عظمت حضرت سلیمان
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
عظمت مقام ظاهری و باطنی
حضرت سلیمان (علیهالسّلام) بینظیر بود. وی از
پیامبران بزرگی که هم دارای مقام
نبوّت و هم دارای
حکومت بسیار وسیع بود،که نام مبارکش هفده بار در
قرآن آمده است.
سلیمان بن داوود حکومت وسیعی به دست آورد که در آن
جنّ و
انس و پرندگان و چرندگان و باد، همه تحت فرمان او بودند، و بر سراسر
زمین فرمانروایی مینمود.
یکی از
پیامبران بزرگی که هم دارای مقام
نبوّت بود و هم دارای
حکومت بینظیر و بسیار وسیع،
حضرت سلیمان بن داوود (علیهالسّلام) است که نام مبارکش هفده بار در
قرآن آمده است. او با یازده واسطه به
حضرت یعقوب (علیهالسّلام) میرسد و از پیامبران بزرگ
بنی اسرائیل میباشد.
سلیمان (علیه
السّلام) حکومت وسیعی به دست آورد که در آن
جنّ و
انس و پرندگان و چرندگان و باد، همه تحت فرمان او بودند، و بر سراسر
زمین فرمانروایی مینمود.
خداوند در تمجید او میفرماید: «وَ وَهَبْنا لِداوود
سُلَیمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ اِنَّهُ اَوَّابٌ؛
ما
سلیمان را به داوود (علیه
السّلام) بخشیدیم، چه بنده خوبی! زیرا همواره با خدا ارتباط داشت و به سوی خدا بازگشت میکرد و به یاد او بود.»
امام صادق (علیهالسّلام) فرمود: «چهار نفر بر سراسر زمین فرمانروایی کردند که دو نفر از
مؤمنان بودند و دو نفر از
کافران. مؤمنان عبارت بودند از
سلیمان و
ذو القرنین (علیهما
السّلام)، و کافران عبارت بودند از
بخت النصر و
نمرود.»
قرآن در آیه ۱۲ و ۱۳
سوره سبا، گوشهای از عظمت و امکانات وسیع
سلیمان را بازگو کرده و چنین میفرماید: «و برای
سلیمان (علیه
السّلام)
باد را مسخّر کردیم که صبحگاهان مسیر یک ماه را میپیمود، و عصرگاهان مسیر یک ماه را، و چشمه مس (مذاب) را برای او روان ساختیم، و گروهی از جنّ پیش روی او به اذن پروردگارش کار میکردند، و هر کدام از آنها که از فرمان ما سرپیچی میکرد، او را
عذاب آتش سوزان میچشاندیم. آنها هر چه
سلیمان (علیه
السّلام) میخواست برایش درست میکردند، معبدها، تمثالها، ظروف بزرگ غذا همانند حوضها، و دیگهای ثابت (که از بزرگی قابل حمل و نقل نبود، و به آنان گفتیم: ) ای آل داوود!
شکر (این همه
نعمت را) بجا آورید، ولی عده کمی از بندگان من شکر گزارند.
آری خداوند مواهب عظیمی به این پیامبر بزرگ داد، مرکبی بسیار سریع و تندرو که با آن میتوانست در مدتی کوتاه، سراسر کشور پهناورش را سیر کند، موادّ معدنی فراوان برای انواع صنایع و نیروی فعال کافی برای شکل دادن به این مواد معدنی به او عطا کرد. او با بهرهگیری از این وسایل، معابد بزرگی ساخت. و مردم را به
عبادت خدای یکتا ترغیب نمود، و برای پذیرایی از لشکریان و مستضعفان، امکانات وسیعی در اختیارش قرار گرفت و در برابر این همه مواهب، خداوند به او دستور شکرگزاری داد.
حضرت سلیمان در سیزده سالگی حکومت را به دست گرفت و چهل سال حکومت کرد و در سن ۵۳ سالگی از
دنیا رفت. مطابق بعضی از
روایات،
حضرت سلیمان ۷۱۲ سال
عمر کرد.
عظمت مقام ظاهری و باطنی
حضرت سلیمان (علیه
السّلام) بسیار وسیع و بینظیر بود. در این جا در میان صدها نمونه، به سه نمونه زیر توجه کنید:
در زمان
حضرت سلیمان، بر اثر نیامدن
باران،
قحطی شدید به وجود آمد. ناچار مردم به
حضور حضرت سلیمان آمدند و از قحطی شکایت کردند و درخواست نمودند تا
حضرت سلیمان (علیه
السّلام) برای طلب باران،
نماز استسقاء بخواند.
سلیمان (علیه
السّلام) به آنها گفت: فردا پس از
نماز صبح، با هم برای انجام نماز استسقاء به سوی بیابان حرکت میکنیم.
فردای آن روز مردم جمع شدند و پس از نماز صبح، به طرف بیابان حرکت کردند. ناگهان
سلیمان (علیه
السّلام) در مسیر راه مورچهای را دید که پاهایش را روی زمین نهاده و دستهایش را به سوی
آسمان بلند نموده و میگوید: «خدایا ما نوعی از مخلوقات تو هستیم و از رزق تو، بینیاز نیستیم. ما را به خاطر گناهان انسانها به هلاکت نرسان.»
سلیمان (علیه
السّلام) رو به جمعیت کرد و فرمود: «به خانههایتان باز گردید، خداوند شما را به خاطر غیر شما (مورچگان) سیراب کرد!» در آن سال آن قدر باران آمد که سابقه نداشت.
آری
گناه موجب
بلا از جمله قحطی خواهد شد.
در زمان حکومت
حضرت سلیمان (علیه
السّلام)، مردی سادهاندیش، در حالی که سخت ترسیده و وحشت کرده بود و چهرهاش زرد و لبهایش کبود شده بود به سرای
سلیمان (علیه
السّلام) پناهنده شد و با عجز و لابه گفت: «ای
سلیمان به من پناه بده.»
سلیمان به او گفت: «چه شده؟»
او عرض کرد: «
عزرائیل با
خشم به من نگاه کرد، وحشت کردم، از شما تقاضای عاجزانه دارم که به باد فرمان بدهی که مرا به هندوستان ببرد تا از بند عزرائیل رهایی یابم.
سلیمان به تقاضای او توجه کرد.
سلیمان در توجّه به مستضعفان به گونهای بود که وقتی
صبح میشد از اشراف و رجال ثروتمند روی بر میگرداند و نزد مستمندان و تهیدستان میآمد و با آنها مینشست و میفرمود: «مِسکینٌ مَعَ المَساکین؛ مستمندی همراه مستمندان است.» باد را فرمود تا او را شتاب بُرد سوی خاک هندستان بر آب.
روز بعد،
سلیمان (علیه
السّلام)، عزرائیل را دید و گفت: «چرا به این بینوا، با دیده خشم آلود، نگاه کردی که از
وطن، آواره و بیخانمان شد.»
عزرائیل گفت: «خداوند فرموده بود که من جان او را در هندوستان قبض کنم و چون او را در این جا دیدم، از این رو در فکر فرو رفتم و حیران شدم؛ با تعجّب گفتم اگر او دارای صد پر هم باشد و به طرف هندوستان پرواز کند، به آن جا نمیرسد: چون به امر حق به هندستان شدم دیدمش آن جا و جانش بِستُدم.
به هندوستان رفتم و دیدم او آن جا است، و در نتیجه جانش را گرفتم.»
حضرت سلیمان (علیه
السّلام) از پیامبرانی بود که خداوند او را بر جنّ و انس و غیره مسلّط نموده بود. روزی چند نفر از اصحاب خود را همراه یکی از جنّهای بزرگ و گردنکش فرستاد، تا چند ساعتی به میان مردم بروند و گردش کنند و سپس بازگردند و به اصحاب فرمود: در این سیر و سیاحت هر چه را از آن جنّ شنیدید به خاطر بسپارید و وقتی نزد من آمدید برای من بیان کنید.
آنها همراه آن جنّ سرکش حرکت کردند تا به بازار رسیدند و امور زیر را از آن جنّ دیدند:
۱. دیدند آن جنّ به آسمان نگاه کرد و سپس به مردم نگریست و سرش را تکان داد.
۲. از آن جا عبور نمودند تا به خانهای رسیدند، شخصی از دنیا رفته و بستگان او
گریه میکنند. آن جنّ وقتی که آن منظره را دید خندید.
۳. از آن جا عبور نمودند و افرادی را دیدند که سیر را با پیمانه میفروشند، ولی فلفل را با وزن (و سنجش دقیق ترازو) میفروشند. آن جنّ با دیدن آن منظره خندید.
۴. از آن جا عبور نمودند و به گروهی رسیدند. دیدند آنها
ذکر خدا میگویند و به یاد خدا به سر میبرند، ولی گروه دیگری در کنار آنها هستند و به امور بیهوده و باطل سرگرم میباشند. آن جنّ سرش را تکان داد و لبخند زد.
یاران
سلیمان (علیه
السّلام)، از این سیر و عبور بازگشتند و جریان را در چهار مورد فوق به
سلیمان (علیه
السّلام) گزارش دادند.
سلیمان (علیه
السّلام) آن جنّ را
احضار کرد و از او از چهار موضوع مذکور پرسید:
۱. وقتی که به بازار رسیدی، چرا سرت را به آسمان بلند نمودی. و سپس به زمین و مردم نگاه کردی و سرت را تکان دادی؟
جنّ گفت:
فرشتگان را بالای سر مردم دیدم که اعمال آنها را با شتاب مینوشتند. تعجّب کردم که آنها این گونه با شتاب مینویسند ولی انسانها آن گونه با شتاب سرگرم (امور مادی خود) هستند.
۲. وقتی که به خانهای وارد شدی، شخصی مرده بود و
حاضران گریه میکردند، چرا خندیدی؟
جنّ گفت: خندهام از این رو بود که آن شخص مرده، به
بهشت رفت، ولی
حاضران (به جای خوشحالی) گریه میکردند.
۳. چرا وقتی که دیدی سیر را با پیمانه، و فلفل را با وزن میفروشند خندیدی؟
جنّ گفت: ازاین رو که دیدم سیر را با آن همه ارزش، که کیمیای درمان است با پیمانه میفروشند، ولی فلفل را که مایه بیماری است با وزن دقیق به فروش میرسانند! از این رو از روی تعجّب خندیدم.
۴. چرا در مورد آن دو گروه که یکی در یاد خدا و دیگری سرگرم
لهو و امور بیهوده بودند، سر تکان دادی و خندیدی؟
جنّ گفت: زیرا تعجب کردم که دو گروه، هر دو انسانند، ولی گروه اول بیدار در یاد خدایند، اما گروه دوم غافل و سرگرم در بیهودگی هستند.
حضرت داوود (علیه
السّلام) از پیامبران خدا بود و سالها در میان قوم خود، به هدایت مردم پرداخت. در اواخر عمر از طرف خدا به او
وحی شد: «از خاندان خود،
وصی و جانشین برای خود تعیین کن.»
حضرت داوود (علیه
السّلام) چندین فرزند (از همسران مختلف) داشت. یکی از پسرانش نوجوانی بود که مادر او نزد
حضرت داوود (علیه
السّلام) به سر میبرد، و داوود (علیه
السّلام) مادر او را (که یکی از همسرانش بود) دوست داشت.
حضرت داوود (علیه
السّلام) پس از دریافت وحی مذکور، نزد آن همسرش آمد و به او گفت: «خداوند به من وحی کرده تا از خاندانم، یکی از آنها را برای خود وصی و جانشین قرار دهم.»
همسر داوود: خوب است که آن وصی،
پسر من باشد.
داوود: من نیز، قصدم همین بود، ولی در
علم حتمی خدا گذشته که وصی من «
سلیمان» (پسر دیگرم) است.
از سوی خدا وحی دیگری به داوود (علیه
السّلام) شد که قبل از رسیدن فرمان من شتاب نکن.
از این وحی، چندان نگذشت که دو مرد که با هم مرافعه و
نزاع داشتند به
حضور حضرت داوود (علیه
السّلام) برای
قضاوت آمدند. آنها به داوود (علیه
السّلام) گفتند: یکی از ما دامدار است، و دیگری باغدار میباشد.
خداوند به داوود (علیه
السّلام) وحی کرد: پسران خود را نزد خود جمع کن و به آنها بگو هر کس در مورد نزاع این دو نفر باغدار و دامدار، قضاوت صحیح کند او وصی تو بعد از تو است.
حضرت داوود (علیه
السّلام) پسران خود را نزد خود جمع کرد و ماجرا را به آنها گفت، آن گاه باغدار و دامدار، جریان دعوای خود را چنین بیان کردند.
باغدار: گوسفندهای این مردِ دامدار به میان باغ من آمدهاند و به درختان من صدمه زدهاند.
دامدار: من اطلاع نداشتم، آنها حیوانند و خودشان به محل باغ او رفتهاند.
در میان پسران داوود (علیه
السّلام) هیچ کدام سخنی نگفت جز
سلیمان (علیه
السّلام) که به باغدار (صاحب باغ درخت انگور) فرمود:
«ای باغدار! گوسفندان این مرد، چه وقت به باغ آمدهاند؟»
باغدار: شبانه آمدهاند.
سلیمان: (خطاب به دامدار) ای صاحب گوسفندان! من حکم میکنم که بچهها و پشم امسالِ گوسفندهای تو، به باغدار تعلق دارد. (زیرا دامدار در شب، لازم است که گوسفندان خود را حفظ و کنترل کند.)
داوود (علیه
السّلام) به
سلیمان گفت: چرا حکم نکردی که صاحب گوسفند، گوسفندان خود را به باغدار بدهد، با این که علمای بنی اسرائیل پس از قیمتگذاری و سنجش دریافتهاند که قیمت گوسفندهای دامدار برای قیمت انگور (آن سال) باغ است.
سلیمان: قضاوت من از این رو است که درختهای انگور از ریشه قطع و نابود نشدهاند، و تنها بار و میوه آنها خورده شده است و سال آینده بار میدهند.
خداوند به داوود (علیه
السّلام) وحی کرد قضاوت صحیح در این حادثه، همان قضاوت
سلیمان (علیه
السّلام) است. ای داوود! تو چیزی را خواستی و ما چیز دیگری را (تو خواستی که آن پسرت که مادرش را دوست داری جانشین تو گردد، ولی ما خواستیم
سلیمان (علیه
السّلام) وصی تو شود.)
حضرت داوود (علیه
السّلام) نزد
همسر مورد علاقهاش آمد و گفت: «ما چیزی را خواستیم و خدا چیز دیگر را خواست. جز آن چه را که خدا میخواهد واقع نمیشود. ما در برابر فرمان الهی
تسلیم و خشنود هستیم.»
آن گاه امام صادق (علیه
السّلام) پس از بیان این ماجرا فرمود: «ماجرای
امامان و
اوصیاء (علیهم
السّلام) نیز بر همین گونه است؛ آنها حق ندارند از امر خدا تجاوز نمایند و مقام
امامت را از صاحبش گرفته و به دیگری بدهند.»
به این ترتیب
سلیمان (علیه
السّلام) در میان فرزندان داوود (علیه
السّلام) به عنوان وصی و جانشین آن
حضرت شناخته شد. با توجه به این که قبل از این ماجرا، اگر داوود (علیه
السّلام)
سلیمان را انتخاب میکرد، بین فرزندانش نزاع میشد، ولی وحی خداوند به ترتیب فوق، هر گونه نزاع را از بین برد.
شیخ صدوق نقل میکند:
حضرت داوود (علیه
السّلام) طبق وحی الهی خواست
حضرت سلیمان (علیه
السّلام) را
خلیفه و جانشین خود قرار دهد.
هنگامی که این موضوع را به بزرگان بنی اسرائیل خبر داد، از این خبر ناراحت شده و فریاد اعتراض برآورده به داوود گفتند: «آیا جوانی را خلیفه خود قرار میدهی با این که بزرگتر از او در میان ما وجود دارد؟»
حضرت داوود (علیه
السّلام) سران طوایف دوازده گانه بنی اسرائیل را
احضار کرد و به آنها فرمود: «اعتراض شما به من رسید، شما عصاهای خود را بیاورید و نام خود را روی آن عصا بنویسید،
سلیمان (علیه
السّلام) نیز عصایش را میآورد و نامش را روی آن عصا مینویسد. همه این عصاها را درون اطاقی بگذارید و درِ آن را ببندید و قفل کنید و شما سران و رؤسای طوایف (
اسباط) یک
شب از این اطاق نگهبانی نمایید تا کسی وارد آن نشود. فردا صبح درِ اطاق را باز کنید، عصای هر کسی که سبز شده و میوه داده باشد، صاحب آن عصا
رهبر مردم بعد از من است.»
سران قوم (اسباط) این پیشنهاد را پذیرفتند و عصاهای خود را آورده و در میان اطاقی مخصوص قرار دادند و در آن را بستند و یک شب در آن جا نگهبانی دادند. صبح فردای آن شب، به امامت داوود (علیه
السّلام)
نماز خوانده شد. بعد از نماز درِ آن اطاق را باز کردند و دیدند تنها عصای
سلیمان (علیه
السّلام) سبز شده و میوه داده است. آن را به داوود (علیه
السّلام)
تسلیم نمودند. داوود آن را به همه نشان داد و همه این نشانه را پذیرفتند. داوود (علیه
السّلام) خطاب به پسرانش گفت: «ای پسرانم! چه عملی خنکتر از هر چیز است؟» گفتند: عفو خدا و عفو انسانها از همدیگر. فرمود: «ای پسرانم! چه چیز شیرینتر است؟» گفتند: محبّت، که روح خدا در میان بندگان میباشد. داوود (علیه
السّلام) خشنود شد و در میان بنی اسرائیل عبور نموده و جانشینی
سلیمان (علیه
السّلام) و رهبری او بعد از خودش را به مردم اعلام کرد.
با این که
حضرت سلیمان دارای آن همه مقامات عالی و حکومت سراسری
جهان بود، هرگز مغرور نشد و زندگی بسیار سادهای داشت. به فرموده
امام صادق (علیهالسّلام) غذای از گوشت و نانِ نرمِ گرفته شده از آرد سفید را در اختیار مهمانانش میگذاشت، و اهل و عیالش نان خشک و زِبر میخوردند و خودش نان جوین سبوس نگرفته میخورد.
روزی
حضرت سلیمان (علیه
السّلام) از
بیت المقدس بیرون آمد، در حالی که سیصد هزار تخت در جانب راست او بود که انسانها عهدهدار آن بودند. و سیصد هزار تخت در جانب چپ او وجود داشت که جنّها بر آنها گمارده شده بودند. به پرندگان فرمان داد بر روی لشکرش سایه بیافکنند، به باد فرمان داد تا آنها را به
مدائن برساند، باد ماموریت خود را انجام داد، سپس از آن جا به منطقه اصطخر بازگشت و شب را در آن جا به سر برد. فردای آن شب به جزیره «برکاوان» (واقع در فارس) رفت. سپس به باد فرمان داد آنها را به سرزمین گود فرود آورد. باد چنین کرد. آنها در سرزمینی فرود آمدند که نزدیک بود پاهایشان به آبهای زیر زمین برسد. بعضی از
حاضران به دیگران گفتند: «آیا حکومت و سلطنتی بزرگتر از این دیدهاید؟» بعضی جواب دادند: «نه، هرگز چنین
شکوه و عظمتی، ندیدهایم و نشنیدهایم.» فرشتهای از آسمان فریاد زد: ««ثَوابُ تَسْبِیحَه واحدَه فِی اللهِ اَعْظَمُ مِمّا رَایْتُمْ؛
پاداش یک تسبیح بزرگتر است از آن چه شما مشاهده کردید.»
بر همین اساس روزی
حضرت سلیمان (علیه
السّلام) با اسکورت و شکوه پادشاهی عبور میکرد در حالی که پرندگان بر سرش سایه افکنده بودند و جنّ و انس در اطرافش با کمال ادب و احترام عبور مینمودند. در مسیر راه دید عابدی در گوشهای مشغول عبادت خدا است. آن عابد هنگامی که موکب پرشکوه
سلیمان را دید، به پیش آمد و گفت: «ای پسر داوود! به راستی خداوند
سلطنت و امکانات عظیمی در اختیارات نهاده است!»
حضرت سلیمان که هرگز به
جاه و مقام دل نبسته و مقامات ظاهری او را مغرور ننموده بود، به عابد چنین فرمود: «لِتَسْبِیحَه فِی صَحِیفَه مُؤْمِنٍ خَیرٌ مِمّا اُعْطِی لِاِبْنِ داوْدَ، فَاِنَّ ما اُعْطِی ابْنُ داوُدَ یذْهَبُ وَ التَّسبیحُ تَبْقِی؛ ثواب یک تسبیح خالص در نامه عمل
مؤمن، از همه آن چه خداوند به
سلیمان داده بیشتر است، زیرا
ثواب آن تسبیح، در نامه عمل باقی میماند ولی سلطنت
سلیمان (علیه
السّلام) از بین میرود.»
آری
سلیمان (علیه
السّلام) با آن همه امکانات و عظمت، این گونه متواضع بود.
روزی
حضرت سلیمان (علیه
السّلام) عصر هنگام از اسبهای تیزرو و چابک خود که آنها را برای میدان
جهاد آماده کرده بود، دیدن میکرد. ماموران با آن اسبها در پیش روی
سلیمان (علیه
السّلام) رژه میرفتند.
سلیمان (علیه
السّلام) با علاقه و اشتیاق مخصوص، آن اسبها را روانه میدان نمود. آنها به گونهای تند و تیز از مقابل
سلیمان عبور کردند که
سلیمان (علیه
السّلام) با تمام وجود به آنها نگریست، تا این که آنها از نظرش دور و پنهان شدند.
سلیمان (علیه
السّلام) که به جهاد با دشمن و دفاع از حریم
حق، علاقه فراوان داشت، گفت: «من این اسبها را به خاطر پروردگارم دوست دارم و میخواهم از آنها در راه جهاد استفاده کنم.»
وقتی اسبها از نظر
سلیمان (علیه
السّلام) دور و پنهان شدند،
سلیمان (علیه
السّلام) به ماموران گفت: «آنها را برگردانید تا آنها را بار دیگر مشاهده کنم.» ماموران اسبها را باز گرداندند.
سلیمان دست بر گردن و ساقهای آنها کشید و به این ترتیب آنها را نوازش نمود. و سوارانش را تشویق کرد، و درس آمادگی در برابر دشمن را به همه آموخت.
حضرت سلیمان (علیه
السّلام) همسران متعددی برای خود انتخاب کرد و هدفش این بود که از آن همسران دارای فرزندان متعدّدی شود تا در اداره مملکت و جهاد با دشمن، به او کمک کنند. بر همین اساس گفت: «من با آنها همبستر میشوم و به زودی فرزندان متعددی نصیبم شده و همه آنها یاران من و رزمندگان در جبهه جهاد خواهند شد.»
او در این گفتار، تنها به همسران و خودش اتّکا کرد، خدا را از یاد برد و «اِن شاء الله؛ اگر خدا بخواهد» نگفت و به این ترتیب بر اثر یک لحظه
غفلت، لغزش پیدا کرد و ترک اولی نمود. از این رو وقتی که در هنگامش به سراغ همسرانش رفت، تنها دارای یک فرزند از آنها شد، آن هم ناقص الخلقه بود. جسد مرده آن فرزند را آوردند و روی تخت او افکندند.
سلیمان (علیه
السّلام) دریافت که در این آزمایش الهی، لغزیده است،
توبه و انابه کرد و از درگاه خدا تقاضای بخشش نمود، و گفت: «خدایا مرا ببخش، و به من حکومت بینظیر عنایت کن.» خداوند حکومت بسیار با اقتداری به او داد. باد را تحت فرمان او نمود، تا به فرمان او به نرمی حرکت کند و هر جا او بخواهد برود.
شیاطین و سرکشان را نیز تحت تسخیر او در آورد، و او را دارای مقامات ارجمندی نمود.
خداوند همه نعمتها را به
حضرت سلیمان (علیه
السّلام) عطا کرده بود، تا آن جا که به سخن حیوانات آگاهی داشت و میتوانست با آنها گفتگو کند. روزی آن
حضرت با لشکر عظیمش که از جنّ و انس و پرندگان تشکیل میشد با نظم و صف آرایی خاص، و شکوه بینظیر حرکت میکردند تا به وادی مورچگان رسیدند.
سلیمان (علیه
السّلام) نیز کنار تختش بود. و باد آن را با کمال نرمش و آرامش در فضا حرکت میداد. در این هنگام مورچهای خطاب به مورچگان گفت: «ای مورچگان! به لانههای خود بروید تا
سلیمان و لشکرش شما را پایمال نکنند، در حالی که نمیفهمند.»
یعنی عدالت لشکر
سلیمان (علیه
السّلام) را قبول دارم، ولی ممکن است از روی
جهل و ناآگاهی، ما را پایمال کنند.
سلیمان (علیه
السّلام) صدای آن مورچه را شنید، از سخن او خندید و به یاد نعمتهای الهی افتاد، که خداوند آن چنان به او مقام ارجمند داده که حتی صدای مورچهای را میشنود و از مفهوم آن آگاهی دارد. از این رو بیدرنگ به یاد آن افتاد که باید خدا را شکر نماید، برای تکمیل تشکّرش از خدا، سه تقاضا کرد و گفت: «خدایا! شکر نعمتهایی را که بر من و
پدر و مادرم عطا نمودهای به من
الهام فرما، و توفیقم ده که کارهای شایسته انجام دهم تا موجب خشنودی تو گردد، و مرا در زمره بندگان شایستهات قرار بده.»
در مورد این واقعه از
حضرت رضا (علیهالسّلام) نقل شده است که فرمودند: در حالی که
سلیمان (علیه
السّلام) بر روی تختش در فضا حرکت میکرد، باد صدای آن
مورچه را به گوش
سلیمان (علیه
السّلام) رسانید.
سلیمان (علیه
السّلام) در همان جا توقّف کرد و به مامورانش فرمود: «آن مورچه را نزد من بیاورید.» ماموران بیدرنگ آن مورچه را به
حضور سلیمان (علیه
السّلام) بردند.
سلیمان به آن مورچه فرمود: «آیا نمیدانی که من پیامبر خدا هستم و به هیچ کس
ظلم نمیکنم؟»
مورچه عرض کرد: آری این را میدانم.
سلیمان (علیه
السّلام) فرمود: پس چرا مورچگان را از ظلم من هشدار دادی؟
مورچه عرض کرد: «ترسیدم مورچگان حشمت و شکوه تو را بنگرند و مرعوب و شیفته زرق و برق دنیا شوند و در نتیجه از خداوند دور گردند، خواستم آنها به لانههایشان بروند و شکوه تو را مشاهده نکنند...
سپس مورچه به
سلیمان (علیه
السّلام) عرض کرد: آیا میدانی چرا خداوند در میان آن همه نیروهای عظیم مخلوقاتش، باد را تحت
تسخیر تو قرار داد؟
سلیمان گفت: راز این موضوع را نمیدانم.
مورچه گفت: مقصود خداوند این است که اگر همه مخلوقاتش را مانند باد در تحت تسخیر تو قرار میداد، زوال و فنای همه آنها مانند زوال و فنای باد است. بنابراین اکنون که بنیاد جهان بر باد است، به آن مغرور مشو.
سلیمان از این
نصیحت پر معنای مورچه خندید. (که این خنده، خنده عبرت بود.)
خواجوی کرمانی به همین مناسبت میگوید:
پیش صاحب نظران ملک
سلیمان باد است •••••• بلکه آن است
سلیمان که ز ملک آزاد است.
این که گویند که بر آب نهاده است جهان •••••• مشنوای خواجه که بنیاد جهان بر باد است.
خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط •••••• که اساسش همه بیموقع و بیبنیاد است.
دل بر این پیره زن عشوهگر دهر مبند •••••• کین عروسی است که در عقد بسی داماد است.
سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «مشخصات سلیمان (ع) و نمونههائی از عظمت او»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۶/۴/۲۶.