهام، شنیدهام که مردم را برای جنگ با "محمد" جمع کردهای، آمدهام تا همراهت باشم، سفیان گفت: آری، من مشغول جمع کردن مردم برای جنگ با محمد هستم.
من همراه سفیان پیاده راه افتادم و شروع به صحبت با او کردم و او صحبتهای مرا خیلی شیرین دانست. من برای سفیان
شعر خواندم و گفتم: این
آیین تازهای که محمد آن را ساخته است، چیز عجیبی است، از آیین پدران دوری گزیده و عقاید آنها را سفاهت و بیعقلی میداند! سفیان گفت: محمد با هیچ کس برخورد نکرده است که مثل من باشد و در این حالت به عصایی تکیه داده بود و آن را به
زمین میکشاند، تا اینکه به خیمهاش رسید و یاران او از اطراف او پراکنده شده و در نزدیکی چادر او آمده و در اطراف او میگشتند. سفیان گفت: ای
برادر خزاعی، جلو بیا! و من نزد او رفتم. او به
کنیز خود گفت:
شیر بدوش! و او شیر دوشید. سفیان ظرف شیر را به من داد و من مقداری نوشیدم و ظرف شیر را به او دادم. سفیان سرش را مانند شتری در ظرف شیر فرو
برد، به گونهای که تمام بینی او پر از شیر شد. سپس گفت: بنشین و من نشستم تا آنکه مردم آرام گرفتند و خوابیدند و او هم آرام گرفت. ناگاه او را غافلگیر کردم و سرش را جدا کرده با خود برداشتم و به راه افتادم، در حالی که زنانش بر او
گریه و زاری میکردند. من موفق شده بودم او را از بین ببرم، پس خود را به کوهی رسانده و در غاری پنهان شدم. در این هنگام گروه زیادی سواره و پیاده از هر سو به جستجوی من آمدند و من در
غار کوه پنهان بودم و عنکبوتها بر در
غار، تار تنیده بودند. مردی جلو آمد که قمقمه
آب و کفشهایش به دستش بود، من پا برهنه و سخت تشنه بودم. مهمترین مسئله برای من تشنگی بود و شدت گرمای تهامه را به یاد میآوردم. آن مرد قمقمه آب و کفشهای خود را کنار
غار گذاشت و نشست تا ادرار کند و بعد به همراهان خود گفت: کسی در
غار نیست و بازگشتند. من از قمقمه آب نوشیدم و کفشها را نیز برداشتم و شبها راه میرفتم و روزها خود را مخفی میکردم تا به
مدینه رسیدم و پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) را در
مسجد یافتم.
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) هنگامی که مرا دیدند، پرسیدند: سپیدرویی؟ گفتم: ای رسولخدا روی شما
سپید باد و سر او را برابر آن حضرت نهادم و اخبار خود را گزارش دادم.
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) عصایی به من داده و فرمودند: با این عصا در
بهشت زندگی خواهی کرد، هر چند عصاداران در بهشت بسیار کماند. عصای مذکور پیش عبدالله بن انیس بود و هنگامی که
مرگ او فرا رسید به
خانواده خود
وصیت کرد که آن را در
کفن او بگذارند.
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «سریه عبدالله بن انیس»، تاریخ بازیابی۹۵/۹/۱۴.