خاندان بادوسپانیان
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
بادوسپانیان (پادوسپانیان/ فاذوسفانیان)، خاندانی ایرانی که به زعم بعضی از مورّخان از قرن اول تا یازدهم هجری در ناحیه
رویان، که بعدها رستمدار خوانده شد، حکومت کرده اند.
این نام از کلمه پهلوی «پات کوسپان» مرکب از «پات کوس» به معنی سرزمین و پسوند «پان» (= «بان» در فارسیِ امروزی) به معنی دارنده و نگاهبان است. تئوفیلاکتوس، مورّخِ
روم شرقی قرن هفتم میلادی، آن را به «کلیماتارکس» (حاکم) ترجمه کرده است
. مملکت ایران در زمان
ساسانیان گاهی به چهارناحیه (از روی چهار جهت اصلی) تقسیم میشده است که در رأس هر کدام یک «پات کوسپان» یا «پاذوسپان» قرار داشته است. به گفته تومااَرتسرونی، مورّخِ ارمنی، فرستادگان
خلیفه (به ارمنستان) «پات گوسپان» خوانده میشدند
. به گفته طبری، در ۲۱، که مسلمانان به
اصفهان حمله کردند، نام «مَلِکِ اصفهان» «فاذوسفان» بود؛ اما گویا فاذوسفان در اینجا عنوان بوده است نه نام، مانند کلمه «اُسْتَندار» که باز به همین مناسبت در طبری مذکور است.
به عقیده مارکوارت (ص ۳۰) این شخص شاید فاذوسفانِ «نیمروز» بوده است.
رویان نام ناحیه ای وسیع در جنوب
دریای خزر، میان
گیلان و
دیلمستان از مغرب،
طبرستان از مشرق، و
لارِز و
شالوس (چالوس) و شِرز و ونداشورج جزو رویان است؛ واز
آمل تا رویان دوازده فرسخ و از گیلان تا رویان نیز دوازده فرسخ بوده است. یاقوت رویان را گاهی «مدینه» و گاهی «کوره واسعه» می خواند و شهر «کجه» (کجور) را حاکم نشین رویان میداند. «شهر» یا «مدینه» خواندن رویان به اعتبار معنی قدیمی این کلمه در فارسی است، زیرا «شهر» به معنی ناحیه و مملکت هم به کار میرفته است. ناحیه رویان را بعدها، از قرن هفتم تا زمان
صفویه، رستمدار هم گفته اند. احتمال میرود که رستمدار صورت دیگری از استندار باشد، زیرا این ناحیه از قرن چهارم به بعد به وسیله فرمانروایانی اداره میشد که استندار خوانده میشدند. این کلمه در زبانِ عامّه به «رستمدار»، که معروفتر و آشناتر بود، بدل گردید و بعدها این اسم نیز فراموش شد.
به زعم مورخان متأخر، جدّ خاندانی که آن را بادوسپانیان یا آل بادوسپان یا «گاوباریان» (گاوبارگان) می خواندند بادوسپان (پادوسپان) نام داشته است.
به نوشته
ابن اسفندیار، بادوسپان پسر گاوباره (نام اصلیش جیل) پسر جیلانشاه پسر فیروز پسر نرسی پسر
جاماسپ پسر فیروز پادشاه ساسانی بوده است.
بنا به حکایت ابن اسفندیار، جاماسپ، پس از مرگ پدرش فیروز، با سلطنت برادرش قباد (پدر خسرو اوّل معروف به
انوشروان) مخالف بود و از سلطنت برادر دیگرش، بلاش، حمایت میکرد. چون بزرگان ایران قباد را به شاهنشاهی نشاندند، جاماسپ ناچار به
ارمنستان گریخت و از دربند تا خزر و
سِقْلاب را گرفت و حدود آن
ولایت را «مستخلص» گردانید و در آنجا همسر گرفت و صاحب فرزندان شد. یکی از فرزندان او نرسی، «صاحب حروب در بند»، است. نرسی پسری داشت که حدود مملکت خود را به قهر و غلبه بسط داد و پس از سالها کوشش بر گیلان مسلّط شد و از شاهزادگان گیلان همسری گرفت و ازاو فرزندی پیدا کرد که او را
جیلانشاه نام نهاد. جیلانشاه پسری داشت به نام جیل که پادشاهی بزرگ شد و همه قوم گیل و دیلم بر او گرد آمدند.
چون منجّمان به او گفته بودند که مُلک طبرستان از آنِ او خواهد شد، کسی را در گیلان به جانشینی خود گماشت و با دو «گاوگیلی» پیاده به طبرستان رفت و خود را به درگاه آذروُلاش، که از سوی ساسانیان در آنجا حکومت میکرد، افکند. این در زمانی بود که
فتوحات اسلام از مغرب شروع شده بود و ایرانیان سرگرم جنگ بودند و به همین جهت ترکان از سوی مشرق بر طبرستان میتاختند. جیل، که به لقب گاوباره شناخته شده بود، در این جنگها از خود کفایت و دلیری نشان داد و نام «گاوباره» زبانزد شد. او روزی به آذرولاش گفت که میخواهد به خانه خود برود و فرزندان خود را ببیند و بازگردد. آذرولاش اجازه داد و او به گیلان رفت و با چند هزار گیل و دیلم به طبرستان بازگشت. آذرولاش
یزدگردسوم، پادشاه ساسانی، را از این واقعه آگاه ساخت. یزدگرد نامه ای نوشت که این «خارجی» کیست و از کدام قوم است. در پاسخ نوشتند که مردی بیگانه است و پدران او از ارمنستان آمده و گیلان را تصرف کرده اند. موبدان دربار یزدگرد دریافتند که او از فرزندان جاماسپ است و صلاح چنان دیدند که به آذرولاش بنویسند: «او از جمله خویشان ماست، طبرستان به او ارزانی داشتیم، تو را فرمان او میباید برد». چون نامه یزدگرد به طبرستان رسید، گاوباره هدیه ای به دربار فرستاد و یزدگرد «گیل گیلان فرشواد جرشاه» را به لقب او افزود. پس از مدّتی، آذرولاش در میدان چوگان بازی از اسب افتاد و هلاک شد و گاوباره تمامی ثروت او را برگرفت.این واقعه در سال ۳۵ و در تاریخی که ایرانیان بتازگی بنانهاده بودند (ظاهراً تقویم یزدگردی که آغاز آن سال جلوس یزدگرد سوم پادشاه ساسانی بود) روی داد.
گاوباره از «سپاه گیلان» تا گرگان قصرهای عالی ساخت، امّا دارالملک او در گیلان بود و پس از پانزده سال در گیلان وفات یافت و او را در همانجا به خاک سپردند. از او دو پسر ماند: دابویه و بادوسپان. دابویه با هیبت و سختگیر و بدخوی بود و در گیلان به جای پدر بر تخت نشست و بادوسپان در رویان پادشاه شد.
آن قسمت از این داستان، که نسب بادوسپان و جیل جیلانشاه را به فیروز پادشاه ساسانی میرساند، به احتمالِ بسیار، ساختگی است و نظایر آن را برای دیگر حکّام و امرای محلی طبرستان و ولایات دیگر نیز ساختهاند و مقصود از آن قانونی قلمداد کردن حکومت امرای سرکش محلّی بوده است؛ زیرا، بنابر سنّت رایج و نانوشته قدیمی در ایران، سلطنت و حکومت میبایست موروثی باشد و افراد طبقات دیگر حقّ حکومت و سلطنت نداشتند. بعلاوه میدانیم که، به هنگام جلوس خسرو انوشیروان، از
آذربایجان و ارمنستان تا
دماوند و طبرستان و «حَیِّز» آن
در دست ساسانیان بوده و خسرو، به هنگام جلوس، به زادی (زاذویه)، پسر نِخْوِرگان، که «پادوسپان» این ناحیه وسیع بوده، نامه نوشته است و نیز میدانیم که ناحیه خَزَر و لان و اَبْخاز به تصرّف این پادشاه درآمده بود
و بنای سدّ دربند (باب الابواب) را نیز به او نسبت میدهند.
پس چگونه میتوان باور کرد که نواحی مذکور از دست پادشاهان ساسانی خارج شده باشد؟
آنچه از این داستان میتوان استنباط کرد این است که در اواخر حکومت ساسانیان، بر اثر ضعف شدید حکومت مرکزی، یکی از رؤسای فئودال و بزرگان طوایف گیلان فرصت پیدا کرده و بر سرتاسر گیلان و طبرستان مسلط شده است و یزدگرد سوم و درباریان او، که سرگرم جنگ با مسلمانان بوده اند، از عهده دفع این متجاوز برنیامده اند. پس، بناچار حکومت آن ناحیه یا قسمتی از آن را در اختیار او گذاشته و لقب گیلانشاه و فرشوادجرشاه به او داده اند. عبارت ابن اسفندیار، که به احتمال قوی مبتنی بر منبعی قدیمتر است، مؤیّد این معنی است : «موبدان حضرت بدانستند. . . و صلاح در آن دیدند که به آذرولاش بنویسند او از جمله خویشان ماست، طبرستان به او ارزانی داشتیم». البته مطالب تاریخ رویان، تألیف
اولیاءاللّه آملی، مأخوذ از
تاریخ طبرستان است؛ اما پیداست که مؤلّف آن متوجّه این نقطه ضعف بوده و خواسته است آن را با آب و تاب بیشتری بپوشاند: «کسری موبدان را بخواند و از دانایان تفحّص نمود. فیلسوفان که در تواریخ وقوف داشتند او را به نسبت بشناختند و گفتند این مرد از فرزندان جاماسپ است و از بنی اعمام اکاسره».
فاصله زمانی میان یزدگرد سوم و جاماسپ، برادر قباد، چندان دراز نبوده است که برای تحقیق نسب یکی از نبیرگان معاصر یزدگرد حاجت به تحقیق از «دانایان و موبدان و فیلسوفان» باشد. مؤلّف تاریخ رویان همچنین گفته است که یزدگرد متوجه خطیر بودن وضع و ضعف دولت ساسانی شد و به آذرولاش نوشت که طبرستان را فوراً به او واگذار کند.
از گفته های
ابن اسفندیار و از لقب «جیلانشاه» چنین بر میآید که جیل پسر جیلانشاه اساساً فرمانروای گیلان بوده و شاید مدّت کمی بر طبرستان تسلّط داشته است. از پسر او، بادوسپان، که فرمانروای رویان بوده است، اطّلاع بیشتری در دست نیست؛ امّا شرح حال اخلاف دابویه، پسر دیگر جیل، یعنی اصفهبذ فرخان پسر
دابویه و داذمهر پسر اصفهبذ فرّخان و اصفهبذ خورشید پسر داذمهر، در تاریخ طبرستان آمده است. طبری داستان فتح طبرستان و سم خوردن اصفهبذ خورشید را در حوادث ۱۴۲ آورده است. به گفته ابن اسفندیار، از پادشاهی جیل
بن جیلانشاه تا مرگ خورشید حدود صدونوزده سال بوده است.
بنابراین، پادشاهی جیل در طبرستان ظاهراً از ۲۳ هجری یا ۱۳ یزدگردی آغاز شده است و تاریخ ۳۵ یزدگردی (۴۵) مذکور در تاریخ طبرستان تاریخ مرگ
آذرولاش است و با «
مسلّم شدن مال و نعمت او بر جیل» استقلال کامل نیز نصیب اوشده است.
طبری در حوادث ۱۴۱ مینویسد که
خازم بن خُزَیْمَه داخل رویان شد و آنجا را فتح کرد و ابن اسفندیار نام حکّام و وُلات را، که پس از استیصال اولاد جیلانشاه از دارالخلافه به طبرستان فرستاده میشدند، نقل کرده است.
این میرساند که در فتح طبرستان فرزندان جیل
بن جیلانشاه، اعمّ از فرزندان دابویه و بادوسپان، از میان رفته بودند و رویان جزو متصرّفات خلیفه شده بود. مؤیّد دیگر این مطلب آنکه در تاریخ طبرستان ذکر مَسالح (پادگانهای نظامی)، که فرستاده خلیفه در طبرستان نهاده بود، باذکر عدّه سپاهیان هر یک از آن پادگانها آمده است. از جمله این مَسالح یا پادگانها «مَسْلَحه کجو»، مرکز رویان، بوده است و همچنین مسالح سعید آباد و ناتل و شالوس که همه جزو رویان بوده اند. در مسلحه کجو، قصبه رویان،
عُمَربن العلاء با شش هزار تن، مقیم بوده است.
پس در رویان پس از فتح طبرستان، از خاندان بادوسپان پسر جیل
بن جیلانشاه خبر و اثری نبوده است و تاریخ طبرستان، که یگانه مرجع اصلی در این باب است، از اولاد بادوسپان و حکومت ایشان در رویان ذکری نمیکند.
از سوی دیگر، به دلایلی
، تاریخ رویان، که در زمان
فخرالدّوله شاه غازی زیاربن کیخسرو استندار (متوفّی ۷۸۰) تألیف شده است، و تاریخ طبرستان و رویان و مازندران، تألیف سیّد
ظهیرالدین مرعشی (متوفّی ح۸۹۲)، هر دو، در قسمتهای پیش از قرن هفتم، از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار نقل کرده اند. به عبارت دیگر، مؤلف تاریخ طبرستان و رویان و
مازندران از تاریخ رویان و مؤلف تاریخ رویان از ابن اسفندیار، نقل کرده اند، و یا شاید سیّدظهیرالدین مستقیماً به تاریخ ابن اسفندیار دسترسی داشته است. بهر حال، هیچیک از این دو منبع در وقایعی که سابق بر قرن هفتم باشد مستقل نیست. اما میبینیم که مولانا اولیاءاللّه نسب فرمانروای رویان را، که معاصر او و از استنداران بوده و فخرالدوله شاه غازی
بن زیار
بن کیخسرو نام داشته است، تا بادوسپان
بن جیل
بن جیلانشاه و از او تا ساسانیان (و از ساسانیان تا
حضرت آدم !) رسانده است.
جالب توجه آنکه این نسب نامه را در بابِ چهارم کتاب آورده که عنوانش چنین است : «در تصحیح نسبت ملوک استندار». خودِ عنوان حاکی از کوشش در ایجاد نسب نامه ای برای فرمانروایان رویان است تا حکومتشان را در آن منطقه قانونی جلوه دهد. این نسب نامه با مختصری تغییرات و اضافات در تاریخ طبرستان و رویان و مازندران ظهیرالدین مرعشی آمده است و، پس از آن، همه کسانی که جدولها و نسب نامه های سلاطین و فرمانروایان
اسلام را در شرق و غرب تنظیم کرده اند (از جمله یوستی و زامباور) این نسب نامه مجعول را در کتب خود آورده اند.
در این نسب نامه مجعول اسم شخصی به نام «بادوسپان پسر خورزاد» آمده است. مولانا اولیاءاللّه درباره او مینویسد: «بادوسپان هر روز علی الدوام ششصد مرد را نان دادی و. . . ».
امّا این جمله مأخوذ از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار
است درباره شخصی به نام «اصفهبذ بادوسپانیان» و مقصود اصفهبذ بادوسپان
بن گردزاد «
اصفهبذ لَفور» است. مولانا اولیاءاللّه نام او را ـ که مشابهت اسمی باعث شده است تا آن را در جدول بادوسپانیان رویان بگنجاند ـ گفته است که «او پادشاه دوم است در این مشجّر» و اسم پدر او «گردزاد» را به «خورزاد» بدل کرده است. این بادوسپان
بن گردزاد اصفهبذ لفور معاصر
حسن بن زید علوی معروف به حالب الحجاره بود که در ۲۵۰ در طبرستان خروج کرد،
ولی اگر او نوه بادوسپان پسر جیل گاوباره میبود میبایست زمانش مدّتها پیش ازاین تاریخ باشد. از
قضا، ظهیرالدین مرعشی در سالهای سلطنت که برای هر یک از بادوسپانان پرداخته ملاحظه این معنی را کرده است و بنا به محاسبه سالهایی که او به دست داده است «بادوسپان پسر خورزاد» یعنی همان «اصفهبذ بادوسپان که هر روز ششصد مرد را نان دادی»، می بایست از ۱۰۵ تا ۱۴۵ حکومت کرده باشد؛ اما، چنانکه گفتیم، او معاصر حسن
بن زید علوی بوده که در ۲۵۰ در طبرستان و رویان قیام کرده است.
ظهیرالدین مرعشی برای حکومت «آل بادوسپان» در مملکت رستمدار یا رویان سه فهرست ذکر کرده است: یکی
فهرست «انسابِ ملوک رستمدار» مأخوذ از تاریخ رویان؛ دیگری
فهرست «اولاد ملوک و حکام و چگونگی آن» که نسب نامه مفصّلتری است؛ و سومی
فهرست سالهای سلطنت هر یک از «آل بادوسپان» است.
ظهیرالدین در دو فهرست اخیر نامهایی دیگر بر فهرست مأخوذ از تاریخ رویان افزوده که از جمله نام «
هروسندان بن تیدا» است.
این هروسندان
بن تیدا، به گفته ابن اسفندیار،
از «ملوک گیلان که کوه و دشت را دارند» بوده است.ناصرکبیر، حسن
بن قاسم علوی را به گیلان فرستاده بود تا هروسندان
بن تیدا را با دیگر ملوک گیلان و قبایل ایشان بیاورد. سرانجام، هروسندان، که رئیس «گیلان» و پدر «سیاه گیل» بود، به فرموده داعی کشته شد.
در تاریخ طبرستان سخنی از اینکه هروسندان پادشاه رویان و از آل بادوسپان باشد نیست و ظهیرالدین برای پر کردن خلا موجود در تاریخ رویان و حفظ «استمرار نسب آل بادوسپان» این نام را بر نسب نامه مذکور افزوده است.
با آمدن عمربن العلاء و فتح طبرستان، رویان بکلی استقلال خود را از دست داده و سردار خلیفه در مرکز رویان مستقر شده بود. در زمان مهدی، خلیفه عباسی، فرمانروایان محلّی طبرستان (بجز رویان و بعضی نواحی دیگر) با یکدیگر متحد شدند و بر ضدّ خلیفه و عمّال او شوریدند. عاملان اصلی این شورش وندا
هرمزبن الندا و
اصفهبذ شروین و
مَصْمَغان وَلاش بودند.
در تاریخ طبرستان سخن از آل بادوسپان نیست و علت آن مسلماً این است که این خاندان با فتح رویان به دست مسلمانان از میان رفته بودند. امّا مولانا اولیاءالله، برای زنده نگاه داشتن خاندان بادوسپان در این اتحاد یاد شده، از «اصفهبذ شهریار حاکم کلار و رویان» یاد میکند و ظهیرالدین او را پسر بادوسپان (دوم) پسر خورزاد میخواند و پیداست که گفته هیچکدام مستند نیست.
پس از قلع و قمع این شورش، ظاهراً مدتی طبرستان و رویان آرام بود تا آنکه باز در زمان
هارون الرشید مردم شالوس و رویان خروج کردند و نایب
عبداللّه بن خازم را، که در ۱۸۰ هجری از سوی هارون الرشید والی طبرستان و رویان بود، از ولایت راندند.
نایب عبداللّه
بن خازم در کجو، این شورش را با وحشیگری و خونخواری سرکوب کرد.
چنانکه ملاحظه میشود، سخنی از حکومت آل بادوسپان بر رویان نیست. پس از آن، دو تن از
برمکیان بر طبرستان حاکم شدند که شرح
ظلم و جور آنان بر مردم طبرستان در تاریخ طبرستان آمده است.
پس از کشته شدن
مازیار در زمان
المعتصم، سراسر طبرستان به دست عمّالِ خلیفه افتاد. حکّام طبرستان را
طاهریان، که از جانب خلیفه بر ولایاتِ شرقی حاکم بودند، تعیین میکردند تا آنکه در ۲۵۰ دوباره مردم طبرستان و رویان از جور عمّال خلیفه به تنگ آمدند و شوریدند. پیش از آن، شخصی، به نام
محمد بن اَوْس بلخی، از جانب طاهریان حاکم طبرستان بود و فرزندان خود را برجان ومال مردم مسلط ساخته بود و رعیّت از ستم ایشان به جان آمده بودند. کارهای زشت ایشان چندان بود که، به قول طبری، «کتاب از شرح بیشتر آن طولانی میشود»؛ مردم خانه های خود را فروختند و به جاهای دیگر رفتند
به خلفای عباسی پشت کردند و به علویان روی آوردند و، به تفصیلی که در
تاریخ طبری و تاریخ طبرستان آمده است، حسن
بن زید علوی را، که مقیم ری بود، از آن شهر خواستند و با او بیعت کردند. در میان کسانی که او را به رویان و کلار خواندند نام مردی از رویان، به نام
عبداللّه بن وندادامید دیده میشود و ذکری از آل بادوسپان نیست. امّا، در ذکر رؤسای نواحی دیگر طبرستان که با حسن
بن زید بیعت کردند، نام فاذوسفان دیده میشود که به گفته ابن اسفندیار، همان اصفهبذ بادوسپان «اصفهبذ لَفور» است. در زمان تسلّط سادات علوی بر رویان و طبرستان نیز سخنی از آل بادوسپان نیست و فقط تاریخ رویان نامهایی را از مردان دیگر طبرستان بر فهرست خود افزوده است.
در قرن چهارم، در ذکر جنگهای
وشمگیر زیاری با
حسن فیروزان،
به نام شخصی معروف به استندار، حاکم رویان، برمی خوریم که حسن فیروزان به او پناه برده بود.
این استندار ابوالفضل ثائر علوی را به چالوس برده و در آنجا نشانده بوده است
و ابوالفضل ثاثر علوی کسی است که لشکر آل بویه را شکست داده و به آمل رفته بود و استندار هم در «خُرَّمه رز» در بالای آمل بود تا آنکه میان آن دو خلاف افتاد.
در تاریخ طبرستان آمده است : «استندار، ابوالفضل الثائرالعلوی را بیاورد و به چالوس بنشاند». صاحبِ تاریخ رویان آن را به اشتباه «استندار ابوالفضل» خوانده و ظهیرالدین در فهرست جعلی خود نام او را «استندار ابوالفضل
بن شمس الملوک محمد» ذکر کرده است! این استندار در قرن چهارم میزیسته و معاصر آل زیاد و آل بویه بوده است. به نقل مادلونگ
، سکّههایی به دست آمده، که در ۳۳۷ و ۳۴۳ در آمل به نام استنداران ضرب شده است. از آن پس دیگر خبر درستی از استنداران رویان نداریم تا آنکه در قرن پنجم هجری، در زمان حکومت «شاهنشاه غازی رستم
بن علی» در مازندران، که از باوندیان و معاصر سلطان سنجر سلجوقی بود، به نام استندار رویان برمی خوریم. نام این استندار «شهر یوشَنْ» است که در کتاب مولانا اولیاءاللّه و سیّد ظهیرالدین مرعشی تحریف شده و به صورت «شهر یوش» و «شهر نوش» در آمده است، به گفته ابن اسفندیار، این استندار برای ابراز موافقت با حکومت «
نصیرالدوله شاهنشاه غازی رستم» بر طبرستان و به منظور روی گرداندن از برادرش، «تاج الملوک»، که مدّعی حکومت بود، خواهر او را خواستار شد و او قبول کرد.
در نسب نامه های ساختگی مولانا اولیاءاللّه و ظهیرالدیّن، برای پر کردن خلاء میان نخستین استندار و کیکاووس، برادر این
شهریوشن، چند اسم گنجانده شده امّا از هیچکدام آنها خبری ذکر نشده است؛ زیرا منبع این نسب نامهها ابن اسفندیار بوده و او درباره این فاصله زمانی ساکت است. پس از شهر یوشن، برادرش کیکاووس، که خواهرزاده
کیابزرگ امید جانشین معروف
حسن صبّاح بود، استندار رویان شد.
حکومت او طولانی و پر از حادثه بود. پس از مرگ، او مردم رویان با «هزارسف
بن شهریوشن»، برادرزاده
کیکاووس، بیعت کردند و او، برخلاف عمّ خود کیکاووس، که پیوسته با اسماعیلیان
الموت در خصومت بود، با ایشان صلح کرد.
این امر مطابق میل بزرگان رویان و شاه
اردشیر باوندی «اصفهبذ طبرستان» نیفتاد و از هر سوی با او به مخالفت برخاستند و او ناچار به ملاحده پناه برد
و، سرانجام، پس از مدّتی سرگردانی، کشته شد. پس از آن، مردی را، که «می گفتند با استندار تعلّق خویشی دارد، به نام بیستون
بن ناماور»، به حکومت رویان برداشتند و او مردی گمنام بود
اما تاریخ رویان در نسب نامه مجعول خود نام او را «بیستون
بن زرین کمربن جستان
بن کیکاوس» نوشته است !
شگفت آور است که مولانااولیاءاللّه
او را، به پیروی از تاریخ طبرستان، بیستون پسر ناماور مجهول میخواند و سپس میگوید: «ملاحده او را پنهان داشتند و بعد از آن احوال او معلوم نشده».
اما بلافاصله
می گوید که ملک اردشیر باوندی به برادرزاده ای از آنِ خود که نامش زرّین کمر بود ولایت رویان داد. پس از آن میگوید: «استندار بیستون
بن زرین کمر مردی مهیب و صاحب تمکین بود». بنابراین، نسب استنداران از بادوسپان قطع میشود و به باوندیان میپیوندد. از سوی دیگر تکلیف نسب نامه ای که ضمن آن مولانا اولیاءاللّه نسب استنداران را از
زمان خود (قرن هشتم) تا بادوسپان میرساند معلوم نیست.
خاندان بادوسپان و دابویه در ۱۴۲ یا ۱۴۳، پس از فتح طبرستان به دست مسلمانان، برافتادند و لااقل دیگر در میان حکّام طبرستان و رویان نامی از ایشان نیست. در قرن چهارم، کسانِ دیگری به نام استنداران بر رویان حکومت کردهاند که البته استقلال تام نداشتهاند و تابع حکّام و فرمانروایان بزرگتر بوده اند. نسبت استندارانِ حاکم بر رویان در قرن پنجم با استندارانِ قرن چهارم معلوم نیست و حکومت این استنداران اخیر با مرگ
هزارسف بن شهریوشن پایان مییابد. استندارانی که پس از آن بر رویان یا رستمدار حکومت کردهاند از خاندانی دیگر بودهاند و مورّخانِ آنها برای رساندن نسبشان به ساسانیان نسب نامه مجعولی پرداختهاند که آثار جعل و تزویر در آن آشکار است.
(۱) ابن اثیر، الکامل، چاپ افست بیروت ۱۹۸۵.
(۲) ابن اسفندیار، تاریخ طبرستان، چاپ عباس اقبال، تهران ۱۳۲۰ ش.
(۳) ابن فقیه، مختصر کتاب البلدان، لیدن ۱۹۶۷.
(۴) محمد
بن حسن اولیاءالله، تاریخ رویان، چاپ منوچهر ستوده، تهران ۱۳۴۸ ش.
(۵) محمد
بن جریر طبری، تاریخ الرسل و الملوک، چاپ دخویه، لیدن ۱۸۷۹ـ۱۸۹۶.
(۶) ظهیرالدین
بن نصیرالدین مرعشی، تاریخ طبرستان و رویان و مازندران، تهران ۱۳۶۳ ش.
(۷) یاقوت حموی، معجم البلدان، چاپ ووستنفلد، لایپزیگ ۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، چاپ افست تهران ۱۹۶۵، ج ۳، ص ۵۰۱ ـ۵۰۷.
دانشنامه جهان اسلام، بنیاد دائرة المعارف اسلامی، برگرفته از مقاله «خاندان بادوسپانیان»، شماره۱۲۱.