• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

امامزاده سیدعیسی بن زید شهید

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



امامزاده سیدعیسی بن زید شهید
امامزاده سیدعیسی بن زید شهید
عنوان عکسآستان سیدعیسی بن زید
مشخصات فردی
نامعیسی بن زید
کنیه ابویحیی و ابوالحسن
زادروز ماه محرم سال ۱۰۹ ه. ق
وفات/ شهادت سال ۱۶۹ ه. ق
مدفن اطراف شهر شنافیه در کشور عراق
محل زندگی کوفه
القابموتم الاشبال
پدرزید بن علی بن حسین
همسراندختر حسن بن صالح
فرزندان حسن بن عیسی، حسین بن عیسی، احمد بن عیسی، زید بن عیسی
طول عمر۶۰ سال
نقش‌ها و فعالیت‌ها
نقشراوی حدیث
نقش‌های برجستهریاست میمنه لشکر ابراهیم و محمد
مشخصات بقعه
مکان در زمین‌های آل‌شبل، اطراف شهر شنافیه
وضعیت فعال
امکانات حجراتی برای اسکان زائران
نوسازیتجدید بنا و توسعه بعد از سال ۱۹۷۰ م
ویژگی‌های دیگردارای بنایی بزرگ، شامل ایوان، حرم، گنبد، رواق و صحن

امامزادگان مشهور
حضرت عباس، حضرت زینب، حضرت علی‌اکبر، حضرت معصومه، حضرت شاهچراغ، حضرت عبدالعظیم حسنی، سایر امامزادگان.

عیسی فرزند زید بن امام زین‌العابدین (علیه‌السّلام)، از خاندان علم، دین، ورع، زهد و پرهیزکاری و از راویان حدیث بود. عیسی در قیام پسرعموهایش محمد و ابراهیم ریاست لشکر آنها را به‌عهده داشت و بعد از شهادت آنها از قیام کناره‌گیری کرده و به‌طور مخفیانه زندگی کرد تا اینکه در شصت سالگی از دنیا رفت.
زیارتگاه او در اطراف شهر شنافیه، از توابع استان دیوانیه در کشور عراق واقع شده است.



زیارتگاه، در زمین‌های آل‌شبل، اطراف شهر شنافیه، واقع شده و نزد اهالی، به «سید عیسی» و «النبی عیسی»، شهرت دارد.


در گذشته، ساختمان بقعه، بسیار کوچک و دارای گنبدی از گچ بود. اما قبل از سال ۱۹۷۰ م، ساختمان قبلی خراب شد و بنای بزرگی، شامل ایوان، حرم، گنبد، رواق و صحن، ساخته شد.
گنبد بنا، شلجمی بلند، به قطر هشت متر و ارتفاع نزدیک به دوازده متر است که با کاشی‌های آبی، تزیین یافته و در ساخت آن، چندین پنجره برای نورگیری، طراحی شده است، درست زیر گنبد، اتاق مرقد به شکل مربع و ابعاد هر ضلع هشت متر، قرار گرفته است و ضریح چوبی ساده‌ای نیز از مرقد محافظت می‌کند. دو رواق نسبتاً بزرگ در شمال و جنوب اتاق مرقد، طراحی شده که برای استفاده زائران مرد و زن است.
صحن بقعه، در شرق بنا واقع شده و حجراتی برای اسکان زائران، در آن تعبیه شده است، ایوان در جانب شرق، واقع شده و ارتفاعی حدود شش متر دارد و بالای در ورودی آن، زیارتنامه سیدعیسی نوشته شده و تاریخ کتابت آن، مربوط به سال ۱۳۸۱ ه. ق، است.
[۱] حرزالدین، محمد، مراقد المعارف، ج۲، ص۱۴۴ - ۱۴۵.
[۲] حسنی، عادل، دلیل العتبات و المراقد فی العراق، ص۱۶۳ - ۱۶۵.

سیدعبدالرزاق کمونه از قول سیدحسین براقی، می‌نویسد:
در کوفه، عیسی بن زید درگذشت... قبرش اکنون در فاصله سه مایلی از قریه شنافیه آشکار است، نزد آل‌شبلی، به نبی عیسی، معروف است و برای آن، کراماتی آشکار است که سیدحسین براقی در کتابش، ذکر نموده است.
[۳] كمونه حسينى، سيدعبدالرزاق، مشاهد العترة الطاهره، ص۱۸۹.
[۴] كمونه حسينى، سيدعبدالرزاق، آرامگاه‌های خاندان پاک پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم)، ص۲۴۳.



عیسی دومین فرزند زید بن امام زین‌العابدین (علیه‌السّلام) است، لقب او (موتم الاشبال) و کنیه‌اش، ابویحیی و ابوالحسن می‌باشد، او در ماه محرم سال ۱۰۹ ه. ق، دیده به دنیا گشود و در سال ۱۶۹ ه. ق درگذشت، به هنگام شهادت پدرش، دوازده سال داشت.
[۵] ابونصر البخارى، سهل بن عبدالله، سر السلسلة العلویه.
(البته در سن و ولادت عیسی، اختلاف است، ابوالحسن عمری نسابه در المجدی می‌گوید، «عیسی در موقع شهادت پدرش، یک سال و حسین، چهار سال و محمد، چهل روز داشت» رفاعی نیز در صحاح الاخبار می‌گوید: «وفات عیسی، سال ۱۶۶ ه. ق و در سن ۴۶ سالگی بوده است».) مادرش، کنیز بود.
علت نام‌گذاری او به عیسی، آن است که در زمان خلافت هشام، چندین بار زید بن علی (علیه‌السّلام) را به شام فرا خواندند، در یکی از سفرها که مادر عیسی نیز همراه زید بود، بین راه درد او را فراگرفت و به ناچار، به یک دیر نصارا پناه بردند و اتفاقاً آن شب، جشن سالروز تولد حضرت عیسی (علیه‌السّلام) بود، خداوند در آن شب، این فرزند را به زید داد، پدر بزرگوارش نیز نام نوزادش را عیسی نهاد.

۳.۱ - لقب موتم الاشبال

«موتم الاشبال» یعنی یتیم‌کننده شیربچگان، این لقبی است که مردم به عیسی داده بودند، زیرا پس از پایان جنگ بصره، به طرف کوفه رفت و بین راه، به شیری درنده برخورد کرد، شیر به او حمله نمود و عیسی این پهلوان دلیر و شجاع علوی، به شیر حمله‌ور شد و شیر را کشت، این شیر، همیشه بین راه، مزاحم مردم می‌شد. زمانی که مردم این خبر مهم و خوشحال‌کننده را شنیدند، بر کشنده آن، آفرین گفتند.
غلام او از روی تعجب، گفت: «مولایم! بچه شیرها را یتیم کردی؟»! گفت: «بله. «انا موتم الاشبال؛ من یتیم‌کننده شیر بچگانم» بعد از این، نامی مستعار برای او شد و یارانش وی را به همین لقب، یاد می‌کردند. یموت بن مزرع (شاعر) («یموت بن مزرع بن یموت عبدی»، کنیه‌اش ابوبکر و از عبد قیس و بصری است.) وی را به همین لقب (موتم الاشبال) در شعری که در رثای شهدای اهل‌بیت (علیهم‌السّلام) گفته، آورده است.
همچنین شمیطی، (وی، «ابوالسری معدان شمیطی اعمی» است، گویا شمیطه، فرقه‌ای از زیدیه است.) یکی از شعرای امامیه، در قصیده‌ای که در نکوهش کسانی‌که از زیدیه، خروج کرده‌اند، این نام را آورده و گفته است:
سن ظلم الامام للناس زید ••• ان ظلم الامام ذوعقال‌
و بنو الشیخ والقتیل بفخ‌ ••• بعد یحیی و موتم الاشبال‌
زید، ستم‌کردن بر امام را برای مردم سنت کرد و به‌راستی که ستم به امام، درد بی‌درمانی است، همچنین فرزندان آن میر بزرگ (مقصود محمد و ابراهیم، فرزندان عبدالله بن حسن می‌باشند) و کشته فخ پس از یحیی و موتم الاشبال (عیسی بن زید).


مردم درباره فضل و بزرگواری او می‌گفتند عیسی، برترین شخص خاندان خود از نظر علم، دین، ورع، زهد و پرهیزکاری بود، او در مرام و مذهب، با بصیرت و دانش بود، وی افزون‌بر این کمالات و فضایل، دارای طبع شعر هم بود و بعضی از اشعار او در کتاب معجم شعراء الطالبیین، آمده است.
[۱۱] طبری، محمد بن جریر، تاریخ طبری، ج۹، ص۳۴۸- ۳۷۱.

عیسی، از راویان حدیث و جویندگان آن بود، او روایاتی را از پدرش زید بن علی (علیه‌السّلام)، امام صادق (علیه‌السّلام)، عبدالله بن محمد، سفیان، مالک بن انس، عبدالله بن عمر عمری و امثال آنان که عددشان بسیار می‌باشد، روایت کرده است.
جعفر بن محمد جعفری، به سندش، از علی بن حسن پدر حسین (قهرمان انقلاب فخ)، روایت کرده است که گفت: «میان ما که جمع بسیاری بودیم، کسی بهتر از عیسی بن زید نبود» همچنین محمد بن عمر فقیهی گفت: «عیسی بن زید، بر عبدالله بن جعفر، قرائت کرده است»
[۱۴] فقیه محمدی جلالی، محمدمهدی، قیام یحیی بن زید (علیه‌السّلام)، ص۱۹۱.

همچنین عبدالله بن جعفر، پدر علی بن عبدالله بن جعفری مدنی محدث است و او از قاریان معروف قرآن و از محدثان بود، وی به کمک محمد بن عبدالله، قیام کرد و همیشه با او بود، بعد از شهادت محمد، متواری شد و تحت تعقیب منصور، خلیفه عباسی بود.
علما و رجال، او را ستوده، روایات او را قبول کرده و در مدح و توثیق وی، سخن فراوان گفته‌اند، از جمله کسانی که در عظمت وی، سخن گفته و او را تجلیل کرده‌اند، شیخ طوسی (رحمةالله) در «رجال»، ابوعلی حائری در منهج المقال، مجلسی (رحمةالله) در وجیزه و محدث نوری در مستدرک الوسائل است.
بزرگان علم و رجال، در تجلیل و تکریم وی، می‌گویند: «وکان معدودا من اصحاب الصادق (علیه‌السّلام)؛ او از اصحاب و نزدیکان امام صادق (علیه‌السّلام) به شمار می‌رفت، شیخ طوسی (رحمةالله)، روایات او را در تهذیب، نقل کرده است.
احادیث زیادی که عیسی از امام صادق (علیه‌السّلام) آموخته و نقل کرده است، بیانگر آن است که عیسی به مقام شامخ امامت، اعتراف و اعتقاد راسخ داشته است و اگر قائل به امامت او نبود، احکام دینی خود را از حضرتش نمی‌پرسید.


شیخ عبدالله مامقانی در تنقیح المقال، گفته است: «عیسی، خوش‌باطن نبود» دلیل ایشان، روایت ضعیفی است‌ که در اصول کافی‌
[۱۵] کلینی، محمد بن یعقوب، اصول کافی، ج۲، ص۱۷۳، حدیث ۱۷، کتاب حجت، باب «ما یفصل بین دعوی المحق و المبطل من امر الامامة».
نقل شده است، این حدیث، خیلی طولانی است، در ضمن آن حدیث، دارد که عیسی در موقع قیام محمد بن عبدالله بن حسن نفس زکیه، یکی از رهبران نهضت بود و هنگامی‌که امام صادق (علیه‌السّلام) را به قیام و بیعت با محمد دعوت نمود، امام خودداری کرد و عیسی، به امام توهین نمود و جملات زننده‌ای به حضرتش گفت، مامقانی این خبر را در قدح عیسی، قبول کرده است.
محدث نوری هم در فائده دهم کتاب مستدرک الوسائل، این روایت را می‌آورد و بعد از نقل آن می‌گوید: عیسی از گناه خویش، توبه کرده است.
مرحوم سیدعبدالرزاق‌ موسوی مقرم، در کتاب زید الشهید (علیه‌السّلام) در حالات عیسی، بعد از نقل این مطلب، چنین گفته است:
خوب بود مامقانی هم در اینجا، از محدث نوری پیروی می‌کرد و در قدح و نکوهش عیسی، چنین تند نمی‌رفت و این تهمت‌های ناروا را که ساحت عیسی از آن مبرا می‌باشد، بر او وارد نمی‌ساخت و با روایت ضعیفی که سه نفر از راویان آن، تضعیف شده‌اند و حتی خود مامقانی، بعضی از ایشان را تضعیف کرده است، درباره فرزند پیامبر، چنین کوتاه نمی‌آمد و ایشان را نکوهش نمی‌کرد.
[۱۶] زید الشهید، ص۹۹.


۵.۱ - بررسی روایت

سه نفر از رجال سند، تضعیف شده‌اند:
اول: محمد بن حسان: نجاشی، رجال‌شناس بزرگ و همچنین ابن‌غضائری، ابن‌داوود و علامه مجلسی (رحمةالله) که همه، از فحول علمای شیعه و در علم رجال متخصص‌اند، معتقدند: محمد بن حسان، ضعیف است و روایتی را که وی در سندش باشد، قبول ندارند.
دوم: ابوعمران موسی بن زنجویه: علمای بزرگ رجال، مانند نجاشی، ابن‌غضائری، ابن‌داوود و علامه حلی (رحمةالله) و علامه مجلسی (رحمةالله) در وجیزه و خود مامقانی، او را مورد وثوق نمی‌دانند، موسی بن زنجویه، کتابی دارد که بیشتر روایات آن، از عبدالله بن حکم ارمنی است که این شخص هم از نظر علمای رجال، ضعیف است.
سوم: از رجال این سند، عبدالله بن حکم ارمنی است، نجاشی، ابن‌غضائری و ابن‌داوود، او را تضعیف کرده‌اند و علامه مجلسی (رحمةالله) او را از غلات می‌داند.

۵.۲ - نتیجه‌گیری

بنابراین چگونه می‌توان به حدیثی که در سندش سه نفر غیرموثق وجود دارد، تمسک کرد و عجب است از مامقانی که استاد فن رجال است، چگونه این خبر را دست‌آویز قرار داده و بر یکی از فرزندان پاک رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم)، تاخته است.
علامه مجلسی (رحمةالله) می‌گوید: «ما حق نداریم درباره زید و همچنین فرزندان پاک پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم)، بدون دلیل، از خودمان چیزی بگوییم و تا دلیل محکم در کفر و تبری ائمه معصوم (علیهم‌السّلام) از ایشان نبینیم، نباید اظهار بدبینی نماییم» پس با این روایت ضعیف، شخصیت این قهرمان علوی، لکه‌دار نمی‌شود و او مورد احترام ما و همه شیعیان است.
عیسی در جبهه جنگ، به کمک محمد، معروف به نفس زکیه، می‌جنگید و یکی از فرماندهان ارتش محمد بود، چنان‌که در کافی نیز نقل شده است، بعد از پایان کارزار، به بصره آمد و به ارتش ابراهیم بن عبدالله پیوست و به کمک او، جنگید و رسماً پرچمدار و فرمانده ارتش و معاون ابراهیم بود.
[۱۷] ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۴۰۵.
زمانی که ابراهیم در «باخمری»، به شهادت رسید، عیسی به کوفه برگشت.


عیسی بن زید در قیام ابراهیم و محمد ریاست میمنه لشکر آنها را به‌عهده داشت و بعد از شهادت آنها مخفیانه زندگی کرد تا اینکه در شصت سالگی وفات کرد.

۶.۱ - علت متواری‌شدن

در علت فرار و متواری‌شدن وی، اختلاف است، برخی گفته‌اند سببش آن بود که ابراهیم بن عبدالله (شهید باخمری)، در نماز میت، چهار تکبیر گفت (مطابق مذهب اهل‌سنت) عیسی بن زید به او گفت: «تو که مذهب خاندان خود را می‌دانی (که پنج تکبیر است)، چرا یک تکبیر را کم کردی؟»!
ابراهیم گفت: «این کار برای وحدت مردم و پراکنده نشدن آنها، بهتر است و ما امروز به همبستگی مردم، احتیاج داریم و با کم‌کردن یک تکبیر از نماز میت، ان‌شاءالله، زیانی متوجه کسی نخواهد شد.»
البته گفتنی‌است که این روش تقیه در آن شرایط حساس، بسیار لازم بوده است، عیسی این پاسخ را نپسندید و از ابراهیم، کناره گرفت، این مطالب به گوش منصور عباسی رسید، وی کسی را نزد عیسی فرستاد تا زیدیه و شیعیان را از اطراف ابراهیم، پراکنده سازد، اما عیسی نپذیرفت و زمانی که ابراهیم به شهادت رسید، عیسی متواری شد.
به منصور گفتند: «تو درصدد دستگیری عیسی برنمی‌آیی؟» گفت: «نه؟! به خدا سوگند! من پس از محمد و ابراهیم، از ایشان کسی را تعقیب نمی‌کنم و پس از این، برای آنها نامی بجای نخواهم گذارد.»
ابوالفرج اصفهانی، مورخ بزرگ، می‌گوید:
این مطلب (متواری شدن و دوری جستن عیسی از ابراهیم)، صحیح نیست، زیرا به‌ یقین، عیسی از رزمندگان بارز نهضت باخمری و همیشه کنار ابراهیم بن عبدالله بود و او را یاری می‌داد و در جبهه جنگ، فرماندهی ارتش شیعه از طرف ابراهیم، به او واگذار شد و عیسی پس از شهادت ابراهیم، متواری شد تا مرگش فرا رسید.

۶.۲ - نبرد عیسی‌

عیسی بن عبدالله می‌گوید: «عیسی بن زید (علیه‌السّلام)، ریاست میمنه لشکر ابراهیم را در جنگ، به‌عهده داشت و ریاست میمنه لشکر محمد، برادر ابراهیم نیز با عیسی بود»
همچنین محمد نوفلی، از پدرش روایت کرده است:
عیسی و حسین، فرزندان زید بن علی (علیه‌السّلام)، از کسانی بودند که در جنگ‌های محمد و ابراهیم، علیه منصور، از سرسخت‌ترین مبارزان و بابصیرت‌ترین جنگجویان بودند و چون این خبر، به گوش منصور عباسی رسید، وی از روی اعتراض گفت: «مرا با دو فرزند زید چه کار؟ آن دو چه دشمنی با ما دارند؟! آیا ما نبودیم که قاتلان پدرشان را کشتیم و هم‌اکنون به خونخواهی‌شان اقدام کرده‌ایم! و سوزش دلشان را با نابودی و انتقام دشمنشان شفا می‌بخشیم؟»
همچنین عیسی بن عبدالله می‌گوید:
عیسی بن زید به طرفداری محمد بن عبدالله، خروج کرد و از کسانی بود که به او می‌گفت هر که از دودمان ابوطالب، به مخالفت با تو برخاست یا دست از یاری تو کشید، او را به من بسپار تا گردنش را بزنم.
در این زمینه، روایتی نقل شده است که در ملاقات عیسی با امام صادق (علیه‌السّلام)، در اواخر شرح حال عیسی، به آن اشاره خواهیم کرد.
علی بن سلام می‌گوید:
هنگامی که ما در نهضت باخمری شکست خوردیم و رهبر خود، ابراهیم را از دست دادیم و همه پراکنده شدیم، به نزد عیسی بن زید که سر پا ایستاده بود، رفتیم و قدری او را سرزنش کردیم و خاموش شدیم، عیسی سر را بلند کرد و گفت: «بعد از ابراهیم، دیگر کسی نیست که علیه اینان (بنی‌العباس) قیام کند، این جمله را گفت و به کناری رفت، همین‌طور رفت تا به ویرانه‌ای رسید و ما هم، با او بودیم، در آنجا یک شورای جنگی تشکیل دادیم و تصمیم گرفتیم به لشکر عیسی بن موسی که از طرف منصور به جنگ با ابراهیم آمده بود، شبیخون زنیم، اما چون نیمه‌شب شد، ما عیسی را بین خود ندیدیم و رفتن او، نقشه ما را بر هم زد.

۶.۳ - رهبران نهضت‌

در زمان قیام محمد بن عبدالله بن حسن، وی بزرگان علم و سران زیدیه را که همراهش بودند، به نزد خود جمع کرد و به آنها سفارش کرد که اگر در این جنگ کشته شود، منصب رهبری شیعیان و زیدیه، به عهده برادرش، ابراهیم است و اگر ابراهیم کشته شد، این مقام، برای عیسی بن زید است.
عبدالله بن محمد بن عمر، این حدیث را روایت کرده و به دنبال آن، اضافه کرده است:
بعد از کشته شدن محمد و ابراهیم، عیسی به کوفه گریخت (چون دیگر نبرد مسلحانه با تعداد‌ اندک یاران، اثر مثبتی نداشت) و در خانه علی بن صالح بن حی، برادر حسن بن صالح، مخفی شد و دختر او را به عقد خویش درآورد و از آن زن، دختری به دنیا آمد که در زمان حیات پدر، از دنیا رفت.

۶.۴ - علت کناره‌گیری از قیام

ممکن است بعضی سؤال کنند که با وجود آنکه عیسی در شجاعت و آزادمنشی، همانند پدران و برادرانش بود و ابراهیم بن عبدالله، رهبر انقلاب (باخمری) بعد از خود و زعامت شیعیان مبارز را به او واگذار کرده بود، چرا او با یارانی که داشت همانند پدرش، زید و با برادرش یحیی و پسرعموهایش، محمد و ابراهیم، فرزندان عبدالله بن حسن، قیام نکرد و زندگی مخفیانه و رقت‌بار را بر میدان جهاد، ترجیح داد.
جواب این سؤال، بسیار روشن است، زیرا عیسی، مردی بابصیرت و دوراندیش بود و از قیام پدر و برادر و پسرعموهایش، تجربیات زیادی داشت و برنامه او به‌طور کامل براساس یک سیاست عاقلانه و صحیح بود، او درس‌های تلخی را آموخته بود، خیانت مردم را به زید، یحیی، محمد و ابراهیم، خوب دیده بود و دیگر هیچ اعتمادی به این مردم دورو نداشت، او این علت را برای کناره‌گیری و گرفتن چنین روشی را برای چند تن از یاران وفادارش که انگشت‌شمار بودند، بیان کرد.
علی بن جعفر، از پدرش نقل می‌کند که گفت:
من و اسرائیل بن یونس و علی و حسن، فرزندان صالح بن حی، با عده‌ای از هم‌رازها و دوستانمان، خدمت عیسی بن زید بودیم، میان ما، حسن بن صالح، از عیسی پرسید: «متی تدافعنا بالخروج وقد اشتمل دیوانک علی عشرة آلاف رجل؟؛ تا کی ما را از قیام و خروج منع می‌کنی و حال آنکه تعداد یاران تو، به ده هزار مرد جنگی می‌رسد؟»
عیسی در جواب حسن گفت: وای بر تو! تو بسیاری افراد را به رخ من می‌کشی و حال آنکه من خوب آنها را می‌شناسم! آن‌گاه با صدایی لرزان گفت: «اما والله لو وجدت فیهم ثلثمائة رجل اعلم انهم یریدون الله عزوجل، ویبذلون انفسهم له، ویصدقون للقاء عدوه فی طاعته، لخرجت قبل الصباح حتی ابلی عندالله عذرا فی اعداءالله»
به خدا سوگند! اگر من حداقل سیصد نفر از این مردم را می‌یافتم که فقط هدفشان خدا باشد و حاضر باشند جان خود را در راه او بدهند و در ملاقات با دشمن و در طاعت حق راستگو و استوار بودند، قبل از صبح قیام می‌کردم تا اینکه مقابل خداوند، در مورد دشمنان، عذری آورده باشم، امر مسلمانان را طبق سنت خدا و رسولش اجرا می‌کردم، اما با کمال تاسف، من موضع اعتمادی که به بیعت خویش به خاطر خدا وفادار و در میدان جنگ ثابت قدم باشد نمی‌یابم.
راوی می‌گوید: حسن بن صالح، از این سخن عیسی، آن قدر گریست تا بیهوش به روی زمین افتاد.

۶.۵ - زندگی مخفیانه عیسی‌

ابوالفرج می‌گوید:
احمد بن محمد بن سعید برایم نقل کرد، البته من کلمات او را ننوشتم و اما در سینه خود ضبط کردم و شاید الفاظش کم و زیاد شده باشد، اما در معنایش تغییری نیست.
وی به سند خود، از یحیی بن حسین بن زید (برادرزاده عیسی بن زید)، نقل کرد که وی گفت: به پدرم گفتم که دلم برای عمویم عیسی، تنگ شده است، می‌خواهم او را ببینم، زیرا برای من سزاوار نیست، پیرمرد محترمی همچون او را ندیده باشم، پدرم، مدتی امروز و فردا کرد و هر بار در پاسخ من، می‌گفت: دیدار با او مشکل است و ممکن است برای او ایجاد دردسر شود، زیرا او، مخفیانه زندگی می‌کند و شاید همین دیدار تو، سبب شود که او به لحاظ مسائل امنیتی، جای خود را عوض کند و همین برای او، سبب ناراحتی شود.
یحیی می‌گوید: این سخنان مرا از منظور خود باز نداشت و همچنان تقاضای خود را به پدرم بازگو می‌کردم و در هر فرصتی که دست می‌داد، به نحوی، خواسته خود را دنبال می‌کردم، تا اینکه پدرم راضی شد جای عمویم عیسی را به من نشان دهد و مرا به ملاقات او بفرستد.
پدرم گفت: تو، به کوفه می‌روی و در کوفه سراغ خانه‌های بنی حی را بگیر، همین‌که تو را به آن محله، راهنمایی کردند، فلان کوچه برو، وسط کوچه خانه‌ای است که درش چنین و چنان است، جلوی در آن خانه، بنشین و چون نزدیک غروب شد، پیرمردی بلندقامت و خوش‌صورت را خواهی دید که در پیشانی‌اش اثر سجده است و جامه‌ای پشمین، به تن دارد و کار وی آب‌کشی با شتر است، در آن وقت غروب، کارش را تمام کرده است و با شتر خویش به خانه برمی‌گردد، علامت دیگر او این است که وی گامی بر زمین ننهد و برندارد، جز آنکه ذکر خدا بر زبان دارد و چشمان او، گریان به نظر می‌رسد، چون او را دیدی، از جای خود برخیز و بر او سلام کن و او را دربرگیر، آن پیرمرد از تو وحشت می‌کند و خود را بیازارد، اما فوری خودت را معرفی کن و نسب خویش را بازگوی، او آرام گیرد و با تو مهربانی کند و از احوال همگی فامیل، جویا شود، متوجه باش! زیاد با او سخن نگو و دیدارت را کوتاه کن و هرچه زودتر با او خداحافظی کن و بیا و اگر از ملاقات مجدد تو عذرخواهی کرد، بپذیر و هر دستور داد، انجام بده، ممکن است اگر بار دیگر به ملاقات وی روی، او نگران شود و جای خود را عوض کند و این کار برای او، دشوار است.
یحیی بن حسین می‌گوید: من به تمام سفارشات پدر، عمل کردم و به همان آدرس و نشانی رفتم و عمویم را با همان خصوصیاتی که پدرم گفته بود، ملاقات کردم و هنگامی که خود را به وی معرفی نمودم، مرا شناخت و به سینه خود چسبانید و چندان گریست که من گفتم عمرش به سر آمد، بعد شترش را خواباند و پهلوی من نشست و احوال یک یک مردان و زنان و کودکان فامیل را از من پرسید و من جواب می‌دادم و او می‌گریست، بعد رو به من کرد و گفت: شغل من این است که با این شتر آب می‌کشم و مزد می‌گیرم و زندگانی خود را می‌گذرانم و گاهی که این کار برایم میسر نشود، به صحرا می‌روم و از سبزی و میوه‌های آنجا، گرسنگی‌ام را برطرف می‌کنم.
مدتی است که دختر این مرد (صاحب‌خانه‌اش، حسن بن صالح) را به زنی گرفته‌ام و تاکنون او نمی‌داند من کیستم، خدا دختری هم از آن زن به من داد که آن دختر، بزرگ شد و نمی‌دانست من کیستم و مرا نمی‌شناخت، روزی مادرش، به من گفت که پسر فلان مرد سقا که در همسایگی ما بود، به خواستگاری دخترت آمده و وضع زندگانی آنها از ما بهتر است او را به ازدواج او درآور و در این‌باره اصرار کرد، من از ترس آنکه مبادا شناخته شوم، نمی‌توانستم اظهار کنم که این کار، درست نیست و این جوان، کفو او نیست، اما آن زن در این کار، پافشاری‌ داشت و من از خداوند، کفایت این مطلب را می‌خواستم، تا اینکه خداوند، آن دختر را پس از چند روز از من گرفت، او مرد و من در این‌باره، آسوده خاطر گشتم، آن‌گاه عیسی با چشمی گریان، اضافه کرد: من در دوران زندگی‌ام تاکنون برای هیچ مطلبی این‌اندازه تاسف نخورده‌ام که دخترم بمیرد و تا آخر عمر نسبت خود را به رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) نداند و نفهمد او، از فرزندان پیامبر خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) است.
یحیی می‌گوید: این سخنان که تمام شد، عمویم مرا سوگند داد تا از او جدا شوم و دیگر به سراغش نروم، آن‌گاه با من خداحافظی کرد و من هم او را وداع گفتم، اما شور و اشتیاق دیدار عمویم، بعد از مدتی به سر من زد و برای ملاقات مجدد او، به آن محل رفتم، اما دیگر او را ندیدم و همان ملاقات اول و آخر ما بود.

۶.۶ - امان‌دادن دشمن‌

جعفر احمر (جعفر بن زیاد الاحمر، اهل کوفه و کنیه او ابوعبدالرحمان یا ابوعبدالله است، ابو داوود، او را صدوق و شیعی بر شمرده و ابن‌عدی گفته است: «هو صالح شیعی» او صالح و شیعه بود، عسقلانی نیز در تهذیب التهذیب گفته در سال ۱۶۷ ه. ق از دنیا رفته است و شرح زندانی شدنش، خواهد آمد.) و صباح زعفرانی، از کسانی بودند که هنگام پنهانی عیسی، به کارها و خواسته‌های او، رسیدگی می‌کردند و خدمتگزار وی بودند و چون مهدی عباسی، به‌وسیله یعقوب بن داوود (وی از یاران نزدیک ابراهیم، قهرمان باخمری بود، ولی بعد از درباریان نزدیک شد و به مقام وزارت رسید)، جوایز و هدایایی برای عیسی بن زید (علیه‌السّلام) فرستاد، در تمام شهرها جار زدند تا عیسی بداند که در امان است و هر کجا هست، ظاهر شود، زمانی که این خبر، به گوش عیسی رسید، به جعفر احمر و صباح گفت: «این موالی که می‌بینید، از جانب این مرد (خلیفه عباسی) است، به خدا سوگند! موقعی که من به کوفه آمدم، قصد قیام و خروج بر وی را نداشتم، خواب یک شب خلیفه در حال ترس و اضطراب، نزد من از تمام این اموال و همه دنیا محبوب‌تر است».
عبدالله زیدان، از پدرش و او از سعید بخلی، نقل می‌کند:
عیسی بن زید با حسن بن صالح، به‌طور ناشناس، به حج رفتند، در مکه، منادی از طرف مهدی عباسی فریاد می‌زد که حاضران به غایبان اطلاع دهند که عیسی بن زید، چه ظاهر شود و چه در مخفیگاه به سر برد، در امان است، عیسی با شنیدن این خبر، نگاهی به‌صورت حسن کرد و دید او از این خبر، خوشحال است، عیسی به او گفت: گویا از شنیدن این خبر، خیلی خوشحال شدی؟! گفت: «آری» عیسی گفت: به خدا قسم! یک ساعت ترس آنان از من، برای من از همه چیز بالاتر است.

۶.۷ - اشعار روی دیوار

عیسی وراق، به سند خویش، از یعقوب بن داوود نقل کرده است‌
[۲۵] فقیه محمدی جلالی، محمدمهدی، قیام یحیی بن زید (علیه‌السّلام)، ص۲۰۶ -۲۰۷.
که گفت: در سفری که با مهدی، خلیفه عباسی، به خراسان می‌رفتیم، در یکی از کاروانسراها وارد شدیم و به یکی از اتاق‌های آن رفتیم و دیدیم سینه دیوار، چند سطر شعر، نوشته شده است، مهدی پیش رفت و من هم نزدیک رفتم و دیدم که این اشعار، نوشته شده بود:
والله مااطعم طعم الرقاد ••• خوفا اذا نامت عیون العباد
شردنی اهل اعتداء و ما ••• اذنبت ذنبا غیر ذکر المعاد
به خدا سوگند! هنگامی که دیده‌ای به خواب رود، چشمان من از ترس، مزه خواب را نمی‌چشد.
ستمگران مرا از خانه و کاشانه‌ام، آواره کردند و گناهی نداشتم جز اینکه سخن از معاد و روز قیامت به زبان آوردم.
من به خدا ایمان دارم، ولی آنان، ایمان نیاوردند و همین نوشته‌ای که من دارم، نزد آنها بدترین نوشته، به حساب می‌آید.
این سخنی که می‌گویم، گوینده آن ترسان است، زیرا دارای قلبی است پریشان و بی‌خوابی بسیار.
کسی که کفشش، پاره باشد از رنج پیاده‌روی می‌نالد، زیرا پایش را سنگ‌های خارا، مجروح کرده است.
ترس، او را آواره و خوار کرده است، آری: کسی که تیزی شمشیر را خوش ندارد، چنین خواهد بود.
به‌راستی که راحتی او، در مرگ است و مردن برای همه بندگان، حتم و مسلّم است.
آمنت بالله ولم یؤمنوا
فکان زادی عند هم شرزاد ••• اقول قولا قاله خالف‌
مطرد قلبی کثیر السهاد ••• منخرق الخفین یشکو الوجی‌
تنکبه اطراف مرو حداد ••• ثرده الخوف فاذری به‌
کذاک من یکره حرالجلاد ••• قد کان فی الموت له راحة
والموت حتم فی رقاب العباد
یعقوب می‌گوید:
دیدم مهدی عباسی زیر هریک از این اشعار، می‌نویسد: از جانب خدا و من، در امانی و هر وقت می‌خواهی، آشکار شو، من به صورتش نگاه کردم، دیدم که اشک، بر گونه‌اش جاری شده است، گفتم: ای امیرمؤمنان! به نظر شما گوینده اشعار کیست؟! خلیفه عباسی نگاه تندی به من کرد و گفت: آیا در برابر من، خود را به نادانی می‌زنی؟ جز عیسی بن زید کیست که این اشعار را بگوید.
گفتنی است ابوالفرج اصفهانی، دو شعر دیگر را در آخر این ابیات می‌آورد که البته، آنها را رد می‌کند.

۶.۸ - دیدار دوستان‌

خصیب وابشی که از یاران زید و از نزدیکان فرزندش عیسی است، می‌گوید:
عیسی بن زید (علیه‌السّلام) سرکردگی میمنه لشکر محمد بن عبدالله (نفس زکیه) را در جنگ، برعهده داشت و بعد از شهادت محمد، به کمک ابراهیم (برادرش) شتافت و همین مقام را در نبرد ابراهیم با دشمن داشت و بعد از شهادت ابراهیم، در باخمری، به کوفه رفت و در خانه علی بن صالح، به‌طور ناشناس می‌زیست، ما گاهی با ترس و وحشت، به دیدن او می‌رفتیم و گاهی در بیابان با او روبه‌رو می‌شدیم که به‌وسیله شتری که از آن مرد کوفی بود، آب می‌کشید، چون ما را می‌دید، نزد ما می‌نشست و با ما به گفت‌وگو می‌پرداخت، او می‌گفت: به خدا دوست دارم که از جانب اینان (بنی‌العباس) امنیت داشتید تا با صراحت بیشتری، با شما سخن می‌گفتم و از گفت‌وگو و دیدار شما، بهره بیشتری می‌بردم، به خدا! من‌ خیلی مشتاق دیدار شمایم و در تنهایی و حتی در بستر خواب، به یاد شمایم، اکنون برخیزید و از اینجا بروید که مبادا ماموران از وضع من و شما، آگاه شوند و صدمه و زیانی از این ناحیه به شما برسد.
مختار بن عمر می‌گوید:
خصیب را دیدم که برای بوسیدن دست عیسی بن زید (علیه‌السّلام) خم شده بود و عیسی نمی‌گذاشت و دست خود را می‌کشید، خصیب به او گفت: من دست عبدالله بن حسن را بوسیدم و او مرا از این کار، منع نکرد.

۶.۹ - برخورد سفیان ثوری با عیسی‌

منذر بن جعفر عبدی می‌گوید:
پس از کشته شدن ابراهیم، من، حسن بن صالح، برادرش علی بن صالح، عبد ربة بن علقمه و جناب بن نطاس، به همراه عیسی بن زید، برای سفر حج حرکت کردیم، عیسی به‌صورت یک ساربان، میان ما بود و نام خود را مخفی می‌داشت، تا اینکه به مکه رسیدیم، شبی در مسجدالحرام گرد هم جمع شدیم، عیسی و حسن بن صالح، در پاره‌ای از مسائل با یکدیگر اختلاف‌نظر داشتند.
این جریان گذشت و فردای آن روز، عبد ربه، رفیق ما آمد و گفت: شفای اختلاف شما آمد، سفیان ثوری به مکه آمده است، همگی برخاستند و به نزد سفیان رفتیم و او در مسجدالحرام نشسته بود، بر او سلام کردیم و نشستیم، عیسی به سخن آمد و مسئله مورد اختلاف را مطرح کرد، سفیان متوجه شد که مسئله، جنبه سیاسی دارد، پس خود را کنار کشید و گفت: من، این مطالب را نمی‌دانم و می‌ترسم چیزی بگویم.
حسن بن صالح گفت: نترس، این مرد عیسی بن زید است!، سفیان، به‌طور استفسار، نگاهی به‌صورت جناب بن نطاس کرد، جناب گفت: بلی، عیسی ابن‌ زید است، سفیان تا عیسی را شناخت، از جا برخاست و مؤدب پیش روی عیسی آمد و او را در آغوش کشید و به‌شدت گریه کرد و از سخنان خود، پوزش خواست. آن‌گاه در حالی‌که گریان بود، جواب مسئله را بیان نمود و رو به ما کرد و گفت: «ان حب بنی فاطمه والجزع لهم مماهم علیه من الخوف والقتل والتطرید، لیبکی من فی قلبه شی‌ء من الایمان» به راستی که دوستی فرزندان فاطمه و دلسوزی برای آنان، از این وضع رقت‌باری که آنها دارند، از قتل و ترس و آوارگی، هر شخصی که مختصر ایمانی در دلش باشد، به گریه می‌افتد.
آن‌گاه رو به عیسی کرد و گفت: پدرم فدایت شود! برخیز و خود را مخفی کن، مبادا آنچه را ما از اینان بیم داریم، بر سرت آید، راوی گوید: ما برخاستیم و متفرق شدیم.
صاحب مقاتل الطالبیین، این قضیه را به روایت دیگری نیز نقل کرده است که تکرار آن، لزومی ندارد.

۶.۱۰ - کشف مخفیگاه‌ عیسی

جعفر بن زیاد احمر می‌گوید:
من، عیسی بن زید، حسن بن صالح، برادرش علی بن صالح، حسن، اسرائیل بن یونس بن نطاس و گروهی از زیدیه، در یکی از خانه‌های کوفه، اجتماع می‌کردیم، یکی از جاسوسان مهدی عباسی، خبر ما را به گوش خلیفه رساند و نشانی خانه مزبور را داد، مهدی به حاکم خود در کوفه نوشت که افرادی از ماموران را مراقب ما کند، تا هرگاه در آن خانه اجتماع کردیم، بر سر ما بریزند و ما را دستگیر سازند.
اتفاقاً یکی از شب‌ها، ما در آن خانه جلسه داشتیم، ماموران، خبر اجتماع ما را به حاکم کوفه دادند، ناگهان دیدیم، ماموران دشمن از در و دیوار خانه ریختند، عیسی بن زید و دیگران از طریق بالاخانه، به فرار موفق شدند، اما من نتوانستم بگریزم و دستگیر شدم، مرا نزد مهدی عباسی بردند، تا چشم این خلیفه هتاک، به من افتاد، شروع کرد به ناسزا گفتن و مرا نسبت زنازادگی داد و به من گفت: ای ناپاک زاده! تو همانی که پیش عیسی بن زید می‌روی و او را به قیام علیه من تحریک و مردم را به بیعت با او دعوت می‌نمایی؟!
من گفتم: آیا از خدا شرم نمی‌کنی و از او ترس نداری که به زنان پاکدامن، ناسزا می‌گویی و نسبت زنا می‌دهی؟! در صورتی که شایسته تو و این مقامی که تو در دست داری، آن است که اگر شخص نابخردی امثال این سخنان را گوید، حد بر او جاری سازی؟!
من دیگر چیزی نگفتم، ولی او بدون اینکه به سخنان من اعتنایی کند، دوباره شروع به فحاشی کرد، آن‌گاه در حالی‌که سخت عصبانی بود، برخاست و مرا زیر دست و پای خود‌ انداخت و وحشیانه با مشت و لگد، مرا می‌زد و دشنام می‌داد، من گفتم: تو اکنون مرد شجاع و نیرومندی هستی که به پیرمرد ناتوانی چون من دست یافته‌ای که به هیچ‌وجه نمی‌تواند از خود دفاع کند و یاوری هم ندارد، در این وقت، دستور داد مرا به زندان افکنند و بر من سخت بگیرند، ماموران نیز به سرعت مرا به زنجیر گرانی بستند و سال‌ها در زندان بودم.

۶.۱۱ - گفت‌وگوی احمر با خلیفه عباسی‌

جعفر بن زیاد احمر می‌گوید:
چون خبر مرگ عیسی بن زید، به خلیفه عباسی رسید، وی مرا از زندان به نزد خود طلبید، چون پیش او رفتم، رو به من کرد و پرسید از چه ملتی هستی؟! گفتم: از مسلمانان، گفت: بیابانی هستی؟ گفتم: نه، گفت: پس از چه مردمی هستی؟ گفتم: پدرم برده‌ای از اهل کوفه بود، مولایش او را آزاد کرد، در اینجا سخن مرا قطع کرد و گفت: عیسی بن زید، مرد!! گفتم: مرگ او، مصیب بزرگی است، خدایش رحمت کند که وی، مردی عابد، پارسا و کوشا در فرمانبرداری از حق بود و از سرزنش هیچ‌کس در این راه، باک نداشت، گفت: آیا تو، از مرگش خبر نداشتی؟ گفتم: بلی، گفت: چرا به من این مژده را ندادی؟ گفتم: دوست نداشتم تو را به چیزی خبر دهم که اگر رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) زنده بود و از آن خبر می‌یافت، ناراحت می‌شد.
در اینجا، مهدی عباسی سر را به زیر‌انداخت و پس از مدتی، سر را بلند کرد و گفت: بیش از این، استعداد شکنجه در بدن تو نمی‌بینم و ترس آن دارم که اگر دستور شکنجه‌ات دهم، تاب نیاوری و زیر شکنجه جان بسپاری، وانگهی دشمن ما هم که از دنیا رفته است، برو، خدا نگهدارت باد، به خدا سوگند! اگر بشنوم که دوباره دست به این کارها زده‌ای گردنت را می‌زنم، من از نزد او بیرون شدم، هنگام خروج من از کاخ، مهدی رو به ربیع (دربان مخصوص) کرد و گفت: آیا ندیدی چگونه ترسش از من،‌ اندک و دلش، محکم بود؟! به خدا مردمان روشن‌دل چنین‌اند.

۶.۱۲ - ماجرای هم‌زندانی شدن احمر با شاعر

ابوالعتاهیه، شاعر معروف عصر عباسی، می‌گوید:
زمانی که من از شعر گفتن خودداری کردم، مهدی، خلیفه عباسی، دستور داد مرا به زندان مجرمان افکنند، همین‌که مرا به زندان آوردند، هوش از سرم پرید و دهشت عجیبی به من دست داد و منظره هولناکی در آنجا مشاهده کردم، به این طرف و آن طرف، نگاه می‌کردم، بلکه پناهگاهی پیدا کنم یا یک نفر را بیابم که با او انس بگیرم، در این میان، چشمم به پیرمرد موقر و خوش‌لباسی افتاد که آثار بزرگی و نیکی از چهره‌اش آشکار بود، با سرعت به طرف او رفتم و به واسطه اضطراب و ناراحتی که داشتم، یادم رفت به او سلام کنم و عرض ادب نمایم، بدون مقدمه کنار او نشستم و سر را به زیر‌انداختم و در حال خود، فکر می‌کردم که ناگاه دیدم آن پیرمرد، این دو شعر را خواند:
تعودت مس الضر حتی الفته‌ ••• واسلمنی حسن العزاء الی الصبر
وصیرنی یاسی من الناس واثقا ••• بحسن صنیع الله من حیث لاادری‌
آنقدر خود را به گرفتاری و بلاها عادت دادم که بدان خو گرفته‌ام و این تحمل خوبم، مرا در ماتم و عزا، تحت فرمان شکیبایی درآورده است و مرا از مردم ناامید کرده و به رفتار نیکوی خداوند، به جایی که نمی‌دانم، امیدوار ساخته است.
ابوالعتاهیه می‌گوید: من از این دو شعر، خوشم آمد و ناراحتی که داشتم، برطرف شد و فوری به خود آمدم، رو به آن پیرمرد کردم و گفتم: خدایت عزت دهد. خواهش می‌کنم این شعر را دوباره بخوان.
دیدم آن مرد، فوری ناراحت شد و گفت: وای بر تو اسماعیل و کنیه‌ام (ابوالعتاهیه) را نگفت، چقدر آدم بی‌ادب و کم‌خردی هستی! پیش من آمدی و همانند هر مسلمانی که به مسلمان دیگر سلام می‌کند، سلام نکردی! آن‌گاه از وضعی که داریم، اظهار ناراحتی نکردی و بدون اینکه با من حرفی بزنی، کنارم نشستی، تا وقتی که این دو بیت شعر را که خداوند، فضیلت و ادبی و زندگی و معاشی جز آن برای تو چیزی قرار نداده، از من شنیدی و عوض آنکه حرکات جسارت‌آمیز خود را جبران کنی و پوزش بخواهی، همه را فراموش کردی و بدون مقدمه، به من گفتی این شعر را دو مرتبه بخوان، این طرز رفتار تو، می‌رساند که گویا میان من و تو، انس و رفاقتی دیرینه بوده و قبلًا با هم آشنایی کامل، داشته‌ایم!.
ابوالعتاهیه می‌گوید که به او گفتم: مرا معذور دار که هرکس چون من گرفتار می‌شد، عقل خود را از دست می‌داد.
گفت: مگر در چه وضعی هستی؟! تو فقط برای آنکه از گفتن مدح و چاپلوسی خلیفه و درباریان که وسیله به مقام رسیدن توست، خودداری کردی، آنها نیز تو را به زندان‌ انداخته‌اند، شاید تو را رام کنند که در مدح آنان شعر بگویی، اینها که مهم نیست، اما گرفتاری من برای این است که اینها، عیسی بن زید را از من می‌خواهند و من مطمئنم اگر مخفیگاه عیسی را به آنها نشان دهم، او را خواهند کشت، آن وقت، من چگونه خدا را دیدار کنم، در حالی‌که خون او به گردن من خواهد بود، روز قیامت، پیامبر خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) دشمن من خواهد شد و اگر این کار را هم‌ نکنم، خودم کشته خواهم شد، بنابراین من باید حیرت‌زده باشم، نه تو!! با این حال، می‌بینی که روحیه‌ای عالی دارم و خودنگهدارم.
من به او گفتم: خداوند کارت را اصلاح نماید و سرم را از خجالت به زیر‌انداختم، پیر مرد رو به من کرد و گفت: با این حال، من حاضر نیستم، تو را سرزنش کنم و هم از خواهشت خودداری کنم، گوش کن تا آن دو شعر را برایت بخوانم و آنها را به خاطر بسپار، آن‌گاه آن دو شعر را چند بار برایم خواند، تا حفظم شد، در این حال، ناگهان ماموری ما را خواست و چون برای رفتن برخاستم، به او گفتم: خدایت، عزت بخشد، تو کیستی؟ گفت: من «حاضر» دوست صمیمی عیسی بن زید.
پس من و او را نزد مهدی، خلیفه عباسی، بردند. مهدی از او (حاضر) پرسید: عیسی بن زید کجاست؟
حاضر گفت: من نمی‌دانم، تو درصدد تعقیب او برآمدی و او را به هراس افکندی، او نیز در شهرها، متواری و فراری شد، در ضمن، تو مرا زندانی کردی و من که در زندان تو به سر می‌بردم، پس چه می‌دانم او کجاست! مهدی گفت: به کجا فرار کرد و آخرین ملاقات تو با او در کجا و در خانه چه شخصی بود؟
حاضر گفت: از روزی که متواری شد، من او را ندیدم و از وی هیچ‌گونه خبری ندارم، مهدی گفت: به خدا سوگند یا باید جای او را به من نشان دهی یا الان دستور می‌دهم گردنت را بزنند.
حاضر گفت: هر کاری می‌توانی بکن، آیا تو را به مخفیگاه عیسی بن زید راهنمایی کنم که او را بکشی و پس از آن، خدا و رسولش را در حالی که خونخواه اویند، ملاقات کنم، او را به تو نشان نخواهم داد، در این حال، مهدی سخت خشمگین شد و فرمان داد، جلوی چشم من، گردن «حاضر» را زدند، پس از کشتن حاضر، مهدی رو به من کرد و گفت: خب حالا تو درباره ما شعر می‌گویی یا تو را هم به این مرد، ملحق کنم، گفتم: نه، شعر می‌گویم، آن‌گاه مهدی دستور داد مرا آزاد کردند.
محمد بن قاسم بن مهرویه می‌گوید: «و آن دو شعری را که از حاضر، شنیده است، هم‌اکنون جزء دیوان اشعار ابوالعتاهیه است.
ابوالفرج اصفهانی، این روایت را به شکل دیگری نیز نقل کرده و گفته است که همان روایت اول، صحیح‌تر است.


عیسی پس از سال‌ها زندگی مخفیانه در زمان حکومت مهدی عباسی، در کوفه به سال ۱۶۹ ه. ق به سن شصت سالگی، از دنیا رفت.

۷.۱ - اختلاف یاران از اطلاع مرگ عیسی

عیسی وراق از محمد بن محمد نوفلی و او از پدر و عمویش، روایت کرده که وی گفته است:
عیسی پس از جنگ باخمری، متواری و پنهان شد و با وجود امان خلیفه عباسی، ظاهر نشد و تا آخر عمر، مخفیانه زندگی می‌کرد، ماموران، به مهدی عباسی گزارش دادند که سه نفر، به نام‌های ابنعلاق صیرفی، حاضر و صباح زعفرانی، برای عیسی از مردم بیعت می‌گیرند.
مهدی، حاضر را دستگیر کرد و از روی سیاست، با رفق و مهربانی از او اقرار گرفت، آن‌گاه بر او سخت گرفت تا اینکه مخفیگاه عیسی را نشان دهد، ولی او خودداری کرد و نشان نداد، مهدی نیز دستور داد او را کشتند، در تمام مدتی که عیسی زنده بود، درصدد دستگیر نمودن ابنعلاق و صباح درآمد، ولی به آن دو، دست نیافت، تا اینکه عیسی بن زید، از دنیا رفت، در این موقع صباح، به حسن صالح گفت: پس بی‌دلیل، ما به سختی و ناراحتی دچاریم، عیسی که از دنیا رفت و تعقیب ما هم به سبب او بود و اگر معلوم شود که او از دنیا رفته است، خیال حکومت آسوده می‌شود و دست از سر ما، برمی‌دارد، پس اجازه بده من به نزد این مرد (مهدی عباسی) بروم و خبر مرگ عیسی را به او بدهم تا از تعقیب ما دست کشد، ما نیز از ترس، آسوده گردیم.
حسن بن صالح گفت: نه، به خدا سوگند! نباید دشمن خدا را به مرگ دوست خدا و فرزند پیامبر او، مژده دهی و دیده‌اش را روشن کنی و او را شاد گردانی، آن وقت اضافه کرد: «فوالله للیلة یبیتها خائفا منه احب الی من جهاد سنة وعبادتها» به خدا سوگند! یک شب را که مهدی تا به صبح، از ترس او به سر برد، نزد من محبوب‌تر است از یک سال جهاد و عبادت خدا.
این ماجرا گذشت و حسن بن صالح پس از دو ماه، (در بعضی روایات آمده است که حسن بن صالح شش ماه بعد از مرگ عیسی، از دنیا رفت.) از این جهان رفت.
صباح می‌گوید که پس از مرگ حسن بن صالح، من دو فرزند عیسی، یعنی احمد و زید را برداشتم و به بغداد بردم و در جای امنی گذاردم، آن‌گاه یک دست جامه کهنه پوشیدم و به در قصر مهدی رفتم و به دربانان گفتم به ربیع (حاجب) بگویید من آمده‌ام تا خلیفه را نصیحتی کنم و نیز مژده‌ای به او دهم که مسرور گردد. دربانان به او خبر دادند و او اجازه داد که من، وارد قصر شوم، چون مرا به نزد ربیع بردند، رو به من کرد و گفت: نصیحتت چیست؟! گفتم: فقط به خلیفه خواهم گفت، ربیع گفت: نمی‌شود، تا نگویی، تو را به خلیفه دسترسی نیست، گفتم: این را بدان که من چیزی به تو نخواهم گفت ولی بدان که من صباح زعفرانی‌ام که مردم را به عیسی بن زید، دعوت می‌کردم.
ربیع تا این سخن را از من شنید، مرا نزد خود نشاند و گفت: ای مرد! تو در این گفتارت یا راست می‌گویی یا دروغ، ولی مسلّم بدان، خلیفه در هر دو حال، تو را خواهد کشت، زیرا اگر راست بگویی و تو صباح زعفرانی باشی، از عقده‌های خلیفه درباره خودت، آگاهی داری که او در تعقیب و درصدد دستگیر کردن توست و در این راه، از هیچ اقدامی فروگذار نکرده است، پس بی‌تردید همین که نگاهش به تو افتد، تو را خواهد کشت و اگر دروغ بگویی و این حرف را وسیله قرار دهی تا به او برسی که حاجتی از تو برآورد، بدان که برای این کار و حقه‌ای که زده‌ای، بر تو خشم خواهد گرفت و تو را می‌کشد، من بدون این سخنان، حاضرم حاجتت‌ را هرچه باشد، بدون استثنا برآورم.
صباح گفت: من صباح زعفرانی‌ام و دروغ نمی‌گویم، به خدا سوگند! من هیچ حاجتی به او ندارم و اگر تمام دارایی خود را نیز به من دهد، از او نخواهم پذیرفت و مرا به آنها، نیازی نیست، فقط می‌خواهم شخص او را ببینم و اگر نگذاری و مانع شوی، از طریق دیگری اقدام می‌کنم و خود را به او می‌رسانم.

۷.۲ - افشای مرگ عیسی نزد خلیفه‌

صباح می‌گوید: زمانی که ربیع، این سخن را از من شنید، سر را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! تو گواه باش که من ذمه‌ام را از ریختن خون این مرد، تبرئه می‌کنم، این کلام را گفت و آن‌گاه چند مامور بر من گماشت و خود به نزد خلیفه رفت، من همین قدر فهمیدم که پایش درون اطاق خلیفه رسیده یا نرسیده بود که مهدی صدا زد: صباح زعفرانی را بیاورید، به دنبال این فریاد، مرا به نزد مهدی بردند، تا چشم خلیفه به من افتاد، گفت: تو صباح زعفرانی هستی؟! گفتم: آری، گفت: خدایت روز خوش نیاورد و کارت را سامان نبخشد، ‌ای دشمن خدا! تو همانی که علیه من قیام کردی و مردم را به‌سوی دشمنان من دعوت نمودی؟!
گفتم: بلی، به خدا! من همانم که می‌گویی و همه آنچه گفتی، درست است، مهدی عصبانی شد و فریاد زد: پس تو همان خائنی و با پای خود، به سوی مرگ آمده‌ای؟! آیا به کار خویش، اعتراف داری و با این وصف، با خیال راحت، به نزد من آمده‌ای؟! گفتم: من آمده‌ام تا هم تو را مژده دهم و هم تسلیت گویم، مهدی قدری آرام شد و با تعجب گفت: به چه، مژده دهی و به چه، تسلیت گویی؟! گفتم: مژده به مرگ عیسی بن زید و تسلیت نیز به همین علت، زیرا او پسر عم و از گوشت و خون تو بود!.
مهدی که این سخنان را شنید، روی خود را به طرف قبله کرد و سجده شکر بجای آورد و خدا را حمد کرد و آن‌گاه رو به من کرد و گفت: چند وقت است که عیسی مرده است؟! گفتم: حدود دو ماه است، گفت: چرا زودتر خبر ندادی؟!
گفتم: حسن بن صالح نگذاشت و سخنان او را برایش بازگفتم، مهدی پرسید: او چه شد؟ گفتم: او نیز از دنیا رفت، اگر او زنده بود، نمی‌گذاشت من این خبر را برایت بیاورم، مهدی، سجده دیگری بجا آورد و گفت: سپاس خدایی را که مرا از دست او هم آسوده کرد، به راستی او دشمن سرسختی برای من بود و شاید اگر زنده می‌ماند، شخص دیگری را به جای عیسی، به قیام علیه من وا می‌داشت، اکنون هر حاجتی داری، بگو که به خدا سوگند! تو را بی‌نیاز خواهم کرد و هرچه بخواهی، به تو می‌دهم، صباح می‌گوید که گفتم: به خدا! من هیچ حاجتی ندارم و چیزی از تو نمی‌خواهم، جز یک چیز، مهدی گفت: آن حاجت چیست؟
گفتم: رسیدگی به وضع فرزندان عیسی و سرپرستی آنان، به خدا سوگند! اگر وضع مالی و زندگی من طوری بود که می‌توانستم آنها را اداره و سرپرستی کنم، از تو برای آنها چیزی نمی‌خواستم و آنها را نزد تو نمی‌آوردم، ولی آنها کودک‌اند و اگر به آنها رسیدگی نشود، از گرسنگی و بی‌سرپرستی، خواهند مرد، زیرا آنها مال و‌ اندوخته‌ای ندارند، پدرشان در تمام این مدت که مخفی بود، آب می‌کشید و به سختی، آنان را اداره می‌کرد، اکنون جز من، کسی که عهده‌دار مخارج آنها باشد، یافت نمی‌شود و این کار هم از من ساخته نیست، تو شایسته‌ترین مردم به حفظ و نگهداری از آنهایی و نیز سزاوراترین کسی می‌باشی که می‌توان متعهد مخارج زندگی آنها شوی، چون آنها، خویشاوندان تو و گوشت و خون تو و یتیمان خاندان تو می‌باشند.
صباح می‌گوید سخنان من که پایان یافت، مهدی گریست تا آنجا که اشک از گونه‌اش سرازیر شد و آن‌گاه گفت: به خدا سوگند! اگر نزد من باشند، همانند بچه‌های خود، از آنها مراقبت می‌کنم، ‌ای مرد! خدا از ناحیه من و آنها، به تو جزای خیر دهد، تو حق آنان و پدرشان را بر گردن خویش، خوب ادا کردی و بار سنگینی از دوش من برداشتی و برای من، سرور و خوشحالی، هدیه آوری!
من گفتم: حال برای آن بچه‌ها، امان خدا و رسول و امان تو هست؟! و ذمه خود و پدرانت را در حفظ جان آنان و بستگانشان و یاران پدرشان، به گردن می‌گیری‌
که آنان را تعقیب نکنی و کسی از ایشان را پی‌گیری ننمایی؟!
مهدی گفت: امان برای خودت و برای آنان باشد، آنان در ذمه من و پدرانم می‌باشند، هرگونه شرط و پیمانی نیز در این‌باره می‌خواهی، بگو که همه پذیرفته است. صباح می‌گوید: من نیز به هر لغت و زبانی که می‌خواستم، شرط و پیمان از او گرفتم.
در این وقت، مهدی رو به من کرد و گفت: ای حبیب و دوست من! آخر این کودکان خردسال، چه گناهی کرده‌اند؟! به خدا سوگند! اگر پدرشان جای آنان بود و با پای خود، به نزد من می‌آمد یا من به او دست می‌یافتم، هرچه می‌خواست به او می‌دادم، تا چه رسد به اینها! خدا پاداش نکویت دهد، اکنون برو و بچه‌ها را نزد من بیاور و به حقی که من بر تو دارم، از تو می‌خواهم که پولی را نیز که ما برای خودت مقرر می‌کنیم، بگیری و آن را کمک زندگی‌ات قرار دهی، در جواب گفتم: من از پذیرفتن آن، معذورم، زیرا من هم یک نفر از مسلمانانم و همانند آنان، زندگی خود را اداره می‌کنم.
این را گفتم و از نزد مهدی بیرون آمدم، به سراغ فرزندان عیسی رفتم و آن دو را پیش مهدی بردم، مهدی تا آنها را دید، جلو آمد و آن دو کودک را به سینه چسبانید و دستور داد جامه‌های زیبا برای آنان آوردند و جایی برای آنان، آماده کرد و کنیزی را به خدمتگزاری آنان گماشت و چند غلام را نیز مامور رسیدگی و فرمانبری از آنان قرار داد و کنار قصر خود، اتاقی را به آنها اختصاص داد.
پس از این جریان، من گاه و بیگاه از وضع آنان جویا می‌شدم و اطلاع می‌یافتم که آن دو، همچنان در قصر سلطنتی خلیفه عباسی، به‌سر می‌برند، تا اینکه محمد امین، فرزند‌ هارون‌الرشید کشته شد و اوضاع قصر بغداد به هم خورد و کسانی که در قصر بودند، پراکنده شدند، در آن وقت، احمد بن عیسی از آنجا بیرون آمد و متواری گشت، اما برادرش، زید بن عیسی، پیش از این جریان، بیمار شد و پس از چندی درگذشت.


در این روایت است که عیسی، چهار فرزند داشت و در واقع، حسن بن عیسی را اضافه می‌کند که وی، در زمان حیات پدر، درگذشت، فرزند دیگر، حسین بن عیسی است که دختر حسن بن صالح را به عقد خود درآورد و در کوفه ماند، احمد و زید هم پس از این ملاقات با خلیفه، به نزد وی برده شدند، می‌گویند که آن دو، از مهدی اجازه گرفتند و به مدینه رفتند و زید، در مدینه درگذشت و احمد بر اثر گزارش و سعایت جاسوسان‌ هارون‌الرشید، متواری شد و بعد از مدتی به علت اجتماع شیعیان و زیدیه در نزد او، دستگیر شد و در زندان‌ هارون افتاد و پس از چندی، از زندان گریخت‌ (درباره احمد گفته‌اند: «کان فاضلا عالما مقدما فی اهله معروفا فی فضله» وی مردی دانشمند و بافضیلت بود. و در خاندانش بر دیگران مقدم و به بزرگواری معروف بود، کتابی دارد به نام بدایع الانوار فی محاسن الآثار که یکی از متقن‌ترین کتب زیدیه است، سبب فرار او از زندان این بود که یکی از شیعیان زیدی، غذایی درست کرد و در آن بنگ ریخت و آن دو غذا را به زندانبان‌ها دادند، آن را خوردند و به خوابی عمیق فرو رفتند، آن‌گاه آن دو فرار کردند.)
او در زمان متوکل، در حالی‌که فراری بود، درگذشت. (برای آگاهی بیشتر از احمد بن عیسی، )
احمد بن عیسی بن زید، سی بار پیاده به زیارت خانه خدا مشرف شد، علی فرزند احمد، می‌گوید: پدرم در شب ۲۳ ماه رمضان سال ۲۴۷ ه. ق، در بصره از دنیا رفت.


۱. حرزالدین، محمد، مراقد المعارف، ج۲، ص۱۴۴ - ۱۴۵.
۲. حسنی، عادل، دلیل العتبات و المراقد فی العراق، ص۱۶۳ - ۱۶۵.
۳. كمونه حسينى، سيدعبدالرزاق، مشاهد العترة الطاهره، ص۱۸۹.
۴. كمونه حسينى، سيدعبدالرزاق، آرامگاه‌های خاندان پاک پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم)، ص۲۴۳.
۵. ابونصر البخارى، سهل بن عبدالله، سر السلسلة العلویه.
۶. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبییّن، ص۳۴۳.    
۷. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج۴۶، ص۱۵۸.    
۸. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبییّن، ص۳۴۳.    
۹. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۳۵۴.    
۱۰. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۳۵۴.    
۱۱. طبری، محمد بن جریر، تاریخ طبری، ج۹، ص۳۴۸- ۳۷۱.
۱۲. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبییّن، ص۳۴۵.    
۱۳. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبییّن، ص۳۴۵.    
۱۴. فقیه محمدی جلالی، محمدمهدی، قیام یحیی بن زید (علیه‌السّلام)، ص۱۹۱.
۱۵. کلینی، محمد بن یعقوب، اصول کافی، ج۲، ص۱۷۳، حدیث ۱۷، کتاب حجت، باب «ما یفصل بین دعوی المحق و المبطل من امر الامامة».
۱۶. زید الشهید، ص۹۹.
۱۷. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۴۰۵.
۱۸. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۳۴۳.    
۱۹. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۳۴۴.    
۲۰. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۳۴۴.    
۲۱. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۳۴۵.    
۲۲. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۳۵۳.    
۲۳. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۳۴۵.    
۲۴. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۳۴۸ - ۳۴۹ به نقل از قیام یحیی بن زید.    
۲۵. فقیه محمدی جلالی، محمدمهدی، قیام یحیی بن زید (علیه‌السّلام)، ص۲۰۶ -۲۰۷.
۲۶. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۳۴۹.    
۲۷. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۳۵۱.    
۲۸. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج۴۶، ص۱۵۸، پاورقی.    
۲۹. ر. ک:ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۳۵۴.    
۳۰. ر. ک:ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۴۹۲.    
۳۱. ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین، مقاتل الطالبیین، ص۴۹۸.    



زیارت‌گاه‌های عراق، محمدمهدی فقیه بحرالعلوم، برگرفته از مقاله «سیدعیسی بن زید شهید»، ج۲، ص۲۵۳.    






جعبه ابزار