شناختدرمانی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
شناختدرمانی، یکی از مباحث مطرح در علم
روانشناسی بوده و یک روش علمی برای درمان
افسردگی و سایر
اختلالات روانی بوده و مبتنی بر نظریهای ساده است که میگوید: این افکار و طرز تلقی شما از محیط پیرامون است که روحیه شما را شکل میدهد.
شناختدرمانی، برای درمان نشانهها و رفتارهای غیرطبیعی مورد استفاده قرار میگیرد که به علت شیوه تفکر بیمار در مورد آنها، باقی ماندهاند. اعمالی که به باقی نگهداشتن یک اختلال در یک دوره طولانی کمک میکند، در اکثر موارد باعث رفع موقت پریشانی و ناراحتی بیمار شده و این یکی از دلایلی است که باعث میشود این طرق ناسازگار تفکر و رفتار غالبا به سختی تغییر یابند.
در شناختدرمانی،
درمانگر سعی میکند یک یا چند طریق تفکر مختل را که مشخص کننده اختلال است تغییر دهد، مثلا ترسهای غیرمنطقی بیمار فوبیک یا افکار بدبینانه و بیدلیل یک بیمار افسرده. هدف از شناخت درمانی، تغییر دادن مستقیم این طرز تفکرها به امید پدید آمدن بعدی سایر تغییرات است.
همچنین، شناختدرمانی بر این نظریه مبتنی است که، رفتار ثانوی، وابسته به نحوه تفکر افراد در مورد خودشان و نقششان در دنیاست و رفتارهای غیرانطباقی میتواند ناشی از دگرگونیهای شناختی یا اشتباهات تفکر باشد و شناختدرمانی، این دگرگونیهای شناختی و رفتارهای خودشکنانه ناشی از آنها را اصلاح مینماید.
جورج کلی George Kelly در سال ۱۹۲۶ مدرک لیسانس خود را در فیزیک و ریاضیات گرفت. اما علاقه او از این علوم به مسایل اجتماعی تغییر کرد.
نکته جالب در شکلگیری نظریه کلی این بود که او کار خود را بدون هیچگونه سوگیری قبلی آغاز کرد،
در نتیجه خود را آزاد میدید که هم روشهای موجود را بیازماید و هم روشهای تازه را که خود طرح میکرد، بهکار ببرد. نظریه کلی به
نظریه سازههای شخصی معروف است. رویکرد سازه شخصی کلی به شخصیت، یکی از نظریههای اصیل است.
در نظریه جورج کلی، مفاهیمی چون
ناهشیار، نیازها، سایقها،
تقویت، حتی
انگیزش و
هیجان وجود ندارد. چگونه میتوانیم بدون در نظر گرفتن این مفاهیم، از شخصیت انسان آگاه شویم؟ جواب کلی این بود که ما رویدادها و
روابط اجتماعی زندگی خود را طبق یک سیستم یا الگو تعبیر کرده و سازمان میدهیم. ما براساس این الگو درباره خودمان، دیگران و رویدادها پیشبینیهایی کرده و از این پیشبینیها برای هدایت کردن پاسخها و اعمالمان استفاده میکنیم. بنابراین، برای شناختن شخصیت ابتدا باید نحوهای را که دنیای خود را سازمان میدهیم، بشناسیم.
کلمه
شناخت در لغت به معنی عمل یا فرایند دانستن است. رویکرد شناختی به شخصیت، بر نحوهای که افراد از محیط و خودشان آگاه میشوند، نحوهای که درک نموده و ارزیابی میکنند، یاد میگیرند و مسایل را حل میکنند، تمرکز دارد. این واقعا یک رویکرد روانشناختی به شخصیت است، زیرا منحصرا روی فعالیتهای ذهنی هشیار تمرکز دارد. این تمرکز روی
ذهن، مفاهیمی را که سایر نظریهپردازان به آنها پرداختهاند، نادیده نمیگیرد. برای مثال، در رویکرد شناختی، نیازها، سایقها یا هیجانات را جنبههایی از شخصیت میدانند که تحت کنترل فرایندهای شناختی قرار دارند.
رویکرد شناختی به
شخصیت، بر نحوهای که افراد از محیط و خودشان آگاه میشوند، نحوهای که درک نموده و
ارزیابی میکنند، یاد میگیرند و مسایل را حل میکنند، تمرکز دارد. این واقعا یک رویکرد روانشناختی به شخصیت است، زیرا منحصرا روی فعالیتهای ذهنی هشیار تمرکز دارد. این مقاله به بررسی تعریف و تاریخچه شناختدرمانی و رویکرد عقلانی به مشاوره پرداخته و در انتها مفاهیم اساسی این سبک از درمان را بیان میکند.
در شناختدرمانی، درمان کوتاهمدت است و معمولا در ۱۲ - ۵ جلسه و در ضمن ۱۲ هفته انجام میشود و بدین صورت بیمار از دگرگونیهای شناختی خود آگاه میشود. برای آگاهی از دگرگونیهای شناختی و تغییر طرز تفکر بیمار، دو مرحله طی میشود:
گام نخست، شناسایی افکار غیرمنطقی است که برخی از این افکار توسط بیماران توصیف میشود لکن معمولا از وجود آنها بیخبرند. افکار غیرمنطقی را میتوان با
مصاحبه دقیق، درخواست از بیمار برای تهیه یادداشت روزانه و افکار تجربه شده خود مشخص نمود.
در گام دوم، سعی میشود که عقاید غیرمنطقی تغییر داده شود. این کار به دو طریق کلامی (verbal) با راهنمایی از جانب درمانگر در طی جلسات درمانی و رفتاری (behavioral) به وسیله خود بیمار در فعالیتهای روزانه انجام میشود.
جورج کلی در سال ۱۹۰۵ متولد شد. او تنها فرزند خانواده بود.
کلی تمایلات گوناگونی داشت. مدرک لیسانس او در فیزیک و ریاضیات بود، اما او عضو تیم مناظره دانشگاه نیز بود که به همین علت عمیقا به مسایل اجتماعی علاقه داشت. به همین دلیل او مدرک فوقلیسانس خود را در رشته اصلی
جامعهشناسی پرورشی و رشته فرعی روابط کارگر و کارفرما در جامعهشناسی دریافت کرد. کلی در این مقطع از زندگی خود به صورت تفننی
آموزش و پرورش، جامعهشناسی،
اقتصاد، روانشناسی خوانده بود. بعد از مدتی با تمام جدیت رشتهای را در روانشناسی دنبال کرد. او در سال ۱۹۳۰ وارد دانشگاه شد و سال بعد دکترای خود را با رسالهای درباره عوامل مشترک در معلولیتهای گفتاری و خواندن دریافت کرد.
فرد به عنوان
دانشمند: کلی معتقد است که افراد مانند دانشمندان، با ساختن فرضیههایی درباره محیط و آزمودن آنها در برابر واقعیت زندگی روزمره، دنیای تجربیات خود را درک کرده و سازمان میدهند و این درک و تفسیر تجربه، برداشت منحصر به فرد ما را از رویدادها نشان میدهد. کلی گفت: "ما از طریق الگوهای شفافی که متناسب با واقعیتها هستند که دنیا از آنها تشکیل شده است به دنیا مینگریم". ما میتوانیم این الگوها را با عینکهای آفتابی مقایسه کنیم که رنگ خاصی را به هر چیزی که میبینیم، میدهد. عینک یک نفر ممکن است آبی رنگ و عینک دیگری سبز رنگ باشد. امکان دارد چند نفر به یک صحنه نگاه کنند و بسته به عینکی که زدهاند آن را به صورت متفاوتی ببینند. بنابراین، با توجه به فرضیههایی که میسازیم، به دنیای خود معنی میدهیم. این دیدگاه خاص، که هر کسی آن را به وجود میآورد، همان چیزی است که "
سیستم سازه" نامیده میشود. سازه، روش منحصر به فرد شخص برای در نظر گرفتن زندگی است.
یک سازه، شیوه نگاه کردن فرد به رویدادهای موجود زندگی و شیوه تعبیر و تفسیر آن فرد از جهان است.
دانشمند به عنوان فرد: اگر بتوان افراد را به صورت دانشمند در نظر گرفت، پس دانشمندان را هم میتوان به صورت افراد در نظر گرفت. بنابراین، اظهارات دانشمندان را باید با همان شک و تردیدی در نظر گرفت که هر رفتاری را در نظر میگیریم. هر نظریهای را میتوان از زاویه تازهای در نظر گرفت و نام دیگری روی آن گذاشت. این رویکرد به این معنی است که نظریه کلی از بازسازی معاف نیست.
تناوبگرایی تعبیری: ما در طول زندگی، با هر نوع آدم یا موقعیتی که روبرو میشویم، سازههای متعددی را شکل میدهیم. هنگامی که با افراد جدید آشنا شده و با موقعیتهای تازه روبرو میشویم، فهرست سازههای خود را گسترش میدهیم. علاوه بر این، وقتی موقعیتها تغییر میکنند، ممکن است هر از گاهی سازههای خود را تعدیل کرده یا کنار بگذاریم. تجدیدنظر در سازهها فرایندی ضروری و مستمر است. اگر سازههای ما نمیتوانستند اصلاح شوند، در این صورت قادر نبودیم با موقعیتهای تازه کنار بیاییم. کلی این سازگارپذیری را تناوبگرایی تعبیری نامید تا بیان کند که ما به وسیله سازههای خود کنترل نمیشویم بلکه آزادیم تا در آنها تجدیدنظر کنیم.
کلی خود را نسبت به روش درمانی خاص متعهد نمیدانست. او احساس میکرد که آزاد است از روشهای سنتی درمان و روشهای خاص خودش استفاده کند. تجربیات بالینی او بر ماهیت نظریه سازه شخصی وی عمیقا تاثیر گذاشتند. افرادی که درمان کرد، بیماران روانپریش شدیدا آشفته نبودند. بیماران او دانشآموزانی بودند که معلمان آنها را برای مشاوره ارجاع داده بودند. آنها قادر بودند درباره مشکلات خود بهطور منطقی بحث کرده و آنها را به صورت عقلانی مطرح کنند. در کلاس به ما آموزش میدهند که تجزیه و تحلیل کنیم و درباره اطلاعات بهطور منطقی فکر کرده و آنها را پردازش کنیم. این نگرش عقلانی از کلاس به موقعیت
مشاوره انتقال مییافت. اگر شرایط طوری بود که کلی در معرض کار کردن با بیماران روانپریش در
بیمارستان روانی قرار میگرفت، نظریه او نمیتوانست تا این حد به تواناییهای پردازش اطلاعات شناختی وابسته باشد.
کلی، نظریه شخصیتی خود را از تجربههای خود با افراد دارای مشکلات به دست آورد، چنانچه در مورد بیشتر صاحبنظران همینطور بوده است. اما به دلایل چندی از جمله نوع مراجعانی که او با آنها سر و کار داشت، آموزشهای که دیده بود و نداشتن جهتگیری
روانکاوی، او این تجربههای بالینی را به شیوهای متفاوت تعبیر و تفسیر میکرد.
الگوی
ماهیت انسان که کلی تدوین کرد بود، شباهتی به هیچ یک از الگوهای دیگر در روانشناسی ندارد. او مردم را دانشمندانی میدانست و معتقد بود که مردم به همان شیوه دانشمندان عمل میکنند. کلی مینویسد: "دانشمندان چه میکنند؟ آنها فرضیههایی میسازند و بعد آنها را با واقعیات شکل گرفته خود با بهکار بردن تجربههای آزمایشگاهی میسنجند. اگر فرضیه آنها تایید شد، باقی میماند و اگر تایید نشد، رد شده و دوباره سنجیده میشود".
به خاطر تاکیدهایی که ما در مورد دیگر نظریههای شخصیتی دیدهایم، تعجبی ندارد اگر نظریهای که به جای هیجانی بودن
انسان بر عقلانی بودن او و به جای سایقههای غریزی جهانی بر تعبیرات شخصی از تجربههای انسان تاکید دارد، از محبوبیت چندانی برخوردار نباشد. اما شاگردان او فعالانه این دیدگاه منحصر به فرد را در مورد کارکرد انسان دنبال کرده و از آن دفاع میکنند و از آن به عنوان یک حرکت اصیل و یک کمک روحبخش به
روانشناسی شخصیت یاد میکنند.
در این نظریه چند مفهوم اساسی مثل نظریه
شخصیت، ماهیت انسان و مفهوم
اضطراب مورد بررسی قرار میگیرد.
این نظریه، یک اصل موضوع و ۱۱ اصل تبعی دارد که عبارتنداز:
فرایند روانشناختی ما به وسیله روشهایی که رویداد را پیشبینی میکنیم، هدایت میشوند.
یعنی اینکه افراد از طریق شبکه گذرگاهها به یک جهت حرکت میکنند و این شبکه انعطافپذیر است، بهطوری که هم دامنه اعمال فرد را آسان و هم محدود میکند. افراد از پیش در حرکت هستند، آنها صرفا فرایندهای خود را به سمت هدفهای خاصی هدایت میکنند. واژه مهم بعدی، پیشبینی است. این یعنی آنکه افراد طبق روشهایی که آینده را پیشبینی میکنند، اعمالشان را هدایت میکنند. گذشته یا آینده به خودی خود رفتار افراد را تعیین نمیکند، بلکه نظر فعلی آنها درباره آینده، اعمالشان را شکل میدهد.
یازده اصل تبعی وجود دارد که همه آنها از فرض اساسی استنباط شده است که عبارتنداز:
اصل تبعی ساختمانی، شباهت میان رویدادهای مکرر: کلی، معتقد بود که هیچ رویداد یا تجربهای در زندگی یک شخص درست به صورتی که پیش از آن به وقوع پیوسته، تکرار نمیشود، یعنی، هر چند که یک رویداد تکرار میشود، ولی وقتی بار دوم تجربه میشود، دقیقا همان نخواهد بود که بار اول بوده است. اگر شما امروز به نواری گوش کنید که دیروز گوش داده بودید، تجربهای که دارید ممکن است متفاوت باشد، با این حال، بعضی ویژگیهای مشترک در میان آنها وجود دارد، که بر مبنای این شباهتها شخص میتواند پیشبینی کند که یک رویداد در آینده چگونه تجربه خواهد شد.
اصل تبعی فردی،
تفاوتهای فردی در تعبیر و تفسیر: افراد از این نظر که یک رویداد را چگونه درک میکنند، با یکدیگر تفاوت دارند. چون افراد رویدادها را به صورت متفاوتی تعبیر میکنند، سازههای متفاوتی را تشکیل میدهند. این اصل، مفهوم تفاوتهای فردی را بیان میکند.
اصل تبعی سازمان، روابط میان سازهها: سازهها به صورت سلسلهمراتب سازمان مییابند، یعنی، برخی از سازهها نسبت به برخی دیگر حالت بالایی و نسبت به بعضی دیگر صورت پایینی پیدا میکنند.
اصل تبعی دوگانگی، در میان سازهها: اصل تبعی دوگانگی بیان میکند که "سیستم سازه شخص از تعداد محدودی سازههای دوگانه تشکیل شده است". یعنی در برابر درستی، نادرستی هم وجود دارد.
اصل تبعی انتخاب،
آزادی انتخاب: هر سازهای دو قطب مخالف دارد. برای هر موقعیتی باید گزینهای را انتخاب کنیم که بهتر برای ما کار میکند، گزینهای که به ما امکان دهد نتیجه رویدادهای آینده را پیشبینی کنیم.
اصل تبعی دامنه: هر سازهای فقط برای پیشبینی دامنهایی از رویدادها مناسب است. بنابراین دامنه دربرگیرنده یک سازه را باید بدانیم. مثلا مفهوم بلند، تمام افراد و اشیایی را که مرتفع هستند دربرمیگیرند و سایر مفاهیم را که خارج از دامنه مناسبت آن هستند، شامل نمیشود. بنابراین، سریع یا تاریکی همگی از مفهوم بلند خارج هستند، زیرا آنها مرتفع نیستند.
اصل تبعی تجربه، روبهرو شدن با تجربیات تازه: هر سازهای برای اینکه معلوم شود چگونه رویداد خاصی را خوب پیشبینی میکند، در برابر واقعیت آزمایش میشود. اگر سازهای پیشبین خوبی نباشد، در این صورت باید جایگزین یا اصلاح شود. بنابراین، وقتی
محیط ما تغییر میکند، سازهای خود را ارزیابی و از نو تعبیر میکنیم. سازههای جدید با تجربیات جدید ساخته میشوند. بنابراین اگر هرگز تجربیات تازهای نداشتید، سیستم سازه شما هم هیچ تغییری نمیکرد.
اصل تبعی تعدیل، انطباق با تجربههای تازه: نفوذ کردن، به معنی، رسوخ یا وارد شدن به چیزی است. یک سازه که قابلیت نفوذپذیری دارد، سازهای است که اجازه میدهد، عناصر کاملا تازهای به درون گستره مناسبت آن وارد شوند. بنابراین، چنین سازهای، برای پذیرش تجربهها و رویدادهای تازه آماده است.
اصل تبعی چندپارگی، رقابت بین سازهها: کلی، معتقد بود که درون سیستم سازه ما برخی از سازههای تکی با اینکه درون یک الگوی کلی همزیست هستند، ممکن است ناسازگار باشند. وقتی تجربیات تازه را ارزیابی میکنیم، سیستم سازه ما ممکن است تغییر کند. با این حال، سازههای جدید لزوما از سازههای قدیمی به دست نمیآیند. سازه جدید ممکن است در موقعیتی خاصی با سازه قدیمی هماهنگ باشد، ولی اگر موقعیت تغییر کند، در این صورت این سازهها میتوانند ناهماهنگ شوند.
اصل تبعی اشتراک، شباهت بین افراد: اصل تبعی اشتراک، شباهتها را بین افراد نشان میدهد و بیان میکند "در صورتی که یک نفر تجربهای را شبیه فرد دیگری تعبیر کند، در این صورت فرایندهای آنها از لحاظ روانشناختی با یکدیگر مشابه هستند".
اصل تبعی اجتماعی بودن، روابط فردی: افراد در
روابط میانفردی، نه تنها رفتار طرف مقابل را مشاهده میکنند، بلکه معنایی که آن رفتار برای او دارد را نیز تعبیر میکنند.
هر کسی نقشی را در ارتباط با دیگران میپذیرد. ما با همسر خود یک نقش، با فرزندمان نقشی دیگر را ایفا میکنیم. هر نقش، الگوی رفتاری است که از پی بردن به نحوهای که دیگران رویدادها را تعبیر میکنند به وجود میآید. به تعبیری، ما خودمان را با سازههای دیگران وفق میدهیم.
کلی، تصویری خوشبینانه از
ماهیت انسان به ما ارایه میدهد.
او معتقد بود که ما خالق سرنوشت خود هستیم، بنابراین،
جبرگرایی تاریخی را قبول نداشت. گرچه کلی درباره نقش وراثت در شخصیت بحث نکرد، ولی معتقد بود که ما کاملا به وسیله تاثیرات محیطی تعیین نمیشویم. ما براساس تعبیر رویدادها با سازههای خود زندگی میکنیم. بنابراین، فرایندهای ذهنی منطقی ما، نه رویدادهای خاص، بر شکلگیری شخصیت تاثیر دارند. کلی هدف زندگی را تشکیل دادن سیستم سازهای میداند که ما را قادر سازد رویدادها را پیشبینی کنیم. کلی در رابطه با مساله بیهمتایی در برابر عمومیت موضعی میانهرو داشت. اصل تبعی اشتراک، مشخص میکند که افراد یک فرهنگ، سازههای مشابهی را تشکیل میدهند، در حالی که اصل تبعی فردیت بر بیهمتایی خیلی از سازههای ما و بنابراین بیهمتایی خود تاکید میکند.
کلی، برای توصیف
آسیب روانی از برچسبهای سنتی استفاده نکرد، اما معتقد بود در اغلب اختلالهای انسان چهار عنصر مشترک وجود دارد:
تهدید،
ترس،
اضطراب و
احساس گناه.
تهدید: افراد زمانی احساس تهدید میکنند که بفهمند ثبات سازههای
بنیادی آنها به خطر افتاده است. کلی تهدید را به این صورت تعریف کرد: "
آگاهی از تغییر فراگیر در ساختارهای اساسی فرد".
انسان میتواند توسط دیگران یا رویدادها تهدید شود.
ترس: طبق تعریف کلی، تهدید عبارت است از تغییر فراگیر در ساختارهای اساسی فرد. از سوی دیگر، ترس اختصاصیتر و پیشبینی نشده است.
امکان دارد مردی بر اثر
خشم، خطرناک رانندگی کند. این تکانهها، زمانی تهدیدکننده میشوند که این مرد دریابد ممکن است بچهای را زیر بگیرد تا به خاطر بیاحتیاطی دستگیر شود. در این مورد، بخش وسیعی از سازههای شخصی او تهدید شده است. با این حال، اگر او ناگهان با احتمال تصادف کردن اتومبیلش مواجه شود، دچار ترس خواهد شد. تهدید به بازسازی گسترده، در حالی که ترس به بازسازی جزئی نیاز دارد.
اختلال روانی زمانی ایجاد میشود که تهدید یا ترس دایما به فرد اجازه ندهد احساس امنیت کند.
اضطراب: پی بردن به اینکه رویدادهایی که فرد با آنها مواجه میشود، از دامنه مناسبت سیستم سازه او خارج هستند. مثلا، وقتی فردی سازه انعطافناپذیری را بدین شکل تشکیل داده است که همه افراد قابل اعتماد هستند و بعد یکی از همکارانش او را فریب میدهد، ممکن است برای مدتی این ابهام ناسازگار را تحمل کند، اما زمانی که شواهد بیاعتماد بودن دیگران، توانایی او را کاهش دهند، سازه شخصی این فرد از هم میپاشد. نتیجه این تجربه نسبتا دایمی و ناتوانکننده،
اضطراب است.
احساس گناه: اصل تبعی اجتماعی شدن کلی، فرض میکند که افراد نقش اصلیای را بازی میکنند که در محیط اجتماعی به آنها درک
هویت میبخشد. با این حال، در صورتی که این نقش اصلی ضعیف شود یا از بین برود، فرد احساس گناه میکند. کلی، احساس گناه را به این صورت تعریف کرد: افراد زمانی احساس گناه میکنند که به صورت مغایر با درک هویتشان رفتار کنند.
مدل شناختی بک، با کار روی افراد افسرده شروع و سپس به سایر اختلالات نظیر
اضطراب،
اختلالات شخصیتی و
اعتیاد گسترش داده شد.
یکی از خصوصیات بارز مدل شناختدرمانی بک، ایجاد پیوند محکم بین دو زمینه بالینی و پژوهشی بود و نیز پیوندخوردن بنیان نظری مدل شناختدرمانی با برخی از نگرشهای پردازش اطلاعات، ظرفیتهای جدیدی در آن به وجود آورد. استفاده از سازههای نظری مهم و کارسازی مانند طرحواره، سوگیری، فرضیهآزمایی، تحریف، افکار خود – آیند و غیره، تبیین برخی از مکانیسمهای شناختی در
افسردگی و
اضطراب را آسان تر ساخت.
مدل بک، مخصوصا از این نظر حایز اهمیت است که پژوهشهای گستردهای را دامن زده و یافتههای حاصل از این پژوهشها نه تنها پالایشهایی در پارهای از مفاهیم اصلی شناختدرمانی پدید آوردند، بلکه مکانیسمهای احتمالی جدیدی را در فرایند درمان ارایه دادند که گاه با مکانیسمهای پیشنهادی در شناختدرمانی، در مقام تعارض قرار میگرفتند. با این همه، این مدل هنوز یکی از کارآمدترین مدلها درباره تغییر رفتار و برداشت فرد از رویدادهاست. مخصوصا اهمیتی که در آن به جنبههای رفتاری و عملی (به شکل تکلیف خانگی، یادداشت برداری و...) در
ارزیابی و درمان داده میشود و سازمانبندی مناسبی که در طراحی و اجرای برنامه درمانی در آن وجود دارد، در گسترش و قابلیت کاربردی آن در افراد مختلف و متناسب با شرایط مختلف فرهنگی و اجتماعی، تاثیر داشته است.
شناختدرمانی، توسط "
آرون بک" ابداع شد و بر نقش نظامهای اعتقادی و تفکر، در رفتار و احساس تاکید دارد. کانون شناختدرمانی، شناخت عقاید تحریف شده و تغییر تفکر ناسازگارانه به کمک برخی فنون است که شامل فنون رفتاری و عاطفی نیز میشود. در جریان این نوع درمان به افکاری که انسانها از آن بیخبرند و نظامهای اعتقادی یا
طرحوارههای شناختی (cognitive schemas) توجه میشود. طرحوارههای شناختی، متشکل از طرز فکر افراد در مورد نیازها و عقاید و مفروضاتشان درباره مردم، رویدادها و محیط است. به طور کلی دو نوع طرحواره شناختی وجود دارد: مثبت (سازگارانه) و منفی (ناسازگارانه). طرحوارهای که در یک وضعیت سازگارانه است، در وضعیت دیگر میتواند ناسازگارانه باشد.
هدف اصلی در شناختدرمانی، حذف سوگیریها یا تحریفهای فکری است تا انسانها بهتر کار کنند. در شناختدرمانی به شیوه پردازش اطلاعات مراجعان که احساسات و رفتارهای ناسازگارانه آنان را حفظ میکند، توجه میشود. شناختدرمانگرها تحریفهای شناختی مراجعان را زیر سوال میبرند، میآزمایند و مورد بحث قرار میدهند، تا احساسات، رفتارها و تفکر مثبتتری در بیماران خود ایجاد کنند. آنها هدفهایی را برمیگزینند که مشخص و ارجح باشند و با مراجعان خود همکاری میکنند. این هدفها مولفههای عاطفی، رفتاری و شناختی دارند. هر چه هدفها مشخصتر و دقیقتر باشند، انتخاب روشهای تغییر نظامهای اعتقادی و احساسات و رفتارهای مراجعان آسانتر میشود.
شناختدرمانی در واقع عبارتست از، حل منظم و ساختمند مساله که محدودیت زمانی دارد و به ندرت بیش از ۳۰ جلسه طول میکشد. برای هر جلسهای دستور کاری تهیه میشود، برخلاف شکل آزاد
روانکاوی یا
درمان مراجع محور.
آرون بک نیز مانند
کارل راجرز، معتقد است درمانگر باید انسان گرم و خالصی باشد و با مراجع همدلی کند. اما برخلاف راجرز این موارد را شرط کافی درمان نمیداند. البته برای رابطه درمانی اهمیت خاصی قایل است، چون آن را منبع
یادگیری میداند. همچنین درمانگر شناختی، باید الگوی اموری باشد که میخواهد آموزش دهد. اگر اهل قضاوت و پند و موعظه باشد، فقط به تقویت افکار ابتدایی و قضاوتی مراجع کمک کرده است. هدف نهایی شناختدرمانی، تشخیص شناختهای مخرب، نحوه ایجاد افسردگی توسط آنها و آموزش راه و رسم اصلاح آن است. بک، بیشتر به نحوه تفکر مراجع علاقهمند است تا افکار وی.
درمان شناختی شامل چهار مرحله زیر است:
۱. شناسایی تفکرات ناسازگار (maladaptive thinking) که با درخواست از بیماران جهت تهیه یک گزارش روزانه از افکاری انجام میشود که پیش از بروز نشانهها یا رفتار غیرطبیعی و یا پس از آنها اتفاق میافتند. این افکار باید حتیالامکان به محض وقوع ثبت گردند.
۲. تفکرات ناسازگار با تصحیح سوء تفاهمها از طریق ارایه اطلاعات دقیق و خاطرنشان کردن راههای منطقی استدلال به چالش خوانده میشوند.
۳. شیوههای جایگزین تفکر کردن توسط بیمار مورد تمرین قرار میگیرند.
۴. این توضیحات جایگزین در آزمایشهای رفتاری مورد آزمون قرار میگیرند.
تا وقتی که تفکرات ناسازگار اصلاح شوند، از شیوه توجه برگردانی distraction (پرت کردن حواس) استفاده میشود که به ترتیب زیر انجام میگیرد:
· تغییر کانون توجه از افکار ناسازگار به سمت یک شی خارجی (به عنوان مثال بیماران ممکن است، ماشینهای آبی در خیابان را بشمارند و یا به یک شی در اتاق خود خیره شوند).
· انجام تمرینهای ذهنی مانند محاسبات ریاضی که نیاز به تمرکز کامل دارند.
رویکرد شناختی در فعالیتهای بالینی روزمره: هر چند درمانهای شناختی، روشهای پیچیدهای بوده و نیاز به آموزش ویژهای دارند، ولی چندین جنبه از رویکرد شناختی در فعالیت بالینی روزمره سودمند میباشند. این امر به ویژه زمانی اهمیت دارد که از بیماران خواسته شود تا گزارشهای روزانهای در این موارد تهیه کنند:
۱) آگاهی از تفکرات بیمار، قبل و در ضمن بروز نشانهها
۲) رفتارهای غیرطبیعی و تلاش برای کنترل این رفتارها
۳) ارزیابی پیشرفت درمان.
شناختدرمانگرها همراه با مراجعان، الگوهای فکری و رفتارهایی را که مانع تحقق اهداف مراجعان میشوند، تغییر میدهند. در این بین، برقراری یک رابطه درمانی توام با دلسوزی ضروری است. در شناختدرمانی توجه زیادی به جزییات و نقش تفکر در تغییرات رفتاری و عاطفی میشود. شناختدرمانگرها در تعیین هدفها به عقاید غلطی توجه میکنند که جلوی تحقق هدفهای مراجعان را میگیرند. این نکته در روشهای سنجش شناختدرمانی متجلی است. مراجعان در هنگام سنجش باید شناختها، احساسات و رفتارهای خود را زیر نظر بگیرند و ثبت نمایند. ویژگی شناختدرمانی در این است که درمانگر و مراجع با استفاده از چارچوبی که امکان بازخورد و بحث در مورد پیشرفت مراجع را میدهد، رابطه توام با همکاری برقرار میکنند.
امروزه، شناختدرمانی در زمره یکی از مرسومترین شیوههای درمانی در سطح جهان قرار گرفته است. پژوهشهای گستردهای به کمک "موسسه ملی سلامت فکر (National Institute of Mental Health) " در دانشگاهها و مراکز درمانی سرتاسر
آمریکا صورت گرفته، ثابت کرده است که شناختدرمانی به هماناندازه و سرعت استفاده
داروهای ضدافسردگی، به درمان افسردگی کمک میکند. شناختدرمانی نه تنها تاثیر فوری دارد و افسردگی را به سرعت برطرف میکند، بلکه با کاستن از فشارهای عصبی و ایجاد امیدواری به آینده فرد را در موقعیتی قرار میدهد تا باقیمانده سالهای عمر خود را بهتر بگذراند.
یکی از اصول مهم شناختدرمانی قضیهای به ظاهر مهمل است و آن اینکه نقطه ضعفهای شما میتواند به نقاط قوت شما تبدیل گردد. نواقص شما میتواند، اگر آنها را بپذیرید و بر آنها گردن نهید، تبدیل به بزرگترین سرمایههای شما شود. به عبارت دیگر این نواقص و اشکالات است که به ما فرصت توجه و مراقبت میدهد. به همین دلیل است که گفته میشود اشکالات و نواقص ما میتواند منبع قدرت و قوت باشد.
مدل بک از دو بخش تشکیل شده است:
ساختارشناختی عبارت از، مجموعه مفاهیم تحت عنوان دانش عمومی درباره حوادث، اعمال یا اشیاء که حاصل تجربیات گذشته است میباشد. ساختارشناختی نقش اصلی را در غربال کردن، رمزگردانی، سازماندهی و ذخیرهسازی و بازخوانی اطلاعات دارد. اطلاعاتی که با طرحوارههای موجود سازگار باشند به دقت رمزگذاری میشوند در حالی که اطلاعات ناسازگار یا مغایر با طرحوارهها فراموش میشوند. هنگامی که یک شخص با یک موفقیت خاص روبرو میشود، طرحواره مربوط به محرک فعال خواهد شد.
تفاوتهای فردی در الگوهای پردازش به تفاوت در طرحوارههای فعال در نظام شناختی مربوط میشوند. برای مثال، بک بیان میدارد که، بیماران افسرده دارای طرحواره "افسرده گون" هستند که با پرازش اطلاعات در ابعاد منفی که مربوط به شکست و از دست دادن است مشخص میشوند و این در حالی است که بیماران مضطرب با طرحواره خطر توصیف میگردند که با پردازش اطلاعات در یک فضای حاکی از تهدید و خطر فعال میشوند.
جزء دوم نظریه شناختدرمانی بک، پردازششناختی است. هنگامی که نظام شناختی با یک موفقیت یا محرک روبرو میشود، پردازش اطلاعات خودکار برای انتخاب، تفسیر و ارزیابی محرک به کار میافتد. همان طور که بک و امری تاکید دارند عمدهترین مشخصه اختلالاتی نظیر
اضطراب و افسردگی، ماهیت پردازششناختی است. به عبارت دیگر پردازش اطلاعات خاصی، تفکرات خودکار منفی را سبب میشود.
دیدگاه زیربنایی الگوی شناختی این است که رویدادهای ذهنی (یعنی انتظارها، اعتقادها، خاطرات و...) میتوانند علت رفتار باشند. اگر این رویدادهای ذهنی تغییر کنند، تغییر رفتار در پی آن خواهد بود.
درمانگر شناختی با این اعتقاد، علت یا سببشناسی
اختلالات روانی را در رویدادهای ذهنی آشفته جستجو میکند. برای مثال، اگر کسی افسرده باشد، درمانگر شناختی، علت افسردگی او را در اعتقادات یا افکار او میجوید. شاید او معتقد باشد کنترلی بر رویدادهای زندگیاش ندارد. درمان موفقیتآمیز برای این اختلالات، تغییر دادن این افکار است.
برای این که بفهمیم درمانگر شناختی چه کاری انجام میدهد، به مثال زیر توجه کنید: دو فرد مهارتهای سخنرانی یکسانی دارند اما یکی از آنها هنگام سخنرانی در جمع مضطرب است و دیگری از عهده این کار برمیآید. اگر سخنران مضطرب هنگامی که میبیند تعدادی از شنوندگان سالن را ترک میگویند به طور فزایندهای افسرده شود چه پیش میآید؟ ممکن است او به سخنرانی و خودش برچسب شکست زده، یا از آن بدتر اصلا حاضر نشود در مقابل شنوندهای صحبت کند. درمانگر شناختی برای او چه میکند؟ از آنجا که درمانگر شناختی عمدتا با باورها و افکار فرد سروکار دارد، به بررسی آنها خواهد پرداخت. او با پی بردن به این موضوع که سخنران فکر میکند شنوندگان را کسل میکند، دو فرضیه را دنبال میکند.
فرضیه اول این که سخنران واقعا کسل کننده است، که اگر در جریان درمان، درمانگر متوجه شود سخنرانیهای قبلی فرد با استقبال مواجه شده نتیجه میگیرد این فرضیه غلط است. فرضیه دوم این است که، افکار سخنران واقعیت را تحریف میکنند. سخنران با تمرکز بر یک رویداد، شواهد منفی را انتخاب میکند. در اینجا درمانگر توجه مراجع را به شواهد مخالف جلب میکند. این که او سابقه سخنرانی خوبی داشته، تعداد کمی سالن را ترک کردهاند و... وظیفه درمانگر بیرون کشیدن تمام افکار منفی تحریف شده و مواجه کردن مراجع با شواهد مخالف است و سپس به او کمک میکند تا این افکار را تغییر دهد.
شناختدرمانی عبارتست از حل منظم و ساختمند مساله. محدودیت زمانی دارد و به ندرت بیش از ۳۰ جلسه طول میکشد. برای هر جلسه دستور کار تهیه میشود. بک معتقد است، درمانگر باید با گرمی و خلوص با مراجع همدلی کند. همچنین درمانگر باید الگوی اموری باشد که میخواهد آموزش دهد.
بک میگوید، درمانجویی موفق است که برای اصلاح شناختهای خود چند مرحله را طی میکند: ابتدا باید بداند که به چه چیزی فکر میکند. بعد باید قضاوتهای نادرست را با قضاوتهای درست عوض کند و بالاخره، به پسخوراندی نیاز دارد که به او بگوید آیا تغییرات او درست هستند یا نادرست.
درمانگر شناختی، قبل از شروع جلسات درمانی، برای کنترل وضعیت و پیشرفت بیمار معمولا فهرست نشانههای کوتاهی را اجرا میکند که
پرسشنامه افسردگی بک و
پرسشنامه اضطراب بک، از آن جمله هستند. این کار تمرکز بر مشکل را ترغیب میکند، مانع اتلاف وقت میشود و درمانجو را با منطق سمت و سوی درمان آشنا میکند.
بک، راهبردهای درمانی را که برای برطرف کردن نشانههای آشکار ترتیب یافتهاند، از راهبردهایی که مخصوص تغییر دادن شناختها هستند، متمایز میکند. او به عنوان صاحبنظر پیشتاز در اختلال افسردگی، به لزوم تنظیم هدفهای درمان واقف است. اولین قدم، کاستن از نشانههای حاد نظیر، تکانههای
خودکشی، بیخوابی و کاهش وزن است. بک، برای کاهش نشانهها، بیشتر به کنترل
وابستگی اتکا میکند. به این ترتیب که تکالیف را طوری سازمان میدهد که درمانجویان در انجام دادن آنها موفق شده و به خاطر تلاششان تقویت شوند.
بک، از چند نوع مداخله رفتاری استفاده میکند.
یکی از آنها برنامه فعالیت روزانه است که طی آن مراجع تمامی فعالیتهای یک ساعت اخیرش را هر چقدر جزئی، ثبت میکند. به این ترتیب میتواند با این شناخت مخرب که "من هیچ کاری نمیکنم" مقابله کند. در ضمن از مراجع خواسته میشود میزان لذتبخش بودن فعالیتهایش و میزان "تسلطش" در انجام آن کارها را مشخص کند. مقدار تسلط وی نشانگر میزان احساس پیشرفت وی در انجام کارها است. همچنین بینش درمانجو را نسبت به شناختهای مخرب خودش افزایش میدهد.
یکی دیگر از مداخلات رفتاری مورد استفاده بک برای درمان افسردهها، تکالیف درجهبندی شده است. مراجعی که بیرون آمدن از رختخواب برایش پیشرفت بوده است موظف میشود دندانهایش را مسواک بزند و ریش خود را بتراشد. هدف از انجام این کارها آن است که مراجع خیلی آرام و به تدریج کارکردهای قبلی خویش را بازیابد. اما باید تکالیف را به شکلی انتخاب کرد که مراجع از عهده انجام آنها برآید. باید به مراجع گفته شود که هیچ کس در تمام کارها موفق نمیشود، مهم آن است که این فعالیتها را فرصتی برای یادگیری بداند.
یکی دیگر از فنون رفتاری، تمرین شناختی است. کسانی که افسردگی شدیدی دارند به خاطر مشکل بودن تمرکز حواس و تفکر برای آنان نمیتوانند از عهده انجام تکالیف پیچیده برآیند. در نتیجه به "
خودتخریبی" روی میآورند. راهها را فراموش میکنند یا نمیتوانند پیششرطهای اصلی برای انجام تکالیف را در نظر بگیرند. درمانگر در مقابله با این جریان، مراجع را وا میدارد تکلیف مورد نظر را تمرین کند یعنی مراحل لازم برای رسیدن به هدفش را طی کند. به این ترتیب مشکلاتی را که ممکن است پیش بیایند از قبل کشف میکند و اقداماتی برای رفع آنها انجام میدهد. همچنین درمانگر میتواند توصیههایی برای مقابله با این مشکل احتمالی کند.
فن دیگری که شناخت درمانگرها مورد استفاده قرار میدهند نقشبازی کردن است. بک، متوجه شد افسردهها بیش از دیگران از خودشان انتقاد میکنند. او از مراجعانش میخواست در شرایط فرضی با کسی که با وی مشکل دارند حرف دلشان را بزنند.
بعد از این که نشانهها کاهش یافتند، درمان بر شناختهای
بنیادی متمرکز میشود. هدف اصلی، آموختن روش فاصلهگیری به بیماران است. آنها یاد میگیرند که به صورت عینی با افکار ناراحت کننده برخورد کرده و آنها را مورد ارزیابی مجدد قرار دهند، نه این که به طور خودکار آنها را بپذیرند. همین طور، به درمانجویان
فن انتسابزدایی آموخته میشود، به این صورت که درمانجویان، این اعتقاد را که به طور کامل مسئول وضع اسفناک خود هستند، رها میکنند. سه رویکرد اساسی به بازسازی شناختی برای تغییر دادن فرایند تفکر (که به روشهای مختلف پرسیده میشوند) عبارتاند:
۱. به چه دلیل؟
۲. به چه صورت دیگری میتوان آن را در نظر گرفت؟
۳. اگر آن اتفاق رخ دهد، چه میشود؟
این رویکردها در مورد بازرگان افسردهای که ورشکسته شده به این صورت هستند: به چه دلیل فکر میکنید که هرگز دوباره موفق نخواهید شد، تنها آدم مسئول برای این شکست هستید، همسایهها به شما میخندند؟ با استفاده از فن "
انگار که" درمانجو ترغیب میشود طوری درباره خودش فکر کند انگار که تجارب خود را بازسازی کرده و دوباره از لحاظ مالی موفق شده است. فن انگار که، به بیماران کمک میکند شناختهای خود را در جهت مثبتتری بازسازی کنند و آنها را برای اقدامات مثبتتر آماده میسازد.
•
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «مفاهیم اساسی شناخت درمانی»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۴/۰۸. •
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «تعریف و تاریخچه شناخت درمانی»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۴/۰۸. •
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «شناخت درمانی»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۴/۲۴. •
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «شناخت درمانی بک»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۴/۲۴.