رویکرد به فلسفه ارسطو
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
رویکرد به فلسفه ارسطو، به طور کلی به دو بخش رویکرد سنتی و رویکرد نوین تقسیم میشود. بر پایۀ رویکرد سنتی، این تصور پدید آمده بود که فلسفۀ ارسطویی از همان آغاز، یک نظام تفکر بسته، منسجم و یکپارچه را تشکیل میداده است؛ که گویی وی از همان زمانی که در
آکادمیای افلاطون به سر میبرد، همانگونه میاندیشیده است که پس از بنیانگذاری مکتب ویژۀ خود در لوکین، و نیز تا پایان زندگیش و در این مسیر گویی هیچگونه تحول فکری، دگرگونی، بازاندیشی و بازنگری به نوشتههای پیشین خود نداشته است. ولی در رویکرد نوین سیمای
ارسطو و فلسفۀ او از شکل یک تندیس مرمرین بیرون میآمد و به شکل چهرۀ انسانی و تاریخی زندهای دگرگون میگردید، که ارسطو، اندک اندک، از
افلاطون و کلیات مبهم دیالوگی (محاورهای) دور، و به دقت علمی و نوشتههای آموزشی نزدیک میشود. از لحاظ موضوع نیز ارسطو، حتى در نخستین نوشتههایش، گرایشی دارد که عرصۀ پژوهش فلسفی را گسترش دهد، چنانکه نه تنها
متافیزیک و
سیاست را در بر میگیرد، بلکه وی سخنوری و
شعر را نیز ــ برخلاف
افلاطون ــ ترغیب میکند. از سوی دیگر، نخستین نوشتههای ارسطو نشانگر آن است که وی در
اعتقاد و اندیشۀ خود از جهاتی با استادش
افلاطون موافق است و از جهاتی مخالف.
در آغاز باید به این نکته اشاره کنیم که چهرهای که تاریخ فلسفه بیش از دو هزار سال از
ارسطو ساخته بود، چهرهای بود منجمد و بیجنبش. این تصویر در طی قرنها، یعنی از دوران باستان به بعد و نیز در طی سدههای میانۀ میلادی، بر پایۀ این تصور پدید آمده بود که فلسفۀ ارسطویی از همان آغاز، یک نظام تفکر بسته، منسجم و یکپارچه را تشکیل میداده است، همانند زنجیری که حلقههای آن به نحوی یکسان و یک اندازه و به دست سازندۀ آن، یکبار و برای همیشه کنار هم نهاده، و به آیندگان سپرده شده است. علت این رویکرد نادرست به
آثار ارسطو، این پندار بوده است که گویی وی از همان زمانی که در
آکادمیای افلاطون به سر میبرد، همانگونه میاندیشیده است که پس از بنیانگذاری مکتب ویژۀ خود در لوکین، و نیز تا پایان زندگیش. در این مسیر گویی هیچگونه تحول فکری، دگرگونی، بازاندیشی و بازنگری به نوشتههای پیشین خود نداشته است. آشکار است که چنین برداشتی از هر پدیده ــ چه طبیعی، چه انسانی ــ ناشی از نادیده انگاشتن اصل قانونمند دگرگونی، گسترش و
تکامل است. بدینسان، از آغاز ــ چه در میان جانشینان و شاگردان بلافصل ارسطو، چه در طی قرنها از سوی پیروان فلسفۀ ارسطویی ــ این پرسش ــ جز بسیار اندک و تنها دربارۀ برخی مسائل ــ به میان نیامده بود که آیا در میان آثار بازماندۀ ارسطو، میتوان نشانههایی از دگرگونی و گسترشی تدریجی در مسیر تفکر فلسفی وی یافت، یا نه؟
ارسطو، «معلم اول»، «فیلسوف مطلق» و «معیار حقیقت» بهشمار میرفت، حتى در اصطلاح اسکولاستیکی سدههای میانه، «حقیقت ارسطویی» حقیقت مطلق پنداشته میشد.
از سوی دیگر، بهویژه در میان فیلسوفان نوافلاطونی و شارحان نوافلاطونی آثار ارسطو، این گرایش پدید آمده بود که در مسائل بنیادی، میان
نظام فسلفی افلاطون و
نظام فسلفی ارسطو، چندان اختلافی وجود ندارد. این گرایش به دورانهای بعدی منتقل شد و در میان فیلسوفان اسلامی نیز راه یافت، چنانکه
فارابی برجستهترین نمایندۀ این گرایش بوده است. بر روی هم، برداشت بنیادی از فلسفۀ ارسطویی این بود که پدیدآورندۀ آن را موجودی تاریخی بهشمار نمیآوردند که در مرحلهای معین از تاریخ تفکر فسلفی یونان و در اوضاع و احوال تاریخی ـ اجتماعی معین پدید آمده، و در آن اوضاع و احوال و در زیر تأثیر بسیاری عوامل گوناگون ــ چه درونی، چه بیرونی ــ و در فضای اندیشهای سیاسی ـ اجتماعی پر تضاد مرحلهای از تاریخ
یونان باستان پرورش یافته، و نبوغ فلسفی خود را اندک اندک شکل داده است.
اما از دهههای نخست قرن کنونی، اندک اندک رویکردی نوین جانشین آن رویکرد نادرست سنتی میشد. سیمای ارسطو و فلسفۀ او از شکل یک تندیس مرمرین بیرون میآمد و به شکل چهرۀ انسانی و تاریخی زندهای دگرگون میگردید.
برای نخستینبار پژوهشگر انگلیسی کیس، در مقالۀ بلندی دربارۀ ارسطو، در
دائرةالمعارف بریتانیکا توجه محققان را به تحول و گسترش تدریجی در اندیشۀ فلسفی ارسطو جلب کرد. وی با اشاره به نخستین نوشتههای ارسطو (یعنی دیالوگها)، به این نتیجه میرسد که ارسطو، اندک اندک، از
افلاطون و کلیات مبهم دیالوگی (محاورهای) دور، و به دقت علمی و نوشتههای آموزشی نزدیک میشود. از لحاظ موضوع نیز ارسطو، حتى در نخستین نوشتههایش، گرایشی دارد که عرصۀ پژوهش فلسفی را گسترش دهد، چنانکه نه تنها
متافیزیک و
سیاست را در بر میگیرد، بلکه وی
سخنوری و
شعر را نیز ــ برخلاف
افلاطون ــ ترغیب میکند. از سوی دیگر، نخستین نوشتههای ارسطو نشانگر آن است که وی در
اعتقاد و اندیشۀ خود از جهاتی با استادش
افلاطون موافق است و از جهاتی مخالف.
اما ارسطوشناسی نوین این تحول بنیادی در رویکرد به ارسطو را مدیون پژوهشهای دانشمند بزرگ آلمانی
ورنر یِگر (د ۱۹۶۰م) است. وی نخست در ۱۹۱۲م پژوهشهای ژرفکاوانۀ خود را دربارۀ کتاب متافیزیک یا
مابعدالطبیعه ارسطو، با عنوان «مطالعاتی دربارۀ تاریخ پیدایش متافیزیک ارسطو» منتشر کرد. این کتاب، پس از انتشار در میان متخصصان و ارسطوشناسان طوفانی برانگیخت. یگر دامنۀ تأثیر این پژوهش را ۱۱ سال پس از آن، با نوشتۀ دیگری گستردهتر کرد. وی بنیادیترین کتاب روش ارسطوشناسی معاصر را در ۱۹۲۳م با عنوان «ارسطو، بنیادگذاری تاریخ گسترش اندیشۀ او» منتشر کرد. این کتاب زمینۀ کاملاً نوینی در ارسطوشناسی پدید آورد. از آن زمان به بعد موضعگیریهای موافق و مخالف در میان ارسطوشناسان معاصر در برابر روش، نظریات و نتیجهگیریهای او اشکار شده است. با وجود این، آن کتاب چنان جای خود را در زمینۀ ارسطوشناسی استوار کرده که میتوان گفت ارسطوشناسی نوین با آن کتاب و به وسیلۀ نویسندۀ آن پایهگذاری شده است. برداشت بنیادی یگر در آن کتاب این است که ما باید نوشتههایی را که اکنون به نام «
مجموعه آثار ارسطویی» پیش رو داریم ــ دست کم در خطوط اساسی و اصلی آن ــ همچون آینۀ گسترش تکاملی ممتد، گوناگون و جابهجا آشفته و متضادی در مسیر تاریخی پیدایش تفکر فلسفی خود ارسطو بهشمار آوریم و در هر گونه پژوهش و حتى مطالعۀ آثار ارسطو، این گسترش متکامل و پرپیچ و خم را در تفکر فلسفی او، در نظر داشته باشیم.
اکنون در اینباره به هیچروی نمیتوان شک کرد که ارسطو در
تفکر، رویکرد و کلاً در نظام فلسفی خود مسیری از گسترش و
تکامل را پیموده بوده است. نخست، افلاطونیی سرسخت و متعهد و درست باور (
ارتدکس) بوده که بهویژه از نظریۀ
افلاطون دربارۀ
ایدهها یا مُثُل و اصول
فلسفه اخلاق و سیاست وی هواداری میکرده است. سپس، اندک اندک، از او دور میشده، و به اندیشهها و نظریات و اصول ویژۀ خود شکل میداده است. وی در مسیر تاریخی و تکامل تدریجی تفکر خود، از یک افلاطونی معتقد، به یک سازماندهندۀ دانشهای طبیعی، و پژوهشگر ژرفکاو، و طبیعتشناس تجربهگرای و برجسته متحول شده است.
در بررسی همهسویه دربارۀ پیوند اندیشۀ فلسفی ارسطو با فلسفۀ
افلاطون میتوان گفت که وی پس از گذراندن چندسالی در آکادمیا، اندکاندک از اختلاف میان بینش فلسفی خود با برخی از اصول فلسفۀ
افلاطون آگاه میشد. این نظر که ارسطو تا هنگام
مرگ افلاطون به شیوۀ وی میاندیشیده، و نظریۀ مثل را نیز پذیرفته بوده، بیپایه است. وی در نخستین نوشتههای خود ــ و بیش از همه در
توپیکا ــ تضاد خود با
افلاطون را نشان میدهد. ارسطو در این نوشته نظریۀ ایدهها را نفی میکند و نظریۀ «
مقولات» خود و بهویژه نظریۀ اوسیا (
جوهر) را شکل میبخشد. در پهنۀ رویدادهای
طبیعت، قانونمندی را جانشین عامل پیشبینیناپذیر
افلاطون میکند و نظریۀ مهم خود را دربارۀ «غایت» که انگیزۀ همۀ جریانهای هستی در رویدادهای آن است، به میان میآورد. نیکی (
خیر) که نزد
افلاطون مفهومی مطلق بود، نزد ارسطو نسبی و تاریخی میشود. خیر آن است که انسانهای اخلاقاً ارجمند آن را در شرایط مشخص برمیگزینند.
اینها و موضوعهای دیگر، نشانگر آن است که ارسطوی جوان موضعگیری مخالفی با
افلاطون داشته است. اما این بدان معنا نیست که وی مواد اندیشهای و حتى ساختارهای تفکری را از
افلاطون نپذیرفته، و آنها را با بینش فلسفی خود در نیامیخته باشد. هرچه بر سن و تجربههای عقلی وی میگذشت، اطمینان به درستی اندیشههایش فزونی میگرفت و دربارۀ نظریات و اندیشههای دیگران منصفانهتر داوری میکرد. وی به خوبی از این امر آگاه بود که فلسفۀ او مکمل اندیشههای فلسفی گذشتۀ یونانی است و بر وامداری خود به آنچه پیشینیان گفتهاند، تأکید میکرد.
ارسطو در دوران پختگی اندیشهاش به عظمت
افلاطون اعتراف میکند، اما این اعتراف وی را از آن بازنمیدارد که دوست داشتن «
حقیقت» را بر پیوندهای دوستانه با دیگران برتری دهد. وی در یکجا به پژوهش دربارۀ نیکی یا خیرکلی از دیدگاه افلاطونی میپردازد و میکوشد که دشواریهای این
نظریه را بررسی کند و سپس میافزاید که این کار دردناکی است، زیرا آن کسان دوستان ما بودند، که (نظریۀ) ایدهها را به میان آوردند؛ اما بیشک بهتر و حتى لازم است که ما برای نجات حقیقت، بهویژه از آن رو که فیلسوفیم، هرچه را به آن دلبستگی شخصی داریم، کنار بگذاریم. هر دو برای ما عزیزند، اما وظیفۀ ماست که حقیقت را ترجیح دهیم.
بر روی هم پیوند ارسطو با
افلاطون را، نمیتوان مشخصاً تعیین کرد، اما میتوان گفت که تقریباً همۀ آنچه در نوشتههای
افلاطون آمده، همیشه در اندیشۀ ارسطو حضور داشته است. در نخستین نوشتههای وی، بهویژه دیالوگهایش تأثیر زبان و اصطلاحات
افلاطون آشکار است، هرچند نمیتوان گفت که
ارسطو، حتى در آنها به شیوۀ
افلاطون میاندیشیده است. اما از سوی دیگر، فلسفۀ ارسطو در درگیری پیوسته با
افلاطون شکل گرفته، و گسترش یافته است. در همۀ نوشتههای ارسطو میتوان تأثیر نیرومند
افلاطون را بر تفکر وی یافت؛ حتى آن بخشهایی از فلسفۀ او که میتوان آنها را بهویژه ارسطویی دانست، با میراث معنوی
افلاطون درآمیختگیِ جداییناپذیر نشان میدهد.
کوشش ارسطو این بوده است که فلسفۀ افلاطونی را از دیدگاه خود از عناصر غیرعقلانی آزاد کند و با دادن ابعادی نوین به
جهانبینی افلاطون آن را کامل سازد. ارسطو، بهویژه نظریۀ افلاطونی مُثُل را عنصری نالازم و حتى مزاحم میشمارد و آن را همواره با استدلالهای متعدد رد میکند. در یکجا از تحقیر و استهزای آن نیز باک ندارد و میگوید «با ایدهها بدرود باید کرد، زیرا جیرجیر پرندگان است (یعنی ورّاجی است)».
فیلسوف بزرگ آلمانی
هگل (۱۷۷۰-۱۸۳۱م)، در درسهای تاریخ فلسفۀ خود، دربارۀ ارسطو گفته است: اگر
فلسفه جدی گرفته میشد، آنگاه هیچچیز شایستهتر از این نمیبود که دربارۀ ارسطو سخن رانده شود.
(۱) .Aristotle، Analytica posteriora
(۲) .Aristotle، Ethica Nicomachea
(۳) .Britannica، ۱۹۱۱
شرف الدین خراسانی، دائرة المعارف بزرگ اسلامی، برگرفته از مقاله «ارسطو».