محمدحسن مولوی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
«قندهار» در روزگاران گذشته به محدوده جنوب کشور
افغانستان گفته میشد که از طرف جنوب و جنوب شرقی به پاکستان، از غرب به جمهوری اسلامی
ایران و از شمال به رشته کوههای مرکزی افغانستان محدود میشد. شهرهای مهم و تاریخی چون «قندهار»، «لشکرگاه» و «زرنج» در این منطقه وسیع قرار داشت.
قندهار کنونی، بخش کوچکی از آن
سرزمین است و بیشتر ساکنانش را پشتونها تشکیل میدهند. این قوم شاخهای از اقوام آریاییاند که به زبان پشتو سخن میگویند.
پشتون
ها به دو دسته بزرگ «غلزایی» یا «غلجه زایی» و «درانی» تقسیم میشوند. غلزاییها بیشتر در شرق و شمال شرقی قندهار و در مجاورت مرزهای
پاکستان ، سکونت دارندو درانیها بیشتر در غرب قندهار و نزدیک مرزهای ایران زندگی میکنند.
اکثر قندهاریها، سنی مذهباند، اما جمعی از
شیعیان نیز از گذشتههای دور با تقیه و محرومیت در آنجا سکونت داشتهاند و عالمان وارسته و فرهیختهای از میان آنان برخاستهاند، از جمله:
۱.
محمد کاظم قاری (زنده: ۱۱۰۳هـ. ق.)
۲. آیتالله
شهید محمدعلی قندهاری (۱۲۳۵-۱۳۰۲هـ. ق.)
۳. شهید شیخ مولی علی جان قندهاری (۱۲۵۵-۱۳۰۹هـ. ق.)
۴. آیتالله
شیخ عبدالله فاضل قندهاری (۱۲۲۷-۱۳۱۲هـ. ق.)
۵. شهید مقدس قندهاری (متوفای: ۱۲۸۰ ش.)
۶. شیخ ابوالقاسم قندهاری (متوفای: ۱۲۵۰ هـ. ق.)
۷. شیخ محمد طاهر قندهاری (۱۲۹۰-۱۳۵۲ ش.)
۸. از عالمان معاصر نیز میتوان به عالم مبارز و رجالی مشهور، آیتالله
شیخ آصف محسنی قندهاری اشاره کرد که با رهبری یکی از احزاب قدرتمند شیعی افغانستان در دوران جهاد، درخشید. وی از مقتدرترین رجال علمی و سیاسی بانفوذ افغانستان است و در کابل به وظایف علمی، فرهنگی و سیاسی خود ادامه میدهد.
پدر بزرگش یوسف علی اهل
شیراز بود.
و در زمان نادرشاه افشار به قندهار
مهاجرت کرد. خاندان یوسفعلی در
تقوا ، محبت به خاندان
پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم و صفای باطن، نمونه روزگار بودند. شیخ محمد
حسن مولوی در مورد اجدادش میگوید:
«در قندهار
حسینیهای از اجدادم بود که شیعیان برای اقامه عزای
حضرت سیدالشهداء علیهالسّلام در آنجا جمع میشدند. مادرم دختر عمویی داشت که عالمتاب نام داشت. او عمه مرحوم حاج شیخ محمدطاهر قندهاری بود، وی با اینکه به مکتب نرفته و درس نخوانده بود و نمیتوانست خط بخواند، به واسطه صفای عقیدهای که داشت،
وضو میگرفت و یک صلوات میفرستاد و دست روی سطر
قرآن مجید میگذارد و آن را تلاوت میکرد. همین طور برای هر سطر، صلواتی میفرستاد و آن را میخواند. به این ترتیب قرآن را به خوبی میخواند و الآن هم چنین است.
این زن، پسری بنام عبدالرؤف داشت که از بچگی در سینه و پشتش برآمدگی و قوز وجود داشت. پدر و مادر این کودک چهار ساله، از این جهت بسیار ناراحت بودند. من بارها مشاهده کردم که عالمتاب فرزندش را برای عزاداری در شب
عاشورا در این
حسینیه میآورد و پس از عزاداری گردن فرزندش را به منبر میبست و میگفت: یاحسین علیهالسّلام ! از خدا بخواه که این بچه را تا فردا یا شفا دهد، یا مرگ.
آن شب خواب بودیم که ناگهان از صدای غرشی بیدار شدیم. دیدیم آن بچه از جایش بلند میشود و دوباره به
زمین میافتد و بدنش به شدت میلرزد و نعره میزند.
مادرم به عالمتاب گفت: «بچه ات را به خانه برسان اگر مردنی باشد، آنجا بمیرد تا پدرش که عصبانی است اعتراض نکند.»
عالمتاب بچه اش را در برگرفت. از شدت لرزش بچه، مادرش هم میلرزید. تب و لرز آن بچه سه تا چهار روز ادامه داشت. پس از آن لرزشهای متوالی، گوشتهای اضافی آن کودک آب شد و سینه و پشتش صاف گردید. به طوری که هیچ اثری از برآمدگی آن نماند...»
پدر آیتالله شیخ محمدحسن مولوی، میرزا محمد اکبر مردی فرهیخته، عالم، فاضل و شیفته
اهل بیت علیهمالسّلام بود. مولوی با نقل خاطره زیر، از دلدادگی پدر به دودمان رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلّم چنین پرده برمی دارد:
«برادرم محمد اسحاق در بچگی به مرض سل دچار شد. از درمان او ناامید شدیم. سرانجام پدرم او را به
کربلا برد و به ضریح مقدس
حضرت ابوالفضل علیهالسّلام بست و از آن بزرگوار خواست تا از خداوند شفاء او را بخواهد. خودش در رواق حرم به
نماز مشغول شد. هنگامی که نزد محمداسحاق برگشت، او گفت: بابا گرسنهام. پدرم مشاهده کرد که رخسار فرزندش تغییر کرده و شفا یافته است...»
مادر جناب مولوی نیز بانویی پاک دامن بود. خاطره زیر چهره تابناک او را به تصویر میکشد:
«مادرم به تلاوت
قرآن مجید علاقه بسیار داشت. او غالبا در هر شبانه روز، هفت جز قرآن تلاوت میکرد. وی در شبهای
ماه رمضان نمیخوابید و به تلاوت قرآن،
دعا و نماز مشغول میشد. در یکی از شبهای ماه رمضان، شمع سوخته بود و بیش از یک بند انگشت، در شمعدان باقی نمانده بود. به علت منع دولت، نمیتوانستیم از منزل خارج شده شمع تهیه کنیم. سربازان حکومتی، اگر کسی را در کوچه میدیدند او را به زندان میبردند و به آزار و جریمه نقدی محکوم میکردند.
مادرم به روشنایی همان مقدار شمع مشغول تلاوت قرآن شد. به خدا سوگند، تا آخر شب که مادرم قرآن، دعا و نماز میخواند، شمع تمام نشد. وقتی از نمازش فارغ شد، به سحری خوردن مشغول شدیم. شمع همچنان میسوخت. همین که صدای
اذان صبح بلند شد، شمع نیز خاموش گردید. خلاصه به برکت مادرم، یک بند انگشت شمع، به مقدار ۹ ساعت برای ما روشنایی داد.»
محمد
حسن در
سال ۱۳۱۹هـ. ق. در شهر قندهار چشم به جهان گشود. در ۷ سالگی (۱۳۲۶ ق.) پا به مکتب نهاد و خواندن و نوشتن را از پدرش فراگرفت. آنگاه نزد پدر و سایر استادان زادگاهش به فراگیری مقدمات و علوم دینی روی آورد. وی از خردسالی، دارای باطنی پاک و سیرتی عارفانه بود. به پدیدههای اطرافش نگاه ژرف و عمیق داشت. خود میگوید:
«۸ ساله بودم. یک روز باران شدیدی آمد. خودم دیدم که در لابلای قطرههای باران، یک عدد ماهی از
آسمان افتاد. نیم دقیقه طول نکشید که گربهای آمد و آن را خورد.»
البته شگفت انگیزتر از این، بارش ماهی از آسمان بود که وی از مردم
بحرین شنید. او میگوید:
«در زمان
جنگ جهانی دوم ، سفری (مقصدش به احتمال زیاد نجف اشرف بوده است.) برایم پیش آمد. با هواپیما به بحرین رفتم. ساکنان بحرین به تواتر گفتند: به علت جنگ، یک هفته آذوقه به ما نرسید. علاوه بر گندم، حبوبات ما نیز تمام شد. همه به
مساجد و
حسینیه
ها رفتیم و متوسل شدیم. ناگهان مشاهده کردیم بخاری از میان
دریا بلند شد و به ابر تبدیل گردید. طولی نکشید که باران از ماهیهای خوب و ممتاز شروع کرد به باریدن. به مدت یک هفته از آنها استفاده کردیم تا این که آذوقه برایمان رسید.»
استعداد سرشار و همت بالا، باعث شد پدر او را به مهمترین پایگاه علمی
شیعه ،
نجف اشرف بفرستد. میرزا محمد اکبر در سال ۱۳۱۴ ش، (۱۳۵۳ ق.) در روزگاری که ۳۴ بهار از زندگی فرزندش محمدحسن میگذشت، به نجف اشرف
مهاجرت کرد و این دانشجوی جوان در جوار حرم علوی، به تحصیل و تهذیب پرداخت و مراحل تکامل و ترقی را خیلی زود پیمود!
۱.
میرزا محمد حسین نائینی ۲.
حاج آقاضیاء عراقی ۳.
میرزا علی آقا قاضی ۴.
شیخ محمدحسین کاشف الغطا ۵.
سید ابوالحسن اصفهانی ۶.
سید ابراهیم اصطهباناتی ۷.
سید عبدالهادی شیرازی ۸.
سید محمود شاهرودی ۹.
سید عبدالله شیرازی ۱۰.
سید حسین حمامی ۱۱.
امام خمینی (قدس سره)
این عالم کوشا در عرصههای مختلف علوم اسلامی صاحب رای و اندیشه بود. یکی از نویسندگان ابعاد شخصیت علمی او را چنین میستاید:
«محمد
حسن المولوی... عالم فاضل مورخ، جلیل، ادیب، شاعر،
ورع و زاهد، عابد اخذ الفقه والادب، والحکمة والمنطق والکلام و العلوم الغریبه من اعلام وقته»
آثار گرانبهایی از وی در زمینههای مختلف علمی، تاریخی و ادبی به یادگار مانده است که تا حدی شخصیت علمی او را به تصویر میکشد. آنچه در پی میآید فهرست آثار آن عالم متتبع و شاعر شوریده است.
۱. جوان و پرنده: شرح حال
حضرت جعفر طیار به صورت منظوم.
۲. فهرست مراقد : فهرست مراقد شریفه شام، حلب و شرق اردن به صورت منظوم.
۳. شکایت منظوم: قصیدهای فارسی در شرح و توضیح شکیات
نماز و فروعات آن.
۴. بیست و ششم
رجب : قصیدهای فارسی در احوالات
امام علی علیهالسّلام که چند مرتبه چاپ شده است.
۵. غبار نجف: سرودهای مفصل و استدلالی به
زبان فارسی درباره حقیقت
معاد جسمانی .
۶. کوه یاقوت: رسالهای درباره تاریخ و عظمت
کعبه که در پایان منظومهای در مناسک و اعمال
حج آورده شده است.
۷. کلدار قندهار: درباره مزارات متبرکه موجود در قندهار و مناطق مجاور آن که در دو جلد به چاپ رسیده است.
۸. طاووس اهل الجنة فی الآیات النازلة بالامام الحجة علیهالسّلام .
۹. روضات الفردوس فی مزارات العراق.
۱۰. آب سناباد در مدایح
اهل بیت علیهمالسّلام .
۱۱. شانزده مقاله در حل مسائل مشکل.
۱۲. رسالة سبع المثانی: در تفسیر سوره مبارکه حمد.
۱۳. زیارت جامعه: به صورت منظوم.
۱۴. ایمان
ابوطالب علیهالسّلام .
۱۵.
تربت کربلا .
از ویژگیهای تحسین برانگیز مولوی آشنایی کامل با فنون شاعری است. سرودههای او بیانگر قریحه زیبا و سبک دلنشین در این
هنر برجسته است. وی علاوه بر اشعار عربی بیست هزار بیت به زبان فارسی سروده است. برای معرفی چهره ادبی او، بخشی از یک قصیده بلندش را که به اندیشمند درد آشنا، و شهید راه شرف و آزادی، علامه شهید
سید اسماعیل بلخی تقدیم کرده است، ذکر میکنیم:
سنگ معناست که در باطن آن فیض خداست• • • نه که هر سنگ سیه کعبه
ایمان گردد
بارش قطره نیسان صدفی میخواهد• • • نه که هر ریگ و خزف لؤلؤ غلطان گردد
از نباتات زمین دوحه قابل باید• • • تا کلیمش به جهان موسی عمران گردد
داد حق نیست به زور و زر و فکر و تدبیر• • • ورنه هر ناموری همچو سلیمان گردد
گر ز بلخاب بزایند زنان صدها مرد• • • باز هیهات یکی بلخی افغان گردد
به
شجاعت و سخاوت و سماحت ممتاز• • • مثل او نیست کسی فخر خطیبان گردد
کس ندیده است به این قرن به جز اسماعیل• • • با گدا مونس و هم محفل شاهان گردد
نشنیده است کسی مثل جنابش یک مرد• • • که بدون جند و سپه نمایان گردد
یاد بادش که چه شخصیت پر معنی بود• • • هست مشکل که کسی بلخی دوران گردد
وی پس از تکمیل معلومات و ارتقاء به درجه
اجتهاد ، به عنوان نماینده تام الاختیار استادانش به کشورهای هند، پاکستان و افغانستان سفر کرد و طی چهل سال اقامت در آن کشورها، خدمات ارزندهای از خود به یادگار گذاشت و در نشر و
تبلیغ احکام و عقاید دینی مردم آن سامان کوشید.
آنگاه پس از یک دوره سفر تبلیغی طولانی، برای بهره مندی بیشتر از فضای ملکوتی نجف اشرف، در سال ۱۳۷۹هـ. ق. به این شهر بازگشت و در جوار مرقد مطهر مولای متقیان علی علیهالسّلام به
زیارت ،
عبادت ، تهذیب، تهجد، توسل، تحقیق و تالیف پرداخت.
سپس در سال ۱۳۹۱هـ. ق. هنگامی که
حوزه علمیه نجف ، تحت فشارهای شدید رژیم صدام قرار داشت و طلاب و عالمان غیر عراقی مجبور به ترک آن کشور شده بودند، به ناچار به
ایران آمد و تا پایان عمر در
مشهد ساکن شد.
بیشترین تلاش این عالم برجسته، تهذیب و سیر و سلوک عارفانه بود. وی در لحظات تنهایی به تفکر فرو میرفت. در عین حال به خدمت رسانی به مردم پرداخت. به مهمترین سرفصلهای خدمات آن عالم وارسته اشاره میکنیم:
مولوی بیشترین لحظات عمر شریفش را در ترویج فرهنگ اهل بیت علیهمالسّلام گذراند. وی در سفر تبلیغی که چهل
سال به داراز کشید، در زادگاهش قندهار رحل اقامت افکند و به هدایت و ارشاد مردم آن سامان اشتغال ورزید.
پاسداری از حوزه
فقه جعفری و گسترش سیره و فرهنگ اهل بیت علیهمالسّلام از مهمترین اهداف والای آن عالم وارسته در این کشورها بود. وی با توجه به این آرمان بلند، سالیان طولانی در جهت گسترش و نشر دین مبین و مکتب علوی خدمت کرد.
تبلیغ و خطابه از مهمترین فعالیتهای آن عالم وارسته بود. وی در خطابههای بیدارگرانه اش به
تزکیه ، محافظت و مراقبت نفس تاکید میورزید. یکی از فضلایی که این دوره زندگی او را درک کرده است، میگوید:
«آیت الله محمدحسن جان مولوی در اکثر سخنرانیها و صحبتهای خود از محاسبه و مراقبت نفس حرف میزد و میگفت: به توسل و تضرع پناه ببرید مخصوصا توسل به
حضرت زهرا و ولی عصر عجّلاللهفرجهالشریف که اثر خاصی دارد. عیادت از مریض و به تشییع جنازه شرکت کردن نیز اثربخش است.»
یکی دیگر از علاقمندان او که در سال ۱۳۷۲ ش. در روز
عید غدیر در محفل جشنی که به همین مناسبت در فاطمیه مشهد مقدس تشکیل شده بود، شرکت کرده و سخنان عارفانه ی او را شنیده بود، از منبر و کیفیت سخنان او چنین گزارش میدهد:
«... جناب مولوی در پایان آن محفل رشته سخن را به دست گرفت. او همان طور که در جای خود نشسته بود، بدون اینکه میکروفن را به دست گیردبا صدای قوی و روشنی که داشت، ابتدا شروع کرد به بیان چند جمله ناب و عمیق در باب اهمیت غدیر سپس شرح عرفانی از سلسله مراتب ولایت ارائه نمود. در پایان، قصیده غدیریهای طولانی را که خود به تازگی سروده بود، از روی کاغذ خواند... تنها یک
مصرع آن قصیده در ذهنم مانده که چنین است: «نکهت زلفین او طعنه به بستان زده». »
وی در کشورهای
عراق و
ایران نیز فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی خوبی داشت. محافل علمی تشکیل میداد و به تبیین ارزشهای دینی میپرداخت. از تغذیه علمی و اخلاقی طلاب نیز غافل نبود. تاسیس فاطمیه، بخشی از تلاش فرهنگی او در مشهد مقدس بود. یکی از روحانیان که بارها با او حشر و نشر داشت، در این مورد میگوید:
«وی در مشهد مقدس مجلس
اخلاق و معارف الهی داشت که هر روز در منزل خود واقع در جوار امام زاده گنبد خشتی برگزار میکرد و سیل مشتاقان همچنان تا آخرین روزهای حیاتش، به خانه او سرازیر میشدند و از انفاس و برکات روحی و معنوی آن مرد الهی بهره مند میشدند.»
محل مرکز فعالیتهای فرهنگی و خدماتی او بخشی از منزلش بود که به فاطمیه تبدیل کرده بود و تمام تلاشهای خود را از آنجا ساماندهی میکرد.
در حد توان به کمک یتیمان و محرومان شتافت. و برای سر و سامان دادن امور آنها دارالایتامی تاسیس کرد. یکی از ارادتمندانش میگوید:
«ایشان علاوه بر جنبههای عبادی از اقدامات سودمند خدمات اجتماعی نیز غافل نبود و در این راستا، از درآمد شخصی و امکاناتی که از طریق افراد خیر فراهم میشد به مریض
ها، گرسنه
ها، یتیمان و بی سرپرستان رسیدگی میکرد.»
آن عارف بیدار صفات اخلاقی خاصی داشت که برخی از آنها را میتوان چنین شمارش کرد:
مولوی قندهاری هیچ گاه از تعبد،
تهجد و شب زنده داری غافل نشد. با عشق و علاقه ساعتها در دل شب، به عبادت و راز و نیاز میپرداخت و از نظر پاکی نفس به درجه عالی رسیده بود، به گونهای که با ذکر و دعا، بیماران را از درد نجات میداد. یکی از کسانی که شاهد برخی کرامتهای او بود، میگوید:
«در یکی از روزهای سال ۱۳۶۵ ش، با چشم خود فردی را دیدم که دچار بیماری شدیدی شده بود. او از جناب مولوی تقاضا کرد تا برای شفایش
دعا بخواند. جناب مولوی در مقابل چشم حاضران حبه قندی برداشت و دعایی خواند و سپس آن را به آن فرد مریض داد. آن شخص بیمار با خوردن آن قند، احساس سلامتی کرد.»
آیت الله محمد
حسن مولوی قندهاری عاشق
اهل بیت علیهمالسّلام بود. و در هیچ شرایطی از نشر افکار و اجرای سیره آن بزرگواران غفلت نمیکرد.
نمونههای زیر، به خوبی گویای دلدادگی آن عارف نامدار به عترت پاک رسول خدا است:
«در ایام جوانی ساکن مشهد مقدس بودم و از فیوضات
حضرت رضا علیهالسّلام ، بیش از قابلیت خود منبر میرفتم و منبرم جذاب بود. ملازم مرحوم
شیخ علی اکبر نهاوندی ،
سید رضا قوچانی ،
شیخ رمضانعلی قوچانی ،
شیخ مرتضی بجنوردی و
شیخ مرتضی آشتیانی بودم. آنها مرا به اطراف، از جمله پاکستان و قندهار و... میفرستادند. هنگام بازگشت از یکی از این ماموریت
ها، دیر وقت به مشهد رسیدم. خودم را به مسجد
گوهرشاد رساندم. تازه اذان مغرب تمام شده بود. شیخ علی اکبر نهاوندی مشغول نماز شد. پس از نماز، به خدمتش رسیدم. با من معانقه کرد... در این فرصت مرحوم حاج قوام لاری از جایش بلند شد و بنای مقدمه یک روضه را گذاشت. در ابتدا این دو
شعر را خواند که من تا آن زمان نشنیده بودم.
ها علی بشر کیف بشر• • • ربه فیه تجلی و ظهر
هو والواجب نور و بصر• • • هو والمبدء شمس و قمر
با شنیدن این بیت، حالم منقلب شد. آقای شیخ علی اکبر نهاوندی همچنان با من مشغول صحبت بود. یک گوشم با او بود و گوش دیگرم به ذکر مصیبت حاج قوام. با همان حال دگرگون، به خانه آمدم. تنها بودم و در خود طبع رسائی یافتم. مداد را برداشتم و آن اشعار را چنین تضمین کردم:
ها علی بشر کیف بشر• • • ربه فیه تجلی و ظهر
عقل کلی به ما داد خبر• • • انا کالشمس علی کالقمر
هو والواجب نور و بصر• • • هو والمبدء شمس و قمر
عشق افکند به دلها اخگر• • • عشق بنمود هویدا محشر
عشق چه بود، اسدالله حیدر
چهار سال از سرودن این قصیده گذشت. نمیدانستم که این
مدح ، قبول شده است یا نه؟ روزی بعد از ناهار خوابیدم. در عالم رؤیا به کربلای معلا مشرف شده وارد رواق مبارک شدم. دیدم درهای حرم بسته است و زائران در رواق، مشغول خواندن زیارت وارث هستند. حالم دگرگون شد. من تازه رسیده بودم، چرا درها بسته بودند؟ پرسیدم: آیا درها باز میشود؟ گفتند: بله، یک ساعت دیگر. دلم آرام نمیگرفت. در عالم خواب، به سمت قتلگاه شتافتم. نزد آن پنجرهای که بالای سر مبارک قرار دارد، رسیدم. از پشت پنجره به داخل نگاه کردم. چشمم به گروهی از عالمان افتاد. عدهای را شناختم. مجلسی،
ملا محسن فیض ،
سید اسماعیل صدر ،
میرزا حسن شیرازی ،
شیخ جعفر شوشتری و... حضور داشتند. حرم مملو از جمعیت بود. همه رو به ضریح و پشت به آن پنجره نشسته بودند. در راس همه، مرحوم حاج آقا
حسین قمی بود. بنده در مشهد ایشان را میشناختم و بعدها وکیلشان هم بودم. ایشان دستور میداد فلان آقا برود بخواند. او بلند میشد و میخواند و همه گریه میکردند و به او احسنت احسنت میگفتند. چند نفر را دیدم که بلند شدند و خواندند و پایین آمدند. مثل بچه
ها به خودم فشار آوردم تا از گوشه پنجره وارد حرم شده خودم را به جمع علماء برسانم. بعد از اندکی تلاش، ناگهان خود را داخل حرم مطهر دیدم. خواستم در گوشهای بنشینم ولی جای برای نشستن نبود. فقط کنار آقای قمی اندکی جای خالی وجود داشت. خودم را به آنجا رساندم و نشستم. آقای قمی همین که من را دید، فرمود:
مولوی
حسن؟!
عرض کردم: بله قربان.
فرمود: برخیز و بخوان.
بلند شدم. نمیدانستم از کجا شروع کنم. کدام
آیه و
حدیث را تطبیق کنم؟ چگونه به روضه گریز بزنم؟
ناگهان در دلم الهام شد. شروع کردم به خواندن:
ها علی بشر کیف بشر، و تا آخر قصیده خواندم.
وقتی از خواب بیدار شدم، دلم میتپید. از سر و صورتم عرق میریخت. از اینکه مدیحهام مورد عنایت واقع شده بود، خدا را شکر کردم.»
مولوی به جهت محبت به
معصومان علیهمالسّلام یاران و شاگردان آنان را نیز دوست میداشت:
«۲۳ سال قبل در
کربلا بودم. در آن ایام به مرض تب مزمن و اختلال حواس مبتلا شدم. دوستانم مرا برای تفریح و تغییر هوا به سمت
قبر جناب
حر بن یزید ریاحی بردند. قدرت ایستادن نداشتم. در گوشهای نشستم و زیارت نامه مختصری خواندم. در همین زمان دیدم، بانویی که از اعراب بیابان نشین بود، وارد حرم شد و نزدیک ضریح مقدس نشست. انگشت خود را در حلقه ضریح گذاشت و این دعا را خواند:
«یا کاشف الکرب عن وجه مولانا الحسین علیهالسّلام ، اکشف لنا الکرب العظام بحق مولانا الحسین»
آنگاه انگشت خود را برداشت و در حلقه بعدی نهاد و همان ذکر را خواند. همین طور میخواند و دور میزد. در دور پنجم و یا ششم بود که منهم آن جمله را حفظ کردم و تصمیم گرفتم مانند آن
زن ، آن ذکر را بخوانم و طلب شفا کنم. خواستم از جا بلند شده از قسمت بالای ضریح شروع به دور زدن کنم ولی توان ایستادن نداشتم. به ناچار خودم را کشان کشان به ضریح رساندم. انگشتم را به حلقه پایین ضریح مقدس گذاشتم و همان جمله را خواندم. هدفم این بود که از حلقه به حلقه دیگر منتقل شوم و در آن حال دور ضریح
طواف کنم. در حلقه سوم، احساس کردم گرمای مختصری از داخل ضریح به انگشتان دستم رسید و مانند آمپول، در تمام رگهای بدنم جریان یافت. حس کردم میتوانم برخیزم. برخاستم و در حال ایستاده آن ذکر را زمزمه کردم و از حلقهای به حلقه دیگر، دور زدم. با همان گرمی، تمام مرض
ها از بدنم برطرف شد و دیگر، اثری از آن باقی نماند.»
جناب مولوی نسبت به حرم
اهل بیت و اماکن مقدس احترام خاصی میگذاشت. یکی از شاهدان تشرف او به حرم مولای متقیان
علی علیهالسّلام میگوید:
«جناب مولوی در مناسبتهای مذهبی به حرم مطهر حضرت علی علیهالسّلام مشرف میشد. وقتی به در ورودی حرم میرسید کفشهای خود را از پا در میآورد و در لای پارچهای که به همراه داشت میپیچید و با پای برهنه وارد صحن مطهر میشد. و پس از تشرف نیز با پای برهنه از صحن خارج میشد. روزی اینجانب پرسیدم: نظر شما در مورد افرادی که
آب دهان و یا خلط سینه در اطراف صحن مطهر میاندازند، چیست؟
فرمود: این هتک حرمت است و باید در حفظ و احترام ظاهری و باطنی این مکان مقدس کوشید.»
مولوی سادات و ذریه
رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلّم را نیز دوست میداشت و به آنان ـ اعم از کوچک و بزرگ ـ احترام قائل بود. در این مورد داستان نسبتا بلندی را نقل کرده است که به علت طولانی بودن، از ذکر آن خودداری میکنیم.
مولوی روحیه عرفانی و نگاه ژرف و عمیق داشت. به همین جهت به ضبط حوادث شگفت خود و دیگر مردان الهی میپرداخت. در این بخش به چند حادثه عبرت انگیز اشاره میکنیم.
«در قندهار شخصی به نام محب علی زندگی میکرد. وی مرد پاک طینت و نیک سیرتی بود و از ارادتمندان ویژه
حضرت علی علیهالسّلام محسوب میشد. محبت به آن حضرت، تمام دل و جانش را احاطه کرده و به مرحله عاشقی رسیده بود. به نحوی که هرگاه به او میگفتند: «محب علی! بیدار علی باش» از حال طبیعی خارج میشد و بی اختیار اشکش جاری میگردید.
هنگامی که از دنیا رفت، او را برای
غسل ، در غسالخانه بردند. دوستانش در عزای او
گریه میکردند. در هنگام غسل، یکی از دوستانش گفت: «محب علی! بیدار علی باش»
ناگاه دست راستش را حرکت داده آرام آرام بر روی سینه اش قرار داد. همه از این واقعه عجیب، متحیر شدند. خیلی زود، این خبر در بین
شیعیان قندهار پخش شد. آنها دسته دسته میآمدند و آن منظره شگفت را میدیدند و از روی شوق میگریستند. دست محب علی، تا پایان غسل، همچنان روی سینه اش قرار داشت.
جناب شیخ محمدحسن مولوی از عالم بزرگوار حاج
سید محمد رضوی کشمیری فرزند آقا
سید مرتضی کشمیری چنین نقل کرده است:
«در کشمیر، کوهی است که در دامنه آن
حسینیهای قرار دارد. ساختمان
حسینیه طوری است که از بیرون آن میتوان داخل را مشاهده کرد. جهت روشنایی، در پشت بام
حسینیه پنجرهای گذاشتهاند. هر سال در روز عاشورا، جمعی از شیعیان در آنجا جمع شده و مراسم عزای سالار شهیدان علیهالسّلام را برگزار میکنند. شیری در آن نزدیکی
ها زندگی میکند که هر سال در شب اول
محرم ، از بیشه اش بیرون میآید و خودش را در پشت بام
حسینیه رسانده، سرش را از آن روزنه داخل میکند و به عزاداران مینگرد و قطرات اشک از چشمانش جاری میشود. و بعد از مجلس، راهش را میگیرد و به بیشه اش بر میگردد. این برنامه تا شب عاشورا به همین کیفیت، ادامه مییابد. به همین دلیل، در این قریه، هیچگاه اول محرم اشتباه نمیشود و با آمدن آن حیوان، همه میفهمند که شب اول محرم فرا رسیده است.»
«جوان ۱۶ ساله و خوش سیمایی بود که «زبیری» نام داشت. وی در مدرسه پائین پای
مشهد مقدس (این مدرسه اکنون از بین رفته است.) ، نزد شیخ قنبر توسلی میآمد. او بیشتر روزها، جز روزهای
عید فطر و قربان، روزه بود. به زیارت
امام عصر علیهالسّلام و
اصحاب کهف خیلی علاقه داشت و برای شرفیابی به حضور امام عصر علیهالسّلام ، زحمات بسیار کشید. چهل شبانه روز، جز وقت افطار، غذای نخورده بود. غذایش نیز به اندازه یک کف دست، آرد نخود بود که میکوبید و میخورد.
یکی دیگر از صفات نیک او، این بود که اگر اندکی پول به دستش میرسید، آن را به فقرا میبخشید و از یتیم
ها دلجویی میکرد... او چنین تعریف کرد:
خدا را سپاس که به مرادم رسیدم. پیش از آنکه به ملاقات اصحاب کهف یا جزیره خضراء بروم، با مادرم از مشهد مقدس به مقصد
عراق حرکت کردیم. مدت ۹ روز پیاده راه پیمودیم تا به مرز عراق (منظریه) رسیدیم. در آنجا ما را گرفتند و ۱۷ روز زندانی کردند. میگفتیم: ما مشهد بودیم و حالا میخواهیم
کربلا برویم. هرچه میگفتیم قبول نمیکردند. نگهبانان زندان کارهای ناشایست، فحشاء و منکرات انجام میدادند. قلبم کدر و افسرده شد. به امام زمان علیهالسّلام متوسل شدم. آن روز که توسل و گریهام بیشتر شده بود، یک مرتبه دیدم ماشینی آمد و جلوی در ایستاد. سید خیلی نورانی پیاده شد و صدایم زد: بیا اینجا.
به نزدش رفتم. پرسید: چه میکنی؟
عرض کردم: میخواهم کربلا بروم ولی ۱۷ روز است که با مادرم در اینجا زندانی هستیم.
فرمود: برو مادرت را بیاور و داخل ماشین بنشینید.
مادرم را آوردم. اول، داخل ماشین، جای نشستن نبود ولی بعد، برای دونفر جا پیدا شد. نشستیم. بوی خوشی در فضای اتاق ماشین ساطع بود. ماشین حرکت کرد. به نگهبانان زندان نگاه کردم. در حالی که ما را میدیدند نمیتوانستند چیزی بگویند. ده دقیقه از حرکت ماشین نگذشته بود که خود را نزد کاروانسرای فرمانفرما در
کاظمین دیدم.»
او قامت بلند و اندام لاغر داشت. معمولا کمرش را با شال سفیدرنگی میبست. پشتش کمی خمیده به نظر میرسید. سفیدی صورتش با سفیدی عمامه اش هماهنگ و همخوانی داشت. از چشمهای تیز و نافذ و حواس قوی برخوردار بود. با
لهجه غلیظ قندهاری سخن میگفت.
سرانجام، پس از نیم
قرن حضور در عرصههای تحصیل، تحقیق،
تبلیغ و خدمت، در مرداد ۱۳۷۷ ش. (ربیع الثانی ۱۴۱۹ ق.) ، در پی یک دوره بیماری کوتاه، چراغ عمرش خاموش شد و روحش به ملکوت اعلی پیوست. پیکرپاکش پس از اقامه
نماز توسط حضرت آیتالله
شیخ محمد تقی بهجت ـ دام ظله العالی ـ با حضور علماء، شاگردان و علاقه مندانش به صورت باشکوهی تشییع و در جوار حضرت ثامن الحجج
علی بن موسی الرضا علیهالسّلام به خاک سپرده شد.
سایت فرهیختگان تمدن شیعه، برگرفته از مقاله«محمدحسن مولوی».