فلسفه سیاست ارسطو
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
فلسفه سیاست ارسطو، با
فلسفه اخلاق ارسطو پیوندی استوار دارد. نخستین نکتهای که
ارسطو، در بررسی
زندگی اجتماعی بر آن تکیه میکند، این است که
انسان طبعاً جانوری شهرنشین یا اجتماعی و سیاسی است. ویژگی آدمی در این است که تنها او نیک و بد و
عدالت و بیعدالتی را
ادراک میکند و
اشتراک در این امور است که خانوار یا دولتشهر را میسازد. بنابراین دولتشهر (جامعه) طبعاً بر هریک از افراد انسان مقدم است، زیرا کل ناگزیر مقدم بر جزء است و بدینسان، شرط پیشین تحقق
فضیلت اخلاقی جامعه است و هستۀ اصلی جامعه، خانواده است. سپس ارسطو میکوشد که تعریفی از شهروند واقعی بدهد که بهطور مطلق کسی است که بتواند در امور قضایی و اداری
شرکت کند و این تعریف دربارۀ شهروند در
دموکراسی صادق است. توجهانگیزترین نکتهای که ارسطو بدان اشاره میکند، این است که نظام سیاسی هرچه آمیختهتر از عناصر سیاسی مختلف باشد، بادوامتر است. ارسطو میگوید: بهترین
زندگی، چه برای افراد و چه
مشترکاً در دولتها،
زندگی پیوسته با فضیلت، و همچنین سهم داشتن در خیرهای بیرونی برای
شرکت در اعمال فضیلتآمیز است.
چنانکه پیش از این اشاره شد،
فلسفۀ اخلاق و فلسفۀ سیاست ارسطو، پیوندی استوار دارند. آنچه اکنون با عنوان پولیتیکا یا پولیتیکن، در دست است، مانند دیگر نوشتههای ارسطو، اثری یکپارچه نیست، بلکه مشتمل بر نوشتههای جداگانهای است که در زمانی بعد، احتمالاً به وسیلۀ خود ارسطو یا شاگردانش، گردآوری شده بود. این کتاب در دورۀ دوم اقامت
ارسطو در آتن (۳۳۴-۳۲۳قم) پدید آمده، و از آخرین نوشتههای اوست.
این نوشته ۸ کتاب یا مقاله را در بر میگیرد که محتوای آنها چنین است:
کتاب یکم: پیشگفتاری کوتاه؛ سازمان خانواده یا «
تدبیر منزل» به عنوان عنصر اصلی جامعه و دولت، بهویژه خصلت اقتصادی آن.
کتاب دوم: بهترین شکل دولت یا سازمان سیاسی؛ ارسطو در اینجا به پژوهش انتقادی از شناخته شدهترین شکلهای دولت و سازمانهای سیاسی میپردازد، چه آنهایی که از پیش (در
یونان) وجود داشتهاند، چه آنهایی که تنها به نحو مفروض از سوی دیگران پیشنهاد شدهاند.
کتاب سوم و چهارم: نظریات کلی دربارۀ دولت؛ در اینجا این پرسش مطرح میشود که آیا «انسان نیک» با «شهروند نیک» یکی است؟ و نیز آیا فضیلتهای ویژۀ سیاسی وجود دارند؟ دربارۀ سازمانهای سیاسی و شکلهای منحرف آنها (۳ شکل خوب و ۳ شکل بد قانونهای اساسی)؛ تقسیم قدرت در جامعه؛ معنی و اهمیت
آموزش و پرورش؛ شکلهای حکومت پادشاهی؛ قانونهای اساسی
دموکراسی و الیگارشی؛ طبقات اجتماعی، توانگران و تهیدستان، اهمیت طبقۀ میانی (متوسط)؛ تقسیم مقامات و مأموران دولتی، دادرسان، دادیاران و داوران.
کتاب پنجم: علتها و انگیزههای انقلابها و شورشهای اجتماعی؛ انحطاط و زوال سازمانهای سیاسی و دولتی و علت اصلی آن، قدرتطلبی.
کتاب ششم: چگونگی تضمین ثبات
قانون اساسی و دولت؛ دربارۀ ادارات و مقامات.
کتابهای هفتم و هشتم: دربارۀ بهترین سازمان سیاسی و دولت؛ بررسی دربارۀ
سعادت و شادکامی فردی و اجتماعی؛ نیکی یا خیری که فرد و دولت باید جویای آن باشند؛ دولت آرزویی (آرمانی)؛ برنامۀ آموزش و پرورش برای دولت آرمانی (کتاب هشتم ناتمام).
افزون بر کتاب سیاست، ارسطو با همکاری شاگردانش، مجموعهای از ۱۸۵ قانون اساسی را نیز گردآوری کرده بود که ــ چنانکه در فهرست آثار موجود وی دیدیم ــ در پایان سدۀ ۱۹م کشف و منتشر شده است.
در اینجا هستههای اصلی فلسفۀ سیاسی ارسطو به اختصار مطرح میشود. در آغاز به این نکته اشاره کردیم که فلسفۀ اخلاق و سیاست ارسطو به گونهای درهم آمیختهاند. وی در پایان «
اخلاق نیکوماخس» میگوید: از آنجا که پیشینیان موضوع قانونگذاری را پژوهش ناکرده رها کردهاند، بهتر این است که خود ما کلاً در پیرامون سازمان سیاسی پژوهش کنیم تا به اندازۀ توانایی «فلسفۀ امور انسانی» را کامل سازیم.
ارسطو در سرزمین و دورانی میزیست که فیلسوفان و حتى اندیشهپردازان جامعه، خود را نه تنها با
زندگی اجتماعی پیرامونشان، بیگانه نمیشمردند، بلکه فعالانه در آن
شرکت داشتند و حتى نمیتوانستند جداماندگی فرد را از کلیت جامعهای که در آن
زندگی میکردند، تصور کنند. چنانکه در سرگذشت ارسطو دیدیم، خود وی نمونۀ بارز چنان اندیشمندی بوده است. از سوی دیگر، وی چونان بزرگترین اندیشمند جهان باستان، از چگونگی
زندگی اخلاقی افراد انسان و از همبستگی فضایل اخلاقی فردی با فضایل اخلاقی اجتماعی، غافل نبوده است. وی حتى
اخلاق سیاسی و
اجتماعی را بر اخلاق فردی برتری میدهد. چنانکه خود میگوید: هرچند «
خیر» برای فرد انسان و برای دولت یکی است، اما چنین مینماید که به دست آوردن و نگهداشت آن برای
دولت امری بزرگتر و کاملتر است.
نخستین نکتهای که ارسطو، در بررسی
زندگی اجتماعی بر آن تکیه میکند، این است که انسان طبعاً جانوری شهرنشین (یا اجتماعی و سیاسی) است.
از دیدگاه ارسطو، پرورش و نگهداشت فضیلت فردی نیز تنها در
جامعه امکانپذیر است. به علت همین خصلت اجتماعی انسان است که از میان جانوران تنها آدمی دارای
نطق (سخن) است.
اما جامعه از دیدگاه ارسطوی یونانی، همان «دولتشهر» یونانی است. ویژگی آدمی در مقایسه با دیگر جانوران در این است که تنها او نیک و بد و
عدالت و بیعدالتی را ادراک میکند و
اشتراک در این امور است که خانوار یا دولتشهر را میسازد. بنابراین دولتشهر (جامعه) طبعاً بر هریک از افراد انسان مقدم است، زیرا
کل ناگزیر مقدم بر
جزء است؛ چه، اگر کل تن از میان برود، پا و دست جز به همنامی وجود نخواهند داشت.
بدینسان، شرط پیشین تحقق
فضیلت اخلاقی جامعه است. از سوی دیگر، هستۀ اصلی جامعه،
خانواده است که سپس به شکل گروهها درمیآید و سرانجام در دولتشهر یا دولت، شکل میگیرد. نخستین شکل
زندگی مشترک از چندین خانوار پدید آمد و سپس شکل روستا به خود گرفت. واپسین اجتماع چند روستا شهر، یا بهتر بگوییم، دولتشهر را تشکیل داد. این مرحلهای از کمال و استقلال است. دولتشهر از آن رو پدید آمد که «خوشزیستی» انسانها را فراهم کند، زیرا همانگونه که در طبیعت دیده میشود، در مورد انسانها نیز، پیشرفت به سوی
کمال، هدف نهایی است. از سوی دیگر همانگونه که در جهان جانوران، سلسله مراتبی از پایینتر تا بالاتر هست که مرتبۀ پایانی آن انسان است، هدفهای
زندگی انسانها نیز چنین است. هر نوعی از جانوران، هدفی را که
طبیعت برای آن معین کرده است، دنبال میکند. انسان نیز چنین است. اگر انسان
خدا میبود، میتوانست تنها
زندگی کند، اما چنانکه دیدیم، انسان جانوری اجتماعی است. از سوی دیگر، هرچند انسان، هنگامی که به کمال برسد، بهترین جانوران است، اما اگر از قانون و عدالت جدا بماند، بدترین جانوران خواهد بود. به دیگر سخن، بدون فضیلت، انسان شریرترین و وحشیترین جانوران از لحاظ شهوتپرستی و شکمبارگی است. از سوی دیگر، عدالت امری سیاسی (اجتماعی) است زیرا «
عدل»، نظم و ترتیب در
اشتراک سیاسی است.
آنگاه ارسطو به تفصیل دربارۀ خانواده ــ همچون نخستین هسته و عنصر جامعه ــ و در درون آن، دربارۀ پیوند میان زن و مرد، پدران و مادران و فرزندان و سپس سروران و بردگان سخن میگوید. چنانکه میدانیم، دولتشهرهای یونانی، جوامع
بردهداری بودهاند و بردگان یکی از پایههای مهم تولید اقتصادی و خدماتی جامعه را تشکیل میدادهاند. نظریات ارسطو دربارۀ بردگان و بردهداری، در دوران ما نه تنها شگفتانگیز، بلکه همچنین نفرتانگیز مینماید. اما نباید فراموش کرد که ارسطو نیز مانند هر فیلسوف و اندیشمندی دیگر، در هر دورانی، فرزند دوران خویش و برخاسته از یکی از طبقات اجتماعی و وابسته به یکی از آنها بوده است. هیچیک از جوامع یونان باستان را، بیبردگان نمیتوان تصور کرد. بردهداری بنیاد مادی
زندگی اجتماعی
یونان باستان بوده است. ارسطو گزارش کوتاهی از نظریۀ کسانی میدهد که معتقد بودهاند که سروری گونهای دانش است و نیز دیگرانی که میگفتهاند که سروری یک انسان بر انسان دیگر، برخلاف طبیعت است، زیرا فقط قرارداد (یا قانون) است که یکی را برده و دیگری را آزاد میشمارد، وگرنه طبیعتاً فرقی میان آنان نیست، و بنابراین ناعادلانه و برپایۀ زور است.
ارسطو در دفاع از بردهداری میگوید که مالکیت، بخشی از خانهداری یا فن
تدبیر منزل و
اقتصاد است و هیچکس بدون ضروریات
زندگی نمیتواند زیست کند و خوش زیست کند و همانگونه که در فنون معین، انسانها برای انجام دادن کارهایشان، ناگزیر باید کار افزارهای ویژۀ خود داشته باشند، در امور خانهداری نیز چنین است. از میان کارافزارها، برخی بیجان است و برخی جاندار؛ مثلاً برای سکّاندار کشتی، سکان افزاری بیجان و دیدبان افزاری جاندار است؛ از اینرو، خدمتکار نیز یک افزار است. به همینسان دارایی هم افزاری برای
زندگی است و مالکیت مجموعهای از کار افزارهاست. برده نیز یک دارایی جاندار است و خدمتکار نیز کار افزاری است که کار چندین کارافزار دیگر را انجام میدهد.
پس بردگان نزد ارسطو کارافزارهای لازم زندگیند، زیرا به گفتۀ او اگر ماکوها خود مییافتند، یا مضرابها خود مینواختند، استادکاران به دستیاران، و سروران به بردگان، نیاز نمیداشتند.
آنگاه ارسطو برای اثبات وابستگی ضروری برده به سرور میگوید: دارایی به همان چیزی گفته میشود که به یک جزء یا پارهای از آن، زیرا جزء یا پاره نه تنها پارهای از چیز دیگر است، بلکه همگی از آنِ چیز دیگر است. بنابراین، سرور تنها سرور برده است و از آنِ اوست. از اینجا
سرشت و خاصیت برده آشکار میشود. کسی که در سرشتش نه از آنِ خود، بلکه از آنِ انسان دیگری است، طبیعتاً برده است، و انسانی را میتوان گفت از آنِ دیگری است که هرچند انسان است، همچنین یک پارۀ دارایی است و این پارۀ دارایی، جدا از دارندۀ آن، یک کار افزار عملی است.
انگیزۀ این نظریات ارسطو، اصل تقسیم کار جسمی و فکری است؛ برده کارافزاری است که تنها میتواند نیروی تن خود را به کار گیرد، زیرا به تعبیر ارسطو کسی که تواناست با نیروی اندیشه پیشبینی کند، طبیعتاً رئیس و سرور است و کسی که تواناست با تنِ خود کارها را انجام دهد، طبیعتاً مرئوس و برده است.
از سوی دیگر، ارسطو میان کسانی که برده زاده شده، و کسانی که در جنگها به
اسارت و به
بردگی کشیده شدهاند، فرق مینهد. وی نظر کسانی را نقل میکند که میگویند: اگر یونانیان در جنگ اسیر شدند، نباید برده شوند؛ اما غیریونانیان بردهاند. پایۀ نظر ایشان این است که بعضی طبیعتاً در همه جا بردهاند و بعضی دیگر در هیچجا برده نیستند.
سپس ارسطو دربارۀ شهروند مفصلاً بررسی میکند و میکوشد که تعریفی از شهروند واقعی بدهد. شهروند بهطور مطلق کسی است که بتواند در امور قضایی و اداری
شرکت کند. این تعریف دربارۀ شهروند در
دموکراسی صادق است.
بنابر چنین تعریفی از شهروند، ارسطو دستکاران را شایستۀ شهروندی در بهترین سازمان دولت نمیشمارد. ارسطو سپس به بررسی شکلهای گوناگون دولت میپردازد: هدف اصلی از دولت یا سازمان سیاسی، خوشزیستی انسانهاست، چه
مشترکاً برای همه و چه برای فرد. سازمان سیاسی و حکومت هر دو یکی است. حکومت بالاترین مرتبه از دولت است. در این میان با یک تن فرمانروایی دارد، یا چند تن، یا اکثریت؛ منظور همۀ آنها تأمین منافع
مشترک است. نخستین شکل دولت، حکومت «پادشاهی» است؛ دوم «فرمانروایی چند تن» و سوم «فرمانروایی عامۀ مردم» یا دموکراسی. هنگامی که عامۀ مردم با در نظر داشتِ منافع
مشترک و همگانی فرمان میدهند، آن شکل سازمان سیاسی
جمهوری نامیده میشود. هریک از شکلهای
حکومت، دارای یک شکل انحرافی است: خودکامگی (
استبداد) شکل انحرافی حکومت پادشاهی؛ فرمانروایی چند تن، شکل انحرافی فرمانروایی اشرافی (
اریستوکراسی) و دموکراسی، شکل انحرافی حکومت جمهوری است؛ زیرا خودکامگی یعنی فرمانروایی به سود یک تن (پادشاه)، و حکومت چند تن، فرمانروایی به سود تهیدستان است. هیچیک از این شکلهای حکومت در مسیر منافع همگانی نیست.
آنگاه ارسطو مفصلاً مزایا و معایب هریک از شکلهای حکومت را بررسی میکند و سرانجام این پرسش را به میان میآورد که حکومت و دولت برای اکثر دولتشهرها و بهطور کلی برای انسان چیست؟ وی در اینجا به آنچه در «
اخلاق نیکوماخس» گفته بود، اشاره میکند
که
زندگی سعادتمند،
زندگی بدون مانع هماهنگ با فضیلت است و فضیلت نیز رعایت حد میانی یا
اعتدال است؛ پس
زندگی در حد میانی، بهترین شکل
زندگی است و برای هر کسی ممکن است که به آن حد میانی دست یابد.
وی سپس میافزاید که همۀ دولتها دارای ۳ بخش یا طبقه از انسانهایند: توانگران، تهیدستان و کسانی که در میانه جای دارند (طبقۀ متوسط). کسانی که
ثروت و دارایی متوسط دارند، بیش از همه آمادهاند که از
عقل پیروی کنند. برای کسی که فوق معمول زیبا، نیرومند، شریفزاده، یا توانگر است، و برعکس برای کسی که فوق معمول تهیدست، ناتوان، یا زشتروست، پیروی از احکام عقل دشوار است؛ زیرا گروه نخست، به «
استکبار» و شرارت بسیار میگرایند، و گروه دوم به آزاررسانی و نابکاری دچار میشوند.
سرانجام ارسطو نتیجه میگیرد که بهترین جامعۀ
مشترک سیاسی آن است که «طبقۀ متوسط» بر آن فرمانروایی کند و این طبقه در آن بیشتر و نیرومندتر از آن دو طبقۀ دیگر (یعنی بسیار توانگران و بسیار تهیدستان) باشد.
ارسطو دربارۀ علتها و انگیزههای شورشها و انقلابها در نظامهای سیاسی گوناگون و در درون دولتها، به تفصیل بررسی میکند. این علتها و انگیزهها در نظامهای سیاسی گوناگون مختلفند. هریک از نظامهای سیاسی به انگیزهای پدید میآید، اما همه در اینباره توافق دارند که هدف باید
عدالت و برابری متناسب باشد. فرمانروایی عامه (دموکراسی) از آنجا پدید آمد که تودۀ مردم میپنداشتند کسانی که از جهتی برابرند. مطلقاً برابرند و چون مردم یکسان آزادند. پس مطلقاً نیز برابرند. انگیزۀ فرمانروایان در الیگارشی این تصور بود که چون ایشان از جهتی ــ مثلاً در دارایی ــ با دیگران نابرابرند، از اینرو، بهره و سهم بیشتری باید برای خود طلب کنند ــ یعنی فزونجویی کنند ــ که یکی از شکلهای نابرابری است. در هریک از نظامهای سیاسی، گونهای عدالت یافت میشود، اما نه بهطور مطلق؛ و بدینسان، هرگاه که سهم آنان در دولت هماهنگ با تصورشان نباشد، دست به
شورش میزنند، درحالیکه کسانی که به حسب فضیلت برتری دارند، بیش از همه حق دارند که شورش کنند، اما کمتر از همه به آن دست میزنند، هرچند فقط ایشانند که به راستی مطلقاً با دیگران نابرابرند. اما بهطورکلی، نابرابری در همه جا انگیزۀ شورش میشود. در این میان، نظام دموکراسی، استوارتر یا ایمنتر از فرمانروایی چند تن است و کمتر به شورش گرایش دارد، زیرا این نظام که از طبقۀ متوسط تشکیل میشود، به تودۀ مردم نزدیکتر است و بدینسان، در میان دیگر نظامهای سیاسی، استوارتر و ایمنتر است. از سوی دیگر، هدف اصلی شورشها، سودجویی و افتخارجویی یا امتیازطلبی است. این دو انگیزه همچنین سبب میشوند که انسانها بر ضد یکدیگر بشورند، نه برای آنکه آن دو امتیاز را از آنِ خود کنند، بلکه بدان سبب که میبینند بعضی انسانها در مواردی به حق و در موارد دیگری به ناحق سهم بیشتری از آن امتیازها دارند. گرایش به استکبار و سودجویی بیش از همۀ انگیزهها در شورش مؤثر است.
در اینجا توجهانگیزترین نکتهای که ارسطو بدان اشاره میکند، این است که نظام سیاسی هرچه آمیختهتر (از عناصر سیاسی مختلف) باشد، بادوامتر است و خطای بزرگ کسانی که در پی استقرار حکومت اشرافی (اریستوکراسی) هستند، این است که نه تنها سهم بیشتری به اغنیا میبخشند، بلکه همچنین تودههای مردم را فریب میدهند و ناگزیر زمانهایی فرا میرسد که از خیرات دروغین، شرّی حقیقی پدید میآید، زیرا آزمندیها و فزونجوییهای توانگران برای نظام جمهوری، از فزونجوییهای تودههای مردم، ویرانکنندهتر است.
بنابراین انگیزههای اصلی شورشها و انقلابها از دیدگاه ارسطو نیروی استکبار و
سودجویی است، زیرا هنگامی که کارگزاران و رئیسان دچار استکبار و فزونجویی میشوند، مردمان بر ضد یکدیگر و بر ضد نظام سیاسی که چنان سلطهای به آنان داده است، شورش میکنند. فزونجویی، گاه به اموال خصوصی و گاه به اموال عمومی، چشم میدوزد.
دربارۀ بهترین شکل دولت و حکومت، نمیتوان بهطور مطلق گفت که بهترین نظام سیاسی کدام است، زیرا در بسیاری موارد، دست یافتن به بهتر ناممکن است. بنابراین، قانونگذاران و سیاستمردان حقیقی باید هم با بهترین بهطور مطلق آشنا باشند، هم با بهترین طبق شرایط موجود؛ و نه تنها دربارۀ بهترین نظام سیاسی، اندیشهپردازی کنند، بلکه به آنچه شدنی و عملی است، نیز بیندیشند.
از سوی دیگر، هر دولتی، مجتمعی
مشترک از انسانهای برابر است و هدف از وجود آن،
زندگی به بهترین شکل ممکن است؛ اما چون
سعادت برترین خیر است و این نیز گونهای فعالیت و کاربرد فضیلت است، بدین سبب، شکلهای گوناگون دولت و نظامهای سیاسی پدید میآیند؛ زیرا انسانهای گوناگون به شیوهها و با وسایل گوناگون در جستوجوی سعادتمند و بدینسان برای خودشان شکلهای مختلف
زندگی و نظامهای سیاسی میگزینند.
ارسطو به بررسی دولت و نظام سیاسی
افلاطون، آنگونه که در نوشتههای
جمهوری و «
قانونها»ی وی تصویر میشود، میپردازد و بهویژه از پیشنهادهای افلاطون دربارۀ
اشتراکی کردن کودکان، زنان و مالکیت، شدیداً انتقاد میکند و آنها را ناپسند، غیرعملی و زیانبار میشمارد و بهویژه، بر جنبههای ضداخلاقی نظام دولت افلاطون تکیه میکند. در چنان نظامی، بیش از همه دو فضیلت اخلاقی از میان میروند: خویشتنداری (
عفت) در برابر زنان و
سخاوت در مورد دارایی. از سوی دیگر، اموالی که میان مالکان بسیاری
مشترک باشد، از کمترین مراقبت برخوردار میشود، زیرا انسانها به آنچه داشتۀ خصوصی ایشان است، بیشتر، و به آنچه
مشترک با دیگران است، کمتر میپردازند. همچنین در چنان نظامی، مفهوم دوستی، که بزرگترین خیر در دولتها و نگهدار آنها در برابر انقلابهاست، ازمیان میرود؛
عشق نیز در چنان جامعۀ
اشتراکی، بیرونق میشود و پدر نمیگوید: «پسر من» و پسر نمیگوید: «پدر من».
سرانجام، ارسطو بهترین نظام سیاسی یا به تعبیر خودش نظام سیاسی آرمانی را تصویر میکند که در اینجا مشخصات اصلی آن به اختصار یاد میشود: ارسطو کتاب هفتم و هشتم نوشتۀ خود را به این پژوهش اختصاص داده است. جامعۀ آرمانی ارسطو، یک دولتشهر کوچک یونانی و سازمان سیاسی آن است، جامعهای بیجنبش و بیگسترش که باید یکبار برای همیشه سازمان یابد. نظام چنین جامعهای باید درست هماهنگ با نظام کلی
زندگی جانوران و
جهان باشد. خود ارسطو در یکی دیگر از نوشتههایش به این نکته اشاره میکند و میگوید که انداممندی (اُرگانیسم) جانداران را باید همانند نظام سیاسی یک دولتشهر دارای حکومتی به سامان تصور کرد که چون یکبار نظم در آن برقرار شود، دیگر در آن به تک فرمانروایی جداگانه نیازی نیست که بر وظایف گوناگون سرپرستی کند؛ چه، در آن هریک از افراد، وظیفۀ معین خود را آنگونه که از پیش تنظیم شده است، اجرا میکند و هر کاری طبق نظم جاری صورت میگیرد.
جامعه و دولت آرمانی ارسطو، در مقایسه با «
مدینه فاضله» افلاطون، واقعبینانهتر و تحققپذیرتر است، هرچند، به نوبۀ خود، بازتاب گرایشهای طبقات ممتاز و نخبگان جوامع یونانی در دورانی است که ارسطو در آن پرورش یافته بود. ارسطو میگوید: بهترین
زندگی، چه برای افراد و چه
مشترکاً در دولتها،
زندگی پیوسته با فضیلت، و همچنین سهم داشتن در خیرهای بیرونی برای
شرکت در اعمال فضیلتآمیز است.
در اینجا میتوان پرسید که آیا سعادت دولت با سعادت هریک از افراد انسانها یکی است؟ پاسخ روشن است. همگان برآنند که هر دو یکی است.
بدینسان آشکار است که بهترین نظام سیاسی آن است که همهکس، هرکه باشد، بتواند به بهترین نحوی عمل، و با
برکت زندگی کند. اما حتى کسانی که با این نظر موافقند که
زندگی فضیلتآمیز، مرجحترین شکل
زندگی است، این پرسش را به میان میآورند که آیا
زندگی سیاسی و عملی مرجح است، یا آن
زندگی که از همۀ کارهای بیرونی آزاد است، یعنی یکگونه
زندگی نظری و تأمیلآمیز که بعضی میگویند تنها
زندگی فیلسوف است؟
از سوی دیگر، کسانی که
زندگی فضیلتآمیز را مرجحترین شکل
زندگی میدانند، دربارۀ چگونگی آن اختلاف دارند؛ چه، برخی کسان از پذیرفتن مقامات سیاسی بنابراین اعتقاد که
زندگی یک انسان آزاده، غیر از
زندگی سیاسی است، سرباز میزنند، درحالیکه کسان دیگری،
زندگی سیاسی را بهترین میدانند و استدلال میکنند که کسی که هیچکاری نمیکند، نمیتواند کاری را به خوبی انجام دهد و خوب کار کردن، همان سعادت است. هر دو گروه هم درست میگویند، هم درست نمیگویند، درست است که
زندگی آزاده مردان، بهتر از
زندگی سروری یا فرماندهی است و استخدام یک برده شأن بزرگی نیست، یا فرمان راندن بر انسانهای آزاد و بر بردگان، همانگونه که فرق است میان کسی که طبیعتاً آزاد است و کسی که طبیعتاً برده است.
اما ساختار نظام سیاسی یا جامعۀ آرمانی ارسطو چیست؟ چنانکه اشاره شد،
نظم و ترتیب دو مفهوم بنیادی در جهانبینی ارسطوست؛ خیر نیز گونهای نظم است. اکنون شرایط بهترین نظام دولتی چیست؟ بهترین نظام سیاسی، بدون وسایل و تجهیزات شایسته نمیتواند پدید آید. ازاینرو، باید از پیش به بسیاری از شرایط آرمانی اندیشید، هر چند هیچیک از آنها نباید ناممکن باشد. یکی از شرایط شمار شهروندان، و دیگری منطقۀ
زندگی ایشان است. همانگونه که صنعتگران برای انجام دادن کارهایشان نیازمند به مواد و وسایلند، سیاستمردان و قانونگذاران نیز باید دارای مواد مناسب باشند.
نخستین وسایل لازم سیاسی شمار جمعیت و خصال طبیعی مردم، سپس وسعت و ویژگی منطقۀ
زندگی ایشان است. بیشتر کسان تصور میکنند که دولت و جامعۀ سعادتمند باید دارای سرزمینی بزرگ باشد. هرچند این نظر ممکن است درست باشد، اما ایشان به این نکته نمیاندیشند که بزرگی یا کوچکی دولت چگونه است. ایشان بزرگی دولت را در بسیاری جمعیت آن میدانند، درحالیکه شمار جمعیت به اندازۀ کارآیی آن مهم نیست. هر دولتی، مانند هر فرد انسان باید کارهایی انجام دهد و بزرگترین دولت آن است که برای انجام دادن کارهایش، بیشترین آمادگی و شایستگی را دارد. از سوی دیگر،
تجربه نشان میدهد که بر دولتِ پرجمعیت نمیتوان به خوبی حکومت کرد. دولتشهرهایی که به خوبیِ حکومت شهرت دارند، دارای جمعیتی محدودند. این نکته از لحاظ نظری نیز آشکار است، زیرا
قانون گونهای نظم است و قانون خوب ناگزیر همراه نظم خوب است، درحالیکه ایجاد نظم در جمعیت بسیار زیاد ممکن نیست و چنین کاری تنها در توانایی نیرویی الٰهی است که کل جهان را به هم پیوند میدهد. از سوی دیگر، شمارِ کمجمعیت نیز
دولت را آنگونه که باید باشد، نمیسازد، زیرا دولت باید از بیشترین خود بسندگی برخوردار باشد تا بتواند ضروریات
زندگی را به همهکس برساند. خودبسندگی، یعنی برخورداری از همۀ وسایل لازم و بینیازی از هر لحاظ، پس، دولت باید از لحاظ جمعیت و وسعت، چنان باشد که مردم بتوانند از
زندگی آزادمنشانه و نیز از فراغت معتدلی برخوردار باشند. همچنین دولت باید به دریا و خشکی هر دو دسترسی داشته باشد.
ارسطو آنگاه به خصال لازم برای جمعیت در یک دولت میپردازد و تأثیر اقلیم و
محیط زیست را در تکوین خصال انسانها برمیشمارد: ملتهای مناطق سردسیر
شهامت و روحیۀ فراوان دارند، اما فاقد
هوش و مهارتند؛ ملتهای آسیایی هوشمند و ماهرند، اما شهامت و روحیه ندارند و از اینرو، همواره محکوم و در بردگیند؛ اما یونانیان، از هر دو خصلت برخوردارند، یعنی هم هوشمندند، هم روحیه و شهامت دارند و بدین علت همیشه آزادهاند و بهترین شکلهای حکومت را دارند و اگر نظام سیاسی یگانهای داشته باشند، میتوانند بر همۀ جهان فرمانروا شوند.
ارسطو سپس به وظایف ششگانه لازم در دولت آرمانی خود میپردازد: نخست، تأمین خوراک؛ دوم، ایجاد فنون و صنایع، زیرا
زندگی نیازمند به بسی کارافزار است؛ سوم، تهیۀ
سلاح؛ چهارم، ایجاد درآمد مالی کافی برای تأمین نیازهای داخلی و جنگ؛ پنجم، و شاید مقدم بر همه، توجه به امور دینی (الٰهی) که معمولاً شغل روحانیان است؛ ششم، و لازمتر از همه، داشتن نیروی داوریکننده (قُضات) برای منافع
مشترک و عدالت میان انسانها با یکدیگر. اینها موجب ایجاد مشاغلی است که هر دولتی به آنها نیازمند است. اکنون هریک از این مشاغل و وظایف باید ویژۀ یک طبقه باشد. این طبقات عبارتند از کشاورزان، صنعتگران، جنگاوران، ثروتمندان روحانیان و قضات.
اما از سوی دیگر، از دیدگاه ارسطو، همۀ افراد جامعه شایستگی شهروندی را ندارند، چون سخن دربارۀ بهترین نظام سیاسی و اجتماعی است که دولت در آن میتواند به برترین سعادت برسد؛ سعادت نیز ــ چنانکه ارسطو بارها گفته است ــ بدون فضیلت ممکن نیست، بدینسان در چنان دولت آرمانی، شهروندان نباید
زندگی دستکاران و تاجران را داشته باشند، زیرا چنان
زندگیی، پست و مخالف فضیلت است. همچنین کشاورزان نباید
شهروند باشند، زیرا برای پرورش فضیلت و نیز برای انجامدادن اعمال سیاسی
فراغت، یعنی وقت آزاد لازم است. از سوی دیگر، در هر دولتی طبقهای جنگاور، و طبقهای که دربارۀ منافع
مشترک مشورت، و در امور مربوط به عدالت داوری میکند، وجود دارد. مشاغل و وظایف دولتی، باید به این دو طبقه سپرده شود، اما نه بهطور یکسان، زیرا طبیعتاً جوانان دارای نیروی جسمی و پیران برخوردار از عقل یا هوشمندی عملیند. پس مصلحت این است که مشاغل و وظایف دولتی، بر آن پایه میان ایشان تقسیم شود. همچنین
ثروت باید متعلق به این طبقات باشد، چون ایشان شهروندان واقعیند و شهروندان باید توانگر باشند و دستکاران یا گروه دیگری که پدیدآورندۀ فضیلت نیستند، سهمی در شهروندی ندارند. این امر بر این پایه است که سعادت بدون فضیلت نیستند، سهمی در شهروندی ندارند. این امر بر این پایه است که سعادت بدون فضیلت وجود ندارد و دولت را نه برحسب بخش معینی از شهروندان، بلکه به حسب همۀ شهروندان آن میتوان سعادتمند دانست. پس آشکار است که مالکیتها نیز باید از آنِ طبقات باشد، همانگونه که کشتگری باید در دست بردگان یا ساکنانی از سرزمینهای دیگر باشد.
ارسطو سپس به مسألۀ
فرهنگ و
آموزش و پرورش در جامعۀ آرمانی خود میپردازد. وی پس از اشاره به نقش بخت یا تصادف در تعیین خیرهای بیرونی یک جامعه تأکید میکند که امر فضیلت و سعادت در یک دولت، نه کار
بخت و تصادف، بلکه امر
دانش و انتخاب ترجیحی است. اما چگونه میتوان از فضیلت برخوردار شد؟ هرچند ممکن است که کل جامعه دارای فضیلت شود، بیآنکه افراد چنان باشند، اما فضیلت داشتن افراد مرجح است. ۳ چیز عامل پدیدآمدن انسانهای نیک و برجسته میشود: سرشت طبیعی، عادت و فهم. بدینسان نزد ارسطو
سرشت، عادت و عقل باید با یکدیگر هماهنگ شوند، چون اینها همیشه هماهنگ نیستند؛ اما اگر عقل انسانها را مجاب کند، بسا کارها که برخلاف طبیعت و عادت میکنند.
ارسطو سپس برنامهای تفصیلی برای مردان، زنان، کودکان و جوانان پیشنهاد میکند. در این میان سودمندترین آموزشها، خواندن، نوشتن،
ورزش و
موسیقی است. اما آنچه ارسطو «موسیقی» مینامد، تنها منحصر به نواختن و سرودن ترانهها نیست. در
زبان یونانی، واژهای ویژه برای ادبیات وجود ندارد. بنابراین، «موسیکه» دربرگیرندۀ شعر و هنرهای وابسته به آن نیز هست. از سوی دیگر، موسیقی به معنای خاص آن نیز لازم است، زیرا انسانها نیازمند به استراحت، تفریح و سرگرمی و لذت بردنند. از اینروست که همگان موسیقی ــ چه سازی، چه آوازی ــ را انگیزۀ شیرینترین لذتها میشمارند. اما هدف واپسین از موسیقی نه تنها سرگرمی و استراحت است، بلکه موسیقی وظیفهای فراگیرتر دارد و انگیزۀ آرامش درونی و ارضای
روح، و درمان دردهای ناشی از رنجهای
زندگی، و عامل «پالایش» روح است.
چنانکه دیدیم، آن شکل
زندگی که ارسطو آن را در جامعۀ آرمانی خود تصویر میکند،
زندگانی سیاسی است. اکنون میتوان پرسید که هدف واپسین از
زندگانی شهروندان در چنان جامعهای چه باید باشد؟ پاسخ ارسطو این است: فراغت یا آسایش. اما فراغت، در مفهوم ارسطویی آن به معنای عاطل و بیکارماندن نیست، بلکه به معنای برخورداری شهروندان از «وقت آزاد» برای خودشان است. و این مقابل اشتغال یا مشغله است، یعنی تکالیف و وظایفی که کار روزانه بر انسانها تحمیل میکند. ارسطو میگوید:
زندگی انسانها شامل مشغله، فراغت،
جنگ و
صلح است و از همۀ اعمال ما برخی شامل ضروریات
زندگی و چیزهای سودمند، و برخی شامل چیزهای زیباست. در اینباره باید ترجیح به میان آید، مثلاً جنگ برای صلح، اشتغال برای فراغت، ضروریات و چیزهای سودمند برای چیزهای زیبا و والا. بنابراین، قانونگذار با در نظر داشتن این نکات باید قانون وضع کند.
از سوی دیگر، چون هدف همۀ انسانها ــ چه گروهی، چه فردی ــ یکی است، و نیز چون همین هدف، ناگزیر هم دربارۀ بهترین انسان و هم بهترین سازمان سیاسی، صادق است، پس روشن است که فضیلتهای مربوط به فراغت ضروری است. اما فضیلتهای سودمند برای فراغت نه تنها آنهایی است که در فراغت مفید است. چون بسیاری از ضروریات
زندگی، پیش از پرداختن به فراغت باید تدمین شده باشد. بنابراین دولت باید خویشتندار، شجاع و بردبار باشد، زیرا چنانکه در مثل گفته میشود، «بردگان را فراغتی نیست» و «کسانی که نمیتوانند دلیرانه با خطر روبهرو شوند، بردگان مهاجمان میشوند». پس
شهامت و
بردباری در هنگام اشتغال،
فلسفه در هنگام فراغت، و خویشتنداری و عدالت در هر دو هنگام، بهویژه بیشتر در هنگام فراغت لازم است.
ارسطو سرانجام به این نکته اشاره میکند که هرچند در روزگار او اکثر کسان برای لذت بردن به موسیقی می پرداختهاند، اما کسان دیگری در آغاز آن را در کار آموزش و پرورش و فرهنگ گنجانده بودهاند؛ زیرا خود طبیعت نیز جویای آن است که ما نه تنها بتوانیم درست در فراغت باشیم، بلکه همچنین بتوانیم به زیبایی به فراغت بپردازیم؛ چه، نخستین اصل همۀ اعمال ما همانا فراغت است. هرچند اشتغال و فراغت، هر دو لازمند، اما فراغت هدف
زندگی است و بهتر از اشتغال است.
در پایان گفتنی است که واژۀ «فراغت» و مشتقات آن در مجموعۀ
آثار ارسطو ۸۹ بار آمده که از آن میان ۴۶ بار در کتابهای هفتم و هشتم
سیاست به کار رفته است.
(۱) .Aristotle، De motu animalium
(۲) .Aristotle، Ethica Nicomachea
(۳) .Aristotle، Politica
شرف الدین خراسانی، دائرة المعارف بزرگ اسلامی، برگرفته از مقاله «ارسطو».