روانشناسی ارسطو
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
روانشناسی ارسطو، یکی از مهمترین دستآوردهای فلسفی اوست و یکی از برجستهترین آثار او نوشتۀ «
درباره روان» است و این نوشته، یک روانشناسی فلسفی است.
ارسطو در این دیالوگ،
روح یا روان را جوهری غیرمادی میداند که پس از مرگِ تن، همچنان فرا میزید. روح پس از
مرگ، در مقایسه با زندگی زمینی آن، بسی
طبیعیتر و خوشبختتر است. به نظر وی پژوهش دربارۀ روان در شمار نخستین دانشها قرار دارد و
روانشناسی را با
شناخت طبیعت بهطورکلی پیوند میدهد که باتوجه به کل
حقیقت،
شناخت روان میتوان سهم بیشتری در
شناخت طبیعت داشته باشد، زیرا روان همچون اصل یا مبدأ موجودات زنده بهشمار میرود. ارسطو روان را چنین تعریف میکند: نخستین کمال یافتگی جسم
طبیعیِ انداممند. روان دارای نیروهایی است، نخست
ادراک حسی، بعد قوه
تخیل و
توهم، و برجستهترین ویژگی
انسان را «جان عقلی یا اندیشهای» میشمارد که آن را همچنین به اختصار «
عقل» مینامد، و عقل دو گونه فعالیت دارد:
عقل نظری و
عقل عملی.
یکی از مهمترین دستآوردهای فلسفی
ارسطو، روانشناسی او، و یکی از برجستهترین آثار او نوشتۀ «
درباره روان» است. ساختار ۳ کتابی که این نوشته در بر دارد، یک دست و یکسان نیست و خود ارسطو، آن را با قصد انتشار و در شکل نوشتهای ویراسته، تنظیم نکرده بوده است و سبب فقدان همبستگی و انسجام منطقی در آنها همین امر است. این نوشته مجموعهای است از متنها، طرحها و یادداشتهایی که ارسطو آنها را به منظور تدریس به شاگردانش فراهم آورده بوده است. اینها به گونهای گردآوری شدهاند که تا اندازهای بتوان در آنها نظم و ترتیبی یافت، اما نمیدانیم که آیا شکل کنونی آن، از خود ارسطوست، یا کار شاگردانش پس از وی؛ یا بهویژه کار ویراستار آثار وی
آندرنیکس ردسی است؟ به هر روی، این احتمال وجود دارد که تناقضهایی که اینجا و آنجا، در این نوشته یافت میشود. نتیجۀ ویراستاری یکی از شاگردان یا پیروان ارسطو بوده باشد.
همیشه باید به یاد داشته باشیم که این نوشته، یک روانشناسی فلسفی است. ارسطو که از درون مکتب
افلاطون برخاسته بود، از همان دوران جوانی خود نیز به مسألۀ روان (روح، نفس) توجه و دلبستگی ویژهای داشته، زیرا مسألۀ روان در فلسفۀ افلاطون دارای اهمیت خاصی بوده است. روانشناسی ارسطو نیز در درون
فلسفه افلاطونی و در درگیری با آن، شکل گرفته بود. ارسطو در جوانی، هنگامی که هنوز عضو آکادمیای افلاطون در شکل دیالوگ (محاوره) منتشر کرده بود. یکی از آنها دیالوگی با عنوان اِودمس است (
اودمس یکی از همشاگردیها و دوستان جوان بسیار عزیز ارسطو بود که در حدود سال ۳۵۴ یا ۳۵۳قم در یکی از نبردها کشته شد). ارسطو آن دیالوگ را که همچنین «دربارۀ روان» عنوان گرفت، در حدود سال ۳۵۲قم، به یاد آن دوست، نوشت. الگوی وی، دیالوگ فایُدن افلاطون است که ۳۰ سال یا بیشتر، پیش از آن نوشته شده بود.
ارسطو در این دیالوگ، روح یا روان را جوهری غیرمادی میداند که پس از مرگِ تن، همچنان فرا میزید. روح پس از
مرگ، در مقایسه با زندگی زمینی آن، بسی
طبیعیتر و خوشبختتر است.
روح نامیرا و جاویدان است، چنانکه پیش از پیوستن به تن نیز وجود داشته است. روح که یک گونه «صورت» به معنای ارسطویی آن است، برخوردار از «یادآوری» است، یعنی آنچه را هنگام اسارتش در زندان تن در این جهان، آزموده، و بر او گذشته است، به یاد میآورد، درحالیکه پس از پیوستن به تن، آنچه را در جهان دیگر، بر او گذشته بوده است، فراموش میکند.
از سوی دیگر، ارسطو در مسیر تحول و گسترش جهانبینی فلسفی خود در همۀ زمینهها، ازجمله در
روانشناسی، به اندیشهها و نظریاتی کاملاً متفاوت از نظریات پیشینش دست یافته بود. ارسطو نوشتههای خود دربارۀ روانشناسی ــ ازجمله «
طبیعیات کوچک» و «دربارۀ روان» ــ را احتمالاً در فاصلۀ سالهای ۳۴۷-۳۳۴قم پدید آورده بود. در این فاصلۀ زمانی، جهانبینی وی کاملاً دگرگون شده بود. وی در این میان به موضوعهایی ماند زیستشناسی و جانورشناسی علاقهای ویژه یافته، و در این زمینهها آثار بسیار مهمی پدید آورده بود که باتوجه به اوضاع، امکانها و درجۀ دانش در آن دوران، پژوهشهایی دامنهدار و بسیار باارزش را در بردارد، چنانکه در دورانهای بعدی، این نوشتهها بیش از نوشتههای دیگری محور توجه و پژوهش بوده است.
ارسطو روانشناسی را با
شناخت طبیعت بهطورکلی پیوند میدهد. وی با اشاره به اینکه هرگونه
شناختی زیبا و ارزشمند است، اما برخی
شناختها از لحاظ دقت، و یا از این لحاظ که به چیزهای شگرفتر رهنمون میشوند، زیباتر و ارزشمندتر، مینویسد: با توجه به این نکته لازم است که پژوهش دربارۀ روان را در شمار نخستین دانشها قرار دهیم. از سوی دیگر، باتوجه به کل
حقیقت،
شناخت روان میتوان سهم بیشتری در
شناخت طبیعت داشته باشد، زیرا روان همچون اصل یا مبدأ موجودات زنده بهشمار میرود.
از دیدگاه ارسطو،
طبیعت دارای سلسله مراتب است؛ از بیجانها آغاز میشود و اندک اندک به جانداران میرسد، به گونهای که مرز میان هریک از آنها و نیز واسطۀ میان آنها، پنهان میشود؛ زیرا پس از جنس بیجانها، جنس گیاهان قرار دارد که در میان آنها نیز از لحاظ اشتراک در زندگی اختلاف بسیار یافت میشود. انتقال از گیاه به جانوران نیز، به هم پیوستگی نشان میدهد؛ زیرا، چنانکه ارسطو میگوید: در دریا چیزهایی یافت میشود که میتوان پرسید آیا جانورند، یا گیاه.
جسم جاندار آن چیزی است که در خودش، دارای مبدأ
حرکت و
سکون است.
اما زیست به معانی گوناگون گفته میشود. چیزی موجود زنده نامیده میشود که دارای همه یا برخی از این ویژگیها باشد: اندیشه، ادراک حسی، حرکت و سکون در مکان، حرکتی برای خوراکگیری و کاهش و افزایش.
اکنون ارسطو، برای یافتن تعریفی از
روان یا روح، از این نظریۀ اصولی خود آغاز میکند که اوسیاها (جوهرها) از اجناس موجوداتند و از میان آنها یکی ماده است و دیگری صورت که به اعتبار آنها هر موجودی یک «این چیز» نامیده میشود، و سوم بر هم نهادهای از هر دو آنهاست.
ماده، چنانکه دیدیم، توان بود یا قوه است و
صورت، فعلیت و کمال تحقق. اجسام، بهویژه اجسام
طبیعی، بیش از همه اوسیا (
جوهر) هستند، زیرا اینها اصلهای چیزهای دیگرند. در میان اجسام
طبیعی، برخی دارای زیستند و برخی فاقد آنند و هر جسم
طبیعی که در زیست سهیم است، باید جوهری مرکب از ماده و صورت باشد. اما از آنجا که این جسم
طبیعی، گونهای ویژه از جسم، یعنی دارای زیست است و خود روح یا روان نیست، پس باید همچون زیرنهاده، یعنی مادهای برای روان انگاشته شود، بنابراین لازم است که روان را اوسیایی بدانیم که همچون صورتی است برای یک
جسم طبیعی که در توان بود یا بالقوه دارای زیست است.
از اینجاست که ارسطو روان را چنین تعریف میکند: نخستین کمالیافتگی جسم
طبیعی که بالقوه دارای زندگی است.
اما این جسم
طبیعی باید پیکر یا تن، یعنی جسمی انداممند (ارگانیک) باشد که اجزاء آن به علت و برای هدفی خاص به هم پیوستهاند و افزارهای معینی برای فعالیتهای ویژهاند. بدینسان ارسطو، تعریف کاملتری از روان میدهد: نخستین کمالیافتگی جسم
طبیعیِ انداممند.
اکنون میتوان پرسید که پیوند روان با تن چیست؟ ارسطو پژوهش در اینباره را لازم نمیداند که آیا روان و تن هر دو یکیند؛ زیرا این پرسش بدان میماند که آیا موم و نقشی که بر آن نهاده میشود، یکیند؟ یا به طور کلی آیا مادۀ هر «تک چیزی» با خود آن چیز، یکی و همان است؟
اما از سوی دیگر، ارسطو همۀ انفعلاتِ روح ــ مانند
خشم، نرمش،
ترس، ترحم،
شجاعت، شادی و... را وابسته به تن میداند و میگوید: این انفعالات دگرگونیهایی در ماده، یعنی در تنند.
از سوی دیگر، هرچند روح نمیتوان بیجسم وجود داشته باشد، خود جسم نیست، ولی وابسته به جسم است و در جسم وجود دارد.
روان دارای نیروهایی است که برخی در همۀ جانوران، و برخی در بعضی از آنها، و برخی نیز تنها در نوعی از آنها یافت میشوند. این نیروها عبارتند از خوراکدهنده (
غاذیه)، رغبت یا
شهوت، احساس، حرکت در
مکان و نیروی اندیشنده.
آنگاه ارسطو دربارۀ هریک از حواس و موضوعهای آنها بررسی میکند و سپس به نیروهای ویژه در انسان میپردازد:
نخست
ادراک حسی است که همانا کسب صورت محسوسات بدون مادۀ آنهاست، همانگونه که موم صورت مهر را بدون مادۀ آن، مثلاً آهن یا طلا میپذیرد.
دیگری نیروی تخیل،
خیال یا
توهم است که حرکتی است ناشی از ادراک حسی بالفعل؛ و از آنجا که ثبات دارد و همانند ادراکهای حسی است، جانوران طبق آن عمل میکنند.
کار حس در آنچه ویژۀ آن است، همیشه درست است، ولی
تفکر ممکن است نادرست باشد. خیال یا تخیل، غیر از تفکر است. خیال بدون ادراک حسی وجود ندارد، و بدون تخیل نیز
ظن یا گمان حاصل نمیشود. اما روشن است که اندیشه و گمان فرق دارند، زیرا اندیشیدن، توان بود یک انفعال است، هرگاه که آن را اختیار کنیم، اما داشتن باورها در اختیار ما نیست، چون ناگزیریم که درست یا نادرست باور داشته باشیم. ما در خیال یا تخیل مانند تمشاگرانی هستیم که به یک تصویر ترسآور یا شوقانگیز مینگریم. پس تخیل حالتی است که در آن، پنداشتهها یا اشباحی در ما پدید میآیند و نیرو یا استعدادی نیست که ما به یاری آن ــ چه درست و چه نادرست ــ داوری میکنیم؛ اما ادراک حسی، باور،
شناخت و عقل از آنگونه نیروهایند. تخیل ادراک حسی نیست، چون ادراک حسی یا بالقوه است یا بالفعل، مانند چیزهایی که در
رؤیا پدید میآیند. از سوی دیگر، ادراک حسی همیشه حضور دارد، اما تخیل چنین نیست.
ارسطو، برجستهترین ویژگی انسان را «جان عقلی یا اندیشهای» میشمارد که آن را همچنین به اختصار «
عقل» مینامد.
مبحث «عقل» مهمترین و همچنین دشوارترین بخشهای روانشناسی ارسطوست که از دیرباز تاکنون موضوع بررسیهای گوناگون و تفسیرهای گاه متناقض بوده است. ارسطو در جایی، روان یا روح را دارای دو بخش میداند: بخش دارای عقل و بخش ناعقلانی. بخش عقلانی نیز دو گونه است: یکی آن است که ما بدان وسیله موجوداتی را در نظر میآوریم که مبادی آنها ممکن نیست دگرگون شوند و دیگری آن است که بدان وسیله اموری را در نظر میآوریم که در معرض دگرگونیند. ما یکی از این دو را «شناسنده» و دیگری را «شمارشگر» مینامیم؛ زیرا شمارشگری و مشورتجویی همان و یکیند. در روح ۳ انگیزه برای کنش و یافتن حقیقت یافت میشوند: احساس، عقل و شهوت.
از سوی دیگر، عقل که یک ویژگی انسان است، دو گونه فعالیت دارد: یکی همچون
عقل نظری یا شناسنده که در جستوجوی
حقیقت برای خود آن است، و دیگری همچون فهم یا
اندیشۀ عملی که هدف آن دستیابی به مقاصد عملی و مصلحتآمیز است. از سوی دیگر، عقل دارای دو خصلت دهنده و پذیرنده است. ارسطو یکی را عقل کُنَشمند یا فاعل و دیگری را عقل کنشپذیر یا منفعل مینامد. چنانکه دیدیم، ارسطو روح و انفعالات آن را وابسته به تن میداند. آیا عقل نیز چیزی وابسته است، یعنی یکی از انفعالات روانی است، یا چیزی مستقل؟ ارسطو در یکجا میگوید: دربارۀ عقل و نیروی اندیشنده هنوز چیزی روشن نیست، اما چنین مینماید که جنس دیگری از روح است، و تنها آن است که میتواند جداگانه (مستقل) باشد، چنانکه آنچه جاویدان است. از آنچه تباه شدنی است، جداست؛ اما آشکار است که بخشهای دیگر روح (از تن)، چنانکه بعضی میگویند، جدا نیستند؛ ولی واضح است که از لحاظ مفهوم چیزهای دیگرند.
چنانکه اشاره شد، نظریۀ عقل در روانشناسی ارسطو، آمیخته با پیچیدگیها و دشواریهایی است که از دیرباز مفسران را به خود مشغول داشته است. از استدلالهای ارسطو دربارۀ نیروهای دیگر
روان، آشکار میشود که او همۀ آنها را وابسته به تن میداند؛ اما به مسألۀ عقل که میرسد آن را از این اصل کلی مستثنی میکند و ابهامهایی که در گفتههای وی یافت میشود، از همین امر است. ارسطو فصلهای ۴ و ۵ کتاب سوم «دربارۀ روان» را به مسألۀ عقل اختصاص میدهد. این دو فصل هر دو کوتاه و فشردهاند و جای شگفتی است که چگونه ارسطو دربارۀ چنین مسألۀ مهمی، چنین به اختصار بسنده میکند.
اشاره کردیم که عقل، از دیدگاه ارسطو، بر دو گونه است: فاعل و منفعل. اکنون وی میگوید، دربارۀ آن بخش از روان که به وسیلۀ آن میاندیشد و میشناسد ــ چه مانند جسم از جسم جدا باشد، چه در معنا و مفهوم جدا باشد ــ باید بررسی کرد که چه اختلافی (با دیگر نیروهای روان) دارد و اندیشیدن یا
تعقل چگونه از آن پدید میآید. اگر اندیشیدن مانند احساس کردن باشد، باید عقل از سوی اندیشیده (معقول) منفعل شود و این بخش، با اینکه نامنفعل است، باید پذیرای صورت شئ (معقول) باشد، و
بالقوه همان باشد، اما همان نباشد، یعنی عقل نیز باید نسبت به معقولات همانگونه باشد، که اندام حس کننده نسبت به محسوسات است. اما از آنجا که عقل به همهچیز میاندیشد، باید ناآمیخته (با موضوعهای اندیشیدن) باشد. اکنون آن بخش از روان که عقل نامیده میشود ــ منظور آن بخش از روان است که با آن تفکر و داوری میشود ــ پیش از آنکه بیندیشد، هیچیک از موجودات بالفعل نیست، پس درست نیست که گفته شود که با تن آمیخته است؛ زیرا (اگر چنین میبود) به گونهای دارای کیفیت میشد، سرد یا گرم میشد و میبایست، مانند اندامهای حسی، دارای افزار میشد؛ اما چنین نیست. کسانی که عقل را جای صورتها میدانند، حق دارند، جز اینکه باید گفت: همۀ آن چنین نیست، بلکه روان اندیشنده چنین است، و صورتها را نه در
فعلیت و واقعیت، بلکه بالقوه در خود دارد. اما اینکه نیروی حسکننده و نیروی اندیشنده، در انفعالناپذیری، همانند نیستند، هنگامی روشن میشود که ما اندامهای حس را با ادراک حسی در نظر گیریم؛ زیرا حس نمیتواند
محسوس شدید را احساس کند، مثلاً بانگی در میان بانگهای بلند، یا رنگها و بوهای تند را نمیتواند ببیند، یا بو کند. اما عقل هنگامی که به معقولی شدید میاندیشد، به ضعیفتر از آن نیز کمتر نمیاندیشد، بلکه بهتر میاندیشد. افزار حسی بدون تن وجود ندارد، اما عقل جداست. اکنون اگر عقل هریک از چیزها میشود، مانند هنگامی که دربارۀ مرد بالفعل داننده گفته میشود، یعنی هنگامی که میتواند خود را فعال کند، حتى در آن هنگام نیز، (عقل) به نحوی بالقوه است، هرچند نه به همان نحو پیش از آموختن و کشف کردن، افزون بر این، عقل همچنین میتواند به خودش بیندیشد.
ارسطو سپس این پرسش را به میان میآورد که اگر عقل،
بسیط و انفعالناپذیر است و در هیچ چیزی با هیچچیز مشارکت ندارد، پس چگونه میاندیشد؛ چه، اندیشیدن گونهای انفعال است، زیرا اگر میان اندیشیدن و اندیشیده (عقل و معقول) امر مشترکی وجود دارد، پس یکی فعلی دارد و دیگری انفعالی. از سوی دیگر میتوان پرسید که آیا اندیشیده (معقول) همان اندیشنده (عاقل) است، یعنی آیا عقل میتواند به خود بیندیشد؟ پاسخ این است که یا عقل در چیزهای دیگر نیز وجود دارد ــ اگر خود عقل به نحوی دیگر معقول نباشد ــ و با معقول یا اندیشیده صورتاً یکی است، یا دارای گونهای آمیختگی است که آن را معقول میسازد (در اندیشیدن چیزهای دیگر). بنابر آنچه پیش از این گفته شد که انفعال بنابر امر مشترکی روی میدهد، پس عقل، به نحوی، همان معقولات است، اما بالفعل، پیش از آنکه بیندیشد، هیچیک از آنها نیست؛ در اینجا عقل باید مانند لوحی باشد که بالفعل دارای هیچ نوشتهای نیست. خودِ عقل نیز، مانند معقولات دیگر، معقول (یا اندیشیده، یکی و همان است (یکی از سرچشمههای نظریۀ
اتحاد عاقل و معقول در فلسفۀ اسلامی)؛ زیرا در
شناختها یا دانشهای نظری، به همینسان، شناسنده (عالِم) و
شناخته شده (معلوم) یکی و همان است. در چیزهای دارای ماده، هریک از معقولات بالقوه وجود دارد، چون در آنها عقل وجود ندارد، عقل با آنها ــ بدون مادۀ آنها ــ بالقوه یکی است. اما عقل میتواند معقول خودش باشد.
====فعلیت عقل====
سرانجام ارسطو، مبحث عقل را اینگونه پایان میدهد که همانطور که در همۀ
طبیعت یک چیز ماده برای همۀ جنسهاست (که بالقوه هریک از آنهاست) و چیزی دیگر
علت و فاعل است که همه را میسازد ــ چنانکه فن یا هنر با مادۀ خود میکند ــ به همانسان، گونهای از عقل هست که همهچیز میشود و گونهای نیز که همچون خصلتی یا استعدادی همهچیز را میسازد، مانند نور، زیرا نور نیز به نحوی رنگهای بالقوه موجود را رنگهای بالفعل میسازد. به همین سان است عقل جدا از ماده که انفعالناپذیر و ناآمیخته و در اوسیای (
جوهر) خود فعلیت است؛ زیرا همیشه فاعل از مفعول و مبدأ از ماده ارجمندتر است.
شناختِ (علم) بالفعل همان شئ
شناخته شده (معلوم) است.
شناختِ بالقوه، از لحاظ
زمان، در فرد مقدم است، اما کلاً مقدم نیست. چنین نیست که عقل گاهی میاندیشد و گاهی نمیاندیشد. اما فقط هنگامی که جداست، واقعاً همان خودش است و تنها این (عقلِ جدا) نامیرا و جاویدان است؛ ولی ما آن را به یاد نمیآوریم، چون برخی از آن انفعالناپذیر است. اما عقل منفعل تباه شدنی است، و بی این نیز، اندیشیدن نیست.
چنانکه گفتیم، نظریات ارسطو دربارۀ عقل، پرسشهایی را از سوی مفسران و پژوهشگران برانگیخته، و پاسخهایی هم به آنها داده شده است، اما مسأله همچنان پیچیده در ابهام است. از یک سو، آنچه وی دربارۀ عقل منفعل میگوید، کموبیش روشن است، بدین معنا که کار این عقل پذیرش صورتهای معقول جدا از مادۀ آنهاست. افراد انسان همه از این عقل برخوردارند. این عقل، بالقوه همهچیز است. اما از سوی دیگر، ارسطو این عقل را آشکارا تباه شدنی میشمارد، یعنی آن را در کنار دیگر نیروهای روح قرار میدهد که با
مرگ فرد انسان، تباه میشوند. دشواری عمده بر سر عقلی است که ارسطو آن را عقل کنشمند (فاعل) مینامد و بعدها مفسر آثار ارسطو،
اسکندر افرودیسی (سدههای ۲-۳م)، آن را «
عقل فعال» نامیده است و سپس از راه ترجمههای عربی، به فلسفۀ اسلامی نیز راه یافته است. کار این عقل، این است که معقولات بالقوه را بالفعل میسازد؛ از این روست که ارسطو درباره آن میگوید که این عقل با روح فردی انسان چگونه است؟ آیا از آن جداست، یا در درون آن است؟ دیدیم که ارسطو تنها این عقل را بیمرگ و تباهیناپذیر میداند، آیا همۀ افراد انسان از این عقل برخوردارند؟
ارسطو در دو نوشتۀ مهم دیگرش اشارههایی به مسألۀ عقل دارد که شاید بتوان در آنها اندیشههای روشنتری یافت. وی در جایی میگوید: اما دربارۀ عقل و اینکه جانداران چگونه، چه هنگام، و از کجا در آن سهیم میشوند، مسائل دشواری وجود دارد و ما باید به اندازۀ توانایی خود و تا جایی که ممکن است، به آنها بپردازیم. وی در پایان پژوهش خود به این نتیجه میرسد که «تنها چیزی که باقی میماند، عقل است که از بیرون وارد میشود، و آن تنها خدایی است، زیرا هیچگونه اشتراکی با افعال جسمانی ندارد».
ارسطو در جای دیگری، پس از بررسی دربارۀ زندگی سعادتآمیز و چگونگی شرایط آن، یعنی زندگی هماهنگ با فعالیت عقلی که همان تأمل و نظر است، میگوید: چنین فعالیت عقلی، همانا نیکبختی یا
سعادت کامل است، اما اینچنین زندگی فراتر از توانایی انسان است و انسان، نه به اعتبار انسان بودنش، بلکه به اعتبار چیزی الٰهی که در درون او وجود دارد، میتواند به آنچنان زندگی دست یابد. اکنون اگر عقل در مقایسۀ با
انسان، چیزی الٰهی است. پس زندگی هماهنگ با عقل، برای انسان یک کار الٰهی است. ما برای نامیرا شدن باید به اندازۀ امکان بکوشیم و هر کاری را انجام دهیم تا زندگی را با آنچه در انسان برترین چیزهاست، هماهنگ کنیم، زیرا حجم این کار هرچند کوچک است، اما در اثر بخشی و ارزشمندی بسی برتر از همۀ چیزهاست.
ارسطو در جای دیگری از همین نوشته، بار دیگر به مسألۀ عقل اشاره میکند، و میگوید: کسی که هماهنگ با فعالیت عقل زندگی میکند و عقل را پرورش میدهد و از ان پرستاری میکند، بهترین زندگانی را برگزیده است و نزد خدایان محبوبترین است؛ زیرا ــ چنانکه انسانها یاور دارند ــ اگر خدایان به گونهای بر امور انسانی نظارت دارند، پس درست است که گفته شود: ایشان از آنچه در انسان بهترین و با ایشان خویشاوندترین است ــ یعنی عقل ــ شاد میشوند و به چنین انسانی که آن برترین چیز را قدر میداند و ارج مینهد، پاداش نیک میدهند. آشکار است که چنین صفاتی، بیش از همه در انسان فرزانه یافت میشود و بدینسان، چنین کسی نزد خدایان محبوبترین است.
بنابراین، شاید بتوان نتیجه گرفت که آنچه ارسطو آن را «عقل جدا و از بیرون» مینامد، همان عنصر الٰهی است که به گفتۀ خودش در نوشتۀ دیگری، در میان همۀ جانداران، تنها انسان در آن سهیم است
و این عقل، یعنی این عنصر الٰهی، همانا در انسان مرگناپذیر است.
اکنون میتوان پرسید که آیا این عقل در هر فرد انسانی نامیراست، یا در نوع انسان؟ به دیگر سخن آیا بقای شخصی دارد، یا نوعی؟ از دیرباز این پرسش به میان آمده بوده است که آیا ارسطو همۀ روح یا روان را مرگناپذیر میداند، یا نه؟ چنانکه دیدیم، وی همۀ روح یا روان را مرگناپذیر میداند، یا نه؟ چنانکه دیدیم، وی همۀ نیروهای روان را ــ جز عقل فاعل ــ وابسته به تن، و با مرگ آن، تباه شدنی میداند. بر روی هم، چنین پیداست که ارسطو از جوانی تا پایان زندگیش، به نامیرایی عنصری الٰهی در انسان ــ یعنی عقل ــ باور داشته است؛ زیرا در یکی از نوشتههایش پرُترپتیکس، این اعتقاد را بیان میکند که آدمی دارای هیچچیز نیست که شایسته باشد الٰهی و فرخنده بهشمار رود، جز آنچه در او از عقل و فرزانگی وجود دارد. از همۀ داشتههای آدمی، چنین مینماید که تنها این نامیرا و الٰهی است و از آن رو که میتوان در این سهیم بود، زندگی هرچند
طبعاً بد و دشوار باشد، اما چنان هوشمندانه سامان یافته است که گویی انسان در سنجش با همۀ موجودات دیگر، یک خداست، زیرا
عقل، خدا در ماست.
نکتۀ بسیار توجهبرانگیز دیگر، در گفتههای ارسطو دربارۀ روح، عبارتی است که در نوشتۀ مهم دیگری از وی یافت میشود. وی در آنجا میپرسد که مبدأ حرکت در روان (روح) چیست؟ و پاسخ میدهد که آشکار است: همانگونه که در کل جهان، در روح نیز خدا همهچیز را به جنبش میآورد؛ زیرا آنچه در ما الٰهی است، به گونهای علت همۀ حرکتها در ماست. مبدأ عقل، عقل نیست، بلکه چیزی برتر و نیرومندتر از عقل است، اکنون، جز
خدا، چه چیز برتر و نیرومندتر از عقل است؟
(۱) .Aristotle، De Anima
(۲) .Aristotle، De generatione animalium
(۳) .Aristotle، De partibus animalium
(۴) .Aristotle، Ethica Eudemia
(۵) .Aristotle، Ethica Nicomachea
(۶) .Aristotle، Historia animalium
(۷) .Chrust، A. H.، Aristotle، New Light on His Life and Some of His Lost Works، London، ۱۹۷۳، vol. I
(۸) .Jaeger، W.، Aristoteles Grundlegung einer Geschichte seiner Entwicklung، Berlin، ۱۹۲۳
(۹) .Ross، D. W.، Aristotelis، fragmenta selecta، Oxford، ۱۹۵۵
شرف الدین خراسانی، دائرة المعارف بزرگ اسلامی، برگرفته از مقاله «ارسطو».