فرهنگ غربی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
فرهنگ غرب با تکیه بر
فرمالیسم و با شعار ترقی بشر، مرز
واقعیت و غیر واقعیت را آنچنان در هم شکسته است که تشخیص واقعیت از
دروغ حتی برای طالبان حقیقت و افراد
رئالیست کاریست بس مشکل. دوره جدید غرب توجه افراطی به دو کاربرد
عقل است؛ یعنی
عقلی که در برابر
ایمان ایستاده و
عقل ولتری که بدون نیاز به
دین، همه ساحت آدمی را در سیطره خود دارد.
بدون آشنایی با اندیشه و تفکر فلسفی یک ملّت، نمیتوان به درستی نسبت خود را با آن فرهنگ و تمدّن دریافت. غلبه و تهاجم فرهنگی زمانی بستر مناسب خود را پیدا میکند که انسانها به ظواهر تمدّنهای دیگران بسنده کرده، از اندیشه و تفکر در اعماق مبانی فکری و فلسفی آنها
غفلت نمایند. به عبارت دیگر، غلبه ظاهربینی و ظاهراندیشی، دل آدمیان را به پوسته و قشر ظاهری تمدّن ملل دیگر مشغول کرده و فرصت نفوذ به لایههای زیرین و مبانی اعتقادی و فکری آن فرهنگ را سلب میکند. نکته اساسی در همین جا نهفته است؛ زیرا موفقیت عمده غرب و اندیشه غربگرایی در نتیجه غفلت و بیتوجهی و نگرش سطحی دیگران به آن فرهنگ است. غرب از تمدّنهایی که مبانی فکری و فلسفی آنان را به زیر سؤال برده و فرهنگ غربی را به چالش جدی وادار کند در هراس است. به همین دلیل، فرصت بروز و ظهور تفکرات مقابل را نمیدهد و با هزاران دسیسه و نیرنگ به مقابله با آنان برمی خیزد.
به جرات میتوان ادعا کرد، انقلاب اسلامی ایران سرآغاز رویارویی واقعی و جدی تمدن و فرهنگ اسلامی در برابر تفکر غربی است. با شروع انقلاب اسلامی تیغ تیز نقد و بررسی تفکر اسلامی متوجه مبانی فکری و فلسفی غرب شده است؛ چیزی که غرب به شدت از آن گریزان بوده و تلاش میکند ملل دیگر را به ظواهر مشغول نماید. بنابراین، حیات حقیقی ما در این است که مبانی فکری غرب را بررسی کرده و با آگاهی از معتقدات آنان، از غوطهور شدن در ظاهربینی نجات یابیم.
این نوشتار به صورت بسیار مختصر به بیان بعضی از مبانی فکری غربی پرداخته است.
از خصوصیات بارز تفکر غربی از دوره رنسانس به بعد، بخصوص در عصر حاضر، غلبه
کمیت بر
کیفیت است. این نوع از تفکر امروزه در اعماق اندیشه مغرب زمین رسوخ پیدا کرده، به گونهای که کیفیت قربانی و مغلوب نگرشی کمی و مقداری شده است. اساس و پایه این رویکرد به بنیانگذار فلسفه جدید غرب، یعنی دکارت فرانسوی بر میگردد. تاثیر
دکارت در تفکر فیلسوفان مغرب زمین بر هیچ کس پوشیده نیست. به جرات میتوان ادعا کرد که متفکران پس از او نفیا و یا اثباتا از وی تاثیر پذیرفتهاند. دکارت در آثار خود از جمله در دو رساله «گفتار در روش و قواعد» با مبانی پیشینیان به شدت مخالفت نموده و روشهای جدیدی را در تحقیق و بررسی در حوزههای مختلف
علوم انسانی و
تجربی مطرح کرده است. هرچند روشهای او دروازه بزرگی به روی علم گشود و حتی موجب به وجود آمدن هندسه تحلیلی در ریاضیات گردید، اما اساس روش وی به تحقیقات کمّی و آماری مبتنی است. دکارت به شدت با روشهای کیفی مخالف بود. به همین دلیل، وی با بزرگان علم و معرفت همانند
ارسطو و
مشاییان که بیشتر به نگرش کیفی توجه میکردند مخالفت کرده
و روش آنان را مردود اعلام کرد. این طرز فکر پس از او در پیروان مکتب وی و در نهایت در فرهنگ غربی متداول شد.
ارسطو و مشاییان در عالم طبیعت دو خصوصیت را مورد لحاظ قرار میدادند: ۱.
صور نوعیه و
جسمیه؛ ۲. امتداد و بعد جسمانی. آنان معتقد بودند که
عالم جسمانی و هر جسمی مرکب از این دو عنصر است. امتداد و بعد مادی همان کمیّت اشیا را تشکیل میدهد که «
عَرَض» است، اما صور جسمیه و نوعیه که حقیقت
جسم به آن وابسته بوده و هویت و
تشخص آن را تشکیل میدهد، «
جوهر» است و جوهر بر خلاف عرض امر
معقول است. این صورت امر کیفی است که نمیشود با توسل به آمار و ارقام و با نگرش کمی و مقداری به معرفت آن نایل شد، بلکه باید با سیر و سلوک
عقلی، روحانی و حتی عرفانی به درک آن نایل گشت. چنین نگرشی به حقیقت اشیای مادی در عالم، آن را از بعد متعالی مورد تحقیق قرار میدهد و نوعی جذبه و کشش به مبدا متعالی را در دل اجسام اثبات مینماید. با نفی صورت جسمیه و صورت نوعیه، عالم تبدیل به جهان مادی صرف و بیشعور میشود که ذات و حقیقت آن چیزی جز طول و عرض و ارتفاع نیست، دل هستی مادی از جوهر متعالی خالی و جهان بسان یک لاشه مردهای است که از خود هیچ جذبه و حرکت ذاتی و کشش متعالی ندارد.
بر این اساس، دکارت، معتقد است: کمیت بنیاد واقعیتهای طبیعی را تشکیل میدهد.
وی در رساله «گفتار در روش» خود از این مساله بحث میکند که در علوم بهتر است مفاهیم به صورت کمّی و با آمار و ارقام بیان شود.
سخن دکارت یادآور سخن هابز انگلیسی است که میگفت: تفکر چیزی جز محاسبه نیست.
چنانکه اشاره شد، جای شک نیست که گرچه تکیه بر آمار و ارقام را نمیتوان در پیشرفت علوم، بخصوص علوم تجربی، انکار کرد، اما این نگرش به صورت افراطی در مغرب زمین مطرح شد و در همه شاخههای معرفت بشری تسری یافت و امروزه کمتر علمی را میتوان یافت که در چنگ قضاوتهای کمّی گرفتار نشده باشد. حتی مقایسههای کمّی و آماری درباره افعال و عواطف و فعل و انفعالات
انسان با حیوانات در روانشناسی و علوم تربیتی مانع آن شده است که حقیقت انسان و ماهیت اصیل آن شناخته شود و مطالعات و تحقیقات روانشناختی و تربیتی و حتی
اخلاق از حدّ بررسی رفتارهای انسان با حیواناتی مثل موش و میمون فراتر نرفته است و تواناییهای فوقالعاده روحی و عرفانی بشر به ورطه فراموشی سپرده شده است؛ زیرا هر فعالیتی که در دام کمیت و مقایسه عددی و امثال آن نگنجد، فاقد اعتبار لازم است. این رویکرد موجب گردیده که در حوزههایی مثل
آموزش و
پرورش بیشتر دل به مقایسههای آماری داده و از کیفیت و نحوه آموزش و تربیت صحیح و مطابق با فطرت الهی انسان غفلت گردد. سرانجام این تلقّی به اینجا ختم شده است که حیات آدمی در غرب در مصرف و تصرف بیشتر در عالم و تامین اسباب ظاهر زندگی او که فاقد عنصر کیفیتاند، خلاصه گردد.
از سوی دیگر، این نگرش کمّی به جایی رسید که به گفته دکارت علمای غرب باور کردند که علم دقیق چیزی جز اندازهگیری مفاهیم کمّی نیست، از اینرو، به نفی روح مجرد پرداختند؛ زیرا نمیتوانستند آن را اندازهگیری نمایند. بنابراین، اعتقاد به
روح به عنوان یکی از اسطورههای فلسفه قدیم کنار گذاشته شد.
امروزه غلبه کمیت بر کیفیت و تبلیغ مصرفگرایی بیشتر با تمام قدرت در غرب جلو رفته و حتی به کشورهای جهان سوم رسوخ یافته است و گاهی از آن به توسعه نیز یاد میکنند. بنابراین، اگر در عصر جدید توسعه (development) مطرح شده است، مقصود از آن توسعه کمّی، یعنی بالا رفتن میزان تولید و مصرف است و فضیلت با کسانی است که در این زمینه بیشتر پیشرفت نمایند. مقصود آنان از توسعه، رهایی از بند و سیطره
هواوهوس و توسعه اخلاق معنوی نیست. از اینرو، برخی از بزرگان غرب همانند رنه گنون معتقدند: تمدن جدید در سیطره کمیت قرار دارد.
با ظهور انقلاب اسلامی، این نگرش افراطی به کمیت زیر سؤال رفت و نگرش کیفی و معنوی جای آن را گرفت و در بسیاری از مسائل راهگشا گردید. به عنوان مثال، در دوران دفاع مقدس همه محاسبات کمّی دنیای غرب توسط رزمندگانی که دلشان به الطاف الهی خشنود بود، به هم خورد و بسیاری از امور را که به ظاهر با توسعه کمّی قابل جمع نبود ممکن ساخت.
اصالت
عقل(Rationalism)، از مشخصههای دیگر اندیشه غرب است. برای فهم بهتر این مساله باید درباره
عقل بحث کرد.
کلمه عقل در لغت به معنای فهم و درک و
تدبّر و همچنین به معنای قید آمده است؛ یعنی
عقل از آن جهت
عقل است که دارنده خود را از
ضلالت نگاه میدارد و قید میزند.
بعضی معتقدند ریشه راسیونالیسم و اصالت
عقل از
کلمه لاتینی Ratio به معنای حساب کردن و شمردن است. در این معنی نوعی دید کمّی به چشم میخورد.
این معنی با معنایی که در بالا گفته شد بیارتباط نیست؛ زیرا فهم و درک نوعی حسابگری است. این واژه به لحاظ کاربرد در عالم علم و
فلسفه معانی متفاوتی دارد: الف. در فلسفه اسلامی و یونان باستان به عنوان قوهای است که کلیات را با آن میتوان درک نمود و ممیزه اصلی انسان با حیوان است. ب. گاهی به معنای موجود مجرد به کار برده میشود و جمع آن
عقول است.
اما صرف نظر از این معانی، کاربرد عمده
اصالت عقل را در دوره جدید میتوان در این موارد خلاصه کرد:
۱. اصالت
عقل در مقابل
اصالت تجربه؛
۲. اصالت
عقل در مقابل
اصالت اراده؛
۳. اصالت
عقل در مقابل
اصالت وحی؛ به این معنا که
عقل کاشف حقایق است نه وحی؛
۴. اصالت
عقل ولتری؛ این نوع از کاربرد
عقل بعد از رنسانس و دکارت توسط نویسندگان دائرةالمعارف در فرانسه به کار برده شد؛ یعنی
عقل به تنهایی و بدون نیاز به عامل دیگری میتواند برای انسان ترقّی، آزادی، برابری و
سعادت بیافریند.
بدون شک، دوره جدید غرب توجه افراطی به دو کاربرد
عقل است؛ یعنی
عقلی که در برابر
ایمان ایستاده و
عقل ولتری که بدون نیاز به
دین، همه ساحت آدمی را در سیطره خود دارد. در معارف الهی و اسلامی،
عقل وسیله کسب فضایل و حقایق و نیز موهبتی است که
خداوند به انسان بخشیده تا به وسیله آن خدای خود را پرستش کند. در
حدیث آمده است: «
العقل ما عُبد به الرحمان و اکتسب به الجنان.»
همچنین این
عقل حجت باطنی است و چراغی است که انسان را هدایت میکند و شان آن شان رهبری و پیامبری است و هرگز سر جنگ با
وحی ندارد. اما در اندیشه غربی، علاوه بر اینکه
عقل و وحی مخالف یکدیگرند و امور وحیانی موهوم قلمداد میشوند،
عقل نیز به صورت ابزار تفسیر میگردد. بر همین اساس، راسیونالیسم و اصالت
عقلی که در غرب مطرح میشود، اصالت
عقل حاد کاربردی است؛ یعنی
عقلی که تنها وسیله تامین خواستههای مادی و طبیعی بشر را فراهم مینماید، و به عنوان ابزار عمل میکند. غرب با
عقل کاربردی و ابزاری به فکر سیطره بر کل هستی است.
عقل غربی فراتر از ظواهر اندیشه نمیکند؛ زیرا مبانی غربی
عقل را صرفا در دادههای حسی و طبیعی و زندگی روزمره به کار میبرد. در نزد کانت، فیلسوف آلمانی، شان الهی
عقل به حدی پایین آمد که وی معتقد گردید اگر
عقل انسان فراتر از متعلّقات مادی اندیشه کند و در مسائلی همچون خدا،
اختیار و مانند آن تفکر نماید، دچار تناقض خواهد شد. از اینرو، باید تور
عقل صرفا برای صید متعلّقات مادی به کار رود و فراتر از آن در امور مابعدالطبیعی و متعالی به کار برده نشود.
با توجه به معنای لغوی
عقل در یونان که در غرب کاربرد دارد، امروز
عقل بیشتر شان حسابگری دارد و از تفکر معنوی گریزان است. این
عقل غربی،
عقل معاش یا
عقل ناسوتی است و نه
عقل معاد؛
عقلی است که در مدار تامین غرایز نفس انسانی میچرخد و انسان را از قرب به حق تعالی دور میکند. «انسان در فرهنگ جدید جز گسترش نیازها امیال بسیط حیاتی و غریزی که
عقل حسابگر نیز به او مدد میرساند نمیشناسد... انسانی که با
عقل و تکنیک سعی میکند بر عالم و آدم سیطره و استیلا پیدا کند و جهان را برای خویش و برای رفع حوایج نفسانی دایم التزاید تغییر دهد و تصرف کند.»
عقل غربی
عقلی است که باید به انسان کمک کند تا به مدد
عقل معاش و به منظور آزادی از قید و بندهای دین گام برداشته و هرچه بیشتر در طبیعت تصرف کند، اما این بشر، نه تنها از تصرف در عالم نفس و درون خود عاجز است، بلکه بردهای است که در اختیار نفس اماره بوده و منویات آن را پیاده میکند.
از دیگر خصوصیات فرهنگ غرب اصالت دادن به قدرت است. توجه به
قدرت به عنوان کمال استعدادهای آدمی در غرب دیده میشود. اگر در نزد
افلاطون برترین فضیلت
عدالت بود و در نزد
مسیحیان کمک به دیگران، در دوره جدید و در فرهنگ امروزین غرب، فضیلت برتر در انسان قدرت است. به همین دلیل غرب تلاش میکند برای دستیابی به قدرت و بقای خود هر نوع تفکر و اندیشه و مکتب را که در مقابل قدرت او میایستد نابود کند و بقای خود را در فنای دیگران ببیند. غرب برای توجیه اصالت قدرت، هم به نظریات علمی و فلسفی چنگ زده و هم در مقام تحریف تاریخ برآمده است.
اراده معطوف به قدرت (Will to Power) که نظریه معروف نیچه، فیلسوف غربی، است (نیچه، فیلسوف و نظریه پرداز قرن ۱۹.) در بسط و گسترش اصالت قدرت نقش فوقالعادهای داشته است. بر اساس این تفکر، غرب دایما روح برتریطلبی را نسبت به فرهنگهای دیگر در خود احساس کرده و روزبهروز تقویت میکند. «نیچه عقیده داشت که اساسا آدمی برای غلبه بر ضعیفان آفریده شده و خوی سلطهجویی در طبیعت او وجود دارد.»
از مبانی دیگر تقویت قدرتطلبی، نظریات فرانسیس بیکن است که قدرت و تسلط را کمال آدمی میدانست و یا اینکه هابز، فیلسوف و سیاستمدار غربی، میگفت: انسان گرگ انسان است. تقویت این روحیه در فرهنگ غرب و یاری گرفتن از نظریهپردازان خود موجب گردید که آنان در سدههای اخیر به کشورهای مختلف تجاوز کرده و ثروت مردمانش را تصاحب و غارت کنند، نتیجه هجوم وحشیانه اروپاییان به افریقا و ملل دیگر موجب
رنج و گرسنگی آنها و در نهایت ثروتمند شدن اروپاییان گردید. مبانی اعتقادی این هجوم را متفکران و صاحبنظران غربی به وجود آوردند و چنانکه اشاره شد، به تحریف تاریخ نیز همت گماشته، در مجلات و کتابهای خود از غربیان به عنوان مردمانی دارای عاطفه انسانی و خوشفکر یاد کرده و دیگران را به خودکامگی و وحشیگری متهم نمودند تا مسیر تجاوز و تعدی هموار گردد.
آنان حتی در آموزشهای رسمی مدارس پس از دوره رنسانس، بخشهای دیگر تاریخ جهان از جمله
اسلام را حذف کرده و گاهی صد سال تمدن و فرهنگ اسلامی را در عبارت «سدههای یورشهای خاوریان وحشی» خلاصه کردند. بسیاری از نویسندگان اروپایی همواره مردم مشرق زمین را تحقیر کردهاند و آنها را نسل و نژادی فروتر از اروپاییان قلمداد کردهاند. آنان با تفاوت گذاردن میان خاور و باختر، باختر را ذاتا برتر و خاور را ذاتا فروتر خواندند؛ بدیهای باختر را خوب جلوه داده و خوبیهای خاور را بد قلمداد کردند. آنان بدینصورت تاریخ را سخت واژگون ساختند.
لرد کرومر، که پس از اشغال نظامی
مصر توسط انگلیسیها در سال ۱۸۸۲ م. به مصر رفت و تا سال ۱۹۰۳ فرمانروای آن کشور بود، در مقالهای که تحت عنوان خاور و باختر پراکنده ساخت، زشتیهایی همچون خودکامگی و بردگی و بیرحمی را از ویژگیهای خاور زمینیان دانست.
ادوارد سعید پژوهشگر عرب مینویسد: «اروپاییان درباره خاور زمین نوشتند که انسان خاور زمین خردستیز، فاسد، کودکمنش و متفاوت است و انسان اروپایی خردگرا، پاکدامن و طبیعی است. پیام روشنتر اینگونه نوشتهها آن است که اصولاً اروپاییان با ویژگیهای پسندیدهای که در سرشت خویش دارند از بقیه جهانیان برترند و از همین روست که باید بر جهان چیره شوند و مردم جهان را به بردگی و استثمار کشند.»
از دیگر مشخصات ایجابی غرب اصالت دادن به انسان و انسان محوری است. مقصود غرب از اصالت انسان این است که انسان در هر نوع انکشاف محور اصلی است. بنابراین، تلقّی و کاربرد غرب از انسان به صورت موجودی خودبسنده و به تعبیری قائم به خود است؛ به این معنی که انسان خود
اخلاق،
سیاست،
اقتصاد و همه چیز را تعیین میکند و آنها را از دین و
وحی نمیگیرد.
تمثل و
ظهور عینی این تفکر و اندیشه در قراردادهای ژان ژاک روسو است که مسائل جامعه مدنی را بیان میکند و در همه آن عناصر و مسائل، انسان محور تعیینکننده است و فاقد هرگونه عنصر مابعدالطبیعی.
«در عصر جدید انسان جای خدا را میگیرد و همه چیز باید برای انسان باشد... آدمی دیگر اسیر زنجیرهای آسمانی نیست. انسان
عبد نیست، بلکه خود
رب است. میخواهد مستقل باشد و خود و جهان را آنچنان که دوست دارد بسازد. نظریات
مارکس و نیچه و فروید آخرین تیرهای ترکش اصالت انسان است.»
هیدگر، متفکر آلمانی، نیز معتقد است: موضوعیتی که انسان در فلسفه دکارت پیدا کرد منجر به این شد که موجودات صرفا تصور و تمثلی از طرز تلقّی انسان نسبت به آنها باشد؛ معنای موجودات همان شود که انسان در مییابد.
انسان محوری و نفی کاشفیت هر چیزی به جز انسان و
عقل او باعث شد که ساحت پاک و قدسی دین مورد حمله قرار گیرد و از صحنه زندگی بشری نفی شده و جای آن را نفسانیت بشری بگیرد. بنابراین، آنچه امروزه در غرب به آن نور و روشنایی گفته میشود، عین ظلمت است و آنچه که توسعه تلقّی میگردد، بسط و گسترش امیال انسان و خودکامگی اوست؛ زیرا انسان به همان اندازه که در علوم، بخصوص در علوم تجربی، پیشرفت کرده است، از ساحت مقدس الهی دور شده و از خویشتن خویش غافل مانده است و همه عالم را برای رسیدن به مطامع نفسانی خویش به یغما میبرد و جز به گسترش نیازها و امیال غریزی خود، که به مدد
عقل معاش به دست میآورد، نمیاندیشد. خدا را در این زندگی و تاریخ خدا فراموش کرده است و نور ملکوت از حیات ماشینی او حذف شده و افق فکری او از
عقل حسابگرانه و کاربردی فراتر نمیرود. در این وضع، انسان برای او محور است نه خدا؛ برای نوشتن قوانین حقوقی، اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی به افکار مردم بسنده میکند و به سراغ دستورات الهی نمیرود و اگر گاهی و توسط برخی از متفکران غربی، همانند دکارت، سخن از خدا به میان میرود، منظور خدایی است که در هیچ چیز دخالت نمیکند و صرفا برای حل گرهای مطرح میشود که فلسفه او گرفتار آن شده است و غیر از این شان دیگری ندارد. در چنین نظامی اگر مثلاً از اخلاق سخن به میان میآید، مقصود مراحل متعالی
سیروسلوک آدمی و مبارزه با هواوهوس و
جهاد اکبر نیست، بلکه نظام اخلاقی غرب نظام سود است و این سود و نفع مادی از هر طریقی، هرچند
حرام، به دست آید مجاز است. بنابراین، نظریات عجیبی در عالم اخلاق پیدا میشود که از ذات اخلاقی چیزی باقی نمیگذارد. افرادی مثل هیوم معتقد میشوند که اخلاق نسبی است؛ به حق میتوان ادعا کرد که اخلاق امروزی غرب هیومی است و در بعضی نظریات دیگر اخلاق به قدری شان خود را از دست میدهد که آناتول فرانس میگوید: اخلاق فقط در حفظ بهداشت است.
در حوزه حقوق «قانون مدنی و آداب اجتماعی شریعت این دنیای جدید است و علم پرستی حقیقت آن، لذا مفهوم حقوقی جرم جانشین معنای دینی
گناه میشود.»
در حوزههای دیگر نیز وضع به همین منوال است.
اصالت انسان در غرب، که خود را از وحی و منبع الهی بریده و خدای زمین معرفی کرده، در نهایت به نگرش ابزارگونه نسبت به انسان منتهی میشود و هم اینک از انسان محوری و نفی معنویت، به بردگی ماشینی مبدل شده است. این نگرش در متفکران غرب دیده میشود. کیلینک معتقد است: «فلسفه طبیعی دکارت فلسفه کاملاً مکانیستی است. از نظر دکارت جسم زنده (انسان) یک ماشین است و با جسم بیجان فرق ندارد جز اینکه ترکیب آن پیچیدهتر است. این جمله از دکارت است که: بدن انسان چیزی نیست جز مجسمه یا ماشین که از خاک ساخته شده است، ماده جاندار و ماده بیجان هر دو از قوانین مشابهی تبعیت میکنند و تبیین حرکت در بدن موجودات زنده یک تبیین کاملاً ماشینی است. او نه تنها جهان و بدن انسان و حیوان را ماشینی پیشرفته میداند، بلکه اعمال حیاتی را نیز به صورت مکانیکی تبیین میکند.»
نتیجه این تبیین به آنجا رسید که جهان و انسان جز حرکت و امتداد چیزی نیست.
جریان دید ماشینی و ابزار انگارانه از انسان در غرب به جایی رسد که بشر غربی گرفتار نظام پیچیده ماشینی شد و به مانند پیچ و مهره عمل کرد. این نظام، نظام شقاوتآمیز، سخت، خشن و بیرحم است که هیچ نسبت روحی و معنوی با انسان ندارد و انسانها در خدمت او و به منزله مهرههایی هستند که وظیفهای جز آنچه آن نظام از آنان میخواهد ندارند و این صورتی از بردگی است. اخلاق و احساسات انسان در این نظام تابع همین نظام ماشینی است. حتی روابط زن و مردی که محکوم این نظام مصنوعیاند، صرفا به روابط جنسی تنزل کرده و روح احساسات و عواطف انسانی در بین خانوادهها و خویشاوندان و در نتیجه، اجتماع به سردی گراییده و عفاف معنای خود را از دست داده است. حتی آزادی که در چهارچوب چنین نظامی مطرح میگردد، چیزی جز سر سپردن به نفس امّاره و هواوهوس نیست و مفاهیمی همچون تمدن،
خشونت، تروریست، توسعه و مانند آن فقط و فقط توسط نظام بیرحم ماشینی معنا شده و بر دنیا تحمیل میگردد. سرانجام چنین نگرش و جریانی در دوره معاصر به نیهیلیسم ختم شده است که فراورده و محصول دورههای طولانی بیتوجهی غرب به معنویات و سرسپردگی به نظام خودکامه خویش است. این نظام چنان به آنان دیکته کرده که همانند گرگ باشند و درنده خویی را در خود بپرورانند.
در پایان لازم است به سخن
امام خمینی (قدسسره) اشاره شود که فرمود: «بر فرهنگ اسلام تکیه زنید و با غرب و غربزدگی مبارزه نمایید و روی پای خودتان بایستید و به روشن فکران غربزده و شرقزده بتازید و هویت خویش را دریابید.»
اکنون همگان بخوبی آگاهند که فرهنگ و تمدن غرب رسوخ و نفوذی وسیع در سایر فرهنگها دارد. اکثر اقوامی که با تمدن غربی برخورد کردهاند، تحت تاثیر جاذبهها و کارکردهای آن قرار گرفته، بشدت دچار خودباختگی شدهاند. آنها امیدوارند صرفا با
تقلید کورکورانه و اقتباس بعضی از جنبههای ظاهری تمدن غرب بتوانند به سمت توسعه و تمدن حرکت سریع داشته باشند؛ اما توجه ندارند که بهای چنین تمدنی از دست دادن امکانات مالی و تخریب منابع طبیعی و خدادادی و در واقع تخریب فرهنگی و تاریخی ایشان است؛ زیرا این اقوام، با
غفلت از فرهنگ اصیل و ارزشهای انسانی و اخلاقی و مآثر تاریخی خود، بیش از آنکه به سوی متمدن شدن گام بردارند، به سمت بیهویتی ره سپردهاند. این اقوام، آینده را بر ویرانههای گذشته بنا میکنند. اما این آینده چیست؟ تقلید از تمدنی که خود به مرحله تقلید رسیده است.
جریان پشت مدرنیسم، بیانگر این واقعیت است که غرب نیز خود به مرحله تقلید رسیده است؛ البته اگر نخواهیم بگوییم که غرب از اول مقلد بوده است و بنای فرهنگ و تمدن غرب بر اساس تقلید، اما تقلیدی آگاهانه، شکل گرفته است....
متاسفانه با سلطه غرب و توسعه روزافزون وسایل ارتباط جمعی، فرهنگ اصیل اسلامی ما نیز بشدت تحت تاثیرجریانات فکری و فرهنگی غرب قرار داشته و دارد. البته اشاره به این مطلب نه بدان معناست که باید درها را بست و به تخطئه فرهنگ غرب و مظاهر آن نشست و نه بدین معناست که موضوع را ساده انگاشته با بیتوجهی و ناآگاهی، راضی به ورود و شیوع این فرهنگ باشیم و دلخوش داریم که میشود مقتبس اجزا و جنبههای خوب و مفید فرهنگ و تمدن غرب بود، بدون آنکه دامانمان آلوده گردد.
ما باید بدانیم تمدن در واقع سیر و بسط یک نحوه تفکر و ظهور آثار آن در مناسبات افراد و اقوام و در رفتار، کردار، علوم و فنون ایشان است. این ظهورات آنچنان به هم وابسته و پیوستهاند که جزئی را از جزء دیگر نمیتوان جدا کرد وکل این اجزاء هم اصل و ریشهای دارد که مبدا
حیات و بسط و بهرهدهی آن است. ریشه تمدن غربی، فرهنگ و تفکر غربی است. ما که با فرهنگ و تفکر غربی آشنا نشده و پنداشتهایم میتوانیم شاخهها و اجزاء فرعی آن را جدا کرده از آن خودسازیم، حقیقتا از غرب باز ماندهایم و شعار مقابله با تهاجم فرهنگی را عملی نکرده، در حد شعار محفوظ نگاه داشتهایم. لذا برای آنکه - انشاءالله- در زمره عاملان باشیم، در نخستین گام باید ضمن شناخت وسیع و عمیق فرهنگ اسلامی و باور توانمندیهای فرهنگی، علمی و عملی خودمان، در جهت آگاهی و شناخت همه جانبه فرهنگ و تمدن غرب، حرکتی برنامهریزی شده داشته باشیم.
تبیین و تشریح تمدن و فرهنگ غرب و مبانی و ارکان آن در این مختصر نمیگنجد؛ لذا در این گفتار فقط به برخی از مهمترین ارکان و خصایص فرهنگ و تمدن غرب در چند سده اخیر (بعد ازرنسانس) اشاراتی خواهیم داشت.
(مکتب اصالت انسان) یکی از مهمترین ارکان تمدن غربی، اومانیسم است. بر اساس تاریخ فلسفه، اومانیسم یک
مذهب و مکتب خاص فلسفی محسوب نمیشود بلکه بیشتر یک جریان فکری و فلسفی خاص است که از عصر
رنسانس (رنسانس (Renaissance) یا دوره تجدید حیات فکری، فرهنگی و علمی به دورهای از تاریخ (۱۴۹۰-۱۵۲۰) اطلاق میشود که در این دوره تحولات عمدهای در مغرب زمین رخ میدهد از جمله این تحولات میتوان به فتح
قسطنطنیه به دست
مسلمانان، کشف امریکا و اختراع چاپ توسط گوتنبرگ اشاره کرد. این تحولات منجر به تجدید نظرهای اساسی در دین، فلسفه، علم، سیاست و فرهنگ غرب گردید. به بعد در تاریخ فلسفه و تمدن غرب، تظاهر عینی یافته است، اگر چه قبل از رنسانس نیز اومانیسم تظاهرات ذهنی و جزئی داشته است. در واقع این نوع تفکر ریشه در طبع انسانی دارد زیرا انسان طبعا مایل است خود را مقیاس همه چیز بداند. (این گفته پروتاگوراس را به یاد داشته باشیم که میگفت: انسان مقیاس همه چیز است.) بنابراین اومانیسم، تظاهر خودخواهی و خودمحوری انسان در این جهان است که بعد از رنسانس و خصوصا پس از تضعیف اعتقادات دینی در غرب، امکان ظهور و بروز بیشتری پیدا کرده است.
بر مبنای تاریخی میتوان گفت اومانیسم محصول رویگرداندن نیروهای اجتماعی از سنتهای اسکولاستیک کلیسایی قرون وسطی و روی آوردن به جهان انسانی نوین است.
نمایندگان دوران رنسانس میکوشیدند مفهوم انسان گمشده دورانهای باستانی را دوباره کشف کنند. در این دوره اندیشه و
عقل جزئی، فضایی آزادتر و گستردهتر برای پرواز خود آفریده و شعر و هنر عرصهای وسیعتر پیدا کرده بود. اکنون انسان مرکزی بود که همه چیز در پیرامون وی گرد آمده بود. انسان پی برده بود که خواست و
اراده او در آفرینش شخصیت و حال و آینده و همچنین جهان اجتماعیاش نقش اول را به عهده دارد. لذا دیگر سرنوشت خود را تعیین شده بوسیله نیرو یا نیروهایی بیرون از جهان محسوس نمیدانست. انسان پیش از هر چیز بر خود تکیه میکرد و سپس به جهان پیرامون خود!
بزرگترین اندیشمندان عصر رنسانس همواره درباره مفهوم ارجمندی انسان سخن میگفتند و مینوشتند و این درست واکنشی بود در برابر مفهوم کلیسایی سدههای میانه از انسان که وی را موجودی ناچیز و بیچاره و به دنبال افسانه «گناه نخستین» موجودی گناهزده و
گناهکار میدانستند که امکان
رستگاری وی اندک است و سرنوشت او از قبل در تقدیر الهی معین شده است.
بدین ترتیب متفکران رنسانس میکوشیدند «ارزش گمشده انسان را برای او باز یافته و به وی بازگردانند لذا در هنر آن دوران به بعد خصوصا در نقاشی و مجسمهسازی، پیکر انسان و طبیعت پیرامون وی، ویژگی و تشخص محسوسی مییابند. اکنون با ظهور اومانیسم، همه چیز زمینی شده است حتی تصاویر موجودات آسمانی نیز در قالبهای پررنگ و لمس شدنی زمینی در آمدهاند.»
اما اومانیسم تنها به حوزه احیای ارزشهای انسانی و به فعلیت رساندن امکانات و استعدادهای بالقوه او محدود نشد بلکه در جهانبینی اومانیستی انسان در مصدر خدایی نشسته، بعنوان دائر مدار همه کائنات تلقی گشت. بدین سبب میتواند و باید عالم را مسخر خویش سازد. (دقت شود که به هیچ وجه نباید اینگونه تفکر را با بحث خلیفةالله بودن انسان در جهانبینی اسلامی خلط نماییم زیرا در اومانیسم نهایت بعد از حق مطرح است در حالیکه خلیفةاللهی نهایت قرب است به حق...)
«بدین ترتیب در عصر جدید، بشر تازهای با اغراض و مقاصد نوین ظهورکرده است. او میخواهد عالم را تغییر دهد و بر آن مسلط و مستولی شود و درجستجوی روش این استیلاست که فلسفه، به روش تبدیل میشود و روش اساس علم جدید قرار میگیرد و بتدریج که اساس اومانیسم و بشرانگاری در فلسفه جدید مستحکم میشد، علم تجربی هم که صورت ریاضی به خود گرفته بود، بسط مییافت. (برای اطلاع بیشتر میتوان به فلسفه و آرای دکارت و آثار او از جمله کتاب گفتار در روش مراجعه کرد.) پس علم جدید با تغییری که در تفکر بشر و مقام او در عالم رخ داده، مناسبت دارد.»
«این بشر از آن حیث که تصرف در
عالم میکند، با وجود موجودات و نفسالامر کاری ندارد و نباید داشته باشد (نظر کانت در باب عدم امکان شناخت نفسالامر و نومن را به یاد داشته باشیم.) بلکه به مدد احکامی که صورت ریاضی دارد، طرحی را که برای تغییر و تصرف در افکنده واقعیت میبخشد.
بدین ترتیب قدرتمداری و به تبع آن سلطه، نتیجه طبیعی دیدگاه اومانیستی محسوب میگردد. این سلطه و استیلا با تغییر معنی و ماهیت آدم و عالم آغاز میشود و با بسط علوم جدید و فرآورده آن یعنی تکنولوژی گسترش مییابد، لذا
علم و تکنولوژی مهمترین ابزار سلطه فرهنگ و تمدن غرب به شمار میآیند که البته هر روز به شکلی و در قالبی متناسب با زمان، جهت سلطه و استیلا بر طبیعت و اقوام و ملل به کار گرفته میشوند. در روزگار ما نیز که «عصر ارتباطات» نام گرفته است سلطه فرهنگ غرب از طریق ابزارهای تکنولوژیکی فرهنگی بویژه ماهوارهها و وسایل ارتباط جمعی نفوذ و گسترش هر چه بیشتر مییابد.
یکی از خصایص فرهنگ غرب به ادعای غربیها،
آزادی و آزاداندیشی است. خصوصا بر اساس دیدگاههای اومانیستی، انسان بعنوان موجودی آزاد ومختار تلقی میشود و اکثر نحلههای اومانیستی که تقریبا شامل تمام مکاتب وایسمهای جدید غربی میگردد، به نوعی خود را پرچمدار آزادی معرفی میکنند. اما این آزادی چیست و حد و مرزش کدام است؟ در پاسخ به این سؤال باید توجه داشت که «آزادی و اختیار در زمره چیزهایی نیست که در یک تمدن به انسان داده شود و در تمدنی دیگر، کاملا انسان از آن محروم گردد بلکه میتوان گفت در هر دورهای از تاریخ و بطور کلی در هر تمدنی، وجود بشر به نوعی در نظر گرفته میشود و امکانات او بستگی به همین نحوه وجود او دارد. در تمدن غربی هم، بشر وجودی پیدا کرده است که مقتضی علم و فعل و عمل معینی است. این بشرمی تواند و باید به نفع خود در عالم تصرف کند و حدود آزادی او نیز همین است. پس این آزادی به معنایی است که رومانتیکها و لیبرالهای اخلاقی میگویند و از آن تعبیر به استقلال در آرا، عقاید، افکار و فعل و عمل میکنند.»
البته در تمدن جدید کسی را به جرم رد عقاید دینی مجازات نمیکنند. گرچه آزادی در اعراض از دیانت وجود دارد اما آیا آزادی در دینداری هم وجود دارد؟ اگرچه ظاهرا چنین است و ادعا میشود که همه مردم صرف نظر از تعلقات دینی و نژادی و قومی و... میتوانند در سایه تمدن جدید، همزیستی مسالمتآمیز داشته باشند اما این تعلقات، تا وقتی قابل تحمل است که صرفا جنبه ظاهری و رسمی داشته باشد و آثار جدی بر آن مترتب نباشد وگرنه تفکر دینی به معنای واقعی در تمدن جدید قابل تحمل نیست. اگر چه اظهار نظر در باب عقاید دینی ظاهرا مانع قانونی ندارد اما صاحب چنین اعتقاداتی در حقیقت غریب و بیگانه است و آرای همگانی که از طریق رسانههای ارتباط جمعی یکسو شده در جهت الحاد است، مجالی برای بروز جدی چنین عقایدی باقی نمیگذارد. پس آزادی در دوره جدید در واقع آزادی در رد کردن هرآن چیزی است که در دایره اصول تمدن جدید غرب واقع نمیشود.
«در این راستا حتی پژوهندگان علوم اجتماعی نیز وقتی تاریخ را تاریخ آزادی میخوانند و تحقق آزادی مطلق را در آینده
بشر قطعی میانگارند، از حد توصیف وقایع خارج شده و به عالم اوهام میروند؛ زیرا بشر جدید، وجودی منحل در کار و کارپردازی و
عقل معاش شده است و به تمام امور حتی به خود و آزادی خویش نیز از این وجهه نظر مینگرد.
»
همچنین آزاد اندیشی در فرهنگ غرب صرفا نسبت به
بندگی آداب دینی و سنن گذشتگان لحاظ میشود و چنین آزاداندیشی نیز مورد
حمد و
ستایش قرار میگیرد. اما سؤال اینجاست که این بشر، آزاد شده است که بسته به که و چه باشد؟ پاسخ غرب این است که او دیگر بستگی به غیر ندارد و رسته از دین و گذشته وبسته به خویش است. اما در این بستگی به خویشتن و بنده خود بودن تنها آزادی از قید دین و آداب گذشته مضمر نیست بلکه جدایی، تنهایی، سرگردانی و دورماندن از وطن و بیگانه گشتن و غربت از یار و دیار نیز به تبع آن پیش میآید و این همانا بزرگترین درد بشر متمدن امروز است و بهایی است که برای آزادی یا بهتر بگوییم برای سراب آزادی پرداخته است.
فرهنگ غالب در تمدن جدید،
الحاد و
انکار است نه
ایمان و
تصدیق نسبت به
خداوند متعال. وقتی به حیات اجتماعی امروز نظر میافکنیم، در مییابیم که دین امروز صرفا
عادت و
تقلید در قول و فعل شده و حقیقت آن از یاد رفته است. دیانت در دنیای کنونی، مبنای احکام و مناسبات مردمان نیست. اگر در علوم اجتماعی و انسانی دین را به مجموعه مراسم و مناسک در عین اعتقاد به امر مقدسی تعبیر میکنند، تعبیرشان چندان غلط نیست اما آیا در تمدن جدید، جایی برای امر قدسی وجود دارد؟ قطعا با بینش اومانیستی جواب منفی است لذا اگر در تمدن جدید مراسم و مناسکی هم باشد یا تبلیغ شود در حاشیه زندگی قرار میگیرد و این بدان لحاظ است که حقیقت دین اگر نگوییم مورد انکار، مورد غفلت و بیتوجهی قرار گرفته است.
«در واقع اگر از دیانت در تمدن جدید چیزی باقی مانده است، اعمال و مناسکی است که مردم پایبند
شریعت، بر طبق
سنت و عادت انجام میدهند بدون آنکه دین حقیقی در زندگی و مناسبات آنان منشا اثر باشد. بدین ترتیب در تمدن غرب، دین صرفا به صورت قشر و پوستی خالی از محتوا و صرفا به عنوان نوعی عادت کم و بیش فردی لحاظ میشود. این قول بدان معناست که امور مدنی و اجتماعی و انسانی و بطور کلی زمینی، دیگر ربطی به عالم قدس ندارد و حتی احکام الهی نیز در
قیاس با قوانین موضوعه بشر نفی یا اثبات میشود.
»
در تمدن جدید، حقوق بشر به خود او واگذار شده است به این جهت زندگی کنونی در غرب چنان است که تدبیر امور آن را بشر خود از طریق وضع قوانین و به موجب معاهدات و قراردادها بر عهده گرفته است و در این مورد خود را از احکام آسمانی و مراجع قدسی بینیاز میداند. بشر وجود تازهای را در خود کشف کرده است و آن وجود حیوان
عاقلی است که میتواند منشا صدور احکام باشد و جای منشا الهی احکام را بگیرد و صحیح و سقیم و خوب و بد را بر اساس مطلق تازهای که عبارت از نفسانیت بشر است، تشخیص دهد.
بشر جدید،
وحی را یکسره کنار گذاشته و خود و
عقل و فکر خویش را ملاک حقیقت دانسته است و به این ترتیب حقیقت را منحصر به حقیقت ذهنی و مفهومی (Subjective) کرده است. و این همانا غفلت و بازماندگی از دین و تفکر حقیقی است که تحت عنوان اعتماد به
عقل مشترک مردمان و موهوم انگاشتن هر آنچه در
عقل بشر نمیگنجد، در تمدن جدید مطرح میشود.
در عصر جدید هیچ چیز بالذات مطلوب نیست بلکه به لحاظ فایده عملی آن مورد نظر و توجه قرار میگیرد؛ به عبارت دیگر دیدگاه تمدن جدید بیشتر پراگماتیستی است و در این دیدگاه آنقدر افراط شده که حتی خود انسان نیز به شیئی میان اشیای دیگر تبدیل شده است و میزان انسان بودن او مفید بودن اوست. اما این انسان باید برای که و چه مفید باشد؟ برای تمدن جدید، در دنیای امروز همه کس و همه چیز، باید در خدمت این تمدن قرار گیرد. اگر چه خود این تمدن به نوعی زاینده تفکر اومانیستی و اصالت انسان است اما در نهایت خود انسان نیز در دستآورد خویش منحل گشته است و میبایست در خدمت و اسارت تمدن جدید باشد و از او همچون یک ماشین بیروح و یا یک ربوت خادم استفاده گردد.
بدین ترتیب انسانی که قبلا از خدای خویش بریده بود، اکنون باید از خویشتن خویش نیز ببرد و این همان پوچی محض و در اصطلاح فلسفه، نهیلیسم مطلق است که برخی آن را نهایت سیر اومانیسم معاصر میدانند و بعید نیست که چنین نیز باشد. وا اسفا بر این انسان که خدایش او را اشرف مخلوقات آفریده است!
یکی از ارکان و مشخصات تمدن غرب، فرمالیستی بودن آن است. فرمالیسم در واقع اصالت صورت است در مقابل محتوا. البته اگر به تاریخ فلسفه غرب مراجعه کنیم، خواهیم دید که فیالمثل در آرای ارسطو، فیلسوف بزرگ یونانی در مبحث
جواهر،
صورت و
ماده، به عنوان دو جوهر از جواهر پنجگانه محسوب شده است و در نسبت این دو جوهر به یکدیگر آنچه اصیلتر است صورت است نه ماده (هیولای اولی) و این بدان جهت است که تحقق ماده، وابسته به حضور صورت است و بدون صورت، ماده نیز فاقد تحقق و تشخص میباشد. البته باید توجه داشت که در عصر حاضر فورمالیسم یا اصالت صورت به معنای ارسطویی آن نیست زیرا از دیدگاه فلسفی، عصر حاضر، عصر نفی
جوهر (در معنای فلسفی آن) است چه آن جوهر، جوهر مجرده الهی (خداوندمتعال) تلقی شود و چه صورت و چه حتی
جسم (برای اطلاع بیشتر به آرای هیوم و بار کلی و جان لاک از فلاسفه آمپریست غربی مراجعه شود.)
اگر چه فرمالیسم نیز مانند اومانیسم در شمار مکاتب فلسفی قرار نمیگیرد اما همچون سایهای شوم بر اکثر مکاتب و مشارب فکری معاصر، سایه افکنده است و کمتر مکتب و مسلکی را میتوان سراغ داشت که متاثر از فرمالیسم نبوده باشد. البته تاثیر فرمالیسم در هنر بسیار شدیدتر بوده است تا آنجا که اکنون فرمالیسم خود به عنوان یکی از مکاتب مهم هنری معاصر شناخته میشود؛ لذا اکثرا فرمالیسم را به عنوان یک مکتب هنری میشناسند. اما بحث ما در اینجا در باب فرمالیسم فکری است که اعم است از فرمالیسم هنری.
شاید بتوان گفت که فرمالیسم جدید در واقع فرزند خلف اومانیسم است با این توضیح که در مکتب اصالت انسان آنگاه که انسان در صدد خودمحوری در عالم و خواهان واگذاشتگی به خود میشود، رابطهاش با
حق و حقیقت کم و کمتر میگردد و با کمرنگ شدن این رابطه وجود انسان که عین ربط به حق است بتدریج محتوایش را از دست میدهد و صرفا فرم و ظاهری از او باقی میماند. طبیعی است چنین موجود بیهویتی صرفا فرم را بشناسد و
اصالت را از آن فرم بداند زیرا خود نیز چیزی جز فرم و پوستهای تو خالی و بیمحتوا نیست.
در اینجا به برخی از شاخصهای فرمالیستی بودن فرهنگ و تمدن غرب اشاره میکنیم:
یکی از خصایص جدا نشدنی فرهنگ فرمالیستی غرب، غفلت از تفکر معنوی است. سیر مطلب بدینگونه است که «در تمدن جدید، بشر تولدی ثانی پیدا کرده و
عقل جزوی او - نه آن
عقل کلی مرتبط به عالم قدس - مبنا و مدار همه امور قرارگرفته است.»
هر چند این
عقل جزئی در همه اعصار کم و بیش در زندگی عملی مردمان دخیل بوده است اما هرگز جز در تمدن جدید اساس و مدار زندگی قرار نگرفته بود.
«البته
عقل جزوی چیزی نیست که با تفکر جدید به وجود آمده باشد منتهی در گذشته کار این
عقل در قلمرو تفکر استنباطی فروع و نتایجی از اصولی بوده است که از طریق وحی یا به مدد فیض
عقل فعال نازل میشده است.
لیکن در دنیای جدید که وحی و
عقل کلی مورد غفلت قرار گرفته است و تقریبا هیچ و پوچ تلقی شده است
عقل جزوی همه کاره محسوب میشود و بر همین مبنا نیز تمدن غربی حداکثر توجه خود را به وضع زندگی مادی بشر و بهبود معاش او معطوف داشته است اما همین توجه و عنایت و نتایجی که از آن عاید شده، بشر را دچار وهم و اشتباه کرده است تا آنجا که میپندارد با تصرف و استیلا بر طبیعت میتواند تمام مسائل را حل کند.
اما آیا نیازهای انسانی منحصر در نیازهای مادی اوست؟ و آیا اساسا در تمدن جدید، انسان موجودی یک بعدی و مادی لحاظ نشده است؟ و این غفلت از تفکر معنوی در واقع غفلت از بعد معنوی و الهی و نیازهای روحی انسان نیست؟ و آیا انسانی را که به نیازهای روحی او بیتوجهی شده و استعدادهای معنوی او پرورش نیافته میتوانیم انسان بنامیم؟!
یکی دیگر از شاخصههای تمدن فرمالیستی غرب آن است که در تفکرجدید، اصالت با عالم شهادت است. البته این بدان معنا نیست که عالم غیب بکلی منتفی و مورد انکار واقع شده باشد. «لیکن جایگاه آن صرفا به عنوان فرع عالم شهادت و از طریق قیاس غایب به شاهدتوسط
عقل جزوی تصویر میشود.»
به عبارت دیگر عالم غیب نه تنها به عنوان حقیقتی عینی که اصل و سرچشمه واقعیات خارجی (عالم شهادت) است، لحاظ نمیشود بلکه حتی به عنوان یک حقیقت ذهنی نیز جایگاه خود را از دست داده و مورد شک و تردید قرار گرفته است.
در حالیکه در اصول و مبانی تفکر دینی عالم شهادت فرع عالم غیب و در مرتبهای پایینتر از آن قرار دارد و ارزش آن ارزش واسطهای و مقدماتی جهت نیل و وصول به عالم غیب میباشد و فی نفسه اصالتی ندارد. لذا در
آیات و
روایات نیز آنگاه که صحبت از
دنیا به عنوان عالم شهادت میشود ما با دو دسته از آیات و روایات روبرو هستیم. یک دسته در مذمت دنیا و گروهی دیگر در تحسین و تعریف از دنیا. این دو دسته از آیات و روایات وقتی قابل جمعاند که ما توجه داشته باشیم دنیای مذموم دنیایی است که در نظر انسان فینفسه اصیل بوده و نیل به آن، مقصد آمال و آرزوهای انسان باشد و دنیای محمود، دنیایی است که به عنوان واسطهای در مراحل تکاملی انسان جهت نیل به کمال مطلق و قرب به حقتعالی در نظر گرفته شود که «الدنیا مزرعة الاخرة».
اما متاسفانه در تمدن جدید اعتقاد به عالم غیب و عالم مجردات در عداد خرافات و موهوم بافیهاست زیرا بر اساس اصالت
عقل جزوی نه میتوان و نه باید این عالم را اثبات نمود.
«یکی از خصایص فرهنگی فرمالیستی، قلب ارزشهاست.
تمدن جدید نه تنها به لحاظ فرمالیستی بودن به محتوا و ارزشهای والای فکری و اخلاقی بهایی نمیدهد بلکه در جهت قلب آنها نیزگام بر میدارد. در فرهنگ غرب بسیاری از چیزها که در گذشته فی نفسه ارزشمند بودهاند اکنون فاقد ارزش یا صرفا دارای ارزشی لغیره هستند. فیالمثل اگر در گذشته علم فی نفسه ارزشمند بود اکنون آن ارزش ذاتی خود را از دست داده و صرفا به لحاظ فایده عملی و کاربردیاش واجد اعتبار است به عبارت دیگر ارزش فینفسه علم، قلب به ارزش لغیره شده است. البته میتوان مثالهای متعددی ازاین قبیل در باب ارزشهای فکری و اخلاقی که در تمدن جدید قلب شده و به نوعی ضد ارزش مبدل شده است، مطرح کرد که مجال آن نیست.
این سیر قلب ارزشها در فرهنگ غرب تا بدانجا پیش رفته است که حتی دامن ارزشهای انسانی را نیز گرفته است. به عبارت دیگر انسانیت انسان نیز قلب شده است لذا در دنیای امروز، انسانیت، آن بار ارزشی اخلاقی و عالی خود را از دست داده، صرفا در چهار چوبهای پراگماتیسمی معنا پیدا میکند. پس با کمی جسارت و جرات میتوانیم بگوییم انسان متمدن امروزی انسانی این آفنسیو (حسخژذحح ح رذخ) به قول اگزیستانسیالیستها و به قول ما انسانی قلابی است.
«از دیگر مشخصات فرمالیستی بودن فرهنگ غرب آن است که
ریا و تظاهر در فرهنگ و تمدن غربی امری عارضی نیست و نباید از عوارض انحطاط این تمدن شمرده شود بلکه از لوازم ذاتی آن است؛ به عبارت دیگر تمدن غربی، مبتنی بر
دروغ و ریاست و این حربه در واقع مکمل قدرت سیاسی، نظامی و اقتصادی آن است. البته این مطلب اختصاص به این سیاست یا آن ایدئولوژی ندارد زیرا ایدئولوژیها و سیاستها نیز تابع ارزشهای تمدن است نه آنکه ایدئولوژیها اثر جدی و کلی در وضع تمدن غرب داشته باشند.»
امام خمینی (رحمةاللهعلیه) فرمودند: یاد داشته باشیم که امریکا از شوروی بدتر، شوروی از امریکا بدتر و انگلیس از هردوی اینها پلیدتر است. یا اینکه فرمودند: سرمایهداری و کمونیسم دو لبه یک قیچی هستند.
البته اگر مردم دنیا صرفا باید به وجودماشینهای الکترونیک و ماهوارههای مخابراتی و هواپیماهای سریعالسیر قانع باشند، مطلب دیگری است. اینها از آثار و نتایج بسط و ترقی تکنولوژی است اما تمام شؤون بشر، مشمول ترقی به معنی جدید آن نیست زیرا حتی ترقی علمی و تکنولوژیک را - که از لوازم تمدن غربی ادامه است - نمیتوان ضامن مطلق و بیچون و چرای بهبود زندگی مادی دانست چه رسد به اینکه تاریخ بشر را تاریخ ترقی بشر بدانیم.
فرهنگ غرب با تکیه بر فرمالیسم و با شعار ترقی بشر، مرز واقعیت و غیر واقعیت را آنچنان در هم شکسته است که تشخیص واقعیت از دروغ حتی برای طالبان حقیقت و افراد رئالیست کاریست بس مشکل. فرهنگ غرب، با کمک تکنولوژی و با ابزار رسانههای گروهی آنچنان امور غیر واقعی را در قالب و لباس واقعیت بر بشر امروز ارزانی میدارد که آب از آب تکان نمیخورد. چشمها کور وگوشها کر شده است؛ خانه
عقل سست و ویران شده و همه چیز مطابق تصوراتی که از پیش ساخته شده، دیده و شنیده میشود و توجه نمیگردد که چگونه بشر امروز مصدق بزرگترین دروغها شده است.
۱- خراسانی - شرف الدین: جهان و انسان در فلسفه، دانشگاه شهید بهشتی، ۱۳۷۵، جلد اول.
۲- فولکیه - پل: فلسفه عمومی یا مابعدالطبیعه، یحیی مهدوی (مترجم)، دانشگاه تهران، ۱۳۶۲
۳- ریچارد پاپکین و آوروم استرول:
کلمات فلسفه، سید جلال الدین مجتبوی (مترجم)، انتشارات حکمت، ۱۴۰۲ ق
۴- داوری - رضا: عصر اتوپی، انتشارات حکمت، ۱۳۵۶
۵- رضا: شمهای از تاریخ غرب زدگی ما، انتشارات سروش، ۱۳۶۳، چاپ دوم
۶- غفوری - علی: یادداشتهایی درباره نیهیلیسم، دفتر نشر فرهنگ اسلامی
پایگاه اطلاعرسانی حوزه، برگرفته از مقاله «سیری در مبانی فکری - فلسفی تمدن و فرهنگ غرب»، تاریخ بازیابی ۹۶/۹/۱۶. پایگاه اطلاعرسانی حوزه، برگرفته از مقاله «آشنایی با مبانی فکری و فلسفی فرهنگ غرب»، تاریخ بازیابی ۹۶/۹/۱۶.