حق خلافت در نهجالبلاغه
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
حق حاکمیت از آن
خداوند است و منشاء مشروعیت حکومت
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) و
ائمه معصومین (علیهالسّلام) از سوی خداوند میباشد و نقش مردم، پذیرش و فراهمسازی شرایط است. ازاین رو در سراسر نهج البلاغه امام علی (
علیهالسّلام) سخن از حق الهی خود بر
حکومت به میان میآورند و خلافت خلفای سهگانه را غاصبانه و گمراهکننده میدانند.
امیرالمومنین حضرت علی (
علیهالسّلام) در چندین جای
نهج البلاغه خلافت خود را به خداوند و سخن پیامبر مستند میکنند و خلفای قبل از خویش را غاصبان حق الهی خود و منشاء همه گمراهیها میدانند، که در ذیل به چند مورد اشاره میشود:
امام علی (علیهالسّلام) در خطبه دوم نهج البلاغه بر حق اهلبیت (علیهمالسّلام) تاکید کرده و با اشاره غاصبان قبلی را زیر سوال میبرند: "و منها یعنی آل النبی (
علیهالصلاةوالسلام) هم موضع سرّه، و لجا امره، و عیبة علمه، و موئل حکمه، و کهوف کتبه، و جبال دینه، بهم اقام انحناء ظهره، و اذهب ارتعاد فرائصه و منها یعنی قوما آخرین زرعوا الفجور، و سقوه الغرور، و حصدوا الثّبور، لا یقاس بآل محمّد صلّی
اللّه علیه و آله من هذه الامّة احد، و لا یسوّی بهم من جرت نعمتهم
علیه ابدا: هم اساس الدّین، و عماد الیقین. الیهم یفی ء الغالی، و بهم یلحق التّالی. و لهم خصائص حقّ
الولایة، و فیهم الوصیّة و الوراثة، الآن اذ رجع الحقّ الی اهله، و نقل الی منتقله؛ «قسمتی از این خطبه اشاره به اهلبیت پیامبر (صلی
الله
علیهوآلهوسلّم) میکند» آل پیغمبر (صلی
الله
علیهوآلهوسلّم): آنها موضع اسرار خدایند و ملجا فرمانش، ظرف علم اویند و مرجع احکامش، پناهگاه کتابهای او هستند و کوههای استوار دین او، به وسیله آنان خمیدگی پشت دین راست نمود و لرزشهای وجود آن را از میان برد. آل محمد اساس دینند. «قسمت دیگر خطبه اشاره به جمعیت دیگری است (جمعیتی از دشمنان اسلام)» بذر فجور را افشاندند، و با آب غرور و فریب آن را آبیاری کردند، و محصول آن را که جز بدبختی و نابودی نبود درویدند؛ احدی از این امت را با آل محمد (صلی
الله
علیهوآلهوسلّم) مقایسه نتوان کرد. آنان که ریزهخوار خوان نعمت آل محمدند با آنها برابر نخواهند بود. آنها اساس دینند و ارکان یقین. غلوکننده باید به سوی آنان بازگردد، و عقب مانده باید به آنان ملحق شود. ویژگیهای
ولایت و حکومت از آن آنها است، و
وصیت پیغمبر (صلی
الله
علیهوآلهوسلّم) و وراثت او در میان آنان هم اکنون حق به اهلش برگشته و دوباره به جائی که از آنجا منتقل شده بود باز گردیده است".
حضرت علی (علیهالسّلام) در خطبه سوم با صراحت خلفای قبل از خود را به باد انتقاد گرفته و همه آنها را
غاصب میداند و از مخالفان دوران حکومت خود هم انتقاد مینماید: "اما و
اللّه لقد تقمّصها فلان و انّه لیعلم انّ محلّی منها محلّ القطب من الرّحا. ینحدر عنّی السّیل، و لا یرقی الیّ الطّیر، فسدلت دونها ثوبا، و طویت عنها کشحا. و طفقت ارتئی بین ان اصول بید جذّاء، او اصبر علی طخیة عمیاء، یهرم فیها الکبیر، و یشیب فیها الصّغیر، و یکدح فیها مؤمن حتّی یلقی ربّه ترجیح الصبر فرایت انّ الصّبر علیهاتا احجی، فصبرت و فی العین قذی، و فی الخلق شجا، اری تراثی نهبا، حتّی مضی الاوّل لسبیله، فادلی بها الی فلان بعده. ثم تمثل بقول الاعشی: شتّان ما یومی علی کورها و یوم حیّان اخی جابر-فیا عجبا بینا هو یستقیلها فی حیاته اذ عقدها لآخر بعد وفاته- لشدّ ما تشطّرا ضرعیها- فصیّرها فی حوزة خشناء یغلظ کلمها، و یخشن مسّها، و یکثر العثار فیها، و الاعتذار منها، فصاحبها کراکب الصّعبةان اشنق لها خرم، و ان اسلس لها تقحّم، قمنی النّاس- لعمر
اللّه- بخبط و شماس، و تلوّن و اعتراض، فصبرت علی طول المدّة، و شدّة المحنة، حتّی اذا مضی لسبیله جعلها فی جماعة زعم انّی احدهم، فیا للّه و للشّوری متی اعترض الرّیب فیّ مع الاوّل منهم، حتّی صرت اقرن الی هذه النّظائر لکنّی اسففت اذ اسفّوا، و طرت اذ طاروا، فصغا رجل منهم لضغنه، و مال الآخر لصهره، مع هن و هن، الی ان قام ثالث القوم نافجا حضنیه، بین نثیله و معتلفه، و قام معه بنو ابیه یخضمون مال
اللّه خضمة الابل نبتة الرّبیع، الی ان انتکث
علیه فتله، و اجهز
علیه عمله، و کبت به بطنته مبایعة علی فما راعنی الّا و النّاس کعرف الضّبع الیّ، ینثالون علیّ من کلّ جانب، حتّی لقد وطی ء الحسنان، و شقّ عطفای، مجتمعین حولی کربیضة الغنم. فلمّا نهضت بالامر نکثت طائفة، و مرقت اخری، و قسط آخرون: کانّهم لم یسمعوا
اللّه سبحانه یقول: «تلک الدّار الآخرة نجعلها للّذین لا یریدون علوّا فی الارض و لا فسادا، و العاقبة للمتّقین»
بلی و
اللّه لقد سمعوها و وعوها، و لکنّهم حلیت الدّنیا فی اعینهم، وراقهم زبرجها اما و الّذی فلق الحبّة، و برا النّسمة، لو لا حضور الحاضر، و قیام الحجّة بوجود النّاصر، و ما اخذ
اللّه علی العلماء الّا یقارّوا علی کظّة ظالم، و لا سغب مظلوم، لالقیت حبلها علی غاربها، و لسقیت آخرها بکاس اوّلها، و لالفیتم دنیاکم هذه ازهد عندی من عفطة عنز؛ به خدا سوگند، او (ابوبکر) ردای خلافت را بر تن کرد، در حالی که خوب میدانست، من در گردش
حکومت اسلامی هم چون محور سنگهای آسیابم (که بدون آن آسیا نمیچرخد). (او میدانست) سیلها و چشمههای (
علم و
فضیلت) از دامن کوهسار وجودم جاری است و مرغان (دور پرواز اندیشهها) به افکار بلند من راه نتوانند یافت پس من ردای خلافت را رها ساختم، و دامن خود را از آن درپیچیدم (و کنار گرفتم) در حالی که در این اندیشه فرو رفته بودم که: با دست تنها (با بییاوری) به پا خیزم (و حق خود و مردم را بگیرم) و یا در این محیط پرخفقان و ظلمتی که پدید آوردهاند
صبر کنم محیطی که، پیران را فرسوده، جوانان را پیر، و مردان باایمان را تا واپسین دم زندگی به رنج وا میدارد. (عاقبت) دیدم بردباری و صبر به
عقل و خرد نزدیکتر است، لذا شکیبائی ورزیدم، ولی به کسی میماندم که، خاشاک چشمش را پر کرده، و استخوان راه گلویش را گرفته، با چشم خود میدیدم، میراثم را به غارت میبرند. تا این که اولی به راه خود رفت (و
مرگ دامنش را گرفت) بعد از خودش خلافت را به
پسر خطاب سپرد، (در اینجا امام به قول اعشی شاعر متمثل شد که مضمونش این است): "که بس فرق است تا دیروزم امروز کنون مغموم و دی شادان و پیروز، شگفتا او که در حیات خود، از مردم میخواست عذرش را بپذیرند (و با وجود من) وی را از خلافت معذور دارند، خود هنگام مرگ عروس خلافت را برای دیگری کابین بست او چه عجیب هر دو از خلافت به نوبت بهرهگیری کردند (خلاصه) آن را در اختیار کسی قرار داد، که جوی از خشونت سختگیری، اشتباه و پوزشطلبی بود، رئیس خلافت به شترسواری سرکش میماند، که اگر مهار را محکم کشد، پردههای بینی شتر پاره شود، و اگر آزاد گزارد در پرتگاه سقوط میکند.
به خدا سوگند مردم در ناراحتی و رنج عجیبی گرفتار آمده بودند، و من در این مدت طولانی، با محنت و عذاب، چارهای جز شکیبایی نداشتم. سرانجام روزگار او (عمر) هم سپری شد، و آن (خلافت) را در گروهی به شورا گذاشت، به پندارش، مرا نیز از آنها محسوب داشت، پناه به خدا ز این شورا (راستی) کدام زمان بود که مرا با نخستین فرد آنان مقایسه کنند که اکنون کار من بجایی رسد که مرا همسنگ اینان (اعضای شورا) قرار دهند لکن باز هم کوتاه آمدم و با آنان هم آهنگی ورزیدم (و طبق مصالح مسلمین) در شورای آنها حضور یافتم بعضی از آنان بخاطر کینهاش از من روی برتافت، و دیگری خویشاوندی را (بر حقیقت) مقدم داشت، اعراض آن یکی هم جهاتی داشت، که ذکر آن خوشایند نیست. بالاخره سومی به پا خاست او همانند شتر پرخور و شکمبرآمده همی جز، جمع آوری و خوردن
بیتالمال نداشت بستگان پدریش به همکاریش برخاستند، آنها همچون شتران گرسنهای که بهاران به علفزار بیفتند، و با ولع عجیبی گیاهان را ببلعند، برای خوردن اموال خدا دست از آستین برآوردند، اما عاقبت یافتههایش (برای استحکام خلافت) پنبه شد، و کردار ناشایستش کارش را تباه ساخت و سرانجام شکمخوارگی و ثروتاندوزی، برای ابد نابودش ساخت ازدحام فراوانی که همچون یالهای کفتار بود مرا به قبول خلافت وا داشت، آنان از هر طرف مرا احاطه کردند، چیزی نمانده بود که دو نور چشمم، دو یادگار پیغمبر
حسن و
حسین زیر پا له شوند، آن چنان جمعیت به پهلوهایم فشار آورد که سخت مرا مرا به رنج انداخت و ردایم از دو جانب پاره شد مردم همانند گوسفندانی (گرگزده که دورتادور چوپان جمع شوند) مرا در میان گرفتند، اما هنگامی که به پا خاستم و زمام خلافت را به دست گرفتم، جمعی پیمان خود را شکستند، گروهی (به بهانههای واهی) سر از اطاعتم باز زدند و از دین بیرون رفتند و دستهای دیگر برای ریاست و مقام از اطاعت حق سر پیچیدند (و
جنگ صفین را براهانداختند) گویا نشنیده بودند که خداوند میفرماید: «سرزمین آخرت را برای کسانی برگزیدهایم که خواهان فساد در روی زمین و سرکشی نباشد، عاقبت نیک، از آن پرهیزکاران است»
چرا خوب شنیده بودند و خوب آن را حفظ داشتند، ولی زرق و برق دنیا چشمشان را خیره کرده و جواهراتش آنها را فریفته بود. آگاه باشید به خدا سوگند، خدائی که دانه را شکافت، و
انسان را آفرید، اگر نه این بود که جمعیت بسیاری گرداگردم را گرفته، و به یاریم قیام کردهاند، و از این جهت
حجت تمام شده است، و اگر نبود عهد و مسئولیتی که خداوند از علماء و دانشمندان (هر جامعه) گرفته که در برابر شکمخواری ستمگران و گرسنگی ستمدیدگان سکوت نکنند، من مهار شتر خلافت را رها میساختم و از آن صرفنظر مینمودم و آخر آن را با جام آغازش سیراب میکردم (آن وقت) خوب میفهمیدید که دنیای شما (با همه زینتهایش) در نظر من بیارزش تر از آبی است که از بینی گوسفندی بیرون آید".
حضرت امیرالمومنین (
علیهالسّلام) در خطبه ششم بر غصب شدن حقشان پس از رسول
الله (صلی
الله
علیهوآلهوسلّم) تا روز حکومت خود تاکید مینمایند: "فواللّه ما زلت مدفوعا عن حقّی، مستاثرا علیّ، منذ قبض
اللّه نبیّه صلّی
اللّه علیه و سلّم حتّی یوم النّاس هذا؛ به خدا سوگند از هنگام مرگ پیغمبر (صلی
الله
علیهوآلهوسلّم) تا هم اکنون از حق خویشتن محروم ماندهام، و دیگران را به ناحق بر من مقدم داشتهاند".
امام علی (
علیهالسّلام) در خطبه ۷۳ خود را از همه برای حکومت شایستهتر دانسته و حکومت را حق خود میداند: "لقد علمتم انّی احقّ النّاس بها من غیری، و واللّه لاسلمنّ ما سلمت امور المسلمین، و لم یکن فیها جور الّا علیّ خاصّة، التماسا لاجر ذلک و فضله، و زهدا فیما تنافستموه من زخرفه و زبرجه؛ خوب میدانید که من از همه کس به خلافت شایستهترم، و به خدا سوگند تا هنگامی که اوضاع مسلمین روبراه باشد و در هم نریزد، و به غیر از من به دیگری ستم نشود همچنان خاموش خواهم بود. و این کار را به خاطر آن انجام میدهم که اجر و پاداش برم، و از زر و زیورهائی که شما بسوی آن میدوید پارسائی ورزیده باشم".
حضرت علی (
علیهالسّلام) در خطبه ۱۵۰ میفرماید: "چون پیامبر (صلی
الله
علیهوآلهوسلّم) رفت گروهی به عقب برگشته و از اهلبیت او کناره گرفتند؛ و طال الامد بهم لیستکملوا الخزی، و یستوجبوا الغیر، حتّی اذا اخلولق الاجل، و استراح قوم الی الفتن، و اشالوا عن لقاح حربهم، لم یمنّعوا علی
اللّه بالصّبر، و لم یستعظموا بذل انفسهم فی الحقّ، حتّی اذا وافق وارد القضاء انقطاع مدّة البلاء، حملوا بصائرهم علی اسیافهم، و دانوا لربّهم بامر واعظهم، حتّی اذا قبض
اللّه رسوله صلّی
اللّه علیه و آله، رجع قوم علی الاعقاب، و غالتهم السّبل، و اتّکلوا علی الولائج، و وصلوا غیر
الرّحم، و هجروا السّبب الّذی امروا بمودّته، و نقلوا البناء عن رصّ اساسه، فبنوه فی غیر موضعه. معادن کلّ خطیئة، و ابواب کلّ ضارب فی غمرة. قد ماروا فی الحیرة، و ذهلوا فی السّکرة، علی سنّة من آل فرعون: من منقطع الی الدّنیا راکن، او مفارق للدّین مباین".
قسمت دیگر این خطبه در باره دشمنان گمراه پیامبر (صلی
الله
علیهوآلهوسلّم)، و گروهی ضعیف الایمان، و مسلمانان راستین است: "(گروه اول) مدتهای طولانی به آنها مهلت داده شد تا رسوائی را به سرحد نهائی برسانند و مستحق دگرگونی (نعمتهای خدا) گردند، تا اجل آنها به سررسید. گروهی (از ضعیف الایمانها) به خاطر راحتی به این فتنهها پیوستند، و دست از مبارزه در راه حق کشیدند (اما مسلمانان راستین مقاومت لازم به خرج دادند) و بر خداوند در صبر و استقامتشان منتی نگذاردند، و جانبازی در راه حق را بزرگ نشمردند، تا آنکه فرمان خدا آزمایش را به سر آورد (این گروه مبارز) آگاهی و بینائی خویش را بر شمشیرهای خود حمل کردند و به امر واعظ و پنددهنده خود (پیامبر صلّی
اللّه علیه و آله و سلم) به پرستش پروردگار خویش پرداختند. تا آن که خداوند پیامبرش را به سوی خویش فرا خواند. گروهی به قهقرا برگشتند و اختلاف و پراکندگی آنها را هلاک ساخت و تکیه بر غیر خدا کردند و با غیر خویشاوندان (اهلبیت پیامبر) پیوند بر قرار نمودند، و از وسیلهای که فرمان داشتند به آن مودت ورزند کناره گرفتند، و بناء و اساس (ولایت) و رهبری جامعه اسلامی را از محل خویش برداشته در غیر آن نصب کردند. (اینان) معادن تمام خطاهایند و درهای همه گمراهان و عقیدهمندان باطلند، آنها در حیرت و سرگردانی غوطهور شدند و در مستی و نادانی، دیوانهوار بر روش «
آل فرعون» فرو رفتند: گروهی تنها به دنیا پرداختند و به آن تکیه کردند و یا آشکارا از دین جدا گشتند".
امام علی (
علیهالسّلام) در نامه به مالک اشتر نخعی خلفای قبل از خود را اشراری معرفی کرده که به
هوای نفس عمل میکردند: "فان هذا الدین قد کان اسیرا فی ایدی الاشرار یعمل فیه بالهوی و تطلب به الدنیا؛ به درستی که این دین در دستهای بدان اسیر بود که در او به مراد (نفس) عمل میکردند، و به آن دنیا را طلب میکردند".
در مقابل برخی افراد در جهت تایید و غاصبانه نبودن خلافت خلفای سهگانه، به خطبهای از نهج البلاغه استناد کردهاند که در ذیل آنها را مورد بررسی قرار میدهیم.
امام علی (
علیهالسّلام) در خطبه ۲۲۸ میفرماید: "لِلَّهِ بِلَاد فُلَانٍ (بلاء فلان) فَقَدْ قَوَّمَ الْاَوَدَ وَدَاوَی الْعَمَدَ وَاَقَامَ السُّنَّةَ وَخَلَّفَ الْفِتْنَةَ. ذَهَبَ نَقِیَّ الثَّوْبِ قَلِیلَ الْعَیْبِ اَصَابَ خَیْرَهَا وَسَبَقَ شَرَّهَا اَدَّی اِلَی
اللَّهِ طَاعَتَهُ وَاتَّقَاهُ بِحَقِّهِ. رَحَلَ وَتَرَکَهُمْ فِی طُرُقٍ مُتَشَعِّبَةٍ لَا یَهْتَدِی فِیهَا الضَّالُّ وَلَا یَسْتَیْقِنُ الْمُهْتَدِی؛ خدا شهرهای فلان را
برکت دهد و نگاه دارد که (خدا او را در آنچه آزمایش کرد پاداش خیر دهد که) کجیها را راست، و بیماریها را درمان، و
سنّت پیامبر (صلی
الله
علیهوآلهوسلّم) را بپاداشت، و فتنهها را پشت سر گذاشت. با دامن پاک، و عیبی اندک، درگذشت، به نیکیهای دنیا رسیده و از بدیهای آن رهایی یافت، وظائف خود نسبت به پروردگارش را انجام داد، و چنان که باید از
کیفر الهی میترسید. خود رفت و مردم را پراکنده برجای گذاشت، که نه گمراه، راه خویش شناخت، و نه هدایت شده به
یقین رسید".
برخی گفتهاند حضرت علی (
علیهالسّلام) در این خطبه،
عمر یا
ابوبکر را به بهترین وجه ممکن ستوده است، پس ایشان او را مستحق خلافت میدانستهاند و
بیعت ایشان از روی
رضایت بوده است.
ابن ابیالحدید میگوید: "اذا اعترف امیرالمؤمنین بانه اقام السنة، وذهب نقی الثوب، قلیل العیب، وانه ادی الی
الله طاعته، واتقاه بحقه، فهذا غایة ما یکون من المدح؛ اگر امیرمؤمنان
اعتراف کند که (عمر) سنت را اقامه نموده و با دامنی پاک و کمترین عیب از دنیا رفته و عبادت پروردگار را انجام داده و پرهیزگارترین بوده، پس این نهایت مدح و ستایش است...".
محمد عبده نیز در این که مقصود از «فلان» کیست، گفته: "ای عمر علی الارجح؛ منظور از «فلان» در اینجا به احتمال قوی عمر است".
آنچه در نهج البلاغه آمده کلمه «فلان» است، اما این که مقصود از این «فلان» چه کسی است، از خود نهج البلاغه استفاده نمیشود. شارحان نهج البلاغه نیز در این باره دیدگاههای متفاوتی دارند، در هر صورت چند احتمال و نظریه در توجیه و تفسیر این کلمه وجود دارد:
۱. منظور عمر باشد؛
۲.
کنایه از
عثمان و مذمت او باشد؛
۳. اشاره به عمر و از باب تقیه باشد؛
۴. شاید این سخن اساسا از حضرت علی (
علیهالسّلام) نباشد؛
۵. مقصود برخی از یاران آن حضرت باشد؛
۶. ممکن است مقصود،
مالک اشتر باشد. (دیدگاه مختار)
اهل سنت و به ویژه ابن ابیالحدید معتزلی معتقد است که مقصود از آن خلیفه دوم عمر بن خطاب است.
بدون شک گفتار شخصی همچون ابن ابیالحدید و محمد عبده که هر دو از دانشمندان سنی مذهب هستند، برای ما ارزش نداشته و چیزی را ثابت نمیکند؛ به ویژه که همین روایت در کتابهای اهل سنت از زبان اشخاصی همچون
مغیرة بن شعبه نقل شده است. طبیعی است که آن دو با توجه به رسوبات ذهنی و اعتقادات از پیش پذیرفته شدهای که دارند، کلمه «فلان» را به عمر بن خطاب تفسیر نمایند. اهل سنت اگر بخواهند ثابت کنند که این جملات را امیر مؤمنان (
علیهالسّلام) در باره خلیفه دوم گفته است، باید سه مقدمه را ثابت نمایند:
۱. گوینده این سخنان امیرمؤمنان است؛
۲. مقصود از کلمه فلان، عمر است؛
۳. هدف امام (
علیهالسلام)، مدح عمر بوده است.
در حالی که هیچ یک از آنها دلیلی جز سخن ابن ابیالحدید ندارند که آن هم نمیتواند شیعه و حتی اهل سنت را قانع نماید.
ابن ابیالحدید در شرح این خطبه مینویسد: "وقد وجدت النسخة التی بخط
الرضی ابی الحسن جامع نهج البلاغة وتحت فلان عمر، حدثنی بذلک فخار بن معد الموسوی الاودی الشاعر، وسالت عنه النقیب ابا جعفر یحیی بن ابی زید العلوی، فقال لی: هو عمر، فقلت له: ایثنی
علیه امیرالمؤمنین
رضی الله عنه هذا الثناء؟ فقال: نعم... فاذا اعترف امیرالمؤمنین بانه اقام السنة، وذهب نقی الثوب، قلیل العیب، وانه ادی الی
الله طاعته، واتقاه بحقه، فهذا غایة ما یکون من المدح؛ نسخهای به خط
سید رضی، گرد آورنده نهج البلاغه دیده شده که زیر کلمه «فلان» عمر، نوشته شده است. این مطلب را برای من فخار بن معد الموسوی شاعر نقل کرده است. از ابوجعفر نقیب در این باره پرسیدم، گفت: مقصود عمر است. گفتم: آیا امیرمؤمنان که خداوند از او
راضی باد، عمر را چنین میستاید. گفت: بلی. هنگامی که امیرمؤمنان اعتراف کند که عمر سنّت پیامبر را بپا داشت، و با دامن پاک، و عیبی اندک، درگذشت، وظائف خود نسبت به پروردگارش را انجام داد و تقوای الهی را رعایت کرد، این بالاترین درجه مدح و ستایش است".
در نقد سخن ابن ابیالحدید توجه به دو بسیار حائز اهمیت است:
اولا: ابن ابیالحدید با زیرکی تمام، در آغاز کلام خود چنین وانمود میکند که هر خوانندهای در لحظه اول یقین میکند که خود او در نسخهای به قلم
سید رضی دیده که او نام عمر را در کنار کلمه «فلان» نوشته است. و اگر کسی جمله دوم را نخواند گمان میکند که عبارت چنین است «وَجَدتُ» یعنی خودم دیدم؛ اما هنگامی که خوب دقت شود میگوید «وُجِدَت» چنین نسخهای دیده شده است.
ثانیا:
سید رضی (
رحمة
الله
علیه) نظرات خود را داخل سطر به عنوان توضیح نظر امام مینویسد نه آن که زیر سطر بنویسد. اگر کسی با نسخههای خطی آشنایی داشته باشد میداند که معمولا چنین اضافاتی از جانب کسانی صورت میگیرد که نسخهای در اختیارشان بوده است و در باره نسخه نهج البلاغه، کسی که نسخه در اختیارش بوده تصور کرده است که مقصود از «فلان» عمر بن خطاب است و لذا ذیل آن نوشته است عمر؛ پس انتساب چنین مطلبی به مؤلف، نیازمند دلیل قطعی است.
این سخن امام با سخنان دیگر ایشان درباره خلفا منافات دارد که به چند مورد اشاره میکنیم:
الف)
مسلم نیشابوری در صحیح خود، نظر حقیقی امیرمؤمنان (
علیهالسّلام) را در باره خلیفه اول و دوم بیان کرده است. عمر به امیرالمومنین (
علیهالسّلام) و
عباس عموی پیامبر (صلی
الله
علیهوآلهوسلّم) میگوید: "ثُمَّ تُوُفِّیَ اَبُوبَکْرٍ وَاَنَا وَلِیُّ رَسُولِ
اللَّهِ -صلی
الله علیه وسلم- وَوَلِیُّ اَبِی بَکْرٍ فَرَاَیْتُمَانِی کَاذِبًا آثِمًا غَادِرًا خَائِنًا؛ پس از مرگ ابوبکر، من جانشین پیامبر و ابوبکر شدم، شما دو نفر مرا خائن، دروغگو، حلیهگر و گناهکار خواندید.
ب)
عبدالرزاق صنعانی نیز با سند صحیح از خلیفه دوم نقل کرده است که به عباس و امیر مؤمنان (
علیهالسّلام) گفت که شما مرا ستمگر و فاجر میدانید: "ثم ولیتها بعد ابی بکر سنتین من امارتی فعملت فیها بما عمل رسول
الله (صلی
الله
علیهوآلهوسلّم) وابو بکر وانتما تزعمان انی فیها ظالم فاجر...؛ من پس از ابوبکر دو سال حکومت کردم و روش رسول و ابوبکر را ادامه دادم؛ اما شما دو نفر مرا ستمگر و فاجر میدانستید".
ج) امیرالمؤمنین (
علیهالسلام)، دوست نداشت چهره عمر را ببیند؛
بخاری و مسلم نقل کردهاند که علی (
علیهالسّلام) پس از
شهادت حضرت زهرا (علیهاالسّلام) کسی را نزد ابوبکر فرستاد و او را به حضور طلبید و سفارش نمود که عمر را همراه خودش نیاورد؛ چون آن حضرت دوست نداشت چهره خلیفه دوم را ببیند: "فَاَرْسَلَ اِلَی اَبِیبَکْر اَنِ ائْتِنَا، وَلاَ یَاْتِنَا اَحَدٌ مَعَکَ، کَرَاهِیَةً لِمَحْضَرِ عُمَرَ".
د) امیرالمؤمنین (
علیهالسّلام) خلیفه دوم را خشن، دارای اشتباهات فراوان و... میداند؛ در
خطبه شقشقیه نسبت به خلیفه دوم میفرماید: "فَصَیَّرَهَا فِی حَوْزَةٍ خَشْنَاءَ یَغْلُظُ کَلْمُهَا وَ یَخْشُنُ مَسُّهَا وَ یَکْثُرُ الْعِثَارُ فِیهَا وَ الِاعْتِذَارُ مِنْهَا. فَصَاحِبُهَا کَرَاکِبِ الصَّعْبَةِ اِنْ اَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ اِنْ اَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ. فَمُنِیَ النَّاسُ لَعَمْرُ
اللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ؛ سرانجام اوّلی حکومت را به راهی در آورد، و به دست کسی (عمر) سپرد که مجموعهای از خشونت، سختگیری، اشتباه و پوزش طلبی بود، مانند زمامداری که بر شتری سرکش سوار است، اگر عنان محکم کشد، پردههای بینی حیوان پاره میشود، و اگر آزادش گذارد، در پرتگاه سقوط میکند. سوگند به خدا مردم در حکومت دومی، در ناراحتی و رنج مهمّی گرفتار آمده بودند، و دچار دو روییها و اعتراضها شدند".
ه) امیرالمؤمنین (
علیهالسلام)، سیره شیخین را مشروع نمیدانست؛ اگر امیرمؤمنان (
علیهالسّلام) اعتقاد داشت که خلیفه دوم سنت را اقامه کرده است؛ چرا در شورای شش نفره که
عبدالرحمن بن عوف، عمل به سیره شیخین را شرط خلافت تعیین کرده بود، از پذیرش این شرط سرباز زد و دوازده سال تمام فقط به خاطر این که عمل و سیره آنان را نپذیرفت، از امور سیاسی و اجرائی بر کنار ماند؟
یعقوبی مینویسد: "وخلا بعلی بن ابی طالب، فقال: لنا
الله علیک، ان ولیت هذا الامر، ان تسیر فینا بکتاب
الله وسنة نبیه وسیرة ابی بکر وعمر. فقال: اسیر فیکم بکتاب
الله وسنة نبیه ما استطعت. فخلا بعثمان فقال له: لنا
الله علیک، ان ولیت هذا الامر، ان تسیر فینا بکتاب
الله وسنة نبیه وسیرة ابی بکر وعمر. فقال: لکم ان اسیر فیکم بکتاب
الله وسنة نبیه وسیرة ابی بکر وعمر، ثم خلا بعلی فقال له مثل مقالته الاولی، فاجابه مثل الجواب الاول، ثم خلا بعثمان فقال له مثل المقالة الاولی، فاجابه مثل ما کان اجابه، ثم خلا بعلی فقال له مثل المقالة الاولی، فقال: ان کتاب
الله وسنة نبیه لا یحتاج معهما الی اجیری احد. انت مجتهد ان تزوی هذا الامر عنی. فخلا بعثمان فاعاد
علیه القول، فاجابه بذلک الجواب، وصفق علی یده؛ عبدالرحمن بن عوف نزد علی بن
ابوطالب (
علیهالسّلام) آمد و گفت: ما با تو
بیعت میکنیم بشرطی که به کتاب خدا، سنت پیامبر و روش ابوبکر و عمر رفتار کنی. امام فرمود: من فقط بر طبق کتاب خدا و سنت پیامبر؛ تا اندازهای که توان دارم رفتار خواهم کرد. عبدالرحمن بن عوف نزد
عثمان رفت و گفت: ما با تو بیعت میکنیم بشرطی که به کتاب خدا، سنت پیامبر و روش ابوبکر و عمر رفتار کنی. عثمان در پاسخ گفت: بر طبق کتاب خدا، سنت رسول و روش ابوبکر و عمر با شما رفتار خواهم کرد. عبدالرحمن دو باره نزد امام رفت و همان پاسخ اول را شنید، دو باره نزد عثمان رفت و بازهم همان سخنی را گفت که بار اول گفته بود. برای بار سوم نزد علی (
علیهالسّلام) رفت و همان پیشنهاد را داد، امام (
علیهالسّلام) فرمود: چون کتاب خدا و سنت پیامبر در میان ما هست، هیچ نیازی به عادت و روش دیگری نداریم، تو تلاش میکنی که خلافت را از من دور کنی. برای بار سوم نزد عثمان رفت و همان پیشنهاد اول را داد و عثمان هم همان پاسخ اول را داد. عبدالرحمن دست عثمان را فشرد و او را به خلافت بر گزید.
احمد بن حنبل نیز در مسندش قضیه را از زبان عبدالرحمن بن عوف این گونه روایت میکند: "عن ابی وائل قال قلت لعبد
الرحمن بن عوف کیف بایعتم عثمان وترکتم علیا
رضی الله عنه قال ما ذنبی قد بدات بعلی فقلت ابایعک علی کتاب
الله وسنة رسوله وسیرة ابی بکر وعمر
رضی الله عنهما قال فقال فیما استطعت قال ثم عرضتها علی عثمان
رضی الله عنه فقبلها؛ ابو وائل میگوید: به عبد
الرحمن بن عوف گفتم: چطور شد که با عثمان بیعت و علی را رها کردید؟ گفت: من گناهی ندارم، من به علی (
علیهالسّلام) گفتم که با تو بیعت میکنم به شرطی که به کتاب خدا، سنت رسول و روش ابوبکر و عمر رفتار کنی، علی (
علیهالسّلام) فرمود: بر آن چه در توانم باشد، بیعت میکنم. به عثمان پشنهاد دادم، او قبول کرد.
معنای سخن امام (
علیهالسّلام) این است که کتاب خدا و سنت رسول نقصی ندارند تا نیاز باشد که عادت و سیره دیگران را به آن ضمیمه کنیم؛ یعنی من سیره و روش آنها را مشروع نمیدانم و محال است چیزی را که جزء اسلام نبوده و در اسلام مشروعیت ندارد، وارد اسلام کنم.
و) در زمان حکومت ظاهری خودش، هنگامی که
ربیعة بن ابوشداد خثعمی گفت: درصورتی بیعت خواهم کرد که بر طبق سنت ابوبکر و عمر رفتار کنی، حضرت نپذیرفت و فرمود: "ویلک لو ان ابابکر وعمر عملا بغیر کتاب
الله وسنة رسول
الله (صلی
الله
علیهوسلم) لم یکونا علی شئ من الحق فبایعه...؛ وای بر تو! اگر ابوبکر و عمر بر خلاف کتاب خدا و سنت پیامبر (صلی
الله
علیهوآلهوسلّم) عمل کرده باشند، چه ارزشی میتواند داشته باشد؟.
نمونههای بسیاری از این دست در باره خلیفه دوم در کتابهای شیعه و سنی یافت میشود که به همیناندازه بسنده میکنیم.
حال با توجه به آن چه گذشت، از وجدانهای بیدار و حقیقتطلب میپرسیم: چگونه میتوان باورد داشت که مقصود از کلمه «فلان» خلیفه دوم باشد؛ با این که امیرمؤمنان (
علیهالسّلام) عمل به سیره او را مشروع نمیدانست و حتی دوست نداشت چهره عمر را ببیند؟ چگونه میتوان ستایشهایی همچون «قوم الاود، داوی العمد، اقام السنة، خلفه الفتنة، نقی الثوب، قلیل العیب و...» با جملاتی دیگر همانند: «دروغگو، حیلهگر، خیانتکار، گناهکار، ستمگر، فاجر، خشن و...» در کنار هم قرار داد و آنها را از یک نفر دانست؟ آیا امکان دارد که شخصی همانند امیرمؤمنان (
علیهالسلام)، این چنین متناقض سخن بگوید؟
شاید سخن امام
کنایه از عثمان و مذمّت او است. ابن ابیالحدید در نقل کلام نقیب ابوجعفر یحیی بن ابیزید میگوید: "واما الجارودیة من الزیدیة فیقولون: انه کلام قاله فی امر عثمان اخرجه مخرج الذم له، والتنقص لاعماله، کما یمدح الآن الامیر المیت فی ایام الامیر الحی بعده، فیکون ذلک تعریضا به؛ «
جارودیه» که گروهی از «
زیدیه» هستند معتقدند که امام (
علیهالسّلام) این سخن را در باره «عثمان» گفته، و آن را به عنوان بدگویی از عثمان و پایین آوردن مقام کارهای وی بیان کرده است؛ همانطور که امروز امیری را که از دنیا رفته است در زمان امیر زنده پس از او، مدح میکنیم؛ پس این کنایه به اوست.
کنایههایی از این قبیل در محاورات روزمره مردم کاربرد بسیار داشته و دارد، به عنوان مثال در زمان ما برخی از مردم در
عراق میگویند: خدا صدام را بیامرزد؛ و با این تعبیر در حقیقت به امریکاییها طعنه میزنند. این احتمال گرچه طرفدارانی دارد؛ ولی چون دلیل محکمی بر اثبات آن وجود ندارد، پس نمیتوان آن را با قاطعیت پذیرفت.
از طرفی این توجیه با آن چه درباره دیدگاه امیر مؤمنان (
علیهالسّلام) نسبت به خلیفه دوم بیان کردیم منافات دارد؛ زیرا امکان ندارد که امیرمؤمنان (
علیهالسلام)، خلیفه دوم را (حتی برای مذمت خلیفه سوم) این چنین ستایش کرده باشد.
شاید این سخن از باب
تقیه باشد. ابن ابیالحدید در ذیل خطبه مینویسد: "اما الامامیة فیقولون: ان ذلک من التقیة واستصلاح اصحابه...؛ شیعیان میگویند: علی (
علیهالسّلام) این سخنان را از روی تقیه و خیر خواهی یارانش گفته است".
این احتمال، نیز طرفدارانی دارد و با دیگر جملات آن حضرت در نهج البلاغه نیز سازگار است. در خطبه ۷۳ نهج البلاغه میفرماید: "لَقَدْ عَلِمْتُمْ اَنِّی اَحَقُّ بِهَا مِنْ غَیْرِی. وَ وَ
اللَّهِ لَاُسَلِّمَنَّ مَا سَلِمَتْ اُمُورُ الْمُسْلِمِینَ. وَ لَمْ یَکُنْ فِیهَا جَوْرٌ اِلَّا عَلَیَّ خَاصَّةً. الْتِمَاساً لِاَجْرِ ذَلِکَ وَ فَضْلِهِ. وَ زُهْداً فِیمَا تَنَافَسْتُمُوهُ مِنْ زُخْرُفِهِ وَ زِبْرِجِهِ؛ همانا میدانید که سزاوارتر از دیگران به خلافت من هستم. سوگند به خدا به آنچه انجام دادهاید گردن مینهم، تا هنگامی که اوضاع مسلمین رو براه باشد، و از هم نپاشد، و جز من به دیگری ستم نشود، و پاداش این گذشت و سکوت و فضیلت را از خدا انتظار دارم، و از آن همه زر و زیوری که در پی آن حرکت میکنید، پرهیز میکنم".
میرزا حبیب
الله خوئی پس از نقل کلام ابن ابیالحدید مینویسد: "و الحاصل انّه علی کون المکنّی عنه عمر لا بدّ من تاویل کلامه و جعله من باب الایهام و التّوریة علی ما جرت علیها عادة اهل البیت (علیهمالسّلام) فی اغلب المقامات فانّهم...؛ نتیجه آن که: اگر مقصود از «فلان» عمر باشد، باید کلام آن حضرت را تاویل ببریم و آن را از باب
توریه و اشاره بدانیم؛ چنانچه سیره و عادت اهلبیت (علیهمالسّلام) در بسیاری از موارد به همین صورت است...".
سپس شواهدی را از کتابها و روایات شیعه، برای آن ذکر میکنند. بنابراین، حتی اگر فرض کنیم که مقصود از «فلان» خلیفه دوم باشد، میگوییم از باب تقیه بوده است؛ همانگونه که رسول خدا از
قوم عائشه تقیه میکرد.
محمد بن اسماعیل بخاری در صحیحش مینویسد: "عَنْ عَائِشَةَ
رضی الله عنهم زَوْجِ النَّبِیِّ صلی
الله علیه وسلم اَنَّ رَسُولَ
اللَّهِ صلی
الله علیه وسلم قَالَ لَهَا اَلَمْ تَرَیْ اَنَّ قَوْمَکِ لَمَّا بَنَوُا الْکَعْبَةَ اقْتَصَرُوا عَنْ قَوَاعِدِ اِبْرَاهِیمَ. فَقُلْتُ یَا رَسُولَ
اللَّهِ اَلاَ تَرُدُّهَا عَلَی قَوَاعِدِ اِبْرَاهِیمَ. قَالَ: «لَوْلاَ حِدْثَانُ قَوْمِکِ بِالْکُفْرِ لَفَعَلْتُ»؛ از عائشه همسر رسول خدا (صلی
الله
علیهوآلهوسلّم) روایت شده است که آن حضرت فرمود: آیا نمیدانی که قوم تو وقتی
کعبه را ساختند آن را از پایههائی که
حضرت ابراهیم قرار داده بود کوچکتر گرفتهاند؟ گفتم: چرا آن را به حالت اول باز نمیگردانید؟ فرمود: اگر قوم تو تازه مسلمان نبودند (ایمانشان قوی بود) چنین میکردم".
شاید این سخن حضرت علی (
علیهالسّلام) نباشد. از برخی روایات اهل سنت استفاده میشود که گوینده این سخن خانمی به نام «
ابنة ابوحنتمة» است. از
مغیره نقل شده است که چون عمر از دنیا رفت دختر ابوحنتمه (شاید عمه عمر) بر او گریست و گفت: وای عمر! که کجیها را راست کرد و بیماریها را مداوا نمود، فتنه را میراند و سنت را زنده کرد؛ با جامهای پاک و کم عیب از این جهان رخت بر بست. مغیره گفت هنگامی که عمر دفن شد نزد علی آمدم و دوست داشتم که از وی کلامی در باره عمر بشنوم؛ پس در حالیکه سر و ریش خود را تکان میداد بیرون آمده و تازه
غسل کرده بود و خود را با پارچهای پوشانده بود و شک نداشت که کار (خلافت) به او میرسد؛ آن گاه گفت: خداوند فرزند خطاب را
رحمت کند؛ دختر ابوحنتمه راست گفت؛ او خوبیهای آن (خلافت) را برد و از بدیهایش نجات یافت؛ قسم به خدا که او نگفت؛ بلکه (این حرفهای کسی دیگر است) که او به خودش نسبت داده است. "حدثنی عمر قال حدثنا علی قال حدثنا ابن داب وسعید بن خالد عن صالح بن کیسان عن المغیرة بن شعبة قال لما مات عمر
رضی الله عنه بکته ابنة ابی حَنْتَمَة فقالت واعمراه، اقام الاود وابرا العمد امات الفتن واحیا السنن خرج نقی الثوب بریئا من العیب. قال: وقال المغیرة بن شعبة: لما دفن عمر اتیت علیاً وانا احب ان اسمع منه فی عمر شیئا فخرج ینفض راسه ولحیته وقد اغتسل وهو ملتحف بثوب لا یشکّ انّ الامر یصیر الیه، فقال:
یرحم الله ابن الخطاب لقد صدقت ابنة ابی حنتمة لقد ذهب بخیرها ونجا من شرها، اما والله ما قالت ولکن قوّلت".
این نظر نیز نمیتواند قابل قبول باشد؛ زیرا مشکل است که گفته شود
مرحوم شریف
رضی این سخن را بدون توجه به امام نسبت داده است؛ در حالی که او مقید بوده است تا در نهج البلاغه سخنانی را که امام (
علیهالسّلام) فرموده جمع آوری کند. نه سخنان دیگران و یا کلماتی که حضرت آن را از دیگران شنیده و نقل کردهاند. و میدانیم که
سید رضی در این کتاب تنها نظر او جمعآوری کلمات بلیغ حضرت بوده است. لذا این مطلب با علت جمعآوری کتاب منافات دارد.
وانگهی
سید رضی در این زمینه آن قدر مقید است که اگر امیر مؤمنان به شعر یا ضربالمثلی از یکی از مشاهیر عرب تمسک جسته است -با اینکه خود این تمسک جستن ِ بجای حضرت، خود نشان دهنده قدرت ادبی ایشان است- نقل قول را به طور کامل مشخص کرده است، و اگر احیانا یکی از خطبهها و یا یکی از کلمات امام (
علیهالسّلام) به شخص دیگری نسبت داده شده باشد، یادآوری کرده است، مثلا در خطبه ۳۲ با صراحت یادآور میشود که این خطبه را به
معاویه نسبت دادهاند؛ ولی صحیح نیست. از این رو اگر خطبه مورد بحث از شخص دیگری بود باید یادآور میشد.
علامه شوشتری در این باره میگوید: "و امّا ما نقله عن (الطبری) فمع انّ روایة المخالف لنفسه غیر مقبولة، لا یفهم منه سوی انّه (
علیهالسّلام) صدق من قول ابنة ابی خیثمة (حنتمة) جملة (ذهب بخیرها و نجا من شرّها)، حتی انّه (
علیهالسّلام) قال: ما قالته و لکن قوّلته. یعنی ما قالته من نفسها، و لکن حملت علی قوله، و لیس تحته شی ء، لان معناه انّ فی الخلافة و السلطنة خیرا و شرّا، و لکنّ عمر ذهب بخیرها و نجا من شرّها بحبسه مثل طلحة و الزبیر عن الخروج عن المدینة، حتّی الی الجهاد لئلّا یخرجا
علیه، و احدث شوری موجبة لنقض الامور
علیه (
علیهالسّلام) و لیس قوله
علیه السّلام: (ذهب بخیرها و نجا من شرّها) الّا نظیر قوله (
علیهالسّلام) فیه و فی صاحبه فی الشقشقیة: لشدّ ما تشطّرا ضرعیها. و امّا باقی العنوان فامّا افتراء تعمّدا - و الافتراء
علیه (
علیهالسّلام) کالنبیّ (
علیهالسّلام) کثیر فالخصم یضع لنفسه علی حسب هواه - و امّا توهما من قوله
علیه السّلام: لقد صدقت ابنة ابی خیثمة (حنتمة)، انّه راجع الی جمیع ما قالته، مع انّه (
علیهالسّلام) قیّده فی قولها: ذهب بخیرها و نجا من شرّها. مع انّ ما فی (الطبری) تحریف، فعن ابن عساکر قال
علیه السّلام: (اصدقت) لا (لقد صدقت). و ممّا ذکرنا یظهر لک ما فی قول ابن ابی الحدید، علی انّ الطبری صرّح او کاد ان یصرّح بانّ المراد بهذا الکلام عمر، فانّ الطبری انّما روی وصف بنت ابی خیثمة (حنتمة) بما روی، و انّ المغیرة کان یعلم انّ علیّا (
علیهالسّلام) یکتم ما فی قلبه علی عمر کصاحبه، فاراد المغیرة ان یستخرج ما فی قلبه ذاک الوقت فاجابه (
علیهالسّلام) بحکمته بذم و شکوی فی صورة الثناء؛ اما آن چه
طبری نقل کرده است، افزون بر این که برای ما غیر قابل قبول است چون از فردی غیر شیعی نقل شده است که افزون بر آن، چیزی جز تصدیق یک جمله از سخن دختر حنتمه از آن استفاده نمیشود؛ و آن این جمله است: (او خوبیهای خلافت را برد و از بدیهایش نجات یافت)؛ تا جایی که آن حضرت فرمود: دختر خیثمة (حنتمه) این سخن را نگفت؛ بلکه بر زبانش جاری کردند؛ و معنای این جمله چنین است که سلطنت خیر و شرّ دارد و عمر خیرش را برد و شرّش را گذاشت، که مقصود ممانعت از بیرون رفتن
طلحه و
زبیر از
شهر مدینه بود تا آنکه شورائی تشکیل شد که نتیجه آن به ضرر امام (
علیهالسّلام) بود، و در حقیقت این جمله: (ذهب بخیرها و نجا من شرّها) نظیر فرمایش آن حضرت در خطبه شقشقیه در باره عمر و رفیق او ابوبکراست که سراسر ذمّ و گلایه است. و اما عناوین دیگر در این خطبه یا
افتراء است و تهمت عمدی و یا وهم است و خطا و برداشت نادرست چون اولا: فرمایش علی (
علیهالسّلام) که فرمود: (لقد صدقت ابنة ابوخیثمة، او حنتمة) اشاره به همه سخنان او است نه دو جمله از آن. ثانیا: طبری آن را تحریف کرده است زیرا از
ابن عساکر آورده است که امام فرمود: اصدقت، و این تعبیر با عبارت: لقد صدقت، فرق دارد. از این توضیحات، برداشت ابن ابیالحدید از سخن طبری و این نسبت که مقصود شخص عمر است روشن میشود؛ زیرا طبری از زبان دختر خیثمه (حنتمه) فقط وصف را نقل کرده است نه بیشتر از آن، و ازسویی چون مغیره میدانست که علی (
علیهالسّلام) ناراحتیهایی از عمر و دوستش ابوبکر در دل دارد و دوست داشت که علی آن را آشکار نماید لذا آن حضرت مذمت و گلایهها را در قالب مدح و ستایش بیان فرموده است.
شهید مطهری پس از نقل کلام طبری مینویسد: "ولی برخی از متتبعین عصر حاضر از مدارک دیگر غیر از طبری داستان را به شکل دیگر نقل کردهاند و آن اینکه علی پس از آنکه بیرون آمد و چشمش به مغیره افتاد به صورت سؤال و پرسش فرمود: آیا دختر ابیخیثمه آن ستایشها را که از عمر میکرد راست میگفت؟ علیهذا جملههای بالا نه سخن علی (
علیهالسّلام) است بلکه گوینده زنی است بنام خیثمه و
سید رضی (
رحمة
الله
علیه) که این جملهها را ضمن کلمات نهج البلاغه آورده است دچار اشتباه شده است.
مقصود از فلان، اصحاب و یاران امام است. برخی از شارحان نهج البلاغه واندیشهوران شیعه و سنی تصریح کردهاند که مقصود از کلمه «فلان» یکی از اصحاب آن حضرت است.
صبحی صالح از دانشمندان معاصر و بنام اهل سنت، در عنوان این خطبه میگوید: "من کلامه
علیه السلام: ما یرید به بعض اصحابه؛ از سخنان علی (
علیهالسّلام) که در آن یکی از اصحابش را مدح کرده است.
قطبالدین راوندی از عالمان شیعه نیز اعتقاد دارد که مقصود از «فلان» برخی از اصحاب آن حضرت است: "وروی «بلاء فلان» ای صنیعه وفعله الحسن، مدح بعض اصحابه بحسن السیرة وانه مات قبل الفتنة التی وقعت بعد رسول
اللّه صلی
اللّه علیه و آله من الاختیار و الایثار؛ «بلاء فلان» یعنی کارهایی که او انجام داده، نیکو است. امیر مؤمنان (
علیهالسّلام) با این جمله بعضی از اصحابش را که سیره نیکو داشتند، تمجید کرده است و این شخص پیش از فتنهای که پس از رسول خدا اتفاق افتاد، از دنیا رفته است".
قطب راوندی نهج البلاغه را از شیخ «
عبدالرحیم بغدادی» معروف به «ابن الاخوة» و او آن را از دختر
سید مرتضی و او از عمویش «
شریف رضی» نقل کرده است؛ از این رو میتوان گفت که قطب راوندی به مفاهیم نهج البلاغه آشناتر از دیگران است.
ممکن است مقصود،
مالک اشتر باشد. شارح نهج البلاغه،
میرزا حبیبالله خویی پس از نقل کلام راوندی مینویسد: "و
علیه فلا یبعد ان یکون مراده (
علیهالسّلام) هو مالک بن الحرث الاشتر، فلقد بالغ فی مدحه و ثنائه فی غیر واحد من کلماته. مثل ما کتبه الی اهل مصر حین ولی علیهم مالک حسبما یاتی ذکره فی باب الکتب تفصیلا انشاء
اللّه. و مثل قوله (
علیهالسّلام) فیه لما بلغ الیه خبر موته: مالک و ما مالک لو کان من جبل لکان فندا، و لو کان من حجر لکان صلدا، عقمت النساء ان یاتین بمثل مالک. بل صرّح فی بعض کلماته بانّه کان له کما کان هو لرسول
اللّه صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم و من هذا شانه فالبتّة یکون اهل لان یتّصف بالاوصاف الاتیة بل بما فوقها؛ بعید نیست که منظور حضرت، مالک اشتر باشد؛ چون در ستایش و تمجید از او بسیار سخن گفته است؛ مانند آن چه که در هنگام انتصابش به ولایت مصر در نامهای به مردم آن جا نوشت و یا مانند سخن آن حضرت در هنگام شنیدن مرگ مالک که فرمود: مالک، چه مالکی، به خدا اگر کوه بود، کوهی که در سرفرازی یگانه بود، و اگر سنگ بود، سنگی سخت و محکم بود، زنان از آوردن چنین فرزندی عاجزند. امام در برخی از سخنانش تصریح کرده است که او برای من همانند من برای رسول خدا بود؛ پس حتماً سزاوار است که او را با صفاتی که میآید و حتی برتر از آن ستایش نماید".
از میان دیدگاههای موجود، این دیدگاه با منطق و واقعیتهای تاریخی سازگارتر است؛ زیرا نظر امیرمؤمنان (
علیهالسّلام) درباره خلیفه دوم آن بود که گذشت؛ از این رو نمیتواند مقصود خلیفه دوم باشد. از طرف دیگر امکان دارد که یکی از اصحاب آن حضرت؛ همچون مالک اشتر نخعی رضوان
الله تعالی
علیه باشد. سخن صریح صبحی صالح که از علما و دانشمندان اهل سنت است، این دیدگاه را تقویت میکند.
این دیدگاه که مقصود از «فلان» خلیفه دوم باشد، هرگز نمیتوان آن را پذیرفت، زیرا:
اولاً: هیچ دلیلی برای آن وجود ندارد و سخن ابن ابیالحدید و محمد عبده برای شیعیان اعتبار ندارد؛
ثانیاً: با واقعیتهای تاریخی و دیگر سخنان قطعی امیرمؤمنان (
علیهالسّلام) که در کتابهای شیعه و سنی وارد شده، در تضاد است.
ثالثا: دیدگاهی که میتواند مورد تایید شیعه قرار گیرد، نظر
مرحوم قطب راوندی است؛ زیرا کلام یک شیعه است و در کتاب خود ایشان نیز موجود است؛ یعنی مانند نظر اول نیست که منسوب به
شیعه باشد و فردی
سنی آن را نقل کرده باشد.
رابعا: شارح نهج البلاغه، میرزا حبیب
الله خویی پس از نقل کلام راوندی مینویسد: "بعید نیست که منظور جناب مالک اشتر باشد".
موسسه ولیعصر، برگرفته از مقاله "آیا حضرت علی (علیهالسلام) در نهج البلاغه خلافت را حق خود نمیدانند؟"