روزشمار محرم
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
در این مبحث به خلاصهای از وقایع
محرم به صورت روزشمار پرداخته شده است. محرم ماه حزن و اندوه
آل محمد (علیهمالسلام) است، که همه
انبیا و
ملائکه و
شیعیان و دوستان
اهل بیت (علیهمالسلام) محزوناند. باید گفت: ماه حزن و اندوه تمام
عالم است؛ چراکه همه ساله از اول محرم تا
روز عاشورا پیراهن پارهپاره
سیدالشهداء (علیهالسلام) را از
عرش خدا رو به
زمین میآویزند و حزن و اندوه عالم را فرا میگیرد.
پس از فرود آمدن
امام حسین (علیهالسلام) و یارانش در
کربلا در دوم
محرم سال شصت و یک هجری،
حر بن یزید ریاحی نامهای به
عبیدالله بن زیاد نوشت و او را از فرود آمدن
امام (علیهالسلام) در این سرزمین با خبر ساخت.
در پی این نامه، عبیدالله نامهای خطاب به امام (علیه
السلام) نوشت و به واسطه پیکی به دست آن حضرت (علیه
السلام) رساند. او در این نامه چنین نوشته بود:
«اما بعد، ای حسین از فرود آمدنت در کربلا با خبر شدم؛ امیرمؤمنان ـ
یزید بن معاویه ـ به من فرمان داده که لحظهای چشم بر هم ننهم و شکم از غذا سیر نسازم تا آنکه تو را به خدای دانای لطیف ملحق ساخته یا تو را به پذیرش
حکم خود و حکم یزید
بن معاویه وادار نمایم.
والسلام».
نقل شده امام (علیه
السلام) پس از خواندن این نامه، آن را به کناری پرتاب کرد و فرمود: «قومی که رضایت خود را بر
رضایت آفریدگارشان مقدم بدارند، رستگار نخواهند شد». پیک ابن زیاد به حضرت (علیه
السلام) عرض کرد: یا اباعبدالله (علیه
السلام) پاسخ نامه را نمیدهی؟ امام حسین (علیه
السلام) فرمود: «پاسخش
عذاب دردناک الهی است که بهزودی او را فرا میگیرد».
پیک نزد ابن زیاد بازگشت و سخن حضرت (علیه
السلام) را به او باز گفت. عبیدالله از این سخن امام (علیه
السلام) بهشدت خشمگین شد و در تجهیز سپاه برای
جنگ با امام (علیه
السلام) همت گماشت.
عمر بن سعد، فردای آن روزی که امام حسین (علیه
السلام) در کربلا فرود آمد ـ یعنی روز سوم محرم ـ به همراه چهار هزار نفر از مردم
کوفه وارد کربلا شد.
در چگونگی آمدن
عمر بن سعد به کربلا گفته شده:
«عبیدالله
بن زیاد
عمر بن سعد را فرمانده چهار هزار تن از کوفیان کرده و به او دستور داده بود تا آنان را به "
[
ری و
]
دستبی" (سرزمین گستردهای میان ری و همدان که دو بخش داشته و مشتمل بر روستاهای بسیار بوده است.)
برده با دیلمیانی که بر این منطقه چیره شده بودند، مبارزه کند. عبیدالله همچنین فرمان حکومت ری را نیز به نام
عمر نوشته بود و او را به سمت فرمانداری این شهر برگزیده بود. پسر سعد به همراه یاران خود از کوفه بیرون رفت و در منطقهای در بیرون کوفه به نام "حمام اعین" اردو زد. او برای رفتن به ری آماده میشد که موضوع قیام امام حسین (علیه
السلام) پیش آمد و چون امام (علیه
السلام) به سوی کوفه حرکت کرد
ابن زیاد،
عمر بن سعد را پیش خواند و به او دستور داد نخست به جنگ امام حسین (علیه
السلام) برود و چون از آن فارغ شد، به سوی محل حکومت خود حرکت کند. ابن سعد جنگ با امام حسین (علیه
السلام) را خوش نمیداشت؛ ازاینرو از عبیدالله خواست تا او را از این کار معاف بدارد؛ اما ابن زیاد معافیت او را منوط به پس دادن فرمان حکومت ری کرد.
عمر بن سعد چون چنین دید از عبیدالله مهلت خواست تا در این باره اندکی بیندیشد.
او بازگشت تا با خیرخواهانش مشورت کند؛ اما با هر که
مشورت کرد او را از این کار باز میداشتند. از جمله کسانی که
عمر بن سعد در این باره با آنان به مشورت پرداخت خواهرزادهاش حمزه
بن مغیرة
بن شعبه بود. نقل شده حمزه نزد پسر سعد آمد و گفت: دایی جان تو را به
خدا قسم! مبادا به مقابله حسین (علیه
السلام) بروی که نافرمانی خدا کردهای و پیوند خویشاوندیات را قطع کردهای؛ به خدا قسم! اگر همه
دنیا و
زمین و داراییهایش از آن تو باشد و تو از آن دست بشویی برایت بهتر از آن است که خدا را در حالی ملاقات کنی که خون حسین (علیه
السلام) را به گردن داری.
عمر بن سعد به او گفت: بیگمان به خواست خدا، این کار را بر عهده نخواهم گرفت».
او این سخن را گفت؛ اما همچنان شوق حکومت بر ری را در دل داشت. گفته شده او در آن شبی که از عبیدالله
بن زیاد مهلت گرفته بود تا در کار خود بیندیشد، اشعاری را با خود زمزمه میکرد و میگفت:
«ا اترک ملک الری و الری رغبه ام ارجع مذموما بقتل حسین (علیه
السلام)
و فی قتله النار التی لیس دونها حجاب و ملک الری قرة عین
آیا
ملک ری را ترک کنم و حال آنکه آرزوی من همان است یا آنکه با بدنامی و
قتل حسین (علیه
السلام) برگردم.
در قتل حسین (علیه
السلام)
دوزخ است که بر کسی پوشیده نیست؛ ولی ملک ری موجب روشنایی
چشم است».
از عبدالله
بن یسار جهنی نیز نقل شده که میگفت: «وقتی به
عمر بن سعد دستور داده بودند به سوی حسین (علیه
السلام) حرکت کند، پیش وی رفتم؛ به من گفت: امیر (عبیدالله
بن زیاد) به من دستور داد به سوی حسین (علیه
السلام) حرکت کنم؛ اما من این کار را نپذیرفتم.
گفتم: خدایت قرین
هدایت بدارد کار درستی کردهای این کار را به عهده دیگران بینداز و خود از انجام این کار اجتناب کن و به سوی حسین (علیه
السلام) نرو.
سپس از نزدش بیرون آمدم.
[
هنوز مدت چندانی نگذشته بود که
]
کسی نزدم آمد و گفت:
عمر بن سعد در حال جمع کردن مردم برای
جنگ با حسین (علیه
السلام) است.
پس نزد پسر سعد بازگشتم؛ او نشسته بود و چون مرا دید، روی از من برگرداند. دانستم که مصمم به حرکت و رویارویی با حسین (علیه
السلام) است؛ ازاینرو
[
بدون این که سخنی بگویم
]
از نزدش بیرون آمدم».
عمر بن سعد نزد
عبیدالله بن زیاد رفت و گفت: «
خداوند کارت را به
صلاح دارد! تو این کار (فرمانداری شهر ری) را به من سپردهای و مردم نیز از آن خبر یافتهاند، اگر صلاح میبینی آن را تنفیذ کن و کس دیگری را از میان بزرگان کوفه، به سوی حسین (علیه
السلام) روانه کن که من برای تو در جنگ، سودمندتر و با کفایتتر از آنان نیستم. سپس تنی چند از بزرگان کوفه را نام برد. اما ابنزیاد به او گفت: نمیخواهد بزرگان کوفه را به من بشناسانی، درباره کسی که میخواهم بفرستم از تو نظر نخواستم؛ اگر با سپاه ما میروی که بهتر، و گر نه فرمان ما را پس بفرست.
عمر چون اصرار پسر زیاد را دید گفت:
[
به کربلا
]
میروم.
پس با چهار هزار نفر سپاهی حرکت کرد و فردای روزی که امام حسین (علیه
السلام) در
نینوا فرود آمده بود، به آنجا رسید».
عمر بن سعد پس از آمدن به کربلا عزره (عروة)
بن قیس احمسی را نزد امام حسین (علیه
السلام) فرستاد و گفت: «نزد او برو و بپرس برای چه به این سرزمین آمده است و چه میخواهد»؟ عزره از کسانی بود که به
امام (علیهالسلام) نامه نوشته بود و ایشان را به کوفه
دعوت کرده بود؛ ازاینرو از رفتن نزد آن حضرت (علیه
السلام) شرم کرد
[
و کار را به دیگری حواله کرد.
]
عمر بن سعد این کار را به همه بزرگانی که نامه به آن حضرت (علیه
السلام) نوشته بودند، پیشنهاد کرد؛ اما آنان نیز از انجام این کار خودداری کردند.
کثیر
بن عبدالله شعبی ـ که مردی دلاور و اک بود و چیزی جلوگیر او در کارها نبود ـ برخاسته گفت: «من نزد حسین (علیه
السلام) میروم و به خدا قسم! اگر بخواهی او را غافلگیر کرده، میکشم»؟
عمر بن سعد گفت: «نمیخواهم او را بکشی؛ ولی نزد او برو و بپرس برای چه آمده و چه میخواهد»؟
کثیر به سوی اردوگاه امام حسین (علیه
السلام) حرکت کرد. یکی از یاران
سیدالشهدا (علیهالسلام) به نام
ابوثمامه صائدی چون او را دید عرض کرد: «خداوند کارت را قرین صلاح بدارد ای اباعبدالله (علیه
السلام)! شرورترین مردم
زمین که به خونریزی و غافلکشی از همه جسورتر است، به سوی تو میآید». سپس برخاسته، نزد کثیر رفت و گفت: «
[
اگر میخواهی نزد امام (علیه
السلام) بروی
]
شمشیرت را بگذار». کثیر گفت: «نه به خدا قسم! این کار را نخواهم کرد؛ من فرستادهای بیش نیستم؛ پس اگر سخن مرا بشنوید، پیغامی که آوردهام به شما میرسانم و اگر نپذیرید، از نزدتان باز میگردم». ابوثمامة گفت: «پس من قبضه شمشیر تو را نگه میدارم، آنگاه سخنت را بازگو»؟ گفت: «نه به خدا! دست تو به آن نخواهد رسید». ابوثمامة گفت: «پس پیغامت را بگو تا من از طرف تو به حضرت (علیه
السلام) برسانم؛ وگرنه نمیگذارم به او نزدیک شوی؛ زیرا تو مردی تبهکار هستی».
اختلاف بین آن دو بالا گرفت و کار به ناسزاگویی کشیده شد. کثیر پیش
عمر بن سعد بازگشت و ماجرا را برای او باز گفت.
پس از بازگشت
کثیر بن عبدالله،
عمر بن سعد قرة
بن قیس حنظلی (در کتاب اخبار الطوال از او با نام قرة
بن سفیان حنظلی یاد شده است.)
را پیش خوانده، از او خواست تا نزد امام حسین (علیه
السلام) برود و از او بپرسد برای چه به اینجا آمده و چه میخواهد؟ قرة به سوی آن حضرت (علیه
السلام) حرکت کرد. چون نگاه امام (علیه
السلام) به او افتاد، به یارانش فرمود: «آیا این مرد را میشناسید؟»
حبیب بن مظاهر گفت: «آری؛ او مردی است از طایفه حنظله از قبیله
بنیتمیم و یکی از خواهرزادگان ماست؛ من او را مردی خوشعقیده میپنداشتم و گمان نداشتم در اینجا حاضر شود».
قره نزدیک آمد و پس از
سلام به امام (علیه
السلام)، پیام
عمر بن سعد را به ایشان رسانید.
امام حسین (علیه
السلام) به او فرمود: «مردم شهرتان به من نامه نوشتند که بدینجا بیایم. حالا هم اگر مرا نمیخواهند، باز میگردم». «
[
قره برخاست تا نزد ابن سعد باز گردد
]
حبیب
بن مظاهر رو به قره کرد و گفت: «وای بر تو ای قرة! آیا نزد قوم ستمگر باز میگردی؟ «
[
بمان و
]
این مرد را که خدا به وسیله پدرانش ما و تو را حرمت بخشیده، یاری کن». قرة به حبیب گفت: «پیش همنشین خویش باز میگردم و پاسخ پیغامش را به او میرسانم. آنگاه در این باره فکری خواهم کرد». سپس برخاست و نزد
عمر بن سعد بازگشت و سخن آن حضرت (علیه
السلام) را به او باز گفت.
عمر بن سعد از این پاسخ شاد شد و گفت: «امید دارم خداوند مرا از جنگ با او معاف بدارد».
پس نامهای به عبیدالله
بن زیاد نوشت و او را از سخن امام (علیه
السلام) آگاه کرد. او در این نامه نوشته بود:
«به نام خداوند بخشنده مهربان
اما بعد؛ هنگامی که من نزد
حسین بن علی (علیهالسلام) آمدم، فرستادگان خود را نزد او فرستادم و از علت آمدن او به این سرزمین و آنچه میخواهد، جویا شدم. حسین (علیه
السلام) گفت: مردم این شهر به من نامه نوشتند و فرستادگانشان را پیش من فرستادند و از من خواستند به اینجا بیایم؛ من هم آمدم. اکنون اگر آمدنم را خوش ندارند و از اندیشهای که فرستادگانشان از آن با من سخن گفتهاند برگشتهاند، از همینجا باز میگردم».
از حسان
بن قائد (فاید) عبسی نقل شده که میگفت: «من نزد عبیدالله
بن زیاد بودم که نامه
عمر بن سعد به او رسید. چون نامه را برای عبیدالله خواندند، این
شعر را بر لبانش جاری ساخت و گفت:
الان اذ علقت مخالبنا به یرجو النجاة و لات حین مناص
اکنون که چنگال ما به او بند شده، میخواهد بگریزد؛ اما دیگر راه فراری برای او نیست»!
آنگاه نامهای به
عمر بن سعد نوشت و در آن عنوان کرد:
به نام
خداوند بخشنده مهربان
اما بعد؛ نامه تو به دستم رسید و از آنچه که نوشته بودی، آگاه شدم. به حسین (علیه
السلام) بگو او و همه یارانش با یزید
بن معاویه
بیعت کنند و چون چنین کردند، آنگاه درباره کار او اندیشه خواهم کرد.
والسلام.».
چون نامه به دست
عمر بن سعد رسید گفت: «گمان نمیکنم ابن زیاد سر سازش «
[
با حسین (علیه
السلام)
]
داشته باشد».
تلاشهای ابن زیاد برای فرستادن سپاه به سوی کربلا:
پس از فرود آمدن امام حسین (علیه
السلام) به
کربلا، عبیدالله
بن زیاد، مردم را در
مسجد کوفه جمع کرد و سپس بر بالای منبر رفته، پس از
حمد و ثنای الهی چنین گفت: «ای مردم؛ شما خاندان سفیان را تجربه کردید و آنها را آنگونه یافتید که دوست داشتید! این یزید است که شما او را به سیرت نیکو و روش پسندیده و نیکی به مردم و مراقبت از مرزها و بخشش بجا میشناسید! گو اینکه پدرش نیز اینگونه بود. امیرمؤمنان ـ
یزید ـ بر گرامیداشت شما افزوده و به من نوشته است تا چهار هزار دینار و دویست هزار درهم را در میانتان
تقسیم کنم و شما را برای جنگ با دشمنش ـ حسین
بن علی (علیه
السلام) ـ بیرون بفرستم. پس به
[
سخنان او
]
گوش فرا دهید و از او فرمان ببرید.
والسلام».
سپس از منبر پایین آمد و عطایای آنان را میان بزرگانشان تقسیم کرد و آنان را به حرکت و همراهی و یاری دادن به
عمر بن سعد در جنگ با امام حسین (علیه
السلام) فرا خواند.
اندکی پس از این واقعه به عبیدالله
خبر رسید که هر از چند گاهی عدهای از مردم کوفه به قصد پیوستن به سپاه
امام حسین (علیهالسلام) از کوفه خارج میگردند.
با دریافت این خبر عبیدالله با یاران خود از کوفه بیرون آمد و در
نخیله اردو زد و مردم را وادار به حرکت به نخیله نمود.
او
عمرو بن حریث را به کارگزاری کوفه گماشت و
[
جهت جلوگیری از پیوستن کوفیان به سپاه امام حسین (علیه
السلام)
]
پل کوفه را در
اختیار گرفت و اجازه نداد کسی از آن عبور کند.
به دستور عبیدالله
بن زیاد،
حصین بن تمیم به همراه چهار هزار سپاهی تحت امر او از
قادسیه به نخیله فرا خوانده شدند.
محمد بن اشعث و
کثیر بن شهاب و
قعقاع بن سوید نیز از سوی ابن زیاد مأموریت یافتند تا مردم را آماده نبرد با اباعبدالله الحسین (علیه
السلام) کنند.
ابن زیاد همچنین سوید
بن عبدالرحمن منقری را به همراه چند سوار به کوفه فرستاد و به او دستور داد تا در کوفه جستوجو کند و هرکس را که از رفتن به جنگ اباعبدالله (علیه
السلام) خودداری کرده است، پیش او بیاورد. سوید در کوفه به جستوجو پرداخت. پس مردی از شامیان را که برای مطالبه
میراث خود به کوفه آمده بود، بازداشت کرده، نزد ابن زیاد فرستاد. ابن زیاد نیز
[
جهت ترساندن مردم کوفه
]
دستور
قتل او را صادر کرد. مردم که چنین دیدند همگی حرکت کردند و به نخیله رفتند.
نقل شده در ایامی که مردم
کوفه جهت اعزام به کربلا جمع شده بودند، یکی از مردان شجاع کوفه به نام
عمار بن ابیسلامه دالانی تصمیم گرفت تا عبیدالله زیاد را در نخیله ترور کند. او مترصد فرصتی برای اجرای این تصمیم بود؛ اما فرصتی برای انجام این کار به دست نیاورد؛ ازاینرو از نخیله فرار کرد و خود را به کربلا، نزد امام حسین (علیه
السلام) و یارانش رساند. او در کنار
امام (علیهالسلام) باقی ماند تا اینکه در روز عاشورا در رکاب آن حضرت به شهادت رسید.
با گرد آمدن مردم در نخیله، عبیدالله به حصین
بن نمیر و حجار
بن ابجر و شبث
بن ربعی و
شمر بن ذی الجوشن دستور داد تا جهت یاری ابن سعد به لشکرگاه او بپیوندند.
شمر اولین نفری بود که فرمان او را اجرا کرد و آماده حرکت شد
پس از شمر، زید (یزید)
بن رکاب کلبی با دو هزار نفر،
حصین بن نمیر سکونی با چهار هزار نفر، مصاب ماری (مضایر
بن رهینه مازنی) با سه هزار تن
و حصین
بن تمیم طهوی با دو هزار سپاهی
و نصر
بن حربه (حرشه) با دو هزار تن از کوفیان حرکت کردند و به سپاه
عمر بن سعد پیوستند.
آنگاه ابن زیاد، مردی را به سوی شبث
بن ربعی ریاحی فرستاد و از او خواست که به سوی
عمر بن سعد حرکت کند. او تظاهر به
بیماری کرد. ابن زیاد متوجه شد و به او گفت: «آیا خود را به بیماری میزنی؟ اگر گوش به فرمان و مطیع مایی، برای
جنگ با دشمن ما رو». شبث چون این سخن را شنید، حرکت کرد و با هزار سوار، به
عمر بن سعد پیوست.
پس از شبث، حجار
بن ابجر با هزار سوار
و پس از او محمد
بن اشعث
بن قیس کندی با هزار سوار
و حارث
بن یزید
بن رویم نیز از پی حجار
بن ابجر روانه کربلا شدند. (در برخی منابع نقل شده هرگاه ابن زیاد فردی را با گروه زیادی به جنگ و پیکار با امام حسین (علیه
السلام) روانه میکرد، آن شخص فقط با عده کمی به کربلا میرسید؛ چراکه مردم جنگ با امام حسین (علیه
السلام) را خوش نداشتند و آن را ناپسند میدانستند و از آن سر باز میزدند.)
عبیدالله
بن زیاد هر روزه، در صبح و ظهر، گروهی از نظامیان کوفی را در دستههای بیست و سی و پنجاه تا صد نفری، به کربلا میفرستاد
تا اینکه این گروهها در ششم
محرم به هم پیوستند و تعداد نفرات سپاه
عمر بن سعد را به بیش از بیست هزار تن رساندند.
عبیدالله،
عمر بن سعد را فرمانده همه آنان نمود و به همه بزرگان کوفی حاضر در
کربلا فرمان داد تا گوش به فرمان و مطیع ابن سعد باشند. اه ابن زیاد به
عمر بن سعد نوشت:
«با فرستادن این همه سواره و پیاده، بهانهای در جنگ با حسین (علیه
السلام)، برایت نگذاشتهام. دقت کن که هیچ کاری را آغاز نکنی، جز آنکه صبح و شب با هر پیک بامدادی و شامگاهی با من
مشورت کنی.
والسلام»
نقل شده عبیدالله
بن زیاد، همواره کسی را به سوی
عمر بن سعد روانه میکرد و از او میخواست تا در نبرد با امام حسین (علیه
السلام) شتاب کند.
پس از گرد آمدن سپاهیان دشمن در کربلا،
حبیب بن مظاهر اسدی با دیدن یاران اندک امام (علیه
السلام) نزد حضرت (علیه
السلام) رفت و گفت: «در نزدیکی اینجا طایفهای از قبیله بنیاسد ساکن هستند، اگر اجازه بدهید به سویشان میروم و آنان را به یاری تان
دعوت میکنم. شاید خداوند بخشی از آنچه را که ناخوش میداری، به واسطه آنان از تو دور کند».
امام (علیهالسلام) اجازه دادند و حبیب شبانه حرکت کرد و خود را به طور ناشناس به بنیاسد رساند. آنان پس از شناختن حبیب گرد او جمع شدند و از او علت آمدنش را جویا شدند. حبیب گفت: «
[
درخواستی از شما دارد و این
]
درخواستم از شما بهتر از هر چیزی است که میهمان قومی برای آنان
[
هدیه
]
میآورد؛ نزد شما آمدهام تا شما را به یاری فرزند دختر
پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرا بخوانم؛ او در میان گروهی از
مؤمنان است که هر یک از آنان بهتر از هزار تن است و تا هنگامی که یکی از آنان چشمی دارد که با آن میبیند، او را وا نمینهند و تسلیمش نمیکنند. این
عمر بن سعد است که با بیست و دو هزار تن او را محاصره کرده است. شما
قوم و
قبیله من هستید. من به شما نصیحتی دارم و آن اینکه شما امروز مرا در یاری دادن به او اطاعت کنید تا فردا در
آخرت به شرافت برسید. سوگند یاد میکنم که هیچ مردی از شما در راه
خدا در رکاب
حسین (علیهالسلام) شکیبا و با
اخلاص کشته نمیشود، مگر آنکه همراه محمد (صلیاللهعلیهوآله
وسلم) در بالاترین درجه
بهشت و نزدیک به خدا خواهد بود». مردی از بنیاسد به نام بشر
بن عبدالله از جا برخاست و گفت: «به خدا سوگند! من نخستین اجابتگر این دعوتم. آنگاه چنین سرود:
قد علم القوم اذا تواکلوا واحجم الفرسان او تناصلوا
انی شجاع بطل مقاتل کاننی لیث عرین باسل
همه میدانند که چون کار را به یکدیگر وامی نهند و سواران پا پس میکشند یا بییار و یاور میشوند؛ من شجاعانه و قهرمانانه میجنگیم؛ گویی که شیری قوی و دلاورم».
مردان قبیله با حبیب
بن مظاهر اسدی همراه شدند. خبر به
عمر بن سعد رسید. ابن سعد یکی از یارانش به نام ازرق
بن حرب صیداوی را فرا خواند و با چهارصد سوار (پانصد سوار)، به سوی قبیله
بنیاسد فرستاد. بنیاسد، شبانه به سوی لشکرگاه امام حسین (علیه
السلام) در حرکت بودند که سپاه
عمر بن سعد در کناره
فرات راه را بر آنان بستند. کار به درگیری کشیده شد. با شدت گرفتن جنگ حبیب فریاد کشید: «وای بر توای ازرق؛ تو را با ما چه کار؟ ما را به حال خود وا گذار». پس از مدتی نبرد، بنیاسد فرار کردند و به خانههایشان باز گشتند. حبیب بهتنهایی نزد امام (علیه
السلام) بازگشت و آن حضرت (علیه
السلام) را از آنچه که اتفاق افتاده بود، باخبر کرد. امام حسین (علیه
السلام) فرمود: «لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم».
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «روزشمار محرم»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۵/۲/۸. سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «روزشمار محرم»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۵/۲/۸.