اثباتپذیری گزارههای دینی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
بنياديترين مسئله در حوزه
معرفتشناسی دینی و
کلام جدید كه دشوارترينِ آنها نيز هست، اثباتپذیری گزارههای دینی است که در باب صدق و توجیه باورهای دینی جستوجو میکند.
در
کلام سنتی تعیین صدق و کذب گزاره های دینی محل اصلی مناقشه بود و هیچکس در اصل معناداری گزاره های دینی تردید روا نمی داشت، اما با پیدایش
مکتب پوزیتیویسم منطقی عده ای از فلاسفه اصل معناداری گزاره های دینی را مورد تردید قرار دادند و با ارائه معیارهایی مانند اصل تحقیقپذیری یا اصل ایمانگرایی مدعی شدند که گزاره های دینی فاقد محتوا و مضمون معرفت بخشاند و بر هیچ امر واقعی دلالت ندارند و از اینرو حکم یا تصدیق به معنای دقیق کلمه به شمار نمی آیند.
در طرف مقابل طرفداران اثباتپذیری گزارههای دینی معتقدند که با استدلال و احتجاج عقلی میتوان گزارهای دینی را به اثبات رساند؛ یعنی گزارههای دینی قابلیت دفاع عقلانی را دارند. در اصل آنچه گروههای معتقد به اثباتپذیری را از مخالفانشان متمایز مینماید این است که آنها
عقل را به عنوان منبع و ابزار شناخت به رسمیت میشناسند.
بحث اثباتپذیری گزارههای دینی یکی از مهمترین مباحث
فلسفه دین به شمار میرود. اهمیت این مبحث از آن جهت است که هرگونه بحث و
استدلال در مورد
خدا و دیگر گزارههای دینی منوط به اثباتپذیر بودن گزارههای دینی است. از این رو شاید بتوان بحث اثباتپذیری و معناداری گزارههای دینی را زیربناییترین بحثی دانست که در فلسفه دین مورد بحث و مناقشه قرار گرفته است.
در اینکه همه نظامهای دینی از عقل استفاده میجویند جای بحث و مناقشه نیست، بلکه محل نزاع این است که آیا
عقل میتواند در تعیین اعتبار یا عدم اعتبار نظامها و گزارههای دینی نقشی ایفا کند؟ آیا اصلا عقل در این زمینه نقشی دارد؟ آیا میتوان ایمان داشتن را منوط به عقل دانست؛ یعنی آیا شخص باید دلایل خوبی برای اعتقاد به صدق ایمانش داشته باشد یا خیر؟
پرسش اصلی در این مبحث، این است که اگر معرفت به معنای
باور صادق موجه تلقی شود؛ آیا میتوان از صدق و توجیه باورهای دینی سخن گفت و با روشهای منطقی، حقانیت و معقولیت آنها را اثبات کرد؟
برای روشن شدن معنای اثباتپذیری گزارههای دینی، میبایست ابتدا واژههای دین و اثباتپذیری را تعریف نمود.
در این بحث مقصود از
دین معنای عام آن میباشد؛ چرا که بحث بر این اساس شکل میگیرد که حقانیت یا عدم حقانیت گزارههایی که دینی تلقی میشوند آیا به وسیله عقل تایید میشوند یا خیر؟
بر این اساس میتوان دین را چنین تعریف نمود: «مجموعهای از اعتقادات، اعمال و احساسات (فردی و جمعی) که حول مفهوم حقیقت غایی سامان یافته است.»
البته حتی اگر دین خاصی در این بحث مورد نظر باشد و ما دین مورد نظر را حق بدانیم، باز هم مشکلی پیش نمیآید؛ زیرا اگر ما قائل به اثباتپذیر بودن گزارههای دینی باشیم، به
عقل اجازه میدهیم گزارههای دینی که ما بر حقانیت آن مصر هستیم به محک اعتبار بکشد.
گزارههای دینی به دو دسته گزارههای وصفی (اخباری؛Descriptive) و گزارههای توصیهای (انشایی؛Normative) تقسیم میشوند. گزارههای اخباری چون از سنخ گزارههای شناختاریاند، صدق و کذب بردارند، اما گزارههای انشایی به اعتبار دلالت مطابقی حکایتگر از واقع و نفسالامر نیستند، بلکه به اعتبار منبع و منشا صدور و همچنین هدف و غایت، صدق و کذببردار هستند.
اثباتپذیری در معانی متعددی به کار رفته است، یکی از آن معانی، پذیرش عمومی عقلاست؛ یعنی صدق اعتقادی را چنان معلوم کنیم که جمیع عقلا قانع شوند.
در مقابل اثباتپذیری حداکثری، اثباتپذیری وابسته به شخص مطرح شده است.
اما باید دانست که هر دو دیدگاه دچار خلط صدق خبری با صدق مخبری شدهاند. به عبارت دیگر معنای شایع و رایج صدق (صدق خبری)، مطابقت با واقع است، اعم از اینکه فرد یا افرادی بدان اعتقاد داشته باشند یا خیر. اما ملاک صدق مخبری، مطابقت گزاره با اعتقاد معتقدان است و البته چنین نگاهی به صدق جایگاهی در معرفتشناسی و فلسفه ندارد.
قائلان به عدم اثباتپذیری، با داشتن مشربهای فکری مختلف و سلایق گوناگون در این امر اشتراک دارند که نمیتوان و یا نیازی نیست که گزارههای دینی را به وسیله استدلال اثبات نمود. البته نتیجهای که هر نحله از عدم اثباتپذیری گرفته است با نحلههای دیگر بسی متفاوت است؛ مثلا ایمانگرایان، ایمان را جایگزین عقل و استدلال عقلی میشمارند، مصلحتاندیشان از عقلانیت گرایش به دین صحبت میکنند و پوزتیویستها نیز به کل گزارههای دینی را بیمعنی تلقی میکنند.
ایمانگرایی یا فیدئیسم، چون ایمان و تعقل را دو امر متعارض میشمارد، در ترجیح یکی بر دیگری طرف
ایمان را انتخاب میکند. علت اینکه چرا ایمان امری متعارض با تعقل قلمداد شده است، مربوط به آموزههایی میشود که در
مسیحیت وجود دارد. مسائلی همانند
تثلیث که قابلیت توجیه عقلانی ندارند،اندیشمندان مسیحی را بر آن داشت که دین و گزارههای دینی را در تعارض با تفکر و تعقل دیده و حکم به تعارض میان دین و عقل بدهند.
مطابق دیدگاه ایمانگرایان، بنیانیترین مفروضات، در خود نظام اعتقادات دینی یافت میشود. در واقع ایمان دینی، خود بنیان زندگی شخص است و امتحان و ارزیابی ایمان به وسیله معیارهای عقلانی و بیرونی، حکایت از فقدان ایمان راستین دارد.
در زندگی اخلاقی، ملاکها و معیارهای اخلاقی و عقلانی حاکم بر زندگی انسان است. اما کمال دوره فکری انسان را باید مرحله ایمانی و دینی دانست؛ در این مرحله الگوهای اخلاقی نیز حاکم نیستند و مرحله تسلیم محض در برابر پروردگار محسوب میشود. الگوی این مرحله
حضرت ابراهیم است که بدون توجه به ملاکهای اخلاقی و عقلانی فرزند خویش را به قربانگاه برد.
پاسکال (Blaise Pascal ،۱۶۲۳-۱۶۶۲) را میتوان سردمدار چنین نگاهی در غرب دانست. نگاه مصلحتاندیشانه نسبت به آموزههای دینی نتیجه هجمه سنگینی بود که در غرب بر علیه آئین مسیحیت و خدا صورت گرفت. شیوه مصلحتاندیشانه برهانی را بر وجود خداوند اقامه نمیکند و غرض آن آوردن ادلهای در دفاع از آموزههای دینی نیست. این رویکرد کسانی را مخاطب قرار میدهد که نه براهین شکاکان و منکران وجود خداوند ایشان را قانع کرده و نه براهین آئین مسیحیت آنان را اقناع مینماید؛ در نتیجه این افراد در یک حالت توقف و تعلیق حکم باقی میمانند.
پاسکال میخواست به کسانی که خود را در این حالت ذهنی مییابند نشان دهد که اعتقاد داشتن به مصلحت آنهاست و سعادت ایشان را در پی دارد. شیوه مصلحتاندیشانه به جای دفاع عقلانی از گزارههای دینی و اثبات آنها، بر نتیجهای که از اعتقاد به گزارههای دینی به دست میآید متمرکز میشود. بر این اساس اگر احتمال وجود خدا را با احتمال عدم آن حتی مساوی در نظر بگیریم، بر فرض وجود خدا سود محتمل چنان زیاد است که اصلا حدی برای آن قابل تصور نیست، اما اگر خدایی نباشد سود محتمل در حد و مرزهای عالم ماده باقی میماند و هرچه اوج گیرد از سقف محدود آن فراتر نمیرود.
بر این اساس اعتقادورزی به خداوند کاملا معقول است و برعکس، بیاعتقادی به خداوند یک تصمیم غیر عقلانی است. از سوی دیگر
شکاکیت و تعلیق حکم نیز خود نوعی انتخاب و اختیار محسوب میشود و البته اختیار کردنی علیه خداوند میباشد. بنابراین؛ اگر کسی ناگزیر از انتخاب این یا آن راه باشد باید مداقه کند که مصلحت او در کجاست. پاسکال در مورد
سعادت تعبیر شرطبندی را به کار میبرد و میگوید شرطبندی برای خداوند مقرون به مصلحت و بنابراین معقول است. زیرا اگر برنده شوید، همه چیز را بردهاید و اگر بازنده شوید هیچ از کف ندادهاید. از همین رو استدلال او به
برهان شرطبندی معروف شده است.
رویکرد پوزیتویستی به آموزههای دینی که منجر به عدم پذیرش اثباتپذیری گزارههای دینی بود با دو رویکرد ایمانگرایی و مصلحتاندیشی کاملا متفاوت است. بر اساس رویکرد پوزیتویستی تنها گزارههایی توانایی انتقال معنا را دارند و بامعنی تلقی میشوند که بتوان آنها را به محک تجربه کشید.
در حقیقت آزمونپذیری تجربی ملاکی بر معناداری شناخته شد و چون گزارههای دینی از سنخ گزارههای متافیزیکی بوده و نمیتوان آنها را به روش تجربی اثبات نمود، گزارههای دینی نوعا بیمعنی بوده، نه قابلیت صدق دارند و نه قابلیت کذب و تنها بیانگر حالات روحی و روانی گوینده میباشند.
آیر (Ayer، Alfred Jules ۱۹۱۰)، دیدگاه
پوزیتویسم را در مورد گزارههای ماوراء طبیعی چنین بیان میکند: «مدعی هستیم که هیچ قضیه یا خبری که مربوط به یک «حقیقت» متعالی یعنی ماوراء حدود کل تجربه حسی باشد، دارای معنی حقیقی نیست و از این به ضرورت لازم میآید که زحمات کسانی که در راه وصف چنین حقیقتی کوشیدهاند، مصروف حصول مهملات بوده باشد.»
طرفداران اثباتپذیری گزارههای دینی معتقدند که با استدلال و احتجاج عقلی میتوان گزارهای دینی را به اثبات رساند؛ یعنی گزارههای دینی قابلیت دفاع عقلانی را دارند. در اصل آنچه گروههای معتقد به اثباتپذیری را از مخالفانشان متمایز مینماید این است که آنها عقل را به عنوان منبع و ابزار شناخت به رسمیت میشناسند.
معرفتشناسی اصلاحشده (کالوینی،Calvinist epistemology) که آرایی شبیه به سنت کالوینیستی
آئین پروتستان دارد، در صدد است تا اثبات کند اعتقاد به خدا امری معقول است. این مکتب فکری که
مبناگروی کلاسیک را دچار فروپاشی و شکست اساسی میبینید معتقد است قرینهگرایی (Evidentialism) با باور دینی دچار چالش است. چالشی که به طور قطع، ریشه در
عصر روشنگری اروپایی دارد.
این مکتب فکری خود را مبناگرا میخواند، اما معتقد است که گزارههای پایه محدود به چند گزاره خاص که در مبناگروی کلاسیک مطرح هستند نمیباشند، بلکه گزارههایی همچون «خدا وجود دارد» نیز از گزارههای پایه محسوب میشوند.
تمایز ایمانگرایی با معرفتشناسی اصلاح شده از دید معرفتشناسان اصلاحگرا این است که، در مکتب معرفتشناسی اصلاح شده، عقل جایگاه خویش را داراست، اما در مکتب ایمانگرایی، خصوصا ایمانگرایی افراطی، حکم به ضدیت میان عقل و ایمان شده و ایمان در این تضاد ترجیح داده میشود.
متفکران این مکتب معتقدند که استدلالهای استفاده شده در
الهیات طبیعی که مبتنی بر تفکر مبناگروی کلاسیک هستند، غیرضروری و بیفایدهاند. زیرا اولا خداشناسی امری فطری است که هر انسانی در صورتی که به خویشتن مراجعه کند و گناهان،
فطرت او را آلوده نکرده باشند به وجود خدا پی میبرد
و ثانیا براهینی که بر وجود خداوند اقامه شده است، عموما منشا اعتقاد مومن به خدا نمیشود و نوعا شخص مومن بر پایه براهین به خدا باور ندارد
و ثالثا فرد مومن در ارائه یک مطلب از الهیات طبیعی، یا باید موضع کفر را بپذیرد و یا باید به مخاطب غیر مومن خود وانمود کند که آن موضع را پذیرفته است. اگر مومن شق اول را انتخاب کند از دیدگاه دینی خود دست برداشته است؛ و اگر شق دوم را انجام دهد، فریبکار، ضعیفالایمان و مدعی اعتقاد به امری است که در واقع اعتقاد ندارد.
بدین خاطر معرفتشناسان اصلاحگر در صددند، راهی را برگزینند که هم معقول باشد و هم در دام الهیات طبیعی گرفتار نشوند. معرفتشناسی اصلاحشده پیشنهاد میدهد که گزاره «خدا وجود دارد» نیز به عنوان گزارهای پایه موجه پذیرفته شود.
خطای اصلی معرفتشناسی اصلاحشده در این است که در یافتن
ملاک بداهت قضایای پایه بیراهه رفته است.
در معرفتشناسی اسلامی بداهت قضیه به خود
قضیه مستند است، اما در معرفتشناسی اصلاحشده، بداهت قضیه از خارج قضیه جستجو میشود. چنین نگاهی سبب شده است که بداهت قضیه پایه به یقین شخصی که با قضیه مورد نظر روبروست، مستند گردد و بدین ترتیب قضیهای در زمانی برای شخص خاصی بدیهی باشد اما همان قضیه برای دیگر اشخاص پایه و بدیهی نباشد. معرفتشناسی اصلاحشده از سویی خود را مبناگرا میخواند و معتقد است که وجود خدا امری بدیهی است و از سوی دیگر مبناگرایی را به صورت کلی مردود میشمارد. اشکال معرفتشناسی اصلاحی شده بر مبناگروی کلاسیک این است که گزاره «هر قضیهای یا باید بدیهی باشد و یا به بدیهی منتج شود» خود نه بدیهی است و نه به بدیهی برمیگردد.
در مقام ارائه راه حل نیز عقلگرایی حداکثری پیشنهاد میشود.
در صورتی که گزاره مذکور به
بدیهی اولی بازگشت میکند. زیرا اگر قضیهای خود بدیهی نباشد و به بدیهی نیز بازگشت نکند، چنین امری مستلزم
دور و یا
تسلسل خواهد شد و دور و تسلسل نیز مستلزم اجتماع نقیضین است؛ در نتیجه قضیه مذکور، قضیهای
نظری اما یقینی است.
اشکال دیگر معرفتشناسی اصلاح شده این است که هیچ ملاکی برای بداهت قضایای پایه به دست نمیدهد و فقط مدعی این است که بعضی از قضایا را نمیتوان بدیهی دانست ولی بعضی قضایای دیگر بدیهی است.
پلانتینگا (Plantinga، Alvin) میگوید: «فرض کنید من هیچ جانشین مناسبی برای معیاری که بنیانانگار کلاسیک ارائه میکند، سراغ ندارم؛ با وجود این، من در حیطه معرفتی خود کاملا حق دارم معتقد باشم که برخی قضایا در پارهای شرایط، کاملا پایه نیستند.»
چنین دیدگاهی سرانجام به هرج و مرج فکری و ویران شدن اصول اولیه تفکر بشری منجر خواهد شد.
از دیگر اشکالاتی که بر معرفتشناسی اصلاح شده وارد است اینکه، برای پایه تلقی نمودن باور به خدا، در تعریف قضیه بدیهی دست برده و آن را در حد قضایای نظری و غیر پایه تنزل میدهند. عبارت ذیل چنین نگاهی را به خوبی نشان میدهد: «فرد میتواند باور به خدا را پایه تلقی کند، بدون اینکه جزما آن را بپذیرد؛ یعنی بدین گونه که هر دلیل یا برهان مخالفی را نادیده بگیرد.»
از سوی دیگر بنابر پیشنهاد معرفتشناسی اصلاحشده هر گونه اعتقاد افسانهای که بسیاری از مردم جامعه به آن باور دارند میتواند گزاره پایه موجه معرفی گردد.
همچنین اگر پلانتینگا نگاهش عامتر از جامعه مسیحی بود و صرفا نظرش را به جامعه مسیحی محدود نمینمود، متوجه اختلاف آشکار میان دینداران در مورد خدا و چیستی حقیقت او میشد و مییافت که پایه دانستن تمامی این گزارهها مستلزم اجتماع نقیضین خواهد شد.
بر اساس مبناگروی کلاسیک کهاندیشمندان مسلمان نیز پیرو این روش تفکر هستند، گزارهها به دو قسم پایه و غیرپایه تقسیم میشوند. گزاره پایه، به گزارهای اطلاق میشود که بر گزاره دیگری ابتناء نداشته باشد؛ به عبارت دیگر گزارههایی که برای اثبات صدق و
حجیت خویش نیاز به گزاره دیگری ندارند، بدیهیات و یا گزارههای پایه تلقی میشوند. در مقابل گزارههایی که برای اثبات خویش نیازمند تکیه بر استدلال و گزارههایی غیر از خویش هستند، نظری و یا غیرپایه خوانده میشوند.
در اینکه گزارههای بدیهی کداماند و ملاک بداهت در تصدیقیات چیست اختلاف نظر وجود دارد. اما در تقسیمبندی که میان منطقیین اسلامی رایج است ششگونه گزاره، بدیهی دانسته شدهاند که عبارتند از:
اولیات،
حسیات،
مجربات،
متواترات،
حدسیات و
فطریات.
در بعضی دیگر از منابع نیز
وجدانیات به عنوان گونهای مستقل از حسیات، در انواع
بدیهیات شمرده شدهاند.
در باب ملاک بداهت قضایا نظرات مختلفی ابراز شده است. این ملاکها را میتوان از تعاریفی که برای قضیه بدیهی ارائه شده است به دست آورد.
دقیقترین تعریفی که از قضیه بدیهی ارائه شده است چنین میباشد: قضیه بدیهی قضیهای است که مبتنی بر قضیه دیگر نباشد و ضمانت صدق آن (علت تصدیق) در خود قضیه موجود باشد.
اما گاهی ملاک دیگری برای قضیه بدیهی ذکر میشود که عبارت است از عدم احتیاج به تفکر - به این معنا که تصدیق مفاد قضیه زحمت فکری به همراه نداشته باشد – اگر چه قضیه مبتنی بر قضیه دیگر باشد. بر اساس این ملاک قضایا به اکتسابی و غیر اکتسابی تقسیم میشوند و قضایای غیر اکتسابی که
مبادی صناعات خمس نیز به حساب میآیند به سیزده قسم تقسیم میگردند که شش مبدا از مبادی
برهان میباشند. چنین ملاکی کاربردش برای مقام بحث و تفهیم مطلب است و در صناعات خمس غیر از برهان، مفید است.
نتیجه چنین توجهی نسبت به قضایایی که بدیهی شمرده شدهاند، تقسیم قضایای بدیهی به
بدیهی اولیه و
ثانویه است. قضایای بدیهی اولی که مورد نظر ما نیز هستند به قضایایی اطلاق میشود که ضمانت صدق را در خویش دارند اما قضایای بدیهی ثانویه، بالاصاله یقینی نبوده و بدین خاطر به آنها اطلاق بدیهی میشود که در فهم خویش نیاز به تفکر ندارند، هر چند فهم آنها مبتنی بر قضیهای دیگر باشد. بر این اساس از شش قسم بدیهی که در ابتدای بحث شمرده شد، دو قسم وجدانیات و اولیات، بدیهی اولیه و باقی اقسام بدیهیات از بدیهیات ثانویه میباشند.
بر این اساس میتوان گزارههای بنیادین و زیرساختی دین را که گزارههای عقلی و فلسفیاند با روش مبناگروی کلاسیک به اثبات رسانید. زمانی که اینگونه گزارهها ـ که شاکله دین را تشکیل میدهند ـ به اثبات برسند، گزارههایی که واقعیت داشتن آنها منوط به گزارههای زیرساختی و پایه است نیز به اثبات میرسد.
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «اثباتپذیری گزارههای دینی»، تاریخ بازیابی:۱۳۹۸/۳/۲۶.