پیری یعقوب (قرآن)
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
پیر و کهنسال بودن
یعقوب علیه السلام، در زمان
وزارت یوسف علیه السلام بود.
پیر و کهنسال بودن حضرت
یعقوب علیه السلام، در زمان وزارت
حضرت یوسف علیه السلام بود: «قالوا یـایها العزیز ان له ابا شیخا کبیرا فخذ احدنا مکانه انا نرلـک من المحسنین»گفتندای
عزیز او
پدر پیری دارد (و سخت ناراحت میشود) یکی از ما را به جای او بگیر، ما تو را از نیکوکاران میبینیم.
سیاق
آیات دلالت دارد بر اینکه برادران وقتی این حرف را زدند که دیدند برادرشان محکوم به بازداشت و
رقیت شده، و گفتند که ما به پدر او میثاقها داده و خدا را
شاهد گرفتهایم که او را به نزدش بازگردانیم و مقدور ما نیست که بدون او بسوی پدر برگردیم، در نتیجه ناگزیر شدند که اگر عزیز رضایت دهد یکی از خودشانرا بجای او
فدیه دهند، و این معنا را با عزیز در میان نهاده گفتند: هر یک از ما را میخواهی بجای او نگهدار و او را رها کن تا نزد پدرش برگردانیم.
نکتهای که باید خاطرنشان ساخت این است که الفاظ آیه طوری است که ترقیق و
استرحام و
التماس را میرساند، و طوری ادا شده که حس
فتوت و
احسان عزیز را برانگیزد.
چرا فداکاری برادران یوسف پذیرفته نشد؟ برادران سرانجام باور کردند که برادرشان
بنیامین دست به
سرقت زشت و شومی زده است، و سابقه آنها را نزد عزیز مصر به کلی خراب کرده است و لذا برای اینکه خود را
تبرئه کنند گفتند: اگر این
پسر دزدی کند چیز عجیبی نیست، چرا که برادرش (یوسف) نیز قبلا مرتکب چنین کاری شده است که هر دو از یک پدر و مادرند و حساب آنها از ما که از
مادر دیگری هستیم جدا است! و به این ترتیب خواستند خط فاصلی میان خود و بنیامین بکشند و سرنوشت او را با برادرش
یوسف پیوند دهند!
یوسف از شنیدن این سخن سخت ناراحت شد و آن را در دل مکتوم داشت، و برای آنها آشکار نساخت، چرا که او میدانست آنها با این سخن، مرتکب
تهمت بزرگی شدهاند، ولی به پاسخ آنها نپرداخت، همین اندازه سربسته به آنها گفت : شما از آن کسی که این نسبت را به او میدهید بدترید - یا - شما نزد من از نظر مقام و منزلت بدترین مردمید، سپس افزود: خداوند در باره آنچه میگوئید آگاهتر است، درست است که برادران یوسف
تهمت ناروائی به برادرشان یوسف زدند به گمان اینکه خود را در این لحظات بحرانی
تبرئه کنند، ولی بالاخره این کار بهانه و دستاویزی میخواهد که چنین نسبتی را به او بدهند، به همین جهت
مفسران در این زمینه به کاوش پرداخته و سه
روایت از تواریخ پیشین در این زمینه نقل کردهاند:
نخست اینکه : یوسف بعد از وفات مادرش نزد عمه اش زندگی میکرد و او سخت به یوسف علاقمند بود، هنگامی که بزرگ شد و
یعقوب خواست او را از عمه اش باز گیرد، عمه اش چارهای اندیشید و آن اینکه کمربند یا شال مخصوصی که از
اسحاق در خاندان آنها به یادگار مانده بود بر کمر یوسف بست، و ادعا کرد که او میخواسته آنرا از وی برباید، و طبق قانون و سنتشان یوسف را در برابر آن کمر بند و شال مخصوص نزد خود نگهداشت. دیگر اینکه یکی از خویشاوندان مادری یوسف بتی داشت که یوسف آنرا برداشت و شکست و بر جاده افکند و لذا او را متهم به
سرقت کردند در حالی که هیچ یک از اینها سرقت نبوده است.
و دیگر اینکه گاهی او مقداری
غذا از
سفره بر میداشت و به مسکینها و مستمندان میداد، و به همین جهت برادران بهانه جو این را دستاویزی برای متهم ساختن او به سرقت قرار دادند، در حالی که هیچیک از آنها گناهی نبود، آیا اگر کسی لباسی را در بر
انسان کند و او نداند مال دیگری است و بعد متهم به سرقتش کند، صحیح است؟ و آیا برداشتن بت و شکستنش گناهی دارد؟ و نیز چه مانعی دارد که انسان چیزی از سفره پدرش که یقین دارد مورد رضایت اوست بردارد و به مسکینان بدهد؟!
هنگامی که برادران دیدند برادر کوچکشان بنیامین طبق قانونی که خودشان آن را پذیرفتهاند میبایست نزد عزیز
مصر بماند و از سوی دیگر با پدر پیمان بسته اند که حداکثر کوشش خود را در حفظ و باز گرداندن بنیامین به خرج دهند، رو به سوی یوسف که هنوز برای آنها ناشناخته بود کردند و گفتندای عزیز مصر! وای زمامدار بزرگوار او پدری دارد
پیر و سالخورده که
قدرت بر تحمل فراق او را ندارد ما طبق اصرار تو او را از
پدر جدا کردیم و او از ما
پیمان مؤکد گرفته که به هر قیمتی هست، او را باز گردانیم، بیا بزرگواری کن و یکی از ما را بجای او بگیر، چرا که ما ترا از نیکوکاران مییابیم) ) و این اولین بار نیست که نسبت به ما
محبت فرمودی بیا و محبت خود را با این کار تکمیل فرما.
مرکز فرهنگ و معارف قرآن، فرهنگ قرآن، ج۷، ص۲۷۷، برگرفته از مقاله «پیری یعقوب».