• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

مخالفت مذری بن مشمعل با رفتن امام حسین به عراق

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف





مخالفت مذری بن مشمعل با رفتن امام حسین به عراق، از مباحث مرتبط به رفتن امام حسین (علیه‌السلام) به سمت عراق است. مذری بن مشمعل، یکی از افراد قبیله بنی اسد بود که در منزل زرود با فردی از قبیله خود که از کوفه می‌آمده، برخورد کرد و او خبر شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را به اطلاع مذری رساند. مذری بن مشمعل نیز به همراه عبدالله بن سلیم پس از حرکت از این منزل، به کاروان امام پیوستند و در منزل ثعلَبِیَّة خبر شهادت مسلم و هانی را به اطلاع امام رساندند. در این ملاقات مذری بن مشمعل به امام حسین (علیه‌السّلام) توصیه می‌کند که جان خود و خاندانش را به خطر نینداخته و از رفتن به کوفه منصرف شود.



مذری بن مشمعل، (مُنذِر بن مشمع) یکی از افراد قبیله بنی اسد بود که در منزل زرود با فردی از قبیله خود که از کوفه می‌آمده، برخورد کرد و او خبر شهادت مسلم و هانی را به اطلاع او رساند. مذری بن مشمعل نیز به همراه عبدالله بن سلیم پس از حرکت از این منزل، به کاروان امام پیوستند و در منزل ثعلَبِیَّة خبر شهادت مسلم و هانی را به اطلاع امام رساندند. جریان پیوستن آنان به کاروان امام از زبان خودشان چنین است:
وقتی حج خویش را به اتمام رساندیم، تنها در این فکر بودیم که خود را در بین راه به امام حسین (علیه‌السّلام) برسانیم، برای اینکه می‌خواستیم ببینیم کار او به کجا می‌انجامد، لذا حرکت کردیم. شتران با سرعت ما را به پیش بردند، تا اینکه در منزل زَرُود به او ملحق شدیم. وقتی که به این منزل نزدیک شدیم، مردی از اهل کوفه را دیدیم که با دیدن حسین، راهش را کج کرد و از کاروان دور شد. یکی از ما گفت: نزد این مرد برویم و از او درباره کوفه بپرسیم که اگر خبری داشته باشد، ما نیز از اخبار کوفه مطلع شویم، بدین‌ترتیب به سوی او رفتیم و سلام کردیم و او پاسخ داد. از او پرسیدیم: از کدام قبیله‌ای؟ گفت: از قبیله بنی اسد. گفتیم: ما نیز از قبیله بنی اسد هستیم، تو کیستی؟ گفت: نامم بکیر بن مثعبه است. سپس نسب خود را به او شناساندیم و گفتیم: از مردمی که پشت سرگذاشته‌ای (کوفیان)، به ما خبر ده. او گفت: از کوفه خارج نشدم، مگر اینکه دیدم مسلم بن عقیل و هانی بن عروه کشته شدند و آنها را با پاهایشان در بازار می‌کشیدند.
مذری بن مشمعل و عبدالله بن سلیم می‌گویند: بعد از گفت و گو با آن مرد اسدی (در منزل زَرُود)، حرکت کردیم تا به کاروان امام ملحق شدیم و همراه آنان به راه خود ادامه دادیم، تا اینکه در منزل ثعلَبِیَّة فرود آمدیم. در این منزل خدمت امام رسیدیم و سلام کردیم و ایشان جوابمان را داد. آنگاه گفتیم: رحمت خدا بر شما باد، خبری داریم که اگر می‌خواهید آشکار و اگر می‌خواهید مخفیانه به اطلاع شما برسانیم. حضرت نگاهی به اصحابش انداخت و فرمود: لازم نیست مطلبی از اینها مخفی باشد. گفتیم: آیا آن سواری را که غروب دیروز از رو به رویتان می‌آمد، مشاهده کردید؟ فرمود: آری، می‌خواستم از او مطلبی را بپرسم. گفتیم: ما اخبار او را برای شما گرفتیم و شما را از پرسش از او بی‌نیاز کردیم. او فردی از قبیله ما، بنی اسد، و شخصی با تدبیر و راستگو و دارای عقل و فضل بود. او می‌گفت از کوفه بیرون نیامده، مگر اینکه مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را کشته دیده است. حتی دیده که بر پاهای آنان ریسمان انداخته و آنها را در بازار می‌کشیده‌اند. در این هنگام امام فرمود: إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ و چند بار فرمود: رحمت خدا بر آنان باد. گفتیم: شما را به خدا سوگند می‌دهیم که به خاطر جان خودتان و خاندانتان از همین جا برگردید که در کوفه یار و پیرو ندارید، بلکه بیم آن است که آنان دشمن شما شوند. در این هنگام فرزندان عقیل بن ابی طالب دگرگون شدند و گفتند: نه، به خدا سوگند تا انتقاممان را نگیریم یا همان‌طور که برادرمان به شهادت رسید، طعم شهادت را نچشیم، آنان را رها نمی‌کنیم. امام حسین (علیه‌السّلام) نیز فرمود: بعد از آنها زندگی خیری ندارد.
عن عبد اللّه بن سلیمان و المنذر بن المشمع لَمّا قَضَینا حَجَّنا، لَم تَکُن لَنا هِمَّةٌ الَا اللَّحاقَ بِالحُسَینِ (علیه‌السّلام) فِی الطَّریقِ، لِنَنظُرَ ما یَکونُ مِن امرِهِ، فَاَقبَلنا تُرقِلُ بِنا نِیاقُنا مُسرعَینِ حَتّی لَحِقنا بِزَرودَ، فَلَمّا دَنَونا مِنهُ، اذا نَحنُ بِرَجُلٍ مِن اهلِ الکوفَةِ قَد عَدَلَ عَنِ الطَّریقِ حینَ رَاَی الحُسَینَ علیه السلام، فَوَقَفَ الحُسَینُ (علیه‌السّلام) کَاَنَّهُ یُریدُهُ، ثُمَّ تَرَکَهُ ومَضی، ومَضَینا نَحوَهُ. فَقالَ احَدُنا لِصاحِبِهِ: اِذهَب بِنا الی هذا لِنَساَلَهُ، فَاِنَّ عِندَهُ خَبَرَ الکوفَةِ، فَمَضَینا حَتَّی انتَهَینا الَیهِ، فَقُلنا: السَّلامُ عَلَیکَ، فَقالَ: وعَلَیکُمُ السَّلامُ، قُلنا: مِمَّنِ الرَّجُلُ؟ قالَ: اسَدِیٌّ، قُلنا: ونَحنُ اسَدِیّانِ، فَمَن انتَ؟ قالَ: انَا بَکرُ بنُ فُلانٍ، وَانتَسَبنا لَهُ ثُمَّ قُلنا لَهُ: اخبِرنا عَنِ النّاسِ وَراءَکَ. قالَ: نَعَم، لَم اخرُج مِنَ الکوفَةِ حَتّی قُتِلَ مُسلِمُ بنُ عَقیلٍ، وهانِئُ بنُ عُروَةَ، ورَاَیتُهُما یُجَرّانِ بِاَرجُلِهِما فِی السّوقِ. فَاَقبَلنا حَتّی لَحِقنَا الحُسَینَ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَیهِ، فَسایَرناهُ حَتّی نَزَلَ الثَّعلَبِیَّةَ مُمسِیا، فَجِئناهُ حینَ نَزَلَ، فَسَلَّمنا عَلَیهِ فَرَدَّ عَلَینَا السَّلامَ، فَقُلنا لَهُ: رَحِمَکَ اللّه ُ! انَّ عِندَنا خَبَرا، ان شِئتَ حَدَّثناکَ عَلانِیَةً وان شِئتَ سِرّا، فَنَظَرَ الَینا والی اصحابِهِ، ثُمَّ قالَ: ما دونَ هؤُلاءِ سِترٌ. فَقُلنا لَهُ: رَاَیتَ الرّاکِبَ الَّذِی استَقبَلتَهُ عَشِیَّ امسِ؟ قالَ: نَعَم، وقَد ارَدتُ مَساَلَتَهُ، فَقُلنا: قَد وَاللّه ِ استَبرَانا لَکَ خَبَرَهُ، وکَفَیناکَ مَساَلَتَهُ، وهُوَ امرُؤٌ مِنّا ذو رَایٍ وصِدقٍ وعَقلٍ، وانَّهُ حَدَّثَنا انَّهُ لَم یَخرُج مِنَ الکوفَةِ حَتّی قُتِلَ مُسلِمٌ وهانِئٌ، ورَآهُما یُجَرّانِ فِی السّوقِ بِاَرجُلِهِما. فَقالَ: (اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّـآ اِلَیْهِ رَ جِعُونَ) رَحمَةُ اللّه ِ عَلَیهِما! یُکَرِّرُ ذلِکَ مِرارا، فَقُلنا لَهُ: نَنشُدُکَ اللّه َ فی نَفسِکَ واهلِ بَیتِکَ، الَا انصَرَفتَ مِن مَکانِکَ هذا، فَاِنَّهُ لَیسَ لَکَ بِالکوفَةِ ناصِرٌ ولا شیعَةٌ، بَل نَتَخَوَّفُ ان یَکونوا عَلَیکَ. فَنَظَرَ الی بَنی عَقیلٍ، فَقالَ: ما تَرَونَ؟ فَقَد قُتِلَ مُسلِمٌ؟ فَقالوا: وَاللّه ِ لا نَرجِعُ حَتّی نُصیبَ ثَارَنا، او نَذوقَ ما ذاقَ. فَاَقبَلَ عَلَینَا الحُسَینُ (علیه‌السّلام) وقالَ: لا خَیرَ فِی العَیشِ بَعدَ هؤُلاءِ. فَعَلِمنا انَّهُ قَد عَزَمَ رَایَهُ عَلَی المَسیرِ، فَقُلنا لَهُ: خارَ اللّه ُ لَکَ! فَقالَ: رَحِمَکُمَا اللّه ُ! فَقالَ لَهُ اصحابُهُ: انَّکَ وَاللّه ِ ما انتَ مِثلَ مُسلِمِ بنِ عَقیلٍ، ولَو قَدِمتَ الکوفَةَ لَکانَ النّاسُ الَیکَ اسرَعَ. فَسَکَتَ ثُمَّ انتَظَرَ حَتّی اذا کانَ السَّحَرُ قالَ لِفِتیانِهِ وغِلمانِهِ: اکثِروا مِنَ الماءِ. فَاستَقَوا واکثَروا ثُمَّ ارتَحَلوا، فَسارَ حَتَّی انتَهی الی زُبالَةَ.
در کتاب الارشاد به نقل از عبد اللّه بن سلیمان اسدی و مُنذِر بن مشمع آمده است: چون حج گزاردیم، قصدی جز پیوستن به حسین (علیه‌السّلام) نداشتیم، تا بنگریم کارش به کجا می‌انجامد. با شتاب، بر شتران راندیم تا به زَرود رسیدیم. چون نزدیک شدیم، مردی کوفی را دیدیم که هنگامی که حسین (علیه‌السّلام) را دیده بود، راهش را کج کرده بود. و حسین (علیه‌السّلام) ایستاده بود، گویی که می‌خواهد او را ببیند. سپس او حسین (علیه‌السّلام) را رها کرد و رفت و ما به سوی او رفتیم. یکی از ما به دیگری گفت: نزد او برویم و از او بپرسیم؛ چون از کوفه خبر دارد. رفتیم تا به او رسیدیم. گفتیم: درود بر تو! گفت: درود بر شما! گفتیم: از کدام قبیله‌ای؟ گفت: اسدی هستم. گفتیم: ما نیز اسدی هستیم. تو کیستی؟ گفت: من، بَکر فرزند فلانی ام. ما نیز خود را معرّفی کردیم و سپس گفتیم: از خبرهای مردم بگو. گفت: باشد. از کوفه بیرون نیامده بودم که مسلم بن عقیل و‌ هانی بن عروه کشته شدند و دیدم که از طرف پاهایشان، در بازار کشیده می‌شوند. آمدیم تا به حسین (علیه‌السّلام) ـ که درود خدا بر او باد ـ رسیدیم. با او همراهی کردیم تا این که شب در ثعلبیّه فرود آمد. هنگامی که فرود آمد، نزد او آمدیم و بر وی سلام کردیم و پاسخ سلام ما را داد. به او گفتیم: رحمت خدا بر تو باد! ما خبری داریم. اگر دوست داری، آشکارا، و اگر دوست داری، پنهانی آن را برایت نقل کنیم. به ما و یارانش نگریست و فرمود: «از اینان، چیزی پنهان نیست». به او گفتیم: سواری را که دیشب آمد، دیدی؟ فرمود: «بله! می‌خواستم از او بپرسم». گفتیم: به خدا که ما خبرش را از او گرفتیم و نیاز به پرسش نیست. او مردی است هم تیره ما، صاحب نظر، راستگو و خردمند. او به ما خبر داد که پس از شهادت مسلم و‌ هانی، از کوفه بیرون آمده و آنان را دیده است که در بازار از طرف پاهایشان، بر زمین کشیده می‌شوند. فرمود: «اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّـآ اِلَیْهِ رَ جِعُونَ». رحمت خدا بر آن دو باد! و چند بار، این جمله را بر زبان آورد. به او گفتیم: تو را به خدا، جان خود و خانواده ات را دریاب و از این جا باز گرد؛ چرا که در کوفه، یار و پیروی نداری؛ بلکه می‌ترسیم بر ضدّ تو باشند. او به فرزندان عقیل نگریست و گفت: «نظرتان چیست؟ مسلم، کشته شد!». گفتند: به خدا برنمی گردیم تا انتقام بگیریم و یا آنچه را او چشید، بچشیم. حسین (علیه‌السّلام) رو به ما کرد و فرمود: «پس از اینان، زندگی، خیری ندارد». ما دانستیم که تصمیم و نظر او، بر رفتن است. به او گفتیم: خدا برایت خیر بخواهد! فرمود: «رحمت خدا بر شما باد!». یارانش به او گفتند: به خدا سوگند، تو مانند مسلم بن عقیل نیستی. اگر به کوفه وارد شوی، مردم به سوی تو می‌شتابند. او خاموش شد و در انتظار ماند، تا بامداد که به جوانان و نوجوانانش چنین فرمود: «آب بسیار بردارید». آنان آب بسیار برداشتند و سپس کوچیدند تا به زُباله رسیدند.
لَمّا رَحَلَ الحُسَینُ (علیه‌السّلام) مِن زَرودَ تَلَقّاهُ رَجُلٌ مِن بَنی اسَدٍ، فَسَاَلَهُ عَنِ الخَبَرِ، فَقالَ: لَم اخرُج مِنَ الکوفَةِ حَتّی قُتِلَ مُسلِمُ بنُ عَقیلٍ وهانِئُ بنُ عُروَةَ، ورَاَیتُ الصِّبیانَ یَجُرّونَ بِاَرجُلِهِما. فَقالَ: (اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّـآ اِلَیْهِ رَ جِعُونَ) عِندَ اللّه ِ نَحتَسِبُ انفُسَنا. فَقالَ لَهُ: انشُدُکَ اللّه َ یَابنَ رَسولِ اللّه ِ فی نَفسِکَ، وانفُسِ اهلِ بَیتِکَ هؤُلاءِ الَّذینَ نَراهُم مَعَکَ، اِنصَرِف الی مَوضِعِکَ ودَعِ المَسیرَ الَی الکوفَةِ، فَوَاللّه ِ ما لَکَ بِها ناصِرٌ. فَقالَ بَنو عَقیلٍ ـ وکانوا مَعَهُ ـ: ما لَنا فِی العَیشِ بَعدَ اخینا مُسلِمٍ حاجَةٌ، ولَسنا بِراجِعینَ حَتّی نَموتَ. فَقالَ الحُسَینُ (علیه‌السّلام): فَما خَیرٌ فِی العَیشِ بَعدَ هؤُلاءِ. وسارَ، فَلَمّا وافی زُبالَةَ وافاهُ بِها رَسولُ مُحَمَّدِ بنِ الاَشعَثِ وعُمَرَ بنِ سَعدٍ بِما کانَ سَاَلَهُ مُسلِمٌ ان یَکتُبَ بِهِ الَیهِ مِن امرِهِ، وخِذلانِ اهلِ الکوفَةِ ایّاهُ، بَعدَ ان بایَعوهُ، وقَد کانَ مُسلِمٌ سَاَلَ مُحَمَّدَ بنَ الاَشعَثِ ذلِکَ. فَلَمّا قَرَاَ الکِتابَ استَیقَنَ بِصِحَّةِ الخَبَرِ، وافظَعَهُ قَتلُ مُسلِمِ بنِ عَقیلٍ وهانِئِ بنِ عُروَةَ، ثُمَّ اخبَرَهُ الرَّسولُ بِقَتلِ قَیسِ بنِ مُسهِرٍ رَسولِهِ الَّذی وَجَّهَهُ مِن بَطنِ الرُّمَّةِ. وقَد کانَ صَحِبَهُ قَومٌ مِن مَنازِلِ الطَّریقِ، فَلَمّا سَمِعوا خَبَرَ مُسلِمٍ، وقَد کانوا ظَنّوا انَّهُ یَقدَمُ عَلی انصارٍ وعَضُدٍ، تَفَرَّقوا عَنهُ، ولَم یَبقَ مَعَهُ الّا خاصَّتُهُ.
در کتاب الاخبار الطوال آمده است: حسین (علیه‌السّلام) چون از زَرود حرکت کرد، مردی از بنی اسد را دید و از او در باره اخبار کوفه پرسید. گفت: هنوز از کوفه بیرون نیامده بودم که مسلم بن عقیل و‌ هانی بن عروه کشته شدند و خودم دیدم که کودکان، پاهای آن دو را گرفته بودند و بر زمین می‌کشیدند. امام حسین (علیه‌السّلام) فرمود: «اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّـآ اِلَیْهِ رَ جِعُونَ». جان‌های خود را به خداوند، وا می‌گذاریم. آن مرد به امام حسین (علیه‌السّلام) گفت: ‌ای پسر پیامبر خدا! تو را به خدا سوگند می‌دهم که جان خود را و جان‌های خاندانت را که همراه تو می‌بینم، حفظ کنی. به جای خود، برگرد و رفتن به کوفه را رها کن. به خدا سوگند، در آن شهر، برای تو یاوری نیست. فرزندان عقیل ـ که همراه حسین (علیه‌السّلام) بودند ـ گفتند: ما را پس از مرگ برادرمان مسلم، نیازی به زندگی نیست و هرگز باز نمی‌گردیم تا کشته شویم. حسین (علیه‌السّلام) فرمود: «پس از ایشان، خیری در زندگی نیست». آن گاه، حرکت کرد و چون به منزل زُباله رسید، فرستاده محمّد بن اشعث و عمر بن سعد ـ که او را به درخواست مسلم، با نامه‌ای حاکی از بی وفایی و پیمان شکنیِ مردم کوفه بعد از بیعتشان، گسیل داشته بودند ـ، رسید. حسین (علیه‌السّلام) چون آن نامه را خواند، به درستیِ خبر کشته شدن مسلم و‌هانی، یقین کرد و سخت‌اندوهگین شد. آن مرد، خبر کشته شدن قیس بن مُسهِر را هم داد؛ همان پیکی که امام (علیه‌السّلام) او را از بطن الرُّمّه، فرستاده بود. گروهی از ساکنان منزل‌های میان راه که به امام (علیه‌السّلام) پیوسته بودند و می‌پنداشتند امام (علیه‌السّلام) پیش یاران و پیروان خود خواهد رفت، چون این خبر را شنیدند، پراکنده شدند و کسی جز یاران خاصّ حسین علیه السلام، باقی نماند.


۱. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۴، ص۲۹۹.    
۲. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۴، ص۲۹۹.    
۳. مفید، محمد بن نعمان، الارشاد، ج۲، ص۷۵.    
۴. محمدی ری‌شهری، محمد، دانشنامه امام حسین (علیه‌السلام) بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ، ج۵، ص۱۸۸.    
۵. مفید، محمد بن نعمان، الارشاد، ج۲، ص۷۳.    
۶. محمدی ری‌شهری، محمد، دانشنامه امام حسین (علیه‌السلام) بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ، ج۵، ص۱۸۹.    
۷. محمدی ری‌شهری، محمد، دانشنامه امام حسین (علیه‌السلام) بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ، ج۵، ص۱۹۴.    
۸. دینوری، ابو‌حنیفه، الاخبار الطوال، ص۲۴۷.    
۹. محمدی ری‌شهری، محمد، دانشنامه امام حسین (علیه‌السلام) بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ، ج۵، ص۱۹۵.    



• محمدی ری‌شهری، محمد، دانشنامه امام حسین (علیه‌السلام) بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ، ج۵، ص۱۸۸-۱۹۴.
• پیشوایی، مهدی، مقتل جامع سیدالشهداء، ج۱، ص۶۵۱-۶۵۳.






جعبه ابزار